مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان پلیسی و عاشقانه بت پرست
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
خلاصه داستان: غزل ستوده پول خود را از تیغ زدن پسرها در می آورده که اتفاقی سوار ماشین پسرخاله رئیسش میشه و ...

داستان از زبون اول شخص مفرد...
لوکیشن:اول تهران بعد کیش...
عاشقانه پلیسی...

شخصیت های اصلی...
غزل:نویسنده داستان...
نیما:پسر عموی غزل...
محمد:پسر خاله نیما..

مقدمه:
پرسید:دوستم داری؟...
گفتم:نه...
گفت:لابد تو هم ادعا داری عاشقمی...
گفتم:نه...
و رفت و من بی ادعا می پرستیدمش...
بتم بود...
فصل اول
سردم بود... شروع کردم غر زدن به خودم...
-چرا هوا اینقدر سرده؟... بالا شهرم که انگار سردتر از بقیه جاهاست...
جاده ها، مردم، ماشینا... همه چی فریاد می زد که اینجا بالا شهره...اکثر ماشینا توشون یه دختر و یه پسر جوون بود...اکثرا نصف موهای دخترا بیرون بود...پسرا هم اکثرا آرایش کرده و ابرو برداشته....اینجا تهران بود...البته بالا شهر تهران...کلی فرق با پایین شهر و شهر های دیگه داشت... انگار مردم بالا شهر تهران ایرانی بودن و بقیه شهرستانی...
همونجا کنار خیابون وایساده بودم که یکی بیاد منو سوار کنه... اوایل آبان بود ولی هوا یه نمه سرد بود...صدای بوق یه ماشین اومد....برگشتم دیدم یه سوناتا سورمه ای بود ....شیشه هاش دودی بودن...نمی شد توشو دید کی سوارشه....دلم می خواست سوار شم ولی جذابیت نداشت....اولش باید یه خورده حرف می زدیم...
جذابیت هم شده بود یکی از بزرگترین مشکل هام....تو دنیایی که صداقت حرف اولو نمی زد جذابیت می زد...البته پول که جای خود داشت....باهاش می شد جذابیت خرید...ولی جذابیت کمک می کرد پول بدست بیاری...
همونجوری که وایساده بودم شروع کردم تو دلم غر زدن....
خب پوفیوز یا بیا منو سوار کن یا هم برو گمشو بزار یکی دیگه بیاد...این یارو هم انگار دنبال اینه که چی کار کنه جذابیت داشته باشه...تو روح هر چی جذابیته.... که راحتی رو از آدما گرفته...
شیشه بغل راننده اومد پایین....
اوه اوه چه هلویی....جون عمم واقعا هم هلو بود!...یه چیز باورنکردنی...حالا خوبه بختم بدست همین باز شه....
جلوی موهاشو طلایی کرده بود....پوستشم سفید بود....ابروهاشو شیطونی برداشته بود....تابلو بود رژ گونه زده....یه گردنبند داغون هم انداخته بود....فروهر...حتی اگه ازشون می پرسیدی این چیه می گفتن نمی دونیم...الآن فقط یه نماد بود واسه جوونا...واسه مخالفتایی که نمی تونستن بگن...واسه نشون دادن این که ایرانی اند...البته این دلایل باسواداشون بود...از بقیه می پرسیدی فقط می گفتن شیکه با کلاسه...جذابیت داره...تو حالیت نیست....دماغشو عمل کرده بود....شبیه دماغ لرد ولدمورت تو هری پاتر شده بود....لباش خیلی نازک بود....آدم دوس نداشت باهاشون کاری کنه...
تا خواستم تیپشو بسنجم پسره گفت:
-کجا خواهر برسونیمت.....
بعد یه لبخند زد.....
گشنه ام بود باید تا پیتزایی می رفتم......این یارو هم خوب بود.....البته واسه این که تا پیتزایی باهاش برم....بیشتر به درد نمی خورد...هیچ پسری واسه بیشتر به درد نمی خورد....
گفتم:نه برادر، شما بفرمایید مزاحم نمی شم....
پسره نیش شو بیشتر باز کرد:مزاحم چیه خواهر،شما مراحمی بفرمایید بالا.....
اون یکی سرشو آورد جلو.....
اون یکی خوشگل تر بود....حداقل ابروهاشو برنداشته بود خودشم عین دخترا آرایش نکرده بود...
راننده:بیا خواهر، من مهردادم این مهبد.....
این یارو هم چه سریع خودشو معرفی کرد...انگار مد شده بود... مد هم جذابیت داشت... البته واسه دختر پسرای خیابونی و دوستی... واسه ازدواج می رفتن دنبال یکی که کمترین توجه رو به مد داشت... سریع سوار شدم و مهرداد هم راه افتاد.... صندلی های ماشین مشکی بود.... به مهرداد نگاه کردم.... مهبد ازش خوش هیکل تر بود....مهرداد خیلی لاغر میزد... ولی خداییش خیلی ته چهره هاشون شبیه هم بود....
داشتم تجزیه تحلیلشون می کردم که چقدر مایه پایه دارن و امروز چقدر کاسبم که مهرداد گفت
-کجا خواهر؟
آروم گفتم:برو سمت یه پیتزایی... من اینجاها رو بلد نیستم...
تو حرف زدن با پسرا سعی می کردم آروم حرف بزنم.... گاهی اوقات فکر می کردم فقط دارم زمزمه می کنم ولی اونا می فهمیدن.... شاید هم از رو عادت تکرار این چیزای تکراری می دونستن الآن دختره چی میگه...
مهبد یه پوزخند زد که مهرداد بهش چشم غره رفت... پسره چلغوز فهمیده که یه دختره پایین شهری گیرش افتاده... آره فکر کن یه درصد... دختر پایین شهری؟... من اینجا رو بهتر از شما می شناسم...هر روز اینجا بودم...باید می رفتم سر کار...
جلو پیتزا(....)وایساد... از پیتزا های اونجا متنفر بودم... نیش مهبد بازتر شد... خب می خواد منو امتحان کنه توله سگ...
دوباره گفتم:برو پیتزا(....)خیلی بهتره...
ابروهامو دادم بالا و سعی کردم... به زور لبخند بزنمو اونو جمع کنم... این حرکتم خیلی مد شده بود...جذابیت داشت...
مهبد سوت زدو گفت: هیجا رو هم بلد نیستی...
شونه امو بالا انداختم ...
پسره غزمیت
مهردادبی خیال طوری که هیچ اتفاق خاصی نیافتاده گفت:اسمت چیه؟...
آروم گفتم:غزل...
تنها چیزی که همیشه راست می گفتم اسمم بود... تنها چیز خوبی که از خانواده ام برام مونده بود... هیچ وقت خانواده امو یعنی پدرمو دوست نداشتم...مادرمم که حتی یادم نبود...
مهبد دوباره نیششو باز کرد...
لابد فکر کرده بود اسم به این باکلاسی به این تیپ لباسا نمی آد... خب چی کار کنم همیشه واسه سر کارم لباس ساده می پوشیدم... یعنی خودم خیلی با لباسای ساده حال نمی کردم ولی خب نیما گفته بود به خصوص وقتایی که کارم خارج از شرکت بود و خودش همراهم نبود...نیما هم که فکر کرده چون رئیسه شرکته آقا بالا سرم هم هست...
مهرداد: چی کاره ای؟...
با حرص گفتم:مگه من ازتون سوال کردم چی کاره اید...
از پسرایی که سعی می کردن دو دقیقه ای همه چی رو راجع به دختره بفهمن بدم میومد...یه جورایی به نظرم کار خیلی دخترونه ای بود...جذابیت نداشت....
مهبد:من دانشجو اَم...
لابد تشتک سازی دانشگاه آزاد ورامین...
مهبد به مهرداد اشاره کردو گفت:اینم دانشجواِ...
با لحنی که توش پر از تمسخر بود گفتم: بهت نمیاد دانشجو باشی... بیست و شش هفت رو داری... فوق لیسانس و دکترا هم به قیافت نمیان... قُپی نیا دیگه... من که شغلتو نپرسیدم...
این بار نیش مهرداد باز شد... انگار این دو تا با هم پدر کشتگی داشتن... ولی خداییش کی این روزا با یکی دیگه پدر کشتگی نداشت؟...من که با همه عالم و آدم داشتم...
مهرداد جلو همون پیتزایی وایساد...
پرسیدم:کرایه ای؟...
مهبد نیشش باز شد...
به خدا اگه گشنه ام نبود همین الان این پسره رو اونچنان می زدم که هی نیششو باز نکنه...
درو بستم و گفتم ممنون....
در پیتزایی رو باز کردمو مثل همیشه روی میز کنار بامبوها نشستم...عاشق اون میزه بودم... یه میز چهارنفره بود... وقتی روش می شستی کل مغازه رو راحت می دیدی کوله امو گذاشتم رو میز... تا خواستم حالت بدنمو درست کنم که راحت باشم مهبد و مهرداد اومدن کنارم نشستن...
چرا اول گفتم مهبد و مهرداد؟...نگفتم مهرداد و مهبد...همیشه هم می گفتم مت و پت....عادت نداشتم بگم پت و مت...چه تشبیهی... واسه همین بود ادبیاتم اینقدر خوب بود...
مهرداد با حرص گفت:نمی شد یکم صبر کنی....
آروم گفتم:نه...
مهرداد با تعجب نگام کرد....لابد انتظار داشت بگم معذرت می خوام عزیز دلم دیگه تکرار نمی شه.... شاهین رئیس پیتزایی اومد سمتمونو گفت:سلام برادران صالحی....چی می خورید؟....
مهبد که کلی حال کرده بود خود شاهین اومده سفارششو بگیره با ذوق و شوق شروع کرد سفارش دادن....آخی معلومه خیلی بِی بیه(کودک)....باز مهرداد سنگین رنگین تر بود....مهبد حتی سعی نداشت لبخندشو جمع کنه.....
شاهین هم خوشگل بودا....می دونستم تنش هم می خاره بیاد پیشنهاد بده....ولی می دونستم اونقدرا هم جرئت نداره....دیده بود چند باری با نیما اومدم اینجا....خود این منو از همه درخواست ها حفظ می کرد... خدا رو شکر اونقدر هم بهش جذبه نشون داده بودم که هوس لو دادنمو به نیما نکنه...
شاهین رو کرد به مَنو گفت:مثل همیشه دیگه غزل خانم...
با لبخند تایید کردمو شاهین هم یه لبخند زدو رفت...مهبد با تعجب نگام کرد که یه پوزخند بهش زدم و شروع کردم با انگشتام ور رفتن....از اینکه با ناخنام ور برم خوشم نمیاد...ولی از نگاه کردن به این دوتاهم خوشم نمی یومد...
اینقدر با پسرای مختلف اومده بودم اینجا که همه شون می شناختنم... ولی خب من کجا و اینا کجا؟....من بیشتر به خاطر .....
مهرداد پرید وسط فکرمو گفت
مهرداد:غزل؟...
نگاش کردمو لبخند زدم....می دونستم اینجوری خیلی خوشگل تر می شدم....فقط حیف که خانواده ام این جوری بودن.....وگرنه منم مثل این دو تا داشتم کیف عالمو می کردم...نه این که بیشتر پولامو از تیغ زدن این و اون در بیارم...
پیتزاهارو شاهین آورد....سرمو انداختم پایین....می دونستم الآن میخواد راجع به نیما ازم سوال کنه....
شاهین که یه خورده این پا و اون پا کرد دید هیچی نصیبش نمی شه....گفت
-آقای مُهَ.....(مهندس)
با حرص پریدم وسط حرفش: حالش خوبه....
شاهین که می دونست اگه ادامه بده قاطی می کنم هیچی نگفت و رفت....
مهبد با نیشخند گفت:چرا اینقدر بداخلاقی....
قبل از این که بهش بگم به تو چه...مگه من به تو می گم چرا اینقدر نیشت بازه گوشیم زنگ خورد....
منشی نیما بود....لابد دیر کرده بودم....
گوشی رو برداشتم....
زرشک(منشی نیما) خلاصه گفت:امروز کار تعطیله، بیا شرکت....
بعد هم گوشی رو قطع کردم...یه نفس عمیق کشیدم...این بار مستقیما باید می رفتم خدمت جناب رئیس...پس باید بجنبم دیر رسیدن اونجارو نمی تونستم بهونه بیارم....
رو کردم به اون دو تا گفتم:خیلی خوب دیگه...من باید برم....
مهبد با تمسخر گفت:لابد خونتون تو جردن....باباتم سخت گیره ما نمی تونیم برسونیمت....
ای تو روحت مهبد صلوات که امروز پدر منو درآوردی....تابلو بود از اون پسرایی که می شینه رمان می خونه....حداقل من وقتی نوجوون بودم می خوندم...الآن وقتشو نداشتم ولی تکه های مد شده اشو از اینترنت می گرفتم....
پول پیتزا رو درآوردم گذاشتم رو میز دستمو دراز کردم جلو مهرداد و با لحنی که مطمئن بودم خر کننده است گفتم:ببین من کار دارم....از آشناییتم خوشبختم...
با حرص به خودم گفتم حالا انگار مهرداد عاشقته که می خواد خرش کنه از پیشش بره....
مهرداد دست داد و گفت:باشه، به سلامت....
از پیتزایی اومدم بیرون...اگه نیما می فهمید دیر کردم سرمو می برید....خداکنه جلسه داشته باشه....
دوباره گوشیم زنگ خورد... با حرص گفتم این دیگه کدوم خریه....
گوشیمو نگاه کردم....حسام بود....حسام دیگه کدوم خری بود؟....من نمی دونم چرا بعضی موقع ها جو می گرفتتم....شماره می گرفتم و می دادم....بعد هم پاک نمی کردم...لابد خر پول و پپه بود...
ریجکتش کردمو اومدم برم سمت شرکت که دوباره منشی نیما زنگ زد....
با بی حوصلگی جواب دادم:بله....
اونم سریع گفت:مهندس گفتن امروز سر کار نیا....
نیشم باز شد... با لحن مهربونی گفتم:چیزی شد؟....
اونم سریع تر از سری پیش گفت:واسشون مهمون اومده....
من نمی دونم زرشک چرا اینقدر هُل هُلکی حرف می زد جواب می داد خیلی تیز و فرز بود....ولی اینقدر عجله هم لازم بود....
خب پس....نیما هر وقت مهمون داشت اجازه نمی داد بیام شرکت...کارم تعطیل بود....پس امروزو مرخصی ....
تلفن قطع شده بود منم گوشیمو چپوندم تو جیبمو کیف پولی که توش بودو درآوردم... واسه مهبد بود... کارت ملی اشو برداشتم....بیست و هفت سالش بود... تابلو بود خالی می بنده...
صدو بیست تومن هم بیشتر تو کیفش نبود... آخی این هم که خیلی بدبخته... صد و بیست و برداشتم گذاشتم تو کوله پشتیم...
یه خورده کیفشو ور رفتم.... مهندس منصور صالحی....معلوم بود کارت باباشه... آخی منصور و مهبد و مهرداد... منم اسم بچه هامو با حرف اول شوهرم میذارم...
کیفو انداختم کنار خیابون...
رفتم سمت پایین خیابون جردن...
هنوز نرفته بودم که یه سمندیه کنارم وایساد...
پسره:برسونمت خوشگله...
نه این از خودم بدبخت بی چاره تره...
-برو عمتو برسون...
پسره خُلم گازشو گرفت رفت... معلوم بود این کاره نبود... لابد رفت عمشو برسونه خب... غزل چی کار داری بچه رو؟...
اوه اوه ماشینو... یه لکسوز مشکی بود...
می دونستم می خوام سوارش بشم...پسره نگه داشت و قفل مرکزی رو زد درا باز شد....منم بدون هیچ حرفی رفتم بالا....تجربه ثابت کرده بود لکسوزای شاسی بلند عجولن...مشگیاش که عجول ترم هستن...
تازه وقت کردم به پسره نگاه کنم...
پسره یه پوزخند زدو راه افتاد...
نگاهش کردم تابلو بود خرپوله... گفتم:سلام...
چهره اش بدجوری آشنا می زد... مطمئن بودم یه جایی دیده بودمش...
اونم همونجوری که داشت رانندگی می کرد گفت: سلام...
حتی برنگشت نگاه کنه ببینه کی رو سوار کرده... تابلو بود قصدش دوستی و اینا نبود... پس آشناست و باهام یه کاری داره...
با حرص شروع کردم فکر کردن...
دوست سهیل بود؟....نه....
دوست طاها بود؟...نه بابا به طاها نمیومد همچین دوستایی داشته باشه...
دوست سینا بود؟...نه...
یهو صداشو شنیدم:چرا جواب نمی دی؟....
حتی وقتی هم اینو گفت نگام نکرد....یه پیرهن آستین بلند سورمه ای پوشیده بود...
بهش نگاه کردم...
گفتم:نشنیدم چی گفتی.....
گفت:ولش کن اسمت چیه؟...
چشمای آبی....کی چشماش آبی بود؟....چرا یادم نمیومد کجا دیده بودمش؟....
گفت:پرسیدم اسمت چیه....چرا اینجوری می کنی؟....
حتی موقع گفتن این حرفشم بهم نگاه نکرد....این دیگه خیلی عجیب بود....حتی سعی نمی کرد زیرزیرکی نگاه کنه.....
زود گفتم:اسم خودت چیه؟....
خندش گرفت....ولی نخندید....فقط چشماش یه برقی زد....خیلی خوشگل شد....
آروم گفت:محمد....
محمد؟....محمدچشم آبی....کجا دیده بودمش؟....کجا؟...
محمد:تو آخر نمی خوای اسمتو بگی...
آروم گفتم:غزل...
بعد پرسیدم:ببین تو خیلی واسم آشنا می زنی....کجا دیدمت؟....
محمد یه پوزخند تو حلقم زد:واقعا؟....
تازه یادم افتاد....چشمای نیما سبز بود....چشمای مامان نیما آبی....از فامیلای مامان نیما بود...تو اون مهمونی....
بلند گفتم:نگه دار.... پیاده میشم....
محمد با تعجب نگام کرد... آب گلومو قورت دادم...اگه به نیما می گفت...نیما می کشتم....از فامیلا مامانش بدش میومد....
محمد یه نگاهی بهم کرد بعد نفس راحتی کشید....آروم گفت:ببین لازم نیست بترسی...من....
از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟...اون که هنوز نفهمیده... تازه وقت کردم به ماشینش نگاه کنم... توله سگ تابلو بود نواِ نواِ...
با تعجب گفتم:ماشین تو که یه چیز دیگه بود
محمد:ببین من هیچ کاری با نیما....
دوست سهیل بود؟....نه....
دوست طاها بود؟...نه بابا به طاها نمیومد همچین دوستایی داشته باشه...
دوست سینا بود؟...نه...
یهو صداشو شنیدم:چرا جواب نمی دی؟....
حتی وقتی هم اینو گفت نگام نکرد....یه پیرهن آستین بلند سورمه ای پوشیده بود...
بهش نگاه کردم...
گفتم:نشنیدم چی گفتی.....
گفت:ولش کن اسمت چیه؟...
چشمای آبی....کی چشماش آبی بود؟....چرا یادم نمیومد کجا دیده بودمش؟....
گفت:پرسیدم اسمت چیه....چرا اینجوری می کنی؟....
حتی موقع گفتن این حرفشم بهم نگاه نکرد....این دیگه خیلی عجیب بود....حتی سعی نمی کرد زیرزیرکی نگاه کنه.....
زود گفتم:اسم خودت چیه؟....
خندش گرفت....ولی نخندید....فقط چشماش یه برقی زد....خیلی خوشگل شد....
آروم گفت:محمد....
محمد؟....محمدچشم آبی....کجا دیده بودمش؟....کجا؟...
محمد:تو آخر نمی خوای اسمتو بگی...
آروم گفتم:غزل...
بعد پرسیدم:ببین تو خیلی واسم آشنا می زنی....کجا دیدمت؟....
محمد یه پوزخند تو حلقم زد:واقعا؟....
تازه یادم افتاد....چشمای نیما سبز بود....چشمای مامان نیما آبی....از فامیلای مامان نیما بود...تو اون مهمونی....
بلند گفتم:نگه دار.... پیاده میشم....
محمد با تعجب نگام کرد... آب گلومو قورت دادم...اگه به نیما می گفت...نیما می کشتم....از فامیلا مامانش بدش میومد....
محمد یه نگاهی بهم کرد بعد نفس راحتی کشید....آروم گفت:ببین لازم نیست بترسی...من....
از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟...اون که هنوز نفهمیده... تازه وقت کردم به ماشینش نگاه کنم... توله سگ تابلو بود نواِ نواِ...
با تعجب گفتم:ماشین تو که یه چیز دیگه بود....
محمد:ببین من هیچ کاری با نیما....
پریدم وسط حرفش:ببین آقا پسر یا نگه می داری یا....
حدسش درست بود....حالا کاملا یادم اومده بود که این کیه....
حرفمو خوردم...نگه داشت کنار خیابون...منو باش می خواستم کلی جیغ جیغ کنم...
محمد یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت:چرا نمی ری؟...
-ها؟....آهان....باشه خدافظ....
از ماشین پیاده شدم شروع کردم به کلنجار رفت با خودم
محکم ببندم؟...نبندم؟...ببندم؟...می بندم....
محکم درو کبوندم ...که خودم سه متر پریدم بالا....پراید بود که الآن پوکیده بود....ولی این لکسوزا...
محمد هم عین خُلا گازو گرفت رفت....روانی بی لیاقت چشم آبی....از اول هم نباید به این چشم آبی ها اعتماد می کردم....
خُب دوباره گوشیم زد زیر آواز....
این دیگه کیه ساعت سه و نیم؟....
به گوشیم نگاه کردم دوباره حسام بود...این دیگه کدوم خر بی کاریه؟....
بی حوصله گفتم:بــــــله؟
حسام:الو غزل؟...
صداش خیلی اشنا بود ...ولی یادم نمیومد...اما نباید ضایع میکردم...بایه لحن آشنا... سعی در اشنا نشون دادن گفتم:
-بله؟
حسام یه لحظه جا خورد فکر کنم تابلو بود نشناختمش...
حسام:غزل خودتی؟
با یه لحن غیر مطمئن گفتم:اوممممم فکر کنم خودم باشم...
حسام که با این حرفم فهمید خود اسکلمم با خوشحالی گفت:امشب مهمونیه غزل جان ...به عنوان همراه با من میای ؟
شروع کردم تو دلم غر زدن :من با این گودزیلا؟؟؟...یه لحظه یادم اومد که اصلا قیافه اشو یادم نیست....پس از کجا می دونم پسره گودزیلاست؟....اگه پولداره برم، لعنت به من که مایه پایه شم یادم نمیاد...یعنی بده بپرسم شما چقدر مایه پایه دارین؟....این که جذابیت نداره...
حسام که انگار منتظر جواب بود گفت:اِِِِ....غزل چرا جواب نمی دی؟....
خب برم لااقل یه شام مفتی می خورم که....
بی خیال گفتم:باشه....ساعت چند، کجا؟....
حسام که معلوم بود ذوق مرگ شده گفت:ساعت هفت،جای همیشگی....

یه پوف کشیدم....حالا اینو کجای دلم بذارم....
با یه لحن خر کننده گفتم:ببین حسام،...من نمی تونم بیام اونجا....بیا پارک شقایق ، ولنجک....
حسام:باشه،...همون ساعت هفت...من با ماشینم جلو پارکم بیا...
بعد هم گوشی رو قطع کرد....کره خر...ماشینش چی بود؟...
کوله امو روی پشتم جا به جا کردم....مانتوم نازک بود و هوا سرد ....از قصد نازک پوشیده بودم تاپ صورتی زیر مانتوم معلوم بشه....همیشه خود آزاری داشتم دیگه....
عین خلا داشتم ر اه می رفتم که دوباره یه لکسوز مشکی کنارم وایساد....
یه صلوات تو روح محمد فرستادم بعد بیست تا صلوات نذر کردم خودش باشه بعد به ماشین نگاه کردم...با این که می دونستم نیما ازش خوشش نمیاد دلم می خواست اون باشه....از کجا فهمید من از چی ترسیدم؟....
شیشه رفت پایین....شروع کردم به فحش دادن به خودم...این که بابای محمده....یعنی جای بابای محمده....
