۱۳۹۳-۱۰-۱۲، ۰۹:۲۸ صبح
ارائۀ یک تصویر دقیق از گریگوری راسپوتین، چهرۀ مذهبی و درباری روسی که تا حد «تزار بالاتر از تزارها» یا «ریشیلوی روسیه»، پیش از انقلاب بولشویکی قدرت گرفت، ناممکن به نظر میرسد. واقعیت و افسانه دربارۀ فعالیتهای مذهبی، سوءاستفادههای جنسی، نفوذ او بر تزار و تزارینا و حتی مشروح جریان قتل او با هم درآمیخته است.
راسپوتین در ۱۸۷۲ یا اندکی زودتر در یک خانواده دارای منشأ روستایی در توبولسک (Tobolsk) ناحیۀ سیبری متولد شد. پدر او «افیم نووی Efim Novi» یک دهاتی ساده بود که به شغل دلالی و فروش اسب اشتغال داشت. در کودکی رفقایش به او لقب راسپوتین دادند. این کلمه در لهجۀ محلی سیبری معنی روسبیباره و زناکار را میدهد. آتیه نشان داد که این لقب بسیار مناسب و بهجا انتخاب شده بود.
گریگوری اکثرا مورد تنبیه شدید پدر خود واقع میشد و گاهگاهی هم به علت چپاول و تجاوز در ملاءعام به وسیلۀ مأمورین انتظامی به شلاق بسته میشد.
شروع کار راسپوتین
بالاخره یک روز گریگوری به سوی سرنوشت خود به راه افتاد:
یک روز که راسپوتین با گاری مسافرت میکرد به صومعۀ «آبالاسک Abalusk» واقع در نزدیکی توبولسک رسید. یکی از کشیشهای این صومعه به او گفت که یک نیروی فوقالعاده در وجود او به ودیعه گذاشته شده است. بعد از این واقعه چناچه «ماریا راسپوتین» دختر او که اعتقاد عجیبی به پدر خود داشت حکایت میکند که:
یک روز پدر من مشغول شخمزدن زمین خود بود و از پشت سر خود صدای آوازی که در کلیسیاها میخوانند شنید. موقعی که به عقب نگریست از تعجب و وحشت بر جای خود خشک شد. در فاصله ده متری او حضرت مریم بین زمین و هوا پدیدار شده بود و یکی از ادعیههای مسیحی را با آواز میخواند. این منظره بیش از یک دقیقه در مقابل چشمان پدر من نبود و حضرت مریم پس از آنکه پدر مرا تقدیس کرد، ناپدید شد.
راسپوتین پس از آن عصایی به دست گرفت و برای زیارت اماکن مقدسه به راه افتاد. او به تمام کلیسیاهای معروف و قدیمی منجمله کلیسیای «لاورا Lavra» در «کیف Kiw» و کلیسیای «ترویتزا Troitza» در مسکو و کلیسیای «پوچایوسکی Potchauwsky» در «رونو Rowno» سرکشی کرد و حتی به صومعههای کوهستان «اتوس Athos» تردد کرد.
تردیدی نیست که مرد شهوترانی چون راسپوتین نتوانست به زنان بیتوجه باشد و در فواصل این زیارتها از آمیزش با زنان برخوردار میگردید.
با وجود این روستاییان او را به مانند یک مرد مقدس روحانی میدانستند و مردمان مستمند و حاجتمند بدو میگفتند:
«گریگوری! ای مسیح ما! ای ناجی ما! برای ما دعا کن. خداوند دعای تو را مستجاب خواهد کرد!»
راسپوتین آنان را تقدیس میکرد و میگفت:
«برادران و خواهران من شما را به مسیح سوگند میدهم که بر نفس سرکش مسلط شوید و از هوی و هوس بپرهیزید».
راسپوتین مردی نبود که تن به کارکردن بدهد. او بیشتر از نذورات و صدقات مردم امرار معاش میکرد و در اکثر مسافرتهای خود به صومعهها برای سکونت یکشبه پناه میبرد.
