مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان گرگ و میش 2
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
رمان:ماه نو(جلد دوم گرگ ومیش)
نویسندش :استفانی میر
خلاصه: توی تولد بلا جسپر به بلا حمله میکنه و ادواردم که احساس خطر کرده بلا رو ترک میکنه و بلا هم برای فرار از تنهاییش به جیکوب پناه میبره و ...
منبع:وبلاگ شهر رمان.
فصل اول
مهمانی
نود و نه ممیز نه درصد مطمئن بودم که خواب میبینم. دلایلی که تا آن حد اطمینان داشتم این بود که اولا در زیر پرتو درخشان نور آفتاب ایستاده بودم آن هم از نوع آفتاب واضح و خیره کننده ای که هرگز در زادگاه پر باران من شهر فورکس در غرب واشنگتن نمی درخشید و دوم اینکه در حال نگاه کردن به مادربزرگم ماری بودم. شش سال از مرگ مادر بزرگ میگذشت و این خود دلیل محکمی برای تایید خواب دیدن من بود!
مادر بزرگ زیاد عوض نشده بود صورت او همان شکلی بود که به یاد داشتم. پوست او نرم و پژمرده بود و از صدها چین و چروک ریز تشکیل میشد که با ملایمت به استخوان های زیرشان چسبیده بودند. شبیه به زرد آلوی خشکیده بود با این تفاوت که توده ای از موهای سفید پر پشت همچون ابری اطراف سرش را پوشانده بودند. دهان او همزمان با دهان من لبخند نصفه نیمه ی بهت زده ای را به نمایش گذاشته بود گویی او هم انتظار دیدم من را نداشت.
خواستم سوالی از او بپرسم در واقع پرسش های زیادی داشتم! او اینجا در رویای من چه میکرد؟ پس از مرگش چه بر سر او آمده بود؟ حل پدر بزرگ چطور بود و آیا هرجا که بودند همدیگر را پیدا کرده بودند یا نه؟ اما همین که من دهانم را باز کردم او هم دهانش را گشود و من ساکت ماندم تا ابتدا او حرفش را بزند اما او هم مکث کرد و بعد هردوی ما به این وضعیت خندیدیم!
بلا؟
مادر بزگ نبود که مرا صدا زده بود و هر دوی ما برگشتیم تا ببینیم چه کسی قرار بود به جمع دو نفره ی ما اضافه شود.اما در واقع لازم نبود که من برای شناختن صاحب این صدا برگردم این صدایی بود که من آنرا همه جا می شناختم آن را میشناختم و به آن جواب می دادم چه در خواب و چه در بیداری...و یا حتی اگر مرده بودم! حاضر بودم در این مورد شرط ببندم! آن صدا، صدایی بود که میتوانستم برای رسیدن به صاحب آن از میان آتش عبور کنم! یا اگر نخواهم قضیه را زیاد هیجان انگیز جلوه دهم حاضر بودم هر روز از زیر باران سرد و بی پایان برای رسیدن به آن راه بروم..!
ادوارد!
با اینکه همیشه از دیدن او هیجان زده می شدم –آگاهانه یا ناخودآگاه- و با اینکه تقریبا مطمئن بودم خواب می بینم وقتی که ادوارد ازمیان نور خیره کننده ی آفتاب به طرف من و مادر بزرگ آمد وحشت زده شدم.
وحشت کردم چون مادر بزرگم نمیدانست که من عاشق یک خون آشام شده بودم- هیچکس از این موضوع خبر نداشت- این واقعیت را برای چه کسی می توانستم توضیح دهم؟ که پرتو های درخشان نور خورشید از روی پوست ادوارد به شکل هزاران تکه ی رنگین کمان منعکس می شدند؟ گویی بدن او از کریستال یا الماس ساخته شده بود!
آیا میتوانستم بگویم:
خوب مامان بزرگ شاید متوجه شده باشی که بدن دوست من برق می زنه، البته این اتفاقیه که فقط زیر نور آفتاب می افته نگران این موضوع نباش....
ادوارد چه قصدی داشت؟ تنها دلیلی که ادوارد در فورکس زندگی می کرد این بود که آنجا پر باران ترین مکان در تمام دنیا بود، جایی که او می توانست در روشنایی روز ، بیرون ودر هوای آزاد باشد، بدون آنکه راز خانواده اش را بر ملا سازد. اما حالا او در آنجا بود وبا گام هایی بلند و زیبا به طرف من می آمد. با زیباترین لبخند روی چهره ی جذابش- گویی جز من کسی آنجا نبود.
در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش من تنها استثنا در مورد استعداد اسرار آمیز او برای خواندن افکار دیگران نبودم. بیشتر وقت ها خوشحال بودم که من تنها کسی هستم که او نمی توانست افکارش را همچون حرف های آشکاری که به زبان بیایید، بخواند. اما حالا آرزو می کردم که او می توانست فکر من را هم بخواند تا بتواند هشدار آشکاری را که در سرم فریاد می کشیدم بشنود!
نگاه وحشت زده ی دیگری به مادر بزرگ انداختم و فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده است. او همان موقع به طرف من برگشته و به من خیره شده بود. چشم های او هم به اندازه ی چشمان من نگران به نظر می رسیدند.
ادوارد هنوز چنان لبخند زیبایی بر لب داشت که نزدیک بود قلب من درون سینه ام منفجر شود! او بازو هایش را دور شانه ی من گذاشت و من را برگرداند تا با مادربزرگم رو در رو شوم.
چهره ی مادر بزرگ مرا به حیرت انداخت به جای آن که وحشت زده باشد با کم رویی به من خیره شده بود... گویی منتظر سرزنش باشد. او با حالت عجیبی ایستاده بود... یک بازوی او از بدنش فاصله گرفته و در هوا پیچ خورده بود مثل این بود که بازویش را دور یک موجود نامرئی حلقه کرده باشد.
فقط آن زمان بود که وقتی به تصویر بزرگتر نگاه کردم متوجه قاب لبه طلایی شدم که پیکر مادربزرگ را در بر گرفته بود. با حیرت آن دستم را که دور کمر ادوارد نبود بالا بردم و به طرف او دراز کردم تا لمسش کنم. او هم دقیقا همان حرکت را همچون تصویر آینه ای منعکس کرد، اما جایی که باید انگشتان ما به هم میرسیدند چیزی به جز شیشه ی سرد نبود...
با تکان بهت زده ای رویای من به کابوس تبدیل شد. مادربزرگی در کار نبود. خودم بودم. من درون آینه بودم...من... تصویری باستانی با پوستی چروکیده و پژمرده.
ادوارد کنار من ایستاده بود و هیچ تصویری از او در آینه منعکس نمیشد...با چهره ای فوق العاده دوست داشتنی...و... 17 ساله برای همیشه.
او لب های زیبا و سرد خود را روی گونه ی چروکیده ی من گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:" تولدت مبارک"
با تکانی از خواب بیدار شدم. پلک هایم ناگهان باز شدند و چیزی نمانده بود که چشمهایم از حدقه بیرون بیاید. نفس نفس می زدم. نور خاکستری مات، همان نور آشنای صبحی غم زده و دلگیر، جای آفتاب خیره کننده ی رویایم را گرفت.
به خودم گفتم:" فقط یک خواب بود... فقط یک خواب بود." نفس عمیقی کشیدم و وقتی که زنگ ساعتم به صدا در آمد دوباره از جا پریدم. تقویم کوچک گوشه ی ساعت به من یادآوری کرد که آن روز سیزدهم سپتامبر بود.
فقط خواب دیده بودم اما حداقل از یک نظر پیش بینی کننده و گویا بود. امروز روز تولد من بود من رسما 18 ساله می شدم.
ماه ها بود که از رسیدن این روز وحشت داشتم.
در تمام مدت تابستان عالی آن سال- شاد ترین تابستانی که من تا آن زمان سپری کرده بودم، و بارانی ترین تابستان در تاریخ شبه جزیره ی المپیک- این روز نحس در کمین من نشسته و منتظر فرصتی برای بیرون جهیدن بود!
و حالا که سر انجام آن روز رسیده بود حتی بد تر از آن چیزی بود که تصورش را کرده بودم. می توانستم حس کنم که پیرتر شده ام. هر روز هم پیر تر می شدم. اما امروز روز بد تری بود و با روزهای دیگر تفاوت داشت. امروز مقدار سنم برجستگی بیشتری پیدا کرده بود من 18 ساله شده بودم.
و ادوارد هرگز 18 ساله نمیشد!
وقتی برای مسواک زدن دندانهایم رفتم، کما بیش متعجب شدم که چهره ام درون آینه تغییر نکرده بود. به چهره ی خودم خیره شدم و در جستجوی علامتی از چین های قریب الوقوع در پوست سفید صورتم بر آمدم. اما تنها چین هایی که دیدم روی پیشانی ام بودند و من میدانستم که اگر میتوانستم خودم را آرام کنم آن ها هم ناپدید می شوند اما نمیتوانستم. ابرو هایم در بالای چشم های قهوه ای مضطربم در هم رفته بودند.
دوباره به خودم یاد آوری کردم:" اون فقط یه رویا بود" آری فقط یک رویا بود.... اما در ضمن بدترین کابوس من هم بود!
از صبحانه صرف نظر کردم چون برای خارج شدن از خانه عجله ی زیادی داشتم. نمیتوانستم پدرم را به طور کامل نادیده بگیرم و مجبور بودم چند دقیقه ای نقش دختر خوشحال را بازی کنم! صادقانه سعی کردم در مقابل هدیه هایی که از او خواسته بودم برایم نخرد و او خریده بود خوشحال به نظر بیایم. اما هر بار که لبخند میزدم مثل این بود که می خواهم به گریه بیفتم..!!!!
وقتی با اتومبیل به طرف مدرسه میرفتم. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. بیرون راندن تصویر مادر بزرگ (دوست نداشتم آن را تصویر خودم بدانم) از ذهنم، کار دشواری بود. احساسی به جز نا امیدی نداشتم، تا اینکه ماشینم را به داخل محوطه ی آشنای پارکینگ در پشت دبیرستان فورکس هدایت کردم و در آن جا ادوارد را دیدم که بی هیچ حرکتی به ولووی نقره ای براق خودش تکیه کرده بود و آدم را به یاد یکی از اساطیر فراموش شده ی مطرح در عرصه ی شکوه و زیبایی می انداخت. رویای دیشب من در حق او جفا کرده بود. او مثل هر روز دیگری در آنجا انتظارم را می کشید.
نا امیدی، لحظه به لحظه ناپدید میشد و شگفتی جای آن را می گرفت. حتی بعد از گذشت شش ماه از آشنایی ام با او هنوز نمی توانستم باور کنم که سزاوار این همه سعادت و خوشبختی باشم.
خواهر او آلیس هم، در کنارش اسیتاده بود و انتظار مرا می کشید.
البته ادوارد و آلیس در واقع با هم نسبتی نداشتند (در فورکس شاعه بود که همه ی فرزندان دکتر کالن به وسیله ی او و همسرش ازمه به فرزند خواندگی پذیرفته شده بودند هر دوی آن ها به وضوح جوان تر از آن بودند که بچه های نو جوان داشته باشند) اما پوست هر دوی آن ها دقیقا همان سایه ی رنگ پریده و چشمانشان همان ته رنگ طلایی عجیب را داشت. با همان سایه های عمیق و خراش مانند در زیر چشم ها. چهره ی آلیس هم مانند چهره ی ادوارد، زیبایی و جذابیت خیره کننده ای داشت. برای کسی هم چون من که راز آن ها را می دانستم این شباهت ها نشان دهنده ی ماهیت آنها بود.
دیدن آلیس که آنجا در انتظار من بود، چشمهای زرد مایل به قهوه ای او که از هیجان می درخشیدند و جعبه ی کوچکی که در کاغذ نقره ای پیچیده شده بود، باعث شد من اخم کنم. من به آلیس گفته بودم که برای تولدم چیزی نمیخواهم. هیچ چیز نه هدیه و نه حتی یاد آوری و توجه! واضح بود که به خواسته های من توجهی نشده بود.
در اتومبیل چوی تراک سال 53 ام را چنان محکم بستم که رگباری از ذرات قسمت های زنگ زده ی آن روی آسفالت خیس ، باریدن گرفت. بعد آهسته به طرف جایی که آن ها منتظر من بودند، پیش رفتم. آلیس به سرعت جلو آمد تا به من خوش آمد بگوید. چهره ی فرشته مانند او در زیر انبوه موهای سیاه سیخ سیخش برق می زد.
آلیس گفت: تولدت مبارک بِ لا!
زیر لب گفتم: هیسسس!
و بعد نگاهی به اطراف محوطه ی پارکینگ انداختم تا مطمئن شوم که هیچکس صدای او را نشنیده است. به نظر من خوشحالی کردن برای این رویداد غم انگیز هیچ مفهومی نداشت!
وقتی به طرف جایی که ادوارد ایستاده بود میرفتیم او بدون توجه به من گفت:" میخوای هدیه تو همین حالا باز کنی یا بعد؟" 
با صدای آهسته ای اعتراض کردم:" هدیه بی هدیه"
سر انجام به نظر رسید که او متوجه حال من شده باشد. او گفت:" باشه، هدیه باشه برای بعد. ببینم دوست داری آلبومی را که مادرت برات فرستاده ببینی؟ و همین طور دوربینی رو که چارلی برات خریده؟"
آهی کشیدم. تعجبی نداشت که او از هدیه های من با خبر بود. ادوارد تنها عضو خانواده ی آنها نبود که استعداد های خاصی داشت. بدون شک به محض اینکه پدر و مادرم در مورد خرید هدیه ی تولد برای من تصمیم گرفته بودند، آلیس از آن خبر دار شده بود.