پیرمرده شیکم ورقلمبیدشو تکون داد....یه دونه لبخند زد....از همونا که غوله به حسن کچل می زد....وقتی سنگرو پرتاب کرد بالا یه ساعت بعد اومد پایین....
بعد شروع کرد زر زدن:بیا بالا خانومی....
اَی که ایشالا این ماشینت بپوکه...ای که کوفتت بشه....ای که گیر کنه تو گلوت....
مرده که منتظر بود گفت:بیا خانومی....نترس....
یه عشوه شتری ریختم...چشامو تنگ کردمو گفتم:تو که همسن بابامی....
مرده که ذوق کرده بود که دارم چراغ سبز نشونش می دم گفت:بیا پدر سوخته، من اگه دختر مثل تو داشتم که اینجا نبودم...
یه خنده تو بمیری کردمو گفتم:کجاها بودی شیطون؟....
همون موقع چشام از خوشحالی برق زد...ماشین پلیسه رسید اونجا...
شروع کردم جیغ جیغ....آی مردم به دادم برسید....چی کار کنم؟...گفت زن نداره....
مرده که شاخ درآورده بود با دیدن پلیس هُل کرد....
سربازه که بدتر از من لکسوز ندیده بود رفت کنار مرده نشست و به من گفت:خانم شما هم سوار شید....
فکر کنم سربازه عقب مونده بود....نه سلام علیکی نه هیچی....
منم پریدم صندلی عقب....
***
شالمو کشیدم جلو....اوه اوه...اگه می دونستم مانتو اینجوری نمی پوشیدم...
جناب سروان یه نگاهی به مانتوم انداخت و گفت:بفرمایید....
 
اوه حالا خوبه چون می خواستم برم سرکار آرایش مارایش نکردم...چرا این سروانه جوون نیست ما هم مثل این رمانا بختمون باز شه؟....من از اول عاشق این بودم شوهرم یا پلیس باشه یا خلافکار...
پیرمرده:جناب سرهنگ به خدا من ایشونو نمی شناسم....
با حرص گفتم:سروان...
سروانه یه چپ چپ نگام کرد...فهمیدم دیگه رفت طرف پیرمرده....
اوه اوه این که نیماست....شالمو تا حد ممکن کشیدم جلو....خدایا هفتاد تا صلوات نذر می کنم نیما تو این اتاق نیاد ....خدایا....منم نبینه...
داشت از راهرو جلو اتاق ما رد می شد....
تازه نگام افتاد به پیرمرده که بلند شده بود تا یه پولی بذاره تو جیب سروانه....خب دیگه کارم ساخته است....واسه چی پاشدم خودمو سبک کردم اومدم اینجا نمی دونم........
خدایا یه پنجاه تا دیگه صلوات بزن به حسابم و از اینجا خلاصم کن برم خونمون خیلی کار دارم... بچم رو گازه....
سروانه یه نگاه بهم کردو گفت:شما گفتین همسر دوم این آقایید....
با یه لحن خسته گفتم:نخیر من اصلا ایشونو نمی شناسم .... کنار خیابون ازم خواستن سوار ماشین بشم....بعد هم که همون آقاهه اومدن ازم خواستن بیام....
سروانه که خیلی جا خورده بود منم یه لبخند پیروزمندانه زدم....سروانه گفت:ولی واسه یه مزاحمت ساده که از خانوم درخواست نمی شه بیاد کلانتری....
اوف چه لفظ قلمی هم حرف می زنه....درخواست....
با یه لحن قانع کننده گفتم:بله، می تونید از این آقا بپرسید....
بعد به پیرمرده اشاره کردم اونم که نمی خواست تو دردسر بیفته گفت:بله....سرباز شما خیلی شلوغش کردن....
یه دونه از اون لبخند پدرسوختگیا به پیرمرده زدم....
سروانه هم یه تعهد از پیرمرده گرفت گفت:بفرمایید می تونید برید....
با هم اومدیم بیرون...
رو کردم به پیرمرده با تفکر گفتم:راستی...گفتی اگه یه دختر مثل من داشتی کجاها بودی؟....
ابرومو دادم بالا....
پیرمرده دستشو به معنی برو بابا پدر سگ تکون داد
منم یه خنده خوشحال کردم...تو کیفش پانصد داشت...بابا دمت جیز... کاش همون اول کارو تموم کرده بودم تو جیب اون سروانه پول یامفت نمی رفت...
رفتم گوشیمو تحویل بگیرم که دیدم شماره ی منشی شرکت نیما افتاده
ایش این زرشکم بیکاره ها....تف تو روت بیاد نیما دختر به این خوشگلی رو ول کردی زرشکو نشوندی ور دلت....تف تو روت بیاد...اگه الآن جلوی چشام بودی نیما می دونستم چی کا....
مثل اسب از جام پریدم...صدا نیما بود...خدایا سی تا صلوات دیگه بزن به حسابم که نیما منو نبینه....مگه تو الآن تهدیدش نمی کردی؟...من غلط بکنم....
رفتم پشت یه ماشین....نیما همون کت توسی اسپرت خوشگله رو پوشیده بود...ای الهی غزل قربونت نشه که اینقدر خوشگلی....چشم سبز خودمی...
یهو یه مرده سبیلی مو فرفری اومد ....او مای گاد(اوه خدای من)...لنگت تو حلقم...
لُنگو یه تکونی داد و گفت:آبجی حواست هست به عروسک تکیه دادیا... به پا...
به عروسک نگاه کردم...یه پیکان شیری تر و تمیز که هفت هشت تازنگوله هم بهش آویزون کرده بود....
به ماشین اشاره کردمو گفتم:عروسک با اینی؟....
مرده یه گوشه سیبلشو کرد تو دهنشو گفت:این به درخت می گن....
از عروسک جدا شدم....وای... مامانی مواظب خودتو بابایی باش...
اونم کفشاشو درآورد سوار عروسک شد...اوی بابایی قربونت بشه عروسک...یه موقع نشه روغن سوز بشی...بابا قربون اون صندلی هات بشه....
یهو یه پسره دستشو گذاشت رو شونم یه دفعه برگشتم و دیدم قیافش واسم چه اشنا میزنه... حیف که خیلی ضایع بود...خدایا با من آشنا نباشه....
ولی خب...خودمو که نمی تونم گول بزنم...چه قدر امروز من اشنا میبینم ها ....
پسره:سلام....خوبی غزل؟...اینجا چی کار می کنی؟...
به قرآن مجید تو دیگه از فامیلای نیما باشی همین جا دک و دهنتو ...یه کاری باهاش می کنم... یه کار بد، نه بوس موس....
پسره با یه لحن متعجب گفت:غزل....خوبی؟....چرا این شکلی شدی؟....
-روح خدا بیامرز مادرمو دیدم....
یه لبخند زد....معلوم بود ناراحته....منم که خیلی کنجکاو بودم بدونم چرا(!)بدون هیچ حرفی راه افتادم...
پسره هم راه افتاد...
شروع کردم فکر کردم...اگه نیما می فهمید سوار ماشین پسر خاله اش شدم، می کشتتم...درسته باهم خیلی خوب بودیمو و هوامو تو شرکت خیلی داشت ولی خیلی بدش میومد بفهمه با فامیلاش طرح دوستی ریختم...چقدر هم خوش خیالم؟....دوستی کدومه؟....یارو حتی نگامم نکرد....
پسره شروع کرد حرف زدن:امروز دلت نمی خواست با من بیای....چرا؟...
این دیگه کیه؟...من امروز فقط نمی خواستم با اون پیرمرده بیام....نکنه نکبت جوون شده...چه هلویی شده...موهاشو شبیه جوونیای ساسی مانکن زده بود...ابروهاش هم شبیه شمر ذلجوشن بود از پهنی....ولی دماغش خوب بود...لباشم...
تا رسیدم به لباش گفت:چرا؟....
چرا تا من به جاهای خوب داستان می رسیدم یکی می پرید وسط؟....
-چون امروز خیلی خسته بودم...
لابد یه دعوتی بوده....این که از خودش حرف در نمیاره....
پسره یه فکری کردو گفت:ولی آخرش قبول کردی....غزل تو خیلی غیر قابل پیش بینی هستی...
تو گور ننه بابات خندیدی.....نیما که سه سوت می فهمه چی می خوام بگم... اون محمدم که امروز بدون نگاه کردن به من حدس زد...لابد بچم فیلم عشقولی دیده...
پسره:تو اصلا منو می شناسی؟....
قربونت بشم که تازه اصل مطلبو گرفتی...بدون رودر بایسی گفتم:
-نه...
پسره که یه کمی ناراحت شده بود....نمی دونم این چرا اینقدر ناراحت می شه...می ترسم به آخر خیابون برسیم بشینه رو زمین بزنه تو سر و کله اش گریه زاری کنه...
پسره:خب آره....ما خیلی با هم نبودیم....
خب من خیلی با هیچ کس نیستم...اصلا قصدم ازدواج نیست.....
پسره:ولی خب یه شناخت های کلی که از هم داریم....
مثل بدبختا نگاهش کردم....اون منظورش ازون شناختا بوده من ازاون یکیا....
به حالت مسخره ای گفتم:بعد از ازدواج شناخت پیدا می کنیم...
که یهو پسره چنان لبخند عاشق پیشه ای زد که دهنم باز موند....
یهو پسره با ذوق و شوق گفت:خب غزل خانم تا ساعت هفت که با هم قرار داشتیم چی کار کنیم...به نظرت اگه بریم دربند خوب نیست؟...
یهویی دوزاریم افتاد...آره اسمش حسام بود....اگه یادم بود این یارو حسام بود...عمرا باهاش قرار نمیذاشتم...حالا چجوری بپیچونمش....
یاد زرشک افتادم...کلا هر آدم داغونی می دیدم یاد زرشک می افتادم.... گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به زرشک...
زرشک:جناب مهندس گفتن شب برین ببینینش....
وای آخ جون...به جای این چلغوز می رم نیما رو می بینم...
یه خورده خودمو ناراحت نشون دادم....گفتم...
-شب؟....واجبه؟...
قیافه حسام دوباره ناراحت شد....کلا از آدمای ناراحت خوشم نمیومد...
زرشک:بله....
-خیلی خوب کجا؟
اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت...هیچ سعی ای هم در پنهان کردنش نداشتم....
زرشک:ساعت نه، خونه جناب رئیس....
اوه اوه چی شده ما قراره بریم خونه جناب رئیس....
رو کردم به حسام یه لبخند گنده زدم....
-ببین من باید برم.... باشه یه وقت دیگه....
قبل از این که پسره بدبخت خداحافظی کنه از اونجا رفتم....حسامو پرت کردم تو بلک لیستم(لیست سیاه)
***
یه سوییشرت سورمه ای رو مانتوم پوشیده بودم...مانتوم سفید بود....یه شلوار جین یخی هم پوشیده بودم...مثل همیشه هم کتونی چسبی....با کوله پشتی یه بنده رو شونه راستم...
زنگو که زدم یه آقایی درو باز کرد...
جناب مهندس یه آیفون نداره؟....بدبخت تکنولوژی ندیده....
اوه اینو....چقدر کچله....
یعنی خیلی کچله....یعنی مو نداره....
کچله:دعوت نامتون؟....
زرشک که به من دعوت نامه نداده....این یارو هم منو اسکل کرده ها...من فامیل دومادم....
-ببین آقای...
یه ذره وایسادم ببینم اسمشو میگه یا نه که دیدم نه....
-حالا آقای هرچی خود زرِ...یعنی منشی جناب مهندس با من تماس گرفتن گفتن که بیام اینجا...
کچله:زنگ بزنید خود منشی جناب مهندس....به مهندس بگن به من اجازه بدن که بهتون اجازه بدم داخل شید....
نمی خوام هزار سال سیاه اجازه بده عوضی....
منم لجم گرفت و مستقیم زنگ زدم خود نیما....
گوشیشو جواب داد....اوه یادم باشه واسه جناب مهندس اسفند دود کنم چشم نخوره....گوشیشو جواب داده...
صدای عصبانیش پیچید تو گوشی....
-تو کدوم قبرستونی هستی؟....
وای الآن این که سرمو می بُره....قرار بود نه بیام الآن نه و نیمه مگه چی شده...
با لحن مظلومانه ای گفتم-این نگهبانه رام نمی ده....
نیما دوباره عصبانی گفت:تو دوباره..........
پریدم وسط حرفش:نه به خدا....
نیما:چی می خواستم بگم؟...
-نمی دونم هر چی بود مسلما بعدش عصبانی می شدی داد و بیداد می کردی....
نیما:بیا به هش میگم راهت بده بیای....بار آخرت باشه که....
-باشه باشه....خداحافظ
قبل از این که بخواد بپرسه تو اصلا می دونی من چی می خوام بگم قطعش کردم....
رفتم جلو در تا پنجاه شمردم دوباره زنگ زدم....
نگهبانه این بار خم شد جلوم گفت:بفرمایین تو خانوم مهندس....
منو می گی انگار فرش قرمزه دارم می رم اسکار بگیرم....
همون حین یه کچل دیگه اومد کنارم...
یه نگاه بهش کردمو گفتم:سلام...
اونم عین گاو رفت سمت در....تا حالا خونه نیما رو ندیده بودم...
رفتیم سمت در....که یهو نیما از در اومد بیرون....
بابا هلو....الهی خودت قربون چشمای سبزت بشی.....
یارو که با من اومد بود جلو نیما خم شد رفت....
تا خواستم تیپ نیما رو بسنجم نیما از رو شالم گوشمو گرفت و داد زد:
این چه وضعشه....
خیلی دردم اومده بود...کلا کج شده بودم تو دست نیما....
-آی... نکن دیوونه گوشم کنده شد....به تو مربوط نیست....اگه ول نکنی به بابام میگمتا....
خودم می دونم چرت و پرت گفته بودم ولی نمی شد که جوابشو بدم....
با حرص گفت:بابات؟....بابات تو رو سپرده دسته من.....
تو روح بابام....نه این که خودم خیلی بهش امید داشتم....بابا من کجا حریف این می شد؟....با این که نیما از بابام می ترسید ولی بابام هیچ وقت رو حرفش حرف نمی زد....خصوصا درمورد من...یه وقت فکر نکنید بابام می خواست غالبم کنه نیما ها....فکر کن یه درصد....
شروع کردم التماس کردن:مگه من چی کار کردم؟...آی...نکن...درد گرفته...
خودم می دونم امروزو با محمد گل کاشتم....فقط نمی دونستم نیما از کجا می دونه....
با حرص گفت:مگه بهت نگفته بودم اینقدر پسر بازی نکن....هان؟....
یه دفعه خیالم راحت شد....پس قضیه محمدو نمی دونست... گوشمو ول کرد که افتادم رو زمین
یه لبخند عریض زدم....با آرامش گفتم:
-گفتی مشکل ایجاد نکن....طولانی هم نباش...منم...
نیما:امروز تو کلانتری چه غلطی می کردی؟....
یعنی تو روحت پیرمرد که الآن من باید وایسم اینجا به این جواب پس بدم....خب بهش چی بگم؟...بگم دادو بیداد کردم زن دوم یه پیرمردم؟...
نیما:این بارو باهات کاری ندارم ولی کلا دیگه میذاریش کنار....حالا هم لباساتو درست کن بیا تو مهمون داریم....منم نیما صدا نکن....
از جام بلند شدم...لباسامو تکوندم و دنبال نیما راه افتادم....
از حیاط که دوتا کچلو دیدم از جلو ساختمانم که نیما خان اونجا بودن....
تا خواستم ساختمونو ببینم نیما یه گله آدمو نشونم داد و گفت....
نیما:ایشونم خانم مهندس ستوده دختر عموی من....
اوه همشون یه دفعه ای ساکت شدن....
یعنی اینقدر ضایع بودم که همشون کپ کردن؟....
خداییش نیما خیلی رسمی شده بود....رسمی هم حرف می زد....کت و شلوار و کروات پوشیده بود.... چقدر من از کت شلوار و کروات بدم میومد.... همه چی رو اسپرت دوست داشتم... از چیزای رسمی خوشم نمیومد....آدمو بزرگ می کرد....یه کاری می کرد بزرگونه رفتار کنی....بزرگونه حرف بزنی... حتی بزرگونه فکر کنی.....خیلی بد بود تو این دوران می خواستی بزرگونه کار کنی....خیلی سخت می شد....بزرگ بودن....عادل بودن....انسان بودن....
نیما:ایشون مسئول پروژه ساحل هستن....
یه آقاهه که معلوم بود خیلی پولداره با یه لحن کشداری که حاکی از خوردن زیادش بود گفت....
-مهنــــــــــدس بــــــــه نـــــظــــرت ایــــــن جیــــــــگـــــــــر بـــیــــــشــــتــــــر بــــــــه درد لــــذت بـــــــردن نمــــی خـــــوره....
نیما با عصبانیت برگشت سمتش....می دونستم روم خیلی حساسه....به جز اون با بابام یه حساب دیگه داشتن...
گفت: یه بار دیگه بگو دختر مهندس ستوده بزرگ به درد چه کاری می خوره...
با شنیدن اسم مهندس ستوده بزرگ، مرده صاف تر نشست....یه نگاه پر حسرت بهم انداخت...
عجب رویی هم داره...یه معذرت خواهی هم نکرد....
یه مرده که کنار اون نشسته بود سعی کرد حرف اون یارو رو رفع و رجوع کنه گفت:آخه ایشون خیلی واسه این کار جوون هستن
نیما که آروم تر شده بود با یه لحن مطمئن گفت:کدومتون حاضره این پروژه رو قبول کنه؟....
همون مرد اولیه یه خنده مستی کرد و گفت:هر کسی که تو این اتاق هست به راحتی می تونه این پروژه رو قبول کنه، به خصوص که تقریبا بزرگترین و نهایی ترین کارمونه.....
بقیه هم با سر حرف آقاهه رو تایید کردن....
اگه نمی خواستن این پروژه رو بدن به من واسه چی منو صدا کرده بود اینجا؟... می دونستم شرکت نیما چند وقته کل کارای شرکتو تموم کرده تا همه نیروهاشو بذاره رو پروژه ساحل...با این که هنوز نمی دونستم چه پروژه ای هست ولی وقتی گفت مسئولیتش با منه ذوق کردم حالا این یارو پوفیوز....
نیما یه پوزخند زدو گفت:اونی که می خواد این پروژه رو قبول کنه باید خدمتش عرض کنم که خود جناب سروان محتشم مستقیما نظارت دارن روی این پروژه....
اگه اسم مهندس ستوده بزرگ یه کمی صافشون کرد اسم سروان محتشم سیخشون کرد... جو سنگینی برقرار شده بود...هیچ کس هیچ حرفی نمی زد....نیما لبخند پیروزمندانه ای زد و دستشو دراز کرد و جام شراب جلوشو برداشت و شروع کرد به نوشیدن....
منم که کلا لال مونی گرفته بودم...حتی نمی دونستم این پروژه مربوط به چی هست....سروان محتشم کیه؟....حدودا ده نفر این جا بودن که هر کدوم مطمئن بودم رئیس یه شرکت بزرگ هستن که نیما قرارشو تو خونه اش گذاشته....یعنی ده تاشون می خوان باهم یه پروژه بسازن؟....بعد مسئولیتش هم با من باشه که الآن سه ماه بیشتر از لیسانس گرفتنم نمی گذشت.....
همون مرد اولیه آروم گفت:شما مطمئنید؟...
نیما با سر تایید کرد....
مرده با حرص گفت:چه طور می خوان مستقیما نظارت داشته باشن؟....
تابلو بود مستی کامل از سرش پریده....
نیما با یه آرامشی که از شخصیت عصبی اش بعید بود:باید توضیح بدم؟....
یه یارو که اون ته نشسته بود معلوم بود نسبت به بقیه وضع پایین تری داره داز جاش بلند شد و با صدای بلند گفت:
-شرکت من در صورتی که اون سروانه نظارت داشته باشه همکاری نمی کنه....
نیما دوباره با آرامش گفت:دیگه کی نمی خواد همکاری کنه؟....
من که انتظار داشتم با این خوفی که همه از جناب سروان دارن بلند شن ولی نه تنها هیچ کس بلند نشد همه هم به اون یارو چشم و ابرو میومدن که بگیر بشین....
نیما رو کرد به اون آقاهه که بلند شده بود گفت:واسه چی بلند شدی؟....
آقاهه آروم گفت:هیچی و نشست...
یعنی کودِتات تو حلقم...یارو انقلاب کرد....
مرد اولیه گفت:جلسه بعدی خونه من....
نیما تایید کرد که همشون بلند شدن خواستم بلند شم که نیما دستشو گذاشت رو پام... منم نشستم...و به خروجشون نگاه کردم...
دونه دونه از در خارج شدن...
تازه وقت کردم یه نگاهی به خونه بندازم....یه پذیرایی بزرگ بود که دیوار ها کرم رنگ بود . با چند دست مبل چرم قهوه ای سوخته پر شده بود....دیوار هم پر از تابلوهایی بود که نشون می داد خونه یه ثروتمنده....
نیما یه سرفه کرد که برگشتم سمتش....
نیما یه نیم چه لبخند که وقتایی که می خواست کلی کار بده من بدبخت می زد زد و گفت:
-خب حالا هر سوالی داری بپرس...
با خوشحالی گفتم:سروان محتشم کیه؟...
نیما در حالی که داشت جامشو پر می کرد گفت:محمدو یادته....پسر خاله من؟...
وای یا ابولفضل....با سر تایید کردم....
نیما هم در حالی که جامو می برد جلو دهنش گفت:فامیلیش محتشمه....
یه لحظه نگاهش کردم....محتشم....محمد محتشم....پس پسره ی دختر باز پلیس بوده نه بابا....پلیسا هم دل دارن...حالا خوبه غزل خودت گفتی قصدش یه کار دیگه بوده نه دختر بازی...خب حالا مگه چی شده؟باشه بابا پلیسا دل ندارن...
با گیجی به نیما نگاه کردمو گفتم:اونو که می گفتن نرم افزار خونده....
نیما:از اون پلیسا نیست که دنبال پسر و دخترای بد حجابن....پلیسی که دنبال جرمای نرم افزاریه....
یه ذره دیگه فکر کردمو گفتم:پروژه ساحل چیه؟...
نیما:یه هتل خیلی بزرگ...
با تعجب گفتم:یه هتل خیلی بزرگ چه ربطی به جرمای نرم افزاری داره؟...
نیما:هدفی که این هتل بابتش ساخته می شه خیلی بزرگه غزل...خیلی بزرگ و خطرناک...تقریبا ده تا شرکت بزرگ هر چی سرمایه و اعتبار داشتن گذاشتن رو این پروژه....
با حرص گفتم:اون وقت مسئولیتش با منه؟....من فقط رو یه پروژه کار کردم که اونم یه آپارتمان ده طبقه معمولی تو سعادت آباد بود که هنوز نصفه اس....
نیما:نمی تونم بسپارمش دست اینو اون....به هیچ کدوم از کسایی که اینجا دیدی اعتماد ندارم....
گفتم:خودت یا بابا....
پرید وسط حرفم:عمو که خیلی وقته پروژه ای رو به صورت مستقیم قبول نکرده... یهو اینو برداره شک برانگیزه... چند وقتی هم هست محمد دنبال منه... من نمی تونم ریسک کنم....
گفتم:تو که دو سوت با خالت حرف بزنی تمومه. تازه خیلی هم روابطتون با محمد مشکل دار نبود که بیشتر با خالت مشکل داشتی. با محمد حرف بزن...
گفت:نمی شه الآن با هم داغونیم...
-خب آخه چرا؟...
با حرص گفت:غزل اگه یه بار دیگه گیر بدی رو یه موضوع ها می زنم تو دهنت صدا سگ بدی. یه روز باهات خوب رفتار کردم پر رو شدی
در حالی که با خودم کلنجار می رفتم زبونمو در نیارم
گفتم:پس می مونه من....
نیما تایید کرد و دوباره جامشو که خالی شده بود پر کرد
دوباره پرسیدم:خب...ولی چه جرمی اونجا هست که محمد باید...
نیما حرفمو نصفه کاره گذاشت و گفت:راجع به این هرچی کمتر بدونی بهتره....عموهم اینجوری می خواد....
این یعنی که برو بابا تو هیچ کاره ای... حیف که ازت می ترسم وگرنه حالتو می گرفتم.
