مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان واقعی نجوای شیطان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
نام رمان:نجوای شیطان
مضمون داستان اجتماعی و عاشقانه است!از زبان شخصیت اصلی داستان <<حــــوا>> بیان میشه.


خب میریم سر داستان

نمایی از داستان:
با عصبانیت صندلی چرخدارش رو چرخوندم سمت خودم. دو بار پشت سر هم چرخید و بالاخره درست روبروم ایستاد. چشماش می خندید. همون چشمایی که یه روز دیوانه وار دوسش داشتم. چشمام پر از اشک شد. همون چشمایی که یه زمانی وحشی شرقی خطابش می کرد چونه م از بغض لرزید وقتی نگاهم به چال زنخدان چونه ش افتاد. چشمامو کشیدم پایین درست همون جایی که دستاشو صاف گذاشته بود روی صندلیش. خیلی بی مقدمه از جاش بلند شد. یه قدم از ترس عقب رفتم. انگشت اشاره شو گرفت سمت صورتم. ابروهاشو کشید توی هم و انگشتشو تکون داد.
-چرا؟ چرا به من از این رسم مذخرف چیزی نگفتی؟ چطوری تونستی؟
خودشو بیشتر کشید سمتم. دلم پیچ خورد. دستشو نوازش وار کشید روی صورتم و زمزمه کرد:
-به بهنام وفا نکردی چطوری میخوای به من وفا کنی؟
همه وجودم یکباره تیر کشید.چشمام سیاهی می رفت.
-تو... تو چطور میتونی این حرفو بزنی؟
با یه چرخ روی پاشنه پا عقب گرد کرد و کنار شیشه سر تا سری اتاقش وایساد. اتاقش که نه. بهنام... سرمو محکم فشار دادم و گفتم:
-من به خاطر تو این کارو کردم. از اولشم به خاطر تو بود. چطوری یادت رفته؟ چطوری لعنتی؟
-بیخود برای من پاپوش درست نکن.
چرخید سمتم. از چشماش شرارت می بارید. درست مثل همون روزی که پیشنهاد اینکارو بهم داد.
-بهتره فکر بهم زدن زندگی پدر و مادر منو از سرت بیرون کنی وگرنه خودم می کشمت...
دیگه نمی تونستم بیشتر از اون خودمو کنترل کنم. سرم گیج رفت و افتادم.زانوهام محکم خورد به پارکت کف اتاق. درد تو همه وجودم نشست. حتی میلیمتری از جاش تکون نخورد. چقدر عوض شده بود. چقدر تغییر موضع داده بود. همه وجودم درد می کرد. از درد خنجری که خورده بودم نمی تونستم قد راست کنم.چقدر عوض شده بود. چقد عوضی شده بودم. اون روزا اینجوری نبود. اون روزا این جوری نبودم.
-قرار ما این نبود.
-پاشو گم شو از اینجا بیرون. ضمنا یادت نره چی بهت گفتم. فکر پدر منو از سرت بیرون کن. 
مشت شد دستایی که روی زانوهای دردناکم بود. دوست داشتم درست با همین دستایی که بارها نوازششون کرده بود خفه ش کنم. این حق من نبود.
-شنیدی چی گفتــــــم؟ کاری نکن با پلیس تماس بگیرم.
تیره پشتم از شنیدن جمله ش لرزید. خودمو از روی زمین بلند کردم. مثل دو تا گوی شیشه ای بی احساس شده بودن. چشماش... مثل سرنوشتم سیاه سیاه شده بودن. چشمام...
قرار ما این نبود. قبولش خیلی دردناک بود. این وسط فقط من بودم که باختم. من حوا... باز هم فریب شیطان را خوردم.
منبع:نودوهشتیا
نویسنده:سپیده فرهادی
مقدمه
مي گويند مرا آفريدند از استخوان دنده چپ مردي به نام آدم
حوايم ناميدند يعني زندگي
تا در کنار آدم يعني انسان همراه و هصدا باشم
میگویند میوه سیب را من خوردم
شايد هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم مي نمايند
بعد از خوردن گندم و يا شايد سيب
چشمان شان باز گرديد مرا ديدند
مرا در برگ ها پيچيدند مرا پيچيدند در برگ ها
تا شايد راه نجاتي را از معصيتم پيدا کنند
نسل انسان زاده منست
من
حوا
فريب خورده شيطان
من خودم این رمانو نخوندم و زیاد علاقه ای به خوندن رمانای اجتماعی،عاشقانه ندارم ولی طبق گفته ی نویسنده این رمان سعی شده واقعیت رو نشون بده. پس بیاین همراهی کنیم .
فصل اول
قطره های آب سرگردون روی پوست تنم سر می خوردن و به سمت پایین می رفتن. چشمام بسته بود. سردم شده بود اما داشتم بازم مثل همیشه لجاجت می کردم. نمیخواستم چشمامو باز کنم. باید این سر درد لعنتی رو یه جوری آرومش می کردم. حتی به قیمت سرما خوردگی فردا. حرفای مریم بدجور توی سرم می کوبید.بالاخره لرزش کار دستم داد و با یه نفس بلند خودمو از زیر آب بیرون کشیدم. شیر آبو بستم و توی آینه روی در به خودم نگاه کردم. رنگ لبام به کبودی می زد. غبغبم بالا و پایین شد. با دستام موهای مشکیم رو از دور صورتم جمع کردم و با نفرت چشمامو از آینه گرفتم.حوله حمومم رو پیچیدم دور خودم و یه نفس عمیق کشیدم. انگاری سر دردم کمتر شده بود.بدون اینکه برق اتاق خوابو روشن کنم وارد شدم. در بالکن باز بود. سوز می اومد داخل. نمیدونم امشب چرا اینقدر سردم بود. توی تابستون و این سوز سرما یه مقدار عجیب بود. آباژور کنار تخت خواب روشن بود. چشمم به پاتختی و عکس خودم و بهنام افتاد. به سرعت برق نگامو از عکسا گرفتم و به سمت بالکن رفتم.-هیــــــــــــس. صدات در نیاد وگرنه خونت پای خودته.بدنم قفل شد. یه چیزی مثل یه سکته ناگهانی گلومو چسبید. انگار بختک افتاده بود روی تنم. بسم ا... حرکتی به بدنم دادم تا از محاصره دستای قدرتمندی که بدنم رو اسیر کرده بود خارج شم که سردی جسم تیزی رو زیر گلوم حس کردم.-ای آی قرار شد شیطنت نکنیا...هر چقدرم خودم رو واسه این اتفاقا آماده کرده باشم بازم واسم تازگی داشت. بازم من یه زن بودم. یه زن شکست خورده. یه حوای فریب خورده.-چ...چی میخوای از جونم؟-آهان حالا شدی یه بچه خوب. اگه می خوای هیچ بلایی سرت نیاد و سالم بمونی بهتره مث یه بچه حرف گوش کن به کاری که می گم گوش کنی. اونوقت منم قول میدم کاری به کارت نداشته باشم.از ترس نمی تونستم جم بخورم. سعی می کردم خودمو آروم کنم. سعی می کردم حرکت ناشایستی انجام ندم.باید منطقی برخورد می کردم. حالا من اسیر مردی بودم که صداشم آزارم میداد وای به حال قدرت دستاش.-خب باشه. باشه. فقط بگو چی میخوای...-اوووم. به اونم می رسیم خشگل خانم...بدنم می لرزید. انگار درست تو قطب جنوب وایساده بودم. دندونام بهم می خورد و از شدت برخوردش می خواستم جیغ بکشم. چندشم میشد. از عطر تنش. از بوی متوحش کننده دهنش که از کنار گوشم به بینیم می رسید.-چه بوی خوبی می دی. ببینم خشگله چه شامپویی به موهات می زنی؟حالت تهوع بهم دست داده بود. تهوع کلمات. تهوع فریاد. یه فریادی تا بینهایت. حس کردم افتاد درست کنار پام. بدنم بیشتر از پیش سرد شد.-چی.. چی کا... تروخدا ولم کن...-هیــــــــس. قول میدم بهت که فقط چند لحظه طول بکشه.برخورد لباش روی سر شونه م چندش آور ترین اتفاق عمرم بود. چشمامو از زور بدبختی بستم و با همه وجودم جیغ کشیدم.-خــــــــــــــــــــــداضربه محکمی که به جسمم وارد شد خفه م کرد. درد تو تک تک یاخته های بدنم پیچید. آب دهنم رو قورت دادم و بی اختیار چشمام مثل فنر بالا پرید.هلم داده بود وحشی تمام تنم از برخورد به کمد دیواری درد می کرد. احساس ترس باعث شد بی توجه به درد شکمم بچرخم. میترسیدم از موقعیت که پشت سرم بود. دیدمش. صورتش رو با یه جوراب زخیم پوشونده بود. دستکش دستش بود و هر لحظه دستش نزدیک و نزدیک تر از قبل می شد. دستامو به حالت ضبدری جلوی سینه های لختم گرفتم و پاهامو جمع و جمع تر کردم. یه لحظه فقط یه لحظه چشمم روی حوله صورتی رنگم که روی زمین افتاده بود توقف کرد و مجداد برگشت و خیره به مردی شد که نزدیک و نزدیک تر می شد. هنوز دندونام به هم می خورد و می لرزیدم از ترس و شایدم از سرما.برق چاقوی توی دستش چشمامو زد. نگامو از روی چاقو نمی تونستم بردارم. نزدیک و نزدیک تر شد. تعمدا آهسته حرکت می کرد تا ترس رو ذره ذره تو وجودم تزریق کنه. -چی میخوای از جونم؟ چی میــــــــخوای؟تنها یه قدم مونده بود. تموم شد. فاصله ها برداشته شد. دستشو محکم کوبید بالای سرم. هــــــــین بلندی کشیدم و بی اختیار دستام از روی سینه هام به سمت چشمام کشیده شد. -اوف چه استیلی داری. یکی از دستاش مُدَوُّر روی سینه م چرخید که دیگه بیشتر از اون نتونستم خودداری کنم و به التماس افتادم.-تروخدا ولم کن. چی میخوای از جونم لعنتی؟تو همون حالم پاهامو بیشت بهم نزدیک می کردم و سعی می کردم دستشو از روی سینه م بردارم.نزدیک تر و دورتر میشدم تا جایی که سرم کاملا چسبید به کمد دیواری. نفسمو با درد بیرون فرستادم. -نمیدونم چطوری میتونه از لعبتی مثل تو بگذره!-بب... ببین هر چی میخوای بردار و دست از سر من بردار. روی اون... رو میز طلاهام هست. تروخدا ولم کن...دیگه بیشتر از اون نتونستم مقاومت کنم و به گریه افتادم:-اه ببر اون صداتو حوصله تو ندارم.پشت بند حرفش صورتش و ازم دور کرد. به خاطر جوراب ضخیمی که روی صورتش کشده بود بینی ش حالت شکسته به خودش گرفته بود. -طلاهات و میخوام چی کار. رمز...-رمز چی؟دوباره دستشو کشید روی گردنم و آهسته آهسته انگشتاشو به سمت پایین هدایت کرد و نفسشو از پشت جوراب ها کرد روی صورتم. مور مورم شد. دوست داشتم اونقد قدرت داشتم که با ناخونام صورتش رو خراش میدادم.
-بهت نمیخوره اینقدر کند ذهن باشی.
نگاشو تیز کوبید توی چشمام. تمام تلاشم رو می کردم که متوجه بشم آیا صاحب این چشمها رو قبلا دیدم یا نه؟-آخر این بازی تنها خودتی که می بازی!چقدر این جمله آشنا بود. شک نداشتم. بی اختیار پوزخندی گوشه افکارم نشست. می دونستم و ایمان دارم که این بازی رو خودش راه انداخته که به هدفش برسه اما امکان نداشت یه همچین اجازه ای بهش بدم.-بگو چی میخوای از جونم؟-اه دیگه حوصله مو سر بردی با این گیج بازیات. میخوای نشون بدی از هیچی خبر نداری آره؟!!!!-آی آی.فریاد طنین التماسمو تو نطفه خفه کردم. این حیوون دست پرورده نوچه همون حیوون رذل بود و من نباید نشون میدادم که ترسیدم اما...مچ دستم رو سفت فشار داد و محکم برم گردوند. جوری که از پشت به شدت با بدنش برخورد کردم. تیزی چاقو رو زیر گلوم حس کردم. حالا دیگه حتی افکارمم لال شده بود.از ترس چاقو نمیتونستم نفس بکشم. میدونستم اگه بخواد به راحتی میتونه جونم رو بگیره.با ضربه ای که به باسنم زد خودمو کشیدم جلو. ای کاش جونم رو می گرفت اما اینجوری نمیکرد.-یاا... راه بیفت...نه می تونستم پا تند کنم نه میتونستم آروم حرکت کنم. وجودم از حقارت میسوخت. چاقوی زیر گلوم. دست روی سینه م. نجوای تند نفسها کنار گوشم. و مماس شدن برآمدگی بدنش به باسنم عذابی بود بی پایان که حتی تو تصورم نمی گنجید.-خوب دختر خوب. حالا زانو بزن و مثل یه بچه حرف گوش کن رمز این گاو صندوق رو باز کن.-نمیدونم رمزش چیه! نمیدونم لعنتی.تیزی چاقو بیشتر توی گلوم فرو رفت. همه وجودم از درد تیر کشید.-آی آی...زانو زد روبروم.مثل ابر بهار اشک می ریختم. چندش اورترین مردی بود که توی همه عمرم می دیدم. می ترسیدم از هیبتش که روی همه وجودم سایه انداخته بود. از شبی که جز سیاهی چیزی به اتاقم هدیه نمی کرد. آب دهنم رو قورت دادم. جوشش مایع گرمی رو زیر گردنم حس می کردم. خراش برداشته بود. -ببین خودت مجبورم میکنی خشن بشم وگرنه همه چیز با صحبت حل میشه. تمام تلاشش رو می کرد که عصبیم کنه. چاقو رو درست جلوی چشمام رقص داد و بعد برد پایین اما هنوز چشماش روی چشمام خیره بود. پایین تر درست زیر گردنم. با چشمام دنبالش می کردم. دندونام هنوز سلسله وار بهم می خورد. پایین و پایین تر رفت درست مثل نگاهم. بدنم می لرزید درست مثل حرکت چاقو روی سینه م.با نوک چاقو روی سینه م بازی می کرد.از زور ضعف چشمام می رفت و می اومد. نفسای مقطعم داشت جونم رو می گرفت. چی کار می خواست بکنه؟ حرف نمی زد فقط زجر کشم می کرد. به سکسکه افتادم. دستی اومد درست زیر گلوم و با خشونت چونه مو کشید بالا جوری که زبونم رو گاز گرفتم:-ببین کوچولو با همین چاقو می تونم جونتو بگیرم. به نفعته حرف بزنی و رمز این لعنتی رو بهم بگی. جونت گرو رمز این گاو صندوقه...-اون تو ...هیچی نیست.-هـــــــــست...دادی که کشید لرزه سریعی به تنم انداخت و چشمام اتوماتیک وار روی هم چفت شد.من امشب می مردم.-هستش کوچولو هستش عزیزمن.هنوز چشمام بسته بود که سوزش خیلی شدیدی درست بالای سینه سمت چپم حس کردم. چشمام از زور درد باز شد و تا اومدم جیغ بکشم دست کثیفش محکم دهنم رو چسبید اما هنوز خیلی آهسته با نوک چاقو روی پوستم خراش می نداخت...-جــــون خوشت میاد؟ لامصب سینه هات خیلی رو فرمه!فریاد دردم پشت حصار دستاش خفه می شد.هق هق لبهام میون تعفن حرفهاش پخش میشد.دست و پا میزدم و التماس می کردم اما لبخند از لبش جدا نمیشد. دو برابر وزن من رو داشت و با یه دست چنان محکم فکم رو گرفته بود که اشهدش رو خونده بودم.-چیزی یادت اومد خشگله؟از شدت خونریزی و تقلای زیاد سست سست شده بودم. به محض اینکه دستش رو از روی دهنم برداشت نفس پر هق هقی بیرون دادم و چشمامو بستم.ای کاش می شد بخوابم. شدید خوابم می اومد.-آهان پس دیدی اون تو یه چیزای به درد بخوری هم پیدا میشه...چهار زانو خودمو عقب کشیدم که دستمو کشید:-کجا؟ در گاو صندوقو باز کن...برای بار آخر به سینه م نگاه کردم. تضاد رنگ سفید و قرمز بدجوری توی ذوق می زد. چشمه اشکم همچنان می جوشید. سرمو تکون دادم. دستم رو ول کرد. با چند قدم کوتاه به گوشه اتاق رسیدم. زانو زدم. پشتم ایستاده بود و هر از گاهی با دستاش روی بدنم مانور می داد و متعفن ترین عطر کلامش رو به روم می پاشید. با دستای بی قدرتم گوشه ای ترین پارکت اتاق رو چنگ زدم. همه چیز تموم شد. همه چیز از بین رفت. پارکت به عقب رفت و یه جعبه پر دکمه جلوی روم ظاهر شد. انگشت اشاره دست چپم به سمت دکمه سبز رفت و دست راستم با لرزش به سمت سینه سمت چپم. چشمام سیاهی می رفت و نگاهم تار می شد.-د جون بکن لعنتی...سکسکه تمام انرژی م رو گرفته بود. پارکت ها به عقب رفتند. درست زیر پام گاو صندوق استتار شده بود. دستم با لرزش به سمت دکمه ها رفت. 
با چشم بسته رمز رو زدم. رمزی که مخلوط تاریخ آشناییمون و تولدم بود. قطره های اشک گونه هامو به آتیش می کشیدن. هنوز سینه م می سوخت.-بالاخره باز شد.چشمامو باز کردم. در گاو صندوق رو کشیدم تا باز بشه. بدون اینکه نگامو از مدارک گاو صندوق بگیرم گفتم:-هر چی میخوای بردار و برو. فقط برو...-د ن د. هنوز کارم با تو تموم نشده. بهتره با همین دستا تمام مدارک رو از داخل گاو صندوق بیرون بکشی...نگاهی به دستکشای توی دستش انداختم و با نفرت دستمو داخل گاو صندوق بردم. پس این همه محافظه کاری برای چی بود؟چشمامو با بغض می بستم و برگه ها و مدارک رو جلوی روش می ریختم و فقط هق هقم رو بلند تر می کردم. همه چیز از بین رفت. به اون چیزی که میخواست رسید. ازش متنفر بودم. از این همه نقش بازی کردناش بیزار بودم. اون تا می تونست ازم سو استفاده کرد. چشمم رو از گاو صندوق گرفتم و بدون اینکه اهمیتی به مرتیکه بدم چشمم رو دوختم روی قاب عکس بزرگ بهنام که روبروی تختمون به دیوار نصبش کرده بودم.-دست بجنبون وقت تنگه.وقتی کامل با دستای خودم گاو صندوق رو خالی کردم خودمو کشیدم عقب و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. اون مشغول چک کردن اوراق و مدارک بود و من...درد من اینه من حوا بودماما تو ادم نبودی... -خب کوچولوی خشگل کارتو خوب انجام دادی.خودمو جمع کردم که دستای کثیفش دوباره به تن و بدنم نخوره اما...-ولم کن دیگه چی میخوای از جونم؟ تو که هر چی میخواستی بر...-هیــــــــــــس ساکت شو. من هنوز با تو کار دارم خشگل ناز...دستم که کشیده شد بدون ذره ای مقاومت از روی زمین کنده شدم. پوست سینه م کش اومد و خون با فشار از جای بریدگی بیرون پاشید. دلم میخواست از درد و بدبختی بمیرم. اما توانی برای مقابله با انسانی که نام انسان رو یدک می کشید نداشتم. بی پناهی و تنهایی بدجوری خودشو به رخم می کشید وقتی که دستش جلوی دهنم بود و بدنم محاصره دستای پستش. حوا بودنم رو وقتی باور کردم که درست مثل پر کاه توی هوا پرتاب شدم و با خشونت هم زمان با من فرود اومد روی تخت خواب. چشمامو با همه وجودم بستم و توی دلم با فریاد خدا رو صدا زدم.دیگه چه فایده فریاد زدن؟ دیگه چه فایده نالیدن و مقاومت کردن؟ چطور میتونستم باور کنم طناب دار دستام همون روسری باشه که تسکین دهنده درد بی امون سر شبم بود؟چطور میتونستم بپذیرم زن بودنم به تاراج رفته؟ سکوت می کردم و کینه های پر دردم رو توی قلبی می ریختم که یک روزی برای باعث و بانی این حتک حرمت می تپید... چشمامو تا اخرین حد ممکن باز کرده بودم و خیره شده بودم به عکس تکی و جذاب بهنام. دستش نوازش وار روی بدنم کشیده می شد و روح درست از جای انگشتاش از بدنم پر زده بود و هر لحظه بیشتر از این دنیا و خودم منزجر می کرد.کجا بود؟ نوازش دستای بهنام کجا و خشونت رفتاری مردی که روی بدنم خیمه زده بود کجا؟ خوی حیوانی و آمیزش درد آوری که حس می کردم کجا و آمیزش پر از احساس و لطافت رفتار بهنام کجا؟از نفس های تندی که می کشید و حرکاتش که تند شده بود حس کردم تا چند لحظه دیگه این غده عفونتی پر هوس از بدنم خارج میشه. چشمامو با نفرت بستم و بی اختیار عقم گرفت از مایع گرمی که روی شکمم پخش
شد.-حال دادی خشگله.و از روی بدنم بلند شد. چشمامو باز نکردم و درد کشیدم از عق هایی که پشت دهنم مدفون شده بود. این حوا دیگر حوا نبود.وقتی چشمامو باز کردم که درست لبه بالکن وایساده بود و به بیرون سرک می کشید. دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم. با یه جهش از روی تخت پریدم. براق شدم سمت حمام. حمامی که دردآور ترین اتفاق زندگیم بود. نمیخواستم بمونم و رفتنش رو نظاره کنم. میخواستم خودمو تخلیه کنم از عق هایی که پشت افکارم صف بسته بودن.کف حموم زانو زدم و با چنگ اولی که به سینه م زدم تمام وجودم تیر کشید. هق می زدم و تمام محتویات معده م رو با درد روی سرامیک خوش رنگ حموم خالی می کردم. زخم دلمه بسته روی سینه م مجدد با چنگ انداختنم سر باز کرد. سرمو بردم بالا و به سقف حموم خیره شدم. آری قسمت اینگونه بودحوا بودنم پیش کشبه زن بودنمم رحم نکردن...زیر دوش آب ایستاده بودم و با وسواس هزاران هزار بار صابون رو با ناخونام به تن و بدنم می کشیدم. ای کاش این لکه نجس از بدن و روحم پاک می شد. تمام تنم زخم افتاده بود و می سوخت. وجودم از درد آتیش می گرفت اما کوتاه نمی اومدم. اشکام هنوز جاری بود روی گونه هام. چشم از سینه م برداشتم و به آینه روی در خیره شدم. لبام...صابون از دستم سر خورد و کف حموم افتاد. با درد دستامو اوردم بالا و درست کنار گونه هام نگه ش داشتم. چشمامو بستم و با یه حرکت با ده انگشتم چنگ عمیقی به روی صورتم انداختم و با همه وجودم جیغ کشیدم. خدایـــــــــــــــا...
