مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان جایی نرو
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11
خلاصه:یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد ، دو زندگی متضاد… وقتی کنار هم قرار بگیرن، چی پیش میاد؟!
گاهی زندگی بازی هایی با آدم میکنه که غیرقابلِ پیش بینیِه … کیانمهر و ترانه ، برنده ی این بازی میشن یا بازنده؟!
میتونن جای نداشتنهای هم رو پر کنن؟!
نویسنده:معصومه ابی
مقدمه:
می گفتند:
” سختی ها نمک زندگی است “
امّا چرا کسی نفهمید که ” نمک “براي من که خاطراتم زخمی است ،
شور نیست ؛ مزه ” درد” می دهد !
***
فصل اول : جایی براي اجبار و اختیار
گاهی وقتها دادن جوابِ یه سوال،
یه درخواست ، که باعث آسایش عزیزترین آدماي زندگیت میشه ،
براي تو سخت ترازهرچیزیه . . . .
سخت تراز جون دادن ،
سخت تراز مردن تو دریا
. . . .دستهام میلرزید
 میدونستم وقتی بهش جواب بدم . . . . .
دیگه زندگی ام دست خودم نیست . . .
ولی باید ، بایدِ باید تن میدادم به این نبردِ سخت با زندگی . . . .
زندگیِ منم ، باید اینطور می شد . . .
تلخ نگاه کردم به سامیار که از درد پاش می نالید ، به کامیار که بغض کرده بود با دیدن برادرش . . . به ترمه که از ندیدنبابا ، مدام گریه می کرد و به مادر که درمونده به خونواده ي درهم شکسته اش نگاه میکرد .بلند شدم ، پالتوم رو به تن کردم ، شالم رو محکم دورِ گردنم پیچیدم ، آهسته به مامان گفتم :- میرم بیرون . . . یه هوایی بخورم . . . نون ام میگیرم .مادرِ همیشه دل نگرانِ من ، تندي گفت :- مراقب خودت باشیا . . .آستین ات رو بالا نزنی یه وقت ! مراقب باش توجاي خلوت نري ، مادر اگه غریبه دیدي بزنتو شلوغی . . . یا دربست بگیر . . . اصن زنگ بزن کامی رو بفرستم دنبالت . . .باغصه لبخند زدم به دلنگرانی هاي همیشگی اش . . . هر روز ، هر وقت ، هر زمان که میخواستم پام رو ازدرگاه مامنهمیشگی ام ، خونه يِ کوچیکمون بذارم بیرون ، مدام یادآوري میکرد مراقب باشم . . .و چه ساده بود مادرم که نمیدونست ، من خودم ، با پاي خودم ، دارم میرم تودلِ گرگِ گوسفند نما . . . . ! !هواي سردِ اواخر پاییز که تو صورتم خورد ، باعث شد بتونم یه نفس راحت بکشم !این سینه ي سنگین رو خالی کنم از دردِ تن دادن به جبر با اختیار !قدم زنان طول کوچه رو طی کردم . . . . . برگهایی که عمرشون به پایان رسیده بود زیرپام چرق چرق صدا می دادن ،ولی اینها براي من زیبا نبود . . .زندگی من بعد ازاین تصمیم زیبا نبود . . .فقط تصمیم من نبود . . . . پدرم و سام . . . . واي از سام ! واي از سام !اگر میفهمید . . . . . . باید میگفتم ! اگرقرار بود کاري بشه . . . باید علنی می شد . . . . و وايِ من از سام . . . . . .چشمهام میسوخت . . . . سرما نوك بینی ام رو می سوزوند . . . اما بیشتر از همه ي اینها دردِ روحم آزارم می داد . . . .روحم بد درد می کرد !کاش خدا یه محکمه اي داشت تو این دنیا ، می ایستادیم جلوش و فریاد سر می دادیم که این انصافِ ؟ این عدلِ ؟چشمهام رو محکم فشردم و پاهام رو محکم به زمین کوبیدم . . . بغضم رو با فشردن دندونهام روي هم ، توگلوم خفهکردم . . . . . می ترسیدم . . . از پدرم نه . . . از سام . . . ! !+ ترانه . . . .***دستی به موهام کشیدم . . . کمی به چپ ، کمی به راست . . . . . سرم رو کمی به راست چرخوندم و نیم نگاهی به خودمکردم . . . . لبخندي زدم ، کمی چشمهام رو تنگ کردم . . . .بعد کلافه دو دستم رو توي موهام فرو کردم و کل موهام رو بالا فرستادم .دستی به یقه ي پیراهنِ طوسی رنگم کشیدم . . . . مرتب بود !یعنی من همیشه مرتب بودم ! ازبس سعی کردم به چشم همه خوب بیام همه چیز ، ناخودآگاه مرتب می شد !به همین راحتی . . . !پوف بلندي کشیدم و نگاهی به ساعت مچی ام کردم . . . . . پنج دقیقه به هشت صبح . . . .منتظر حسین بودم . .وقتی حتی حوصله ي رانندگی رو نداشته باشی باید منتظربمونی . . . . منتظریکی مثه حسین که آرامش اش باعث پیرشدن زودتر از موعد من می شد ! ! ! !کلافه چشم چرخوندم به اطراف ام . . . چیزي نبود براي دیدن . . . . . . چون جز به جز ، رج به رج ، نقش به نقش ،مولکول به مولکول این خونه رو من حفظ بودم از بس نشستم و زل زدم به در و دیوارش !زندگیِ من . . . . عجیب تر از زندگی خیلی از آدمهاست ، مرزِ بین خواستن و خواسته نشدن . . . مرزِ بین حلال و حرومبودن . . . . . . . . زندگیِ من همیشه سرِ مرز بود ! مثل یه شهرِ کوچیکِ مرزي ، که بین دو کشور گیر کرده و هیچ کدوم، نه اون رو می پذیرن و نه ردش می کنن ! ! !صداي زنگِ در باعث شد از فکر بیرون بیام . . . بلند شدم ، دست انداختم و کیفم رو از روي تخت برداشتم ، کتم رو ازروي صندلیِ میز تحریر چنگ زدم و به سمت آیفون رفتم . . . . . . حسین بود ، خوش خنده !چه دل خوشی داشت این مرد ! !گوشی رو جلوي دهنم گرفتم ، نمیخواستم به صداش گوش بدم ، غریدم :- یه نگاه به ساعت ات بنداز مردك !هفت ونیمِ الان ؟و بعد . . . . . تق !محکم کوبیدم سرجایگاهش !هنوز میخندید ! زیر لب خل وچلی گفتم و کت به تن کردم و کیف به دست گرفتم و کفش به پا کردم و طول حیاط روطی کردم و در رو باز کردم . . . . . . . . . نفسم گرفت ! سریع و فرز !همیشه یاد گرفته بودم ، براي زنده موندن ، براي زندگی کردن باید سریع بود . . . اونم تو زندگیِ من . . . . .+ کیانمهر***کمی سرم رو کج کردم و با دقت به نقشه ي روبروم خیره شدم و گفتم :- خوبه . . . . بهتر از قبلی اس !ماهان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :- تازه بهتر از قبلی اس ؟ ولمون کن رییس ! ما با بچه ها از دیشب داریم روش کارمیکنیم !اخم کنان گفتم :- از دیشب یا از هزار و یک شبِ پیش ! قرار نیس من به خاطر مدت زمانی که روش کارکردین تاییدش کنم . . . .و با دست ، عیب نقشه شون رو به رخ اشون کشیدم :- اینجا ، میبینین ؟ . . . . . مشکلتون اینجاست ! جانمایی اتاقها رو درست بررسی نکردین . . . . فضاي خونه و ویوش رودرنظرنگرفتین . . . فقط و فقط اکتفا کردین به استانداردهاي معماري و آموخته هاي تئوریتون . . . دیگه دانشجوي بیستو دو ساله ي تازه فارغ التحصیل شده نیستین که بخوام کمکتون کنم . . . . . . هرکدومتون چند سال سابقه دارین . .و با اخم به چهار نفرشون نگاه کردم . . . . ماهان و علیرضا . . . . خانم سماوات و سجاد . . . . . . چی بهشون می گفتم ؟فقط یه روز وقت داشتیم تا تحویل نقشه . . . . . . ترجیح دادم اصلاح و اتمامش با خودم باشه ، کِشِشِ بحث و جدلنداشتم . . . . نفسم رو با صدا رها کردم و گفتم :- به هر حال . . . . . . . ممنون ازتون . . . بقیه اش باخودم . . . بفرمایین . . . .و بعد بدون توجه بهشون روي صندلی نشستم و خیره شدم به میز رو بروم ، هنوز زنگ نزده بود . . . . هنوز جوابم رونداده بود . . . . هنوز هیچ جوابی نگرفته بودم . . . . . . . صداي بسته شدن در که نشون از رفتنشون بود هم باعث نشدم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵سرم رو بلند کنم ، چند دقیقه اي زل زدم به میزِ قهوه اي رنگِ روبروم که پر بود از نقشه و زونکن و قرارداد . . . . . .کلافه دستی به موهام کشیدم و بی حوصله سراغِ سیستم رفتم و اتوکد رو اجرا کردم . . . . . خط به خط خونه ي آدمهاییرو ترسیم کردم که خیلی هاشون یه خونواده ي "واقعی" بودن . . . . .مهره ي گردنم ، شونه هام ، بین دو کتفم می سوخت ،عواقب سرپا ایستادن ، خم بودن و صندلی نشینی زیاد بود ؛ ولیبی اهمیت بهش ، به کارم ادامه دادم . . . .نمیدونم چند دقیقه یا ساعت گذشته بود که صداي تقه اي به در ، باعث شد سر سنگین شده ام رو بالا بیاریم و نگاهِ خیرهام رو از صفحه ي مانیتور بگیرم ، بگم :- بله ؟در به آرومی باز شد و خانم کریمی ، منشی جوون شرکت ، وارد شد و موقرانه گفت :- قربان ، وقتِ نهارِ . . . بگم براتون بیارن یا . . . . .لبخندي زدم ، دستی به گردنم کشیدم و گفتم :- ممنون خانم کریمی . . . . میل ندارم . . . .چند ثانیه اي به صورتم زل زد و بعد آهسته گفت :- چشم . . . . . . . ولی هر وقت . . . . .سرم رو تکون دادم و میون حرفش پریدم :- بله . . . میگم بهتون .چیزي نگفت و رفت . . . . . . . نیم نگاهی به نقشه کردم . . . . . . دوباره با دست گردنم رو ماساژ دادم ، بلند شدم و بهسمت پنجره رفتم . . . . .از طبقه ي سی و دومِ یه برجِ شصت طبقه اي . . . . . شهر به نظر خیلی کوچیک میاد ! هر چند . . . بزرگتر از این غولِآهنی هم هست . . . . . . . .باز هم صداي در بلند شد . . . . . . براي من ، این صدايِ در ، اعصاب خرد کن نبود . . . . . . . چون خیلی چیزها رو بهمیاد آوري می کرد . . . . . . قبل از اینکه فرصت کنم چیزي بگم صداي حسین پیچید :- میل نداري ؟ شما غلط میکنی میل نداري . . . باید بنیه داشته باشی پاچه بقیه رو بگیري یا نه برادرِ من ! ؟هنوز یادم نرفته بود تاخیر نیم ساعته اش رو . . . . هنوز یادم نرفته بود که با آرامش و خونسردي بیش از حدش تموم راهتا شرکت رو حرصم داده بود . . .هنوز یادم نرفته بود که راحت می گفت و می خندید و به این فکر نمیکرد ، منی که رییسِ یه شرکتم و همیشه ي خدابه کارمندام در مورد نظم و انضباط تذکر میدم ، وقتی دیرتر میام ، حرفم یعنی کشک . . . . !برگشتم و باعصبانیت بهش گفتم :- تو یکی حرف نزن که بد از دستت شکارم ! من دیگه غلط بکنم بگم تو بیاي دنبالم !با همون ته خنده اي که تو صدا و چهره اش بود گفت :- ا و و و و و و و و ! حالا یه نیم ساعت دیر کردما ! بابا تو که خودت رییس خودتی . . . این همه حرص نداره که ! بیااینو بزن تو رگ که سفارشی گرفتم . . . .به ظرفِ گیاهیِ یک بارمصرفِ تويِ دستش نگاه کردم . . . . بوي جوجه تويِ اتاق پیچیده بود . . . . . . بوي جوجه . . . .. یادآور خیلی چیزها برام بود . . . مثه یه روز بارونی و یه پسربچه . . . . . . یعنی حسین یادش نبود ؟ پوزخند تلخی زدم وگفتم :- تو نمیدونی که من جوجه نمیتونم بخورم ؟ !خنده از چهره اش پرید ، با ژستِ همون دستی که جلوش باظرفِ غذا مونده بود با اخم بهم نگاه کرد و آهسته گفت :- من . . . . من فکر نمیکردم هنوزم مش . . . . .بین حرفش پریدم ، مهارتِ خوبی تو این یه مورد داشتم ! :- مهم نیس . . . . خودت بخور . . . نوش جون ، من میگم مشتی یه بسته ساقه طلایی و چایی بیاره واسه ام . . . بسِّ .برزخی شد وغرید :- دیوونه شدي ؟ ساقه طلایی ؟ زده به سرت ؟ فکرخودت نیستی فکرِ اون معده ي لامصبت باش که باید حداقل پنجاهسال دیگه ساپورتت کنه !خنده اي عصبی کردم و گفتم :- پنجاه سال ! یه کم زیاد گفتی !خواست جوابی بده که کفِ دستم رو به نشونه ي سکوت نشونش دادم و گفتم :- خواهش میکنم رفیق . . . . . . به اندازه ي کافی امروز خودم خراب هستم . . . . . . دیگه توانایی جنگِ اعصاب با تو روندارم . . . . . . ظرفیت امروز تکمیلِ !چند ثانیه اي بهم خیره شد و بعد با غیض ظرفِ جوجه رو ، روي میز کوبید وغرید :- نمیخوري ، نخور ! ولی من از این اتاق بیرونش نمیبرم ! شما بمون و اعصابِ خرابت !هنوز صداي بسته شدن در تو گوشم بود . . . . بسته شدن در ، به روم ، تو زندگیم زیاد بود . . . . اصلا زیادي بودن همیشهبا من بود !اینکه یه آدم ، یه فرد ، یه انسان ، بخواد زیاد باشه ، زیادي باشه ، خیلی درد داره !خسته و کلافه سرم رو تکیه زدم به دیوار پشت سرم ، کسی چه می دونست تو دلِ زندگیِ من چی میگذره . . . . . . ولیحسین که می دونست چرا من . . . .چند نفر این حس رو داشتن که بخوان خوب زندگی کنن ، خوب باشن ، خوبی ها رو تجربه کنن و نتونن . . . هیچ جورِ !هیچ جورِ نتونن . . . .هرکاري بکنن ، هر سمتی برن وهرکوي وبرزنی رو بگردن ، درِ هرخونه اي رو بزنن ، جواب نگیرن، نتونن !نتونستن به معناي واقعی و من ، کیانمهرِ مجد ، بیست و هفت ساله ، خودِ نتونِستَنَم !آه کشیدم . . . . . که کم از این آه کشیدنها تو زندگیم نداشتم ، که این آه کشیدنها تنها راهِ خالی کردنِ غمِ توي سینه امِ. . . . .دست کشیدم به موهام ؛ به صورتم ، آهسته زمزمه کردم :- از درد سخن گفتن واز درد شنیدن ، بامردم بی درد ، ندانی که چه دردیست . . . .چپ چپ به ظرف غذا نگاه کردم ، با پنجه ها عقبش زدم . . . .بازم برگشتم سرِ کارم ، روزها و سالها بود که سرم رو با کار و درس گرم می کردم تا یادم نیاد که من یه تفاوت عمده بااکثر مردم دارم . . . . که خیلی ها مثه من نیستن و من مثه خیلی ها نیستم .اینکه مثه خیلی ها نباشی ، شاید براي بعضی ها جالب باشه ، براي بعضی ها مزیت ولی براي من فقط درد بود و درد . .. . چون جنسِ مثه خیلی ها نبودنِ من ، متفاوت بود ازهمه . . . !ازهمه کس و ازهمه چیز !کلافه ، موس رو به عقب هل دادم ؛ از پشتِ میز بلند شدم و قدم رو رفتم سمتِ دیوار . با نوكِ کفشم لگدي زدم بهش، دوباره برگشتم و این بار با کف دست کوبیدم . . . من همیشه همین بودم .خیلی ازاوقات ، راحت به هم می ریختم . عصبی نمی شدم ، سرِ کسی داد نمی زدم ، فقط روح و روانِ خودم رو مثه خورهمی خوردم . . .من ازبچگی یاد گرفته بودم نباید عصبانیت و حرصم رو سرِ کسی خالی کنم جز خودم . . . .هر وقت که توانِ صبر کردن رو ازدست می دادم ، هر وقت که دیگه صبر با روحیه ي من ، همخونه نمیشدن ، به خودمآسیب میزدم . . . . حتی خودم رو کتک می زدم و تنبیه می کردم !کیانمهرِ مجد . . . . آدمِ عجیبیِ . . . . خیلی عجیب ! عجیب تر از اینکه توي تصور یه آدم بگنجه . . . کیانمهرِ مجد دیوونهاس . . . . .همه ي رفتارش نشونه ي دیوونه بودنِ ، وگرنه کی برايِ اینکه جوجه نمیخوره خاطرات هفت پشتش رو مرور میکنه ؟کیه که مثه من باشه که خودآزاري داشته باشه ؟خودآزاري ازنوع حادّش !صداي ویبره ي تلفن همراهم ، که بودن اش رويِ کوهی از وسایل ام باعث شده بود صداش مثه بویینگ هفتصد و چهلو هفت بشه ، باعث شد گردنم رو سیصد و شصت درجه بچرخونم .با دوقدم بلند رفتم سمتش ، دست درازکردم و چنگ زدم به موبایلم . . . شماره اش رو از بَر بودم ! از حفظ . . . . خودشبود . . . . . انگارنفس کشیدنم راحت شد . . . . نمیدونم این حس رو داشتی یا نه ؟ انگاري داخل سینه ات خالی شده . . .. انگاري یه چیزِ سنگینی که روي روح وروانت فشار میاره ، پر زده و رفته . . . . . راحت و آسوده میتونی از تهِ تهِ تهِ تهِدلت نفس عمیق بکشی !پاسخ رو زدم ، جوابی ندادم ، صداي لرزونش پرده ي گوشم رو نوازش داد :- آقاي مجد ؟پوزخند زدم . . . . . . کاري که بعضی اوقات به شدت ازش لذت می بردم و بعضی اوقات به شدت ازش متنفر می شدم !و حالا از کدوم نوعش بود ؟با کمال خونسردي جواب دادم :- بله ؟مکث کرد و آهسته تر گفت :- شناختین ؟ !یه کم اذیت کردن که بد نمیشه،میشه؟-نخیر...شما؟؟با تردید پرسید :- آقاي کیانمهر مجد ؟ ؟لبخند زدم . . . . کیانمهر گفتنش بد می چسبید !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩- بله . . . خودم هستم . . . امرتون ؟عمیق نفس گرفت :- من . . . . . من ترانه ام . . . . . ترانه گلپسند .گلپسند . . . . فامیلیِ تکیِ . . . . نیست ؟ !منتظربودم . . . منتظرِ اینکه ببینم خودش چی می خواد ؟ من پیشنهادم رو دادم . . . . . بستگی به خودش داشت ، هرچند! . . .حرفی نمی زد ، می تونستم قیافه اش رو تصور کنم که داره لبهاش رو رويِ هم فشار میده . . . من این دختر رو خوبمیشناختم . . . خیلی خوب !وقتی حرف نزدنش ، طول کشید ، من زبون باز کردم :- خانم گلپسند . . . . فکرکنم کاري داشتین که تماس گرفتین . . .صداي لرزونش ، باعث شد دست بگذارم روي میز و سر خم کنم ، به تصویر خودم تويِ ظرفِ شکلات خوريِ براق رويمیزم خیره بشم :- من . . . . من در رابطه با پیشنهادتون تماس گرفتم .لبخندي فاتحانه زدم ، من باید برنده می شدم ! روند و قواعد بازي رو بلد بودم . . . نه اینکه این کاره باشم . . . . نه . . .. . ولی می دونستم استفاده از نقطه ضعف آدمها چطوره . . . از بس ازاین نقطه ضربه خوردم . . . آهسته و تاثیر گذار گفتم:- خب . . . . . . تصمیم گرفتین ؟ !ساده و لرزون گفت :- موافقم . . . . ! !***ترانه :مشتش که رو بازوم نشست بیشترخودم رو کشیدم کنار . . . . مادرم سعی میکرد کنترلش کنه ولی این مرد ، دیگه قابلکنترل نبود . . . این مرد ترسناك بود . . . این مرد برادرِ من نبود . . این مرد ، مردي بود که غیرتش رو به جوش آوردهبودم . . . . کامیار با اون جثه ي کوچیکترش سعی می کرد سام رو کنترل کنه ولی اون روهم عقب زد . . .سه روز از روزي که مُردم و گفتم موافقم می گذشت و من براشون گفتم !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٠وقتی براشون کم کم تعریف کردم . . گفتم و گفتم و گفتم . . . از تصمیمم . . . . . از پیشنهادِ مجد . . . . از قبولش . . .. . . لحظه به لحظه ، صورت برادرم سرخ تر شد . . . کامیاري هم که فکر می کردم پسربچه اي بیش نیست ، کبود شدهبود ولی قبل از اینکه احساساتِ خام اش تبلور پیدا کنه این سامیار بود که مثل یه بمب ترکید !مثل یه حمله ي انتحاري هم به خودش آسیب می زد و هم به من . . . . .سامیارعربده می کشید ، فریاد می کشید ، خودش رو میزد ، کامیار رو میزد ، من رو می زد . . . . .ترمه پناه برده بود به آغوشِ مادرم . . . مادرِ گریونم . . .صورتِ کبودِ سام ، برادرِ بزرگم ، خون به دلم میکرد ولی باید می دونست هیچ چیز جز این نمیتونه نجاتمون بده .نعره زد :- توگ . . . ه میخوري این کارو بکنی ، مگه بی صاحاب شدي هرغلطی دلت خواست بکنی هرزه ؟ !هرزه اش توگوشم اکو شد ، بغض نکردم ، گریه نکردم ، دلم خون نشد ازهرزه گفتنش . . .هرزه بودم که به پیشنهاد کیانمهرمجد ، پیشنهاد صیغه اش جوابِ مثبت دادم ، هرزه بودم که به ت . ن . ف . ر . و . ش. یم کلاه شرعی سر کرده بودم . . . . .سامیار ، بزرگ برادرم ، بامشت رو سینه اش کوبید و عربده کشید :- تو انقدر ج___ بودي و من خبر نداشتم ؟ ؟ ؟ آره ؟ ؟ ؟ رفتی صیغه ي یه دختر . ب . ا . ز شدي ؟ آره ؟ !هق زدم ، نه براي خودم ، براي برادرم که غرورش خرد شده بود ، نگاهم رو به زمین دوختم ، که عصاي توي دستش روانداخت جلو پام ، تندي سربلند کردم ، صورتش خیس بود ، این بار با گریه فریاد زد :- منِ خاك بر سرِ بی غیرت باید بشینم حراجِ تنِ خواهرم رو تماشا کنم ؟چنگ زد به گلدونِ رويِ میزِعسلیِ کنارش ، بلندش کرد و محکم کوبید به زانوي علیلش ، بهت زده نگاهش کردم . اینبار ، مثل یه بچه ي مظلوم ، زار زد :- آخ سامِ بی غیرت ، آخ سامِ بی ناموس ، نشستی دارن ناموست رو حراج میکنن . . . . خاك تو سرِ بی ناموست . . . .خاك توسرِ بی
ناموست . . . . خاك تو گورت کنن بی غیرت . . . . .کمرش خم شد ، شونه هايِ پهنش می لرزید ، به سمت زمین سقوط کرد ، که زودتر از کامیار ، خیز برداشتم سمتش ونرسیده به زمین تو آغوش هم فرو رفتیم ، با صداي لرزونی گفتم :- سام . . .نذاشت حرفم تکمیل بشه ، غرید :م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١١- دردِ سام ، مرضِ سام . . . اسمم رو به زبون نیار هرزه !گونه ي خیسش رو بوسیدم که سرش رو پس کشید و با هق هق گفت :- بگو الهی سام بمیره و بی غیرتی رو نبینه . . . . حراجِ ناموسش رو نبینه . . . . نبینه که پدرِ بی غیرتش اجازه داده بهبغل خواب شدنِ دخترش با یه . . .سرم رو به سینه اش کوبیدم و این بار ، از اینکه به پدرمون گفته بود بی غیرت زار زدم ، گریه کنان نالیدم :- تو رو خدا سام . . . . داداش نگو اینطوري . . . . نگو الهی قربونت برم . . . . . . بابام . . . بابا هم سخت راضی شد . . .باباهم . . . .دستش رو دورم حلقه کرد و با بغضِ صداش گفت :- بابا چی ؟ بابا راضی شد واسه اینکه پولِ دیه و بدهی رو بدي بري بشی صیغه ي رییست ! ؟لب گزیدم ، لب گزیدم که برادرم نمی دونست پدرم قیامت به پا کرد تو زندان ، که بند رو به هم ریخت ، که چند تانگهبان به زور نگهش داشتن ، که تا مرز سکته رفت و اومد . . . نمیخواستم زیر زیرکی انجام بدم کاري رو . . . .قرار بود بدونن ، حتی اگه ازم متنفر می شدن . . . . بهترین کار بود براي جمع کردن زندگی مون .هنوز صداي فریادها و نعره هاي پدرم تو گوشم بود . . . .نمیدونم ، نمیدونم چی شد که پدرم ، تو ملاقاتی که با حضور و به کمک وکیلِ زبردستِ مجد ترتیب داده شد ، چی شنیدو چی گفت که با سکوتی طولانی سرد و خشک جواب ام رو داد :- راضی نیستم ، اما چاره اي نیست . . . . . بدون دلچرکین شدم ازت . . . . . ولی مجد باید به قولش عمل کنه .و رفت . . . . . ! !نمیدونم . . . . . نمیدونم سِحر این مردك چی بود که پدرم سکوت کرد . . . ناراضی بود ولی سکوت کرد . . . . .راستش رو بگم ، دلم گرفت ، میخواستم به هیچ صراطی مستقیم نشه ولی . . . . . !ولی نمیدونم چه وِردي خوند این مرد جادوگر که پدرم سکوت کرد . . . . بعد از اون آشوبی که تو زندان به پا کرد فکرنمیکردم هیچ رقمِ حاضر بشه به انجامِ این امر ؛ ولی قبول کرد . . . قبول کرد و دلِ من خون شد . . . پدر من اینطورينبود . . . پدرِ من براي بچه هاش ارزش قائل بود پس چطور قبول کرد ؟ ! چطور ؟ !چند دقیقه اي بود تو آغوش هم ساکت بودیم ؛ برادرم ، باغرورِ جریحه دارش ، آروم دست می کشید رو موهام . . . . . ازروزي که یه نامردي زد بهش وسامیار ، یه پاش مشکل پیدا کرده بود همیشه فکرمیکرد اگه به حرفش گوش نمیدیم واگه کاري رو باب طبعش انجام نمیدیم ، بابتِ اینه که ناقص میبینیمش .م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٢صداي خش دارش منو از فکر بیرون کشید :- کِی . . . . . . . . کی صیغه اش شدي ؟سعی کردم لبم رو تر کنم و گفتم :- صبح . . . . . بعد از ملاقات با بابا . . .عصبی پرسید :- بابا چطور راضی شد ؟لب گزیدم و نالیدم :- نمیدونم . . . . نمیدونم ، به خدا نمیدونم . . . نمیدونم چی گفت بهش . . . نمیدونم تواون یک ربع ملاقاتی که گرفتچی گفت که رضایت داد . . . .سام منو از خودش دور کرد ، همونطور بی تکلیف وخمیده وسط سالن نشستم و درمونده به سام نگاه کردم که عقب عقبرفت و به دیوارتکیه زد ، رو به مادرِ ساکت شده ام کرد و گفت :- ترمه و کامی رو ببر تو اتاق .کامیار خواست مخالفت کنه که سام با صداي بلند گفت :- حرف نباشه !مادر با تن و بدن لرزون بلند شد ، دست ترمه رو گرفت و دست دیگه اش رو سمت کامیار درازکرد ، کامی با تردید وغصهنگاهمون کرد و بعد ، دست مادر رو گرفت و من و سامیار رو تنها گذاشتن .سام عصبی دست می کشید به موهاش و خود خوري می کرد ، چند دقیقه جلوش نشستم و به زمین خیره شدم و بهسرنوشت نحسم فکر کردم . . .آه کشیدم که سام گفت :- چند ماهِ ؟سرم رو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم که گفت :- چند ماه صیغه اش شدي . . . . ؟لب گزیدم و با غصه گفتم :- نُه ماهِ . . . تا پایان محکومیت بابا . . . . و بعدش بدهی بابا رو میده و . . . .م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٣با پوزخند بین حرفم پرید و گفت :- اگه تا اون موقع حامله شدي ، چی ! ؟ !بهت زده نگاهش کردم که با تمسخر گفت :- هان ؟ چیه ؟ بدت اومد شازده خانم ؟ انتظار نداري که نُه ماه بري خونه اش و بیاي و کاري بهت نداشته باشه ! ؟عصبی گفتم :- حرف دهنت رو بفهم سام !با خشم خندید و گفت :- بهت بر خورد ؟ حالا حالاها باید بشنوي ! دو فرداي دیگه که ازدواج کردي و شوهرت فهمید دختر نیستی میخواي چیبهش بگی ؟ هان ؟ بگی رفتم تشک یکی شدم ، مثه دستمال کاغذي خودش رو خالی کنه بعد پول بده بهم ، واسه همیندختر نیستم ! ؟این بارمقاوم نبود ، این بار به بیخیالی نزدم ، گلوم می سوخت ، دردمیکرد ، انگار یه چیز سنگین بهش فشار می آورد ،دستام رو روي گوشام گذاشتم و با غصه و حرص ، بلند گفتم :- بسِ عوضی !خودش رو کشید جلو ، دستم رو گرفت و پایین کشید ، با حرص غرید :- عوضی تویی ! میفهمی ؟ تو ! توي عوضی گ_ منو خوردي رفتی صیغه اش شدي . . . تو به گور بابات خندیدي رفتیصیغه اش شدي . . . خاك بر سرت کنن فک کردي عاشق چشم و ابروت شده اومده سراغت ؟ نه الاغ ! نه بیشعور ! نهج _ ! مثه یه دستمال ازت ، براي ا ر . ض . ا . ي خودش استفاده میکنه و بعد میندازتت تو سطل آشغال ! واسه ش . ه. و .ت خودش د . س . ت . م . ا . ل . ي . ت میکنه و عین یه پت _ از خونه اش میندازدت بیرون . . . . . . . . بدبخت !سرِ یه ماه نشده حامله ات میکنه . . . . . . فکر کردي مردي مثه اون کبریت بی خطرِ ؟ نخیرم ! ! ! ! همچین آدمایی ازکنارِ دختراي خر و ساده اي مثه تو رد بشن حامله اشون میکنن ! ! چه برسه به اینکه بري خونه اش و شب تا صب وصب تا شب ورِ دلش باشی ! ظرف بیست دقیقه کارت رو میسازه ! ! ! حامله ات میکنه دختره ي د . س . ت . م . ا . ل .ي !حرفاش بد درد داشت . . .. بد داشت بهم زخم می زد . . . . من همه رو خودم میدونستم . . . . همه رو پیش خودم طیکرده بودم . . . . پیِ همه چی رو به تنم مالیده بودم . . . . همه چی . . .! و فقط براي اینکه یه کمی آسایش به این خونهبرگرده . . . پدر به این خونه برگرده . . . .با بغض نالیدم :م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١۴- نگو سام !هیستریک خندید و گفت :- نگم ؟ واسه چی ؟ همون شب اول "_" میشی ! فک کردي . . . . ! فک کردي میذاره آب خوش از گلوت پایین بره ؟کارت رو که ساخت ، کارش رو که با تو کرد ، میده یکی دیگه " _ " ! ! !با تموم وجودم ضجه زدم :- بسِّ ! بسِّ !برام سنگین بود برادرم این همه بهم توهین کنه وتحقیرم کنه . . . . . . سام هیچ وقت اینطور با شخصیت من بازي نکرد. . . هیچ وقت ارزش خواهر و برادري مون رو انقدر پایین نیاورد که این حرفها رو تو روم بگه . . . . . . همیشه و همیشهرعایت کرد . . . سام همیشه مودب بود . . . . . . سامِ من اینطوري نبود . . . این نبود که حرفهاش مثل دشنه بره تو قلبم! ! این سامِ من بود که اینطوري داشت شخصیتم رو به گند میکشید ؟ !دست تو موهام انداخت و اونا رو دور دستش پیچید و کشید ، داد زد :- خفه شو هرزه ! واسه چی نمیخواي بشنوي ؟ ! هان ؟ میخوام پوست کلفتت کنم ! که هر کاري کنه آخ نگی ! فککردي نازت رو میخره ؟ نه خرِ ! مجبورت میکنه بدترین کارها رو بکنی ! مثه دختراي پ _ ن مجبورت میکنه هر کثافتکاري اي بکنی . . . . اي خاك تو سرت !با کف دست کوبید روي سرم و بازم گفت :- خاك تو سرت !هلم داد رو زمین و با تمام بغضش عربده زد :- خاك تو سرت !تو خودم جمع شدم و بغض و دردم رو خالی کردم . . . . سام هم گوشه اي نشست و سرش رو روي زانوهاش گذاشت وصداي گریه اش تو خونه پیچید . . . .سامِ من گریه می کرد براي من . . . . براي من ؟ ؟ ؟آخه من که خودم نمیخوام !مجبورم !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١۵هر کاري کردم . . . به هر دري زدم تا بشه درستش کرد . . . قرض ، وام ، فروش خونه ! پدر راضی نمیشد سقف بالا سرِخونواده اش رو بفروشن . . . . میگفت من که نیستم ، لااقل یه جایی باشه شبا راحت سر بذارین رو بالش . . . امانمیدونست خونه بدون اون خونه نیست . . . . جهنمِ !سام هم گشت . . . سام هم با تمام مشکلات جسمی و روحی اش زمین و زمون رو به هم دوخت تا بشه درستش کرد .. . تابشه بابا برگرده . . . ولی نشد ! ! !چاره اي نبود و حالا این سام بود . . . این برادرم بود که دیوونه اش کرده بودم . . . که گند زده بودم به غرور و غیرت وناموسش . . . .ولی به والله نمیخوام . . . . نمیخواستم ! منم نخواستم ! ولی . . . . چاره اي نبود . . . . .سامِ من . . . برادرم . . زار میزد . . . . سام کِی اینطوري گریه کرد ؟ ! هیچ وقت !توحالِ خودم بودم و براي آینده ام مرثیه سرایی می کردم که صداي لرزونش رو شنیدم :- واسه چی این کارو کردي قربونت برم ؟ واسه چی آخه عزیزِ دلم ؟صداي کشیدن شدن اومد و بعد صداش رو از بالاي سرم شنیدم :- آخه چرا . . . . چرا ؟ واسه چی ؟سرم رو بلند کردم ، چهار دست و پا کنارم نشسته بود ، صورتِ سرخش خیس از اشک بود ، با صداي بلند گریه کردم وگفتم :- سام !دستاش رو باز کرد و با گریه گفت :- جانِ سام ؟و ظرف کمتر از چند ثانیه توآغوش همون آدمی رفتم که بدترین توهین ها رو به من کرد . . . . ! !خواهر و برادري همین بود . . . . تو بدترین شرایط باز هم پشت و پناه هم بودن ! !ولی من که میدونستم این آرامش قبل از طوفانِ !حالا هر دو با هم گریه می کردیم . . . .ضرباتی که سام بهم زد ، درد می کرد ولی حرفهاش از صد تا کتک بدتر بود . . . . . . از صد تا فحش دادن . . . اگر باسیم بُکسِل هم می کوبید به بدنم ، انقدر درد نداشت و سنگین نبود ! ! ! نه به خاطر حرفها و توهین هاش . . . به خاطرم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١۶اینکه میدونستم همه ي حرفهاش حقیقت داره . . . واسه اینکه میدونستم حماقت . . . . ولی دیگه طاقت آزار و رنجخونواده اي که مهم ترین دارایی زندگی ام بودن رو نداشتم !تقاص تک تک این حرفها رو ازت میگیرم مجد . . . . . . تک تکشون رو !***به مردِ روبروم نگاهی کردم ، من چرا انقدر از این آدم متنفرم ؟ چرا ؟ ؟چشمهاي طوسی رنگش ، بد جور روم زوم شده بود و من از این نگاه ، از این نگاهِ نقره فام متنفر بودم . . . . تا لحظه يآخر سام به در و دیوار کوبید که منصرف شم ، که نَرَم ، ولی من . . . . خودم رو قربونی کردم براي خونواده ام . . . . . آهکشیدم . . . . دردِ من ، یکی دو تا نبود که بخوام براش مرهم بذارم . . . دردِ اصلیِ من ، زیاديِ دردهام بود . . . .لبخند زنان در رو به روم باز کرد و من ، ناچار و بره وار نشستم . . . . می لرزیدم از فکر اینکه چه به سرم میاد تا ساعاتیدیگه . .. از دیدن قدّ بلند وهیکل درشت و اندام ورزشکاري اش ترس به جونم ریخت که چه به سرم میاره این مرد ، اگربخوام مقاومت کنم . . . . بخوام ؟ توان مقاومت ندارم در برابر این مردِ قوي تن !آهی کشیدم . . . من تن داده بودم به این سرنوشت . . . دستِ تقدیر قدرتش از من بیشتر بود ، هر چه باداباد ! ! ! ! !ماشین شاسی بلند کیانمهر آروم و لطیف از روي دست انداز رد شد ، نگاهم رو دوخته بودم به مردمی که بی خیال میگشتن و انگار نه انگار انسانی ، زنی ، دختري در حال به اسارت رفتنِ . . . .حتی اسم این مرد هم برام تهوع آوربود . . . چهره ي زیبا و اندام موزونش اصلا به چشمم نمی یومد . . . . تو این لحظهفقط رذل بودن این مرد برام مهم بود .سر خوش می خندید و مدام حرف می زد ولی من مدام نگاه سام و مامان و ترمه و کامی جلوي چشمم بود . . . . من کهنمیدونستم فردا که برگردم پیششون ، چه به روزم اومده . . . . من که نمیدونستم وقتی برگردم باز هم سالمم یا نه ؟چشمهام رو محکم بستم و شکل گرفت جلوم نگاه پر بغض مامان . . . نگاه پر از خشم سام . . . نگاه پر از کینه ي کامیو نگاهِ معصوم ترمه . . . . .با قرار گرفتن شی نرم و گرمی روي دستم از جا پریدم ، بهم لبخند میزد ، گفت :- تو هپروتی خانم !احساس کردم نجس شدم ، این مرد براي من نشانه ي نجاست بود ، خدا میدونست چند تا دختر دیگه رو بدبخت کرده ،خدا میدونست تنش به تنِ چند نفرِ دیگه خورده ، با نفرت خواستم دستم رو به شدت از زیر دستش بیرون بکشم که مچدستم رو گرفت ، با لبخندش گفت :- دوست نداري امروز رو بیاي ؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٧فقط خیره نگاهش کردم ، چه قدر از لبخندش و لب هاي خوش فرم و خوشرنگش حالم به هم میخورد . . . . . . نگاهخیره ام رو که دید ، لبخندي وسیع تر زد و گفت :- هو و و م ؟چه میفهمی مردِ رذل که میگی هو و و و م ؟ چی فکر میکنی ؟ فکر میکنی دوست دارم با تو باشم ؟ براي من ، حتینفس کشیدن تو ماشینی که تو نشستی ، شکنجه اس ! نگاه پر از خشم سام به یادم اومد و صداش : هر بلایی سرت بیارهحقته . . . .درد داشت ، این همه مشکل درد داشت ، سرم رو با بغض بالا انداختم و گفتم :- نه . . . .نمیخواستم ضعف نشون بدم ولی . . . . . ولی مگه من چند بار این کارو کرده بودم که بلد باشم ؟ که بلد باشم چطور رفتارکنم ؟مگه بازیگر بودن رو بلد بودم ؟ مگه بلد بودم چطور عشوه فروشی کنم و ادعاي خوشحالی کنم ؟ اصلا میخواستم ؟میتونستم ؟الان حتی نفرتم رو فراموش کرده بودم . . . فقط و فقط ترس و بغض بود . . . ترس دخترانه ام ، ترسِ جنس لطیف بودنم. . . . ترس از جنس خشن بودن این مرد . . . . .آروم دستم رو نوازش کرد و گفت :- باشه . . . . ! نمیخواد چشمات رو آب بندازي حالا . . . . .سریع راهنما زد و از اولین بریدگی پیچید ، بهت زده نگاهش می کردم ، لبخندش هنوز روي لبش بود ، این مرد دیوونهبود ؟بی شک که بود ! ! ! ! !تته پته کنان پرسیدم :- کُ . . . . کُجا ؟نیم نگاهی بهم کرد ، تابِ تحملِ این نگاه سهمگین رو نداشتم که ازش متنفربودم ! سر به زیر انداختم و مردِ نفرت انگیززندگی ام ، آروم گفت :- مگه نمیخواي برگردي خونه ؟با تعجب سر بلند کردم ، به چند سانتی متريِ کنار صورتش نگاه کردم و با لکنت گفتم :م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٨- چ . . . . چر . . . . چرا !سري تکون داد و موهاي مشکی رنگش تو نور آفتاب برقکی زد و گفت :- خب میبرمت خونه !همونطور نگاهش می کردم ! چه اتفاقی داشت می افتاد ؟ ؟ خواستم چیزي بگم که دستش رو برد سمت سیستمش ،صداي آروم موسیقی پیچید ، زیرلب آروم زمزمه می کرد ، و من خیره بودم به مسیر برگشت ، دلم تاپ و تاپ می کوبید. . . یعنی میخواد صیغه رو به هم بزنه ؟ نه . . . نمیشه ! التماسش میکردم . . . باید التماس میکردم براي زندگیمون . . .اگه همه چی به هم بریزه ، من چه خاکی به سر بریزم ؟ چه کسی از بیرون ، میفهمید که جمع خونوادگی ما داره از هممیپاشه . . . چه کسی می فهمید ؟ !جلوي در خونه که نگه داشت ، بهترین فرصت رو دیدم که التماسش کنم ، که بگم نه ، که بگم بخواي . . . بخواي هرجا ، حتی تو همین ماشین . . . . . هر کاري بکنی دم نمیزنم ، ولی نگو که کاري براي پدرم نمیکنی ، کاري براي خانوادهام نمیکنی . . . . . حاضرم هر کاري ، به خداوندي خدا هرکاري که تو ازش لذت ببري و خوشت بیاد بکنم تا ترمه ي مندیگه گریه نکنه . . تا یکی به سام کمک کنه که راحت راه بره ، که کامیار مجبور نباشه کار کنه و به درسش برسه . . .تا مادرم یه چشمش اشک نباشه و یه چشمش خون . . .تا لب از لب باز کردم حرفی بزنم ، با اخم به صورتم نگاه کرد و گفت :- ببین ترانه . . . . من هیولا نیستم ، چرا ازم میترسی ؟ اگه قرار به ترس بود . . . . . چرا اصن قبول کردي ؟با چشمهایی گرد نگاهش کردم ، من چی فکر میکردم و این چی میگه ؟ خدا ، چه کنم خدا ؟ ؟ ؟ چه کنم من با اینزندگی ؟چشمهاش خشمگین بود ، ولی حتی اخم نکرده بود ، چی میگفتم بهش ؟ میگفتم ازت متنفرم و چشم دیدنت رو ندارممرد منفور زندگیِ من ؟چی میگفتم ؟ میگفتم ازهیکلت می ترسم جناب مجد ؟به سختی ذهنم رو جمع و جور کردم ، آب دهانم رو قورت دادم و گفتم :- مجبور بودم . .پوزخندي زد ، پوزخندي زد که شد خار چشمم ، که شد زخم گوشه ي دلم ، که دوست داشتم همونجا کیفم رو بکوبم توصورتش و لگدي حواله ي پاهاش کنم تا جرات نکنه دیگه پوزخند بزنه !با همون پوزخندِ زخم زن ، گفت :- مجبور بودي ؟ کارد گذاشته بودم زیر گلوت تا قبول کنی ؟ !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ١٩تو چه میفهمی مردِ منفورِ زندگیِ من که درد چیه ؟ تو چه میفهمی مردِ منفورِ زندگیِ من که زخم چیه ؟ تو چه میفهمیقرض چیه ؟ تو چه میفهمی طلبکار چیه ؟ تو اصن میفهمی مرد ؟بغض کردم ، تو چه میفهمی مرد که مجبور بشی تنفروشی شرعی کنی براي دادن قرض پدرت ، دیه ي مردي که باعثهمه ي این بدبختی ها شده . . . مردِ منفورِ زندگیِ من ، تو اصلا دل داري ؟ !لبهام رو به هم فشردم تا نامربوط نگم که بالحن بدي گفت :- مگه پول احتیاج نداشتی ؟چرا باید بغض وغمم اینجا خودش رو نشون بده ؟ چرا باید همه ي حرصم تبدیل به بغض بشه ؟ لعنت به این بغض بیموقع !با بغض گفتم :- اص . . . اصن . . . اصن نمی . . . .قبل از اینکه جلوش رو بگیرم ، قطره اي روي گونه ام چکید ، اشکی چکید و رد زد رو گونه ام ، خیس کرد صورتم رو ،خیس کرد صورتی رو که سعی میکردم خشک نگهش دارم تا غرورم نشکنه هر چند . . . . غروري مگه داشتم با کاريکه کرد ؟ در کسري از ثانیه رنگ نگاهِ مردِ منفورم تغییرکرد ، اصلا نفهمیدم چی شد که خودش رو جلو کشید و منو توآغوشش گرفت ، شاید ، فقط پنج ثانیه تو آغوشش بودم ، پنج ثانیه تو اون مکان جهنمیِ چند وجبی بودم ، همین کهمتوجه شدم کجام ، که این عطر تند و تلخ و سرد متعلق به کیه ؟ همین که متوجه شدم این عطر تنِ مردِ منفور زندگیمهکه زیربینی امِ ، خودم رو عقب کشیدم ، با دو دست به سینه اش کوبیدم ، کیفم رو چنگ زدم و دست به در بردم ، بازشکردم و بیرون دویدم ، لحظه هاي آخر صداش رو میشنیدم که اسمم رو صدا می کرد :- ترانه ؟ !***کیانمهر :در رو باز کردم و یه پام رو بیرون گذاشتم و بلندتر گفتم :- ترانه ؟ولی رفته بود . . . . پوفی کشیدم و دستی به موهام ، خراب کردي کیان ! خراب ! خراب کردي مرد . . . آدم باش !میمیري ؟نباید باهاش اون شکل صحبت می کردم . . . . مگه من نمیدونستم اون یه دخترِ ؟ مگه نمیدونستم این دخترغرور داره ؟پس چه مرگم شده بود که توپیدم بهش ؟ که اخم کردم ؟ چه کردم باهاش ! ؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٠خیره بودم به ردِ رفتنِ ترانه که صدايِ زنگ موبایلم باعث شد نگاه بگیرم و دوباره سرجام بشینم .خسته نگاهی به صفحه اش کردم که اسم حسین روش حک شده بود ، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :- جانم داداش ؟- کجایی ؟کجا بودم ؟ کجا باید باشم ؟ مگه نمیدونست که می پرسید ؟ من که بهش گفتم ، اون که می دونست و تا میتونستحرف بارم کرده بود ، که تا میتونست نصیحت کرده بود !لبهام رو به هم فشردم و گفتم :- جلو درِ خونه ترانه . . .نفسش رو با حرص تو گوشی خالی کرد ، حسین عصبی گفت :- کیان ! داري اشتباه میکنی . . . این رسمش نیست !سکوت کردم و سرم رو تکیه دادم ، رسمش چیه برادرِ من ؟ رسمش چیه ؟ چه کنم که بگی رسمشِ ؟ آخه کی با منمیپره ؟ کی با من میمونه ؟ کی ؟ تو چه میفهمی مرد ؟ چشمهام رو بستم و گفتم :- بسِّ حسین . . . نمیدونم چرا هر کس منو میبینه فکر میکنه براي نصیحت شدن آفریده شدم !سکوت کرد ، هر دو سکوت کرده بودیم . . . شاید حلاجی می کردیم اتفاقات رو تو ذهنمون . . . شاید دنبال جوابمیگشتیم براي سوالهامون . . . . چند دقیقه گذشت ، مدام یه واژه تو ذهنم زنگ می خورد ، گند زدي !صداش بالاخره سکوت رو شکست :- بد کردي برادرِ من . . . . تو توي عمرت با یه زن نشست و برخاست نکردي ، چطور فکر کردي میتونی با یه همچیندختري روابط مسالمت آمیزي داشته باشی ؟ اون الان درست مقابلِ توئه . چطور میخواي . . .چرا نصیحتم میکرد ؟ مگه نگفتم نمیخوام نصحیتم کنه ؟ مگه نفهمید از لحنِ خسته ام که خودم هزار و یک شبِ بدبختیهام ؟ چرا حسین میخواست برام بزرگی کنه وقتی یه ثانیه نمیتونست درك کنه چه میکشم ازدستِ چرخ وفلکِ دهر ؟ !خسته و دلگرفته داد زدم :- بسِّ !با مشت روي فرمون کوبیدم ، خشمم رو خالی کردم و با حرص داد زدم :- بسِّ !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢١بالاخره حسین صداي دادم رو شنید . . . . . هیچ وقت به خودم جرات ندادم خشمم رو بروز بدم . . . ولی انگار این روزها، دارم تغییر میکنم . . . . داد میزنم ! !تماس رو قطع کردم و موبایل رو روي صندلی کنارم پرت کردم . لعنت به این زندگی !مگه تقصیر منِ که کسی منو نخواست ؟مگه تقصیر منِ که جایی باز نمیکنم تو دل بقیه ؟دیگه تحمل بودن و دیدنِ ردِ رد شدن ترانه از روي خودم رو نداشتم ، استارت زدم و با سرعت حرکت کردم ، عصبی میروندم ، لایی می کشیدم ، بوق می زدم ، هیچ کس از زندگی کسِ دیگه خبرنداره .هیچ کس نمیدونه فردي که روبروشه چه دردي داره و به راحتی درباره اش قضاوت می کنن ، ولی حسین ، درسته کهدرك نمیکنه ولی همه چی رو میدونه . . . اون که میدونه من چه دردي دارم . . . اون که میدونه ! درك کردن نخواستمازش ، زخمم رو دستکاري نکنه حداقل ، انقدرنمک نباشه روي این زخمِ چرك کرده . . . .***تلو تلو خوران تو نورِ کمی که از لابلاي پنجره خزیده بود توخونه ، نوري که ناشی از تیربرقِ کوچه بود ، خودم رو بهآشپزخونه رسوندم ، سرم بد درد می کرد . . . همیشه نتیجه اش همین بود . . . وقتی خودم رو خالی نمیکردم . . . وقتیسعی میکردم خودم رو کنترل کنم تهش می شد یه دردِ وحشتناك که نه تنها سر ومخچه وگوش وچشمم رو از کارمینداخت ، تموم بدنم رو به جنگ می طلبید و همیشه تو این جنگ من مغلوب بودم . . . . و تو این نبرد ، همیشه تنها .. . هیچکس نبود وقتی از درد ناله میکنم و بالشم رو بین دندونهام فشار میدم ، یه لیوان آب دستم بده . . . . . .خسته و کم نفس ، از این دردِ شدید ، تکیه زدم به دیوار ، چند قدمی فاصله داشتم تا قرص مسکنی که آرامش بشه برايوجودم ولی دور بود . . . . خسته نالیدم :- خدا . . . .کف دستم رو به دیوار زدم ، خودم رو از دیوار فاصله دادم و تمام توانِ بی توانیم رو جمع کردم و خودم رو رسوندم بهش. . . . با چشمهایی که تنگشون کرده بودم ، قرص رو از پوشش خارج کردم و بلعیدم . . . . سرم تیر میشکید ، تکیه اشدادم به بدنه ي فلزي یخچال تا سردي اش آرومم کنه . . . . تا مرهم بشه به این سرِ دردمندم . . . اما آروم نمیگرفت کههیچ ، هر لحظه دردش بیشتر میشد . همونجا ، پاي یخچال به زمین چسبیدم و به روبروم خیره شدم ، اما درد نمیذاشت. . . کاسه ي چشمم رو آزار می داد ، انگاري چشمم ، سرم نبض داشت ؛ می کوبید . .خم شدم و پیشونی ام رو به سرامیکهاي یخی تکیه زدم ، بی رمق بودم . . . . نمیدونم چند دقیقه تو اون حالت بودم کهبالاخره کمی آروم گرفت . . . . کمی کوتاه اومد از زجر دادنِ من . . . . . چشمهایی که میسوخت رو بازکردم ، سرامیکهاییکه میدونستم سرمه اي رنگِ و تو تاریکی شب مشکی به چشم می یومد ، جلو چشمم بود . . . . . من همیشه سر به زمینم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢بودم . . . همیشه سرم به زمین خورد . . . . من همیشه همین بودم . . . تو کدوم برهه از زندگیم کسی بود که بتونه دستمرو بگیره و بگه ، نترس که من هستم پشتت . . . جز بی بی وعزیز ، کی بود که یه ذره ، قد یه پشیز ، ارزش داشته باشهواسه اش مردن و زنده بودنم ؟عزیزِ عزیزم ، که چهارده سال پیش رفت و تنها بی بی برام مونده بود که اونم . . . پیش دختر و دامادش بود . . . دختر ودامادش یا . . ؟ ؟آهی کشیدم . . . یا چی کیان ؟ یا چی مردِ تنهايِ شب ؟بلند شدم ، کشون کشون رفتم سمتِ پنجره ، خیره شدم به تاریکیِ شب ، که مهتاب کمی از قیرگون بودنش رو گرفتهبود . . . . تو دلِ این تاریکی چه اتفاق ها که نمی افتاد و من . . . چه قدر تو دلِ این تاریکی زخم خوردم . . . یادته کیان؟ یادته شب ها که میترسیدي حتی حق نداشتی پات رو از اتاقت بیرون بذاري ؟ یادته ؟یادته ؟یادته شب ها که میترسیدي ، باید میرفتی زیر پتو ، در حالی که بقیه راحت میتونستن برن بیرون ؟ میتونستن برن صداشونکنن ؟فقط تو بودي . . . تو اضافه بودي . . . یادته کیان ؟یادته چه قدرغصه میخوردي ؟چشم هام رو بستم و پیشونیِ دردناکم رو تکیه زدم به شیشه ، اینکه تو این دنیا به این بزرگی تنها باشی ، خیلی سخته .. .سخته وقتی شبها ، بریدي ؛ بی خواب شدي ، تو باشی و یه خونه ي خالی . . . بالاي شهر و پایین شهر نداره ، همه جاتنهایی ، تنهاییِ . . . .آه کشیدم . . . . سینه ام خالی شد و دوباره پر شد . . . .خودم رو کندم ازخنکیِ لذت بخش شیشه ، این چیزها آتیش درونم رو خاموش نمی کرد . . .عقب گرد کردم سمت اتاقم ، پیراهنم رو از تنم کندم و یه گوشه انداختم ، خزیدم زیر پتو ، خنکاي ملحفه و تخت ، خیلیبرام لذت بخش بود ، لبخندِ کوچیکی زدم ، کمی تنم رو روي ملحفه ي سفید رنگ کشیدم ، نرمی اش آرامش می دادبهم . . . . . کم کم چشمهام سنگین شد . . . . سردرگم از اینکه فردا چه به سرم میاد . . . .***م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٣کیفم رو ازدست راستم به دست چپم دادم و سري براي ماهان تکون دادم ، هنوز دلخور بود ازم . . . . . دلخوري برايمن عادت شده بود . . . ناخواسته دلخور میکردم و زیاد دلخور میشدم . . . . اما امروز ، از اول صبح مثل یه بمبِ آماده يانفجاربودم ، یه تکون کوچیک باعث میشد از درون متلاشی بشم .دستم رو روي دستگیره ي سردِ در گذاشتم که حسین صدام کرد :- کیانمهر ؟ایستادم ، چشم بستم تا یادم نیاد دیروز این دو نفر چه به روزم آوردن . . . که یادم نیاد مغزم تو دهنم بود از درد . . . .دوباره صدام زد ، نفس عمیقی کشیدم ، نفس عمیق کشیدم تا خودم رو کنترل کنم مثل همیشه ، تا سعی کنم مثلهمیشه خشم و ناراحتی ام رو فرو بخورم ، برگشتم سمتش ، دست تو جیبش کرده بود و موشکافانه نگاهم می کرد ، گلوصاف کردم ، تا خونسرد به نظر برسم . . . . . لبخند کجی زدم و گفتم :- بفرمایین جناب خیّام ؟اخم کرد ، حسین اخم کرد . . . جالب شد . . . . . کم پیش می اومد حسین از دستم عصبانی بشه . . . بیشتر دل میسوزوند تاعصبانی بشه . . . جلوتراومد ، بی توجه به بقیه که مدام از اتاقی به اتاق هم میرفتن ، باهم در مورد کار وهمکارها پچ پچ می کردن ، نقشه به هم نشون میدادن و ریز میخندیدن بازوم رو گرفت ، در اتاقم رو بازکرد و داخل هلمداد . . . . . پره هاي بینی اش از خشم باز و بسته می شد ، برگشتم و منم اخم کردم که بگم منم اخم کردن بلدم !من خیلی کارها بلد بودم ، خیلی