پروژه رو می دن به من هیچ توضیحی هم نمی دن...با حرص گفتم:
-بابا کی برمیگرده؟....
نیمایه نگاه کوتاه انداختو گفت:دنبال کارای ساحله...فردا باید واسه ورودش یه مهمونی بگیریم...باید بریم خونتون....
بلند شدیم....ساعت ده و ربع بود...
نیما دستشو گذاشت رو سرش....منم اگه دو تا بطری می خوردم الآن اینجوری بودم...
دم در که رفتیم اون کچل دومیه اومد جلو در خم شد و گفت:مهندس....
نیما:من امشب نمیام....هیچ احدی رو هم راه نمی دین...سگارو هم ول کنید...نگهبانارو هم دو برابر کنید....برقای اضطراری و چک کنید... مواظب استراحت بچه ها هم باش...به سعیدی هم گفتم دزدگیرای جدیدو بیاره.... خودتم مواظب اتاق من باش....
کچله:چشم مهندس....بگم همراهتون بیان؟...
نیما:نه لازم نیست....
مطمئن بودم الآن دهنم باز مونده با این چرت و پرتایی که نیما بلغور کرده بود.... که نیما بهم اشاره کردو گفت:با این می رم...
کچله یه تعظیم دیگه کرد و رفت....نیما که تابلو بود سر درد داشت به خاطر اونایی که خورده بود....از بسکه عادت داشت زیاد مست نمی شد...فقط سرش درد میگرفت...
تو حیاط راه افتادیم سیصد متری بود...جلوی کچل اولیه که رسیدیم اومد جلومو نو خم شد و گفت:مهندس...
نیما:هر وقت این خانم اومدن اجازه دارن بیان داخل....
کچل یه نگاهی بهم کرد که فکر کنم سایزمم فهمید....اگه یه ذره چاق می شدم می یومدم اینجا...بهم میگفت اون خانمه که مهندس می گفت سایزش مدیوم حالا تو لارجی نمی تونی بیای تو...یا اگه...تو روحشان...تو جلسه به روح هیچ کی نرسیدم...از بس که شوک شده بودم تو جلسه... ولی خب عیب نداره چند دقیقه بیشتر نگذشته....
نیما راه افتاد و منم دنبالش....در ساختمون یه در بزرگ سیاه مشکی رنگ بود که فکر کنم یه متری بلندتر از درای معمولی بود کلی هم سیم و دوربین وصل بود....اوه پورشه اشم که جلوی در بود...الهی من قربون رنگ مشکیت بشم...
نیما خواست بشینه جای راننده که گفتم:با این وضعت که نمی تونی رانندگی کنی... بذار من برونم....
نیما یه خنده ای کرد و گفت:تو که اینقدر عشق ماشینی بگو عمو واست یه دونه بخره....عیب نداره بیا بشین....
عمو هم اومد خرید... همینطوری پول تو جیبیمو از جیب اینو اون بلند می کنم...
قد خر ذوق کردم...دوییدم سمت نیما و نشستم سرجاش....نیما هم یه خنده کردو با آرامش رفت کنار راننده نشست....
***
حس می کردم تو کابین خلبان نشستم دارم پرواز می کنم... وای که چه لذتی داشت... تو روحت نیما....
نیما یه آهنگ بی کلام آروم گذاشته بودو داشت با خودش حال می کرد....منم با سرعت صدوچهل تا داشتم پرواز می کردم....اینقدر حال کرده بودم پشت ماشین...
نیما:برو خونه خودتون....
انگار من راننده اشم...
نیما پسر عموم بود...وقتی من خیلی بچه بودم یعنی تازه به دنیا اومده... حدودا یه سالم بود... بودم و نیما حدودا نه سالش بود پدر و مادر اون و مادر من تو یه تصادف فوت کردن....گفتن ماشین خراب شده...ولی همیشه بابام می گفت ماشینو دستکاری کردن...بابام از اون وقت نیما رو آورد پیش خودش... مارو طوری بزرگ کرد که همیشه نیما پسر عموم بود...هیچ وقت نمی خواست بین ما خواهر برادری به وجود بیاره....شاید چون می خواست من با نیما ازدواج کنم...پدرم همون یه برادرو داشت و راجع به خانواده مامانم هیچی نمی دونستم....تا این که هجده سالم شد موقع انتخاب رشته به خواست پدرم و نیما رشته عمرانو انتخاب کردم و بعد از لیسانسم تو شرکت بزرگ پدربزرگم که نیما ادارش می کرد شروع به کار کردم....البته مجبور شدم حک و نرافزار هم یاد بگیرم... مادر نیما یه خواهر داشت....که مادر همون محمد محتشمه....
جلوی خونه نگه داشتم و بوق زدم سرایدار خونه اومد بیرون و سوییچ ماشین و گرفت و ماشین و برد تو ساختمون کناری....
با نیما را افتادیم چند هزار متری حیاط بود که توش پر بود از درختای بلند....البته با این درختا دیگه نمی شد بهش گفت حیاط....بیشتر شبیه جنگل بودتا حیاط....لای درختا یه جاده باریک بود که به عمارت دو طبقه سفید رنگی می رسید....هرکی از بیرون خونه رو می دید فکر می کرد یه باغه که هیچگونه انسانی توش زندگی نمی کنه....
می دونستم این ثروت از دزدی توی ساختمونای شرکت بدست اومده ولی هیچی راجع به این هتل بزرگ درک نمی کردم...مگه چقدر می تونستن از توش پول درارن؟...چرا اینقدر واسه پلیس مهم بود؟چرا برای نیما ریسک بود؟....
دنبال نیما راه افتادم...زینت خانم اومد جلو در عمارت...نیما کتشو کرواتشو درآورد داد زینت خانمو وارد شدیم....
خونه پر از دوربین بود....یه خونه سفید با مبلمان چرم مشکی....
نیما روی مبل نشست...زینت خانم اومد و گفت:آقا چیزی میل دارین؟....
نیما با لحن دستوری گفت:به صادق بگو بره دو تا پیتزا بخره بیاره...به تورج هم بگو بیاد اینجا....
نمی دونم چرا هیچ وقت ما اجازه نداشتیم غذا رو تلفنی سفارش بدیم....
زینت خانم یه چشمی گفت و رفت....از وقتی یادم بود زینت خانم و تورج اینجا کار می کردن...تورج شوهر زینت بود....اجازه نداشتم به جز راجع به کارهایی که می خواستم واسم انجام بدن باهاشون حرف بزنم....وگرنه تا الآن ته و توه قضیه این دو تا رو درآورده بودم...
تورج که اومد گفت:بفرمایید آقا...
یه مرده حدودا چهل و هفت هشت ساله بود....
نیما:فردا مهندس میان.... می خوام مهمونی بدیم....
تورج:کجا آقا؟...
نیما:ویلای لواسون....
تورج با شک پرسید:قربان آقای محتشم هم....
نیما پرید وسط حرفش:آره....
من نمی دونم تا دیروز من یه بار کلا محمدو دیده بودم امروز یا خودشو می دیدم یا حرفشو می شنیدم....تو روحش...
وقتی تورج رفت نیما رو کرد به منو گفت:غزل....
 
انگار من راننده اشم...
نیما پسر عموم بود...وقتی من خیلی بچه بودم یعنی تازه به دنیا اومده... حدودا یه سالم بود... بودم و نیما حدودا نه سالش بود پدر و مادر اون و مادر من تو یه تصادف فوت کردن....گفتن ماشین خراب شده...ولی همیشه بابام می گفت ماشینو دستکاری کردن...بابام از اون وقت نیما رو آورد پیش خودش... مارو طوری بزرگ کرد که همیشه نیما پسر عموم بود...هیچ وقت نمی خواست بین ما خواهر برادری به وجود بیاره....شاید چون می خواست من با نیما ازدواج کنم...پدرم همون یه برادرو داشت و راجع به خانواده مامانم هیچی نمی دونستم....تا این که هجده سالم شد موقع انتخاب رشته به خواست پدرم و نیما رشته عمرانو انتخاب کردم و بعد از لیسانسم تو شرکت بزرگ پدربزرگم که نیما ادارش می کرد شروع به کار کردم....البته مجبور شدم حک و نرافزار هم یاد بگیرم... مادر نیما یه خواهر داشت....که مادر همون محمد محتشمه....
جلوی خونه نگه داشتم و بوق زدم سرایدار خونه اومد بیرون و سوییچ ماشین و گرفت و ماشین و برد تو ساختمون کناری....
با نیما را افتادیم چند هزار متری حیاط بود که توش پر بود از درختای بلند....البته با این درختا دیگه نمی شد بهش گفت حیاط....بیشتر شبیه جنگل بودتا حیاط....لای درختا یه جاده باریک بود که به عمارت دو طبقه سفید رنگی می رسید....هرکی از بیرون خونه رو می دید فکر می کرد یه باغه که هیچگونه انسانی توش زندگی نمی کنه....
می دونستم این ثروت از دزدی توی ساختمونای شرکت بدست اومده ولی هیچی راجع به این هتل بزرگ درک نمی کردم...مگه چقدر می تونستن از توش پول درارن؟...چرا اینقدر واسه پلیس مهم بود؟چرا برای نیما ریسک بود؟....
دنبال نیما راه افتادم...زینت خانم اومد جلو در عمارت...نیما کتشو کرواتشو درآورد داد زینت خانمو وارد شدیم....
خونه پر از دوربین بود....یه خونه سفید با مبلمان چرم مشکی....
نیما روی مبل نشست...زینت خانم اومد و گفت:آقا چیزی میل دارین؟....
نیما با لحن دستوری گفت:به صادق بگو بره دو تا پیتزا بخره بیاره...به تورج هم بگو بیاد اینجا....
نمی دونم چرا هیچ وقت ما اجازه نداشتیم غذا رو تلفنی سفارش بدیم....
زینت خانم یه چشمی گفت و رفت....از وقتی یادم بود زینت خانم و تورج اینجا کار می کردن...تورج شوهر زینت بود....اجازه نداشتم به جز راجع به کارهایی که می خواستم واسم انجام بدن باهاشون حرف بزنم....وگرنه تا الآن ته و توه قضیه این دو تا رو درآورده بودم...
تورج که اومد گفت:بفرمایید آقا...
یه مرده حدودا چهل و هفت هشت ساله بود....
نیما:فردا مهندس میان.... می خوام مهمونی بدیم....
تورج:کجا آقا؟...
نیما:ویلای لواسون....
تورج با شک پرسید:قربان آقای محتشم هم....
نیما پرید وسط حرفش:آره....
من نمی دونم تا دیروز من یه بار کلا محمدو دیده بودم امروز یا خودشو می دیدم یا حرفشو می شنیدم....تو روحش...
وقتی تورج رفت نیما رو کرد به منو گفت:غزل....
برگشتم سمتش....
آروم گفت:می دونی که عمو چه نظری راجع به ما داره....
همیشه منتظر بودم نیما راجع به این حرف بزنه ولی نه امروز که این همه اتفاق واسه فکر کردن بهشون داشتم....
یه نفس عمیق کشیدمو با سر تایید کردم....
نیما:احتمالا بعد از پروژه اگه تو ....
سریع پریدم وسط حرفش:تو چی؟
همیشه دلم می خواست نظرشو راجع به خودم بدونم...
نیما آروم گفت:خب من موافقم...
یه لحظه با تعجب نگاش کردم....همیشه خدا فکر می کردم که نیما....
تا خواستم به فکر قبلیام فکر کنم نیما گفت:
-من این قضیه رو زودتر بهت گفتم که روش فکر کنی....الآن نمی خواد بهم جواب بدی...ولی دلم می خواد زودتر از عمو نظرتو به خودمم بگی...باشه....
دوباره تایید کردم...به نظرم حق داشت....همیشه همین جوری بود...وقتی بچه بودم...بابا یه دستوری بهم میداد منم لج می کرد اون وقت نیما می یومد نظرمو می پرسید و بعد سعی می کرد راضیم کنه...اگه نمی تونست خودش اون کارو انجام می داد....البته تقریبا همیشه می تونست خرم کنه....سعی کردم از تو چهرش حسشو بخونم ولی نتونستم....
می خواستم برم حسابی راجع به امروز فکر کنم....
بهش نگاه کردمو گفتم:من برم بخوابم؟....
نیما یه نگاهی کرد و گفت:اگه گشنت نیست برو....صبح زود صدات می کنم که بریم لواسون....
باشه ای گفتم....رفتم سمت پله ها....
که نیما از همون جا گفت:واسه فردا لباس داری؟....
برگشتم سمتشو از همون جا گفتم:آره....
نیما :نظر عمو رو که راجع به لباسات می دونی؟....
گفتم:آره....اون آبی رو می پوشم که بابا خودش خریده....
نیما یه خوبه گفت و من رفتم بالا....
با این که می دونستم اونقدر خورده لحنش مست نبود....همیشه حواسش بود... می دونستم تو خلافایی که بابا می کنه کمکش می کنه....همیشه می گفت خلافکاری که از یه پلیس باهوش تر نباشه گشنه بمونه بهتره....
بالا؛ دیواراش توسی پر رنگ بود که تضاد جالبی با طبقه پایین داشت...هشتا هم اتاق توش بود که اولی سمت راست مال من بود....رفتم توش....یه اتاق بزرگ که سرویس بهداشتی هم داشت....یه تخت یه میز تحریر....یه میز آرایش....کامپیوتر و لپ تاپ...کتابخونه که پر از کتابای دانشگاهم بود...و کمد لباسام...
لباسامو درآوردم و افتادم رو تختم... همه فکرم به جای پروژه ساحل رفت روی نیما...بهم گفت اون موافقه....من همیشه فکر می کردم می خواد با تینا دختر دوست بابا ازدواج کنه...چشمای سبزش خیلی جذابش می کرد....نیما هیچ وقت یه پسر خوشگل نبوده ولی همیشه جذاب بود...چشمای سبزش رو صورت جذبش و دماغ بی نقصش لبای معمولیشو قشنگ نشون می داد....البته موهاشم خیلی خوب درست میکرد...
اهل فشن کردن نبود.... همیشه تیپ اسپرت داشت به جز وقتایی که با روسای شرکتا جلسه داشت و بابا نبود.... باباهم فقط نیما رو تایید می کرد....ولی می دونستم اگه نیما رو نخوام نیما خودش بابا رو راضی می کنه...
اونقدر به نیما فکر کردم که خوابم برد
***
صدای زینت خانم بود....
-غزل خانم....خانم....
با غر گفتم:بذار بخوابم...خوابم میاد...
رومو کردم به تختو خواستم پتومو بکشم رو سرم که زینت خانم گفت....
-آقای مهندس خودشون گفتن که ....
تو روحت نیما....
از همون زیر پتو داد زدم:مهندس غلط کردن....
یهو صدای بابام اومد :چشمم روشن....
یا ابوالفضل....مثل فشفشه نشستم رو تخت...هُل هُلکی گفتم:
-سلام بابا رسیدن بخیر...
نگام به نیما افتاد که دم در وایساده و سرشو انداخته پایین و یه لبخند که داشت باهاش ور می رفت تا بخورتش و نمی تونست....می دونست از بابا می ترسیدم و جلوش حرف بد نمی زدم...ولی خوب گه گداری فحشای نیما می رسید به اون...مثل امروز....
بابام یدونه از اون نگاه عزرائیلیا کردو گفت:پاشو غزل....خوبه می دونی مهمونی داریم....
جواب سلامم و خورد....از کنار نیما که داشت رد می شد آروم زد تو صورتشو گفت: اینقدر بهش خندیدی اینجوری شده ها....
اِ...یه روزه نیما با من مهربون شده ها... همیشه که عین هاپو دو سر بود....یادش رفته دو سه بار سر همین نیما لو رفتم....
نیما خندشو خورد گفت:پاشو صورتتو بشور بریم....
تا خواستم چیزی بگم نیما گفت:مهندس گفتن....
بعد هم رفت بیرون...
تو روحت نیما....
فکر کنم روح نیما به سلامتی تا آخر داستان پُر بشه!
نیما:سلام خانم محمدی....کسی اومده؟....
آخه آی کیو کدوم خری این وقت صبح میاد اینجا؟
زرشک:بله....
خب یه خری هست دیگه به من چه....
زرشک ادامه داد:آقای مرادی اومُ....
تا خواست بگه اومدن نیما کف دستشو گرفت جلوی زرشک....زرشکم لال شد...
نیما لباشو بهم فشار داد....همیشه وقتی می خواست فکر کنه این کارو می کرد...
نیما:بهش بگو بیاد داخل....پنج دقیقه بعد...
زرشک:بله...
ونشست....
نیما رفت سمت اتاقش منم همونجا وایساده بودم ...
نیما برگشت سمتمو گفت:غزل؟...چرا وایسادی؟...بیا دیگه....
جانم؟...غزل...تا دیروز که مهندس ستوده بودم...اگه می دونستم اینقدر نیما و بابا مهربون میشن زودتر می رفتم می گفتم پروژه ساحل رو بدین من....
رفتم تو...دفتر نیما شیک ترین قسمت شرکت بود که من عاشق این بودم که کنار گلدونای بامبوش بشینمو....
در زدن....یه پسره داغون اومد تو....یاد قاتلا و دزدا و خلافکارا افتادم....
نیما یه پوفی کشید و گفت:مگه نگفتم اینجاها پیدات نشه؟...
پسره با خیال راحت نشست رو مبل جلوی من....تقریبا لم داد و اون یکی پاشو مثلثی گذاشت رو اون یکی پاش....
به من اشاره کردو گفت:جدیده؟....
یه پوزخند مضخرف بهم زد...نگاهش رو قسمت بالا تنه ام می گشت....
نیما با حرص گفت:دختر عمومه...
پسره یه خورده صاف تر شد و پوزخندشو خورد و گفت:مهندس برگشتن؟....
نیما:آره امروز اومده...جواب منو ندادی....
مرادی:جلو این بگم مشکلی نداره....مربوط به ساحل و محتشمه....
منظورش محمده...نیما صورتشو جمع کردو گفت:امروز مهمونی ورود عموست...
مرادی یه نگاه به صورت نیما انداخت و با لحن مضخرفی گفت:این مش رحیم و عوض کن...خیلی راحت می شه پیچوندش...
نیما با حرص گفت:تو که می دونی هیچی تو شرکت نیست....این صغری کبری چیدنا چیه...اگه نگی مجبورم باهات یه رفتار دیگه کنم...
مرادی: پس کجاست اگه این جا نیست؟
نیما یه نگاه کرد که فضولی ممنوع
مرادی:محتشم قضیه سوئدو فهمیده....
نیما تقریبا داد زد:چی؟....
قضیه سوئد چی بود....
مرادی با یه لحنی گفت:جاسوس داریم....
نیما:با کیا بوده؟...یعنی....
مرادی به من اشاره کرد....
نیما با حرص گفت:چی می گی احمق؟....
مرادی:خودم دیدم سوار ماشین محتشم شد...
یعنی تو روحت مرادی که....نیما با تعجب نگام می کرد....
سریع گفتم:ببین....من اگه هم سوار شدم دیروز ظهر سوار شدم...تا هم فهمیدم کیه پیاده شدم....اصلا مگه من دیروز صبح قضیه سوئدو می دونستم... یعنی الآن هم نمی دونم....
مرادی بهم گفت:خودمون می دونیم....
بعد با لحن مسخره ای گفت:مهندس ستوده....
بعد دوباره ادامه داد:گفتم حواست باشه....
یعنی منو می گی داشتم سکته می کردم...از جام بلند شده بودم ...می دونستم چشام قد گوساله شده....
که یهویی در باز شد....
تا حالا ندیده بودم کسی بی اجازه بیاد تو....یعنی من خودمو کشتم نشد....هر چی مش رحیم شل بود زرشک زرنگ....
بابا با آرامش گفت:چته بهنام؟....
مرادی سرشو انداخت پایین...نیما هم که بلند شده بود سریع از پشتش میزش اومد بیرون....
بابا کنار من نشستو به سه تامون اشاره کرد بشینیم....
بابا چقدر فرق کرده بود!
نیما و بهنام(مرادی)کنار هم نشستن....کنار هم، درست روبروی ما....
بابا:بهنام من به غزل اعتماد دارم....
بابا:بهنام من به غزل اعتماد دارم....
بهنام سرشو بالا نیاورد....
بابا:غزل، حالا درست و حسابی بگو چی شده....
به بهنام اشاره کردم که بابا هم اشاره کرد بگو....
من با یه لحنی که تابلو توش ترس بود گفتم:وایساد...سوار ماشینش شدم... یه لکسوز مشکی بود....تابلو بود پولداره...یعنی پسر بدی نیست... یعنی...
نیما یه پوفی کشید که بابا ساکتش کرد و منتظر موند....
قیافه اش واسم خیلی آشنا می زد....اسمشو پرسیدم گفت محمد....بعد اسممو پرسید....
یکم مکث کردم ببینم قیافه هاشون چه جوریه که دیدم نگم الآن بهنام سر و تهم می کنه....
ادامه دادم:گفتم غزل....بعد یادم افتاد تو جشن فارغ التحصیلیم دیدمش....یادم افتاد از فامیلای مامان نیما بود....داد زدم پیاده می شم....
اونم گفت:نترس من کاری با نیما ندارم....بهش نمی گم....(اینا تفسیرای خودم بود)بعد هم باز گفتم پیاده میشم اونم نگه داشت پیاده شدم...همین
قسمت آخرشو سانسور کردم بعد به نیما نگاه کردم با خنده مسخره ای به بهنام نگاه کرد...می دونستم اگه چاره داشت الآن بهنامو نصف می کرد....
بابا یه اشاره به نیما کرد و که نیما لبخندی به بابا زد که بهنام رنگش پرید....
بهنام با التماس گفت:آخه،آقا....
بابا با آرامش گفت:به توی احمق گفتم هیچ کسی رو بدون امتحان نمیارم تو کار....هیچ وقت شک نکردی که چرا مهندس ستوده منو بدون هیچی آورد....همچین کار مهمی بهم داد...
سرشو از روی تاسف تکون داد:متاسفم که محمد نمی فهمه پروژه سوئدی وجود نداره....
بهنام قشنگ شبیه کاسه توآلتی شده بود که با وایتکش قشنگ شستیش....
نیما بلند شد....
نیما با لحن آرومی گفت:غزل دنبالم بیا...
از در خارج شد منم پشتش....یعنی چی میشه؟...چرا هیچ کس هیچی به من نمی گه؟...با بهنام چی کار می کنن؟....یعنی اخراجش می کنن؟...اخراج که این همه رنگ پریدن نداشت....
زرشک بلند شد نیما سریع گفت:بهنامو بفرست پروژه شکین....
پوف کشیدم...به بابام خیانت کرده بود بعد فرستادنش سراغ یه پروژه دیگه....من که نمی فهمیدم...یعنی چی؟...نزدیک بود من خودمو خیس کنم...
نیما در اون اتاق روبرویی اتاقشو باز کردو گفت: غزل بیا اینجا بشین....
اونجا سه تا اتاق بود تو طبقه پنجم با میز زرشک و آشپزخونه و توالت...یکی اتاق نیما یکی همون که ما الآن قرار بود بریم توش یکی هم اتاق کنفرانس...

خودشم روبروم نشست...قبل از اینکه بخوام به اتاق و وسایلش فکر کنم نیما:محمد دنبالته....با این که نمی دونه تو مسئول ساحلی....
بلند شد...شروع کرد راه رفتن...منم نگاش می کردم....
نیما:باید مواظب باشی غزل....
نگاش کردم...متوجه هیچی نمی شدم....
نیما:می دونی هدف ساختن اون هتل خیلی بزرگه....اگه موفق نشیم....
روبروی من روی زمین دو زانو زد.....همونجوری که می رفتن دستشویی می شستن...
نیما:تو باید با محمد دوست شی...
گه تو روت بگیرن که تو چقدر نفهمی نیما...چقدرم اون بهم نگاه می کنه...
دهنمو باز کردمو مسخره نگاش کردم....
نیما:تو و من امروز تو مهمونی با هم می ریم....
نیما:محمد میاد سمتت...یعنی امیدوارم بیاد...باید بیاد اگه هنوز...
یعنی خاک تو سرت با اون نقشت نیما....نقشه می کشه با این عنوان که امیدوارم... اگه هنوز چی؟...چرا نمی گی؟...
نیما:اگه نیومد تو نباید بری سمتش....