بنا به دلیل نا معلومی، مایل بود در کنار من باشد، هر چیز دیگری که او میخواست به من بدهد فقط باعث به هم خوردن این موازنه میشد.
در ادامه ی روز، ادوارد و آلیس، هیچکدام اشاره ای به روز تولد من نداشتند و من تا حدودی احساس آرامش کردم.
هنگام ظهر پشت میز ناهار همیشگیمان نشستیم.
حالت آتش بس خاصی بر سر میز ناهار حاکم بود. هر سه ما ادوارد، آلیس و من ،پشت جنوبی ترین قسمت میز نشسته بودیم. حالا که مسن ترین و شاید ترسناکترین( به خصوص در مورد اِمِت، می شد این را گفت) فرزندان دکتر کالن، فارغ التحصیل شده بودند، آلیس و ادوارد هیبت چندان هولناکی نداشتند و ما در اینجا تنها ننشسته بودیم. دوستان دیگرم مایک و جسیکا( که در مرحله ی دشوار آشتی پس از قهر به سر می بردند!) آنجلا و بن( که دوستیشان تا آخر تابستان و بعد از آن دوام آورده بود) ، اریک، کانر، تایلر و لورن( البته نفر آخر را نمیشد در حلقه ی دوستان جای داد!) همه پشت میز ما، اما آن سوی یک خط نامرئی نشسته بودند. در روز های آفتابی که آلیس و ادوارد به مدرسه نمی آمدند، این خط نامرئی گسیخته میشد و سایر دوستانم به من نزدیک میشدند و من هم میتوانستم به راحتی در گفتگوهای آنها شرکت کنم.
ادوارد و آلیس، اهمیت زیادی به این طرد شدگی نامحسوس از طرف سایر دوستان من نمیدادند، اما من ناراحت بودم. آنها توجه چندانی به این موضوع نداشتند. مردم همیشه در کنار کالن ها احساس ناراحتی عجیبی داشتند، کمابیش به دلیلی که برای خودشان هم مبهم و غیر قابل توضیح بود. من از این قائده مستثنا بودم. گاهی ادوارد از اینکه من به چه راحتی میتوانستم در کنار او باشم حیرت می کرد. او خودش را خطری برای من میدانست. اما هر بار که نظرش را در این مورد ابراز میکرد به شدت با او مخالفت میکردم.
بعداز ظهر به سرعت گذشت وقتی مدرسه تمام شد، و ادوارد مثل همیشه تا کنار اتومبیلم مرا همراهی کرد، اما این بار درِ سمت راننده را نه بلکه درِ دیگری را برای من باز کرد. گویا آلیس اتومبیل اورا با خودش به خانه برده بود و قرار بود ادوارد رانندگی اتومبیل من را به عهده بگیرد تا از فرار احتمالی من جلوگیری شود!
بازو هایم را در هم فرو بردم و برای فرار از باران حرکتی نکردم. گفتم:" مگه امروز، روز تولد من نیست؟ نمیتونم خودم رانندگی کنم؟"
_" همونطوری که خودت خواستی من میخوام وانمود کنم که امروز، روز تولدت نیست!"
_"اگه تولدم نیست پس مجبور نیستم امشب به خونه ی شما بیام..."
ادوارد گفت:" بسیار خوب" او دری را که برای من باز کرده و نگه داشته بود بست و از کنار من رد شد تا در سمت راننده را برایم باز کند. بعد گفت:" تولدت مبارک!"
با بی میلی گفتم:" هیس!" بعد، سوار شدم در حالی که آرزو میکردم کاش او همچنان وانمود میکرد که آن روز، روز تولد من نبود.
من رانندگی می کردم و ادوارد مشغول ور رفتن به رادیو بود، در همان حال سرش را با ناخشنودی تکان میداد.
او گفت:" رادیو ی ماشینت گیرندگی افتضاحی داره"
اخم کردم. دوست نداشتم از اتومبیل من ایراد بگیرد. تراک من عالی بود_ برای خودش شخصیتی داشت.
به او گفتم:" اگه دلت یه استریوی قشنگ میخواد میتونی ماشین خودتو سوار شی."
من آنقدر نگران نقشه های آلیس بودم که کلمات را با لحنی بیش از حد تند بیان کردم. من خیلی به ندرت با ادوارد بد اخلاقی میکردم، اما اینبار لحنم طوری بود که او لب هایش را به هم فشرد تا از ظاهر شدن لبخند بر آنها جلوگیری کند.
وقتی ماشین را جلوی خانه ی چارلی متوقف کردم، او به طرف من خم شد تا صورتم را میان دستهایش بگیرد. رفتار بسیار محتاطانه ای داشت و فقط نوک انگشتهایش را با ملایمت روی شقیقه هایم ، استخوان های گونه ام و خط چانه ام میکشید گویی من یک شیء شکستنی بودم. که البته همینطور هم بود حداقل در مقایسه با قدرت اندام او.
او با لحن زمزمه مانندی گفت:" حداقا امروز باید خوشحال باشی" نفس خوش بوی او روی صورتم وزید.
در حالی که تنفسم نا منظم شده بود پرسیدم:" و اگه نخوام ، چی؟"
حالت سوزنده ای در چشمهای طلایی رنگش ظاهر شد و گفت:" خیلی بد میشه"
کمی سر گیجه داشتم اما نگاه سوزان او باعث شد تمام نگرانی هایم را فراموش کنم و سعی کردم با تمرکز بر روی نفس هایم ، نظم را به دم و بازدم هایم بازگردانم.
او گفت:" لطفا دختر خوبی باش!!!"
صدای ضربان قلبم، گوشهایم را پر کرده بود. یک دستم را روی قلبم گذاشتم . تپش دیوانه وار آن را در زیر کف دستم احساس کردم.
در حالی که بیشتر خودم را مخاطب قرار داده بودم تا او پرسیدم:" فکر میکنی بالاخره من میتونم به این حالت غلبه کنم یا نه؟ منظورم اینه که ممکنه یه روزی برسه که دیگه وقتی دست تو به من میخوره، قلب من نخواد از جا کنده شه؟"
با حالت کمابیش مغرورانه ای گفت:" امیدوارم که اینطور نشه!"
چشم هایم را چرخی دادم و گفتم:" بیا بریم ببینیم خانم کاپیولت و آقای مونتاگیو (نام های خانوادگی رومئو و ژولیت )چه بلایی سر هم میارن باشه؟"
_" هرچی شما بفرمائین."
وقتی که من پخش فیلم را شروع کردم ادوارد روی صندلی راحتی ولو شده بود. به سرعت قسمت تیتراژ فیلم را رد کردم.
در آغاز فیلم ادوارد چنین اظهار نظر کرد:" میدونی، تحمل رومئو هیچوقت برای من آسون نبوده"
من که کمی ناراحت شده بودم، پرسیدم:" مگه رومئو چه گناهی کرده؟" رومئو یکی از شخصیت های نمایشنامه ای مورد علاقه ی من بود تا اینکه ادوارد را دیدم و همیشه او را با رومئو مقایسه میکردم.
ادوارد گفت:" خوب، اول اینکه عاشق روزالین هم هست، فکر نمیکنی این موضوع باعث میشه که اون یه کمی سست و دمدمی مزاج به نظر بیاد؟ و بعد اینکه، درست چند دقیقه بعد از ازدواجشون، اون پسر عموی ژولیت رو میکشه. این کار اون جالب نیست. اشتباه پشت اشتباه. دیگه بهتر از این نمیتونست خوشبختی خودشو با دستای خودش نابود کنه!"
آهی کشیدم و گفتم:" ببینم،نکنه میخوای من این فیلم رو تنهایی نگاه کنم؟"
_"نه، اما فکر کنم بیشتر ترجیح بدم تورو نگاه کنم تا این فیلم رو. میخوای گریه کنی؟"
_" شاید، اگه حواسم به فیلم باشه!"
_"پس من حواس تورو پرت نمیکنم."
سرانجام فیلم توجه مرا جلب کرد. البته شاید ادوارد هم در این مورد تا حد زیادی کمک کرد، چون مدام حرف های رومئو را در گوش من تکرار و زمزمه میکرد.صدای نرم و مقاومت ناپذیر او باعث شده بود صدای بازیگر فیلم به نظرم ضعیف و خشن بیاید و بعد وقتی که ژولیت تازه از خواب بیدار شد و شوهر تازه دامادش را مرده یافت،گریستم که برای ادوارد جالب بود.
ادوارد گفت:" قبول دارم که اینجا کمی به رومئو حسودیم میشه." بعد با چند تار مویم اشکهایم را پاک کرد.
گفتم:" ژولیت خیلی زیباست."
ادوارد صدایی حاکی از بیزاری در آورد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:" به خاطر دختره نیست که بهش حسودیم میشه به خاطر سادگی روش خود کشیشه! شما آدما خیلی راحت خودتونو می کشین! تنها کاری که باید بکنین اینه که مثلا یه شیشه ی کوچولو عصاره ی سمس گیاهی رو بالا بندازین!"
نفس زنان گفتم:" چی؟!"
_" این چیزی بود که من بارها بهش فکر کردم والبته از روی تجربه ی کارلیسل میدونستم که زیادم آسون نیست. من حتی در مورد تعداد روش هایی که کارلیسل برای کشتن خودش امتحان کرده مطمئن نیستم.. منظورم اینه که اون موقع تازه تبدیل به... شده بود..."
لحن صدایش که جدی شده بود دوباره حالت شادی پیدا کرد:" و کاملا واضحه که اون الآن در وضعیت سلامتی مطلق به سر میبره."
به طرف او چرخیدم تا شاید حالت چهره اش را درک کنم. بعد با اصرار پرسیدم:" درباره ی چی حرف میزنی؟ منظورت چیه که یه بار مجبور شدی به این موضوع فکر کنی؟"
_"بهار گذشته چیزی نمونده بود تو کشته بشی..." او مکث کرد تا نفس عمیقی بکشد، بعد در حالی که سعی می کرد لحن موذیانه اش را از سر گیرد گفت:" البته تمام تلاش من این بود که تورو زنده پیدا کنم اما بخشی از ذهن من در حال طراحی نقشه های محتاطانه ای بود همون طور که گفتم خود کشی برای ما به آسونی خود کشی کردن انسان ها نیست."
برای یک لحظه خاطره ی آخرین سفرم به فینیکس ذهنم را انباشت و باعث شد احساس سرگیجه کنم. می توانستم آن صحنه را با وضوح تمام مجسم کنم_ آفتاب خیره کننده، موج گرما که از روی سطح بتنی زمین بر می خاست، و در همان حال من با شتاب ناامید کننده ای می دویدم تا خون آشام دیوانه و آزار دهنده ای را که میخواست با شکنجه من را بکشد پیدا کنم.
جیمز، با مادر من به عنوان گروگان در اتاقی که دیوار هایش با آینه پوشانده شده بودند، انتظارم را می کشیدند. البته مادرم آنجا نبود و من نمیدانستم که او مرا فریب داده بود. همان طور که خود جیمز هم نفهمیده بود که ادوارد با سرعت در راه بود تا من را نجات دهد. ادوارد خودش را به موقع رسانده بود اما چیزی نمانده بود که... بی اختیار انگشتهایم خراش هلالی شکل روی دستم را ، که همیشه چند درجه سردتر از سایر قسمتهای پوستم بود، لمس کردند.
سرم را تکان دادم مثل اینکه بخواهم خاطرات بد را از ذهنم برانم_ و سعی کردم مفهوم چیزی را که ادوارد گفته بود بفهمم. لرزش ناراحت کننده ای معده ام را فرا گرفت. تکرار کردم:" نقشه های محتاطانه؟"
_" خوب من نمیخواستم بدون تو زنده بمونم" چشمهایش را طوری چرخاند که گویا این موضوع، به طور بچگانه ای معلوم بوده است و بعد ادامه داد:" اما مطمئن نبودم که چطور باید این کار رو بکنم _ میدونستم که امت و جاسپر در این مورد هیچ کمکی نمیکنن... بنابراین تو فکر رفتن به ایتالیا بودم تا اعضای فرقه ی وُلتوری رو تحریک کنم."
باورم نمیشد که حرفهایش جدی باشد. اما در چشمهای طلایی اش حالت ترسناکی دیده میشد گویی آن چشمها به جایی در دوردست خیره شده بود و خودش را می دید که عمیقا به روش هایی برای پایان دادن به زندگی اش می اندیشید.