او در این ایام در جرگۀ «خبستی Khbsty»ها یا شلاقزنها وارد شده بود. این جماعت که تعدادشان در روسیه به یکصدوبیستهزار نفر بالغ میشد دارای این عقیده بودند که میبایستی مستقیماً با خداوند تماس بگیرند و برای حصول این نتیجه دست به کارهای عجیب و جنونآمیز میزدند.
مریدهای این جمعیت، زن و مرد، شبها در جنگلها و یا صومعهها اجتماع میکردند و در آنجا شروع میکردند به خواندن اوراد و نامیدن مقدسین مذهبی و به آهستگی شروع به رقص و پایکوبی میکردند و به تدریج حرکات آنها تندتر و چابکتر میشد. رئیس آنها به هر کس که احساس ناتوانی و ضعف میکرد شلاق میزد و پس از مدتی همگی از فرط ناتوانی به زمین میافتادند و در حال خلسه و جذبه و یا تحریک فرو میرفتند. به تدریج در نظر مردمان سادهلوح، راسپوتین که حتی اطلاعات لازم برای کشیشبودن نداشت مقامی در ردیف مقدسین و پیامبران پیدا کرده بود. او سخنرانیهای مذهبی انجام میداد و آیندۀ اشخاص را پیشگویی میکرد و شیطان را از وجود آنان دور میساخت.
راسپوتین در ۱۸۹۵ ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد، اما زندگی خانوادگی، عطش مذهبی جنسی او را تغییر نداد و او خانوادهاش را برای دورههای درازمدت زیارت، ملاقات راهبهها و نشر انجیل غیرعادی خود ترک میکرد. انبوهی از روستاییان، مرد و زن خود را به پای او انداخته، دامن او را بوسیده، وی را «پدر گریگوری،ناجی!» میخواندند. به نظر میرسد کمتر پدر یا شوهری به تلاش راسپوتین برای رستگاری دختر یا همسرشان اعتراض داشت و این راهحل رستگاری در دنیای خاکی را امری الهی میپنداشتند.
در سال ۱۹۰۴ یک مرد مقدس خاکآلود با چشمانی هیپنوتیزمکننده، موهای ژولیده و ناخنهای سیاهکرده وارد سنپترزبورگ شد؛ در آنجا با فئوفان- کشیش بازرس فرهنگستان کلیسایی- و سال بعد با خانوادۀ دوک بزرگ نیکلای نیکلایویچ ملاقات کرد.
طولی نکشید که شهرت قابلتوجه او به عنوان شفادهنده، پای او را به دربار، جایی که الکسی تزارویچ جوان از هموفیلیرنج میبرد، باز کرد. راسپوتین دستش را روی پیشانی پسر گذاشت و برایش دعا کرد و بسیاری افسانههای سیبریایی دربارۀ اسبان کوهاندار و سوارکاران بیپا را از حفظ برای او زمزمه کرد. پسر به آرامی به راسپوتین پاسخ داد، دردها و تورم او فروکش کرد و مالیخولیای او رفع شد. هر وقت خونریزی درونی تزارویچ شروع میشد، راسپوتین را به بالین او فرا میخواندند. به زودی الکساندرا ملکۀ حقشناس و خرافهپرست دستوراتی صادر کرد و او را برای رفت و آمد به دربار آزاد گذاشت. نیکلای دوم نیز از روی کمخردی، به وسیلۀ الکساندرا به پیشنهادهای راسپوتین دربارۀ امور مملکت تکیه و اعتماد کرد.
راسپوتین خیلی زود مشغلۀ سلطنتی خود را به یک تشکیلات تماموقت تبدیل کرد و یک «مرکز رستگاری» در سنپترزبورگ باز کرد و در آنجا عرضحالهای سیاسی پرسودی را دریافت میکرد. اقامتگاه شخصی او مملو از زنانی از همۀ قشرها بود، اما او گفت بانوان اشراف را «چون بوی بهتری میدهند» ترجیح میدهد. گاهی یک زن، راسپوتین را به تجاوز متهم میکرد اما پلیس مخفی چنین ادعاهایی را رد میکرد چون تزارینا تحمل پذیرفتن چنین اتهامی را به ناجی پسرش نداشت.
