مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان کوه غرور
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
خلاصه: داستانمون داستان زندگیه پسری به اسم سام هستش که بر اثر اتفاقاتی می افته زندان اما بعد از اینکه از زندان آزاد میشه دیگه اون سام سایق نیست! اونقدر از آدمای دور و اطرافش متنفره که کسی جز خودش براش مهم نیست! سرد شده، خشک شده، مغرور شده، از همه کینه به دل داره اما… داستان این جوری نمیمونه! اونقدر اتفاقات هیجان انگیز میافته که …

نویسنده: mahtabiii
صدای زنگ وبعدفریاد سرباز:سام بازرگان!؟آزادی!!!!صدای سوت ودست تو محوطه ی زندان میپیچه!یه عده صلوات میفرستن و یه عده آهنگ میخونن ولی من!!!نای بلند شدن ندارم.دوست ندارم ازاین سلول خاک گرفته بیرون برم.انگار به این بوی نم ودیوارهای خط خطی عادت کردم.به این تخت که صدای جیرجیرش اون اوایل رو اعصابم بودعادت کردم.ازنور وروشنایی فراریم.میخوام تا ابدتو این تاریکی وسیاهی مطلق بمونم.این سیاهی که ده ساله منو اسیر خودش کرده…آره ده سال…ده ساله که تو این چهاردیواری زندونیم.ده ساله که هیچ دوست وآشنایی ندارم.اون فک وفامیلی که یه روزی دم از وفا وصمیمیت میزدن الان ده ساله که هیچ خبری از من نگرفتن.تنها همدم شبای تنهاییم شده این دیوارهای سیاه زندان!کی فکرشو میکرد؟سام بازرگان شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف تو رشته ی برق الکترونیک اسیر این زندان بشه!؟کی فکرشو میکرد!؟پسری که همیشه ازتمیزی برق میزد و بوی عطرش کل دانشکده رو پرمیکرد ماهی یه بار بره حموم وازبوی گند عرق دیگرون خم به ابرو نیاره…کی فکرشو میکرد!؟واقعا که این دنیا غیر قابل پیش بینیه!چیزایی اتفاق میافته که باورش برای بقیه سخته!برای بار دوم اسممو صدا میزنن!بالاجبار از جام بلند میشم…چند تا مرد مسن که اتفاقا میشناسمشون به سمتم میان و بلند میخونن:بری دیگه بر نگردی!پوزخندی به حرفشون میزنم و به راهم ادامه میدم…تو یه لحظه بازوم از پشت کشیده میشه برمیگردم وحاج صادقو میبینم.تنها کسی که تو این زندان ازش بدم نمیومد حاج صادق بود.یادشبهایی میافتم که کنارهم تاصبح میشستیم و اون از دخترش برام حرف میزد…لبخندی بهم میزنه و میگه:ایشالا موفق باشی جوون…امیدوارم هیچ وقت این ورا پیدات نشه،فقط…بعد سرشو میندازه پایین.دستی به شونه اش میکشم ومیگم:نگران نباش حاجی من ازش مراقبت میکنم.لبخندی میزنه و از تو جیب شلوارش یه پاکت درمیاره ومیده دستم و میگه:اینا شناسنامه و مدارکشه.مراقبش باش…نذار یه تار از موهاش کم شه نذار آب تو دلش تکون بخوره .هواشو داشته باش سپردمش دست تو ومادرت شاید دیگه نبینمت خودت که میدونی حکمم اعدامه!بهت مثل جفت چشمام اطمینان دارم میدونم که از پسش برمیای.کلید خونه وماشینم تو همون پاکته موفق باشیلبخند تلخی میزنم و ازش فاصله میگیرم به سمت اون دوتا سربازی که کنار در سالن ایستادن میرم که چشمم به اون چشمای سبزه مردک سگ صفت میافته!باتنفر نگاش میکنم…فقط خدامیدونست که چه قدر ازاین بشر تنفر دارم…تموم خاطرات این ده سال جلوی چشمام رژه میره وخاطره ی اون شب کذایی برام پررنگ میشه…با پوزخند نگام میکنه!یاد وحشتم میافتم یاد فریادم یاد قیافه ی کریه این مردک و دار ودستش یا بهتر بگم نو چه هاش!واسه خودشون حکومت رانی راه انداخته بودن…دندونامو به هم فشار میدم و با غیظ نگاهمو ازش میگیرم واز در سالن رد میشم.اگه یک بار بازی رو ببازی نمی تونی باختتو پاک کنی…ولی اگه به اندازه کافی تاوان داده باشی…میتونی دوباره سرمیزی که باختی بشینی…آره من به اندازه کافی تاوان دادم…ده ساله که دارم تاوان میدم دیگه بسه…کافیه…الان درست وقت انتقامه…وقت اینه که دوباره سرمیزی که باختم بشینم و ازاول بازی رو شروع کنم…انتقام گذشته رو گرفتن سخته…تسویه حساب سخته…اما اگه تصمیم گرفتی حتما تسویه حساب کنی نه فقط خودت بلکه باید به گذشته دشمناتم چنگ بزنی…اینبار اونقدر با استادی ازرد خون دشمنات عبور میکنی که نه به گذشته خودت بلکه برای یه مدت به گذشته ی اونا برمیخوری…اگه میخوای از ردپای خودشون به خودشون نزدیک بشی خیلی باید مواظب باشی…شاید نفهمن تو کی هستی اما اگه خودشونو درتو ببینن…شاید کاراشون یادشون بیاد…!توراه انتقام بزرگترین خطر این نیست که دشمنات حقیقتو بفهمن بزرگترین خطر اینه که وقتی سعی میکنی راز خودتو مخفی کنی نمیتونی از حقیقتی که درباره اونا وجود داره باخبر بشی…!نور با شدت به چشمام میخوره!محکم میبندمشون تا اذیت نشم!نفس عمیقی میکشم وهوای بیرونو به ریه هام میفرستم!هیچ حس خاصی بهم نمیده!پس چی بود تو فیلمانشون میداد هوای زندان باهوای بیرون فرق داره وطرف وقتی نفس میکشه حس تازگی وزندگی به سراغش میاد؟چرا من این حسو ندارم؟ساکموروی دوشم میندازم وباقدمهای محکم وبلند به راه میافتم…تسلیم نمیشم…من شکست نخوردم اما تو باختی…نمیبینمت اونقدر بزرگ که بخوای منو شکست بدی…تسلیم نمیشم و تورو هرگز…هرگز نمیبخشم وتو منو هرگز فراموش نخواهی کرد منو هنوز نشناختی…من همون قدر که میتونم ساکت وخاموش باشم همونقدرم میتونم سخت ومحکم…ویرانگر…پیچیده وفریبکار…مثل آتشفشان پرقدرت و سوزاننده باشم…از من بترس چون هنوز هم که هنوزه منو خوب نشناختی…اونقدرمیتونم ترسناک باشم که حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی…تسلیم نمیشم!نگو ضعیف بود وشکست بگو قوی بود با خویشتن نشست و در خویشتن شکست…کجایید تکه تکه های قلبم که میخوام با شما قلبی بزرگتر وسخت تر بسازم از جنس سنگ…از جنس فولاد…سخت تر از آهن…نفوذ ناپذیر ومحکم!تسلیم نمیشم من نه دردی دارم ونه درمانی من تابی نهایت راه دارم و رفتن و"خواستن"…تسلیم نمیشم دفتر خاطراتم چه قدر برگ تازه برای نوشتن داره…تمام خط های نوشته و نانوشته اش رو چه قدر دوست دارم…تسلیم نمیشم تا فراسوی دریایی نامتناهی پرخواهم کشید شاید این پرواز شروع دوباره ام باشد…تسلیم…؟تسلیم…؟تسلیم…؟تسلیم نمیشم حتی اگه به تبعید گاه خوش خیالی تبعیدم کنید من به وسعت اعتقادی که به تواناییهام دارم هرگز تسلیم نمیشم…هرگز! نگاهی به سردر موسسه کردم.بهزیستی…وارد شدم وخودمو به مدیرشون رسوندم بعد از کلی سوال پیچ وطی کردن مراحل اداری بهم اجازه دادن آرمیتا رو ببینم.توی اتاق منتظرش نشسته بودم که در باز شد!یه دختر سفید تپلی با چشمای ریز عسلی و موهای بلند طلایی وارد شد.معلوم بود ترسیده چندقدمی جلو اومد خانوم مدیر دستشو کشید وآوردش سمت من وگفت:بیا آرمیتا جان ایشونم عمو سام هستن اومدن تورو ببرن خونهمتعجب نگاهم کرد وگفت:پیش بابام!؟جدی گفتم:نه…ولی اگه دختر خوبی باشی میبرمت باباتو ببینیشیطون پرید بالا وگفت:آخ جون…بابامو میبینم…هورا!!از جام بلند شدم وبه سمتش رفتم.دستشو گرفتم و بعد از شنیدن کلی سفارشات مدیر بهزیستی از اونجا خارج شدیم آرمیتا مدام حرف میزد واز خودش میگفت بااین که شش سالش بود اما خیلی بلبل زبون بود!حوصله ی حرفاشو نداشتم.اخمی کرده بودم وراه میرفتم.برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدیم.کیف پولمو باز کردم تا کرایه رو حساب کنم…بادیدن عکس خودم شوکه شدم!واقعا این من بودم!؟این پسر بچه ی هجده ساله من بودم!؟چه قدر بچه سن میزدم…لبخند تلخی روی لبام نشست…الان زمین تا آسمون بااون پسر بچه فرق داشتم.بیست وهشت سالم شده بود.ده سال از بهترین سالای عمرمو تو اون چهار دیواری از دست داده بودم.ده سالی که میتونستم ازش بیشترین استفاده روببرم.لعنت به این زندگی…صدای آخ شنیدم برگشتم دیدم آرمیتا صورتشو جمع کرده متعجب گفتم:چت شد!؟-عمو جون دستمو له کردی چرااین قدر فشارم میدی!؟نگاهی به دستش که تو دستم بود انداختم.داشتم محکم فشارش میدادم میخواستم عقده ی این ده سال رو روی اون خالی کنم.دستشو ول کردم و سرمو به شیشه تکیه دادم…خیابونا خیلی عوض شده بود.قیافه ی ملت هم عوض شده بود.لباسا مغازه هاخونه ها همه چی فرق کرده بود.حتی منم عوض شده بودم.دیگه اون سام ده سال پیش نبودم.اون پسر دلسوز ومهربون ده سال پیش نبودم.احساساتم خشک شده بوداین اخم روی پیشونیم زینت صورتم بود…ازهمه متنفربودم…من تاوان کدوم گناه ناکرده رو پس میدادم!؟آهی کشیدمماشین متوقف شدکرایه رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدیم.کرایه تاکسی هم فرق کرده بودهمون مسیری رو که یه روزی با پونصد تومن میرفتی رو الان پونزده تومن حساب کرد!کلیدو از تو اون پاکت در آوردم و درو باز کردم…از اونچه میدیدم تعجب میکردم.یعنی حاج صادق تو یه همچین خونه ای زندگی میکرد!؟متعجب پامو تو حیاط گذاشتم…آرمیتا بی توجه به من وارد خونه شد و جیغ میکشید وتو حیاط میدوید.خیلی خوش حال بود…معلومه تو اون بهزیستی هیچ بهش نرسیدن که با دیدن خونش همچین شاد شده!بی خیالی گفتم وشونه ای بالا انداختم و بدون اینکه نیم نگاهی به گوشه و کنار حیاط بندازم وارد خونه شدم…ساکمو یه گوشه پرت کردم وروی یکی از مبلا نشستم…پاکتی رو که حاج صادق بهم داده بودو باز کردم توش یه نامه هم بود، برش داشتم وشروع به خوندن کردم:سلام سام جان!میدونم الان که داری این نامه رو میخونی از زندان آزاد شدی…پسرم من تواین دنیا جز دخترم آرمیتا وخواهرم هیچ کسو ندارم…تو این چندسال اونقدر روت شناخت پیدا کردم که میدونم میتونی از دخترم سرپرستی کنی،بهم خیلی لطف میکنی…همین که نمیذاری آرمیتا تو بهزیستی بزرگ شه بزرگترین کار ممکنه…میدونم نمیتونم زحمتاتو جبران کنم اماکمترین کاری که میتونم در حقت انجام بدم اینه که خونه وماشینوکارخونه رو بسپرم به تو!چند وقت پیش وکیلم کارای اداریشو انجام داد والان همه ی این مال واموال به نام توست…میدونم در قبال لطف تو کارکمیه اما ازمن قبولش کن…حق تو ومادرت خیلی بیش از اینهاست…ببخش اگه کوتاهی کردم یه سری شماره تو دفترچه تلفن اتاقم هست بهشون زنگ بزن…میان کاراتو راست وریست میکنن.تنها خواستم ازت اینه که از دخترم آرمیتا مثل دختر خودت محافظت کنی.دلشو نشکن وهواشو داشته باش.همه ی امیدم به توست!حلالم کنصادق گلرو چند دقیقه خیره به کاغذ موندم باورم نمیشداین همه مال واموال الان برای من باشه…من الان یه کارخونه دارم!؟حجم شوکی که بهم وارد شده بود اونقدر زیاد بود که نمیتونستم بهش فکرکنم…انگار مغزم قفل کرده بود…خونه…ماشین…کارخونه… تموم چیزایی که یه روزی آرزوشونو داشتم و اصلا فکرنمیکردم یه روزی بهشون برسم اما حالا به همین سادگی..همه چیز داشتم…همه چیز…خداقلبمو گرفت و عوضش این اموالو به من داد…دل دربرابر مال…معامله ی منصفانه ای به نظر میرسه…پوف…قطعا اگه تو این دوسال حاج صادق از چم وخم اداره کردن کارخونه ش چیزی بهم نمیگفت و کارخونه ش مرتبط بارشته ی تحصیلیم نبود نمیتونستم اداره ش کنم اما الان کمی خیالم راحت بود با کمک بختیاری میتونستم به زودی به کار وارد بشم.کاغذو رو زمین انداختم ورفتم پشت پنجره.آرمیتا داشت لی لی بازی میکرد…من بااین اخلاقم نمیتونستم از این دختربخوبی مراقبت کنم…تو اولین فرصت باید یه پرستار بچه میگرفتم…با قدم های محکم به سمت ساختمون کارخونه حرکت کردم بختیاری معاون ارشد حاج صادق از موضوع من با خبر بود وبه همه ی کارکنان تذکر داده بود که رییس عوض شده…در دفتررو باز کردم بزرگ بود…خیلی بزرگ ! هر کدوم از کارمندا به کاری مشغول بودن و متوجه من نشدن…از این کارشون حرصم گرفت…یه قدم به جلو گذاشتم.منشی کارخونه که یه دختر جوون بود بدون اینکه نگاهی به من بندازه با کلافگی گفت:رییس کارخونه نیستن.معلوم نیست کی تشریف بیارن بفر مایید بیروناخمی کردم باهمون جذبه با همون جدیت خاص خودم گفتم:چرا امروز تشریف میارندختره یه تای ابروشو بالا انداخت ونگاهی اجمالی به من کرد با دیدن چهره ام گل از گلش شکفت با لبخندی گفت:اونوقت شما کی باشین کا برنامه ی رییس شرکتو از منشیش دقیق تر میدونید!؟نکنه رانندشونید!؟تیز نگاهش کردم وگفتم:نه راننده شم نه هر کوفت وزهرمار دیگه!خودشم سام بازرگاندختره جا خورد…رنگش پرید ،دست پاچه از جاش بلند شد وگفت:ب…ببخشید قربان !من اصلا متوجه نبودم!عذر…وسط حرفش پریدم وگفتم:لازم به توضیح نیست حوصله ی قصه سرایی شمارو ندارم…با جدیت نگاهمو ازش گرفتم ووارد اتاقم شدم بین راه متوجه نگاه های خیره ی کارمندا شدم…اونا هم مثل منشی شوکه شده بودن که رییس من باشم.اتاق بزرگی بود…جدی جدی رییس یه کارخونه شده بودم…چرخی تو اتاق زدم وپشت میز نشستم ،دستامو تو هم قفل کردم!به کنج دیوار خیره شدم و یادش افتادم…یاد زیبایی وصف نشدنیش…یاد توجه بی حد وحصرش ،یاد وقار ومنششو…همه چیز این دختر جذاب بود…با هر نگاهش وجودمو به آتیش میکشید…خیلی دوستش داشتم شایدم بیشتر از خیلی…ولی الان کجاست!؟ده ساله کجاست!؟اونی که بهم میگفت حتی یک ثانیه نمیتونم بی تو بمونم ده ساله که کجاست!؟تو این مدت که تو زندان بودم یک بارم نیومد ملاقات…یک بارم برام نامه ننوشت اون چندباری رو هم که بهش زنگ زدم جواب نداد…یعنی الان کجاست!؟اگه از همون اول میدونستم که اینقدر زود فراموشم میکنه هیچ وقت سراغش نمیرفتم!اگه میدونستم به خاطر یه زندان رفتن منو از خودش میرونه هیچ وقت دوستش نمیداشتم…مثل الان…مثل الانی که تو دلم هیچ کس جایی نداره…جز خودم هیچ کس برام مهم نیست!همه آدما فقط به خاطر منافعشون باهام بودن و ازم استفاده کردن!از سادگی بچگیم و بی ریایی دوران نوجوونیم سواستفاده کردن!اما دیگه اون سام مرد!این مردی که الان اینجا پشت این همه دم ودستگاه نشسته اون سام سابق نیست…اونقدر عوض شده که خودشم خودشو نمیشناسه…دلش شده سنگ احساسش شده سرد روحش شده سخت!از همه ی آدما متنفرم…از همشون کینه به دل دارم…یه روزی انتقام بلاهایی رو که سرم آوردنو ازشون میگیرم اما تا اون روز…باید طناز روپیدا کنم…باید بفهمم کجاست واین ده سال چی کار میکرده…نه اینکه برام مهم باشه …نه !فقط میخوام خودمو بهش نشون بدم وبگم اون پسری که حکمش اعدام بود بعد ده سال آزاد شده الان مثل یه شیر زخمیه که هرلحظه ممکنه از کوره در بره وبلایی به سرت بیاره که…باید پیداش کنم…پیداش کنم وبهش بگم که دیگه هیچ حسی بهش ندارم بگم که دیگه برام مهم نیست وهیچ جایی تو قلبم نداره…شاید از اول جایی تو قلبم نداشت ومن داشتم خودمو گول
میزدم…اون زیبایی فریبنده اش اونقدر تو چشم بود که اجازه نمیداد فکرکنم وببینم که تو قلبم جایی براش هست یانه…باصدای بلند منشی شرکت رو صدا زدم…طولی نکشید که ضربه ای به در زد وارد شد…بااخم سرتاسری نگاهش کردم طرز لباس پوشیدنش اصلا مناسب کار نبود…مانتوی کوتاه و شلوار جین تنگش کشیدگی ران پاشو به نمایش گذاشته بود…اخمم غلیظ تر شد وجدی ومحکم گفتم:به بختیاری بگو بیاد اتاقم…درضمن لیست اسامی کارکنان کارخونه به همراه پرونده ی مدیرای هربخش روتا چنددقیقه ی دیگه برام بیار…همه چیز باید دقیق و حساب شده پیش بره فهمیدی؟باعشوه چشمی گفت هنگام خروجش از اتاق باصدای نسبتا بلندی گفتم:کارخونه قوانین خاص خودشوداره…ازاین به بعد متناسب با محل کارتون لباس بپوشینلرزش دستشو روی دستگیره ی در حس کردم وبعد صدای تق تق کفشش…ازاتاق خارج شد ومن به صندلی تکیه دادم ومنتظرش شدم…بعد از بررسی یه سری پرونده و سرک کشی به انبار تصمیم گرفتم به خونه برگردم از اتاقم خارج شدم!کارمندا همه جلوی در اتاقم صف کشیدن و تا کمرخم شدن!پوف…بی توجه از کنارشون رد شدم وازدفتر بیرون رفتم!دربون کارخونه ماشینو تا دم دفتر برام آورد وبعد پیاده شد!بعد از ادای احترام کنار رفت ومن سوار شدم!اه لعنتی چه ترافیکی بود!حوصله هیچ چیز وهیچ کسو نداشتم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به روبه رو خیره شدم!نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای سوت ماشین بغلی سرمو برگردوندم وبهش نگاه کردم!دوتا دختر با آرایش غلیظ و موهای بلوند از پنجره ی ماشین آویزون شده بودن ومنو تماشا میکردن…تعجب کردم حالت نگاهشون عجیب بود!!اخمم غلیظ تر شد و رومو برگردوندم که صداشون در اومد:هی آقا خوش تیپه !؟یه نگاهی به ما بنداز!اهمیتی ندادم!اون یکی گفت:این اخم چیه رو پیشونیت!؟حیف این چهره ی جذابت نیست که با اخم خرابش میکنی!؟خوشگل پسر چرا دپی!؟ازپرروییشون حیرت کردم…باحالت خاصی نگاهشون کردم یه تای ابرومو بالا دادم اونقدر بی ارزش به نظر میرسیدن که حرفی نزدم…پوزخندی روی لبام نشست…انتظار داشتم تمومش کنن ولی انگار پرروترازاین حرفا بودنبلند خندید!قهقهه زد وگفت:عصبانییت هم قشنگه!یه شب با ما باش بد نمیگذره بهت!وای خدای من چی دارم میشنوم!؟یعنی اینقدر وضع جامعه خرابه!؟اینقدر بد شده که دختر جوون تو روز روشن به پسری که نمیشناستش پیشنهاد میده!؟دیگه از این بی شرمانه تر !؟از این کثیف تر!؟نوبره به خدا!تو این ده سالی که نبودم چه قدر همه چیز عوض شده!چه قدر مردم پست وحقیر شدن!سری ازروی تاسف تکون دادم وگفتم:اینقدر کوچیک وحقیری که لیاقت هم کلامی با منو نداری!حوصله ندارم وقتمو با یه هرزه ی عوضی تلف کنم!صورتش از عصبانیت سرخ شد!انتظار این جوابو از من نداشت!انگار تاحالا به هرکی ازاین پیشنهادا داده سر تیر قبول کرده!البته بااین اوضاعی که من از مردم دیدم کیه که قبول نکنه!