کارها ! ولی هیچ وقت فرصت عرض اندام نداشتم ، زندگیِ من ، جمع حسرت ها بودمنهاي خوشی ها . . . .کیفم رو باضرب پرتاب کردم رويِ مبل ، دست بردم تو جیب و لبه هاي کتم رو عقب دادم ، غریدّم :- چه مرگته ؟حسین عصبی دست کشید به موهاش ، داشت خودخوري می کرد که چیزي بگه و نمیتونست .داشت مخِ خودش رو به کار میگرفت تا چیزي بگه که نه من آتیشی بشم ونه خودش . . .بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش ، بالاخره تصمیم گرفت حرفی بزنه ، جلوم ایستاد و رخ به رخ گفت :- من چه مرگمِ یا تو ؟ دِ بیشعور چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدي ؟مثل موجی که به صخره می کوبه ، خروش کردم و تو صورت حسین با حرص گفتم :- حرف دهنت رو بفهم . . . به اندازه ي کافی اعصابم خرابِ ، تو گند نزن بهش . . . .با دودست کوبید تخت سینه ام ، داشتیم درگیر میشدیم ؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢۴شاید !شاید داشتیم بعد ازسالها رفاقت ، کتک کاري میکردیم !عقب رفتم ، تلو خوردم و مقاوم سرجام ایستادم ، چشم تنگ کردم وگفتم :- حسین . . . روانیم نکن . . من حالم خرابِ ها . . .پوزخندي زد و دستی به لبش کشید ، لب گزیدم ، داشتم نفس کم می آوردم ، باز هم داشتم عصبانیتم رو توي خودم میکشتم ، داشتم خودم رو آروم می کردم ولی نفسم توي جایی بین ریه و گلوم گیر کرده بود ، جایی ته مغزم یکی فریادمیکشید : نفس بکش کیان ، نفس بکش !حسین ، سرش پایین بود و داشت با انگشتش می شِمُرد و می غرید :- تو کِی حالت خوب بوده ؟ از دوازده ماهِ سال سیزده ماهش رو یه مرگت بوده ، یه بار افسرده بودي ، یه بار سردردداشتی ، یه بار دوست داشتی یکی رو بکشی . . . . . . . خسته شدم از دستت . . . یه کلمه نمیشه باهات مثه آدمیزاد حرفزد . . . زرتی مثه یه بچه قهر میکنی !به خرخر افتاده بودم ولی حسین انقدرعصبی بود و یه سره داشت حرف میزد که نمی شنید ؛ نمی شنید و نمی دید کهدارم جلوي چشمش خفه میشم و هرکاري میکنم که باحفظ ظاهر ، بدون اینکه خم به ابرو بیارم نفس بکشم . . . . .- مگه چی گفتم که سرم فریاد میکشی ؟ گفتم داري اشتباه میکنی ، اشتباه کردم ؟ گفتم نکن . . . بد میکنی . . . بدگفتم ؟ دختره ازت درخواست کرد که بهش . . .حرفش رو نیمه تموم گذاشت ، دست گذاشتم روي سینه ام و ماساژش دادم تا شاید بتونم نفس بکشم ولی این توده يهواي لامصب یه جا گیر کرده بود ، خم شدم ، زانوهام داشت سست می شد ، چم شد ؟حسین خیز برداشت سمتم و دست انداخت زیر بازوهام و کشیدم بالا . . . . ترسون پرسید :- چت شد مرد ؟ چیه ؟از بین خرخرهام نالیدم :- نف . . . نفس . . . هو . . . .به سرفه افتادم ، دست انداخت تو یقه ام و کشید ، جوري کشید که دکمه هاش پرتاب شد ، دست سردش رو گذاشتروي سینه ي گرمم و همونطور که ماساژ می داد ، گفت :- جونم داداش ؟ جونم ؟ دم . . بازدم . . . . دم ؛ بازدم . . . چت شد کیان ؟ نفس بکش لعنتی !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢۵زانوم خم شد و دیگه حسین هم نتونست نگهم داره ، کوبیده شدم زمین ، چنگ زدم به زمین ؛ چنگ زدم به هواي یهذره هوا ، به هواي یه مقدار دم و بازدم . . . . حسینِ هراسون فریاد کشید :- ماهان ! ماهان یه لیوان آب بیار . . . .چشمهام سیاه می شد ، عرق سرد روي بدنم شر شر می کرد ، سعی میکردم هوا رو ببلعم . . اکسیژن ! ریه هام می سوختاز بی هوایی ، چشمهام به اشک نشسته بود ، صدایی نمی شنیدم ، داشتم از بی هوایی خفه می شدم که آب سردي کهرو صورتم پاشیده شد باعث شد نفس بکشم ، هوا رو با حرص می بلعیدم ، ریه هام رو پرمیکردم از هوا ، حسین کنارمزانو زده بود و دست می کشید بین کتف هام و آروم می گفت :- جانم ؟ جانم ؟ نفس بکش . . تموم شد . . . نفس بکش . . . .بدنم سست شده بود ، وقتی که کمی تنم قدرت گرفت عقب کشیدم و بی حال تکیه دادم به مبل که روبروش زمینخورده بودم ، ماهان با وحشت بالاي سرم ایستاده بود ، حسین هم با رنگ و رویی پریده داشت نگاهم می کرد ، چهرهي بقیه کارمندها هم معلوم بود که از بیرون سرك می کشیدن . . .آهسته زمزمه کردم :- چیزي نیس . . . .سرم رو عقب کشیدم و به سقف زل زدم . سوزش نایم نشون از زنده شدنم داشت . . . .واقعا مرده بودم و حالا دوباره هوا داشت حس زنده بودنم رو به رخ می کشید . . .بالاخره این فروخوردن ها داشت کار دستم می داد ، حسین که صدام کرد نگاهم رو چرخوندم سمتش :- واسه چی اینطوري شدي ؟تازه می پرسید براي چی . . . . !بی حال گفتم :- چیزي نیس . . . عصبی شدم . . .لبهاش رو به هم فشرد و نگران نگاهم کرد ، نفسش رو به شدت بیرون داد و ملایم گفت :- من که چیزي نگفتم بهت . . . .نیم نگاهی با شک بهم انداخت ، معلوم بود داره فکرمیکنه ، داره مرور میکنه ، چشمهاش رو سرگردون چرخوند بینچشمهام و آهسته زمزمه کرد :- تا حالا اینطوري نشده بودي . . شده بودي ؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢۶سرم رو تکون دادم که احساس کردم مغزم داخل کاسه ي سرم تیلیک تیلیک صدا خورد ، نفسی عمیق کشیدم و کمیپرقدرت تر گفتم :- نشده بودم ، دفعه ي اولم بود . . . از دیشب حالم خراب بود ، سردرد داشتم ، اینم از امروز . . . . توعصبیم نکردي ،خیلی وقت بود خیلی چیزا رو دلم مونده بود . . . داشتم می ترکیدم.لبخند کمرنگی زدم و گفتم :- هوا نرسید ، سه تا عنصرکامل نشد ، نترکیدم . . . .هنوز با تردید بهم نگاه می کرد ، دست گذاشتم روي زمین و نیم خیزشدم تا بلند شم ، بازوم رو گرفت و با تحکم گفت :- ولی من هنوز حرفام رو نزدم . . میدونی که مخالفم باهات . . .چشم بستم ، این حسین بعضی اوقات بد رو اعصاب بود ، امروز هم یکی از اون روزها بود که تا حرفش رو نمیزد ، راحتمنمیذاشت ، ولی من تحمل نداشتم ، از بین دندونهام به زور گفتم :- همین الان داشتم جلوت جون میدادم . . . بس کن حسین ! من خودم میدونم دارم چی کارمیکنم !بازوم رو از دستش کشیدم بیرون ، بلند شدم و دستی به لباسهام کشیدم ، حسین هم به پام بلند شد ، همونطور کهشلوارش رو می تکوند گفت :- باشه . . . گوش نده . . . ولی بدون داري اشتباه میکنی . . . .کمر راست کردم و خیره شدم بهش ، چرا انقدر اصرار داشت بگه من نمی فهمم ؟ من نمی دونم دارم چی کار می کنم ؟چرا انقدر اصرار داشت بی تجربه بودنم رو به رخ بکشه ؟نگاهِ خیره و سکوتم رو که دید ، سري به تاسف تکون داد و اتاق رو ترك کرد .رفتن حسین و بستن در پشت سرش ، مصادف شد با فرو ریختنِ من روي مبل . . . . خسته سر تکیه زدم به پشتیِ مبل، باید زنگ میزدم به ترانه و بهش میگفتم فردا باید بیاد . . . امروز خودم هم توانی نداشتم براي سر و کله زدن و سوهانروح شدن و سوهان روح داشتنضرب گرفته بودم روي فرمون ومنتظرچشم دوخته بودم به کوچه تاترانه بیاد...امروز مُصر بودم تا ببرمش خونه.....بالاخره یه روزي،یه جایی باید شروع می کردیم.....وامروز میخواستم شروع کنم،سختبود،نمیدونستم چطور رفتارکنم ولی باید،بایدِ باید شروع میکردم...بس بود هرچی ضعف نشون دادم.بالاخره پیداش شد.....باشونه هایی افتاده می اومد سمتم،لبخندزدم،دررو بازکرد وکنارم نشست،سلامی آهسته کرد که بلندجواب دادم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٧-علیک سلام خانُم!حال شما؟نیم نگاهی بهم کرد،نگاهش درد داشت،نگاه ازش دزدیدم،استارت زدم وگفتم:-اوضاع چطوره؟پاسخی نداد،لب گزیدم،انتظارداشتم حرف بزنه؟چی بگه بهم؟چی میتونست بگه بهم؟جایی براي حرف زدن گذاشته بودم؟ازمحله شون که خارج شدم چشم چرخوندم سمتش که پیشونی تکیه زده بود به شیشه وبه بیرون خیره بود،میخواستمچی کارکنم؟نفسی کشیدم وسرعتم رو زیاد کردم،دست چپم رو لبه ي پنجره گذاشتم وپیشونی ام رو به کف دستم تکیه زدم،میخواستممرد بودنم رو نشونش بدم،ولی نمی شد....راه بازنذاشته بود برام که نشونش بدم منم میتونم مرد باشم....میدون رو دورزدم،ترانه هنوزساکت بود......حرف بزن دختر!حرف بزن....بازبون لبهام رو تر کردم وگفتم:-نمیخواي حرف بزنی؟وبعد نیم نگاهی بهش کردم،لب برچیده بود،نگاهِ پرآبِ قهوه ایش رو به روبرو دوخته بود،پوفی کردم،دنده رو عوض کردموپدال گاز رو بیشترفشردم،میخواستم زودتربرسم،زودتربرسم وازش بپرسم چرا ازم متنفرِ؟کم کم خونه ها عوض شد،شرایط شهري عوض شد،خونه ها پراززرق وبرق شد،رسیدیم به خونه ي من،خونه ي ویلاییِبزرگی که مدتها بود رنگ زندگی ندیده بود.ریموت رو زدم وداخل شدیم.......ترمز دستی رو که کشیدم،ماشین رو که خاموش کردم برگشتم ونگاهش کردم،رنگشپریده بود،باترس نگاهی بهم کرد،لبخند زدم وگفتم:-خب...اینم خونه ي من...آب دهانش رو فرو خورد،نگاهم خیره ي چشمهاي براقّش موند،صورت ازم گرفت ودر رو بازکرد وپیاده شد،رد پاهاش رودنبال کردم تا جلوي درِ وروديِ خونه رسیدمنتظرم ایستاد،باید میرفتم..باید میرفتم وشروع می کردم..شروعی براي زندگیِدوباره......لحظاتی چشم بستم وبعد،پیاده شدم،خودمم ترس داشتم ازکاري که میخواستم بکنم ولی بااین همه مصمم بودم بهانجامش....من دست نمیکشیدم...دست توجیبم کردم وکلید رو بیرون کشیدم،درروبازکردم وهل دادم،کنارایستادم تاترانه اول داخل بشه،میخواستم همه ياحترامی که گوشه ي دلم براي گذاشتن جمع شده بود رو به پاي ترانه بریزم.باتشویش نگاهم کرد،می فهمیدم که پاش نمیره که قدم برداره،که داخل بشه.م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٨ابرو بالا دادم،کمی عقب کشید،نمیذاشتم بره،نمیذاشتم،پوزخندي نثارش کردم ودستم رو به کمر زدم،باتمسخرگفتم:-واسه من مهم نیس،میریم فسخش میکنیم،ولی بابات باید بمونه اون تو...شمام که پول ندارین بیارینش بیرون....باخشم نگاهم می کرد،نگاهم رو دادم به دستهایی که محکم دسته ي کیفش رو توي دستش می فشرد،دستهايِ دخترانهاش،دستهاي پرمهرش...عجیب دلم وسوسه داشت براي گرفتنِ این دستها....لب گزیدم ازاین فکرهاي سرکش که نمیتونستم کنترلشون کنم وگفتم:-خُب؟نفسی پرحرص کشید ومحکم قدم برداشت.....کتم رو روي تخت انداختم،دکمه هاي پیراهنم رو تاراست سینه ام باز کردم،کمربندم رو هم کنار کت ام انداختم،دستی بهموهام کشیدم،جلوي آینه ایستادم وبه خودم نگاه کردم،ترانه ساکت وآروم روي مبلی ،تو سالن نشسته بود ومن تنهاشگذاشته بودم تا فکر کنه.فکرکنه که جایگاهش کجاست؟که اینجا چی کارمیکنه؟خیره شدم به چشمهاي طوسی رنگم،پرازعقده بود،پرازکینه...کینه ازروزگار....پرازحسرت،حسرتِ خونواده داشتن....آهی کشیدم،بیرون رفتم که نگاهم خورد به ترانه اي که همانطور نشسته بود وبه میزخیره بود،قراربود همونطور بشینهوخیره بشه؟که اگه قراربه این بود یه مجسمه یا عروسک می خریدم!قدم برداشتم سمتش،کنارش روي مبل نشستم ودست چپم رو روي پشتی مبل گذاشتم،توحال وهواي خودش بود،نفسیگرفتم وبه خودم جرات دادم،جلو رفتم وگره روسري اش رو بازکردم که تکون سختی خورد ووباوحشت وچشمهاي گردشده نگاهم کرد،لبخندي زدم،چرا انقدر میل داشتم بهش نزدیک بشم؟سرم رو جلو بردم وبو کشیدم،عطرِ تندوسرديداشت...برخلاف اون چیزي که ازدخترها تصور میکردم....مگه تو چی ازدخترا میدونی؟چشمهام رو بستم،قلبم بوم بوم می کوبید،بلدنبودم چطوررفتارکنم،آهسته زمزمه کردم:-عطرت چیه؟صداي هق هق اش باعث شد که چشم بازکنم وعقب بکشم،باترس عقب رفت وبه انتهاي مبل چسبید،بالرز وترس نالید:-تورو خدا.....آب دهانش روبه زور قورت داد وبابغض سنگینی گفت:-توروخدا کاري به کارم نداشته باش....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٩ابروهام رو بالا انداختم....این دخترچی میگفت؟یعنی چی کاري به کارش نداشته باشم؟مگه داشتم چی کار میکردم؟مگهچه می کردم که اینطوري ترسیده بود؟این دختر ازچیه من ترسیده بود؟باسوال که تو صورت وصدا ونگاهم مشخص بود گفتم:-مگه دارم چی کارت میکنم؟با پشت دست،محکم روي صورتش کشید واشکهايِ مثه مرواریدش رو پاك کرد وگفت:-من...من....من....دندونهام رو روي هم فشار دادم،مَن مَنش اعصابم رو آزار می داد،چشمهام رو بستم وگفتم:-باشه...حرف نزن...کاري بهت ندارم،لباس وروسري ات رو دربیار...برو تواتاق،خواستی آویزون کن،خواستی بذار رويتخت...بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...دخترك ازچی ترسیده بود؟فکر کرده بود میخوام باهاش چی کار کنم؟تو ذهنِ فداکارکوچولوش چی میگذشت؟به سمت سماورهمیشه روشنم رفتم،قل قلِ آب صدايِ دوست داشتنیِ من بود...منو به یاد روزهایی مینداخت که بیبی،بغلم می کرد وازتوي جام بیرونم می کشید ومیبرد توآشپزخونه اي که بخار پاییزي شرّه هاي آب رو روي شیشه يپنجره نقاشی کرده بود،بخارازسماوربلند می شد ومن ناز میکردم وسرتوسینه ي بی بی فرو می کردم،دست رو سرم میکشید ونازم رو می خرید که صبحانه بخورم.....فقط بی بی وعزیز توعمرم نازم رو کشیدن...فقط عزیز وبی بی....آهی کشیدم،کابینت رو بازکردم وبسته ي چاي خشکمرو بیرون کشیدم،مقداري چاي خشک ریختم توي قوري وچاي دم کردم....به سمت کابینت دیگه اي رفتم وبسته يبیسکوییت رو بیرون کشیدم،حدس میزدم صبحانه نخورده باشه،ازاون لبهاي بی رنگش وصورت بی رنگ ترش مشخصبود.....بیسکوییت هاي ساقه طلایی رو توي ظرف پایه دارِ بلوري کوچیکی چیدم وبعد کنارگذاشتم....براي خودم کدبانوییبودم!تنهایی ازمنِ مرد،زنی براي تنهایی هام ساخته بود....باخودم فکر کردم که بابیسکوییت مربا میخوره؟مثه وقتایی کهمن دیوونه بازي در می آوردم وکره ومربا رو بابیسکوییت میخوردم؟لب پایینی ام رو داخل کشیدم،تصمیم گرفتم انتخابرو به عهده ي خودش بگذارم،ظرف دوتیکه ي مخصوص کره ومربا رو برداشتم،مقداري مرباي آلبالو وقالبِ 50 گرمیِ کرهرو کنارهم داخل ظرف ریختم،مقداري نون بربري هم توي سبد مخصوص نون گذاشتم وهمه رو کنارهم توي سینیچیدم... ده دقیقه اي بود که دور خودم می چرخیدم،چاي دم اومده بود...فکر کنم دیگه بس بود اجازه دادن براي فکرکردن.....باید عادت می کرد،یعنی لباسش رو تعویض کرده بود؟یعنی می پذیرفت منو؟دیگه بس بود،اگرراه نمی اومد،خودمبه راهش می آوردم....٣٠چاي ریختم ونفس عمیقی کشیدم،سینی به دست ازآشپزخونه بیرون رفتم،برخلاف اون چیزي که فکرمیکردم که ممکنهنوز لباس عوض نکرده باشه،مانتو ازتن خارج کرده بود وروسري ازسربرداشته بود،نمیدونم چرا حس میکردم باترانه يچنددقیقه قبل فرق کرده،بااون شلوار لیِ مشکی وبلوزآبی نفتی وموهام قهوه اي رنگ،بیش ازحدخواستنی بود.سعی کردم عادي باشم ولی این قلبِ لعنتی چرا انقدرتند می کوبید؟من که خیلی وقت بود میدونستم دوستش دارم،منمدتها بود دوستش داشتم،من که مدتها بود سعی کرده بودم واکنشهاي خودم رو کنترل کنم چرا باز دست وپام رو گمکرده بودم؟آره...من ترانه رو دوست داشتم...من این کارمندِ بخش رایانه ايِ شرکتم رو دوست داشتم...نمیگم بانگاه اول ،که نبود.بانگاهاول نبود...ولی شیطنت وسرزنده بودنش درعین حیا ووقارش،منو دیوونه ي خودش کرده بود،کم کم وذره ذره نگاهشنقش بست تو دلم.منی که فرصت میخواستم براي اظهاروجود، تمام سعی ام رو کردم که به چشمش بیام،ولی نمیدونمچرا بازم روي خوش بهم نشون نمیداد..نه اینکه بداخلاقی کنه،نه اینکه اخم وتشربزنه،ولی بی تفاوت بود...تااینکهبالاخره،روزي،فرصتی پیش اومد که منتظرش بودم...هرچند خودم هم میدونستم اخلاقی نیست،شاید حتی ظلم ونامرديباشه ولی دلِ بی صاحبِ من که این چیزها حالی اش نبود.....به خودم که اومدم همونطورخیره اش بودم واونم خیره ي من بود،ولی تونگاهش حسِ بدي بود،حسِ نفرت...ازنفرتنگاهش لرزیدم ولی من....من میتونستم نرم اش کنم...نُه ماه وقت داشتم،مگه می شد نُه ماه پیشِ من باشه وبهم دلنبنده؟قدم برداشتم وبه سمتش رفتم،کنارش نشستم،نتونستم جلوي زبونِ حسرت زده براي اظهارعلاقه ام رو بگیرم:-بهت میاد....خوشگل شدي....دندونهاش رو محکم روي هم فشارمیداد،ازفشردن فک هاش به هم مشخص بود،دوست داشتم دست ببرم ونوازش کنماون گونه ي رنگ پریده اش رو تا اینطوري عذاب نده خودش رو.....سینی رو روي میزِ عسلی وسط گذاشتم،میخواستم نگاهم بهش نیفته که بتونم سروسامون بدم به رفتارم که ترسیده بودماز نفرتش...هرچه قدرشجاع باشم نمیتونم این نفرت رو نادیده بگیرم،بیسکوییتی برداشتم ومقداري کره مالیدم ویه مقدارمربا بادو دونه آلبالو روش ریختم،لبخندي لرزون زدم ودستم رو به سمت لبش بردم،ابرو بالاانداختم وگفتم:-فک کنم صبحانه نخورده باشی!!!!!***ترانه:دوست داشتم تمام نفرتم رو سرش خالی کنم.وقتی به رخ کشید که چرا،تن دادم به اینکه کنارش باشم،به خداوندي خدادوست داشتم خونش رو بریزم.....تنفرسلول به سلول بدنم رو تواون لحظه تسخیر کرده بود.......وقتی اون پوزخند مسخرهاش رو نثارم کرد....که...اي خدااااااگرچه اول ترسیدم،از خودش،ازتنهایی باهاش، ولی بعد که نشستم روي این مبل وفکرکردم،فکرکردم به انتقام گرفتنازمجد،خونش رو توشیشه کردن،نفسش رو گرفتن،به ترسم فائق اومدم....میخواستم صداش رو ببّرم،به بیسکوییتی کهروبروي صورتم نگه داشته بود نگاه کردم،دیوانه بود؟بی شک که بود!انتظارداشت بیسکوییت رو ازدستش بگیرم یادهنم رو بازکنم که اون بیسکوییت رو بذاره تو دهنم؟صمیمیت احمقانه اشبرام عذاب آور بود،عذاب آور....متنفربودم ازاون لباسی که بازکرده بود وسینه ي ستبروصافش رو نشونم می داد،حس تنفرمثه حالت تهوع هی بالا می اومد وپایین میرفت،دوست داشتم لیوانِ چاي داغ رو روي بدنش خالی کنم....چنددختردیگهرو اینطوربه خونه اش کشونده بود واصلا روي همین مبل به خدمتشون رسیده بودم؟چشمهاي طوسی رنگِ درشتش رو درشت تر کرد وبالبهاي خندونش گفت:-هوووم؟گشنه ات نیس؟!بخوردیگه!براي اینکه این تنفرِ ظهور کرده رو قورت بدم دهن بازکردم واون، خوشحال بیسکوییت رو هُل داد تو دهنم،جویدم وتمامخشمم رو سرِ تیکه هاي سبوس وآرد وشکر ومربا وکره ي توي دهنم کردم....قورت دادم وتکیه زدم به مبل....برام عذاب آور بود بااین لباس جلوش بشینم..بازنبود،ولی همینم براش زیاد بود،اینکهانحناي بدنم رو،موهام رو ببینه،شکنجه بود!شکنجه!دست گرمش که دورکمرم نشست،باعث شد راست بشینم ونگاهش کنم،چشمهاش هم حتی می خندید،باشیطنتِتنفربرانگیزي گفت:-حتما باید بهت دست بزنم که نگاهم کنی؟!پلکهام رو محکم روي هم فشردم تاصبرکنم وازداغیِ اون دستهايِ کثیف که روي تنم بود بالانیارم....آروم دستش رو روي کمرم کشید وگفت:-ازمادرت چه خبر؟لبهام رو به هم فشردم،انگشتهاش که نوازش گونه پهلوم رو می فشرد داشت دیوونه ام می کرد،من نمیخواستماینجاباشم...نمیخواستم....ولی مجبوربودم..اجبارتوگوشم زنگ می زد ومن باید تن می دادم به اجبار....بااختیار جبر رو انتخابکرده بودم.جبرِ بودن وموندن درکنار مردي که بوي عطرش،دیدن صورتش،لمس دستش داشت حالم رو به هم میزد.....فشاري به پهلوم آورد وزمزمه کرد:-چرا حرف نمیزنی...احیانا که زبونت رو توخونه جانذاشتی؟خدایا صبربده...صبر بده خدا.....صبربده که بتونم تحمل کنم،حداقل تا زمانی که پدرم آزادبشه....باید حرف می زدم،بایدحرف میزدم،نفسی گرفتم وباصدایی گرفته جواب دادم:-خوبه...نیم نگاهم رو به سمتش چرخوندم،صورتش جذاب بود وزیبا...موهاي مشکی،ابروي مشکی وپر ومنظم،بدوندستخوردگی،پوست سفید،چشمهاي طوسی درشت،بینی استخونی مردونه،ویه تیکه ي تیره،گوشه ي ابروي سمتراستش،اخم کردم،چی بود؟کوچیک بود،شاید نصفِ یه بند انگشت،ولی...شبیه ماه گرفتگی....ماه گرفتگی گوشه يابرو؟اونم به این کوچیکی؟صورتش رو نزدیک صورتم کرد ومن که ذهنم درگیرِ اون ماه گرفتگی بود،بابهت عقب کشیدم،خندید وگفت:-محو تماشاي یار بودي،چه ترسی هم خوردي!پوزخند زدم،یار؟کی؟کیانمهر مجد؟گرماي تنش،گرماي تنش باعث تهوع بود.صورتِ زیباش،سیرتِ زشت وتنفرانگیزش رو پنهون کرده بود ولی من،شناختمش..ازهمون روز توي دفترششناختمش.....بازم محوفکرم شده بودم والان بود که باز فکرکنه محو تماشايِ زیباصورتِ زشت سیرتش شده ام....نگاهم رو دوباره به روبرو دوختم،براي رهایی ازتفکراتم دست دراز کردم وپنجه هام رو دور لیوانِ چاي خوشرنگِ خوشعطر قفل کردم.جابه جا شد وکمی عقب کشید،پاي راستش رو روي پاي چپش انداخت ودست چپش رو روي زانوشگذاشت،ومن بادیدن پاهاي بلند وکشیده ومردونه اش،باز ترس تودلم موج زد که ممکنِ چند ساعت بعد زیر همین دستاوپاها،چه به سرم میاد؟ازفکراینکه ممکن،من چند ساعت بعد،زیر تنِ این مرد درد بکشم واون لذتش رو ببره،خونم به جوش اومد......من ازشتقاضاي وام ومساعده کردم واون....اون........دندونهام رو روي هم فشردم به طوري که فکم درد گرفته بود،احساس میکردمدندونهام داره لق میشه.سکوتِ خونه بدجور داشت آزارم می داد،براي همین،گفتم:-شما تنها زندگی می کنید؟براي گفتن همین یه جمله داشتم شکنجه می شدم ولی باید میگفتم تا بتونم نقشه بکشم که همین امروزش رو زهرشکنم،بقیه ي روزها رو به وقتش فکر میکردم براش.لیوان رو به لبهام چسبوندم وچاي گرم،خونِ یخ زده ي وجودم رو به جریان درآورد.صداي آرومش رو شنیدم:-من تنهام...همیشه.م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣٣بازم پوزخند زدم،توگفتی ومنم باورکردم،منم باورکردم تو تنهایی...دوست داشتم ازش بپرسم تاحالا چند تادختر وزن روبدبخت کردي؟تنهایی؟توواین قیافه،توواین پول،واونوقت تنهایی؟چه قدر راحت دروغ می گفت،چه قدر!مقداري دیگه چاي نوشیدم،لیوان رو روي میزگذاشتم،کم کم فکرایی داشت تو سرم شکل می گرفت،این مرد اگه اونچیزي باشه که من فکر میکنم،خوب میدونم چطور عذابش بدم...خووووب!درسته،داشت لطف می کرد وپول بدهی ودیه ي پدرم رو میداد،ولی در ازاش روح وجسم منو داشت ازم می گرفت،توهمینمدت،کم عذاب کشیدم؟کم زجرکشیدم؟کم غصه خوردم وحرف شنیدم؟نفس عمیقی کشیدم،به خودم جرات دادم وسرم رو به سمتش چرخوندم،داشت نگاهم می کرد،بالبخند کنجِ لبش،چشمهاشبرق می زد،متنفربودم ازاون لب ولبخند...ازاون چشمهاي شاد.آهسته لب زد:-بیشترازتصوراتِ من خوبی....نفسم رو لرزون بیرون دادم وگفتم:-ماشاءالله به تجربه...خوب میتونین خوبی وبدي رو تشخیص بدین.حرف دلم رو زدم،باکنایه زدم،تولفافه زدم،ولی زدم..زدم ونفسی کشیدم،ازاینکه یه اتم از غصه ونفرت روي دلم رو کمکردم،لبخندش جمع شد،چشمهاش ازشفافیت افتاد،سرش رو به زیر انداخت،موهاش که براثر پایین افتادن،تکون خورد وتونور لامپ برق زد،باعث شد دلم پیچ بخوره.دوست داشتم چنگ بندازم واز ریشه بکنمشون....بلندشد وتکونی خوردم،ازترس اینکه دستش بهم بخوره انگشتام عصبی خم شد،نگاهی بهم کرد وگفت:-برام ناهار درست میکنی؟من میرم یه چرت بزنم..بیدار که شدم،میخوام غذا آماده باشه...دستهاش رو توجیب شلوارش کرد وبه سمت اتاقش رفت.هواي حبس شده توریه ام رو باشدت بیرون دادم،سرم رو به مبلتکیه زدم،چشمهام رو بستم....خدا کی این عذاب تموم میشه؟سه ماهِ سی روزه، 6ماهِ 31 روزه...فقط یه روزِ نصفه گذشتهازاین شکنجه ي روحی روانی.....خدا چه کنم؟***کیانمهر:خسته وتکیده خودم رو روي تخت ول کردم،آه کشیدم وبه سقف خیره شدم،به سقفی که شاهد تک تک ثانیه هاي تنهاییام بود...سقفی که جز حسین وکیمیا هیچ غریبه اي رو زیرخودش ندیده بود.سقفی که شاهدِ تک تکِ ثانیه هایی بود که ازحسرت زار زدم....مرد گریه نمیکنه براي من معنی نداشت...مرد گریه نمیکنه براي منِ 27 ساله هیچ معنی اي نداشت....براي منِ تک وتنها معنی اي نداشت....یعنی الان نازيوعلیرضا چی کار می کردن؟یعنی الان بی بی چی کار می کرد؟میران وسارا ومیعاد وسوگل.....چی کارمیکردن؟به پهلو چرخیدم وچشمم خورد به بالشی که همیشه کنارم خالی بود،دست دراز کردم وکشیدمش توآغوشم،بوسیدمشوآهسته گفتم:-دلم تنگ شده بود واسه ات عزیزم...به خودم فشردمش،وقتی تنها باشی،وقتی کسی نباشه که حرف بزنی،که صداش کنی،که صدات کنه،اشیاء بی جون واسهات می شن زندگی،سرم رو تو دلِ نرم بالشِ پَر فرو بردم وگونه ام رو بهش کشیدم.....چهره ي ترانه لحظه اي ازجلوي چشمم دور نمی شد،تمام حس هاي بدنم به کار افتاده بودم،تمام روحم به تلاطم دراومدهبود.تمام عمرم منتظرِ یه همدم بود،یه همراه...حالا کنارم داشتمش واون سنگ بود،سرد بود.......بااون اخم خواستنی وبااون چشمهایی که تو چشمت برّاق می شد،روحِ تشنه ام له له می زد برايِ اینکه اسمم رو صداکنه،بهم محبت کنه....ولی اون....ازفولاد هم سخت تر بود....سخت بود مثه اون..مثه کسی که همیشه چشم داشتم به دستهاش...مثه کسی که زن بود ولی سوزوند....وجودم رو،روحمرو....وبااین همه...هیچ وقت ازش متنفر نشدم...هیچ وقت.....چشمهام رو بستم،پسري 10 ساله به چشمم اومد...خسته وگشنه از مدرسه اومد،سرمیزنشسته بودن،حق نداشت بهشوننزدیک بشه،هیچ وقت......نگاهی با تحقیربهش کردن،سربه زیرانداخت وسلام کرد....بوي غذا که بهش می خورد،پاش روسست می کرد،یه لحظه گفت دلش رو بزنه به دریا وهرچه باداباد...