با سوزش شدیدی که توی همه تنم بود اما با خودم لج کردم و حوله رو محکم روی زخمام کشیدم. حوله از خون تنم سرخ شده بود و درست مثل کسی که مازوخیسم داره لذت می بردم از این شکنجه روحی. -حوا جان عزیزم با پوستت مهربون تر برخورد کن...چشمای بهاری مو می دوزم به مردی که همه وجودش پر از لطافت و مهربونیه. از این همه عشقش دلم می گیره. دستاش روی پوست تنم شهریوری آتشین به پا میکنه. نگامو از صورتش می گیرم و در مقابل خواهش دستاش سکوت میکنم. تب عاشقی از یادم می ره و عذاب وجدان کرور کرور به سمتم هجوم میاره.بهاری می شم. درست مثل چشمام. حوله رو از دستش می کشم و به سرعت لباسام رو تنم می کنم.حوله رو پرت میکنم کنار پارکتی که رد خون روش نشسته. حالا دیگه اون خیلی خیلی از اینجا دور شده.روی تختم چمبره میزنم و درست مثل یه جنین در شکم مادر زانوهامو توی شکمم جمع میکنم. اشکام ریز ریز روی بالشم می ریزه و از ریزش اشکا جای زخمای صورتم می سوزه. چشمم خیره به عکسم با بهنام بود. عکسی که نوید یه اتفاق شوم میداد اما افکارم درگیر اتفاق بامداد بود. نمیتونستم خودمو از اتفاقی که افتاده بود تبرئه کنم. من یه سر قضیه بودم. تاوان گناهم این بود. دستمو دراز کردم و قاب عکس عروسی خودم و بهنام رو برداشتم. خیلی نرم صورتش رو نوازش کردم و از حس ته ریش صورتش مور مورم شد.چشمامو میبندم.-بهنام من از ته ریش بدم میادچشمامو باز کردم شیشه سرد و بی احساس قاب عکس مور مورم کرد. ای کاش بود. ای کاش کنارم بود. چطوری قدرش رو ندونستم؟ طاق باز روی تخت خوابیدم و قاب عکس رو روی سینه م گذاشتم. چشمامو بستم و با همه وجودم نالیدم:-بهنام الان کجایی؟اشعه های طلایی خورشید از شیشه بالکن به داخل اتاق پاشیده می شد اما من هنوز چشمای نمناکم خیره به سقف بود. توانش رو نداشتم از جام بلند شم میدونستم که دیگه خطری تهدیدم نمی کنه حالا اگه اون شیشه باز باشه یا بسته. اون منو تا اخرین حد توانش رنجم داده بود. اون میخواست منو بشکنه و شکست. لبخند زدم. میدونستم دستش به هیچی نمی رسه. ایمان داشتم...صدای زنگ تلفن از توی پذیرایی بلند شد. چشمامو گردوندم و درست توقف کرد رو تلفنی که روی پاتختی بود. چراغش روشن و خاموش می شد ولی صدایی ازش در نمی اومد. توان بلند شدن نداشتم. همه تنم درد می کرد. خسته روحی بودم. چشمامو بستم. پشت پلکام بهنام نشسته بود که با آرامش به سمت پاتختی رفت و تلفن رو جواب داد. لبخند زدم. آهسته صحبت می کرد مبادا من از خواب بیدار شم.-حوا بلایی به سرت بیارم که پشیمون بشی از این موش و گربه بازی با من. حوا به خاک سیاه می شونمت. تو یه عوضی به تمام معنایی. دیگه بهتره با زندگی آرومت خداحافظی کنی. خودت خواستی احمق کودن. خودت خواستی با من در بیفتی. تو هنوز نفهمیدی هر کی با من در افتاده ور افتاده؟ بیچاره ت میکنم...تق تلفن خبر از قطع شدنش داشت. نفس عمیقی کشیدم. با همه وجودم لبخند زدم. می دونستم دستش به هیچی نمیرسه. میدونستم که اون مدارک هیچ ارزشی نداره. روی تخت نیمخیز شدم چه بلایی بیشتر از این میتونست سرم بیاره؟ لبخند می زدم و سعی می کردم به این فکر نکنم تا به الان نابود شده بودم و اون لجن چیزی برام باقی نگذاشته بود. من حوا بودم. اما اون آدم نبود.هر چی روسری توی کشوم داشتم بیرون کشیدم. از اتاق خواب شروع کردم و پ روی تمام اینه های خونه رو پوشوندم. وقتی کارم تموم شد تلوزیون رو روشن کردم. عقربه ساعت ده صبح رو نشون میداد که وارد آشپزخونه شدم و برای خودم صبحانه درست کردم. به محض اینکه دکمه چایی ساز پرید تلفن شروع به زنگ زدن کرد. حوصله شو نداشتم. روی صندلی نشستم و چایی م رو شیرین کردم. لقمه کره و مربا رو گرفتم و به سمت دهنم بردم:-حوا جان خونه ای؟ چرا موبایلت خاموشه؟ چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟ از دست ما ناراحتی مادر؟صداش بغض داشت. یه قلپ چایی خوردم.-ببخش مادر اما تو باید تن به این وصلت بدی. روح اون خدا بیامرزم الان در عذابه وقتی تنهایی تو رو می بینه.با همه حرصی که داشتم نون بیات رو زیر دندونم فشار دادم و با یه حرکت کشیدمش.-میدونم مریم رفتار خوبی باهات نداره. میدونم خودت راضی به این وصلت نیستی اما رسوم و عقاید خانواده ما از اول همین بوده.نون رو همراه با بغض تنهایی هام قورت دادم. اون چی میدونست از حال و روز من؟ چه می فهمید که مریم گوشه ای از مشکلات زندگی من رو به خودش اختصاص نمیداد.
-حوا جان چیزی به چهل اون مرحوم...صدای فین فین و گریه هاش مثل یه دارکوب توی مخم می کوبید. لیوان رو با همه قدرتم فشار دادم و با مشت محکمی روی میز کوبیدم.-خودتو برای بعد مراسمش آماده کن مادر.بعدم تلفن رو با هق هق روی دستگاه گذاشت. از جام بلند شدم. چونه م از بغض و درد می لرزید. آب دهنم رو قورت دادم و به سمت اتاق خواب رفتم. لباسم رو با نفرت از روی جالباسی بیرون کشیدم و بدون اینکه توی آینه نگاه کنم حاضر شدم.عینک دودیم رو درست از جلوی در اتاق خواب به چشمم زدم و نفسم رو فوت کردم بیرون.در ساختمون رو باز کردم و با دلهره و ترس به دور وبر ساختمون نگاهی انداختم وقتی چیز مشکوکی ندیدم درو بستم و از گوشه پیاده رو به سمت خیابون به راه افتادم و در همون حال هم موبایلم روشن کردم. باید با مامان تماس می گرفتم قطعا نگرانم شده بود. -سلام مامان-سلام حوا جان خوبی مادر؟صداش که نگران نشون نمیداد. لبخند سردی زدم و گفتم:-شکر. شما خوبی؟ آقا بنیامین خوبه؟-اونم خوبه سلام می رسونه. اتفاقا دیشب میگفت بهت زنگ بزنم ازت بخوام بیای اینجا چند شبی پیش ما بمونی خوبیت نداره یه زن جوون توی خونه تنها باشه...نگاهی به روبرو انداختم و از بین دندونای بهم کلید شده گفتم:-اینقد نگرانی از آقا بنیامین برای من دور از باوره مامان.-نو همیشه نسبت به بنیامین کم لطف بودی.-و تو همیشه بین من و اون،اونو ترجیح دادی.-تو اشتباه می کردی حوا جان. این وسط من فقط میخواستم قائله بین شما ختم بشه.-و قائله وقتی ختم میشد که من با مردی که درست هم سن پدرم بود ازدواج کنم؟در حالی که گریه می کرد گفت:-د آخه دختر من اون مردی که هم سن بابات بود الان داره سر و مر و گنده واسه خودش زندگی میکنه اما اون خدا بیامرز که سنی نداشت! دخترم آدم از پیشونی نوشت که خبر نداره. اینا همه بخت و اقباله-بخت منم که با خون نوشتن...قطره اشکی که روی صورتم سر خورد داغ دلم رو بیشتر تازه کرد. -نزن این حرفو تو هنوز جوونی و ماشا... زیبا. بازم میتونی ازدواج کنی دخترم.نفس عمیقی کشیدم و در حالی که برای تاکسی دست بلند می کردم گفتم:-و حتما اون آدم کسی نیست جز بهمن خان؟-من همچین حرفی نزدم. خودت که خوب میدونی به شدت مخالف این وصلتم اما...این امایی که پشت بند هر جمله می اومد این اگر و باید و شاید ها بودن که زندگی رو جهنم می کردند برای ما آدما.-مامان هر اما و اگه ای هم بیاد وسط من بازم به هیچ عنوان راضی نمیشم زندگی مریم رو خراب کنم.-بیا پیش ما تنها نمون.-ترجیح میدم بمیرم و پامو تو خونه مردی نذارم که حاضره واسه اینکه دوباره رو سرش آوار نشم منو به عقد بهمن در بیاره.-حوای من تو اشتباه میکنی بنیامین اونقدراهم که نشون میده بی عاطفه نیست.اون جای پدر توئه دخترم.-مشکل شما این بود که همیشه سعی کردید به یه دختر نه ساله بفهمونید بنیامین خان پدر منه. مادر من، پدر من، مرد. سالها پیش درست زمانی که من هشت سالم بود مرد و شما که میگی به خاطر من ازدواج کردی تا سایه پدر بالا سرم باشه بزرگترین اشتباه زندگیت رو کردی. ای کاش یاد می گرفتی تو معذورات قرارم ندی. نه من نه بنیامین خان رو. اون هیچ وقت منو جای دخترش ندونست و منم هیچ وقت اونو جای پدرم ندونستم.
دستمو رو دهنی گوشی گذاشتم و به تاکسی که جلوی پام ترمز کرده بود گفتم:-دربستو سوار شدم و در حالی که گوشی رو روی گوشم جابه جا می کردم گفتم:-بهتره نگران من هم نباشی من راحتم و دارم کنار میام با شرایط جدید.و چیزی تو وجودم فریاد زد که نگرانی های واجب تری توی زندگیش هست.-بعد گذشت این همه سال هنوزم نتونستم بهت بفهمونم بی پدر بزرگ کردن تو کار خیلی سختی بود.و ازدواج کردی که آرامش داشته باشی مادر من.-من باید قطع کنم. خداحافظ.و با خداحافظی کوتاهی ارتباط ما قطع شد. درست مثل هفده سال پیش که با سلام کوتاهی ارتباط من و مامان قطع شد. بنیامین وصل شد و حوا قطع شد. بنیامین صاحب تخت کنار مادرم شد و
من صاحب تخت دو اتاق اونورتر. من از زندگی مامان خط خوردم و بنیامین جا باز کرد. مردی که نخواست پدرم باشه و من نخواستم دخترش باشم.روبروی شرکت بزرگ پارس از ماشین پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم و بی اینکه به اطرافم توجه کنم عینکم رو روی چشمم جابه جا کردم و به سمت درب بزرگ ساختمون رفتم.نگهبان ساختمون به محض دیدنم از جا بلند شد و به سمتم اومد. -سلام خانم نیکخواه. روزتون بخیر.از پشت شیشه عینک به لباس فرم آبی رنگش خیره شدم و سرم رو براش تکون دادم.-خسته نباشید آقای ملاحت.اوضاع مرتبه؟سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:-هی خانم چی بگم؟ از وقتی آقا عمرشون رو دادن به شما دیگه هیچ چیز مرتب نیست.بغضم رو قورت دادم و به محوطه خیره شدم. نبود بهنام این جا هم فریاد می زد.-خانم توی مراسم نتونستم ببینمتون و بهتون تسلیت بگم. خیلی ناراحت شدیم آقا خیلی خوب بودن. و قطره های اشک روی صورتش ریختن.-ممنونمو بی توجه بهش به سمت ساختمون اصلی رفتم. بهنام گوشه و کنار ذهن مردم هنوز باقی بود.توی شرکت هر کسی منو میدید بلند میشد و تسلیت می گفت. هنوز عینک دودی روی صورتم بود می ترسیدم که رد زخم های روی صورتم رو ببینن و این رو دوست نداشتم. روبروی میز منشی وایسادم و به لبخند سرد و نگاه متاسفش خیره شدم.-میخوام آقای کریمی رو ببینم.-خانم نیکخواه بهتون تسلیت میگم همسرتون واقعا حیف بودن.-حق با شماست.و دست به تلفن برد و داخلی اتاقش رو گرفت:-سلام. آقای کریمی خانم نیکخواه اومدن و میخوان شما رو ببینن.لحظه ای مکث. لحظه ای نگاه و بعد هم.-بله.و تلفن قطع شد و رو به من گفت:-آقای کریمی منتظرتون هستن.لبامو به نشونه تشکر کش دادم و پشت بهش به سمت اتاقش رفتم که صدام زد:-خانم نیکخواه کی بر می گردید سر کار؟ اینجا بدون شما و آقای کریمی بزرگ صفایی نداره.کریمی بزرگ؟ منظورش بهنام بود.به سمتش چرخیدم و گفتم:-بهنام که عمرشو داد به شما. منم که یه مدتی روحیه کار کردن ندارم. آقای کریمی هستن هر مشکلی بود با ایشون رد میون بذارید.و بعد مجدد به سمت هدفی که دنبال می کردم رفتم.
وقتی در اتاقش باز شد قلبم دیوونه وار خودشو درون سینه م کوبید. برای لحظه ای پشیمون شدم از اینکه اومدم اینجا. عینکم رو از روی چشمم برداشتم و بی توجه به اون که هنوز روی صندلی بزرگش پشت به من فرو رفته بود روی میز گذاشتمش و کیفمم کنارش قرار دادم. نفسمو فوت کردم بیرون و سعی کردم به افکار و رفتارم مسلط باشم.-اوضاع شرکت چطوره؟صدای سکوت بد جوری توی گوشم پیچید! به روی خودم نیوردم و ادامه دادم:-امیدوارم بتونی جایگزین موفقی برای بهنام باشی.باز هم فریاد سکوت بود که گوشهام رو می آزرد.خیلی داشتم تلاش میکردم که مثل اتشفشان فوران نکنم روی سر خودش و شرکت.-بهنام برای این شرکت خیلی تلاش کرده بود امیدوارم زحمات عموت رو به هدر ندی.بی تفاوتی هاش داشت رنجم می داد. تمام تلاشم رو می کردم که اتفاق دیشب روی رفتارم تاثیر نذاره. نباید می فهمید آزارم داده. نباید می فهمید که من ضعیف و شکننده تر از اونی هستم که میدونه.-مادر بزرگت امروز باز هم تماس گرفته بود و خیلی اصرار داشت که به این رسم مسخره تن بدم. خنده دار بود که می گفت اون خدا بیامرز روحش در عذابه. اینا کین؟ یه مشت حیوون پست.باز هم سکوت بود که جواب غرش های بی صدای من رو می داد. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با قدم های بلند به سمتش رفتم و با عصبانیت صندلی چرخدارش رو چرخوندم سمت خودم. دو بار پشت سر هم چرخید و بالاخره درست روبروم ایستاد. چشماش می خندید. همون چشمایی که یه روز دیوانه وار دوسش داشتم. چشمام پر از اشک شد. همون چشمایی که یه زمانی وحشی شرقی خطابش می کرد چونه م از بغض لرزید وقتی نگاهم به چال زنخدان چونه ش افتاد. چشمامو کشیدم پایین درست همون جایی که دستاشو صاف گذاشته بود روی صندلیش. خیلی بی مقدمه از جاش بلند شد. یه قدم از ترس عقب رفتم. انگشت اشاره شو گرفت سمت صورتم. ابروهاشو کشید توی هم و انگشتشو تکون داد.-چرا؟ چرا به من از این رسم مذخرف چیزی نگفتی؟ چطوری تونستی؟خودشو بیشتر کشید سمتم. دلم پیچ خورد. دستشو نوازش وار کشید روی صورتم و زمزمه کرد:-به بهنام وفا نکردی چطوری میخوای به من وفا کنی؟همه وجودم یکباره تیر کشید.چشمام سیاهی می رفت.-تو... تو چطور میتونی این حرفو بزنی؟با یه چرخ روی پاشنه پا عقب گرد کرد و کنار شیشه سر تا سری اتاقش وایساد. اتاقش که نه. بهنام... سرمو محکم فشار دادم و گفتم:-من به خاطر تو این کارو کردم. از اولشم به خاطر تو بود. چطوری یادت رفته؟ چطوری لعنتی؟-بیخود برای من پاپوش درست نکن.چرخید سمتم. از چشماش شرارت می بارید. درست مثل همون روزی که پیشنهاد اینکارو بهم داد.-بهتره فکر بهم زدن زندگی پدر و مادر منو از سرت بیرون کنی وگرنه خودم می کشمت...دیگه نمی تونستم بیشتر از اون خودمو کنترل کنم. سرم گیج رفت و افتادم.زانوهام محکم خورد به پارکت کف اتاق. درد تو همه وجودم نشست. حتی میلیمتری از جاش تکون نخورد. چقدر عوض شده بود. چقدر تغییر موضع داده بود. همه وجودم درد می کرد. از درد خنجری که خورده بودم نمی تونستم قد راست کنم.چقدر عوض شده بود. چقد عوضی شده بودم. اون روزا اینجوری نبود. اون روزا این جوری نبودم.-قرار ما این نبود.-پاشو گم شو از اینجا بیرون. ضمنا یادت نره چی بهت گفتم. فکر پدر منو از سرت بیرون کن. مشت شد دستایی که روی زانوهای دردناکم بود. دوست داشتم درست با همین دستایی که بارها نوازششون کرده بود خفه ش کنم. این حق من نبود.-شنیدی چی گفتــــــم؟ کاری نکن با پلیس تماس بگیرم.تیره پشتم از شنیدن جمله ش لرزید. خودمو از روی زمین بلند کردم. مثل دو تا گوی شیشه ای بی احساس شده بودن. چشماش... مثل سرنوشتم سیاه سیاه شده بودن. چشمام...قرار ما این نبود. قبولش خیلی دردناک بود. این وسط فقط من بودم که باختم. من حوا... باز هم فریب شیطان را خوردم.به سمت میز رفتم و عینک دودی و کیفم رو برداشتم و در حالی که چونه م از بغض می لرزید سرم تا آخرین حد ممکن رو به سقف بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم و در همون حال گفتم:-امین یادت باشه اگه قراره من سقوط کنم تو رو هم با خودم می کشم پایین.چرخیدم سمتش و درست مثل چند لحظه قبل خودش انگشت اشاره م رو به نشونه تهدید به سمتش گرفتم و گفتم:-اینو یادت باشه که تو بودی این بازی رو شروع کردی کاری نکن من خودم تمومش کنم. میدونی که اگه بخوام می تونم.صدای شلیک خنده ش توی فضا روحم رو به پرواز در اورد. یه پرواز به سمت ابدیت. لبخند خبیثی زد و گفت:-تو میخوای منو تهدید کنی؟-راستی مدارکی که دیشب دستت رسید به دردت خورد؟تو یه لحظه لبخند از صورتش پر زد و چنان گره کوری بین ابروهاش افتاد که از سرعت تغییر رفتارش شگفت زده شدم اما موضعم رو عوض نکردم.-به دستشون میارم و تو عددی نیستی که در مقابل من وایسی.پوزخندی براش زدم و پشت بهش کردم و به سمت در اتاق رفتم. این جنگ بین من و امین پایانی نداشت.-حوا یادت نره من خودم جایزه بگیرم. تو نمیتونی منو دور بزنی...بی اهمیت بهش در اتاق رو کوبیدم و عینکم رو به چشمم زدم و با یه خداحافظی از منشی از ساختمون خارج شدم.
وقتی از شرکت بیرون می رفتم برگشتم و به چشم خریدار به شرکت خیره شدم. زیر لب گفتم:-کور خوندی اگه بتونی شرکتمو از چنگم در بیاری!بعدم با یه خداحافظی از نگهبان ساختمون با نفس عمیقی به سمت خیابون اصلی راه افتادم. یه ماشین جلوی روم وایساد خم شدم و گفتم:-بهشت زهرا.-آبجی از اینجا خیلی بد...-دربست که می بری!-رو چشمم آبجی بفرما بالا. در ماشین رو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. موبایلم رو از توی کیفم در اوردم و روشنش کردم و دوباره داخل کیفم برش گردوندم.گرمای نفس گیر شهریور ماه کسلی رو به بدنم تزریق کرده بود. چشمامو بستم.***-گرمت شده عزیزم؟ دریچه کولرو روی خودت تنظیم کن زیادش کردم. چشمامو باز کردم و به حرکت دستای بهنام که روی دریچه کولر ماشین بالا و پایین می شد خیره شدم.-خوبه خنک شدم.-چرا اخمات تو همه عزیزم؟-از گرمای شهریور بدم میاد. -برعکس تو من عاشق شهریور ماهم.-نگو که به خاطر ماه تولد منه که عاشق این ماهی...صدای قشنگ خنده هاش خدشه ای بود به روح و جسم و جان من. ماشین توقف کرد و پرنده نگاهم به سرعت پر زد و سر در دفتر خونه نشست. لبام به لبخند پلیدی کش اومد و نگاهم چرخید و روی صورت بهنام که نگاهش درگیر پرنده ای بود که سر در دفتر خونه جا گذاشته بودم.-چیه نکنه میخوای بگی پشیمون شدی؟بدون اینکه سر برگردونه گفت:-نه خانمی می خوام بگم بهتره پیاده شی چون رسیدیم.***کنجکاوانه چشمامو باز می کنم و به دنبال علتی می گردم که باعث قطع صدای موزیک شده بود. چشمم به سر در بهشت زهرا می افته. لبامو گاز می گیرم و شروع میکنم به فاتحه خوندن.-رسیدیم خواهرم اینم بهشت زهرا.-ممنون میشم اگه منو نزدیک قطعه هنرمندان ببرید و فقط سر راه جایی توقف کنید میخوام گلاب بخرم!و مجدد مشغول فاتحه خونی می شم.کرایه ماشین رو حساب کردم و به سمت مقبره و آرامگاه خانوادگی کریمی رفتم.گلاب و گل رو روی زمین میذارم و از داخل کیفم کلید در رو بیرون میارم و درو باز می کنم و با فرستادن صلواتی با وسایلم وارد مقبره میشم. بوی خاک تازه به صورتم می زنه و چشمام ناخودآگاه بسته میشه و صحنه های دلخراش تدفین بهنام جلوی چشمم رژه می ره. درست همینجا بود که زمین زانو زده بودم و به تله خاک روبروم خیره شده بودم. پدر و مادر بهنام اوضاع خرابی داشتن. انگاری شرمنده روی بهنام بودن که اونها زنده اند و بهنام مهمون دائمی خاک شده...کسی کنارم زانو میزنه و به نگون بختیم خیره میشه.هنوزم چشمم به تله خاک روبروم مونده و نمیتونه حتی پلک بزنم.-دختر بیچاره تازه یک سال از ازدواجتون می گذشت که این اتفاق شوم واست افتاد.چشمام رو می بندم و قطره های اشک روی صورتم می شینه. بهنام کجا رفته بود؟ چشمام باز میشه و نگاهم به امین که زیر بازوی پدرش رو گرفته می افته. با پوزخند مخصوص خودش خیره میشه به صورتم و من تو نگاهش کینه و حرص رو می بینم. از اینکه به آرزوش رسیده بود عقم می گیره. -بیچاره مریم خانم.و من با خودم درگیرم که چه شباهتی بین اسم حوا و مریم هست که مریم بیچاره شناخته شده؟کسی که کنارم نشسته بود بلند می شه و می شنوم که به خانم کناریش میگه:-خیلی درد آوره خدا صبر به مریم خانم بده. زن بیچاره بعد این همه سال چطوری میتونه کنار بیاد؟سرم می چرخه به دنبال مریم خانم که گوشه ای به دیوار تکیه داده و با بهت به مزار روبروش خیره شده. خدایا اینجا چه خبره؟-بهنام مادر کجایی پسرم؟ پسر عزیزم! خدا چرا منو نبردی و بهنامم رو ازم گرفتی؟سرمو میندازم پایین و حس میکنم جای بهنام من باید توی اون گور می خوابیدم نه بهنام. نه اون ادم مهربون و بزرگوار.چشمامو باز میکنم و به سمت قبرش میرم و کنارش چهار زانو می شینم و
خیره میشم به اسم روی سنگ قبرش. دستمو می کشم روی اسمش و بی اختیار خم میشم و بوسه ای به روی سنگ قبرش می زنم. نفسمو ها میکنم روی سردی سنگ قبرش شاید حرارت نفسهام تن سردش رو گرم کنه. چشمامو تا آخرین حد باز میکنم و یکبار و دوبار و صد باره اسمشو زیر لبم زمزمه می کنم تا اشکام جاری بشن روی صورتم.گلابو برمیدارم و سنگ قبرش رو باهاش تطهیر میدم وقتی خوب معطر میشه بطری رو میذارم کنار دستم و گل هایی که خریدم رو پر پر میکنم روی قبرش و به حرف میام.-بهنام بگو که حلالم میکنی! بهنام بگو منو بخشیدی.صدای زنگ موبایلم منو از اسم نازنینش بیرون کشید. به سرعت اشکامو پاک کردم و کیفم رو کنارم کشیدم و موبایلم رو از داخلش خارج کردم. انگار می ترسیدم آرامش بهنام رو بهم بزنم و از خواب بیدارش کنم.-بله؟-حوا خانم...مواد مذابی وارد حلقم میشه و وجودم رو به آتیش میکشه. نفسم بند میاد و چشمام بیش از اندازه فراخ میشه. یه جایی دورتر درست کنار در قامتی سیاه قد علم کرده بود و درست مثل کارتون ها خنجری خمیده شکل دسته بلند به دست داشت. نقابش کامل روی صورتش رو پوشونده بود. چه رویایی نزدیک به عزراییل بود. چشمامو می بندم و صدا دوباره کنار گوشم طنین انداز میشه.-چه عجب شما موبایلتون رو روشن کردید. خوبید ایشا...؟چشمامو باز میکنم. تمام تنم سر شده بود.سرمای عجیبی رو حس میکردم. چشمم به دنیال قامت سیاه پوش میگشت اما اثری ازش نمیدیدم.-گوشی دستتونه؟نگاهم سر میخوره روی سنگ قبر مردی که دوستم داشت. مردی که مردونگی رو در حقم تموم کرده بود.-بله دستمه.-خب خدا رو شکر خوبید ایشا...؟-امرتون رو بفرمایید.-گویا از دست ما ناراحت هستید؟-نباید باشم؟ آقای محترم از مرگ همسر من هنوز چهل روز نگذشته. شما چطور انسانهایی هستید که اینقد بی عاطفه هستید؟-ما که عجله ای برای اینکار نداریم. تمام مسائل رو هم گذاشتیم برای بعد از مراسم چهل بهنام. باور کنید ما هم از مرگ بهنام خیلی ناراحت هستیم.پوزخند میزنم. -اما از اینکه میخواید همسرش رو تصاحب کنید غرق لذتید درسته؟-لاا... الاا...-بیخودی خودتون رو پشت این واژه ها پنهون نکنید آقا بهمن. شما دارید حق زندگی کردن رو از من می گیرید.-خانم مسئله شخص شما نیست اگه این اتفاق برای منم می افتاد...-فعلا که این اتفاق برای من افتاده. آقا بهمن من راضی به این وصلت نیستم. اصلا من قصد ازدواج مجدد ندارم.-قصد داشتن یا نداشتن شما اهمیتی نداره. این رسوم خانواده ماست و باید اجرا بشه.-استغفرا... مگه ذکر خداست که باید اجرا بشه که باید و شاید راه انداختید برای من؟-این اصول خانواده منه و شما هم وقتی وارد خانواده من شدی تابع این اصول شدی!-اصول زندگی و خانواده تون رو باور ندارم. من وقتی با بهنام وصلت کردم فقط با بهنام وصلت کردم و به شما بله ندادم که حالا داری از من خواستگاری میکنی!-اما...-اما نداره بهمن خان. شما زن داری. مریم خانم سالیانه ساله داره با شما زندگی میکنه. شما یه پسر هم سن و سال من دارید. خجالت بکشید به خدا قباحت داره.-مریم از روز اول که وارد زندگی من شد از این سنت و رسم خبر داشت و حالا حق مخالفت نداره.-چرا نداره؟ اون زن شماست!-ببین حوا خانم شما الان کجایی؟ ما باید رودر رو باهم صحبت کنیم اینجوری نمیشه!با همه حرصم قطع میکنم و باز هم خاموشش میکنم. این جماعت پست کجای زندگی ما قرار داشتند خدایا؟ چشمم رو میدوزم به اسم بهنام و زیر لب زار میزنم:-حقمه بهنام حقمه...از جا بلند میشم و دستمو به دیوار می گیرم تا مبادا پامو روی قبرهایی که مختص به پدر و مادر بهنام بود بذارم و همونطوری که دور میشم بلند میگم:-امین میدونست و منو بازی داد بهنام میدونست.چشممو برای بار اخر دور می گردونم و در مقبره رو قفل میکنم و نفسمو فوت میکنم بیرون و تو قابل خودم فرو میرم و همونجوری که محکم قفل در رو تو دستم فشار میدم زمزمه میکنم!-بازی تازه شروع شده امین.