نمی رم سمتش بعد باهاش از راه دور دوست می شم فهمیدم....چه نقشه توپی...
یه ذره دیگه دور خودش چرخیدو گفت:
نیما:باید بریم آرایشگاه....
دهنمو باز کردم تندی گفتم:ببین من فهمیدم باید چی کار کنما....ولی خب هنوز نفهمیدم چرا....
نیما:برای این که محمد حواسش به تو جمع شه....
با حرص گفتم:اونوقت زیرگوش اون ،مسئول پروژه ساحل هم میشم؟...
نیما:خب آره....
با حرص گفتم:من این کارو نمی کنم خیلی ریسکش بالاست...جرمه...منم میشم مجرم و به احتمال زیاد دوست پسرمم یه پلیسه که دنبال همین جرمه و بعدش...
نیما با لحن مسخره ای گفت: الهی قربونت بشم که همه پولاتو از راه حلال بدست میاری....
توله سگ چند بار به این اشاره کرده بود که از پسرا می زنی ولی نه به این مستقیمی...
با بداخلاقی گفتم:خیلی واسه کارتون خطرناک نیست که....
نیما پرید وسط حرفم دوباره لحنش تمسخرآمیز بود:خب آره...گیریم شما خواستی بهش بگی...چی راجع به پروژه ساحل می دونی؟...
یازده تا شرکت داشتن هرچی داشتنو گذاشته بودن تا یه هتل بزرگ بسازن واسه یه هدف بزرگ....یعنی هیچی نمی دونستم...
نگاش کردم که نیما گفت:من هواتو دارم...
همیشه وقتی این حرفو میزد تا آخرش بود....همیشه هم مواظبم بود،شده همه چیشو از دست بده...
بلند شدم...
نیما یه لبخند مهربون زدو گفت:پروژه دستتو تموم کردم... نقشه های هتلو هم بعدا نشونت می دم...
***
نیما:غزل، واسه چی استرس داری؟...
با عجله گفتم:نیما اگه سایم پر رنگ تر بود...
پرید وسط حرفمو گفت:به خدا خیلی خوشگل شدی....
با حرص به آینه نگاه کردم...اگه فقط یه ذره سفید تر بودم...
تو آینه با تعجب نگاه کردم نیما کنارم وایساده بود...برگشتم سمتش تا خواستم دهنمو باز کنم گفت:
اگه بخوای بازم ایراد بگیری خودت می دونیا...خیلی هم خوشگل شدی...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مطمئنی سروان محتشم...
نیما هیسی گفت و لبخند زد و بهم گفت:محمد...آره من از همه چی مطمئنم...لازم نیست امروز کاری کنی... واسه چی هُل کردی؟...
نیما بهم قول داده بود که فردا با محمد حرف بزنم...قرار بود دوست بشیم... یعنی من از کارای پدرمو نیما خستم و میخوام فقط به یکی تکیه کنم...
نیما همون کت مشکی خوشگلشو پوشیده بود...منم لباس دکلته آبی کم رنگ...که از رو سینه هام شروع می شد...بیست سانت پایین شرتم یه چاک تا پایین می خورد... بابا همیشه می گفت لباس بلند بپوش... نمی گفت چاک نداشته باشه و تو هم یه پاتو ننداز بیرون که....
دستمو گرفت تو یکی از اتاقای بزرگ طبقه بالا ویلای لواسون بودیم... یه تخت دو نفره(!) توش بودو یه میز توالت و یه آینه قدی و سرویس بهداشتی...مثل بقیه اتاقا...و رفتیم پایین...
یه سالن بود که همه ی صندلی هاشو برداشته بودن...نیما دستمو فشار داد... رفتیم کنار پدرم وایسادیم...بهمون یه لبخند زد...اونجا پر بود از آدما که فکر کنم بیست نفرشونو بیشتر نمی شناختم...همه جدید بودن....
که یه خدمتکار اومد و نیما یه جام برداشت...
بابا بهش گفت:حواست باشه ها...دخترم دستته زیاد نخوری ها...
من نیما رو دیدم تا دو تا بطری حواسش جاشه... خیلی یعنی چقدر؟...البته اینا خیلی مست نمی کرد...اون خوباش تو خونه بود...
یهو یه مرد نسبتا مسن اومد سمت بابا با هاش دست دادو گفت:سفر چه طور بود؟...
بابا با لحن شادی که تابلو بود یارو از دوستای صمیمیشه گفت:عالی بود...جای شما خالی جناب محتشم...
محتشم؟...
محتشم برگشت سمت نیما که نیما با همون جام یه سر از روی احترام تکون داد...
من موندم باید چی کار کنم....تو مهمونیا قبلی راحت می رفتم پیش دخترا و تا جا داشت به اینو و اون می خندیدیم...از لباساشون تا چشم چرونی هاشون....ولی پس از این که نیما منو قاطی کرد دیگه باید حواسمو جمع می کردم...
چقدرم قاطیم کرده...
پدرم به من اشاره کردو گفت:دخترم غزل...
سرمو مدل نیما تکون دادم...
محتشم با لحن مهربونی که یه خورده پدرانه بود:بله می شناسمشون...دیده بودمشون...
بعد رو کرد به بابامو گفت:دختر برازنده ای دارین...
پدر یه تشکر کردو دست محتشم و گرفت و رفتن یه سمت دیگه...منم یادم میومدش... یادم نمی یومد کجا...
از نیما پرسیدم:این کی بود؟...
نیما در حالی که اینور و اونور می پایید گفت:شوهر خالم...
تقریبا جیغ زدم:چـــــــــــی؟
نیما:هیس بابا...آروم باش...
با حرص گفتم:پس چرا اینقدر بابا باهاش صمیمی بود؟
نیما با حرص بیشتری گفت:ببخشید که شروع نکردن همدیگرو تو مهمونی کشتن...
نیما آروم در گوشم گفت:سمت بارو نگاه کن...
ما،به تکیه گاه ضلع غربی نزدیک در ورودی تکیه داده بودیم...درست روبه روی قطر در پله ها به طبقه بالا قرار داشت... ضلع جنوبی هم بار قرار داشت...
برگشتم سمت بار...
نیما در گوشم زمزمه کرد:اون خانمه که حجاب داره...
فقط یه خانم حجاب داشت...اونم چقدر خوشگل بود...من جاش بودم...
تا خواستم خودمو جاش بذارم نیما زمزمه کرد:خالمه...
خاله نیما با حجاب بود؟...جل الخالق
همه دخترا هر کدومشون که مارو می دیدن لابد فکر می کردن که نیما داره کنار گوشم زمزمه های عاشقانه میکنه....راستی زمزمه رو می کنن یا می گن؟...
نیما در گوشم گفت:من می رم... تو هم همین جا بمون...بذار بقیه بیان اینجا...تو نباید بری سمت اونا...
بعد هم رفت...تو روحت نیما...اگه کسی نیاد چی؟
که یهو رها اومد پیشم....
رها نامزد مازیار بود، دوست نیما...رها هم هم مدرسه ای و دوست من بود...
رها:چی کار کردی دختر؟...دست دخترا بیفتی زنده ات نمی ذارن...
لابد به خاطر نیما بود... خوبه نمی دونن عاشقانه ترین حرفی که نیما بهم زده اینه که من موافقم...
آروم گفتم:به خاطر نیماست...
می دونستم اکثر دخترا می خواستنش...منم مستثناء نبودم...
رها:نه بابا، نیما اینقدرا هم نمی تونه بترکونه...
با تعجب نگاهش کردم...
رها با لبخند گفت:دوتا نوه های جناب مقدم بزرگ دنبال جنابعالین...
شروع کردم محاسبه کردن...جناب مقدم بزرگ دو تا دختر داشت... که هر کدومشون یه پسر داشتن...نیما و
...محمد؟...محمد؟...دنبال من بود؟...
رها:نمی دونستی؟
تابلو بود نمی دونستم؟...مطمئن بودم قیافه ام شبیه علامت سوال شده بود...
رها شروع کرد:البته راجع به یکیشون مطمئن نبودیم که شدیم...
لابد راجع به محمد مطمئن نبودن که به خاطر قضیه ساحل مطمئن شدن...
رها با شیطنت:البته امروز آقا نیما با اون در گوشی حرف زدناش ثابت کرد که از پسرخالش جلوتره....
برگشتم سمت رها مطمئنن چشام قد دوتا نلبکی گنده شده:چی می گی رها؟...
رها شونشو بالا انداختو گفت:محمد که یکی دو ساله تو رو می خواد...نیما هم که...
یکی دوساله؟...من تازه اولین بار که نیما محمدو بهم معرفی کرد فارغ التحصیلیم بود...حدودا شش ماه پیش...
رها:تازه یلدا می گه محمد از وقتی تازه رفته بودی دانشگاه....
قبل از این که حرفشو کامل کنه:یلدا دیگه کدوم خریه؟...
صدام بلند بود... دیگه داشتم عصبی می شدم... از هیچی سر در نمی آوردم...
رها یه هیسی و کردو گفت:اون که کنار مامان محمده...
خداروشکر نیما قبل از رفتنش خالشو بهم نشون داده بود وگرنه باید از رها می پرسیدم مامان محمد کدومه...
برگشتم سمتشو یه دختره که کت و شلوار بلند پوشیده بود و یه روسری هم سرش بود کنار خاله نیما نشسته بود...
به رها با لحن تمسخرآمیزی گفتم:همون لچک به سره؟...
رها:آره...
با یه لحن پر تمسخر تر گفتم:لابد از عشق محمد هم داره بال بال می زنه...


رها یه آره دیگه گفت و شروع کرد توضیح دادن:خونواده مادرش مذهبی ان...تو روحشون...پس تو این مهمونی به جای آبجو لابد ساندیس می خوردن...رها:ولی محمد تو رو می خواد...تو روحش...با حرص گفتم: کیا این چرتو پرتا رو می دونن؟رها با آرامش گفت:همه دخترا...با تمسخر آمیز گفتم:این اطلاعات دقیقو از کجا آوردین؟رها: یلدا... مامان یلدا می آد به جاریش که مامان محمد باشه اشاره می کنه که اگه بیاد خاستگاری یلدا جواب رد بهتون نمی دیم...بعد مامان محمد میگه که محمد یکی دیگه رو می خواد....با این که می دونم بیشتر داشتم مسخره اش می کردم تا حرف بزنم گفتم:بعد شما این نتیجه رو گرفتین که...با شنیدن صدای یکی خشکم زد و برگشتم سمتش...محمد:همیشه اینقدر تمسخر آمیز حرف می زنی...بابا اوشگله...یلدا حق داشت...لباس مارکت تو حلقم...عطر دی انجیت تو روحت...رها یه سرفه کردو گفت:من دیگه می رم پیش سینا...فعلا...سرمو تکون دادم و دوباره تکیه دادم...نمی دونستم از کجای حرفامو شنیده بود...تو روحش...که یه دفعه دیدم برقا خاموش شد...رها و سینا و بقیه زوجا اومدن وسط...اوه اوه این آهنگ جون می داد واسه تانگو رقصیدن...تو روحتون این چه وقته آهنگ گذاشتن بود؟...لابد باید با این آهنگ با این بچه مذهبی می رقصیدم... رقص تانگو بدون این که همو لمس کنیم...چقدر جالب میشه...یه خدمتکاره اومد و جلو محمد یه سینی گرفت...محمد هم تشکر کرد...لابد کثافت الآن میگه ممنون من یه لیوان آب خنک بیشتر نم....تا فکرمو کامل کنم یه جام برداشت... چقدر هم مذهبی بود... کنار من تکیه دادو شروع کرد نوشیدن...کوفت بخوری...من اجازه ندارم بخورم اون وقت این....دوباره فکرمو کامل نکرده بودم که رها اومد پیش ما و گفت:غزل نمی خوای برقصی؟...پوزخند محمد و دیدم...سرشو انداخته بود پایین و داشت به روح من می خندید... تو روح خودشو رها...تو روح هر کی تو این مجلسه به جز خودم...هنوز خوب به خدمت روحاشون نرسیده بودم که صدای نیما اومدنیما:چرا؟... غزل جان افتخار می دی؟...برگشتم سمت نیما...دلم می خواست چهره محمدو ببینم ولی ضایع بود...دستمو گذاشتم تو دست نیما و رفتیم وسطچشمم به یلدا و خاله نیما افتاد که داشتن از سالن می رفتن تو سالن پذیرایی....نیما رد نگاه منو دنبال کردو یه پوزخند زدو گفت:می خواد گناه نکنه....بهش نگاه کردم...همونجوری که داشتم با نیما می رقصیدم یاد حرف رها افتادم...دخترا می دونن....نیما که دختر نبود...پس نمی دونست...یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:رها می گفت محمد منو دوست داره...نیما یه خورده منو به خودش فشار دادو گفت:می دونم...با تعجب گفتم:می گفت یکی دوساله...این بار چشمای نیما باز شدن...تابلو بود این یکی رو نمی دونسته....به هم نگاه کرد... می دونستم انتظار داره توضیح بیشتری بدم...با لحن آرومی گفتم:تو یلدا رو می شناسی؟...سرشو خم کرد یعنی آره...ادامه دادم:می دونستی محمدو می خواد؟...نیما با تمسخر گفت:تابلو بود...دختره بقچه پیچ شده...می دونستم از چادریا خوشش نمیاد...ادامه دادم:رها می گفت مامانش به خالت اشاره می کنه اگه بیان خاستگاری جواب ما مثبته بعد خالت می گه محمد یکی دیگه رو می خواد...نیما:پس چه جوری فهمیدن تو اونی...شونه هامو بالا انداختمو گفتم:وقتی اینو پرسیدم محمد اومد دیگه نشد...آهنگ قطع شد...برقا روشن شد...نیما منو به خودش فشار دادو دستمو گرفت و رفتیم سر جامون...تازه محمدو دیدم... همونجا وایساده بود و جامش تقریبا خالی شده بود...بهم یه نیمچه لبخند زد...با نیما کنارش وایسادیم...کنار اون دو تا...انگار کل مهمونی به ما سه تا زل زده بودن...یعنی واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم...خداییش شبیه هم بودن...چشمای نیما سبز بود چشمای محمد سورمه ای...همیشه می گفتن به چشم آبیا نباید اعتماد کرد...جفتشون سبزه بودن...ولی نیما روشن تر بود... محمد جذاب تر بود ولی نیما یه حس با نمکی تو چهرش داشت...لباس نیما سفید بود که روش یه کت سیاه مارک تکی اومده بود...محمد دو سانتی از نیما بلند بود و تقریبا هم هیکل بودن...محمد:چه طوری پسر خاله عزیز؟...نیما یه لبخند که سه سوت جمع شده بود زدو چشمای گربه ایشو جمع کردو گفت:عالی....اگه می گفتیم این دو تا فقط سر من دعوا دارن الآن دست من تو دست نیما بود... ولی خب سر پروژه سوئد محمد جلوتر بود...البته بابا گفت محمد نمی فهمه پروژه سوئدی وجود نداره این یعنی بازم نیما جلوتر بود... نیما یه نقشه داشت و محمد...نیما با یه لحن تمسخر آمیز به جام محمد اشاره کردو گفت:رژیم پرهیزکاریتو شکستی...من جای محمد بودم عمرا می تونستم جواب بدم...محمد ته جامشو نوشید تا خواست دهن باز کنه خدمتکاره داد زد:شام حاضره بفرمایید...نیما یه لبخند زد دست منو کشید و رفتیم سالن پذیرایی...دلم واسه محمد سوخت... انگار خیلی از نیما عقب بود ولی یه چیزی جور در نمیومد...اگه این همه عقب بود چرا اون آقاها اونقدر از محمد می ترسیدن؟...رفتیم کنار بابا ... اون یارو که دیروز می گفت من فقط واسه لذت بردن خوبم کنار بابا نشسته بود...احتمالا داشت واسه بابا خالی می بست...من حال تو رو نگیرم غزل ستوده نیستم...بابا یه دونه از اون لبخنداش زدو گفت:غزل جان ایشونو می شناسی؟...یه پوزخند زدمو گفتم:بله،دیروز حسابی مورد لطفم قرار دادن...بابا یه لبخند از روی رضایت زد...بابا با همون لبخند گفت:چه لطفی؟...به نیما یه اشاره ریز کرد که تا اونجا که من فهمیدم یعنی حالا حالشو به خاطر دیشب می گیرم....مرده تابلو بود هل شده...با من من گفت:من...خوب...راستش...بابا با یه لحن بدی گفت:اگه خواستیش می تونی بیای پیش من...یارو سرشو انداخت پایین...که یهو صدای یه خانم اومد:سلام نیما جان...دوتایی برگشتیم که دیدم خاله با حجاب نیماست....نیما با بی تفاوتی گفت:بهت که گفتم کاری باهات ندارم...خاله اش سریع گفت:می خواستم باهات حرف بزنم...یعنی راجع به محمده...خدا کنه منم ببره...نیما با همون لحن گفت:من حرفی با تو ندارم...سرشو خم کردو دوباره منو کشید...روی دو تا صندلی کنار اپن آشپزخونه نشستیم...رو به رومون میز سلف بود...نیما در گوشم گفت:گشنت که نیست؟....سرمو به علامت منفی تکون دادم...نیما:فکر کنم حق با رها باشه.... تقریبا ضایع است....آروم گفتم:میگفت فقط دخترا می دونن...نیما:نه بعد از این مهمونی...با تعجب گفتم:یعنی چی؟...نیما شونشو بالا انداخت و هیچی نگفت...نیما دوباره کنار گوشم گفت:کنار میز...اون زن چادر سفیده که داره سوپ می ریزه...با سر تایید کردم یعنی دیدمش...نیما:مامان یلداست...اون خپله که کنار محتشمه....با تعجب گفتم:محمد؟...نیما:کجای محمد خپله؟...اون یکی...دوباره تایید کردم:عمو محمده...بابا یلدا...شونمو بالا انداختم که یعنی به من چه....نیما که فهمید منظورمو گفت:مامان و بابای من و مامان تو قبل از مسافرتشون خونه اینا بودن...مسافرت یعنی همون که توش تصادف کردن... و این که خونه اینا بودن یعنی...با تعجب به نیما نگاه کردم که سرتکون داد...خواستم بلند شم که نیما گفت:بشین...آروم گفتم:خالتم می دونه؟...نیما سر تکون داد یعنی نه...من یک سالم بود که مامانم... یعنی هیچ خاطره ای ازش نداشتم...آروم گفتم:چرا؟...نیما سرشو تکون داد و گفت: به زودی می فهمیم...لباشو بهم فشرد می دونستم حرصی شده با حرص بیشتری گفت:البته قبل از این که با دستای خودم خفشون کنم....به یلدا نگاه کردو گفت:تولشونو که می شناسی...همسن تواِ... یه کاری باهاش می... ادامه حرفشو نزد که...چشمای نیما رو خانوادشون در حال جست و جو بود. با تعجب گفتم:نیما دنبال کسی می گردی.نیما:اون یکی رو چرا نیاوردن؟-کدوم یکی رو؟نیما: -اون یکی تولشونو-تو چی کار داری به اون یکی؟نیما یه ذره لباشو بهم فشار داد و گفت:هیچی.حس کردم نیما مشکوک می زنه دنبال کسی هیچ وقت نمی گشت تا خواستم سوال پیچش کنم حس کردم یکی اومده کنارمون.سرمو بلند کردمو به خاله نیما نگاه کردم....خاله نیما:نیما...ازت خواهش می کنم فقط چند دقیقه....نیما تا خواست دهنشو باز کنه محمد پیداش شد...فکر کنم اینجا همه جنن...می یان و می رن...محمد کمر مامانشو گرفت و گفت:مامان خواهش می کنم...و مامانشو هدایت کرد سمت باباش... خواست خودشم بره که نیما دستشو گرفت... محمد برگشت سمتش... حس می کردم دوباره کل مهمونا خیره شدن به ما... هیچ کس هیچ حرفی نمی زد...نیما با یه لحن نسبتا بلندی که مطمئن بودم همه میشنون گفت:چرا لال شدی؟...مطمئن بودم همه مثل من شاخ درآوردن...تا اونجا که من می دونستم فامیلای نیما سعی در برقراری ارتباط باهاشو داشتن اما امروز برعکس شده بود...البته خاله نیما هنوز سعی می کرد ولی نیما و محمد برعکس شده بودن...البته اون اول اومد پیش من...نیما با یه لحن مسخره که تابلو بود همه می شنیدن گفت:تو که عرضشو نداری با یه دختر حرف بزنی چه جوری می گی عاشقشی؟...اگه محمد می گفت اشتباه می کنی...نیما ضایع می شد ولی اگه نمی گفت...نیما بلند شد و به محمد گفت:بشین...بعد تقریبا رو به جمعیت داد زد:چیه؟...همه برگشتن سر جاشون نیما هم رفت کنارش... کثافت الآن من باید چی کار کنم؟... مگه نگفته بود فردا باهاش حرف بزن... حالا فهمیدم منظورشو که گفت نه بعد از این مهمونی...آروم گفتم:خب؟...محمد یه نفس عمیق کشیدو گفت:کجا می تونیم دوتایی حرف بزنیم؟...به دور و بر نگاه کردم با این که نیما توجه رو از ما گرفته بود ولی الآن تقریبا همه ی دخترا به ما نگاه می کردن...آروم گفتم:بریم تو بالکن...بلند شدم اونم بلند شد...غزل آروم باش...تو که حداقل روزی با یه پسر می ری مهمونی الآن چرا هل شدی؟...آخه کدومشون جلو خانواده ام بود؟...جلو کدومشون یه دکلته پوشیده بودم؟.. جلو کدومشون یه مجرم بودم و اون یه پلیس؟...کدومشون بود که...؟در بالکنو باز کردم رفتم تو...تکیه دادم به نرده ها...اونم به اون ور نرده ها...می دونستم من باید صحبتو شروع کنم...آروم گفتم:دیروز از کجا فهمیدی که من از چی ترسیدم....شونشو انداخت بالا و گفت:فقط حدس زدم...تنها کسی بود که احساسشو نمی فهمیدم... نیما رو نمی فهمیدم کی راست می گه کی دروغ ولی احساسشو راجه به چیزای دیگه می فهمیدم...این که کی عصبانیه... کِی ناراحته... کِی... ولی این انگار یه راز بود که با کم حرفیش رازو مخفی تر می کرد... کاشکی....محمد:نمی خوای چیزی بگی من برم....با تعجب گفتم:من بگم؟.نیما تا خواست دهنشو باز کنه محمد پیداش شد...فکر کنم اینجا همه جنن...می یان و می رن...محمد کمر مامانشو گرفت و گفت:مامان خواهش می کنم...و مامانشو هدایت کرد سمت باباش... خواست خودشم بره که نیما دستشو گرفت... محمد برگشت سمتش... حس می کردم دوباره کل مهمونا خیره شدن به ما... هیچ کس هیچ حرفی نمی زد...نیما با یه لحن نسبتا بلندی که مطمئن بودم همه میشنون گفت:چرا لال شدی؟...مطمئن بودم همه مثل من شاخ درآوردن...تا اونجا که من می دونستم فامیلای نیما سعی در برقراری ارتباط باهاشو داشتن اما امروز برعکس شده بود...البته خاله نیما هنوز سعی می کرد ولی نیما و محمد برعکس شده بودن...البته اون اول اومد پیش من...نیما با یه لحن مسخره که تابلو بود همه می شنیدن گفت:تو که عرضشو نداری با یه دختر حرف بزنی چه جوری می گی عاشقشی؟...اگه محمد می گفت اشتباه می کنی...نیما ضایع می شد ولی اگه نمی گفت...نیما بلند شد و به محمد گفت:بشین...بعد تقریبا رو به جمعیت داد زد:چیه؟...همه برگشتن سر جاشون نیما هم رفت کنارش... کثافت الآن من باید چی کار کنم؟... مگه نگفته بود فردا باهاش حرف بزن... حالا فهمیدم منظورشو که گفت نه بعد از این مهمونی...آروم گفتم:خب؟...محمد یه نفس عمیق کشیدو گفت:کجا می تونیم دوتایی حرف بزنیم؟...به دور و بر نگاه کردم با این که نیما توجه رو از ما گرفته بود ولی الآن تقریبا همه ی دخترا به ما نگاه می کردن...آروم گفتم:بریم تو بالکن...بلند شدم اونم بلند شد...غزل آروم باش...تو که حداقل روزی با یه پسر می ری مهمونی الآن چرا هل شدی؟...آخه کدومشون جلو خانواده ام بود؟...جلو کدومشون یه دکلته پوشیده بودم؟.. جلو کدومشون یه مجرم بودم و اون یه پلیس؟...کدومشون بود که...؟در بالکنو باز کردم رفتم تو...تکیه دادم به نرده ها...اونم به اون ور نرده ها...می دونستم من باید صحبتو شروع کنم...آروم گفتم:دیروز از کجا فهمیدی که من از چی ترسیدم....شونشو انداخت بالا و گفت:فقط حدس زدم...تنها کسی بود که احساسشو نمی فهمیدم... نیما رو نمی فهمیدم کی راست می گه کی دروغ ولی احساسشو راجه به چیزای دیگه می فهمیدم...این که کی عصبانیه... کِی ناراحته... کِی... ولی این انگار یه راز بود که با کم حرفیش رازو مخفی تر می کرد... کاشکی....محمد:نمی خوای چیزی بگی من برم....با تعجب گفتم:من بگم؟...محمد با یه لحن معمولی گفت:خب آره....دوباره با تعجب گفتم:چرا من؟...محمد:چون نیما می خواست تو با من حرف بزنی...دهنم باز موند...حتی نخواستم بگم نه... این که این همه می تونه مارو حدس بزنه یعنی... تو این مورد از نیما جلوتر بود...سرمو انداختم پایینو گفتم:پس بریم...محمد:هیچی نمی خوای بگی؟...هیچ کس نمی دونست من با نیمام یا محمد ولی خودم می دونستم الآن با نیمام...باید غرورمو حفظ کنم....باید بهش بفهمونم نمی تونه همه چی رو هم حدس بزنه....آروم و با اعتماد به نفس گفتم:خودت حدس بزن چی می خواستم بگم...یه لحظه اون حس معمولی رفت از چشماش و یه حس دیگه اومد... ولی فقط چند صدم ثانیه و زود رفت...رفتم سمت در... میدونستم خراب کردم ولی حداقل...خودم دلم خنک شد تا دستمو گذاشتم رو در گفت:-تو که نمی خوای حرفای نیما رو به من بگی لااقل حرفای منو به اون بگو...کثافت...غیر مستقیم بهم گفت تو فقط یه قاصدی...محمد:بهش بگو سعی نکنه با چیزای مسخره ای مثل مرادی حواس منو پرت کنه...عوضی یعنی می دونست پروژه سوئدی وجود نداره...این طوریم که معلوم بود منو نمی خواست پس یک هیچ به نفع محمد بود...با تعجب گفتم:مرادی کیه؟...خدایا صد تا صلوات نذر می کنم لحنم تعجبی باشه...محمد یه نگاه بهم کرد یعنی خر خودتی و رفت بیرون...تو روحت.رفتم بیرون نیما پیش بابا نشسته بود و داشت می نوشید... رفتم پیشش نشستم...یعنی کل نگاه دخترا روم بود دهنمو که باز کردم نیما گفت:هیس...محمد رفته بود پیش باباش داشت باهاش حرف می زد آروم پرسیدم:نیما بابای محمد چی کارست؟...نیما
