مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان هیچکی مثل تو نبود
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5
متن کامل و بدون سانسور رمان هیچکی مثل تو نبود

اسم نویسنده:aram_anid
خلاصه:

آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار.
یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر زیرکی کارهای خودشم بکنه.
تلاش اصلیش اینه که به گفته مادرش خانم باشه و چقدر سخته خانم بودن با توجه به داشتن کودک درون فعال و کمی بی حواسی.
در هر تلاش آنا برای خانم بودن باعث میشه که مدام سوتی بده و صحنه های جالبی ایجاد کنه

این رمان با نام هیچکس مثل تو نبود هم معروف شده
به نام خدا خمیازه ای کشیدم. چشمهام هنوز بسته است. یکم چشمهام و مالیدم و بازشون کردم. سرمو کج کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. نیشم باز شد. هر روز دیر تر از دیروز. خوب چی کار کنم دیشب که نه، امروز ساعت 6 صبح خوابیدم. بایدم ساعت 12:30 بیدار بشم. حالا خوبه دیگه مامان نمیاد با جیغش بیدارم کنه. دوباره یه خمیازه کشیدم و پاشدم. یه دست به صورتم کشیدم و همراه یه خمیازه از اتاق رفتم بیرون. چشم چشم می کردم ببینم مامان کجاست. حتما" طبق معمول تو آشپزخونه است. رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم. حتی تو آینه خودمو نگاهم نکردم. چیه دیدن قیافه خودم هر روز. چیز جدیدی توش نبود که ببینمش. رفتم تو آشپزخونه. آدم هر ساعتی که بیدار بشه اولین چیزی که می چسبه یه استکان چایی داغه. اِه مامان که اینجاست. سلام کردم. داشت سبزی آب می کشید. ریخته بودشون تو آبکش که آبش خالی بشه. آبکش به دست برگشت سمتم که جواب سلامم و بده. با دیدن من یهو یه جیغی کشید و آبکش از دستش افتاد و از ترس دستش رفت رو قلبش. ترسیدن مامان خیلی باحال بود. کل آشپزخونه پر سبزی شده بود. مثل این فیلمها. مخصوصا" همین فیلم دیشبیه. نیشم تا بناگوش باز شده بود. من: مامان خوبی؟ چی شد ؟ مامانم که یکم آرومتر شده بود یه چشم غره به من رفت و یه پشت چشمم برام نازک کرد و گفت: دختر این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ آدم زهره اش آب میشه. گیج سرمو خاروندم و گفتم: چرا؟؟؟؟ دوباره یه چشم غره رفت بهم و با حرص گفت: همینه دیگه وقتی روز و شبت قاطی میشه همین میشه. اینم از ریخت و قیافت. حرفم که گوش نمیدی. همش سرت تو اون کامپیوتر و تلویزیونه. چسبیدی تو اتاقت و بیرون نمیای. نه تو خونه یه دور می زنی نه از خونه بیرون می ری ببینی دنیا دست کیه. این همه سال معلم بودم یکی مثل تو ندیدم به خدا. انقدر بی هدف و الاف. دوباره این مامان اول صبحی اعصابمو خورد کرد. خوب من چی کار کنم؟ ناراحت گفتم: مامان باز شروع کردی؟؟؟ مگه دست منه؟ کم دنبال کار رفتم؟ کم گشتم؟ کم به این و اون سپردم؟ دیدید که همه گفتن خبرت میکنیم اما کو تا خبر کنن. خوب کار دیگه ای ندارم. این همه سال درس خوندم حالا هم هیچی . اون همه زحمت دو زار نمی ارزه. مامان: حالا چون کار نیست باید بشینی فیلم ببینی و کتاب بخونی و همش تو اینترنت باشی؟ خدا کنه این دانشگاهه زودتر جواب بده. بابات امروز با آقای مهدوی قرار داره. ببینه می تونه کاری بکنه. نه دیگه چی کار. بی خیال چایی شدم. مامان گند زده بود به اعصابم. با اخمای در هم رفتم تو اتاقم و مامان و تنها گذاشتم تا سبزیهاش و جمع کنه. به من چه می خواست نترسه. اما خدایی مامانمم کم غر نمی زدا. واسه هر چیزی یه بهانه واسه غر زدن پیدا می کرد. رفتم تو اتاقم. رفتم جلوی آینه. چشمم که به خودم افتاد نیشم باز شد. بی خود نبود مامان بدبخت سکته کرد. موهام پف کرده بود، شکسته بود، پیچیده بود توهم، خلاصه عوامل مختلف دست به دست هم داده بودن تا موهای بنده مثل این بیابونیا بره تو هوا و مثل این حموم ندیده ها تو هم بپیچه. خلاصه اینکه وضعیت بسیار فجیح و ناجور بود. اگه خودم تو شب یکی و این ریختی می دیدم سکته می کردم. بیچاره مامان . با خنده رفتم حوله امو گرفتم و رفتم حموم. تو آینه حمام به خودم نگاه کردم. زندگی منم چه راکد و بی خود شده. صبح ها که خوابم. بعد از بیداریم یه سره تو اتاقمم. به قول مامان یا دارم فیلم می بینم یا کتاب می خونم. خوب از بی کاری به در و دیوار اتاق نگاه کردن که بهتره. این همه سال همه فکر و ذکرم درس بود. درس و درس و درس. هیچ کاری غیر درس خوندن بلد نبودم خیر سرم فوق لیسانس معماری بودم. اما بی کار. 25 سالمه. تنها دختر خانواده ام. مامانم معلم بازنشسته است. خودشو باز خرید کرده. پدرم مهندسه عمرانه که یه شرکت ساختمون سازی داره. چقدر بابا اصرار کرد بیا تو شرکت من کار کن. اما من قبول نکردم. اول اینکه کار کردن تو شرکت بابا اصلا" خوب نبود. خوشم نمیاد هر کی که فهمید بگه :خوببببببببببببببببببب باباش برا اینکه بی کار نباشه یه حقوقی بهش میده. نمی خوام تواناییهام و زیر سوال ببرن. واسه همین قید کار کردن برای بابا رو زده بودم. همه عشقم از همون سال اول دانشگاه تدریس بود. درس دادن تو دانشگاه به یه مشت دانشجوی خنگ پرو. خوب خودمم یه زمانی مثل همینا بودم. عاشق این بودم که بهم بگن استاد و دنبالم بدوان تا بهشون نمره بدم. بعدم من با بدجنسی بگم هر نمره ای که گرفتید همونه، نه یه نمره بالاتر و نه یه نمره پایین تر. یعنی همچین بگم که حسابی سکته کنن. اما موقع نمره دادن همه رو قبول کنم. آی حال می داد آی حال می داد. آقای مهدوی یکی از آشناهای بابا بود. چند وقت قبل رفته بودم پیشش و مدارکمم بردم بهم قول داده توی دانشگاه ... برام تدریس بزاره. آخه نمره هام خیلی خوب بوده. حتی پروژه امم عالی بوده. بچه درس خون بودم دیگه. هیچ کاری و بیشتر از درس خوندن دوست نداشتم. همین الانشم وقتی یه کتاب نو می بینم دست و پام می لرزه برای خوندنش. آخره شهریوره و چند روز دیگه مدرسه و دانشگاه باز میشه. منم طبق معمول راکد نشستم تو خونه. حتی حوصله این و ندارم که از خونه برم بیرون. پریسا دوستم هر وقت که زنگ می زنه میگه تو آخرش تو اون خونه کپک می زنی. یاد سگ یکی از هم کلاسیهام افتادم اونقدر چاق و تنبل بود که از جاش تکون نمی خورد و همه اش می خوابید آخرم در همون وضعیت مرد و کپک زد. نکنه منم آخرش این ریختی بشم. اه برو گمشو آنا حداقلش اینه که روزی چند بار می ری دستشویی خطر کپک زدن از سرت رفع میشه. شونه امو می ندازم بالا و می رم آب بازی. حموم رفتن من به خاطر آب بازیهام یکی دو ساعتی طول میکشه. وای که آب بازی چه حالی می ده. بعد یک ساعت و نیم حموم کردن با صورت سرخ شده حوله پیچ میام بیرون. ساعت 2 شده. بابا حتما" اومده خونه. پس کجاست؟ من ندیدمش. بی خیال رفتم تو اتاقم و نیم ساعت بعد حاضرو آماده اومدم بیرون. محض رضای خدا هم موهامو شونه کردم. صاف رفتم تو آشپزخونه. مامان داشت میزو می چید و بابا پشت میز نشسته بود و ماست می خورد. این بابای ما هم علاقه خاصی به ماست داره ها. بلند سلام کردم. مامان جونم جوابش یه چشم غره بود که باقی مونده ناراحتی کار صبحم بود اما بابا با لبخند جوابمو داد. منم به خاطر چشم غره مامان نرفتم کمکش و نشستم پشت میز کنار بابام. بابا هم طبق عادت همیشه داشت گزارش کار روزشو می داد. عادتش بود آب می خورد بیرون از خونه تو دهنش نمی موند. میومد 10 بار تعریف می کرد. داشتم واسه خودم به مرغ سوخاریها ناخونک می زدم که بابام گفت: راستی آنا آقای مهدوی رو دیدیم. سریع صاف نشستم و سرا پا گوش شدم. مامانم که داشت برنج می کشید بی خیال شد و برگشت سمت ما و گوشاش تیز شد. این وسط بابا بی خیال داشت قاشق قاشق ماستش و می خورد. یه قاشق ماست می خورد یک کلمه حرف می زد. بابا: مهدوی خیلی .... خوشش اومد .... گفت فردا .... بری پیشش ... می خواد بهت .... کلاس بده .... نمی .... مامان کفری گفت: مسعوددددددددددد این چه مدلشه؟ یا ماستت و بخور یا حرفتو بزن. بابا یه نگاه به من و مامان که منتظر چشم به دهنش و قاشق ماست تو دهنش داشتیم کرد و بی میل قاشق و گذاشت پایین و گفت: هیچی دیگه فردا برو ببین چه کلاسایی خالیه تا بهت ساعت بدن. چه می دونم خودت برو فردا هماهنگ کن دیگه. یه ثانیه هنگ بودم. مامان لبخند زد و یه نفس راحتی گشید برگشت که دوباره برنج بکشه. بابا دوباره قاشق ماستش و برداشت تا ماستش و بخوره. هیجان تو تنم مثل کرم می لولید. یهو با ذوق یه جیغ بلند کشیدم و سه متر پریدم هوا و همراه یه ییییییییییییییی بلند بالا جفت دستهامم بردم بالا. اونقدر ناگهانی تخلیه انرژی کردم که کفگیر برنج از دست مامان افتاد و کل آشپزخونه رو به گند کشید. بابا هم ماستی که تازه با قاشقش گذاشته بود تو دهنش از هولش ریخت بیرون و ریخت رو لباسش. وای وای چه گندی زده بودم. نیشمو باز کردم و تندی رفتم یه ماچ به مامان غضبناک و یه ماچ به بابای مبهوت دادم و دوییدم تو اتاقم. فعلنه جلوشون آفتابی نمی شدم بهتر بود. مخصوصا" جلوی مامان با اون بلایی که صبح سر سبزیهاش و الان سر برنجش آورده ام جلوش می بودم با همون کفگیر می زد تو فرق سرم نصف می شدم. دوییدم تو اتاقم و قد 10 دقیقه فقط از ذوق بالا پایین می پریدم و با صدای آرومی ییییییییی، یییییییییییی می کردم. موهای مبارک شونه شده امم به همون حالت جنگلی قبلی برگردوندم. ذوقم که یکم کمتر شد وقت اطلاع رسانی رسید. گوشی و برداشتم و به پریسا زنگ زدم. با همون اولین بوق گوشی و برداشت. من: یعنی مخابراتم به سرعت تو جواب تلفن نمی ده. رو گوشیت خوابیده بودی؟ پریسا خوابالود گفت: بنال، آره خواب بودم. مرحمت کردی بیدارم کردی. من: گمشو خره برو بمیر. من و بگو که زنگ زدم خوشیمو با تو تقسیم کنم. حالا اگه می گفتم می خوام شام بهت بدم حاضر بودی یه هفته بی خوابی بکشی. پریسا سریع با یه صدای هوشیاری گفت: می خوای شام بدی؟ با حرص گفتم: کوفتم بهت نمی دم برو گمشو بخواب. پریسا مهربونتر گفت: آنا جونم ..... بگو گلم چی شده... تنم مور مور شد. با چندش گفتم: اه گمشو پریسا 10 دفعه بهت گفتم صداتو این جوری نکن و برا من عشوه نیا. نمیگم که بمیری از فضولی. یهو پریسا جیغ کشید: میمون بهت میگم بگو برامن فیس نیا. من: چیشششششششششششششش بی تربیت خودت میمونی. الان یعنی تو بیداری؟ دوباره مهربون گفت: آره عزیزم بیدار بیدارم. من: می خوام خواب خواب باشی که همون جوری هم بری زیارت دیار باقی. خوب جونم برات بگه. کار پیدا کردم. یهو جفتمون با هم جیغ کشیدیم. همه حرفهای بابا رو براش گفتم و اونم کلی خوشحال شد و بعدم پیله کرد و گفت باید بهم شام بدی و از این حرفها. منم گفتم بزار اول فردا برم ببینم بهم کلاس می دن یا نه که اگه اکی شد فردا شب شام بدم بهش. یکم حرف زدیم و غیبت همه رو کردیم و بعدم قطع کردم. تازه یادم اومد یکم به خودم برسم و یه صفایی به ابروان مبارک بدم که شده بسان جنگلهای سر سبز شمال. یه خمیازه کشیدم. خدایا همه چی یه طرف اینکه اگه کارو بگیرم مجبورم صبح زود بیدار بشم یه طرف دیگه. بد به خواب صبح اونم تا 12 عادت کردم. وارد ساختمون دانشگاه شدم. از نگهبانی سراغ اتاق آقای مهدوی رو گرفتم. گفت طبقه سومه. پوفی کشیدم. هر دم از این باغ بری می رسد. سرمو چرخوندم. پله ها انتهای راهروی سمت راستی بود. آسانسورم کنارش. بدون نگاه کردن به آسانسور از پله ها رفتم بالا. دوتا پله رو رفتم. ایستادم. نه این جوری که نمیشه. من همین الانش چشمهام داره از خواب رو همدیگه میوفته این شکلی هر چی مهدوی حرف بزنه من چیزی حالیم نمیشه. از تو کیفم گوشیمو با هنزفریم در آوردم. یه آهنگ دوف دوفی شاد پلی کردم و گوشی و گذاشتم تو گوشم. ایول آهنگ...... ریز ریز سرم با آهنگ تکون خورد. این شد زندگی. حالا دیگه خوابم می پره. انگاری آهنگ بهم نیرو می داد. قدمهای سست و بی حالم جون گرفت. با ریتم رو پله ها قدم بر می داشتم. پاهامو با آهنگ تکون می دادم. خدا رو شکر که کسی تو پله ها نبود. البته قبلش همه جا رو چک کرده بودم. چون آخرای شهریور بود دانشگاه تقریبا" خلوت بود. بعدم همه که مثل من خر نیستن تو این گرما از پله برن بالا که. شونه امو با آهنگ تکون دادم. اخم کردم و لبمو غنچه کردم. شده بودم مثل این رپرا که تکنو می رقصن. به پاگرد طبقه دوم رسیدم. آهنگ به اوج خودش رسید. پامو انداختم پشت اون یکی پامو با یه حرکت یه چرخش 360 درجه رفتم و هماهنگ با چرخش دستهامم بردم بالا. یه یوهویییییییییییییییی آروم گفتم و چرخیدم و ایستادم. صاف جلوی دری که از طبقه دوم به پله ها باز می شد ایستادم و دهنم از تعجب باز موند. دستهام بالا بود. یه پسر جوون جلوم بود که دهنش یه متر باز مونده بود و چشمهاشم گشاد شده بود. منم بدتر از اون. چشمم که بهش افتاد سه چهار تا سکته رو با هم زدم. وای بمیرم من که هنوز پامو اینجا نزاشتم دارم ضایع بازی در میارم و سوتی می دم مامانم چقدر سفارش کرد که خانم باشم و مثل یه خانم رفتار کنم. سر جدم خیلی سخته. حالا این پسره رو چه جوری جمعش کنم. آنا زود باش یه چیزی به اون مغز ناقصت بیار و ماسمالی کن. تازه یادم افتاد که دستهام هنوز بالاست. یاد این دزدا افتادم که پلیس می خواد بگیرتشون و میگه ایست پلیس. دزده هم داره فرار میکنه ها یهو در جا می ایسته و دستهاشو می بره بالا. دستهای منم همون شکلی بالا بود. یهو بلند با صدای جیغی گفتم: وای خدا سوسک .... واییییییی .... وایییییییییی پسره متعجب تر از قبل با حرف من سرشو پایین کرد تا ببینه این سوسک مادر مرده کجاست. چشمم بهش بود و هنوز سعی می کردم خودمو ترسیده نشون بدم. دستهامو همون بالا تکون می دادم یکی می دید فکر می کرد دارم می رقصم. هیم می گفتم: سوسک ... سوسک ... پسره سرشو بلند کرد و یه نگاه به صورت مثلا" ترسیده من کرد و چشمهاشو برد بالا و به دستهای در حال قر دادن من چشم دوخت. به زور خنده اش و نگه داشته بود تا قهقهه نزنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: تا جایی که من می دونم وقتی یکی سوسک میبینه پاهاشو تکون میده و می بره بالا. حالا نمی دونم بالا بردن دستها چه سودی داره. تازه فهمیدم چه سوتی دادم. یعنی این یکی از اون قبلیه بزرگتر بود. دیگه واسه تکون دادن پاها دیر شده بود واسه همین دستهامو آروم آوردم پایین و خیلی شیک خودمو جمع کردم و سعی کردم اون ژست خانمی که مامانم همیشه می گرفت و بگیرم. یه سرفه ای کردم و خیلی خونسرد یه ببخشید گفتم و رفتم سمت پله ها که برم بالا.اینم از سوتی اول صبحی من. بی خود نیست من از خونه بیرون نمیام. خوب بیام بیرون این ریختی میشه دیگه. مامان که این چیزا رو نمی دونه. هی اصرار پشت اصرار که پاشو برو بیرون از خونه. خلاصه با غرغر رفتم طبقه سوم و رفتم پیش آقای مهدوی. ازم با روی باز استقبال کرد و یه برنامه گذاشت جلوم و گفت چه روزهایی می تونم بیام دانشگاه. من که کلا" بیکار بودم گفتم مشکلی با ساعتها ندارم. خلاصه چهار روز در هفته برام کلاس گذاشت. چون دفعه اولم بود و تا حالا تدریس نکرده بودم برام کارگاه گذاشته بود. نقشه کشی و اینا. برنامه به دست شاد و خوشحال برگشتم خونه. به پریسا هم خبر دادم که شب بریم بیرون. **** به ساعت نگاه کردم. وای خاک به سرم پریسا گفت 7:30 اینجاست الاناست که پیداش بشه. من هنوز مداد چشممو نکشیدم. مداد به دست جلوی آینه ایستادم. مداد و رو چشمم کشیدم و اومدم دمش و تنظیم کنم که صدای زنگ گوشیم از جا پروندم جوری که یه تکونی خوردم و سریع سرمو چرخوندم سمت چپ که گوشیمو ببینم. از هولم یادم رفت که مداد دستمه و هنوز رو صورتمه. چرخیدن همانا و کشیده شدن یه خط خوشگل مشکی از گوشه چشمم تا کنار گوشم همان. یه جیغی کشیدم و گوشی و برداشتم. پریسا: چته هنوز گوشی و بر نداشته جیغ میکشی؟ پرو پرو گفتم: بمیری پریسا همه صورتم و سیاه کردی؟ پریسا: من میگم تو دیوانه ای بهت بر می خوره. آخه من از تو ماشین چه جوری می تونم صورت تو رو سیاه کنم ؟ من: از همون جا با اعمال نیرو می تونی. الانم قطع کن دارم حاضر می شم. اومدم گوشی و قطع کنم که صدای جیغ پریسا رو شنیدم. دوباره گوشی و گذاشتم کنار گوشمو گفتم: چی میگی؟ پریسا: هوی آنا بیا بیرون. من پشت درتونم. تو دلم یه فحشی دادمو گفتم: پنج دقیق دیگه میام. دوباره جیغ کشید: واییییییییییییی می گشمت می خوای من و یک ساعت بکاری این بیرون. بدو بیا. واسه خودم نیشمو باز کردم اینم من و شناخته. من: نه جان تو گفتم 5 دقیقه دیگه بیرونم. خسته میشی بیا تو. پریسا: من که می دونم 5 دقیقه ات یعنی یک ساعت. شرط می بندم هنوز شلوارتم نپوشیدی. یه نگاه به خودم کردم. کور شده انگار چشمهاش لیزر داشت که از پشت درها و دیوارهام من و می دید. راست میگفت هنوز لباسهای تو خونه ام تنم بود. مهربون گفتم: پریسا جون صبر کن دارم میام. و سریع قطع کردم قبل از اینکه دوباره جیغ بکشه. تندی صورتمو تمیز کردم و یه مداد چشم نصفه کشیدم و ریمل زدم. طولانی ترین قسمت آرایش همین مداد و ریمل بود. رژ و رژگونه با هم یک دقیقه هم طول نمی کشید. سریع لباس پوشیدم و شال به دست از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت در و تو همون حال گفتم: مامان من رفتم. قبل بستن در صدای مامان و شنیدم که گفت: آنا دیر نکنی. مواظب باش. تو دلم یه باشه ای گفتم اما می دونستم که دیر می کنیم. کلا" مدلم بود. از دبیرستان تا حالا هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون از نیم ساعت قبل تایمی که مامان اعلام کرده بود بیا خونه غر می زدم که من باید برم و من باید برم و آخرشم نیم ساعت دیر تر از ساعت موعود می رسیدم خونه. نمی دونم چرا. همیشه هم اون نیم ساعت آخر بیشتر خوش می گذشت چون حدودا" 600 بار خداحافظی می کردیم. در حیاط و همچین محکم بستم که یه صدای بدی داد. سریع رفتم سمت ماشین پریسا. یه 405 یشمی داشت. رفتم دستگیره رو گرفتم اما مگه باز میشد. یه نگاه به پریسا انداختم که خونسرد به جلو نگاه می کرد. زدم به شیشه برگشت سمتم. من: درو باز کن. بهم اخم کرد و ساعتشو بالا آورد و نشونم داد. خوب که چی؟ نیم ساعت دیر کردم دیگه. نیشمو باز کردم و گفتم: پریسا جون ببین یه نیم ساعت زودتر اومدم تو گفتی یه ساعت. چشمهاشو ریز کرد و گفت: خیلی پررویی. باز نمی کنم. دوباره نیشمو باز کردمو گفتم: مطمئنی؟؟؟؟ سرشو تکون داد. دستمو از دستگیره برداشتم و کیفمو رو شونه ام صاف کردم و گفتم: خوب پس از شام خبری نیست. من رفتم خونه. تا برگشتم برم سمت در خونه پریسا پیاده شد و بلند گفت: خوبه تو هم یه شام می خوای بهم بدیا. بیا بالا. عادته دیر نکنی انگاری بهت خوش نمی گذره. یه لبخند دندون نما نشونش دادم و سوار شدم. راه افتاد. من: خوب کجا بریم. پریسا: چون دیر کردی من انتخاب می کنم جارو. بریم