پشتمو به ارامگاه میکنم و به اسمون چشم میدوزم. آسمونی که مملو از ارامش بود. ارامشی که من دیوانه وار در پی ش بودم و اون از من فراری.توی مسیر تمام فکرم درگیر نقشه هایی بود که باید می کشیدم. از وجود اون مدارک و امنیتشون خیالم راحت بود و حالا دنبال یه نقشه برای انتقام از آدمی بودم که شمشمیر رو برام از رو بسته بود. نابودش می کردم نمیذاشتم به این راحتی زندگی کنه...عینک دودیم رو می برم روی موهام و به روبرو نگاه میکنم. از دیدن بهمن خان جلوی در غرق تعجب میشم. ای خدا این چیزی نیست که الان حوصله شو داشته باشم. آب دهنمو قورت میدم و بی توجه بهش سریع رومو بر می گردونم و می پرم وسط خیابون تا از محوطه خونه دور بشم. الان نباید رودر رو میشدم با مردی که نمی فهمید همسر برادرش عذا داره. نمیخواستم اصلا به هیچ کدوم از این خانواده عجیب با رسوم مذخرفشون روبرو شم.بدون اینکه برگردم و به پشت سرم نگاه کنم به قدمام سرعت بخشیدم و پیچ خیابون رو پیچیدم که از صدای جیغ لاستیک های ماشینی به خودم اومدم. بی اختیار سرم چرخید عقب درست با چند قدم فاصله از من یه ماشین مشکی با شیشه های دودی داره پیچ کوچه رو به سرعت و بی دقت می پیچه وحشت نشست توی وجودم.اتوماتیک وار سرم چرخید جلو و با تمام توانم فقط یه نقطه رو متمرکز شدم و شروع به دویدن کردم. ماشین سیاه پشت سرم می اومد و من می دویدم.-خدایا به دادم...قبل اینکه جمله م تموم شه همه وجودم تیر کشید و جیغ لاستیک ها به پرده گوشم آسیب رسوند. روی زمین دراز کشیده بودم و درست مثل ماهی دور افتاده از آب تنم بالا و پایین می شد. انگار داشتم جون میدادم. چشمم به لاستیکای ماشین سیاه بود که در ماشین باز شد و دو جفت کفش تمیز و مشکی براق نمایان شد. تمام تنم درد می کرد و مایع گرمی از کنار بینیم روی لبام می ریخت. چشمام یواش یواش به سمت بالا می اومد و سیاهی جلوی نگاهم رو می گرفت.-ای وای خدا چه اتفاقی افتاده؟چشمام داشت بسته میشد اما سخت مقابله می کردم تا نگاهم بیاد بالاتر و برسه به صورت کسی که بهم زده. پاهای چند نفر دیگه وارد محدوده دیدم شد. چشمام بسته شد اما مردمک چشمم داشت می رفت بالاتر. بدنم به شدت می لرزید. کسی دستشو گذاشت روی بازوم.-نباید بهش دست بزنی.-آقا چرا وایسادی ببریمش بیمارستان.چشمام باز شد. محدوده دیدم صورت مرد جوانی بود که در حال معاینه کردنم بود.نگاه نگرانش درد رو بیشتر از قبل به وجودم تزریق کرد. چشمام دوباره بسته شد تنم کوفته کوفته بود.دستش روی بدنم به گردش در اومده بود. زیر لب ناله می کردم اما توانی برام نمونده بود.-من ماشینو جا به جا میکنم کمک کنید بذاریدش داخل ماشین.چشمام باز شد. آخ خدا چه دردی می کرد تمام تنم.لبمو گاز گرفتم و طمع مذخرف خون رو زیر زبونم حس کردم. عقم گرفت. -آی مردم...و بالاخره طاقتم طاق شد و شروع به گریه کردم. دو نفر با شمارش یک و دو سه از روی زمین بلندم کردند و به سمت ماشین بردنم و همراه حرکتشون جیغم بالا رفت. چشمام از درد بیش از اندازه باز شد و متوجه موقعیتم شدم که روی دست دو مرد بودم. چشمام دوباره بسته شد شاید نمی خواستم ببینم دارم توسط دو مرد نامحرم حمل میشم حتی به نیت خیر خواهانه. صدای جیغ لاستیکا و فریاد مردم هم باعث نشد چشمامو مجدد باز کنم.-نامرد فرار کرد. -شماره پلاکشو بردارید.چشمام باز شد. ماشین مشکی دور و دورتر می شد و دوباره چشمام بسته شد.-زنگ بزنید آمبولانس بیاد خونریزی داره.-نذارید فرار کنه این زن داره از دست میره...سیاهی مطلق چشمام رو گرفت و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.اما هنوز طنین صدای اون مرد توی گوشم زنگ می خورد. عجیب صداش به گوشم آشنا بود. کی بود؟ فصل دوم
عصا رو به دستم گرفتم و از روی صندلی با سختی و مکافات بلند شدم. نفسمو فوت کردم بیرون و مامان رو بغلم گرفتم:-خیلی لطف کردی تشریف اوردی.-تو آخرش به من نگفتی چه بلایی به سرت اومده ها.ازش جدا شدم و چشمامو ریز میکنم و دنبال ذره ای نگرانی تو چهره ش می گردم. اما...-گفتم که با موبایل صحبت می کردم حواسم نبود یهو وارد خیابون شدم و با ماشین تصادف کردم.با تردید روشو برگردوند و با نگاهش نیم دوری توی مجلس زد و در همون حال گفت:-مریم رو ندیدم.بی توجه به نگاه مامان به قاب عکس بزرگ بهنام که روی میز بود خیره میشم و با نگاهم شعمای روشن رو نوازش میکنم و با سوز دل میگم:-منم بودم نمی اومدم.-چرا مادر؟ -مامان خواهش میکنم شما دیگه شروع نکن. مطمئن باش من اگه صد سالم تنها بودم خراب نمیشم رو زندگی تو...و سعی کردم با اون عصا که دمار از روزگارم در اورده بود به سمت دیگه ای برم. کجای این مجلس آرامش داشتم؟ کدوم سمتش می تونستم راحت باشم و عذاب نکشم؟ یه سر مجلس خانواده بهنام بودن و رسوم مذخرفشون. یه سر مجلس مادر و خاله هام بودن که یا ترحم می کردن یا فکر زندگی خودشون و یه سمت دیگه... اون سمتم اقوامی بودن که به من به چشم یه موجود مفلوک خونه خراب کن نگاه می کردن. مریم رو توی مجلس ندیده بودم از اولشم انتظاری نداشتم بیاد. به سمت میز حامل عکس بهنام می رم و نمیدونم چرا هنوز فکر می کرد من قصد دارم زندگیش رو بهم بزنم؟-حوا جان تسلیت میگم بهت عزیزم.صدای بهاره رو تشخیص میدم اما بر نمی گردم که نگاش کنم. دستمو نوازش وار روی صورت بهنام می کشم و تشکر میکنم.-بمیرم واست غم سنگینیه. راستشو بخوای منم به خاطر همین رسم مذخرف بود که خواستگاری بهنام رو رد کردم.دستم اتوماتیک وار روی لبای بهنام قفل میشه و چشمام خیره توی مردمک چشماش. می بینی بهنام؟ می بینی که حتی دلسوزیشون رنگ طعنه و ترحم داره؟پوزخندی می زنم و بر میگردم سمت بهاره! دستمو می برم بالا و آروم و نوازش وار روی گونه ش می کشم و بدون هیچ حرفی ازش دور میشم و سعی می کنم به روی خودم نیارم که میگه:-وا اینم یه چیش میشه ها!شایدم تو راست بگی و من کم کم داره یه چیزیم میشه. عصا زنون به سمت صندلیم میرم تا از مهمونا خداحافظی کنم. چشم دیدن هیچ کس رو ندارم. خسته تر از باورم هستم. خسته تر از باورشون...وقتی تمام مهمونها از سالن خارج میشن دوشادوش خانواده م از داخل سالن بیرون میرم و به سختی خودمو می رسونم جلوی مسجد. سرمو بلند می کنم و نفسی تازه می کنم که از دیدن امین درست روبروم لرز می افته به تنم. بی اختیار دستمو به سمت شالم می برم و روی سرم مرتبش میکنم. سرمو می ندازم پایین و بیجهت به کمک عصا پا به پا میشم. مامان کنار گوشم چیزی می گه که متوجه نمیشم. ضربان قلبم اروم و قرار رو ازم گرفته و هیچی رو متوجه نمیشم. چشمامو می بندم و یاد صحنه تصادف می افتم. نگامو به سختی از کفشای براق مشکی می گیرم و دهنمو برای بلعیدن ذره ای هوا باز می کنم.-خسته شدی مادر؟به سرعت غیر قابل باوری به سمت روح انگیز خانم می چرخم. -با این عصا راه رفتن خسته م کرده.-خدا رو شکر کن ضربه عمیق و جانسوز نبوده مادر.بعد نفسشو فوت میکنه بیرون و میگه:-بچه م بهنام خیلی دوستت داشت. تو دست ما امانتی.پوزخندم تو چشمای تیز و شکاری امین قفل میشه. آب دهنم رو قورت می دم و تمام نفرت و کینه ای که ازش دارم رو جمع میکنم و می کوبم توی نگاهش.-خدا بد نده زنعمو چی شده؟پامو به سختی جابه جا میکنم و برای اینکه روح انگیز خانم متوجه کینه شتری بین من و امین نشه لبخند قشنگی میزنم و میگم:-خدا که بد نمیده امین خان این بنده خداست که بد می بینه...-قطعا شما هم بی احتیاطی کردید.یه تای ابرومو می ندازم بالا و دستمو به سمت پیرهن مشکی تنش می برم و یقه لباسش رو مرتب می کنم و در همون حال میگم.-قطعا همین طوره که شما میگی. اما تمام تلاشت رو بکن شما بی احتیاطی نکنی و دچار سانحه نشی.پیرهنشو با یه حرکت از دستام جدا میکنه و با نفرت ذل میزنه توی چشمام می گه!-در هر حال خیلی مراقب خودتون باشید چون همیشه اتفاقا جای جبران ندارن. خدا خیلی بهتون رحم کرده.-نگرانیتون برای من خیلی ارزش داره اما جای نگرانی نیست من وجودم حالا حالاها توی این دنیا لازمه!-امین جان مادر خیلی خسته شدی خدا خیرت بده ایشا... عروسیت جبران کنیم.پوزخند میزنم و میگم.-فعلا شما خودتو برای عروسی پدر بزرگوارت آماده کن نوبت شما نشده هنوز.و بر میگردم سمت روح انگیز خانم که با چشمای متعجب خیره شده بهم. کینه و نفرتم رو پشت لبخندم پنهون می کنم تا دستای روح انگیز خانم طناب داری نباشه برای وجود طغیان کرده م. از پس بدن روح انگیز که توی بغلم غرق شده بود نگاه پر از طوفان امین رو رصد می کنم و هنوز لبخند میزنم.-این اوهامو بهتره از سرت بیرون کنی زنعمو. هنوز کفن عمو خشک نشده شما فکر تجدید فراشی؟-امین چی داری میگی مادر؟-مادرجون شما لطفا دخالت نکنید. من هیچ وقت اجازه نمیدم این وصلت سر بگیره.-اوه اوه پشت پا زدن به سُنَن خانواده؟ میدونی چه عقوبتی در انتظارته؟-امین تو در جایگاهی نیستی که بخوای برای حوا تصمیم بگیری! یا حتی برای بهمن.
هنوز سر سختانه پوزخندمو حفظ کردم. از چشماش جرقه های آتش به سمت نگاهم پرتاب میشه و من امیدوارانه تلاش میکنم تا آرامشش رو به یغما ببرم.-مادر جون این رسم و روسم مسخره آیه خدا نیست که اجرا بشه! شما از وقتی عمو بهنام فت کرده پاتونو کردید تو یه کفش که الا بلا باید به سنت چندین و چند ساله احترام بذارید. که چی؟ مامان من اروم و قرار نداره. حوا خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. اون هنوز جوونه و میتونه با یه نفر دیگه ازدواج کنه...-اینجا چه خبره؟میچرخم و از دیدن بهمن و محسن خان یه سکته ناقص می زنم و بی اختیار هین بلندی از دهنم بیرون می پره. گل بود به سبزه نیز آراسته شد.-حاج بابا...سلامی پرت میکنم و پا درد رو بهونه می کنم و میخوام از جمعشون دور شم که محسن خان بازومو می گیره و مجبور به ایستادنم می کنه. از ابهتش خوشم نمیاد. از لحن صیقل یافته کلامش خوشم نمیاد. منو یاد اطاعت کردن میندازه و این اصن شیرین نیست.-دوس دارم بدونم بحثتون در مورد چی بود؟بهمن خان کنار امین می ایسته و من دیگه پوزخندم نمیزنم و از لحن محکم محسن خان خوف برم می داره.-حاج بابا این چه رسمی شما دارید؟-ساکت شو بچه. تو در جایگاهی نیستی که بخوای در برابر من وایسی و از سنت من ایراد بگیری.بر می گرده و با لحن توبیخ کننده ای به بهمن می گه!-اینا بر میگرده به تربیت غلط تو! اصول تربیتی مدرنت این جوری جواب پس داد پسر؟از مستبد بودنش خوشم می اومد و نمی اومد. از محکم بودنش لذت می بردم و نمی بردم. از پدر بودن و استقامتش خوشم می اومد و نمی اومد. بین باور و غیر باور گیر کرده بودم. شخصیت جالبی داشت که همیشه ستایشش می کردم اما حالا یه سمت قضیه من بودم و باورم به تنش کشیده شده بود. نمی تونستم بپذیرم و قبول کنم.-حاج بابا! این سنت شما ربطی به ادب و شعور من نداره. برعکس این سنت شماست که داره شعور و ادب من رو زیر سوال می بره. پدر من ک اینجا کنار من ایستاده یه مرد مستقله و همسر داره و من هم هم سن زنی هستم که میخواید به خاطر سنتتون به عقدش در بیارید. این خانم همسر پسرتونه! پسری که الان زیر خروارها خاک خوابیده.دستی که به نشونه سکوت بالا اومد نگاهمو از چشمای پر از اشک امین جدا کرد. مشکل امین چی بود؟ مریم یا که خودش؟-بهتره این بحث رو کش ندی امین. من عادت ندارم برای تو یا کس دیگه ای توضیح بدم که به چه علت باید از سنتم پیروی بشه شیر فهم شد؟-بهتره تمومش کنی امین...نگاهم رسوب کرد بین چهره مغرور حاج بابا و بهمن. دیدگاهم رسوب کرد بین مردهای متکبری که حرفشون حرف بود و نبود. امین با خشونت دستش رو مشت کرد و با همون مشت عصبی بین دو ابروشو فشار داد. عادتش بود. شاید تیک داشت. شاید ارومش می کرد شاید...حاج بابا عصای آبنوسش رو روی سرامیک کف حیاط کوبید و از ما دور شد و با رفتنش شعله های نفرت بود که از نگاه من و امین به سمتش پرتاب می شد. خون خونم رو میخورد از اینکه بی اهمیت بودم از اینکه کسی نظر من رو نمی پرسید از اینکه داشتن برای من پیرهنی می دوختن که از رنگ و جنسش خوشم نمی اومد. اشتباه از خودم بود که مقابل امین ایستادم و خواستم ازارش بدم.-حوا جان میتونی بیای یا کمکت کنم؟نگاهم رو از قامت مردی که استوار بود ولی نبود و دور می شد برنداشتم و بی تفاوت به روح انگیز خانم سرمو تکون دادم و سعی کردم عصا زنون از اونجا دور بشم. نمیذاشتم بازیم بدن. نمیذاشتم با سکوتشون وجودم رو به تاراج ببرن. نمیذاشتم امین و بهمن زندگیم رو نابود کنن...-بهتری دخترم؟سرمو بالا می گیرم و به صورت بنیامین خان خیره میشم. -شکر خدا زنده م!-چرا مراقب خودت نیستی دختر؟-هستم! خیلی لطف کردید تشریف اوردید راضی به زحمت شما نبودم.لبشو گاز میگیره و من بی توجه به حرکتش به مامان که کنارش با تلفن حرف میزنه نگاه میکنم. قطعا یگانه خواهرم بود پای تلفن. هه! خنده دار ترین واژه صمیمی! خواهری که حتی نیومد توی این
آخرین مراسم شرکت کنه. 
نفسمو فوت می کنم بیرون و بی توجه به همه کسایی که کوله باری بودم روی دوششون به سمت در خروجی می رم و می گم:-سلام به هانیه برسون مامان.جلوی در ورودی حاج بابا و بهمن رو می بینم که سوار ماشین میشن. به سمت خیابون می رم و تاتی کنون فکرمو درگیر نقشه هام می کنم.مقابل در ورودی صدای بنیامین خان منو به خودم میاره.-دخترم بیا بالا می رسونیمت.نگاهی به داخل ماشین می ندازم. مامان و خاله زری و خاله زیبا نشستن.-مرسی شما مسیرتون از اون سمت نیست با آژانس می رم.-بیا بالا دیگه عزیزم.شونه هامو می ندازم بالا و میخوام از این موقعیت اسفناک فرار کنم که صدای روح انگیز خانم توجه مو جلب می کنه.-حوا جان بیا ما می رسونیمت خونه مزاحم بنیامین خان و مامان نشو.پوزخند می زنم و به حال خودم متاسف می شم که حتی مامان بهنامم می دونه من یه وصله نچسب هستم توی زندگی مادرم.-نه این حرفا چیه خانم؟ حوا پاره تن ماست.دیگه تامل نمی کنم تا به نزاع و چرب زبونی مامان و بنیامین و روح انگیز توجه کنم. در ماشین رو باز می کنم و خودمو با بدبختی کنار خاله هام جا میدم و از داخل ماشین می گم.-شما برید با ماماینا می رم خونه.-باشه دخترم شب میایم بهت سر می زنیم.چشمانم از درد بسته میشه و اون فکر میکنه تاییدش کردم. صداها توی سرم اکو دار میشه و دنیا هوار میکشه توی وجودم. سرمو تکیه میدم به صندلی و دستمو می برم سمت سرم و به پرسش خاله که نگران حالم شده جوابی نمیدم. نمیخوام سکوت کلامم رو بشکنم نمیخوام دردم رو بریزم روی دایره ای که گوشه نداره. اینجوری دردام شاید گوشه گیر نشه.نصیحت های خانواده ای که خانواده نبودن هم نتونست چشمایی رو که از زور درد بسته شده باز کنه. تنها وقتی ماشین توقف کرد چشمامو باز کردم و زیر لب تشکر کردم.-می اومدی می رفتیم خونه ما.-آره خاله جان تنها نمون.نگامو به نمای سنگ ساختمون می دوزم و با لبخند تلخی چشمام بهنام رو پشت شیشه های بسته طبقه چهارم می بینه و می گم.-تنها نیستم. بهنام منتظر منه.و در ماشین رو بهم می کوبم و سعی میکنم نگاهم از صورت مخملی بهنام جدا نشه.-حوا جان...-دستتون درد نکنه خداحافظ...و با سری رو به اسمون به سمت در می رم و تو یه لحظه پلک زدن بهنام از هدف نگاهم پر می زنه و چونه م می لرزه.کلید رو از توی کیفم در میارم و اهمیتی به اشکایی که روی گونه هام جاری میشه نمیدم. دلم از همه دنیا پر میشه و بازم اهمیتی نمی دم. پاهامو روی پله ها می کوبم و می رم بالا و بازم به ریتم تند شاکی قلبم اهمیتی نمی دم.در ورودی رو با هل کوتاهی باز می کنم و کیفمو روی زمین پرت میکنم و به سمت اتاق خواب پرواز می کنم. ریتم تند قلبم نفسم رو به شماره انداخته. شمارش نبود روزهات داره هوشو از سرم می بره. کجایی بهنام؟ کجایی که تمام زندگیم با رفتنت به تاراج رفت. کجایی عزیزم؟نگاهمو روی تخت دو نفره می ندازم و صحنه های ناخوشی روبروم ظاهر میشه. چشمامو می بندم و میخوام فراموش کنم که امین بی صفت بی حرمتم کرد. می خوام فراموش کنم به خاطر اون مدارک کوفتی باعث شد بهم تجاوز بشه. صورتمو به سرعت بر می گردونم و دستمو روی صورت قاب گرفته بهنام می کشم و با صدای بلند صداش میکنم.-بهنام دارم کم میارم. دارم عقب میکشم دیگه نمیتونم بهنام. نمیتونم...صدای زنگ تلفن انگیزه ای شد واسه سر خوردن روی دیوار و مچاله شدن وجودم کنار پای عکس روی دیوار.سرمو روی زانوم گذاشتم و دستمو روی گوشام. نمیخواستم بشنوم صدای رسای بهنام که توی اتاق می پیچید.-سلام. اینجا خونه بهنام و حواست. ما خونه نیستیم. پیغام بذارید تا در اسرع وقت با شما تماس بگیریم...نمیخواستم بشنوم اما تکرارش می کردم. نمیخواستم بشنوم اما همه وجودم می خواست بشنوم صدای کسی که دیر به حضور و امنیتش پی بردم. نفسمو فوت کردم بیرون و سرمو اوردم بالا و خیره شدم به قاب عکس دو نفره مون کنار هم.-میدونم خونه ای. میدونم صدامو می شنوی. می دونم هستی و میدونم که گوش میدی. با فرار کردن چی رو میخوای درست کنی؟ چرا تلفن کوفیتیو جواب نمیدی و بشنوی حرفامو؟صدای هق هق پشت تلفن لبخند رو نشوند روی لبم. چشمامو ریز کردم و لبخند روی صورت عروس رو چک کردم. چقد شبیه همین لبخند بود. پر از درد و پر از شک.-امین می گفت تصمیم گرفتی به سنتشون عمل کنی. حوا نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. زندگیتو نابود میکنم. اگه تصمیم گرفتی رو ویرونه من خونه تو بسازی ویرونت میکنم. از هستی ساقطتت میکنم.احمقانه بود. مادر و پسر مثل هم تهدید می کردن. مادر و پسر تشنه به خون من! چشمامو می کشم بالا و رو لبخند بهنام متوقف میشم. بهنام این چشما چرا اینقد مظلوم بود؟ نفهمیدی همین امینی که اینقد دوسش داشتی چه نقشه ای برات داشت؟ نفهمیدی منی که عاشقش بودی چه نقشه ای برات داشتم؟-حوا حوا نکن این کارو. من که باهات خوب بودم. تو مثل دخترم بودی. مثل امین دوستت داشتم. حوا نذار زندگیم خراب شه. حوا جان نذار زندگیت خراب شه. تو فرصت واسه ازدواج داری. فرصت رو ازخودت نگیر دختر خوب. نگیر...چشمای بهنام غم خاصی داشت. غمی که هیچ وقت نفهمیدم علتش چیه. از روی زمین پا میشم و به سمت کمد لباس هام می رم و نفسمو فوت می کنم بیرون. مریم تلفن رو قطع کرده بود و تنها صدای هق زدناش بود که توی گوشم قطع نشده بود.