یه پوزخند زدو گفت:سرهنگه...یه آقا و خانم که یه پسر و دختر بیست و پنج شش ساله داشتن اومدن سمت بابا و گفتن:با اجازتون دیگه جناب ستوده...بعد از خداحافظی کم کم بقیه هم اومدن...سالن تقریبا خالی شده بود که پدر و مادر یلدا با خودش اومدن....تازه وقت کردم به بابا نگاه کنم....چشماشو لحنش پر از نفرت بود... می دونستم زنشو داداششو خیلی می خواسته...این بار پدرو مادر محمد اومدن با خودش!که علاوه بر بابا منو نیما هم بلند شدیم...بعد از خداحافظی خاله نیما یه نگاه پر حسرت به نیما انداختو رفتن...بابا رو کرد به نیما و گفت:تو و غزل هم برید خونه...من چند روزی نمیام...آروم گفتم:خداحافظ بابا و رفتیم طبقه بالا***تو ماشین نشسته بودیم که نیما گفت:خب...یعنی بگو...گفتم:اولش که بهم گفت بیا بریم یه جایی که تنها باشیم منم گفتم بریم تو بالکن...نیما خیلی بیشعوری....همه داشتن بر و بر نگامون می کردن بعد که رفتیم تو بالکن پسره ی دیوونه گفت خب چی می خوای بگی؟...مگه نیما نفرستت اینجا که به من یه چیزی رو بگی؟...نیما یه لبخند زد...ادامه دادم:منم گفتم که تو که همه چی رو حدس می زنی اینم حدس بزن....لبخند نیما گشادتر شد...این یعنی گند نزدم...با حرص گفتم: محمد بهم گفت تو که نمی خوای حرفای نیما رو به من بگی لااقل حرفای منو به اون بگو... غیر مستقیم بهم گفت تو فقط یه قاصدی...نیما سعی می کرد به زور خندشو جمع کنه....با حرص گفتم:نخند...بعدش محمد گفت بهت بگم سعی نکنی با چیزای مسخره ای مثل مرادی حواس شو پرتکنی...از کجا فهمیده که پروژه سوئد وجود نداره...نیما با خنده گفت:هر خری اونو می خوند می فهمید که همچین چیزی وجود نداره...گفتم:بعد بهش گفتم مرادی کیه که فکر کنم فهمید می دونم مرادی کیه...نیما:احتمالا فهمیده تو نمی دونی مرادی واقعا کیه...با حرص گفتم:یعنی چی؟...من که گیج شدم...نیما:خب... حالا باید نقشمونو اجرا کنیم....من با تعجب:کدوم نقشمونو؟نیما:همون که تو بری باهاش حرف بزنی دیگه...غزل:مگه امشب...؟نیما:نه بابا، گفتم که فردا این کارو می کنیم...من دو باره با تعجب گفتم:پس واسه چی این کارو کردی؟...یعنی محمد اشتباه حدس زده بود؟...نیما:فکر نمی کنم....ازش پرسیدم:پس واسه چی این کارو کردی؟نیما بعد از چند ثانیه که فکر کنم میخواست تصمیم بگیره به من بگه یا نه گفت: فقط می خواستم بفهمم واقعا عاشقت هست یا نه...ازش آروم پرسیدم:فهمیدی...یه بوق زد و آروم گفت:پیاده شو رسیدیم...یعنی نمی خوام جواب بدم...این یعنی هست یا نه؟....دنبالش دوییدم تو حیاط....گفتم:نیما...نیما...من باید فردا چی بگم؟...نیما آروم گفت:نمی دونم....و رفت.رفتم تو اتاقم مانتومو درآوردم... یعنی محمد عاشقه منه... اگه محمد عاشق من باشه بعد نیما فهمیده و ناراحته...یعنی نیما عاشق منه؟... تنها جمله ای که از نیما شنیدم:من موافقم....دلم می خواد جوابتو قبل از عمو به من بگی...این یعنی چی؟... چرا بابا اینقدر با بابای محمد صمیمی بود؟... یعنی بابای یلدا مامانمو عمومو زنعمومو کشته... یعنی...جور در نمیاد که... خواهر خاله نیما هم کشته شده اونوقت اون با خانواده قاتلش می رفت و میومد...خب خالش که نمی دونه اون خواهرشو کشته... واسه همین نیما با خالش مشکل داشت؟...شاید خالش می خواست درمورد همین بهش توضیح بده...کاشکی حرفای خالشو می شنیدم...چرا می گفتم خاله نیما نمی گفتم مامان محمد؟...دوییدم سمت کمدم...کشوشو باز کردم شناسنامه مامانمو درآوردم...مهر فوت شده روش بود... مونا محتشم...فامیلیه محمد هم محتشم بود...سرمو گرفتم بین دو تا دستم...فقط نیاز داشتم یکی واسم توضیح بده...سرمو گذاشتم رو پاهام...عکس مامانمو گرفتم تو دستم...چشمای طوسیم تنها چیزی نبود که از مامانم داشتم... صورت سبزه ام...بینی باریکم... لبای معمولیم... ابروهام... موهای قهوه ایم... تقریبا کپی مامانم بودم...مامانم هم همسن من بود که فوت شده بود....عکسی که سر خاکش با ربان مشکی گذاشته بودن انگار خودم بودم...ولی مامانم الآن زیر یه عالمه خاک بود ولی من هنوز داشتم....یادم اومد بابای محمدو کجا دیده بودم...روز فارغ التحصیلیم بابای محمد دستشو گذاشت رو شونم برگشت بهم گفت:مونا...اشکای تو چشماش یادم اومد... و لحن خودم که راحت گفتم:اشتباه گرفتین...یاد بابای یلدا افتادم چقدر با دیدنم جا خورد... لابد یادش افتاده بود کی رو کشته... نکنه بابای محمد هم کمکش کرده...هر سه تاشون فامیلیشون محتشم بوده...دلم مامانمو می خواست... دلم می خواست همه چیزایی رو که نمی دونستم رو بهش بگم...اون هم جواب منو بده...به روبروم نگاه کرد...اشکامو پاک کردم...عقربه های ساعت...پوف ساعت سه بود...حدود دو ساعت بود داشتم گریه می کردم...رفتم پایین آب بخورم که دیدم چراغ آشپزخونه روشنه...از رو اپن نگاه کردم... رنگم پرید این نیما بود؟...تابلو بود حالش خرابه...سه تا بطری اونجا خالی بود..یه دونه هم دستش بود...حتی جام هم برنداشته بود... داشت از بطریش می خورد...نیما برگشت سمتم...چشماش قرمز شده بود...وسط قرمزها یه سبز خالص بود...خالصه خالص.آروم و با دلسوزی گفتم:چی کار کردی نیما؟...نیما با لحن کشداری گفت:هیــــــــــــچـی....به خـــدا....زنعـــــــــمــــ ــــو....زنعمو؟...به من گفت زنعمو....رفتم تو آشپزخونه....کنار یه آدم مست که دیروز راجع به ازدواجمون حرف زدیم...یه آدم مست که تا دیروز جرئت نداشتم رو حرفش حرف بزنم...اما الآن جلوم یه پسر نه ساله بود که....گفتم:چی شده نیما؟....با همون لحنش گفت:مــــــحمـــــد...اومــ ــــــده....یعنی این حال خرابش واسه خاطر محمده...یه لبخند کوچولو زدم...یاد حرفای نیما افتادم مامانت شبیه خودت بود...خیلی مهربون....همیشه.....گفتم:مگه حالا چی شده، پسر خالته....نیما:داره.... بــــــــا...غـــــــزل....بقیه اشو نشنیدم...مطمئن بودم یاد دعواهای دوران کودکیش افتاده...دعواهاشون سرمن؟...نیما:غــــــزل...پــــــــی ش... اونـــــــــه....آروم دستمو کشیدم رو صورت نیما و گفتم:غزل با دو تاتون بازی می کنه... باشه؟...نیما با سر تایید کرد...چرا نگفتم مال تواِ....چرا نگفتم تو برو با یکی دیگه بازی کن...یعنی دوتاشونو می خواستم؟...نیما داغ داغ بود...دوباره گفتم:نیما برو تو اتاقت...نیما:ولـــــــی....غــزل؟...دیگه نمی دونستم چی کار کنم....نیمای من....نیمای تو؟...یعنی محمدو نمی خوای؟..گفتم:نیما بلند شو برو اتاقت...رفت تو اتاقش....مثل یه بچه...حتی سعی کرد نره... می دونستم اینایی که خورده خیلی قوی تر از اونایی که تو مهمونی بود...و من موندم و جوابی که بهش دادم.... غزل با دو تاتون بازی می کنه...***نیما خواب بود...بابا هم نبود...زنگ زدم زرشک...-الو سلام خانم محمدی... 

 زرشک:بله...مهندس ستوده...مهندس ستوده رو با من بود؟...بابا دمش جیز....من:مهندس ستوده امروز تشریف نمیارن... زرشک:آخه جلسه دارن...من:خب من با بابا هماهنگ می کنم....بهتون خبر می دم...زرشک:منتظر می مونم...تلفن قطع شد... حالا چی کار کنم به بابا چی بگم؟...یه بوق...دو بوق....-الو، سلام بابا...بابا:سلام عزیزم...خوبی؟...-بابا...نیما حالش خوب نیست....لبمو گاز گرفتم...بابا ساکت بود...الآن چی بگم؟...بگم ...بابا:خیلی خورده؟...بابا از کجا فهمید؟...گفتم:منشیش گفت جلسه داره....بابا:من حالم خوب نیست....تو برو...با حالت ناامیدانه ای گفتم- من که...بابا سریع گفت:باید بتونی...تو دختر من و....دوباره مکث کرد...یادم نمی یومد بابام اسم مامانمو برده باشه....بابا:مونایی...صدای نفسشو که بیرون داد و شنیدم...آروم گفتم:بابا من باید برم شرکت...خداحافظ...صدای نفسای بابا طوری بود که انگار داشت گریه می کرد...لبامو بهم فشار دادم...باید می رفتم شرکت...لباسام تنم بود...سوییچمو برداشتم...من فوق العاده قدرتمندم... من دختر مهندس ستوده بزرگ و مونا محتشمی اَم که...چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم...دوییدم طبقه پایین داد زدم:زینت...زینت ...کجایی؟...همیشه اسم خدمتکارامونو با احترام می گفتم ولی امروز من جای نیما می خوام برم جلسه... دو تا نوه های جناب مقدم بزرگ عاشق منن...(مقدم فامیلی بابا مامان نیما ست)زینت اومد و با همون لحن دستوری نیما گفتم:سوییچ ماشین منو بیار...زینت با تعجب نگام کردو رفت دنبال کارش...زنگ زدم شرکت...زرشک:شرکت ستوده بفرمایید...-خانم محمدی...امروز من به جای مهندس جلسه رو برگذار می کنم...زرشک بعد از کمی مکث با لحن دوستانه ای که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت:بله خانم مهندس....تلفنو طبق معمول بی خداحافظی قطع کردم...زینت اومد سوییچو ازش گرفتم و گفتم:با آقای مهندس کار داشتن خونه نیستن... فهمیدی؟...زینت:بله...گفتم:خوبه...رفتم سمت در... مش مرتضی داشت درختا رو ترتمیز می کرد...داد زدم:مرتضی....مرتضی...مرتضی اومد و گفت:بله خانم...سوییچو گرفتم سمتش:ماشینو بیار بیرون...رفتم از خونه بیرون...یه ساختمون کنار خونه داشتیم واسه پارکینگ...بین این همه درخت که نمی شد ماشین آورد...سوار جنسیس کوپه قرمز رنگم شدم...تو آینه به خودم نگاه کردم... رژ زده بودم... موهامو کج ریخته بودم رو صورتمو با شال کرم رنگ ست شده بود...مانتو سفید با شلوار کتون کرم... تیپم خیلی تو حلق بود... عینک دودیمو لای موهام گذاشته بودم و یه آدامس هم توی دهنم....تصحیح می کنم یه لنگه دمپایی هم تو دهنم انداختم... کتونی هام هم مثل همیشه اسپرت سفید کرم و چسبی!***جلوی شرکت پیاده شدم...مش رحیم اومد دم در...لابد انتظار داشت که دوباره سر به سرش بذارمو اونم یه خورده استغفرالله و این چرت و پرتا بگه...تو قسمت خودش نشسته بود...رفتم جلو...یه استغفرالله گفت و سرشو انداخت پایین...خیلی کم استرس داشتم ... نگهبان شرکت آدم حسابم نکنه باید برم بمیرم...از نگهبان باید شروع کنم تا اونایی که باهاشون جلسه داشتم بهم احترام بذارن....گفتم:مش رحیم...بیا اینجا...یه استغفرالله دیگه گفت با اکراه اومد جلو پیشخون و سرشو انداخت پایین..یه برگه رو برداشتم امضاش کردمو سرمو کج کردم و با لحن مسخره ای گفتم:می تونی بری حسابداری واسه تصفیه حساب....برگه رو روی پیشخون گذاشتم دیدم که رنگش پریده...مرتیکه حالا هی بگو استغفرالله ...ببین واست نون و آب میشه؟...مش رحیم:آخه خانم....بی خیال گفتم:بله؟....مش رحیم:خانم خواهش می کنم...برگرو برداشتمو گفتم:از این به بعد یادت باشه باید به کی احترام بذاری....کولمو رو پشتم مرتب کردم مطمئن بودم از این به بعد درست رفتار می کنه...البته بعد از چغولی به نیما...سوار آسانسور شدم...به طبقه چهار که رسیدم همه اعتماد به نفسم فرو کش کرد...یه طبقه دیگه...که خانمه گفت طبقه پنج...آب دهنمو قورت دادم... انگار دهنم خشک شده بود...از آسانسور اومدم بیرون...زرشک جلوم بلند شدو گفت:بفرمایید خانم مهندس....به اتاق نیما اشاره کرد...یعنی دستت درد نکنه....نمی دونستم کجا باید می رفتم...اون که رنگ پریده امو دید گفت:می خواید باهاتون بیام تو جلسه؟...آره...یعنی نه...اگه از هتل بخوان حرف بزنن چی؟...زرشک یه لبخند مهربون دیگه زدو گفت:درمورد پروژه ساحل تا هدف بزرگ می دونم... مهندس گفتن شما هم تا همون جا می دونین....خوب خدارو شکر...ولی باید احتیاط می کردم.... حالا خوبه هیچی هم نمی دونم که ماجرا رو پلیسی کردم...گفتم:از پدر راجع به شما می پرسم بعد...سرشو به نشونه موافقت تکون دادو نشست... رفتم تو اتاق...پشت میز نیما....قبل از این که بخوام حواسمو بدم به اتاق زنگ زدم بابا....بعد از گرفتن رضایت بابا مبنی بر حضور زرشک به زرشک گفتم می تونه بیاد...داشتم به درو دیوار نگاه می کردم...همه کشوها قفل بود...در زدن مثل اسب از جام پریدم...زرشک بود... یعنی تو روحت زرشک زهره ام رفت...زرشک:آروم باشید خانم مهندس....نشستم...می دونستم تابلو بود دارم می لرزم... زرشک فریبرزو صدا کرد برام چایی بیاره...با لرز پرسیدم:جلسه راجع به ساحله؟....قبل از این که بخوام صلوات نذر کنم که راجع به اون نباشه...زرشک تایید کرد...پوفی کشیدم و پرسیدم:باکیا؟...زرشک:با همون ده تا که تو جلسه خونه مهندس...از جام بلند شدم که زرشک ادامه حرفاشو خورد...نکنه بابا حالشو گرفت بخواد سر من خالی کنه...نکنه...با حرص گفتم:اگه چیزی گفتن که راجع به ساحل من نمی دونستم چی؟...زرشک:بگو باید صبر کنن تا آقای مهندس بیان...زرشک به ساعتش نگاه کردو گفت:الآن میان ...وقتی رفتن تو اتاق کنفرانس میام دنبالتون بریم...با سر تایید کردم...همین که زرشک رفت رفتم سراغ آینه...خوب بودم...***کنار زرشک وایسادم بیرون از اتاق کنفرانس که دهنم باز موند... این این جا چی کار می کنه... لباسش توسی روشن بود با شلوار مشکی روشم یه سوییشرت مشکی پوشیده بود که توش توسی بود...تیپت تو حلقم....رو به زرشک گفت: جناب مهندس هستن...من به جای زرشک جواب دادم:نخیر، من به جاشون اومدم... اگه با خودشون شخصا کاری دارین می تونین بعدا تشریف بیارین...اگه هم من می تونم کارتونو راه بندازم باید نیم ساعتی صبر کنین من الآن جلسه دارم....دهن زرشک باز مونده بود من که تا الآن داشتم می لرزیدم جلو سروان محتشم بزرگ وایسادم گفتم می تونی وایسی تا من جلسمو درمورد همون موردی که تو دنبالشی تموم کنم...بعد میام و باهات دوست می شم....محمد یه نگاهی به ساعتش کرد...ساعتت تو حلقم....بند چرمش تو روحت...محمد:خب می تونم نیم ساعتی منتظر بمونم....و نشست رو یه صندلی جلوی میز زرشک که یه دختره روش نشسته بود...بهش سپرده بودم از دستشویی هم مُرد از جاش بلند نشه....فریبرز هم مدام میومد و می رفت....نیما هم که گفته بود هیچی تو شرکت نیست...پس حله....ولی بازم...تو روحت...با زرشک اومدیم سمت در کنفرانس کنار محمد... خدا رو شکر اتاق کنفرانس از اینا بود... از همینا دیگه... از این عایق صداها...اتاق نیما هم قفل بود...رفتم تو اتاق هیچ کدومشون از جاشون بلند نشدن...تو روح همتون از دم...از همین الآن استرس گرفتم...جای رئیس نشستمو زرشک هم دست راستم... دست چپم هم همون یارو لذتیه بود...لذتیه:آقای مهندس کِی میان؟....با آرامش ساختگی گفتم:نمیان...لذتیه با حرص گفت:پس چرا جلسه رو کنسل نکردن؟...این بار زرشک گفت:می بینید خانم مهندس اینجان..لذتیه بلند شد دستشو کبوند رو میز و گفت:من می رم شکایت می کنم... اینا مارو مسخره کردن...زرشک قرمز شد... رنگ زرشک...زرشکو که اینجوری دیدم خندم گرفت....لذتیه که فکر کرده بود الآن خودمو خیس می کنم با تعجب بهم نگاه کرد...باید یه جوابی بهش بدم که بفهمه با کی طرفه...با آرامش گفتم:کجا؟...اداره پلیس؟...یه کلانتری سر کوچس... اگه هم خیلی عجله دارین سروان محتشم بیرون نشستن...لذتیه رنگ لبو شده بود اون که بغل زرشک نشسته بود گفت:سروان محتشم؟...با آرامش نیشمو باز کردمو گفتم:بله... جناب سروان محمد محتشم...رو کردم به لذتیه که نشسته بود و سرمو کج کردمو گفتم:فقط مطمئن نیستم برگه شکایت نامه همراهشون باشه یا نه؟...اون که دوتا اونور تر زرشک نشسته بود گفت:ما اومدیم تا درمورد تاریخ سفرشون صحبت کنیم...زرشک:مهندس گفتن درمورد اون باید یه جلسه خارج از شرکت برگذار بشه....تابلو بود داره خالی می بنده و اونم مثل من هیچی از سفر نمی دونه بقیه چون حواسشون به محمد بود متوجه نشدن منم خواستم کاملش کنم گفتم:خب یه نفر بیرون هست...لذتیه:خب پس جلسه تمومه...لبامو بهم فشار دادم و گفتم:می تونید برید...تابلو بود می خوان برن از وجود محمد مطمئن بشن....اول لذتیه خارج شد...تابلو بود جا خورده... بقیه اشون هم همینطور... همین که همه رفتن بیرون منم خارج شدمو زرشک هم پشت سرم...دیدم همشون وایسادن و محمد هم نشسته... بابا اعتماد به سقف...یه مجله برداشته بود می خوند و هیچ محلی هم به اون ده تا نمی داد...پاشو انداخته بود رو اون یکی پاش...تابلو بود می خواستن ببینن محمد با من چه رفتاری می کنه...یا ابوالفضل...خدایا فقط محمد ضایعم نکنه دیگه...دمت گرم....همین که از در اومدم بیرون محمد وایسادو گفت:خانم مهندس می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم...کول پشتیمو از رو میز زرشک برداشتمو گفتم:من رانندگی می کنم و رفتم سمت پله ها...صدای پاهای محمدو پشتم می شنیدم...با دزدگیر ماشینو باز کردمو جای راننده نشستم...آستینای مانتومو دوتا تا زده بودم...یه چرم قهوه ای سوخته هم به دست دنده ام یعنی راست انداخته بود و یه ساعت قهوه ای سوخته هم دست چپم...محمد کنارم نشستو منم شروع کردم رانندگی...نمی دونستم کجا می خوام برم، فقط می دونستم نمی خوام از اون بپرسم که کجا برم... اون می خواست منو ببینه پس من درمورد کجاش تصمیم می گیرم...محمد : کی فکرشو می کنه یه دختری که کنار خیابون وایمیسه سوار ماشین پولدارا می شه کیفشونو می زنه همچین زندگی داشته باشه...