در یک لحظه احساس کردم درآسمان ها دور می زنم ودیری نپائید به زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به خودم آمدم دیدم که در جای سرسبزی قرار دارم. تا به حال چنین منظره های زیبا و قشنگی ندیده بودم. به اطرافم خوب نگاه کردم، دیدم چند نفر با لباس های تر وتمیز دور هم جمع هستند و می خندند و غذا می خورند.
هر چه در بین آنها می گردم چیزی نمی بینم، گویا غذاهایی که آنها می خورند هسته و پس مانده ای ندارد، با خودم گفتم: نکند اینجا بهشت باشد ؟ اگر اینجا بهشت باشد پس باید بگردم و دوستانی را که به شهادت رسیده اند پیدا کنم.
مهدی می گفت: خیلی گشتم تا اینکه یکسری از بچه هایی که شهید شده بودند را پیدا کردم. با خنده رفتم پیش آنها و سلام کردم. آنها نیز خندیدند و با نیم نگاهی به من گفتند: چرا زود آمدی مهدی ؟ الآن باید بروی، چون جایی برای تو نیست. اصلا ناراحت نباش، ما جایت را نگه می داریم تا برگردی. من به آنها گفتم: حال که آمدم، بگذارید یک مقدار از این غذاها بخورم. ولی آنها درجواب گفتند: الآن برای تو غذا نیست.
همینطور که در حال بگو مگو با آنها بودم، یک لحظه احساس کردم ...
یک لحظه احساس کردم یک نفر به من لگد می زند و آن زمانی بود که من برگشتم به این دنیای فانی، دیدم دو نفر با هم صحبت می کنند.
اولی می گفت:این شهیده.
دومی می گفت: نه! او زنده است.
اولی می گفت: به زخم او ضربه می زنیم، اگر زنده باشد تکان می خورد.
او با پا ضربه ای به زخم های من وارد کرد. اما من هر کاری می کردم، آنها به من توجهی نمی کردند.
هر چه هم داد می زدم، من زنده هستم و دستم را تکان می دادم، انگار که آنها مرا نمی بینند و همینطور با هم صحبت می کردند: دیدی تکان نخورد و شهید است. پس برویم سراغ دیگران و زخمی ها را پیدا کنیم.
آنها که رفتند من داشتم با خودم نجوا می کردم ومی گفتم: خدایا! مگر می شود که آنها حرکات مرا ندیده باشند.
من دستم را بالا بردم و آنها را صدا زدم، ولی آنها می گفتند که او مرده است. مگر کسی که می میرد می تواند دستش را بالا بیاورد و حرف بزند ؟؟؟
در همین فکر بودم که دیدم دوباره رفتم در همان حس و حال و همان فضای سرسبز و زیبا و همان جشن و سرور و پایکوبی ...
شهید مهدی رحیمی يازدهم مهر 1343، در شميرانات چشم به جهان گشود. پدرش ذبيح الله، كارگر بود و مادرش،زهرا نام داشت. تاپايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسیجي در جبهه حضور يافت. بيست و ششم تير 1362، در بوکان بر اثر اصابت گلوله توسط نيروهاي عراقي شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای چيذر واقع است.
To get missing image descriptions, open the context menu.
خاطراتی از شهید
مادر شهید: یکی از خاطراتی که اینجانب از شهید دارم این است که قرار بود منزلی را روبروی قبر شهید خریداری نمائیم نمی شد ایستاد و قبرش را نشون داد و گفت من نمیدونم اونجا چه می بینم شما چه می بینی گفتم نمیدونم گفت من احساس میکنم همه چی اونجاست دعا می کنم اینجا رو بخرید و محکم گفت میدونم میخرید که ما بعد از 36 روز بعد از شهادت آن عزیز آنجا را خریدیم شبی هم که شهید شد خواب دیدم که دم در باغ بزرگی نشستم با یکی از اقوام داشتم جنازههایی که میآورند غذا میدادم یه جنازه آمد گفتم به ایشان 2 تا غذا بدیم ایشان گفتند بدهیم اشکالی نداره ساعتی که تیرخورد صبح تو منزل سر سفره صبحانه بودم که صدای شلیک تیر را شنیدم حالم بد شد و افتادم گفتم بچه ها مهدی شهید شد پسر بزرگم که 16 ساله بود گفت مادر اشتباه می کنی بلند شو پدرشون تو جبهه بود و ما تنها منتظر بودیم که خبر بیارن بعد از 3 روز خبر آوردند من که در همان ساعت و روز به شهادت
رسیدهاند.