مانتومو از تنم می کنم و می ندازم زمین.درد پا امونم رو می بره. با خودم لج کرده بودم. حرکت تند روی پله ها. فشار اوردن بهش. تاوان چی رو داشتم پس میدادم؟ کنار کمد سر می خورم و از داخل دست می برم انتهای کمد و قفل کوچیکش رو می زنم و تیکه پایین کمد با صدای تقی شل میشه. با دستم هلش میدم و باز می شه. چشمامو یه بار باز و بسته می کنم و لباس های بهنام رو که مرتب چیده شده کنار میزنم. نوازش وار لمسشون می کنم و ا کارد کوچیکی که کنار لباسای بهنام گذاشتم می افتم به جون سرامیک زیر لباسا. با کمی تکون دادن سرامیک از جا بلند میشه و خاک ریزی به هوا بلند میشه. به سرفه می افتم. کلافه میشم. سرامیک رو به سختی بالا نگه می دارم و با یه دست پاکت رو بیرون می کشم. پوزخند می شینه روی لبم. پاهامو دراز می کنم و پاکت زرد رنگ رو می ذارمش روی پام. به چسبی که روی پاکت زده شده خیره میشم.نمیخوام چشمم به پای آتل بسته م بیفته. با انگشت اشاره به راحتی بازش میکنم و چهره خشمگین امین میاد جلوی نظرم. چشمامو نفرت پر می کنه. اون نامرد رو فرستاده بود دنبال این پاکت. دستامو مشت می کنم و زیر لب لعنتی میگم. اون یه حیوون کثیف بود که به خاطر این مدارک باعث شد بهم تجاوز بشه. عق می زنم تمام دلخوری هامو از این دنیا و از این آدما. پاکتو تو دستام مشت می کنم و بدون هیچ فکر اضافه ای بازش میکنم. حالا وقتش بود بفهمه با کی طرفه. نمی ذاشتم به همین راحتی از زیر بار گناه فرار کنه.محتویات پاکت رو پخش میکنم روی زمین و با لبخند شیطانی خیره میشم بهشون. یکی یکی نوازششون می کنم. درست کنار گوشم یه صدایی وز وز می کرد. شاید شیطان. شاید نجوای شیطان. من حوا نمیخواستم باز هم فریب شیطان رو بخورم. نمی خواستم.اسناد و مدارکی که به نامم بود رو داخل پاکت بر می گردونم جز یه سی دی.جاسازشون می کنم و به سمت میز کامپیوتر میرم. روشنش می کنم. باید ازش نسخه های زیادی تهیه کنم. این سی دی می تونست خیلی به دردم بخوره.تا بالا اومدن سیستم به اشپزخونه می رم و چایی ساز رو روشن می کنم. هنوز اون صدا کنار گوشم شنیده می شد. باید تاوان کارش رو پس میداد. نمیذارم آب خوش از گلوش پایین بره. نابودت میکنم امین. نابودت می کنم.تو لیوان بزرگی چایی می ریزم و با دو تا بیسکویت به سمت اتاق خواب می رم. سیستم بالا اومده. سی دی رو داخل سی دی رام می ذارم و عملیات رایت سی دی رو انجام میدم و با فراغ خیال چاییم رو می نوشم.سی دی اصلی رو سر جاش بر می گردونم و مجدد مثل قبل مرتبشون میکنم و قفل کوچیک داخل کمد رو می زنم. مانتوی مشکی روی زمین رو با مانتوی رنگی عوض می کنم و داخل آینه به خودم نگاه می کنم. برای لحظه ای دلم به حال حوای داخل آینه می سوزه. زخمای روی صورتش هنوز پابرجاست. زخمای روی قلبشم... دستمو روی صورت حوای داخل آینه می کشم و با خودم فکر می کنم چی بود و چی شد؟ یه دختر دانشجوی ساده کجا و حوای بیوه فریب خورده کجا؟ چی به روزم اومده بود؟ لعنت به عشق که هر بلایی سرم اومد از عشق بود و بس. چونه م می لرزه از سنگینی غمی که روی شونه م هست و بازم هم قسم می شم با حوای درون آینه برای نابود کردن امین. کیفمو روی دوشم جابه جا می کنم و از این همه ضعیف بودن حوای توی آینه بیزار می شم. رومو می گیرم ازش و قهر می کنم باهاش. باید مثل من باشه. قوی و سرپا. عهد می بندم با خودم. قسم می خورم که نذارم کسی آزارش بده. روبروی پیک موتوری توی خیابون وایمیسم و به بنر بزرگ تبلیغاتیش خیره میشم. صدای مردها و پسرهای پیکی منو از اسم پیک بهنام بیرون می کشه و مجبورم می کنه برم داخل.-این بسته رو برام بفرستید به ادرسی که پشتش قید شده.-حتما. خانم؟پوزخند میزنم.-شیطان.مرد سرش رو میاره بالا و با چشمای بیش از اندازه درشت شده خیره میشه به صورتم. پوزخندمو جمع می کنم و اخمامو می کشم توی هم.-شوخی می کنید خانم؟-خیر آقا! داخل این بسته یه فیلمه. برای موسسه فیلم سازی. اسمش هست شیطان. مشخصات بنده هم داخل فیلم ذکر شده. -آهان. یه لحظه فکر کردم واقعا فامیلیتون اینه...تو دلم به تفکراتش می خندم و هنوز صدای وز وز یه نفر رو کنار گوشم حس می کنم.پول رو حساب می کنم و از داخل پیک موتوری بیرون می زنم. موبایلم رو از داخل کیفم خارج می کنم و روشنش می کنم. عصا رو توی دستم جابه جا می کنم و منتظر می مونم. به زودی زنگ می زنه. اهمیتی به پیام هایی که پشت سر هم می رسید نمیدم و از خیابون رد می شم. 
تمام مسیر رو با همون زمزمه ها و پوزخند طی میکنم. نمیدونم کجا بود که خوندم شیطان جنسش زنه. باورش ندارم اما باور دارم که اگه زن بخواد میتونه دست شیطان رو هم از پشت ببنده.روی صندلی ننویی نشستم و از همون جا خیره شدم به مانیتور آیفون. پشت در حضور منحوس سه انسان رو حس می کنم. تمام برق ها خاموشه. نور آبی مانیتور پذیرایی رو روشن کرده و حرکاتشون حاکی از عصبانیتشونه. تلفن خونه پشت سر هم زنگ می خوره و بدون گذاشتن پیغامی قطع میشه. صدای بهنام نصفه و نیمه توی فضا پخش میشه و مجدد خاموش میشه. سرمو تکیه می دم به صندلی و چشمامو می بندم. بازم آوای زنگ توی سرم میپیچه. موبایلم روی عسلی کنار دستم می چرخه از ویبره و حتی نگاهی بهش نمی ندازم. منتظرم. منتظر تماس. اما نه منتظر تماس این سه نفر. باید تماس می گرفت. باید رذالت رو توی رفتار و صدام می دید. میتونستم انتقام زندگی که نابودش کرد رو ازش بگیرم. انتقام تمام بودن ها و نبودن هاش رو.صدای بهنام مجدد توی فضای خونه طنین انداز میشه. یه قطره اشک سر میخوره روی گونه هام. دستامو محکم به دستی صندلی می گیرم و زیر لب صداش می زنم.-این بازی ها چیه در اوردی حوا؟ درو باز کن. این مسخره بازی چه نتیجه ای داره واست؟ تو در جایگاهی نیستی که بخوای سنت دیرینه ما رو زیر پا بذاری. روزی که همسر بهنام شدی یعنی تمام شروط خانواده ما رو پذیرفتی...پوزخند میزنم. درسته روزی که همسر بهنام شدم تمام شروط امین رو پذیرفتم. اما بهنام بیچاره... وای به حال امین. اون یه رذل بی صفته. اون یه حیوون کثیفه که حتی به تو که پدرشی رحم نکرد.-با فرار چیزی رو نمیتونی درست کنی حوا. بهتره هر چی زودتر رضایتت رو برای این وصلت اعلام کنی. به محض تموم شدن عده ت باید به عقد من در بیای. ما بیکار نیستیم هر روز بخوایم ناز تو رو بکشیم. خود من هم زیاد از این اتفاق راضی نیستم اما چاره ای ندارم.اکوی زیاد، هزاران هزار بار توی سرم طنین می ندازه. هیچ وقت باور نمی کنم هیچ گربه ای محض رضای خدا موش بگیره. از جنست متنفرم بهمن. حالا می فهمم این امین بی صفت بودنش رو از کی به ارث برده. من زن برادرتم چطور می تونی به چشم یه کالا بهم نگاه کنی؟ چقدر هم از این سنت تو ناراضی هستی...صدای غر غر هر سه نفرشون کلافه م می کنه. از جا بلند میشمش و موبایلم رو از روی میز بر میدارم و به اتاقم می رم.درو می بندم تا صدای بهمن و روح انگیز کمتر بشه. عجیبه حاج بابا سخنی نمی گفت. سکوتش علامت چی بود؟کامم تلخه. از این همه بد اقبالی. کامم تلخه و هیچ چیز نمیتونه شیرینش کنه. سرمو روی بالش می ذارم و چشمامو می بندم. دهنم مزه زهر مار می ده. چیزی نخوردم. حالت تهوع دارم اما حرکتی انجام نمیدم.هوا گرمه اما من بیش از اندازه سردمه. لرز می کنم. پتو رو می کشم روی خودم و چشمامو می بندم. محکم و سخت. توی گرم ترین روزای تابستون این لرزیدن چقدر می تونه طبیعی باشه؟ ای کاش کسی بود این دستگاه رو خاموش می کرد. چشمام سیاهی می ره. سرم گیج می ره. دستمو از زیر پتو بیرون میارم و روی جای خالی کنارم می کشم. قطره های اشک روی صورتم سر می خورند و تنهایی رو با همه وجودم حس می کنم.-بهنام بگذر ازم. بذار این عذاب لعنتی تموم شه...ملافه زیر دستم مشت میشه و هق هقم ازارم میده.-چهل روزه که کنارم نیستی. چهل روزه که با رفتن نابهنگامت به این باور رسیدم بدون تو هیچم. بهنام چرا زودتر قدرت رو نفهمیدم؟ چرا نفهمیدم چه کیمیایی بودی تو این آشفته بازار نامردی؟پوست دستم از شدت سرما مور مور میشه. یه چیزی توی سرم فریاد میزنه چرا نابهنگام؟ تو که باور داشتی دیر یا زود از جمع دو نفره تون خارج میشه! شایدم یه مثلث عشقی!همه تنم به لرزه می افته گریه م اوج می گیره. چقدر اینجا تنها و بی کس موندم فقط خدا میدونه.موبایلم میره روی ویبره. بی اختیار نیم خیز میشم و به شماره ای که روی صفحه گوشیم افتاده خیره میشم. پوزخند میشه روی لبم. بالاخره طاقت نیاوردی و زنگ زدی...منتظر می مونم تا پیغام بذاره. صحبت نمی کنم یاد گرفته بودم قوی باشم و از خودم ضعف نشون ندم جلوی کسی. میخواستم تو خلوتم بدونم چقدر احتیاج دارم به یه نفر که حمایتم کنه.-این بچه بازیا چه معنی میده حوا؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی بزدل بی خاصیت؟ فکر کردی با این سی دی دستت به جایی بند میشه؟ هه! سخت در اشتباهی. حوا قبلا هم گفتم که بازی بدی رو شروع کردی و به زودی بهت ثابت میشه این وسط فقط تویی که از گود خارج میشی. اینو بهت ثابت میکنم.با پاهای لرزون و ترسون به سمت تراس میرم. در بالکن رو می بندم و بر می گردم. از شدت سرما به خودم می پیچم. دستگاه سرمایشی رو خاموش می کنم و مجدد زیر پتو می خزم. چقدر دلم هوای آغوشی رو کرده که پذیرای خاک شده.-نمیذارم بهنام. نمیذارم اینا به سنت دیرینه شون عمل کنن. حق زنایی که اینا پایمالش کردن رو ازشون می گیرم. من یه زن آزادم نمیذارم محدودم کنن. نمیذارم.
شب می گذره و سیاهی از دل من نمی گذره. زمان می گذره و گذرش ردی توی قلب و دلم به جا میذاره. آخرش که چی؟ تمام زندگیم شد جنگیدن. جنگیدن برای امین و حالا هم جنگیدن با خود امین. امینی که امین من نبود. امینی که امین نبود و فکر می کردم بود. شایدم تقصیر خودم بود که زیادی به خودم و احساسم ایمان داشتم. اگر اینطور نبود چطوری دل باخته بهنام شدم وقتی همه چیز قرار بود برعکس بشه؟صبح با تنی کوفته از درد از جام بلند میشم و با خودم می گم باز یه صبح دیگه. یه روز تکراری و پر از هراس دیگه. این روزا زندگیم چقدر عجیب شده. هیچ چیزی آروم نیست. هیچ چیزی یکنواخت نیست. دیگه خیلی وقته تو زندگیم هیچ چیزی ثابت نیست. همه چیز پر از بلواست. همه چیز پر از هیجان و استرس. اصلا نمیدونم امروز چی قراره به سرم بیاد و فردا چی؟با خستگی و کوفتکی از تخت پایین میام و لنگ زنون به سمت حموم می رم. شاید یه دوش آب گرم بتونه این کوفتگی رو از تنم دور کنه. اما هنوزم عجیبه که میدونم این کوفتگی رو هیچ چیزی نمیتونه از تنم دور کنه جز یه مامن امن. بدنم اعتیاد داشت. اعتیاد پیدا کرده بود به اغوشی که نوازش همراهش بود. عشق همراهش بود. بدنم عادت کرده بود به محبت بی اندازه مردی که حالا نبود. نفس کلافه ای می کشم و دوش آب رو باز می کنم و زیرش وایمیسم.-همه میگن که تو نیستیهمه میگن تو مردیهمه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردیدروغـــــــــــــــــهبا ترسی که با جونم عجین شده داخل حموم لباسامو به سختی تنم می کشم و میام بیرون. اول با احتیاط دور تا دور اتاق رو نگاه میکنم و نفس کلافه مو فوت می کنم بیرون و می رم سمت اشپزخونه. نم موهامو با جا به جا کردنشون روی شونه م می گیرم و به سمت چایی ساز می رم. کتری رو بر میدارم و آبش می کنم و میذارمش سر جاش. تا جوش اومدنش به سمت یخچال می رم و عجیب دلم می گیره از خالی بودنش. یادش بخیر روزایی که بهنام خرید کامل می کرد برای یخچال و من چه نادون وار نفهمیدم قدر مردی که مرد بودنش رو ثابت کرد.کاغذی از توی کابینت بر میدارم و ریز ریز وسایلی رو که احتیاج دارم می نویسم و سعی میکنم اخرین صبحی باشه که با چایی تلخ سر می کنم.یه مسکن برای درد پام می ندازم بالا و فکر می کنم دیگه کم کم دارم اعتیاد پیدا میکنم به این مسکن هایی که هیچ دردی ازم دوا نمی کنه و به سمت اتاق خواب می رم و لباسم رو با لباس بیرون عوض می کنم. بعد مدتها ضد آفتابی به صورتم می زنم و نگاهم به ابروهای پر و صورت پر شده م می افته. دستمو روی ابروهام و زخم های صورتم می کشم. چی مونده از اون صورت شفافم؟ چی مونده از اون برق عجیب نگاهم؟ چقد افسرده شدم. چیزی به مرگ روحم نمونده و چیزی به مرگ زندگیم. موهامو مرتب می کنم و با برداشتن آدرس وکیل و لیست خریدم از خونه بیرون می زنم و سعی می کنم بدون عصا راه رفتن رو از همین الان شروع کنم. عصا باعث کند شدن سرعتم میشد فقط.به ساختمون روبروم خیره شدم. ادرسو کف دستم مچاله کردم و عینک دودیم رو از چشمم برداشتم و بالای موهام زدم. نگاهی به دور و برم انداختم و به سمت در فلزی روبروی پارکینگ رفتم. دستمو روی زنگ گذاشتم. واحد هشت... -بفرمایید.-سلام. نیکخواه هستم.در با صدای تقی باز شد. با کندی داخل مجتمع سهیل شدم و با سستی به سمت آسانسور رفتم. داخل اسانسور به چهره خودم داخل اینه خیره میشم و پوزخند میزنم. دارم می رم به جنگ مردمی که زن های سرزمینم رو نابود کردن. دارم می رم به جنگ رسومی که حق زندگی رو از من و امثال من می گیره.رفتن و صحبت کردن از نسلی که حروم این رسوم شده بودن و صحبت کردن از عدالتی که میتونست حق من و امثال من رو بگیره ارامش رو به وجودم تزریق کرد. تنظیم شکایت نامه ای علیه این قوم و رسومشون و شمشیری که از رو بسته شد همه و همه آرامشی بود که به وجودم تزریق کرده بود. با خداحافظی از خانم سالمو از مجتمع سهیل بیرون زدم و به سمت خریدی که باید انجام میدادم رفتم. خریدی که برای بقای حیاتم بهش احتیاج داشتم.با تنی خسته و دستهایی ناتوان درو ورودی رو باز کردم و خم شدم تا پلاستیک های خریدم رو بذارم داخل خونه.پام عجیب تیر می کشید و بدنم خسته شده بود. مدت زیادی بود که اینقدر راه نرفته بودم. وسایل رو داخل بردم و پا پشت پا در و بستم که از دیدن صحنه روبروم تمام پلاستیک های خریدم از دستم ول شد و روی زمین ریخت. چشمم بی اختیار به دنبال سیب سرخی افتاد که قل خورد و قل خورد و درست جایی مابین دو کتونی سفید و شیک ایستاد.-به به ببین کی اینجاست...آب دهنم رو با مکافات عجیبی قورت دادم و از شنیدن صدای بلندش قلبم به هیجان و تپش افتاد. نگاهمو با مکافات از کتونی ها به سمت بالا کشیدم و سعی کردم دلم بهم نخوره از اینکه با کفش به حریم خصوصی من پا گذاشته بود. به خونه من و بهنام. به خونه ای که حریم امن برام داخلش نذاشته بود.دستاشو از دو طرف کامل باز کرد و با لبخند یه تای ابروشو برد بالا و گفت:-قصد نداری بهم خوش آمد بگی زنعموی عزیز؟بدنم از درون به لرز افتاده بود. سردم شده بود. میخواستم محکم و سخت باشم. میخواستم نابود کنم نسلی که ضعف رو تزریق کرده بودن به باور مردهایی مرد نما. خم شدم و پلاستیک کنار پام رو برداشتم. شاید میخواستم اینجوری به خودم مسلط بشم.-کمک میخوای زنعموی عزیز؟به صدای زخمی که سعی می کرد شوخ باشه و پر از تازیانه اهمیتی ندادم و پلاستیک های خریدم که به زمین پخش نشده بودن رو برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم اما هنوز فکرم درگیر سیب سرخی بود که ما بین پاهای کشیده ش بود.قلبم بی امان می کوبید و نفسم به سختی بالا می اومد. 
با بغضی که سرسختانه توی گلوم مشت شده بود می جنگیدم و دائم به خودم دلداری می دادم که آروم باش حوا. آروم باش دختر.-اوووم چه بوی خوبی میده. سیب سرخ حوا...از صدای قهقه خنده ش لرزش بدی به وجودم افتاد. محفظه سینک رو بستم. پلاستیک سیب و پرتقال رو داخل روشویی خالی کردم .آب رو باز کردم تا داخل سینک پر از آب بشه و در همون حال تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا متوجه ترسم نشه.-زنعموی عزیز! قبلا مرتب تر بودیا. این چه وضعه اتاق خوابته؟دستام از روی شبر آب برداشته می شه و بی اختیار صد و هشتاد درجه به سمتش می چرخم. صدای شر شر آب نمیتونه مثل همیشه آرومم کنه. صدای پوزخند هاش نمیتونه فکرم رو منحرف کنه. همه دنیام داره ویرون میشه. اون یه عوضی به تمام معناست. اون یه حیوون کثیفه. اون یه لجن بی هویته. آب دهنم رو قورت میدم و می چرخم. می چرخم و آشپزخونه دور سرم می چرخه. شیر آب رو می بندم وچشمام سیاهی می ره. دستامو می برم داخل سینک پر از سیب سرخ و پرتقال. مشتم رو پر می کنم از دنیای حسرت. دنیای درد و تنهایی و می پاشم به صورتم. صورت ویرون از خستگیم.-می گم زنعمو...می چرخم سمتش. قطره های آب از روی صورتم به سمت پایین می ریزه. ابروش می پره بالا و پوزخندش پررنگ تر میشه.-چشمای وحشی شرقیت چرا رم کرده حوای من؟آب دهنم رو قورت می دم و بی توجه بهش از کنارش رد میشم و به سمت اتاق خوابم می رم. می خوام عادی باشم. میخوام محکم باشم. میخوام جسور باشم اما نمیتونم. یه چیزی تو وجودم مثل یه حس مرموز به قلیان در میاد وقتی می بینم قاب عکس های روی دیوار توی اتاق واژگون شده. دلم بهم میپیچه وقتی می بینم توی اتاقم بمب ترکیده و تمام وسایلم وسط اتاق ولو شده. دلم پیچ می خوره وقتی می بینم سرامیک گوشه اتاق عقب رفته و گاو صندوق تن برهنه ش رو به نمایش گذاشته. حسش می کنم درست پشت سرم. حسش می کنم درست کنار گوشم. نفس هاش از پشت سر به گوشم میرسه. یه قدم به جلو می رم تا فاصله ش رو با خودم بیشتر کنم.-اوه اوه ببین با این اتاق چیکار کردن بی معرفتا! نه زنعمو؟به عقب می چرخم. دیگه بیشتر از این نمیتونم خودمو کنترل کنم. دستمو می برم بالا و میخوام تمام نفرت و عقده هام رو محکم بکوبم توی صورتش که قبل رسیدن به مقصد بین زمین و هوا محکم چفت میشه توی دست قویش. پوزخند از روی لبش کنار می ره و نفرت میشه مشت محکمی توی نگاه گستاخ و پر خشمم. بینیشو باد پر می کنه و چشماش سرخ و ریز خیره میشه به صورتم. فکش منقبض میشه و مچ دستم از درد سر.-چه غلطی میخواستی بکنی؟هــــــــــا؟-به چه حقی پا تو حریم خصوصی من گذاشتی؟با تعجب خیره شد به صورتم و فقط یه لحظه طول کشید که با تمام وجودش غش کنه از خنده. چنان می خندید و بدنش از خنده می لرزید که قلبم به تلاطم افتاده بود. چنان قهقهه می زد که دیوارهای اتاق به وحشت افتاده بودن از حضور منحوسش.اما هنوز دستم درگیر خشونت بی رحمانه دستاش.دندونامو از شدت عصبانیت بهم می سابیدم و منتظر بودم کمدی مذخرفش زودتر تموم شه.-جالب شد. حریم خصوصی تـــــــو؟ یادت رفته مثل اینکه...با یه حرکت منو به سمت خودش می کشه و دستم از آرنج با شدت تا میشه و به قد یه نفس فاصله پیدا میکنم از صورتش. با پرتابم به سمت خودش یه چیزی تو وجودم پایین می ریزه. چشمام برای لحظه ای کوتاه بسته میشه و به سرعت از ترس باز میشه و گشاد میشه به سمت نگاه مسمومش.-باید یادت بندازم یه روزی من تو این حریم خصوصی سهم داشتم؟ باید یادت بندازم که یه روزی از خصوصی ترین روابطت با بهنام این من بودم که خبر دار میشدم؟ آره؟ باید یادت بندازم تو بیشتر از اینکه زن بهنام باشی زن من بودی؟از بین دندونای بهم کلید شده ش با فریاد می پرسه:-هـــــــــــــا؟دیگه طاقت این همه تحقیر شدن رو ندارم. دیگه طاقت این همه عذاب کشیدن رو ندارم. بدنم سست میشه و مقاومت خودش رو از دست میده. چشمامو می بندم و به یاد حماقت های عاشقانه م می افتم.حماقت هایی که دلم رو شدیدا می لرزونه. تصویر معصوم و مهربون بهنام پشت پلکام نقش میبنده و دلم میخواد برای همیشه و توی همون لحظه بمیرم و نباشم. بمیرم و نباشم از دست حماقت های بیخودم.-بهتره هیچ وقت یادت نره که تو هیچ حریم خصوصی ای پیش من نداری و نداشتی.خودمو عقب می کشم و چشمامو ریز می کنم و ذل میزنم توی صورتش. توی نگاهش نفرت موج میزنه. توی نگاهم انزجار، انتقام، کینه و حسرت و حسرت و حسرت...-بهتره حد و حدود خودت رو بدونی. تو یه حماقت محض بودی توی زندگی من اونم فقط تو ماه های اول زندگیم.دستم رو ول میکنه و دور خودش توی اتاق چرخ میزنه و می خنده. خنده هاش ازارم میداد. خنده هاش حرف داشت. حرف داشت و حرف داشت.-راست میگی. آره راست میگی تو. چشمامو می بندم. دستامو می ذارم روی گوشم و نمیخوام بیشتر بشنوم. نمیخوام یادم بیاد چقدر ساده بودم و چقدر احمق که اینقدر در حق زندگیم ظلم کردم. در حق بهنامی که مظلومانه پای من بود و پای عشق من نابود شد.-آره من یادمه حماقت کردم. خریت کردم. می فهمی؟ خریــــــــت! اما مثل اینکه تو یادت رفته کی بودی و چی کار کردی! یادت رفته که تو بودی زیر پای من نشستی و آخرشم زیر پامو خالی کردی. تو بودی که گودال بزرگی برای زندگی بهنام ساختی و منم خواستی توی اون گودال بکشی. این تویی که نگفتی این رسم مذخرف تو فامیلتون وجودداره. این تو بودی که با نقشه قبلی منو از راه بدر کردی امین. این تو بودی.بی حوصله کف دستشو می کشه جلوی صورتم و خیره میشه تو چشمام. آب دهنم رو قورت میدم تا شاید خشکی دهنم برطرف بشه.-حوا بهتره نبش قبر نکنی! تو خودت بهتر از هر کسی می دونی این بازی بازنده ای جز تو نداره. بهتره از خر شیطون پیاده شی. بهتره مثل یه دختر خوب اون مدارک رو بهم بدی...چشمامو از سر آسودگی می بندم. نفسمو با سرخوشی بیرون می فرستم و به امین پشت میکنم تنها به خاطر نظر انداختن به پایین کمد لباسهام. پوزخندی روی لبم می شینه. پس هنوز نتونسته جاشو پیدا کنه. می چرخم به سمتش. می چرخم و دست به کمر می شم.-راستی نظرت در مورد اون فیلم چی بود؟ هان؟گوشه چشمش می پره و می فهمم که به شدت عصبیش کردم. خوشم میاد. خوشم میاد از اینکه می فهمه اونقدر هم زرنگ نیست. خوشم میاد وقتی می فهمه حوا هم میتونه فریب شیطان رو بخوره.-که چی؟ اون فیلم چیزی رو ثابت نمیکنه. پای خودتم گیره حوا. پای خودتم گیره دختر...-کلیدای خونه من رو بذار روی میز و از خونه من برای همیشه برو بیرون.-اوه اوه. قشنگ بود. کلیداتو می خوای پس بگیری؟ کلیدهایی که یه روز خودت با عشق تقدیمم کردی؟-تو یه احمقی. تو با این مذخرفات به هیچ چیزی نمیتونی برسی! من هیچ وقت به بهنام خیانت نکردم. این تو بودی که بهش خیانت کردی.-آره عزیزم این من بودم که به بهنام خیانت می کردم وقتی یه شب تو بغل شوهرم می خوابیدم یه شبم تو بغل یه نامحرم؟ آره؟دلم پیچ میخوره از این همه پستی و رذالت. چونه م از بغض می لرزه و دلم میخواد خودمو بکشم از این بی رحمی کلامش. از این بی پروایی. از این گستاخی و از این بازی که راه انداخته بود. بازی که من هم بی تقصیر توش نبودم.