باهمون لباس،بدون اینکه دستهاش رو بشوره ،برگشت.یکی ازصندلی ها رو عقب کشید ونشست،صدایی توبیخش کرد:-واسه چی اینجا نشستی؟سرش رو بالا آورد وچشم دوخت به زنِ روبروش،باصداي ضعیفش نالید:-خب...خب گشنمه..اومدم ناه...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵قبل ازاینکه حتی بتونه جمله اش رو تموم کنه،پسري که سه سال ازش کوچیکتربود وکنارش نشسته بود،صندلی اش روهل داد واون وصندلی هردوباهم روي زمین افتادن،صداي آخِ بلندش وبرخورد صندلی با زمین وصداي خنده ي جمعیتباهم قاطی شد....باصداي بلند گریه کرد وبلند گفت:-بی بی....پلکهام رو روي هم فشردم..هنوز صداي فریادایی که میزدم وبی بی رو صدامیکردم تو گوشم بود،صندلی روي پام موندهبود وتموم تنم درد می کرد،بی بیِ عزیزم،باخواهرش،عزیز...دوان دوان تو سالن اومدن،بادیدن جثه ي کوچیکم که زیرصندلی مونده بود،عزیز سمتم اومد وباچشمهايِ به اشک نشسته ي طوسی رنگش بلندم کرد وتوآغوشش گرفت،بی بیهم بلند بلند صداش رو تو سالن انداخته بود،بابغض توصداش مخاطبشون قرار می داد وتوبیخشون می کرد.بغض گلوم رو می فشرد،سرم رو بیشترتوبالش فشردم،چشمهام می سوخت..بددردي بود بی محبتی،بد دردي بود بیکسی....بددردي بود یتیتمی درعین،پدرومادر داشتن.....***سرديِ هوا باعث شد چشمهايِ به هم چسبیده ام رو بازکنم،لحظاتی خیره شدم به سفیديِ جلوي چشمم،که بالش زیرسرمبود.پتویی رويِ تنم نبود وسردم شده بود.......کمی خودم رو تکون دادم،روبه سقف شدم وگنگ وخمار بهش خیره شدم کهبويِ عطر غذایی که پیچید باعث شد خواب ازسرم بپره.....بويِ خوبِ غذا وزندگی،انگاربه دیوارا رنگ ورو داده بود....لبخندي زدم،بودنِ ترانه نعمتی بود برام....بلندشدم ودستی به موهام کشیدم،خمیازه اي کشیدم وجلوي آینه ایستادم،پیراهنی که دکمه هاش رو نصفه ونیمه باز کردهبودم تو تنم نامرتب بود،باهمون لباس بیرون تن به خواب داده بودم،ولی بازم خسته بودم....خستگی فشارِ روحیِ این چندروزه منو بیشتربه خواب وادار میکرد.بلوزي برداشتم وباگرمکن پوشیدم،دودستم رو توموهام فرو کردم وکمی سامونشوندادم.لبخندم عمیق ترشد،بعدازمدتها بود که حس می کردم زندگی میتونه خوب باشه...ازاتاق خارج شدم وچشمم رو دوختم به آشپزخونه اي که ازاینجادیدداشت،به ترانه اي که کنار گازایستاده بود وتوي قابلمهدقیق شده بود...موهاي قهوه اي رنگش که پشت گوش زده بود تو نور می درخشید،پوستِ سفیدش برق می زد ودلم رو مثه یه زلزله يچند ریشتري می لرزوند...این دل لرزه هاي دوست داشتنی،وجودم رو گرم می کرد.بااینکه چشمم به ترانه بود وشوق عجیبی براي نزدیک شدن بهش داشتم،ولی راهم رو به سمت سرویس بهداشتی کجکردم وآبی به دست وصورتم زدم،بالاخره راه به دلم دادم وبه سمت آشپزخونه رفتم،حواسش تمام وکمال به کارهاشبود،آستینی که بالا زده بود،مچ اش رو به رخم می کشید،ساعتِ روي مچ اش،بدجور بهش می اومد،تکیه زدم به چهارچوبدر وگفتم:-خانم راضی به زحمت نبودیم.یکه خورد وبه تندي برگشت سمتم،چشمهاش گشاد شده بود وبارنگ ورویی پریده بهم خیره شد،ترسیده بود.....لبخندزدموگفتم:-ببخشید....ترسیدي؟نفسش رو بیرون داد واخم کرد،روش رو ازم گرفت وباخشونت گفت:-نه...فقط خواهشا دفعه ي بعد مثه جن ظاهرنشین...لبخندم وسیع ترشد،حتی تندبودنش رو دوست داشتم.تکیه گرفتم وبه سمتش رفتم،شونه به شونه اش ایستادم وبه غذاییکه می پخت نگاه کردم،رنگِ سبزِ تیره ي داخل ظرف بهم چشمک می زد،آروم پرسیدم:-قرمه سبزيِ؟بهم نگاه نکرد...اینکه چشمهاش رو ازم می دزدید عذابم می داد.من له لهِ چشمهاش رو می زدم،من میخواستم چشمهاشفقط به من باشه،ببینه منو....ولی بدون نگاه کردن بهم جواب داد:-نه..خورشت بویاست....ابرو بالا انداختم وباتعجب گفتم:-چی؟پوفی کرد وکلافه گفت:-میشه مزاحمم نشین؟کلمه ي مزاحم بد جور توگوشم زنگ خورد...کلمه اي که عمري بود باهاش آشنایی داشتم....لبهام روبه هم فشردم،منماخم کردم،داشتم زیادي باهاش مهربون برخورد می کردم،من ازاین کلمه متنفربودم...خیلی هم متنفربودم....مچِ دستش روگرفتم وبه سمت خودم کشیدمش،توي صورتش غریدم:-ببین خانم کوچولو،مزاحم نداریم...هرکاري بگم باید برام بکنی...میفهمی؟هرکاري...پس لطف کن دهنت رو ببند وزیاديحرف نزن که بد میبینی....چشمهایی که بازهم ازترس گشاد شده بود،به حالت عادي برگشت وباپوزخند گفت:-میخواي چی کارکنی؟منوببري وتو تختت قدرتت رو به رخم بکشی؟دندونهام رو ازخشم ساییدم به هم....این دختر چی فکرمی کرد درباره ي من؟من حتی یه بارهم فکرنکردم که بشه وسیلهاي براي رضایتِ جنسِ نر بودنم....سرم رو تکون دادم وباپوزخندي مثل خودش گفتم:-نه...میدونی که؟پدرت الان تو چهاردیواريِ زندانِ،میدونی که؟سنش زیاد مناسب نیس...اگه بیشتربمونه ممکن براشاتفاق بدي بیفته...متوجهی که؟بازم به رخش کشیدم،ولی تنها راهی بود براي اینکه نذارم رخ به رخم بشه،شمشیربکشه برام وطعنه وکنایه بزنه بهم...تنهاراه بود!!!بانفرت بهم خیره شد،سالها بود میتونستم راحت حرف چشمها رو بخونم...انقدر چشمها برام حرف زده بودن که دیلماجِخوبی براشون بودم....صورتم رو جلوتربردم وآهسته،آهسته تراز زمزمه که به گوشش بخوره گفتم:-چرا ازم متنفري؟چرا؟مردمکهاش بین چپ وراست نوسان داشت،گیج بود بین چشمهام،لبهاش لرزید،من این لرزشِ ترس ونفرت رونمیخواستم..نمیخواستم..به خدا نمیخواستم....ناخواسته،باورکن ناخواسته،سرم رو پایین بردم ولحظه اي لب هام، گونه ي سردش رو لمش کرد وفوري عقبکشیدم.......افساردلم ازدستم خارج شد....سرم رو عقب کشیدم وچشم ازچشمش دزدیدم وگفتم:-نیم ساعت دیگه لطف کن میز رو بچین..ازاون محیطِ گرم وپر ازعطرِ حضور یک زن بیرون زدم وبه حیاط پناه بردم،باوجود اینکه ناخواسته بود ودوست نداشتماینطور باهاش برخورد کنم ولی لمسِ گونه هايِ سردش،حسِ گرم خوبی رو توجودم جریان داده بود.....لبخندي زدم وخیره شدم به درختهاي لختِ حیاط....که برگ ریزان شده بودن ازحضورِ پاییز...پاییزي که نفس هاي آخرِخودش رو می کشید...تنهایی هاي منم داشت نفس هاي خودش رو می کشید،باحضورترانه،تنهایی جایی تو زندگی ام نداشت...هیچ جایی....آروم قاشقم رو به دهن بردم وآخرین لقمه ي غذام رو به دهن گذاشتم،خوشمزه بود....خیلی هم خوشمزه بود!مگه میشه ترانه ي زندگیِ من چیزي بپزه وخوشمزه نباشه؟مگه میشه حاصل دستِ این دخترِ خواستنی،براي من خوشمزهنباشه؟میشه؟!دست درازکردم ولیوان دوغ رو برداشتم وبه لبم نزدیک کردم که بالاخره سري رو که تو طول غذا پایین گرفته بود بالاآورد وگفت:-شم....شما خودتون خرید می کنید؟صداش سرد بود،خیلی سرد بود،وتنها چیزي که باعث شده بود حرف بزنه مطمئناکنجکاوي اش بود،این ازنگاهش مشخصبود که صورتم رو می کاوید،لبهام رو ازهم بازکردم وگفتم:-نه....شاید میوه واین چیزا رو آره،ولی خریدهاي اساسی رو کیمیا لطف میکنه برام انجام میده..ابروش رو بالا برد وباتمسخر گفت:-حتما کیمیا خانم دوست دخ..قبل ازاینکه فکربدي بکنه و کلمه اش شکل بگیره،تندي گفتم:-همسرِ دوستمِ....لطف میکنه بعضی اوقات خریدهاي اساسی رو برام انجام میده.....مکثی کردم وکمی موشکافانه نگاهش کردم وآهسته پرسیدم:-چرا پرسیدي؟بی خیال شونه اي بالا انداخت ودوباره سرش رو به بشقابِ نیمه پرش گرم کرد وگفت:-آخه فریزرتون پر بود...همینطور کامل...برام جاي تعجب داشت چطور یه مردِ تنها انقدر دقیق باشه ومثه یه زن خونهدار پرش کنه...تنها رو طوري ادا کرد که معلوم بود منظورخاصی داره،چرا اذیتم میکنی ترانه؟نمیبینی چشماي محتاجم رو که بهت خیرهمیشه؟چرا؟شاید خودش هم نمیدونست که اون به من محتاج نیست واین منم که محتاجشم...دلِ من که قفل شده ينگاهشِ...که تشنه ي محبتشِ....چیزي نگفتم،ادامه ندادم،بلندشدم وگفتم:-ممنون،خوشمزه بود...لطف کن بعد ازاینکه میزرو جمع کردي بیا تواتاقم...نایستادم تاتاثیرحرفم رو تو چهره اش ببینم،خیلی نیازبه خواب داشتم،من نمیخواستم ازش استفاده ي ج.ن.س.ي کنم،فقطیه آغوش گرم از همسرم میخواستم براي رفع خستگی...همسرم؟همسر؟یعنی زنم؟؟لبم به خنده بازشد...اون زنِ من بود!زنم!شرعی وقانونی...هرچند موقت وصیغه اي....ایستادم وبه تخت نگاه کردم،صداي برخورد ظرفها به هم تا اتاق خواب هم می یومد،دست به کمر زدم ومنتظرشموندم،می یومد؟باید می یومد!تردیدي درش وجود نداشت...داشتم سوءاستفاده میکردم...خودم خبرداشتم ولی چاره اينداشتم...وقتی چنددقیقه اي گذشت ودیگه صداش نیومد،صدام روتوي سرم انداختم وگفتم: -ترانه؟کجاموندي؟!سرم رو چرخوندم سمتِ در،دوباره گفتم:-ترانه؟من بهت چی گفتم؟لحظاتی چشم به راه موندم که بالاخره دیدمش که اومد،سرش رو به زیر انداخته بود ودستهاش رو توي هم گره کردهبود،همونجا توچهارچوب در ایستاد،قدم برنداشت ومن خیره اش موندم،وقتی حرکتی نکرد،رفتم جلو ودستش رو گرفتم کهبه خودش لرزید...باید بهش حق می دادم؟باید به این دختر حق میدادم که نخواد بهش نزدیک بشم؟شاید...شاید بایدبهش حق میدادم چون دختربود....ولی من که کاریش نداشتم!!!!کمی به مچ دستش فشارآوردم،وبعددنبال خودم کشیدمش وبه تخت نزدیکش کردم،آروم گفتم:-قرارنیست خودت رو ازم دور کنی...هرچی میگم باید اطاعت کنی...یادت رفته؟دستِ خودم نبود،وقتی سرباز می زد ازنزدیک شدن بهم،لحن ریاست مآبانه ام گُل می کرد وباعث می شد بهش دستوربدم.حرفی نزد،به خودم اجازه دادم که دستش رو بکشم وکنارخودم روي تخت بنشونمش،آهسته گفتم:-خسته ام...میخوام بخوابم وتوهم باید کنارم باشی....عقب کشیدم ودراز کشیدم،دستش رو کشیدم وکنارخودم روي تخت انداختمش،می لرزید،لرزشش واضح بود....بذاربترسه....باید بترسه!دست گذاشتم روي پهلوش وکشیدمش داخل آغوشم....من باید به خودم عادتش میدادم...باید!هق هق اش توگوشم پیچید،سرم رو کمی عقب کشیدم وباتعجب گفتم:-ترانه؟صورتش رو پایین ترکشید،تانبینم اشکهاي مثه مرواریدش رو،بلندترگفتم:-ترانه؟چته تو؟من شوهرتم....میفهمی؟محرمت!حتی صیغه اي وچندماهه...من الان چیزي ازت نمیخوام که...فقط میخوامبخوابم...باترس وسکسکه کنان گفت:-م...من....من....من.....توروخدا..ال ان آمادگی اش رو ندارم...خنده ام گرفت،با خنده گفتم:-آمادگی چی رو نداري؟چی توکله اش می گذشت؟دست انداختم زیرچونه اش وسرش رو بلند کردم،چشمهاش ریزشده بود ومثه یه بچه گریه میکرد واشکهاش روي صورتش می ریخت،لبش رو گازگرفته بود که هق هق نکنه،آروم انگشت شستم رو گذاشتم زیرلبپایینش کشیدم واززیردندونش بیرون آوردم،زمزمه کنان گفتم:-چته تو دختر؟یه بارمثه شیر می غري ویه بار مثه یه آهو مظلوم میشی...چته؟صداي گریه اش بلند ترشد،هوف کنان بلند شدم وتوي تخت نشستم،کلافه هر دودستم رو فرو کردم توي موهاموکشیدم.وقتی حرف نمی زد دیوونه ام می کرد،وقتی زبون به دهن می گرفت وعذابم می داد،چی کارباید می کردم؟صدامرو بلندکردم وگفتم:-دِ بنال بینم چه مرگته خب!دستِ خودم نبود،طاقت دیدن اشکهاي یه زن رو نداشتم،اونم ترانه...زن لطیفِ،زن خیلی مظلوم ترازمردِ،خیلی از زن هاحقشون نیست که اشکشون جاري بشه وحالا چشمهاش سرخ شده بود وسرش رو توبالشم فرو کرده بود،باتعجب بهشنگاه کردم که سرش رو توي بالش می فشرد وشونه هاش می لرزید،دستِ چپم رو ستون کردم وروش کمی خم شد،دستگذاشتم بین کتفهاش ونوازش کنان گفتم:-بلوطِ من،نمیخواي اینجا باشی؟باشه.....گریه نکن...گریه نکن ترانه خانم...برو لباست رو بپوش برت گردونم...بغض گلوم رو گرفت،حتی یه ساعتم حاضرنبود کنارم باشه؟یه ساعت؟کاري که به کارش نداشتم...به خدا نداشتم...منانقدر ازهمه چیز دورمونده بودم که غریزه ام باهمچین چیزِ ساده اي به کار نمی افته...باهمچین چیزي ت.ح.ر.ي.كنمیشدم....بلندشدم وبه سمت رخت آویزم رفتم،چنگ زدم به لباس هام وباصدایی که تمام سعی ام رو به کاربرده بودم که نلرزهغریدم:-بس کن ترانه!بلندشو لباست رو بپوش...بسِّ!وبیرون زدم........***ترانه:شجاع ترین دختره دنیا که باشی،تمام نفرت دنیا که توي دلت باشه،وقتی حرف از دخترانگی وتمام رویا ها وآرزوها وروحوجسمت وسط میاد،می ترسی....حتی اگه شیرزن ترین زن باشی،بازهم می ترسی....ومن ترسیدم!هیچ لحظه اي توي عمرم به اندازه ي لحظه اي که ازم خواست به اتاقش برم نترسیدم.....ترس تک تک سلولهاي بدنمرو به لرزه انداخت...که حتی از بوي بدنش داشت حالم به هم میخورد.ازطرز نگاهش......ترسیدم وقتی روي تختانداختتم،بدترین صحنه هاي ممکن جلوي چشمم می یومد،به چشمم می یومد که منو مجبور به چه کارها که نمی کنه،بهچشمم می یومد که داشت آزارم می داد....که داشت.....نفس عمیقی با هقِ همراهش کشیدم وخودمو بیشتربه درچسبوندم....وقتی توآغوشش گرفتتم،ازاین همه نزدیکی بامردنفرت انگیزِ زندگی ام،به حالت مرگ افتادم....هنوزم توي شوکم که چیشد که دست از سرم برداشت،که دور شد ازمن،که کنار کشید،که نخواست،که گفت لباسم روبپوشم وحالا....کنارش تويماشین نشسته بودم...بااخم هاي درهم وچشمهاي قرمز شده زل زده بود به روبروش ومی روند،خیره ي دستهایی شدم که تا نیم ساعتِپیش،توي تختِ این مرد دورم حلقه شده بود وحالا دورفرمون گره خورده بود....دستهايِ مردونه اش،که رگهايِ پشت دستش،بهش ابهت خاصی داده بود ولی این دستها،نه باعثِ دل آشوبه ي ناشیازعشقم می شد،نه باعثِ هوسِ بودن بینشون....فقط وفقط ترس!من فراموش نکردم که میخواستم خونش رو توشیشه کنم،ولی وقتی گفت بیا تو اتاق،خونم سوخت!بازهم نفس عمیقِ لرزونی کشیدم،که صداش بلندشد:-چته؟دیگه چی میخواي؟چرا هی لرزون آه میکشی ودلِ منو خون میکنی؟باچشمهاي گشاد بهش نگاه کردم،نگاهش رو ازم گرفت ومن چرا؟چرا فقط یه ثانیه احساس کردم چشمهاش معصومومظلومِ؟ولی بعد بازهم همون مارِ تنفر تووجودم سربلند کرد وشروع کردم به نیش زدن:-شما اصن مگه دلم دارین؟!بازهم نیم نگاهی بهم کرد،لبخند تلخی زد وگفت:-نه...دلی برام نمونده.....وبعد دوباره به روبروش نگاه کرد ومنو به این فکربرد که چرا انقدر تحملم میکنه؟خودمم میدونستم که بااین نیش وکنایهها،هرلحظه ممکنِ رهام کنه،دستم رو بگیره وبریم تا فسخ کنه قرارداد بندگی ام رو،ولی....چرا تحملم می کرد؟چرا حرفینمیزد؟مگه من پول داده بودم تااون صیغه ام بشه که هرچی بهش میگفتم جواب نمیداد؟داشت برام معما می شد این مرد تنفرآمیز!این مرد متعفن......ازنیم رخ هم جذاب بود،ازنیم رخ حال به هم زن هم بود!!!!!روم رو ازش گرفتم،لبم رو گزیدم،لبم رو گزیدم ازترس.......اگه ولم کنه،اگه بره،اگه بگه نمیخوامت...من چه کنم؟یعنیپولی دارم که پدرم رو آزاد کنم که اینطور براش شاخ وشونه میکشم؟نه...هیچی نداشتم!هیچی...ولی نمیتونستم این نامردي ونامروتی رو هضم کنم که من ازش درخواست مساعده کردم،ولیزل زل نگاه کرد توچشمهام وگفت صیغه ام شو.....که فقط به خاطر آبروي خودم بود که شرکتش روبه هم نریختم....کهدادوبیداد راه ننداختم....ولی وقتی دیدم راهی نیست،که هرراه که میرم تهش یه بن بستیِ بزرگترازدیوار چین....موافقتاعلام کردم والان اینجام..بین دوراهیِ اینکه صبرکنم ودووم بیارم و آروم بگیرم،تا این مدت تموم بشه ؛ یااینکه صبرکنم،ودووم بیارم وانتقام بگیرمازش......ولی اگه تو راهِ دوم،کیانمهر پسم زد ورهام کرد،من چه کنم؟؟***کیانمهر:پام رو تااونجایی که زور داشتم روي ترمزگذاشتم،آنچنان ترمزکردم که صداش پیچید،دود ازلاستیکها بلندشد،آهسته
گفتم:-بپّرپایین.....فردا هم نمیخواد بیاي....به موقعش،به وقتش،بهت زنگ میزنم....خدا می دونه که جون کندم که نگاهم رو نندازم بهش،که دلم داشت از سینه ام در می اومد،صدام زد:-آقاي مجد؟این دیگه زیادي بود،خیلی زیاد بود!قاطی کنان وباحرص گفتم:-من اسم دارم!فهمیدي؟اسم دارم!اسمم هم کیانمهرِ!هِجی کنم برات؟!وبعد نگاه عصبی ام رو انداختم بهش،زل زده بود توچشمهام.خدا،میخواي جونم رو بگیري که این چشمها رو به این زندادي؟آره؟بادیدن چشمهاش نرم شدم،دوستش داشتم،دوست داشتن که شاخ ودم نداشت!یکی رو که دوست داشته باشی،سرت روببره وبذاره رو سینه ات هم، آخ نمیگی!آروم لبهاش رو بازکرد وگفت:-کیانمهر؟ازتهِ تهِ تهِ دلم گفتم:-جون دلم؟!بازچشمهاش گشاد شده ونفسم جایی توي ریه ام گم وگورشد،دوست داشتم سرم رو جلو ببرم وببوسم پشت اون پلکهاشرو ولی میدونستم الانِ که بزنه زیرگریه وجگرم رو پاره پاره کنه....باصداي لرزونی گفت:-میشه پس فردا هم نیام؟ آهی کشیدم ازعمقِ وجود،سرم رو تکیه زدم به پشتیِ صندلی وگفتم:-واسه چی!؟چشمهام رو بستم وپشت پلکهام از نورخورشید قرمزشد ومن به اون قرمزي زل زدم تا ببینم چی میگه؟صداش رو شنیدم:-واسه اینکه ترمه یه خرده سرما خورده،مامان باید حواسش به کامی وسام باشه،خودش هم خب....پریدم وسطِ حرفش ونالیدم:-پس من چی!؟چشم بازکردم وباصداي بلند پرسیدم:-پس من چی؟من توي زندگیت جام کجاست!؟برگشتم سمتش،دیگه چی کار باید می کردم که بفمه برام مهمِ؟!چی کارباید می کردم؟چی کارباید می کردم که بفهمهچیزي ازش نمیخوام جز یه مقدار محبت وآرامش؟لبهاش رو به هم فشرد وچشم انداخت کفِ ماشین وسوالم رو بی جواب گذاشت وخودش سوال پرسید:-نیام؟بیام؟چی کارکنم؟خنده ام گرفت ازسوالش،انقدر مظلوم وبامزه پرسید که دل ضعفه گرفتم!لبخند زدم وگفتم:-نیا....دوروز دیگه بهت زنگ میزنم،ببینم چی میشه.حتی ازم خداحافظی نکرد،دررو بازکرد ورفت،دل منم باخودش برد.چشم دوختم به قدم هاش وتک تکِ لحظه هاي رفتنشرو ثبت کردم توي ذهنم براي لحظاتی که ندارمش کنارخودم....فصل دوم:چیزهایی هم هست.....بالاخره بعد از دو روز ، تصمیمم رو گرفتم ، ترانه باید با خودم زندگی کنه ، تا روزي که صیغه امون تموم بشه و بعد ازاونهم . . . .روي زمین نشستم،به دیوار تکیه زدم وپاهام رو دراز کردم.شماره ي ترانه رو گرفتم،گوشی رو دم گوشم گذاشتم ومنتظرِجوابش شدم...یه بوق،دوبوق،سه بوق،چهاربوق.....بالاخره جواب داد....:-بله؟-منم،کیانمهر.....حالت خوبه؟سکوت کرد،سکوتش سوهان روحم می شد،بنابراین خودم سررشته ي کلام رو به دستم گرفتم:-زنگ زدم در رابطه با اینکه بعد ازاین چطور باهم باشیم....بازهم سکوت کرد،دِ حرف بزن دختر!حرف بزن!تند گفتم:-ترانه خانم،دارم باشما صحبت میکنم،میشنوي که ان شاءالله؟بالاخره صداش گوشم رو نوازش داد.خدایا؛به پاداش کدوم کارخیرم این صدا رو بهم هدیه کردي؟-بله...میشنوم.نفسی گرفتم وگفتم:-خوبه....ببین،من تصمیمم رو گرفتم....توباید پیشِ من زندگی کنی...تقریبا فریاد کشید:-چی؟!ابروهام رو بالاانداختم،داد زد؟ترانه؟ترانه داد زد؟لبخندي زدم،هرروز یه جنبه از شخصیتش برام روشن می شد:-چی ، چی؟مگه غیرازاین انتظارداشتی؟هر وقت بخوام باید در دسترسم باشی.منتظرواکنشش موندم،ترانه کسی نبود که سکوت کنه دربرابرحرفهاي من،ترانه آدم سکوت کردن نبود،انتظارم زیاد بهطول نکشید،صداي محکم وباصلابتش باعث شد لبخندم به حدي وسیع بشه که ازهرطرف میگرفتمش،ازطرف دیگهدرمی رفت!!!:-بله،غیر این انتظارداشتم...جناب آقاي مجد،من کالا نیستم که هروقت بخواین دردسترستون باشم،شما چی فککردین؟اینکه صیغه تون شدم باید هرکاري بگین بکنم؟لب بالام رو گزیدم تاصداي خنده ام بلند نشه،براي اینکه صدام رو کنترل کنم دندون قروچه اي کردم وگفتم:-بله که هرکاري که میگم باید بکنی....!عصبی غرید:-هر کاري؟یعنی چی؟خنده ام رو فرو خوردم،خودم رو بالاترکشیدم ودستی روي تیغه ي بینی ام کشیدم،جدي گفتم:-دقیقش رو بخوام بهت بگم؛یعنی اینکه هروقت،هرثانیه،هرلحظه بخوامت باید کنارم باشی،متوجهشدي؟باید!درضمن،میدونم که نمیتونی فکر فسخ رو هم به ذهنت راه بدي...به همون دلیلی که خودت اطلاع داري!بازهم بدجنس شدم،نیمخواستم... نمیخواستم ولی ترانه رو باید به یه شکلی کنترل می کردم،ترانه وقتی سرکش میشد،به هیچ وجه تو بندِ دست هاي من قرار نمی گرفت ودر می رفت،من اینو نمیتونستم تحمل کنم،ترانه همیشه بایدبامن باشه...براي من باشه.ترانه باید همه چیزمن باشه...باید!صداي لرزونش،باعث شد اخم تو هم بکشم:-می دونید چیه؟هرروز که می گذره بیشتر به پست فطرت بودنتون پی می برم...حرفی نیست،من بعد ازظهر منتظرم کهبیاین دنبالم....قبل ازاینکه چیزي بگم،صداي بوق تو گوشی پخش شد.مطمئنا اگرهیچ علاقه اي بهش نداشتم،همین امروز همه چیز روتموم می کردم ولی چه کنم که دلم پیشِ این دخترِسرکش گیربود....***دستی به یقه ي پالتوم کشیدم،بازهم منتظرترانه بودم....تقریبا به این کارعادت کرده بودم،نگاهی به ساعتم کردم، 5دقیقهاي ازقرارمون گذشته بود،هنوز سرم رو ازروي ساعت بلند نکرده بودم که درسمتِ راننده بازشد ودستی منو ازاتاقک خودروبیرون کشید وتابه خودم بیام مشتی روي شکمم نشست،ازدرد خم شدم و ازبین چشمهاي جمع شده ام یک جفت کتونیدیدم،خواستم سرم رو بلند کنم که مشت دیگه اي روي پهلوم نشست،کی بود که من نمیتونستم حتی بااین هیکلم برابرشبایستم؟؟قدمی عقب برداشتم که ازش دور بشم،دیدمش...من این مرد رو میشناختم..سام بود،برادرِ بزرگ ترانه.خواستمحرفی بزنم که لگدي بین پام نشست،ناله اي کردم ودستم رو روي زانوم گذاشتم،دوباره پاش رو بلند کرد که با سر تويشکمش رفتم واونو به دیوارچسبوندم،این مرد چرا انقدر خشمگین بود؟توي صورتش ازبین دندونهاي به هم قفل شده امگفتم:-چه مرگته؟باصورتی سرخ ازخشم،رگی براومده ازغیرت،اونم سعی کرد صداش رو کنترل کنه وتوي صورتم غرید:-توئه بی ناموس،دست درازي کردي به زندگیم،به ناموسم،به غیرتم...بشینم نگاهت کنم؟ازخشمِ حرفی که بهم زد،مشتی زدم کنارش به دیوار،استخونِ دستم درد گرفت ولی حتی یه درصد ازخشمم کم نشد،بادستدیگه ام بازوش رو محکم گرفتم وفشردم،خیلی سعی میکردم که فریاد نزنم:-بفهم حرف دهنت رو!ماشینِ شبیه تانکم که کنار دیوار پارك شده بود،جلوي دید روگرفته بود وکمترکسی میتونست دو مردِ خشمگین رو ببینهکه دارن همدیگه رو میکشن.سعی کرد بامشتش به شکمم بکوبه که مشتش رو گرفتم،نمیخواستم بزنمش،درکش می کردم،علاوه برهمه ي اینها،اونبرادرِ ترانه بود!این مهم ترازهمه اس!باصورتش سعی کرد بکوبه تو صورتم،نمیتونستم کنترلش کنم این غیرت به جوش اومده تويِ رگهاش رو!وقتی دید که نتونست ازتوي دستهام خودش رو خارج کنه،فریاد زد:-دستت رو بکش عوضی!شوك فریادي که توي گوشم زد،باعث شد عقب بکشم،وهمین بهش اجازه داد که باعصایی که تازه دیده بودم بکوبهتوساق پام،لگدي به زانوم زد،روي زمین افتادم،روي شکمم نشست،باپایی که کنارش دراز کرده بود وتمام خشونتِ تويمشتهاش رو روي تن وصورتم خالی میکرد.کم کم جمعیت جمع شد،سعی میکردن سام رو ازم جدا کنن ولی نمیتونستن دستهاش رو که روي صورتم می نشستکنترل کنن.بادودست یقه ام رو گرفت وسرم رو به زمین کوبید که ازشدت درد چشمهام سیاه شد،توصورتم عربده زد:-بی شرف!تو چه حقی داري به خواهرم زور بگی؟تو چی کاره اشی عوضی؟!دستهام رو جلوي صورتم گرفتم تا نذارم دوباره مشتش روي گونه ام بشینه،ولی مشتش زیرِ چونه ام نشست،دیگه خستهشده بودم،منم مشتم رو گره کردم وبه شکمش کوبیدم که عقب کشید،به زحمت بلند شدم وخواستم به سمتش خیز بردارمکه صداي جیغی منو متوقف کرد:-بسِّ!بسِّ دیوونه ها!بس کنین!سرم رو برگردوندم،ترانه با رنگ ورویی پریده،ودستهایی مشت کرده یک متريِ ماایستاده بود،مردم ازهمین فرصت استفادهکردن ومنو عقب کشیدن،ترانه هم به سمت برادرش دوید ودستش رو گرفت،سام عربده کشید:-تو حق نداري،توحق نداري نزدیک خواهرم بشی...این وسط داشت آبروي ترانه ام می رفت،