بیشتر میانجیگریهای راسپوتین در ملاقاتهایش در رابطه با مقام و منصبهایی در کلیسا بود -او با تحمیل یک دوست روستایی بیسواد خود به عنوان اسقف موطنش توبولسک در سیبری یک افتضاح تازه به بار آورد- اما بعد وقتی نفوذش به بخش سیاسی توسعه یافت، باعث هرج و مرج در عملکرد دولت شد.
برای قتل راسپوتین از جانب افراد مختلف تلاشهای زیادی شد؛ بعضی مذهبی، بعضی سیاسی-نظامی و بعضی از جانب کسانی بود که او را خطری برای دستگاه سلطنت میدیدند. ایلیدور- خطیب پیشرو آن عصر- در رسالهای با عنوان «شیطان مقدس» به راسپوتین حمله کرد و جز ابهام وجود رابطۀ نامشروع بین او و تزارینا، همه چیز را دربارۀ آن راهب روستایی گفت.
راسپوتین فکر کرد خوب است برای مدتی سنپترزبورگ را ترک کند. او در یک سفر کوتاه به روستای زادگاه خود، هدف یک طرح ترور به وسیلۀ یک روس..پی روانپریش قرار گرفت. آن زن، خود را در لباس زائری درآورد که خواهان صدقه از راهب است. هنگامیکه راسپوتین قصد داشت چند سکه به او بدهد آن زن یک کارد ۵۰سانتیمتری به شکم او فرو کرد و فریاد زد: «من آنارشیست را کشتم!» جالب آنکه راسپوتین از این زخم مهلک حتی به زمین نیفتاد و دست خود را روی زخمی که دهان باز کرده بود گذاشت.
«گوسوا» در توجیه هدفش یعنی قتل راسپوتین یک سری دلیلهای مغشوش ارائه کرد. او گفت قصدش انتقام از راسپوتین به خاطر به فسادکشاندن دختران سیبریایی بوده، این که خواسته است اعتبار مذهب را احیا کند، یا میخواسته است تزار و تزارینا را از شر نفوذش آزاد کند.
راسپوتین بعد از یک عمل، چند هفتهای بین مرگ و زندگی دست و پا زد. طی این دوره تزار خود را برای جنگ جهانی اول آماده میکرد. راسپوتین، نیکلا تزار را از ورود به جنگ بالکان در ۱۹۱۲ برحذر کرده بود، اما از روی تخت بیماری نمیتوانست مانع ورود روسیه به جنگ بزرگ بشود. طی دو سال اول بعد از بازگشت به پایتخت او کابینۀ وزیران را به میل خود تغییر میداد و کسانی که با او مخالفت میکردند، اگر که در عمل اخراج یا تبعید نمیشدند دچار خفت و رسوایی میشدند.
دلیلهای قابل توجهی برای این باور وجود داشت که در ۱۹۱۵-۱۹۱۶ راسپوتین هوادار آلمان و به دنبال راهی برای ایجاد صلح است. در این دوره بود که عنصرهای راستگرا تصمیم گرفتند از شر راهب خلاص شوند. هرچند آسان نیست همۀ کارهای آنها را به انگیزههای سیاسی نسبت داد. واضح است که بسیاری احساس میکردند موقعیتشان به وسیلۀ این فرد قدرتمند مورد تهدید واقع شده است و به احتمالی بسیاری از آنان از قبیل رهبر توطئۀ پرنس فلیکس یوسوپف میترسیدند که برنامۀ گناه و رستگاری راسپوتین، همسر و دختران آنها را نیز به دام بیاندازد.