وقتی یه دختر این قدر وقیحه که یه همچین پیشنهادی میده پس یه پسر هزار برابر وقیح تره و با کله پیشنهادشو قبول میکنه و فراتر پیش میره!واقعا چه بلایی سر مملکتمون اومده بود!؟توجهی به فحش ها ودری وری های دختره نداشتم!شیشه رو تا ته کشیدم بالا وچشمامو بستم!ذهنم خالی شده بود انگار هیچ چیزی نداشتم که بهش فکرکنم!تویه خلا بودم!تو یه فضا!تویه دنیای دیگه!دنیایی که نمیشناختمش!دنیایی که زمین تاآسمون بااون چه که من تصورشو میکردم فرق داشت!ده سال گذشته بود و همه چیز عوض شده بود…همه چیز از این رو به اون رو شده بود…باور چیزهایی که میدیدم و میشنیدم برام خیلی سخت بود…خیلی سخت!از زبان دیانا:وارد خوابگاه شدم قبل از ورودم ماسکمو درآورده بودم!هنوزم بعد از گذشت این یک ماه نمیخواستم کسی ازشغلم باخبر شه!درسته که شغل عار نیست ننگ نیست خفت نیست خواری نیست امانه برای ایرانی جماعت…نه برای فرهنگ ملت ما!نه اینکه درک نکنن!نه اینکه تحقیرت کنن!نه…اما نگاه ترحم آمیزشون از صد تا تحقیر ومسخرگی برای من بدتر بود!برای منی که تا این سن برای لکه دار نشدن غرورم دست به هر کاری زدم وتلاش کردم!سعی کردم خودمو ازنو بسازم!از اول با پشتکار خودم با تلاش خودم بدون تشویق اطرافیان بدون حمایت کسی!سعی کردم خودم باری باشم برای دوش خودم!خودم تکیه گاهی باشم برای خودم مثل یه دیوار سخت ومحکم باشم!اونقدر محکم که نذارم نگاه ترحم آمیز اطرافین خردم کنه!منه دیوار رو بشکونه و به خرد شدنم بخنده!همیشه از وقتی یادمه خودم بودم وخودم!خودم بودم و تنهاییام که مثله یه همدم کنارم بود وتنهام نذاشت !خودم بودم و دردام!خودم بودم و غصه هام!خودم بودم وکابوس شبام!خودم بودم ….خودم!هیچ وقت نذاشتم کسی بفهمه که تا چه حد حساس و شکننده ام!همیشه سینه سپر کردم و به ظاهر خودمو قوی نشون دادم!به ظاهر…روژین کفگیر به دست شماتت بار نگاهم کرد وگفت:باز که دیر اومدی!؟ایندفعه چه جوری این نگهبان خوابگاهو پیچوندی!؟پوفی کشیدم و تو جلد شیطونم فرو رفتم وگفتم:وای نمیدونی چه جوری خرش کردم این پیرمرده خرفتو!اولش پانمیداد ولی با دوتا ماچ وبوسه راضیش کردم!چهره ی گرفته ی روژین باز شد و لبخند پهنی زد وگفت:آخه میدونم که ازاین کاراهم بلد نیستی!باز دوباره از دیوار بالا اومدی!بازم دستم رو شده بود!لبخندی زدم که گفت:آخر یه روز دست وبالت میشکنه دختره ی احمقبی خیال به سمت تختم رفتم و دکمه های مانتومو یکی یکی باز کردم باید یه فکری به حال خودم میکردم…این شغل واین درآمد تاکی میخواست کفاف زندگی منو بده!؟باید دنبال یه شغل آبرومند ودرست وحسابی میگشتم…شغلی که درآمدش اونقدری باشه که بتونم یه سرپناه برای خودم داشته باشم و شبا باشکم گرسنه نخوابم…باید فکرمیکردم…فکر!روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم…افکارمزاحم دوباره به سراغم اومدن وآرامش کاذبموازبین بردن…ازچهارراه فاصله گرفتم باقدمهای لرزون ودل پرازغصه به سمت خوابگاه حرکت کردم !دلم دردودل میخواست !دلم گریه میخواست!دلم اشک میخواست!دلم مادر میخواست!پدر می خواست خانواده می خواست!یه غذای گرم وخوشمزه میخواست!یه خونه ی گرم ونرم و شلوغ می خواست!دلم یه آغوش می خواست!دوتاگوش شنوا میخواست !یه حس خوب دوست داشتن میخواست…ولی دریغ…هیچ کدومشون نبود!هیچ کدومشو نداشتم !باید به دلم می گفتم تو غلط کردی همچین چیزایی میخوای!این چیزای خوب وخواستنی بر ای تو نیست!درحد واندازه ی تو نیست!لیاقت تونیست!لیاقت تو فقط همون سوختن وساختنه!مدارا با مشکلاته!شکایت نکردنه!دم نزدنه!به حرف دیگران گوش کردنه!تظاهر به خوب بودن کردنه!همینه!سهم تو از این دنیای رنگارنگ فقط خودتی!خودتی وتنهایی خودت… گلهای توی دستمو گوشه ی خیابون پرت کردم !دیگه نمی خواستم اون نگاه های کثیف وهرزه رو تحمل کنم!دیگه نمی تونستم اون پیشنهادهای وقیحانه رو ندید بگیرم!نمی تونستم تحقیر شدنو کوچک شدنو در نظر نگیرم!اونقدر بزرگ و واضح بود که قادربه نادیده گرفتنشون نبودم!دیگه این شغلو نمی خواستم!این منبع درآمدو نمیخواستم!دیگه تاب وتوانشو نداشتم!بس بود!این همه سال سختی کشیدن و دم نزدن بس بود!باید میرفتم دنبال یه شغل دیگه!یه کار مناسب تر!آبرومندتراز دست فروشی!درسته کار بدی نبود!اما تو ایران…توی کوچه ها قدم میزدم وفکر میکردم !به خودم وزندگیم فکرمیکردم که یهو صدای جیغ یه دختر بچه رو شنیدم!گیج شدم!منگ شدم هول شدم!زود به دور وورم نگاه کردم اما چیزی نبود!کوچه خلوت خلوت بود!پرنده پر نمیزد!چرخیدم دور خودم اما باز چیزی نبود!دوباره صدای جیغ بلند شد!اینبار همراه با فریاد کمک!صداتو سرم میپیچید!داشت دیوونه ام میکرد!منو میبرد به گذشته به چهارسالگیم!صدای جیغای خودم!کمک کمک کردن خودم!شروع کردم به دویدن!به سمت صدا میدویدم!هرلحظه بهش نزدیک تر میشدم!به صدا نزدیک تر میشدم تا اینکه پشت در یه خونه متوقف شدم!صدای جیغ بچه ازاون تو میومد!اشک میریخت وکمک میخواست نفس نفس میزدم…دست وپام میلرزید…خاطرات گذشته تو ذهنم تداعی میشد و تمرکزمو ازبین میبرد…یه چیزی راه گلومو بسته بود…نمیتونستم حرف بزنم…ازضعف خودم حرصم گرفت…دستامو مشت کردم وبالا آوردم…به در کوبیدم وگفتم:چی شده!؟دختر جون!؟؟صدای جیغ قطع شد بعد صدای دویدن اومد خودمو چسبوندم به در وگفتم:دختر جون!؟کجایی!؟چه اتفاقی افتاده!؟برای چی گریه میکنی!؟صدای خفه ای اومد:بیا پیشم!!!من میترسم!دستی به صورتم کشیدم وگفتم:عزیزم تو درو باز کن من بیام تو!باز همون صدای خفه:نمیشه!عمو سامی درو قفل کرده!عصبی نگاهی به اطراف انداختم هیچ کس این دور وبر نبود!نمیدونم چرا میخواستم به اون دختر کمک کنم!؟نمیدونم چرا !؟نگاهی به لوله ی گازه کنار در کردم!ازاون میشد بالا رفت!مثل روزایی که میخواستم نگهبان خوابگاهو بپیچونم!زیر لب یا علی گفتم و ازش بالا رفتم!سخت بود!ولی واسه من آسون میشد!میخواستم اون بچه رو نجات بدم!معلوم نبود از چی ترسیده!میخواستم کمکش کنم.بالای دیوار ایستادم!از بلندی میترسیدم اما چشمامو بستم و یواش از دیوار آویزون شدم!به سختی پایین اومدم و با یه حرکت پریدم زمین!چشمامو که باز کردم چشمم افتاد به یه دختر خوشگل وتپلی با چشمای گریون و دستای خونی!قلبم به درد اومد!بادیدن من گریه اش شدید تر شد وبه سمتم دوید!نمیدونم یه لحظه چی بر سر احساساتم اومد که آغوشمو باز کردم و اون دخترو به خودم چسبوندم!محکم منو بغل کرد و سرشو روی شونه هام گذاشت و از ته دل گریه کردمیلرزید و هق میزد!متعجب فقط درآغوشم گرفته بودمش…اونقدر کوچولو بود که خیلی راحت تو بغلم جا میشد! تقریبا یک ربعی گذشت ولی گریه های این بچه تموم نشد…کمرشو نوازش کردم وگفتم:آروم باش خانوم خوشگله!آروم باش!نفس عمیق بکش…آهان ….آفرین دختر خوب!هق هقش قطع شد!مهربون گفتم:عزیز دلم بگو چی شده!؟از من فاصله گرفت ولی همچنان دستش دور گردنم بود!قطره های اشک از روی گونه هاش سرخورد و روی زمین افتاد.آروم گفت:شما فرشته ای!؟مات نگاش کردم وگفتم:چه طور!؟باهمون لحن بچگونش گفت:آخه…بابام میگفت همیشه…وختی از ته قلبت بگی کمک خدا هم برات یه فرشته میفرسته!اون فرشته شمایی!؟لبخندی زدم!چه قدراین بچه ناز بود!صورتشو نوازش کردم وگفتم:من فرشته نیستم عزیزم!منم یه آدمم مثل تو !ولی اومدم کمکت کنم!چی شده!؟لب و لوچه اش آویزون شد ولی گفت:داشتم تو حیاط لی لی میکردم که اسکات با یه پیشی دعواش شد و کله ی پیشی رو کند!متعجب گفتم:اسکات کیه!؟دستمو گرفت باصدای پربغضش گفت:بیا بهت بگم!ناچار از جام بلند شدم!نمیدونم با چه دلی داشتم دنبال این دختر بچه میرفتم!اگه به جرم دزدی و این چیزا بگیرنم چی کار کنم!؟از دست خودم حرصم گرفت!ولی دنبال اون فسقلی راه افتادم!منو برد ته حیاط بزرگشون!البته بیشتر شبیه یه باغ بود!پراز دار ودرخت پراز گلهای خوشگل! محو تماشای باغ بودم که صدای پارس یه سگ منو متوقف کرد! به رو به رو نگاه کردم!یا امام زمون این چی بود!؟سگ بود یا هیولا!؟قدش دو برابر من بود!هیکلشم مثل یه خرس!از ترس چند قدمی رفتم عقب که پام لیز خورد!کم مونده بود سکندری بخورم که خودمو کنترل کردم زمینو نگاه کردم تا ببینم چرا خیسه!که یهو کلی خون رو زمین دیدم!هول شدم خواستم جیغ بزنم که نگاهم به اون بچه افتاد!با چشمای گریون نگام میکرد!ضایع بود اگه جلوش جیغ میزدم!مثلا من قهرمانش بودم!خودمو جمع و جور کردم!لاشه ی یه گربه هم جلوی سگه افتاده بود!وای…سرنداشت !حالم بد شد!صورتمو جمع کردم!دختره جلوتر اومد و گفت:سرش اونجاست!سمت راستو نگاه کردم!وای…مغزم قفل شد!سرم گیج رفت حالت تهوع بهم دست داد…دلم پیچید….دستمو روی دلم گذاشتم و قدم دیگه ای به عقب برداشتم بی اختیار کشیده شدم سمت بچگیم!سمت چهار سالگیم!هنوز فریاد مامان تو گوشم زنگ میزد…عربده های بابا مثل پتکی رو سرم فرود میومد…عجزوناتوانی خودم عذابم میدادانگار کل کره ی زمین بااون عظمتش دور سرم میچرخید…حالت تهوع داشتم…هنوزم رنگ سرخ خون منو یاد اون صحنه مینداخت…یه نگاهم به اون دختر بچه باچشمای اشکی بود و یه نگاهم به موزایک های غرق در خون.. اززبان سام: جلوی خونه ترمز کردم…بختیاری جلوی در ایستاده بود!نیم نگاهی بهش انداختم…درروباریموت باز کردم و ماشینو بردم تو…با اشاره ی دستم بختیاری اومدتو حیاط!روبه روی من ایستاد!از ماشین پیاده شدم!نگاهش کردم باهمون نگاه فهمید که کارش دارم…یک قدم جلو اومد!دستاشو جلوش گرفته بود،سرشو کمی خم کردوگفت:سلام قربانمثل همیشه هیچ جوابی از طرف من نشنید…تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم…همین !نه میخواستم ونه یادم مونده بود!باقدم های محکم به طرف ساختمون رفتم…بختیاری هم پشت سرم حرکت میکرد!توی سالن ایستادم !خبری از آرمیتا نبود!معلوم نیست این دختر بچه ی شیطون کجاست!؟دیشب که خونه رو روی سرش گذاشته بود!؟مستقیم به طرف اتاق کارم رفتم جلوی درروبه بختیاری کردم وبا همون اخمی که روی صورتم بود گفتم:بگو…تواین چندروزه فهمیده بود که اینجورمواقع تنها به مسایل مهم روز گوش میکنم نه بیشتر نه کمتر…یه خلاصه از اتفاقات روز…گفت:قربان پنج تا خدمتکار استخدام کردم!باشرایطی که خودتون درنظر گرفته بودین!ازفردا کارشونو شروع میکنن!ولی متاسفانه پرستاربچه هنوز نتونستیم پیدا کنیم و…دستمو بالا آوردم…سکوت کرد…پشتمو بهش کردم وبدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم…دررواز داخل قفل کردم…تاریک بود…بازدن کلید برق فضای اتاق روشن شد ولی نه خیلی…روشناییش کم بود!مثل اتاق بازجویی!دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل اتاق بتابه…اینجا باید تاریک میموند…مثل قلبم…تاریک وسیاه!مثل سلول زندانم تاریک و خفه . به این تاریکی عادت داشتم!یعنی عادت کرده بودم!تو این ده سال تاریکی باهام ازهمه آشناتربود!انگار وقتی همه جا تاریک بود تازه یادم میومد که زندگیم چه قدر سیاهه!!!به سمت میز کارم رفتم و پشتش نشستم!نگاهم به دیوار روبه روم افتاد به صفحه ی دارتی که رو دیوار نصب بود و وسطش عکس اون عوضی بود!پوزخندی به عکسش زدم!عکسی که خودم کشیده بودم!باتموم دقت خودم کشیدم تو زندان !تو سلول انفرادیم!اون لبخند کریهش هم روی لباش بود!ازاون خنده هاش متنفر بودم متنفر!یه روزی انتقاممو ازش میگیرم!کاری میکنم اون خنده های مزخرفش از یادش بره!اون کثافت کاریاشو فراموش کنه،به بدبختی میندازمش!ولی الان نه…فعلا باید قدرتمند بشم!باید قوی بشم تا بتونم باهاش مقابله کنم!تا بتونم شکستش بدم!با توپ تنیسی,که روی میز بود یه ضربه ی محکم به عکس زدم و از جام بلند شدم!باید میفهمیدم آرمیتا کجاست وچی کارمیکنه!اون دست من امانت بود!نباید در حق امانتم خیانت میکردم!ازاتاق خارج شدم!چندقدمی جلورفتم تا به در اتاقش رسیدم!آروم وبا احتیاط بازش کردم!چراق اتاقش خاموش بود!چشمام به تاریکی عادت داشت!چشم چرخوندم و تختشو پیدا کردم اما…اون کی بود روی تخت!؟چندقدم به سمتش برداشتم!یه دختر ظریف آرمیتا رو بغل گرفته بود و باهم خوابیده بودن!موهایطلایی رنگ و بلندش روی بالش پخش شده بود و صورت کوچولوش معلوم نبود!بی اختیار اخم کردم!این دختر اینجا چی میخواست!؟تو خونه ی من چی کار میکرد!؟لبامو با زبون تر کردم و با صدای محکم گفتم:پاشو…آرمیتا جابه جا شد و به پهلو خوابید اما دختره…نه …ازجاش تکون نخورد!عصبی جلوتر رفتمو دستمو روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم:هی…پاشو
ببینم!نه…محکمتر تکونش دادم جوری که تخت صدا داد!آروم چشماشو باز کرد!اول یه نگاه به اطراف انداخت و بعد چشمش به من افتاد یه چند ثانیه ای نگام کرد و بعد انگار تازه متوجه موقعیتش شد!دهنشو باز کرد تا جیغ بکشه!اما من دستمو جلوی دهنش گرفتم و مانع شدم!گیج ومنگ نگام میکرد!منم مات و مبهوت به اون دوتا تیله ی فیروزه ای خیره شده بودم!شک نداشتم این چشمارویه جایی دیدم!بادست آزادم زیر بغلشو گرفتم و از جا کندمش!مقاومت میکرد که از زیر دستم فرار کنه اما من اهمیتی نمیدادم!نگاهم به جلو بود و به راهم ادامه میدادم !از اتاق که خارج شدم!با پا درو بستم و دختره رو روی زمین انداختم!تند تند,نفس کشید!انگار داشت خفه میشد!دستشو روی گلوش گذاشت!چند قدمی به سمتش برداشتم و جدی گفتم:تو کی هستی!؟مات نگام کرد وگفت:م…من..اه…حوصله ی این مسخره بازیا رو نداشتم!دستی به موهام کشیدم و با اخم گفتم:من وقت ندارم تند بگو اینجا چی کارداری!؟تکونی به خودش داد!انگار تازه مغزش به کار افتاد!سر به زیر انداخت وگفت:میشه بهم نگا نکنید تا حرف بزنم!؟باهمون اخمم گفتم:چرا!؟انگشتاشو تو هم قفل کرد وگفت:چون روسری سرم نیست!پوزخندی زدم!منو مسخره کرده بود این دختر!؟معلوم نبود اینجا چه غلطی میکنه اونوقت واسه من دم از حجاب و روسری میزنه!؟ با اکراه رومو برگردوندم حوصله نداشتم این قضیه کش پیدا کنه!می خواستم هرچه زود تر بفهمم کیه تا گورشو از اینجا گم کنه!گفتم:برای آخرین بار میپرسم اینجا چی کار داری!؟-من…داشتم از خیابون رد میشدم صدای فریاد شنیدم صدای فریاد بچه…اومدم کمکش کردم!یه تای ابرومو انداختم بالا وگفتم:اونوقت چه جوری اومدی تو !؟در که قفل بود!-ازرو دیوارپوزخندی زدم وگفتم:پس دزدی!؟به وضوح تشخیص دادم که اخماش رفت تو هم با حرص گفت:هرچی که باشم دزد نیستم!با مسخرگی گفتم:پس لابد نینجایی!!؟نه؟از جاش بلند شد وگفت:اسمشو هرچی دوست دارید بذارید ولی من دزد نیستم!دستامو تو جیبم کردم…نیم نگاهی به من انداخت و وارد اتاق شد!خواستم پشت سرش برم که خودش اومد بیرون مقنعه شو سرش کرده بود و کوله پشتیش دستش بود بدون اینکه نگاهی به من بندازه از کنارم رد شد واز پله ها رفت پایین…چندقدمی جلو رفتم وگفتم:وایستا!!همونجا پشت به من ایستاد!تند و سریع از پله ها پایین رفتم و با یه حرکت کوله پشتیشو ازش گرفتم…از کجا معلوم دزدی نکرده باشه از این خونه!؟؟؟کوله پشتیو پشت و رو کردم وچندباری تکون دادم!کل محتواش پخش زمین شد…یه کلاسور و چندتا کتاب دانشگاهی…اتفاقا میشناختم اون کتابارو !واسه رشته ی برق الکترونیک بود…یه دسته کلید و چندتا اسکناس هزار تومنی کل محتویات کیفش بود…روی زمین خم شد و وسایلشو جمع کرد وزیر لب گفت:گفتم که دزد نیستم!کوله رو از دستم کشید و وسایلشو ریخت توش…من همچنان ایستاده بودم!از جاش بلند شد و گفت:دیگه تنهاش نذارید!اون خیلی بچه اس!ممکنه بلایی سر خودش بیاره!مات نگاهش کردم اما اون رفت و چنددقیقه بعد صدای در حیاط رو شنیدم!متعجب به رفتار اون دختر فکرمیکردم!اون هیچی بهم نگفت …درمقابل تهمتی که بهش زدم هیچی نگفت…نه دادی…نه فردیادی…نه اخمی…نه آبرو ریزی…هیچی…تازه بهم گفت اون بچه رو تنها نذارم.چه قدر عجیب بود.رفتار این دختر چه قدر عجیب بود.به اتاقم برگشتم…پشت میز نشستم و دوباره به عکس رو به روم خیره شدم!خدا میدونست که تا چه حدازاین مرد متنفربودم…پاکت سیگارو برداشتم و یه نخ ازتوش کشیدم بیرون!گوشه ی لبم گذاشتم وبافندک طلاییم روشنش کردم!اولین پک رو به سیگار زدم و دودشوفوت کردم بیرون!برای چندلحظه دود جلوی چشمامو گرفت ودیدم تارشد!اما طولی نکشید که دوباره چشمم به اون دوجفت نگاه سبز افتاد!اون نگاه سبز که یه شب وجودمو به آتیش کشید!غرورمو له کرد ومنو زیر پاهاش خرد کرد!اون مردک عوضی روحیمو نابود کرد!سام شروشیطون رو به یه پسرسردوخشک تبدیل کرد!کسی که هیچ احساسی براش نمونده…کسی که بودن ونبودن بقیه براش مهم نیست اصلا هیچی براش مهم نیست فقط وفقط خودش مهمه خودش!همون شب…تو همون شب کذایی سام مرد!مرد وروحش ازبدنش جداشد!بی اختیار کشیده شدم به ده سال پیش!به وقتی که تازه وارداون زندان شدم!هنوز به فضای اونجا آشنا نشده بودم وکسی رو نمیشناختم ولی غلام ودار ودستش کسایی نبودن که نشد شناختشون !توی زندان واسه خودشون حکم رانی میکردن وهیچ کس جرعت نداشت حرفی بهشون بزنه…منم سعی میکردم زیاد تو دیدشون نباشم تا واسم دندون نتراشن اما…اونا زرنگترازاین حرفا بودن!اون شب سیاه وکثیف رو هنوز یادمه…وحشتمو یادمه…فریادمو یادمه…حلقه ی اشک تو چشمامو یادمه!التماسامو یادمه!بی اعتناییهاشو یادمه…خنده هاشو یادمه…همه چیزو یادمه مثل یه فیلمی که روی پرده ی سینما درحال پخشه یادمه…اون مردک بهم دست درازی کرد!منو غریب وتنها گیر آورد وبهم…اون شب تمام تلاشمو کردم تا ازدستش فرار کنم اما نمیذاشت!نمیشد…نوچه هاش زیاد بودننمیذاشتن هیچ حرکتی بزنم!