ناگهان خشمگین شدم و پرسیدم:" وُلتوری دیگه چیه؟"
_" ولتوری اسم یه خانوادس" هنوز چشم هایش به دور دست خیره شده بود. او ادامه داد:" اونها یه خانواده ی خیلی قدیمی و قدرتمند از نوع ما هستن. فکر میکنم توی دنیای ما اونا شبیه ترین چیز به خانواده ی سلطنتی در دنیای شما باشن. کارلیسل در سالهای اول دوره ی جدید زندگیش، مدت کوتاهی با اونها توی ایتالیا زندگی کرد، یعنی قبل از اینکه توی آمریکا ساکن بشه_ قصه اش که یادت هست؟"

_" البته که یادمه"
اولین باری را که به خانه ی آنها رفته بودم،هرگز فراموش نمیکردم. خانه ی اشرافی بزرگ و سفید، نهفته در اعماق جنگل و در کنار رودخانه. در ضمن، اتاق کارلیسل، پدر ادوارد، را هم به یاد داشتم. او که از خیلی جهات حق پدری به گردن ادوارد داشت، یکی از دیوارهای اتاقش را با تابلو ها و نقاشی هایی که تاریخچه ی شخصی زندگی اش را نشان می دادند پوشانده بود. روشن ترین و رنگارنگ ترین بومی که روی دیوار بود به دوره ای مربوط میشد که کارلیسل در ایتالیا گذرانده بود. من آن گروه چهار نفره را که صورت های فرشته مانندی داشتند، به یاد داشتم. تابلو این 4 نفر را، روی بالاترین بالکن یک تالار و در مقابل منظره ی رنگارنگی نشان میداد. اگر چه تابلو چند قرن قدمت راشت، اما کارلیسل، فرشته ی بلوند در عکس! _ بدون تغییر مانده بود.آن سه نفر دیگر را هم به یاد داشتم. اولین آشنا های کارلیسل. ادوارد هرگز عنوان ولتوری را برای آن گروه 3 نفره ی زیبا چهره به کار نبرده بود. 2 نفر از آنها موهای تیره داشتند و موی نفر سوم به سفیدی برف بود. ادوارد آنهارا آرو، کایوس و مارکوس نامیده بود. حامیان شبانه ی هنرها...
صدای ادوارد خیالبافی من را بر هم زد:" در هر حال هیچکس خانواده ی ولتوری رو ناراحت نمیکنه مگه اینکه دلش بخواد بمیره! البته خانواده ی من تا حدی اونارو ناراحت کرده!" صدایش آنقدر آرام بود که گویی تصور کاری را که می خواست بکند، حوصله اش را سر برده بود.
خشم من تبدیل به هراس شد. صورت مرمرین او را بین دستهایم گرفتم و محکم نگه داشتم.
بعد گفتم:" تو دیگه نباید هرگز، هرگز، هرگز چنین فکری بکنی! هر اتفاقی هم که برای من بیفته تو اجازه نداری که به خودت آسیب برسونی!"
"من دیگه هیچوقت تو رو به خطر نمیندازم، اصل موضوع هم همینه."
-"منو به خطر بندازی؟! فکر میکردم هر دومون قبول کردیم که من باعث و بانی این بدبیاری ها بودم" رفته رفته خشمگین تر می شدم. ادامه دادم:" چطور جرات کردی به همچین موضوعی فکر کنی؟"
فکر وجود نداشتن ادوارد، حتی در صورتی که من مرده بودم بی نهایت دردناک بود.
او پرسید:" اگه وضعیت برعکس بود تو چیکار میکردی؟"
" این یه موضوع دیگه س"
به نظر نمیرسید او تفاوت میان دو حالت را درک کرده باشد، او خندید.
در حالی که رنگ صورتم مثل گچ سفید شده بود گفتم:" اگه اتفاق بدی برای تو می افتاد از من میخواستی کلک خودمو بکنم؟"
آثار درد و رنج در چهره ی او پدیدار شد.
" فکر میکنم منظور تورو فهمیده باشم... البته تا حدی. اما به هر حال،من بدون تو چیکار باید میکردم؟"
-" هر کاری که قبل از آشنایی با من میکردی، میتونستی ماهیت خودت رو پیچیده تر کنی."
آهی کشید و گفت:" تو یه کاری میکنی که موضوع خیلی ساده به نظر بیاد."
-"باید هم آسون باشه، من زیادم آدم جالبی نیستم"
خواست حرفی بزند، اما صرف نظر کرد و دوباره یاد آور شد:" موضوع بحث انگیزیه"
ناگهان خودش را روی مبل جمه و جور کرد.
حدس زدم:" چارلی داره میاد؟"
ادوارد لبخند زد. بعد از لحظه ای صدای کروزر پلیس را شنیدم که وارد ورودی خانه شد. دستم را به طرف دست او دراز کردم و محکم آنرا گرفتم. تا این حد از نظر پدرم اشکالی نداشت!!!!
چارلی، جعبه ی پیتزا در دست، وارد شد و گفـت:" سلام بچه ها."
بعد، لبخندی به من زد و گفت:" فکر کردم بد نباشه روز تولدت، آشپزی و ظرف شستنو تعطیل کنیم. گرسنه که هستین؟"
-" خیلی، ممنونم پدر"
چارلی چیزی در مورد بی اشتهایی ظاهری ادوارد نگفت. او به شام نخوردن ادوارد عادت داشت.
وقتی که غذا خوردن من و چارلی تمام شد، ادوارد پرسید:" اشکالی نداره امروز غروب، بلا رو به خونه ی خودمون ببرم؟"
با امیدواری به چارلی نگاه کردم، شاید از نظر او مفهوم روز تولد ماندن در خانه و در کنار خانواده بود. این اولین باری بود که من روز تولدم را در خانه ی او به سر می بردم، این اولین سالگرد تولد من بعد از اذدواج مجدد مادرم رنی، و رفتن او به فلوریدا برای زندگی کردن در آنجا بود، بنابراین نمیدانستم که چارلی چه انتظاری از من داشت.
چارلی گفت:" عالیه، امشب تیم مارینرز با تیم ساکس مسابقه داره"
امید من از بین رفت!
او ادامه داد:" بنابراین فکر نمیکنم امشب بتونم همدم خوبی برای بلا باشم"
بعد دوربینی را که به پیشنهاد مادرم رنی برای من خریده بود، تا با آن عکس بگیرم و آلبومی را که مادرم برایم فرستاده بود پرکنم، به طرف من پرت کرد.
چارلی باید بهتر از اینها میدانست که من همیشه دست و پا چلفتی بوده ام. دوربین به نوک انگشت من برخورد کرد و چیزی نمانده بود روی کف لینولیومی بیفتد، که ادوارد آنرا گرفت.
چارلی گفت:" کارت خوب بود ادوارد!"
بعد ادامه داد:" بلا اگه امشب توی خونه ی کالن ها برنامه ی جالبی باشه بهتره چند تا عکس بگیری. میدونی که مادرت چقدر عجله داره. اون می خواد عکس ها رو حتی زودتر از اینکه تو بتونی اونهارو بگیری، ببینه!"
ادوارد دوربین را به دست من داد و گفت:" فکر خوبیه چارلی"
دوربین را به طرف ادوارد و اولین عکس را انداختم و گفتم:" کار می کنه!"
چارلی که یک طرف دهانش را پایین آورده بود، گفت:" خوبه، هی سلام منو به آلیس برسونین. مدت هاست که ندیدمش."
به او یادآوری کردم:" پدر، فقط سه روزه ندیدیش."
چارلی علاقه ی زیادی به آلیس داشت. بعد از حادثه ی بهار گذشته، آلیس در دوره ی نقاهت و بهبود من، کمک زیادی به او کرده بود و از آن موقع چارلی به او علاقه مند و دلبسته شده بود. آلیس او را از دردسر بردن یک دختر بزرگسال و زخمی به حمام که حتی برای دوش گرفتن هم به کمک احتیاج داشت، نجات داده بود و این چیزی بود که چارلی هرگز نمیتوانست فراموش کند.
گفتم:" سلام تورو میرسونم"
-" باشه، امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره."
چارلی به وضوح میخواست از شر ما خلاص شود، چون همان موقع به طرف تلویزیون در اتاق نشیمن راه افتاده بود.
ادوارد لبخند پیروزمندانه ای زد و دستم را گرفت تا من را از آشپزخانه بیرون بکشد. وقتی به کنار اتومبیل رسیدیم در را دوباره برای من باز کرد و این بار بحثی با او نداشتم، چون هنوز پیدا کردن جاده ی فرعی نا شناخته ای که در تاریکی به خانه ی آنها منتهی میشد برای من دشوار بود.
ادوارد از فورکس خارج شد و به طرف شمال رفت. بیقراری او به خاطر سرعت محدود اتومبیل ماقبل تاریخ من،مشهود بود. وقتی ادوارد سرعت اتومبیل را به بالای صد و بیست کیلومتر در ساعت رساند، غرش اتومبیل حتی از حد معمول هم بیشتر شده بود.
به او هشدار دادم:" سخت نگیر"
-" میدونی تو از چه ماشینی خیلی خوشت میاد؟یک آیودی کوپ کوچولوی خوشگل. بیصدا، پر قدرت..."
-" ماشین من هیچ عیب و ایرادی نداره. اما اگه درباره ی چیزهای گرون قیمت و غیر ضروری حرف میزنی... به خیر و صلاح خودته که هیچ پولی رو برای هدیه ی تولد خرج نکرده باشی."
او با قیافه ی حق به جانبی گفت:" حتی یه ده سنتی هم خرج نکردم."
" خوبه"
" میتونی یه لطفی به من بکنی؟"
"بستگی داره که چی باشه؟"
او آهی کشید و چهره ی دوستداشتنی اش حالتی جدی به خود گرفت. بعد گفت:" بلا، آخرین جشن تولدی که ما داشتیم، مربوط میشه به امت در سال 1935. پس زیاد به ما خرده نگیر و بد اخلاقی هم نکن. اونا همشون خیلی هیجان زده ان."
همیشه وقتی او موضوعی را به آن صورت مطرح میکرد، من کمی جا می خوردم. گفتم:" باشه، سعی میکنم رفتارم خوب باشه"
-" احتمالا باید بهت هشدار بدم که..."
" هشدار بدی که چی؟"
-" وقتی میگم اونا خیلی هیجان زده ان منظورم همشونه..."
با صدای گرفته ای گفتم:" همه؟ فکر میکردم امت و روزالی رفتن آفریقا"
همه ی اهالی فورکس فکر میکردند که امت و روزالی امسال به دانشگاه رفته بودند. دانشگاهی در دارتموث اما من اطلاعات دقیق تری داشتم!
" امت خودش می خواست اینجا باشه"
-" اما روزالی؟"
" میدونم بلا نگران نباش. اون امشب بهترین رفتار خودش رو نشون میده"
جواب ندادم. میتوانستم نگران نباشم، به همین سادگی. بر خلاف آلیس، روزالی خواهر خوانده ی دیگر ادوارد با آن موهای بلوند طلایی و چهره ی بسیار زیبا، زیاد از من خوشش نمی آمد. در واقع اصلا خوشش نمی آمد. از نظر روزالی من یک مزاحم ناخواسته بودم که به زندگی مخفیانه و اسرارآمیز خانواده ی او نفوذ کرده بودم.
درمورد وضعیت فعلی، به شدت احساس گناه میکردم. حدس میزدم که غیبت طولانی امت و رزالی از خانه شان به خاطر من بوده است اگرچه در باطن، از اینکه مجبور نبودم رزالی را ببینم خوشحال بودم.
دلم برای امت، برادر بازیگوش و خرس منش ادوارد، تنگ شده بود. او از بسیاری جهات، شبیه به برادر بزرگی بود که من آرزویش را داشتم.... با این تفاوت که امت بسیار بسیار ترسناک تر از برادری بود که من تصور می کردم.
ادوارد تصمیم گرفت موضوع را عوض کند:" خوب اگه تو نمیخوای بذاری که من برات ماشین بخرم، چیز دیگه ای هست که برای روز تولدت بخوای؟"
کلمات با لحن زمزمه مانندی از دهانم خارج شدند:" تو میدونی من چی میخوام"
اخم عمیقی که کرد، چین های بزرگی را روی پیشانی صاف و مرمرین او انداخت.
حتما حالا آرزو میکرد که ای کاش، همان موضوع مربوط به رزالی را دنبال کرده بود.
احساس کردم که آن روز بیش از حد درباره ی آن موضوع حرف زده بودیم.
" بلا، امشب دیگه نه. خواهش میکنم."
-" خوب، شاید آلیس چیزی رو که میخوام به من بده!"
ادوارد غرشی کرد و صدای بم و تهدید کننده ای از گلویش بیرون آمد. بعد با لحن مطمئنی گفت:" قرار نیست این آخرین جشن تولد تو باشه بلا"
-" این منصفانه نیست."
به نظرم رسید که صدای فشرده شدن دندانهایش را شنیدم.
حالا به جلوی خانه ی آنها نزدیک میشدیم. در پشت همه ی پنجره های طبقه ی اول و دوم، لامپ های پرنوری می درخشید. 
ردیفی طولانی از فانوس های ژاپنی، روی لبه ی هشتی خانه آویزان بودند و نور ملایم آنها به روی درختان سدر بزرگی که خانه را احاطه کرده بودند می تابید.
کاسه های بزرگ پر از گل_ رُز های صورتی_ در دو سوی راه پله ی عریضی که به در های جلویی خانه منتهی میشد به چشم می خورد.
ناله ای کردم.
ادوارد چند نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند و بعد گفت:" این یه مهمونیه. سعی کن مهمون خوبی باشی."
زیر لب گفتم:" سعی میکنم."
او اتومبیل را دور زد تا در را برای من باز کند و بعد دستش را به طرف من دراز کرد.
گفتم:" یه سوالی دارم"
او با حالت احتیاط آمیزی منتظر ماند.