شانزدهم دسامبر، شبهنگام یوسوپف گراندوک دیمتری پاولویچ و سایر اشراف جشنی به افتخار راسپوتین در قلعۀ پرنس برپا کردند. توطئهگران دامی به این صورت پهن کردند که همسر یوسوپف، پرنس زیبا، ایرن آلکساندرونا، مشتاق دیدن راسپوتین است. در واقع پرنسس را به کریمه فرستاده بودند.
در جشن، راسپوتین جامهای شراب مسموم را پی در پی نوشید و چندین کیک و شکلات آغشته به دزهای کشنده سیانید پتاسیم را بلعید. توطئهگران بیصبرانه منتظر ازپاافتادن و مردن راسپوتین بودند، اما اینطور نشد. چرا که، راسپوتین از گاستریت الکلی (التهاب معده مزمن ناشی از الکل) رنج میبرد و معدهاش نمیتوانست اسید هیدروکلریدریک لازم را برای کارکرد ترکیب سیانید ترشح کند.
در این هنگام تنها چیزی که به نظر میرسید بر راهب اثر کرده الکل بود و او حتی قویتر شده بود. یوسوپف دید که همقطارانش ناصبورتر و مأیوستر شدند؛ با عذرخواهی، به ظاهر برای آوردن همسرش به طبقۀ بالا رفت. پرنس با یک سلاح کمری بازگشت و به راسپوتین شلیک کرد. نقلقولها در اینجا فرق میکند، گرچه وضع روشن است. طبق گفتۀ بعضی، راسپوتین بر کف زمین افتاد، اما وقتی پرنس زانو زد او را بررسی کند، آن مرموز به ناگهان چشمان خود را باز کرد و گلوی پرنس را گرفت. یوسوپف خود را از دست او خلاص کرد و در حالیکه راسپوتین او را با سرعت تمام دنبال میکرد به طرف حیاط فرار کرد. وقتی راسپوتین روی پاهایش ایستاد، دوک بزرگ به سینهاش و سپس یک دسیسهگر به سرش شلیک کرد. بسیاری از افسران از شمشیرشان علیه راسپوتین استفاده کردند و پرنس یک میلۀ آهنی برداشت و با خشمی فراوان بر قربانی فروافتاده کوبید. سرانجام قربانی بیحرکت شد، هرچند گفته شد یکی از چشمان او بازمانده و خیره مینگریست. توطئهگران جسد را بستند و آن را در آبراه مویکا انداختند.
۴۸ ساعت بعد جسد روی یخهای رودخانۀ نوا بالا آمد. یکی از بازوهایش آزاد و ششهایش از آب پر شده بود. راسپوتین تا موقعی که به آبراه انداخته شد زنده بود و سرانجام بر اثر غرقشدگی مرد.
میلیونها روستایی از قتل راسپوتین تکان خوردند. خانوادۀ رمانف عزاداری کردند و تزارینا دستور داد جسد نزدیک کلیسای قصر سلطنتی پوسکین دفن شود.
تعیین اینکه اگر زنده بود در جریان انقلاب ۱۹۱۷ چه نقشی ممکن بود بازی کند کار آسانی نیست، اما این پیشبینی او که «اگر من بمیرم امپراتور به زودی تاج و تخت خود را از دست میدهد» درست از آب درآمد.
پرنس یوسوپف و همسرش در زمان انقلاب گریختند و در لندن، پاریس و نیویورک ساکن شدند. در ۱۹۶۷ موافقت کرد موضوع قتل در تلویزیون نمایش داده شود، اما او پیش از تولید آن فیلم درگذشت.
در مورد خانوادۀ راسپوتین اطلاع کمی به دست آمد، جز در مورد دختر بزرگش ماریا گریگوریونا که با یک افسر سفید روس ازدواج کرد و هنگام انقلاب به فرانسه گریخت. او بعد از مرگ شوهرش، در رومانی رقصنده شد. او بعد به عنوان یک رامکنندۀ حیوان در سیرک برنامه اجرا میکرد و به دختر «راهب دیوانه» مشهور بود. ماریا در ۱۹۴۵ شهروند آمریکا شد و مطالب قابل توجهی را که از روسیۀ سلطنتی به یاد داشت، نوشت. در ۱۹۷۷ سال مرگش کتاب راسپوتین: مردی ورای افسانه (Rasputin:The Man Behind The Myth) را چاپ کرد.