منم بچه بودم فقط هجده سالم بود!خوشگل بودم !اونقدری که ازبدو ورودم به زندان چشمش منو گرفت…میدونم باورش سخته ولی اون مردک خیلی پست بود!خیلی عوضی…من اولین نفری نبودم که این بلارو سرش میاره!ولی کاری میکنم که آخرین نفرباشم!نمیذارم دیگه آب خوش ازگلوش پایین بره!نابودش میکنم نابود!کاری میکنم اون خنده های کثیفشو فراموش کنه و به دست وپام بیافته!التماسم کنه!ازم بخوادببخشمش!انتقاممو ازش میگیرم!انتقام قلب پاره پارمو ازش میگرم!انتقام اشکای شبانه مو ازش میگرم !اززبان دیانا:ازاون خونه بیرون اومدم!بارون نم نم میبارید…قطراتش روی صورتم فرود میومدن ومن نمیفهمیدم این خیسی صورتم از شدت گریه اس یا بارون!؟نمیدونستم این قطرات آب روی صورتم اشکه یا نم بارون!؟کوله پشتیمو روی زمین میکشیدم و تو خیابون های خلوت تهران قدم میزدم!دوباره مثل همیشه بدبختی هام باهام هم قدم شدن!دلم بد جور سوخته بود بدجور!هیچ وقت از فقر وبی پولیم به خدا شکایت نکرده بودم!همیشه میگفتم خدایا راضیم به رضای تو…هرچی خودت صلاح میدونی…حتما تقدیر منم این بوده…اماامشب وقتی بهم تهمت دزدی زدن!وقتی کیفمو کف خونه خالی کردن!وقتی با حقارت به دستای خالیم نگاه کردن…به خداگفتم چرا باید اونقدر فقیر باشم که یه عده آدم ظاهر بین به خودشون اجازه بدن که هر تهمتی رو بهم بزنن!؟قطعا اگه منم مثل خودشون لباسای مارک دار میپوشیدم و ماشین و خونه آنچنانی داشتم هیچ وقت جرعت زدن همچین حرفی رو بهم پیدا نمیکردن!واقعاپول همونی که یه عده پولدار مرفه بهش میگن چرک کف دست چه ارزش بالایی داشت که داشتن و نداشتنش شرافت یه انسانو زیر سوال میبرد!؟کمی که راه رفتم یهو احساس کردم انگشت کوچیکه پام میسوزه…سرم رو پایین آوردم ودیدم انگشتم از کفش زده بیرون و روی آسفالت کشیده میشه!پوزخندی زدم!بد بیاری پشت بد بیاری…کرایه خوابگاه کم بود حالا خرج یه کفش نو هم روی دستم افتاد…آی خدا حکمتتو شکر…یه تیکه دستمال کاغذی دور انگشتم پیچیدم…درسته هیچ کمکی نمیکرد اما حداقل یه کوچو لو سوزششو کمتر میکرد! اززبان سام:دربون کارخونه به استقبالم اومد!طبق عادت این چندوقته رسمی جلوم ایستاد-بختیاری اومده!؟-بله آقا منتظرتون هستنسرمو تکون دادم…بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم…با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقم رفتم صدای قدم هام انعکاس جالبی رو به سالن وفضای اطراف بخشیده بود!ازاین صداخوشم میومد…هرچند محکمترقدم برمیداشتم…صداتو گوشم روح نوازتر جلوه میکرد…این نشانه ی محکم بودن خودم و قدرتم بود! منشی کارخونه رو به روم ایستاد و به نشونه احترام خم شد!بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم گفتم:به بختیاری بگو بیاد اتاقممنتظر جوابش نشدم و وارد اتاقم شدم!پشت میزم نشستم و به صندلی تکیه دادم چنددقیقه بعد تقه ای به در خورد جدی گفتم:بیا توبختیاری وارد شد با اشاره ی دستم روی صندلی نشست رو بهش گفتم:چی شد!؟تونستی ردی ازش پیدا کنی!؟سرشو بلندکرد وگفت:بله قربانلبخند محوی روی لبم نشست که بیشتر شبیه پوزخند بود!این بهترین خبری بود که بختیاری میتونست بهم بده گفتم:خب…لباشو ترکردوگفت:دختر بازیه!منظورم اینه که تو دوستیش با افراد حدوحدود خاصی نداره…اسمش شادیه!شادی شمس!دختر غلام شمس!به همه گفته پدرم فرانسه اس اما پونزده ساله که پدرش به جرم قاچاق مواد مخدر زندونیه!بیست سالشه…دستمو بالا بردم احتیاجی به این اطلاعات نداشتم همه ی اینا رو از بربودم!چندسالی بود که بهشون فکرمیکردم و این اطلاعات پایه واساس نقشه هام بود!نقشه هایی که به زودی عملی میشدن !بختیاری ساکت شد خشک وجدی گفتم:حالا چه طور ببینمش!-قربان امشب یه مهمونی داره…از طریق یکی از هم دانشگاهیاش که بهش پول دادیم مطلع شدیم!امشب شماهم همراه اون پسر میرید به مهمونی-خوبه!ازنگاهم فهمید که دیگه وقت موندن نیست از جاش بلند شد و بعد از گفتن با اجازه از اتاق بیرون رفت!پوزخندی زدم و به امشب فکرکردم!مردک عوضی انتقاممو از ت میگیرم!ببینم وقتی پاره ی تنت ،دختر عزیزت عذاب بکشه بازم ازاون خنده های کثیف میکنی یا نه!؟ اززبان دیانا:-آخه روژین من بیام اونجاکه چی!؟دخترای چسان فیسان دانشگاهو تحمل کنم!؟خندید وگفت:لوس نشو دیگه دیانا خوش میگذره به خدا!سالی یه بار همچین پایی میفته !بیا دیگه…-نه نمیام!اصلا لباسو چی کار کنم!دستشو دور کمرم انداخت وگفت:نگران اون نباش خانوم خان باجی!من یه دست لباس خوشگل دارم میدم بپوشی-اوا خاک بر سرم اونا که همش یه ته پارچه اس که قسمتای حساسو میپوشونه به درد من نمیخوره که!اخمی کرد وگفت:ال…اکبر ازدست تو!دختر پیغمبر نترس گناه نمیشه !اونجا از بس دخترای خوشگل و خوشتیپ هست که کسی بهت نگاه نمیکنه!-چه بهتر!اصلا نیام بهترهموهاشو چنگ زد وگفت:از دست تو دیانا!کلافه ام کردی!بابا یه شالی میندازی رو تنت جاییت معلوم نمیشه!رضایت بده بیانه خیر این روژین دست بردار نبود!روی تخت نشستم وگفتم:خیلی خب میام!بی هوا پرید بالا و گفت:یوهو…ایول!بانو دیانا رضایت دادین!؟سرمو به نشونه تاسف تکون دادم وگفتم:خاک تو سرت!ببین چه ذوق مرگم شده !آخه واسه چی این قدر این مهمونی برات مهمه!؟تابی به گردنش داد وگفت:من که مثل تو خنگول نیستم!باید از الان به فکر شووور باشم!حاج خانوم مگه ندیدی این شادی چه قدر پولداره!؟شاید پسر خاله ای!پسر عمویی!برادری چیزی داشت مارو گرفت!اونوقت ازاین سیاه چال نجات پیدا میکنیم!زدم تو سرش وگفتم:خاک تو سر شوهر ندیدت!خندید وبرام چشمک زد!منم ناچار رفتم سمت حموم!امشب باید میرفتم مهمونیه چندش ترین شاگرد دانشگاه… ازتو آینه نگاهی به خودم انداختم پیراهن مردونه ی طوسی و شلوار خوش دوخت مشکی تنم بود!لباس مناسبی بود!شیشه شفاف ادکلنمو ازروی میز برداشتم…زیر گردن ومچ دستمو به عطر آغشته کردم…بوش معرکه بود!مست کننده…جذب کننده!همونی که میخواستم!برای امشب مناسب بود!و سویچ ماشینو برداشتم واز اتاق زدم بیرون!به سالن که رسیدم آرمیتا یه گوشه کزکرده بود و قطره قطره اشک میریخت!حاج صادق اونو دست من سپرده بودامانت بود باید مراقبش میبودم…راهمو کج کردم و چندقدمی به سمتش برداشتم با دیدن کفشام سرشو بلند کرد و با چشمای خیس بهم خیره شد گفتم:چی شده!؟این عمق دلنگرانی و احساس مسولیتمو نشون میداد اشکاشو پاک کرد وگفت:چرا دیانا رو انداختی بیرون!؟متعجب گفتم:دیانا!؟سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:بله…خاله دیانا!من کلی دوستش داشتم دیشب برام کلی قصه خوند باهام کلی بازی کرد کمک کرد اتاقمو مرتب کنم تازشم برام کیک پخت…اون خیلی مهربونه…چرا گفتی که دیگه نیاد!؟آهان پس اون دختردیشبی رو میگفت!یعنی واقعا این همه کار واسه آرمیتا انجام داده!؟بدون هیچ چشم داشتی!؟فقط واسه کمک!؟اونم برای کسی که نمیشناستش!؟باورکردنی نیست!این جور آدما دیگه پیدا نمیشن!-دیانا عزیزم خواب دیدی!اون خانوم هیچ کدوم ازکارایی که تو گفتی رو نکرده!به حالت هجومی به سمتم قدم برداشت وگفت:چرا عمو سامی!تازه یه تیکه کیکمبرای شما گذاشتیم تو یخچال!به خدا راست میگم!بادیدن قطعه کیک خونگی تو یخچال شوکه شدم!پس واقعیت داشت!آخه این دختر چه طور این کارا رو کرده بود!؟آرمیتا جلوی پاهام زانو زد وگفت:عمو توروخدا بیارش!من دوستش دارم!دستی به موهام کشیدم وگفتم:سعیمومیکنم!ولی فک نکنم دیگه بتونم پیداش کنم!بی حال کف سالن نشست و من به قصد مهمونی ترکش کردم وسط باغ باشکوهش ایستادم نگاه دقیقی به اطراف انداختم…تعداد مهمونا زیاد بود!ولی همشون بچه بودن!یه سری بچه ی بیست سه یا بیستو وچهارساله..صدای موزیک تندی فضای باغ رودر برگرفته بود… وسط باغ پیست رقص بودعده ای از مهمونا حسابی مشغول بودن و عده ی دیگه ای هم به عیش ونوش!شادی شمس دختری باچشمایی سبز وموهای کوتاه و خرمایی رنگ با دیدن من لبخندی روی لباش نشست به طرفم حرکت کردحالتم رو تغییر ندادم…حتی قدمی به سمتش برنداشتم!رو به روم ایستاد!تنها تو چشماش خیره شدم!سرد…جدی…مغرورلبخندازروی لباش محو شد!ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هرکاری پیش قدم بشم ولی سام اهل این کارا نبود…دستشو جلو آورد و با لبخند مصلحتی گفت:سلام مهندس بازرگان…خیلی خوش اومدین!امیر علی خیلی ازتون تعریف میکرد!فکرمیکردم باهم بیاید!نگاهمو ازروی صورتش به سمت دستش سوق دادم که بلاتکلیف بین زمین وآسمون مونده بود!دستمو ازتو جیبم در آوردم و توی دستش گذاشتم و تنها به کلمه ی خوشبختم اکتفا کردم!رو به خدمتکار گفت:از آقای بازرگان به بهترین نحو ممکن پذیرایی کنید!-چشم خانومبرای شادی سرمو کمی تکون دادم و همراه خدمتکار به سمت میزی که برام تعیین شده بود رفتم قدم هام مثل همیشه هماهنگ ومحکم بود…سنگینی نگاه مهمونارو احساس میکردم برام عجیب نبود!هرکجا که قدم میذاشتم با همچین عکس العمل هایی رو به رو میشدم!ولی ازبین اون همه نگاه کنجکاو فقط یکیشون برام مهم بود…نگاه شادی…شادی شمس! اون باید دامم می افتاد!به دام من ،سام بازگان!به دام افکاری که توسرداشتم پشت میز نشستم!میزهایی با پایه های بلند طلایی رنگ که خیلی زیبا چیده شده بودن و روی هرکدوم رومیزی های سفید وگرون قیمت انداخته بودن!کلا همه چیزشون شیک و با کلاس بود به جز افکار وشعور وشخصیتشون که ازهر موجودچهارپایی کمتر بود!به اطراف نگاه میکردم اما طرز نگاهم جوری نبود که کسی متوجه بشه دارم شادی شمس رو زیر نظر میگیرم!یه پیراهن دکلته ی قرمز رنگ که کوتاهیش تا زانوهاش میرسید و پوست سفید و براقشو به نمایش میذاشت!همراه چندتا دختر وپسر کناری ایستاده بود و مشروب میخورد!فقط خدامیدونست که تا چه حداز این آدما متنفر بودم!باید کمی صبرمیکردم شک نداشتم که خودش پیش قدم میشه!به صندلی تکیه دادم پارو پا انداختم و با ژست خاصی گیلاس مشروبو به لبام نزدیک کردم یه قلوپ ازش خوردم!نگاهم با نگاهش گره خورد!اون با لبخند نگام میکرد اما من آروم…مغرور…خشک…ودر عین حال بیتفاوت نگاهش میکردم!از دوستاش فاصله گرفت و به سمت من قدم برداشت!جرعه ای دیگه از مشروبو نوشیدم و مزه مزه کردم!بی توجه به اون ولبخندش سرمو چرخوندم و گیلاسو روی میز گذاشتم…حضورشو کنارم احساس کردم…بازی شروع شد!به سمتش برگشتم با شیفتگی نگام میکرد!بی تفاوت بهش خیره شدم !لبخندش عمیق تر شد وگفت:اجازه هست بشینم!؟شونه هامو بالا انداختم وگفتم:البته…با هیجان صندلی عقب کشید و درست روبه روم نشست!با ناز دستاشو توهم گره کرد وزیر چونه اش گذاشت با حالت خاصی نگام کردو گفت:امیر علی نتونست بیاد به من زنگ زد وگفت که کاری براش پیش اومده!گفتم بهتون اطلاع بدمسرمو تکون دادم وگفتم:کار خوبی کردیدچشماشو ریز کرد وگفت:شماخیلی وقته باامیر علی دوستید!؟:بله خیلی وقتهمشکوک بهم خیره شد-پس چراتو هیچ کدوم ازمهمونیهاش شمارو ندیدم!؟اخمی کردم وگفتم:به اینجور مهمونیها علاقه ی چندانی ندارم!سرشو تکون داد وگفت:کاملا مشخصه!از کم حرفیتون پیداست!اذیت نمیشید این قدر کم حرفید!؟مغرور نگاهش کردم…:بی دلیل حرف نمیزنم که بخوام خسته بشم-اوه…خوبهنگاه خاصی بهش انداختم که باعث شد همزمان بالبخند زدنش ردیفی ازدندونای سفیدش مشخص بشه با عشوه گفت:شما برق خوندید!؟سرمو به نشونه مثبت تکون دادم-پس درست حدس زدم مهندس بازرگانی که استاد مجد ازش حرف میزد شمایید!جدی گفتم:استاد مجد!؟-بله خیلی ازتون تعریف میکنن!لبخند کمرنگی زدم وگفتم :خوبه…خیلی وقته که ازش بی اطلاعمبا ذوق گفت:پس یه روز تشریف بیارید دانشگاه که ازنزدیک ببینیدشونبا حالت خاصی گفتم:البته حتما میام!صداش ذوق زده شد…ظاهرا منتظر همچین همچین جوابی از جانب من بود :خیلی خوبه بهترازاین نمیشه منم بیشتر با شما آشنا میشمتوقع نداشتم اینقدر زود بامن صمیمی بشه ظاهرا آزاد ترازاون چیزی بود که فکرشو میکردم!وقت اجرای نقشه بود…مرحله ی حساس…گفتم:برای آشنایی بیشتر میتونیم جاهایی بهتراز دانشگاه رو در نظر بگیریم!-یعنی شما تشریف میارید!؟-بله حتمابا هیجان دستاشو بهم کوبید وگفت:این عالیه…-این جشن به چه مناسبتیه خانوم شمس!؟به چشمام ذل زد وگفت:شادی…منو به اسم کوچیک صدابزنید!-به چه علت!؟سرشو پایین انداخت وگفت:چون شما برام مهمید!یه جورایی خاص ومتفاوت!:جواب سوالمو ندادید!؟متفکر نگام کرد وگفت:یه دور همی ساده…همینمثل اینکه موفق بودم!هدف من به لرزه در آوردن قلبش بود!فک کنم به هدفم رسیدم!لبخندی ازروی پیروزی زدم امااون انگار چیز دیگه ای برداشت کرد چون چشمکی زد واز جاش بلند شد!همچنان سرد ومغرور به حرکاتش نگاه میکردم!دستشو به سمتم دراز کرد وگفت:افتخارمیدید!؟به ناچار پذیرفتم!جزیی از نقشه ام بود!درسته که دوست نداشتم انجامش بدم اما…مجبور بودم!با غرور از جام بلند شدم و همراهش به پیست رقص رفتم!همین رو میخواستم اینکه در برابرم سر تسلیم فرود بیاره وشیفته ی من بشه…باید اونقدری عاشقش کنم که بلافاصله بعداز ترکش دیوونه بشه!خرد بشه…قلبش بشکنه و پاره پاره بشه…من همینو میخوام خرد شدن و له شدن این دخترو میخوام تا بانابودیش، پدرش!غلام شمس همون مردکی که روح و جسممو آلوده کرد به نابودی و حقارت کشیده بشه!به دست وپام بیفته و التماسم کنه…من شکست اون مردکو میخوام…همین! نگاه مشتاقش به چشمام بودو نگاه سرد ومغرور من بین اجزای صورتش میچرخید.چشم وابروی مشکی بینی کوچیک و سربالا!لبای قلوه ای و قرمز رنگ موهای کوتاه ولخت!چهره اش جذاب بود ولی نه از دید من.درنظرمن هیچ دختری جذاب نبود.حتی اگه زیبا ترین زن عالم بود.با ریتم میرقصیدم.اونقدر ماهرانه حرکت میکردم که چشم هربیننده ای ناخودآگاه به سمتم جذب میشد.بی اختیار همه از پیست رقص کناررفته و دور من وشادی حلقه زده بودن.فضا تاریک بود وفقط نور مستقیمی روی من وشادی میتابید.بی تفاوت میرقصیدم .اما شادی با ذوق نگام میکرد.هیچ فکرنمیکردم اینقدر سهل الوصول باشه و این رفتاراش باعث میشد بیشتر برام بی ارزش بشه!تو دلم بهش پوزخند میزدم وبه روزی فکرمیکردم که با چشمای گریون وقلب شکسته جلوی من زانو میزنه و التماس میکنه که ترکش نکنم.با اتمام آهنگ وسوت ودست تماشاچی ها،پیست رقص رو ترک کردم و به سمت میزرفتم.کتم رو برداشتم .دیگه نمیتونستم این فضارو تحمل کنم خواستم از باغ بیرون برم که شادی با حالت دو به طرفم اومد.بدون اینکه تغییری تو حرکتم بدم به راهم ادامه دادم اما اون بازومو گرفت وبه سمت خودش کشید!مجبور شدم بایستم.نگاه تیزی بهش انداختم که حساب کار دستش اومد ودستشو ازدور بازوم برداشت و تک سرفه ای کرد وگفت:خیلی زود میری!؟بااخم گفتم:زود نیستغمگین نگاهم کرد وگفت:ولی برای من خیلی زوده…خیلی زودپوزخندی زدم وگفتم:این دیگه مشکل خودتونه.متوجه دگرگونی حالتش شدم به وضوح معلوم بود که از حرفم ناراحت شده اما به روی خودش نمیاره وسعی داره حالت خودشو حفظ کنهلبخندتصنعی زد وگفت:میتونم شمارتو داشته باشم؟تیر خلاصوزد.ازتوجیبم کارتمو درآوردم و دستش دادم!همچین ذوقی کرد که انگار جایزه نوبل گرفته.بالبخند خاصی گفت:ممنون-خواهش میکنمبه طرف ته باغ رفتم تا ماشینو بردارم بلند گفت :به امید دیداراما من اهمیتی ندادم وخودمو به نشنیدن زدم اما یه صدای دیگه شنیدم!صدایی مثل فریاد وجیغ…   اززبان دیانا: شالمو روی سرم مرتب میکردم که چشمم به پسرروبه روییم افتاد از اول مهمونی بهم خیره شده بود و با لبخند خاصی نگام میکرد!دوست داشتم برم چشگاشو ازتو کاسه دربیارم!هرچه قدرم جامو عوض میکردم یه جورایی خودشو بهم نزدیک میکرد!دیگه داشتم عصبی میشدم!تو دلم هزار بار روژین رو فحش ولعنت فرستادم!دختره ی احمق منو آورد اینجا وبعد ولم کردورفت پیش دوست پسرش.آخه من تنهایی اینجا چه غلطی کنم؟بابچه های دانشگاه هم که زیاد خوب نیستم.البته اونا باهام خوب نیستن چون من مثل اونا پولدار وولخرج نیستم.چون تیپ وقیوفه ام بهشون نمیخوره و لباس های مارک دار تنم نمیکنم و ماشین آنچنانی ندارم پوف…این دستشویی لعنتی هم امونمو بریده بود.دیگه داشتم میترکیدم خجالتم میکشیدم از کسی بپرسم راه دستشویی کجاست؟مستاصل ازجام بلندشدم.بالاخره خودم یه جوری راهو پیدامیکنم.به سمت ته باغ حرکت کردم احتمالا دستشویی همون طرفاس.چندقدمی حرکت کردم که تازه متوجه صدای قدمهایی شدم که پشت سرم حرکت میکرد…یواش به عقب برگشتم بادیدم اون پسره قلبم پرید تو حلقم.اون پشت سر من چی کار میکرد!؟بادیدن نگاه ترسیده ی من لبخندی زد و برام ابرو بالا انداخت.به عقبم دیگه نمیتونستم برگردم.سعی کردم قدمهاموتند کنم اما هیچ کمکی بهم نمیکرد جزاینکه ترسمو بیشتر میکرد…زیر لب صلوات میفرستادم که این پسره ول کنه بره اما دست بردار نبود.کاملا مشخص بود که مست کرده ومن ازاین میترسیدم.برای یه دختر فقیر تنها چیزی که مهم بود آبروش بود ومن میترسیدم که همین نعمتم ازدست بدم.اون موقع بود که از دار دنیا هیچی نداشتم و باآشغال کف خیابون فرقی نمیکردم!بدنم به لرز افتاده بود.قدمهام هماهنگ نبود و هی سکندری میخوردم.پسره هرلحظه بهم نزدیکتر میشد!اومدم بدوم که پام به تکه سنگی برخورد کرد داشتم می افتادم که یهو گرفتتم،ای کاش میافتادم…میافتادم و دستای کثیف این پسره ی عوضی بابدنم تماس پیدا نمیکرد!باضربه ایکه بهم زد عقب عقب رفتم و محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم.ازشدت دردش چشمامو محکم فشار دادم ونفسمو تو سینه حبس کردم!خنده ی چندشناکی کرد وگفت:چرا در میری جوجو؟آب دهنمو با سروصدا قورت دادم وگفتم:ولم کن عوضیبلند خندید وگفت:نه جوجو…به این راحتی که نمیشه!هروقت کارم باهات تموم شد میذارم بری.تمام نفرتمو ریختم تو چشمام وگفتم:اگه ولم نکنی جیغ میزنم آشغال دست از سرم بردار-جیغ بزن کوچولو…هیچ کس صداتو نمیشنوه…خوبی