خودم صدای قلبمو می شنیدم...این از کجا می دونست؟...من الآن چی کار کنم؟..یاد دیشب افتادم...محمد عاشق من بود...هر چند اینو پنهان کنه...یه لبخند زدم... و گفتم:جناب سروان چرا جرئت حرف زدن با یه دخترو ندارین؟...با دستام یه خورده موهامو زدم کنارو گفتم:راحت بگین چی می خواین...نباید نگاش می کردم مثل وقتی که اون نگاهم نکرد...مثل وقتی که....محمد:خیلی خوب... می خوام باهام همکاری کنی نذارم پروژه ای که نیما دنبالشه ساخته شه...آروم گفتم:آقای مهندس ستوده...محمد یه باشه مسخره گفت...داشتم حساب کتاب می کردم مطمئنن اونقدر خل نبودم که بگم آره اونم مطمئنن باور نمی کرد و کل نقشه اشو واسم نمی گفت...با یه لحن مسخره ای گفتم:باشه... قبوله...با حرص گفت:ضرر می کنی...بالاخره حرصیش کردم باید جزو یکی از پیروزی های بزرگم این لحظرو بنویسم...گفتم:اونوقت چرا؟...دوباره با همون لحن مسخره معمولیش گفت:چون ما خیلی از شما جلوتریم...گفتم:خودت می گی شما...محمد:می تونی خودتو بکشی کنار...با مسخرگی و یه صدای نسبتا بلند گفتم:لابد بعدش هم چون تو عاشقمی و نجاتم می دی...محمد جا خورد...لابد فکر کرد منم از اون دخترام که روم نمی شه مدام به پسره فکر می کنم آخرش هم به این نتیجه می رسم که فکر نکنم...کنار خیابون وایسادم برگشتم سمتش...هنوز به خیابون نگاه می کرد...آروم گفت:باید کمکم کنی...عجب زبون نفهمیه ها...با حرص گفتم:اونوقت چرا....محمد:به خاطر مادرت....مادرم؟...مونا محتشم....محمد محتشم؟...آروم گفتم:مادرم؟...محمد قبل از این که بخوام حرفمو ادامه بدم گفت:مامانت نمی خواست بابات و عموت این کارا رو بکنن...اون می خواست جلوشونو بگیره...تو هم شبیه مادرتی...تو هم می تونی جلوشونو بگیری...قبل از این که اشکام بخواد سرازیر بشه داد زدم:به خاطر همین عموت مامانمو کشت؟... اگه هم من قبول نکنم لابد تو می کشیم...محمد برگشت سمتم...دیگه کنترل اشکامو نداشتم دستشو آورد سمت صورتم که دستشو زدم کنار آروم گفت:غزل...اسممو خوش حالت گفت...انگار که یه عمریه داره منو غزل صدا می کنه...از وقتی که بچه بودیم... از اون وقتی که با نیما سر من دعواشون می شده؟....محمد آروم گفت:عموم عاشق مامانت بود...دیگه عصبانی شدم...داد زدم:همونطوری که تو عاشقمی...محمد سریع گفت:نه غزل...منظورم چیز دیگه ای بود منظورم...گفتم:منظور تو هر چی باشه...من بی مامان بزرگ شدم...من الآن یتیمم...نیما الآن پدرو مادر نداره ولی یلدا هم پدر داره هم مادر....محمد سرشو انداخت پایین...می دونستم ناراحته...شاید به خاطر بچگی هامون...محمد آروم و شمرده گفت:مامانت بهترین زنی بود که می شناختم همیشه بهترین تصمیمو می گرفت...نامردی مُرد...تو هم شبیه اونی...اون خوشبخت بود... امیدوارم تو هم خوشبخت باشی...بعد هم پیاده شد...سرمو تکیه دادم به صندلی نباید گریه می کردم... بابا بهم یاد نداده بود گریه کنم...ولی سرم درد گرفته بود...***چشمامو باز کردم... خوابم برده بود... به صفحه موبایلم که داشت روشن خاموش می شد نگاه کردم...چشمامو مالیدم...گوشیمو گرفتم در گوشم...صدای نیما بود تابلو بود نگرانه...نیما:غزل کجایی؟ساعت یازده و نیمه...گفتم:نمی دونم... حالم خوب نیست...نیما با صدای نسبتا بلندی گفت:بگو الآن کجایی من میام اونجا...آروم گفتم:خیابونه اجاره دار سوار ماشینمم...چشمامو دوباره بستم...نمی خواستم بهش فکر کنم...نباید...مامان من با محمد چه نسبتی داشت؟...عموش عاشق مامانم بود؟...شاید دختر عموش بوده...چرا بابا با بابای محمد اینقدر صمیمیه؟...چرا نیما از خالش بدش میاد؟... چرا محمد...هنوز به محمد فکر نکرده بودم که نیما در ماشینو باز کردو کنارم نشست...نزدیک خونه بودم با اون سرعت ماشین نیما هم باید اینقدر سریع اینجا باشه... حالش خوب بود... کاشکی دیشب اونجوری نمی کرد...اونوقت من مجبور نبوده بیام اینجا و ....کاشکی حداقل کنارم بود...نیما:غزل...بهش نگاه کردم...دوستش داشتم...همیشه دوستش داشتم...رفتم تو بغلش...نیما زمزمه کرد:چیزی نیست...همه چی خوب می شه...بهت قول می دم...آروم گفتم:مامان من چرا فامیلیش محتشمه؟...نیما:هیس....من نمی تونم الآن اینو توضیح بدم...می دونستم وقتی نخواد توضیح بده...توضیح نمیده... پس بهتره لااقل جواب یه سوال دیگه رو بگیرم...دوباره گفتم:اون هدف چیه؟...از بغلش اومدم بیرون... نگاهش کردم... نیما یه خورده فکر کرد که بهم بگه یا نه که آخرش گفت:انتقام...با تعجب نگاهش کردم...این دیگه چه جوابیه... می گفتی نمی گم مگه تو فوضولی راحت تر بود...نیما که فهمید از جوابش هیچی نفهمیدم گفت: بیا این سمت بشین می برمت یه جایی...باید با هم حرف بزنیم... اینجا نمی شه...پیاده شدم از ماشین و کنار راننده نشستم... نیما هم سوار شدو راه افتاد...نیما:کارت عالی بود تو جلسه....یه لبخند زدم...تا حالا ازم تعریف اینجوری نکرده بود....نیما یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:البته شانس آوردی محمد اونجا بود...یه پوف کشیدمو تو دلم گفتم تو روحت...نیما جدی شدو گفت:غزل کار ما خیلی خطرناکه...تا الآن هم نخواستم قاطیت کنم ولی انگار بعد از امشب مجبورم...البته باید خودت تصمیم بگیری...همیشه همین طوری بود...نیما نظرشو بهم می گفت ولی آخرش خودم باید تصمیم می گرفتم...ولی یکی عین محمد میاد نظرشو می گه بعد شروع می کنه به خر کردن من که کاری رو انجام بدم که اون می خواد...به نیما نگاه کردم و گفتم:محمد می گفت ما خیلی از شما جلوتریم... می گفت اگه من بهشون کمک نکنم ضرر می کنم...نیما با تمسخر گفت:پس چرا دنبال تواِ واسه همکاری؟... لابد چون عاشقته...هیچی نگفتم...به نظرم منطقی نبود... محمد به من نیاز داشت... یعنی اونقدرا هم جلو نبود... با یه لحن نا مطمئن گفتم:می گفت مامان نمی خواست بذاره بابای تو و من این کارو انجام بدن...نیما ترمز کرد...برگشت سمت منو با عصبانیت گفت:لابد ابنو تو سن هفت سالگی فهمیده... باباهای ما هم خر بودن جلو این حرف می زدن... در ضمن اون زمان اونا هنوز تصمیم نداشتن این کارو کنن.یعنی... خب... نیما راست می گفت...نیما ماشینو زد کنارو گفت:غزل...کسی که باید تصمیم بگیره خودتی...گفتم:من می خوام باتو باشم...با خانواده ام...نیما:غزل باید خیلی قوی باشی... خیلی... ممکنه خیلی چیزا ببینی... ممکنه...پریدم وسط حرفش... لحنم مطمئن بود:هستم...نیما نفس عمیقی کشیدو گفت:الآن می تونیم بریم...کمربندشو کنار زو و پیاده شد... منم همینطور ماشینو سر یه کوچه گذاشته بود... چقدر اینجاها واسم آشنا بود....ماشینو قفل کردیم و با هم رفتیم تو یه کوچه....تازه یادم افتاد اینجا خونه نیما بود... منتها من از اون یکی سر کوچه اومده بودم تو...جلو در وایسادیم و نیما زنگ زدفصل دومهمون کچله اومد منتها یه جای بخیه رو چشماش افتاده بود...نیما در حالی که وارد می شد رو به من گفت:مطمئنی که حاضری؟...سرمو تکون دادم....مطمئن بودم...کچله هم بعد از تعظیم دویید درو بست بدون هیچ حرفی...من اگه جای نیما بودم یه آیفون می خریدم...زشته یه پورشه زیر پاشه اون وقت آیفون نداره...نیما با خنده گفت:لا اقل از این خرده کاری ها راحت می شی...میشی یه خلافکاره حرفه ای که...خرده کاری رو عمت می کنه... به و سطای حیاط رسیده بودیم...البته اینجا هم مثل خونه ما پر از درختایی بود که حداقل چهار مترو بودن...با شنیدن صدای یه داد که میگفت:می گم می گم...نیما حرفشو خورد... خواست بره سمت چپ که من گفتم: نیما منم باهات میام...نیما لبخندی زدو گفت:بیا...منتها پشت من...هیچ حرفی هم نزن...موافقت کردمو دنبالش راه افتادم...گوشه انتهایی حیاط یه راه پله به سمت پایین بود...یه چیزی شبیه زیرزمین... که چراغش روشن بود...از این چراغ کم مصرفا...نیما سرشو خم کردو رفت پایین...خداییش قد نیما بلند بود ...منم دنبالش...یه سالن دایره ای بود تقریبا یه دایره با شعاع ده متر... به درودیوار چیزای مختلفی آویزون بود...از انواع میله گرفته تا انواع تیغ و گوشه دیوارهم یه چهارچوب بود که یه نفر بهش آویزون بود...دستاشو به دو طرف بسته بودن و پیرهنشو درآورده بودن و فقط یه شلوار پاش بود... تنش پر از زخم و سوراخ و این چیزا بود... با این که خیلی علاقه ای به دیدن این جور صحنه ها نداشتم ولی فوضولی نمیذاشت نگاه نکنم...فقط امیدوار بودم خواب این چیزا رو نبینم... سه چهار نفر هم اونجا بودن که با ورود نیما کنار وایسادن....نیما رفت سمت همون آویزونه...یه نچ نچ بلندی کرد و گفت:خب...انتظار نداشتم اینقدر زود خودتو ببازی...خوب نیست آدم اینقدر وفادار....این که داغون شده...زود چیه؟یه پسره که سی و سه این طورا می زد و کنار وایساده بود کوتاه گفت:هنوز حرف نزده....نیمایه دونه لبخند زدو گفت:خوبه... اینجوری حداقل حوصله ام سر نمی ره...نیما صورت همون آویزونه رو گرفت بالا...با این که صورتش خونی بود و دماغش شکسته بود ولی تونستم تشخیصش بدم...بهنام بود... بهنام مرادی...نیما یه ذره صورت مرادی رو با دست راستش چپ وراست کرد و با لحن مشمئز کننده ای گفت:خب...کدوم چشمتو لازم نداری؟...بهنام صورتشو برگردوند... نیما
برگشت سمت همون پسره و گفت: چشم که به حرف زدن ربطی نداره...داره؟بهنام گفت:جرئتشو نداری...نیما دستشو کشید کنار و هر دو دستشو کنار صورتش به حالت تسلیم قرار داد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:آره ندارم...بعد دو سه قدم عقب رفت و گفت: ولی جرئت این یکی کارو دارم...بهنام که سرشو بالا آورد چشماش گشاد شد...تو چشماش وحشتو دیدم... برگشتم اون سمتو که بهنام نگاه می کردو ببینم که یه دخترو دیدم... دختر معلوم بود وضع خوبی نداره.... یه لباس نازک سفید تنش کرده بودن و رو زمین افتاده بود...دختره سرشو آورد بالا و زیر لب زمزمه کرد:بهنام...حتی نمی تونست درست حرف بزنه...بهنام داد زد:باهاش چی کار کردی کثافت؟...نیما ابروشو داد بالا و رفت کنار دختره و رو دو زانوش نشست... بهنام سعی کرد خودشو تکون بده ولی معلوم بود یه درد شدیدی تو تنش پیچید که صورتشو جمع کرد...نیما با لحن آروم و مهربونی گفت:به من نگاه کن...باران...باران...دختره که اسمش باران بود و احتمالا خواهر بهنام بود سرشو آورد بالا...نیما دوباره با همون حالت گفت: بهش بگو خودت خواستی... بگو بهش...دختره سرشو انداخت پایین و بهنام یه داد زد... معلوم بود حالا که با شکنجه جسمی حرف نمی زنه باید روحشو...چشمامو بستم...باید قوی باشم...نیما دوباره گفت:چرا بهش نمی گی عاشق منی نه اون؟باران سرشو بالا نیاورد...بهنام دوباره یه ناله کرد....نیما یه لبخند گشاد زد سرشو خم کرد و دوباره گفت:-باران...باران...چرا ساکتی؟... مگه نگفتی از شوهرت خوشت نمیاد؟...مگه نگفتی تو جذابی؟... مگه نگفتی....نیما معلوم بود دیگه داره عصبانی میشه...انگار باید روندش یه طور دیگه طی می شد که اون این جوری عصبانی شده....باران زن بهنام بود؟...باران یهو داد زد:دروغ می گه بهنام....خیال نیما راحت شد... انگار به هدفش رسیده بود...بهنام دوباره صورتشو بالا آورد به باران نگاه کرد...تو چشماش تعجبو می شد دید... انگار اگه باران نیما رو می خواست تعجب کمتری می کرد....تا این که نیما دروغ بگه...باران زار زد:منو مجبور کرد...من نمی تونستم کاری کنم... چند نفر بودن همشونم مست کرده بودن...من....من...به هق هق افتاد صورت بهنام جمع شده بود...نیما اشکای بارانو پاک کرد و گفت: خب ببریدش همونجا که بود...الآن دیگه جرئتشو پیدا کردم...همین که یکی اومد بارانو بلند کنه نیما گفت:راستی... به بهنام نگاه کرد و یه لبخند زد و گفت:قیمتشو کم کن....بهنام داد زد:نکن عوضی... می گم... 

نیما:فکر کنم اون سری هم همینو گفتی...ببریدش...بهنام داد زد:نـــــــــــــه...بارانو تقریبا بلند کرده بود که بهنام نالید:دستور یزدی بود...نیما چشماشو باز کردو اشاره کرد بارانو ول کنن... تا ولش کردن بهنام یه نفس راحت کشید که نیما گفت:خب...بهنام:می گفت موفق نمی شید... می گفت سروان محتشم حتما می تونه جلوتونو بگیره...نیما چشماشو بست...یزدی کی بود دیگه؟...نیما یه شماره گرفتو از زیرزمین رفت بیرون...بهنام فقط به باران نگاه می کرد... باران با گریه گفت:بهنام من دوست دارم...بهنام تایید کرد که منم دوست دارم... همه ساکت و بدون تحرک وایساده بودن که نیما اومد و گفت:ببریدش تو یه سلول...بهنام نالید:خواهش می کنم...نیما نگاهش کردو گفت:باشه...این دختره رو هم بندازید سلول روبروش... فقط یادت باشه دست از پا خطا نکنی...چون ممکنه اون کوچولو دیگه نتونه گریه کنه...لبخندی زدو رو به من گفت: غزل بیا...دنبالش از زیر زمین اومدم بیرون...رفتیم تو همون ساختمون که جلسه بود توش... تا رسیدیم اونجا نیما سوییشرتشو درآورد...نشست رو یه مبل و منم روبروش...نیما:غزل...تو کار ما بدتر از ایناست...آروم گفتم:نیما من مطمئنم... من می خوام باشم... لااقل دیگه خرده پا نیستم...نیما آروم گفت:خیلی خوبه....شروع کرد به شماره گرفتن....یه بوق... دو بوق... سه بوق...صدا آشنا بود...نیما اشاره کرد که ساکت باشم....محمد:الو، نیما...نیما با یه لحن عصبانی که ازش بعید بود گفت:چه چرت و پرتی به غزل گفتی؟...محمد یه نفس عمیق کشیدو گفت:من باور نمی کنم غزل بخواد همکاریشو با تو قطع کنه...نیما یه پوزخند زدو گفت:این بار اشتباه حدس زدی...چشمام قد یه نلبکی شده بود...تابلو بود نیما داره خالی می بنده...به نیما نمی یومد ناشی باشه...اون همیشه محمدو خیلی زرنگ فرض می کرد....نیما:خواستم بگم اگه یه بار دیگه به غزل چرت و پرت بگی...مکث کرد...صدای نفسای محمد می یومد...تابلو بود منتظره تهدید نیماست...نیما:مجبورم به توضیحای خاله گوش کنم....محمد داد زد:عوضی....نیما گوشی رو قطع کرد و به من که با تعجب نگاهش می کردم یه لبخند زدو گفت: تو که می دونی من کاری باهاش ندارم...آروم گفتم:می خوای با محمد چی کار کنی؟...نیما بی حوصله گفت:سرشو گرم می کنم و وقتی که کارم تموم شد می ریم اونور آب... بعد هم دیگه تموم...با تعجب گفتم:همین؟... سرشو گرم می کنی؟...نیما با لحن آرومی گفت:یه زمانی بهترین دوستم بود...منظورش این بود که...نیما آروم گفت:توی کار ما این چیزا معنی نداره ولی به نظر من واسه کسایی که این چیزا معنی نداره نمی تونن کارشونو پیش ببرن...یعنی وقتی دوست نداشتن باشه اعتمادا از بین می ره... بدون اعتماد هم نمی شه هیچ کاری کرد... می دونی غزل اگه آدم وانمود کنه که از هیچ کس خوشش نمیاد مجبوره اینو نشون بده... بعد ممکنه مجبور شه دیگه ازشون مراقبت نکنه...بعد اگه بلایی سر اونا بیاد تا آخر عمرش نمی تونه کاری رو پیش ببره...پرسیدم:یزدی کیه؟...نیما:همون که تو اون جلسه بود...می خواست ازت لذت ببره....آخرشو مسخره گفت...لذت یزدی...یزدی لذتیان....یه لبخند زدمو گفتم:نمی خوای واسم توضیح بدی؟...هدف و اینارو....نیما:چرا...بعد از این که بلند شد رفت یه بطری آورد گفت:می دونی پدربزرگمون ستوده بزرگ خیلی ثروتمند بوده... همه پولشم می بره آمریکا...ولی بعد می یاد یه پروژه خیلی بزرگ رو سرمایه گذاری می کنه...خیلی بزرگ...یه هتل که می تونه باعث شه تمام معمالات با کشورای مرزی راحت انجام بشه....با تعجب گفتم:معاملات؟...نیما:آره دیگه... از مواد مخدر گرفته تا دختر و قلب و کلیه...با تعجب گفتم:مگه نمی گی خیلی ثروتمند بوده؟... پس این کارو واسه چی می خواسته انجام بده؟...نیما:انتقام...انتقام از کسایی که خانواده اشو ازش گرفتن...با تعجب گفتم:چه جوری شد؟...یعنی چی شد که نساخت...نیما:اونم کشتن...مثل پدر مادرمنو و ....مکث کرد آروم گفتم:مادر من...نیما تایید کرد... مطمئن بودم این کارو خواهم کرد ولی هنوز یه چیزی مونده بود...-نیما؟...مامان می خواسته این کار انجام بشه؟...نیما سرشو به علامت نفی تکون داد...نیما:هیچ کس نمی خواسته... ولی بعد از مرگ اونا به خاطر تصمیم پدربزرگ عمو...یعنی بابات تصمیم می گیره بسازش... به خاطر داداششو زنش...با تعجب گفتم:پس محمد این وسط چی کارست؟...نیما با حرص بلند شد و رفت جلو پنجره می دونستم به هیچی نگاه نمی کنه... فقط داره فکراشو مرتب می کنه با یه لحن خشداری که انگار داره از قعر چاه بیرون میاد گفت:نمی دونم...می دونستم می دونه... نمی تونه بگه... یا شاید هم صدای نیما پیچید تو گوشم:نیومدن ختم مامان بابام...با تعجب به پشتش نگاه کردم... نیما گفت:تنها کسی که مونده بود واسم عموم بود وخالم و خانواده اش... و یه دختر عمو که از گشنگی دادوبیداد می کرد و شیر مادرشو می خواست... چه جوری می شد حالیش کرد مادرش مرده...کشتنش...همونجوری داشتم به پشتش نگاه می کردم...باورش واسم سخت بود...لبامو خیس کردمو پرسیدم:خالت خیلی دوست داره...نیما با تمسخر گفت:محسن محتشم هم مادر تو رو دوست داشت....می دونم منظورش بابا یلدا بود...محمد هم گفت عاشقش بوده...یعنی واقعا؟سرمو انداختم پایین و شروع کردم به ور رفتن با انگشتام... نیما برگشت سمتم...اومد جلوم نشست و گفت:اونا ضرر کردن... به دوست داشتن اهمیت ندادن... مثل بقیه... حالا خالم آرزو داره یه بار یادگار خواهرشو تو بغلش بگیره یا محسن هنوز با حسرت به تو نگاه می کنه و مسعود...یه کم مکث کردو گفت:پسرش عاشق دختر همون شده...دختر اون....پس اسم بابای محمد مسعود بود که پسرش محمد عاشق من شده...نیما: فردا باید بری پیش محمد...با تعجب نگاهش کردم که که گفت:خودم ترتیبشو می دم...نباید حرفایی که می خوای بزنی رو از الآن تمرین کنی...محمد می فهمه... در مورد اون باید در لحظه تصمیم بگیری...حتی اگه خرابکاری کنی...تایید کردم که نیما گفت:-منتها باید هدفتو از قبلش مشخص کنی...بین تو می خوای بری اونجا تا بهش بگی دور و برت نچرخه... کار ما از دوستی و این حرفا گذشته... اگه خر بازی درآورد تهدیدش کن... تهدید منو نسبت به مادرش...یا از احساسی که نسبت بهت داره استفاده کن... اگه گفت نه سعی کن بهش بگی موضوع های مهمتری هم هست... مثل سفر ما برای ساخت اون هتل... می خوام نقشه مونو بفهمه... باید راجع به یزدی بفهمه... باید بره دنبال اونا....نیما دست کرد تو موهاش و گفت:حالا برو... سعی کن بخوابی...برو یکی از اتاقای بالا به جز اتاق من در بقیه اشون بازه...***توی یه کوچه فرعی داشتم راه می رفتم...حتی نفهمیدم این سفر چی هست؟... که یهو یه پسره جلوم سبز شد...یعنی تو روحتون که نمی ذارید دو دقیقه آدم نفس بکشه...پسره یه کاپشن لی و شلوار لی مشکی پوشیده بود...کاپشنش از این خز دار دهاتیا بود... ابروهاشو شیطونی برداشته بود و دماغشو عمل کرده بود... لباش معمولی بود و پوستش سفیدبا عصبانیت گفتم:نه اجاره داریم نه رهن....همشون پیش فروش شده رفته....راه افتادم سمت پسره که تا رسیدم نزدیکش دستشو گذاشت رو شونم...خواستم بزنمشو در برم که یه پارچه سفید و هیچی....***صدای یه پسره می یومد صداش غریب بود:بابا، این که غزله....بابا پسره:چی گفتی؟... این غزله؟...این به درخت می گن.... فکر کنم یه ناله شنیدن اونا که پسره گفت:به هوش اومد...صدای پاش می یومد که به من نزدیک میشد دستشو گذاشت رو صورتمو گفت:غزل می شنوی؟... حالت خوبه...تا صداها واسم واضح شده بود... این که صدای خواستگارم بود... تو ترم آخر گیر داده بود یا تو یا یکی دیگه... این خلم لابد منو دزدیده تو این گیر و دار بگه بیا با هم ازدواج کنیم...