زندگی و مرگ راسپوتین - یک پزشک
راسپوتین در ۱۸۷۲ یا اندکی زودتر در یک خانواده دارای منشأ روستایی در توبولسک (Tobolsk) ناحیۀ سیبری متولد شد. پدر او «افیم نووی Efim Novi» یک دهاتی ساده بود که به شغل دلالی و فروش اسب اشتغال داشت. در کودکی رفقایش به او لقب راسپوتین دادند. این کلمه در لهجۀ محلی سیبری معنی روسبیباره و زناکار را میدهد. آتیه نشان داد که این لقب بسیار مناسب و بهجا انتخاب شده بود.
گریگوری اکثرا مورد تنبیه شدید پدر خود واقع میشد و گاهگاهی هم به علت چپاول و تجاوز در ملاءعام به وسیلۀ مأمورین انتظامی به شلاق بسته میشد.
شروع کار راسپوتین
بالاخره یک روز گریگوری به سوی سرنوشت خود به راه افتاد:
یک روز که راسپوتین با گاری مسافرت میکرد به صومعۀ «آبالاسک Abalusk» واقع در نزدیکی توبولسک رسید. یکی از کشیشهای این صومعه به او گفت که یک نیروی فوقالعاده در وجود او به ودیعه گذاشته شده است. بعد از این واقعه چناچه «ماریا راسپوتین» دختر او که اعتقاد عجیبی به پدر خود داشت حکایت میکند که:
یک روز پدر من مشغول شخمزدن زمین خود بود و از پشت سر خود صدای آوازی که در کلیسیاها میخوانند شنید. موقعی که به عقب نگریست از تعجب و وحشت بر جای خود خشک شد. در فاصله ده متری او حضرت مریم بین زمین و هوا پدیدار شده بود و یکی از ادعیههای مسیحی را با آواز میخواند. این منظره بیش از یک دقیقه در مقابل چشمان پدر من نبود و حضرت مریم پس از آنکه پدر مرا تقدیس کرد، ناپدید شد.
راسپوتین پس از آن عصایی به دست گرفت و برای زیارت اماکن مقدسه به راه افتاد. او به تمام کلیسیاهای معروف و قدیمی منجمله کلیسیای «لاورا Lavra» در «کیف Kiw» و کلیسیای «ترویتزا Troitza» در مسکو و کلیسیای «پوچایوسکی Potchauwsky» در «رونو Rowno» سرکشی کرد و حتی به صومعههای کوهستان «اتوس Athos» تردد کرد.
تردیدی نیست که مرد شهوترانی چون راسپوتین نتوانست به زنان بیتوجه باشد و در فواصل این زیارتها از آمیزش با زنان برخوردار میگردید.
با وجود این روستاییان او را به مانند یک مرد مقدس روحانی میدانستند و مردمان مستمند و حاجتمند بدو میگفتند:
«گریگوری! ای مسیح ما! ای ناجی ما! برای ما دعا کن. خداوند دعای تو را مستجاب خواهد کرد!»
راسپوتین آنان را تقدیس میکرد و میگفت:
«برادران و خواهران من شما را به مسیح سوگند میدهم که بر نفس سرکش مسلط شوید و از هوی و هوس بپرهیزید».
راسپوتین مردی نبود که تن به کارکردن بدهد. او بیشتر از نذورات و صدقات مردم امرار معاش میکرد و در اکثر مسافرتهای خود به صومعهها برای سکونت یکشبه پناه میبرد.
او در این ایام در جرگۀ «خبستی Khbsty»ها یا شلاقزنها وارد شده بود. این جماعت که تعدادشان در روسیه به یکصدوبیستهزار نفر بالغ میشد دارای این عقیده بودند که میبایستی مستقیماً با خداوند تماس بگیرند و برای حصول این نتیجه دست به کارهای عجیب و جنونآمیز میزدند.