خونه ی شادی اینه که خیلی بزرگه.صدا به صدا نمیرسهلرز کردم بوی چندش آور الکل هم مستقیم توصورتم میخورد،یا خداخودمو به تو میسپرم آبرومو برام حفظ کنجیغ بلندی کشیدم وگفتم:کمکپسره هول شد زود دستشو جلوی دهنم گرفت وگفت:میدونستی بااین کارات بیشتر منو تحریک میکنی جوجو؟من که ترس ندارمدستشو گاز گرفتم که باعث شد از روی دهنم برش داره با حرص گفتم:آشغال…عوضی…کثافت …برو گمشو !من ازاوناش نیستم برو ودست از سرم بردارتا اومد حرفی بزنه مشتی روونه ی صورتش شد و پسره پخش زمین شد.هاج وواج به صحنه ی رو به روم نگاه میکردم.با ضربه ی دومی که بهش خورد خون از لبش جاری شد واشک صورتمو پوشوند.زیر لب خدارو شکر کردم که حداقل تو این یه مورد هوامو داشت چشم چرخوندم و به فرشته ی نجاتم نگاه کردم.با دیدن تصویری آشنا خشکم زد.این پسره اینجا چی کار میکرد!؟ ضربه ی آخری که به پشت گردن پسره زد باعث شد پسره از هوش بره!با چشمای گریون به منظره ی مقابلم نگاه میکردم که با فریادش دومتر از جاپریدم:اینجا چه غلطی میکنی!؟مات نگاهش کردم،اینبار بلندتر داد زد:میگم چه غلطی میکردی؟هان؟از ترس روی دیوار سر خوردم و نشستم .چندقدمی جلو اومد وگفت:به ظاهر مظلومت نمیومد اینکاره باشی؟ولی انگار باز من تو قضاوت آدما اشتباه کردم.تو هم یکی مثل بقیه…عصبی شدم.ازحرفایی که بهم میزد آتیش گرفتم…اون حق نداشت…نه…حق نداشت.از جام بلند شدم ومقابلش ایستادم با نفرت تو چشماش نگاه کردم وگفتم:ازلطفی که در حقم کردی ممنونم اماببین آقا من نه میدونم کی هستی نه میدونم اینجا چی کارمیکنی…نمیدونمم خصومتت بامن چیه که هربار باهام برخورد میکنی یه جورایی میخوای خردم کنی وحرصم بدی !ولی من این اجازه رو بهت نمیدم…من نه یه دختر هرجایی ام…نه یه هرزه…نه یه دزد!فقط وفقط یه دخترم…یه دختربا دردای درک نشده…یه دختر بافریادای به گوش نرسیده…دختری که نه هرگز دیده شد ونه هرگز شنیده شد…دختری پریشون بادرونی آشفته…چندقدم به سمتش برداشتم با انگشت اشاره ام چندبار به سینه ام کوبیدم و بلند گفتم:آره من یه دخترم…شبیه همون زنی که فروغ میگفت…زنی تنها درآستانه ی فصلی سرد!مات نگام میکرد انگار انتظار نداشت همچین حرفایی رو بهش بزنم!سری از روی تاسف براش تکون دادم وگفتم:انگار بازم تو قضاوت آدما اشتباه کردید!اینو گفتم و باقدم های تند راه رفته رو برگشتم…قطره های اشکم دونه دونه روی صورتم میریخت!با پشت دستم پاکشون کردم و به سمت روژین رفتم.این پسر از خود راضی باز قلب منو سوزونده بود..اززبان سام:مات حرفاش شدم!این دختر فسقلی چه جوری این حرفارو زد؟این جمله هارو کی پشت سرهم قرار داد و به من گفت؟چه جوری؟؟عصبانیتم فروکش کرده بود…دیگه مثل چنددقیقه پیش عصبی نبودم،حرفاش مثل آبی بود که روی آتیش ریخته شد.برام عجیب بود الان باید از فرط عصبانیت اون دختره رو زیر مشت ولگد میگرفتم اما چرا این کارو نکردم؟دزدگیر ماشینو زدم و سوار شدم.مستقیم تا خونه روندم و توی راه فقط به حرفای اون دختر فکرکردم…اما فقط تا خونه!چون ازاون به بعد یاد نقشه ام افتادم و اون دخترو به کل از یاد بردم…من کارای مهم تری ازفکرکردن به اون دختره چشم آبی داشتم…کارای مهمی به نام انتقام روی میز خم شده بودم وبا دقت روی یکی از پرونده ها کارمیکردم که تقه ای به در خورد وبعد منشی سراسیمه وارد شد.اخم ریزی روی پیشونیم نشست وبا غیظ سرمو بلند کردم و روبه منشی گفتم:خانوم صیادی من کی به شما اجازه ورود دادم!؟سرشو پایین انداخت وگفت:من عذر میخوام ولی یه خانومی به نام شمس اصرار دارن بیان داخل،من بهشون گفتم شما سرتون شلوغه ولی…دستمو بالابردم!دیگه حوصله ی گوش دادن به اراجیفشو نداشتم سردوجدی گفتم:بگو بیادتو…متعجب گفت:ولی…بلندتر گفتم:چندباربگم تو کارمن دخالت نکن فقط بگو چشمچشمی گفت و ازاتاقم خارج شد.پاروی پا انداختم و با ژست خاصی به صندلی تکیه دادم.شادی با عشوه ی خاص خودش وارد شدوهمراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد وسلام کرد.سرمو تکون دادم وبا دست اشاره کردم بشینه!روی نزدیک ترین صندلی نشست وگفت:سلام کردما!!همیشه عادت داری جواب ندی!؟چیزی نگفتم.اخم ظریفی کردوگفت:فکرمیکردم ازدیدنم خوش حال بشی ولی انگار…-اشتباه میکردیحرفم یه جورایی دوپهلو بود.به ظاهر خواستم جمله شو تکمیل کنم اما در باطن منظورم این بود که ازدیدنش هیچ خوش حال نشدم!چینی به پیشونیش داد وگفت:یعنی خوش حال نشدی!؟-منظورم این نبود…-پس چی بود؟دستامو توهم گره کردم وگفتم:باید دلیل خاصی برای اومدن به کارخونه داشته باشی…ازاین که جواب سوالشوندادم دلخورشد ولی به روی خودش نیاوردو لبخند محوی زد وگفت:آره خواستم برای فردا شب شام دعوتت کنم.میای؟ابروهامو بالا انداختم وگفتم:نمیدونم…شایدنگاهش کردم.بی قراری تو چشماش بیداد میکرد…درست همون چیزی که دنبالش بودم…تشنه تر شدن لحظه به لحظه ی اون…کلافه شده بود-یعنی چی سامی؟بالاخره آره یا نه؟خیلی برام جالب بود…اینکه یه دخترباچندتا اشاره وحرکت نامحسوس این طور با یه مرد غریبه که هیچ شناختی ازش نداره صمیمی برخوردکنه…-گفتم که…هنوزنمیدونم-یعنی مردی مثل تو بااین همه دم ودستگاه و کلاس نمیتونه تصمیمی به این راحتی بگیره!؟سکوت کردم…بیش ازحدبهش رو داده بودم داشت زیاده روی میکرد.اخمی کردم وگوشی تلفن رو برداشتم و سفارش دوتاقهوه دادمطولی نکشید که یکی از مستخدمین با دوفنجون قهوه وارد اتاقم شد سکوت کرد…این دختربیش از حدتصورم راحت وبی پروا بود…باید یه جوردیگه باهاش رفتار میکردمشادی نیم نگاهی به من انداخت وفنجون قهوه رو برداشت.خدمتکارفنجون قهوه ی من رو روی میز کناردستم گذاشت وبا اشاره ی دستم از اتاق بیرون رفت.کمی قهوه رو مزه مزه کردوگفت:این شام به مناسبته تولدمه…دوست دارم تو هم باشی!خواهش میکنم بیا!با مکث کوتاهی نگاهش کردم…فنجون قهوه رو برداشتم همون طور که بی هدف به محتویات داخل فنجون نگاه میکردم گفتم:ممکنه نتونم بیام ولی سعیمو میکنم-حتما بیا…من فقط به خاطر حضور تو این مهمونیو ترتیب دادمنگاهم رو بهش دوختم…در حین اینکه سرم رو آروم تکون میدادم فنجون رو روی میز گذاشتم.سرد گفتم:باید ب نامه هامو چک کنم.لبخندش کمرنگ شد…ازجابلند شد وگفت:در هرحال…بااومدنت خوش حالم میکنیازروی صندلیم بلند شدم…منتظر رو به روی من ایستاده بود…حتم داشتم که مشتاق یه حرکت از منه…ولی الان وقتش نبود!بالبخند محوی به در اتاق اشاره کردم وگفتم:ازدیدارت خوش حال شدمدیگه باهاش رسمی نبودم…نه…کم کم باید تغییر رویه میدادم وازهمین مهمونی میتونستم شروع کنم.**********به سمت دانشگاه میروندم…خودم علاقه ای به این کار نداشتم اما مجبور بودم!آرمیتا بدجور پیله کرده بود از هر ده تا لغتی که به کار میبرد نه تاش دیانا بود.خودم هم مونده بودم.این دختر چی کار کرده بود که آرمیتا اینقدر عاشقش شده بودماشینو روبه روی دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم.عده ای از دانشجوها جلوی در دانشکده محو ماشین و من شده بودن!از حرکتشون خندم میگرفت ولی حالت جدی و سرد خودمو حفظ کردم و بعد از زدن دزدگیر ماشین وارد دانشکده شدم…محکم و بلند قدم برمیداشتم…دخترا با شوق وهیجان نگام میکردن و باهم درحال پچ پچ بودن ولی من حواسم به حرکات بچگونه ی اونا نبود…این دانشگاه برای من پربود از خاطرات گذشته…گذشته ای سراسر شور واشتیاق…گذشته ای روشن و پراز اتفاقات شیرین…ولی الان هیچی از اون گذشته برام نمونده…هیچی!آهی کشیدم و وارد سالن شدم.چشم چرخوندم باید اون دخترو پیدا میکردم.حتم داشتم که اینجا بود…اینو ازکتابایی که کف سالن ریخت فهمیدم!یه دور دور خودم چرخیدم که چشمم بهش افتاد.گوشه ای ایستاده بود و جزوه شو مطالعه میکرد!کمی جلو رفتم ودرست مقابلش ایستادم سرشو بلندکرد بادیدن من خشکش زد آب دهنشو با سرو صدا قورت داد و به چشمام خیره شد وبا تته پته گفت:س…سلامپوزخندی زدم و مثل همیشه جواب ندادم گفت:شما اینجا چی کارمیکنید؟نکنه برای تلافی اومدید؟نگاهمو از چشماش گرفتم و به زمین دوختم.بلافاصله پای چپشو پشت پای راستش پنهون کرد…گفتم:برات یه پیشنهاد دارم…یه قدم عقب رفت ودر حالی که چونه ش از شدت اضطراب میلرزید گفت:آقای محترم راجع به من چی فکر کردید؟من از اوناش نیستم!دستی به موهام کشیدم.این دختر با خودش چی فکر میکرد؟گفتم:ذهنت خیلی منحرفه…خواستم بهت پیشنهاد یه کاربدم!اما حالا که خودت نمیخوای باشه حرفی نیست…میرمعقب گرد کردم وخواستم برگردم که گفت:صبرکنید لطفابه طرفش برگشتم.بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه گفت:چه کاری هست؟-پرستاری از بچه…آرمیتا رو که میشناسی؟سرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:بله-خوبه…اگه موافقی امروز عصربیا همون خونه تا با شرایط کار بیشتر آشنات کنمسربه زیر گفت:من حرفی ندارم.میاملبخند محوی زدم.همونی شد که میخواستم بدون خواهش و اصرار قبول کرد گفتم:پس ساعت 6-باشهبدون اینکه نگاهی به دختره بندازم از دانشگاه خارج شدم و مستقیم به سمت ماشینم رفتم.به مبل تکیه دادم وبا اشاره ی دستم ازش خواستم جلوتر بیاد!همونطور که نگاهش به زمین بود چندقدمی جلو اومد.چندباری سرتا سری نگاهش کردم قدش متوسط بود فکرکنم به زور به شونه هام میرسید!هیکلشم ظریف ترازاون چیزی بود که تصور میکردم جوری که اون مانتو ی مشکی رنگ و رو رفته ی گشاد هم نتو نسته بود ذره ای از ظرافتش کم کنه…با صدای رسا ومحکمی گفتم:بشین…هول شد!انگار ازصدای بلندم ترسید.زود روی نزدیکترین مبل نشست و باز سرشو انداخت پایین…پارو پا انداختم ودستامو تو هم گره کردم وگفتم:ببین دختر جون…این خونه قوانین خاص خودشو داره که همه مجبورن بهش عمل کنن سرپیچی از هر کدومش هم تاوان سختی داره که باید پرداخته بشه…قانون اول اینه که هیچ دوست ندارم تو کارام دخالت کنی اینکه کجامیرم و چی کار میکنم به خودم مربوطه!پس تو قضایایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن.قانون شماره دو اینه که تو خونه باید سکوت باشه…حداقل وقتی که من هستم.دوست ندارم وقتی میام خونه بیشتر جنگ اعصاب داشته باشم.پس سعی کن تا قبل ازاومدن من به خونه آرمیتا رو بخوابونی که برات دردسر نشه!قانون شماره سه:سرت تو کار خودت باشه دوست ندارم با بقیه ی خدمتکارا بشینی و پشت سر این و اون حرف بزنی!از خاله زنک بازی خوشم نمیاد…قانون شماره چهار…دستشو بالا برد متعجب یه تای ابرومو بالا دادم و سوالی نگاش کردم.سرشو بلند کرد اما تو چشمام نگاه نکردبا صدای خفه ای گفت:میتونم یه چیزی بگم؟-بگو…-من تمام قوانین شمارو قبول دارم و بهشون احترام میذارم فقط…-فقط چی؟-یه سری روزا باید برم دانشگاه…-موردی نیست.بایکی از خدمتکارا هماهنگ کن که تو اون تایم مراقب آرمیتا باشهلبخند محوی زد و سرشو پایین انداخت.برام عجیب بود که این دختر هیچ حرفی از حقوق و مزایای کارش نپرسید سوالی که هرکس اول از همه از کارفرماش میپرسه.اما این دختر…گفتم:نمیخوای بدونی حقوقت چه قدره؟باصدای آرومی گفت:هرچی که باشه من راضیم!چشمام از شدت تعجب گرد شده بود!این دختر چرا اینقدر عجیب و متفاوت بود؟گفتم:ماهی 1500 البته اگه خوب کار کنی بهت پاداش هم میدممتعجب بهم نگاه کرد وگفت:من با کمتر از این حقوق هم میتونم براتون کارکنمتعجب کردم…رفتارهایی که ازش میدیدم ورای تصوراتم بود!ابروهامو بالا انداختم وگفتم:به نظر من مناسبه!فقط پدر ومادرت از اینکه این جا میخوای کار کنی راضین؟به وضوح دیدم که شونه هاش خم شدن و چهره اش درهم رفت.کمی مکث کرد وگفت:پدر ومادر من خیلی وقته فوت شدن!فهمیدم ازاین بحث خوشش نمیاد پس ادامه ندادم.خودمم از فوضولی کردن تو زندگی این و اون خوشم نمیومداز جام بلند شدم وگفتم:از همین حالا میتونی کارتو شروع کنی به نعیمه خانوم بگو اتاقتو بهت نشون بدهچشمی گفت و از جاش بلند شد.دیگه نایستادم ببینم چی کار میکنه !سویچ ماشینمو برداشتم و از خونه زدم بیرون…اززبان دیانا:این خونه واقعا مثل یه قصربود.همون چیزی که همیشه تو رویاهام میدیدم!بزرگ و پر زرق و برق…پراز وسایل ناب و گرون قیمت.ولی یه همچین خونه ای چه طور میتونست برای پسری به سن وسال اون باشه؟اصلا رابطه اش با آرمیتا چی بود؟نکنه دخترشه؟ولی چرا آرمیتا بهش میگه عمو؟اه…من باز فوضولیم گل کرا!شونه ای بالا انداختم و نگاه اجمالی به اتاقم کردم.یه تخت خواب سفید یه نفره با روتختی آبی فیروزه ای…یه کمد و میز تحریر سفید هم یه گوشه از اتاق بود!در کل جمع و جور ساده به نظر میرسید اما نه از دید من…من همیشه آرزوی یه همچین اتاق و وسایلی رو داشتم.گوشی موبایلم زنگ خورد روژین بود جواب دادم:بله؟-بله و درد،بله وکوفت،بله و زهر مار…دختره ی احمق بالاخره کار خودتو کردی؟لبخندی زدم…هنوز تواین دنیا یه نفر بود که نگرانم باشه…گفتم:اولا سلام دوما بله کار خودمو کردم-تو غلط کردی…آخه من از دست تو چی کار کنم دینا؟هان؟پاشدی رفتی تو خونه ای که نمیدونی اصلا صاحبخونه اش چی کارس؟بایه پسر جوون؟خنگول اگه بلایی سرت بیاره میخوای چه خاکی تو اون کله پوکت بریزی؟یه لحظه ترس برم داشت!روژین راست میگفت نکنه خربشه کار دستم بده!؟از تصورشم تنم به لرزه در میومد-الو…کجایی؟-این جام بگو…-میگم بلا ملا سرت نیارهآب دهنمو قورت دادم و گفتم:نه…فکر نکنم!اونجور آدمی نیست-نمیدونم والا…من آخرش از دست تو دق میکنم دیانا.اون از کار قبلین که اصلا به من نگفتی چی هست اینم از این جدیده…خدایی چشم بازارو کور کردی بااین کار پیدا کردنت!شاگرد اول دانشگاه مارو باش!پرستاربچه؟عصبی گفتم:مجبورم.کار نیست!تو یه کار خوب بهم پیشنهاد بدهمن دست از این شغل برمیدارم!روژین چرا نمیفهمی!؟من به این پول نیاز دارم نیاز…ساکت شد چنددقیقه گذشت که گفت:باشه خودت میدونی،فقط مراقب خودت باش جلوی این یارو لباسای تنگ و چسبون نپوش!آرایشم نکن…خیلی مرموزه!آدمو میترسونه.خندیدم وگفتم:چشم مادربزرگ حواسم هست!حالا تو ازکجا میدونی مرموزه؟مگه دیدیش؟-بله که دیدم.فکر کردی همه مثل خودت سربه زیرن؟نه خانوم من چشمام از عقابم تیز تره!اون شب تو مهمونی شادی دیدمش!لامصب خوب تیکه ایه!-مبارک صاحبش باشهخاک تو سر بی عرضه ات کنن اگه یه ذره جربزه داشتی مخشو میزدی.-واه واه واه بلا به دور پسره ی مغرور از خودراضی همچین جدی و خشک برخورد میکنه انگار کیه؟عمرا-همینه دیگه.خنگی!تازه این جور پسرابیشتر طرفدار دارن.هرچی مغرور تر باشه جذاب تره!ولی خدایی خیلی خوشگله…چشم وابرو مشکی…قد بلند خوش هیکل…پولدار دیگه چی می خوای؟الهی کوفتت بشه که هرروز میبینیش.اون شب تو مهمونی همه دخترا تو کف مونده بودن مخصوصا شادی!-به من چه ؟چی کارکنم؟-هیچی بابا تو برو کشکتو بساب خنگولآهی کشید وادامه داد:ای خدا..شکرت…فقط بی زحمت یه عقلی به این دیانا بده یه پولی هم به ما!خندیدم وگفتم:بسه دیگه مخم رفتبرو بذار منم به کارم برسم کاری نداری؟-نه فقط توصیه های ایمنی را جدی بگیرید…البته اگه قصد مخ زنی نداریا…-چشم مامانبزرگ فعلا-فعلا دخترمگوشی رو قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم با یادآوری حقوق زیادم لبخندی زدم و ته دلم مالش رفت…باید اول برم یه کتونی بخرم اون طوری بهتره…از جام بلند شدم و به سمت کمدرفتم باید لباسای درب و داغون و کهنه مو آویزون میکردم…در کمد رو که باز کردم خشکم زد…پربود از لباسای خوشگل و ناناز…چندتا کتونی رنگارنگ…مانتو…کیف…شال…و ای خداجون منو این همه خوشبختی محاله!؟با ذوق یکی یکی نگاشون کردم.همه از دم عالی بودن!چشمم افتاد به یه دست لباس فرم…مثل لباس بقیه خدمتکارا…یه دامن مشکی تا زانو و یه بولوزسفید آستین سه رب!خاک برسرم یعنی من باید این مدلی جلوی این پسره بگردم!؟این جوری که فاتحه ام خونده اس؟عمرا…لباسارو روی تخت انداختم .اول باید برم حموم بعد میام خدمت این لباسا میرسم! موهای بلندمو تند با هوله خشک کردم و پشتم بستم.لباسای مخصوصمو تنم کردم و واسه اینکه ساق پاهام مشخص نشه یه ساپورت مشکی پوشیدم.روسری ساتن مشکیم رو هم انداختم سرم و از اتاق رفتم بیرون…خونه غرق سکوت بود.پاورچین پاورچین به سمت اتاق آرمیتا رفتم و بازش کردم داشت کارتون میدید با دیدن من بلند خندید و از جاش بلند شد:سلام دیانا…لبخندی زدم وگفتم:سلام عزیز دلم خوبی؟-مشتکرمبلند خندیدم و گفتم:مشتکرم نه…متشکرمریز خندید وگفت:باشهکنارش نشستم و تو بغلم گرفتمش.محکم بغلم کرد وبو کشید متعجب بهش نگاه کردم که گفت:خاله دیانا بوی مامانمو میدی!اوممآخی…دلم براش کباب شد.مهربون گفتم:قربونت برم عزیزمخب حالا وقت فوضولی بود ادامه دادم:خاله مامانت کجاست؟لباشو جمع کرد و با حالت آشفته ای گفت:مامانم منو بابا رو ول کرد و رفت…بابا میگه اون دوستمون نداله…ولی خاله من خیلی دوستش دالم…بااینکه منو کتک میزد و دعوا میکرد بازم دوسش داشتم حتی وقتی دوستش میومد خونه به حرفش گوش میکردم میرفتم تو اتاق قایم میشدم و تا وقتی هم که صدام نمیزد بیرون نمیومدم یه چیزی اینجا مشکوک میزد…یعنی چی که وقتی دوستش میومد من میرفتم تو اتاق!؟