دیگر اینکه ایشان دوست نداشتند من در شهادتشون گریه کنم از این رو وقتی رفتم جنازه را دیدم یک طرف بدنم فلج شد و چشم راستم و تمام صورتم زخم شد و بینایی چشم راستم را 75% از دست دادم خوشحالم از اینکه منهم با او با از دست دانش معلول شدم بعدا بخوابم آمد که مادر نگرانم آروم باش انشاالله خوب میشی به مرو زمان سلامی را باز یافتم به لطف خدا فقط بینائیم را بدست نیاوردم .
من معلم بودم مادر مدرسه شاگردانی داشتیم که استطاعت مالی نداشتند روزی یکی از بچه های کفش نیاز داشت من به منزلشان رفتم جهت دادن کفش دیدم بادمپایی در برق به مدرسه آمده آمدم منزل تعریف کردم آقا یمهدی نشیت به گریه کردن که خدایا چرا مادر همیاسگی خودمان نتونستیم بدوینم اینها مشکل دارند پیاده تا منزلشون رفت و کاپشین خودش را برد داد آمد خیلی صورتش شده بود پاهایش بی حس شده بود گفت حالا خودم رومی بخشم .
دیگر از خاطراتی که دارم هر شب به مسجد میرفت وقتی شب از مسجد میامد تو راه میخوند و گریه می کرد برای شهدا و معلولین چون بدید نشون میرفتیم از طرف ستاد.
دیگر از خاطراتی که دارم این است که با رضایت رفت به جبهه و خیلی خوشحال بود یه دوره از بسیج رفت به کردستان بوکان درآنجا از ناحیه چشم و دست مصدوم شد ماه رمضان بود که برای بار دوم میرفت گفتم دیگه نرو بگذار پدرت بیاد بعد برو گفت نه آمدم از شما حلالیت بطلبم رفت و مجروح شد به بیمارستان رفتم در تبریز بستری بود توی بارون در بالکن بیمارستان جا نداشتند روی زمین خوابیده بود خیلی ناراحت شدم گفت مادر وقتی کار برای رضا خدا باشد نگرانی ندارد .
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ
گروه جهاد و مقاومت مشرق - در یکی از روزهای پاییزی بر حسب اتفاق همسفر خواهر شهید اسماعیلی از شهدای دفاع مقدس شدم. در میان همکلامیمان ایشان از شهیدی سخن به میان آورد که دو بار به شهادت رسیده بود! نام آن شهید مهدی رحیمی بود که دو برادر دیگرش نیز در دفاع مقدس به شهادت رسیدهاند. کنجکاو شدم تا خانواده رحیمی را پیدا کنم و عاقبت با هماهنگی آقای خسروی که از جانبازان جنگ است توانستم با خیرالنساء نظریان مادر و عالیه رحیمی خواهر شهیدان علی، مهدی و عسگری رحیمی به گفتوگو بنشینم. نکته جالب در خصوص شهدای رحیمی این است که مهدی و عسگری هر دو در یک روز شهید شده و به خاک سپرده شده بودند.
مادر شهدا
حاج خانم چند فرزند دارید، کمی از خودتان و خانوادهتان بگویید.
من متولد 1315 هستم و 9 فرزند داشتم. هفت پسر و دو دختر بودند که سه تا از پسرانم در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. همسرم کاسب بود و شغلهای دیگری مثل بنایی، کارگری و کشاورزی انجام میداد تا رزق حلالی سر سفره زن و بچههایش بیاورد. من اصالتاً اهل کلهبست بابلسر هستم، اما همسرم اهل مسجد سجاد(ع) فریدونکنار بود. ایشان سال 69 در 49 سالگی به رحمت خدا رفت.
خانوادهای که سه فرزندش شهید شوند، حتماً سابقه انقلابیگری دارد؟
بله، ما زمان انقلاب به تظاهرات و راهپیمایی علیه رژیم شاه میرفتیم. بعد که انقلاب پیروز شد، پسرانم دانشآموز بودند که خواستند برای دفاع از خاک و ناموس کشورمان به جبهه بروند. پسر اولم علی کلاس اول دبیرستان بود که رزمنده شد. در نماز جمعه از پدرش اجازه گرفته بود. علی دو سال جبهه بود. دو پسر دیگرم هم دانشآموز بودند و همراه برادر پاسدارشان بعدها راهی جبهه شدند. دو پسر کوچکترم به عنوان بسیجی جبهه میرفتند. من و دخترانم هم در بسیج مسجد امام سجاد(ع) و پشت جبهه فعالیت داشتیم. پسرانم هر دو ماه راهی جبهه میشدند. علی پاسدار بود و هفت ماه از ازدواجش میگذشت که به شهادت رسید. علی یک فرزند پسر داشت که معلول بود. بعد از 26 سال که از او نگهداری کردیم از دنیا رفت.