مریدهای این جمعیت، زن و مرد، شبها در جنگلها و یا صومعهها اجتماع میکردند و در آنجا شروع میکردند به خواندن اوراد و نامیدن مقدسین مذهبی و به آهستگی شروع به رقص و پایکوبی میکردند و به تدریج حرکات آنها تندتر و چابکتر میشد. رئیس آنها به هر کس که احساس ناتوانی و ضعف میکرد شلاق میزد و پس از مدتی همگی از فرط ناتوانی به زمین میافتادند و در حال خلسه و جذبه و یا تحریک فرو میرفتند. به تدریج در نظر مردمان سادهلوح، راسپوتین که حتی اطلاعات لازم برای کشیشبودن نداشت مقامی در ردیف مقدسین و پیامبران پیدا کرده بود. او سخنرانیهای مذهبی انجام میداد و آیندۀ اشخاص را پیشگویی میکرد و شیطان را از وجود آنان دور میساخت.
راسپوتین در ۱۸۹۵ ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد، اما زندگی خانوادگی، عطش مذهبی جنسی او را تغییر نداد و او خانوادهاش را برای دورههای درازمدت زیارت، ملاقات راهبهها و نشر انجیل غیرعادی خود ترک میکرد. انبوهی از روستاییان، مرد و زن خود را به پای او انداخته، دامن او را بوسیده، وی را «پدر گریگوری،ناجی!» میخواندند. به نظر میرسد کمتر پدر یا شوهری به تلاش راسپوتین برای رستگاری دختر یا همسرشان اعتراض داشت و این راهحل رستگاری در دنیای خاکی را امری الهی میپنداشتند.
در سال ۱۹۰۴ یک مرد مقدس خاکآلود با چشمانی هیپنوتیزمکننده، موهای ژولیده و ناخنهای سیاهکرده وارد سنپترزبورگ شد؛ در آنجا با فئوفان- کشیش بازرس فرهنگستان کلیسایی- و سال بعد با خانوادۀ دوک بزرگ نیکلای نیکلایویچ ملاقات کرد.
طولی نکشید که شهرت قابلتوجه او به عنوان شفادهنده، پای او را به دربار، جایی که الکسی تزارویچ جوان از هموفیلیرنج میبرد، باز کرد. راسپوتین دستش را روی پیشانی پسر گذاشت و برایش دعا کرد و بسیاری افسانههای سیبریایی دربارۀ اسبان کوهاندار و سوارکاران بیپا را از حفظ برای او زمزمه کرد. پسر به آرامی به راسپوتین پاسخ داد، دردها و تورم او فروکش کرد و مالیخولیای او رفع شد. هر وقت خونریزی درونی تزارویچ شروع میشد، راسپوتین را به بالین او فرا میخواندند. به زودی الکساندرا ملکۀ حقشناس و خرافهپرست دستوراتی صادر کرد و او را برای رفت و آمد به دربار آزاد گذاشت. نیکلای دوم نیز از روی کمخردی، به وسیلۀ الکساندرا به پیشنهادهای راسپوتین دربارۀ امور مملکت تکیه و اعتماد کرد.
راسپوتین خیلی زود مشغلۀ سلطنتی خود را به یک تشکیلات تماموقت تبدیل کرد و یک «مرکز رستگاری» در سنپترزبورگ باز کرد و در آنجا عرضحالهای سیاسی پرسودی را دریافت میکرد. اقامتگاه شخصی او مملو از زنانی از همۀ قشرها بود، اما او گفت بانوان اشراف را «چون بوی بهتری میدهند» ترجیح میدهد. گاهی یک زن، راسپوتین را به تجاوز متهم میکرد اما پلیس مخفی چنین ادعاهایی را رد میکرد چون تزارینا تحمل پذیرفتن چنین اتهامی را به ناجی پسرش نداشت.