شهروز:غزل با من حرف بزن...باباش گفت:شهروز بیا برو بیرون...صدای باباش هم چقدر آشنا بود...کی بود؟...آهان...لذتیه است دیگه...یزدی... حالا یادم اومد...شهروز فامیلیش یزدی بود ...تو روح تو و بابا پدر سوختت...لابد می خواستی بیام بشم عروس لذتیه... که یه بار تو یه بار بابات...لذتیه:به به... خانم مهندس ستوده بالاخره به هوش اومدین؟ ...حیف که الآن حرفم نمیاد...چشمامو باز تر کردم...لبامو خیس کردم... سرم یکمی گیج می رفت... خود شکم گنده اش بود... مرتیکه عوضی...اینجا شبیه خونه نبود... بیشتر شبیه سالن بسکتبال بود... چقدر هم که من بسکتبالیست بودم هه...لذتیه:نمی خوای جیغ و داد کنی؟... ناله و نفرین چه طور؟ ....بابا مردم پول ندارن بخورن این چه دلش خجسته اس...لذتیه:خب...حالا که دختر خوبی هستی... می خوام ازت یه سوال بپرسم...با لحن مسخره ای گفتم:به شرطی که قول بدی بهم آبنبات چوبی بدی...صدام خش دار شده بود... گلوم می سوخت... لذتیه با صدای بلند خندید و گفت: خوشم اومد... معلومه یه ستوده ای... خب حالا جواب منو بده...چرا تو رو کردن مسئول ساحل؟...چه سوال آشنایی... الآن یادم اومد خودم از نیما پرسیده بودم ... نیما هم گفت خودمو بابا ، ریسک داره... به بقیه هم اعتماد ندارم...چقدر جالب می شه بهش بگم که بهت اعتماد نداره... نمی دونم قضیه گیر افتادن مرادی رو می دونه یا نه ... بهش نگاه کردمو نالیدم:اول آبنبات...بلند بلند دوباره خندید... تابلو بود داره لذت می بره که اینطوری جوابشو می دم...چشماشو بست و داد زد: مجید ... مجید... بیا اینجا ببینم...تازه یاد زیر زمین نیما افتادم... البته اونجا خیلی های کلاس تر بود... منم جای بهنام... یا ابوالفضل عباس... خدایا به امید تو...با حرص گفتم:چون محمد عاشقمه...با حرص گفتم:چون محمد عاشقمه....یزدی پکی زد زیر خنده... رو آب بخندی خپل گنده... یهو نیششو بست... بعد از یکمی مکث گفت:-راست می گی ... تو مهمونی معلوم بود ... اون روز هم تو شر کت...اومد دو زانو جلوم نشست... دستشو گذاشت رو گونه ام...و یکم فکر کردو گفت:آره... هم خوشگلی ...هم خوش هیکلی ... پسر منم می گه عاشقت شده...خودمو به دیوار چسبونده بودم... تو روح تو و پسرت با هم توله سگ بی دین ...چه قدرم خودم دین دارم...یزدی بلند شد کلافه بود ... تابلو بود انتظار یه جواب دیگه از منو داشت ... می خواد چی کار کنه؟... لابد می خواد ...یزدی با یه صدایی که از ته چاه می یومد گفت: با کی قرار داشتی؟...یعنی چی؟...قرار چیه؟... لابد بحث مهمیه دیگه...بی خیال گفتم:با محمد...نمی دونم چرا نگفتم پدرم یا نیما... حداقل اش این بود که...تا خواستم حداقل یه کارو بسنجم یزدی زد زیر خنده ... این یارو هم چقدر می خنده... خدایا خودت ضایعش کن... خدایا خودت...تا خواستم بقیه دعاهامو بکنم یه پسره دویید تو و گفت : آقا، پلیس...یزدی با عصبانیت گفت: چی می گی مجید؟...مجید با عجله گفت:آقا هر چی مدرک بود اینجاست...یزدی هم دویید بیرون...منو یادت رفت جناب لذتیان... با حرص یه خورده وول خوردم... دستم درد می کرد... خدا کنه به خاطر این طنابا خراش نیافتاده باشه رو دستم...یه صداهایی از بالا می یومد که نفهمیدم چیه... خیلی هم سعی در فهمیدنشون نداشتم...گلوم هنوز می سوخت و دستام هم می خارید... به کتونی های چسبیم نگاه کردم... چه روز بدی بود...الآن ساعت چند بود؟...با شنیدن صدای غزل غزل سعی کردم گوشامو تیز کنم... حالا شناختم....محمد:غزل ...غزل کجایی تو؟...اصلا حال و حوصله جواب دادن نداشتم که یهو صدای داد محمد بلند شد:یعنی چی نبودن؟...تا پیدا نشده حق ندارین برین بیرون...بی صدا داشتم فکر می کردم و به کتونی چسبی هام نگاه می کردم که یهو پاهای یه نفرو جلوم دیدم...بابا کتونیات تو روحت...سرمو آوردم بالا که به صورت عصبانی محمد نگاه کردم...محمد با عصبانیت گفت:چرا جواب نمی دی؟...بهش نگاه کردمو گفتم:شما؟...با حرص نگام کرد و خم شد که بازم کنه... یهو یه زن چادریه اومد تو اتاق ... بابا اوشگله... البته من که هیچی از صورتش نفهمیدم... به جز یه دماغ و یه ذره پوست...چادریه:وای... جناب سروان پیداش کردین... اجازه بدین من بازش کنم...با نفرت به اون که خم شده بود نگاه کردم... یه نگاه هم به محمد انداختم... داشت حرص می خورد... لابد از شمایی که بهش گفتم..محمد آهسته گفت:بیاریدش بیرون... با احتیاط...و رفت بالا... خیلی تند رفتش بالا... دختره سه سوت دستامو باز کرد و دستشو گرفت جلوم که بلندم کنه که دستشو کنار زدم... خیلی شبیه یه نفر بود...خیلی...خودم بلند شدمو با لحن تمسخر آمیزی گفتم:خودم دنبالت میام...دختره با ناامیدی نگام کرد... چشماش طوسی چشمای خودم بود... همون طوسی...صورتش سفید بود... بینیش نسبتا گوشتی... لب هاشم نازک بودن...با همون لحن اضافه کردم:اگه هم در رفتم می تونی شلیک کنی...دختره راه افتاد منم دنبالش... از همون زیرزمین ماننده خارج شدیم...اوه این جارو... دو سه تا پلیس زن...ده بیست پلیس مرد اونجا بود... یه حیاط بود قد مال نیما منتها چمن کاری شده... برعکس خونه های ما که همه درختای بزرگ بزرگ... حتی واسه ماشین ساختمان جداست... یه راه پهن ماشین رو که سفید رنگ بود... یه استخر بزرگ... یه دونه از این تاب خارجیا و عمارت سفید رنگ...محمد با عصبانیت گفت: یعنی چی که نمی تونیم در گاو صندوقو باز کنیم؟... بشکونیدش... یه کاریش بکنید... خیر سرتون پلیسید ...یه یارو که معلوم بود مسئول این کاره با ترس و لرز گفت:جناب سروان قرار نبود...محمد داد زد :هیچ عذری و قبول نمی کنم...یارو که دیگه انگار داشت نفسای آخرو می کشید و اینا رو فقط به خاطر وصیت نامه اش می گه گفت:اینارو طوری ساختن که هیچ کس جز خود شخصی که وسایلشو داره نمی تونه باز کنه...محمد که انگار یکمی قانع شده بود رفت سمت لذتیه و گفت:خب...لذتیه که تابلو بود از محمد میترسه گفت:نمی دونم...دروغ از این مسخره تر می شد؟... با صدایی که همه بشنون گفتم:نیما می تونه بازش کنه...محمد به لذتیه نگاه کرد... منم بهش نگاه کردم... رنگ لذتیه پرید... یعنی حرف منو تایید کرد...محمد:همه رو بردارین ببریم پاسگاه...خودشم جلو جلو رفت... ماهم پشت سرش...***محمد به شهروز اشاره کردو گفت:این کیه...با بی خیالی گفتم:شهروز یزدی...محمد که انگار خیلی چیز مهمی گفتم گفت:خیلی خب... کمک خیلی بزرگی کردین... حالا می شه بگی از کجا می شناستت؟...با همون لحن بی تفاوت گفتم:می شناستون...راستش هم کلاسیم بود...محمد دستشو کرد تو موهاشو و گفت:واسه چی دزدیدت...به شهروز اشاره کردمو گفتم:ایـــــــــــــن؟... نه بابا... این عرضه نداره خودشو نگه داره... کار باباشهمحمد یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که با حرص گفتم:چیه؟... باور نمی کنی؟... از خودش بپرس... تو دانشگاه بهش می گفتیم شهروز شاشو...محمد داشت لباشو بهم می مالید نخنده... شهروز هم سرشو انداخته بود پایین و از خجالت سرخ شده بود... بی خیال گفتم:خب...محمد یه نگاه کردو گفت:باباش چرا دزدیدتت؟...لحنش مثل کسایی بود که داره با یه دختر پنج شش ساله حرف می زنه... مطمئن بودم که اگه یه جواب قانع کننده بهش بدم بهم شکلات هم می ده!...شروع کردم:والا من تازه به هوش اومدم که همین بابای این اومد گفت ازت یه سوال می پرسم... بعد منم گفتم بپرس... بعد اون یکمی شکمشو تکون دادو....محمد یه پوف کشید... حقته بچه خودتی...محمد:درست جواب منو بده...یه پامو انداختم رو اون یکی و گفتم:اصلا برو بگو مافوقت بیاد اینجا...من به پایین تر از سرهنگ جواب نمی دم...محمد دوباره یه پوف کشیدو به شهروز نگاه کرد... انگار نمی خواست جلوی اون باهام حرف بزنه...یهو داد زد:بیات... بیات...یه سربازه اومد تو احترام نظامی دادو گفت:بله؟...محمد:این آقا پسرو ببرید پیش بقیه...وقتی شهروز رفت محمد تلفنو از رو میزش برداشت و گفت:زنگ بزن یکی بیاد دنبالت...با لحن مسخره ای گفتم:بابام سفره...یه ذره نگاهش کردمو مثل این دختر فراریا گفتم:مامانم هم مرده....محمد نشست و با همون لحنش گفت:خب پس باید امشبو باز داشتگاه بمونی تا پدرت از سفر برگرده...بابا این پسره خله...دیوونه روانی... الآن باید این یه شکایت نامه بیاره من به جرم آدم ربایی از اینا شکایت کنم... حالا خوبه نگه تو یزدی و دارو دستشو گرفتی...محمد:خب...خانم ستوده می شه بفرمایید یزدی واسه چی تورو گرفته بود...با بی خیالی گفتم:می خواست ببینه که چرا اونروز تو تو شرکت ما بودی؟...محمد مسخره نگام کردو گفت:می خواست ازت همین سوالو بپرسه که دزدیدت؟...تو روحت...با لحنی که سعی می کردم حرصی نباشه گفتم:نیما خیلی آدم حسابش نمی کنه...محمد:خب جوابتو چی بود؟...با شیطنت گفتم:بهش گفتم اومده بود بگه اگه زن من نشی خودکشی می کنم...محمد یه دقیقه مات بهم نگاه کرد... وقتی معنی حرفمو فهمید با حرص دوباره داد زد: بیات... بیات.بیات اومد جلو در و احترام...محمد بدون این که آزاد بده گفت:بگو کاظمی بیاد اینجا...بیات دوباره احترام گذاشت و رفت...منم مثل بز نشسته بودمو داشتم درو دیوارو نگاه می کردم...که یهو یه آقای نسبتا مسنی اومد احترام گذاشت... یعنی من می میرم اگه این محمد مجبور نشه به یکی احترام بذاره...محمد برگشت سمتشو گفت:خب...آقاهه یه سری برگه داد بهشو محمد گفت:مرخصی...اون آقاهه هم احترام گذاشت و رفت...محمد شروع کرد به خوندن برگه ها که یهو چشماشو ریز کردو گفت:واسه این دزدیدتت که بپرسه چرا نیما تو رو مسئول پروژه کرده...بهم نگاه کرد... انگار باورش سخت بود که تا این حد نقش داشته باشم...محمد ادامه دادو گفت:تو هم گفتی........ چون سروان محتشم..... عاشقته....تو هم گفتی چون سروان محتشم عاشقته.... خب این همه مکثش واسه چی بود؟...محمد یه نگاه دیگه بهم کردو گفت:تا کی می خوای مدام به همه....نذاشتم جملشو کامل کنه که گفتم:فکر کنم پدرم دیگه از سفر برگشته... می تونم یه زنگی بهش بزنم؟...محمد با حرص بهم نگاه کردو تلفن رو میزشو جلوتر کشید...شماره نیما رو گرفتم...نیما:غزل من الآن جلو در کلانتری ام وانمود کن داری با بابات حرف می زنی...-بابا به خدا تقصیر این یزدی شد دیر کردم...الآن هم تو کلانتری()اَم...بیاین دنبالم...نیما با لحن شیطونی گفت:باشه دخترم...-خداحافظ...گوشی رو گذاشتم و به محمد نگاه کردم که دیدم داره با برگه ها ور می ره...اومد روبروم نشست و گفت:جدا نیما چه فکر کردی تو جقله بچه رو گذاشته مسئول پروژه به اون بزرگی... با اون هدف بزرگ...با بی تفاوتی گفتم:گفت ممکنه تو زبون بچه ها رو بهتر می فهمی... بالاخره هم سن و سالید محمد که می خواد بچه بازی کنه تو هم باهاش بچه بازی کن...اینقدر هم بهونه نیار...یه لبخند شیطنت آمیز زدمو گفتم:البته... ممکنه که به همسر آیندش....با نگاه محمد حرفمو خوردم...بابا عشق و عاشقی تا چه حد؟...یه پوزخند زدوگفت:تو با نیما؟...یعنی ها من موندم من چمه؟....محمد یه لبخند زدو گفت:خب تبریک می گم عروس خاله عزیزم.-البته اگه نیما قبول کنه توضیحات خالشو بشنوه....محمد یهو داد زد:بیات... بیات...این بیات بدبختم باور کن قید پایان خدمتشو بزنه در بره از دست این...بیات احترام و اینا رو رفت که محمد گفت:به خانم محتشم بگید بیان اینجا...اوه... لابد از فامیلاشونه... لابد یلدا خانمه...چه خانم محتشمی می کنه....یعنی می گه!همون چشم توسی اومد و احترام گذاشت...محمد یه نگاهی کردو گفت:اتاق بازجویی رو آماده کنید... ایشون حرف نمی زنن... خودمم بازجویی می کنم...تا خواست دادم در بیا صدای آشنا اومد...نیما:به به پسر خاله عزیزم...خوبی؟... خاله خوبه؟...رو کرد به همون چشم توسیه و گفت:رویا خانم... حالتون خوبه؟... بابا خوب هستن؟...دختره سرشو انداخت پایین که محمد گفت:مرخصی... می تونی بری...نیما: چی کارش داری بذار بمونه اینجا.به نیما چه ربطی داشت رویا.رویا:من برم دیگه. آقا نیما. درست نیست جلو دختر عمموتون.نیما یه نگاه خوشگل بهش انداخت و گفت:باشه. ولی هر وقت غزل نبود میاما. یادت نره.رویا سرشو تکون داد. من که گیج شده بودم.محمد وایساده بود...لباس سورمه ای آستین بلند با جین مشکی...نیما کت اسپرت شیری رنگ پوشیده بود..جفتشون رو چونه اشون چال داشتن ولی چون نیما روشن تر بود چالش بیشتر به چشم می خورد...نیما:چرا نمی خوای ازش بازجویی کنی؟...نشست... محمد هنوز وایساده بود و به روبروش نگاه می کرد...نیما:اوه... فهمیدم... بدون اون گاوصندوق که باز نمی شه هیچ مدرک درست و حسابی ندارین...محمد برگشت سمت نیما:خب...یه شاهد داریم که...نیما پرید وسط حرفش:که پزشکی قانونی عدم صلاحیتشو واسه شهادت داده...نیما یه لبخند زدو گفت:دیگه چی دارین؟...محمد لبخندی زدو رفت پشت میزش نشست و شروع کرد به یادداشت کردن چیزی...نیما هم همونجوری نشسته بود... محمد آروم گفت:امشب بیاین خونه ما...نیما با تعجب بهش نگاه کرد...شاید چند ثانیه... بعدش محمد آروم گفت:من بهتون کمک می کنم... اگه...نیما با حرص گفت:اگه چی؟...محمد آروم گفت:که ثابت کنی محسن عَ...یعنی خانواده تو کشته...نیما چشماشو بست و یه نفس عمیق کشیدو گفت:نیازی به کمک شما نداریم...محمد آروم گفت:یه زمانی بهترین دوستای هم بودیم...نیما:یه زمانی خانواده ام زنده بودن... تا وقتی که...حرفشو با صدایی که اومد خورد...محمد موبایلشو جواب داد.......محمد:آره مامان بهش گفتم که امشب........محمد:نمی دونم...اومدم خونه صحبت می کنیم.......محمد:من الآن سر کارم...خداحافظ...گوشی رو قطع کردو به نیما گفت:یه سری چیزا باید روشن بشه...نیما:همه چی روشنه...فقط می دونی چیه؟... تا وقتی که با دستای خودم عموتو بدبخت نکرده باشم ول کنه قضیه نیستم...محمد:اگه کار اونه چرا دنبالشو نگرفتین که ثابت کنین؟...راست می گه... نیما عصبانی بود ولی محمد آروم...نیما بلند شدو گفت:که قصاص بشه و تموم... من تا تک تک اعضای خانوادشو جلو چشاش پر پر نکنم نیما نیستم...بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:غزل ما اینجا کاری نداریم...بلند شدم... چرا قبول نکرد محمد کمکمو ن کنه؟... شاید محمد یه نقشه داشت... گوشیمو تحویل گرفتم...***نیما در حالی که کمربندشو می بست شروع کرد شماره گرفتن...نیما:الو... کار یزدی رو تموم کن.......نیما:باشه خداحافظ....بهش نگاه کردم یه لبخند تلخ زد و گفت: گشنته؟...تایید کردم که مسیرو عوض کرد...هیچ حرفی نزد منم هیچی نگفتم... نیما می خواست چی کار کنه؟... محمد چرا عین مجسمه بود؟... چرا هیچ نشونه ای از علاقه توش نمی دیدم ولی وقتی می گفتم تو عاشقمی هیچ حرفی نمی زد؟...چرا؟...نیما بی هیچ حرفی پیاده شد...رفت سمت رستوران...منم دنبالش...یه میز که از همه جا پرت تر بود و انتخاب کرد... روش کارت رزرو داشت... که نیما نشست... یهو یه پیشخدمته اومد و شروع کرد داد و بیداد کردن که چرا اینجا نشستین....نیما:برو بچه به رئیست بگو بیاد کار دارم...پیشخدمته یه نگاهی به نیما کرد که یهو یه آقایی که کت و شلوار مشکی داشت و خیلی هم شکم گنده بود اومد اونجا...شکم گنده:مهندس ستوده...شمایید؟...پسر برو از غذای مخصوص بیار...برو...
پسره یه نگاهی به شکم گنده کردو رفت...شکم گنده یه صندلی رو بیرون کشید و نشست و به نیما گفت:جلو خانم بدم مشکلی نداره...
نیما با بی تفاوتی گفت:نه...
مرده یه نگاهی کردو گفت:فردا از پاریس میان...با محتشم...
نیما پرید وسط حرفش:اون نه...
مرده یه ذره خودشو جمع و جور کردو گفت:آقا واس خاطر خودتون می گم این...
نیما دستشو کبوند رو میزو گفت:گفتم نه...
مرده شکمشو مالیدو گفت:بلیتا آمادست... دو تا...
بعد دو تا بلیت هواپیما گذاشت رو میز...
بعد آروم گفت:می دونستی سروان محتشم هم یه پرواز داره یک ساعت بعد از شما به...
نیما:بهت گفته بودم فضولی نکنی یا نه....
پسره سه تا بشقاب غذا آورد...به قول دوستان میگو خام...
نیما و اون آقاهه شروع کردن خوردن منم همین طور...لابد می خواستیم منو نیما با هم بریم...
نیما:بلیتا رو سالم برسون دستشون بعد از خانم اونجا باشن...
آقاهه یه چشمی گفت و تا بعد از اون حرفی نزدن...
***
با هم رفتیم خونه ما... توی خونه نیما صدا زد:زینت... زینت... بیا اینجا...
زینت اومد:بله آقا؟...
نیما:چمدون خانم حاضره؟...
زینت:بله آقا...
نیما:چمدونو بیار اینجا... بگو بهرام و مهدی هم باهاش تا اونجا برن و چشم ازش بر ندارن...
زینت: چشم آقا...
نیما نشست تا اومدم دهن باز کنم و تمام سوالاتی که واسم پیش اومده بود بپرسم نیما گفت:غزل رفتیم خونه من بهت جواب می دم... الآن نه...
آروم نشستم اعصابم خورد شده بود از این همه ندونستن... معلوم نبود اونجا همه کارم یا هیچ کاره... دیگه حوصلشونو نداشتم...
نیما که چهره ناراحت منو دید گفت:نمی تونم باهات حرف بزنم اینجا... تو خیابونم که نمی شه... رفتیم خونه همه چی رو برات توضیح می دم...
شونمو بالا انداختم...یعنی برام مهم نیست... از همشون خسته شده بودم که زینت با یه چمدون یه نفره یشمی اومد نیما هم چمدونو برداشتو گفت:بریم...

***
جلوش نشستم... نیما از آشپزخونه یه بطری الکل با یه جام آورد و برای خودش ریخت... یه کیف پول قهوه ای جلوم گرفتو گفت:فهمیدی که باید بری سفر... لازمت میشه...
دستمو دراز کردمو گفتم:چقدری هست؟...
نیما:سه میلیون...
با مسخرگی نگاش کردم...بابا واسه مسافرتای تفریحی هفت هشت تومنی بهم می داد...
نیما که نگاهمو دید گفت:دلار...
جانم؟... حدودا میشه نه ملیارد تومن... کجا لازمم میشه؟...
نیما:البته پول بازم واست می فرستم ولی فعلا کافیه...
یه نگاهش کردم...
با حرص گفتم:دزد نزنه...
نیما بی خیال اولی رو نوشید و در حالی که دومی رو پر می کرد گفت:تو خودت یه پا دزدی... نشنیدی مهدی و بهرام مواظبتن... سیامک و ناصر هم اونجا میان... نوشین هم هست که اگه جای دخترونه آرایشگاه مارایشگاه خواستی بری...
با حرص گفتم:من اصلا کجا باید برم؟...
یعنی ها داره منو می فرسته سفر با پنج نفر که تا الآن نمی شناختمشون...این همه هم پول می ده من...
نیما:کیش...
تو روحت... سیاه نیستم سیاه تر میشم...
-بعد من اونجا باید دقیقا چی کار کنم؟...
در حقیقت می ری خوش می گذرونی... ولی حواستو جمع کار می کنی...
با تعجب نگاهش کردم...نیما:ممکنه محمد واست دردسر بشه... هتل کامل ساخته شده ساختمونش... تا تو اونجایی کامل می شه و شروع به کار میکنه....دو هفته ای شروع به کار کردنش طول می کشه ... یه هفته هم کار کنه... غزل فرقی نداره پنجاه تا آدم بکشی...شکنجه کنی هر چی... هتل درست می شه... به زیر دستات هم احترام نمی ذاری... می خوام همه ازت بترسن....می خوام ببینم وقتی هتل درست شد چجوری می خوان جمعش کنن...
به صندلی تکیه داد و شروع کرد به نوشیدن... هیچ وقت سیگار نمی کشید....
آروم گفتم:محمد هم میاد اونجا... تو هم بیا...
یه ذره خم شد و گفت:من باید برم دبی...یه شرکت بزنم دختر خانما بیان توش کار کنن...
یه پوزخند زد آروم گفتم:نیما من تنهایی...
نیما پرید وسط حرفم:به نوشین اعتماد دارم... در جریان کل قضیه هست... کمکت می کنه..
نگاهش کردم که نیما گفت:غزل واسه چی می ترسی؟... تو فقط به عنوان یه مهندس ناظر می ری... می دونی چند نفری هستن هواتو دارن... هر مشکلی هم داشتی واست شمارمو می فرستم تماس بگیر...