گویا دو فرزندتان در یک روز به شهادت رسیدهاند؟ شهادت آنها چند وقت بعد از علی آقا بود؟
بعد از گذشت 11 ماه از شهادت علی، مهدی و عسگری در یک روز به شهادت رسیدند و پیکرشان را همزمان به فریدونکنار آوردند.
قضیه دو بار شهادت آقا مهدی چیست؟
مهدی 17 ساله بود که جبهه رفت و دو بار شهید شد! یکبار بر اثر موج انفجار از قلهای به پایین پرت شده بود و پلاک شناساییاش وارد جگرش شد. همه میگفتند مهدی رحیمی شهید شده است. وقتی دیدند هنوز نفس دارد او را به بیمارستان اراک میبرند و بعد به رشت انتقال میدهند. نهایتاً با هلیکوپتر مهدی را به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران میبرند و بعد از سه ماه از بیمارستان مرخص شد و او را به خانه آوردیم. پسرم را در تاریکی نگهداری میکردیم. چون چشمهایش هم آسیب دیده بود و نباید زیاد در روشنایی قرار میگرفت. مهدی نمیتوانست حرف بزند حرفهایش را مینوشت. بعد از اینکه تقریباً خوب شد او را به مشهد بردند اما یک چشمش نابینا شده بود. پسرم بعد از بهبودی به عنوان تدارکات در جبهه فعالیت داشت. مهدی میگفت مامان من میروم و بعد از اینکه از جبهه برگشتم ازدواج میکنم. بعدها مهدی تعریف میکرد که وقتی بر اثر موج انفجار مجروح شدم، من را به سردخانه بردند. صداها و رفتوآمد اطرافم را متوجه بودم و میدیدم پزشکان میدوند. اما نمیتوانستم کاری انجام دهنم. توی دلم میخندیدم که چطور ثابت کنم زندهام. حرف هم نمیتوانستم بزنم. گفتم خدایا خودت نشانهای بفرست تا دیگران ببینند زنده هستم. پزشکان وقتی دیدند پلاستیکی که در آن بودم بخار کرده است، با فریاد گفتند شهید زنده شد و برخی از ترس میدویدند. مهدی بعد از آن ماجرا دو سال زنده بود. به جبهه رفت و آمد داشت. دچار شیمیایی هم شد اما باز به جبهه رفت تا اینکه شهید شد.
حضور شهیدانتان را در زندگی روزمرهتان احساس میکنید؟
راست گفتهاند که شهدا زندهاند. بارها از آنها کمک خواستیم و یاریمان کردهاند.
شاید این سؤال کمی عجیب باشد آن هم پرسیدنش از یک مادر، اما الان اگر پسرانتان بودند اجازه میدادید مدافع حرم شوند؟
بله، میگفتم بروید. به نظر من مدافعان حرم کار بزرگتری انجام میدهند. چون آنها در غربت میجنگند و غریبند. متأسفانه برخی از نااهلان به خانوادههای شهدای مدافع حرم زخم زبان میزنند اما زمان دفاع مقدس مردم یکدست و یکصدا برای دفاع از وطن جانفشانی میکردند.
خواهر شهدا
مادرتان میگفتند شما و خواهرانتان هم در پشت جبهه فعالیت میکردید؟
من متولد 1339 هستم و از برادرم علی سه سال بزرگتر بودم. میتوانم بگویم من برادرانم را بزرگ کردم. ما زمان جنگ ابتدا ساکن کوچه مسجد سجاد فریدونکنار بودیم. بنده هشت سال مسئول زینبیه مسجد سجاد بودم. زمان پیروزی انقلاب در تظاهراتها حضور داشتم و در دفاع مقدس 15 روز در پادگان بهشتی اهواز بودم و در پشت جبهه فعالیت میکردم.
از خصوصیات و اخلاق برادران شهیدتان بگویید چه ویژگیهایی داشتند که سعادت شهادت نصیبشان شد؟
اول اینکه برادران شهیدم ادب داشتند. از لحاظ ایمان و غذای حلال خوردن زبانزد بودند. کارگری میکردند و درس میخواندند. درسشان هم خوب بود. وقتی جبهه میرفتند دوست داشتم برادرانم زنده برگردند. اما قسمتشان شهادت بود. جوانان زمان جنگ تحمیلی خیلی مؤمن بودند. فریدونکنار در زمان جنگ مردم حزباللهی داشت، اما الان از هر جای کشور به عنوان توریست وارد این شهر شدهاند و شهر حاج حسین بصیر دیگر آن حال و هوای زمان جنگ را ندارد.