بیشتر میانجیگریهای راسپوتین در ملاقاتهایش در رابطه با مقام و منصبهایی در کلیسا بود -او با تحمیل یک دوست روستایی بیسواد خود به عنوان اسقف موطنش توبولسک در سیبری یک افتضاح تازه به بار آورد- اما بعد وقتی نفوذش به بخش سیاسی توسعه یافت، باعث هرج و مرج در عملکرد دولت شد.
برای قتل راسپوتین از جانب افراد مختلف تلاشهای زیادی شد؛ بعضی مذهبی، بعضی سیاسی-نظامی و بعضی از جانب کسانی بود که او را خطری برای دستگاه سلطنت میدیدند. ایلیدور- خطیب پیشرو آن عصر- در رسالهای با عنوان «شیطان مقدس» به راسپوتین حمله کرد و جز ابهام وجود رابطۀ نامشروع بین او و تزارینا، همه چیز را دربارۀ آن راهب روستایی گفت.
راسپوتین فکر کرد خوب است برای مدتی سنپترزبورگ را ترک کند. او در یک سفر کوتاه به روستای زادگاه خود، هدف یک طرح ترور به وسیلۀ یک روس..پی روانپریش قرار گرفت. آن زن، خود را در لباس زائری درآورد که خواهان صدقه از راهب است. هنگامیکه راسپوتین قصد داشت چند سکه به او بدهد آن زن یک کارد ۵۰سانتیمتری به شکم او فرو کرد و فریاد زد: «من آنارشیست را کشتم!» جالب آنکه راسپوتین از این زخم مهلک حتی به زمین نیفتاد و دست خود را روی زخمی که دهان باز کرده بود گذاشت.
«گوسوا» در توجیه هدفش یعنی قتل راسپوتین یک سری دلیلهای مغشوش ارائه کرد. او گفت قصدش انتقام از راسپوتین به خاطر به فسادکشاندن دختران سیبریایی بوده، این که خواسته است اعتبار مذهب را احیا کند، یا میخواسته است تزار و تزارینا را از شر نفوذش آزاد کند.
راسپوتین بعد از یک عمل، چند هفتهای بین مرگ و زندگی دست و پا زد. طی این دوره تزار خود را برای جنگ جهانی اول آماده میکرد. راسپوتین، نیکلا تزار را از ورود به جنگ بالکان در ۱۹۱۲ برحذر کرده بود، اما از روی تخت بیماری نمیتوانست مانع ورود روسیه به جنگ بزرگ بشود. طی دو سال اول بعد از بازگشت به پایتخت او کابینۀ وزیران را به میل خود تغییر میداد و کسانی که با او مخالفت میکردند، اگر که در عمل اخراج یا تبعید نمیشدند دچار خفت و رسوایی میشدند.
دلیلهای قابل توجهی برای این باور وجود داشت که در ۱۹۱۵-۱۹۱۶ راسپوتین هوادار آلمان و به دنبال راهی برای ایجاد صلح است. در این دوره بود که عنصرهای راستگرا تصمیم گرفتند از شر راهب خلاص شوند. هرچند آسان نیست همۀ کارهای آنها را به انگیزههای سیاسی نسبت داد. واضح است که بسیاری احساس میکردند موقعیتشان به وسیلۀ این فرد قدرتمند مورد تهدید واقع شده است و به احتمالی بسیاری از آنان از قبیل رهبر توطئۀ پرنس فلیکس یوسوپف میترسیدند که برنامۀ گناه و رستگاری راسپوتین، همسر و دختران آنها را نیز به دام بیاندازد.
شانزدهم دسامبر، شبهنگام یوسوپف گراندوک دیمتری پاولویچ و سایر اشراف جشنی به افتخار راسپوتین در قلعۀ پرنس برپا کردند. توطئهگران دامی به این صورت پهن کردند که همسر یوسوپف، پرنس زیبا، ایرن آلکساندرونا، مشتاق دیدن راسپوتین است. در واقع پرنسس را به کریمه فرستاده بودند.