-آره حق با توئه شاید من خیانت کردم اما بهتره اینو تو تو گوشت فرو کنی که من اون زمان هیچ حسی به بهنام نداشتم اما وقتی فهمیدم دوسش دارم قید تو رو زدم. قید همه کثافت کاری هامو زدم. می فهمی اینـــــــــــــــــو؟-توجیح قشنگی بود. حوا خانم می فهمی؟ توجیحه. اینا فقط توجیحه. تو نمیتونی با این حرفا از بار گناهت کم کنی!-تو هم بهتره این فکر رو از سرت بریزی بیرون. تو نمیتونی به من تلقین کنی که به بهنام خیانت کردم. من هیچ وقت هم آغوش تو نشدم. من هیچ زمان...-خب حق باتوئه. تو هم آغوشم نشدی. یا به عبارتی بهتره بگم هم بسترم نشدی اما معاشقه کردی. نکـــــــردی؟دستامو با همه قدرتم روی گوشم فشار دادم و قدرتم رو از دست دادم. تمام زندگیم رو به نابودی داشت می رفت و تلاش بیهوده می کردم. ضربه ش کاری بود. خیانتم علنی بود.-آره لامصب. آره کردم. آره معاشقه کردم اما اون زمان تو عشق من بودی نه بهنام. بیچاره اون زمان به تو خیانت می کردم نه به بهنام. می فهمی اینو؟ ملاک اسم توی شناسنامه نیست. ملاک اینجاست...و با همه قدرتم مشتمو توی سینه م کوبیدم.با تعجب خیره شد به صورتم. سکوت کردم درست مثل خودش. اما قلبم بی امان توی سینه م می کوبید. نگاهش یه جوری بود. پر از سوال و شک. چشمامو بستم و قبل از اینکه پیش خودش دچار توهم بشه ضربه فنی رو زدم.-اما از وقتی فهمیدم این قلب برای بهنام می تپه دیگه سراغ تو نیومدم. خوب باید یادت باشه نه؟گوشه چشمش رو جمع کرد و خواست چیزی بگه که ادامه دادم.-از همون موقع بود کفش آهنی پات کردی تا انتقام حسرت هاتو از زندگی من بگیری...-زندگی تو؟ حوا گاهی اوقات دچار شک می شم. حس میکنم ذهنت از کار افتاده دختر. مثل اینکه باید یادت بندازم چطوری سر از زندگی بهنام در اوردیا. مثل اینکه باید یادت بندازم کجا بودی و من به کجا کشیدمت...چشمامو می بندم و صحنه ها به سرعت از جلوی نگاهم رد میشه. دستمومیارم بالا و با همه قدرت به سمت در نشونه می رم.-از خونه من برو بیرون...قدم هاشو به عقب میذاره و تعظیم کوتاهی برام می کنه و به سمت در می ره. تمام وجودم می سوزه از یادآور خاطرات نحسی که تمام تلاشم رو برای فراموش کردنش می کردم. شقیقه هام نبض دار میشه. نگاهم از قاب عکس کج شده بهنام دور نمیشه. صدای قدم هاش روی نبض شقیقه هام ریتم می گیره.-راستی زنعموی عزیز. بهتره به زندگیت بیشتر برسی.میچرخم سمتش. با نفرت تمام ذل می زنم توی صورتش و می گم:-کلیدها رو بذار.توقف کوتاهی می کنه و با پوزخندی که گوشه لبش جا خوش کرده دست داخل جیب شلوار لیش می کنه و با یه حرکت دسته کلید خونه م رو به سمتم پرتاب میکنه. صورتمو با شتاب عقب می کشم که دسته کلید از کنار گوشم رد میشه و پشت سرم جایی روی زمین می افته. دستام از حرص مشت میشه اما سعی میکنم عکس العملی نشون ندم.-وقت زیادی نداری. اون مدارک رو پسش بده. -مدارکی که مال منه به کی پسش بدم؟-این اموال مال منه حوا. نقشه ما از اولم همین بود.حالا من بودم که پوزخند میزدم.-نقشه ما؟ من کجای این نقشه بودم امین؟ وسیله بودم نه؟ جا زدی! اما می بینم که عجیب جا خوردی. چیه؟ فکرشو نمی کردی به اینجا برسی؟ فکر می کردی خیلی راحت بعد مرگ بهنام همه اموالش رو صاحب میشی و منم دور میزنی آره؟ تو چی فکر کردی؟-احمق کوچولو. این وسط تنها تویی که لطمه می بینی!-و قطعا زندگی تو. زندگی پدر و مادرت. راستی پدرت خیلی مشتاقه برای ازدواج. ببینم مامانت چه کمبودی براش گذاشته؟با چند قدم بلند خودشو نزدیک و نزدیک کرد. بی اختیار ضربان قلبم ریتم شدیدی گرفت. خودمو یه قدم کشیدم عقب که روبروم وایساد و با عصبانتی گفت:-بهتره سعی نکنی منو عصبی کنی. چون بدجور تاوان پس میدی!سینه مو سپر کردم و با پررویی ذل زدم توی صورتش. صورتی که سیرتم رو ازم گرفت. صورتی که صورتک بود. -تاوان همه چیز رو پس میدم اما نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. امین نابودم کردی. ایمان داشته باش نابودت میکنم. قسم میخورم که نابودت کنم.خنده ش می گیره اما عجیب تلاش میکنه خنده ش رو بروز نده. اما میمیک صورتش دلم رو می لرزونه. می شناسمش بیشتر از خودم. میدونم که میخواد جدی نگیرتم اما نمیتونه.سرشو چندین بار بالا و پایین میکنه و عقب عقب میره به سمت در اتاق خواب و تا لحظه آخر نگاه زخمیش رو از نگاه خشنم نمی گیره و با رفتنش چشمام بسته میشه و نفس حبس شده م هجوم میاره به سمت بیرون.با کوبیده شدن در تن زخم خورده م روی زمین پخش میشه و نگاه پر از دردم بین وسایل شکسته و خراب شده توی اتاق.همه حرصمو مشت می کنم و می کوبم توی پای رنجور از دردم. آه از نهادم بلند میشه اما خودمو عذاب می دم و سعی میکنم چیزی بروز ندم. لبمو به دندون میکشم و چشمامو میخ میکنم توی قاب عکس چخش شده کف اتاق. عکس من و بهنام. عکس عروسیمون.-بهنام چی کار کنم از دست آزار اذیت هاش راحت شم؟ بهنام خیلی تنهام. خیلی تنهام باور کن.به سمت کمد چرخیدم و خیره شدم بهش. تمام لباس هام بیرون بود. روی تخت پر شده بود از لباس ها مجلسی و خونه. تمام کشوهای دراورم خالی شده بود و حتی یکی دو تا کشو کامل جدا شده بود و روی زمین افتاده بود. تمام لوازم آرایشم پخش شده بود توی اتاق و گوی یادگاری بهنام روی زمین شکسته بود. چشمم درگیر دختر و پسر داخل گو بود. نگاهشون درگیر هم و قلبهاشون گره در نگاه هم.چشمامو با خشونت از دستهای گره در همشون می گیرم و از روی زمین بلند میشم. باید خودمو بسازم. باید تاوان زندگی خودمو بهنام رو از این ملعون بگیرم. نمیذارم نقش پررنگی توی زندگیم داشته باشه. نمیذارم با خیال راحت قدم بذاره روی خاکی که بهنامم رو بلعیده. نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره امین. نمیذارم.
فصل سوم-از اشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم خانم.لبخند قشنگی می زنم و در حالی که تمام تلاشم رو برای تاثیر گذار بودن جمله هام می کنم میگم:-واقعا سعادت بزرگی نصیب من شد که تونستم از نزدیک با شما آشنا بشم.حقیقتا شما قابل تعریف بودید و آقای کریمی غلو نفرموده بودند.برای چند لحظه نگاهش قفل میشه تو چشمای بازیگوش و شیطونم. آهسته پلک می زنم و سعی میکنم لبخندم رو بیشتر حفظ کنم............................
با سرفه ای سینه شو صاف میکنه و نگاهشو به سرعت از نگاهم می گیره و خیره میشه به صورت امین. پوزخند بزرگی توی ذهنم میشینه. باور می کنم لبخندم تاثیر گذاره.کلامم جادو کننده و است و بیانم سحر کننده.-خب امین جان من همیشه موافق پیشرفت جوونها بودم و الانم ...پا برهنه بین حرفش می پرم و با شیطنت ذاتی خودم می گم:-نفرمایید آقای کریمی. شما خودتون ماشاا... خیلی جوون و برازنده هستید. حیف جوونی و شادابی شما نیست که بهش کم لطفی می کنید؟با چشمای متعجب می چرخه و نگاهم می کنه. پاهای کشیده مو روی هم می ندازم و روی مبل چرم و شکیلیش بیشتر فرو می رم. لبخند روی لبهای خوش فرمش می شینه و دستشو بین موهای مرتب و واکس زده ش می کشه. بی اختیار چشمامو می بندم و نفسمو فوت میکنم بیرون. بیشتر نمایشی بود رفتارم اما درونم کاملا راضی و خشنود. کلافه از سکوت امین چشمامو باز می کنم و نرم نگاهمو به امین می دوزم. آقای کریمی هم چنان سکوت اختیار کرده.-خانم نیکخواه این عموی عزیز من عادت داره همیشه خودشو دست کم بگیره. شما توجه بفرمایید که من با عموی عزیزم تنها هشت سال اختلاف سنی دارم.نگاه نوازش گرمو به سختی از چهره دلنشین امین جدا میکنم و به عموش خیره میشم. پوست گندمگون و فک محکم. چشمای مشکی که جذابیت خاص و اغوا کننده ای نداشت. تنها چشم بود ولی چشمانی کنجکاو و تیز بین. تارهای جوگندمی جذابیت خاصی به موهاش بخشیده بود. نگاه شیفته مو به روی لبهاش می کشم و آهسته و بی عجله گوشه لبمو به دندون می کشم و با همون لبخند خاص خودم میگم:-آقای کریمی امیدوارم ناراحت نشید از این اعتراف صریحم اما من عادت به کتمان حقیقت ندارم. باید بگم عموی شما از شما بسیار جذاب تر و زیباتر هستند.صدای خنده مردونه و پر ابهت آقای کریمی بزرگ توی اتاق طنین انداز میشه و نگاه من به جای صاحب صدا به خود امین خیره میشه. چشمکی که حواله نگاهم میکنه ذوق زده م میکنه. این یعنی از کارم راضیه. نفسمو با خوشی فوت می کنم بیرون و برمی گردم سمت عموش که با محبتی خالصانه شروع به صحبت کرده.-شما محبت دارید خانم نیکخواه. بسیار خب من در مقابل شما خلع صلاح شدم. حق با شماست و بنده هیچ مشکلی با کار کردنتون اینجا ندارم. نمیتونم نگاه مشتاقش رو به روی خودم تحمل کنم. سرمو تکیه می دم به پشتی مبل و پلکهام رو دو بار آهسته و پیوسته بهم می زنم و از خودم بیشتر خوشم میاد. سکوت کوتاه آقای کریمی بزرگ مصادف میشه با گرفتن نگاهش از رفتار های سحر کننده من . -اما امین جان امیدوارم بتونید شرایط خاص این شرکت رو تحمل کنید...بازی داشت از دستم خارج میشد. با نرمی از روی مبل بلند میشم و به سمت میز روبرومون می رم و در حالی که صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندم سکوت بینمون رو می شکنه لیوان شربتم رو بر میدارم و بی توجه به امین به سمت میز مدیریت میرم و سعی می کنم نگاهم رو مخملی کنم و به مرد جذاب پشت میز خیره بشم.-آقای کریمی قطعا همکاری با شما برای من به شخصه افتخار بزرگیه و امیدوارم شما محبت داشته باشید و کم و کاستی های ما تازه کار ها رو تحمل کنید.خم میشم روی میزش و لیوان شربتم رو می گیرم سمتش و در حالی که چشمام رو کاملا خمار کردم میگم:-به افتخار شروع همکاریمون...به چشم بالا و پایین شدن غبغبش رو می بینم و توی دلم جشنی به پا میشه از خوشحالی. دستش نرم میاد جلو و دست من نوازش وار روی انگشت اشاره و شصتش کشیده می شه. چشماش بسته میشه و لیوان شربتو از دستم بیرون میکشه و من هنوز نگاهم درگیر آثار رژ لب سرخم روی لبه لیوانم.صدای امین از پشت سرم به گوش میرسه که با شیطنت خاصی میگه:-به افتخار شروع همکاری ما سه نفر!و من هنوزم نگاهم درگیر لبهای مردیه که درست روی آثار رژ لبم سرخم جا خوش کرده. یه چیزی انتهای ذهنم فریاد میزنه شروع همکاری مثلث عشقی...
با هراس از جا می پرم و روی تخت نیم خیز میشم. نفس نفس می زنم و تنم از گرمای وحشتناکی می سوزه. قطره های عرق روی صورتم سرسره بازی می کنند و چشمام بیش از حد مجاز فراخ شده به روبرو. تاریکی دهشتناک اتاق دلمو بهم میزنه. چشمامو میبندم و خودمو سر میدم روی بالشم. دستمو میارم بالا و روی پیشونی یخم میذارم. تب سرد؟ چشمامو باز می کنم و یه قطره اشک مهمون بالش زیر سرم میشه. درد توی تک تک یاخته های بدنم می پیچه و دلم بدجور هوای آغوشی رو میکنه که خیلی وقته ازش دورم. با تمام وجودم به مبارزه می پردازم که مبادا دستمو روی پر از خالی کنارم بکشم. مبارزه عجیبی بین احساس و منطقم درگرفته. نبودنش رو نمیخوام باور کنم. چشمامو باز میکنم و زیر لب غر میزنم.-چه کابوس بدی بود بهنام.ای کاش همه چیز مثل این کابوس بود و فقط کابوس بود. اما... وای بهنام من چطور تونستم؟صدای زنگ موبایلم مجدد بلند میشه. با خستگی از جام بلند میشم و دستمو دراز می کنم تا موبایلم رو بردارم. نفس کم میارم. دلم اکسیژن میخواد. شاید هم تنفس مصنوعی...شماره بهمن خان روی مانیتور گوشی پریشان ترم میکنه. پرتش می کنم سر جاش و از جام بلند میشم. لرز بدی به جونم می افته. به سمت بالکن میرم. پرده ضخیم رو با یه حرکت کنار میزنم و روشنی روز توی اتاق مهمون میشه. نگاهمو بی توجه به سردی بدنم به آسمون میدوزم و لبخند میزنم.-خدایا چطور باور کنم این همه سگ جون بودنم رو؟لبخندم رو ناتموم میذارم و غم عالم به دلم هجوم میاره. دلشوره بدی دارم. باز هم اهمیتی نمیدم. درد پام خیلی ساکت شده و آتلش باز شده. زخم های صورت و بدنم کامل از بین رفته اما... خراشی که توی قلب و روحم نشسته هنوز ترمیم نشده. یقینا ترمیم هم نمیشه.به سمت آشپزخونه می رم و چایی ساز رو روشن میکنم. دلم از سکوت سنگین خونه م می گیره. بی هوا به سمت تلوزیون میرم و دیوونه وار روشنش میکنم. بغض به چشمام هجوم میاره. صداشو می برم بالا و بی اندازه زیادش میکنم.***-حوا جان چرا اینقد صدای تلوزیون رو زیاد کردی عزیزم؟-حوصله م سر رفته. از این تنهایی حوصله م سر رفته بهنام.نوازش نفس هاش پشت گردنم مور مورم میکنه. چشمامو می بندم و دستاش حلقه میشه دور شکمم. از پشت بهم می چسبه و با صدای اغوا کننده ای کنار گوشم میگه:-چی شده که سر صبحی بانوی من اینقد بهوونه گیر شده؟-نمیدونم یه حالیم. یه جوریم. عجیبم. عجیب.-ببینم شیطون کوچولوی من الان که وقت عادت ماهانه ت نیست پس چرا؟چشمامو باز می کنم و به تصاویر پخش شده از تلوزیون خیره میشم. چقدر بهم توجه داشت. چقدر دوسم داشت. اینقدر دقیق اطلاع از وضعیت هورمونهای بدنم داشت که خودم توجه نمی کردم.می چرخم سمتش و خیره میشم به صورتش. دستمو میارم بالا و آروم گونه شو نوازش میکنم و روی نوک پا بلند میشم و لباشو کوتاه می بوسم. احساسات جدیدی توی وجودم داشت شکل می گرفت. با خوشحالی از حرکتم منو سخت تو بغلش می کشه و کنار گوشم زمزمه میکنه.-حوا کاش می فهمیدی که چقدر برای داشتنت تلاش کردم.میخوام به صورتش نگاه کنم ولی محکم به خودش فشارم میده. نفسمو فوت میکنم بیرون. از این احساسات جدید خوشم میاد. از این لذت بردن خوشم میاد. از بوی تنش خوشم میاد. از نوازش دستاش خوشم میاد. چشمامو می بندم و کنار گوشش میگم:-دوستت دارم بهنام.
-جانم نفسم. صدا میکنم"تورا"این"جانی" که میگوییجانم رامیگیرد...!!نزن این حرف هارادل من جنبه نداردموقعی که نیستی...دمار ازروزگارم درمی آورد....!!!شاید برای هزارمین باره که می شنوه میگم دوستت دارم اما این دوستت دارم...طنینی که توی روحم انداخت بیش از اندازه خاص و دلنشین بود. حسی خاص داشتم به بهنام. به دوستت دارم. به داشتنش و تعلقش. به احساسات جدید توی وجودم غبطه می خوردم و خوشم می اومد از تکرار واژه های دوستت دارم...خودشو ازم جدا میکنه و کنترل تلوزیون رو ازم می گیره و با ملاطفت کمش می کنم اما بیتاب تر می شم و دلم میخواد فریاد بزنم.-کمش نکن بهنام. کمش نکن.دستاشو زیر زانوهام می ندازه و تو یه حرکت منو بغل می کشه... سرمو با یه نفس عمیق تکیه می دم به سینه ش و لبامو محکم گاز می گیرم. صدای کوبش قلبش گوشامو نوازش میکنه و دلم پر میشه از یه حس ناب و جدید. چه مرگم بود؟ چشمامو می بندم و با همه وجودم اسیر حالت تهوعی از خیانت میشم. به کی داشتم خیانت می کردم؟ دستام چنگ می شه روی کمرش و چشمام باز میشه. نگاهش به روبرو و قدماش به سمت اتاق خواب.***داخل اتاق خواب میشم و موبایلم رو از روی پا تختی بر میدارم. اسم بهمن خان روی صفحه به رقص در اومده و لبام به یه پوزخند عمیق باز میشه. تو دلم بلوایی به پا میشه از تصور اتفاقی که افتاده. آب دهنم رو قورت میدم و با یه حرکت خودمو روی تخت پرتاب می کنم.-سلام.-چه سلامی چه علیکی دختر. این اداها چیه در اوردی؟ این خریت چیه کردی؟-اتفاقی افتاده بهمن خان؟-دیگه میخواستی چی بشه؟ تو یه الف بچه داری با حیثیت و آبروی خانواده ما چه میکنی؟پوزخندی می زنم و ایمان پیدا میکنم شعور این آدمها واقعی نیست.-حاج بابا به شدت دلخوره و هر آن احتمال اینکه بیاد اونجا هستش...نفسمو فوت میکنم بیرون و میگم.-مشکل شما چیه؟-مشکل ما؟ مشکل ما این مسخره بازی های توئه. چرا مثل یه بچه آدم همه چیز روتمومش نمی کنی؟ چی میخوای تو که من ندارم؟پوزخند می زنم.-پس دردت اینه؟سکوت میکنه. انتظار این صراحت وازم ندارم. خودمو روی تخت جابه جا میکنم و از همون دور انگشت نوازشم روی صورت قاب گرفته بهنام می کشم و می گم:-من زن بهنام شدم و زن بهنام می مونم. تو و بقیه در جایگاهی نیستید که بخواید منو مجبور به کاری که دوس ندارم بکنید.-مگه دست خودته؟-بله که دست منه. دست خودمه. شما چی فکر کردید؟ شماها یه سری آدم هستید که نسلتون هنوز قاچاقی زنده مونده.-حوا...-اجازه بدید. تا به الان هر چی گفتید قبول کردم و هیچ بی احترامی بهتون نکردم. بهتره اینو تو گوشتون فرو کنید من قصد ازدواج ندارم. خصوصا با شما آقا بهمن.-این به خواست تو نیست. این سنت...-سنت، سنت ، سنت. چی می گید شماها؟ یه سری رسوم مسخره رو برداشتید به نفع خودتون کردید سنت خانواده؟ ببینم اگه دختر خودتم بود دلت راضی میشد همچین بلایی سرش بیاد؟ اگه تو بمیری دلت راضی میشه زنت بشه زن برادرت با وجود یه بچه؟-بهتره خفه شی...-نه این دفعه دیگه خفه نمیشم تا هر بلایی دلتون خواست سر من و امثال من بیارید. میدونم دردت چیه. میدونم احضاریه دادگاه رسیده دستت. -به نفعته بری مثل بچه آدم شکایتت رو پس بگیری.-و بعدشم حتما به راحتی قبول کنم زنت شم نه؟-چاره ای نداری.-چرا دارم. همدیگه رو تو دادگاه می بینیم آقای کریمی...و با یه حرکت قطعش می کنم و نمیذارم حرف بزنه. سرم داره سوت میکشه. موبایلم رو پرت می کنم روی تخت و به سمت تلوزیون میرم تا خفه ش کنم. این روزا هیچ حوصله ندارم. حوا كه باشي...بعضي مردها...هوا برشان ميدارد كه آدمند...صبحونه م رو تو محیطی خفقان آور صرف میکنم و با هر لقمه بغض سنگینی رو فرو میدم. تنم می لرزه از تنهایی های بی بهنام. دلم هوای بودنش رو می کنه و لیوانم رو به عقب سر می زدم و بی مقدمه می زنم زیر گریه. هق هق بلندم رو پشت دستام پنهون می کنم و نجوای شیطان توی گوشم رخنه می کنه.چقدر خوشحال بود شيطان...گمان ميکرد مرا فريب داده است...نميدانست تو پرسيدي مرا بيشتر دوست داري يا ماندن در بهشت را...سرمو می ذارم روی میز و نوازش رویا گونه دستای بهنام رو توی موهام حس می کنم. با همه قدرتم جیغ می کشم و نفس کم میارم. کم میارم. همه چیز رو کم میارم. بودنش رو. موندش رو. خواستنش رو و حتی عاشق شدنش رو...-نمیتونم. دیگه طاقت ندارم. بهنام برگرد پیشم. بهنـــــــــــــامم...با درد از روی صندلی بلند میشم و به سمت اتاق خواب می رم. قدمام رو با سختی بر میدارم و حس می کنم چقد دلم پره از این سرنوشت عجیبی که دارم. دلم بدجور هوای یخ بودن عکساش رو کرده! دلم بدجور هوای مستی نگاهش رو کرده.هنوز به اتاق نرسیده صدای تلفن توی اتاق طنین می ندازه. بی اهمیت و بی توجه قدم های خسته م رو از عکسای بزرگ شده روی دیوار می کنم و به سمت اتاقم می رم. اتاق شوم تنهایی هام. اتاق شوم بی بهنامم...-خانم نیکخواه سلام. افشار هستم... منزل تشریف ندارید؟دستم رسیده نرسیده به قاب عکس بهنام به خودم میام و می چرخم. افشار... -تماس گرفته بودم در مورد موضوع مهمی ...از حرکت سریع پای آسیب دیده م به گز گز می افته. اهمیتی نمیدم و بی هوا تلفن رو از روی میز می قاپم و نفسمو به شدت فوت می کنم بیرون.-سلام آقای افشار...برای لحظه ای سکوت و بعد از چند ثانیه صدای پر از خستگی آقای افشار پشت خط می پیچه...