بادادوفریادهاي سام وباوجودِ منی که براي این مردم غریبه بودم،باید یه چیزيمیگفتم،یه چیزي میگفتم تا نذارم حتی کلمه اي حرف پشت سرِ ترانه ام بزنن،باید جلوي دهن مردم رو بگیرم،بنابراین،بیارده این کلمات روازته دلم نعره زدم:-من حق دارم چون شوهرشم!چون نامزدشم!میفهمی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟براي خالی نبودن عریضه بیشترفریادزدم:-شناسنامه نشونت بدم خفه میشی!؟!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٧همسایه هاشون با چشم هایی ازحدقه دراومده نگاهمون میکردن،ترانه با نگاهی ناباور وسام مات.....قدمی جلو گذاشتموفریاد زدم:-قصدت همین بود؟که وسط خیابون وایستم وعربده بکشم که این زنمِ؟!برگشتم وبه روي مردمی که نگاهمون میکردن،نعره زدم:-چیه؟چرا اینطوري نگاه میکنین؟به قیافه ي من نمیخوره شوهرش باشم؟پس چشاتون رو وا کنین وخوب نگاه کنین!منشوهرشم!روشن شد براتون؟عربده کشیدن تويِ شخصیتم نبود،ولی این شخصیت داشت تغییر میکرد،خیلی چیزهاش داشت تغییر می کرد،انگار کمکم داشت بزرگ می شد...داشت یاد می گرفت بعضی جاها باید فریاد بزنی،داد بزنی،وبزنی روي سینه ات وبگی این حقّمنِ.صداي زنی باعث شد هم سرِ من،وهم ترانه وسام دوباره برگرده سمتِ خونه شون،صداي زنی که یه مادر بود:-اینجاچه خبره؟صداي لرزون این مادر لرزه به تنم انداخت...چه کردي کیان؟گند زدي به آسایش این مردم....رنگِ چهره ي این مادر روببین؛ترسیده،ترسیده از رفتن آبروش،ازرفتن آبروي دخترش...فکرت رو جمع کن،جمع کن کیان!به طور آنی،بادوقدم بلند خودم رو رسوندم سمت سام وترانه،بازوي سام رو محکم توي دستم گرفتم که بافریاد سعی کردخودش رو جدا کنه:-ولم کن!ولم کن!ولم کن بی شرف!سریع سرم رو زیرگوشش بردم وباغیض گفتم:-دهنت رو ببند!مادرت داره پس می افته..خفه خون بگیر،وقتی رفتیم داخل خونه هرچه قدر خواستی داد وبیداد کن!سام هم نگاهی به مادرش کرد،با دست دیگه اي،پنجه تو پنجه ي ترانه شدم ونگاه تندي بهش کردم که حرکتی ازشسر نزنه،هردو رو کشیدم ودنبال خودم به سمت خونه بردم،سام رو جلوتر هل دادم وگفتم:-دست مادرت رو بگیر وببر تو،زود!سام دندونهاش رو روي هم فشار آورد وبه سمت مادرش رفت،دست این زنِ لرزون رو گرفت وهمونطور که نگاه زن رويمن بود داخل رفتن،دستم رو دور کمر ترانه انداختم وزمزمه کنان گفتم:-سعی نکن اینجا ازدستم دربري که براي خودت بد میشه!وبعد به مردمی که هنوز خیره مون بودن توپیدم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨-چیه؟فهمیدین چی شده!یه دعوا بود بین من وبرادر زنم،تموم شد رفت!زنی از بین جمعیت،باپوزخند گفت:-ازکجا معلوم شوهرش باشی؟دندونهام رو روي هم فشردم،چه قدر مردم میتونن فضول باشن؟تاچه حد؟تاچه حدي میتونن سرشون رو توي زندگی مردمکنن وچشم بدوزن به خط به خط داستان زندگی شون؟!دستم رو محکم ترروي کمر ترانه فشردم ورو به زن گفتم:-کافر همه رو به کیش خود پندارد سرکار خانم!ازاین به بعد حرفی درباره ي زنم بشنوم،چیزي بگین،ازاین ماجرا داستاندرست کنین آدمی که داستان سرایی رو کرده رو پیدا میکنم وبه خدمتش میرسم!ترانه رو هم سمت خونه هل دادم وخودم سمت ماشینم رفتم وبعدازقفل کردنش،باقدمهایی تند سمت خونه رفتم.در رو کهپشت سرم بستم،دستی به پیشونی ام کشیدم،کم کم سردرد داشت خودنمایی میکرد،چه قدر سعی کردم خودم رو کنترلکردم ولی بازهم عصبانیتم فوران کرد وبااین وجود بازهم سردرد امانم رو می برید.نگاهی به اون سه نفرکردم که تو حیاطبودن،غریدم:-مگه نگفتم برین تو؟!سام که عصاش رو کناري گذاشته بود لنگ ولنگ زنان اومد سمتم که ترانه خودش رو وسط انداخت وگفت:-سام تورو خدا!!!سامیارگردن کشید وازکنار صورت ترانه گفت:-ببین عوضی،کاري نکن اون روي من بالا بیاد وهمینجا شلوارت رو بکشم پایین!اینبار من ترانه رو کنار زدم ویقه اش رو تو پنجه ام گرفتم وگفتم:-ببین بچه جون،واسه من شاخ وشونه نکش،خب؟!چون منم اون روم بالا بیاد،شلوار که هیچ،لباس زیرتم میکشمپایین!سگم نکن که بد پاچه میگیرم!سرم تیر کشید وچشمهام رو جمع کردم،مادرِ ترانه،بازوم رو گرفت وگفت:-بیا عقب پسر....سام توهم بشین سرجات!الانِ که کامی بیاد.....میخواي اینطوري ببیندتون؟!کمی عقب رفتم ولی نگاهِ خصمانه ام سمتِ سام بود که بدترازمن،دشمنانه تر نگاهم می کرد.همونطور که چشمم به سام بود،به ترانه گفتم:-برو وسایلت رو بیار تا کاردستم ندادم ترانه!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٩سام سینه سپر کرد وباحرص فریاد زد:-ترانه باتو هیچ جا نمیاد!منم بلندترازصدايِ خودش فریاد زدم:-میاد،چون زنِ من!میفهمی؟زنِ من!سام سرخ شد وبه سمتم هجوم آورد،قبل ازاینکه حتی فرصت کنم عقب نشینی کنم،مشتش کنارِ ابرويِ راستم،کنارِ شقیقهي دردمندم نشست،دنیا پیشِ چشمم تیره وتار شد،ناله زدم:-سرم...دستم رو روي سرم نگه داشتم،تلو تلو خوران عقب رفتم وبه درخوردم وروي زمین فرود اومدم،چشمهام رو که بستم،بازمیادم اومد...یادم اومد روزي رو که یه پسربچه ي 9ساله بودم،تو راهِ مدرسه،باچند تا از سال بالایی ها،گلاویزشده بودم،منِضعیف جثه ي همیشه بیمار،نمیتونستم مقاومت کنم جلويِ چند تاپسربچه ي درشت هیکل قويِ بنیه ي بزرگترازخودم....تاجون داشتم کتک خوردم،باتنی داغون وروحی زخمی ترازاین همه دردورنج،برگشتم خونه،به امید اینکه با دیدن تن آشولاشم،حداقل لحظه اي منو توآغوششون بگیرن ولی....هیچ چیز اونطور که انتظارداري پیش نمیره....وقتی سري کهخونریزي داشت،تنی که پراززخم وکبودي وورم بود رو دیدن،مردي که تمام عمر چشم به دستش دوخته بودم،سرم دادکشید وگفت با خونم ، خونه اش رو نجس میکنم که وقتی ازدرد وضعف جلوي در زمین خوردم،کسی نبود که بلندمکنه،زیر گریه زدم ودستهام رو به سمتش دراز کردم ولی پشتش رو بهم نشون داد ورفت....مردِ کوچیکِ اون خونه،هیچوقت نتونست چشم ازدستهاي اون دو نفر بگیره،ولی هیچ چیزي هم عایدش نشد...هیچ چیز!!!باچشمهایی که می سوخت خیره شدم به مادري که روبروم دستهاش رو گذاشته بود رو سینه ي ستبر پسرش وسعیمیکرد ولوم داد وفریادهاش رو پایین بیاره،سعی می کرد کنترلش کنه؛خواهري که بازوي برادرش رو گرفته بود ونمیذاشتجلو بیاد ومن باز از درد زمین خورده بودم وکسی نبود دستم رو بگیره.چشمهام رو یک بار روي هم فشردم تا این پرده ايکه جلوي چشمم بود ازبین بره ودوباره سر پا بشم،من همیشه زمین خوردم وبا یا علیِ خودم بلند شدم،کسی نبود دستمرو بگیره....نفسی کشیدم که سرم تیر کشید،چشم باز کردم وکفِ دستهام رو روي زمین گذاشتم وبلندشدم،کمی تلو خوردم وچشمتنگ کردم تا راحت تر ببینم،با صداي کم رمقم نالیدم:-ترانه؟حتی برنگشت بهم نگاه کنه،بلندترگفتم:-ترانه؟تکونی خورد وبرگشت،اخم داشت،قدمی جلو گذاشت،باانگشتش نشونم داد وگفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٠-تو...تو...تو برادرم رو...برادرم رو زدي!تو....بغض گلوم رو گرفت،من براش مهم نبودم؟منی که اینطور جلوش زمین خوردم مهم نبودم؟منی که ازدرد سرم نمیتونستمچشمهام رو بازنگه دارم؟باصداي گرفته ام گفتم:-برو وسایلت رو بردار....لبهاش رو به هم فشرد،بازهم این تنفر توي چشمهاش،وجودم رو به آتیش کشید،غرید:-نمیام!عصبی شدم وفریاد کشیدم:-برو گمشو وسایلت روجمع کن!!وبااین فریاد،کل مغزم توي دهنم اومد،نبض می کوبید پشتِ پلکم.بادستم پیشونی ام رو فشردم،نفس عمیقی کشیدموچشم بازکردم،همونطور باخشم خیره شده بود بهم؛ مادرش سامیار رو داخل برده بود وترانه تک وتنها جلوم ایستادهبود.سعی کردم آروم باشم،من باید آروم می بودم،مثه همه ي روزهایی که خشم وعصبانیت داشت مثه آتیشی که هیزمهايخشکِ آغشته به نفت رو می سوزوند،وجودم رو خاکسترمی کرد و دودهاش رو توي وجودم خورده بودم....آهسته گفتم:-برو وسایلت رو جمع کن قربونت برم...برو فدات شم.....برو جمع کن شر درست نکن.قبل ازاینکه ترانه دهن بازکنه ومخالفت کنه،مادرش بااخم بیرون اومد،به من نگاه نمی کرد،به ترانه گفت:-برو ترانه...باهاش برو که الان کامیار بیاد یکی باید اونو ساکت کنه...فعلا برو تا بعدا یه فکري بکنیم....سکوت همیشه خوب نیست،سکوت همیشه نشون دهنده ي آرامش نیست...گاهی نشون دهنده ي عمق دلخوريومشکلاتِ.....مثل سکوتِ من،مثل سکوتِ ترانه.....سکوت انسانها،شاید پرمعنی ترینِ آوازهاشون باشه....نیم نگاهی به زنِ سکوت کرده ي کنارم انداختم،لب به هم دوخته بود ونگاه به روبرو....این زن رو من میتونستم اهلیِدلم کنم؟تواول راه تردید اومده بود سراغم،ولی من این تردید رو میکشتم،تیشه به ریشه ي تردیدي می زدم که میخواست توعلاقه ام پا بذاره...آهسته لب باز کردم وگفتم:-سام کتکم زد...نه من اونو...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵١تند وتیز،مثه یه شمشیر تازه صیقل داده شده براي جنگ گفت:-برام مهم نیست....میرسه وقتی که تو بامن سرِجنگ نداشته باشی آهوي گریزپايِ شیرصفت؟کی میرسه که روي خوش بهم نشون بديدختر؟کِی؟بازهم سکوت کردم،راهی پیدا نمی کردم براي حرف زدن باهاش،هرراه که میرفتم تهش دیواربود،دیواري که نمیتونستمدورش بزنم،ازش بالابرم یا خرابش کنم....سکوت کردیم،تاوقتی که رسیدیم خونه،تاوقتی که داخل حیاط پارك کردم،تاوقتی که چمدونش روبه دست گرفتم وداخلبردم،تاوقتی که چمدونش رو می بردم توي اتاقم که بالاخره قفل سکوتش رو شکست:-کجا میبري؟خداروشکر که بالاخره ازاین رسمی حرف زدن دست کشید!لبم رو تر کردم وگفتم:-خب وسایلت رو میبرم تا توي اتاق بذارم...اخم کنان روسري رو ازسرش برداشت وگفت:-من که قرار نیست باهات تو یه اتاق باشم!چمدون رو رها کردم وتلق روي زمین افتاد،دست به کمر شدم،سینه جلو دادم وگفتم:-میشه دقیق برام تشریح کنی که قرارِ کجا باشی؟جوابم رو ندادفقط حرکت کرد وازکنارم گذشت،به سمت باقیِ اتاق ها رفت ، یکی یکی دستگیره شون رو پایین کشید،بهچهارمین اتاق رسید که درش قفل بود...این اتاق درش براي هرکی جز من قفل بود...دستام رو روي سینه جمع کردموگفتم:-بیخود زورت رو حروم نکن،اون در قفلِ!برگشت وبراق شد توچشمهام،خودخوري می کرد که حرفی نزنه بهم،نگاهی به درسومین اتاق که فاصله اي به اندازه يیه اتاقِ دیگه داشت بامن انداخت وگفت:-پس من اینجا میمونم!لبخندي خونسردانه زدم،زود بود که این دختر منو بشناسه،خیلی زود بود!دستهام رو توي جیبم فرو کردم وگفتم:-نه عزیزم...شماهیچ جایی نمیمونی جز توي اتاق من!ببین،قرارمون این نیست که شما سرکشی کنی!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٢چیزي نگفت،بی حرف وبا حرص به سمت اتاق رفت،خونه ام بزرگ بود ولی من حتی اجازه نمیدادم یه وجب ازم دوربشه،من حقم رو به چیزي نمیبخشیدم...وترانه حق من بود...چمدونِ افتاده روي زمینش رو برداشتم وبه سمت اتاق رفتم،روي تخت نشست بود وسرش رو بین دستاش گرفته بود،باورودم نگاهی به من نکرد،منی که بی تاب چشمهاش بودم...من محتاج این بودم که کسی توي چشمهام خیره بشه....ولیترانه هم بامن لج افتاده بود واین نگاه رو ازم دریغ می کرد...پس کِی وقتش می شد؟کِی؟بی حرف،چمدونش رو کنار کمد گذاشتم،کتم رو ازتنم بیرون کشیدم وروي رخت آویز انداختم،برگشتم وبازهم ترانه بههمون حالت مونده بود...براي اینکه کاري انجام داده باشم،سمتِ آینه رفتم ونگاهی به خودم انداختم....بیشترمشت هاشرو روي گونه ي راستم فرود آورده بود وحالا ورم کرده بود وکمی به کبودي می زد...گوشه ي لبم مقدارکمی زخم شدهبود....ازآینه به ترانه نگاه کردم.....بهم توجه نداشت ومن طاقت بی محلی نداشتم،قدم رو خودم رو رسوندم کنارش،نشستمروي لبه ي تخت وگفتم:-ترانه؟تکون سختی خورد وسربلند کرد،بی تفاوت نگاهم می کرد،من این بی تفاوتی رو دوست نداشتم...بازهم صداشکردم،سخت وسرد جواب داد:-بله؟آب دهنم رو فرو خوردم وگفتم:- سام پاش مشکل داره؟ابروهاش رو به هم نزدیک کرد،سرش رو تکون داد وگفت:-آره...کمی....دستهام رو پشتم روي تخت گذاشتم وبهشون تکیه زدم،مساله ي خوبی بود براي سرآغاز سخن بین من وترانه.من ومن کنان پرسیدم:-چطوري....چطوري اینطوري شد؟پوزخندي زد وبه روبروش نگاه کرد،نگاه من به نیم رخش بود،آهسته گفت:-یه نامردي بهش زد و رفت . . . دو - سه سال پیش بود،توي خیابون...برادرم تو خون خودش دست وپا می زد واون بیشرف رهاش کرد.....زانوش کمی مشکل پیدا کرده وبه سختی میتونه خم وراستش کنه.م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٣بالاخره طولانی برام حرف زد وبه من این فرصت رو داد تاتويِ صداي آرامش بخشش غرق بشم.غرق این که چطور تندحرف می زد،که چطور بعضی ازکلماتش رو حتی بعضی اوقات از حرص یا عصبانیت ویاشرم واسترس می جوید.....باهمهي اینها این صدايِ لطیفِ دخترانه برام بهترین صداي دنیا بود.شاید حتی جاي لالایی هایی که هیچ وقت نداشتم.....آهسته پرسیدم تا بیشتر برام حرف بزنه:-چرا عمل نکرد؟فک نکنم اونقدر آسیب دیده باشه که...بین حرفم پرید،بهم نگاه کرد وگفت:-فک کردي همه مثه خودت مرفه بی دردن؟پولمون کجا بود؟دقیقا تو گیر وداربستري شدنِ سام تو بیمارستان بود کهاون عوضی پولهاي بابا رو بالا کشید وکارگاه بابا روبستن،بعدش هم تواین دو سال ونیم تمام تلاشمون رو کردیم کهزندگی مون رو جمع کنیم ،که کار پدرم به زندان نکشه،ولی نشد...بعدش هم که....لبهاش رو روي هم فشرد،نگاهم خیره ي لبهاش شد،چشمهاي حسرت زده وآرزومندم محتاج این بود که لبهاش بازهمحرکت کنه وصدایی ازشون خارج بشه تا آروم بشم....تا این حسِ سرکشِ مردونه ام که دوست داشت ترانه رو بینبازوهاش بگیره وبه خودش فشار بده کار دستش نده!!!نگاهم رو ازلبهاش گرفتم وبه دستهاش دادم که روي تخت بود،به انگشتهاي کشیده اش،به ناخن هایی که فقط کمیبلند بود،این بار نتونستم جلوي خودم رو بگیرم،دستهام رفت براي نوازش دستهاش،دستش رو گرفتم وانگشت شستم روکشیدم پشت دستش.دستش رو عقب نکشید ولی چشمهاش رو محکم بست،از تیررس نگاهم دور نموند این کارش کهانگار ناراضی بود ازاین حرکت..ازاین نوازش...ازگرماي دستهام که دست هاي نیمه سردش رو بوسه بارونِ مهر می کرد...نخواستم بیشتر ازاین عذاب بکشه،پس دستهام رو جدا کردم ونیم تنه ي خسته ام رو روي تخت رها کردم،دردِ سرم یادمنرفته بود ولی سعی میکردم نادیده بگیرمش این رنج رو....پشت سرم ورم کرده بود ازضربه اي که سام به سرم زدباکوبیدنش به زمین....تخت تکونی خورد،نگاهش کردم که بلندشد،رفت سمت چمدونِ رها شده اش،روي زمین نشستویکی یکی کشوها رو بیرون کشید،دیدمش که با بیرون کشیدن کشوي لباس زیرهام تکونی خورد وفوري بست،لبخنديزدم بهش،خیره اش شدم،کمی خودش رو متمایل کرد که نتونم ببینم چی کارمیکنه...این دخترباهمه ي بزرگمنشی هاوفکرهاي بزرگ شده اش،بازهم یه دختربچه ي دوست داشتنی
بود!***ازدردِ پاهام چشم بازکردم،سقفِ بالاي سرم جلوي چشمهام بود،تاریکی اتاق بهم طعنه میزد...که بازم تنهام ولی...ترانههم بود....اونقدر سریع بلندشدم که تمامِ عصب هاي تنم فریاد کشید،آخی گفتم وبه دور واطرافم نگاه کردم،نبود....نهخودش ونه چمدونش...نکنه رفته باشه؟باقدمهایی تند ازاتاق بیرون رفتم،نبود....توسالن نبود،توي آشپزخونه هم نبود...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵۴هراسون شدم،کجاست؟پس کجاست ترانه؟نکنه پشیمون بشه وترکم کنه...نکنه قید آزادي پدرش رو بزنه وآزادي خودشرو بخره؟؟محض اطمینان هجوم بردم به سمت اتاقهاي دیگه ي خونه،اتاق دوم چیزي نبود ولی تواتاق سوم.....بادیدن صحنه ي روبروم لحظاتی مات شدم ولی بعد دلم آروم گرفت.....بلوط کوچولوي دلِ من،فرشته ي زمینیِ زندگیِمن،روي زمین،کنار سجاده اش خوابش برده بود...سجاده ي فیروزه اي رنگی که دورش گلدوزي شده وصورتِ ترانه کنارمهر،بین گلدوزي ها خودنمایی می کرد.قدمهام بی اراده به سمتش رفت،کنارش زانو زدم،دستم رو جلو کشیدم که بکشم روي گونه هاش که یادم اومد چهحساسیتی داره به سرانگشت هاي محبت ندیده ومحبت نکرده ام...دستم چند سانتی صورتش متوقف شد،به پلکهاي بستهاش خیره شدم،پلکهایی که پشتش چشمهایی بود که دنیایی رو مجذوب خودش می کرد....به چادري که شده بود مامنش...شده بود گرماش....نفس عمیقی کشیدم...انگاري بوي یاس می اومد....خدایا این بويخوب ازکجاست؟ازبنده ي خوبت؟لبخندي زدم وبلندشدم،دلم نمی اومد بیدارش کنم،سري زدم به اتاقِ کناري.....پتویی ازتوي کمد دیواري بیرون کشیدموباز رفتم به جایی که ترانه ام باخداش تنها شده بود...پتو رو کشیدم روي تنِ مچاله شده زیرِ چادرش.....همونطور که بهش نگاه می کردم عقب عقب وآهسته ازاتاق بیرون رفتم،چشم کندن ودل بریدن از ترانه براي من کارسختی بود،ازاتاق که بیرون اومدم به سختی نگاه ازش گرفتم وبه آشپزخونه رفتم....ماهیتابه ي روي گاز بهم دهن کجی می کرد،من که غذایی نپخته بودم ،اگه اول اینو میدیدم اینطور هراسون وترسوننمیشدم....به محتویاتِ ماهیتابه که دقت کردم،املت بهم چشمک می زد...خندیدم،روشنش کردم وگرمش کردم،به ساعتِ رويِدیوارآشپزخونه نگاه کردم،از 9شب گذشته بود ومن چند ساعت روي تخت خوابم برده بود؟نفسی گرفتم ومقداري از املت گرم شده براي خودم کشیدم،آروم مزه اش کردم.....مزه ي مطبوعی داشت....لبخندکجیزدم،شکر داشت این لبخندها که گاه وبی گاه میزدم...روزایی رو داشتم که چشمهام جز باریدن کارِ دیگه اي نداشتن....اماحالا لبهام به خنده هم بازمیشه...آروم آروم خوردم حاصلِ دستِ ترانه رو....به دلم نشست.....بلندشدم وظرف روشستم،زود بود براي خوابیدن هنوز....سماورِهمیشه روشنم،آماده به خدمت بود....لیوانی چاي ریختم وسر زدم به سالن...نگاهی به خونه ام انداختم...خونه ي ویلاییدویست و سی متري....با چهار اتاق .....دو جفت کنار هم ودوجفت دیگه روبروي اونها....سالنِ بزرگش،آشپزخونه اي کهاپن نبود...نگاهم رو روي در ودیوار خونه چرخوندم...پر بود ازتصاویر وتابلوها و زر وزیور و وسایل گرون قیمتی که بااینخونه بهم تحویل دادن.....این خونه با همه ي جلال وشکوه وجبروتش یه چیزي کم داشت واون جریان زندگی بود کهحالا با بودنِ ترانه ي بداخلاقِ من،بد جور خودش رو به رخ می کشید!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵۵***کتم رو که تنم کردم،سري زدم به ترانه... دست هاش رو بغل کرده بود وخوابیده بود...دیشب دلم نیومد بیدارش کنم واولین شبِ حضورش تواین خونه رو بااجبار کنارِ من بودنش،خراب کنم...براش بالشی بردم،بخاري اتاق رو روشن کردموگذاشتم تا راحت بخوابِ...براش یادداشتی گذاشتم وخونه رو ترك کردم....انگاري نفس کشیدن برام لذت بخش تر شدهبود....حتی ترافیکِ طولانی هم نتونست حالِ خوبم رو خراب کنه....به شرکت رسیدم وبا روي خوش به خانم کریمی سلامدادم....سربلند کرد واحتمالا با دیدن صورتم که نشونه هاي درگیري روش خودنمایی می کرد متعجب نگاهم کرد کهخندیدم...هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صدایی که شنیدم باعث شد میخ بشم!-سلام!مات به درِ سفیدرنگِ اتاقم خیره شدم،اون؟اینجا؟مگه میشه این مرد یادش بیفته که کیانی هم وجود داره؟!مگه میشه؟!وقتی دوباره صداش به گوشم رسید برگشتم ودیدمش،مردي 52 ساله،باموهایی که جوگندمی شده بود،اخمیعمیق،چشمهایی طوسی وقدي کمی کوتاه تر ازمن...این مرد...این مرد اینجا چه می کرد؟وقتی داشتم مرهم پیدا میکردمبراي زخم هایی که بهم زده بود...انگاربازم نفسم رو گم کرده بودم....که حسین وحضورش به دادم رسید،کنارِ علیرضايِهمکار بود وروبه مرد موجوگندمی!:-به!سلام علیرضا خان!حال شما قربان؟قبل ازاینکه مرد روبروم جواب بده،علیرضا جواب داد:-حالت خوبه حسین؟ماکه همین الان...حسین خنده اي کرد وروبه علیرضاي همکار گفت:-نه رفیق..باتو نیستم،باایشونم...ودست داد بامردِ روبروم که برخلافِ همیشه که بامن اخم داشت،به اون می خندید.....یادم نمیاد علیرضايِ روبروم،هیچوقت براي کسِ دیگه اي جزمن اخم کرده باشه......علیرضاي روبروم،لبخندي زد به هم نامِ جوون ترش وگفت:-تشابه اسمی هم جالبِ،خوشحالم جوون رعنا وکاربلدي مثه شما هم اسمِ من...ازاین همه احترامی که براي علیرضاکمالی به کار می برد متعجب نشدم،همیشه این مرد اینطوري بود.....همیشه به جزبراي من...کمالی لبخندي زد ودستش رو فشرد،من همونطور مات مونده بودم....حسین کمی خودش رو بهم نزدیک کرد وبه طورکاملا حرفه اي،باآرنجش به پهلوم کوبید،به خودم اومدم ....لبخندِ سختی زدم وگفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵۶-خوش اومدي....بفرمایین....حسین نگاهی بهم کرد وباتعجب گفت:-چرا سروریختت اینه!؟لبخندِ دلقکانه ام رو ادامه دادم وگفتم:-چیزي نیست!ودررو بازکردم وکناري ایستادم تا داخل بشه...کمالی وحسین بعد ازخوش وبشی کوتاه با علیرضایی که خیلی دوست داشتماسمِ دیگه اي رو براش به کار ببرم مارو ترك کردن ونگاه نگرانِ حسین حتی وقتی ازم دور میشد به من دوخته شده بودومن اصلا توانایی این رو نداشتم که با لبخندي،اشاره اي بهش اطمینان بدم ازاینکه همه چیز خوبه!مردِ مبهوت کننده ي من،ازکنارم گذشت،هنوز سرپا وپرقدرت بود..باوجود نازي،چیز عجیبی نبود...پشت سرش داخل شدم ودر اتاق رو بستم،تکیه زدم به در.خریدارانه به اتاقِ کارم نگاه می کرد،پوزخند صدادارش شروعخوبی نبود براي گفت وگومون:-شلخته اس!وبا سر به میزکارم اشاره کرد که کمی از اثراتِ پرکاريِ دیروز به هم ریخته بود،به خودم جرات دادم وزبون باز کردم:-دیروز کمی سرمون شلو...نذاشت حرفم شکل بگیره وتند گفت:-نیومدم چرت وپرتات رو بشنوم!دهنم بسته شد،لب به لب بسته بهش خیره شدم که گفت:-اومدم تا ببینم این چیزایی که شنیدم درسته یانه؟!همونطور بهش نگاه کردم،نخواستم چیزي بپرسم که تیکه ي دیگه اي بارم کنه،من به اندازه ي کافی ازش نامهربونیدیده بودم،نمیخواستم خودم کاري کنم که خریدارش باشم،روبرم ایستاد ودست تو جیب فرو برد ومن خیره ي سینه يستبرش شدم،که کاملا مشخص بود نتیجه ي ورزش مستمرِ،که از منم بدنش ساخته تر بود،این مرد واقعا 52 سال سنداشت؟!زمزمه کنان،باهمون لحنِ توبیخ گرانه ي 27 سالِ گذشته ي زندگی ام گفت:-کلاغِ برام خبرآورده که.........دختر بردي خونه...تندي چشم به چشمش دوختم تا حرفی بزنم که گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٧-میدونی که اصلا وجودت برام مهم نیس..نفس کشیدن وبودونبودت برام مهم نیس...اصلا مهم نیس اونی که میبريخونه سالم باشه یا نباشه..هزار تادردومرض به جونت بندازه یا نه...براي من آبروم مهمِ....میفهمی؟نمیخوام پشت سرم،همهي اونایی که تورو به من نسبت میدن،بگن تو یه عیاشِ هرزه اي....ازاینکه براش مهم نبودم دلگیربودم..ازاینکه توي چشمم نگاه میکرد ومیگفت مهم نیستم...همیشه سوالم اینبود،چرا؟نتونستم چیزي بگم که ادامه داد:-اون کیه که بردي خونه ات؟هان؟نکنه ازاین خیابو....پریدم وسط حرفش،نمیذاشتم به ترانه ام تهمتی بزنه:-اون کلاغی که براتون خبر آورد ازهمه چیزخبرنداشته...اونی که بردم خونه ام...درواقع بهم افتخار داد و اومده خونه ام......مکثی کردم وتوي مردمک چشمهاش خیره شدم تا تاثیرحرفم رو ببینم،باصلابتی که ازم بعید بود بانگاه کردن توچشمهاشداشته باشم گفتم:-زنِ من.همسرم!یعنی حق ندارم همسرِ شرعی وقانونی ام رو خونه ام ببرم؟!ِِ طوسی رنگش کمی تنگ شد ولی هیچ واکنش دیگه اي نداشت....این مرد چطور میتونست ? سکوت کرد،مردمکانقدرخونسرد وبی تفاوت باشه؟چطور؟!بعدازمدتی که خیره ي من بود ومن زیراون نگاه جون کندم تا وا ندم،تاسر پایین نندازم،گفت:-که اینطور...که ازدواج کردي......باید باورکنم؟زمزمه کنان پرسیدم:-چرا نباید باور کنی؟چشمهاش بین چشمهام نوسان داشت،آهسته ترازمن گفت:-آره....