فرحزاد. برگشتم سمتش و گفتم: چیه قلیون بدنت کم شده؟ پریسا با نیش باز گفت: شدید اومده پایین. من: گفته باشما پول قلیون و خودت می دی من فقط شام و حساب می کنم. به من چه تو می خوای قل قل راه بندازی. من پولشو بدم؟ یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: چیشششششششش خسیس. تو راه کلی حرف زدیم تا رسیدیم. رفتیم باغچه همیشگی. دیگه شناس شده بودیم اونجا. انقده که هر هفته این پریسا معتاد من و می برد اونجا. منم نمیومدم خودش می رفت با بقیه ارازل. امشبم به زور بقیه رو دک کرده بودیم. چون من باید شام می دادم نون خور اضافه نمی خواستم. رفتیم و رو یه تخت نشستیم. پریسا سفارس قلیون پرتغالی داد. چقده من از قلیون بدم میومد. دودش که بهم می خورد سرم درد می گرفت. حالا نه که پاستوریزه باشما اما از قلیون بدم میومد. فقط این قل قل کردنش و دوست داشتم. مانتومو رو پام مرتب کردم. مانتوم نو بود تازه خریده بودم. یه مانتوی مشکی جلو بسته خنک بود که جلوش مدل چپ و راستی بود. البته چپ و راستیش توهم بود. درواقع همون جلو بسته بود. رو پهلوی سمت چپش جمع میشد و یه سگک داشت مثل سگک کمربند که از توش یه دسته از پارچه مانتو رد کرده بودن که این پارچه از اون سگکه آویزون بود و من هر وقت بیکار بودم این تیکه پارچه رو می گرفتم تو دستمو باهاش بازی می کردم. مثل دستمال یزدی این داش مشتیا. این قسمت مانتومم صاف کردم. بلند بود و رو تخت قرار گرفته بود. داشتم با دقت دور و برمو دید می زدم که دیدم دوتا پسر همراه یه دختر اومدن و نشستن تخت بغلی ما. دختره وسط نشست. یکی از پسرا سمت چپ و یکیشونم پشت به ما سمت راستش. این پسره که پشت به ما داشت می نشست قدش بد نبود اما لاغر بود. یه شلوارم پوشیده بود که فاقش کوتاه بود و یه بلوز کوتاهم پوشیده بود. من نمی دونم چرا این پسرا تیشرتاشون و مناسب سنشون نمی خرن؟ لباساشون اونقدر تنگ و کوتاهه که آدم فکر میکنه لباس نوجونیشونو پوشیدن. داشتم به این فکر می کردم که هدف اینا از پوشیدن این لباسهای مسخره چیه که پسره نشست. چشمهای من شد دوتا سکه 500تومنی. وای مامان ایناااااااااااااااااااااا اااااااااااااا پریسا سرش تو گوشی بود. سرشو بلند کرد و یه نگاه به جلو انداخت و با غر گفت: پس این پسره کجاست؟ چقدر طول داده واسه یه قلیون؟ روشو برگردوند سمت من که دید من زوم شدم یه سمت و دهن و چشمم هم باز مونده. یه دستی به بازوم زد و گفت: آنا خوبی؟؟؟؟؟ سکته کردی؟ من: دارم می کنم. مزاحم سکته کردنم نشو. رد نگاه من و گرفت و وقتی اونم اون چیزی که من دیدم و دید اخماش رفت تو هم و گفت: اه خاک بر سرش کنن. بمیری با این لباس پوشیدنت. با این حرف انگار از شوک اومدم برون. چندشم شده بود. تنم یه لرز کوچیک رفت. پسره بی شخصیت. یکی نیست بگه لباسهای سایزتو نمی پوشی به درک دیگه اومدن نشستنت اونم این مدلی چیه دیگه؟ اومده بود و صاف نشسته بود جلوی من. تا نشست فاق شلوارش که کوتاه بود. تیشرتشم که کوتاه، با نشستننش کوتاهتر هم شد و تقریبا" تبدیل شد به یه نیم تنه و بگم قد 30 سانت از باسن تا کمرش پیدا بود دروغ نگفتم. منظره حال به هم زنی بود. دستهامو مشت کرده بودم و چشمهامو بسته بودم که چشمم به اون منظره منزجر کننده نیوفته. همین لحظه قلیونمون و آوردن. چشمهامو باز کردم و به پسری که قلیون و آورده بودن نگاه کردم. من: ببخشید آقا ما می خوایم تختمون و عوض کنیم. پسره با تعجب نگاهم کرد. آخه این تخت همیشگیمون بود و ما هیچ جای دیگه ای نمی نشستیم. پسره: چرا ؟؟؟؟ الان تخت خالی نداریم آخه. اخمام رفت تو هم. عصبی گفتم: آقا یا یه تخت دیگه بهمو ن بدین یا به اون آقای که رو تخت کناریه بگید درست بشیه. پسره یه نگاه با تعجب به من کرد و سرشو چرخوند و با دیدن اون پسره و منظره ناجورش اخماش رفت تو هم و رفت سمت تخت بغل. یه ضربه به شونه پسره زد که پسره برگشت. -: آقا جاتون و عوض کنید. برین اون سمت تکیه بدید به پشتی. این چه وضع لباس و نشستنه. اینجا خانواده رفت و آمد میکنه مگه خودت ناموس نداری؟ حالا پسره که رو تخت نشسته بود با هر حرف پسر قلیونیه سعی می کرد به زور کشیدن تیشرتشو بلند تر کنه و شلوارشو هم بالا تر بیاره. اما توفیری نمی کرد. دقیقا" همون 30 سانت پیدا بود. آخرهم عذرخواهی کرد و رفت کنار دختره و تکیه داد به پشتی. یه چشم غره به پسره رفتم و رو به پریسا گفتم: آخیش ... داشتم بالا میاوردم. نمی دونم امروز چه کار بدی کردم که خدا این جوری داشت مجازاتم می کرد. میگن دنیا دار مکافاته همینه دیگه مادر. پریسا هنوز چشمش به تخت بغل بود. سرشو از رو تأسف تکون داد و گفت: خاک بر سر دختره ببین با کیا اومده بیرون. چیشششش ... این و گفت و با غیض شیلنگ قلیون و کشید. همچین کشیدش که قلیون یه تکون بدی خورد. ما دو تا با وحشت خیز برداشتیم سمت قلیون. و پریسا تونست قلیون و نگه داره که نیوفته رو تخت اما یکی از زغالها از رو قلیون افتاد پایین صاف نشست رو دنباله مانتوی من . اول متوجه نشدیم اما وقتی اومدیم یه نفس راحت بکشیم که ایول قلیونه نیوفتاد آبرومون بره ...... بوی سوختگی و کمی دود حس کردیم. با چشم دنبال چیزی می گشتیم که آتیش گرفته باشه که دیدم این مانتوی مبارک یه سوراخ گنده تو دنبالش ایجاد شده و فرش رو تختم داره می سوزه و بوی بدی میده. تندی با هر چی می تونستیم زغاله رو شوت کردیم پایین تخت. قیافه ام ناله بود قشنگ. ناراحت دنباله مانتومو گرفتم و بهش نگاه کردم. گریه ام گرفته بود. قد یه انگشت سوراخ شده بود مانتوم. برگشتم با حرص به پریسا نگاه کردم. پریسا تا نگاه آتیشی منو دید نیششو باز کرد و گفت: اینم سوتی امروزت. داشتی جیره امروزتو از دست می دادی. چشمهامو ریز کردم و با حرص گفتم: چیره امو صبح خرج کرده بودم. این سوتی تو بود خانم. بعدم مجبور شدم جریان صبح و آهنگ و پسره و سوسک و تعریف کنم. پریسا هم دلشو گرفته بود و می خندید. یه دو سه ساعتی اونجا نشستیم و کلی هم حرف زدیم. کلا" ما فرحزاد که می ریم دلمون نمیاد برگردیم خونه. بالاخره ساعت 11 رضایت دادیم و برگشتیم خونه. ***** از تاکسی پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. جلوی در دانشگاه بودم. آنا چته؟ تو دیگه دانشجو نیستی که استرس بگیری تو الان استادی مثلا". تو می تونی زور بگی . تو قدرت داری. برو بابا دلداری الکی می دی؟ اون موقع که من دانشجو بودمم بچه ها زیاد استادا رو تحویل نمی گرفتن مخصوصا" استادای زنو، با وجود اینکه سنشونم زیاد بود اذیت می کردن. الان که دیگه هیچی. ماها مثلا" دانشجو خوبا بودیم. بچه های الان انقده پروان که نگو. منم که تفاوت سنی آنچنانی باهاشون ندارم. خدایا خودت یه کاری کن هر چی گاگول و بی زبونه بیوفته تو کلاس من. یه نفس گرفتم و با فوت دادم بیرون. زیر لب یه به امید خدا گفتم و قدم برداشتم و قاطی دانشجوها رفتم تو دانشگاه. هر وقت استرس داشتم چشمهام مثل چراغ برج دریایی می شد. هی می چرخید این سمت و اون سمت. الانم اون شکلی شده بود. هفته اول مهر بود و دانشگاه شلوغ. عجیب بود. فکر نمی کردم بچه ها هفته اول بیان دانشگاه . اومدنشون چند تا دلیل می تونست داشته باشه. یا خیلی درس خون بودن که بعید بود. یا اینکه واسه وقت گذرونی و خوشگذرونی و دیدن دوستاشون اومده بودن. بیشتر حالت دوم به اینایی که من می دیدم می خورد. همه که مثل ما بدبخت بیچاره ها نبودن از ترس استاد همون روز اول دفتر کتاب بیارن دانشگاه و جزوه بنویسن. نیومدی سر کلاسم غیبت. بشه من خودم که از روز اول مهر همه کلاسها رو می رفتم. نخاله بودم دیگه. همین جور با کنجکاوی به دانشجوها نگاه می کردم که صدای سلام کردن کسی و شنیدم. برگشتم با تعجب نگاه کردم ببینم کیه که سلام میکنه. یه پسر جون کنارم ایستاده بود. می خورد هم سن من باشه شایدم یکی دو سال کوچیکتر. کلا" بچه های این دانشگاه از همه سنی بودن. همسن بابامم دانشجو داشتن اینجا. پسره قد بلندی داشت و چهارشونه بود هیکلشم اییییییییییییییییییـی بد نبود. اما موهاش بیشتر از هر چیزی نظرمو جلب کرده بود. انقده مرتب بود که داشتم فکر می کردم قبل بیرون اومدن چند ساعت جلوی آینه ایستاده. بغلای کله اش موهاش کوتاه بود و جلوی موش بلند بود که یه وری تیز تو آسمون بود یعنی میگم تیزاااااااااااا اما قشنگ بود. صورتش تر تمیز و تیغ کرده بود. هنوز داشتم با چشم آنالیزش می کردم که یه لبخندی زد و گفت: سلام من مهبدم می تونیم آشنا شیم؟ بعدم دستش و آورد جلو. با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به دستش کردم. بعد سریع برگشتم به دور و بر نگاه کردم. راستش تو دانشگاه قبلیم این آقایون محترم حراست نه که دانشگاه بزرگ بود با دوچرخه تو محوطه دور می زدن و چپ و راست به همه گیر می دادن. دیگه چه برسه به دست دادن یه دختر و پسر. بچه ها می رفتن اون پشت مشتای درختها و شمشادا و یواشکی دست می دادن به هم انگار می خواستن مواد رد و بدل کنن. هنوز داشتم به دست پسره مهبد نگاه می کردم. سوالی که تو ذهنم بود و بلند گفتم: اینجا به دختر پسرا گیر نمی دن؟؟؟؟؟؟ یه خنده ای کرد و گفت: نه بابا ما اینجا قدیمی هستیم حق آب و گل داریم کسی به ما گیر نمیده. ترم یکی هستی؟؟؟؟ ابروهام از تعجب رفت بالا. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. با انگشت به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم: من ؟؟؟؟؟؟ مهبد دوباره خندید. ای که رو تخت مرده شور خونه بخندی. مگه برات جک تعریف می کنم که زرت زرت می خندی؟ اخم کردم. خنده اشو جمع کرد. اما کاملا" پیدا بود که هنوز دلش می خواد بخنده. مهبد: نگفتی اسمت چیه؟ چی می خونی؟ ترم چندی؟ بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم حرف بزنیم اینجا سر راهیم. با دست به یه نیمکت زیر یه درخت اشاره کرد. به نیمکت نگاه کردم. یعنی چی ؟ این چی میگه؟ من چه حرفی دارم با این بزنم؟ تازه یادم افتاد نباید گیج بازی در بیارم و باید خانم باشم. صاف ایستادم و سعی کردم تعجب و از صدام و نگاهم دور کنم. گفتم: ببخشید من باید برم. تا یه قدم برداشتم سریع اومد جلوم و گفت: اِ کجا؟؟؟ تو هنوز اسمتم به من نگفتی. گیج بودم با تعجب گفتم: اسمم ؟ چرا؟ دوباره خندید. بمیرم من دوباره گیج بازی در آوردم. مهبد: حداقل شماره اتو بده. دوباره این دهنم با تعجب باز شد و ابروهامم پرید تو موهام. من: بله؟؟؟؟!!!!! مهبد: خوب شماره من و بگیر. خودمو جمع کردم و در حالی که از بغلش رد می شدم گفتم: اشتباه گرفتی آقا. اومدم رد بشم که بازومو گرفت. خاک به سرم این پسره دیگه کیه؟ با ترس به بازوم و دستش نگاه کردم. بهت زده گفتم: دستتو بردار. چشمهای گردم و از دستم برداشتم و به چشمهاش نگاه کردم. یه لبخند زد و گفت: چرا مثل دختر دبستانیها رفتار میکنی. کار داری باشه شماره امو بگیر خوب. بله دیگه الان از راهنمایی و بلکم زودتر دخترا دوست پسر دارن. همین میشه که این پسره میاد دبستانیها رو مثال می زنه احتمالن بچه های پایه آمادگی مد نظرش بوده. یه تکونی خوردم و بازومو از تو دستش در آوردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و محکم گفتم: اشتباه گرفتید آقا من دانشجو نیستم. سمج گفت: خوب نباش. چه ربطی داره؟ هنوزم می تونیم دوست باشیم. منگ سریع و بی حواس گفتم: دوست باشیم؟ سر جدت بی خیال شو بابا اشتب گرفتی. یهو دستمو محکم کوبیدم رو دهنم تازه فهمیدم مدل وقتایی که با پریسا و دوستامون هستم چاله میدونی حرف زدم. این مهبدم که ریسه رفته بود. گند زدم. روزم روز نمیشه اگه سوتی ندم. پامو که بزارم بیرون خود به خود یه گندی باید بزنم. سریع برگشتم و تند تند رفتم سمت در ساختمون آموزش. این مهبد کنه هم دنبالم. مهبد: اِه صبر کن کجا میری. بزار من راهنماییت کنم تو که جایی رو بلد نیستی. صبر کن. با دو تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت: چرا تند تند میری؟ هنوز تا شروع کلاسها مونده. نه این پیله تر از این حرفهاست. ایستادم. اونم ایستاد. با اخم گفتم: رشته ات چیه؟ خوشحال گفت: عمران. با همون اخم، جدی گفتم: این ساعت چه کلاسی داری؟ یکم فکر کرد و گفت: اممم .... فکر کنم نقشه کشی باشه، مهم نیست جلسه اول که نمیگه کاری بکنیم. دِه بیا این پسره تو کلاس من بود. خدایا خوب جواب دعامو دادی. می زاشتی برم تو کلاس بعد بلا نازل می کردی رو سرم. با اخم گفتم: این ساعت اجازه نداری بیای کلاس. ذوق زده گفت: نریم کلاس؟ می خوای بریم بیرون؟ ای بابا این چه زبون نفهمه. اخممو غلیط تر کردم و گفتم: مهبد چی هستی؟ مهبد: مهبد محمدی. من: آقای محمدی اگه نمی خوای هنوز سر کلاس نرفته مجبور بشی درستو حذف کنی بهتره همین الان راهتو بکشی و بری. مهبد گیج گفت: چرا درسمو حذف کنم. من: من مفخم هستم استاد درس نقشه کشیتون. امروزم نمیاید سر کلاس. فعلا" اخراجید تا جلسه بعد. مهبد پق زد زیر خنده: دمت گرم خیلی باحال فیگور گرفتی یه لحظه باورم شد. دلم می خواست بزنم تو سرش. بی شعور منو به استادی قبول نداشت. از حرصم با پا محکم زدم به بغل کفشش و سریع از کنارش رد شدم رفتم. اونم دیگه دنبالم نیومد. رفتم تو دفتر اساتید. اعصاب برام نزاشته بود این پسره. ببین اول صبحی چه جوری حالمو گرفته بود. نشسته بودم واسه خودم زیر لبی غرغر می کردم که یه خانمی حدودا" 30 اندی ساله وارد شد. بلند شدم و سلام کردم. من: سلام. خانمه با لبخند: سلام عزیزم خوبی. بشین راحت باش. اومد رو صندلی کنارم نشست و یه نفسی کشید. با لبخند گفتم: خسته نباشید. برگشت سمتم و گفت: سلامت باشید. واقعا" که این بچه ها جون آدم و می گیرن. همچین میگفت بچه ها انگار بچه های ابتدایی بودن. پس معلومه این دانشجوها از اون اذیت کنا هستن. خانمه دستشو جلو آورد و گفت: راستی من مهلا احمدی هستم. استاد زبان. با لبخند دستمو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم: منم آنا مفخم هستم رشته ام معماری و قراره بیشتر درسهای کارگاهی و درس بدم. خندید. یکم با هم حرف زدیم و مهلا در مورد دانشگاه و محیطش و دانشجوهای پرو و خنگش بهم گفت. یکی یکی استادها میومدن تو اتاق. آبدارچی برامون چایی آورد. مهلا یکی یکی استادها رو بهم معرفی می کرد. خیلی سعی کردم حواسمو جمع کنم که اسمها یادم بمونه اما می دونستم به دو سوت نرسیده یادم میره. خلاصه بعد چایی خوردن و یکم غیبت وقتش رسید که بریم سر کلاسها. بلند شدم همراه مهلا از اتاق رفتم بیرون. راهنماییم کرد تا کلاسمو پیدا کنم. یه کلاس بود پر میزهای نقشه کشی. چشمهامو بستم و با یه نفس عمیق رفتم تو کلاس. بچه ها بی توجه به من داشتن حرف می زدن. رفتم و جای استاد نشسته ام. یه پسر و دختر از در وارد شدن. پسره یه نگاهی به من کرد و گفت: اه ورودیها چه عشقی دارن بیان جای استاد بشینن. حرصم گرفت. یعنی هیچکی من و شکل استادا نمیبینه؟ خدااااااااااااااااااااااا ااا با اخم به پسره گفتم: لطف کنید در کلاس و پشت سرتون ببندید. پسره ایستاد و یه نگاه بهم کرد و گفت: نوکر می خوای؟؟؟؟ ( یه نگاه خریدار بهم کرد و با یه لبخند گفت ) چشم نوکرتونم هستم. برگشت و در کلاس و بست. داشتم می ترکیدم از حرص. پسره برگشت سمتم و با همون لبخند مسخره اش گفت: خوب حالا مثل دخترای خوب پاشو برو سر جای خودت بشین. اگه جا نداری بیا کنار من بشین. وای که می خوام سرمو بکوبم به دیوار. یعنی انقده
جوون نشون می دم که فکر می کنن ترم یکیم؟ اومدم با حرص یه چیزی بگم که در یهو باز شد و مهبد با خنده اومد تو کلاس و پشت سرش 2-3 تا پسر دیگه هم وارد شدن. مهبد تا من تو جای استاد دید نیشش بسته شد و با چشمهای گرد تو جاش خشک شد. مهبد ایستاد و دوستاش از پشت یکی یکی خوردن بهش و صداشون در اومد. مهبد بی توجه فقط با بهت رو به من گفت: جدی جدی استاد بودی؟ خنده ام گرفته بود. جلوی خودمو گرفتم که نخندم. با اخم گفتم: بفرمایید بشینید. آخرین نفرم در کلاس و ببنده. شما آقای محمدی این دفعه رو می بخشم می تونید بمونید سر کلاس. با صدا و حرفهای من کلاس ساکت شده بود و همه با تعجب و کنجکاوی به من نگاه می کردن. وقتی مهبد سرشو انداخت پایین و مثل بچه های خوب رفت سر جاش نشست تازه انگاری همه باور کردن که من استادم. همه ساکت شدن و خودشون و جمع کردن. پسری که می خواست من و ببره کنار خودشم زودی رفت سر جاش نشست. نه انگاری اینجا باید سگ باشم. با اخم خودمو معرفی کردم و اسمهای بچه ها رو از رو لیست خوندم و در مورد کلاس و نحوه کار و نمره توضیح دادم. از اول تا آخر کلاسم سعی می گردم با اخم و پر جذبه باشم تا بچه ها ازم حساب ببرن. نذاشتم کسی نفس بکشه. تا یکی مزه می ریخت سریع ضایعش می کردم که حساب کار دست بقیه هم بیاد. انگاری دیگه همه به استادی قبولم داشتن. دیگه کسی تا آخر کلاس صداش در نیومد. یه یه ساعتی حرف زدم و بعدم کلاس و تعطیل کردم. نشستم تا همه از در برن بیرون و بعد خودم با ذوق به کلاس خالی نگاه کردم. آخی استادی چه فازی می داد. دو تا اس ام اس به پریسا دادم و سر بسته گفتم اوضاع چه جوریاست. گوشیو انداختم تو کیفم. زیپشم نبستم. کیفمو جمع کردم و برگه حضور غیابمو گرفتم و از کلاس اومدم بیرون. بچه ها مثل مورچه های کارگر تند تند از این ور سالن می رفتن اون سمت. چقدر تند راه می رن. سر یه پیچی بودم که باید ردش می کردم تا برسم به پله ها و برم طبقه دوم، آخه کلاسم طبقه چهارم بود و دفتر اساتید طبقه دوم. پیچ و پیچیدم. سرم پایین بود و داشتم با تمرکز راه می رفتم تا بنا به سفارش مامان خانم و با وقار نشون بدم. مامانم من و میشناسه می دونه راه رفتن درست و بلد نیستم هی سفارش میکنه. چشمم جلوی پامو می دید و مواظب بودم که کجا پا می زارم. سرمو بلند کردم و خوشحال از اینکه دارم خوب راه می رم به رو به رو نگاه کردم. دو نفر داشتن از رو به رو میومدن. چشمهام گرد شد از تعجب. نهههههههههههههههههههههه ...... یکیش اون مرده بود که روز اول تو پله ها دیدمش و اون یکی ... گرومپ .... افتادم. با زانو خوردم زمین و کیفم ولو شد و محتویاتش مثل ماست پخش شد. از درد چشمهامو بستم و لبمو گاز گرفتم تا صدام در نیاد. سرمو انداخته بودم پایین. بلکم کسی من و نبینه و نشناسه. -: حالتون خوبه؟ کمک نمی خواین. الاغی؟؟؟؟!!!! زمین خوردم زانوم شکست چه حال خوبی دارم آخه؟ سرمو بلند کردم. پسر پله ایه کنارم نشسته بود. تا چشمش به من افتاد یهو با بهت با دست اشاره به یه سمتی کرد. شاید منظورش پله ها بود و گفت: اِه ... شما ... همون خانم سوسکه هستین .... اخمم رفت تو هم. من: نخیر من خانم آدمه هستم. سوسک چیه چندش... لبخندشو به زور جمع کرد. دوباره پرسید: حالتون خوبه؟؟؟ به زور گفتم: سعی میکنم خوب باشم. خیز برداشت سمتم و گفت: بزارید کمکتون کنم بلند بشید. سریع دستمو آوردم بالا و به حالت ایست گرفتم سمتش. تندی گفتم: به من دست نزنیا .... پسره با بهت نیم خیز تو جاش استپ شد. فهمیدم خیلی بد گفتم بهش، بیچاره می خواست کمک کنه. سریع اومدم درستش کنم. گفتم: می ترسم بچه ها ببینن حرف در بیارن برامون. پسر دومیه پوفی کرد. اه آقا لاله یه صدای از خودش در آورد. سرمو بلند کردم و به خنده مسخره پسره که تو تمام این مدت با اخم بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم. اونم تو چشمهام نگاه کرد. واقعا" که خنگی. الاغ .... بی شعور ..... همین جوری بی خودی دلم می خواست به این یارو فحش و بد و بیراه بگم. پسر پله ایه با لبخند گفت: اگرم بخواد بد بشه برای من بد میشه که استادم شما نگران نباشید. استادی؟ استاد کجا؟ پس چرا من ندیدمت تو دفتر. آی لجم گرفت، آی لجم گرفت . اینم منو به چشم استاد نمی دید. آخه خدا من چقدر بدبختم. با یه اخم غلیظ گفتم: ممنون آقای استاد نیازی نیست کمک کنید. خیلی لطف کردنت گرفته وسایلمو جمع کن. پسره با خنده وسایلمو جمع کرد و ریخت تو کیفم و کیفمو داد دستم. به زور از جام بلند شدم و ایستادم. خدایی بود که این راه روی سمت پله ها معمولا" خلوت بود وگرنه آبرو برام نمی موند. پسر دومیه دولا شد و یه چیزی از زمین برداشت . به دستش نگاه کردم. اوا این دست تو چی کار می کنه؟ سریع رژ قرمز جیغمو از دستش گرفتم. اصلا" یادم نبود این تو کیفمه. آبروم رفت. به قول پریسا این از اون رژ خرابیا بود که فقط زنای فلان می زدن. منم فقط تو مهمونیا می زدم اونم یکم. عشق رژ قرمز داشتم خوب. رژم و انداختم تو کیفمو تندی زیپشو بستم و با یه تشکر ساده تندی با نهایت سرعتی که پاهای چلاق شدم اجازه می داد رفتم سمت پله ها. بعد 5 دقیقه رسیدم به دفتر اساتید و رفتم تو. بس که شل شلی راه می رفتم انقدر طول کشید. مهلا انتهای اتاق نشسته بود و یه صندلی هم کنارش خالی بود. یه خسته نباشید کلی گفتم و رفتم کنارش نشستم. سرمو که بلند کردم چشم تو چشم پسر پله ایه شدم. این پسره هم هر وقت من دیدمش در حالت تعجب بود. یعنی صورتش هیچ حالت دیگه ای به خودش نمی گیره؟ پسر پله ایه با تعجب گفت: شما استادین؟؟؟؟؟ نه من مرشدم. دلم می خواست براش پشت چشم نازک کنم اما زشت بود نمی شد جلو همکارا. سعی کردم خونسرد نگاهش کنم. گفتم: با اجازتون. بهتش تموم شد. یه لبخند اومد رو لبش. پسره: خواهش می کنم. اما اصلا" بهتون نمیاد خیلی جوونید. من: چرا بهم نمیاد؟ تا جایی که می بینم این دانشگاه خیلی استادهای جوونی داره. با دست به خودش اشاره کردم. دوباره خندید و گفت: بله اما هیچکی مثل شما جوون نیست. میشه بپرسم چند سالتونه؟ بی هوا گفتم: نوچ نوموش .... یهو فهمیدم دارم گند می زنم دهنمو بستم. ای خدا من چرا این جوریم حواسم به زبونمم نیست همه اش تقصیر این بچه های 98 ایه بس که تو سایت هی میگن نوموخوام و نوموشه و کلا" با یه زبون دیگه حرف می زنن که من به شخصه هر جمله اشون و باید سه بار بخونم تا بفهمم کلمه درست چی بوده. دیگه افتاده بود تو دهنم. سریع اومدم جمعش کنم. تندی گفتم: 25 . پسره با لبخند یه ابروش رفت بالا و گفت: مدرکتون؟ یکی نیست بگه مامور سرشماری هستی که سن و مدرکت و مشخصات می خوای. تو چشمهاش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم: معمولا" همه اول اسم ومی پرسن شما یه دفعه رفتین تو سن و مدرک و سوال بعدی چیه؟ پدرتون چی کاره است؟ پسره یکم مات نگاهم کرد. پسر بغلیش خنده اش گرفته بود. از اول تا آخر داشت به حرفهای ما گوش می کرد و به زور خودشو بی تفاوت نشون می داد. من که می دونم تو از اون فضولایی از خداته یکی آمار در بیاره تو گوش کنی. بزغاله. اه بی خی. جدی با اخم به بزغاله نگا کردم که تا نگاهمو متوجه خودش دید یه تک سرفه ای کرد و روشو برگردوند که یعنی من حواسم به شما نیست. خدا این سرفه ها رو از ما نگیره وگرنه چه جوری می تونیم سه کاریمون و جمع کنیم؟ پسر پله ایه بالاخره تونست به خودش بیاد و دوباره با لبخند گفت: من مهربان هستم. یه ابروم رفت بالا. من: بله می دونم محبت دارید و مهربونید اما فامیلیتون بیشتر به دردم می خوره تا خصوصیات اخلاقیتون. بزغاله زد زیر خنده. آی دلم می خواست بزنمش همین جور بی خودی. این مثلا" حواسش یه ور دیگه بود که. پسر پله ایه هم خندید و وسط خنده اش گفت: فامیلیم مهربانه. ابروهام رفت بالا و یه هانننننننننن بلند گفتم. من: فامیلیتون خیلی لطیفه. خدایی همیشه فکر می کردم مهربان و محبت و لطف و اینا به دخترها میاد. این پسره فامیلیش مهربان بود مثلا" دوستهاش چی صداش می کردین؟ مهی جونم بیا. یا مهربون عزیزممممممممممم... چه فامیلی به قد و هیکلش نمیومد عمرا". مهربان با لبخند شیطون نگاهم کرد و گفت: خودمم لطیفم. پررو .... یاد این ترول ها افتادم قیافه طرف چیر چلاق میشد با جیغ میگفت کصافطططططططططططططططط . دوست داشتم منم همون ریختی بگم پرروووووووووووووو یه اخم ریز کردم که زیادی صمیمی نشه دیگه بسه هر چی ضایع بازی در آوردم الان دیگه باید خانم بشم که حساب کار دستش بیاد. با همون اخم ریزه گفتم: خوشبختم آقای مهربان من هم مفخم هستم. این و گفتم و سریع اما نرم رومو برگردوندم سمت مهلا که دیگه این پسره نخواد حرف بزنه. مهلا با لبخند گفت: مهربان ومی شناسی؟ یه نگاه بهش کردم. من: اگه دوبار سوتی دادن و ضایع کردن جلوش و به حساب شناختن بزاری آره. با تعجب نگاهم کرد و من مجبوری براش تعریف کردم. هم قضیه پله رو هم زمین خوردنمو. مهلا داشت ریسه می رفت از خنده. دیگه فرصت نشد حرفی بزنیم باید می رفتیم سر کلاسها. **** یه هفته ای میشه که میام دانشگاه. انقده که از صبح تا عصر اخم می کنم تا این دانشجوها باورشون بشه من استادمو ازم حساب ببرن ناخوداگاه اخمم رو صورتم می مونه و شبم تو خونه به همه اخم می کنم. دو سه دفعه مامان حسابی دعوام کرد به خاطر این این موضوع اما دست خودم نیست چه کنم. یادمه اون موقع که دانشجو بودم و ترم آخر لیسانس یکی تو دانشگاه من ومی دید مخصوصا" ورودیها چه دختر و چه پسر وقتی می فهمیدن ترم آخرم کلی تعجب می کردن. یه بار با بچه ها نشسته بودیم تو محوطه دانشگاه و دور و برمونم کلی دختر و پسر بودن. داشتیم بلند بلند از مهمونی که قرار بود من بگیرم و بچه های کلاس و دعوت کنم تا ترم آخریه از هم خداحافظی کنیم و یه خاطره به یاد موندنی بسازیم حرف می زدیم. حرفمون تموم شد یهو یکی از دخترهایی که کنارمون نشسته بود گفت: ببخشید شما رشته اتون چیه؟ من گفتم: معماری. دختره گفت: ورودی هستین؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم. به من می خوره ورودی باشم؟ نه من خروجیم. دختره با تعجب نگاهم کرد. دوباره گفتم: یعنی ترم آخرم. یهو دختره همچین تعجب زده گفت: نههههههه، که بهم برخورد. یعنی انقده بچه می زدم؟ همون موقعشم با اینکه قیافه ام 150 درجه با الان فرق داشت بازم همه فکر می کردن کمتر از سنم هستم. خلاصه اینکه صورت بچگونه ای داشتم. شایدم به قول مامانم به خاطر این بود که هنوز مثل بچه ها رفتار می کردم و هنوز نفهمیده بودم که رفتار یه خانم چه جوریه. کلاسم تموم شده بود. لیست حضور غیاب و کیفمو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون. همزمان با من پسر بزغاله ایه هم اومد بیرون از کلاسش. یعنی بزغاله روش موندا. چند تا از دخترهای دانشجو دوره اش کرده بودن و باهاش حرف می زدن . با لبخند و مهربون جوابشون و می داد. یه نگاه به دخترها کردم. همه اشون تر و تمیز و شیک بودن. همچینم خودشون و درست کرده بودن که انگار قراره از همین جا برن عروسی. والا زمان ما اگه یه رژ می زدیم که یکم تو چشم بود جیگرمون و در میاوردن از همون دم در نگهبانی ماها رو راهی حراست می کرد. مخصوصا" اگه مانتومونم کوتاه می بود دیگه هیچی، پرونده سازی میشد. اما اینجا دخترها آنچنان آرایشی می کنن که من خودم سر کلاسم یه وقتهایی دقت می کنم ببینم چه جوری سایه زدن که انقده قشنگ شده. خوب از یه جایی باید مدلهای جدید و یاد می گرفتم دیگه. کجا بهتر از اینجا که مثل سالن مد بود. مانتوها رو هم که نگم بهتره. بعضیهاشون اونقدر ناجور و نازک و کوتاه بود که شاید ماها تو خونه جلوی مهمونم اون و نمی پوشیدیم. چشمم به این استاده و دخترها و لبخنداشون بود. بازم بی خودی حرص می خوردم. معلومه که چشمش این دخترها رو گرفته که این جوری تحویلشون می گیره. حالا یه دختر نامرتب بیاد کنارش اصلا" نگاهشم نمیکنه ها. نمی گم جواب نمیده نه جواب می ده اما این جوری لاس نمی زنه باهاشون. دخترها با این استاد گرامی تا نزدیک دفتر اساتید اومدن و بعدش ولش کردن. منم پشت سرشون آروم میومدم و با تأسف بهشون نگاه می کردم. بیچاره ها. استاده که تنها شد قدمهامو تند کردم تا سریع از کنارش رد بشم. هر چی می خواستم ببینم و دید بودم بقیه دیدن نداشت. اومدم از کنارش رد بشم که دلم طاقت نیاورد برگشتم سمتش و جلوش ایستادم. سرش تو گوشیش بود. وقتی که حس کرد یه چیزی یا کسی جلوشه سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. تعجبم داشت ما دو تا حتی تا حالا به هم سلامم نکرده بودیم چه برسه به اینکه من بخوام بایستم و باهاش حرف بزنم. نگاهش که بهم جلب شد خیلی خونسرد گفتم: شما می دونید که استادا نمی تونن مخ دانشجوها رو بزنن و باهاشون دوست بشن مگه نه؟ خلاف قوانینه. چشمهاش از تعجب باز موند. دلم خنک شد . باید بفهمه که نباید با دخترها لاس بزنه. احمق خنگ. رو پاشنه پام چرخیدم و برگشتم. همون لحظه موبایلش زنگ خورد و مجبور شد جواب بده. منم خوشحال رفتم تو دفتر. جمع خانمانه بود و مردی تو اتاق نبود. رفتم پیش مهلا و مریم نشستم. چند نفر دیگه هم بودن. داشتن سر یه چیز بحث می کردن. مهلا: اصلا" بزارید از آنا بپرسیم. هر چی اون گفت. رو به من کرد و گفت: آنا به نظرت از بین مهربان و مفتون کدوم بهترن. مفتون .... یه اخمی کردم و گفتم: مفتون خر کیه؟ حالا می دونستما. نمی خواستم به روی خودم بیارم. مهلا متعجب گفت: مفتون دیگه استاد بچه های معماری. بچه های تو . همچین می گفت بچه های من که
انگار من 10 تا شوهر کردم و 30 تا بچه دارم. مفتونم هم به زبون خودمون همون بزغاله بود. بی تفاوت گفتم: آهان اون و می گی؟ حالا یعنی چی کدوم بهترن؟ مهلا با هیجان گفت: ببین این دو تا استاد در صدر استادای مجرد این دانشگاهن. یعنی بهترین مجردهای اینجان. حالا ما می خوایم ببینیم کدومشون اولن؟ هر دوشون خوش تیپن. متین و پر جذبه. البته مهربان مثل اسمش خیلی مهربون و خونگرمه. مفتونم خوبه ها ولی یکم خونسرده و زیاد حرف نمی زنه. با تعجب بی هوا گفتم: مفتون حرف نمی زنه؟ مهلا بی توجه به سوال من گفت: آره تو دانشگاه فقط با مهربان خیلی صمیمیه اما با همه خوبه. در کل جفتشون بچه های خوبین و بی عیب. تو بودی کدومو انتخاب می کردی. لجم گرفته بود. مفتون خوب؟ بی عیب بود؟ این پسره کوره، دختر باز؟ اینا نمی دیدن که مفتون چه جوری به دانشجوهای دختر خوشگلش نگاه می کنه؟ نه دیگه نمی دیدن. نمیاد جلوی بقیه خودشو ضایع کنه که. در خفا این کارها رو می کنه. منم اگه می دونم چون .... انقده لجم گرفته بود از دست این پسره که با اخم یهو بلند شدم و جلوی خانمها ایستادم و گفتم: آخه آدمم قحطه شما به مفتون میگید خوب؟ کجای این بوزینه خوشتیپه؟ دو زارم که اخلاق نداره. اه اه نمی دونم چی تو این یابو دیدن که ازش انقده تعریف می کنیو بیچاره اون مهربان که با وجود مشنگ بودنش، چون همیشه نیشش بی خودی بازه، شما با این پسره مقایسه اش می کنید. چشمم به مهلا بود که لبش و گاز گرفت. واه خجالت داره یعنی مهلا از این پسره مفتون خوشش میاد؟ زشته به خدا مهلا تو شوهر داری. یه نگاه به بقیه کردم. یا سرشون پایین بود یا با اخم یا تعجب و با کمال تعجب بعضیها هم با ترس نگاهم می کردن. نه اینا همه یه چیزیشون میشه. این پسره چقده کشته مرده داره. با اخم کیفمو برداشتم و برگشتم از اتاق برم بیرون که برگشتن همانا سینه به سینه مفتون شدن همانا. از ترس و شوک قلبم ایستاد. یه هههههههههه بلند گفتم. وای خدا از دماغش داره آتیش بیرون میاد. بمیری که سوتی امروزتم جور شد. مفتون با اخم و صورت کبود از عصبانیت داشت نگاهم می کرد. سعی کردم خونسرد باشم. خیلی شیک یه قدم کج به سمت چپ برداشتم و سریع از کنارش رد شدم و اومدم بیرون. تند تند رفتم سمت پله ها. در ورودی طبقه به پله ها رو باز کردم و پا گذاشتم تو پا گرد. اومدم تندی برم که .... -: صبر کن ... تو جام خشک شدم. اه کنه تا اینجا دنبالم اومد؟ نه ترو خدا نیاد. پسره رو شستی انداختی رو دیوار هر چی از دهنت در اومد در موردش به بقیه گفتی حالا می گی اومد دنبالم؟ نه اومده ببوستت بگه دستت درد نکنه بابت حرفهای قشنگت. تو جام ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. باید دست پیش بگیرم که پس نیوفتم. با اخم برگشتم سمتش. من: بله کاری دارید؟ من عجله دارم باید برم. مفتون با یه اخم نگاهم کرد و گفت: حالا دیر نمیشه. هستیم در خدمتتون. چیش پسره لوس. منتظر نگاهش کردم. عمرا"" من عذرخواهی کنم به خاطر حرفام. مفتون خونسرد با همون اخمش گفت: شما با من مشکلی دارید؟ من: ها؟؟؟ انتظار داشتم جیغ و داد کنه سرم اما اینکه انقده آروم ازم بپرسه باهاش مشکلی دارم یا نه .... داشتم... باهاش مشکل داشتم ... با اینکه انقدر خونسرد بود مشکل داشتم ... با اینکه هر روز از کنارم رد میشه و چشم تو چشمم میشه و بی تفاوت می گذره مشکل داشتم ... از اینکه شاید روزی 100 بار من ومی بینه و انگار نه انگار مشکل داشتم .... واقعا" که .... ناراحت و با اخم یه قدم به جلو برداشتم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. خنده ام گرفته بود. قدش خیلی بلند بود. گردنم کج شده بود عقب. من: دارم ... ازت خوشم نمیاد .... نمی دونم چه جوری انقدر خودتو آروم و خوب و نجیب نشون میدی اما من می دونم که این شخصیت واقعیت نیست. از همینم بدم میاد. داری همه رو فیلم می کنی. اخمش باز شد. ابروهاش رفت بالا. دیگه عصبانی نبود. حالا متعجب بود. با بهت نگاهم می کرد. نگاهم و از چشمهاش بر نداشتم. فایده نداره داره تو چشمهام نگاه می کنه اما .... زیر لب ناامید گفتم: بی معرفت.... یه قدم به عقب برداشتم. هنوز تو چشمهاش نگاه می کردم. خیلی خنگی .... رومو برگردوندم و تند از پله ها رفتم بالا. *** خوابالود از تو اتاق اومدم بیرون. رفتم جلوی در آشپزخونه. مامان طبق معمول اونجا بود. از ترس دعوا کردنش یه دستی به موهام کشیدم. خودمم می دونستم که وقتی بیدار می شم قیافه و موهام وحشتناک میشه. اما خوب حسش نیست خوابالود موهامو درست کنم. رفتم تو آشپزخونه. اِه بابا جان هم که تشریف دارن. مامان چرا انقده ذوق کرده. آخ جون وقتی خوشحاله به من گیر نمی ده. مامان: جدی مسعود، کی اومدن؟؟؟؟ بابا: آره بابا، میگم خودم امروز سعید و دیدم. اومد شرکت. منم وقتی دیدمش شوکه شدم. میگفت یه هفته است که با سیمین برگشتن ایران. چشمم به دهن بابا بود. پس عمو سعید و خاله سیمین هم اومدن. دلم براشون تنگ شده. یه شیش سالی میشه که از ایران رفته بودن. و پسرشون ماهان مونده بود. عشق ایران و درس بود. اون موقع تازه دکترا قبول شده بود. اونم رفت اصفهان. اوایل خیلی زنگ می زد. دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک بودن. هر دو ماه در میون میومد تهران، اما بعد یک سال به کل همه چی قطع شد. ماهان دیگه نیومد. گه گداری شاید عید به عید به بابا یه زنگی می زد و تبریک می گفت. عمو اینا هم اونقدر درگیر زندگی تو یه کشور دیگه شده بودن که به کل از همه بی خبر موندن. و حالا برگشتن. کل خانواده برگشتن تهران. مامان با ذوق گفت: باید دعوتشون کنیم. فردا شب خوبه. بابا با لبخند گفت: اتفاقا" خودم برای فردا شب دعوتشون کردم. مامان کلی خوشحال بود. کلی ذوق داشت. با هیجان بلند شد و بشکن زنون سه تا چایی ریخت. حتی منم بوسید و اصلا" به موهام گیر نداد. خوبه لااقل اومدن عمو اینا یه سودی برا من داشت. دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود اما ماهان .... پوف پسره بوزینه. بره بمیره انتر.... **** چهارشنبه ها و پنج شنبه ها روز بیکاری منه. همه عشقم اینه که تو این دو روز بگیرم بخوابم یا فیلم ببینم یا کتاب بخونم. برم بیرون بگردم. اما امروز که پنج شنبه است از صبح مثل خر بار کش دارم کار می کنم. کی فکرشو می کرد من .... آنا .... کسی که به زور اتاقشو تمیز می کنه یه روزی مجبور بشم کل خونه رو بسابم. حتی مجبور شدم همه جا رو جارو برقی بکشم. من از جارو کشیدن متنفرم ...... ساعت 5 عصر بالاخره حمالی کردن تموم شد. قراره ساعت 7 عمو اینا بیان. کمر برام نموند. وای مامان چقدر غر می زنه. از صبح کار کردنم یه طرف، غر زدنهای مامانم یه طرف دیگه. اصلا" همین غرهاش باعث شد که کار کنم. گفتم لااقل کار می کنم دیگه چیزی نمیگه اما بدتر شد. هی مثل سرکارگر میومد بالا سرمو میگفت این کارو بکن اون کارو بکن. آخرش عصبی شدم. هنزفریمو گذاشتم تو گوشمو صداشو تا آخر زیاد کردم. با آهنگم کله امو تکون می دادم. دیگه صدای مامان نمی یومد. به خاطر حرکت سرم هم مامان فکر می کرد دارم به حرفهاش گوش می دم و تایید می کنم. این دم آخریم کلی تهدید و غر که می کشمت اگه ناجور بیای جلو مهمونا. یکی نیست بگه بابا این خانواده من و از بدو تولد می شناسن دیگه چیز ندیده ندارم جلوشون. حالا باید خودم و چیسان فیسان کنم براشون که چی آخه. اه. حوله امو برداشتم و رفتم تو حمام. صدای در اومد و بعدم جیغ مامان از پشت در. -: آنا نری آب بازی کنی دو ساعت دیگه بیای بیرون. نیم ساعته اومدی بیرون. اه از صبح کلی کار کردم به عشق آب بازی تو حمام حالا مامان اینم کوفتم کرده. **** حاضر و آماده نشستم جلوی تلویزیون. واسه خودم آهنگ گذاشته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. بابام لبخند به لب بلند شد. مامانم ذوق زده شد. منم خونسرد از جام بلند شدم. یه دستی به موهام کشیدم و همراه مامان اینا رفتم جلوی در استقبال مهمونا. لبخند زدم. آخی دلم برای عمو و خاله تنگ شده بود. عمو اینا از همون دم در حیاط لبخند به لب با هیجان و پر انرژی اومدن سمت خونه. بابا و مامان هم رفتن تو حیاط که دیگه خیلی استقبال کنن. بابا عمو رو بغل کرد و مامانم خاله رو. چشمم خورد پشت سرشون. اوه اوه چه گلی هم گرفتن. و این هم پسر خانواده گل به دست. بابا مگه اومدین خاستگاری. این گله چی میگه این وسط. چه گنده ام هست. انگاری خیلی دلشون تنگ شده بودا. به وسعت دلتنگیشون گل خریدن. نه مقبول واقع شد. بیاین بالا حالا. اه مگه این مامان اینا ماچ و بوسه رو ول می کنن. بیاین دیگه. منتظر موندم ببینم کی این بغل کردنا تموم میشه. خدا رو شکر انگاری رضایت دادن. مامان و بابا عمو اینا رو ول کردن و رفتن سراغ ماهان. بابا بغلش کرد و بعد مامان .... هیییییییییییی ..... مامانم بغلش کرد. پیشونیشم بوسید. واییییییییییییی .... حالا اگه من دست بدم با ماهان یه اعصاب خوردی داریم و باید منتظر سخنرانی آقاجون باشیم.چیشششش همه چی فقط برا من بده. چقدر سر روسری گذاشتن و نذاشتن بحث کردم با بابا اینا. من نمی دونم بابا چرا هر چند سال درمیون متحول میشه؟ قبلنا اصلا مشکلی نداشت. من به همه دست می دادم و روسری هم سرم نمی کردم. نمی گم لباسهای باز و آنچنانی می پوشیدم نه فقط روسری سرم نمی کردم. بابا هم مشکلی نداشت. اما از 5 سال پیش از 20 سالگی من گیرش شروع شد به روسری گذاشتن و دست ندادن به نامحرم. بابا بی خیال. دخترا تو 9 سالگی به سن تکلیف می رسن نه 20 سالگی. من که اعتقادی به اینا نداشتم خودمو کشتم گفتم روسری نمی زارم. چی بشه جلوی آدمهای خیلی غریبه روسری بزارم. نه عمو اینا که خودین. درسته 6 سال ندیدیمشون اما اون موقع که بودن خودی بودن. راستش بعضی وقتها یادم می رفت روسری بزارم بعدا" که چشم غره بابا رو می دیدم یادم میومد و مثل ضایع ها می رفتم روسری سرم می کردم. اما خوب جلو بابا اینا رعایت می کردم دست نمی دادم. البته اونم بستگی داشت. به بزرگترا دست می دادم و به جوونها نه. خودمو داشتم مسخره می کردم. چون همه این کارها جلوی بابا انجام میشد. روسری و دست و. اینا. یه وقتهایی فکر می کنم شاید بابا بیشتر از همه نامحرمه که من جلوی اون روسری سرم میکنم برای غریبه ها. من خودم خیلی راحت بودم و اینا برام مهم نبود. اما دلمم نمیومد حرف بابا رو گوش ندم. این جوری شد که جلوی بابا اینا کارهایی که اونا دوست دارن انجام می دم وقتی خودم تنهام هر کاری عشقم کشید. از این موضوع ناراحتم اما خوب خودشون یهو متحول شدن تقصیر من نیست. عمو و خاله اومدن سمتم و خاله بغلم کرد و بوسیدمو عمو هم پدرانه دست داد بهم و پیشونیمو بوسید. چشمم ر فت سمت بابا. هنوز داشت می خندید. خوب خدا رو شکر عمو محرم بود مشکلی نداشت. واقعا" هم عمو مثل عموی واقعی خودم می موند. یعنی اون وقتها که بود همین جوری بود. خاله و عمو شروع کردن به تعریف از من و به به و چه چه و چقدر بزرگ شدی و منم تو دلم قند آب می کردن. نیشم تا بناگوش باز بود از خوشی. کلا" تعریف دوست داشتم. مامان اینا داشتن با ماهان تعارف تیکه پاره می کردن که کدوم اول وارد بشن. منم خاله و عمو رو دعوت کردم که برن تو و بشینن. منتظر بودم به ماهان سلام کنم. این پسره چرا گلشو هنوز نداده به کسی؟ انگاری باورش شده دوماده.مامان یه نگاه به ماهان کرد که پشت گله گم بود و به زور جلو پاشو می دید و رو به بابا گفت: مسعود گل و از ماهان جان بگیر خسته شد. بابا هم با حرف مامان رفت جلو و گل و گرفت و همراه مامان رفتن پیش عمو خاله. من موندم وماهان. ماهان یه نفسی کشید. بدبخت راحت شده بود. لباس اسپرت پوشیده بود. یه شلوار جین تیره و یه پیراهن مردونه سرمه ای آستین بلند یکم تنگ بود یعنی نه زیادا ولی هیکلشو نشون می داد. ماهان یه دستی به لباسش کشید و درستش کرد. یه نگاه به لباسم کردم. یه شلوار جین یخی پوشیده بودم با یه بلوز مدل مردونه سفید تنگ که هیکلمو نشون می داد در عین حال پوشیده و شیک بود. موهامم با گیره بسته بودم بالا و مثل همیشه یه وری کج جلوشو آورده بودم تو صورتم که با هر تکون سرم میومد جلو میرفت عقب. از همینش خوشم میومد. ماهان یه تشکر از بابا کرد و برگشت سمت من که بهم سلام کنه. با لبخند برگشت سمتم. تا چشمش به من افتاد لبخندش ماسید و چشمهاش گرد شد. چقدر این قیافه اشو دوست داشتم عاشقش بودم وقتی بهت زده می شد خیلی خنگ می شد. از رو بدجنسی این شکل مسخره اشو دوست داشتما نه که جدی عاشقش باشم نه. آی دوست داشتم برای این قیافه ابروهامو همراه با یه لبخند دندون نما تند تند بندازم بالا. ماهان دستشو آورد بالا. انگشت اشاره اشو گرفت سمتم و با بهت و تته پته گفت: تو ... تو .... چشمهامو ریز کردم. دندونامو نشونش دادم و با بدجنسی گفتم: سلام استاد مفتون. ماهان یکم زل زل نگام کرد و یه قدم اومد جلو و یه نگاه به سرتا پام کرد و گفت: باورم نمیشه .... آنا توی؟؟؟؟؟ دختر چقدر عوض شدی. هنوز نیشم باز بود. با حرص گفتم: کاملا" پیداست که خیلی عوض شدم چون یک هفته است هر روز من ومی بینی و هنوز نشناختیم. ماهان یه قدم رفت عقب و دست به کمر متفکر به من نگاه کرد. ماهان: اگه اینجا نمی دیدمت عمرا" 100 سال دیگه ام می شناختمت. دختر چه کردی با خودت؟ پس کو اون دختر تپلی با صورت گرد و چشمهای ریز؟ اونی که وقتی می خندید چشمهاش یه خط باریک می شد. هیچ وقت تصورشم نمی کردم یه روزی این شکلی ببینمت. هیچ ذهنیتی از لاغر شدنت نداشتم بی خود نبود اصلا" نشناختمت. کو چربیهات؟ الاغ ، عوضی، بوزینه ، می دونست من بدم میادا بازم میگه. اما خوب الان که دیگه اون شکلی نیستم پس نباید ناراحت بشم. ماهان: آخرین باری که دیدمت خیلی چاق بودی. دوباره حرصم گرفت. من: اولا" چاق نبودم و یکم تپل بودم. بعدم آخرین باری که من تو رو دیدم مثل تیر چراغ برق دراز و لاغر بودی. اما الان ... یه نگاه به هیکل پر و ساخته شده اش کردم. بازوهای قلنبه، سینه برجسته، هیکل ورزشکاری. خدایی این چقدر زحمت کشیده خودشو این ریختی کرده؟ حتما" همون قد که من زحمت کشیدم که چربیهامو آب کنمو هیکلمو نرمال کنم. من: انگار خودتو باد کردی. ماهان بلند خندید. شیطون گفت: خوب دیدم دخترها این جوری بیشتر دوست دارن. نظرت چیه؟ دستهاشو باز کرد و یه دور چرخید. نه از حق نگذریم خوب چیزی ساخته بود خودشو. براش زبون در آوردم و گفتم: سر خودت خیلی معطلیا. دوباره بلند خندید. آرومتر شد و گفت: اصلا" عوض نشدی آنا هنوزم مثل همون وقتها بلبل زبونی. پس بگو چرا تو دانشگاه با اون حرص، اصرار می کردی که من آدم خوبی نیستم. دختر تو که خودی هستی نباید پته های من و بریزی رو آب که. حقا که هنوزم تیزی. ببینم تو دیدی داشتم با دانشجوها حرف می زدم؟ چپکی نگاش کردم و گفتم: معلومه که دیدم. از اون دختره دماغ عملی، مو فندقی خوشت اومده بود مگه نه؟ دوباره بلند خندید و گفت: خود خودتی همون آنایی که می شناسم. هنوزم راحت مچمو می گیری. یاد گذشته افتادم. لبخند اومد رو لبم. من: مثل اینکه یادت رفته من پای ثابت دختر تور کردن و دودر کردنت بودم. دوباره خندید. این دفعه آروم. بهم نگاه کرد. انگار اونم داشت خاطراتشو مرور می کرد. چقدر اون روزا خوب بود. چه تیمی بودیم. چاق و لاغر. من چاق و تپلی. ماهان لاغر و بلند. هر وقت می خواست یه دختر تور کنه من براش موقعیت و جور می کردم و هواشو داشتم که بره با دختره حرف بزنه. هر وقتم که می خواست یکی و دودر کنه من در نقش همسر ماهان ظاهر می شدم و این به خودی خود باعث میشد دخترها بی خیالش بشن. صدای مامان ماها رو به خودمون آورد. با ماهان رفتیم و کنار بقیه نشستیم. رو دو تا مبل کنار هم. ماهان خودشو خم کرد سمت من و گفت: آنا واقعا" خیلی عوض شدی. حق داشتم نشناسمت. اخم کردم ، دلخور گفتم: نخیر شما کورین. درسته که من عوض شدم ولی تو هم عوض شدی. من همون روزی که تو با مهربان داشتی راه می رفتی دیدمت و برا همین زمین خوردم. ماهان خندید. با حرص گفتم: رو آب بخندی. مگه دارم برات جک تعریف می کنم که زرت و زورت می خندی؟ ماهان : آخه الان می فهمم چرا اون روز تو پله ها بهم گفتی بی معرفت. یاد اون روز افتادم. بی معرفت و از ته دلم گفته بودم. واقعا" ناراحت بودم که ماهان من و نشناخته حتی وقتی اونقدر بهش نزدیک بودم. قیافه و هیکلم عوض شده بود اما چشمهام که همون بود. باید من و می شناخت. ناسلامتی ما دو تا خیلی با هم دوست بودیم. همیشه با هم بودیم و هر آتیشی می سوزوندیم با هم بود. بابا هم که بعضی وقتها به حرف زدنم با پسرا گیر می داد با ماهان مشکلی نداشت. یادمه من اجازه نداشتم شب خونه دوستای دخترم بخوابم اما هر وقت که مامان اینا می رفتن مسافرت من خونه ماهان اینا می موندم. کلا" سری از هم سوا بودیم ماها. واقعا" عمو و خاله مثل خواهر و برادرای واقعی بابا و مامان بودن. ماهانم قد من دوست داشتن. به همه اشونم مثل چشمهاشون اعتماد داشتن. چپکی نگاش کردم و گفتم: قیافه امو نشناختی. از رو اسم و فامیلمم نتونستی من و بشناسی؟ ماهان: من فقط فامیلیتو می دونستم. چه جوری باید می فهمیدم این استاد مفخم همون آنا تپلی خودمونه. با حرص یه مشت کوبیدم به بازوش که با چشم غره آتیشی مامان عین سگ پشیمون شدم. بله دیگه ماهان جونشون برگشتن و هنوز هیچی نشده اون و بیشتر از من تحویل می گیره. اون وقتام ماهان هر کاری می کرد هیچی بهش نمی گفت مامانم اما اگه من همون کارو می کردم با جارو دنبالم می کرد. خلاصه اون شب به یاد آوری گذشته و حرف از زمان دوری و بی خبری گذشت. من و ماهانم تمام مدت داشتیم در مورد شیرین کاریهامون می گفتیم و می خندیدم. مامان اینا و خاله اینام تازه اون شب فهمیدن که من و ماهان تو یه دانشگاه تدریس می کنیم. بماند که مامان کلی دعوام کرد که چرا بهشون نگفتم ماهان و دیدم. منم فقط سرمو انداختم پایین. چی می گفتم آخه؟ که از لج اینکه ماهان من و نشناخته نگفتم که دیدمش؟ خلاصه شب خوبی بود. موقع خداحافظی ماهان دستشو جلو آورد و گفت: خیلی خوشحالم. شب فوق العاده ای بود. یه نگاه به دستش کردم و یه ابروم ناخوداگاه رفت بالا. اگه به خودم بود دست می دادم. بابا، ماهان بودااااااااااااااا .... اما به خودم نبود. بابا اینجا بود و نمی دونستم ماهان جزو اون انسان های مجاز برای دست دادن تو لیستش هست یا نه. برا همین بی خیال دست دادن شدم. سرمو بالا آوردم و با لبخند به ماهان نگاه کردم و گفتم: ممنون که اومدین. برای ما هم شب خوبی بود. ماهان که فهمید دست بده نیستم متعجب ابروهاش رفت بالا. یه نگاه به دستش و یه نگاه به من کرد و گفت: آره ....... خنده ام گرفت. با لبخند بهش نگاه کردم و با سر به بابا اشاره کردم و گفتم: آره .... ماهان: نههههههههه عمو مسعود و حساس بودن؟؟؟؟ نبود این جوری. شونه ای بالا انداختم. من چه بدونم. خداحافظی کردیم و اونا رفتن خونه اشون و منم بدو بدو اومدم تو اتاق و لباس عوض کردم و قبل از اینکه مامان بتونه برای تمیز کاری صدام کنه رفتم تو رختخوابم. امروز قد یک سالم کار کرده بودم. دیگه بسم بود. **** بمیرم برای دل خودم. نمی دونم چرا نتونستم دیروز از دست مامان و کار کردن در برم. مامان جان ما هم به خونه دست نزد و گذاشت تا من بیدار بشم و بعد همه کارها رو بندازه سر من و خودش با پدر جان محترمه برن ددر. منم که آدم نیستم. از مهمونی برای همین بدم میومد دیگه. یه روز باید خودتو بکشی که تمیز کنی خونه رو. مهمونا که اومدن و رفتن باید خودتو هلاک کنی که کثیف کاریها رو پاک کنی. این دو روز تعطیلیمم رسما" کوفتم شد. الانم که دانشگاهم. ساعت اول کلاس داشتم. تو دفتر اساتید ماهان و ندیدم. آقا واسه خودشون کلاس می زارن صبحها دیر میان دانشگاه. کلاسم تموم شده. چقدر خوابم میاد. بلند شدم اومدم بیرون تا برم دفتر یه چایی بخورم یکم حال بیام. دلم می خواست دهنمو مثل اسب آبی باز کنم و یه خمیازه توپ بکشم اما با وجود این همه دانشجو خیلی ضایع بود. خودمو کشته بودم تا یکم ازم حساب ببرن و به استادی قبولم کنن. بی خیال خمیازه لذت بخش شدم و به همون یه دونه دهن دره تو دلی و قورت داده بسنده کردم. چشمهام خمار خواب بود. ماهان و دیدم که از تو کلاسش اومد بیرون. چشمش به من افتاد و یه لبخند زد و اومد سمتم. اِه برو گمشو مرتیکه. چرا داری میای سمت من؟ با نیش باز اومد جلوم و گفت: سلام آنا چه طوری؟ یه چشم غره بهش رفتم. با تعجب بهم نگاه کرد. ماهان: چرا اول صبحی بهم چشم غره می ری؟ چشمهامو ریز کردم و حرصی گفتم: دلیل زیاد داره کدومو بگم؟ تعجب کرد. کنارم راه اومد تا بریم سمت دفتر. از رو عمد قدمهامو کند برمی داشتم تا دیر تر برسم. یعنی ماهان جلو بیوفته و اول وارد بشه بعد من برم. نمی خواستم با ماهان وارد دفتر بشم. آی دلم می خواست حرص اون همه کاری که کردمو سرش در بیارم. ماهان: نمی گی چرا اول صبحی به جای سلام و صبح بخیر جوابم چشم غره بود؟ اونم با اون چشمهای گاوی تو؟ راستی از کی چشمهات انقده درشت شده؟ قبلا" که دوتا نخود بیشتر نبودن. بمیری که اخلاق خوش صبحمو خوشتر کردی. سریع ایستادمو برگشتم سمتش. با لبخند ایستاد و کل هیکلشو برگردوند سمتم. رو به روی هم ایستاده بودیم و من با حرص، اونم با لبخند نگاهم می کرد. تندی یه نگاه به دورو برم کردم. خدا رو شکر دانشجویی نبود که ما دو تا رو ببینه. با حرص یه لگد محکم به بغل پاش و کفشش زدم که مطمئن بودم پاش حسابی درد می گیره. وقتی هم، با ضربه من پاشو کشید کنار و صورتشو جمع کرد فهمیدم خیلی دردش گرفته. نیشم گوش تا گوش باز شد. حالم حسای خوب شده بود. با اخم نگاهم کرد و گفت: وحشی هنوز این عادت مزخرفتو ترک نکردی. جوابش فقط ردیف دندونای سفیدم بود. من: اولا" وحشی خودتی. دوما" تو دانشگاه به من نگو آنا، من مهندس مفخمم. خودتم زیاد بهم نچسبون من تو دانشگاه تو رو نمی شناسم. با تعجب ابروهاش رفت بالا و گفت: چرا؟؟؟؟ دوباره یه نگاهی به دورو برم کردم و خودمو یکم کشیدم جلو دم گوشش گفتم: برای اینکه من تا دیروز داشتم پشت سرت بد می گفتم. نمیشه یهو ناغافلی باهات خوب و صمیمی بشم که. اخم کرد، با حرص گفت: تو بی خود می کردی زیر آب من و جلوی همکارا می زدی. اوه اوه قاطی کرده آنا بدو در رو که الان گیس به سرت نمی مونه. سریع رومو برگردوندم و رامو کشیدم رفتم. به صدا کردن ماهانم توجه نکردم. ماهان: صبر کن ببینم کجا میری. وایسا. مفخم، خانم مفخم، مهندس مفخم، .... ( صداشو آروم کرد و گفت) آنا ... هوی آنا ... با تواما ... وایسا بببینم. برگشتم دیدم داره تند تند پشت سرم میاد و هنوز حرصیه. من خودم که داشتم می دوییدم سمت پله ها. نیشمو براش باز کردم که بیشتر حرص بخوره. یهو گرومپ ..... با زانو خوردم زمین. ای خدا من چه گناهی در حقت کردم که دست و پای من و انقده شل آفریدی که تا روزی یه بار یه جای بدنمو نکوبم به در و دیوارو زمین روزم شب نمیشه. رو زمین دو زانو نشسته بودم و از درد لبمو گاز گرفتم. دو تا کفش اومد کنارم. سرمو بلند کردم. ماهان بود. با نیش باز داشت نگاهم می کرد. ماهان: دیدی خدا حق مظلومو ازت گرفت. من: گمشو تو مثلا" مظلومی؟ ماهان: پس چی؟ خم شد که کمکم کنه. با حرص دستشو پس زدم و به زور بلند شدم. رفتم سمت پله ها که ماهان با تعجب گفت: کجا می ری؟ آسانسور از این وره. من: با پله راحت ترم. وانستادم قیافه بهت زده اشو ببینم از پله ها اومدم پایین.ماهان زیاد دانشگاه نبود. این جور که فهمیده بودم انگار با مهربان یه شرکت مهندسی داشتن و کارشونم خیلی خوب بود. بابا هم کلی ازشون تعریف می کرد. ساعت کلاسهاشو با کارش تنظیم کرده بود. دو روز در هفته صبح ها کلاس داشت دو روز دیگه عصرها. داشتم می رفتم سر کلاسم که دیدم یکی داره صدام می کنه. مهندس مفخم گفتناش یه جوری بود. برگشتم دیدم ماهانه. همچین زبونشو می چرخوند تو دهنش و یه مدلی می گفت مفخخخخخخخخخم که پیدا بود داره مسخره بازی در میاره. امان از دست این پسر. یکی که برای دفعه اول می دیدش فکر می کرد چقدر گوشت تلخه و افاده هاش سر به فلک می کشه. همچین خودشو می گرفت که انگار از دماغ فیل افتاده اما همین که باهاش جور میشدی و صمیمی از دست شوخیهاش و خوشمزه گیهاش در امان نمی موندی. اینم واسه خودش دو شخصیتی بودا. سر کلاس اخمشو نمیشه جمع کرد بیرون با دوستاش نیششو. بی خیال به فرم صدا کردنش ایستادم تا بهم رسید. کلاس عصرمون بود. آخرین کلاس. ماهان: سلام مهندس چه طوری؟ من: خوبم جناب دکتر به لطف شما. نیشش باز کرد. یه پشت چشم براش نازک کردم. من: تروخدا ببین با یه دکتر گفتن چقدر حال کرده. ندید بدید.ماهان یکم خودشو خم کرد تا هم قدم بشه. صورتش و آورد جلوی صورتمو گفت: آخه این جور که لباتو جمع می کنی و میگی دکتر خیلی باحال میشی. چشمهام گرد شد. خنده ام گرفت بی هوا یه ضربه به بازوش زدم. -: گمشو ماهان. عادتشه فقط کافیه که دختر باشی تا باهات از این شوخیها بکنه. دیوونه است دیگه. چشمم خورد به دو تا دختر دانشجو که با تعجب به من و ماهان نگاه می کردن و دم گوش هم پچ پچ می کردن. لبمو گاز گرفتم و گفتم: وای آبرومون رفت از فردا پشت سرمون حرف در میارن. ماهان رد نگاهمو گرفت تا به اون دو تا دختر رسید. بی تفاوت گفت: بزار هر چقدر دلشون می خواد فک بزنن مگه مهمه؟ همیشه ریلکس بوده. ماهان شیطون گفت: تازه اشم از خدات باشه که تو رو بچسبونن به من خوشتیپِ خوشگلِ دکتر. برگشتم سمتش صورتمو با چندش جمع کردم و گفتم: چیششششششش بلا به دور همینم کم مونده بود که من و بچسبونن به توی دختر باز خراب. ماهان شاکی گفت: چی؟؟؟ من خرابم. نیشمو باز کردم و گفتم: نیستی؟ ماهان: خیلی روت زیاده آنا. من: مهندس مفخم. الانم مزاحمم نشو کلاس دارم. اومدم برگردم که صدای ماهان و شنیدم. -: مهندس مفخم لطف کن بعد کلاس منتظرم بمون با هم بریم. برگشتم سمتش. من: که چی بشه؟ ماهان یه قدم اومد سمتم و صداشو یکم آروم کرد تا دو تا پسری که از کنارمون رد میشدن صدامون و نشنون. ماهان: مگه نمی دونی؟ مامان شام دعوتتون کرده. بعدم دیده من دانشگاهم گفت از همین جا با هم بریم. اخم کردم. مامان بهم نگفته بود. شاید یادش رفته . اخمم بیشتر شد. چند سال میشه که خونه اشون نرفتم؟؟؟؟ نمی دونم خیلی وقت میشه. خیلی قبل تر از اینکه خاله اینا برن خارج. من: نمی خواد من نمیام. ماهان یه ابروش رفت بالا و جدی گفت" چرا اونوقت؟ خونه ما سگ داره؟ یا بو میده؟ خنده ام گرفت. -: دیوونه بو میده چیه؟ کار دارم. خسته ام هستم. نمی تونم بیام. ماهان چشمهاشو ریز کرد و گفت: فقط تو کار می کنی خسته میشی؟ ماها آدم نیستیم؟ ببینم چی کار داری؟ چه بد پیله هم بودا. حالا من که کاری ندارم چی پیدا کنم به این بگم؟ با من من گفتم: چیزه .... چیز دارم .... حالا مگه یادم میومد. زیر نگاه تیز بین ماهانم هیچ چاخانی به ذهنم نمی رسید که بگم. ماهان جدی گفت: بهانه ای نداری. بعد کلاس منتظرم باش. اگه بری می دونی که میکشمت. این و گفت و بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده رفت. اه هنوزم مثل اون وقتهاش زور میگه و تهدید می کنه. با اخم و عصبی رفتم تو کلاس. کل مدت کلاس فکرم مشغول بود و داشتم به این فکر می کردم که چه جوری ماهان و بپیچونم و نرم خونه اشون. مثل سگ شده بودم و پاچه همه رو می گرفتم. چند تا پسره رو که داشتن خوشمزگی در میاوردن و دعوا کردم و آخرم یکی و از کلاس شوت کردم بیرون. تا آخر کلاس هیچکی جیکش در نیومد. چند ساله که نرفتم خونه اشون؟ 8 سالی میشد. همیشه یه جوری سر رفتن خونه اشون جیم می زدم. یه جور ماهرانه ای این کارو می کردم که کسی نمی فهمید. و چون هفته ای سه چهار بار ماها همو می دیدیم کسی متوجه این جیم زدنام نمیشد. ساعت کلاس تموم شد اما اخمهای من باز نشد. هر چی فکر کردم راه حلی به ذهنم نرسید که بتونم از شر ماهان خلاص بشم. می دونستم که بد پیله است. -: خانم مهندس. چقدر الان از کلمه مهندس بدم میومد. مجبوری ایستادم تا ماهان بهم برسه. ماهان اومد جلو و با لبخند سلام کرد. یه نگاه به صورتم کردو لبخندش جمع شد. ماهان: حالت خوبه؟ چرا انقدر ناراحتی؟ به زور گفتم: نه خوبم. ماهان دوباره خندیدی و گفت: باشه پس بریم. یه نگاه بهش کردم و گفتم: نمی خوام بچه ها ببینن با هم سوار ماشین میشیم. تو برو منم بعد تو میام. بیرون دانشگاه می بینمت. ماهان با خنده گفت: بابا محتاط. باشه هر جور راحتی. پس من کنار دکه روزنامه ایه می بینمت. قبل از اینکه من چیزی بگم رفت. خوب من بهش بگم بزغاله ناراحت میشه. اون دکه ایه همیشه دورو برش پر دانشجوئه. جا تابلو تر از اونجا پیدا نکرده. اه پسره خنگ ..... غرغر کنان با اخم رفتم بیرون. رفتم کنار دکه. بللللللللللله پر دانشجو بود. یکم رفتم جلو تر ایستادم که مثلا" کسی نبینه. یکم بعد ماهان اومد. با لب و لوچه آویزن رفتم سمت ماشین داشت با موبایلش حرف می زد. یاد این بچه ها افتادم که نمی خوان یه جا برن و با زور، مامانشون می خواد ببرتشون. اونا هم هی خودشون و می کوبن زمین، پاهاشون و می کوبن، خودشون و می گشن رو زمین، هی جیغ می کشن و میگن نمیااااااااااام ... نمیااااااااااااااااااام ... یعنی اگه اون راه جواب داشت حاضر بودم بی خیال خانمی و وقار بشم و همون کارها رو انجام بدم اما این ماهان نفله سیریش و می شناختم می دونستم به زور کتکم که شده کارشو انجام میده. واسه همین خودمو سنگین نگه داشتم و رفتم سمت ماشین. صدای حرف زدنش و می شنیدم. -: آره عزیزم کلاسام تموم شد. ......... -: آره قربونت برم بی کار بی کارم. ........... -: نگو اینو گلم من برای تو همیشه وقت دارم. ............ یه نگاه به ساعتش کرد و گفت: الان ؟؟؟؟؟ دستمو گذاشتم رو دستگیره در اومدم بازش کنم که دست ماهان اومد بالا و اشاره کرد که صبر کنم. منم دست به در منتظر موندم. -: نه نه خیلی هم خوبه. باشه باشه .... تلفن و قطع کرد و یه نگاه به من کرد و با یه لبخند خر کننده گفت: وای آنا یه کار مهمی برام پیش اومده ارژانسیه باید حتما" برم. شرمنده نمی تونم برسونمت. خودت می ری دیگه؟ پس فعلا" خداحافظ. یه لبخند و یه تکون دست و پا رو گاز و رفت......... من موندم، بهت زده با یه دستی که هنوز تو هوا رو جایی که دستگیره در قبلا" بود بالا مونده بود. چشمهام و دهنم از تعجب باز مونده بود. مغزم هنوز فعال نشده بود که اتفاقات و آنالیز کنه. خرچوسونه به منم دروغ میگه. انگار نه انگار که من کنارش بودم و همه حرفهاش و شنیدم. میگه کار ارژانسی دارم. یابو مگه تو دکتری از این کارا داشته باشی. چی گفت بعدش؟ گفت نمی تونه من و برسونه؟ گفت خودم برم؟ صورتم جمع شد. چشمهام ریز شد، بازی لبم کم شد کم کم لبم جمع شد و کشیده شد به کناره ها. یه نیش باز و دندونی هویدا شد. باز ذوق یه جیغ کوتاه کشیدم و یه کوچولو پریدم هوا. یوهووووووووووووووو ..... خداجون دمت گرم. حقا که بزرگی. کرمت و شکر. ایول. به خودم اومدم و دیدم آدمهای دورو بر چپکی نگاهم می کنم. وای خاک به سرم باز خانمیم رفت. سریع جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم. -: آقا دربست. ماشین نگه داشت. پریدم تو. آدرس خونه رو دادم. الان دیگه مامان اینا رفتن خونه خاله اینا. هیچکی خونه نیست. ایول .... دم در خونه پیاده شدم و رفتم تو. ای جونم به این سکوت. ای قربون این خلوت و تنهایی بی سر خر بشم. نه اینکه مامام اینا سر خرنا نه ولی یه وقتهایی همین مامان خانم خیلی به کارهام گیر می ده. به اینکه همش تو اتاقم و سرم تو کامپیوتره. منمو این کامی جون. منم و این پسر نازم. بوس بوس جیگرشو. جونش به جونم بسته است. رفتم تو اتاق . لباسامو عوض کردم. قبل هر کاری لب تاپ و باز کردم و دکمه اشو زدم تا روشن بشه. از تو گوشی آهنگ گذاشتم و تا جایی که می شد صداشو زیاد کردم. گوشی به دست، خوشحال و شاد رفتم تو آشپزخونه. تو یخچال سرک کشیدم. گشنم بود غذاها بهم چشمک می زد. به زور چشم از غذاها برداشتم و یه بشقاب پر میوه برداشتم و رفتم تو اتاق. ای جونم سریال کره ای. یعنی من عاشق این زندگیهاشون بودم. مخصوصا" اون خونه های نقلی رو پشت بوماشون. کاش منم از این خونه ها داشتم. اما همیشه تو کف این بودم که چه جوریاست که چه فقیر و یه پولدارشون هیچ وقت یه دست لباس و دو بار نمی پوشن. مگه اینا چقدر پول دارن مادر؟ یهو یاد یه چیزی افتادم. سریع رفتم تو حال و هر چی تلفن بود از پریز کشیدم. آیفونم گوشیش و برداشتم که اگه کسی زنگ در و زد نفهمم. گوشیمم گذاشتم رو سایلنت بدون ویبره که هیچ رقمه مزاحم نداشته باشم. خودم نیشم به خاطر کارهام باز بود. از الان می دونستم که تا یه هفته از دست حرفها و سرزنشهای هر روزه مامان سر درد می گیرم اما بی خی به نرفتن می ارزید. نمی دونم چقدر فیلم دیدم ولی وسطهاش یا آخراش یا هر جاش خوابم برد.+
با همه سر سنگینم. وقتی خونه ام همه اش تو اتاقمم به زور برای شام وناهار می رم بیرون. نمی خوام جلوی چشم مامان باشم زیاد چون تا چشمش به من می افته داغ دلش تازه میشه و شروع می کنه به گفتنه اینکه : خدایا نمی دونم چه گناهی کردم که یه دختر خل و چل به من دادی. دختره بوی از آدمیزاد نبرده. پسره ازش خاستگاری میکنه می خنده. بعدم می نشست یه ریز در مورد اینکه دختر باید خانم باشه و مودب باشه و دخترای هم سن من یه بچه 5 ساله دارن و ..... 
