مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: این یک ماجرای واقعی است!
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مرد یکی از منبری های تهران است . زیر پوست همین شهر زندگی می کند ، نفس می کشد . روزهای اول ماه محرم بود . هوا سرد بود و سوز عجیبی داشت . دیر وقت بود . شب چادر سیاهش را به سر کشیده بود و فقط کورسوی ستاره ها و چراغ های خیابان راه را برایش روشنتر می کرد . در حال و هوای خودش بود . در حال و هوای این روزهای حرم اباعبدالله . برای خودش زیر لب زمزمه می کرد و کتاب منتهی الآمالش را که از جان عزیزتر می داشتنش به بغل چسبانده بود . وسط آن هیاهو های درونی صدای پیرزنی او را در جایش میخکوب کرد : " حاج آقا برای خونه ی ما هم منبر می آیی ؟" مرد روحانی برگشت . پیرزن محکم رو گرفته بود . دوباره سوالش را پرسید . مرد روحانی یادش آمد که تمام وقت منبرهایش پر شده است . گفت : مادر جان خیلی دیر اقدام کردید الان بیشتر منبری ها وقتشان پر است . پیرزن گفت : من با بیشتر منبری ها کار ندارم . شما می آیی خانه ی ما برای منبر ؟ مرد روحانی خواست "نه" بگوید . اما ته دلش لرزید . از " نه " گفتن به عزادار امام حسین می ترسید . گفت : باشد می آیم . چه روزهایی ؟ چه ساعتی ؟ پیرزن گل از گلش شکفت . گفت از فردا تا ظهر عاشورا . بعد هم آدرس را داد و در تاریکی شب گم شد .
مرد روحانی آدرس را پایین و بالا کرد . خیلی دور نبود . در یکی از همان کوچه های فقیر نشین جنوب شهر. از فردا یک منبر به منبرهایش اضافه شده بود . یک خانه ی محقر در یک کوچه ی ساده و فقیر نشین در یکی از جنوبی ترین محله های تهران . سرجمع عدد زن هایی که آمده بودند شاید کمتر از 15 نفر بود . به خودش گفت اینهمه راه آمده ام و حالا فقط این تعداد ....
روزهای بعد هم رفت و رفت . ظهر عاشورا با صدایی گرفته از عزاداری به خانه رسید . نمازش را خواند و اصلا نفهمید که چطور خوابش برد . 
خواب می دید....
او زنی را در خواب می دید که چهره نداشت . چادر مشکی اش انگار تمام زمین را فرش کرده بود . با عجله به سمتش می آمد . یکباره نهیبش زد . کجایی آشیخ ؟! مجلس بدون منبری مانده و تو اینجا خوابیده ای ؟!!..
مرد روحانی آشفته برخاست و نشست . هنوز گیج خواب و وحشت زده از هیبت آن زن . یکباره دو دستی توی سرش کوبید . "ای وای یادم رفت ... منبر پیرزن را یادم رفت . "
مرد روحانی یادش رفته بود که به پیرزن بگوید ظهرهای عاشورا منبر نمی رود و به جایش شب می آید. نفهید چطور لباس پوشید . نعلین هایش را جابه جا پا کرد . عبایش زیر پا گرفت و او را به زمین انداخت . مرد روحانی بی خیال از درد زانویش برخاست . عبایش را جمع کرد و با تمام قدرتی که داشت در کوچه ها و خیابانها می دوید . به سر کوچه ی پیرزن که رسید از دور پیرزن را می دید که مرتب به خانه می رفت و باز به سرکوچه سرمی کشید . دست روی دست می زد و زیر لب چیزی می گفت و لب می گزید. با شرمندگی خودش را به چهارچوب در رساند . پیر زن نگاهی به چهره ی مرد روحانی کرد  و با هول و تشویش گفت : " کجایی حاج آقا ؟؟! خانوم فاطمه ی زهرا یکساعته که توی خونه معطل شماست . آبرویم جلوی خانوم رفت . مجلس عزای پسرش داشت خراب می شد . مانده بودم چه خاکی به سرکنم . خوش آمدید بفرمایید تو ..."
پاهای مرد روحانی به جلو نمی رفت . انگار خشک شده بود . یخ زده بود . روی منبر نشست . تعداد همان تعداد بود . نه .... انگار یک نفر اضافه شده بود ... یک خانوم که چهره نداشت و چادرش زمین را فرش کرده بود . 
این یک ماجرای حقیقی است ....
**********************************************************************
باذن الله و باذن فاطمه الزهرا....

دخترت تشنه اشک است ولی باور کن 
گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر...

کاش می شد کمی از نیزه بیایی بغلم 
به خدا بوسه از این فاصله سخت است پدر ....