در حالی که دوربین را در دستم تکان میدادم گفتم:" اگه من این فیلمو ظاهر کنم، قول می دی توی عکس دیده بشی؟"
ادوارد شروع به خنده کرد، بعد به من کمک کرد تا از اتومبیل پیاده شوم. من را از پله ها بالا برد و وقتی که در خانه را گشود ، خنده اش هنوز تمام نشده بود.
همه ی آنها داخل اتاق نشیمن بزرک با دیوار های سفید منتظر بودند. وقتی از میان در می گذشتم آنها با گفتن: "تولدت مبارک بلا!" با صدای بلند از من استقبال کردند. من سرخ شدم و نگاهم را پایین انداختم. آلیس- حدس میزدم کار او باشد- هر سطح صافی را با شمع های صورتی و ده ها کاسه ی کریستال پر از گل رز آراسته بود. کنار پیانوی بزرگ ادوارد میزی وجود داشت که پارچه ی سفیدی روی آن کشیده شده بود. یک کیک تولد صورتی روی میز دیده میشد و در کنار آن گلهای رز، یک دست بشقاب شیشه ای و تعدادی از هدایای پیچیده در کاغذ صورتی به چشم می خورد.
این وضعیت صدبار بدتر از چیزی بود که تصورش را کرده بودم.
مطمئن بودم که ادوارد ناراحتی من را حس میکرد....
والدین ادوارد، کارلایل و ازمه_ که همچون همیشه به شکل غیر قابل باوری جوان و دوستداشتنی به نظر میرسیدند از همه به در نزدیکتر بودند.
ازمه با احتیاط مرا در آغوش کشید و وقتی که پیشانی ام را می بوسید، موی نرم و قهوه ای روشن او به گونه هایم خورد. بعد کارلیسل بازوهایش را دور شانه های من انداخت و با نجوای بلندی که دیگران بشنوند، گفت:" نتونستیم از پس آلیس بر بیایم."
رزالی و امت پشت سر آنها ایستاده بودند رزالی لبخند نمی زد اما حداقل چشم غره هم نمی رفت. چهره ی امت با نیشخند بزرگی کش آمده بود. ماه ها از آخرین باری که آنها را می دیدم میگذشت. زیبایی با شکوه رزالی را فراموش کرده بودم. طاقت نگاه کردن به اورا نداشتم و از خودم می پرسیدم که آیا امت همیشه به همان گندگی بوده است؟!؟
امت با ناامیدی آمیخته به شوخی گفت:" تو اصلا عوض نشده ای من انتظار تفاوت محسوسی رو داشتم اما حالا میبینم که مثل همیشه صورتت سرخ شده."
در حالی که بیشتر سرخ میشدم گفتم:" متشکرم، امت!"
او خندید و گفت:" باید چند لحظه برم بیرون." بعد مکث کرد تا چشمک آشکاری به آلیس بزند و اضافه کرد:" در غیاب من کار مسخره ای نکن."
"سعی خودمو میکنم"
آلیس دست جاسپر را رها کرد و جلو پرید و در همان حال همه ی دندان هایش در نور درخشان برق زدند. جاسپر هم لبخند زد اما فاصله اش را با من حفظ کرد. او با قد بلند و موی بلوندش به دیرک پایین پله ها تکیه داده بود. طی روزهایی که من به همراه آلیس و جاسپر در فینیکس گیر افتاده بودیم، گمان میکردم که او بر بیزاری اش از من غلبه کرده است. اما درست از لحظه ای که از زیر بار تعهد موقت برای محافظت از من بیرون آمده بود، رفتار قبلی اش را از سر گرفته و تا آنجا که می توانست از من دوری می کرد. میدانستم که با من خصومت شخصی ندارد فقط یک حالت احتیاط آمیز بود و من سعی داشتم تا نسبت به این موضوع حساسیت آشکاری نشان ندهم. پیروی کردن از رژیم غذایی کالن ها بیش از اعضای دیگر خانواده برای او سخت بود ودر مقایسه با بقیه ی آنها مقاومت در برابر خون انسان برای او دشوارتر بود. چون او به اندازه ی آنها سابقه ی این کار را نداشت.
آلیس اعلام کرد:" حالا وقت باز کردن هیه هاست"
او دست سردش را زیر آرنج من گذاشت و مرا به طرف میزی که هدیه ها روی آن قرار داشت هدایت کرد.
من قیافه ی بسیار ناامیدی به خود گرفتم و گفتم:"آلیس یادمه که به تو گفتم هیچی نمیخوام"
آلیس با قیافه ی خشنودی گفت:" اما من به حرفت گوش نکردم. حالا هدیه هارو باز کن."
او دوربین را از دست من گرفت و به جای آن جعبه ی نقره ای بزرگی را توی دست های من گذاشت.
جعبه آنقدر سبک بود که به نظر خالی می آمد. برچسب روی آن نشان میداد که از طرف رزالی، امت و جاسپر بود. با حالتی عصبی کاغذ آنرا پاره کردم و به جعبه ای که درون آن بود خیره شدم.
یک وسیله ی برقی بود و اعداد زیادی روی جعبه دیده می شد. جعبه را باز کردم و امیدوار بودم قضیه روشن تر شود اما جعبه خالی بود.
گفتم:" اوه... متشکرم"
رزالی لبخند زد، جاسپر خندید و گفت:" این یه استریو برای ماشین توئه همین الآن امت داره اونو نصب میکنه تا دیگه نتونی برش گردونی."
آلیس همیشه یک قدم از من جلوتر بود.
به آنها گفتم:" متشکرم جاسپر، رزالی" و در حالی که لبخند میزدم به یاد غرولند های ادوارد افتادم که آنروز از رادیوی من ایراد گرفته بود. ظاهرا همه ی اینها طبق طرح و برنامه انجام شده بود. با صدای بلندتری داد زدم:" متشکرم امت"
صدای پر طنین خنده ی اورا از بیرون شنیدم و نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
آلیس گفت:" حالا هدیه ی من و ادوارد رو باز کن." در واقع چنان هیجانزده بود که صدایش همچون چهچهه ی جیغ مانندی به نظر می رسید. او جعبه ی کوچک و صافی در دست داشت.
برگشتم تا نگاه غضبناکی به ادوارد بیندازم. گفتم:" تو قول داده بودی."
قبل از اینکه او بتواند جوابی دهد، به سرعت امت از در وارد شد و با صدای بلندی گفت:" درست به موقع"
او با هل ذاذن دیگران خودش را به جاسپر رسان که برای داشتن دید بهتر بیش از حد معمول جلو آمده بود.
ادوارد به من اطمینان داد:" من حتی یه ده سنتی هم خرج نکردم." بعد چند تار مویم را از صورتم کنار زد و باعث شد که پوست صورتم در مقطه ی تماس انگشتانش به سوزش بیفتد.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف آلیس برگشتم. بعد آهی کشیدم و گفتم:" اونو بده به من."
امت با شادی خندید.
جعبه ی کوچک را برداشتم چشمهایم را به طرف ادوارد چرخاندم و در همان حال، انگشتم را به زیر لبه ی کاغذ بردم تا آنرا پاره کنم.
ناگهان بی اختیار گفتم:" آخ." لبه ی کاغذ انگشتم را بریده بود. انگشتم را از زیر کاغذ بیرون آوردم تا نگاهی به آن بیندازم. یکه قطره خون از خط ریز بریدگی به بیرون تراوش کرد.
همه ی اینها خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
ادوارد با صدای غرش مانندی فریاد کشید:" نه!"
بعد به سرعت به من نزدیک شد و با حرکت تندی من را به سمت عقب به روی میز پرت کرد. من و میز با هم روی زمین افتادیم. من روی کریستال ها و شیشه خرده ها افتاده بودم.
جاسپر به طرف ادوارد یورش برد و صدای برخورد آنها شبیه صدای برخورد سنگها در اثر رانش زمین بود.
صدای دیگری به گوش رسید. غرش هراس انگیزی بود که به نظر میرسید از عمق سینه ی جاسپر بیرون آمده باشد. جاسپر میکوشید ادوارد را کنار بزند و دندانهایش در فاصله ی چند سانتی متری از صورت ادوارد به هم می خورد.
لحظه ای بعد امت، جاسپر را از پشت سر گرفته و او را در میان حلقه ی پولادین بازوانش نگه داشته بود. اما جاسپر در حالی که چشمهای بی حالتش را به من دوخته بود همچنان تقلا می کرد.
به جز احساس بهت زدگی، درد شدیدیهم داشتم. در حالی که بازوانم را روی خرده شیشه ها گذاشته بودم، تا از افتادنم روی زمین جلوگیری کنم، چهار دست و پا خودم را به طرف پیانوی بزرگ کشیدم و ناگهان متوجه درد گزنده ای شدم که از مچ دستم تا چین خوردگی قسمت داخلی آرنجم را فرا گرفته بود.
گیج و مبهوت نگاهم را از بازویم که خون سرخ روشنی از آن بیرون می آمد، گرفتم و به سمت بالا و ... به عمق چشمهی تب کرده و هیجان زده ی شش موجود خون آشام خیره شدم که ناگهان تشنگی زیادی بر آنها غلبه کرده بود....!
فصل 2
بخیه ها

کارلایل تنها کسی بود که خونسردی خود را حفظ کرد. قرن ها تجربه در اتاق اورژانس، در صدای آرام اما آمرانه اش آشکار بود.
او گفت:" امت، رز! لطفا جاسپر رو ببرین بیرون"
امت که برای اولین بار لبخند نمیزد، سری تکان داد و گفت:" راه بیفت جاسپر"
جاسپر در میان حلقه ی محکم بازوان امت، کمی تقلا کرد، پیچ و تاب خورد، و در حالی که چشمهایش حالت غیر عادی داشتند سعی کرد دندان های برهنه اش را به گلوی برادرش برساند.
وقتی ادوارد به طرف من چرخید، و روی من خم شد تا شکلی دفاعی به بدن خود بدهد، صورت او به رنگ استخوان در آمده بود. غرش هشداردهنده ی آهسته ای از میان دندانهای او به گوش رسید مطمئن بودم که او نفس نمی کشید.
رزالی، در حالی که چهره ی فرشته مانندش به طور عجیبی خودخواه به نظر می رسد، به طرف جاسپر رفت و در حالی که سعی داشت فاصله ی لازم را با دندانهای او داشته باشد، به امت کمک کرد تا با زور و فشار جاسپر را از در شیشه ای که ازمه آنرا باز نگه داشته بود، عبور دهد. ازمه یک دستش را روی دهان و بینی خودش گرفته بود.
چهره ی قلب مانند ازمه خجالت زده بود. او در حالی که به دنبال بقیه به طرف حیاط می رفت گفت:" من خیلی متاسفم بلا"
کارلایل زیر لب گفت:" ادوارد بذار من رد بشم"
لحظه ای سپری شد و سپس ادوارد آهسته سرش را تکان داد و از حالت دفاعی بیرون آمد. کارلایل کنار من زانو زد و به طرفم خم شد تا بازویم را معاینه کند. میتوانستم حیرتی را که روی صورتم منجمد شده بود مجسم کنم و سعی کردم این حالت را برطرف کنم.
آلیس حوله ای به دست کارلیسل داد و گفت:" بیا بگیرش"
کارلایل سرش را تکان داد و گفت:" زخم پر از شیشه خرده اس"
بعد دستش را دراز کرد و تکه ای از زومیزی سفید را به شکل نوار باریک و درازی پاره کرد. او آن نوار را دور بازوی من، در قسمت بالاتر از آرنج بست.
او با لحن ملایمی گفت:" بلا میخوای با ماشینم تورو ببرم بیمارستان یا مایلی همین جا تورو درمان کنم؟"
زیر لب گفتم:" اینجا، لطفا"
اگر او مرا به بیمارستان می برد دیگر راهی برای پنهان کردن این موضوع از چارلی نبود.
آلیس گفت:" من کیفت رو میارم."
کارلایل به ادوارد گفت:" بیا اونو ببریمش روی میز آشپزخونه"
ادوارد به راحتی من را بلند کرد و در همان حال کارلایل فشار دستش را روی بازوی زخمی ام حفظ کرده بود.
او پرسید:" بلا، حالت چطوره؟"
"خوبم" لحن صدایم کمابیش محکم بود که باعث خشنودی ام شد.
چهره ی ادوارد مثل سنگ شده بود.
آلیس آنجا ایستاده بود کیف مشکی کارلایل روی میز دیده میشد و چراغ کوچک اما بسیار پر نوری به پریز روی دیوار وصل بود ادوارد من را به آرامی روی یک صندلی نشاند و کارلایل صندلی دیگری را برای خودش جلو کشید و بی درنگ مشغول کار شد.
ادوارد بالای سرم ایستاده بود و هنوز هم حالت تدافعی داش و هنوز هم نفس نمیکشید!
آهی کشیدم و گفتم:" ادوارد فقط برو"
او با اصرار گفت:" من از عهده اش بر میام" اما آرواره اش منقبض شده بود. گفتم:" لازم نیست قهرمان بازی در بیاری کارلایل بدون کمک تو هم میتونه منو مداوا کنه. برو تو هوای تازه کمی نفس بکش."