منم از اتاق بیرون نمی رفتم که این حرفهای سردرد آورو نشنوم. 
نسبت به ماهانم عذاب وجدان گرفتم در حد 2 ساعت چون وقتی بین دو تا کلاس دوباره تو دفتر اساتید دیدمش خیلی ریلکس و خوب بود. در کل ما وقتی بحثی یا دعوایی می کردیم بعد 1 ساعت اصلا" به روی خودمون نمیاوردیم و مثل همیشه رفتار می کردیم. 
امروز تا عصر کلاس دارم. ماهان فقط صبح کلاس داره. آمار ماهان و بهتر از خودش دارم. بس که فضولم. تقصیر پریسا هم هست. بعد از مهمونی در مورد ماهان سوال پیچم کرد و منم همه چیزو براش تعریف کردم. الانم هر بار زنگ میزنه می پرسه ماهان دانشگاه هست؟ کلاس داره یا نه؟ 
منم برای اینکه به اون خبر بدم مجبور بودم ساعت کلاسها و روزاشو برای پریسا در بیارم. 
دارم میرم سر کلاس. یکم دیر اومدم. از جلوی یه کلاس رد بشم. در کلاسه باز بود. یه قدم بیشتر فاصله نگرفتم که یکی صدام کرد. 
-: مهندس مفخم. 
برگشتم دیدم ماهانه. خیلی جدی از کلاس اومد بیرون. رفتم سمتش. جلوش که ایستادم یه نگاهی به دورو بر کرد و وقتی که دید کسی نیست و دانشجوهای خودشم حواسشون نیست یه لبخندی زد و گفت: تروخدا ببین به خاطر حساسیت تو من چقده محتاط شدم. 
خنده ام گرفت. 
من: بله کارم داشتی؟ 
ماهان: آره. می گم می دونی که امشب خونه ما دعوتید. 
اخمم رفت تو هم. می دونستم. مامان از دیشب داشت برام خط و نشون میکشید. که اگه این بارم نرم ال میکنه و بل میکنه . منم می دونستم اگه نرم خون به پا میکنه. 
دلخور با اخم گفتم: می دونم. 
ماهان ابروهاشو داد بالا. سرشو یکم خم کرد تا صورتمو که رو به پایین بود ببینه. 
ماهان: به خاطر اومدن خونه ما اخم کردی؟ از خونه امون خوشت نمیاد؟ ببینم تو دوست نداری بیای خونمون. 
وای اگه یه همچین چیزی به گوش مامان می رسید جیگرمو در میاورد. سریع لبخند زدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه. فقط امروز تا عصری کلاس دارم خسته میشم. کی با اون همه خستگی حال این و داره که دو ساعت هی ماشین عوض کنه تا برسه خونه شما. 
ماهان سریع گفت: خوب می خوای با من بیا خونه. 
یه ابروم رفت بالا یه نگاه عاقل اندرسفیه بهش کردم و گفتم: یعنی تو می خوای بیای دنبالم؟ 
ماهان: نه دیگه با هم میریم خونه. از همین جا. 
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: دانای کل تو امروز فقط صبح کلاس داری. یعنی می خوای تا عصری منتظرم بمونی که با هم بریم خونه اتون؟ 
ماهان یه دونه محکم به پیشونیش کوبوند و گفت: وای آره راست می گی اصلا" یادم نبود. اتفاقا" باید برم یه جایی کار هم دارم. 
آی حرصم گرفت. یکی نیست بگه تو که خبر از برنامه هات نداری بی خود می کنی پیشنهاد میدی یه کورسوی امیدی تو دل آدم ایجاد میکنی. 
سریع گفت: صبر کن ببینم با کیا می تونی بری؟ 
اخم کردم: با کیا برم؟ نخیر خودم می رم. 
ماهان: نه بابا یه فکری برات می کنم. صبر کن ببینم. کیا خوبه؟ 
من: نه بابا کیا خوبن. اصلا" تو کیا رو میگی؟ 
ماهان دستشو زد به چونه اش و متفکر ایستاد. برای تمرکز به ته سالن نگاه می کرد. تو همون حالت فکر کردن گفت: کیا ؟؟؟؟؟....... صبر کن یکم. 
عصبی شدم. 
من: بابا من از غریبه ها خوشم نمیاد. کسی و معرفی نکن. خودم برم راحت ترم. 
یهو ماهان داد زد:کیا ... ( به من نگاه کرد و گفت) نه من میگم بهت با کیا بری دیگه . 
عصبی دستهامو مشت کردم و تو هوا تکونش دادم. 
من: بابا این کیا کیان؟ خوب اسمشون و بگو ببینم اصلا" میشناسمشون یا نه. 
ماهان دوباره به ته راهرو نگاه کرد و دستی برای ته راهرو تکون داد و گفت: بفرما خودت اون کیایی که میگفتم و ببین.
با اخم رومو برگردوندم. مهربان و دیدم که داشت تند تند به سمتمون میومد. انگاری اونم دیر کرده بود. از دور لبخند زد. 
لبخند به لب اومد کنارمون. 
زیر لبی به ماهان گفتم: دو دقیقه این دوستت و ول کن تکلیف من و روشن کن. ازت می پرسم اسمشون و بهم بگو. اسم این کیا این آدمهایی که می خوای من و باهاشون راهی کنی چیه؟؟؟ 
ماهان با ابروهایی بالا رفته متعجب نگام کرد و گفت: یعنی چی اسم بگو؟؟؟ اسم کیا رو بگم؟؟؟ 
حرصمو دیگه داشت در میاورد. عصبانی با حرص. با پام یه لگد محکم به بغل کفشش زدم. 
پاشو کشید عقب. دردش گرفت چون صورتش جمع شد. دل منم خنک شد. من و سر کار می زاره و جواب درست و حسابی بهم نمیده. اه بزغاله. 
ماهان یه نگاه گیج و عصبانی به خاطر درد پاش بهم انداخت. 
مهربان: سلام اساتید محترم. 
سریع برگشتم سمتشو با یه لبخند پت و پهن گفتنم: سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ خانواده خوبن؟ مادر خوبن؟ پدر چه طورن؟ 
خندید و گفت: همه خوبن سلام دارن خدمتتون. 
من: خوب خدا رو شکر. سلامت باشن. 
خوب من حال و احوال و تحویل گرفتنم تموم شد. دستهامو آوردم جلوم و تو هم قفل کردم. راستش از بعد اون مهمونی کذایی یعنی بعد از اون شب که مهربان من و اون ریختی دید ازش خجالت می کشیدم. برای همینم هر وقت می دیدمش دکتر دکتر از دهنم نمی افتاد و کلی هم سعی می کردم تحویلش بگیرم. 
ماهان: اگه حالو احوال خانم تموم شد من حرف بزنم. 
برگشتم با تعجب به ماهان نگاه کردم. 
من: خوب حرف بزن مگه من جلوتو گرفتم؟ 
ماهان یه پشت چشم برام نازک کرد و رو به مهربان گفت: سلام کیا خوبی؟ ببینم امروز تا چند کلاس داری؟ 
تا ماهان گفت کیا. من سریع سرمو بلند کردم. کله مبارکمو مثل غاز این ورو اون ور می کردم تا بلکه این کیایی که ماهان هی میگه رو ببینم اما دریغ از یه دونه آدمیزاد چه برسه به چند تا. 
مهربان: سلام خوبم. فکر کنم تا عصر کلاس داشته باشم. 
ماهان خوشحال گفت: خوبه. کیا می تونی امروز آنا رو برسونی خونه ما؟ 
من و میگی کش آوردم. هم از اینکه ماهان از مهربان خواست من و برسونه هم از اینکه ماهان به مهربان میگفت کیا. 
آروم سرمو کج کردم سمت ماهان و درحالی که دندونامو با لبخند رو هم فشار می دادم سعی کردم جوری حرف بزنم که مهربان نفهمه. 
من: ماهان. ... این همه آدم که صداشون می کردی و هی کیا کیا می گفتی مهربان بود؟؟؟ 
ماهان با تعجب نگام کرد و گفت: پس فکر کردی کیو میگم؟ کیا اینه دیگه. کیا مهربان. 
تازه دو زاریم افتاد. سرمو آروم با بهت چند بار بالا پایین کردم. انگاری که یه بچه خنگ بودم که به زور بعد چند بار تکرار یه مسئله رو فهمیدم. 
من: آهان .... پس اون کیا یه نفره. مهربان کیاست. 
ماهان برگشت سمتمو اول با تعجب نگام کرد بعد یهو چشمهاش گرد شد و گفت: نکنه تو منتظر بودی من چند نفرو بهت نشون بدم؟؟؟؟ تو منظورم از کیا رو اون وری گرفتی؟ فکر کردی کیا یعنی چه کسای؟؟؟؟ 
سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاش کردم. 
یهو ماهان و مهربان با هم خندیدن. بی تربیتا. برین خودتون و مسخره کنید. بچه بی ادبای دکتر بی شعور. خوب من اسم مهربان و از کجا باید می دونستم خوب. 
ماهان وسط خنده اش گفت: مگه تو اسم مهربان ونمی دونستی. 
لب ورچیده شونه انداختم بالا. دلخور نگاهشون کردم و یه چشم غره به ماهان رفتم. مهربان سعی می کرد خنده اشو کنترل کنه. یه با اجازه به مهربان گفتم و رفتم سمت کلاسم. 
ماهان داد زد: پس مهندس اون مسئله حل شد دیگه نه؟ 
شیطون و خندون داشت نگام می کرد. لجمو در میاورد. بی تربیت غلط من و می گیره. بدون توجه به اینکه مهربانم می بینتم براش یه زبون یه متری در آوردم که چشماش در اومد و خنده مهربان و بلند کرد. 
رومو برگردوندم و رفتم تو کلاس. 
مهربان دید که دید. اون من و تو وضعیت بدتری دیده دیگه یه زبون که چیزی نیست. در عوض دلم خنک شد. آخیش. 
کلاسم تموم شد. گذاشتم بچه ها اول برن بیرون. خوشم نمیومد مثل وحشیها هول می دادن همدیگه رو انگار پیش دبستانین خرس گنده ها. همه رفتن. وسایلمو جمع کردم و از کلاس اومدم بیرون. تا پامو از در گذاشتم بیرون یکی جلوم سبز شد. 
یه ههههههههههههه بلند از ترس کشیدم و بی اختیار رفتم عقب و محکم خوردم به چار چوب در که احساس کردم پشتم نصف شد و نفسمم بند اومد. 
چشمهام از ترس و درد گنده شد. 
تو اون وضعیت تازه چشمم به عامل همه این اتفاقات افتاد. 
الهی من بمیرم که هر کی دورو برمه مثل خودم خل و چل و دیوونه است. مرد گنده خجالت نمیکشه می پره جلوی من نمیگه می ترسم می میرم. 
یعنی اگه این مهربان ازدواج کرده بود بچه اش هم سن من بود. دیگه پسر پله ای به کار تو نمیاد باید اسمتو بزارم نره خر. 
ماشا ... گنده ای مثل همون نره ... هرچند اصلا" نمی دونم نره یعنی چی ولی تصورم اینه که یه خریه تو مایه های غول . شایدم اسم دیگه ی غول باشه. خرم که همون خره. این دکتر مملکتمون قد همون خر میفهمه خنگ منگول. 
جلوم ایستاده بود و خجالت زده و متعجب و ترسیده به من نگاه می کرد. یه درصد احتمال نمی داد که شوخی خرکیش این جوری از آب در بیاد و تلفات جانی داشته باشه. 
آی دلم می خواست یه چشم غره توپ همراه با یه ضربه به پاش برای تلافی و خالی کردن حرصم بهش برم. اما خوب همه چیز بر می گشت به همون مهمونی که ای کاش پام قلم میشد و نمیرفتم که الان دست و پام برای هر کاری کوتاه باشه. 
به خاطر همون مهمونی و ماجراهاش دهنم جلوی مهربان بسته بود. 
خودشم ترسیده بود نمی دونست چی کار کنه. 
با هول گفت: وای ببخشید به خدا نمی خواستم بترسونمتون. گفتم منتظر بمونم جلوی در کلاس یه وقت گمتون نکنم. ماهان گفت مواظب باشم و حتما" برسونمتون خونه اشون. 
آی دلم می خواست ماهان بود هر چی حرص از مهربان داشتم سر اون خالی می کردم. 
پسره بزغاله برام بپا گذاشته بود. 
به زور صاف ایستادم. با دست پشتمو می مالیدم. یعنی تا هر جا که دستم می رسیدو. 
-: اشکال نداره. فقط تروخدا دیگه این جوری جلوی کسی نپرید. اگه الان کناره پله یا نرده ها بودم که پرت شده بودم پایین. 
خجالت زده سرشو انداخت پایین. 
خوب حالا نمی خواد خجالت بکشی تو. 
دو تایی با هم راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین مهربان. اینم بر می گشت به همون موضوع قبلی و اینکه من روم نمیشد با مهربان مثل ماهان پررو حرف بزنم و بگم تو دانشگاه کنار من راه نرو یا من تو دانشگاه سوار ماشینت نمیشم و برو بیرون بایست. 
در ضمن ذهنمم به خاطر خونه ماهان اینا مشغول بود. حوصله کل کل نداشتم. 
بی حرف سوار ماشین شدم. مهربان یه آهنگ آروم گذاشت. سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمم و دوختم به خیابون و تو فکر فرو رفتم.
همه چی زوره. مهمونی رفتنم زوره. کار دنیا زوره. اصلا" همه دوست دارن زور بگن. اه .... 
اونقدر تو فکرم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین تو پارکینگ پارکه. 
یه لحظه چشمهام از تعجب باز شد. 
یاد این فیلم جنایی ها افتادم که پسره از غفلت دختره استفاده میکنه و دختره رو می بره تو خونه اشون و می کشه. همیشه هم کشمکش از توی همین پارکینگ شروع میشد. 
خدایا مهربان چرا من و آورده تو پارکینگ؟؟؟ نکنه می خواد بدزدتم؟ نکنه دزدیده باشتم و نقشه های پلیدی داشته باشه؟ اصلا" این پارکینگ کجاست؟ 
چرا اومدیم اینجا؟ مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟ یعنی مهربان جای خونه ماهان من و آورده خونه خودش؟ 
پست ، پلید ، پلشت، خائن ..... 
-: نمی خواین پیاده بشین؟ 
وحشت زده برگشتم سمتش. 
این من و دزدیده قراره هزار تا بلا که نمی دونم چیه سرم بیاره باز لفظ قلم حرف زدنش و ول نکرده. 
من سر خاک خودم فاتحه خوندم بخوام پیاده بشم. من عمرا" از جام تکون بخورم. من همین جا می مونم. 
مهربان که انگار متوجه شد که ترسیدم متعجب پرسید: اتفاقی افتاده؟ 
به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: مگه قرار نبود بریم خونه ماهان اینا؟ 
مهربان خندید و گفت: خوب داریم میریم. 
چشمهام در اومد. روتو برم پسر. پررو پررو تو چشمهای من نگاه میکنه میگه داریم میریم خونه ماهان اینا. 
من: خونه ماهان اینجاست؟ تو پارکینگ؟ 
بلند خندید. ترسیدم چسبیدم به در. دایناسور، چرا مثل خرس خرناس میکشی تو. 
خنده اش که تموم شد. برگشت من و دید که چسبیده ام به در یه لبخند گنده زد. به زور جلوی قهقهه اشو گرفت. عجییب من و یاد گرگ قصه شنل قرمزی می نداخت. 
مهربان: خونه اشون تو پارکینگ نیست بالای پارکینگه. خوب حالا چرا چسبیدی به در؟ 
مشکوک نگاش کردم. 
من: خوب تو چرا اومدی تو پارکینگ؟ تو هم دعوتی؟؟؟؟ 
دوباره بلند خندید. 
مهربان: نه من دعوت نیستم. تو برو خونه ماهان اینا منم میرم خونه امون. 
چپ چپ و مشکوک نگاه کردم. دیگه طاقت نیاوردم بلند داد زدم. 
-: خوب پس چرا اومدی تو پارکینگ؟ از همون بیرون می رفتی دیگه. 
چشمهای گرد خندونش و به من دوخت. با دهنی که به زور جمع می کرد که نخنده گفت: برای اینکه خونه منم همین جاست. 
کنف شدم. آی کنف شدم. 
آروم از در فاصله گرفتم. صاف نشستم. یه سرفه ای کردم و لباسهامو صاف کردم. خیلی شیک. خیلی خونسرد برگشتم سمتش و بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم: از لطفتون ممنونم دکتر. با اجازه اتون من دیگه برم. 
این و گفتم و سریع در و باز کردم و پریدم بیرون. 
در و که بستم صدای قهقهه اشو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. این دو تا پسرم من و اسکول کرده بودنا. 
چشم چرخوندم و پله ها رو پیدا کردم. 
اوف ... خدا بگم چی کارت کنه مهربان خوب من و جلوی در ورودی پیاده می کردی خودت میومدی تو پارکینگ حالا یه طبقه دیگه هم به اون 5 طبقه اضافه میشه. 
هلک و هلک 5 طبقه رو رفتم بالا. از طبقه سوم نفس بریدم. کشون کشون خودمو رسوندم بالا و تو کل راه با مرده های مهربان و ماهان یه خوش و بش حسابی داشتم و یه فیض عظیم بهشون رسوندم. 
نکبتا اگه به خاطر این دو تا نبود یه جوری امروزم جیم میشدم که مجبور نشم الان دچار آسم مزمن بشم. 
به زور خودمو به در خونشون رسوندم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم نشستم. 
این جوری که نمیشد برم تو وقتی دارم از کمبود اکسیژن مثل ماهی تند تند لبامو باز و بسته می کنم. 
باید صبر کنم نفسم جا بیاد. 
یه پنج دقیقه نشستم تا نفسهام منظم بشه. بعد بلند شدم و یه دستی به لباسهام کشیدم و زنگ زدم. 
به 30 ثانیه نکشید که در باز شد و صورت خندون خاله اومد جلوی در. 
با لبخند بغلم کرد و گفت: به ..... ببین کی اینجاست. آنا جون. چه عجب افتخار دادی به ما خونه امون و روشن کردی. پس بالاخره این پسر از پس تو بر اومد و تونست بیارتت. 
ازش جدا شدم. لبخند زدم. خاله دستش و انداخت پشت کمرمو به داخل خونه هدایتم کرد. خودش از پشتم به بیرون سرک کشید. 
خندیدم و گفتم: خاله جان دنبال شاه پسرتون نگرد نیست.
خاله با تعجب گفت: نیست؟ کجاست؟ پس تو چه جوری اومدی؟ 
خنده ام گرفته بود انگار من بچه دو ساله امو نمی تونم خودم جایی برم. 