شونمو بالا انداختم نیما بی هوا گفت:حاضری بری؟...
تایید کردم... یه گوشی از تو جیبش درآورد....نیما:شماره هایی رو که لازم داری توش هست... گوشی خودتو نمی خواد ببری....هر چی هم لازم داری تو چمدونت هست... فقط پول... از طریق نوشین واست می ریزم...حواست جمع محمد باشه...
زنگ گوشی نیما باعث شد سوالی رو که می خوام نپرسم... نیما گوشیشو قطع کردو گفت:خالمه... ولم نمی کنه... ولش کن اونو...بلند شو بریم...
تا خواستم دهنمو باز کنم نیما گفت:نگران محمد نباش...
بلند که شدم نیما گفت:برو اتاقت لباس واست گرفتم...این لباس به درد کارگرا می خوره تا مهندسا
قیافه گرفتمو گفتم:بنده خدا لباسام الآن دو سه تومن قیمتشه...
نیما گفت:برو بچه... بری اونجا بند کفشاشون دو سه تومن مایشه... عین این دختر لوسا هم حرف نزن خوشم نمیاد... لباسات عین گداهای انقلابه... برو ببینم...واستم کفش پاشنه بلند گذاشتما... نری دوباره کتونی چسبی بخری بپوشی...
رفتم بالا... بابا های کلاس...بابا... همه چیت تو حلقم...
شلوارش یه سه چهارتومنی مایشه... مانتوش شش تومن بیشتر نیست...روسری تا یه تومن... به حلقه روسری نگاه کردم تابلو بود طلا ست... پنج تومن هم اون... کفشا یه چهارتومن... عینک دودی... اوه اوه هشت تومن... کیفش بابا خارجیه بگیریم سه تومن... می شه به عبارتی حدود سی تومن...همون من شبیه گداها بودم...
عینکمو زدم به چشمم و اومدم پایین که نیما پقی زد زیر خنده:غزل الآن شبه...
درد... خودت گذاشتی بودی اونجا...
رومو برگردوندم که نیما گفت:خب دیگه اون عینکو درار راه بیفت بریم...
بالا پله ها وایساده بودم...حدودا بیست تا پله تا پایین بود با حرص گفتم:نیما؟...
نیما برگشت سمتمو گفت:چیه؟...
به کفشا اشاره کردم نیما در حالی که با لبخندش ور می رفت که بخورتش گفت:بیست و دو سالشه...نمی تونه از پله بیاد پایین...
تو روحت...
اومد بالا...و با هم اومدیم پایین... سوار پورشه نیما شدیم و تو فرودگاه پیاده شدیم...
نیما:به خاطر یزدی نتونستم با پرواز شخصی بفرستمت...
لباشو به هم فشرد و گفت:نوشین کجاست؟...
بعد سریع گفت:ماشین واست اونجا فرستادم...نوشین می کشمت...اونجا هتلتون آمادست... نوشین هم اتاقیته... نمی تونی تنها باشی...
همینم مونده با یه برج زهرمار هم اتاقی باشم...
نیما:نوشین هستا... این دو تا گوساله کجان.
یهو دو نفر اومدن سمت ما... نگاهشون کردم... اولی خیلی خوشگل بود... موهای خرمایی با چشمای مشکی... لباشم خوب و معمولی بود...دماغش یکمی گوشتی بود... دومی هم چشمای تیره با پوست تیره داشت...به دلم نَشِست...چقدر هم خودم سفید بلوری بودم...
نیما:این بهرامه(موخرماییه)این مهدی(تیره)...نوشین...
به دختری که داشت به ما نزدیک می شد نگاه کردم...دختره نزدیک اومد دستشو دراز کردو گفت:نوشین توکلی هستم... وکیل شما...
تا الآن که فکر می کردم بادیگاردمه...با تمسخر پرسیدم:ببخشید...حق الوکالتون چقدره؟...
نوشین لبخندی زدو دستشو کنار کشیدو به نیما گفت:نه بابا معلومه ستوده است...
نیما:اینقدر زر زر نکن...چرا دیر کردی؟...
نوشین:بعدا خدمت خانم مهندس توضیح می دم... خب خانم مهندس بریم؟...
-غزل...
رو کردم نیما اونم با مهربونی نگاهم کردو گفت:مواظب خودت باش...
یعنی غزل بخوای زر بزنی خودت می دونی....
دستمو آوردم جلو که نیما بغلم کرد...بعد از سه دقیقه راه افتادیم...نوشین تقریبا با من میومد اون دو تا هم پشتمون...
کناری که باید از فلزیاب رد می شدیم... بهرام و مهدی پیچوندن و چهارتایی بدون رد شدن از اون جا رفتیم تو... اون دو تا وسیله ای نداشتن ولی منو نوشین هر کدوم یه چمدون داشتیم که خودمون می آوردیمش...
شاید چند دقیقه ای طول کشید که کنار پنجره نشستم نوشین هم کنارم...
آروم گفتم:می تونم سوالامو بپرسم...
نوشین به یه آقای حدودا چهل ساله اشاره کردو گفت:پلیسه...
پوفی کشیدمو رومو ازش گرفتم... نوشین که دید می خوام سوال بپرسم گفت:وایسا تا تو خود اتاق نمی تونم هیچ جوابی بهت بدم...
به نوشین نگاه کردم بیست و پنج شش می زد... چشمای سبز کشیده داشت و صورت سفید!... لباش بیش از حد بزرگ بودن... به قول نیما دهن گشاد!... البته در کل خوشگل بود ... بی معطلی گفتم:چند سالته؟...
نوشین خنده ای کردو گفت:بیست و پنج...
اوه...حدست تو حلقم غزل خانم...
نوشین بی معطلی گفت:وکالت خوندم... فوق لیسانس وکالت دارم... ولی کار اصلیم یه چیز دیگه است...
بی حوصله پامو تکون دادم که مهماندار هواپیما اومد و گفت:خانم ستوده؟...
نوشین سریع گفت:بله؟...
مهماندار گفت:آقایی که اون جلو نشستن اینو دادن...
بهرام سریع از جاش بلند شد که نوشین بهش اشاره کرد بشینه...اونم آروم نشست...
نوشین پرسید:چیز دیگه ای نگفتن؟...
مهماندار یه نگاه کلی انداختو گفت:اینو سروان محتشم دادن...
صداش به شدت پایین بود... اومدم حرفی بزنم که نوشین اشاره کرد که هیچی نگم و گفت:اون آقا؟...
مهماندار:پلیسن...
نوشین با حرص نگاهش کرد که مهمانداره رفت...
نوشین اومد بازش کنه که ازش گرفتمو بازش کردم...شماره تلفنش بود...گوشیمو درآوردم رفتم تو دفتر تلفنش... شماره محمد توش بود... همون بود...
نوشین گفت:شماره خودشه؟...
بهش موبایلمو نشون دادم که گفت:حق با نیما بود...
گوشیشو درآورد و شروع کرد به نوشتن اس ام اس...
حق با تو بود... مهماندار هواپیما از طرف محتشم شمارشو آورد.. گفت که اون پلیسه...
به نیما فرستادش... شماره نیما رو حفظ بود...سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم...
***
هتل بزرگی بود... یه اتاق درست روبروی ما واسه بهرام و مهدی...منو نوشین هم توی اتاق...
توی لابی هتل نشستیم...می دونستم هنوز نباید سوال بپرسم که یهو دو تا پسر اومدن... یکی شون گفت:سیامک و ناصر...
به خودشو دوستش اشاره کرد...
نوشین سرشون تکون دادو اونا هم نشستن... نوشین:اتاق شما کجاست؟...
سیامک:کنارتون...
نوشین:خوبه...
سیامک:مهمونای خارجیمون...
نوشین پرید وسط حرفش:فقط خانم...
سیامک سرشو به معنی فهمیدن تکون داد...
که یهو ناصر گفت:اون که محتشمه...
برگشتمو به محسن و یلدا و مادرش نگاه کردم... نوشین سری تکون داد...تابلو بود جا خورده...
شروع کرد شماره کرد اس ام اس دادن...خانواده شماره یک به جز رویا تو هتلن....
پس رویا دختر عموی محمد بود... دختر قاتل مادر من...
کمی بعد از نیما جواب اومد:تفریحی اومدن...
نوشین رو کرد به سیامک و گفت:حواست بهشون باشه... تفریحی اومدن.
سیامک سر تکون داد و گفت:پیشنهادشون واسه امشبه... ساعت دوازده و نیم...
نوشین سر تکون دادو گفت:قبوله...
نوشین بلند شد منم به تبعیت از اون... طبقه دوم اتاق دیویست و چهار...نوشین کارتو در آورد درو باز کرد... سیامک هم چمدونا رو آورد تو اون سه تا رفتن تو اتاقاشون معلوم بود سیامک اصله کاریه...سیامک نگاهی به اطراف انداختو گفت:نوشین، نیما گفت که اون سه تا باهامون نیان...
نوشین سری تکون دادو گفت:مسئله ای نیست...
سیامک سرشو تکون دادو گفت:ما دست چپیتونیم مشکلی پیش اومد تماس بگیر...
نوشین باشه ای گفت و اون رفت... روی تخت نشستمو گفتم:صمیمی حرف می زد...
نوشین آروم گفت:نامزدمه...
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:نیما می گه کسی که دلبستگی نداشته باشه به درد ما نمی خوره...
این حرفو قبلا به من هم زده بود... یاد مرادی افتادمو گفتم:می شه قضیه مرادی رو کامل برا م بگی...اون شب من فقط...
نوشین گفت:می دونم...
یزدی خیلی به درد بخور می زد... ما هم قاطیش کردیم... ولی خوب نیما خیلی بهش اعتماد نداشت... زیاد آدم حسابش نمی کرد... یزدی می خواست بشه مسئول ساحل که تو اومدی... وقتی فهمید محتشم وارد ماجرا شده ترسید... اومد تا تمام مدارکو بده دست محتشم تا خودش قصر در بره... نیما هم فهمید... یزدی می خواست این کارو توسط بهنام انجام بده...
بهش نگاه کردمو گفتم:چرا اینقدر از محمد می ترسن؟...
نوشین:یه بار دیگه هم می خواسته این پروژه صورت بگیره ولی محتشم نمیذاره... اون موقع نیما خیلی همکاری نمی کرد... وقتی اومد فقط مدارکو از بین برد... طوری که نذاشت محمد کسی رو مجازات کنه...واسه همین خیلی ازش می ترسن...
می دونستم حق ندارم خیلی وارد جزئیات بشم ولی سوالی رو که قلقلکم می داد پرسیدم: تو مادر منو می شناختی؟... یعنی...
نوشین نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:من نمی تونم درمورد فامیلی مادرت توضیحی بهت بدم...اگه می تونستم حرفی نداشتم...
می دونستم اصرارم بی فایده است... سوال بعدی رو سریع پرسیدم:خب راجع به قرار امشب و دو تا مهمون خارجیمون...
نوشین:برای انجام معاملاتمون... باید راضیشون کنی با ما همکاری کنن...
پوفی کشیدمو با حرص گفتم:من هنوز یه هفته هم نشده که وارد ماجرا شدم ولی شما از من انتظار دارید مثل یه حرفه ای عمل کنم... انگار نه انگار که...
حرفمو قطع کردمو به در خیره شدم...نوشین رفت درو باز کردو سیامک وارد شد... موهای مشکی ابروهای تیغ زده و چشم های درشت مشکی... به هم می یومدن...
نوشین نگاهش کرد که سیامک گفت:ماشین خانم رسید... من می شم رانندشون نوشین تو هم حواست به خودش باشه... من باید حواسمو جمع اونا کنم...
اومد جلوی من وایساد... قدش صدوهشتادوخرده ای بود...آروم گفت:بلدی با اسلحه کار کنی...
همونم مونده...
کنارم نشست و شروع کرد به یاد دادن به من... بعد آخرش گفت:امیدوارم احتیاج پیدا نکنی...
بی خیال گفتم:ممنون...
یه نگاهی به من کردو گفت:نوشین وکیلته ولی من رانندتم... نباید با من اینجوری صحبت کنی... اینجوری ازت حساب نمی برن...
بی خیال گفتم:تو خودت صمیمی حرف می زنی... اصلا از دوم شخص جمع استفاده نمی کنی..
سیامک یکم خودشو جمع و جور کردو گفت:من اونجا...
بی خیال پریدم وسط حرفش:منم اونجا
سیامک دیگه هیچی نگفت که نوشین پرسید:محتشما واسه چی اومدن اینجا...
سیامک بی خیال گفت:پولایی که معلوم نیست از کجا درآوردنو خرج کنن...
نوشین گفت:ولی بازم حواست بهش باشه...
سیامک سرشو تکون دادو با لذت گفت:فکر کنم قضیه یزدی خیلی به نفع ما تموم شده... بینشون دو دستگی ایجاد شده... به گروه محتشم اینا گفتن شما دیگه صلاحیت ندارین...یه گروه دیگه رو فرستادن تا رو کارشون نظارت کنه دست و پاشون و بستن...
نوشین کمی فکر کردو گفت:این واسه کارمون خوبه... ولی واسه امنیت خودمون...
بی خیال گفتم:چیزی نمی شه... همونطوری که نیما قصد نداره به محمد آسیب برسونه محمد هم همچین قصدی نداره... فقط باید مواظب همون گروه پشتیبانیه باشین...
سیامک یکم فکر کردو گفت:شاید اینجوری باشه ولی ما نباید ریسک کنیم...الآن هم همه چی حاضره باید بریم... منتظرمونن...
بلند شدیم....
***
با ماشین لامبوری که برام فرستاده بود تا اونجا رفتیم...اول من...بعد نوشین پشت سرمون هم سیامک...با اون کفشای پاشنه بلند واقعا نمی تونستم تند راه برم... فکر کنم همین کلی جذبه بهم داده بود...
یه کشتی بزرگ تفریحی بود... وارد یه اتاقک مخصوص شدیم که سیامک درو باز کرد...این بار اول نوشین بعد من وارد شدیم... دو نفر اونجا نشسته بودن... دو تا آقا... لباساشون تابلو بود کلی پولشه... من و نوشین نشستیم کنار همون میز قماری که اون دو تا نشسته بودن...و سیامک هم بالاسرمون وایساد... بالا سر اونا هم یه آقایی وایساده بود...یکی از اونا که نسبتا پیرتر می زد گفت:مهندس ستوده کجاست؟...
-بچه اش رو گاز بود نرسید بیاد خدمتتون...
یارو دستشو محکم کبوند رو میز و گفت:مارو مسخره کردید؟...
با لحن بلندی گفتم:نخیر...شما مارو مسخره کردید...توقع ندارید که بیام دلایل نیومدن مهندسو واستون شرح بدم؟...
دو تایی خودشونو یکم جمع و جور کردن که یکیشون گفت:خب ما باید بدونیم طرف معاملمون کیه...می دونید که به خاطر سروان محتشم ...
اَه سه بار تو عمرم دیدمش... خب سه بار بیشتر...پنجاه بار باید اسمشو بشنوم...تو روحش...
این بار نوشین گفت:مهندس ستوده هستن... دختر مهندس ستوده بزرگ...مسئول ساحل...
مرده یه نگاهی به من کردو گفت:چند سالشه؟...
بی خیال گفتم:واسه خرید می خوای یا اجاره؟...
مرده یه ذره دیگه خودشو تکون دادو گفت:ما تضمینی می خوایم برای این که محتشم نتونه...
پریدم وسط حرفش:ما چیزی که به دردمون نخوره رو انجام نمی دیم...
صورت نوشین رنگ پریده شده بود...قرار گذاشته بودیم من حرف نزنم... بیشتر شرط و شروطشونو قبول کنیم و با احترام باهاشون برخورد کنیم...
مرده یه نگاهی به من کرد یعنی حالت خوبه؟...دختره دیوونه...
بی خیال بهش گفتم:فکر نکنم با پسر خاله خودش کاری داشته باشه... اونم با اون مادرش که عاشق مهندس ستوده است... درمورد خودم هم...
به مرد خیره شدم... گفتم:به هر حال اون دلش می خواد من با اونا همکاری کنم تا بتونه منو از این ماجرا بکشه بیرون تا بتونه بی سروصدا بعدش با من ازدواج کنه....
مرده یه نگاهی به من کردو گفت:از کجا بدونیم که شما با ما همکاری می کنین...
شونمو انداختم بالا گفتم:از کجا می دونید اگه باما همکاری نکنین چیزی از شما بیرون نمی ره؟..
اون یکی آقاهه که ساکت بود زد زیر خنده و گفت:خب... مثل این که ما مجبوریم با شما قرداد ببندیم... خب... می تونیم شروع کنیم...
بی خیال بهش نگاه کردمو گفتم:شما که این همه راه اومدین مطمئن بی تحقیق نیومده بودین.. واسه چی اینقدر وقت تلف کردین؟... به خاطر این که از جانب محمد راحت شین؟...
فکر کنم نوشین رنگ لبو شده بود... آخه بهش قول داده بودم ازشون نپرسم...
آقا اولیه:خیر... ما از جانب مهندس ستوده و ایشون اسوده خاطر بودیم... ولی با دیدن شما باید مطمئن می شدیم مهندس ستوده انتخاب اشتباهی نکرده باشن...
تا خواستم ازش یه سوال دیگه بپرسم نوشین سریع گفت:خب شرایط همکاری رو بگین...
مرد اولیه یه نگاهی به نوشین انداخت که گفتم:خانم توکلی وکیل بنده... می تونید چک کنید ببینید انتخاب من اشتباه بوده یا نه...
مرد دومیه شروع کرد خندیدن و بعد گفت:یاسر ولشون کن... بیایید راجع به قرارداد حرف بزنیم...
کجا اینا خارجی بودن؟...یاسر؟...
یاسر یه کاغذ درآورد که گفتم:فکر کنم همکاری ما بر پایه اعتمادی است که بهم داریم... یا حداقل مجبوریم نسبت به هم داشته باشیم... مطمئنن یه کاغذ تو همچین معادله ای نمی تونه باعثش بشه... چون کاغذ و سند واسه زمانیه که ما بتونیم درصورت عمل نکردن طرف مقابل به قانون شکایت کنیم... شما که دلتون نمی خواد به جناب سروان محتشم در این مورد شکایتی بکنید..
مرده خندید و گفت:حق داره دیگه... خب ما هر نوع جنسی بخواین براتون می یاریم منتها امنیتش با خود شماست...
بی خیال گفتم:در عوض چی می خواین؟..
مرد یه چهره غمگین پیدا کردو گفت:انتقام...انتقام همون زمانو...مطمئنم شما چیزهایی در مورد مادرتون می دونین... البته شما تنها خانواده قربونی نبودین... من هم پدر و مادرمو از دست دادم... من هم تموم چیز هایی که نیما به خاطرشون این کارا رو می کنه من هم دارم...
سرمو انداختم پایین که یاسر دستشو گذاشت رو شونه پسره و گفت:پیمان....
بهش نگاه کردم... پسره خوشگلی بود...حدود سی می زد...تو مایه های نیما... موهای مشکی و صورت سبزه روشن چشمای قهوه ای و بینی عمل کرده... موهاشو رو پیشونیش ریخته بود... لبای نسبتا معمولی...در کل خوشگل بود...
نوشین سریع گفت:در مورد اقامتتون تو هتل ما براتون اتاق گرفتیم...منتها باید بگم خانواده محتشم... محسن... اونجا برای تفریح اومدن...
یاسر خواست مخالفت کنه که پیمان سریع گفت:خوبه....من هم می خواستم نگاهی به هتل شما بکنم... البته اگه مشکلی وجود نداشته باشه...
-نه هیچ مشکلی وجود نداره...فردا می تونین همراه من بیاین...
یاسر و نوشین بدبخت هم دیگه حوصله مخالفت نداشتن...
پیمان:می تونم با شما خصوصی صحبت کنم؟...
سیامک دستشو گرفت جلوی من...که پیمان سریع گفت:شما می تونید از دور ببنید... فقط چند لحظه کوتاه...هیچ اتفاقی نمی افته...
سیامک با لحن بدی گفت:اعتمادی که خانم گفتن فقط درمورد ساخت پروژه بود...نه جون ایشون... این دیگه وظیفه منه...
یاسر که خیالش راحت شده بود سیامک اجازه نمی ده بلند شدو گفت:بله حق باشماست...ما پشت شما حرکت می کنیم تا هتل...
پیمان با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:هیچ اتفاقی نمی افته...
بی خیال گفتم:سیامک لطفا اجازه بده...
با این که سیامک بهم تذکر داده بود... سیامک و نوشین برام فرق داشتن...
سیامک:فقط کوتاه...
پیمان سر تکون داد و بلند شد من هم دنبالش.... از اتاقک بیرون رفتیم و طوری قرار گرفتیم که پیمان گفت:حالا تموم سوالایی که می خواستین بپرسین و به خاطر وکیلتون نپرسیدین رو بپرسین...اینجوری بهتره...
تایید کردمو پرسیدم:اگه شما نیما رو قبول داشتین نیازی به امتحان من نبود...بود؟...
پیمان:اعتماد به نیما...نه وکیلتون... ممکن بود کس دیگه ای رو آورده باشن که مورد اعتماد نیما نبوده باشه... من هیچ تاییدی از نیما مبنی بر اعتماد کردن بر ایشون نداشتم...
گفتم:خب من می تونم بهتون بدم؟...
لبخندی زدو گفت:از الآن به ایشون هم اعتماد داریم...
یه ذره به پایین نگاه کردمو گفتم: مدام از شما به عنوان خارجیا حرف می زنن...اما...
پیمان خنده نسبتا بلندی کرد و گفت:مادرم ایرانی نبود...انگلیسی بود..
تندی گفتم:پس چرا شما سبزه اید؟...
اوه اوه چی گفتم؟... از بسکه با پوستم مشکل دارم...
سریع حرفمو رفع رجوع کردم:من منظورم این بود که...
پیمان بلندتر خندید و گفت:شبیه پدرم شدم...
رو کردم بهشو گفتم:حالا می تونین سوالی که به خاطرش منو آوردید بیرون و اجازه دادید ازتون سوال بپرسم رو بپرسید...
پیمان لبخندی زدو گفت:شما به سروان محتشم علاقه دارین؟...
با تعجب نگاهش کردم که سریع گفت:خیلی راحت به اسم خوندینش...محمد...
بی خیال گفتم:اگه شما هم ناراحت نشین مطمئنن من بهتون فامیلیتونو نمی گم...
تازه یادم افتاد فامیلی شو نمی دونم...لبخندی زدو گفت:معین....پیمان معین...
لبخندی زدمو گفتم:پس شما شدید پیمان...درمورد جوابتون هم باید بگم خیر... اگه بهشون علاقه داشتم با نیما همکاری نمی کردم...مطمئننن مخفی کاری هم نمی کنم چون عاشق خانواده ام هستم...در ضمن من هنوز از نسبتی که محمد و خانواده عموش دارن... متوجه می شین دیگه؟...
پیمان تایید کردو گفت:حق با شماست...
دستشو به سمت در خروجی گرفت و گفت:بفرمایین....
سیامک که دید حرفامون تموم شد سریع اومد پشت منو حرکت کردیم...کنار لامبور مشکی رنگم که هنوز آرزوی رانندگی باهاش داشتم وایسادیم و یاسر اشاره کرد حرکت کنید و ما هم رفتیم... همین که سوار ماشین شدیم به نوشین که دهن باز کرده بود گفتم:اینجا نه...
***
بعد از این که رفتیم تو اتاق نوشین سریع یه شماره گرفت و گذاشت رو آیفون...
یه بوق...صدای نیما پیچید تو تلفن:چی شد جلسه؟...
بعد از دو ثانیه گفت:کی تو اتاقه؟...
نوشین:منو غزل... بیا گوش کن...
صدای ضبط شده جلسه بود...باورم نمی شد این کارو کرده باشه... من که ندیدم...تو کل زمان پخش نه من حرف زدم نه نوشینو نیما....
بعد که تموم شد نیما خندیدو گفت:عالی بود... خوب راه افتادی غزل...
نوشین با عصبانیت گفت:اگه چیزیش می شد چی؟...
نیما یکمی مکث کردو گفت:من غزلو پیش کسی نمی فرستم که کارش بلنگه....
یه لبخند گنده زدم که نیما گفت:نخند غزل... تو که اینو نمی دونستی...
صفحه‌ها: 1 2