ادوارد گفت:" من می مونم"
زیر لب گفتم:" چرا تو دوست داری انقدر خودتو آزار بدی؟"
کارلایل تصمیم گرفت مداخله کند:" ادوارد، بهتره تو بری دنبال جاسپر، قبل از اینکه خیلی از اینجا دور بشه. مطمئنم که اون از دست خودش خیلی ناراحته و شک ندارم که به حرف کسی جز تو گوش نمیکنه."
با لحن مشتاقانه ای موافقت کردم:" آره برو جاسپر رو پیدا کن"
آلیس اضافه کرد:" اینطوری یه کار مفید انجام میدی."
وقتی ادوارد موافقت دسته جمعی ما را دید چشمهایش جمع شد اما سرانجام سرش را تکان داد و با حرکت نرم اما سریعی از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت. شک نداشتم از موقعی که من دستم را بریده بودم او حتی یکبار هم نفس نکشیده بود.
بی حسی و کرختی در تمام بازویم پخش می شد. اگرچه این بی حسی سوزش دستم را کم کرده بود اما از طرف دیگر مرا به یاد بریدگی ها و زخمهای روی آن می انداخت. با دقت به چهره ی کارلایل نگاه میکردم تا حواسم را از کاری که انجام میداد پرت کنم. او روی بازوی من خم شده بود و موهایش در زیر نور چراغ درخشش طلایی رنگی داشت. لرزشهای خفیفی ناشی از اظطراب را در داخل معده ام حس میکردم اما اراده کرده بودم که اجازه ندهم نازک طبعی همیشگی ام بر وجودم حاکم شود. حالا دیگر دردی وجود نداشت فقط احساس کشش ملایمی بود که سعی کردم آنرا نادیده بگیرم. دلیلی نداشت که مثل نوزادی از حال بروم.
اگر آلیس اول در تیررس نگاهم قرار نداشت متوجه نمیشدم در حال خارج شدن از آشپزخانه است. او درحالی که لبخند کمرنگ و عذرخواهانه ای برلب داشت از آشپز خانه بیرون رفت و ناپدید شد.
آهی کشیدم و گفتم:" خوب همه رفتن. حداقل من میتونم بگم که استعداد فراری دادن همه و خالی کردن یه اتاق رو دارم.
کارلایل با خنده ی آرامی سعی کرد به من تسلا دهد. او گفت:" تقصیر تو نیست این اتفاق ممکن بود برای هرکسی بیفته"
تکرار کردم:" آره ممکن بود... اما اغلب فقط برای من اتفاق میفته!"
او دوباره خندید. آرامش پایدار او برایم حیرت انگیز بود و با واکنش افراد خانواده اش فرق داشت. نمی توانستم هیچ نشانه ای از اظطراب را در چهره ی او بیابم. او با حرکات سریع و مطمئنی کار می کرد. به جز صدای تنفس آرام ما،صدای جرینگ جرینگ خرده شیشه ها که یکی یکی روی میز می افتادند،تنها صدای دیگری بود که شنیده می شد.
با اصرار پرسیدم: ((چطور می توانی این کار را بکنی؟حتی آلیس و اسم...)) جمله ام را ناتمام گذاشتم و در همان حال،سرم را با حیرت تکان دادم. اگر چه بقیه آنها نیز رژیم سنتی خون آشام ها را با همان قاطعیت کارلیسل رها کرده بودند،اما او تنها کسی بود که می توانست بوی خون من را تحمل کند، بی آنکه دچار وسوسه شدید نوشیدن آن شود ! بدون شک،این کار بسیار دشوارتر از آن بود که ظاهر کارلایل نشان می داد.
او گفت: ((سال ها و سال ها تمرین. من دیگه به زحمت بوی خون رو حس می کنم.))
پرسیدم: ((فکر می کنی اگه برای تعطیلات دراز مدتی بیمارستان رو ترک کنی، بعد از برگشتن به بیمارستان،این کار برای تو سخت تر میشه؟ مثلا اگه به جایی بری که اطرافت خون نباشه و برگردی.))
او شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ((شاید.)) اما دستهایش ثابت مانده بودند. ادامه داد: ((من هیچ وقت احساس نکردم به تعطیلات طولانی احتیاج داشته باشم.)) لبخند درخشانی به من زد و دوباره ادامه داد: ((من خیلی از کارم لذت می برم.))
جرینگ،جرینگ،جرینگ. از این که آن قدر خرده شیشه در بازویم بود، حیرت زده شده بودم. وسوسه شدم تا نگاه سریعی به خرده شیشه هایی که تعدادشان رفته رفته زیادتر می شد،بیندازم و فقط اندازه ی آنها را ببینم، اما میدانستم که این کار کمکی به تصمیم من برای خودداری از استفراغ نخواهد کرد.
با تعجب پرسیدم: ((تو از چی لذت می بری؟)) وضعیت او برای من مفهومی نداشت، بدون تردید او سال ها تلاش و از خودگذشتگی کرده بود تا به جایی برسد که بتواند این وضعیت رابه آسانی تحمل کند.به علاوه،من قصد داشتم کاری کنم که او به حرف زدن ادامه دهد؛گفتوگو باعث می شد که ذهن من احساس تهوع در معده ام را فراموش کند.
وقتی جواب می داد، چشم های تیره ی او آرام و متفکر بودند: ((هوم...بیشترین چیزی که من از اون لذت می برم، مربوط می شه به زمانی که توانایی های ارتقا یافته ام به من کمک می کنن،تا بتونم جون کسی رو نجات بدم که ممکن بود بمیره.دونستن این نکته خوشاینده، که به خاطر توانایی من،زندگی بعضی از افراد بهتر شده، چون من وجود دارم. حتی،گایی حس بویایی هم ابراز تشخیصی مفیدی است.)) لبخند نصفه نیمه ای، یک طرف دهانش را بالا برد.
وقتی او به کارش ادامه می داد تا از بیرون آمدن همه ی خرده شیشه ها از بازویم مطمئن شود، من به فکر فرو رفتم. بعد،او درون کیفش به جستجوی ابزار تازه ای پرداخت، و من سعی کردم از مجسم کردن سوزن و نخ بخیه خودداری کنم.
وقتی کشش تازه ای روی لبه ی قسمت های بریده شده ی پوستم شروع شد،گفتم: ((تو خیلی سخت تلاش می کنی چیزی رو جبران کنی که هرگز تقصیر تونبوده. منظورم اینه که از تو خواسته نشده که این کار رو بکنی.تو این نوع از زندگی رو انتخاب نکردی، و با این وجود، برای خوب بودن خب تلاش می کنی.))
با لحن ملایمی اما مخالفی گفت: ((نمی دونم دارم چیزی رو جبران می کنم یا نه. مثل هر چیز دیگه ای در زندگی،من باید تصمیم بگیرم با اون چه که به من داده شده، چی کار باید بکنم.))
((این طرز فکر باعث می شه که این کار خیلی آسون به نظر بیاد.))
او دوباره بازوی من را معاینه کرد و در حال که نخ را از بازویم بیرون می کشید گفت: ((تموم شد.))بعد با مایعی به رنگ شربت که روی تمام قسمت های بخیه شده می چکید زخم هایم را پاک کرد. بوی عجیبی باعث شد سرم گیج برود. لکه های مایع ضدعفونی کننده روی پوستم را پوشانده بود.
وقتی کارلایل تکه دراز دیگری از گاز استریل را روی پوستم گذاشت و در حال سفت کردن آن بود با اصرار گفتم: ((از اول چی باعث شد که تو راه دیگه ای به جز راه معمول و معلوم رو انتخاب کنی؟))
لبخند صمیمانه ای لبش را بالا برد بعد پرسید: ((مگه ادوارد قصه شو برات نگفته؟))
((چرا اما من دارم سعی می کنم بفهمم که تو چه فکری داشتی...))
چهره ی او دوباره جدی شده بود و من نمی دانستم که آیا فکر او هم متوجه جایی شده بود که فکر من رفته بود یا نه. در حالی که از کلمه ی اگر در ذهنم اجتناب میکردم سعی داشتم خودم را به جای او بگذارم تا بتوانم افکارش را حدس بزنم.
در حالی که با دقت میز و همه ی وسایل را چند بار با گازاستریل مرطوبی تمیز می کرد کمی به فکر فرو رفت و گفت: (( می دونی که پدر من کشیش بود. او بینش کمابیش سخت گیرانه ای نسبت به دنیا داشت. قبل از این که من تغییر ماهیت بدم و به موجود جدیدی تبدیل بشم رفته رفته دیدگاه پدرم رو زیر سوال برده بودم.)) کارلایل همه ی گازاستریل های کثیف و خرده شیشه هارا به داخل یک کاسه کریستال ریخت. از کار او سر در نمی آوردم حتی وقتی که کبریت روشن کرد و بعد کبریت افروخته را روی پارچه های آغشته به الکل انداخت و شعله ی ناگهانی ان ها من را از جا پراند.
کارلایل عذر خواهی کرد و گفت: ((این کار لازم بود...)) بعد ادامه داد: ((... داشتم می گفتم که من با طرز فکر خاصی که پدرم داشت موافق نبودم.اما در طول این چهارصد سالی که از ورود من به این دنیا گذشته هنوز هیچ چیزی نتونسته ایمان راسخ من رو به وجود خداوند متزلزل کنه.))
برای پنهان کردن حیرتم از جهتی که در گفتگو ما ایجاد شده بود وانمود کردم که سرگرم ور رفتن با باندپیچی روی بازویم هستم. پدرم چارلی به تبعیت از پدر و مادرش خودش را یک پروتستان لوتری می دانست اما همه ی یکشنبه هایش را قلاب ماهی گیری در دست در کنار رودخانه سپری می کرد! مادرم رنی گاهی به کلیسا می رفت اما مثل همه ی دغدغه های کوتاه مدتش در مورد تنیس،کوزه گری، یوگا و کلاس های فرانسوی این کارش هم نظم و ترتیبی نداشت و طولی نمی کشید که من از دل مشغولی جدید او باخبر می شدم.
کارلایل لبخندی زد و با این که می دانست استفاده سرسری آن ها از واژه ی خون آشام همیشه من را به حیرت می انداخت گفت: (( مطمئنم که شنیدن این حرف ها از دهن یه خون آشام ممکنه کمی عجیب به نظر بیاد اما من از این جهت امیدوارم که زندگی معنی و مفهومی داره حتی برای ما. قبول د ارم که این یه ریسکه.)) او مکثی کرد و بعد با لحنی خودمانی ادامه داد: ((با همه این حرفا ما نفرین شده ایم اما من امیدوارم...شاید امید احمقانه ای باشه... امیدوارم که ما هم دلیل یا بهانه ی خوبی برای سعی و تلاش پیدا کنیم.))
زیر لب گفتم: ((فکر نمی کنم احمقانه باشه.)) نمی توانم کسی را تصور کنم از هر دین و فرقه ای که تحت تاثیر شخصیت کارلایل قرار نگیرد. در ضمن تنها بهشتی که من می توانستم تصور کنم جایی بود که ادوارد در آن جا باشد. ادامه دادم: (( و من فکر نمی کنم کس دیگه ای هم باشه که طرز فکر تو رو احمقانه بدونه.))
کارلایل گفت: (( راستش تو اولین نفری هستی که با من موافقی.))
با لحنی متعجب و در حالی که فقط ادوارد را در نظر داشتم پرسیدم: (( یعنی اون های دیگه هیچ حسی ندارن؟))
باز هم کارلایل جهت افکار من را حدس زد و گفت: ((ادوارد تا حدی با من موافقه. اون قبول داره که خداوند و بهشت و ... و همین طور جهنم وجود داره. اما فکر میکنه که زندگی بعد از مرگ فقط برای انسان هاست نه برای موجوداتی مثل ما.))
لحن کارلایل بسیار ملایم بود او نگاهش را از پنجره ی بزرگی که بالای ظرفشویی آشپزخانه بود به تاریکی بیرون دوخت و گفت: (( می دونی اون فکر می کنه که ما روح خودمون و از دست دادیم.))
بی درنگ یاد حرف هایی افتادم که بعد از ظهر همان روز از ادوارد شنیده بودم: مگر این که تو نخوای بمیری- این کاری هست که ما انجام می دیم. لامپ حباب داری بالای سرم روشن شد.
گفتم: (( بزرگتریم مشکل همینه درسته؟برای همینه که اون در مورد من اینقدر سخت گیری میکنه.))
کارلایل با لحن آهسته ای صحبت کرد و گفت: (( من به پسرم...نگاه می کنم. قدرت اون خیرخواهیش درخشندگی خاصی که ازش ساطع می شه و این چیزا امید و ایمان من رو نسبت به خدا تقویت می کنه. چطور ممکنه کسی مثل ادوارد نتونه موقعیت خودش رو توی این دنیا ارتقا بده؟))
سرم را با حرکت تندی به نشانه ی موافقت تکان دادم.
کارلایل چشم هایش را با نگاهی مبهم به من دوخت و پرسید: (( اگه این چیزایی که من در مورد اون میگم درست باشه... اگه اون واقعا همونطوری که تو می گی باشه... تو می تونی روحش رو ازش بگیری؟))
طرز بیان این پرسش طوری بود که من را از جواب دادن بازداشت. اگر او از من پرسیده بود که حاضرم روحم را برای ادوارد به خطر بیاندازم...لب هایم را با اندوه به هم فشار دادم. نه...ابن مبادله ی منصفانه ای نبود.