من: خاله جان یه نگاه به سن و سال من بندازید. می تونم خودم بیام بیرون از خونه. گل پسرتونم آخه قابل اعتماد ه من و سپردین دستش؟ از همون دانشگاه جیم شد گفت کار دارم. منم با مهربان اومدم. 
خاله: اِه پس کیا تو رو آورد؟ خوبه. بیا عزیزم بیا بریم تو. 
دنبال خاله رفتم تو خونه. یه حال و پذیرایی گنده داشتن. انتهای سالنشونم یه آشپزخونه اپن بود که همیشه از تمیزی برق می زد. زینت خانم خدمتکار خاله اینا داشت برام شربت درست می کرد. بهش سلام کردم و اونم از تو همون آشپزخونه جوابمو داد. زینت خانم هفته ای سه بار میومد خونه خاله اینا رو تمیز می کرد. وقتهایی هم که خاله مهمون داشتم میومد کمکش. همه خانواده اش جنوب بودن و خودش اینجا تنها. 
واقعا" زن وفاداری بود که بعد 6 سال دوباره برگشته بود پیش خاله اینا هر چند خاله هم کم بهش نمی رسید. خرج عروسی پسرش و جهیزیه دخترشو خاله داده بود. خاله دست خیر داشت. بوی غذا هم بلند بود داشتم می مردم از گشنگی. بی خیال رژیم و اینا شدم. نمیشد غذای خاله رو نخورد. 
دست پختش حرف نداشت برای همینم همیشه خودش غذا می پخت. یا با کمک عمو با هم می پختن. عمو هم ید طولایی در آشپزی داشت مخصوصا" در قاطی کردن مواد غذایی تو خوراکی ها و خورشتهای مختلف. یه عدسی می خواستن بپزن کلی چیز میز توش می ریختن. از قارچ و هویج و سیب زمینی و پیاز و هر چی دم دستشون بود و می دونستن مفیده می نداختن توش و انصافا" هم خیلی خوشمزه میشد. 
با اینکه خونه خاله اینا تو آپارتمان بود اما دوبلکس بود. یه پله وسط پذیرایی بود که می رفت بالا و سه تا اتاق خواب و یه حموم دستشویی طبقه بالا رو تشکیل می داد. البته این پایینم یه سرویس و دوتا اتاق خواب بود. من آخرشم نفهمیدم خاله اینا این همه اتاق به چه کارشون میاد. 
مامان تا چشمش به من افتاد یه لبخند پیروز زد. انگار خیلی از کارش راضی بود. اما نمی فهمیدم از کدوم کارش راضیه. 
مامان: می دونستم ماهان می تونه بیارتت برای همینم صبح بهت نگفتم و یک سره به ماهان گفتیم که بیارتت تا نتونی در بری. 
چشمهامو ریز کردم و یه پشت چشم نازک کردم. ترو خدا ببینید برا من خانوادگی نقشه می کشن. پوف شانسه دیگه همه مادر دارن ماهم داریم. یه نخود هوامو نداره. 
از اونجایی که صبح تقریبا" تو خواب لباس پوشیده بودم نفهمیدم زیر پالتوم چی پوشیدم. یه لیاس قدیمی زشت تنم کرده بودم که معمولا" برای تمیز کاری خونه می پوشیدمش. 
خاله: عزیزم برو بالا لباساتو در بیار. 
یه لبخند دندونی زدم و گفتم: خاله جان از اونجایی که تقریبا" من و مثل دزدها آوردین اینجا من لباس ندارم. یه دونه از اون لباس خوشگل خارجیهاتونو بدین من بپوشم. 
خاله بلند خندید و مامان بهم چشم غره رفت. بزار بره تقصیر خودشه که بهم نگفت. 
خاله رفت سمت پله ها و منم اومدم دنبالش برم که صدای حرصی مامان و شنیدم. 
مامان: 10 دفعه بهت گفتم همیشه لباس مناسب بپوش زیر مانتو و پالتوت یه خانم همیشه احتمال مواقع اضطراری و میده. 
همون جور که پشت خاله میرفتم کله امو برگردوندم و گفتم: یه خانم و از قبل خبرش می کنن برای مهمونی نه مثل قاتلا 6 نفرو مامور برا آوردنش کنن. 
دیگه وانستادم ببینم مامان چی میگه. با خاله رفتیم بالا و رفتیم تو اتاقش. از تو کمدش یه تاپ خوشگل بادمجونی تا زیرباسن بهم داد. اونقدر نرم و لطیف بود که می خواستم بی خیال پوشیدنش بشم و بگیرم دستمو بکشمش به صورتم. 
خاله از اتاق رفت بیرون و منم لباسمو عوض کردم با اینکه قیافه ام به خاطر خستگی زال و بال بود اما خوش تیپ شده بودم با این تیشرت قرضیه. جلوی آینه یکم خودمو دید زدم و این ور اون ور کردم. 
بعد دو دقیقه رضایت دادم و رفتم بیرون. اومدم مستقیم از پله برم پایین که فضولیم گل کرد. 
بزار برم یه سرک به اتاق ماهان بکشم. 
آروم در اتاق و باز کردم. مثل همیشه مرتب و تمیز. همون میز همون تخت همون آینه همه چیز همونی بود که 5 سال پیش دیده بودم. انگار زمان تو این خونه ثابت مونده بود. 
رفتم تو اتاق. تخت کنار پنجر، یه آینه گنده با میزش. همیشه به این آینه ماهان حسودی می کردم. کل هیکلتو می تونستی توش ببینی. 
میز کامپیوترش. خم شدم رو میز. همیشه از فضولی تو کامپیوتر بقیه خوشم میومد. دستم خورد به موس یهو صفحه کامپیوتر روشن شد. انگار ماهان یادش رفت خاموشش کنه. 
جلوم یه طرح بود. چشمهامو ریز کردم تا دقتم بیشتر بشه. یکم این ور اون ورش کردم. برای یه خونه یک خوابه بود. یه آپارتمان. خوب بود. خوشم اومد. غرق نقشه و طرحش شده بودم که یه صدایی گفت: چه طوره؟؟؟؟؟ 
وای خدا ترسیدم. 
خیلی بده وقتی داری یک کار یواشکی می کنی یکی بیاد مچتو بگیره. 
به ماهان که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم. ماهان تکیه اشو از در برداشت و اومد سمتم. اومد پشتم و از پشت روم خم شد. موس و گرفت و یه توضیح کلی در مورد نقشه اش داد. 
خوب اینا رو که خودمم فهمیده بودم. یه چیز جدید بگو. فک زدنش که تموم شد سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد. 
ماهان: خوب نظرت چیه؟ 
به مونیتور نگاه کردم و گفتم: خوبه اما .... جای سرویش و عوض کنی بهتره. اینجا خیلی تو چشمه. یه مهمون اگه تو خونه نشسته باشه دقیقا" می تونه آمار دستشویی رفتن بقیه رو بگیره. 
به کامپیوتر نگاه کرد و گفت: آره حق با توئه. 
دوباره به من نگاه کرد و گفت: آنا تو نمی خوای کار کنی؟؟؟؟ 
یه ابروم رفت بالا. 
من: خوب دارم کار می کنم دیگه. پس کیه هر روز تو دانشگاه میبینیش منم دیگه. 
یه لبخندی زد و گفت: نه خره منظورم نقشه کشی بود. تورشته ات معماریه اگه نقشه و طرح نکشی حیفه. این همه استعدادت حروم میشه. چرا توی یه شرکت کار نمی کنی؟؟؟ 
اخم کردم: اولا" خره خودتی بی ادب. هر چند من معنی خرو به معنی همون بزرگش می گیرم. می دونی که یه معنی دیگه اش یعنی بزرگ. دوما" کار کجا بود آخه عقل کل. قبل دانشگاه کلی دنبال کار گشتم اما پیدا نشد. 
یه ابروش رفت بالا. 
ماهان: خوب شرکت بابات که بود. 
اخم کردم: برای بابام کار نمی کنم. خوشم نمیاد بقیه بگن نون خور باباشه. 
سرشو کج کرد. 
ماهان: شرکت ما ...... 
من: نچ ، شرکت شمام نه. میگن با پارتی بازی اومده آشنا بازیه. 
ماهان اخم کرد و گفت: از کی تا حالا به فکر حرف مردمی یعنی نمی خوای کار کنی؟؟؟ 
شونه امو انداختم بالا و از جام بلند شدم. ماهانم مجبور شد صاف بایسته. 
من: دارم کار می کنم. من الان استاد یه مشت دانشجوی خنگم. همیشه عشقم استادی بود که این بچه خنگا دورمو بگیرن و هی بگن استاد استاد. الانم دارم حال میکنم با کارم. 
ماهان دقیق نگام کرد. 
ماهان: درسته که استادی و دوست داری. منم دوست دارم اما دلیل نمیشه که استعدادمو حروم کنم. وقتی داشتی به طرح ها نگاه می کردی من دیدمت. نگاهتو برق تو چشمهاتو دیدم. دلت تنگ شده مگه نه؟ دلت تنگ شده برای طرح زدن و نقشه کشیدن. 
دلم تنگ شده بود. برای جابه جا کردن دیوارها. برای خلق یه چیز رویایی. یه چیز عالی که آدمها توش به آرامش برسن. 
وقتی یه خونه می بینم همه اش تو فکر اینم که اگه این دیوارش و بر می داشتیم جای این ستون و جابه جا می کردیم اگه اتاق خواباشو می بردیم اون سمت و .... چی میشد. 
وقتی یه خونه نصفه کاره یا وقتی یه آجر می دیدم دست و پام می لرزید. 
اخم کردم. محکم گفتم: دلم تنگ شده اما برای آشنا کار نمی کنم. شرکتتم نمیام. 
اومدم بیام بیرون که بازومو گرفت. برگشتم. داشت می خندید. 
ماهان: خوب باشه شرکت نیا تو خونه کار کن. من یه پیشنهاد خوب برات دارم. همین جوری ردش نکن خره .... 
اخمام رفت تو هم بی تربیت هی خره خره می کنه. با حرص بازومو از تو دستش گرفتم. یه ابرومو بردم بالا و با اخم گفتم: تا ببینم ..... 
یه قدم رفتم سمت در نیشمو باز کردم براش و در حالی که حرفامو می کشیدم با تمانینه پشت بندش گفتم : بزززززززززغاله جونننننننننننننن .............. 
چشمهاش گرد شد. با بهت گفت: به من میگی بزغاله ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! 
وای قیافه اش خیلی با حال شده بود. یه خنده دندون نما براش کردم و ابروهامو تند تند دادم بالا و بی صدا با حرکت لبهام بهش گفتم: بزغاله ........ 
ماهان نگو بگو لبو همچین حرصی عصبانی شده بود که .... 
تا یه تکونی خورد که بیاد سمتم منم یه جیغ کوتاه کشیدم و دوییدم سمت در و از اونجام روی پله ها و .... 
با صدای جیغ من و دادای ماهان، مامان و خاله سیمین که رو مبل نشسته بودن و داشتن حرف می زدن با ترس از جاشون پریدن. منم مستقیم رفتم سمت اونا که با پناه بردن به اونا خودمو از دست ماهان نجات بدم. 
یه نگاه به مامان کردم که اولش با بهت و ترس بهم نگاه کرد بعد با دیدن ماهان که دنبالم می دویید و می خواست بگیرتم و پوستمو بکنه. خودش همه چیز و فهمید. فهمیدم که اگه بخوام به مامان پناه ببرم نه تنها من و دو دستی تقدیم ماهان می کنه بلکه خودشم بهم محبت میکنه و من و بی نصیب نمی زاره. 
همیشه همین بود مامانم ماهان و بیشتر از من دوست داشت و همیشه هوای اون و داشت. 
به خاطر همین مامان و بی خیال شدم و دوییدم سمت خاله و پشتش پناه گرفتم. خاله همیشه پشت من و می گرفت چه مقصر باشم چه نباشم. ماهانم جلوی مامانش حرف نمی زد. آی خوشم میومد. 
رفتم پشت خاله و مظلوم گفتم: سیمین جون نجاتم بده پسرت وحشی شده. 
خاله که از بهت و ترس در اومده بود با خنده گفت: باز چی شده که افتادین به جون هم؟ 
مظلوم گفتم. من کای نکردم این قند عسلته که چشم نداره منو ببینه مثل گاو وحشیه منم براش پارچه قرمز تا منومی بینه رم میکنه. 
خاله بلند خندید. مامان یه چشم غره توپ رفت بهم و با تحکم گفت: آنا .... 
ماهانم عصبانی گفت: به من می گی گاو وحشی؟ یه گاوی نشونت بدم که حض کنی. تو رو هم مثل همون پارچه قرمز تیکه پارت میکنم. بزار دستم بهت برسه. 
خیز برداشت سمتم که خاله محکم گفت: ماهان .... 
ماهان تو نصفه راه خشک شد و صاف ایستاد.
آی حال کردم آی حال کردم. با ذوق بی صدا خندیدم و برای ماهان زبون در آوردم چشمهاشو برام گرد کرد و و هی ریزشون کردو با چشمهاش برام نقشه کشید که سر وقتش دمار از روزگارم در بیاره. 
عمرا" من دیگه از کنار خاله تکون بخورم. 
خاله: ماهان خجالت بکش. با دخترم چی کار داری؟؟؟؟؟ 
بعد من و از پشتش کشید و یه وری بغلم کرد. 
خاله: بیا عزیزم بیا کنار خودم بشینو به این پسره بی تربیت توجه نکن. خجالتم نمیکشه مثلا" شما مهمون مایین. هر چند این خونه برای خودتونه. 
انقده خاله رو دوست داشتم. مثل مامانم دوسش داشتم. یه خاله واقعی بود برام. خیلی خوب و مهربون بود. منم مثل دختر خودش دوست داشت. هر چقدر مامان من هوای این ماهان بزغاله رو داشت خاله سیمین هوای من و داشت. 
با ذوق یه ماچش کردم و نشستم کنارش رو مبل. ماهانم یکم با اخم و عصبی نگام کرد و بعد راهشو کشید و رفت. منم دیگه از جام تکون نخوردم تا آخر شب. هر چند بعد شام ماهان عصبانیتش یادش رفت و اومد کنارم نشست و در مورد کاری که می خواست بهم پیشنهاد بده حرف زد. 
ظاهرا" یه زمین خیلی بزرگ یکم خارج از شهر خریده بود البته شریکی. چند تا شریک بودن. قرار بود که یه شهرک بسازن. نیاز به نیرو داشتن. مهندسای اصلیش خودشو مهربان بودن. البته کلی نیرو داشتن اما خوب طرح و نقشه کشی کسی و غیر خودشون قبول نداشت. از من می خواست که براش نقشه آپارتمانها رو بکشم که خودش با خیال راحت بره سراغ باقی قسمتها و کارهاش. 
بهش گفتم باید زمین و ببینم و توضیحات بیشتری لازم دارم. 
اونم قبول کرد و گفت یه روز می برتم و زمین و نشونم میده.
من تاکید کردم که تو خونه کار می کنم و شرکت نمیام. 
چون این جور که فهمیده بودم شرکتش طبقه ششم یه ساختمون بزرگ بود. منم عمرا" جون بالا رفتن از 6 طبقه رو نداشتم. 
قرار بود امروز با ماهان بریم زمینی که در موردش حرف می زد و ببینیم. جفتمون تا عصر کلاس داشتیم. تازه از در کلاس اومدم بیرون که مهربان و ماهان و با هم دیدم. این دوتا هم مثل لاله و لادن خدا بیامرز شدن دو قلوهای به هم چسبیده. از هم جدا نمی شن. 
بهشون رسیدم و سلام کردم. جوابمو دادن. 
مهربان لبخندی زد و گفت: خیلی خوشحالم که قبول کردین باهامون همکاری کنید. ماهان خیلی ازتون تعریف کرده. 
یه ابروم رفت بالا. ماهان تعریف کرده؟ از چی من تعریف کرده؟ اون که اصلا" کارهای من و ندیده بود. 
به ماهان نگاه کردم که با خنده دندونی نگاهم می کرد. 
من که می دونم دردش چیه و چرا ازم خواسته کمکشون کنم. این پسره ساعت بیکاریش کم شده نمی رسه به عشق و حالش و دوست دخترهاش برسه دنبال یه حمال مفت می گرده. 
به مهربان لبخند زدم و گفتم: باعث افتخارمه که با دکترهایی مثل شما کار کنم. 
مهربان: ممنون لطف دارید. 
ماهان: خوب دیگه، کیا ما بریم. فعلا". 
با مهربان خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین ماهان شدیم. در طول راه هم هی این ماهان چرت و پرت گفت و از دوست دخترهای خل و چلش تعریف کرد. من که مرده بودم از دستش از خنده. 
باورم نمیشد دختری هم باشه که انقده خنگ باشه که چاخان پاخانای ماهان و باور کنه. 
تعریف می کرد که یه بار برای سرگرمی به یکی از دوست دختراش از دم همه مشخصاتش و دروغ گفته . تو یه فیلم دیده بود دوست داشت امتحان کنه. 
نفله احساسات ملت و کرده بود وسیله آزمایشش. 
میگفت دختره از اینا بوده که هی خودشو به این و اون می چسبونده و پیله دیگه ول نمی کرد. دختره هم به شدت کرم داشت. البته من اسمش و کرم نمی زاشتم. دختره رسما" فلان بوده. 
ماهانم از اسم گرفته تا شغل و خانواده و همه رو بهش دروغ گفته. 
گفت اسمش شایانه. بابا و مامانش طلاق گرفتن. این خودش جدا زندگی می کنه. تا دیپلم بیشتر درس نخونده و یه بوتیک داره. 
با تعجب پرسیدم: خوب این دختره خنگ هیچ وقت نخواست بیاد بوتیکت؟ 
ماهان با خنده گفت: چرا اتفاقا" منم به یکی از دوستام که بوتیک داشت سپرده بودم. 
خلاصه اینکه نافرم دختره رو فیلم کرده بود. هر چند آخرش با بدبختی از دست دختره در رفته. 
من نمی دونم این پسره کی می خواد آدم بشه همه اش دنبال این کارهاست. قربونش برم یه دوست دختر درست و حسابی هم نداره که لااقل آدم دلش خوش باشه. همه اشون از این ریختیان. 
خلاصه رسیدیم به زمین مورد نظر. 
چی بگم از زمین. یه زمین خیلی خیلی بزرگ بود. وسط یه جای بی آب و علف. انگاری که زندگی اونجا مرده. اگه تیرکای برق و اینا رو اونجا نمی دیدم فکر می کردم رفتیم کویر. 
یه زمین صاف و خاکی. نه درخت آنچنانی نه یه تخته سنگی هیچی. برهوت برهوت بود. 
از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان رفتیم تو تا نزدیک وسطای زمین. هر چند اینجا اونقدر بزرگ بود که نمی تونستی پیاده برسی به وسطاش. 
ماهانم شروع کرد به توضیح دادن طرح. که قراره یه شهرک جدید بسازیم. آپارتمانای 20 طبقه که تعداد واحدهای توش متفاوته. از یک خوابه گرفته تا سه خوابه دارن. 
پارک و مرکز خرید و فروشگاه و چی و چی و چی .... 
گوشم به حرفهای ماهان بود و چشمم به زمین. با گفتن هر قسمت از طرح من تو ذهنم یه ساختمون، یه فروشگاه، یه مرکز خرید، یه پارک، یه .... همه اینها تو ذهنم به صورت زنده نقش می بست. جوری که من تقریبا" تو ذهنم اون شهرک و به طور کامل و ساخته شده می دیدم. و چقدر براش ذوق زده بودم. 
داشتم به طرح و شهرک نگاه می کردم که احساس کردم یه چیزی زیر پاهام تکون می خوره. 
بی خیال به زیر پاهام نگاه کردم. 
واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییی ......................................... 
یه موش گنده درست زیر پام داشت واسه خودش پیاده روی می کرد و چیزی نمونده بود که خودشو به کفش و شلوار من بماله. 
با همه ی وجودم یه جیغی مهیب کشیدم که باعث شد صدای ماهان که در حال توضیح دادن بود قطع بشه. وقتش و نداشتم به ماهان نگاه کنم. 
تو زندگیم از موش بیشتر از هر چیز دیگه ای متنفر بودم. تنها موشهایی که می تونستم نگاهشون کنم و جیغ نکشم جری تو موش و گربه بود و اون موش سر آشپز تو کارتون رتتوری. 
اونم چون می دونستم کارتونن و نمی تونن بیان بیرون از تلویزیون بدون جیغ کشیدن نگاهشون می کردم. 
مغزم قفل کرده بود. حالم خراب بود. اختیارمو از دست داده بودم. حاضر بودم اگه می شد از همین جا با یه پرش بلند خودمو به ماه برسونم اما این موشه به من نرسه. 
تو این جور وقتها معمولا" می پریدم روی یه جای بلند یه جایی که این موش اژدهایی دستش به من نرسه. 
تو یه لحظه تو گیجی و هنگی بدون اختیار بدون اینکه بدونم چی کار می کنم با یه حرکت چرخیدم و دستهامو انداختم دور گردن ماهان و پاهامم قفل کردم دورکمرش و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم بالا تا حدالمقدور از موشه دور باشم. سرمم تو گردنش فرو کردم. 
تو اون لحظه هیچ اختیاری روی رفتارو کارهام نداشتم. حتی نمیفهمیدم دارم چی کار می کنم. 
از ماهانم به عنوان یه تنه درخت استفاده کرده بودم. 
محکم چسبیدم به ماهان و جیغ های خفه کشیدم. 
داشتم از ترس سکته می کردم. تو دلم خدا خدا می کردم که خود خدا من و از دست این اژدهای کثیف پر از بیماری نجات بده. 
ماهان بدبخت که بهت زده مونده بود. نمی دونست چی کار بکنه. همون جوری خشک شده بود. یکم که به خودش اومد آروم دستش و چند بار به کمرم کشید. 
با بهت و نگرانی و اضطراب مهربون گفت: آنا چی شده ؟ چرا جیغ میکشی دختر؟؟؟ نترس من پیشتم. 
سرمو بیشتر تو گردنش فرو کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم و با صدایی که از ترس می لرزید گفتم: من و از اینجا ببر. اینجا موش داره. 
اولش ناباور تو جاش موند. دستش از حرکت ایستاد. با بهت گفت: موش ؟؟؟؟ .... 
یهو شروع کرد اول ریز ریز خندیدن بعد خنده اش صدا دار شد و کم کم تبدیل شد به قهقهه. تمام هیکلش می لرزید از خنده. 
آروم سرمو بلند کردم. دلخور، ناراحت با اخم سرمو کج کردم سمتش و بهش نگاه کردم. 
خیلی بد بود که به ترسهام می خندید. 
ماهان سرشو کج کرد سمتم و با دیدن صورتم و حالتهاش خنده اش اول کم شد بعد بی صدا و بعد تو یه لحظه به طور کامل قطع شد. زل زد تو چشمهام. با نگاهم سعی می کردم شماتتش کنم. 
خیلی بوزینه ای که به من می خندی. خدا قسمت کنه تو هم از یه چیزی بترسی منم همین جوری بهت می خندم که احساس کنی سوسکی. چون من الان دقیقا" احساس می کنم مثل یه مورچه ترسو و بی دفاعم. 
خدا خدا می کردم که ای کاش می تونست حرفهامو و از نگاهم بشنوه یا بخونه. 
یادم نبود که یه ابرومم ببرم بالا تا به نهایت ناراحتی و دلخوریم پی ببره. 
ماهان اما فقط نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت. چشمهاش آروم بود. صورتش نزدیک. نفسهاش گرم. 
تازه به خودم اومدم و موقعیتمو درک کردم. 
ای وای من این بالا چی کار می کنم؟ من کی اومدم بغل ماهان؟ من چه جوری این ریختی بهش چسبیدم؟ وای خاک به سرم آبرو ریزی ترسیدن از موشم یه طرف بی حیثیتی این جوری مثل کوآلا چسبیدن به ماهان از یه طرف دیگه. 