ابرو هامو بالا انداختم و گفتم:آرمیتا جونم دوست مامانت کی بود؟دستامو محکم گرفت وگفت:عمو فریبرز تازه بعضی وقتا عمو خسرو و عمو شهاب هم میومدن…وا…یعنی چی!؟گفتم:خب میومدن چی کار میکردن خاله؟'-بامامان ازاون شربت قرمزا میخوردن…ازاوناکه بزرگترا تو مهمونیا میخورن…بعدشم منو مینداختن تویه اتاق و زندونیم میکردننفسم حبس شد…یعنی…یعنی…مامان آرمیتا زن مشکل داری بوده!؟یعنی خراب بوده و با این مردا رابطه داشته!؟وای الهی من بمیرم برای این بچه…با حالت غمگینی گفتم:خاله بابات هم میومد!؟هینی گفت و دستاشو جلوی دهنش گرفت وگفت:نه خاله…مامان میدفت اگه بابابفهمه منو داغ میذاره…منم نمیدفتم…ولی یه بار بابایی دیدشون…کلی دعوا کرد مامانمو تازه عمو فریبرزوکتک زد…به خاطر همین بابا رفت مسافرت منم رفتم بهزیستی!چی ؟بهزیستی؟این دختر قبلا تو بهزیستی بوده؟ولی چرا؟درست وحسابی هم حرف نمیزنه آدم بفهمه موضوع از چه قراری بوده…ولی حتما خیلی سختی کشیده…الهی بمیرم براش…خوب درکش میکنم زندگی کردن تو بهزیستی چه سختی هایی داره…چون خودمم 14سال اونجا بودم…خیلی دردناکه…سفت به خودم فشردمش که گفت:خاله به نظرت مامانم باز دوباره میاد پیشم!؟پیشونیشو بوسیدم وگفتم:نمیدونم خاله…شاید آره…شایدم نه-خداکنه بیاد…من هرشب به خدا میگم مامانمو بهم برگردونهآخی…چه قدر احساسات این دختر نرم و لطیف بود درست مثل ظاهرش!لبخند تلخی زدم.یکم کمرشو نوازش کردم و براش قصه گفتم که خوابش برد…بلند کردنش سخت بود…تپل بود و سنگین….به زور بردمش روی تخت و خوابوندمش…لحافشو روش کشیدم و گونه شو بوس کردم و از اتاق زدم بیرون.باید از سام میپرسیدم جریان چیه!؟سام؟چه زود خودمونی شدم من!پوف…با ترس و لرز به سمت اتاقش رفتم.خیلی ازش میترسیدم جذبه ای که تو چشماش داشت هر کسی رو میترسوند…وقتی باهام حرف میزد از تو قبض روح میشدم…تقه ای به در اتاقش زدم که صداش بلند شد:وقت ندارم نعیمه خانومآروم گفتم:ببخشید آقای بازرگان بعد مزاحم میشمبلند گفت:وایستامات سر جام ایستادم چندلحظه بعد از اتاقش اومد بیرون.هم زمان با خروجش امواجی از عطر تلخش به مشامم رسید…من اینجور عطرارو دوست داشتم…حس خوبی بهم میداد سربه زیر سلام کردم.طبق معمول جواب نداد.با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:میتونم باهاتون حرف بزنمجدی نگام کرد وگفت:فکرمیکنم حرفامونو زدیم!لبمو گزیدم…نمیدونم چرا وقتی جلوی این مجسمه ی ابوالهول وایمیستادم حرفام یادم میرفت…بس که مغرور و خشک بود!آب دهنمو قورت دادم وگفتم:دررابطه با آرمیتاسدر اتاقشو بست و از اتاق خارج شد وگفت:دنبالم بیامتعجب دنبالش راه افتادم…خب چرا نذاشت برم تو اتاقش باهاش حرف بزنم!؟از پله ها پایین رفت و روی نزدیک ترین مبل نشست.منم با کمی فاصله نشستم طبق معمول پاهاشو رو هم انداخت وگفت:میشنوم…لبه ی دامنمو تو مشتم گرفتم و چلوندم…نمیدونم چرا روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم…نگاهمو به رو به رو دوختم وگفتم:میشه ازخانواده ی آرمیتا برام بگید؟زیر چشمی نگاش کردم یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چرا؟آب دهنمو قورت دادم وگفتم:چون…چون…میخوام کمکش کنم.خودمم میدونستم چرت گفتم ولی در جواب سوال اون چیز دیگه ای نمیتونستم بگم دستاشو روی پاش گذاشت وگفت:حاج صادق پدر آرمیتا زندانه…به جرم قتل عمد…همین روزا اعدام میشه چون خانواده ی مقتول رضایت ندادن.-چرا قتل کردن!؟البته اگه فوضولی نباشه ها!پوزخندی زد وگفت:فوضولی که هست!خجالت کشیدم وگفتم:اگه دوست دارین نگین اشکالی نداره من بیش از حد کنجکاوی کردم عذر میخوامبعد از جام بلند شدم که گفت:بشین دختر جوندوباره سرجام نشستم که زیرلبی گفت:چه زودم بهش برمیخوره…متعجب سرمو بلند کردم فکرنمیکرد بشنوم لبخند محوی زد وگفت:یه روز حاج صادق خسته و کوفته از کارخونه برمیگرده خونه…کلید میندازه و وارد میشه…دنبال زنش میره تو اتاق خواب که با یه صحنه ی وحشتناک رو به رو میشه…اونقدر عصبی میشه که میزنه طرفو میکشه و میفته زندان…زنشم غیابی طلاق میده…خیلی سخته که یفهمی زنت یه هرزه بوده و بهت خیانت کرده خیلی سخت…آرمیتا رو میبرن بهزیستی…چون هیچ کس نبوده ازش پرستاری کنه و حاج صادقم اصلا دلش نمیخواسته دخترش پیش زنش بمونه…آرمیتا دوسال تو بهزیستی بود…تااینکه من آوردمش بیرون…کمی تعجب کردم وگفتم:چه طوراجازه دادن شما که یه غریبه حساب میشدید آرمیتا رواز بهزیستی بیرون بیارید؟تااونجاکه من یادمه همچین اجازه ای نمیدادنچندثانیه جدی نگاهم کرد…ازاون نگاه هایی که حس میکردی تا عمق وجودت نفوذ میکنه و هرچی تو ذهنته رو میخونه…ازاون نگاه هایی که معذبت میکرد…لبشوبازبون تر کرد وگفت:درسته…به غریبه ها همچین اجازه ای نمیدن ولی من برای آرمیتا غریبه نبودم…یه سری نسبت ها هست که این مشکلو حل میکنهپس سام باآرمیتا نسبت داشت ولی چه نسبتی…؟آهی کشیدم…الهی…این دختر عجب سرنوشت تلخی داشته…ولی نه به تلخی سرنوشت من…از جاش بلند شد وگفت:کم آبغوره بگیر…دستی به صورتم کشیدم.وا…من کی گریه کرده بودم خودم خبر نداشتم؟خاک بر سرم کنن…الان این پسره ی مغرور باخودش چی فک میکنه!؟اه…گندزدم از جام بلندشدم خواستم برم اتاقم که صدای محکم و رساش میخ کوبم کرد:من هنوز بهت اجازه ندادم بری…تند برگشتم،نگاه گذرایی بهش انداختم اخماش مثل همیشه توهم بود…چشماشم ترسناک و مرموز…برای اولین بار چندثانیه ای به چشماش نگاه کردم.غرور بیداد میکرد اما ازپشت اونهمه غرور پرده ای از غم میدیدم غمی که سعی در پنهان کردنش داشت…نگاهمو دزدیدم و دوباره نشستم که گفت:نمی خوای از گذشته ات بگی؟!مات شدم…هنگ کردم…گذشته ی من!؟…اون گذشته ی وحشتناک و دردناک مگه گفتن داشت!؟…مگه قابل شنیدن بود؟! اززبان سام:دونستنش برام مهم نبود…اما دلم میخواست بدونم پرستار آرمیتا چه جور آدمیه!؟میخواستم بدونم دختر حاج صادقو دست کی سپردم!؟میخواستم بدونم تو تربیت آرمیتا خطا نداشته باشه…تا یه وقت…خدایی نکرده بشه یکی مثل مادرش…بشه یکی مثل تموم زنا…دوست داشتم آرمیتا با یقیه ی دخترا وزنا فرق داشته باشه…میخواستم دختری باشه که به وجودش افتخارکنم!میخواستم این پاکی و معصومیتش تا ابد تو وجودش باقی بمونه…نمیخواستم ذره ای سیاهی و پلیدی تو وجودش رخنه کنه…به دیانا نگاه کردم پرده ای از اشک چشماشو پوشونده بود…دامنشو تو مشتش گرفته بود و فشار میداد معلوم بود باخودش در حال مقابله ا!معلوم نیست چی تو گذشته ی این دختر وجودداره که اینقدر از بازگو کردنش میترسه…نگاهم به ساق شلواری ضخیمی که پاش بود افتاد…برام عجیب بود که این دختر مثل بقیه ی خدمتکارا پالخت جلوی من حاضر نشده…یعنی این جور دخترا هم پیدا میشن!؟دخترایی که حجاب از نامحرم براشون مهم باشه!؟یعنی هنوزم هست؟شایدم فیلمشه؟شاید میخواد منو بازی بده…شاید ایناهمه نقشه اس…تو این دنیا اونقدر دوز وکلک زیاد شده که آدم دیگه به چشمای خودش هم اطمینان نداره چه برسه به یه دختر غریبه که کس وکاری هم نداره…باشنیدن صداش سرمو بالا گرفتم و به صورت درهمش خیره شدم.قطره اشکی از چشماش چکید:چهار سالم بود…اوج بچگی و شیطنت…اوج رویا پردازی و بازیگوشی…دنیام صورتی بود…نرم ولطیف… آروم وپاک…بدون هیچ دغدغه ای…بدون هیچ روز مرگی…تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود…چیزی از زندگی نمیفهمیدم،دنیام خلاصه شده بود تو یه اتاق بزرگ پراز اسباب بازی…مامانم مهربون بود…خانوم بود…نجیب بود،باهام بازی میکرد برام قصه میگفت شعر میخوند شبا قبل خواب برام لالایی میخوند…بغلم میکرد…نازم میکرد!باهام مهربون بود،نمیذاشت هیچ درد و رنجی رو حس کنم اما پدرم…خیلی نمیدیدمش…همیشه شبا دیر وقت میومد،وقتی هم که میومد اونقدر کلافه و بی حوصله بود که میترسیدم برم سراغش…همیشه از دور تماشاش میکردم…آرزو به دل بودم که یه روزی دستمو بگیره منو ببره پارک…سوار تابم کنه!برام بستنی بخره!باهام بخنده…میدونم براتون شاید مسخره بیاد امااون موقع اینا تنها آرزوی من بود!یه شب بابا دیراومد…خیلی دیر…اونقدری که مامانم داشت از دلنگرانی پس میافتاد…لب پنجره ایستاده بود و صلوات میفرستاد و اشک میریخت!توی اتاقم مشغول بازی بودم با عروسکای جور واجورم که بابا اومد…اما اومدن این دفعه اش با همیشه فرق داشت…تو یه حال و هوای دیگه بود…تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگفت…مامان جلو رفت…خوب یادمه!تموم اون لحظه ها مثل یه فیلم جلوی چشمام رژه میرن.بابا عصبانی شد،فریاد زد اما اینبار مامان بلندتر ازاون داد زد،معلوم بود دیگه از این همه دم نزدن و ساکت موندن خسته شده…تواون دوران بچگیم چیزی نمیفهمیدم اما حالا میفهمم که ساکت موندن و دم نزدن یعنی چی؟!حالا میفهمم که مادر بیچارم چه قدر سختی کشیده…زندگی کردن بایه مرد الکلی خیلی سخته…اونشب تموم ماجرارو از زیر در اتاقم دیدم…دیدم و دق کردم…دیدم و ضجه زدم…جیغ میزدم و اینور واونور میدویدم! رنگش پریده بود…کل بدنش میلرزید.هق هق میکرد اما ادامه میداد گفتم:کافیه…باپشت دستش اشکاشو پاک کرد وگفت:نه آقای بازرگان…بذارید برای یک بارم که شده این غم کهنه رو برای یه نفر تعریف کنم.بلکه از شر این بغض لعنتی خلاص شم.سکوت کردم و به مبل تکیه دادم.ادامه داد:پدرم جلوی چشم من…جلوی چشم دخترش بایه چاقوی تیز سر زنشو از تنش جدا کرد…فواره های خونو میدیدم!صدای آه و ناله ی مامانمو میشنیدم…فریادای بابا مثل پتک تو سرم فرود میومد…غش کردم و از حال رفتموقتی چشمامو باز کردم دیگه تو خونمون نبودم…دیگه دنیام صورتی نبود…دیگه شاد نبودم…یک ماه تموم از هوش رفتم.مادرم مرد…همه کسم مرد…بابامو انداختن زندان.منم فرستادن بهزیستی…بین یه مشت بچه…همه چیز برام غریب بود…عجیب بود…تو شوک بودم انگار تویه حباب گیر افتادم و دست وپا میزنم…یک سال تموم حرف نزدم…اشک ریختم و دم نزدم.تا اینکه بهم خبر دادن پدرمو اعدام کردن…خانواده ی مادرم رضایت ندادن گفتن پدرم باید بمیره…اونا سرپرستی منم قبول نکردن گفتن دختری که از خون اون پست فطرته رو نمیخوایم….اونم لیاقتش مرگه!سوختم…آتیش گرفتم…تحمل اینهمه درد ورنج برای یه دختر 5ساله خیلی سخت بود.گوشه گیر شده بودم.با هیچ کس حرف نمیزدم هیچ چیزی شادم نمیکرد…هفت سالم که شد فهمیدم باید برم مدرسه…ازاون روز به بعد کل فکر و ذکرم شد درس و درس و درس صبح تا شب درس میخوندم و سعی میکردم به چیزی فکرنکنم!همین دنیای درس منو عوض کرد حال و هواموتغییر داد…دیگه منزوی نبودم…وقتی تو کنکور سراسری رتبه ی دورقمی آوردم بدون هیچ امکاناتی فهمیدم منم میتونم موفق بشم باید تلاش کنم.بااین که درونم سوخته بود اما ظاهرمو حفظ کردم.از بهزیستی اومدم بیرون تو خوابگاه دانشگاه زندگی میکردم کار میکردم سر چهار راه گل میفروختم.الانم این جام…کار میکنم…همه ی اینارم گفتم که اگه دلتون خواست که من دختر یه قاتل پرستار آرمیتا نباشم از اینجا برم.قول میدم اونقدر بی سرو صدا برم که آرمیتا ناراحت نشه این دختر کی بود!؟چی بود!؟گیج و منگ شده بودم…فقط گفتم:میتونی بری به کارت برسیبعد از جام بلند شدم و تند از سالن زدم بیرون….تو حیاط نشستم….سیگارمو روشن کردم و پوک اولو زدم…این دختر چه سختی هایی کشیده بود….چه قدر صادق بود!از گفتن هیچی واهمه نداشت!بهم دروغ نگفت!گذشتشو پنهون نکرد!اینکه باباش یه الکلی بوده اینکه باباش قاتل بوده اینکه خودش تو بهزیستی بوده هیچی رو مخفی نکرد!از آدمای صادق خوشم میومد…خیلی هم خوشم میومد نگاهش…طرز بیانش…چشمای اشک آلودش…بد جوری حالمو دگرگون کرد…سیگارو روی زمین انداختم و با کفشم خاموشش کردم…اه چرااین دختر… ناخودآگاه به یاد گذشته افتادم…ازویلا زدم بیرون…سوار ماشین شدم با ریموت درو باز کردم و پامو روی گاز فشردم واز ویلا خارج شدم…ساعت 2نیمه شب بود وباز خواب با چشمای من بیگانه بود…ضبط رو روشن کردم و در همون حال تو خیابونا ویراژ میدادم بی خودی یه عمر واسه داشتن تو جنگیدمکاشکی زودتر معنی سکوتو میفهمیدمواسه تو هرکاری کردم اما نشناختمتباید اقرار کنم به خودت باختمت**************امروز که میگی عشقت بازی بودهرچی که بوده صحنه سازی بودبی خودی چشم به چشم تو دوختمتوی این خونه مهره ی سوختم پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم….تو خیابونای خلوت فقط میروندم وفکر این نبودم که دارم کجا میرم فکر نکردی به من و احساسمتو میدونستی من چه حساسمبدون حرکت بازیرو بردینمیدونی چی سرم اوردی**************تو سکوت کردیو این واسه باختن بس بودانگاری بازنده از قبل مشخص بودبه خودت باختمت از خودم جا موندمآرزوها داشتم اما تنها موندم**************تو سکوت کردیو این واسه باختن بس بودانگاری بازنده از قبل مشخص بودبه خودت باختمت از خودم جا موندمآرزوها داشتم اما تنها موندم**************امروز که میگی عشقت بازی بودهرچی که بوده صحنه سازی بودبی خودی چشم به چشم تو دوختمتوی این خونه مهره ی سوختم**************فکر نکردی به من و احساسمتو میدونستی من چه حساسمبدون حرکت بازیرو بردینمیدونی چی سرم اوردی فرمون رو تو دستام فشردم…حالا میدونستم دارم کجا میرم…خارج از شهر…درست همون جاده ی لعنتی…همون جاده ای که توش تصادف کردم…درست همونجا! ضبط رو روشن گذاشتم و از ماشین پیاده شدم…هوا این موقع از شب خنک بود…ولی هیچ چیز در من اثر نداشت…بدنم تو آتیش میسوخت.آتیشی که ناخواسته به جونم افتاده بود…ای کاش هیچ وقت حرفای اون دخترو نمیشنیدم.ای کاش هیچ وقت چشمای اشکیشو نمیدیدم…نمیدیدم و نمیشنیدم تا به این حال و روز نیافتم اون منو یاد خودم مینداخت…یاد گذشته ی خودم…اینکه باهرکاری خودمو سرگرم میکردم تا گذشتمو فراموش کنم…دستامو بردم تو جیبم و به همون نقطه خیره شدم…همون تصادف…جاده خلوت بود.پرنده پرنمیزد.جایی که من ایستاده بودم تاریکی محض بود…ونور چراغای ماشین تونست کمی این تاریکی رو پس بزنه…رفتم جلوتر…صدای آهنگ تو سرم بود روی زمین زانو زمین…روی اون نقطه دست کشیدم آسفالت کف جاده زبر و سخت بود…درست مثل قلب منپوزخندی زدم…خودم به خودم میخندیدم…به گذشته ی سیاهم…به حماقتم…میخندیدم!من سام بازرگان یه احمق بودم…یه احمق به تمام معنا!احمق بودم و نفهمیدم…حماقتای من تمومی ندارن!دلم پربود…نمیدونم چرا؟سوزش چشمام هرلحظه بیشترمیشد…یه چیزی تو گلوم سنگینی میکرد…قلبم درد گرفته بود…جنازه ی خونی اون پسرک جلوی چشمام میومد!چندباری پلک زدم و چشمامو باز و بسته کردم…اون چیز عجیب هرلحظه تو گلوم بیشتر سنگینی میکردیه چیزی که هرکاری کردم نتونستم بدمش پایین…انگار با هر تلاش من اونم سنگین تر میشد…نخواستم و داد زدمنخواستم تو گلوم بمونه و بافریاد از بین بردمش:ازت متنفرم….میفهمی ازت متنفرم! رو به آسمون داد زدم:خدااااا…چراکمکم نکردی زودتربشناسمش؟چراباعث شدی تو باتلاق حماقتم اسیر شم و هرلحظه بیشتر فرو برم؟چرا؟چرا گرفتارم کردی؟چرامنو ازاونی که بودم عاشق ترکردی و یهو ازم گرفتیش؟اون منو بازی داد…من احمقو بدجور بازی داد…چرااین قدر بلاسرم میاری خدا؟چرا مگه چیکار کردم که مستحق این همه عذابم؟هنوزم دارم زجرمیکشم بعداز ده سال…ده سال پیش درست همینجا…روی همین آسفالتازانو زدم وازته دل اسمتو صداکردم…ولی تو نشنیدی…بلندداد زدم…حتی بلندتر ازالان،اما بازم نشنیدی.شایدم شنیدی و به روی خودت نیاوردی!ازت خواستم…التماست کردم که اون پسر نمرده باشه…ولی مرد…مرد وبا مرگش یه کوله بار درد وغم واسه من گذاشت…خودت شاهدبود…اون شب بارونی به طناز گفتم.گفتم نشینه پشت فرمون…گفتم خطرناکه…جاده لغزنده اس…اما اون گوش نکرد…خودت شاهدبودی که من گناهی نداشتم…نتونستم روحرفش نه بیارم چون دوستش داشتم…چون عاشقش بودم نمیخواستم دلش بشکنه اما…وقتی تصادف کرد…وقتی زد به اون پسره…وقتی چشمای گریونشو دیدم…دستای لرزونشو دیدم طاقت نیاوردم…گول دلنازکیمو خوردم و به همه دروغ گفتم من پشت فرمون بودم…قتل اون پسرو من به گردن گرفتم به خاطر چی!؟به خاطر عشق؟عشقی که منو ترک کرد ورفت…کسی که قدر ندونست؟ رفتم زندان…نه یک سال…نه دوسال…نه سه سال…ده سال پشت میله های زندون جون کندم…داغون شدم…زجر کشیدم اما اون رفت ومنو تنها گذاشت…ترکم کرد…فراموشم کرد…انگار خودشم باورش شد که اون شب من زدم به پسره…هه…حتی یه بارم نیومد ملاقات.یه بارم حالمو نپرسید…یادته؟خدایا یادته؟اونشب که فهمیدم ازدواج کرده…سوختم…شکستم…آتیش گرفتم…خردشدم،درست همون شب بود که غلام و دار ودستش ریختن سرم…بلایی که اونا سرم آوردن تلخ تر از ترک کردن طناز نبود…اما همه ی اون فشارا وسختی ها یک باره…درست تو یه شب منو نابود کرد!آخه انصافه؟چراوقتی هنوز یه درد ازروی دردام برنداشتی یکی دیگه میذاری رودلم؟…فراموشت کردم…هنوزم فراموشت کردمبلندتر ازته دل داد زدم:خدایی که اون بالایی…صدامو میشنوی؟من…سام بازرگان تورو فراموش کردم…همون شب سخت و دردناک ازیاد بردمت…وقتی ازت کمک خواستم و دست رد به سینه ام زدی…ازیاد بردمتده سال پیش باتو…باهمه چیز عهدکردم که عوض شم یادته!؟