-سلام خانم نیکخواه. احوالتون چطوره؟-تشکر. رسیدن بخیر جناب افشار...نفس پر صدایی می کشه و میگه:-متشکرم. واقعا متاسفم و نمیدونم چه جوری تاسفم رو بیان کنم. برای بهنام واقعا و عمیقا متاسفم. به محض اینکه شنیدم به شدت بهم ریختم...روی مبل کنارم لم میدم و چشمامو سفت فشار می دم... سکوتم ادامه دار میشه و کلامش...-چطور این اتفاق افتاد؟و اصلا چه زمانی این اتفاق افتاد؟سرمو تکیه میدم به پشتی مبل و میگم:-حدود دو ماه پیش. خیلی غیر منتظره بود! خیلی سخت بود. خیــــــلی.و قطره اشکی روی گونه م می چکه و با خودم فکر میکنم خیلی هم غیر منتظره نبود ولی چرا من اینقد شکه شدم؟-یه روز صبح پاشد رفت سر کار. اون روز من خیلی خسته بودم و بهنام بهم گفت نمیخواد بیای سرکار بمون و استراحت کن. ای کاش باهاش می رفتم...بغضمو فرو می خورم و لبهای گرم بهنام رو روی گونه م حس می کنم. نوازش دستهاش رو روی شکمم حس می کنم و چشمای بی حالتم رو می دوزم به نگاه نگرانش و با چشمام به مرد روبرو اطمینان می دم بهترم و اون با بوسه گرم دیگه ای تنهام می ذاره...-خانم نیکخواه...چشمامو باز می کنم و نفس عمیق می کشم.-رفت و دیگه برنگشت آقای افشار. رفت و با رفتنش نابودمون کرد. بهنام برای سرکشی به پروژه عارف رفته بود اما توی راه ترمز ماشینش می بره و...اشکام راه خودشون رو ادامه می دن و زبونم بند میاد. نمیتونم بیان کنم چی به سر بهنامم اومده. نمیتونم به زبون بیارم چطور ماشینش چپ کرده بود و چطور تن مهربونش رو از بین له شده ماشین بیرون کشیده بودن.-چطور امکان داره؟ مگه ماشینش ایراد داشت؟-نمیدونم. یه مدتی بود من اوضاع جسمانیم بد بود و بهنام هم پیش من مونده بود...-اصلا باورم نمیشه. بهنام عزیز...لحظه ای سکوت می کنیم به احترام خودش که برای تک تک ما عزیز بود.-واقعا نمیدونم چی بگم. به شدت متاسف شدم...-شما کی رسیدید؟ خیلی سراغتون رو گرفتیم.-تازه امروز صبح رسیدم و به محض رسیدنم منشیم بهم اطلاع داد...سرمو تکون میدم و ادامه میده.-من واقعا متاسفم که نتونستم حضور داشته باشم شرایط وخیمی بود و من ...حس میکنم نمیتونه توضیح بده بی ادبی می کنم و بین صحبتش می پرم و میگم:-آقای افشار شرایط شما رو درک میکنم. اما سوالی که برای همه ما پیش اومده اینه که بهنام وصیت نامه ای پیش شما نداشت؟نفسشو عمیق فوت میکنه بیرون و سکوت میکنه. مشکوک روی مبل نیم خیز میشم و صداش می کنم.-آقای افشار...-ایشون برای مال و املاکشون برنامه خاصی نداشتند و تنها یک سری اوراق پیش من داشتند...کلافه تکیه میدم به مبل و حس میکنم باز هم به بن بست خوردم. باز هم برخلاف تصورم از آقای افشار هم به چیزی دست پیدا نکردم. بهنام وصیت نامه ای ننوشته بود. شقیقه م رو با دست فشار میدم و میگم:-خانواده ش برای مال و اموالش نگران هستند...قطعا توی همین هفته به موضوع رسیدگی می کنم. خانم نیکخواه...-با بغض بدی می گم:-بله؟-من واقعا متاسفم. بهتون تسلیت میگم. بهنام شما به شما بیش از اندازه علاقه داشت. امیدوارم به زودی با غم نبودش کنار بیایید.چونه م می لرزه و تنها میتونم بگم:-امیدوارم غم نبینید...با خداحافظی سرسری تلفنو قطع می کنم و همونجا خیره میشم به یه فضای خیالی. به یه جایی که نمیدونم توش چی داره و دنبال چی هستم. بهنام نیست و من تنهام. یعنی سخت تر از این مجازات برای من چی میتونست باشه؟ حسرت داشتنش! حسرت اینکه چرا قدرشو ندونستم موقع بودنش... بهنامم...ای کاش اونروز منم باهاش می رفتم. ای کاش اونروز تنهاش نمیذاشتم. چی شد که این اتفاق لعنتی افتاد؟
صدای زنگ در منو از حسرت های دور و دراز بی فایده بیرونم می کشه. سرمو تکون میدم و با تنی داغون از جا بلند میشم و به سمت آیفون میرم. تصویر مردی ناشناس روی مانیتور نقش بسته. -بله؟-پیک هستم تشریف بیارید پایین!آیفون رو سر جاش میذارم و با چهره ای متعجب به سمت جاکفشی می رم و مانتو و روسری رو برمی دارم و به سمت در می رم. چیزی نداشتم که قرار باشه پیک برام بیاره... نفسمو فوت میکنم بیرون و با سر درد بدی که درگیرش بودم پله ها رو پایین می رم. شاید متصدی خبری باشد از اون دنیا... خبری خوش و نوید کوچ به سمت مردی که نبودش داره ذره ذره انتقام روزا رو ازم می گیره.به بسته ای که پیک توی دستم گذاشته نگاه میکنم. یه پاکت سفید رنگ با چسب مشکی به صورت ضبدری. اخمامو می کشم تو هم و می خوام همونجا جلوی در بازش کنم که صدای مرد مانعم میشه...-اینجا رو امضا کنید خانم...نگاهمو از بسته سفید رنگ می گیرم و به مرد روبروم می دوزم.با کلافگی امضا می کنم و بر می گردم داخل و درو می بندم. کنجکاویمو کنترل میکنم و فقط به زیر و رو کردن بسته اکتفا میکنم. چیزی دستگیرم نمیشه. پله ها رو بالا می رم و فکر میکنم چقدر
شبیه بسته ایه که برای امین فرستادم. درست جلوی در روی زمین می شینم و بسته رو با یه حرکت باز می کنم و از دیدن محتویات بسته حالت تهوع بهم دست میده. پاکتو بی اختیار پرت میکنم و چشمامو می بندم. وای خدای من...بازی می دهد خیالم راعطر نفس هایتکلام گیرایتمن حوا دلم کودکی می خواهد.فقط کمی دیگربیا بازی کنیم آدم من...آب دهنمو قورت میدم و چشمامو به سختی باز می کنم. تیر نگاهم مستقیم گلوگاه حلقه ای سی دی رو می شکافه. سرم گیج میره. نگاهم شل و ول روی دفتر ساده سفید رنگ نیمه سوخته خیمه میزنه. دستام از دور، خط به خط نوشته های دفتر رو نوازش میکنه.***با سر انگشتم نوشته های دفترم رو نوازش میکنه و سرش رو بالا می گیره. لبخند میزنه و با چشمای پر از شیطنت میگه.-نگفته بودی شعر میگی...-اینا که شعر نیست. اینا همه خط خطی های ذهن معیوبه هم کلاسی.لبخندش عمیق تر میشه و در حالی که دوباره خیره میشه به شعرهای توی دفتر میگه.-حوا بودنم را جشن می گیرم زمانی که آغوش من باشد بهانه ی ادم بودنت...سرمو کج میکنم و میگم:-صدای دلنشینی داری هم کلاسی...بی توجه به صحبتم صفحه ای ورق میزنه و انگشت کشیده ش رو میذاره زیر یکی دیگه از خط خطی های ذهنم و با لحنی اغوا کننده می خونه:-آدمم این بار تو برایم هوا باش...نفس کم می اورم در ازدحام گرگ و میش حواها...روی صندلی کنارش می شینم و به تجمع دانشجوها توی حیاط خیره میشم. هم کلاسی مشغول مطالعه خط خطی های من و من مشغول مطالعه خطوط نگاه همکلاسی.-حوا...هوای خودت باش و بس...در این زمین پر از خالی آدم هاست...نفسمو میدم بیرون و نگاهمو می دوزم به خط توی دفترم. -حوا...نگاش میکنم. لبخند میزنه و میگه.-میشه دفترت رو به امانت نگه دارم هم کلاسی؟از واژه هم کلاسی که تنها در وصف من به کار میبره غرق لذت میشم و میگم:-خط خطی های من به چه دردت میخوره؟-حس داره توش. روح داره. تو با این همه استعداد چرا کتاب نمی نویسی؟لبخند میزنم و از روی نیکمت بلند میشم. درست روبروش وایمسیم و بی هوا تو هواش گم میشم و میگم:-هم کلاسی کلاس داره شروع میشه...از جاش بلند میشه و دستشو روی بازوم میذاره و میگه:-موافقی کلاس رو بپیچونیم؟-چوب خطمون داره می زنه بالا هم کلاسی...-یادته؟ قول دادی تا تهش باهام باشی...چشمامو می بندم و نفسی تازه می کنم. دستشو از روی بازوم کنار میبره و من ذهنمو آزاد می کنم از هجوم کلمه ها و میگم:-تو فقط باش...قول میدهم تنها ترین حوای دنیا باشم...که آدمت می شود...و چشمامو باز می کنم و خیره میشم به نی نی چشمای هم کلاسیم. امین نگاهش پر از عشقه. عشقی که وجودم رو به تاراج برده و من قلبم به یغمای وجودش رفته...
با فاصله از هم از دانشگاه خارج می شیم و امین کمی جلوتر به سمت ماشینش میره. به دنبالش روون میشم و از پشت توی دلم قربون صدقه قد و بالاش می رم. چشمامو میبندم و با خودم فکر می کنم چطوری فراتر از یه هم کلاسی رفت که نفهمیدم؟ چشمام و باز می کنم و خدا رو شکر می کنم که امین با حضورش انگیزه ای شد واسه نفس کشیدنم. انگیزه ای شد واسه شاد زیستنم. این دم آخر دیگه زندگی نمی کردم. کم کم داشتم سنگینی می کردم. روی زمینی که خسته از حضور منحوسم بود. امینم...با چشمک امین به سمت ماشینش می رم و کنارش روی صندلی می شینم. لبخندی میزنه و میگه-امروز میخوام در مورد اون موضوع باهات صحبت کنم.می چرخم سمتش و میگم:-وقتش شد؟-اوهوم. میدونم خیلی منتظرش بودی. مشتاق میشم و میگم:-خب من منتظرم.-قطعا دوس نداری ک اینجا راجع بهش صحبت کنم؟لبخند میزنم و میگم:-پس برو یه جایی که سکوت کامل باشه. خیلی مشتاقم بدونم چیزی که دو ساله تمام میخواستی بگی و نگفتی چیه...چشمک دیگه ای میزنه و ماشینو روشن می کنه و من بی تاب تر از هر لحظه ای به روبرو خیره میشم. آرامشم از بین رفته و جاشو استرس خاصی پر کرده و ذهنم پر از سوالهایی که به مدت دو سال مشتاق جواب گرفتن ازش بودم...-میشه اون سی دی خودمون رو از داخل کیف بهم بدی؟کیف سی دی رو از داخل داشبورد خارج میکنم و بین سی دی ها ورق میزنم تا سی دی خودمون رو پیدا کنم.***تیر نگاهم مستقیم گلوگاه حلقه ای سی دی رو می شکافه. نیم خیز میشم و به سمت سی دی می رم. نفسم ریتم عادی خودش رو از دست داده و استرس وجودمو پر کرده. دستم به سمت سی دی میره اما بین راه پشیمون میشم و دستمو میکشم. روی زمین خیمه میزنم و با چشمای پر حرصم خیره میشم به سی دی روبروم. سرم به لرزه می افته انگاری جنون گرفته بودم. چشمامو میبندم و با یه حرکت سی دی رو از روی زمین برمی دارم و به نفس نفس می افتم. باید کنار بیام. باید بتونم. بدنم یخ کرده و هیجان زده شدم به معنای واقعی...از روی زمین بلند میشم و سی دی رو دنبال خودم میکشم و می ترسم از اینکه چشمم به خط قرمز رنگ روی سی دی بیفته. می ترسم از اینکه بخونمش و چیزی رو خونده باشم که تشنه خونم کنه. به سمت لپ تاپ می رم و روی صندلی پرت میکنم خودمو.تا بالا اومدن لپ تاپ دستمو پشتم پنهون میکنم. می ترسم. می ترسم از نوشته درشت قرمز رنگ روی سی دی...چشمامو می بندم و سی دی رام رو باز می کنم و با چشم بسته تلاش عجیبی می کنم تا سی دی رو درست جا بزنم...-د برو تو دیگه لعنتی... برو تو...و وقتی سی دی رام رو می بندم با ترس یه چشمم رو باز میکنم. شاید منتظر فاجعه ای هستم. فاجعه ای دلخراش...سی دی به صورت اتو ران باز میشه و یه تصویر از سیاهی مطلق مانیتور رو پر میکنه. آب دهنم رو قورت میدم و خودمو روی صندلی جا به جا میکنم. یه چیزی داره از درون وجودم رو می خوره. صدای ریزی موزیک متن شده و صدای تق تق چیزی به گوش می رسه. شاید یه چیزی شبیه تق تق کفشای پاشنه دار یه زن. بیشتر به صندلی میچسبم و صدا بیشتر به گوشم میرسه. هنوز همه چیز پر از سیاهیه. یه صدای جدید. غیــــــــژ. دستام از سرما داره سر می شه. نمیدونم صدای چیه. شاید یه صدای شبیه باز شدن یه در. یه دری که شدیداً احتیاج به روغن کاری داره. بازم صدای تق و توقی که شبیه کفشای پاشنه دار یه زنه به گوش میرسه. سرعتش بیشتر میشه. انگار تندتر داره قدم برمیداره. تصویر هنوز پر از سیاهیه. صدا قطع میشه. انگار وایساده. انگار حرکت نمی کنه. تصویر هنوز پر از سیاهیه.بدنم می لرزه. درست مثل موقع هایی که فکر میکنیم عزراییل از کنارمون رد شده. لحظه ای سکوت مطلق و بعد یه صدای ریز خنده. یه صداهایی میاد. سر در نمیارم. تصویر پر از سیاهیه. صندلیمو به عقب هول میدم. انگار مطمئنم یه چیزی از درون سیاهی مستقیم به صورتم پرتاب میشه...-سلام عزیزم. خوش اومدی.-امین اینجا کجاست که قرار گذاشتی؟ دیوونه شدی؟-اینجا یه جای خاصه...بی اختیار از جام بلند میشم. جوری که صندلی به عقب پرتاب می شه. وحشت کردم. تصویر هنوز پر از سیاهیه و گوشای من پر از صدای ناز و نوازش دختریه که تصویرش درست جلوی نگاهم نقش بسته. در آغوش مردی فرو رفته که دیوونه وار دوسش داره و لبای مرد روی گونه و گردن و لباش فرود میاد. با حسرت با عشق و شایدم با هوس... درسته با هوس...حالت تهوع بدی بهم دست می ده. صدای جیر جیر تختی درست کنار گوشم شنیده میشه. تصویر هنوز پر از سیاهیه ولی چیزی عیان تر از تصورات من نیست. نمی می بینم و می شنوم. می بینم و حس می کنم. دو نفر روی تخت کنار هم... دستها در تلاطم و تنها در حرارت...دیگه نمیتونم. طاقت نمیارم. به سمت دستشویی می دوم و سعی می کنم ذهنم رو از خیانت علنی دختر خالی کنم.تمام محتویات ذهن پریشانم رو توی سینک روشویی خالی می کنم و شیر آب رو باز می کنم تا پاک کنم از هر چی اوهامه خیالم رو... نمیتونم. نگاهم پر شده از خیانت. از هوس و از شهوت... چشمامو می بندم تصاویر پررنگ تر از قبل جلوی چشمم جون میگیره. من تو آغوش امین روی تخت فنری دراز کشیدم و سر روی سینه لختش گذاشتم. دستای امین بی حرکت روی بدنم ایستاده و هر دو مثل همیشه پز از سکوت و نفرت می شیم از خودمون. هر دو بی تفاوت از هم جدا می شیم و هر کدوم به سمتی می ره تا لباساش رو تنش کنه. هر دو نگاهمون رو از هم می دزدیم و هر دو سعی می کنیم چیزی به روی اون یکی نیاریم. دستمو لرزون از روی گردنم تا روی شکمم می کشم و دستای امین رو حس می کنم که درست چند لحظه قبل در حال نوازش تنم بود. چشمام پر از بغض میشه وقتی یادم می افته شب قبل در آغوش بهنام بودم و تمام تلاشش رو برای جلب رضایتم کرده بود. برای لحظه ای بیزار میشم از خودم و مجدد یادم می افته اون کسی که بهش خیانت می کنم امینه نه بهنام. عشق من بهنام نیست. عشق من امین بود. کسی که منو بخشید به مردی دیگه برای رسیدن به...برای رسیدن به چی از بهنام می گذشتم؟برای چی خیانت می کردم و فکر می کردم خیانت نیست؟ کنار روشویی تا می خورم و می شکنم. برای هزارمین بار می شکنم و اعتراف می کنم از خودم متنفرم. از جنسم و از فریبی که خوردم متنفرم. از امین و امین ها متنفرم. از این دنیا متنفرم. من نابود کردم و نابود شدم. مرا در برگ ها پيچيدند مرا پيچيدند در برگ هاتا شايد راه نجاتي را از معصيتم پيدا کنندنسل انسان زاده منستمنحوافريب خورده شيطانصدای زنگ موبایل. صدای زنگ اف اف. صدای تلفن خونه هم زمان توی گوشم می پیچه و ذره ای به من ناامید امیدی برای زندگی نمی ده. از بوی بدی که از دهانم بلند میشه متنفرم. بوی تهوع و بوی استفراغ تمام جونم رو پر کرده. نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم و نمیتونم از جام بلند شدم. صدای موزیک های مختلف کینه هامو پر می کنه. لبریزم می کنه از فریاد. از داد و بیداد. لبریزم می کنه از انفجار بغضی که توی تک تک یاخته های بدنم فریاد میزنه. دوس دارم بلند شم و خودمو از رو کره خاکی محو کنم و ای کاش می شد یه همچین کاری بکنم. ای کاش می شد. صدای موزیک ها لحظه ای قطع نمیشه و اشکای من...