گفتید برادرانتان را بزرگ کردید؛ چطور داغ سه برادر شهید را تحمل کردید؟
مادرم بچهها را به دنیا آورد، اما من برادرانم را بزرگ کردم. جو خانوادگی ما مذهبی بود. به راهی که علی و مهدی و عسگری انتخاب کردند ایمان داشتیم. اما به هرحال داغ آنها سخت بود. من به خاطر داغ برادرانم بیماری اعصاب و روان گرفتم. تا مدتها هر وقت به یاد برادران شهیدم میافتادم، دچار ضعف و بیحالی میشدم. دیگر برادرانم شب و نصف شب من را به بیمارستان میرساندند. یک شب خیلی بیتاب بودم و با برادر شهیدم درددل کردم. بر سرمزارش رفتم. گفتم من خیلی خسته شدم کمکم کنید. در رؤیا دیدم پرده نازکی آرام به آسمان میرود. سه برادرشهیدم نگاهم میکردند و لبخند میزدند. مرحوم پدرم از زبان آنها با من حرف میزد. به پدرم گفتم چرا شما جواب میدهید؟ به برادرانم گفتم من برای شما زحمت کشیدم بزرگتان کردم. شما چرا حرف نمیزنید؟ دست آخر مهدی گفت: خواهر جان موقع مردنت نیست. هر وقت باشد بهت خبر میدهیم. بعد از آن من شفا گرفتم والحمدلله تا حالا سلامت هستم.
از مادرتان در مورد ماجرای شهادت دوباره آقا مهدی پرسیدیم. اگر میشود شما هم در این مورد توضیح بدهید.
وقتی مهدی مجروح میشود. به تصور اینکه شهید شده است، او را به سردخانه بردند. اما مهدی زنده بود و صداها را میشنید. وقتی که بخار نفسش را روی پلاستیک میبینند، میفهمند که زنده است. 20 روز ما خبری از مهدی نداشتیم. بعد از 20 روز از سپاه زنگ زدند و گفتند که در بیمارستان است. آن زمان ما منتظر و دلنگران علی بودیم. چون علی پاسدار بود منافقان تهدید میکردند که او را میکشند. به هرحال علی به عمویمان زنگ میزند و خبر مجروح شدن مهدی را میدهد. بعد از یک ماه به عیادت مهدی رفتیم. دیدم خیلی لاغر شده است. آنقدر لاغر شده بود که در دیدار اول برادرم را نشناختم. گفتم برادرم ورزشکار است، این برادرم نیست. باورنمی کردم اینقدر لاغر و رنجور شده باشد. عسگری و مهدی تکواندوکار بودند. علی هم ورزش باستانی میکرد. خلاصه گفتم این برادرم نیست. مهدی وقتی از حرفم میخندید لبش تا گوشه صورتش میرفت. به صورتش دست کشیدم. بر اثر اصابت ترکش حالت عادی صورت مهدی از بین رفته بود. پدرم مرغابی صحرایی از فریدونکنار گرفته بود و برای مهدی بردیم. مرغابی سرخ شده را تکه تکه کردیم و دهان مهدی گذاشتیم. غذا در گلویش گیر کرد. پزشکان آمدند و مهدی را برای عکسبرداری بردند. دیدند پلاک شناساییاش به جگرش چسبیده است. پزشکان گفتند باید جراحیاش کنیم و او را به بیمارستان امام خمینی بردند و جراحی کردند. من چهار ماه پیش مهدی در بیمارستان بودم. چون کمکهای اولیه بلد بودم پرستاریاش را میکردم. وضعیت مجروحیت مهدی واقعاً خاص بود. یک ترکش به گردنش اصابت کرده و سفیدی رگ گردنش مشخص بود. خدا خواست زنده بماند. ترکش به شکم و دست و پایش هم اصابت کرده بود. دکتر میگفت هشت بار فقط دستش را جراحی کردهایم. یادم است مهدی در همان حالت بیهوشی امام زمان(عج) را صدا میکرد. وقتی هم که به هوش آمد از من پرسید: خواهر جان ناهار خوردید؟ گفتم بله ساندویچ خوردم. برادرم لکنت زبان گرفته بود و نمیتوانست درست کلمات را بیان کند. بعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شد. تا مدتی نمیتوانست درست غذا بخورد و حرف بزند. اما بعد از شش ماه به جبهه اعزام شد. فرماندهشان شهید حاج حسین بصیر گفته بود تو با این وضع به جبهه آمدی؟ باید برگردی. اما بعدها فقط نزدیک عملیات به مهدی زنگ میزدند و او به جبهه میرفت.