تو چشمهاش زوم بودم. آروم پاهامو از دور کمرش باز کردم و آویزون شدم. کم کم دستهامم از دور گردنش شل کردم و خودمو کشیدم پایین. دست ماهان هنوز دور کمرم بود. 
مثل آدمی که از درخت بالا رفته باشه و حالا بخواد بیاد پایین از ماهان پایین اومدم. 
وقتی مطمئن شدم پاهام به زمین رسیده آروم خودمو ازش جدا کردم و کشیدم عقب. دست ماهان همراه کمر من اومد جلو. 
آروم روی کمرم کشیده شد و بعد جدا شد. هنوز داشتم بهش نگاه می کردم. 
برای اولین بار تو زندگیم از ماهان خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین. 
یه دقیقه بعد صدای ماهان و شنیدم. 
ماهان: دختر تو کی انقدر سبک شدی؟ قبلا" مثل یه سنگ گنده سنگین بودی. 
ای بمیری تو که نمی زاری دو دقیقه مثل یه دختر رفتار کنم. می دونست من از وزن قبلیم شاکی بودم و خوشم نمیومد کسی از وزنم حرف بزنه ها اینم سواستفاده می کرد. 
سریع سرمو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. لبهاش گشاد باز بود و داشت با تمام وجود دندونهاشو نشونم می داد. 
واه ببین چقده دندوناش ردیف و سفیدن. 
با حرص یه مشت زدم به بازوش و گفتم: برو گمشو بی شعور. تو کی اون موقع بلندم کردی که فهمیدی سنگینم؟ 
ماهان با خنده گفت: همون دیگه اونقده سنگین بودی نمی تونستم بلندت کنم. 
با جیغ گفتم: ماهاننننننننننننننننننننن نننننننننن ...... 
قهقهه زد. منم اخم کردم. رفتم سمت ماشین و تو همون حال بلند گفتم: بیا بریم من دیگه یه دقیقه هم تو این زمین موش دارت نمی مونم. 
دوباره بلند خندید و دنبالم راه افتاد. 
خوبی ماهان این بود که اونقدر باهات راحت برخورد می کرد که اصلا" فرصت خجالت کشیدن پیدا نمی کردی. با شوخی هم کاری کرده بود که اصلا" یادم رفته بود که باید خجالت بکشم. 
سوار ماشین شدیم و ماهان رسوندم خونه. هیچ کدوممونم در مورد اتفاقی که افتاده بود حرفی نزدیم. 
اعصابم داغون بود من نمی دونم. خاله مهمونی گرفتنش دیگه چی بود؟ همین دو هفته پیش خونه اشون بودیم حالا می خواد مهمونی بگیره کلی هم آدم دعوت کرده مامانم پیله کرده که حتما" باید بیای. 
به زور این دو هفته از دستش در رفته بودم که نرم خونه خاله اینا اما این بار و نمی تونستم جیم بشم. 
خاله هم خوب می دونست چه روزی مهمونی بگیره که مامان بتونه منو خفت کنه و نزاره در برم. 
از صبح مامان 4 چشمی من و میپاد که یه وقت فرار نکنم. 
نه دیگه تسلیم شدم مجبوری میرم مهمونی امشبو. 
مامان بی خیال بشه خاله نمیشه. از صبح 10 دفعه بیشتر زنگ زده گفته حتما" منم برم. اگه نرم ناراحت میشه. منم که عاشقه خاله ام دیگه وقتی خودش زنگ زده اونم چند بار نمیشه نرم. 
جهنم پله و نفس تنگی و خراب شدن آرایش و دک و پزم. خاله و خوشحالیشو عشقه. 
این بابای ماهم معلوم نیست چه مدلیه. نمی فهمی این سمتیه یا اون سمتی. 
مشکلش با روسری گذاشتن و دست ندادن هنوز پا برجاست. اما خوب استثنا هم داره. مثلا" دست با بزرگترها مجازه. روسری نزاشتن تو مهمونیهای بزرگ و مراسم عروسی و تولد مجازه. یکی نیست بگه خوب اونجا هم این مردان نامحرم تشریف دارن چه جوریهاست تو مراسم من و بدون روسری ببینن بلامانع است اما تو خونه باید حجاب کنم؟؟؟؟؟ 
باباست دیگه. به هر کی بگم بابام این جوری از زور تعجب شاخ در میاره و عمرا" باور کنه اما خوب ..... 
لباس پوشیده آرایش کرده حاضر و آماده جلوی تلویزیون آهنگ گذاشتمو بالا و پایین می پرم. کلی هیجان زده ام آهنگش توپه توپه این پرشهام انرژی و خوب تخلیه می کنه. 
یه پیراهن کوتاه پوشیده بودم که فیت تنم بود. بلندیش تا روی زانوهام بود و یه جوراب شلواری مشکی هم پوشیده بودم باهاش. 
لباسم دو تیکه بود از زیر سینه ساتن مشکی بود که چین های افقی داشت. بالا تنه اش سفید بود با دایره های مشکی. یقه ی گرد داشت با آستین های کوتاه. 
زیر سینه اش خط فاصل بین پارچه سفید و مشکیش یه کمربند 10 سانتی از پارچه قرمز داشت که سمت چپش یه پاپیون کوچیک تزئینش کرده بود. موهامو صاف کردم و ریخته بودم رو شونه هام و یه گوشواره بلند که به صورت شاخه ی چند برگی بود و برگهاشم قرمز بود انداخته ام گوشم. رنگ نقره ای و قرمزش خیلی جلوه قشنگی داشت. 
بالاخره مامان و بابا آلاگارسون کرده اعلام آمادگی کردن. مامان که تا چشمش به صورت قرمز من افتاد یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت: ذلیل شده دو دقیقه نمی تونی خودتو نگه داری؟ الان هر چی مالیده بودی به صورتت که می ماسه. 
با دستم بازومو مالوندم. مامانم نیشگونای بدی می گرفت قشنگ گوشت تنت و می کند. 
با اخم گفتم: قرمزی صورتم دو دقیقه دیگه برطرف میشه بازومو بگو که کبود کردی و همه هم امشب می بینن. 
مامانم یه چشم غره بهم رفت و من خفه شدم. 
بی حرف سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. هندزفیریمو گذاشتم تو گوشم. 
تو ماشین داشتم فکر می کردم که چه جوری 4 طبقه رو با این کفش پاشنه بلند مشکیهام برم بالا. شاید اگه کفشامو در بیارم بهتر باشه. خوب بعدش جورابم کثیف میشه ضایعست که. نه بابا کسی جورابتو نمی بینه که تو خونه کفشاتو در نمیاری. 
همین جور خود درگیر بودم که رسیدیم. وای فکر اینجاشو نکرده بودم که چه جوری مامان اینا رو بپیچونم که زودتر از من برن بالا. 
بابا ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم تو ساختمون. نزدیک آسانسور که شدیم یهو یه فکری به سرم زد. سیم هنزفیزیمو که هنوز روشن بود و از گوشی کشیدم. صدای آهنگ گوشیم بلند شد. 
مامان و بابا برگشتن سمت من. سریع گفتم : وای ببخشید گوشیم زنگ می خوره. 
گوشیمو برداشتم و دکمه استپ آهنگ و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم و شروع کردم به الکی حرف زدن. 
بابا دکمه آسانسورو زد. یکم بعد آسانسور رسید و بابا درشو باز کرد. من کماکان مشغول فک زدن با دوست خیالیم بودم. با دست به بابا اشاره کردم که سوار شه . گوشی و از گوشم فاصله دادم و آروم گفتم: شما برید منم میام. 
این و گفتم و دوباره مشغول حرف زدن شدم. 
بابا و مامان یه نگاه به من کردن و بی حرف در و بستن و آسانسور راه افتاد. 
چشمم به آسانسور بود مطمئن که شدم رفتن گوشی و آوردم پایین و یه نفس راحت کشیدم. 
تند دوییدم سمت پله. البته تا جایی که کفشهامو دامن تنگ لباسم اجازه می داد تند دوییدم. 
به ضرب و زور از پله ها رفتم بالا. ای بمیری ماهان که مهمونی نمی گرفتی. 
البته این ماهان بدبخت هیچ نقشی تو مهمونی گرفتن نداشتا. خاله عشق مهمونی بود. اما خوب از اونجایی که به خاله و عمو چیزی نمی تونستم بگم به ماهان بد و بیراه می گفتم. 
از پله ها بالا رفتن همانا و نفس تنگی گرفتن و لپ گلی شدنم همانا. 
به طبقه 4 که رسیدم دم همون پله ها ایستادم و یکم نفس تازه کردم. اما خوب با صورت قرمزم نمی تونستم کاری بکنم. 
رفتم جلوی در و یه دستی به موهام کشیدم و کلی هوا هم فرستادم تو ریه هام و زنگ و زدم. 
یه دقیقه بعد ماهان در و باز کرد. 
چشمش که به من افتاد یه ابروشو برد بالا و گفت: کجا بودی؟ چی کار می کردی که قرمز شدی؟؟؟ کی زنگ زد؟ با کی داشتی حرف می زدی که انقده طول کشید؟ دوست پسرت بود؟ 
یه چشم غره بهش رفتم و با دست زدم به سینه اش و هولش دادم کنار و خودم اومدم تو. 
تو همون حالت گفتم: برو بابا دوست پسرم کجا بود. الان داری میمیری از فضولی؟ منم عمرا" بهت بگم بزار
امشب کوفتت شه تو خماری بمون. 
ماهان در و بست و دنبالم راه افتاد و گفت: جون ماهان کی بود باهاش حرف می زدی؟ عمو اینا 7-8 دقیقه ای میشه که رسیدن. حتما" آدم مهمی بوده و حرفای چیز داری می زده که جلوی عمو و خاله نمی تونستی حرف بزنی و پیچوندیشون. 
اخم کردم: بچه پرو همه که مثل تو منحرف نیستن. بی تربیت حرف چیز دار دیگه چیه؟ 
نیششو باز کرد و گفت: راست می گم دیگه بگو کی بود. من اصلا" فضولم نیستم الان غیرتم زده بالا. 
با تعجب به گردنش و پیشونیش نگاه کردم. معمولا" یکی غیرتی میشه یاعصبانی میشه رگ کنار پیشونیش و گردنش میزنه بیرون اما من هر چی نگاه می کردم دریغ از یه مویرگ چه برسه به رگ. 
اومدم یه چیز بهش بگم که صدای خاله رو از پشت سرم شنیدم. و برا همین بی خیال شدم. برگشتم سمت خاله. 
وای این زن چقده ناز بود. یه کت و دامن بادمجونی پوشیده بود که دامنشم تا روی زانوش بود. موهاشم خوشگل پشت سرش ساده جمع کرده بود. 
رفتم جلو و بغلش کردم و یه ماچ رو گونه اش نشوندم. 
با ذوق گفت: وای آنا جان چقدر خوشگل شدی. خیلی خوشحالم کردی که اومدی همه اش فکر می کردم که نکنه یه وقت نیای. 
از تعریفش ذوق مرگ شدم و یه نیش باز کردم براش و گفتم: نه خاله جون مامان مثل شیر بالا سرم ایستاده بود نمی شد جیم شد. 
خاله با لبخند یه اخم کوچولو کرد و یه ضربه آروم زد به بازوم. 
روبه ماهان کرد و گفت: ماهان جان آنا رو ببر تا لباسهاشو عوض کنه. 
این و گفت و یه دستی به بازوم زد و گفت: زود برگرد. 
و رفت. 
برگشتم سمت ماهان دست به سینه با اخم داشت نگاهم می کرد. ابروهام رفت بالا. این چشه؟؟؟ 
من: چته میر غضب شدی؟ 
ماهان: می خوام بدونم نوکر باباتم به خوشگلی و خوشتیپی من بوده یا نه. 
یه قدم رفتم عقب و یه نگاه خریدار به سر تا پاش کردم و گفتم: نه انصافا" بهتر از تو بود. 
اخمش زیاد شد و خواست بزنه به بازوم که یکی سلام کرد. 
اه این که مهربونه. کلا" سر جهازی ماهانه. هر جا این اتل باشه متلم دنبالشه. خوبه لااقل الان به یه دردی خورد. نجاتم داد از دست این بزغاله. 
من: سلام آقای دکتر خوب هستید؟ خانواده خوبن. خوش اومدین. صفا آوردین منور کردین اینجا رو . 
ماهان با آرنج زد تو پهلوم و گفت: اویییییییییییییییی خونه خودتونه تعارف تیکه پاره می کنی؟؟؟؟ 
پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: پس چی؟ میرم به خاله می گما. 
آی خوشم میومد برم چقلی ماهان و به خاله بکنم. همیشه خاله ازم طرفداری می کرد و حال ماهان و می گرفت. یاد بچگیهامون بخیر. آخی .... 
با حرفم ماهان یه لبخند مهربون زد و گفت: یادش بخیر. 
چشمهام گرد شد. اونم داشت به همون فکر می کرد که من داشتم فکر می کردم. خندیدم. 
ماهان: بیا بریم لباسهاتو عوض کن. 
دیدم ما دوتا مهربان و شکل درخت دیدیم و بهش هیچ توجهی نداریم. خدایی خیلی ضایع بود انقده راه اومده بود عرض ادب کنه ما دوتا در حد یه سلام باهاش حرف زدیم و هیچی تحویلش نگرفتیم. 
سریع مانتومو در آوردم و شالمم از سرم گرفتم و همراه کیفم دادم دست ماهان. ماهانم با چشمهای گرد شده به من نگاه می کرد. 
یه لبخند دندونی براش زدم و گفتم: قربون تو پسر خاله، داری میری اینا رو هم ببر تو اتاق بزار. زشته آقای دکتر اینجا تشریف دارن تنهاشون بزارم. 
ماهان چشمهاشو ریز کرد و سعی کرد خبیث نشون بده خودشو. همون جور با چشمهای ریز شده رفت سمت پله ها و رفت بالا. 
مهربان خندید و اومد کنارم با خنده گفت: ماهان به حرفی هیچکی این جوری گوش نمیده. 
لبخند زدم و گفتم: خوب من هیچکی نیستم. یه زمانی سری از هم سوا بودیم. 
برگشتم سمت مهربان و گفتم: بهتون خوش می گذره آقای دکتر؟ 
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نمی خوای مهربان گفتن و تموم کنی؟؟؟ 
گیج گفتم: بله؟ 
خندید و گفت: من اسم دارم ترجیح می دم بیرون دانشگاه اسممو صدا کنن. کیا .... 
ابرومو انداختم بالا جان من بیا این مهربونم زبون وا کرد واسه من: آهان. بله تازه فهمیدم دک ..... 
اومدم بگم دکتر که ابروهای مهربان اخطار وار بالا رفت. 
منم سرمو همراه ابروهام بالا بردم و برای اصلاح حرفم گفتم: دک .... یا .... 
کیا پق زد زیر خنده. 
کیا: خوب این الان چی بود.؟ نه دکتر بود نه کیا. 
یه دستی به گردنم زدم و گفتم: خوب منظورم همون کیا بود. 
خنده اش تبدیل به لبخند ملیح شد. یکی از اون سمت سالن صداش کرد. کیا یه نگاه به اون سمت کرد و دوباره به من نگاه کرد و گفت: ببخشید صدام می کنن. 
من: خواهش می کنم بفرمایید. 
مهربان رفت و منم یه دور دور خودم چرخیدم. مامانم اینا رو دیدم که کنار چند تا از این بزرگرترها نشسته بودن. حوصله سلام و علیک نداشتم. برای همینم نرفتم پیششون. 
یه جای خالی روی یه مبل پیدا کردم و رفتم نشستم روش. با چشم مهمونا رو وارسی کردم ببینم کیا اومدن. 
خیلی از فامیلهای ماهان و می شناختم. قبلا" زیاد خونه اشون بودم و زیادم با فامیلهاشون این ور اون ور می رفتیم. البته بهتره بگم دوستاشون. بیشتر فامیلهای نزدیکشون رفته بودن خارج اون چند نفری هم که مونده بودن ایران زیاد صمیمی نبودن. 
کلا" ماهان اینا بیشتر دوست و رفیق خانوادگی داشتن تا فامیل. 
یکم دورو برمو دید زدم که ماهان و دیدم که با دوتا لیوان شربت داره میاد سمتم. برندازش کردم. یه شلوار قهوه ای سوحته تنش بود. وقتی اومدم کتشم تنش بود حتما" با لباسهای من برده تو اتاق گذاشته. 
یه بلوز کرم کاراملی با یه کروات نسکافه ای. موهاشم مرتب، صورت سه تیغ جوری که برق می زد. 
خوشتیپ بود خداییا یعنی بلد بود چیو با چی بپوشه. 
با لبخند اومد سمتم. یکی از لیوانها رو گرفت جلوم. با لبخند ازش تشکر کردم. اومد کنارم نشست. 
ماهان: داری به چی نگاه می کنی؟؟؟ 
همون جور که به مهمونا نگاه می کردم گفتم: بهتره بگی به کیا نگاه می کنی. 
ماهان چشمهاشو گرد کرد و گفت: داری به مهربان نگاه می کنی؟ 
آی دوست داشتم بزنم تو سرش ولی جلوی مهمونا زشت بود. 
چشمهامو ریز کردم و گفتم: الان تو پس گردنی واجب نیستی؟ مهربان و می خوام چی کار من؟ اینجا این همه پسر خوب و خوشتیپ بعد من بشینم مهربانی که هر روز تو دانشگاه می بینمشو دید بزنم. 
ماهان بلند خندید و گفت: خوب داری به کیا نگاه می کنی؟؟؟ 
چشمم دنبال یه پسری بود که یه کت و شلوار مشکی راه راه پوشیده بود و داشت با چند تا پسر دیگه حرف می زد. 
با سر به پسره نگاه کردم و گفتم: ماهان این پسره کیه؟؟؟؟ 
ماهان رد نگاهمو گرفت و رسید به پسر. 
ماهان: اه این حامده دیگه پسر آقای اعتمادی. یادت نیست؟ خونه اشون یه باغ گنده داشت؟ 
تازه یادم اومده بود. با سر تایید کردم. 
من: اه این حامد دماغوئه؟ پس اون دماغ گنده اش چی شد؟ 
ماهان با لبخند خودشو کج کرد سمت من و گفت: داده شوهر خواهرش دماغشو عمل کرده. 
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: حمیرا؟؟؟؟ کی ازدواج کرد اون؟؟؟ 
ماهان: خوب فکر کنم یه پنج سالی میشه. انگار رفته بود دماغشو عمل کنه که محسن می بینتشو خوشش میاد. 
یه ابرومو می ندازم بالا و میگم: دکتره قبل عمل دماغ خوشش میاد یا بعد عمل؟ اون دماغش تو آفساید بود بیچاره. 
ماهان خندید و با سر اشاره کرد. 
ماهان: اوناهاش اون شوهرشه. 
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به یه مرد کچل شکم گنده که کم کم یه 12 – 14 سالی از حمیرا بزرگتر بود. 
با چشمهای گرد شده از تعجب گفتم: نه .... دروغ میگی. این که اصلا" به حمیرا نمی خوره. حمیرا خیلی فیس و افاده ای بود. 
ماهان: هنوزم هست. همین که شوهرش دکتره براش کافیه. پسره یه ثوابیم کرد از دم همه شون عمل لازم بودن. مامانشم عمل کرده. 
پق زدم زیر خنده. چه خانواده ای. 
دوباره چشممو چرخوندم و این باز روی یه پسری زوم کردم که یه شلوار خاکستری تنش بود با یه کروات خاکستری مشکی راه راه. کتشو در آورده بود. به ماهان نشونش دادم. 
ماهان: ایشون مهندس نیما هستن دیگه یادت نیست؟ همون که موقع فوتبال راش نمی دادیم. 
بلند خندیدم. این پسره رو هیچ وقت تو بازی راه نمی دادیم اما من همیشه تو بازی بودم. بس که قلدر بودم. 
یه پسره دیگه رو نشونش دادم. تا نشونش دادم ماهان بلند خندید. با تعجب برگشتم سمتش. بهم نگاه کرد و همون جور که سعی می کرد خنده اشو کم کنه گفت: ارسلانه یادت نمیاد؟؟؟ 
داشتم تو ذهنم دنبال ارسلان می گشتم. 
ماهان با همون خنده گفت: ارسلانم بابا اونی که تو ویلای کرج ترسوندیمشو بهش گفتیم تو می خوای بخوریش. 
خودش غش کرده بود از خنده. هم خند ه ام گرفته بود هم لجم گرفته بود. بی شعورا چون تپل بودم هر کیو که می خواستن بترسوننش میگفتن من می خوام بخورمش. چون بچه بودن و خنگ باورم می کردن احمقها. 
دیگه کلاس و مهمون داریم و زشته و اینا رو بی خیال شدم. 
دستمو آوردم بالا و محکم کوبیدم تو سر ماهان. یه متر پرت شد جلو. 
آخیش دلم خنک شد. با ذوق داشتم به ماهان نگاه می کردم که داشت صاف می نشست. نیششم بسته شده بود. یه دستش به سرش بود و بهم چشم غره می رفت. 
چشمم خورد به پشت سر ماهان. چشمهام گرد شد. لبخندم ملیح شد. با ذوق و یه صدای ناباور گفتم: کیارش ....... 
همچین ناباور و ذوق زده گفتم که ماهان کنجکاو بر گشت پشت سرشو نگاه کرد. یه پسری بود قد بلند صورت مردونه اما استخونی. چهار شونه. خوش استیل بود اما هیکلش ساخته شدهو ماهیچه ای نبود. هیکل متناسب، نه چاق نه لاغر، موزون بود. با چشمهای درشت قهوه ای . یه صورت مردونه قشنگ داشت. یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود همراه یه بلوز سفید و یه کروات باریک مشکی. 
دستهاشم تو جیب شلوارش کرده بود. من و به شدت یاد دومادا می نداخت. 
ای کاش عروسش من بودم. 
با ذوق و یه حسرتی نگاهش می کردم. ماهان بی تفاوت برگشت سمتم و گفت: آره کیارشه چه طور؟؟؟؟ 
چشمش که به صورت حسرت زده من افتاد با دست به بازوم فشار آورد و هولم داد. یه تکونی خوردم و حواسم جمع شد اما چشم از کیارش بر نداشتم. 
ماهان: هوی خانم پس نیوفتی. چته با چشمهات پسره رو خوردی؟ 
تو همون حالت مبهوتی به ماهان گفتم: ماهان کیارش ازدواج کرده؟ 
ماهان: نه ازدواج نکرده چه طور؟ 
گیج و مبهوت گفتم: میشه به زور کتکم که شده من و بندازی بهش؟؟؟ 
ماهان با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد. 
ناباور گفت: خل شدی آنا؟ یعنی چی؟؟؟ 
با اخم برگشتم سمتش. اه چقدر حرف می زد نمی زاشت من با تمرکز با چشمهام به قورت دادن این کیارش برسم. 
با همون اخم گفتم: یعنی اینکه یه کاری بکنی بیاد من و بگیره. 
ناباور با ابروهای بالا رفته گفت : کیارش؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 
بعد برگشت پشتش و یه نگاه به کیارش انداخت. برگشت سمت من و انگشت اشاره اشو از بغل شونه اش رد کرد و به پشت سرشو جایی که کیارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: همین کیارش؟؟؟؟ 
دوباره برگشت پشتشو نگاه کرد و دوباره منو، دوباره گفت: کیارش!!!!!! 
بچه بیچاره حسابی هنگ کرده بود تعادلشو از دست داده بود هی من و نگاه می کرد هی پشتشو هیم می گفت کیارش. 
منم که در عوالم هپروت بودم و با چشمهام قد و قواره کیارش و متر می کردم. 
یهو ماهان دست از کیارش کیارش گفتنش برداشتو با یه اخم کوچولو صورتشو آورد جلوی صورت من و جلوی دیدم و نسبت به کیارش گرفت. 
تو چشمهام زل زد و گفت: بگو که شوخی کردی. بگو از کیارش خوشت نمیاد. 
با اخم با کف دست صورتشو هل دادم اون ور که دوباره بتونم کیارشو دید بزنم همون جور که با دیدنش لبخند میومد رو لبهام دستمو گذاشتم زیر چونه امو آرنجمو تکیه دادم به چونمو میخ کیارش شدم. 