کارلایل گفت: ((حالا متوجه مشکل شدی؟))
در حالی که چانه ام به شدت سفت و منقبض شده بود سرم را تکان دادم.
کارلایل آهی کشید.
با اصرار گفتم: ((خوب این من هستم که باید تصمیم بگیرم.))
((به اون هم مربوط می شه.)) کارلیسل که می دید من وارد بحث شده ام دستش را بالا آورد و گفت: ((اون درمورد کاری که بخواد با تو بکنه مسئولیت داره.در مورد رفتارش با تو مسئوله.))
نگاه کنجکاوم را به کارلایل دوختم و گفتم: ((اون تنها کسی نیست که می تونه این کارو بکنه.))
او با خنده ای ناگهانی جدیت بحث را کاهش داد و گفت: (( اوه نه ! تو مجبوری در این مورد با اون کلنجار بری.)) اما بعد آهی کشید و اضافه کرد: (( این همون موضوعی هست که من هیچ وقت نمی تونم در مورد اون مطمئن باشم. از بیشتر جنبه های دیگه فکر می کنم که من در مورد کارهایی که باید انجام می دادم نهایت سعی خودم رو کرده ام. اما از یه لحاظ... آیا این کار درستی بود که اون ها رو هم به این نوع زندگی محکوم کنم؟ در این مورد مطمئن نیستم.))
جواب ندادم. با خودم تصور کردمکه اگر کارلیسل در مقابل وسوسه تغییر دادن ماهیت ادوارد تنهایی که در حال مرگ بود مقاومت می کرد و ادوارد می مرد زندگی من چه شکلی به خود می گرفت... از این فکر لرزیدم.
کارلایل با لحنی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت: (( مادر ادوارد بود که من و مصمم کرد.)) بعد از گفتن این حرف او نگاه بهت زده اش را به تاریکی آن سوی پنجره ها دوخت.
پرسیدم: ((مادرش؟)) هر بار که من از ادوارد در مورد والدینش پرسیده بودم او فقط گفته بود که ان ها مدت ها قبل فوت کرده اند و فقط خاطرات مبهمی از آن ها دارد. متوجه شدم که خاطره ی کارلایل از والدین ادوارد با وجود ارتباط و آشنایی کوتاهش با آنها می توانست خیلی روشن تر و گویاتر باشد.
((بلا نام او الیزابت بود الیزابت میسن. پدر او ادوارد پدر، هیچ وقت در بیمارستان به هوش نیومد . اون توی اولین موج حمله ی آنفولانزا مرد. اما الیزابت کمابیش تا آخرین لحظه ی زندگیش هشیار بود. ادوارد شباهت زیادی به اون داره. مادرش هم همین سایه ی برنزی عجیب رو توی موهاش داشت، و چشم هاش هم درست همین رنگ سبز رو داشت.))
در حالی که سعی داشتم مجسم کنم پرسیدم: ((چشم های ادوارد سبز بود؟))
کارلایل گفت: ((اره.)) به نظر می رسید که چشم های زرد مایل به قرمز او تصاویر مربوط به صد سال گذشته را می دید. او ادامه داد: (( الیزابت در تمام مدت نگران پسرش ادوارد بود. او با تلاش کردن برای مراقبت از ادوارد شانس بهبود خودش رو تا حد زیادی کم کرد. من انتظار داشتم ادوارد زود تر از مادرش بمیره چون حالش خیلی بدتر بود. اما بعد همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و...
مادر ادوارد دیگه داشت تموم می کرد. آفتاب تازه غروب کرده بود و من به بیمارستان برگشته بودم تا دکترهایی که تمام روز اونجا کار کرده بودن مرخص کنم. دوره ی بسیار سختی بود سخت تر از اونی که من بخوام برای پنهان کردن ماهیت اصلی ام تظاهر به چیزی بکنم...کارهای زیادی باید انجام می شد و من تنها کسی بودم که احتیاج به استراحت نداشتم. نفرت داشتم از این که به خونم برگردم و در حالی که ده ی زیادی تو بیمارستان در حال مرگ بودن خودم را توی تاریکی پنهان کنم و تظاهر به خوابیدن بکنم
اول به سراغ الیزابت و پسرش رفتم تا وضعیتشون و بررسی کنم. تا حدی به اون ها دلبسته شده بودم... البته با در نظر گرفتن بیعت ضعیف و کشنده ی انسان ها این نوع دلبستگی ها می تونه خرناک باشه بلافاصله متوجه ت الیزابت شدم. تب اون از کنترل خارج شده بود و بدنش ضعیف تر از حدی بود که بتونه مقاومت کنه.
اما وقتی که از روی تخت کوچیک بیمارستان به من نگاه کرد به نظر ضعیف نمی اومد. اون زن با قوی ترین صدایی که می تونست از حنجره ی بیمارش بیرون بیاد به من دستور داد:پسرم رو نجات بده!
دستش رو گرفتم و با لحن مطمئنی بهش گفتم: من هر کاری رو که بتونم انجام می دم. تب ا چنان بالا بود که احتمالا نمی تونست سردی غیر معمول دست من و احساس کنه! هر چیزی مقابل پوست داغ اون سرد به نظر می اومد.
با اصرار گفت: باید این کارو بکنی. دست من و به قدری محکم گرفته بود که من فکر کردم شاید بتونه از اون حال وخیم نجات پیدا کنه. چشم هاش سخت شده بودن مثل سنگ، مثل زمر سبز! اون دوباره گفت: باید هر کاری رو که می تونی انجام بدی. کاری که دیگران نمی تونند براش بکنن!این کاریه که تو باید برای ادوارد من انجام بدی.
این حرف اون من و به وحشت انداخت. الیزابتنگاه نافذ خودش رو به من دوخت و در یک لحظه یقین پیدا کردم که اون راز من و می دونست! بعد تب همه ی بدنش رو گرفت و دیگه به هوش نیومد. هنوز یک ساعت از تقاضایی که از من کرده بود نمی گذشت که مرد.
ده ها سال بود که ذهنم مشغول فکر به وجود اوردن رفیقی برای خودم بود! فقط یه موجود دیگه که واقعا از ماهیت من خبردار باشه نه اون چیزی که وانمود می کردم هستم. اما هیچ وقت نمی تونستم این کارو برای خودم توجیه کنم... یعنی این که بخوام بلایی که سر من اومده سر یه نفر دیگه بیارم.
ادوارد اون جا روی تخت خوابیده بود و داشت می مرد. معلوم بود بیشتر از چند ساعت از عمرش باقی نمونده. جسد مادرش کنار اون بود و حتی پس از مرگ هم نمی شد آرامش کامل رو توی صورتش دید!))
کارلیسل همه ی آن صحنه ها را می دید و گذر یک قرن نتوانسته بود حافظه اش را خدشه دار کند.
به علاوه وقتی که او سخن می گفت من می توانسم به روشنی جو ناامید کننده ی بیمارستان و سایه ی مرگ را که در آنجا گسترده شده بود حس کنم. می توانستم ادوارد را مجسم کنم که در تب می سوخت و با هر تیک تاک عقربه های ساعت به مرگ نزدیک تر می شد... دوباره ارزیدم و آن تصویر دردناک را از ذهنم راندم.
کارلیسل ادامه داد: (( حرف ها الیزابت توی ذهنم طنین انداز شده بود. اون از کجا می دونست که من قادر به چه کاری بودم؟ آیا واقعا ممکن بود که کسی خواهان چنان سرنوشتی برای پسرش باشه؟
به ادوارد نگاه کردم. تو همون حال بیماری هم چهره ی جذابی داشت.چیز خالص و خوبی توی چهره اش دیده می شد. این همون چهره هی بود که آرزو داشتم متعلق به پسر من باشه.
بعد از اون همه سال تردید و دو لی من بر مبنای خواست دلم عمل کردم. اول جسد الیزابت رو روی همون تخت چرخ دار به سردخونه بردم و بعد به کنار ادوارد برگشتم. هیچ کس متوجه نبود که ادوارد هنوز در حال نفس کشیدن بود. همه ی اون دست هایی که در کار بودن و چشم هایی که می پائیدن حتی برای برطرف کردن نیمی از نیاز های بیماران کافی نبود. حداقل توی سردخونه دیگه موجود زنده ای نبود. من ادوارد و از در پشتی بیمارستان خارج کردم و اونو از روی پشت بام ها عبور دادم و به خونه ی خودم بردم.
مطمئن نبوم که چه کاری باید بکنم. اول به فکر افتادم که همون زخم هایی رو که قرن ها قبل توی لندن به بدن خودم وارد شده بود روی بدن ادوارد ایجاد کنم. اما کمی بعد احساس بدی در اون مورد به من دست داد. چنین روشی دردناک بود و بیش از حد لازم طول می کشید.
اما متاسف نبودم. در واقع تا حالا هیچ وقت از نجات دادن ادوارد متاسف نشدم. او سرش را تکان داد و به زمان حال باز گشت و به من لبخند زد و گفت: (( فکر می کنم حالا دیگه باید تو رو ببرم خونه.))
ناگهان صدای ادوارد شنیده شد: ((من این کار و می کنم.)) او از اتاق نیمه تاریک بیرون آمد و آهسته به طرف کارلیسل رفت. چهره ی او صاف و بی حالت بود اما چیز نگزان کننده ای در چشم هایش دیده می شد.... چیزی که او سخت تلاش می کرد پنهان کند. احساس کردم که معده ام در اثر اضطراب دچار تورم شده است.
گفتم: (( کارلیسل می تونه من و ببره.)) نگاهی به پیراهنم انداختم پارچه ی کتانی ان که رنگ ابی روشنی داشت از خون خیس ولکه لکه شده بود. شانه ی راستم هم با خون صورتی رنگی که در حال انجماد بود پوشیده شده بود.
ادوارد با صدای بی احساس گفت: (( حال من خوبه. تو باید لباس هاتو عوض کنی. با این ظاهری که داری چارلی سکته قلبی می کنه. به الیس می گم یه چیزی برات بیاره.))
بعد با گام های بلند از در اشپزخانه بیرون رفت.
با نگرانی به کارلیسل نگاه کردم و گفتم: ((اون خیلی ناراحته.))
کارلیسل با لحن موافقی گفت: (( بله امشب دقیقا همون چیزی بود که اون بیشترین وحشت رو ازش داشت. تو به خطر افتادی اون هم به خاطر ماهیتی مه ما داریم.))
((تقصیر اون نیست.))
((تقصیر تو هم نیست.))
نگاهم را از چشم های هوشمند و جذاب او گرفتم. نمی توانستم با او موافق باشم.
کارلیسل دستش را به طرف من دراز کرد و کمک کرد تا از روی میز اشپزخانه بلند شوم. من به دنبال او وارد اتاق اصلی شدم .اسم برگشته بود و با کف شویی جایی از کف اتاق را که من بر زمین افتاده بودم تمیز می کرد. در ضمن ماده ای را برای سفید کردن کف و از بین بردن خون به کار می برد.
گفتم: (( اسم بذار من این کارو بکنم.)) می توانستم احساس کنم که چهره ام دوباره سرخ شده بود.
او لبخندی به من زد و گفت: (( دیگه داره تموم مشه. حالت چطوره؟))
با لحن مطمئنی جواب دادم: ((خوبم. کارلیسل از هر دکتر دیگه ای که تا حالا دیده ام تند تر بخیه می زنه.))
هر دوی آن ها خندیدند.

آلیس و ادوارد از در پشتی خانه وارد شدند. آلیس با عجله خودش را به کنار من رساند اما ادوارد عقب تر ایستاد و چهره اش حالت سحرآمیزی داشت.
آلیس گفت: (( زود باش. الان یه لباسی برات می آرم که پوشیدنش زیاد ترسناک نباشه.))
او یکی از پیراهن های اسم را که رنگ آن به پیراهن من نزدیک بود پیدا کرد.
مطمئن بودم که چارلی متوجه نمی شد. حالا که من غرق خون نبودم باندپیچی دراز روی بازویم چندان برایم جدی نبود.ممکن نبود چارلی از باندپیچی بودن من تعجب کند.
وقتی که ادوارد داشت به طرف در اتاق برمی گشت آهسته گفتم: ((آلیس.))
((بله؟)) او هم صدایش را آهسته نگه داشته بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد؛سرش به یک طرف خم شده بود.
پرسیدم: ((اوضاع چقدر خرابه؟))مطمئن نبودم که زمزمه کردن من فایده ای داشته باشد اگر چهما طبقه ی بالا بودیم باز هم ممکن بود او صدای من را بشنود.
چهره ی او در هم رفت.گفت: ((من هنوز مطمئن نیستم.))
((جاسپر چطوره؟))
آهی کشید و جواب داد: ((اون خیلی از دست خودش ناراحته. فشار زیادی بهش اومده و اون از این که احساس ضعف کنه خیلی بیزاره.))
((اما این که تقصیر اون نیست. بهش بگو که من اصلا از دستش عصبانی نیستم. بهش می گی؟))
((البته.))
ادوارد کنار در ورودی خانه منتظر من بود. وقتی که به پائین پله ها رسیدم او بی هیچ حرفی در را برایم باز کرد.
وقتی که با احتیاط به طرف ادوارد می رفتم الیس داد زد: (( هدیه هاتو بردار.)) او خودش دو تا از بسته ها را که یکی از ان ها نیمه باز بود به اضافه دوربینم که زیر پیانو افتاده بود را برداشتو ان ها را زیر بازوی سالم من گذاشت و گفت: (( بعد از این که اینهارو باز کردی می تونی از من تشکر کنی.))