پشت میله های زندون…وقتی برای آخرین بار اشک ریختم…گفتم عوض میشم و شدم…من عوض شدم…ببین منو…نگاکن ببین کیم!سام تونست تغییر کنه…این همه سال تلاش کردم تا قلبم از جنس سنگ شد!نگاهم سرد شد…جوری که هیچ چیز نتونست درونم نفوذکنه…من اینم…من سامم…کسی که به راحتی آب خوردن دل میشکنه و دل میسوزونه…غرور این و اونو زیر پاهاش له میکنه…تو خواستی که باشم،تو گذاشتی به اینجا کشیده بشم وگرنه زندگیمو پراز آلودگی و غم نمیکردی!حداقل نمیذاشتی اون شب پرازدردو تجربه کنم…خردم نمیکردی!نمیذاشتی عذاب بعداز اونو به جون بخرم…خودت خواستی خودت…حالا چی میخوای از زندگیم؟!چرااون دخترو وارد زندگیم کردی!؟چیو میخوای ثابت کنی؟اینکه بدبخت تر ازمنم تو این دنیا وجود داره!؟این که تونسته بااون همه غم و غصه رو پای خودش وایسته و دم نزنه!؟میخوای بهم ثابت کنی من ضعیفم!؟نه…نمیذارم…من تغییر نمیکنم…باکمک این دخت هم نمیتونی کاری رو جلو ببری!چون من دیگه عوض بشو نیستم! دینا:به زحمت ازخواب بیدار شدم…چشمام اونقدر پف کرده بود که نمیتونستم بازشون کنم چندباری چشمامو مالیدم و روی تخت نشستم چشمم که به ساعت افتاد مثل جت ازجام پریدم…دیرم شده بود…امروز با استاد افخمی کلاس داشتم بیچارم میکرد…هول دست وصورتمو شستم و مانتو شلوارمو تنم کردم کوله پشتیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون…پله هارو دوتا یکی طی میکردم،با حالت دو به سمت در ورودی رفتم،همین که دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم تا بچرخونمش در با شدت باز شد و یه چیز سنگین افتاد تو بغلم…تعادلمو ازدست دادم و محکم خوردم زمین…اون چیز سنگین هم افتاد روم…گیج و منگ به رو به رو خیره شدم…یهو جیغم رفت هوا…اون چیز سنگین سام بود… نگاهی بهش انداختم چشماش بسته بود ونفساش نامنظم…منم اون زیر گیر افتاده بودم نمیتونستم بیام بیرون…وای خاک برسرم الان اگه یکی مارو تو این حال ببینه چی فکر میکنه!؟دستامو روی سینه اش گذاشتم و کمی به عقب هولش دادم و به زور بلند شدم…کنارش زانو زدم وگفتم:آقای بازرگان صدامو میشنوین؟هیچ جوابی نداد…نگران شدم…چه بلایی سرش اومده بود؟! دوباره گفتم:آقای سام…آقای بازرگان…نه خیر جواب نمیداد…از جام بلند شدم و یه دور دور خودم چرخیدم…هیچ کس نبود تا ازش کمک بگیرم!ای خدا!الان دانشگاه هم دیر میشه…چه خاکی بریزم تو سرم؟روی زمین دراز به دراز افتاده بود و تکون نمیخورد….نکنه مرده باشه!؟تندی به قفسه ی سینه اش نگاه کردم…نمیشد تشخیص داد بالا وپایین میره یا نه!؟دوباره روی زمین نشستم…تو دوراهی گیر کرده بودم…میخواستم نبض گردنشو بگیرم…ولی آخه چه جوری!؟یعنی دستمو بزارم رو گردنش؟ووووی…اونوقت گناه نداره!؟جهنم گناه…اگه بمیره که گناهش بیشتره… انگشتمو روی گردنش درست اون قسمتی که نبض داشت گذاشتم…بدنش اونقدر داغ بود که دستم داشت میسوخت…نفس راحتی کشیدم و دستمو برداشتم…نبضش میزد…ولی انگار تب داشت.باید کمکش میکردم.دوباره صداش زدم:آقا سامی!؟…توروخدا جواب بدین!آقا سامی با شمام…چشماش نیمه باز شد…ذوق مرگ شدم…لبخند نصفه نیمه ای زدم وگفتم:میتونید بلند شیدچشماشو چندبار باز و بسته کرد…فکرکنم منظورش آره بود…زیر لب یا علی گفتم و زیر بازو شو گرفتم…بازحمت بلند شد…ولی چه بلند شدنی؟نصف وزنش روی من بود!از پله هاهم نمیشد رفت بالا…یه آسانسور جمع وجور کنار راه رو بود برای رفت و آمد خدمتکارا…باهزار تا زحمت کشون کشون وارد آسانسور شدیم و چندلحظه بعد به اتاقش رسیدیم…روی تخت دراز کشید…تازه فرصت کردم به صورتش دقیق بشم…اززور گرما قرمز بود!چشماش خمار وموهاشم پریشون روی پیشونیش ریخته بود…دلم به حال آشفته اش سوخت…چندقدمی جلو رفتم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم داغ بود…چشمای خمارشو بهم دوخت…اونقدر مظلوم شده بود که یه حس عجیبی تو وجودم پیچید و با حالت دو از اتاق زدم بیرون…چندلحظه بعد با یه تشت پراز آب ولرم و یه تیکه پارچه برگشتم…ببین تورو خدا کارما به کجا کشیده بود…حالا باید پسر مردم رو پاشویه میکردیم…کفشاشو از پاهاش در آوردم و پاهاشو توی تشت گذاشتم پارچه رو روی صورتش کشیدم ازبالا تا پایین…صورت خوش ترکیبی داشت…پوست گندمگون…بینی قلمی و کشیده…لبای تقریبا گوشتی و متوسط…و چشمایی درشت که هیچ وقت نمیشد از رازشون باخبر شد…تاحالا با دقت به چشماش خیره نشده بودم…اما همون چندباری که بهش نگاه کرده بودم فهمیدم که خیلی جذاب و فریبنده اس…جوری آدمو جذب میکرد که به سختی میتونستی نگاهتو ازش بگیری…جذبه ی خاصی داشت…اونقدری که همه ازش حساب میبردن…باهرقدم بلند ومحکمش ترس به دلم مینداخت…نگاهش پاک بود…تو این چند وقته چیز بدی ازش ندیدم…دیگه نگران این نبودم که بلایی سرم بیاره…یه جورایی بهش اعتمادداشتم!نمیدونم چرا!؟شاید از لحظه ای که منو از دست اون پسره ی عوضی نجات داد این حس اعتمادرونسبت بهش پیدا کردم…بااین که بهم توهین کردو من ناراحت شدم…اما ته دلم…یه حس خوبی داشتم!حس اینکه هنوزم مردایی وجود دارن که یه دختر غریبه رو ناموس خودشون بدونن و ازش حمایت کنن…پارچه رو دوباره توی آب گذاشتم و بعداز اینکه حسابی چلوندمش روی پیشونی بلندش کشیدم…پلکاش لرزید و سرشو تکون داد…همزمان باتکون دادن سرش موهای پرپشت و خوش حالتش روی پیشونیش ریخت…لبخند محوی زدم…بدجور وسوسه شده بودم که دستی به موهاش بکشم و انگشتامو بین موهای مشکیش حرکت بدم…خیلی خودمو کنترل کردم…دستامو مشت کردم و از جابلند شدم…به خودم اطمینان نداشتم…شاید اگه یه ذره بیشتر اونجا میموندم خرابکاری میکردم…همزمان بابلند شدن من چشماشو باز کرد سام:آروم چشمامو باز کردم…سرم هنوز درد میکرد و گلوم میسوخت…نگاهی به اطراف انداختم…چشمم به دیانا افتاد که کنارم ایستاده بود و بالبخند نگام میکرد…این دختر تو اتاق من چی کار میکرد؟با صدای مهربونش گفت:حالتون بهتره!؟حالم؟!نه…حالم خیلی وقته که خرابه…گفتم:بهترمنفس راحتی کشید وگفت:خداروشکر…صبح که بااون حال دیدمتون خیلی نگران شدم…چه اتفاقی افتاده بود؟!نگران من بود!؟این دختر!؟نگرانی؟!چه واژه ی غریبی…خیلی وقت بود که کسی نگرانم نشده بود…خیلی وقت بود که بااین واژه بیگانه بودم،حالا این دختر…با بی حالی گفتم:چیز مهمی نبود…انگار سرما خوردمدستاشو توهم گره کردوگفت:تبتون خیلی بالا بود…ترسیدم خدایی نکرده بلایی سرتون بیاد…خوش حالم که حالتون بهتره…این روزاهم هوا سرد شده…یه لباس گرم بپوشین تا سرما نخورین…بیشتر مراقب خودتون باشین!-چرا!؟متعجب گفت:چی چرا!؟مستقیم به چشماش نگاه کردم وگفتم:چرا مراقب خودم باشم؟گیج نگام کرد…انگار درک نمیکرد چی میگم…پوزخندی زدم وگفتم:به خاطر کی باید از خودم محافظت کنم!؟…وقتی هیچ کس دلواپسم نیست…وقتی هیچ کس منتظرم نیست…وقتی هیچ کس حالمو نمیفهمه و درکم نمیکنه…وقتی هیچ کس نیست که بهم انگیزه ای واسه ی ادامه زندگی بده…چرا مراقب خودم باشم!؟ نگاه غمگینی به من انداخت وگفت:گاهی اوقات دلم میخواد نامه بنویسم…تمبر وپاکت هم هست و کلی حرف که تودلم تلمبار شده…اما باخودم میگم برای کی نامه بنویسم وقتی هیچ کس منتظرم نیست…وقتی هیچ کس نیست که به حرفام گوش بده و قوت قلبم باشه…بهم امید بده…به آرزوهای دور ودرازم نخنده…باهام حرف بزنه…درکتون میکنم…بیشتر از هرکسی درکتون میکنم…چون خودم از شماتنهاترم اما به امید روزی زندگی میکنم که یه نفر پیدا شه که بود ونبودم براش مهم باشه…همه کسم باشه و انگیزه ای باشه واسه ادامه زندگیم اما شما…این انگیزه رو دارین…آرمیتا الان همه کس شماست…چشم انتظار شماست…تموم امیدش شمایین!دیشب تا دیر وقت بیدار بود که شمارو ببینه ..منتظرتون بود…نگرانتون بود…چرا قدرشو نمیدونید؟اینهمه انگیزه برای ادامه زندگی…چرا نادیده اش میگیرید!؟مات به صورتش نگاه کردم…مهربون بود!لبخند آرامش بخشی زد وگفت:مراقب خودتون باشین.بیشتر از همیشه!به سمت در قدم برداشت و چندلحظه بعد از اتاق خارج شد و منو با انبوهی از فکر وخیال تنها گذاشت!این دختر کی بود؟داشت با قلب سنگیه من چی کارمیکرد؟!چرا حرفاش اونقدر دلنشین بود که آرومم میکرد؟با کرختی از جام بلند شدم…نگاهی به ساعت انداختم…اوه…من چه قدر خوابیدم!؟ ساعت از سه ظهرم گذشته!به طرف آینه رفتم…نگاهی به خودم انداختم…رنگم پریده بود و زیر چشمام گود افتاده بود!برای امشب مناسب نبود…مهمونی شادی…امشب باید مرحله ی جدیدی رو شروع میکردم!پوزخندی زدم و سمت کمد لباسام رفتم…خواستم لباس انتخاب کنم که تقه ای به در خورد…کلافه گفتم:بله؟!در باز شد و آرمیتا با هیجان پرید تو:سلام عمو سامی!حالت خوفه!؟لبخند محوی زدم و گفتم:سلام کوچولو…خوبم!-خداروشکر…خاله دیانا گفته باید به خاطر هر چیز خوفی که خدا بهمون داده ازش تش…اوم…آهان…تشکر کنم!منم میگم خدایا شکرت که عمو سامی خوبه!کنارش روی زمین زانو زدم و دستای کوچیکشو تو دستم گرفتم وگفتم:دست خوب کسی سپردمت!شک ندارم وقتی بزرگ بشی درست همونی میشی که میخوامریز خندید وگفت:مثل خاله دیانا!؟-آره اگه به حرفاش گوش کنی میشی مثل خودش!بالا وپایین پرید وگفت:دوست دارم مثل اون خوگشل بشم عمو…چشماش مثل دریاست…اما چشمای من!؟لب و لوچه اش آویزون شد…لحظه ای چشمای فیروزه ای رنگ دیانا تو تصورم شکل گرفت…آرمیتا راست میگفت چشماش واقعا زیبا بود!برای منی که تو این دنیا هیچ چیز و هیچ کس زیبا به نظر نمیرسید رنگ چشمای این دختر زیبا و قشنگ بود!با صدای تک سرفه ای نگاهمو از آرمیتا گرفتم و به پشت سرش دوختم…دیانا سینی به دست ایستاده بود!لبخند کمرنگی زد وگفت:جایی تشریف میبرید؟!
نمیدونم چرا از فضولی این دختر عصبی نشدم گفتم:آره…-ولی حالتون خوب نیست…بهتر نیست امروز تو خونه استراحت کنید؟!جدی تو چشماش نگاه کردم…رنگش پرید!انگار حساب کار دستش اومد وگفت:ببخشید فضولی کردم…ولی به خدا به خاطر خودتون گفتم!سرجام ایستادم و دستامو تو جیبم کردم وگفتم:جای نگرانی نیست!منم حالم خوبه!شماهم بهتره برید سر کارتون!نمیدونم چرا این قدر تند و جدی باهاش حرف زدم…دست خودم نبود!جز طبیعت ذاتیم شده بود!لبشو گزید وسرشو پایین انداخت یه قدم عقب رفت و سینی رو روی میز گذاشت وگفت:پس لطفا این سوپو بخورید!خودم پختم!امروز نعیمه خانوم گفتن که نمیان…ببخشید اگه بد مزه اسدست آرمیتا رو گرفت و از اتاق خارج شد!دوست نداشتم ناراحتش کنم…حداقل جواب زحمت هایی که برام کشیده بود این نبود!میتونستم ملایم تر باهاش حرف بزنم…اون امروز به خاطر من از دانشگاهش زده بود!…اه…لعنت به من!به سمت کاسه ی سوپ رفتم…از رنگش پیدا بود خوشمزه باشه…بلندش کردم و جلوی بینیم گرفتم…عطرش منو یاد گذشته مینداخت…سوپ های مامانبزرگم…اومماولین قاشق رو که مزه مزه کردم لذتی وصف نشدنی تو عمق وجودم نشست…خیلی خوشمزه بود!به واقع میتونم بگم خوشمزه ترین سوپی بود که به عمرم خوردم!
با قدم های بلند ومحکم به سمت ویلا حرکت کردم هنوز چندقدمی مونده بود تا برسم که شادی درروباز کرد وبا هیجان پرید بیرون:سلام سامی…خوش اومدی!هیچ فکرنمیکردم بیای!خیلی خوش حالم کردی.در برابر اون همه حرفاش که به صورت رگباری بیان کرد فقط لبخند کمرنگی زدم وگفتم:به خاطر تو اومدمحالت نگاهش عوض شد…چندلحظه بهت زده نگام کرد اما بعد انگار تازه درک کرد که چی گفتم ذوق زده دستاشو بهم کوبید وگفت:وای سامی…مرسی…مثل همیشه نگاه سردمو بهش دوختم امااون خوش حال تر از این حرفا بود که نگاه سردم حالشو خراب کنهباهمون لبخند پهنش به در ورودی اشاره کردو گفت:بفرماتو عزیزم!بی حرف به سمت ساختمون ویلا راه افتادم…همونطور که نگام به جلو بود زیر چشمی شادی رو هم میپاییدم!یه تاپ بندی به رنگ طلایی تنش بود…اونقدر تنگ و چسبناک بود که تمام برجستگی های بدنش به چشم میومد…یه دامن کوتاه مشکی هم پوشیده بود…وارد ساختمون شدیم.زیاد شلوغ نبود…با راهنمایی شادی به سمت یکی از مبل ها حرکت کردم…زیرچشمی به اطراف نگاه میکردم…اونقدر نامحسوس که کسی متوجه نمیشد.خونه ی تقریبا بزرگی بود…پراز مبلمان و مجسمه های گرون قیمت و عتیقه…مدرن نبود…بیشتر سبک خونه های پولدارای قدیمی رو داشت…منو یاد موزه مینداخت…پرده های بلند طلایی مشکی…مبلمان های استیل وسلطنتی…تابلوهای بزرگ…فرش های دست باف…درکل خوب بود…میشد گفت غلام وضع مالی خوبی داره…پوف…غلام!معلوم نیست مال واموال چندنفرو بالا کشیده و به چندتا بدبخت بیچاره مواد فروخته که یه همچین دک وپوزی بهم زده…مرتیکه قاچاقچی…شادی باعشوه گفت:مامی الان میاد…خیلی دوست داشت ببینتت!روی صورتش دقیق شدم…پوست برنزش به خاطر استفاده از شاین براق به نظر میرسید!موهاشو رنگ کرده بود…قهوه ای روشن…بدک نبود!آرایش غلیظی روی صورتش نشونده بود که نمیشد چهره ی واقعی شو تشخیص داد!-تموم شدما!؟یه تای ابرومو بالا انداختم…این دختر واقعا باخودش چی فک میکرد!؟با این شوخی های بی مزه اش میخواست خودشو تو دل من جاکنه!؟پوزخندی زدم وجوابشو ندادم!صدای خشکی از پشت سرم به گوش رسید…برگشتم…خانوم تقریبا مسنی رو به روم بود!شادی هول گفت:ایشون مامی ثوری هستنبعد روبه مادرش گفت:این جنتل من هم همون سامی خانی هستن که تعریفشونو کردممادر شادی زن چاق و فربه ای بود…چهره ی معمولی داشت…اما چشمای مشکیش خیلی وحشی و جذاب بود!کت ودامن گرون قیمتی تنش بود خریدارانه نگاهی به من انداخت وگفت:خوشبختمسرد ومغرور…مثل همیشه گفتم:منم همین طوردستشو به سمتم دراز کرد…ناچار دستشو فشردم…لبخند کجی زد وگفت:شادی خیلی از شما تعریف میکرد…خیال میکردم شماهم یکی مثل بقیه دوست پسراش باشین…ولی انگار آدم حسابی هستی…از لحن حرف زدنش هیچ خوشم نیومد…نا خودآگاه اخمی کردم که ازچشم شادی دور نموند و روبه مادرش با لحن عصبی گفت:مامان…بعد دست منو گرفت و به سمت مبل دونفره ای کشید وگفت:بشین سامی جوون راحت باش…مامان شادی کمی دور تر ازمن روی مبل تک نفره ای نشست و پارو پا انداخت…بهش میومد از ازاین متجدد های تازه به دوران رسیده باشه…اینو از لحن کوچه بازاریش و طلاهای زیادی که به خودش آویزون کرده بود فهمیدم وبرام عجیب بود که از روابط باز دخترش آگاهی داشت…واز بیانش هیچ ابایی نداشت…انگار براش مهم نبود که دخترش تا چه حدبایه مرد غریبه صمیمی و راحت باشه…توی دلم به افکار مزخرفش پوزخند زدم.
-وای نمیدونی چه قدر خوش حالم سامی…انگار رو ابرام-چه طور؟آروم و لوند تو بغلم میرقصید…-تو اینجایی…کنارم…اینهمه نزدیک!باورش برام خیلی سخته…لبخند محوی زدم وگفتم:حالا که اینجام…پس باور کننگاهمو ازروی صورتش گرفتم و به اطراف دوختم…هماهنگ با آهنگ لایتی که پخش میشد میرقصیدیمفضای وسط سالن پربود از زوج های جوونی که باهم میرقصیدن…بعداز اتمام آهنگ شادی روی مبل نشست ومن به سمت بار رفتم و یه گیلاس شراب برداشتم،تو یه همچین مهمونی هایی قسمتی روبه سرو نوشیدنی اختصاص میدادن…همونطور که نوشیدنی رو مزه مزه میکردم نگاهم روی شادی بود…بااشاره ی مادرش از جابلند شد و به سمتش رفت…بعد از چندلحظه باهم از ساختمون خارج شدن…لیوان مشروبو یه نفس سر کشیدم و روی میز گذاشتم باقدم هام بلند خودمو به صندلی رسوندم و نشستم…ازشدت عصبانیت رگ گردنم ورم کرده بود وبرجسته به نظر میرسید…پاهامو تندتند تکون میدادم…منتظر بودم هرچی زودتر برگرده…نگاهم روی دختر و پسرایی که توپیست رقص مشغول رقص بودن ثابت موند…کاملا مشخص بود همشون از دوستای شادی هستن از آرایش غلیظ صورتشون ولباسهای کوتاهی که پوشیدن معلوم بود…یه حسی بهم میگفت این بیرون رفتن شادی با مادرش مربوط به من میشه…از نگاههای ریز بینانه ی مادرش هیچ خوشم نمیومد حس میکردم بااین نگاه های تیزش به عمق ذهنم نفوذ میکنه و افکارمو میخونه…بالاخره اومد،لبخند دلربایی هم روی لبش بود…کنارم نشست وگفت:ببخشید عزیزم معطل شدی…کاری پیش اومدنفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه دیگه منم باید برممتعجب گفت:چرا؟!هنوز شام سرو نکردیم عزیزمپوزخندی زدم وگفتم:صرف شد…ناراحت گفت:سامی چیزی شده!؟اتفاقی افتاده!؟-نه فقط باید زودتر برم خونه…کاردارمازجام بلند شدم…دلخوردنبالم راه افتاد.کنارماشین روی پنجه بلند شد میخواست ببوستم که صورتمو عقب کشیدم واخم کردم!چینی بین ابروهاش افتاد و صاف سرجاش ایستادوگفت:نمیدونستم خوشت نمیادکلافه گفتم:من گفتم خوشم نمیاد!؟-ظاهرا که همین طوره!-نه هیچم اینطور نیست…کیه که ازاین چیزابدش بیاد؟!…ولی الان وقتش نیستنگاه کلی ولی ریز بینانه ای به ماشین انداختم…جسم ریزی که زیر کاپوتم به ماشین چسبیده بود از دید من دور نموند…پس به خاطر این اومده بودن بیرون…؟!برای من رادار نصب میکنن…؟!هه…!دیگه اجازه ی بیشتر حرف زدن بهش رو ندادم…الان خیلی عصبانی بودم و ممکن بود هرلحظه همه چیزو خراب کنم…پس باید زودتر میرفتم تا دست از پا خطانمیکردم!سوارماشین شدم و با آخرین سرعت از خونشون زدم بیرون…چندباری روی فرمون کوبیدم وفریاد زدم:عوضی…هرزه ی عوضی…همتون لنگه ی همید…بی شرفابلندتر دادزدم:میخواستی به من رودست بزنی عوضی!؟تو چه میدونی که من خدای این حرفام!نمیدونی که همه ی نقشه هاتو ازبرم!منو نمیتونی دور بزنی!فقط ای کاش برام یه مهره برای ادامه بازی نبود…اونوقت راحت میتونستم خودشو کل ایل وتبارشو به آتیش بکشم…همشون ازیه قماشن…امشب خوب فهمیدم که دختر همون پدره…ولی دیریازود این کارو میکنم…حالیشون میکنم سام کیه…به وقتش!