با درد از جا بلند میشم و یه چیزی تو وجودم به حرکت در میاد. آی... از اینکه همه همزمان یادشون افتاده حوایی هم وجود داره. حوایی که از حضور آدمی که بویی از آدمیت نبرده بود هوایی شده بود خنده م می گیره.کجا بودن کسانی که همیشه به حضورشون احتیاج داشتم و هیچ وقت نبودن؟ کجا بودن؟ شیر آب رو باز می کنم و مشتی آب با حرص به صورتم می پاشم و فکر می کنم شاید پاک بشه وجودم از این همه نفرت و کینه ای که بیش از هر کسی از خودم داره منزجرم میکنه.لعنتی...بند بند تنم باز میشد...وقتی از غریبه ها می شنیدم...که چطور بند بند لباست را...برایش باز می کردی...صدای زنگ موبایلم دوباره بلند میشه اهمیتی نمیدم بهش. خودمو بی تفاوت تر از همیشه نشون میدم اما لحظه ای بعد صدای تلفن خونه بلند میشه. سر گیجه می گیرم از این همه صدا. دلم سکوت مطلق میخواد و بس. دلم خلا میخواد. خلا ای بدون اکسیژن و مرگ مطلق...-چرا جواب نمیدی ها؟ می ترسی؟ میدونم بایدم بترسی. خیلی ترسناک به نظر میام نه؟ چی فکر کردی پیش خودت بچه زرنگ؟ فکر کردی میتونی منو زمین بزنی؟ منی که از روز اول با نقشه ش اومدی جلو؟ آهای حوا... خیلی دوست داشتم صداتو بشنوم. میخواستم ببینم چه حالی داری وقتی یادگاری هامون رو دریافت میکنی...سکوت میکنه و من بی دلیل حرصم می گیره از نبود بهنام. عجیبه عوض اینکه از خودش منزجر شم. عوض اینکه از امین حرصم بگیره از نبود بهنام دردم میاد. دردم میاد که نیست و نمیتونم لمسش کنم. چقدر دلتنگ بودنشم فقط خدا میدونه.-گفته بودم با من در بیفتی ور افتادی حوا. این تازه اول بازی بود. قدم بعدی خیلی سنگین تره. باور کن این بار دیگه بدجور جا می زنی...هجوم می برم سمت تلفن تا تمام شخصیت نداشته ش رو به روش بیارم اما وسط راه پشیمون می شم و می ایستم. می ایستم و چهره م جمع میشه از دردی که توی معده م پیچ میخوره. خم میشم و دستام از شدت درد مچاله میشه روی زانوهایی که دارن تا میخورن. تا میخورن از این مبارزه ای که تهش به پوچی مطلق ختم میشه و بس...-بهتره اون اسناد رو با زبون خوش برداری بیاری. حوا بد جور می شکنمت. اینو تو سرت فرو کن. این بار برگ برنده مو رو می کنم و نابودت میکنم...تلفنوقطع می کنه. معده م بدجور به شورش افتاده. سرم گیج می ره و نگرانم. نگران اینکه قراره چی به سرم بیاد و خودم حالیم نیست.حس میکنم چیزی به نابودی نبوده. حس می کنم دارم کم میارم. چی کار میتونستم بکنم؟ برگ برنده دست خودش بود.به سمت پاکت میرم و دفتر رو با چشمای بسته از روی زمین بر میدارم. زیر بغلم می زنمش و نمیخوام از خودم دورش کنم. اون یه دفتره پر از حرف. پر از حوای تنها و پر از امید و عشق. اون تصویری از دیروز پاک منه و این حوایی که دفتر رو بغل زده تصویر حوایی پر از بغض و نفرت و تنهاییه...سر خورده و پشیمون به سمت لپ تاپم میرم و از داخل سی دی رام سی دی نفرین شده رو بیرون میکشم و به سمت اتاق خواب میرم. دفتر و سی دی رو پر ت میکنم روی تخت و کنار تخت زانو میزنم و با خودم زمزمه می کنم.-بهنام چطوری میتونی ازم بگذری وقتی خودم سر تا پا نفرتم از وجود کثیفم؟صدای زنگ در دوباره بلند میشه و کلافه منو از این سر درد از جا بلند میکنه... یعنی کیه که اینقد سراغم رو می گیره؟ من که نابود شدم و این ادم کیه که باور نداره نبودنم رو؟به سمت ایفون میرم. بی جهت ضربان قلبم بالا میره. نگاهم روی مانیتور ثابت مونده و قدمام سست و بی حوصله به جلو می ره. آب دهنم رو قورت میدم و چشمامومی بندم. نمیدونم چرا سرم داره گیج می ره و تعادل ندارم. دستم به سمت شقیقه م میره. نفسمو فوت می کنم بیرون و گوشی رو برمیدارم.-بله؟-منزل خانم نیکخواه؟آب دهنم رو قورت میدم و زمزمه می کنم:-امرتون؟-خانم نیکخواه تشریف دارند؟دستم به سمت خودم میره و بی اختیار سرم به علامت مثبا بالا و پایین میشه:-مشکلی پیش اومده؟-ایشون باید با ما تشریف بیارند.-در رابطه با چه موضوعی؟-تو اداره مشخص میشه. لطفا بگید سریعا بیان بیرون.-البته...و آیفون رو سر جاش میذارم و با دستم سینه مو فشار میدم. یه چیزی زیر دستم داره خودکشی می کنه از بالا و پایین پریدن. تیک می گیرم. یه قسمتی از رون پام بدجور تیر میکشه. نفسمو فوت می کنم بیرون و چشمامو می بندم. با تنی سست و بی قدرت به سمت اتاق خواب می رم. برای آخرین بار عکس بهنام رو نگاه میکنم و سی دی رو از روی تخت بر میدارم و میذارمش لای دفتر و به سمت کمد دیواری می رم. همونجایی که مدارک پنهون شده. همون جایی که دست امین بهش نرسیده. بازش میکنم و با یه حرکت شوتش می کنم داخل کمد. صدای زنگ بلند میشه. شالم رو دور سرم می پیچم و مدارک شناساییم رو داخل کیف می چپونم و موبایلم رو بر میدارم. به سمت در می رم و یه قطره اشک روی گونه م سر می خوره. نمیدونم چی قراره به سرم بیاد ولی دلم بدجور داره شور میزنه. شور وجود مردی که زیر خروارها خاک خوابیده. ای کاش بود. ای کاش حضور داشت. ای کاش... فصل چهارم
-وقتی حرف میزد سکوت کامل کرده بودم و با تعجب به صورتش خیره شده بودم. باورم نمیشد. یه حس خیلی عجیب داشتم. داشتم با همه وجودم سعی می کردم درکش کنم و بپذیرم چی داره می گه اما یه چیزی انتهای ذهنم فریاد میزد بازی بدی داره شروع میشه.اون بی توجه به حس و حال من با برق عجیب نگاهش ادامه میداد و نفس کم نمی اورد. انگار یه موج خاصی داشت صداش که بالا و پایین میشد. وقتی سکوت کرد و به نظر خودش تمام چیزی که باید می گفت رو گفت با حالت خاصی خیره شد به صورتم و با ناباوری تمام ازم پرسید که هستم یا نه. نمیدونستم باید چی بگم. نمیدونستم باید چی کار کنم. سرم گیج می رفت و نمیدونستم الان دقیقا باید چه واکنشی انجام بدم. با یه لبخند خاص نگاهشو دوخت به صورتم و گفت که دو ساله داره برای تمام این اتفاقات نقشه می کشه و من چه ساده باورم شده بود که دو سال تمام به رسیدن به من فکر می کنه. هضمش درد آور بود اما چیزی بود که اتفاق افتاده. بلند شدم. کلاسم رو پیچونده بودم. زندگیم رو پیچونده بودم. امینم شده بود ناامین ترین. دیگه اعتمادی بهش نداشتم. نگاهش دچار تزلزل شده بود. خواست چیزی بگه نذاشتم و فقط خواستم که دنبالم نیاد و به حال خودم بذارتم و رفتم و امین هم اصراری برای همراهی من نکرد. رفتم اما تمام طول مسیر ذهنم درگیر حرفای امین بود. هم کلاسی من؟ هم کلاسی که هم نفسم شده بود از من چی می خواست؟ می خواست مرد دیگه ای رو اسیر خودم کنم و... وای...سرم گیج می ره از هجوم خاطرات کهنه. حس می کردم فرسنگها از اون اتفاقات دورم و اون ماجرا خیلی وقته اتفاق افتاده. چشمامو باز و بسته می کنم و نفسمو فوت می کنم بیرون. بی اختیار نگاهم به صورت زن چادری که تند تند گفته هامو با خودکار بیک روی کاغذ سفید مینویسه می افته. کاغذ سفید؟ نه بهتره بگم قبلا سفید بود و حالا پر شده بود از سیاهی گفته های پریشون زندگی من. چشمامو برای لحظه ای می بندم و دوباره باز می کنم. تصویر دیوارای آبی تیره تو نظرم نقش می بنده.نور چراغ روی صورت مرد سر سخت روبروم افتاده. چشمامو می دزدم و هراسون به پرونده های آبی و صورتی و سبز روی میز فلزی زخمی خیره می شم. آب دهنم و قورت میدم و حس می کنم توی اون پرونده ها پر شده از شرح زندگی من. پر شده امین و بهنام و حوا... حوایی که فریب شیطان رو خورده...نگاه منتظرش و
چشمای تنگ شده ش نشون میده که باید ادامه بدم. سرمو بی حوصله تکون میدم و لب میزنم. شاید کمی بلند تر از لب زدن لب میزنم تموم اتفاقات زندگیم رو.-مدتی دور از هم کلاسی فکر کردم و رج زدم قالی که باید با همدیگه می بافتیم. وقتی رسیدم به گره کور تصمیمم رو گرفتم. تو زندگیم دلخوشی ای نداشتم. پدرم رو سالها قبل از دست داده بودم. مادرم... مادرم ازدواج کرده بود و احتیاج داشت با همسرش خلوت کنه. مردی که میخواست جای پدرم رو بگیره ولی نمیتونست چون هیچ کس نمیتونه جای پدر و مادر خودت رو بگیره. باید تصمیم می گرفتم یا امین و راه دشوارش و یا... بازم نفسمو فوت می کنم بیرون. دلم از میز فلزی می گیره. چقد این جا بوی نم میداد. بوی غریب کشی بوی مجازات و بوی بد جنجال... بینی مو با دستم پوشش می دم و زمزمه وار ادامه میدم. انگار باید گفت همه چیز رو تا خالی شد از این همه درد...-یا باید راه امین رو انتخاب می کردم و کنارش میبودم یا باید مردی رو انتخاب می کردم که اگر پدرم زنده بود هم سن و سالش میشد و بنا به دلایلی ازدواج نکرده بود. راه امین دشوار بود ولی می ارزید به به دست اوردنش. امین رو دوست داشتم بیشتر از حد تصورات خودم. امین هم دوستم داشت و من ترجیح میدادم کنار کسی نفس بکشم که دوستم داره. بعد مدتها باهاش روبرو شدم و امین وقتی از چهره و نوع نگاه کردنم تشخیص داد آماده ام تمام نقشه ش رو بی کم و کاست برام تعریف کرد.دستشو می کوبه روی میز فلزی و از صدای بدی که توی اتاق سه در چهار پر از خالی می پیچه مو به بدنم سیخ می شه. چشماش فریاد می زنه که میخواد به اصل ماجرا پی ببره و این بار برخلاف طول صحبتم نمی تونم نگاهمو از چشمای خشن و خون افتاده ش بگیرم. با نگاهش چی رو فریاد میزد که نمی توستم بفهمم؟ عمق ماجرا کجاش براش سوال بود که دنبالش می گشت؟-بس کن خانم. حاشیه نرو بهتره بری سر اصل مطلب...نگاهمو از چشمای عصبیش می گیرم و ترجیح میدم به برگه ای که به پر شدنش چیزی نمونده بود خیره شم. قلم بی تفاوت روی برگه منتظر صحبتی از جانب من بود. آب دهنم رو قورت میدم و می گم:-بهنام. عموی امین بود. وضع مالی فوق العاده ای داشت. درست بر خلاف پدر امین،بهمن خان رو منظورمه. امین پسر خیال پرداز و طماعی بود. به دنبال موفقیت بود و البته یه شبه ره صد ساله رو رفتن. با بهنام اختلاف سنی زیادی نداشت. چشم به مال بهنام دوخته بود. منتهی... نفس کلافه ای می کشم و دستمو روی چشمام می ذارم. دارم نفس کم میارم. یادآور این خاطرات در مورد کسی که بیش از هر چیزی دوسش دارم برام خیلی سخته. دیدگاهم با اون روزا خیلی متفاوت بود.-ببینید خانم نیکخواه صحبت های شما می تونه کمک شایانی به ما بکنه. کمک شایانی برای کشف حقیقت. آقای کریمی، کسی که همسر شما بوده.سرمو در قبال صحبت هاش تکون میدم و دستامو محکم روی شقیقه م فشار می دم.-ازم خواست عشقمو بهش ثابت کنم. برام یه زندگی رویایی رو به تصویر کشید. هیچ چیزش برام جالب نبود جز این پس تمام این پرده ها کسی بود که نفسم بود. من عاشقانه هم کلاسی م رو می پرستیدم برای همین تصمیم گرفتم بجنگم. بجنگم و به دستش بیارم. وقتی تمام حرفای امین رو شنیدم و به نقشه دقیق و حساب شده ش فکر کردم فهمیدم کار خیلی سختی هم...-نقشه چی بوده؟ از اون نقشه بگو.از این که مابین صحبتم پریده بود تمرکزم کاملا از بین رفت. عصبی و با ناراحتی به صورتش نگاه کردم. می دیدم میل و اشتیاق شدید رو تو نی نی چشماش. صورت محکمی داشت اما چشماش عحیب در صدد کشف حقیقت.-بهنام مجرد بود. همسری نداشت و طبیعتا فرزندی هم نداشت. پدر و مادرش هنوز زنده بودند اما... دستامو مشت کردم و بی اختیار گرفتم جلوی دهنم. چشمامو بستم و با بغض بدی که توی گلوم چمبره زده بود گفتم:-سرطان خون داشت. نمیتونست زیاد دووم بیاره. برای همین قید ازدواج رو زده بود. برای همین نمیخواست هیچ دختری رو وارد زندگیش کنه. امین میدونست و منم فهمیدم. امین می گفت که... امین می گفت اگه بهنام بمیره اموالش به پدر و مادرش می رسه. امین می گفت باید یه کاری بکنه که اموالش برسه به دست خودش. اون بیشتر از هر زمان دیگه ای به اموال بهنام احتیاج داشت. امین می گفت فقط خودش می دونه بهنام چه سرمایه هنگفتی داره. آخه امین تو شرکت بهنام کار می کرد. یه شرکت خیلی خیلی بزرگ که پرسنل زیادی داشت. اصلا علت دانشجو شدن امین همون شغلش بود. تحصیلاتی که میتونست اونو قوی تر جلوه بده تو شغلش...نفس کم اورده بودم. نمیتونستم ادامه بدم. سرمو چرخوندم و دور تا دور اتاق بازجویی رو از نظرم گذروندم. تشنه بودم. بدجور دلم آب میخواست. ای کاش چیزی بود که این عطش منو از بین می برد.-خب ادامه بده...سرمو چرخوندم و به دستام که روی میز بهم قلاب شده بود خیره شدم. باید ادامه میدم هر طوری که شده. -پذیرفتنش سخت بود اما امین می گفت میگفت اگه این کارو نکنی نمیتونیم باهم ازدواج کنیم و من... و من بالاخره کنار اومدم و من تونستم. گام اول رو به کمک امین طی کردم. استخدامم توی شرکت... بهنام پذیرفت و من تونستم توی شرکتش جایی برای خودم پیدا کنم و به طبع اون جایی تو دل بهنام. کار سختی بود اما شد و بالاخره بهنام مثل موم تو دستام نرم شد. از خودم بیزار شده بودم دلم در گرو مردی دیگه ای بود. مردی که منو تشویق به دلبری می کرد.چشمامو از نگاه مرد روبروم می دزدم و ذهنم بر می گرده به خوابی که چند وقت پیش دیده بودم. دلم می لرزید از یادآوری آثار رژ لب سرخی که توسط لبای بهنام لمس شده بود. دلم می لرزید وقتی نگاهش پذیرای دلبری ها و لوندی های من شد.
-همه برنامه همون جوری که می خواستیم پیش رفت. من جاگیر شده بودم و بهنام اسیر. به مرور زمان روابطمون صمیمی شد تا جایی که یه روز به خودم اومدم و دیدم که بهنام ازم خواستگاری کرده. باورم نمیشد که این اتفاق افتاده باشه. امین به شدت راضی بود و من تازه متوجه شده بودم دارم چی کار می کنم. ازدواج با کسی غیر از امین؟ نمیتونستم هضمش کنم اما مجبور بودم چون امین به محض اینکه فهمید می خوام عقب بکشم رفتار خیلی بدی از خودش نشون داد و جوری که من متوجه شدم میتونه به راحتی قیدم رو بزنه و برای همیشه من بمونم و تنهایی. قبول کردم و همه چیز همونجوری پیش رفت که امین و بهنام می خواستن. طبق مراد دل هر دو. برای مهریه طبق نقشه امین پنجاه در صد سهام شرکت و شیش دانگ خونه ای که قرار بود توش زندگی کنیم به نامم شد و من شدم همسر رسمی و شرعی و عرفی بهنام. روزای اول خیلی سخت و درد آور بود اما بالاخره با شرایط خاصم کنار اومدم. من باید بیشتر تلاشم رو می کردم که بهنام تمام دارایی ش رو به نامم می کرد.نفسمو فوت کردم بیرون و به چشمای پر از حرص مرد روبروم خیره شدم. تو چشماش انزجار بیداد می کرد. آب دهنم رو سفت و سخت قورت دادم و ادامه دادم.-یه روز از روزای گرم شهریور ماه به مناسبت تولدم با هم رفتیم دفتر خونه و بهنام پنجاه در صد از سهام باقی مانده شرکت رو هم به نامم کرد. در کمال ناباوری من صاحب شرکتی شده بودم که امین برای داشتنش خودش رو به آب و آتیش می زد. این موضوع رو از امین مخفی نگه داشتم بدون اینکه علتش رو بدونم اما انگار یه حس درونی منو مجبور می کرد این موضوع رو تنها برای خودم حفظش کنم. بهنام خسته و افسرده بود. چهره خسته ش غوغای درونم رو بیشتر می کرد. هر بار به چهره ش نگاه می کردم مرگ در نظرم متجسم میشد. خیلی دردآور بود که هم خونه م داشت از دنیا می رفت و خودش هم بیشتر از هر چیزی بهش واقف بود.دستامو مشت می کنم و سعی می کنم بالا نیارم نفرتی که از خودم و امین توی وجودم کاشته شده. تمام تصاویر خیانت هامون جلوی چشمم نقش بسته. اون سی دی. اون تخت فنری. مبل چرم توی دفتر کار امین. مایع جوشانی درست تا گلوم بالا میاد و دستام گره می خوره روی گلوم و چشمام سفت و سخت بسته می شه. چه به روز خودم اورده بودم؟-خانم نیکخواه خودتون میدونید علت احضارتون اینجا این نیست اما...-یک لیوان اب میخوام...با اشاره سر به شیشه روبرومون چیزی رو گوشزد می کنه. چشمامو می بندم و سعی می کنم اهمیتی ندم پشت اون شیشه کسانی نشستند و تمام اعترافات من رو گوش میدن. سعی می کنم به روی خودم نیارم که آقای افشار هم اونجا حضور داره و علت این دعوت نا بهنگام تنها و تنها برگشت آقای افشار از مسافرته...لیوان آب رو به لبام نزدیک می کنم و تنها یک قلوپ برای تازه کردن گلوم قورت میدم. توی گلوم می جوشه و چیزی به سختی پایین میره. نفسمو فوت میکنم بیرون و به سختی هضمش می کنم. انگار یه تیکه سنگ توی گلوم نشسته.-ما اطلاعات دیگه ای داریم که شما باید به ما برای کامل شدنش کمک کنید.لیوان استیل آب رو توی دستم فشار می دم و خنکیش روحم تازه میشه. نباید اعتراف می کردم. درسته پست بودم. درسته خیانت کردم اما تمام این اتفاقات زمانی رخ داد که من عاشق بهنام نشده بودم. من اون زمان تنها و تنها به عشقم،به امین خیانت می کردم. چند تا کلمه عربی و یه بله فارسی و یه قبلتُ عربی نمی تونست من و به مردی گره بزنه که هیچ حسی بهش نداشتم. دنیای من تنها و تنها امین بود و بس. امینی که امانت دار عشقمون نبود. من نباید اعتراف می کردم در قبال مردمی که غریبه بودن. من در جوار خدای خودم بارها و بارها اعتراف کرده بودم و حالا داشتم تاوان اشتباهاتم رو پس می دادم.-از اون اتفاق برامون بگید. چی شد که آقای کریمی دچار اون سانحه شد؟ شما چقدر اطلاع داشتید از اون اتفاق؟نگاهمو می دوزم به پرونده های رنگی و برای گفتن و نگفتن با خودم کلنجار می رم و در آخر با حجم بی رحمی شدید می گم:-یک روز به خودم اومدم و متوجه شدم باردارم. باردار فرزند بهنام شده بودم و هنوزم ذهن و فکرم درگیر مرد دیگه ای بود که همسرم و پدر فرزندم نبود. این موضوع به شدت آزارم میداد اما باید با خودم کنار می اومدم. بهنام خیلی خوب بود و تو مدت کمی که باهاش زندگی کرده بود با محبت های وقت و بی وقت و ملاحظه های بی اندازه ش مهرشو تو دلم باز کرده بود. بهنام شوهرم بود و پدر فرزندم و من باید این قضیه رو فیصله میدادم. برای همین یه روز رفتم که با امین سنگ هامو وا بکنم و ازش بخوام دست از سر زندگیم برداره و بذاره هر چند کوتاه در کنار بهنام زندگی کنم. باید بهش می فهموندم عمر دست خداست و شاید من قبل از بهنام بمیرم و هیچ کس نمیتونه این رو درکش کنه جز خود خدا...آب دهنمو قورت میدم و به سختی چشمامو باز نگه میدارم. چیزی تا بیهوشیم نمونده. باید ادامه میدادم و همه چیز رو روشن می کردم. باید پرده از رازی بر میداشتم که این روزا بدجوری روی دوشم سنگینی میکرد.چشمام خود به خود بسته می شه و خاطرات جلوی چشمم رژه می ره...
-باید با هم صحبت کنیم.-خب صحبت کنیم.سرم و می چرخونم و نامحسوس به یک از دوربین های مدار بسته توی راهرو شرکت خیره میشم. امین با تعقیب نگاهم سرش رو تکون میده و به سمت اتاقش اشاره می کنه. بی حوصله کفشامو روی زمین می کشم و رو به کارمندانی که سلام می کنن تنها با هدایت سرم به بالا و پایین اکتفا می کنم و به سمت اتاقش به راه می افتم. صدای پر صلابت امین از پشت سرم بلند میشه که به منشی شرکت چیزهایی رو گوشزد میکنه.-چی شده حوا؟ چرا اینقد مستاصلی؟با دلهره روی مبل چرمی پهن می شم و بین خنکای مبل تنم لمس میشه. دستامو بالا می برم و خودمو باد میزنم و این عجیب ترین اتفاق ممکن تو سرمای دی ماه بود. زیر نگاه ذره بینیش کلافه تر از قبل میشم و سعی می کنم جملات رو مرتب و شمرده تحویلش بدم. نگاهمو دور اتاق می چرخونم و از مبلی که روش نشستم بیزار و منزجر میشم. خودمو جمع می کنم و درست همون جایی که نشستم تنها کمی به سمت جلو متمایل میشم. امین هنوز داره با حوصله و صبوری بی نظیری نگاهم می کنه و من کلافه تر از جا بلند میشم و نگاهمو بدرقه مبل چرمی پر از عفونت خاطراتم میکنم با اون کفشای اسپرت توی اتاقش شروع به قدم زدن میکنم.-حوا نمیخوای بگی چی شده؟ منو کشوندی اینجا که قدم زدنت رو تماشا کنم؟خودم که بی حوصله بودم جملات محکم و کوبنده امین بیشتر استرس وحشتناکی به وجودم تزریق میکرد.پاهام به زمین چنگ می زنه و بی حرکت نگهم میداره. نیم نگاهی به صورت امین که دست به چونه خیره نگاهم می کرد می ندازم و با نفرت دستمو توی کیفم فرو می برم و برگه آزمایش رو بیرون می کشم. نگاه امین روی صورتم ثابت مونده. با استری وحشتناکی که توی بدنم پیچیده دسته های مشکی کیفم رو توی دستم مچاله می کنم و قدم بر میدارم به سمت میز مدیریتش. ضربان قلبم رو به افزایش و نفسم رو به کاهش. حالت تهوع بدی داشتم و حس می کردم هر آن امکان داره اتفاق بدی بیفته.برگه رو روی میزش میذارم و دسته کیف از دستم رها میشه و با صدای خیلی بدی روی زمین پخش میشه. چشمم ناخودآگاه روی کیفم ثابت می مونه و از دیدن رژ گونه پودر شده م حس بدی بهم دست میده. سعی می کنم ذهنمو دچار اون رژ گونه خوشرنگ کنم و اهمیتی به نگاه مردد امین روی صورتم و برگه آزمایش ندم.-این چیه حوا؟عصبی و کلافه دست از نگاه کردن به محتویات خوش رنگ روی گرانیت کف سالن می کشم و نگاهمو با تمسخر می کوبم توی صورت متعجب امین.-نگو که با این همه تبحر سر از یه برگه آزمایش ساده در نمیاری امیـــــن...برگه آزمایش رو با یه دست بلند می کنه و از روی صندلی کنده میشه. همونجوری که توی دستش داره تکونش میده از همونجا خم میشه سمتم و من بی اختیار یه قدم عقب بر میدارم.-با من بازی نکن حوا! یه سوال ساده پرسیدم و یه جواب ساده میخوام. این برگه کوفتی چیه؟از دندون های کلید شده ش و کلمات پر از خشمی که به زبون اورده بود متوجه شدم تا ته اون برگه آزمایش رو رفته. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و عقب گرد کردم. نگاهمو نمیتونستم ازچشمای خشن و عصبیش دور کنم. امین به شدت کلافه بود. به شدت زخم خورده بود. رومو گرفتم از نگاهش تا حجم سنگین فرکانس مجازاتش رو از خودم دور کنم. -حـــــــــوا... لعنتی تو چی کار کردی؟چرخیدم سمتش. قطره های اشک روی صورتم سر می خورد و بغض راه تنفسم رو سد کرده بود.-امین چی کار کنم؟ چی کار کنم لعنتی؟روی زمین می شینم و با صدای خسته ای به هق هق می افتم. امین کمی خیره خیره نگاهم می کنه و بعد برگه آزمایش رو با عصبانیت و ناباوری پرت می کنه. سرمو بلند میکنم و نگاهش می کنم. غبغش بالا و پایین میشه و صندلیشو با یه حرکت هل می ده عقب و به سمتم هجوم میاره. از روی زمین کنده میشم. ترس به تک تک سلول های بدنم سرازیر میشه.به فاصله یک قدمی از من می ایسته. تو نگاهش خشم و تو نگاهم درد غوغا می کنه. بازوهامو می گیره و با تمام قدرت تکونم می ده. سر درد بدی دارم و این از چشمای تیز بینش دور نمیمونه اما هم چنان مثل قلکی که درگیر سکه های کذاییه تکونم میده. چشمامو می بندم و سعی میکنم به حالت تهوعی که دچارشم دامن نزنم.همونجوری که منقطع تکونم میداد حرفاشو با توپ و تشر روی سر و صورتم پرتاب می کرد.-تو چه غلطی کردی؟ چی کار کردی حوا؟ چرا جلوی کثافت کاری هاتون رو نگرفتی؟ چرا این حماقتو به خرج دادی؟با یه حرکت خودمو از چنگال دستاش آزاد می کنم و با هجوم نفرت و کینه و بغض به سمت عقب هلش می دم و با همه وجودم فریاد می کشم.-دست از سرم بردار حیوون. کدوم کثافت کاری؟ اون شوهرمه! اون مرد زندگیمه. اون حلاله و اون بچه ماست...دستاش از روی بازوم شل میشه و یه قدم به عقب بر میداره. چشمای سرخ و نگاه ناباورش روی صورتم پخش شده. نفس نفس می زنم و دارم می جنگم با هجوم مایه اسیدی ترشی که به سمت دهنم میاد.زانو میزنم. خم میشم و دستام روی زانوهام حالت می گیره. معده م بهم می پیچه اما چیزی برای بیرون ریختن وجود نداره. معده م خالی از هر چیزی تنها دچار انقباض میشه.
. نبضم تند و پر حرارت می زنه. سرم خم میشه به سمت پایین و قطره های سرد اشک سر می خوره روی گونه های غرق آتیشم.-باورم نمیشه حوا. نمیتونم همچین حماقتی رو از تو بپذیرم. قرار ما این نبود حوا. نبود.چونه م از بغض می لرزه. دلم بدجور هق زدن می خواد. -حوا خود بهنام بین ما زیادی بود. حالا این... د آخه لا مصب من باید چی کار کنم؟ هان؟سرمو می گیرم بالا و به چشمای سرخ شده ش نگاه می کنم. پوزخند می شینه کنج لبام و با خودم فکر می کنم این وسط کی اضافه بود؟ کی زیادی بود؟ بهنام؟ لخته گوشت داخل رحمم؟ کی؟ من؟ شایدم امین. چشمامو می بندم و تصویر پر از مهر بهنام پشت پلکهام نقش می بنده.-چند وقته؟تمام تنم درد میکنه.