اسم و کارلیسل هر دو شب بخیر ساده ای به من گفتند. متوجه نگاه های سریعی که ان ها به پسر خون سردشان می انداختند شدم. من هم دست کمی از ادوارد نداشتم.
در بیرون از خانه نفس راحتی کشیدم. و با عجله از کنار فانوس ها و گل های رز که حالا یاداور خاطره ی خوشایندی برایم بودند گذشتم.ادوارد در سکوت کنار من راه می رفت. در اتومبیل را برایم باز کرد و من بی هیچ گلایه ای سوار شدم.
روی داشبرد روبان قرمز پهنی دیده می شد که به استریوی نو چسبانده شده بود. روبان را کندم و ان را کف ماشین انداختم. وقتی ادوارد روی صندلی راننده نشست من روبان را با پا به زیر صندلی فرستادم.
او نه به من نگاه کرد نه به استریو.هیچ کدام از ما ان را روشن نکردیم و با غرش ناگهانی اتومبیل بر عمق سکوت بین ما افزوده شد. او با سرعت زیادی در میان مسیر تاریک . پر پیچ و خم راه افتاد.
چیزی نمانده بود که این سکوت من را دیوانه کند.
سرانجاموقتی که ادوارد اتومبیل را وارد بزرگراه اصلی می کرد با لحن ملتمسانه ای گفتم: ((یه چیزی بگو.))
با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: (( می خوای چی بگم؟))
بی اعتنایی او من را تکان داد. گفتم: ((بگو که منو می بخشی.))
این حرف من پرتوی از زندگی را به صورت او بازگرداند البته از خشم زندگی را. پرسید: ((تو رو ببخشم؟برای چی؟))
((اگه من بیشتر احتیاط می کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد.))
((بلا تو فقط نا خواسته انگشت خودتو بریدی- فکر نمی کنم مجازات این کار اعدام باشه!))
((با این وجود تقصیر من بود.))
این جمله ی من دریچه ی سیل را باز کرد.
((تقصیر تو؟ اگه تو دست خودت رو توی خونه ی مایک نیوتون بریده بودی جایی که جسیکا و آنجلا و سایر دوست های معمولی تو اطرافت بودن بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفته چی بود؟ ممکن بود اونها نتونن برای بستن انگشت تو چسب زخم پیدا کنن. اگه تو خودت به یه دسته بشقاب شیشه ای می خوردی و روی اونها می افتادی-بدون این که کسی تو رو روی اونها پرت کنه- بدترین اتفاق چی بود؟این که وقتی تورو به اتاق اوژانس می بردن کمی از خون تو روی صندلی ماشین می موند؟ وقتی که بازوی تو رو بخیه می کردن مایک نیوتون می تونست دست تو رو توی دست خودش نگه داره و مجبور نبود در تمام مدتی که اونجا بود با میل درونی خودش برای کشتن تو بجنگه! بلا سعی نکن هیچ کدوم از این چیزارو گردن خودت بندازی . این کارت باعث می شه من بیشتر از خودم متنفر بشم.))
با اصرار پرسیدم: ((مایک نیوتون از کجا وارد حرف های ما شد؟))
ادوارد غرولندکنان گفت: (( مایک نیوتون وارد حرف های ما شد چون دوستی تو با اون خیلی برای تو بهتره.))
با لحن اعتراض امیزی گفتم: ((من ترجیح می دم بمیرم تا اینکه با کسی به جز تو دوست باشم.))
((خواهش می کنم بیشتر از حد احساساتی نشو.))
((پس تو هم دست از این مسخره بازی بردار.))
او جوابی نداد. نگاهش را به ان سوی شیشه ی اتومبیل دوخت و چهره اش حالت اسرارامیزی پیدا کرد.
در ذهنم به شدت دنبال راهی می گشتم که نگذارم اوضاع از ان بدتر شود. وقتی اتومبیل جلوی خانه ی ما متوقف شد هنوز راه حلی پیدا نکرده بودم.
ادوارد موتور را خاموش کرد اما دست هایش محکم فرمان اتومبیل را چسبیده بودند.
پرسیدم: ((می ای خونه ی ما؟))
((نه باید برم خونه.))
اخرین چیزی که برای او ارزو کردم این بود که در پشیمانی و اندوه غوطه ور شود.
با اصرار گفتم: ((به خاطر تولدم بیا بریم خونه.))

((هم خرو می خوای هم خرمارو! یا باید از مردم بخوای به تولدت اهمیت ندن یا باید بخوای که اهمیت بدن یا این یا اون.))
لحن او جدی بود اما نه به اندازه قبل.اه بی صدایی از سر اسودگی کشیدم.
گفتم: ((باشه. تصمیم من اینه که از تو بخوام نسبت به تولد من بی اعتنا نباشی. توی خونه می بینمت.))
از اتومبیل پیاده شدم و بعد به طرف بسته های هدیه برگشتم. او اخم کرده بود.
گفت: (( مجبور نیستی اینها رو ببری.))
بی اختیار جواب دادم: ((اینهارو می خوام.)) و به ذهنم خطور کرد که شاید او در مورد من از روانشناسی وارونه استفاده کرده بود. چون سرانجام وادارم کرده بود که به تولدم اهمیت بهم!
او گفت: ((نه تو این ها رو نمی خوای. کارلیسل و اسم برای اینها پول خرج کردن.))
گفتم: ((می خوام.))
هدیه ها را به زحمت زیر بازوی سالمم گرفتم و در اتومبیل را پشت سرم بستم. در کمتر از یک ثانیه ادوارد از اتومبیل پیاده شده و کنار من بود.
او گفت: (( حئاقل بذار من اینهارو برات بیارم.)) بهد هدیه ها را از دست من گرفت.
با لبخندی گفتم: ((متشکرم.))
با اهی جواب داد: ((تولدت مبارک.))
او هدیه هارا تا نزدیک خانه اورد و بعد با لبخند موزیانه ای که من خیلی دوست داشتم برگشت و در میان تاریکی ناپدید شد.
بازی هنوز ادامه داشت؛ به محض این که از در جلویی وارد خانه شدم صدای گزارشگر تلویزیون را که بر هیاهوی جمعیت تماشاچی می چربید شنیم.
چارلی صدا زد: ((بلا؟))
وقتی به داخل هال پیچیدم گفتم: ((سلام پدر.)) بازوهایم را نزدیک بدنم نگه داشته بودم. فشار کمی که به بازویم دادم باعث سزش ان شد و بینی ام را چین انداخت. به نظر می امد که داروی بی حس کننده رفته رفته تاثیر خود را از دست می داد.
چارلی روی کاناپه لم داده و پاهای برهنه اش را روی لبه ی ان گذاشته بود. چند تار مویی که از موهای قهوه ای مجعدش باقیمانده بود به یک طرف سرش چسبیده بود.
((آلیس سنگ تموم گذاشت گل کیک شمع هدیه و... همه چی بود.))
((اونها برات چی خریده بودن.))
((یه استریو برای اتومبیلم.)) بعد با خودم فکر کردم:به اضافه چیزهای غیرمنتظره ی دیگه!
چارلی گفت: ((عجب!))
با لحن موافقی گفتم: (( شب خیلی خوبی بود.))
((فردا صبح میبینمت.))
برای او دست تکان دادم و گفتم: ((اره می بینمت.))
((بازوت چی شده؟))
سرخ شدم و به بخت بدم لعنت فرستادم و گفتم: ((پام لیز خورد افتادم چیز مهمی نیست.))
اهی کشید سرش را تکان داد و گفت: ((شب بخیر.))
((شب بخیر پدر.))
با عجله خودم را به حمام رساندم جایی که پیژامه ام را برای چنین شب هایی نگه می داشتم. بلوز و شلوار کتان راکه با هم جور بودند و انها را جایگزین پیراهن خواب کهنه ام کرده بودم پوشیدم. حرکات من باعث کشیده شدن بخیه هایم شد و تکانی خوردم. با یک دست صورتم را شستم دندان هایم را مسواک زدم و بعد با عجله خودم را به اتاقم رساندم.

ادوارد روی صندلی نشسته بود و با بی تفاوتی با یکی از جعبه های نقره ای رنگ هدیه ها بازی می کرد.
ادوارد با صدای غمگینی گفت: ((سلام.)) او در افکار خود غوطه ور بود.
به طرف او رفتم هدیه ها را از دستش بیرون کشیدم و روی تخت نشستم.
سرم را به سینه ی سنگی او تکیه دادم و پرسیدم: ((حالا می تونم هدیه هام و باز کنم؟))
او پرسید: ((این شورو اشتیاق از کجا می اد؟))
((تو منو کنجکاو کردی.))
جعبه ی مستطیل شکل درازو پهنی را که حدس می زنم از طرف کارلیسل و اسم باشد برداشتم.
او گفت: (( به من اجازه بده.)) او هدیه را از دست من گرفت و با حرکت سریعی کاغذ نقره ای رنگ ان را پاره کرد. بعد جعبه ی سفید مستطیلی را به من داد.
با لحن طعنه امیزی گفتم: (( مطمئنی که می تونم در جعبه هارو باز کنم؟)) اما او اعتنایی به این حرف نکرد.
درون جعبه یک تکه کاغذ ضخیم و دراز بود که حروف چاپی زیادی روی ان دیده می شد. حدود یک دقیقه طول کشید تا من توانستم پیام اصلی ان نوشته را دریابم.
پرسیدم: (( قراره ما به جکسون ویل برویم؟)) برخلاف میلم هیجان زده بودم. ان تکه کاغذ رسید بلیت های هواپیما بود هم برای من و هم برای ادوارد.
ادوارد گفت: ((عجب فکر بکری!))
((من که باورم نمی شه. رنی از خوشحالی بال در می اره! تو که ناراحت نیستی هستی؟ هوای اونجا افتابیه تو باید همه ی روزو تو خونه بمونی.))
او گفت: (( فکر می کنم از عهده اش بربیام.)) بعد اخم کرد و ادامه داد: ((اگه من می دونستم که تو ممکنه در مقابل این هدیه به این خوبی واکنش نشون بدی کاری می کردم که تو اونو جلوی کارلیسل و اسم باز کنی. فکر می کردم می خوای نق بزنی!))
((خوب البته که هدیه خیلی خوبیه. اما من تو رو هم با خودم می برم!))
او خندید و گفتSad( حالا ارزو می کنم که ای کاش من هم برا هدیه ی تو پول خرج می کردم. نمی دونستم که می تونی واکنش عاقلانه ای داشته باشی.))
بلیت ها را کنار گذاشتم و در حال که حس کنجکاوی ام دوباره تحریک شده بود دستم را به طرف هدیه ی او دراز کردم. اما ادوارد ان را هم از دست من گرفت و مثل اولی کاغذش را پاره کرد.
بعد او یک جعبه ی جواهرنشان حاوی لوح فشرده ای را به دست من داد که یک لوح خالی در ان بود.
با حالتی بهت زده پرسیدم: (( این چیه؟))
او چیز نگفت لوح را از دست من گرفت و دستش را به طرف دستگاه پخش من که روی میز کنار تخت بود برد و کلیدplayرا فشار داد و ما در سکوت منتظر ماندیم بعد موسیقی شروع شد.
من با دهانی بسته و چشم هایی گشاده گوش کردم. می دانستم که او منتظر واکنش من بود اما قادر به حرف زدن نبودم. اشک در چشم هایم جوشید اما قبل از اینکه سرریز شود ان را پاک کردم.
او با نگرانی پرسید: (( بازوت درد می کنه؟))
گفتم: (( نه این بازو دیگه متعلق به من نیست...ادوارد، این اهنگ زیباست ممکن نبود چیز دیگه ای به من بدی که بیشتر از این خوشحالم کنه.باورم نمی شه.)) ساکت شدم تا بتوانم گوش کنم.
محتوای لوح فشرده موسیقس ادوارد بود و اولین اهنگ روی لوح اهنگ لالایی بود که برای من ساخته شده بود.
او گفت: (( فکر نمی کردم تو به من اجازه بدی یه پیانو به اینجا بیارم و برات اهنگ بزنم.))
((حق با توئه.))
((بازوت چطوره؟))
((خیلی خوبه.)) اما در واقع مثل این بود که بازویم در زیر باند ها شعله ور شده باشد! دلم یخ می خواست.
ادوارد گفت: (( برات یه کمی تیلنول میارم .))
با اعتراض گفتم: ((من به چیزی احتیاج ندارم.)) اما او بلند شد و به طرف در اتاق راه افتاد. زیر لب گفتم((چارلی!))
ادوارد در حالی که بی سرو صدا از در بیرون می رفت با لحن مطمئنی گفت: (( اون نمی تونه منو ببینه...)) اما فبل از این که در کاملا به چهارچوب خود برگردد و بسته شود ادوارد برگشته بود! او در نیمه یاز را گرفت و وارد اتاق شد. لیوان اب را در یک دست و شیشه ی قرص را در دست دیگرش گرفته بود.
بی هیچ حرفی قرص هایی را که به دست من داد گرفتم. می دانستم که در بحث کردن حریف او نیستم. حالا دیگر بازویم به راستی ناراحتم کرده بود.
اهنگ لالایی من با صدای دوست داشتنی و ملایمی در فضای اتاق شنیده می شد.