جلوی ویلا محکم زدم رو ترمز جوری که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین روی آسفالت سکوت کوچه رو شکست…با ریموت در حیاطو باز کردم و ماشینو بردم تو…عصبی پیاده شدم و تموم حرصمو روی در ماشین پیاده کردم و محکم بستمش…به سمت کاپوت رفتم و با حرص دستگاه رادار روکه به اندازه ی یه ناخن بود کندم و به درخت گوشه حیاط وصل کردم…این طوری بهتر بود…!دستامو مشت کردم و با قدم های بلند وارد ساختمون شدم…همین که درو باز کردم…مات شدم…هنگ کردم…قلبم از حرکت ایستاد…این موسیقی آشنامنو برد به روزای خوش بچگیم…وقتی سرمو روی پای مامانم میذاشتم و اون برام لالایی میخوند…با قدم های سست جلو رفتم…صدای لالایی همراه باموسیقی گوش نواز پیانو از طبقه ی بالا میومد…ذهنم از هرچیزی خالی شد…تهی…انگار هیچ دغدغه ای تو زندگیم وجود نداشت فقط میخواستم منبع اون صدارو پیدا کنم…به دنبال موسیقی حرکت میکردم که پشت در اتاق آرمیتا متوقف شدم…یعنی صداازاونجا بود؟!یواش لای درو باز کردم یه فرشته ی مهربون با لباس سفید پشت پیانو نشسته بود و باآرامش قشنگترین قطعه ای رو که میشناختم مینواخت و با صدای رسا و گوش نوازی لالایی میخوند…لالایی به زبون ترکی…بی اختیار روی زمین نشستم و به دیوارتکیه دادم!الان به یه همچین چیز آرامش بخشی احتیاج داشتم:لای لاییْنام یات بالامگوُن ایله چیْخ بات بالاممن آرزوما چاتمادیم سن آرزووا چات بالاملالایی تو هستم بخواب ، فرزندمبهمراه آفتاب طلوع و غروب کن ، فرزندممن به آرزو ی خودم نرسیدم تو به آرزویت برس ، فرزندملای لای آهو گؤز بالاملای لای شیرین سؤز بالامگؤزَل لیکده دونیادا تکدی منیم اؤز بالاملالایی فرزند چشم آهوی منلالایی فرزند شیرین سخنمدر زیبایی در دنیا فرزند من تک استلالاییْنام اؤز بالامقاشی قارا گؤز بالامدیلین بالدان شیرین دیر دوداغیْند سؤز بالاملالایی تو هستم فرزندمفرزند چشم و ابرو سیاه منزبانت از عسل شیرینتر است حرف روی لبت فرزندم(حرف که از لب تو جاری میشود ، زبانی که به آن تکلم میکنی از عسل شیرینتر است ، ای فرزند من){ لالایی تو هستم اصلاحی است( که بتو لالایی میخوانم معنی میدهد) }لایْ لایْ دیلین دوز بالامدیل آچ گینان تئز بالاممن اوتوروم سن دانیْش شیرین شیرین سؤز بالاملالایی ، زبانت نمک است فرزندمزود زبان باز کن فرزندممن بنشینم تو حرف بزن حرف های شیرین فرزندملای لای بالام گوُل بالاممن سَنَه قوربان بالامقان ائیلَه مَه کؤنلوُموُ گَل مَنَه بیر گوُل بالاملالایی فرزند گل منمن بقربان تو فرزندمدل مرا خون نکن بیا برای من بخند فرزندملای لاییْنام گوُل بالامتئل لَری سوُنبوُل بالامکَپَنَک دَن سئرچَه دَن یوخوسو یوُنگوُل بالاملالایی تو هستم فرزند گل منمو هایت مثل سنبل ، فرزندماز پروانه از گنجشک فرزند من خوابش سبک تر است
چشمامو بسته بودم…به روزای خوب کودکی فکر میکردم…به زنی باموهای یک دست سیاه و پوستی سفید به رنگ مهتاب!با لبخندی مهربون و دستی نوازشگر…لبخندی روی لبم نشسته بود که نمیتونستم پنهونش کنم…من این لبخندو مدیون چه کسی هستم؟پنجره ها باز بود ونسیم ملایمی می وزید!خنکای بادسرد رو روی صوردتم حس میکردمآروم چشمامو باز کردم ونگاهی به اون فرشته انداختم…موهای بلند وطلایی رنگش با هر وزش باد حرکت میکرد و اینور واونور میشد!اونقدر اون صحنه رویایی بود که خیال میکردم همش یه رویاست!شایدم یه رویاست!؟
دیانا:ازجام بلند شدم.حسابی کمردرد گرفته بودم…یک ساعت بودمثل سیخ روی صندلی پیانو نشسته بودم و برای آرمیتا لالایی میخوندم…همون لالایی که مامانم وقتی زنده بود برام میخوند!لبخند محوی زدم و به سمت آرمیتا برگشتم…چشمای خوشگلشو بسته بود و منظم نفس میکشید!چندقدمی جلو رفتم و با لحاف روشو پوشوندم…چه قدر تواین مدت کوتاه به این بچه وابسته شده بودم…انگار جزیی از وجودم بود یه تیکه از بدنم!بوسه ای روی گونه اش زدم و به سمت در حرکت کردم…درنیمه باز بود!من که درو بسته بودم!؟متعجب ابرویی بالاانداختم و درو کامل باز کردموا!؟این اینجا چیکار میکرد!؟سام روی زمین به حالت نشسته خوابش برده بود!مگه اتاق نداره که اینجا خوابیده!؟اونم بایه همچین لباسای شیکی!؟شایدم بیهوش شده…مثلا مریضه ها!بی اختیار نگرانش شدم…آروم روی زمین زانو زدم و گفتم:آقا سامی!؟…پلکاش لرزیددوباره گفتم:آقا سامی چرااینجا خوابیدید!؟آروم چشماشو باز کرد و دوخت توچشمام…اونقدر گیج شدم که نتو نستم نگاهمو ازش بگیرم…خیره به مشکی چشماش نگاه کردم…چشمای ترسناکش امشب پرازغم بود!نمیدونم چطوراین حسو از چشماش درک میکردم…جذبه ی همیشگی رو نداشت…آدمو نمیترسوند!مات نگام میکردانگار تاحالا منو ندیده!کل اجزای صورتمو از نظر گذروند و دوباره به چشمام خیره شد…نمیدونم نگاه سیاهش باهام چی کارکرد که قلبم به تالاپ و تلوپ افتاد…اونقدر تندتند میزد که احساس میکردم هرلحظه ممکنه از تو دهنم بیاد بیرون!زیر نگاه خیره اش داغ شدم…گر گرفتم!داشتم از گرما هلاک میشدم…نگاهمو ازش گرفتم و به زمین دوختم دستامو مشت کردم که لرزشش مشخص نشه و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:چرااینجا خوابیدید؟!غمگین وآروم بی توجه به سوالی که ازش پرسیدم گفت:برای اولین بار بود که چنددقیقه بدون کابوس خوابم بردابروهام بالا پرید…یعنی چی!؟مگه چندوقته که نخوابیده!؟گفتم:کمردرد میگیرید…بهتره برید تو اتاقتون روی تخت بخوابید!باز بی توجه به حرفم گفت:تومنو یاد مامانم میندازی!بهم آرامش میدی!لرزش دستام بیشتر شد و حتم دارم صورتم از شدت التهاب درونیم به سرخی میزد!این پسر چش شده بود این وقت شب!؟-ازت ممنونم دیانا…مرسیازچی تشکرمیکرد!؟گیج ومنگ بهش نگاه کردم…لبخندمحوی زد واز جاش بلند شد.منم بلند شدم و مقابلش ایستادمسرشو خم کرد و کنارگوشم گفت:همیشه همین جوری بمون…آروم…ساکت…پاک ومهربون!به اتاقش رفت ومنو تو دریایی از ابهام تنها گذاشت!اونقدرمتعجب بودم که نمیتونستم راه برم!دستامو به دیوار تکیه دادم و یواش یواش خودمو به اتاقم رسوندم و روی تخت افتادم…تازه فرصت کردم به خرفاش فکرکنم…امشب اون سام همیشگی نبود…پرقدرت و باصلابت…اخم همیشگی روی صورتش نبود…جاش یه لبخند محوخودنمایی میکرد…حرفاش بوی خشم و عصبانیت نمیداد و لحنش با همیشه فرق داشت…چه بلایی سرش اومده بود که اینقدر عوض شده بود!؟ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش بست و بافکرکردن به رفتارای اخیر سام خوابم برد…خوابی شیرین و عمیق!
سام:ازحموم خارج شدم…حوله سفید رنگمو دور گردنم انداختم وجلوی آینه رفتم…داشتم موهامو مرتب میکردم تقه ای به در خوردپوف…به سمت در رفتم و بازش کردم-سلام آقا…کلافه نگاهش کردم…-چی شده!؟-مهمون دارین!-کی؟-خانوم شمسیک آن باشنیدن اسمش عصبی شدم حرفای دیشبش هنوز توگوشم زنگ میزد.بااخم نگاش کردم وگفتم:بگونیستش-چشم آقاخواستم دروببندم که یهو گفتم:نه…صبرکنمطیع برگشت ونگام کرد:بله آقا؟نفس عمیق کشیدم…برای اینکه کارمو به اتمام برسونم باید تحملش میکردم گفتم:بگو بیاد تو سالن منتظرش هستمباهمون اخم همیشگی به اتاقم برگشتم و دروبستم.
دیانا:لباسامو تنم کردم و از اتاقم زدم بیرون…دوست داشتم بازم بخوابم ولی نمیشد…باید پامیشدم وبه بدبختیام میرسیدم…همونطور که روسریمو گره میزدم ازپله ها پایین میرفتم…سرراه به معصومه خانوم هم سلام کردم و وارد راهروی باریکی شدم که به سالن پذیرایی ختم میشد.چندقدمی که جلورفتم چشمم به دوجفت کفش پاشنه بلند سرخابی افتاد…متعجب سرمو بلند کردم و به صاحب کفش خیره شدم…شادی اینجا چیکارمیکرد؟اونم انگار تعجب کرد…اول بابهت به صورتم خیره شد و بعد پوزخندی گوشه لبش نشست…سعی کردم بیش ازاین خودمو ضایع نکنم سلامی کردم و خواستم برم که گفت:به به…ببین کی اینجاست؟!دیانا خانومبرگشتم و سرد نگاهش کردم که ادامه داد:اینجاچی کارمیکنی دیانا؟!سرمو پایین انداختم…ازکارم خجالت نمیکشیدم!من بدترازاین کاراروهم انجام داده بودم!این تازه بهترینش بود کارکه عارنبود!مهم این بود که مال حلال گیرم میاد و روزگارم باپول دزدی و حروم نمیگذره!ولی ازنگاه ترحم آمیز و لحن مملو از تمسخر شادی متنفر بودم.آروم گفتم:کارمیکنم!جدی وباخشم گفت:اینکه صبح اول صبحی تورو توخونه ی یه مرد غریبه ببینم و ازخودت بشنوم که بگی کارمیکنم…یه ذره مشکوک به نظرمیرسه!ببینم شبم اینجابودی!نمیفهمیدم چی میگه به خاطرهمین گفتم:آرهیهو یه طرف صورتم سوخت…بابهت سرمو بلند کردم و به شادی خیره شدم…صورتش از شدت خشم قرمز شده بود و دستی رو که سیلی شده بود رو صورتم رو نگاه میکرد باصدای نسبتا بلندی گفت:دختره ی هرزه…ازاولم میدونستم اهل این حرفایی ولی رونمیکنی!آشغال پست فطرت.الکی جلوی این واون مظلوم نمایی میکنی و بعد شباتو باپسرای پولدار میگذرونی؟!ازدرون لرزیدم…من هرزه بودم؟!منی که توچشم مرد غریبه نگاهم نمیکردم هرزه بودم؟!منی که اونقدر لباسای گشادتنم میکردم تابرجستگی های هیکلم معلوم نشه هرزه بودم!؟منی که نمازم قضانمیشد هرزه بودم!؟…نه…نه به خداوندی خدا هرزه نبودم!اصلا چه طور به من این تهمتومیزد!؟به خاطر چی!؟چشمام پرازاشک شده بود…نمیدونستم چی بگم.ازدست خودم حرصم میگرفت همیشه توجواب دادن کم میاوردم و بغض گلومو میچسبید ونمیذاشت لام تاکام حرف بزنمدستشو به کمرش زد و باحالت حق به جانبی گفت:فقط نمیدونم چرا سام توروانتخاب کرده!؟توی دهاتیه گداگشنه که اززور پرکردن شکمت مجبوری تن فروشی کنی!هه…من به خاطر بوی گندعرقت ازده فرسخیت ردمیشم که حالم بهم نخوره دختره ی بی پدرومادر…معلوم نیست پدر ومادر کی بودن و بچه کدوم حرومزاده ایه…نکنه مامانتم این کاره بوده؟اززیر کدوم بوته عمل اومدی؟!شوکه شده بودم…هیچ احساسی تو بدنم نمونده بود…دیگه همون حس لرزش هم نداشتم…انگار مرده بودم و روهوامعلق…منو میگفت؟!به من میگفت گدا گشنه دهاتی!؟من حرومزاده بودم و زیر بوته عمل اومده بودم!؟من بوی عرق میدادم وحالشو بهم میزدم!؟من…؟من گداگشنه داهاتی نبودم!من درس میخوندم…کارمیکردم…آبرومن دانه…حلال…پاک…کارمیکردم تادستم جلوی کسی دراز نباشه…تابهم نگن گدا…درسته عطرای گرون قیمت و آنچنانی نداشتم اما تندتند حموم میرفتم تا تمییز باشم…تابوی عرق ندم…لباسای مارک نمیپوشیدم…درسته که لباسام تکراری و کهنه بودن اما همیشه اتو داشتن و ازتمییزی برق میزدن!درسته کفشامو هم تابستون میپوشیدم وهم پاییز اما همیشه واکس میزدم…حرومزاده هم نبودم…مادرم نجیب ترین وباوقارترین زنی بود که به عمرم دیده وشناخته بودم…پدرم بااینکه الکلی بود ولی غیرت داشت…نمیذاشت کسی به ناموسش چپ نگاکنه…درسته قاتل بود امادنبال ناموس کسی نبود!من…بااینکه تنهام…بااینکه سرپرستی ندارم…اما هیچ وقت فکرتن فروشی و هرزگی حتی از ذهنم هم خطور نکرده…من هرزه نیستم!به خدا هرزه نیستمقطرات اشک دونه دونه روی صورتم میریخت…پوزخندی زد وگفت:چرا ماتت برده دختر!؟حرف حق تلخه نه!؟احساس میکردم الانه که روی زمین بیافتم….نفس عمیقی کشیدم و باصدایی که به زور خودمم میشنیدم گفتم:من گدا نیستم…هرزه هم نیستم…کارمیکنم خدمتکارم!خجالت نمیکشم چون ازپاک بودن خودم اطمینان دارم…نه مادرم خراب بوده نه پدرم هرزه…زیر بوته هم عمل نیومدم هم مادرداشتم هم پدر…طرف دیگه ی صورتم هم سوخت…بانفرت نگاش کردم…این دختر کی بود که روی من دست بلند میکرد!؟باخودش چی فکرمیکرد که به من توهین میکرد!؟دستمو روی صورتم گذاشتم…درست همونجایی که سیلی زده بود…حتم داشتم جای انگشتاش روی پوست سفیدم میمونه!لب باز کردم تا جوابشو بدم که صدای فریادی میخکوبم کرد:اینجاچه خبره!؟برگشتم و به صورت برافروخته ی سام نگاه کردم…بالای پله هاایستاده بود!
شادی نگاهی به سام انداخت وگفت:نمیدونم والا…بیاببین دختره ی نیم وجبی چه کلی بازی راه انداخته!مات ومبهوت به شادی خیره شدم.این دختره چی میگفت!؟سام به صورتم نگاهی انداخت وگفت:جریان چیه دیانا؟!سرمو پایین انداختم وچیزی نگفتم-باتوام دیانا…تکونی خوردم…تنم به لرزه افتاد…چراسرمن داد میزد؟!من که چیزی نگفته بودم…اون رومن دست بلندکرده بود…بانامردی…حقش بود منم یه سیلی محکم بخوابونم توگوشش!ولی چرااین کارونکردم!چرامثل منگولا وایستادم ونگاهش کردم وبهش اجازه دادم هرچی که دلش میخوادبارم کنه؟!شادی پوزخندی زدوگفت:باز رفته تونقش مظلوم نمایی!نبودی ببینی قبل از اومدنت چه سروصدایی راه انداخته بود!داشت منو درسته قورت میداد!چرا؟!چون منو تو خونه دوست پسرم دیده وبراش سوال پیش اومده که اینجا چی کارمیکنم؟!وای خدای من باورم نمیشد این شادی اینقدر پست وعوضی باشه!این حرفای مزخرف چی بود که تحویل سام میداد؟!من کی این حرفاروزدم؟!مغزم سوت میکشید!یک قدم به سمتم برداشت وگفت:دخترجون به تو هیچ ربطی نداره من با دوست پسرم چی کاردارم!هیچ خوشمم نمیاد وقتی میام اینجا ریخت نحستو ببینم!زبونم قفل شده
بود…اه…لعنت به من…لعنت به من بااین بی زبونی و دست پاچگیم!صدای قدم های محکم و بلند سام رو میشنیدم که هرلحظه بهمون نزدیک تر میشد!نمیدونم چرا ترس برم داشته بود!قلبم مثل گنجشک میزد…سام باصدای نسبتا بلندی گفت:دیانا بروتو اتاقت…وارفتم…یعنی باورکرد؟!اراجیف این دختره ی نکبت رو باورکرد؟!باچشمای اشکبار به سامی نگاه کردم وگفتم:ولی من…بین حرفم پرید وگفت:من یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنم…دلم به حال خودم سوخت…باقدم های لرزون ازمقابل شادی که فاتحانه نگاهم میکرد گذشتم و به اتاقم پناه بردم.چندلحظه بعد تقه ای به در خورد وسام وارد شد!نگاهی به من که هنوزایستاده بودم انداخت وگفت:بشینتند وهول روی تخت نشستم…صندلی که گوشه اتاقم بود رو بایه حرکت بلند کرد و درست روبه روی من گذاشت و روش نشست:-خب حالابگو جریان چی بود؟!بکف دست اشکامو پاک کردم…نمیتونستم سرمو بلند کنم و تو چشمای عصبی اش نگاه کنم…دستاهامو روی زانوهام گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم-دیانا!؟داغ شدم…بامن بود!؟منو صداکرد؟!پس چراباهمیشه فرق داشت؟!چرا تن صداش اینقدردلنشین بود…قطره اشکی از گونه ام سرخورد وروی انگشت خمیده ام افتاد-دیانا مگه باتو نیستم!؟باهرحرفش تپش قلب من تندتر میشد…نمیدونم چم شده بود!؟جعبه دستمال کاغذی رو ازروی میز کنار تختم برداشت و جلوی من گرفت-بیا اشکاتو پاک کنمتعجب بهش نگاه کردم و برگه ای دستمال کاغذی برداشتم و روی صورتم کشیدمدستاشو توهم قلاب کرد وگفت:خب حالا تو چشمام نگاه کن و راستشوبگو!من؟!تو چشمای سام نگاه کنم؟عمرا…من چه جوری میتونم به چشمای عصبی و ترسناکش خیره بشم و پس نیفتم؟!-دیانا نمیخوای حرف بزنی؟!من منتظرما!وای خدای من چراقلبم اینقدر تندتند میزد؟آروم سرمو بالاگرفتم و ازنگاه کردن به چشماش اجتناب کردم…به روبه رو خیره شدم وآروم گفتم:به خدامن حرف بدی نزدم…اصلا من حرفی نزدم!فکرمیکنم شادی خانوم ازبودن من تو این خونه راضی نیست و ازمن خوشش نمیادچی میتونستم بگم؟!اهل بدگویی نبودم…هیچ وقت دوست نداشتم ازکسی بدبگم و پشت سرش غیبت کنم…ازاین کارمتنفربودمبه جلو خم شد وموشکافانه نگاهم کرد:-چرا؟!آب دهنمو قورت دادم…واقعا چرا؟!چرااین دختراین همه ازمن نفرت داشت؟!من که کاری باهاش نداشتم…-نمیدونم…به خدامن کاری نکردم که باعث اذیت و آزارشون بشه…نمیدونم چرا ازمن کینه به دل دارنخودم ازاینهمه مظلومیتم حرصم میگرفت…دلم به حال خودم میسوخت!دوست داشتم تموم حرفایی رو که بهم زده بود ودلمو به آتیش کشیده بود بهش میگفتم اما…-شایدم حس میکنن وجودمن تو این خونه براشون یه جورایی تهدیده…ولی به خدامن…-میدونم…من شادی رو خوب میشناسم!ولی تعجبم از تو!چرا جوابشو ندادی!؟چراگذاشتی هرچی دلش میخواد بارت کنه و بهت توهین کنه؟!مات به صورت مهربونش نگاه کردم…این لحن خاص واین اخلاقای جدید متعلق به سام بود!؟گفتم:نتونستم…یعنی وقتی زیاد از حدعصبی میشم زبونم قفل میشه ونمیتونم جواب بدم!-این همه مظلومیت همیشه خوب نیست!گاهی وقتا جلوی بعضی آدما باید محکم بود…بایدقوی بود…باید زل زد تو چشماشون وجوابشونو داد…خیلیا لیاقت خوب بودنو ندارن…بایدآدمتو بشناسی و بعد مثل خودش باهاش رفتارکنی…توزندگی حال…اگه نتونی درست وحسابی از خودت دفاع کنی کلات پس معرکه اس!همه سوارت میشن و ازت سو استفاده میکنن!فهمیدی؟!حرفاش بدجور به دلم مینشست.. باورم نمیشد سام مغرور وخشک این مدل حرف زدن هم بلد باشه…آروم وزیر لب گفتم:بله فهمیدملبخند محوی زد وگفت:خوبه…بعدازجاش بلند شدوگفت:برم ببینم حرف حساب این دخترچی بوده که اومده اینجااینو گفت و ازاتاق خارج شد!باورم نمیشد که سام بخواد علت چیزی رو به من توضیح بده…چرااینقدر درنظر من عوض شده بود!؟