دلیلی نداره باورنکنم....فقط چرا انقدر بی سروصدا....؟لبخندي زدم،یعنی براش مهم بودم؟یعنی می شد بعد ازاین همه سال...؟؟گفتم:-خب...راستش یه کم مشکل دارم که باید رفعش کنم...بعد یه عروسی بزرگ میگیرم...پوزخندي زد وکمی عقب کشید ودوباره بهم پشت کرد،نگاهم رو به کت وشلوار خوش دوختِ قهوه ايِ سوخته اي که بهتن داشت دادم.....بازهم ازخودم پرسیدم....این مرد 52 سالش بود؟پس چرا من بیشتر ازش احساس پیري میکردم..من چرااعتماد به نفسِ این مرد رو نداشتم؟چرا؟!باتمسخري که توي صداش موج می زد گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٨-فکر نکن برام مهمی ودوست دارم تو عروسیت باشم وازاین مزخرفات!فقط دوست دارم هرچه زودتر دهنِ یاوه گوها روببندي....فهمیدي؟حالم طوري بود که انگار مستقیم یه کاتیوشا رو به برجِ پایگاهِ نظامیِ وجودم کوبیده بود.....فکم منقبض شد،خواستمبازبپرسم چرا که بی توجه به من ادامه داد:-به هرحال...سعی کن به آدمايِ کم عقلِ اون دور و بر بفهمونی که زنتِ...میفهمی؟......بازهم پوزخند زد واین پوزخندهاش داشت دیوونه ام می کرد:-بی بی بفهمه عزیزدردونه اش بی سروصدا ازدواج کرده چه حالی میشه!به اینجا فکرنکرده بودم که وقتی علیرضا بفهمه،بی بی هم میفهمه ومسلما به اون راحتی که ازدست حسین راحتشدم،نمیتونستم ازدست بی بی ونصیحت ها واخم وتخم هاش خلاص بشم....علاوه براون،بی بی همه کسم بود.....هیچوقت دوست نداشتم اخم به صورتش بیاد به خاطرمن....باصداي لرزونی که ناشی ازحملات ناجوانمردانه اش بود گفتم:-چرا؟چرا با من اینطوري میکنی؟توکه برات آبروت مهمِ،توکه خدا رو قبول داري....توکه جلوش خم وراست میشی هرروز...چرا منو به عنوان پ..درآنی برگشت سمتم وسیلیِ محکمی به صورتم زد،حتی توجه نکرد که دقیقا دستش رو روي سمتی فرود آورد که کبودشده بود ،وفریاد زد:-خفه شو!حتی نگذاشت کلامی هم خودم رو بهش نسبت بدم..دردِ بدي داشت این همه بی توجهی....بد درد داشت!بد درد داشت که حتی نپرسید که چه به روزه خودت آوردي که این شده سروصورتت؟؟؟این مرد،بااین تیپ وقیافه،هرروز،صبح وظهر وعصر،جلوي خداوندش سجاده پهن می کرد ونماز میخوند واونوقت...اینطورمنو خُرد میکرد وعذاب میداد...این مرد چرا نمیفهمید من محتاج این نیستم که حمایت مالی اش رو داشته باشم؟منمیخواستم خودش ودستهاش رو داشته باشم ولی نمیشد...نمیخواست!!!صورتش خشمگین بود،نفسی پر ازحرص کشید وگفت:-نمیخوام دوباره بحث کنیم!دفعات قبل نتیجه اش رو خودت دیدي...دیگه حرفی دراین مورد نزن!منم حرفم رو زدم..همینکه شنیدي...لطفا گند نزن به آبروي من به اعتبارِ یه شناسنامه واسمی که هست ونیست توش!کنارم زد وبیرون رفت،بارفتنش آوار شدم روي زمین،چطورفکر میکردم امروز روزِ بهتريِ؟چطور؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۵٩دربسته شد ویک جفت کفش کنارم ایستاد وبعد حسین روبروم روي زانوهاش خم شد،نگران گفت:-کیانمهر؟لبخندِ تلخی زدم،کیانمهر؟اون مهرِ چسبیده به اسمم دیگه چی بود؟ وقتی که تنها چیزي که ازش محروم بودم،مهر بود؟بازوم رو گرفت و کمی فشارش داد ، آهسته تر گفت :- کیانمهر خوبی ؟ علیرضا چرا داد زد ؟جوابش رو ندادم . . . توان حرف زدن ازم سلب شده بود . نیرویی نداشتم که آرواره هام رو به حرکت بندازم . . . صدایینبود که به ارتعاش بندازه تارهاي صوتیم وحروف ادا بشه ازش. . . .بازوم رو برادرانه نوازش داد و گفت :- چی گفت بهت ؟ هان ؟ چی گفت که رنگت پریده ؟بی روح نگاهش کردم ، سرم رو تکون دادم ، انگاري دردِ چشمهام رو خوند ، دستش رو دور شونه ام انداخت و سرم روبه سینه اش تکیه زد و آروم گفت :-فهمیدم....فهمیدم رفیق....چشمهام رو بستم....سعی کردم به خودم مسلط بشم....بازم بلندبشم....شکستن ووصله پینه خوردن کارِ من بود....***ترانه:تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روي میزِ عسلی انداختم . . . . کلافه و عصبی از حضور توخونه اي که هیچ علاقهاي بهش نداشتم ، به سقف نگاه کردم .سکوتِ سنگین خونه عذابم می داد. . . . از دعواي دیروز و جنجالی که توکوچه درست شد...تا دادوفریاداي سام وکیان....تافریاد کیان مبنی براینکه زنشم...عربده هاي سام...نگاه هاي دردمندِ مادرم....صورتِ سرخ سام...حتی بیست وچهارساعتهم نگذشته بود واین سکوت خونه،که شاید باید نشان آرامش می بود ونبود،عذابم می داد....صدايِ زنگ خونه باعث شد نگاهم رو به سمتِ آیفونِ تصویريِ کنارِ در بدوزم....بازهم زنگ زد...کیانمهر که کلیدداشت...نداشت؟بلندشدم وسلانه سلانه به سمتش رفتم....چهره ي کیانمهر رو دیدم ومتعجب ازاینکه چرا باوجود کلید زنگ زده،در رو بازکردم....نخواستم فکر کنه منتظرش میمونم تا وارد خونه بشه...به سمت آشپزخونه رفتم وخودم رو مشغول شستن ظرفهايم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٠صبحانه کردم...چنددقیقه بعد صداي درِ ورودي نشون ازاومدنش می داد...به ساعتِ روي دیوار آشپزخونه نگاه کردم...یازده و نیم بود واون این موقع خونه اومده بود؟زمانی که کارمندش بودم شرکت ساعت دو و نیم تعطیل میشد نه الان ! صداش رو که ازپشت سرم شنیدم هینی کشیدموبرگشتم سمتش....صورتِ گرفته اش با جاي مشتهاي سام که حالا کبود شده بود نه حس دلسوزي تومن ایجاد کرد ونهمهرومحبت...فقط نفرت!این نفرتِ من،ازبدي هایی نبود که درحقم کرده بود،تنها ازپیشنهاد صیغه اش بود...تنهابه این دلیل بود که من خودم روفروخته بودم براي اینکه راضی بشه پول آزاديِ پدرم رو بده و من میدونستم مجد انقدر ثروت داره که میتونه مساعده يدرخواستی رو بده ولی اون....نخواست!!آهسته گفت:-میشه یه چایی بهم بدي؟دندونهام رو به هم ساییدم...چیزي نگفتم وبه سمتِ سماورِ همیشه فعال رفتم....استکانِ کوچیکی رو برداشتم باوجود اینکهتوهمین چند برخورد فهمیده بودم چايِ لیوانی میخوره.....چايِ کمرنگ ریختم باوجود اینکه میدونستم چاي پررنگمیخوره.....چاي رو روي میزگذاشتم که صندلی رو عقب کشید ونشست،نگاهی به استکانِ چاي کرد وگفت:-حداقل تو فنجون میریختی!صداش گلایه داشت ولی برام مهم نبود!نگاهی گرفته وتیره بهم انداخت وچاي داغ رو سرکشید که دل ومعده ي من بهجاي اون سوخت ! بلند شد و گفت :-براي ناهار صدام کن.....ردِ رفتنش رو نگاه کردم ولحظه اي پشیمون شدم ازاینکه چرا اینطور عذابش دادم...چرا باوجودِ اینکه غم توصورتش رودیده بودم بازهم روي اعصابش راه رفتم.....ویه چايِ دلبخواه رو ازش دریغ کردم....باوجودِ همه ي خشمی که ازش داشتم بازهم نمیتونستم دلسوزي ام رو نسبت بهش ازبین ببرم...من همیشه همینبودم!همیشه وتوهمه ي سالهاي عمرم،حتی وقتی خونی ترین دشمنهایی که داشتم هم زجر میکشیدن وزخم میخوردندلسوزيِ من فوران می کرد...این طبیعتِ زن بودنِ من ومهر ومحبتی بود که ازخونواده ام به ارث برده بودم....خودم رو بهچهارچوب درنزدیک کردم وبه راهی که رفته بود نگاه کردم....به درِنیمه بازاتاق خواب.....ازهمینجا هم نیم تنه اش مشخصبود....آهی کشیدم وعقب گرد کردم وبه کاري که مشغول بودم ادامه دادم....وتو ذهنم شخصیت مرموز این مرد رو مرورمیکردم...چیززیادي درباره ي خودش وخانواده اش نمیدونستم....درحقیقت هیشکس نمیدونست....جز حسین خیّام!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶١همونطور که برنج رو پاك می کردم،بادمجون ها رو آب پز میکردم،محتویاتِ شکم بادمجون رو آماده میکردم،بادمجونها رو شکم پرمیکردم،سرخشون میکردم...وحتی زمانی که توي دیس میچیدم،فکرم پیشِ این بود که من هیچی ازاینمرد نمیدونم!این مرد مرموز بود ومن به این فکر میکردم بااین نادونی ام نسبت به شخصیتش چطور میخوام عذابش بدم؟!میز رو چیدم...دوتابشقابِ سفیدِ چینیِ شیک....دوتالیوانِ شیشه اي،دو دوست قاشق وچنگالِ ساده وشیک ژاپنی دوطرفِمیز،حدالامکان دور ازکیانمهرِ مجد!پنجره هاي آشپزخونه روباوجود هواي سرد بازگذاشتم تاکمک حالِ هود بشه وبوي بادمجون سرخ کرده رو ازتوي آشپزخونهببره...سبزي رو توي سبدِ مخصوص گذاشتم..همینطور نون رو....پارچِ دوغ رو وسط میزگذاشتم....باخودم فکرکردم که من صبحکه یکی ازکابینتها روبازکردم ترشیِ لیته دیدم...دوباره کابینتها رو بازوبسته کردم وچشمم به چشمِ شیشه يِ متوسط ترشیلیته ي خوشرنگ افتاد!!!وکنجکاوي ام بیش ازپیش تحریک شد که کیمیايِ هنرمندي روکه آشپزخونه ي این مرد روحتی با سبزي هاي محلیِ شمالی پرکرده بود رو ببینم.....دوظرفِ کوچیکِ جدا ازهم ترشی ریختم وبراي هردست غذاخوري اي که چیده بودم گذاشتم...برنج رو تو دیس کشیدموبا دیسِ بادمجونها وسطِ میزگذاشتم....من براي کیانمهرمجد میزنمیچیدم،من براي احترام به خودم سفره رو آراسته پهنمی کردم..همیشه!وحالا...فرقی نداشت تو خونه ي مردي باشم که ازش متنفرشده بودم وباید میزمیچیدم.....نگاهی به میزکردم..خوب بود...مرتب ومنظم.....نفسی گرفتم وبه سمت اتاق خواب رفتم،تقه اي به درزدم،خواب بود،ازعمدبا صداي بلند گفتم:-مجد!ناهار آماده اس....وازعمد هم بود که اسمش رو صدا نکردم...من که قرار بود زیرِ دست وپاي این مرد له بشم..پس باسیاست له میشدم!!!رفتم وپشت میزنشستم....منتظرش نموندم وبراي خودم غذا کشیدم....مشغول خوردن شدم که باچهره اي خسته نشستونگاهی به میزکرد....لبخندي چهره اش رو روشن کرد وزمزمه کرد:-بودنت خیلی خوبه...چنگال رو محکم تو دستم فشاردادم تا تیکه اي نپرونم بهش...به جبرانِ چاي داغی که خورده بود من درعجبم چطورروده اش پیش کش،دهنش نسوخته!نیم نگاهی به سبد نون انداخت وگفت:-نون براي چی؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٢آه کوتاهی کشیدم به یادِ مادري که همیشه وقتی بادمجون شکم پر درست می کرد،نون هم وسط میگذاشت براي اینکهکامی بااین غذا نون میخورد...عادتِ مادرم رو به ارث برده بودم...آهسته گفتم:-فکر کردم شاید دوست داشته باشی بانون بخوري...وبعد بدون حرف به ادامه ي غذام رسیدم...آهسته مشغول شد...آروم میخورد.....بهترین موقعیت رو دیدم که ازش بپرسمدرباره اي خونواده اي که توش بزرگ شده بود:-اوم......چندتا...چند تا خواهر و برادر داري ؟پدرومادرت شغلشون چیه؟منم مثلِ خودش با لحن صمیمی صحبت میکردم ولی صمیمیتِ اون کجا وصمیمیتِ من کجا؟منتظرنگاهش کردم،به قاشقِ توي دستش خیره شد،آهسته گفت:-من همیشه تنها بودم.....همیشه....ابروم رو بالا بردم وناخواسته تند وتیزگفتم:-از زیرِ بوته که به عمل نیومدي!چشمهاش رو عصبی توچشمهام دوخت ومثلِ خودم گفت:-نه!قطعا پدرومادر داشتم ولی....ولی و سکوت !لبش رو جوید،چشمهاش رو بست وباز کرد،انگارداشت باخودش سبک سنگین می کرد که حرفی رو بزنه یانه....بالاخرهبعدازمدتی زبون بازکرد...:-من دوتا مادربزرگم رو دیدم.....یکی شون سالها پیش فوت کرد...یکی شون هم که...حقِ آب وگل به گردنم داره....بهغیرازاون...حسین خیام رو که میشناسی؟لیوانی دوغ ریختم وهمونطور که به لبم نزدیک میکردم با لحنی مثلا کنجکاو پرسیدم:-معاونِت؟سرش رو تکون داد وباصدایی گرفته گفت:-بهترین دوستمِ....تقریبا ازپنجم ابتدایی باهم بودیم......برادرمِ....به غیر ازمامانبزرگم،حسین همیشه کنارم بوده...حرفش رو تموم کرد وقاشقش رو به دهن برد وغذا رو بعد ازکمی جویدن خورد...نگاهم خیره ي سیبکِ گلوشبود.....حرکتش به معناي این بود که دیگه حرفی نمیزنم.....ومن بازهم تو خماري موندم...یعنی چی؟یعنی چی که همیشهتنها بوده؟یعنی چی که مادربزرگش حق آب وگل به گردنش داره؟یعنی پدرومادرنداشته؟یعنی یتیم بوده؟یعنی........م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٣نگاهی بهش کردم وسرم روبه خوردن یه قلپ دیگه ازدوغ گرم کردم وبه این فکر کردم که این مرد چرا انقدر مرموزِ ؟!***کیانمهر:نگاهم به ترانه بود که نگاهش به تلویزیون بود.....هنوز اخم داشت ولی احساس میکردم نرم ترشده......نه اینکه محبت کنه ! نه اینکه عاشقونه درآغوشم بگیره ، آرومتربود....کنایه نمی زد،طعنه نمی زد....سکوت کرده بود ومثه یه سایه آروم توي خونه می خزید وراه می رفت.....ومن مشتاقبهش خیره می شدم.....تشنه بهش خیره می شدم...اینکه باهام حرف بزنه...صدام کنه،خونه رو ازاین سکوت مرگبار بیرونبکشه...ولی...سکوت می کرد..شاید زیاد ازش انتظارداشتم...هنوز دلش پیش خونواده اش بود،هنوز فکرش درگیرِ پدرِ دربندوبرادرِ دردمندش بود...شاید هنوزفکرش پیش خواهر وبرادرکوچیکش ومادرش بود....ساعت از دوزاده گذشته بود که تصمیم به خواب گرفتم..امشب باید پیش خودم می خوابید،درهرصورتودرهرشرایط!دیکتاتور
بودم؟آره بودم!!دوست داشتم که درموردِ ترانه،دوست داشتنش وروح وجسمش دیکتاتور باشم وراضی بودم ازاین دیکتاتوري....بلند که شدم براي اولین بار تو این شب ، بهم نگاه کرد....ازوقتی با حال خراب، حسین منو فرستاد خونه ومجبورم کردکنار ترانه باشم....با اینکه مخالف بودنِ این دختر توخونه ام بود........وقتی چايِ کمرنگِ استکانی گذاشت جلوم ومن داغبالا کشیدم اون استکان کوچیک رو،وسوخت دهن ومعده وروده ام...تاوقتی که میزِ ناهار رو اونقدر دوست داشتنیچید،تاوقتی که براي شام،سفره اي توي سالن پهن کرد به بهانه ي دیدن سریال.....حتی یک بارنگاهم نکرد ومن ارادهاش رو بابت کنترل نگاهش تحسین میکنم...منی که هرلحظه نگاهم رو ازهر طرف میگرفتی تهش ختم می شد به ترانه!تشویش داشت نگاهش،ترس داشت نگاهش...انگاري یادش رفته بود برام اخم کنه،چشمهايِ قهوه اي رنگش رو درشتکرده بود ونگاهم می کرد....لبخندي زدم وگفتم:-وقتشِ بخوابیم!دستم رو به سمتش دراز کردم،نگاهش رو به دستم انداخت،لبش رو گزید،حتما فکر میکرد من امشب....!!حتی فکرش رو هم نمیکردم......دلم نمی یومد دست بزنم به دخترونگی هايِ دختري که دلش با من نبود.....تازه!من مگهباچند تا زن آشنا بودم؟ترانه تنها زنی بود غیرازمحارمم که انقدر بهم نزدیک شده بود!من بی تجربه تر ازهرچیزيبودم...علاوه بر این...من...من....آه کشیدم از فکرش.....نمیدونم ازتاثیرآهم بود،یانگاهم که دست لرزونش رو توي دستم گذاشت ومن ازسرديِ دستهاش یکه خوردم....زمزمهکردم:-چرا انقدر یخی تو دختر؟!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶۴صورتش سفیدِ سفید شد...ترسید ! دستش رو بالاآوردم وعمیق پشتِ دستش رو بوسیدم..چشمهام رو بستم ازاین آرامشِدلچسب....پشت دستش روبه گونه ام چسبوندم وزیرلب گفتم:-نترس ازمن دختر..من اگه دیو هم آفریده شده باشم،براي تو حاضرم فرشته بشم...بهش نگاه کردم که بابغض نگاهم می کرد...چی کارکنم ترست بریزه؟چی کار؟!آروم دست انداختم دور کمرش وبه خودم نزدیکش کردم، دستش رو که اسیربود بین انگشتهام رو روي قلبم گذاشتم،قلبیکه تند تند می کوبید،ترانه ساکت ایستاده بود،بعضی اوقات بیش از حد مظلوم می شد!دستش رو روي سینه ام فشردم وگفتم:-قسم به این تپشی که خدا داده واسه این قلب،قسم به محبتی که خدا آفریده واسه این قلب...کاري ندارم بهت...نترسازم دختر!دستش مشت شد روي قلبم،نگاهش رو زیر انداخت،صداي گرفته اش پنجه کشید رو اعصابم:-دیگه برام مهم نیس چی پیش بیاد....دست از دستم بیرون کشید ورفت سمتِ اتاق خواب،مات ایستادم ونگاهش کردم.بعدازچندلحظه به خودم اومدم وبه دنبالشرفتم....روي تخت درازکشیده بود وپتو رو تازیرگلوش بالاکشیده بود،پوفی کردم وگفتم:-ترانه؟جواب نداد،نگاهش کردم.....اگرخودش میخواست پس....قدم گذاشتم نزدیک تخت،بالا سرش ایستادم وگفتم:-ببین...من لولو خورخوره نیستم ! انقدرم حش___ نیستم که بایه کنارهم خوابیدن ت.ح.ر.ي.ك بشم که کار دستت بدم! پس خواهشا نترس !به جاي جواب،کنار کشید ورفت سمتِ دیگه ي تخت،راه برام باز شد،باتردید نگاهی کردم.....کمی پیشونی ام رو خاروندموبالاخره تصمیم گرفتم.....باید ترسش می ریخت یانه؟پتو رو کنار زدم وروي تخت درازکشیدم،چرخیدم سمتِ ترانه اي که تا می تونست ازم دوري کرده بود،دست درازکردموبازوش رو گرفتم وکشیدمش سمتِ خودم،صداي گریه ي ریزش می اومد ولی این دفعه من کوتاه نمی اومدم با ریختناون بلورهاي درخشان...سرش رو چسبوندم به سینه ام وموهاش رو بوسیدم،آروم زمزمه کردم:-خدایا....شکرت....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶۵چشمهام رو بستم وعطرحضورترانه رو نفس کشیدم،ترانه اي که آروم می لرزید،ولی من عقب نمیکشیدم براي کم شدناین لرزش.....ناخواسته عادت می کرد به حضورمن،به خودِ من!چشمهام گرم شد....بودنِ ترانه ازهرقرصِ خواب آور ومسکنی بهتره....***ترانه:هنوز توخودم مچاله ام..هنوز ترس تووجودمِ....ترسیدم ازش!ازاین مردِ ناشناخته....الان ، تواین تخت ، اینجایی که من توخودم جمع شدم مثه یه بچه ، بپرسی بارزترین حست بهمردي که تاصبح توآغوشش بودي چیه.....بیش از هرچیز میگم ترس!هرلحظه می ترسیدم ازاینکه این مرد یادش بیفته مردِ وغریزه داره که من مجبورباشم تحملش کنم....به روبروم خیره شدم ومرور کردم روزهایی که رسیدم به اینجا...تواین تخت....ساعتی که سام تصادف کرد ، ساعتی که پشتِ در اتاقِ عمل منتظر بودیم وبه پدرم خبردادن که مالش رو بالاکشیدن.....روزي که یکی یکی چک هايِ نا صادره ي پدرم،که معلوم نبود ازکدوم سوراخ سنبه اي شریکِ نامردش بهدست آورده بود،برگشت خورد....پدرم ثروتمند نبود اما روزگارسختی نداشتیم..پدرم یه کارگاه بزرگ نجاري داشت....با یهعالمه سفارش...روزگارِ خوبی بود...خیلی خوب!اما امان از روزي که قرارداد بست با یه به اصطلاح دوستِ قدیمی براي شراکت،شراکت برايِ تولیدِ مبلمان و مصنوعاتِچوبی......اینکه اون مرد ازکجا چک هاي امضا شده ي پدرم رو به دست آورد....حتی خودمون هم نمیدونیم ولی روزهايسیاهِ پاس نشدن چک ها واعصابِ خراب پدرم،ناله هاي مادرم،دردهاي سام وگریه هاي من،بغض هاي کامیار وسردرگمیهايِ ترمه رو خوب به یاد دارم....هرروز بافروختن چیزي سعی میکردیم جبران کنیم بدهی هایی که بدهیِ ما نبود....ازیک طرف دنبالِ شریکِ ناشریک وازیک طرف پرداخت چک ها براي بودنِ پدر....یکه پا پاسگاه،یک پا دادگاه....سخت بود روزها تاروزي که پدر کم آورد،ما کم آوردیم...خونه به اسم مادر بود وخدا روشکر که از روي سرمون سایه اشنرفت...که باشرایطمون آواره ي کوچه وخیابون ها می شدیم...پدرم خسته از این همه دویدن و نرسیدن رفت سراغِ قَدَرترین طلبکارش.....کارشون به کتک کاري کشید...پدرم زد وخورد!اما بیشتر زد...زد و سرِ مرد روشکوند...زد و دفتر مرد رو به هم ریخت...زد و دستش رو شکوند....وبراش حبس بریدن!دو سه تا از چک هاش هم رفت اجرا و به زمانِ بودنِ پدرم تويِ زندان اضافه شد....چه قدر من وسام ومادر به در ودیوار کوبیدیم براي درست کردن شرایط...براي گرفتنِ کسی که این بلا رو به سرمونآورده بود...براي رضایت گرفتن ازشاکی هايِ بابا....حتی کامی براي کمک خرج شدنِ خونه،تن به کار توي یه مکانیکیداد...سام عصبی بود ازاینکه کاري ازش برنمی یومد بایه پايِ صدمه دیده...روزگار فشار می آورد،جایی نبود که درخواستم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶۶نداده بودیم براي وام...نزول هم که تويِ مرام خانوادگی نبود......تنها راهم بود چشم دوختن به دفتر مدیرعاملِ شرکتیکه توش کار میکردم ، که شنیده بودم مرد ثروتمنديِ....که خوبِ،باصفتِ...ولی وقتی بهش گفتم ازمشکلاتم،درخواستمساعده دادم،درکمال وقاحت زل زد توي چشمهام وگفت:-بیا وصیغه ام شو،اونوقت همه جوره خونواده ات رو حمایت میکنم....سرخ شدم،سوختم،گر گرفتم تا نکوبم تو دهنش.....ولی.....هرچی خودم رو تاآسمون بالا کشیدم وتاعمقِ زمین فرو بردمهیچ راهی نبود جز قبول پیشنهادش....واین شد داستان تنفر من ازمجد...ازکیانمهرمجد.......من تمام تنفرهام رو رويِ سرِ کیانمهر خالی میکردم...یعنی میخواستمخالی کنم ولی بااین ترس چه کنم؟ازیه طرف شخصیتِ مرموز وناشناخته اش واز طرفِ دیگه،ترسِ اینکه من پنبه ام واون آتیش.....چه می شد سرانجام منواین مرد؟!ازجام بلند شدم،به زحمت ویا علی گویان....بینیم می سوخت،داشت اعتراض می کرد به اینکه چرا بغضت رو نگه داشتی؟چراگریه نمیکنی؟ولی حتی میترسیدم گریه کنم!تهدیدم نکرد،دست بهم نزد...ولی دستهایی که نیمه هاي شب نوازشگرانه روي موهام می نشست،بوسه هایی که گاه وبیگاه به پشتِ دستم می زد،بدتر از تهدید باعث ترسم شد!خدایا؛میترسم...دستم رو که رها نمیکنی؟ نه ؟ خدایا،امیدم به توئه ها!دستام رو محکم روي صورتم کشیدم،نفس عمیقی کشیدم،شونه هاي خمیده ام رو عقب کشیدم....به سمت دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم.هی پشت هم نفس میکشیدم تاقورت بدم بغضم رو،نمیخواستم گریه کنم...زور که نبود!نمیخواستم...رفتم سمت آشپزخونه ي شگفت انگیزش!کنارسماوري که بخار ازش بلند میشد ایستادم وبه دور وبرم نگاه کردم واز خودم پرسیدم،من اینجا چی کارمیکنم؟!چایی ام رو که خوردم،براي اینکه سرم رو گرم کنم توخونه اي چرخیدم که هیچ چیزش منو جذب نمی کرد،هیچ کدومازاین زیبایی هايِ گرون قیمتش.....خدایا،انصافِ یکی تواین خونه زندگی کنه ومن.....من چی؟خودت مگه نخواستی تران ؟ مگه خودت نخواستی بشی بره ي آماده براي گرگ ؟ بره اي که کبابش کردن وبا مخلفات تو سینی ، جلويِ یه گرگِ گرسنه قرارش میدن وهمیشه انعکاس برقِ لذتی که ازدیدنت میبره رو توچشمهاشمیبینی وهرلحظه منتظري که یه لقمه ي چپت کنه؟خودت نخواستی ؟ پس گلایه ي کمتر به هیچ جایی برنمیخوره دختر!هیچ جا!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٧آروم قدم برداشتم سمت اتاقها.....اصلا دلم نمیخواست فعلا دوباره پا تواون اتاقی بذارم که تا صبح مجبور بودم گرمايتنِ مردي رو تحمل کنم که نمیدونم کیه،چیه،مردي که مرموز بود برام....اتاق سوم رو که دیده بودم..اتاق چهارم هم قفل بود ولی....اتاق دوم....اتاقی که باید می دیدمش!پا که تو اتاق گذاشتم،تونظراولم یه اتاق ساده بود با کلی قابِ عکس.....دستهام رو پشت سرم،توگوديِ کمرم تو هم قفل کردم وسمتِ قاب عکس ها رفتم....بیش از سی تا قاب عکس که بالايهمه شون،عکس دو زن بود که شباهتِ عجیبی به هم داشتن....دو زن،یکی چشم سیاه ویکی چشم طوسی......یعنی یکیازاینها مادرِ کیانمهرِ ؟! ولی...سنشون براي مادرش بودن زیاد بود.....بیشترشبیه دوتا مادربزرگ بودن ولی چرا دوتا مادربزرگانقدرشبیه هم؟شونه اي بالا انداختم وسراغ بقیه ي عکس ها رفتم...عکس هایی ازیه خانواده....خانواده اي با دو پسر و دو دختر....یه زنو مرد که داد می زد پدر و مادرشونن ! مرد شباهتی باورنکردنی به کیانمهر داشت وپسر بزرگتر . . . . شبیه کیانمهربود .یعنی این مرد پدرش بود واین پسر خودِ کیانمهر؟ پس چرا میگفت من همیشه تنها بودم؟چرا؟!نگاه چرخوندم روي بقیه ي عکسها...همه همین بود.....شبیه این،ولی گذر زمان مشخص بود توي این تصاویر....سالها ردمینداختن روي چهره ي آدمها واین عکسهایی که انگار به ترتیب سال کنارهم قرارگرفته بود،مثه یه فیلم که یه گریمورماهر داشت.......برگشتم وپشت سرم رو نگاهی کردم،یکه خوردم!چرا اول ندیدمش؟!***کیانمهر:درمونِ این حسِ سرکش،این روحِ سیري ناپذیرم که دیشب،میونه هاي خواب مجبورم کرد بیدار بشم وبرم سراغِ اون دخترکه مظلوم خوابیده بود وبوسه هاي دیوونه وارم رو روي دستهاش بنشونم،وحالا پریشون باشم...فقط یه نفر بود؛یه زن!!پام رو روي پدال گاز فشردم،داشتم غیرقابل کنترل میشدم ، افسار فکر وعملم داشت ازدستم در میرفت وفقط اون بود کهمیتونست آرومم کنه،میتونست عقلم رو سرجاش بیاره...فقط اون!جلوي درِ خونه ي بزرگ وباشکوهی ایستادم،خونه اي که یه روز خوش توش ندیدم!!!