انگار مدت مدیدی است که دارم فعالیت می کنم. به سختی از روی زمین بلند میشم. دهنم خشک شده و بی نهایت تشنه آب هستم. تشنه نوشیدن یه چیز خنک. شاید آب پرتقال... بزاق های دهانم از تصور طعم دلچسب پرتقال ترشح می کنه و چشمام سرخوش روی هم می افته.-پرسیدم چند وقتشه لعنتی؟با اخم نگاهمو می دوزم به صورت مرد عصبی روبروم. چند وقتم بود؟ چند وقتش بود؟-پنج هفتشه...دستاش چنگ می شه بین موهای پرش. یه قدم به عقب بر میداره و شروع به قدم زدن می کنه توی اتاق. نگاهمو می دوزم به پاهای بلندش و قدم هاش رو می شمارم. یک... دو... سه... چهار... می رسه به سر اتاق. چه قدم های بلندی. بر می گرده... دوباره... یک... دو...سه... چهار... چشمام از حرکت سریع چرخشش دچار گیجی میشه. دوباره به قدم زدنش خیره میشم. یک... دو...پس چرا ایستاد؟ نگاهش صاف سر خورد توی چشمام. از نوع نگاهش وحشت کردم. بی اختیار تنم لرزید. سرمو به نشونه نه به چپ و راست تکون دادم. یه قدم به عقب برداشتم. یه قدم به جلو برداشت. بازم یه قدم من و یه قدم امین. قدم هام بلند تر و سریع تر میشد. لبخند رفته رفته روی لبش جا خوش می کرد و فاصله بین ما کم و کمتر میشد. چیزی به برخوردم به دیوار نبود. چیزی به انتهای چهار قدم بلند امین نمونده بود که وایسادم و کف دستم رو با لرزش خفیفی که دچارش شده بودم به نشونه توقف گرفتم جلوش. چشماشو با یه حرکت عصبی بست و وایساد. نفسشو فوت کرد بیرون و کلافه گفت:-باید بندازیش...چشمام بیش از اندازه درشت شد و با حیرت خیره شد به چشمای راسخ و نگاه پر از حرف و کینه امین. چطور میتونست؟-هیچ می فهمی چی داری می گی امین؟ من نمیتون...-هیچی نگو حوا. قرار من و تو این نبود. من نمیتونم و نمیخوام که بعد مرگ بهنام از بچه ش نگهداری کنم.آب دهنم و به سختی قورت دادم و حس کردم هر آن امکان داره بیهوش شم. یه قدم به عقب برداشتم و دستمو به دیوار گرفتم تا از واژگون شدنم جلوگیری کنه.-اون بچه منم هست. -ولی بچه من نیست. من نمیتونم حوا. همین الان که تو رو با بهنام شریکم دارم روانی می شم می فهمی؟لبای امین تند و تند پشت سر هم باز و بسته می شد و من هنوز دچار کلمه "شریک" بودم. من رو شریک بود؟ با بهنام؟ بهنام منو شریک بود با امین؟ سرگیجه بدی داشتم. حالت تهوع وحشتناکی داشتم و دهنم طعم تلخ نفرت میداد. من با خودم چی کار کرده بودم؟دلم می سوزد به حالت حوا...سیبی که چیدی طعم سم میداد...آدمت را مسموم کرد...روی زانوهام سر می خورم و به زمین می افتم. دیگه نمیتونم طاقت بیارم و مقاومت کنم. بغضم پاره می شه و با صدای بلند به هق زدن می افتم. بی اختیار بی اختیار می شم. امین هنوز داره حرف میزنه. میخواد مجابم کنه بچه مو بندازم. بچه خودمو بهنام رو بندازم. نمیتونم. نمیخوام که این کارو کنم. بهنام... بهنام می رفت و من می موندم. این از اول یقین بود. من می موندم و امین و یه بچه... نمیتونستم... دستم به سمت شکمم می ره و صدای امین می افته تو سرم. کاش ساکت میشد کاش حرف نمیزد. -خودم برات یه دکتر خوب پیدا میکنم. فقط حواست باشه بهنام چیزی نفهمه. فهمیدی حوا؟ نباید بذاری بهنام چیزی بفهمه...هق هق های زجرآورم رفته رفته سردتر میشد و سکوت پر میشد توی اتاقش. اتاقی که تنها با نفس های منقطع من دچار شکست می شد. کنارم زانو می زنه. دستش روی بازوم می شینه. میخوام پسش بزنم اما توان مقاومت ندارم. کاش دستش رو برداره. حس می کنم پوست بازوم از جای دستش گز گز می کنه و من اینجا کنار امین جایی زندونی هستم. کاش دستش رو برداره و بتونم پر بگیرم. پر بگیرم تو دنیای بهنام و تو آغوش امن و پر از حس خوبش. کاش می شد از زندون امین ازاد بشم و برای باور بودن بتونم تن عشق رو لمس کنم. بهنامم کجایی؟-عزیزم. خواهش میکنم منو بفهم. تو میدونی که من دوستت دارم. تو نباید سهل انگاری می کردی. این میتونه تموم نقشه های ما رو بهم بریزه. این بچه نباید دنیا بیاد. اصلا خودت فکر کن. بودن اون به چه درد ما میخوره؟ بهنام رفتنیه... هان؟چشمامو از روی بازوم برمیدارم و ریز ریز می کشم بالا . چال زنخندان چونه ش رو رد می کنم و به چشماش می رسم. چشمایی که پر از مکر و حیله بود. ای کاش این کارو نمی کردیم. ای کاش از اول عشقمون رو با نفرت و بازی شروع نمی کردیم.-من خسته م امین. خسته م. دیگه طاقت ندارم. کی تموم میشه این بازی؟ کی؟بی اختیار خودمو توی آغوشش می ندازم و با صدای زنجیر گسیخته ای به هق هق می افتم و خودمو اسیر دستای پر از نوازش مردی می کنم که تنها به حرمت عشقم زندگیم رو به تاراج گذاشته بودم. 
چشمامو باز می کنم و به مرد روبروم خیره می شم. احساس سرما می کنم. سرم داره گیج میره.-تونستی مجابش کنی؟نفسمو خسته فوت می کنم بیرون و میگم:-صحبت کردن با امین هیچ چیزی رو درست نکرد و بدتر خرابش کرد. امین به شدت واکنش نشون داد و من باز هم مثل همیشه آچ مز شدم. نمیدونم تو وجود امین چی بود که اینقد منو رام می کرد. امین افتاد دنبال کارا و برام یه دکتر پیدا کرد. یه دکتر که به صورت غیر قانونی فعالیت می کرد. اولش اصلا دوست نداشتم برم اما امین به شدت واکنش نشون میداد و من خسته از مجادله های بی پایان بین خودمون مجبور به پذیرفتنش شدم. یه روز قبل از اینکه بخوام برم پیش اون دکتر از خواب بیدار شدم. بهنام کنارم بود. داغون بودم. خسته بودم. دلم میخواست دنیا رو بهم بریزم. بهنام ترکم نمی کرد و حالات اشفته م رو درک می کرد. باهام بود. پا به پام بود...چشمامو می بندم و یاد صدای بلند تلوزیون می افتم. یاد واژه دوستت دارم و یاد اعتراف صریح بهنام. بهنام اون روز بهم گفته بود همه تلاشش رو برای داشتنم کرده بود اما من چی کار کردم؟ من لعنتی باهاش بودم و لمسش کردم. فرزندش توی بطنم و خودم توی آغوشش و هم بسترش و فرداش... -تصمیم گرفتم. من باید فرزندمون رو نگه می داشتم. من بهنام رو دوست داشتم و می خواستم این روزای پایانی عمرش رو هر جور شده کنارش سپری کنم. فردای اون روز قرار بود برم با امین پیش اون دکتر. اما نرفتم. نه تنها اون روز بلکه روزهای بعدشم نرفتم. من باید فرزندم رو نگه می داشتم. من باید یاد عشق بهنام رو تو دلم زنده نگه می داشتم. بهنام همسرم بود هر چند موقت. هر چند کوتاه. من باید می جنگیدم لااقل این تنها کاری بود که میتونستم در حقش انجام بدم. در حق مردی که خیلی بهش ظلم کرده بود. نفس خسته مو فوت می کنم بیرون و بی توجه به قطره اشک روی گونه م ادامه می دم. نمیدونستم کدوم حقیقت داشت. قطره های اشک یا لبخند روی لبام از یادآوری چهره ناباور بهنام-بهنام وقتی فهمید داره پدر میشه خیلی خوشحال شد. اولش شوکه بود. ناباور ناباور بود. حس می کرد دارم دستش می ندازم اما وقتی برگه ازمایش رو دید باورش شد. لبخند از لباش کنار نمی رفت. اما توی نگاهش یه غم عجیبی بود. چشمای بهنام یه غم خاصی داشت. غمی که هیچ وقت نفهمیدم علتش چیه. اون روز فکر می کردم چون میدونه زیاد نمیتونه از بودن در کنار بچه مون لذت ببره غمگینه. منم غمگین بودم غم توی چشمام شباهتی به غم توی چشماش نداشت. اما هر دو مهر سکوت به لبهامون زده بودیم و کنار هم روزگار می گذروندیم. بهنام دیگه نمیذاشت برم شرکت. ازم خواسته بود توی خونه بمونم و استراحت کنم و منم از ترس امین و واکنش غیر عادیش به شدت استقبال کردم و خونه موندم. روزها از پس هم می گذشت و ما هر سه... یعنی من و بهنام و فرزندمون در کنار هم شاد بودیم. اون روزا بیش از هر چیزی بهنام رو دوست داشتم و می خواستمش. یکی دو هفته بعد از اون اتفاق بود که تلفن خونه زنگ خورد. جواب دادم. من تو خونه تنها بودم. امین بود. از شنیدن صداش تمام تنم به لرزه افتاد. امین خوب بود. عادی صحبت می کرد و ازم خواست که بچه بازی رو بذارم کنار و برم تا دیر نشده بچه رو سقط کنم اما قبول نکردم چون نمیخواستم قبول کنم. بهش گفتم میخوام از بهنام یادگاری نگه دارم حتی به قیمت از دست دادن خیلی چیزا. امین با شنیدن این حرف خیلی... وای حتی یادآوریش درد آوره. انگار هیچ وقت اون امین رو ندیده بودم. نمی شناختمش. امین نبود. امین مهربون دیگه نبود. مردی که پشت تلفن خط و نشون می کشید یه کسی بود که از نابودی من حرف می زد. امین اونقد گفت و گفت و گفت که من وقتی به خودم اومدم که تلفن قطع شده بود. اون موقع بود که از امین ترسیدم. انگار تازه داشتم می شناختمش. امینی که به بهنام رحم نکرده بود چطوری می خواست به من رحم کنه؟ وحشت کرده بودم. می ترسیدم و نمیدونستم باید چی کار کنم. اون تهدیدم کرد که اگه بچه رو سقط نکنم به بهنام می گه که بهش خیانت کردم...قبل اینکه ادامه بدم جلوی دهنم رو با دستام گرفتم و چشمامو بستم. نباید می گفتم. نباید اون ها می فهمیدن که من به بهنامم خیانت می کردم. من تنها پیش خدای خودم اعتراف می کنم. کسی که میدونم می بخشتم. اینها... این ادمها کسایی نبودن که بخوام پیششون اعتراف کنم. چشمامو باز کردم و به چشمای ریز شده مرد روبروم خیره شدم. تو نگاهش تعجب رو می خوندم اما چه اهمیتی داشت؟ دستامو از جلوی دهنم برداشتم.-شما رو به چی تهدید کرد خانم نیکخواه؟نگامو می دزدم و به دستای تو هم گره خورده م خیره میشم. سیب آدمم بالا و پایین میشه و حس می کنم فایده ای نداره. چیزی که تو هیاهوی گلوم گم شده بود با این چیزا هضم نمی شد. امین منو تهدید کرد...-بهم وقت داد. دو روز بهم وقت داد که فکرامو بکنم اما من... توی دو روزی که گذشت تمام وجودم می لرزید از ترس انتقام امین. امین سرشار از کینه از ادما بود و منم شامل همون ادما میشدم. همیشه می گفت نمیذارم کسی حقم رو بخوره. نمیدونم شاید منم شامل اون دسته ای بودم که حقش رو می خوردم و امین بعد دو روز اومد که انتقام بگیره. حقش رو ازم پس بگیره...بی اختیار بدنم به لرز می افته. دستامو می برم بالا و درست تمام صورتم رو می پوشونم و نا هماهنگ و بی ملاحظه نه های بزرگ و کوچیک از بین لبام بیرون می پره. یادآوری اون روز پر از تنش بود. یادآوری اتفاقی که برام افتاد درد آور بود. یادآوری اینکه امین با من چی کار کرد بغضم رو صد چندان می کرد...-خانم نیکخواه آروم باشید. خانم...دستامو عصبی روی صورتم چنگ می کنم و خدا رو صدا می زنم. نگاهم مسموم دور اتاق می چرخه و چشماس گستاخ و وحشی امین جلوی چشمام رژه می ره. می خوام عقبش بزنم اما نمی تونم. از روی صندلی بلند میشم و صندلی با صدای بدی روی زمین می افته اما امین رو متوقف نمی کنه. لبخند بزرگی روی لبش نشسته. یه لبخند تلخ و باز که پر از کینه است. صدای افرادی که توی سرم می پیچه همه اکوی جمله ای می شه به این مضمون" نمیذارم نقشه هامو خراب کنی حوا"***-از خونه من برو بیرون.لبخند گل و گشادی می زنه و دستاشو تو جیب شلوارش فرو می بره و بالا و تا پایین اندامم رو با طمانینه نگاه می کنه و میگه:-چیه عزیزم؟ از دیدنم خوشحال نشدی؟یه قدم به عقب بر میدارم و نگاهم از ساعت دیواری برای لحظه ای گذر می کنه. عقربه های دو ظهر رو نشون میده. کاش بهنام می اومد. کاش امروز می اومد. کاش الان شیش عصر بود. بهنامم...-امین بهتره حماقت نکنی. بهتره از اینجا بری...لبخندش تو کسری از ثانیه جمع میشه و گره کوری بین ابروهاش می افته:-حماقت رو تو کردی لعنتی؟ همه چیز داشت خوب پیش می رفت. همه چیز عالی بود. چرا خرابش کردی حوا؟ چرا؟ د چرا لعنتی؟نزدیک و نزدیک تر می شد و من تمام تنم به لرز افتاده بود. سعی می کردم نترسم اما دست خودم نبود. قلبم گواهی بد می داد. تمام دهنم طعم گس خرمالو گرفته بود و لبام جمع شده بود و گلوم خشک و تهی از ذره ای حمایت...-امین چرا نمی فهمی؟ من نمیخوام این بچه رو سقط کنم. ببین امین هیچ چیزی عوض نشده. همه چیز طبق نقشه پیش می ره. آخه این بچه گناه داره.امین نمیخوام قاتل باشم...دستشو برای کشیدن بازوم دراز می کنه که با جیغ بلندی از جا می پرم و یه قدم به عقب بر میدارم. شوکه سر جاش وایمیسه و با چشمای درشت شده ذل می زنه به صورتم.-چته؟ چرا اینجوری می کنی؟خودم هم نمی فهمیدم چرا اینقد ترسیدم.-چیه عزیزم؟ منم! من امینتم. چیه دیگه دوس نداری کنارم باشی؟
بی اختیار سرم و به نشونه مخالفت چپ و راست تکون می دم و سیب آدمم رو تند تند به پایین و بالا می فرستم. نفس هام پر از خشکی بیرون میزنه و گوشام حرارت مطبوعی رو حس می کنه. بالاخره به خودش میاد و گردنش رو به سمت چپ خم می کنه و دستاشو توی جیب شلوارش فرو می بره و با لبخند ملیحی نگام می کنه و می گه:-میدونم. اینا همه عوارض بارداریه. وگرنه من تو رو بیشتر از همه می شناسم."هست" را اگر قدر نداني مي شود "بود"چه تلخ است ..."هست" ي که "بود" شود و "دارم" ي که شود "داشتم"خودمو به پشت مبل می کشم و دستامو برای حفاظت احتمالی از خودم روی سینه م جمع می کنم. اخماشو می کشه تو هم و عقب گرد می کنه و از مبل دور میشه. نفسمو آهسته و با طمانینه بیرون می دم و فکر می کنم داره بر می گرده و همه چیز تموم میشه.-بسه دیگه حوا. بیخودی برای من این اداها رو در نیار. من حوصله شو ندارم.-تو چی میخوای؟ چی کارم داری؟-معلومه. معلومه که چی میخوام. بهتره که اون بچه لعنتی رو سقطش کنی...-نه. من اینکارو نمی کنم. من بچه مو دوست دارم.می چرخه سمتم. با خشونت نگاهم می کنه و میگه:-مثل اینکه دوست داری بهنام به پدر اون بچه بودن شک کنه؟ هوم؟دهنم باز و بسته میشه. با تعجب نگاهش می کنم. اون چی میگفت؟ اون از چی حرف میزد؟-منظورت... منظورت چیه؟-سوییتی... عزیزم من و تو میدونیم که روابطمون کنترل شده است اما بهنام که نمیدونه؟ هوم؟-خفه شو امین. خفه شو. -چرا؟ دوست نداری بهنام بدونه زنش تو بغل منم خوابیده؟ دوست نداری بهنام بدونه که معاشقه ما هم کم از معاشقه شما دو تا نداره؟ چقدر جالب میشه حوا نه؟ چقدر لذت بخشه وقتی بهنام تصور کنه اون بچه مال منه و مال خودش نیست...-دروغه. دروغـــــــه. خفه شو. بهتره دهنتو ببندی.-حوا خودتو کنترل کن عزیزم. درسته که من هیچ وقت جسمتو کامل تصرف نکردم اما خب بهنام که نمیدونه معاشقه من و تو در حد ارضا شدن...با جیغ بلندی که میکشم ساکت میشه و به تن لرزه های عصبی من نگاه میکنه. همه وجودم از یادآوری گندهایی که زده بودم می لرزه. من هیچ وقت شکی نداشتم که فرزندم مال بهنام باشه. فقط بهنام بود که من و کامل و تمام مال خودش کرد. امین برای من...-پس بهتره این بازی های مسخره رو تمومش کنی تا گند نزدی به همه چیز. هیچ خوشم نمیاد روابط حسنه من و بهنام به خاطر کثافت کاری های تو خراب بشه...چشمام درشت تر از حد معمول خیره شده بود تو چشمای گستاخ و بی انصاف مرد روبروم. اون چی میگفت؟-من نمیخوام. نمی کنــــــم این کارو. من بچه مو نمی ندازم. نمیتونی مجبورم کنی...مسلسل وار جیغ میزدم و دستامو محافظه وار روی شکمم کیپ کرده بودم. بی اختیار پاهامو می کوبیدم روی زمین و درست مثل بچه ها بهونه عروسک محبوبم رو می گرفتم. نمیتونستم اونو از خودم جدا کنم. اون بچه بهنام بود. بچه مردی که به تازگی پی به علاقه خودم نسبت بهش برده بودم. نمیتونستم.خودشو کشید جلو و درست روبروم وایساد. بی اختیار مکث کردم. چونه م می لرزید. دستش اومد بالا و درست روی چونه لرزونم قفل شد. چونه مو کشید پایین جوری که دندونام مشخص شد. چشمام چرخشی روی هر دو مردمک چشماش توقف می کرد و لحظه ای بعد موج اشک مانع دیدم می شد. انگشتاش نوازش وار چونه مو لمس می کرد و نگاهش درست مثل نگاهم گردش مستقیمی بین چشما و موهام داشت. -پس مصرانه سر تصمیمت هستی و قصد عقب نشینی نداری؟با فکر اینکه بالاخره از خر شیطون پیاده شده لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست که سریع جمعش کردم و گفتم:-اینجوری برای ما هم خوبه. تو یه حرکت منو سفت بغلم میکنه و من گنگ و با تعجب سرجام ایستادم و حتی نمیتونم حرکتی برای خلاصی از آغوش خشن امین داشته باشم.-حوا این خواست خودت بود.از خودش فاصله م می ده و قبل اینکه بتونم دهنم رو باز کنم و بپرسم منظورش از این جمله چیه یه دستمال سفید با قدرت تمام روی بینی و دهنم می شینه. تو می خواستی بشی “سنگ صبورم” … تو شدی “سنگ”من هنوز “صبورم”...چشمامو می دوزم به نگاه پر از تشویش مردی که نمیدونم چه نیتی تو سرشه اما... بی اختیار مقاومت می کنم و با ناخونام ضرب می گیرم روی دستاش که جلوی دهنم رو پوشش داده. تمام تنم داره مقابله می کنه با نفس نکشیدن اما وجودم عجیب خواستار مقدار کمی اکسیژن واکنش نشون میده.سر گیجه می گیرم و تلاش میکنم خودمو از دست امین خلاص کنم اما با کشیدن اولین نفس عمیق حس می کنم چشمام داره سیاهی می ره و با تمام تلاشم برای سر پا موندن تو دستای پر قدرت امین بی مقاومت میشم و لمس بین دستاش می افتم و در حالی لحظه لحظه سیاهی مطلق چشمای پر از مکرش رو قاب می گیره چشمام بسته میشه.آدمم...مُهم نیست که تـو با مـن چـه میکنـیبیا ببیــن "بـَرای تـو" من حوا با خـودم چـه ها کردم! ....
از حس حالت تهوع و سرگیجه خیلی بدی بیدار میشم. چشمامو به سختی می چرخونم توی اتاق و با ناامیدی چشم هم میذارم. تاریکی مفرط اتاق دلم رو بهم می زنه. سردرد امونم رو می بره و با خستگی دستم و به سمت گیجگاهم می برم و نفس خسته مو فوت می کنم بیرون. از صدای ناله خودم دلم می لرزه. خدای من چی به سرم اومده؟ حس درد وحشتناکی توی کمرم منو به خودم میاره. نگاه گیجم رو به سختی دور تا دور اتاق می چرخونم تا با عادت کردن به تاریکی چیزی پیدا کنم.-به هوش اومدی؟از شنیدن صدای آشنایی به خودم می لرزم و بی اختیار دست و پامو توی هم چفت می کنم و سفت سر جام می شینم. عضلات بدنم سخت منقبض میشه و ضمیر ناخوداگاهم اخطار بهم میده که خطر بیش از اندازه نزدیکمه. نمیدونم صدا از کجا میاد و نمی فهمم چرا اینقد اتاق تاریکه. سرمو می چرخونم شاید اثری ازش پیدا کنم که گرمای نفسش درست از پشت سرم حس میشه.-حالت خوبه؟آب دهنم رو قورت میدم و میخوام به جلو خودمو بکشم که درد وحشتناکی توی دلم می پیچه و بی اختیار دادم رو در میاره.-ای خدا...دستم به سمت دهنم میره تا مبادا اسید معده م هجوم بیاره به سمت بیرون. دستم کشیده میشه و قبل اینکه به خودم بجنم احساس خیسی عجیبی رو بین پاهام حس می کنم که از خنکاش مور مورم میشه. چشمام بیش از اندازه گشاد میشه و دهنم بی اختیار باز میشه:-چه به روزم اوردی؟-آروم باش حوا...صدای آشنا نزدیک و نزدیک میشد. اونقد نزدیک که حس می کردم دارم توی دره سقوط میکنم. دره شناخت. دره باور و دره عشق...-لعنتی تو باهام چی کار کردی؟ بچـــــه م؟ چی به روزم اوردی؟انگار تازه همه چیز به خاطرم اومده بود. خیسی بین پاهام بیش تر و بیش تر میشد و انگار با هر حرکت من شدید تر میشد. نمیتونستم خودم رو درک کنمو حکم کسی رو داشتم که نمیتونست خودشو حفظ کنه و خنده دار به نظر می رسید که احتیاج به سن داشته باشم. چه به روزم اومده بود مگه؟دستمو روی شکمم کشیدم و با ناباوری از اینکه اتفاقی برای بچه م افتاده باشه خودمو از بین دستای قدرتمند مردی که پشت سرم بود بیرون کشیدم و با همه وجودم جیغ زدم:-بهنام کجاست؟ بهنـــــــــام!صدای خس خس پشت سرم نشون از فاصله گرفتنش داشت و من با همه هوشیاری حس بد بی هوشی مطلق داشتم. دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شدم این کابوس رو دیگه نبینم. سرگیجه اونم رو بریده بود و حالت تهوع وحشتناک گریبانگیرم شده بود. احساس خیسی همچنان ادامه داشت و من هر لحظه سرمای سختی جسمم رو در بر می گرفت. بی حس و حال بی اختیار تنم به عقب سوق پیدا کرد و با ضرب روی جسم نرمی افتادم که شاید بالشی بود.نور به شدت به چشمام برخورد کرد و باعث شد با همه سستی دستم به سمت چشمام بره و با همه مقاومتم پلکام روی هم بیفته. سرمای بدی توی تنم نشسته بود و نفسم با هن هن بیرون می اومد. خیسی بین پاهام آزار دهنده تر از قبل ادامه داشت.-بهنام تو کجایی؟ چرا موبایلت خاموش بود؟ با شنیدن صدای امین که بهنام رو مخاطب قرار می داد بین چشمام رو باز کردم و گوشام با قدرت بی نهایتی به شنیدن راغب شد.-د آخه مرد حسابی ادم زن باردارش رو توی خونه ول میکنه و میره دنبال حساب کتاب شرکت؟بی اختیار نیم خیز میشم و چشمام از هجوم نور بسته میشه. ناله ریزی می کنم و به امین که با پوزخند دست به کمر زده به من نگاه می کنه نیم نگاهی می ندازم.-پاشو بیا اینجا زنت حالش خیلی بده. من نمیدونم چه بلایی سر خودش اورده. بهتره زود خودتو... الو بهنام. الو...گوشی موبایلش رو از خودش فاصله میده و ابرویی برای من بالا میندازه. چشمای بیش از حد گشاد شده م رو به صورت مرموزش می دوزم و با همه بی حالیم ناله میزنم.-چه نقشه ای تو سرته امین؟ هان؟شونه هاشو بالا میندازه و می گه:-نقشه کاملا حساب شده است. نظرت چیه یه بار با هم مرورش کنیم تا سوتی ندی؟ هوم؟شکمم بهم می پیچه و از شدت درد اشک به چشمام میاره. بدون اینکه چشم از امین بگیرم دستمو به سمت شکمم میبرم و توی خودم مچاله میشم:-آخی طفلکی...نگاهمو به ساعت دیواری توی اتاق می دوزم. عقربه ها یازده شب رو نشون میداد. خدای من چرا بهنام اینقد دیر کرده بود؟ نگاهمو با سرعت غیر باوری به سمت امین می کشم. چهره ش به حالت انزجار توی هم جمع شده بود.-چیه خانمی؟ هوس قصه کردی؟ برات تعریف می کنم. درد شکمم بیشتر از قبل شده بود و خیسی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. بی اراده نگاهمو از صورت امین گرفتم و به خودم خیره شدم. پتوی روی پاهام کشیده شده بود. با ضغف جسمانی پتو رو کنار زدم و از دیدن قرمزی وحشتناک بین پاهام با همه ناباوری صدای جیغم بلند شد. گرچه اونقد ضعف و ناتوانی داشتم که صا تنها به گوش خودم جیغ می اومد.رنگ قرمز خون و سردی مشمئز کننده ش طاقتم رو طاق کرده بود. صدای ناله م همچنان ادامه داشت و صدای ضعیفی توی گوشم زمزمه میشد "بچه م" از روی تخت خودمو به سختی عقب کشیدم. هم چنان اشک می ریختم و از دیدن خون چندشم میشد. واژه بچه م دائما و مسلسل وار توی گوشم تکرار می شد و
صفحه‌ها: 1 2