در جشن، راسپوتین جامهای شراب مسموم را پی در پی نوشید و چندین کیک و شکلات آغشته به دزهای کشنده سیانید پتاسیم را بلعید. توطئهگران بیصبرانه منتظر ازپاافتادن و مردن راسپوتین بودند، اما اینطور نشد. چرا که، راسپوتین از گاستریت الکلی (التهاب معده مزمن ناشی از الکل) رنج میبرد و معدهاش نمیتوانست اسید هیدروکلریدریک لازم را برای کارکرد ترکیب سیانید ترشح کند.
در این هنگام تنها چیزی که به نظر میرسید بر راهب اثر کرده الکل بود و او حتی قویتر شده بود. یوسوپف دید که همقطارانش ناصبورتر و مأیوستر شدند؛ با عذرخواهی، به ظاهر برای آوردن همسرش به طبقۀ بالا رفت. پرنس با یک سلاح کمری بازگشت و به راسپوتین شلیک کرد. نقلقولها در اینجا فرق میکند، گرچه وضع روشن است. طبق گفتۀ بعضی، راسپوتین بر کف زمین افتاد، اما وقتی پرنس زانو زد او را بررسی کند، آن مرموز به ناگهان چشمان خود را باز کرد و گلوی پرنس را گرفت. یوسوپف خود را از دست او خلاص کرد و در حالیکه راسپوتین او را با سرعت تمام دنبال میکرد به طرف حیاط فرار کرد. وقتی راسپوتین روی پاهایش ایستاد، دوک بزرگ به سینهاش و سپس یک دسیسهگر به سرش شلیک کرد. بسیاری از افسران از شمشیرشان علیه راسپوتین استفاده کردند و پرنس یک میلۀ آهنی برداشت و با خشمی فراوان بر قربانی فروافتاده کوبید. سرانجام قربانی بیحرکت شد، هرچند گفته شد یکی از چشمان او بازمانده و خیره مینگریست. توطئهگران جسد را بستند و آن را در آبراه مویکا انداختند.
۴۸ ساعت بعد جسد روی یخهای رودخانۀ نوا بالا آمد. یکی از بازوهایش آزاد و ششهایش از آب پر شده بود. راسپوتین تا موقعی که به آبراه انداخته شد زنده بود و سرانجام بر اثر غرقشدگی مرد.
میلیونها روستایی از قتل راسپوتین تکان خوردند. خانوادۀ رمانف عزاداری کردند و تزارینا دستور داد جسد نزدیک کلیسای قصر سلطنتی پوسکین دفن شود.
تعیین اینکه اگر زنده بود در جریان انقلاب ۱۹۱۷ چه نقشی ممکن بود بازی کند کار آسانی نیست، اما این پیشبینی او که «اگر من بمیرم امپراتور به زودی تاج و تخت خود را از دست میدهد» درست از آب درآمد.
پرنس یوسوپف و همسرش در زمان انقلاب گریختند و در لندن، پاریس و نیویورک ساکن شدند. در ۱۹۶۷ موافقت کرد موضوع قتل در تلویزیون نمایش داده شود، اما او پیش از تولید آن فیلم درگذشت.
در مورد خانوادۀ راسپوتین اطلاع کمی به دست آمد، جز در مورد دختر بزرگش ماریا گریگوریونا که با یک افسر سفید روس ازدواج کرد و هنگام انقلاب به فرانسه گریخت. او بعد از مرگ شوهرش، در رومانی رقصنده شد. او بعد به عنوان یک رامکنندۀ حیوان در سیرک برنامه اجرا میکرد و به دختر «راهب دیوانه» مشهور بود. ماریا در ۱۹۴۵ شهروند آمریکا شد و مطالب قابل توجهی را که از روسیۀ سلطنتی به یاد داشت، نوشت. در ۱۹۷۷ سال مرگش کتاب راسپوتین: مردی ورای افسانه (Rasputin:The Man Behind The Myth) را چاپ کرد.
زندگی و مرگ راسپوتین - یک پزشک