یه ساعت....دستی کشیدم به پیشونی ام که روش عرق نشسته بود،تب کرده بودم یا اضطراب داشت مثه خوره وجودم رو می بلعید؟!نفس بکش کیان،نفس بکش تاآروم بگیري....سرتکیه زدم به پشتیِ صندلی ام،نگاه خیره کردم به درِ سفیدِ روبروم....مرگ یک بار وشیون یک بار...دست بردم سمت در وبابیشترین سرعتی که میتونستم ازماشین پیاده شدم تا ترس وتشویشنذاره که پا پس بکشم....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٨خودم رو رسوندم به در،به زنگهایی نگاه کردم که کنار هم بود وزنگِ دوم رو فشردم،کمی طول کشید تا صدايِ دوستداشتنی اش به گوشم برسه:-کیان؟تویی قربونت برم؟بیا تو فدات...بیا عزیز!لبخند زدم،وقتی این زن هست،دیگه ترس چه معنا داشت؟در بازشد،قدم تند برداشتم ورفتم سمتِ خونه ي گوشه باغِبزرگی که عمارتِ سفیدِ بزرگ مثه یه مروارید توش می درخشید؛ولی راهم رو کج کردم سمتِ همون خونه ي دوستداشتنی....به استقبالم اومده بود،پرواز کردم به سمتش،دستهاش رو برام باز کرد ووقتی تنم وروحم رو درآغوش گرفت....آروم شدم.....شونه ام روبوسید ومن گونه ي چروك شده اش رو بوسیدم،آهسته زیرگوشش گفتم:-بهم سرنمیزنیا قربونت برم.....صداي بغض دارش رو ازجایی زیرگوشم شنیدم:-من؟من بی معرفت؟تو نمیگی یه بی بی اي داري که چشم انتظارته؟که همه ي زندگیش تویی؟محکم به خودم فشردمش وسعی کردم شاد باشم:-اِ؟بی بی؟نزنی زیرگریه ها!دخترم انقدر لوس؟بابا وقت شوهر کردنت!کف دستش رو محکم روي کمرم کوبید وغرید:-بی حیا!ازم جدا شد ومن دقیق شدم روي صورتش،بی بیِ من شکسته شده بود،مادر بزرگی که توي دستاش نفس گرفتم وبزرگشدم،اونم دقیق نگاهم می کرد،آهسته گفت:-کیانمهرم،مادر ،علیرضا چی میگه؟فکرنمیکردم همین اولِ کار دست بندازه به یقه ام وسوال بپرسه....لبخند زدم وگفتم:-بریم تو بی بی،توضیح میدم برات.....بی بی آروم قدم گذاشت داخل خونه ومنم دنبالش...تمام سعی ام رومی کردم که نگاهم نیفته به عمارت عذابم....در رو بستم وبهش تکیه دادم،بی بی روي مبل نشست وگفت:-خب بیا اینجابشین وتوضیح بده ببینم!وبادست کوبید روي جاي خالی کنارش.....رفتم وجلوي پاش نشستم،زانوهاش رو بوسیدم وگفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٩-چی بگم بی بی؟چی بهت گفته که راستش رو بهت بگم؟؟دست کشید روي موهام،بوي بهشت توي بینی ام خورد ومن چشم بستم ازلذتش....آروم گفت:-گفته شنیدن دختر میبري خونه ات،اومده ازت پرس وجو کرده،گفتی زن گرفتی.....بدون من؟بدون اینکه از من اجازهبگیري بی بی؟دلت اومد؟چشم باز کردم ونگاه انداختم به چشمهاي سیاه رنگش که برق اشک توشون خودنمایی می کرد،دستش رو گرفتم ،بوسیدم وگفتم:-بی بی؟مگه بهت نگفتم گریه نکن؟میخواي جوونمرگم کنی که هی اشک میریزي ودلم رو خون میکنی؟!بی بی اخم کرد،صداش رو بالا برد وگفت:-زبونت رو گاز بگیر!لبخندي زدم به این همه نگرانی اش،بهش میگفتم؟میگفتم که چی کارکردم؟!چی کارمیکرد اگه بهش میگفتم؟بی بیهرچه قدر منو دوست داشته باشه ولی کاري رو که مخالف عقایدش باشه رو قبول نمیکنه.......لبم رو ترکردم وگفتم:-بی بی...من..خب میدونی؟من....من که....ازدواج نکردم...چشمهاش گرد شد،توپید:-پس چی کارکردي؟نگو که واقعا دختر بردي خونه ات!تند تند وباتشویش گفتم:-نه بی بی...نه قربونت برم...نه عزیزِ دلم...من...من....نفسی گرفتم وچشمهام رو بستم،بگم؟من همیشه راستش رو به بی بی گفتم...همیشه!زبون بازکردم وگفتم:-صیغه اش کردم بی بی.... نُه ماهه!چشمهام رو محکم روي هم فشردم،سخت تر ازهمه این قسمتش بود که باید بهش توضیح میدادم.....بالاخره به خودمجرات دادم وچشم بازکردم،خشمگین بهم زل زده بود،دستش رو بلند کردو . . . . .من براي اولین بارتوعمرم از بی بی سیلی خوردم......مات بهش خیره شدم.....بی بی هیچ وقت روم دست بلند نکرد،حتی یک بار!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٠انقدر توي عمرم ازاین واون خورده بودم که بی بی نوازشم می کرد به جاي تنبیه....ولی این سیلی.....بی بی زدي؟منِ خدازده رو توهم زدي؟!وقتی مبهوت بودنم رو دید،ترسید......حق داشتم مات بشم، نداشتم؟حق داشتم مات بشم از جاي ضربه اي که بی بی رويصورتم زد،بی بی هم ندید صورتم کبودِ؟بی بی هم ندید که یکی زدتم واون باید نوازشم کنه؟حق داشتم مات بشم ازضرب شستِ بی بی اي که تو عمرش نگفت بالاي چشمت ابروئه؟!باترس گفت:-کیان؟کیانمهر؟بی بی؟مادر چت شد؟حرف بزن قربونت برم..حرف بزن...درد داشت؟آخ بمیرم عزیز....زدم رويصورتت؟زدم روي کبودیت؟آره مادر؟چی شده عزیز؟چی شده؟هان؟کی زدت؟تند تند می پرسید....بی بی دیده بودي که صورتم کبودِ وزدیم؟آره بی بی؟!بازم حرف نزدم،انگاري زبونم سنگین شدهبود،ازهر کی سیلی میخوردم انقدر درد نداشت که از بی بی خوردم.....بی بی شونه هام رو گرفت وتکون داد،بلند وباگریه گفت:-کیانمهر؟حرف بزن بی بی!حرف بزن داري سکته ام میدي!لبهام رو به هم فشردم تابتونم ازهم جداشون کنم،بی بی ترسیده بود،این ازهمه مهم تربود...ازهمه چیز!حرف بزنکیان!زبونت رو تکون بده....زود باش!به زحمت،به سختی،به شکنجه دوکلمه حرف زدم:-خوبم بی بی!صدام گرفته بود،هنوز توشوك بودم،کسی جايِ من نبود که بفهمه مزه ي سیلی خوردن از کسی که تمام عمر فقط دستِنوازش کشید روي سرت چه قدر تلخِ.بی بی براي من همه کس بود....همه کس!سرم رو گذاشتم روي زانوش وبی اراده شروع کردم به گفتن،گفتم وگفتم..بی بی گوش داد ودست محبت کشید رويسرم...پنجه هاش رو توي موهام فرو کرد......دلم که خالی شد،همه ي حرفهايِ مونده روي دلم روکه گفتم،ساکتشدم....ساکت شدم تا مغزم آروم بگیره،تاسرم دیگه دام دام نکنه ازاین همه فکري که توش،توي هم می غلطیدن...پربودسرم ازفکر،ازتشویش،ازاینکه امروزچی میشه وفردا چی میشه؟خم شد وسرم رو بوسید،زمزمه کنان گفت:-چرا زودتر نگفتی عزیزکم؟چشم بستم،خسته شده بودم،سرم تازه ازاین همه فکرخالی شده بود،همه چی رو گفته بودم وراحت شده بودم،یه حسآسایش داشتم....دلم خواب می خواست،یه خوابِ راحت....!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧١آهسته جواب دادم:-چی میگفتم عزیز؟کدوم دختري حاضرمی شد بااین شرایط بامن ازدواج کنه؟کدوم دختر بی بی؟توکه میدونی من چهقدربدبختم،توکه میدونی هیچکس حاضرنیستم کنارم باشه بی بی.....شونه ام رو فشرد،چه قدر خوب بود بودنش...خیلی خوب بود...خیلی!باهمون صدايِ لرزون ازپیري اش گفت:-چه شرایطی مادر؟مگه تو چته؟تنت که سالمِ،خوش برو رویی پسرکم،شغل وآبرو هم که داري...چی نداري مادر؟پوزخند زدم،انقدرمشکلم براش کوچیک بود؟نفسی گرفتم وباغصه گفتم:-بی بی...کی میتونه با یه عمر
تنهایی کناربیاد؟کی بی بی؟سرم رو بلند کردم وخیره شدم به چشمهايِ پرآبش وگفتم:-میدونی چه قدر دور وبرش چرخیدم؟چه قدرسعی کردم بهم توجه کنه؟ولی بی بی اصن نگاهم نمیکرد،اصن به چشمشنمی اومدم بی بی....بی بی اخم کرد وباعصبیانیت گفت:-میخواستی چی کارکنه؟پاشه بیاد بهت بگه عاشقتم پسره!یا بپره بغلت وماچ وبوسه کنه وشبم تو جات باشه!مات ومتحیر ازاین تغییرلحن بی بی گفتم:-اِ!بی بی؟!اخم کرد وبینی اش رو جمع کرد،مثه همیشه که میخواست توبیخم کنه وگفت:-چته هی بی بی،بی بی راه انداختی!بلندشدورفت سمت آشپزخونه ومن نگاهم به قامتِ خمیده اش بود که چه روزهایی تنِ سرد ازحسرتم رو روي شونه اشمیذاشت وسعی میکرد بهم شادي بده،راضی ام کنه....ولی من....بی بی باهمه بودنش نتونست جاي همه ي نبودنم هام رو پرکنه....بی بی باهمه ي محبتش،باهمه ي بزرگی اش،با همهي دریادلی وعشقی که بهم می داد بازم فقط بی بی بود،مادربزرگم.....من بی چشم ورو نبودم،من نمک کور نبودم...منقدردونِ زحماتِ بی بی بودم وتاآخرعمرم غلامش ولی بعضی چیزها،فقط با خودشون پرمیشن...نه چیزِ دیگه اي...!با سینی اي که حاوي شیرینی وچاي بود ،برگشت.رويِ میزِ عسلی گذاشت وکنارم روي زمین نشست،پاهاش رو دراز کردوسرش رو به بازوم تکیه زد،یه شیرینی به دستم داد وگفت:-بخورننه،لاغرشدیا!همه زن میگیرن زیر پوستشون آب میره،بچه ي من لاغرترشده!خندیدم وگفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٢-آخ بی بی من قربون اون لپّاي گل گلیت،آخه این دختره سرجمع چهار روزنمیشه کنارِ منِ....سرش روبلند کرد ونگاهم کرد،جدي گفت:-کیان!کارت درست نبود....ازت کمک خواسته بی بی،به جاي اینکه باري ازدوشش برداري خودت هم شدي یه بار رويدوشش؟شیرینی رو خوردم ودستم رو دورش حلقه کردم،پیشونی اش رو بوسیدم وگفتم:-بی بی جون،قربونت برم.....اگه کارِ دیگه اي میکردم،ازدستم می رفت....بی بی،جونم براش درمیره ولی...ولی میترسمبفهمه رازهاي مگومو........ولم کنه وبره.....میترسم بی بی...بی بی بابغض دست کشید به گونه ام،لرزون گفت:-فکرکردینُه ماه تموم بشه...میمونه؟نه قربون چشمات برم....نمیمونه.......اون ازتو بدش میاد.بی بی داشت به روم می آورد تموم چیزهایی که خودم پس میزدم،ادامه داد:-تواونو از خونواده اش جدا کردي قربون دلت برم....تونذاشتی تصمیم بگیره براي زندگیش،هردختري دلش میخواد کهمردش بیاد وازخونواده اش اجازه اش رو بگیره وببرتش....نه اینطوري،نه یه جوري انگاري خریدیش!نمیمونه بیبی...نمیمونه قربون چشمهات برم...حرفهاي بی بی ترس مینداخت تو دلم،من آدم یه شکست دیگه نبودم،من آدمِ اینکه ازطرف ترانه پس زده بشم رونداشتم،سکته میکردم اگه ترانه هم منونمخواست....براي من این درد سنگین بود که ترانه....بذاره وبره...!سرم رو روي شونه ي بی بی گذاشتم ونالیدم:-نگو بی بی...نگو،اگه بره بی بی باید دنبالِ کفن ودفنم باشی ....بی بی ترانه بره،میمیرم...به والله میمیرم....شوخینیس،بلوف نیس....ترانه هم بره ونادیده ام بگیره......بی بی نادیده ام بگیره من تموم میشم...صداي گریه ي بی بی ام بلند شد،بین گریه هاش گفت:-نگو قربونِ قدوبالات...بی بی فقط تورو داره ها....نگو اینطوري...سربلند کردم ودست کشیدم به صورتش واشکهاش رو پاك کردم،سعی کردم صورتم رو کِش بیارم،بی بی که گریه میکرد انگاري زمینِ خدا برام کوچیک میشد.....سرم رو جلو بردم وگونه اش رو بوسیدم وگفتم:-مگه بهت نگفتم گریه نکن....گفتم یا نگفتم عزیزدلِ من؟دستهاش رو حلقه کرد دورکمرم،حلقه که نه،روي پهلوهام گذاشت،سربه سینه ام تکیه زد وگفت:-چی کارکنم..دلم خون میشه میبینم هیشکس رو نداري.....هی مادر...هی...کجایی سوسن؟کجایی خواهر؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٣سوسن....عزیزِ عزیزم....سوسن مادربزرگِ دیگه ام بود،کسی که یه عمر عزیزصداش می کردم،خواهر سمیه،بی بیِخوبم....من اگه این دوتا رو نداشتم چه می کردم؟گونه ام رو رويِ موهايِ حنا گذاشته اش کشیدم،کمی که گذشت غرغرکنان گفت:-ماشاءالله دورکمرت انقدر زیادِ نمیتونم بغلت کنم...خو مادر چیه این همه سفتی!؟!خنده ام گرفت،انگارنه انگار همین چند لحظه پیش مثه ابربهارگریه میکرد.....دستهام رو دوطرفِ صورتش گذاشتم وگفتم:-یعنی چی سفتم بی بی؟چرا فحش ناموسی میدي آخه؟بی بی چشمهاش رو گرد کرد وازبازوم نیشگون گرفت،ولی چیزي به دستش نمیومد،غرغرکرد:-اینا!میگم سفتی یعنی این!این چیه؟هرچی میگیرم،هیچی توانگشتم گیرنمیکنه...اینجا رو نگاه..وبعد بادست به سینه ام کوبید،خنده ام گرفت،انگشتش رو فرو کرد توسینه ام وبعد باخشونت گفت:-بیا!انقدر رفته هامبل و درتل زده عینِ دیوارشده!حیف نبود اون تن وبدن،اینجوري میگرفتیش!گوشت داشت مثه گوسفند!صداي قهقهه ام توخونه پیچید،خدایا شکرت بابت بی بی!محکم بین بازوهام گرفتمش وبه خودم فشردمش،بادست بهبازوم زد وگفت:-اوي اوي خفه شدم پسره ي نره غول،به جاي من برو زنت روفشاربده!بلندترخندیدم،بین خنده هام گفتم:-بی بی داري خطرناك میشیا!چیه؟خواستگار اومده من خبرندارم؟!سرخ شده ازخنده رهاش کردم،بی بی همین بود...همیشه راهی داشت براي خندوندن من،خودش هم میخندید.زیرلبآهسته گفتم:-قربونِ خنده هات برم من بی بی...نفسی گرفت ودستی به موهاش کشید،آهسته گفت:-مادر یه کم ول کن اون وزنه پزنه ها رو تا این گوشتت نرم بشه،به خدا زنت میل نمیکنه بیاد تو بغلت!لب گزیدم وباابروهاي بالارفته گفتم:-بی بی توروخدا!اخم کرد وتوپید:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۴-چی چی رو تورو خدا!ازهمون روزِ اولی که حسین نشست گفت پاشو بریم باشگاه من راضی نبودم..بیا حالا میخوام یهبار بازوت رو گازبگیرم،هرکاري میکنم نمیشه!بازهم خندیدم،بی بی نزدیک هشتاد سال سن داشت وهنوزم مثه یه دخترشیطون سربه سرم میذاشت.شیطون گفتم:-بی بی توکه نمیدونی چه قدر دخترا عاشق همین عضله ها میشن..تورو خدا نگاه!!آدم اصن عشق میکنه سیکس پکمنومیبینه! ! میخواي یه دور پیراهنم رو دربیارم فیض ببري؟!توي صورتم برّاق شد وبادست به صورتش کوبید وگفت:-بی حیا!!نگاه چی میگه به من!!آروم خندیدم وگفتم:-الهی فدات شم من که عضله ندارم انقدر حرص میخوري...دوهفته یه بارمیرم باشگاه یه تنی سبک کنم؛نمیرم واسهخودم هیکل بسازم که.بی بی دستِ بزرگم روبین دستهاي چروکیده اش گرفت وپشت دستم رو نوازش کرد وگفت:-خودت هم نخواي بل و بازو پیدا کردي...بی بی یادت نره واسه خودت اسپند دودکنیا .... میترسم چشمت بزنن قربونقدوبالات....دستم رو کمی فشرد وباز باصداي گرفته اي گفت:-من که میدونم چرا هی میري باشگاه...فکرمیکنی من این همه سال نفهمیدم،باشگاه رفتنت،مطربیت،درس خوندنت،صبتاشب سرکاربودنت واسه اینه که فراموش کنی؟ها ننه؟فکر کردي نمیفهمم بی بی به قربونت؟فکر میکنی نمیفهمم همهي حرصت روسر کیسه بوسک واون میله پیله ها خالی میکنی؟چیزي نگفتم ونگاهش کردم....بی بی راست میگفت،من همه ي این سالها،براي پرکردن تنهایی هام،براي فراموش کردنعقده ها وحسرت ها وبراي فراموش کردن بزرگترین عیبِ یه مرد،به هرکاري دست زده بودم.....ازصبح کله ي سحردرسخوندن گرفته،تاخوندن،ساززدن، باشگاه رفتن،شاگرد مکانیک شدن،کارآموزي رفتن،پیش خدمتِ رستورانشدن،ایرانگردي،کوهنوردي... ولی وقتی یه دردي بچسبه بیخِ قلب،هرکاري کنی،زمین وآسمون رو به هم بدوزي بازهمیادت نمیره که یه چیزي اضافه تو وجودت،روي دلت سنگینی میکنه.آه کشیدم وسرم رو روي پاهاي درازشده ي بی بی گذاشتم وباحسرت گفتم:-برام لالایی میخونی بی بی؟ازهمونایی که مامانا واسه بچه هاشون میخون....میخونی بی بی؟هیچ نگفت،دست کشید بین موهام،ناخن هاي کوتاهش رو روي پوست سرم کشید وبالاخره باصدايِ مهربونش شروع کرد: لالالالا که لالات می کنم مننگا بر قد و بالات می کنم منلالالالا که لالات بی بلا بادنگهدار شب و روزت خدا باد***

ترانه:هنوزم نشسته بودم کنارش....کنارِ یک گیتار، یک تار و یک سنتور...روي زمین ، یک گوشه ، روي یک گلیمِ پر از اسلیمی، یک سجاده بود...یک سجاده ي دستبافِ فرش....هنوزماتِ این سجاده بودم...سجاده اي که شک داشتم براي کیانمهرباشه...ولی بودنش تواین خونه هم برام عجیب بود....این سجاده ، با این مُهرِ کربلا واین تسبیح شاه مقصودي چه میکرد وسطِ این خونه؟وسطِ خونه ي مرد مرموز؟کیانمهرِ مجد کی بود؟چی بود؟خدایا این مرد کیه که سرراهم قراردادي؟خدایا،میخواي چی رو به من ثابت کنی منو اینجاآوردي؟دوباره نگاه کردم به مُهر.....خدا؛این مفاتیح واین قرآن کوچیکِ جیبی،که بینِ کتابهاي این مرد می درخشه اینجاچی کارمیکنه؟خدایا،اگه کیانمهر اون چیزي نباشه که من فکرمیکنم،حتی ازمتنفربودن ازش هم میترسم!خدا من میترسم،خدا منو تواین دنیا چرا ول کردي؟!دلم تنگِ براي مادرم وغرغرهاش...دلم تنگِ براي دعواي کامیار وترمه...دلم تنگِ براي سامیار...براي مردونگی وبرادري اش....دلم خیلی وقتِ تنگِ براي بابام.....هنوز خیلی نیس زدم بیرون ازاون خونه به خواسته ي مجد،ولی دلم...تنگِ خدا!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶بی اراده سَر خم کردم وپیشونی چسبوندم به مُهر وهق هقم اتاق رو پرکرد،تسبیح رو چنگ زدم وباگریه گفتم:-خدایا ..... خدایا به کی گلایه ات رو بکنم ؟ خدایا ....سرِ نماز،سرِ غیرِنماز...خدایا تومسجدت ، توغیرِمسجدت....خدایا رويِزمینت،زیرِ زمینت...خدایا توآسمونات همیشه به فکرتم...همیشه باهات حرف میزنم...خدایا دلم تنگِ....خدایا دلم پرِ....پُرِازغصه،پرِ ازنفرت...خدایا من نمیخوام متنفرباشم....خدایا من نمیخوام دلم سیاه باشه.....بشنو خدا.......دستم به دامنتخدا....میگی بخونین منو،جوابتون رو میدم....خدا من که ضجه میزنم...پس کو جوابت الله؟کورحیم؟خدا،رهام نکنی یه وقتکه با سر بخورم زمین....خدا جون....قربونت برم خدا....به دادم برس....منو جدا کن از این چاله،بکش بیرون ازاینچاه....میترسم خدا....متنفرم خدا،دل زده ام خدا.....سربلند کرد وازلايِ پنجره ي اتاق خیره شدم به آسمونِ گرفته ي پاییزي وضجه زدم:-خسته ام خدا....خسته ام!توخودم مچاله شدم،صورتم رو رويِ سجاده کشیدم.....خیره شده به دونه هاي تسبیح توي دستم،به کی پناه ببرم ازشرّبدي ها؟به کی جز خودت خدا؟به کی...؟صداي ساعتِ گوشیم،نشون ازاین میداد که ساعت یک وربعِ....گوشیِ من همیشه یک وربع زنگ میخورد براي اینکه برمسراغِ اخبارورزشی....هه!چه دلِ خوشی داشتم من یه روز....هرروز راس این ساعت،اگه خونه ي خودمون وفامیل هابودم،میخِ تلویزیون میشدم براي شنیدن این خبرکه کدوم تیم چندتا زده به اون تیم؟که کدوم تیم والیبال پنج ستِ بازيرو برده...که کدوم تیم کشتی برنده ي هفته ي چندم لیگ شده؟حالا چی؟کو اون دختر؟من اینجاچی کارمیکنم؟توخونه ي این مرد؟این مرد کیه؟نسبتش بامن چیه؟شوهرم؟شوهر هم مگه زوري میشه؟من زیرِ این سقف،توي آغوش این مرد چی کار میکردم؟آه کشان بلند شدم تاصداي زنگِ گوشیم رو خفه کنم....پاکشان رفتم سمتش،خاموشش که کردم،تازه یادم افتاد منصبحانه نخوردم وناهاري هم نیست......سرك کشیدم به یخچال،هنوز اشکهام بی صدا میریخت،ولی هق هقی نبود،زارياي نبود...فقط اشک بود واشک!تخم مرغی سرخ کردم وآروم خوردم..اشکهام بند اومده بود وفقط گه گاهی آه می کشیدم...احساس میکردم تنم بوگرفته...بوي کیانمهر رو!چنگ زدم به حوله اي که ازخونه ي پدري آورده بودم،رفتم سمتِ حمومی که صبح دیده بودمش...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٧آب به تنم میخورد ومن نفس میکشیدم....انگاري روحم شُسته می شد.....چشم میبستم به دنیايِ دورم وآب رو باتمومِوجودم پیوند میدادم...قطره هاي آب که دست میکشیدن روي تنم،انگاري اثرِ کیانمهر رو ازم میبردن.....خسته بودم،روحمسوهان کشی شده بود این چند روز.....ازبس باسام گفتم،بامادرم گفتم،باترمه گفتم،باکامیارگفتم،باکیانم هرگفتم..باخودمگفتم،با خدا گفتم....تکیه زدم به دیوار وسریدم پایین،پاهام رو درازکردم.....خیره شدم به دوشِ بالاي سرم که آب رو مثه بارون میریخت رويسرم....ازتهِ ریه ام نفس گرفتم،یه نفسِ عمیق که انگاري دوباره روح اومد تو تنم....انگاري یادم آورد که من خیلی فرق میکنم با اینی که هستم،بااینی که نشون میدادم...چرا فراموش کردم کی ام؟چرافراموش کردم که نباید ضعف نشون بدم؟من نمیشکستم،من به این راحتی نمیشکستم،من براي شکستن آفریده نشده بودم،من قوي بودم...من یه دختر بودم کهیاد گرفته بودم باید روپام وایستم....من لوس وبچه ننه نبودم..براي من توزندگیم بیشترازهرچیزي خانواده ام مهم بود،حالاکه تن داده بودم به این سرنوشت براي خانواده ام،تحمل می کردم ونمیشکستم جلوي سرنوشت....این چیزها نمیتونستمنوخم کنه....شونه هام رو پدرم دست کشیده بود،مادرم بوسیده بود،این شونه ها به این راحتی خم نمی شد!!!!موهاي خیسم رو توي هوله پیچیدم،براي خودم چاي ریختم وکناربخاري به دیوارتکیه زدم....به بخارچاي خیره شدم وبه این فکرکردم که اگه قرار براین بشه که بی کارتواین خونه بشینم،زیاد وقت نمیبره تاعنانعقل ازکف بدم ودیوونه بشم...آروم آروم چایم رو نوشیدم....قدرت که گرفتم،گرما که تووجودم نشست بلندشدم وموبایل به دست،توي دفترچه ي شمارههام دنبالِ شماره ي کسی گشتم که میتونست بهم کمک کنه....بادیدن شماره اي که زیادي غیر رند بود لبخند به لبم نشست،بعدازچندبوق بالاخره جواب داد:-بگو که چشمام درست میبینه!خندیدم،این مرد همیشه بمبِ انرژي بود براي من....آروم گفتم:-نمیدونم منتظرکی بودي...ولی من که درست گرفتم!سوتی زد وبعد خندون گفت:-ترانه جان!عزیزم.....پیشرفت کردیااا!چی شد سراغ ما روگرفتی؟!کنارپنجره ایستادم وبه بیرون نگاه کردم،نمیخواستم کارمون به شوخی وخنده پیش بره......حسش رو نداشتم که مثهگذشته ها،باهاش پابه پا پیش برم وشوخی کنم وسربه سر بذارم...مثه زمانهایی که بی غم بودم،مشکل نداشتم،انگاري غموسختی واسه همسایه بود.....زمزمه وارگفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٨-نگو که سام بهت نگفته من چی کارکردم.....سکوت پیمان مهرتایید میزد به فکرهام...مگه می شد پیمان وسام،حرف نزنن ازخونواده هاشون به هم؟اونم خانواده ايکه به واسطه ي یه زن ومرد به هم متصل می شد....؟صداش جدي شد:-خب که چی؟بیام بهت مدال شجاعت بدم بانو؟اخم کردم،پیمان حق نداشت مواخذه ام کنه...اون حق نداشت،اون فقط پسردایی ام بود:-نه آقا!مدال شجاعت رو بزن به سینه ي خودت دخترا خودشون رو جر بدن برات....ازت کمک میخواستم که پشیمونشدم...غلط بکنم دیگه ازت کاري بخوام!خواستم قطع کنم که صداي عصبی اش باعث شد فقط گوشی رو دم گوشم نگه دارم وبهش گوش بدم:-دِ لامصب انتظار داري چی کار کنم وقتی میشنوم ناموسم قرار گذاشته سرآبرو وعفت اش تاپول بگیره....هان؟دوستداري بیام وسط واسه ات بندري بیام؟باقرِ کمر موافقی دختر عمه؟حرف نزدم،سکوت بهترین پاسخ بود براي پیمان.....جواب میدادم که بحث بالابگیره وهی من دلیل بیام وهی اون رد کنه؟سکوتم رو که دید؛خودش گفت:-خب حالا امرتون بانو؟لبخند زدم وبازسکوت کردم،کلافه گفت:-تراااان!!!نذار پاچه گیربشم!خندیدم وگفتم:-تازه بشی!؟پس تا الان چی کارمیکردي؟!خندید،پیمان خنده هاي نابی داشت...پیمان پرِ شادي بود،هرجاکه بود،شادي می برد،حتی اگه بدترین شرایط رو داشتهباشی.....نفسی عمیقی کشیدم وگفتم:-چند تا کارِ کامپیوتري جور کن برام،که توخونه بتونم انجام بدم....صداي پوزخندش رو حتی ازپشتِ خطوط تلفن هم میتونستم بشنوم:-چرا؟مگه آقاتون بهت خرجی نمیده؟پرحرص غریدم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٩-پیمان!-خب بفرمایین بانو!آهی کشیدم وگفتم:-حوصله ام سر میره...میخوام سرم رو گرم کنی.....میتونی کاري کنی یانه؟لحظاتی سکوت کرد،فکر میکرد....همه ي کارهاش حساب شده بود....بعد از حدود یک دقیقه گفت:-ببین ترانه،من برات یه چند تا کارِ سبک میفرستم،با یه لب تاپ خوب....فکرکنم اینطوري بهتره...چون فک نکنمتمرکزکافی داشته باشی که بتونی ازپس پروژه هاي سنگین بربیاي....این هم خوب بود،برايِ سرگرم کردنِ من گرفتارِ بی کار خوب بود.....لبخندي از رضایت زدم:-آي جونم!مرسی......راضی ام ازت پیمان جون!خنده اي کردوگفت:-باش تا اموراتت بگذره بانو....امري بابنده نداري؟آدرس این خونه اي که به اسارت رفتی رو بفرست،بعدازمحموله رو بگیر!بازهم صداي پرحرص من بود که سرِ پیمان آوار شد!!!!!***توي خواب وبیداري بودم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم،چشم بازنمیکردم،غیرازکیانمهرمج د چه کسی میتونستباشه؟بوسه اش که روي پیشونی ام نشست تنها کاري که تونستم بکنم این بود که دستهام رو مشت کنم وتامیتونم فشاربدم تابدنم نلرزه.دستهاش که یکی زیرپام ویکی زیرگردنم رفت وبلندم کرد،باعث می شد بغض کنم!