تو همون حال گفتم: من چه شوخی دارم با تو بکنم آخه. من کیارش می خوام. 
ماهان دوباره اومد جلو . تقریبا" تو حلقم بود. تو چشمهام زل زد و گفت: تو اصلا" کی از کیارش خوشت اومد؟ 
سریع گفتم: از 13سالگی. 
زیر لبی گفت: چه سن نحسی هم هست. 
یهو با چشمهای گرد گفت: تو از 13 سالگی تو نخ کیارش بودی؟ آفرین خیلی زود بزگ شدی. تو 13 سالگی اولین عشقتو تجربه کردی. 
دلخور بود انگار. بی توجه به لحنشو تعجبش گفتم: زودتر هم بزرگ شده بودم. 10 سالم بود برای اولین بار عاشق شدم. 
متعجب دوباره اومد جلوم و گفت: 10 سالگی؟ عاشق کی؟ 
یه نگاه به چشمهای گرد شده و فضولش کردم داشت می مرد رسما" صاف ایستادم و بهش گفتم: بهت بگم ولم می کنی دیدمو بزنم؟ 
با سر جواب داد آره. 
نفسمو به صورت فوت دادم بیرون. 
من: اولین عشقم تو بودی. از 10 سالگی تا 12.5 سالگی. 
یه لبخند دندون نما از سر رضایت و ذوق زد . 
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: اما از وقتی تو با دوستات نشستی و پشت سرم بهم گفتی فیلِ گندهِ چاق از چشمم افتادی و تا 6 ماه باهات حرف نزدم. 
لبخندش خشک شد، جمع شد. بهت زده بهم نگاه کرد. 
ماهان: من .... 
دستمو بالا آوردم و ساکتش کردم. 
من: نمی خواد توضیح بدی. برای خیلی وقت پیش بود اما خوب انتظارشو از تو نداشتم. تو که انقدر.... 
یه نفس عمیق کشیدم و تو چشمهاش نگاه کردم. 
من: تو می دونستی بدم میاد. تو می دونستی چه حسی پیدا می کردم وقتی یکی اونجوری صدام می کرد. 
ماهان شوکه، پشیمون، شرمنده بهم نگاه می کرد. 
بیخیال شونه ای بالا انداختم. الان دیگه پشیمونیش برام فایده نداشت. یادمه وقتی صداشو شنیدم که اون جوری مسخره ام می کرد یه روز کامل گریه کردم. بعدشم تا 6 ماه با ماهان حرف نزدم. 
بی تفاوت گفتم: بعدش عاشق کیارش شدم و تو رو یادم رفت. به همین سادگی. حماقت بچگی بود دیگه. 
ماهان سرشو انداخت پایین و یکم بعد با یه ببخشید پا شد رفت. 
منم بی خیال دوباره چشمهامو با حسرت دوختم به کیارش. آخی چه نازه. چه حسه خوبی میده به آدم همین جور بی خودکی. بدون دلیل خوشم میاد ازش. چون آروم بود. یه جورایی آقا بود. کسی و مسخره نمی کرد ندیده بودم پشت سر کسی حرف بزنه. 
-: میشه با هم برقصیم؟؟؟؟؟ 
اه این کیه مزاحم خلوت عاشقانه من با توهماتم شده؟
من: ماهان ول کن حوصله ندارم. با تو برقصم یکی یکی سر وکله مگسها پیدا میشه. بابام خوشش نمیاد با پسرای غریبه برقصم. 
ماهان ابروهاشو انداخت بالا و گفت: با غریبه نرقص با من برقص. آنا پا نشی میرم اجازه اتو از عمو مسعود می گیرما.
همین یک کارم مونده بود که مثل دختر ابتدایی ها برای رقصیدنم از ولیم اجازه بگیرم. به زور بلند شدم و یه دور با ماهان رقصیدم. در واقع هر دومون شلنگ تخته انداختیم. 
مهمونی هم به خیر و خوشی گذشت و ماهام دیگه در مورد گذشته صحبتی نکردیم. 

تو دفتر اساتید نشسته بودم و داشتم با مهلا حرف می زدم. در واقع مهلا حرف می زد و من گوش می دادم. 
یهو ساکت شد و با ابرو بهم اشاره کرد. با تعجب بهش نگش می کردم. الان تو این جمله ای که می گفت ابرو انداختنش کجاش کاربرد داشت؟؟؟؟ 
داشتم فکر می کردم که ابرو رو تو کدوم قسمت حرفش بگونجونم که مهلا دستشو آورد گذاشت رو دستمو یکم تکونم داد و گفت: آنا جان فکر کنم آقای دکتر با شما کار دارن. 
با بهت گفتم: دکتر؟؟؟؟؟ 
برگشتم ببینم دکتر کیه دیگه؟ دیدم ماهان کنارم ایستاده و با یه لبخند ملیح منتظر نگاهم میکنه و چون من همه حواسم به مهلا بود و چرخیده بودم سمتش متوجه اش نشده بودم. 
سرمو بلند کردم و گفتم: آقای دکتر با من کار داشتین؟؟؟؟ 
ماهان یه لبخند به مهلا که داشت نگاهش می کرد انداخت و گفت: بله می تونم یه دقیقه وقتتون و بگیرم؟؟؟ 
با دست به بیرون دفتر اشاره کرد. 
یعنی حقا که همون بزغاله است. این مدلی که این پسره گفت وقتتون و بگیرم الان مهلا پیش خودش چه فکری میکنه؟؟؟ الان برام رفته مراسم خواستگاری و بله رو گفته و تو جشن عقدمونه. 
برگشتم به مهلا نگاه کردم که دیدم بله حق با من بود. این و کاملا" از لبخند عریضش و چشمک و اشاره اش میشد فهمید. 
پوفی کردم و حرصی بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. ماهانم دنبالم. از دفتر بیرون اومدیم و یکم اون سمت تر که تو دید نباشیم ایستادم. با حرص برگشتم. یه نگاه سریع انداختم. کسی حواسش به ما نبود. 
با یه حرکت پامو بردم عقب و اومدم بزنم به پای ماهان که کنف شدم. چون زودتر از من ماهان پاشو کشید عقب. دقیقا" هماهنگ با حرکت پای من این کارو کرد. با تعجب نگاهش کردم. این حرکت سریع از ماهان بعید بود. چشمم خورد به دندونای ردیفش که با ذوق نشونم میداد. 
ابروهاشو انداخت بالا و گفت: دیگه خود به خود پاهام نسبت به حرکتت واکنش نشون میده. 
حرصی چشمهامو ریز کردم. یه نگاه دیگه انداختم به دورو برو تو یه لحظه با مشت کوبوندم تو شکمش که یه آخی گفت و با چشمهای در اومده خم شد. 
لبخند عریض و طویلی زدم. آخیش دلم خنک شدم. 
با آرامش و ذوق گفتم: تا تو باشی که به همون ضربه پا قانع باشی و دیگه ام این جوری جلوی استادا نیای من و ازدفتر بکشی بیرون. الاغ الان مهلا کلی فکر ناجور در موردمون میکنه. 
با اخم بلند شد و همون جور که یه دستش به شکمش بود صاف ایستاد و با یه صدای نازک و یه بغض ساختگی گفت: وحشی ... بی تربیت .... بی شعور ... نمیگی می زنی تو شکمم بچه ام میوفته؟؟؟؟ من جواب باباشو چی بدم؟؟؟ بگم بچه ات کو؟؟؟؟ 
اینارو همچین با صدای زنونه و نازک می گفت و با دستش هی ادا در میاورد و به دست و سر و گردنش قر می داد و عشوه میومد که بی اختیار بلند بلند خندیدم. 
وقتی چند نفر برگشتن سمتمون دستمو گذاشتم جلوی دهنم که صدامو خفه کنم. 
من: گمشو ماهان دیوونه این اداها چیه در میاری؟ 
صاف ایستاد و با یه لبخند با صدای درست شده و مردونه خودش گفت: خوبه خندیدی. نمی دونی وقتی اخم می کنی چقدر ترسناک میشی مخصوصا" که دست بزنم داری. آنا خانم کارت داشتم بی خودی که صدات نمی کنم. 
من: خوب بفرمایید چی کارم داشتین؟؟؟ 
ماهان: آنا اون دوتا نقشه ای که بهت گفتم و کشیدی؟؟؟؟
من: آره کشیدم چه طور؟ 
لبخند ماهان عمیق شد و گفت: یعنی من عاشقتم با این خوش قولیت. جونمو نجات دادی. من همین امروز به اون نقشه ها نیاز دارم. همراته؟؟؟؟ 
من: نه نیاوردمشون. خونه است. 
ماهان: خوبه خوبه. ببین من امروز یه جلسه مهم دارم و به اون نقشه هام نیاز دارم. می تونی بیاریشون شرکت؟؟؟ 
اخمام رفت تو هم گفتم: نخیرم از اول قرار بود من شرکت نیام. الان بهانه میاری که من و بکشونی شرکت؟؟؟ 
راستش وقتی به اون 6 طبقه فکر می کردم هم پاهام بی حس میشد. عمرا" راضی به رفتن به شرکت می شدم. 
ماهان چشمهاشو بی حوصله و مسخره چرخوند و گفت: باشه خانم من امروز زودتر می رم. به کیا میگم ببرتت خونه نقشه ها رو بهش بدی بیاره. خوبه؟؟؟ براتون که زحمت نمیشه؟ 
با لبخند گل و گشادی گفتم: نه خوب .... این خوبه. 
ماهان پوفی کرد و گفت: خیلی پررویی. 
کلاسم تموم شده بود. آخیشششششششششش چه خوب شد که تموم شد. خیلی خسته شده بودم. این بچه هام که خنگ ..... 
من نمی دونم برای پایان ترم می خوان چی کار کنن چیزی هم نمونده. یه دو هفته دیگه میرن فرجه و بعدم امتحان. گوشی و هندزفیریم و از تو کیف در آوردم و گذاشتم گوشم. صدای آهنگ و زیاد کردم که از دنیای اطرافم خارج بشم. واسه خودم خوشحال به آهنگ گوش می کردم و راهمو کشیده بودم و داشتم از محوطه دانشگاه رد میشدم که برم بیرون و بعدشم خونه. دانشگاه خلوت خلوت بود. تک و توک یه دونه دوتا آدم میدیدی. 
تو عالم خودم بودم که احساس کردم دستم کشیده شد. با تعجب به دستم نگاه کردم ببینم وسط حیاط خالی من به چه شاخه یا میله ای گیر کردم که دیدم یه دستی بازومو گرفته. 
متعجب نگاهمو از انگشتهای که دور بازوم پیچیده بود بالا آوردم. رسیدم به آرنج ... بالاتر ... بازو ... کت و شلوارم تنشه ، لامصب خوش دوختم هست ... کتف و سرشونه ... چه چهارشونه است. کت و کول و ببین... گردن ... صورت ... هههههههههههه 
این که مهربونه. سریع یه دستم رفت رو صورتمو و آروم جوری که نفهمه به هوای درست کردن مقنعه ام و موهام دستمو کشیدم به گوشمو یکی از گوشیها رو درآوردم. 
یهو یادم اومد که قرار بود با مهربان برم خونه. 
یه هییییییییییی گفتم و دستم رفت جلوی دهنم. 
تندی گفتم: وای ببخشید به کل یادم رفته بود. شرمنده. حواسم نبود باید نقشه ها رو بهتون بدم. 
مهربان یه لبخندی زد و گفت: بله فهمیدم حواستون نبود. مشکلی نیست خدا رو شکر بهتون رسیدم. الان می تونیم بریم؟؟؟ 
من: بله بله حتما". 
مهربان با دست اشاره کرد که یعنی بفرمایید. 
مهربان: ماشینمو اون سمت خیابون یکم دورتر از دانشگاه پارک کردم. عجله ای شد. 
چیزی نگفتم. دنبالش راه افتادم. مهربان خوب بودا اما خیلی آروم و کم حرف بود. منم که بی حرف می میرم. حوصله ام سر میره. شده با خودمم حرف بزنم باید فک بزنم. حوصله سکوت ماشین و مهربان و نداشتم برای همینم خیلی آروم هنزفریمو دوباره گذاشتم تو گوشم. 
رسیدیم به خیابون. بعضی وقتها یادم میره تو خیابون اول باید به کدوم سمت نگاه کنم. بی هوا به سمت راست نگاه کردم. ماشین نبود. خوشحال واسه خودم قدم برداشتم. 
تو یه لحظه چند تا اتفاق افتاد. 
دستم کشیده شد. 180 درجه چرخیدم. تو همون چرخش یه ماشین قرمز رنگو دیدم که با سرعت از سمت چپم اومد و به فاصله میلی متری از من رد شد. پرت شدم عقب و صاف رفتم تو شکم یکی و سرم تو سینه اش ثابت شد. 
هنوز گیج این چند تا اتفاق هم زمان بودم. کم کم به خودم اومدم. 
من تو بغل کی بودم؟ سرم رو سینه کی بود؟ این دست کیه که دور کمرمه و من و محکم گرفته که در نرم؟ یه دستم رو سرمه. چرا داره سرمو به سینه اش فشار میده؟ این یارو هر کی که هست چقدر قلبش تند میزنه. سکته نکنه یه وقتی؟ 
آروم سرمو بلند کردم. چشمم خورد به چونه یکی. سرش خم شد سمتم. صورت رنگ پریده مهربان اومد جلوی صورتم. 
آهنگ تو گوشم می پیچید. 
الو سلام نمی تونم از فکرت درام من هنوزم مثل قبلام هنوز مثل نفسی برام 
لبهاش تکون خورد. 
الو چرا قطع کردی چرا دوباره قهر کردی 
گیج نگاهش می کردم. 
یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم الو می شه برگردی الو می شه برگردی 
صورتو لبهای در حال حرکت مهربان با آهنگ تو گوشم با هم ترکیب شدن و این حس و میدادن که صدای آهنگ از دهن مهربان داره در میاد. 
الو خوب گوشاتو وا کن یه نگاه به قبلنا کن 
حرفمو می زنم بعدشم گوشی رو می زارم خودت اگه خواستی صدام کن 
گیج سرم کج شد به راست. مهربان چشمهاش گرد شد. متعجب و ترسیده بهم زل زده بود. هنوز داشت حرف می زد. دستش از دور کمرم باز شد و بازوهامو چسبید. با اخم و ترس یه چیزی داشت می گفت. 
الو سلام نمی تونم از فکرت درام من هنوزم مثل قبلنام هنوز مثل نفسی برام 
یهو همچین با شدت بازوهامو فشار داد و تکونم داد که از شدت تکونهاش هنزفیریم از تو گوشم جدا شد. 
مهربان: آنا .... آنا حالت خوبه؟؟؟ دختر یه چیزی بگو ... طوریت شده؟ چرا این جوری بهم نگاه می کنی؟؟؟؟؟ 
به خودم اومدم. یهو با یه حرکت خودمو کشیدم عقب. مهربان که انتظار این حرکتمو نداشت تعجب کرد. دستهاش از دور بازوهام جدا شدن. با تعجب بهم نگاه کرد. 
من: ببخشید .. حواسم نبود. 
سریع رومو برگردوندم و گذاشتم مهربان تو بهت خودش بمونه. این بار با دقت از خیابون رد شدم. مهربانم بی حرف دنبالم میومد. 
نمی تونستم اصلا" بهش نگاه کنم. سر به زیر رفتم تو ماشین نشستم. حالا مگه من می تونم خودمو نگه دارم؟ 
قاعدتا" باید خجالت می کشیدم یا معذب می بودم اما بدبختی این بود که تا چشمم به مهربان می افتاد یاد آهنگه می افتادم ( الو سلام ....) وای فکر کن صورت مهربان با صدای تتلو چه شود. 
برای اینکه بیشتر سه نکنم سرمو برگردوندم سمت شیشه و تا آخر مسیر رومو برنگردوندم. 
ولی خدایی چه حکمتیه که من هر چی بغل تو بغل پیش میاد برام با مهربانه؟؟؟؟ این مهربان دیگه زیادی من و بغل کرده. دیگه باید بیاد من و بگیره نمیشه که این جوری. دیدن یه نظر حالا ما میگیم بغلم یه بار اما این درست نیست هی هی بغل بغل صورت تو حلف که ... خلافه ... خدا پیغمبر چی میگن؟ باید بیاد عقدم کنه که لااقل حلال شه این بغلا دیگه. خ.ب حالا خوبه کسی و پیدا نکردم یه جوری با آیه و دلیل خودمو می بند م به ریش این مهربان. 
خنده ام گرفته بود از فکرهام. یعنی این بدبخت اگه می فهمید من دارم چه نقشه هایی براش می کشم ... 
اما خدایی خیلی بچه خوبی بود مهربان. امروز رسما" جونمو مدیونش بودم. مدیون این مهربان ... مهربان ... کیا ... کیا بهتره. مدیون کیا بودم. 
چه اسم مخفف و کمی هم داره ها . 
اوه آنا اسم خودتو ندیدی؟؟؟ از تکرار دو حرف درست شده؟
ول کن بابا. حالا من برای خودم کلی فکرای خند ه دار می کنم تو چرا جدی می گیری. من و مهربا ن.... !!!!!!!!!!!!!! گی میره این همه راهو. مهربان حیفه گیر من بیوفته حروم میشه. 
به فکر خودم خندیدم. 
خلاصه رسیدیم دم خونه و من تندی رفتم سی دی نقشه ها رو آوردم و دادم به مهربان. 
امتحانا شروع شده. امروز اولین امتحانه. از اونجایی که ظاهرا" مدیران محترمه هم من و به چشم استاد نمی بینن برام مراقبت گذاشتن. حالا یا دلیلش همینه یا اینکه اینا هم فهمیدن من زیادی بی کارم. 
بقیه مراقبها همه از بیرون دانشگاه اومدن. تو همه سنی هم هستن. از دخترای هم سن من تا زنهای خیلی بزرگتر. 
با یکی از دخترها جور شدم. رشه اش ریاضیه. یه سه سالی از من بزرگتره. قراره از ترم دیگه اینجا تدریس کنه. اسمش مهتابه. اونم آوردن مراقبت که با محیط دانشگاه آشنا بشه. سرگرم حرف زدن بودیم. که صدامون کردن که بریم. وقت امتحان شده بود. 
رفتیم آموزش. امتحان تو سه طبقه برگزار میشد. تو سالن و کلاسها صندلی چیدن و شماره گذاری کردن. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم طبقه سوم به من افتاد. مهتاب قرار بود همون طبقه اول بمونه. 
هن هن کنان از پله ها رفتم بالا. یه میز گذاشته بودن تو سالن که مسئول امتحانات روش نشسته بود و کلی پوشه که برگه های امتحانی توشون بود رو میز قرار داشت. 
پوشه ها دو رنگ بودن. سبز و آبی. سبزها برای امتحانات سالن بود و آبی ها برای امتحانای توی کلاسها. 
رفتم سمت میز و به خانم سفری مسئول امتحانا سلام کردم. یه لبخندی زد و یه حال و احوالی کرد باهام و یکی از پوشه سبزا رو داد دستم و گفت: راهرو کوچیکه. 
تشکر کردم. یه نگاه به برگه ها انداختم راهرو کوچیکه؟؟؟ 
سالن یه راهروی گنده داشت که وسطش قد یه کلاس یه راهروی کوچیکی داشت. که این راهروئه دقیقا" جلوی در آسانسور بود. رسما" هر کی از در آسانسور بیرون میومد این راهروئه تو حلقش بود. 
17 تا دانشو با من بودن. یه نگاه به برگه ها انداختم. به نظر امتحان آسونی میومد. همه اش تستی بود. حوصله نداشتم نگاه کنم ببینم درسشون چیه و استادشون کیه. 
یه ده دقیقه صبر کردم که بچه ها بشینن رو صندلی هاشون. از همین الان خوابم گرفته بود. چه جوری یک ساعت به این بچه خنگا موقع امتحان زل بزنم من آخه؟؟؟ 
پشتمو کردم به بچه ها و هندزفریمو از جیبم در آوردم و آروم گذاشتم زیر مقنعه ام تو گوشم و آهنگو پلی کردم. 
خوشحال و شاد با ریتم آهنگ برگشتم سمت دانشجوها. برگه ها رو پخش کردم و امتحان شروع شد. 
با اینکه شاگردای من زیاد بودن اما خوب چون دانشگاه بزرگ بود هنوز خیلی از دانشجوها بودن که نمیشناختنم. 
تکیه داده بودم به دیوار و واسه خودم آهنگ گوش می کردم که دیدم این بچه ها مثل ماست نشسته ان و این ور اون ورو نگاه می کنن. ردیف آخرم که سه نفر نشسته بودن. دو تا پسر و یه دختر که دختره وسط نشسته بود و این دو تا پسره هم چسبیده به دیوار. البته فقط صندلیهاشون چون خودشون تا کجا خم شده بودن و کله اشون رسما" وسط برگه دختره بود. اول به روی خودم نیاوردم. گفتم بچه ان . خنگنو درس حالیشون نیست حالا یه سوال موردی نداره. دختره هم که راضیه. اما بعد 10 دقیقه دیدم نه. اینا بیشتر از اینکه به برگه خودشون نگاه کنن تو برگه دختره ان. آروم تکیه امو از دیوار گرفتم و رفتم سمتشون. تا من و دیدن یکم خودشون و جمع کردن. خنده ام گرفت. گفتم: سرتون تو برگه خودتون. 
تا خنده امو دیدن یکی از پسرا گفت: خانم خیلی سخته به خدا. 
دختره گفت: راست می گن استادشم سخت گیره. 
به روی خودم نیاوردم سخته که سخته چی کار کنم. دوباره راه افتادم رفتم جای خودم ایستادم. این خنگاه به همه درسا میگن سخت. برگشتم دیدم اون سه تا دوباره به حالت قبلی خودشون برگشته انو بقیه هم سرشون مثل برج نگهبانی همه اش می چرخه. 
هر چی به روی خودم نیاوردم دیدم نمیشه اینا هم از رو دست هم نگاه می کردن هم حرف می زدن هم غلطهای همو می گرفتن. دیگه کارم شده بود هی از این ور برم اون ور بگم حرف نزنید به برگه خودتون نگاه کنید. سرتون تو برگه خودتون باشه. مشورت نکنید. شده بودم زبل خان به این تذکر می دادم تا می رفتم سراغ اون یکی این اولیه بر می گشت به حالت اول. دیگه آخریا می خواستم کله هاشون و بگیرم بچرخونم سمت برگه هاشون. این یک ساعت امتحان همچین نفسمو گرفت که تو دلم دعا می کردم همه اشون بیوفتن دل من خنک بشه بس که حرصم دادن. 
ساعت دومم خوب نبود. بچه ها یه امتحانی داشتن که فرمول و مسئله داشت. 6 تا پسر بودن که کنار هم نشسته بودن. یکی که اصلا" چیزی نمی نوشت کاریم نمی کرد. یکیشون یکم می نوشت از این ور سالن به اون ور سالن اشاره می کرد تا جواب بگیره. یکیشون که رسما" کج نشسته بود و به طور همزمان هم برگه جلویی هم پشتی هم بغلی رو می دید. 
انقده دلم می خواست بزنمشون اما هر چی به برگه این چند نفر نگاه می کردم می دیدم اگه اینا 6 تایی با مشورتم که بشینن بخوان امتحان بدن. از این 6 تا مغز جواب یک سوال کامل هم در نمیاد. واسه همین به همون تذکر دادن قنائت کردم. اما بعد که سرو صدای حرف زدنشون بلند شد مجبور شدم جای دو سه تا از این خنگا رو عوض کنم. 
وای چی بگم از این امتحانا. هم جالب بود هم اعصاب خورد کن. چیزهایی می دیدم که تو این 6 سال دانشجوییم ندیده بودم. یه بار یه پسره بود که رسما" 6 بار جاشو عوض کرده بودن که تقلب نکنه آخرشم جلوی چشمهای گرد شده من یه تیکه کاغذ و که تقلبش بود و گذاشت تو دهنش و جویید و بعدم قورت داد. حالا من مثل مونگلا یک ساعت داشتم فکر می کردم که این واقعا" کاغذ و خورده؟ من اصلا" نفهمیدم کی و از کی تقلب گرفت.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5