ادوارد یاداوری کرد: ((دیر شده.))
زیر لب گفتم: ((باز هم متشکرم.))
(( خواهش می کنم. من دیگه باید برم خداحافظ.)) و بعد به طرف پنجره رفت.
زمزمه کردم: ((خداحافظ.))
مدتی کمابیش طولانی ساکت ماندم و به اهنگ لالایی که به پایان خود نزدیک می شد گوش کردم. اهنگ دیگری شروع شد اهنگ مورد علاقه ی اسم بود.
به راستی احساس خستگی می کردم. ان روز از بسیاری از جهات روزی طولانی و کشدار بود اما در پایان ان من اصلا احساس اسودگی نداشتم. گویی فردا اتفاق بدتری در راه بود! شاید هم دلشوره ی احمقانه ای بیش نبود. فردا چه چیز بدتر از اتفاق امروز ممکن بود روی دهد؟ بدون شک شوکه شده بودم.
سعی کردم اهمیتی به فردا ندهم. احساس خوبی به من دست داد. بین خواب و بیداری بودم-شاید بیشتر خواب- که ناگهان به یاد بهار کذشته افتادم. یعنی زمانی که او من را ترک کرده بود تا جیمز را از سر من بردارد. با لرزشی که بدنم را فرا گرفت در عالم ناهوشیاری غوطه ور شدم. گویی در همان لحظه دچار کابوس شده بودم.
فصل سوم
"پایان"
صبح احساس بسیار بدی داشتم .خوب نخوابیده بودم. بازویم می سوخت و سرم درد می کرد. به نظر می رسید که اضطراب و دل شوره رفته رفته کوبش ضربان سرم را افزایش می داد.
ادوارد مثل همیشه در مدرسه منتظرم بود اما چهره اش هنوز هم درهم بود. در عمق چشم هایش چیزی نهفته بود که من هنوز در مورد ان مطمئن نبودم... و این موضوع باعث وحشم می شد. نمی خواستم موضوع شب گذشته را پیش بکشم اما مطمئن نبوئم که اجتناب از ان موضوع وضع را خراب تر نکند.
به ردوغ گفتم: (( عالیه.)) و در همان حال صدای بسته شدن در اتومبیل در گوشم تنین انداز شد.
در سکوت راه افتادیم و او برای همگانی با من طول گام هایش را کوتاه می کرد.
چیز های زیادی بود که می خواستم از او بپرسم. اما برای پرسیدن بیش تر ان سوال ها باید منتظر الیس می ماندم:امروز صبح حال جاسپر چه طور بود؟ بعد از امدن من چه حرف هایی بین ان ها ردو بدل شده بود؟ رزالی چه گفته بود؟ و مهمتر از همه این که پیش بینی الیس با استفاده از توانایی خاص او برای دیدن تصاویر عجیب و ناقص از اینده چه بود؟ ایا می دانست ادوارد در چه فکری است؟ چرا او تا این حد غمگین شده بود؟ ایا دلیل خاصی برای ترس های بی پایه و ااسس که نمی توانستم از شر انها خلاص شوم وجود داشت؟
صبح ان روز به ارامی سپری شد. برای دیدن الیس بی قرار بودم گرچه با بودن ادوارد در انجا نمی توانستم با او صحبت کنم. ادوارد ساکت و تودار بود گاهی از من در مورد بازویم می پرسید و من دروغ می گفتم.
الیس اغلب زود تر از ما به ناهار می رسید. او نمی توانست خودش را با ادم کندی مثل من هماهنگ کند. اما امروز برخلاف همیشه که باسینی غذای دست نخورده ای در انجا منتظر می ماند پشت میز دیده نمی شد.
ادوارد چیزی در مورد غیبت او نگفت. با خودم فکر کردم که شاید کلاس الیس هنوز تمام نشده است- تا این که بن و کانر را دیدم که در کلاس فرانسه ساعت چهارم با الیس هم کلاس بودند.
با نگرانی از ادوارد پرسیدم: ((الیس کجاست؟))
او به تکه ای گرانولا که اهسته بین انگشت هایش فشار می داد نگاه کرد و گفت: ((اون پیش جاسپر مونده.))
((حال جاسپر خوبه؟))
((مدتیه که از پیش ما رفته.))
((چی ؟ کجا؟))
ادوارد شانه ای بالا انداخت و گفت: ((جای خاصی نرفته.))
با ناامیدی گفتم: (( و الیس هم با اون رفته.)) معلوم بود که اگر جاسپر به کمک او احتیاج داشت الیس به سراغش می رفت.
((اره اون تا مدتی به اینجا برنمی گرده داشت سعی می کرد جاسپر رو متقاعد کنه که به دنالی بره.))
دنالی جایی بود که گروه منحصر به فرد دیگری از خون اشام ها که شبیه به خانواده ی ادوارد بودند در انجا زندگی می کردند. تانیا و خانواده او. گهگاهی چیزهایی درباره ی انها شنیده بودم. زمستان گذشته که ورود من به فورکس اوضاع را برای ادوارد دشوار کرده بود او به سراغ ان خانواده رفته بود. لورنت هم متمدن ترین عضو فرقه ی کوچک جیمز بود به جای این که در کنار جیمز بماند و با کالن ها درگیر شود به انجا رفته بود منطقی بود که الیس از جاسپر بخواهد که او هم به انجا برود.
اب دهانم را فرو بردم و سعی کردم گرفتگی راه گلویم را برطرف کنم احساس عذاب وجدان باعث شد سرم خم شود و شانه هایم فرو بیفتد. من انها را از خانه ی خودشان اواره کرده بودم درست مثل رزالی و امت. من در حکم طاعون بودم.
ادوارد با نگرانی پرسید: (( زخم بازوت تورو ناراحت می کنه؟ ))
با بیزاری زیر لب گفتم: (( بازوی بی خاصیت من چه اهمیتی داره؟))
او جواب نداد و من سرم را روی میز گذاشتم.
تا پایان روز سکوت رفته رفته بی معنی می شد. من نمی خواستم سکوت را بشکنم اما به نظر می رسید که اگر می خواستم او با من سخن بگوید چاره ای جز این نداشتم.
وقتی که در سکوت کنارهم به طرف اتومبیل من می رفتیم گفتم: (( امشب دیر می رم خونه.))
از این که متعجب به نظر می امد خشنود ودم گفتم: (( باید برم سر کار. من باید برای تعطیل کردن دیروز با خانم نیوتون صحبت می کردم.))
او زیر لب گفت: ((اوه.))
انتظار داشتم او بخندد یا لبخند بزند یا به نحوی در مقابل حرف های من واکنش نشان دهد.
او با بی تفاوتی گفتت: (( بسیار خوب.))
در اتومبیل را برای من بست. بعد برگشت و با گام های ظریفی به طرف اتومبیلش رفت.
قبل از این که وحشت به طور کامل بر وجودم غالب شود از محوطه ی پارکینگ بیرون امدم. اما تا موقعی که به فروشگاه نیوتون برسم حسابی به نفس نفس افتاده بودم.
با خودم فکر کردم که ادوارد به زمان احتیاج داشت. او می توانست بر این بحران غلبه کند. شاید او برای این غمگین بود که اعضای خانواده اش در حال ناپدید شدن بودند. اما الیس و جاسپر به زودی برمی گشتند. همین طور رزالی و امت. اگر لازم می شد من حاضر بودم از خانه ی بزرگ سفیدی که در کنار رودخانه بود دوری کنم. دیگر هیچ وقت پایم را به انجا نمی گذاشتم. اهمیتی نداشت می توانستم الیس را در مدرسه ببینم. او سرانجام مجبور می شد به دبیرستان باز گردد. به هر حال او همیشه رفتار خوبی با من داشت. او نمی توانست با دور ماندن از خانواده احساسات کارلیسل را جریحه دار کند.
بدون شک می توانستم به طور منظم به طور منظم برای دیدن کارلیسل به اوژانس بروم.
در هر صورت ان چه شب گذشته روی داده بود اهمیتی نداشت. اتفاق مهمی نیفتاده بود. این سرنوشت من بود. به خصوص در مقایسه با بهار گذشته اتفاق دیشب بی اهمیت به نظر می امد. بهار گذشته قبل از ان که ادوارد از راه برسد و شر جیمز را از سر من کم کند یک پایم شکسته بود و چیزی نمانده بود در اثر خون ریزی شدید بمیرم- و ادوارد هفته های متمادی را در بیمارستان با روحیه ای به مراتب بهتر از حالا سپری کرده بود. شاید دلیل اندوه او این بود که این بار باید در مقابل یک دوست یا یک برادر از من دفاع می کرد.
شاید به جایی این که خانواده اش پراکنده شوند بهتر بود او مرا به جای دیگری ببرد. وقتی تنهایی بی وقفه ام را با فکر کردن به این چیز ها سپری کرده ام افسردگی ام تا حدی کاهش یافت. اگر ادوارد فقط می توانست اخرین سال دبیرستان را به اخر برساند چارلی دیگر نمی توانست اعتراضی داشته باشد. می توانستیم با هم به دانشگاه برویم یا وانمود کنیم که این کار را کرده ایم همان کاری که رزالی و امت امسال در حال انجام ان بودند. بی تردید ادوارد می توانست یک سال صبر کند. برای یک موجود فنا ناپذیر یک سال چه اهمیتی دارد؟ حتی برای من هم مدت زیادی نبود.
توانستم با خودگویی ارامش لازم برای پیاده شدن از اتومبیل و رفقن به طرف فروشگاه را به دست اورم. امروز قرار بود مایک نیوتون در این جا من را کلافه کند. وقتی که وارد فروشگاه شدم او به من لبخند زد و برایم دست تکان داد. جلیقه ام را محکم گرفتم و سرم را با حال مبهمی به طرف او تکان دادم. من هنوز در حال تجسم سناریو هایی خوشایندی بودم که در انها من و ادوارد به جاهای هیجان انگیز مختلفی فرار می کردیم.
مایک خیال بافی من را برهم زد و گفت: (( روز تولدت چه طور بود؟))
زیر لب گفتم: ((اه خوشحالم که گذشت.))
زمان به کندی می گذشت. می خواستم دوباره ادوارد را ببینم و امیدوار بودم که تا ملاقات بعدی ام با او تا حد زیادی با موضوع کنار امده باشد. صرف نظر از این که اصل موضوع چه می تواند باشد. بارها به خودم گفتم :" چیز مهمی نیست. همه چیز به حالت عادی برمیگرده"
وقتی به خیابانی که خانه ی چارلی در ان قرار داشت پیچیدم و اتومبیل نقره ای رنگ ادوارد را در انجا دیدم احساس اسودگی شدید و هیجان انگیزی به من دست داد. اما در کل از این که چنین وضعی پیش امده بود عمیقا ناراحت بودم.
با عجله به طف در جلویی رفتم و قبل از این که کاملا وارد خانه شوم صدا زدم: ((پدر؟ادوارد؟))
همچنان که انها را صدا می زدم موسیقی اشنایی را از مرکز ورزشی ای اس پی ان شنیدم که از اتاق نشیمن می امد. چارلی گفت: ((من اینجام.))
بارانی ام را به میخ چوبی اویزان کردم و با عجله به طرف اتاق نشیمن رفتم.
ادوارد روی صندلی راحتی و پدرم روی کاناپه نشسته بود چشم های هردویشان به تلویزیون دوخته شده بود. چنین تمرکزی در مورد پدر من عادی بود اما در مورد ادوارد نه.
با صدای خسته ای گفتم: ((سلام.))
پدرم بی انکه چشم هایش را از صفحه ی تلویزون بردارد جواب داد: ((سلام بلا. ما همین حالا پیتزای سرد خوردیم. فکر می کنم هنوز رو میز باشه.))
((باشه.))
در استانه ی در منتظر ماندم. سرانجام ادوارد با لبخند مودبانه ای به من نگاه کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت: ((من منتظر می مونم.))
بعد از گفتن این حرف چشم هایش دوباره به طرف تلویزیون بر گشت.
یک دقیده ی دیگر با حیرت به ادوارد خیره شدم. به نظر نمی رسید که هیچ کدام از انها متوجه من باشند احساس کرمسینه ام از چیزی انباشته می شود. شاید وحشت بود. به طرف اشپزخانه دویدم.
پیتزا هیچ جاذبه ای برای من نداشت. روی صندلی خودم نشستم زانو هایم را بالا اوردم . و بازو هایم را دور انها پیچیدم. مشکلی وجود داشت مشکلی بزرگتر از انچه تصور کرده بودم. صدای خنده و شوخی از تلویزیون به گوش می رسید.
سعی کردم با دلیل و منطق بر خودم مسلط باشم. بدیاتفاق بیفتد چه بود؟ به خودم لرزیدم. بدون شک این پرسش خوبی نبود. نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.
دوباره با خود اندیشیدم: "بسیار خوب بدترین چیزی که من می تونم تحمل کنم چیه؟ " اما از این پرسش هم زیاد خوشم نمی امد. اما به هر حال احتمالاتی را که ان روز به ذهنم خطور کرده بود مرور کردم.
دور ماندن از خانواده ی ادوارد. البته ادوراد نمی توانست انتظار داشته باشد که این موضوع شامل الیس هم بشود. اما اگر جاسپر از نزدیک شدن به من منع شده بود بدون شک محدودیت من برای دیدن الیس کمتر می شد.سرم
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10