من دوست نداشتم..دوست نداشتم دستِ کیانمهر روي تنِ من باشه.....سخت بود برام!آخه کی درك می کرد؟کی؟روي سطح نرمی فرود اومدم که بی شک تخت بود......حس کردم ازم دورشد...نفس راحتی کشیدم..چشمهام رو نیمهبازکردم وتو تاریک روشنِ اتاق که ناشی ازچراغهايِ روشنِ سالن بود،دیدمش که سربه دیوارتکیه زده.نگاهی به من کرد وبعد بیرون رفت،چشمهام رو کامل بازکردم ونفس گرفتم.پتو رو تازیرگلوم بالاکشیدم،سروصدایی نمی اومد...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨٠یادِ روزهايِ خوشِ گذشته ام به خیر.همیشه،آخرشب ها،کنارهم می نشستیم وفیلم می دیدیم....سام وکامی سربه سرمن میذاشتن وترمه اون وسط فقط چرتمیزد!کی باعث وبانی این جدایی شد؟شریکِ نامرد پدرم؟طلبکارهاش؟یا کیانمهرِ مجد؟بیشترسرم رو توي بالش فرو کردم،یعنی امشب هم میخواست کنارمن باشه؟چنگ زدم به روتختی ونالیدم:-نه...نمیخوام...به والله عذاب بود کنارِ یه مردِ غریبه بودن.......به کی میگفتم؟مثه جنین تو خودم جمع شدم وچشم دوختم به در......ولی تازمانی که چشمهام ازبی خوابی روي هم اومدن،تواتاق پیداشنشد......***بیشترروي تصویرِ سه بعديِ دوست داشتنیِ روبروم تمرکزکردم.....کمی سرم رو کج کردم تااززاویه ي دیگه اي نگاهشکنم.خوب بود...همونی بود که پیمان خواسته بود......-این چیه؟سرم رو بامکث بلند کردم،چشمهام رو بستم،من این مرد رو یادم رفته بود!کیانمهر!جوابش رو باید میدادم؟احتمالا!چشم بازکردم ومردِ چشم طوسیِ مرموزِ روبروم رو دیدم که بااخم بهم نگاه می کرد،مثلِ خودش طلبکارانه گفتم:-چی چیه؟بادست لب تاپِ اِیسِر رو بروم رونشون داد وگفت:-این!تکیه زدم به مبل وگفتم:-فک کنم انقدر رشد عقلی داشته باشی که بدونی این چیه.لبهاش به لبخند باز میشد که جمعش کرد،ابروهاش رو بالاانداخت وگفت:-خب مسلما من میدونم این چیه،ولی سوالِ من اینه،این توخونه ي من چی کارمیکنه؟!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨١کلافه پوفی کردم،مرد انقدر سِمِج؟!کنارم که نشست باچشمهايِ درشت شده نگاهش کردم،نگاه به تصویرِ روبروم انداخت وگفت:-تصویرسازي ازپلِ ماکارونی؟!خدايِ من!ازبیکاري زده به سرت؟!نگاهی چپ چپ بهش انداختم،این مرد چه می فهمید که صبح تا شب بی کارموندن تويِ خونه اي که هیچ علاقه ايبهش نداري یعنی چی؟!وتو دلم به حسابِ پیمان هم رسیدم بااین کارهايِ سبکش!طرح هايِ دانشجویی مسابقاتِ علمی رو که دانشجوها مایلبه انجامش نبودن رو براي من فرستاده بود.....دست بردم سمت لب تاپ وبستمش،کمی خودم رو ازش دور کردم ومایل شدم به سمتش،آهسته وباکمال خونسرديگفتم:-نه،نزده به سرم...ولی فکر نکنم که شغلِ من ربطی بهت داشته باشه مجد...صورتش رو نزدیکم کرد وبااخم گفت:-اِع؟مطمئنی؟.......درضمن!من اسم دارم....چندمین بارِ که دارم بهت یادآوري میکنم ترانه؟دندونهام روبه هم فشردم.خدایا؛چطوري ازت تقاضاي صبرکنم؟نیم نگاهی به چشمهايِ بَرّاق روبروم انداختم،به چشمهایی که می خندید....من براش سرگرمی بودم؟یه نوع تفریح؟بی شک که بودم!وقتی هرشب توي تختش می لرزیدم واون مثه یه خرس!می خوابید،وقتی هرروز مجبورم می کرد براششام بپزم،وقتی مجبوربودم براش ادايِ یه زن رو دربیارم.........غیرازاین بود که داره بااذیت کردنم تفریح میکنه؟!زبون روي لبم کشیدم وگفتم:-درسته...یادم رفته بود جناب کیانمهر.....محض اطلاعتون،این یه کارنیمه وقتِ که توي خونه انجام میدم تا ازبی کاريوتنفر نَمیرم!اخم کرد...همین رو میخواستم....من نمیخوام توي چشمهام زل بزنه واون مردمکهاي طوسی بخندن!بهم خیره شد...دقیق شد؛داشت کنکاش می کرد صورتم رو.....چی میخواي بفهمیِ مردِ مرموزِ منفورِ چشم طوسی؟چیمیخواي بفهمی مَرد؟؟سرش رو آهسته تکون داد وعقب کشید،تکیه زد به مبل وچشم بست ،زمزمه کنان گفت:-امشب مهمون داریم....خیلی برام عزیزِ.....خیلی!چشم بازکرد وسرش رو همونطورچرخوند سمتِ من وگفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨٢-توهم باید باشی....یعنی اصلِ این مهمونی به بودنِ توئه.باتعجب نگاهش کردم،مهمون؟چه کسی؟مهمون؟توخونه اي که من بودم؟من رو چی میخواست معرفی کنه؟چی تو ذهنش می گذشت؟چی؟ازبینِ لبهایی که از شدت ترس خشک شده بود گفتم:-مَ....مَن....من چی کارباید بکنم؟خندید،مهربون خندیدولی این مهرومحبت بهم نمی چسبید.....دستم رو گرفت،تمام تلاشم رو به کار بستم که دستم روعقب نکشم،آروم گفت:-توهیچی....فقط اگه میتونی یه شام بپز...ومرتب باش...همین!دندون روي هم فشردم،لب گزیدم،اگه ازش نمیپرسیدم دلِ کوچیکم می ترکید،آهسته گفتم:-من رو چی معرفی کردین؟دستم رو فشرد وآهسته،مثل خودم گفت:-تو همون چیزي هستی که باید باشی!میفهمی؟تو..........وسکوت کرد،بعد ازاینکه کمی توي چشمهام خیره شد بلند شد.قبل ازاینکه توي اتاق بره،لحظه اي ایستاد وپشت به من گفت:-برات لباس گرفتم،توي اتاقی که شب اول خوابیدي هست....ورفت!!!نفس عمیقی کشیدم وبهت زده به روبروم خیره شدم....چی داشت اتفاق می افتاد؟من کجا ازجریان زندگی عقب موندهبودم که نمیتونستم جمعش کنم؟من کجا یادم رفت که باید باشم ونبودم وحالا اینطور مونده بودم تو سروسامون دادن بهاوضاع زندگیِ خودم وافسارِ زندگی ام دستِ یکی دیگه بود ومن فقط مترسکِ خیمه شب بازي بودم؟!تاشب....کاري نکردم جز اینکه چپ برم وراست بیام وفکر کنم که چی به چیه؟چه اتفاقی می افته؟چی قراره بشه؟به سختی تونستم چیزي درست کنم،جمع کردنِ ذهنِ آشفته ي من آسون نبود...این مغز داشت می ترکید ازهجومافکار...نیاز داشت درش رو باز کنم وهرچی توشِ خالی کنم وبعد......راحت زندگی ام رو بکنم که نمیشد لعنتی!به سختی لباسی رو که برام خریده بود پوشیدم...کت وشلوارِ کاربنی وروسري اي همرنگش....باید بهش تبریک میگفتمبابت سلیقه اش توي انتخاب لباس؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨٣مدام نفس هاي کوتاه وعمیق میکشیدم،انگارِ نفس هام هم ازدستم خارج شده بودن...سري به آشپزخونه زدم،همه چیزمرتب بود...ظاهرا همه چیزمرتب بود!صدايِ دربلند شد وبعد ازاون صدايِ کیانمهر:-ترانه؟ترانه جان؟کجایی خانم...مهمونامون اومدن....چشم بستم وتا 20 شمردم...شمردم تا صبرکنم وزخمِ زبون نزنم....لبخندي مسخره به لب زدم وازآشپزخونه بیرون رفتم کهدر بدو ورود،چشمهام با چشمهايِ زنی جوون گره خورد....!!این زن کی بود؟این زنِ سپیدرويِ چشم سبزِ مومشکی کی بود که کنارکیانمهرِ مجد ایستاده بود؟صداي کیانمهر نگاهِ خیره ام رو ازرويِ زن برداشت:-کیمیا خانم...ایشونم که ترانه جان!پس مجهولِ بزرگِ این روزهام کشف شد!کیمیا این زن بود؟به حق که کیمیایی بود براي خودش!لبخندي زدم وگفتم:-خوش اومدین...به سمتش رفتم ودوستانه دست درازکردم،سیاستِ زنانه ام روباید به کارمیگرفتم...قطعا این زن چیزهاي زیادي ازکیانمهرِمجد می دونست...دست هم رو فشردیم،تازه متوجه مردي شدم که پشتِ سرکیمیابود،لبخندم رو ادامه دادم وگفتم:-خوشحالم میبینمتون جناب خیام.حسینِ خیام،معاونِ کیانمهر وبهترین دوستش...شوهرِ کیمیا!دوستانه لبخندي زد وگفت:-خوشحالم می بینمت خانم گلسپند......درعجبم چطور باوجودِ کیانمهر تاحالا نفس میکشی!وخندید،من هم خندیدم،که خودم درعجب بودم اززنده بودنم کنار این مرد...کیمیاشماتت بارگفت:-حسین؟وخیام بالبخندي موذي(؟؟ )وار گفت:-جوووون؟جون حسین؟!کیمیا سرخ شد،کیانمهر میخندید،این حسینِ خیام فرق داشت باحسین خیامی که توي شرکت می دیدم....شاید باید امشبچیزهاي بیشتري ازاین جمع سه نفره می فهمیدم.م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨۴کیانمهر جلو اومد ودست من رو گرفت،بااینکه اصلا راضی به این کارنبودم ولی واکنشی نشون ندادم...متعاقبا لبخند همنزدم....بی حس وحرکت کنارش ایستادم....مهمانها که مستقرشدن،زمانی پیدا کردم براي فکرکردن..براي ذخیره ي اطلاعاتِ جدید....به سمت آشپزخونه رفتم وسینیِآماده رو مزین به استکانهايِ کوچک وکمرباریک ومجلسیِ چاي کردم....نفسی عمیق کشیدم،لبخندي زدم وسینی به دست به جمعشون برگشتم....کیانمهر بالبخند بهم نگاه می کرد...به چهفکرمیکنی مجد؟نگاه ازش گرفتم وبه کیمیا چاي تعارف کردم...بالبخند وتشکربرداشت،به حسین هم....واون هم مثلِ همسرش باخوشروییبرداشت....هیچ دوست نداشتم برابرِ مجد هم خم بشم ولی باتمام نارضایتی ام چاي روبرابرش گرفتم....زمزمه وارگفت:-اینطوري خیلی خواستنی ترمیشی.....فرشته اي هستی براي خودت....مات بهش خیره شدم...تو مغزِ این مرد چی میگذشت؟چی فکرمیکرد پیشِ خودش که اینطوري حرف میزد...قراربود خربشموعرعرکنم براش؟شب هم توجاش امکاناتِ رضایتِ ج.ن.س.ي. اش رو فراهم کنم؟یاعاشق چشم وابروش بشم؟چی؟اخمی کردم ونگاه ازش گرفتم،کنارِ کیمیا نشستم،حسین خیام لبخندزنان پرسید:-خب ترانه خانم....اوضاع احوال چطوره!؟پس اسمها تغییرپیدا کرد...ازگلپسند به ترانه تغییرهویت دادم....لبخندي اجباري زدم وگفتم:-به لطف برخی دوستان میگذره،آقاحسین....!حسین لبخندِ پهنش رو ادامه داد وگفت:-نه!خوشم اومد!زود تغییرموضع دادي!چیزي نگفتم،به مبل تکیه زدم،سکوت بهترین راه بود براي شنیدن اطلاعاتِ بیشتر....مجدِ اخمو بهم خیره شده بود....خبپس خوب فهمید کنایه ام رو.....صدايِ کیمیا باعث شد سربچرخونم به کنارم:-خیلی تعریفت رو ازحسین وکیانمهر شنیده بودم...جمله ي کلیشه ايِ همه ي باب هاي آشنایی!چی باید میگفتم؟باید میگفتم لطف داري؟یا لطف دارن؟لطف دارن که منواسیرِ این زندگیِ اجباري کردن؟لطف دارن که منی رو که همیشه ازاینکه دلم سیاه بشه میترسیدم تبدیل کردن به شخصیکه دلش پرازتنفرِ؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨۵سکوت کردم وفقط بهش نگاه کردم،انگارمیفهمید چی تو ذهنِ من میگذره که خیره شد به کمرباریکِ توي دستشوآهسته گفت:-باهات حرف دارم ترانه...ولی نه الآن.....شاید دلیلِ این مهمونی همین باشه...شاید دلیلش همین باشه که ازحسین خواستمیه شب سربزنیم بهتون...زمزمه وارپرسیدم:-چی میخواي بگی؟چی داري که بگی؟توکه انقدر بااین مرد صمیمی هستی که اسم کوچیکش رو به این راحتی صدامیکنی،توکه انقدربااین مرد صمیمی هستی که یخچالش رو پر وآشپزخونه اش رو مجهز میکنی،نمیتونستی بهش بگیشرطی که برايِ من گذاشته،قتلِ عمدِ؟قتلِ عمدِ آرزوهاي یه دختر؟!نمیخواستم بهش کنایه بزنم وزخم زبون....ولی باید ازیکی گلایه میکردم....نمیتونستم ازمجد وخیام گلایه کنم ولی ازایندخترچرا!باید گلایه میکردم چرا یکی دست ننداخت تويِ مغزِ این مرد وتفکراتش روتغییرنداد؟چرا همه نشستن ونگاهکردن که چطور کاخِ آرزوهام رو روي سرم خراب کرد...چرا همه نشستن ونگاه کردن که برام شرط گذاشت یا صیغهوآزاديِ پدر...یا هیچ!درسته،من مجبوربودم...درسته،پدرم اجازه داد باسِحر کیانمهر.....ولی میتونست شکلِ دیگه اي کمکم کنه...نمیتونست؟!سکوت کرد وبااستکانِ توي دستش بازي کرد...باآه عمیقی نگاه ازش گرفتم وبه روبروم نگاه کردم که دو مردآهسته باهمصحبت میکردن...نه چهره ي کیانمهر رضایت داشت،نه چهره ي حسین......ساعتِ دیواري بهم کنایه میزد که باید کم کم میزِ شام رو آماده کنم...ولی آشپزخونه برايِ غذاخوردن مناسبنبود...میزغذاخوري اي هم توي سالن نبود...پس بهترین راه پهن کردن یه سفره بود....صدام رو صاف کردم وروبه مجدگفتم:-میشه لطفا یه کم سالن رو جمع کنین که سفره پهن کنم؟نگاهم کرد وسرتکون داد وبلندشد،حسین هم باهاش بلند شد ودست به کارشدن.....راهم رو به سمتِ آشپزخونه درپیشگرفتم که کیمیا کنارم قدم برداشت وگفت:-میام کمکت...حرفی نزدم وهمراهم شد.....ظروف رو توي سینی چیدم.....خواستم بلند کنم که صداي کیانمهر باعث شد خیره بشم بهدرگاهِ آشپزخونه،لبخندزنان اومد سمتم وسینی رو گرفت وگفت:-این برات سنگینِ...من میبرم....ورفت،باید تشکرمیکردم وته دلم قند آب میشد؟ولی نشد!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨۶کیمیا داشت بالبخند نگاهمون میکرد...دوست داشتم ازش بپرسم اگه حسین هم اونو مجبور میکرد به کنارش بودن،بازهمباهمچین چیزِ ساده اي لبخند میزد؟ولی باززبون به دهن گرفتم وبه کارم رسیدم...خورشت ها رو تو ظروف مخصوص ریختم....برنج رو توي دوتادیس.....دوغها رو توي دوتا پارچ ریختم.....ماست رو توي ظرفهاي کریستال کوچیک ریختم وروشون رو بانعناي خشک مزینکردم....همه ي کارهام بدون کلمه اي حرف باکیمیا بود که زیتون وترشی توي پیاله ها میریخت.....دوست نداشتم حرفبزنم..نه الان...بهتربود فعلا سکوت میکردم شاید بعدازشام..شاید هم شماره اش رو میگرفتم وتلفنی باهاش صحبتمیکردم....باکمکِ کیمیا سفره رو چیدیم....همه رو دعوت کردم..کنارهم ودرسکوت شام رو خوردیم..جو سنگین بود...عجیب سنگینبود....کیانمهر اخم کرده بود وحسین عصبی بود...کیمیاهم لبخندِمحوي روي لب داشت......درجوابِ تعریف ازدستپختم کهچندان هم تعریفی نبود،لبخندي زدم وسفره رو جمع کردم،براي بعدازشام هم چاي دم کردم وظرفِ میوه رو به سالن بردموروي میزِ عسلی گذاشتم....حسِ یه پیشخدمت رو داشتم...دقیقا حسِ یه پیشخدمت وکارگر رو داشتم که داره تويِ یه مهمونی سرویس میده.....هیچعلاقه اي نبود براي کار واین حس....طبیعی بود!!!داشتم کنارکیمیا جاي میگرفتم که دستم رو گرفت وگفت:-خب ما بهتره بریم ظرفا روبشوریم...نمیخوام ترانه جون،تنهایی تمام ظرفاي امشب رو بشورن..شما دوتا مغول کههیچی!فقط بلدین بخورین!وبعدمنِ مبهوت رو کشون کشون به سمتِ آشپزخونه برد...دلیل بهتري نبود کیمیا؟درِآشپزخونه رو بست وبه سمتظرفشویی رفت...شیرِآب رو بازکرد وآهسته گفت:-بیااینجا که باهات خیلی حرف دارم...کنارش رفتم ودست به سینه نگاهش کردم.....تمام تلاشش رو به کاربسته بود که نگاهی نکنه بهم.....شروع کرد به کفزدن ظرفها وگفت:-میدونم دلخوري....میدونم دوست نداري اینجاباشی...میدونم حتی ازمن وحسین هم گلایه داري....پریدم وسطِ حرفش وگفتم:-به نظرت چراباید گلایه داشته باشم وقتی تاامروز تورو ندیده بودم وباآقاي خیام مراوده ي آنچنانی نداشتم؟!ظرف رو آب کشی کرد ورفت سراغِ بشقابِ دیگه اي وگفت:-من یه زنم...هرچه قدر تفاوت باشه بین فکر من وتو...بازم میتونم بفهمم...یادته تو سالن ازمن چی پرسیدي؟توانتظارداشتی یکی ازنزدیکانِ کیانمهر جلوش رو بگیره.....ولی....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨٧ظرف رو رويِ سینک گذاشت وبرگشت ونگاهم کرد،اخم داشت،ناراحت بود،گفت:-به خدا من وحسین هرچه قدربهش گفتیم حرف توگوشِش نرفت....متوجهی؟باورکن تمام سعی امون رو کردیم....ولیماهم آنچنان نفوذي روش نداشتیم...پوزخند زدم وظرفی رو که رها کرده بود برداشتم واین بار من شروع به شستن کردم...گفتم:-باید باور کنم لابد!کلافه بود...ازحرکاتش مشخص بود:-آره..باید باورکنی...چون تهِ تهِ تهش مادوستاي کیانمهریم!حتی اگه کیان ادعا کنه که حسین برادرشِ....حتی اگه حسینبرادرِ خونی اش هم بود هیچ کنترلی روش نداشت.....حتی پدرومادرِ یه مرد هم نمیتونن جلوي اون رو بگیرن...میفهمی؟ازبین دندونهام به هم قفل شده ام گفتم:-نه!نمیفهمم!خشمگین نگاهش کردم وگفتم:-پدرومادرِ این دوستتون کجا بودن که گل پسرشون باعلم به اینکه منِ دختر مجبورم،میفهمی؟مجبورم براي جمع کردنزندگیم هرکاري بکنم..بهم گفت صیغه ام شو....فکرمیکنم اگه منو نمیشناخت میگفت بیا ومعشوقه ام شو....مچِ دستم رو گرفت وکمی فشرد....دستم بی حرکت موند رويِ بشقاب.آهسته گفت:-کی مجبورت کرده بود ترانه جان؟بالاخره یکی پیدا شد بپرسه؟یکی پیدا شد بپرسه که کی مجبورت کرده؟بابغض نالیدم:-همه...همه چی...همه چی مجبورم کرده!شرایطِ خونوادگی ام...تو چه میفهمی؟توچه میفهمی هرروز توخونه تون گریهوناله ازگرفتاري باشه...تو چه میفهمی وقتی صبح بري ملاقاتِ پدرت تويِ زندان که ناجوانمردانه ازپشت بهشخنجرزدن..توچه میفهمی برادرِ 17 ساله ات،صبح بره مدرسه وبعدازظهربره مکانیکی وشب باسروصورت سیاه وخسته وکوفتهمثه جنازه بیاد خونه...توچه میفهمی برادرِ 27 ساله ات،هرشب تاصبح توي خواب ناله بزنه ازدردِ پاش که یه نامردي زدهبهش ودررفته؟تواینا رو میفهمی؟برگشتم ونگاهش کردم،چشمهاي سبزش به اشک نشسته بود....توچرا؟توچرا دختر؟این حرفا مگه بغض داشت برايتو؟مگه گریه دار بود براي تو؟بالبهایی لرزون ادامه دادم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨٨-باامید رفتم پیشِ کیانمهرِ مجد...ازش درخواست مساعده کردم.....اگه بهم پرداخت میکرد مثه بقیه ي کارمندا....میتونستمحکمِ آزادي پدرم ازچکها رو بگیرم....میتونستم ولی نکرد...شرط گذاشت پیشِ پام که صیغه ام شو...که چند ماه بیا توخونهام ومن هربلایی خواستم سرت بیارم تا پول بدم بهت....میدونی یعنی چی؟میدونی حسِ یه دختر تنفروش رو دارم؟میدونیهرشب تاصبح تويِ تخت می لرزم ازاینکه مجد بهم دست درازي کنه؟میفهمی؟سرش رو آهسته به معنی نه تکون داد،چشمهام رو بستم وبشقاب رو قاطی بقیه ي ظرفها گذاشتم.....میخواستم ازش اطلاعات بگیرم وداشتم بهش اطلاعات میدادم.....دلم پربود...نمیتونستم براي مادرم بگم...به سام همنمیتونستم بگم...بگم که دوباره دست به یقه بشه با مجد؟.....حالا دوگوشِ شنوا پیدا کرده بودم که انگاري خودشمیخواست بشنوه:-تواگه شوهرت....یه شب نخواي،بگه که باید باهاش باشی...تاصبح درد نمیکشی؟زجرنمیکشی؟عذاب نمیکشی؟واسه منمبودن کنار مجد ویه خوابیدن ساده کنارش که حتی دستِ نوازش میکشه رو سرم...مثه همون رابطه
ي ناخواسته اس...حتیازاون هم بدتر....تواینا رو درك نمیکنی چون تو موقعیت من نیستی...من حتی مجد رو نمیشناسم!نمیدونم کیه؟چیه؟نَسَبِشچیه؟پدرومادرش کی ان......میترسم ازش!ودرعین حال متنفرم ازش!میدونم همه ي این حرفها رو بهش میزنی...پسخواهشا....خواهشا وقتی خواستی بگی...متنفرم رو باهمین غیظی بگو که من گفتم...میخوام تاپوست واستخونش بشینه!بدون توجه به دستهاي کفی ام بغلم کرد وباهق هق ریزي گفت:-نمیگم..یه کلمه اش رو نمیگم.....من حق ندارم حرفهاي تورو براش ببرم...حقی ندارم!چونه ام لرزید.....عجیب بود که وقتی اولین بارِ همدیگه رو میبینیم،انقدرراحت باشیم ولی بودیم!دستی به پشتم کشیدوگفت:-گفتم..بهش گفتم نکن...گفتم ترانه هنوز یه دختره...گفتم هزارتاآرزو داره..گفتم اذیتش میکنی....گفتن حتی اگه یه زنمطلقه وشوهرمرده هم بود حق نداشتی بهش همچین پیشنهادي بدي...حرف نزدم باهاش...قهرکردم باهاش....دادزدمسرش...دعوا کردم باهاش ولی نتیجه نداشت...حرف،حرفِ خودش بود......ازاون روزي که ازحسین شنیدم صیغه ات کردهدیگه سراغش رونگرفتم تا دیشب....به حسین گفتم میخوام ترانه روببینم...میخوام باهاش حرف بزنم...باید بریم خونه يکیان....ازخودش دورم کرد وبالبخندِ لرزونی گفت:-دیدمت فهمیدم چرا انقدر گیرداده به تو.....تویی که به دردش میخوري...میدونم اشتباه کرد براي اینکه کنارخودش داشتهباشدت....میدونم راهش درست نبود ولی توخودشی....توهمون مرهمی!گیج بهش خیره شدم..سردرنمی آوردم ازحرفهاي آخرش....مرهمِ چی؟کی؟فهمید که نفهمیدم،ادامه داد:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٨٩-توهم هیچی ازکیانمهر نمیدونی....بهت حق میدم..کاملا بهت حق میدم..کیانمهراشتباه کرد..حقشِ هربلایی سرشبیاري.....میتونست بهت کمک مالی کنه وبعد.....ولی نشد....ولی عقلش درهمین حد بود...ترسید!ترسید که....لب گزید وباآه ادامه داد:-توهم جايِ کیانمهرنیستی...هیشکس جايِ اون نیست!کارِ کیان درست نبود.......اون به عنوان رییست وظیفهداشت،یامساعده بده،یابگه نمیدم!تمام...اما سوءاستفاده کرد....شرط گذاشت که اگه این بشه،من کمکت میکنم....میدونستمجبوري،میدونست براي خونواده ات دست به هرکاري میزنی واستفاده کرد ازاین دونستن....ولی بدون اونم خوشبختنیست!پوزخند زدم وبه کابینت پشتِ سرم تکیه زدم وباپشت دست صورتم رو پاك کردم،گفتم:-مگه میشه آدمی بااین خونه وزندگی،بااون شرکت واین همه پول خوشبخت نباشه؟نگاه غمگینی بهم انداخت،همونطور که دوباره باظرفها مشغول میشد گفت:-آره...میشه!!***کیانمهر:میترسیدم که کیمیا حرفی بهش بزنه...چیزي بهش بگه...تمام مدتی که تواون آشپزخونه ي دربسته بودن وحسین زیرگوشمموعظه میخوند که تا دیرنشده دست ازسرِ ترانه بردارم..دلِ من تاپ وتاپ میکوبید،ومیترسید ازاینکه کیمیا چیزي بگهوترانه بویی ببره......واین دوستِ من،حسین،مدام میگفت که تمومش کنم،که ازیه راه دیگه وارد بشم،که طورِ دیگه اي به ترانه ثابت کنم ولیاین مرد که نمیفهمید تودلِ من چه آشوبی به پاست....نمیدونست!وقتی حسین وکیمیا عزم رفتن کردن،دست انداختم گوشه ي مانتوي کیمیا وکنارش کشیدم،توي صورتش غرّیدم:-نبینم حرفی زده باشی بهش!نیم نگاهی به حسین انداخت که محترمانه باترانه سرگرم صحبت بود وبالحن گزنده اي گفت:-مطمئن باش چیزي نگفتم!انقدر توذهنش پست وعوضی ثبت شدي که دوست نداره اسمت رو بشنوه!خیره شدم بهش....ترانه چی بهش گفته بود؟بی اراده فکرم روي زبونم جاري شد:-ترانه چی بهت گفت؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩٠بی حرف نگاهم کرد وبعد ازم دور شد وکنارحسین ایستاد ودست توبازوش انداخت،حسین هم مهربانانه لبخندي نثارشکرد.....بعدازخداحافظی اي طولانی خونه رو ترك کردن ومن موندم وترانه اي که ازم دوري میکرد......هرچه قدر بیشتربهدرودیوارمیکوبیدم تا بهم نزدیک بشه بیشتردورمیشد...روسري رو ازسرش برداشت.....باحرص کوبیدش روي مبل وبه اتاقرفت تالباس عوض کنه،دست بردم وروسري رو برداشتم وبرابربینی ام گرفتم...من صاحبِ این روسري رو دوستداشتم...خیلی هم دوست داشتم...روسري رو تاکردم ورويِ دسته ي مبل گذاشتم...به سمتِ اتاق رفتم ودرزدم...جوابینداد...اگه نمیخواست وارد بشم میگفت...بنابراین به خودم جرات دادم ودررو بازکردم...توي تخت طاقباز خوابیدهبود،پوزخندي زد وگفت:-بیا!میخواي بخوابی دیگه؟تشکت آماده اس!هیچ خوشم نیومد ازلحنِ تلخش.......فکرکنم دیگه فهمیده بود هرچه قدر طعنه وکنایه بزنه دست ازش نمیکشم....آرومسمتش رفتم،لبه ي تخت نشستم وگفتم:-کیمیا چی بهت گفت؟بهم نگاه کرد،سرد بود...خیلی!آهسته گفت:-نترس..لو نداد که چه گندي زدي تو گذشته ات ، که حتی یه نفر هم دورواطرافت نیست!حرفاش تلخ بود....نه به خاطراینکه سعی میکرد عذابم بده...نه...به خاطراینکه واقعا افرادِ زیادي دوروبرم نبودن...تنها بودم!بی حرف،پلیورم رو ازتن بیرون کشیدم وکنارش درازکشیدم....نمیخواست پیشِ من باشه...باید راه می اومدم باهاش تاباهامراه می اومد....آهسته گفتم:-اگه نمیخواي اینجا بخوابی...حرفی نیست..فردا یه تخت میگیرم براي اتاق سومیه....ازفرداشب میتونی بري اونجا...چشم بستم؛نمیخواستم خوشحالی اش ازدور شدن ازخودم رو ببینم.....امضایی زیرِ کاغذِ تاییدیه حقوق زدم وتويِ پوشه گذاشتم...تکیه زدم به صندلی ودستهام رو بالاي سرم کشیدم....کتفممی سوخت،دستی کشیدم به کتفم وتلفن رو برداشتم وشماره ي خانم کریمی رو گرفتم،خیلی طول نکشید تا جواب بده:-خانم کریمی میشه لطف کنین به آقاي خیّام بگین بیان تو اتاقم؟وهمین شد که چنددقیقه بعد حسین روبروم نشسته بود،میخواستم شروع کنم...من پیشِ خودم واون مرد قول داده بودمبه این خونواده سروسامون بدم...وبه قولم عمل میکردم،دستهام رو توي هم گره کردم وگفتم:-شنیدم یه پسرخاله داري که دکترِ....خنده اي تمسخرآمیز کرد وسري تکون داد وگفت:-شنیدي؟خسته نباشی!میتونم بشمرم چندبارباهاش بیرون رفتیم!
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11