ا قدمهای محکم ازپله هاپایین اومدم وخودمو به سالن پذیرایی رسوندم…شادی روی مبل تک نفره ای نشسته بود وباموبایلش ورمیرفت.باشنیدن صدای قدمهای من ازجاش بلند شد وبالبخند دلربایی گفت:اومدی عزیزم!؟کم کم داشتم نگرانت میشدم…نگاهی عمیق وطولانی بهش انداختم …ازاون نگاه هایی که تاعمق وجودطرف نفوذمیکرد وتن وبدنشوبه لرزه درمیاورد…به وضوح دیدم که حالتش تغییرکردودست پاچه روی مبل نشست ونگاهشوازم گرفت وبه زمین دوخت…چندلحظه بعد گفت:سامی عزیزم من نمیدونم اون دختره بهت چی گفته اما من فقط ازخودم دفاع کردم…اون داشت به خودم وخانواده ام توهین میکرد!امیدوارم این انتظارونداشته باشی که درمقابل اهانت هاش سکوت کنم و دم نزنمپوزخندی زدم…اونقدرواضح که خودش فهمید…نه خوشم اومد اصلا موضعشوتغییرنمیداد…این دخترعلاوه بر اینکه بی پروا وجسور بود پررو وپست فطرت هم به حساب میومد…حتی بیش ازاون چیزی که فکرشومیکردم…چه حق به جانب هم حرف میزد!هه…اونقدرخوب نقش بازی میکردکه اگه بحثشو بادیانا اتفاقی نشنیده بودم حرفای الانشوبه راحتی باورمیکردمدست راستمو زیرچونه ام گذاشتم وگفتم:هرچه قدرم که بازیگرخوبی باشی به پای من نمیرسی دخترجون…واسه من فیلم بازی نکنمتعجب نگاهم کردوگفت:چی داری میگی عزیز دلم!؟منظورتو نمیفهمم!قهقهه زدم…اونقدر بلندکه صدام کل خونه رو برداشته بود…شادی هم مات ومبهوت البته باکمی ترس نگاهم میکرد.بین خنده هام بریده بریده گفتم:نه خوبه…خوشم اومد!معلومه کهنه کاری…چندساله میری کلاس بازیگری؟ازجاش بلندشد وبه سمت من اومد وگفت:سامی حالت اصلاخوب نیست…معلوم نیست چی میگی…انگارمن بدموقع مزاحمت شدم!بعدا میامتندی کیفشوبرداشت وچندقدمی ازم فاصله گرفت که باصدای فریادمن میخکوب شد:کجا!؟بودی حالا!پشت به من ایستاد…لرزش دستاشو میدیدم…ازجام بلندشدم وبایه قدم بلندخودموبهش رسوندم وبازوشوتوچنگم گرفتم وسمت خودم چرخوندمش…اونقدرترسیده بود که مردمک چشماش بیش از حدگشادشده بود…رنگش مثل گچ دیوارسفید بود…امااین چیزا برای من مهم نبود!اگه جلوی چشمام جون هم میداد هیچ اهمیتی نمیدادم…تازه خوش حالم میشدمباخشم گفتم:اینجاخونه ی منه…ملک خصوصیه منه…فقط خودم اجازه دارم به کسی دستور بدم نه هیچ کس دیگه…فهمیدی؟!ازترس چندبار چشماشوبازوبسته کردوباصدای آرومی گفت:بله-نشنیدم!؟نفس عمیقی کشید وبلندترگفت:فهمیدمبازوشو ول کردم وگفتم:خوبه…اینویادت باشه توخونه ی من حق نداری به کسی بی احترامی کنی حتی به یه خدمتکارتندگفت:یادم میمونهدلم میخواست بهش بگم که ازدیانا عذرخواهی کنه اما اگه چنین چیزی روازش میخواستم ممکن بودهمه ی نقشه هام خراب بشه واون ازمن متنفر…اونوقت بود که به هدفم نمیرسیدم…اون الانم به اندازه ی کافی ترسیده بود…پشتمو بهش کردم وگفتم:دیگه هم سعی نکن سرمنو شیره بمالی و خامم کنی چون ازنقش بازی کردن هیچ خوشم نمیاد وممکنه عواقب خیلی وحشتناکی برات رقم بزنه…حالاهم برو چون به اندازه ی کافی اعصابمو خردکردی!-معذرت میخوام…امیدوارم منو ببخشی!من امروز اومدم اینجا تاباهم یه روز تعطیل رو خوش بگذرونیم اما انگار اشتباه کردم…خداحافظصدای تق تق کفشش سالنو پرکرد و بعد ازخونه خارج شد…لازم بود…باید حساب کاردستش میومد!دیانا:-خاله دینی نمکم بزنم؟هول نمکدونو از دست آرمیتا گرفتم وگفتم:نه خاله جون…به کیک که نمک نمیزنن!لب ولوچه اش آویزون شد وگفت:چرا خاله؟!من که دیدم نعیمه خانوم به همه ی غذاهاش نمک میزنه.لبخندی زدم وگفتم:قربونت برم به غذا نمک میزنن نه به کیک…کیک باید شیرین باشه خاله…بهش شکرمیزنن!انگشت اشاره شو روی لبش گذاشت و متفکرنگام کرد.حالتش اونقدر بامزه بود که بلند بلند شروع کردم به خندیدنهمراه من خندید…چندلحظه بعد گفت:خاله دینی زن خراب یعنی چی؟!هنگ کردم…این سوالا چی بود این بچه میپرسید؟!اصلا ازکجاشنیده بود ؟!ابروهامو بالافرستادم وگفتم:چه طور خاله؟!-بگو دیگه…میخوام بدونمای بابا عجب گیری افتادیما!حالا به این فسقلی چه جوری بفهمونم زن خراب یعنی چی؟اصلا اگرم بفهمه یعنی چی بازم بدمیشه…بچه ی شیش ساله رو چه به این حرفا!چندلحظه فکرکردم وبعدگفتم:یعنی مریضدستشوبه کمرش زدوگفت:مثل نعیمه خانوم؟!محکم زدم تو صورتم وگفتم:نه عزیزم این چه حرفیه میزنی…یه وقت جلو خودش نگیا!زشته…حرف بی تربیتیهاخمی کردوگفت:پس یعنی چی؟!مگه نمیگی مریض؟خب نعیمه خانومم مریضه دیگه پاهاش درد میکنهپوفی کردم وگفتم:خوشگل خاله یه نوع بیماریه خاصه…-ولی مامان من که مریض نبود!سالم سالم بود!متعجب گفتم:مامانت؟!-اوهوم…بابایی همیشه به مامانم میگفت زنه خراب…ولی مامان من مریض نبود!الهی بگردم…پس بگوچرا یه همچین سوالی رو پرسید این فسقلی…آهی کشیدم کمی خم شدم و آرمیتا رو بغل کردم و روی اپن گذاشتم…لبخندی زدم وگفتم:خاله جون مامان توهم مریض بوده…ولی چون تو کوچولو بودی نمیفهمیدی حالش چه قدر بده…فکرمیکردی سالمه!ولی بابات میدونستسرشو به نشونه فهمیدن تکون دادوگفت:توچی؟!خرابی؟!لبموگزیدم…این دختر واسه هرچیزی یه جوابی داشت.گفتم:نه خاله…من سالمم!دیگه هم این کلمه رو به کارنبر!حرف بدیه باشه؟!سرشو کج کردوگفت:باشهلبخندی زدم ومایع کیکو تو قالب ریختم و توفرگذاشتم-خاله دینی کی بخوریم؟!انگشتمو توشکمش فروکردم وگفتم:ای شیطون…کیک فنجونی ها واسه صبحونه اس!الان هم ساعت ده شبه…دیر وقته باید بخوابی!صبح که پاشدی میخوری!غمگین نگام کرد و ازرو کانتر پرید پایین:خاله حالا بالباست چی کارمیکنی؟!تازه کل صورتت هم خمیری شده-دست گل جنابعالیه دیگه!باید برم حمومسرشو پایین انداخت ومظلوم گفت:ببخشیددستشو گرفتم وگفتم:فدای سرت خوشگل خانوم.بدو بریم بخوابیم که صبح باید زود بیدار شی بری مهددست تو دست هم ازپله ها بالا رفتیم…آرمیتارو تو اتاقش خوابوندم و به سمت اتاق خودم رفتم…باید یه دوش میگرفتم…خیلی کثیف شده بودم!آرمیتا موقع آشپزی به شوخی کلی مایع کیک مالیده بود به صورتم…ازیادآوری کاراش لبخندی روی لبم نشست!این دختر برام یه دنیا ارزش داشت…خیلی دوستش داشتم!حوله مو برداشتم و وارد حموم شدم…شیر آبو که باز کردم صداهای عجیبی دراومد و آب زرد رنگی ازشیرحموم جاری شد…چندشم شد تندی از حموم پریدم بیرون و آقارضارو صدازدم…چندلحظه بعد اومد:-بفرمایید خانوم کاری داشتید؟-آقا رضا انگار شیر حموم من خرابه…آب زردمیاد بیرون!-نه خانوم مشکل از حموم شما نیست…همه ی سرویسای خونه خراب شدن…فردا تعمیرکارمیاد درست میکنه…فقط سرویس اتاق آقا سالمه چون اون سیستم لوله کشیش از بقیه ی اتاقا جداست-باشه ممنوندروبستم و روتخت نشستم…حالا چه گلی به سرم بگیرم؟!اگه حموم نرم هم خوابم نمیبره…همه جای بدنم لوچ شده!اه…حالم داشت از خودم بهم میخورد!حالا چی کارکنم؟!یه کم فکرکردم…سام که خونه نبود…یک ساعت پیش رفته بیرون!فکرنمیکنم حالا حالاها برگرده!اگه از سرویس اتاقش استفاده کنم چی میشه؟!اومم…خب بستگی داره اگه بفهمه پوست از سرت میکنه اما…اگه نفهمه و من تند دوش بگیرم و بیام تو اتاقم هیچ اتفاق خاصی نمیافته!ازجام بلند شدم!یکم نگران بودم!به کاری که میخواستم انجام بدم اطمینان نداشتم…ته دلم ترس داشتم!اگه بفهمه!؟ای بابا بیخیال ازکجا میخواد بفهمه زود دوش میگیری میای بیرون دیگه!بالاخره تصمیممو گرفتم…تندی هوله مو برداشتم و ازاتاقم زدم بیرون.بااسترس دراتاقشو باز کردم و خودمو پرت کردم تو اتاق!دست وپام میلرزید انگار اومدم دزدی!پاورچین پاورچین خودمو به حموم رسوندم ودروقفل کردم
سام:سرم درد میکرد…اونقدری که از رفتن پشیمون شدم موبایلمو درآوردم و شماره شادی رو گرفتم.بااولین بوق جواب داد-الو عشقم؟خشک گفتم:شادی یه مشکلی پیش اومده-علیک سلام…باز مثل همیشه سلامتو خوردی!کلافه گفتم:شادی شنیدی حرفامو؟-بله…چی شده حالا؟!-سرم درد میکنه!نمیتونم بیام تو تنهایی برو-اوا چرا سامی؟!من به همه دوستام قول دادم که تو میای!نزن زیرشپوزخندی زدم…اصلا حال من براش مهم نبود…فقط نگران بدقول شدن خودش بود!-اشتباه کردی قول دادی!من به تو نگفته بودم صد در صدمیام…بدقول شدن هم مشکل خودته!یه جورایی حلش کن-خیلی بدیاه…حوصله منت کشی نداشتم…بلد هم نبودم… به خاطر همین گفتم :الو..صدا نمیاد…الو؟-سامی…من صداتو دارم-الو؟!بعد گوشی رو قطع کردم.بهترین حربه برای دک کردن افراد مزاحم بود!نیشخندی زدم و به اولین دور برگردون که رسیدم دور زدم…چنددقیقه بیشتر طول نکشید که به خونه رسیدم!چراغا خاموش بود…پله هارو دوتا یکی طی کردم و خودمو به اتاقم رسوندم همین که درو باز کردم…یه عطر خوشی به مشامم پیچید…متعجب به دور وورم نگاه کردم…کسی نبود!پس این بوی خوش ازکجا میومد؟!یه رایحه ای تو مایه های عطر گل مریم!آره خودش بود…عطر مریم!ولی من که ازاین عطرا نداشتم!مشکوک چندقدمی به جلو برداشتم یه دور دور خودم چرخیدم که چشمم به پنجره افتاد…باز بود !پس عطر گل یاس از حیاط میومد!به طرف پنجره رفتم و بستمشسردردم غیر قابل تحمل شده بود…بسته سیگارمو ازتو جیبم برداشتم و یه نخ کشیدم بیرون!بافندک طلاییم روشنش کردم و اولین پوکو زدم…دودشو بافشار فوت کردم بیرون!درحال حاضر سیگار کشیدن برام ازهرچیزی آرامش بخش تربودروی تخت دراز کشیدم و مشغول کشیدن سیگار شدم
دیانا:داشتم زهر ترک میشدم!ای وای خدا غلط کردم!چه خاکی به سرم بریزم!این پسره ی لندهور کی اومد خونه؟!چرااینقدر زود؟اگه بیاد حموم…وای خاک دوعالم تو سرم بدبخت میشم!باخودش چی فکرمیکنه؟!وای خدا به دادم برس!نذار آبروم برهخداکنه زود بخوابه من فرار کنم…وای خدا!هوله رو دور خودم پیچیدم و گوشه حموم ایستادم…تنو بدنم میلرزید!قلبم تو حلقم بود تصور دیدن چشمای عصبی سامی ترس به جونم مینداختیک ساعتی گذشت ولی همچنان صدای قدمای سامی تو اتاقش به گوشم میرسید!معلوم نبود کی قراره بخوابه!انگار این پسر خواب وخوراک نداره…نفس عمیقی کشیدم که یهو شوکه شدم…بدترازاینم ممکن بود!؟داشت سیگار میکشید ومن آسم داشتم…عجب شانس گندی داشتم…هرچی اتفاق وحشتناک و بد بود امشب به سرم نازل میشد…نمیتونستم سرفه کنم…نفسمو تو سینه حبس کرده بودم و به خودم فشار میاوردم تا نفس نکشم…ولی مگه میشد!؟بیشتر از بیست ثانیه نمیتونستم تحمل کنم…کم کم حالم داشت بد میشد بوی سیگارم هر لحظه شدیدتر…دستام بی حس شده بود و سینه ام خس خس میکرد…نمیدونم چندساعت گذشته بود که دیگه نتونستم خودموکنترل کنم سرفه کردم…
چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم…صدای نامفهومی به گوشم خورد اما من دیگه چیزی نفهمیدم
سام:ساعت از سه نیمه شب هم گذشته بود…باز خواب با چشمای سام بیگانه بود و هجوم فکر وخیال های عجیب غریب باعث سلب آرامشم میشداتاقمو دود گرفته بود و من ازاین فضاخوشم میومد…تو افکار خودم غرق بودم که یهو صدایی شنیدم…مثل فشنگ از جا پریدم…صدا دوباره تکرار شد…گوشامو تیز کردم!صدای سرفه بود چنددقیقه گذشت ومن به دنبال صدا این طرف و اونطرف سرک میکشیدم که یهو صدای افتادن چیزی توجهمو جلب کرد…به سمت حموم خیز برداشتم و دستگیره رو چرخوندم ولی قفل بود باصدای نسبتا بلندی گفتم:کی اونجاست!؟جوابی نشنیدم…بلندتر ازقبل گفتم:کی هستی!؟بازم صدایی نشنیدم…عصبی دستی به موهام کشیدم وگفتم:دروباز کن همین حالاسکوت…-دلعنتی دروباز کن…اگه باز نکنی میشکونمشسکوتخون جلوی چشمامو گرفته بود…چندقدمی به عقب برداشتم وتو یه لحظه به سمت در حموم هجوم بردم و بایه حرکت بازش کردمجاخوردم…شوکه شدم…این دختر اینجا چی کارمیکرد؟یعنی…نه امکان نداره…اخم غلیظی کردم وگفتم:اینجا چه غلطی میکنی؟جوابی نداد.وارد حموم شدم و چندقدم به سمتش برداشتم…چشماش بسته بود و صورتش بنفش شده بود…ترسیدم…کنارش زانو زدم وگفتم:چی شده دختر جون؟!چشماشو نیمه باز کرد…قطره اشکی از چشماش چکید و از روی گونش سرخورد و روزمین افتاد زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم سرمو خم کردم و گوشمو به لباش نزدیک…-اس…اسپری-چی؟!-اسپری…آسم…وای خدای من این دختر داشت میمرد…زود از جام بلند شدم و دوش حمومو برداشتم و آب یخو باز کردم…دوشو مقابل صورت دیانا گرفتم!آب با فشار به صورتش خورد…-اسپریت کجاست؟آروم و زیر لب گفت:تو کمدمدوشو روزمین پرت کردم واز حموم خارج شدم…خودمو به اتاقش رسوندم و کمدشو باز کردم…کل لباسارو بیرون کشیدم و هول بینشونو گشتم که چشمم به یه اسپری آبی رنگ افتاد.برش داشتم و ازاتاق زدم بیروناسپری رو جلوی دهنش گرفتم و بافریاد گفتم:نفس بکش…چندباری اسپری رو تو دهنش خالی کردم که شروع کرد به نفس کشیدن…بانفس کشیدن اون منم نفسی از سر آسودگی کشیدم…یهو نگاهم ازروی صورتش به سمت شونه های برهنه اش کشیده شد…چشمامو یه بار باز وبسته کردم و یه نفس عمیق کشید…حوله به تنش چسبیده بود…بایه حرکت دستمو دورش حلقه کردم و از روزمین کندمش و ازحموم خارج شدم…روی تخت گذاشتمش…چشماشو بسته بود ونگاهم نمیکرد…صورتش قرمز بود و تنش میلرزید…پتوی روی تختو برداشتم و روش کشیدم…پتو رو بالاتر کشیدو شونه هاشو پوشوند…روی صندلی نشستم…قطره های اشک دونه دونه روی صورتش میریخت …لبشو به دندون گرفته بود و تندتند نفس میکشید
دیانا:قلبم تندتراز همیشه میزد جوری که انگار میخواست سینمو بشکافه وازش بزنه بیرون…چشمامو بسته بودم اینطوری حالم بهترمیشد…همین که چشمم به چشمم سامی نمیافتاد حالم بهترمیشد!وای خداآبروی داشته ونداشتم رفت…تاحالا روژین هم منو بااین وضعیتی که جلوی سامی داشتم ندیده بود!اوف…فقط یه حوله ی نیم متری دورم پیچیده بودم…منی که همیشه جلوی سامی سعی میکردم حجابمو رعایت کنم حالا دیگه چه جوری تو چشماش نگاه کنم!؟از شدت خجالت داشتم میمردم…قطره های اشک گوله گوله از چشمام میچکید…دندونامومحکم بهم فشارمیدادم که صدای گریم بلند نشه…بدنم کرخت شده بود…نمیتونستم تکون بخورم!پتورو تا گلوم بالا کشیده بودم تاجاییم مشخص نشه!هه…یواشکی لای پلکاموباز کردم تا ببینم دور ورم چه خبره که چشمم به سامی افتاد…بااخمای درهم دست به سینه روی صندلی نشسته بود و به جلو نگاه میکرد!زود چشمامو بستم-دیانا تو اتاق من چی کارمیکردی؟ووی…حالا چی بگم بهش…دست وپام شروع کرد به لرزیدن.آب دهنمو قورت دادم وگفتم:چیزه…خب…اومم…من…کلافه گفت:تفره نرو…یک کلام بگو اینجا چی کارمیکردی؟لبامو بازبون خیس کردم
وبااسترس گفتم:اومدم حمومپوزخند صداداری زد…اونقدر بلند که برق ازسرم پرید…چشمامو باز کردم…نگاه سرتاسری بهم انداخت وگفت:مگه تواتاقت حموم نداری؟-چرا…ولی خراب بود!-ازسرویسای دیگه میتونستی استفاده کنی!نگاهمو به سقف دوختم وگفتم:همه سرویسا خراب بودن…فقط سرویس اتاق شما سالم بود…آقا سامی به خدا من نمیخواستم بی اجازه وارد اتاقتون بشم…اگه ضروری نبود هیچ وقت اینکارو نمیکردم!من واقعا معذرت میخوام!منو ببخشیداز جاش بلند شد وبه سمت پنجره رفت وبازش کرد…نگاهش کردم!حتی از پشت هم جذاب به نظرمیرسید…قد بلند وچهارشونه!استیلش ورزشکاری بود!معلومه خیلی رو خودش کارکرده که یه همچین بدنی ساختههمونجور که به پنجره تکیه داده بود گفت:دوست ندارم کسی بی اجازه وارد اتاقم بشه اینجا برای من خیلی خصوصیه!خودت هم خوب میدونی حتی خدمتکاراهم اجازه ندارن وارد اینجا بشن…اماتو…امشب…این کاروکردی! ازروی خط قرمزا رد شدی…قوانین منو زیر پا گذاشتی…بدقولی کردی!حرف منو زمین انداختی!عصبانیم کردی!وا…من اینهمه کارکرده بودم خودم خبر نداشتم!؟خدامیدونه واسه مجازاتش چه بلایی قراره سرم بیارهبایه حرکت به سمتم چرخیدوچشمای ریز شده شو دوخت توچشمام وگفت:به نظرت در قبال اینهمه بی انضباطی باید چی کار کنم؟لبمو به دندون گرفتم ونگاهمو به زمین دوختم…وای یه وقت ازم توقع کارای خاک برسری نداشته باشه؟…ازفکرشم کل بدنم لرزید…نگران نگاهش کردم…به نظر نمیرسید همچین آدمی باشه!یعنی تاحالا نگاه معنی داری ازش ندیده بودم گفتم:شما هربلایی سرم بیارید حقمه…من هیچ اعتراضی نمیکنم!شما صاحب اختیاریدخودمم نمیدونم چرااینقدر بهش اعتمادداشتم.اینهمه اطمینان از منی که به همه چیز وهمه کس بی اعتمادبودم بعید بود..ابرویی بالا انداخت و لبخند محوی زد:گاهی اوقات فکرمیکنم باکل آدمای روی زمین فرق داریمتعجب نگاهش کردم…لبخندش عمیق ترشد:تاحالا ازهیچکس همچین جوابی نشنیده بودم!تو دختر متفاوتی هستی…خیلی متفاوت…اونقدری که تفاوتت به وضوح حس میشهاحساس کردم ممکنه هرلحظه قلبم ازتو دهنم بزنه بیرون.نمیدونم چرااینجوری شده بودم!یه حس خاصی داشتم.یه حس عجیب…-اگه یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟!بی معطلی گفتم:بله…دستی به موهاش کشید وگفت:هیچ وقت اینقدر سریع جواب نده…شاید چیزی خواستم که درست نباشه انجامش بدی!بااینکه ازحرفش ترسیدم اما گفتم:تو این چندوقته اونقدر روتون شناخت پیدا کردم که بتونم تشخیص بدم چیز بدی ازم نمیخوایننگاهم کرد…فقط نگاهم کرد…نگاهی که تا عمق وجودم نفوذکرد و یه چیزی تو عمق دلمو لرزوند…تاب نیاوردم!نگاهمو دزدیدم-شبا برام پیانو بزنمات نگاهش کردم…-چی کارکنم؟-پیانو…فکرمیکنم بلدی!-بله بلدم…ازبچگی عاشق پیانو زدن بودم یازده سالم که شد تو تیم موسیقی بهزیستی عضو شدم و ازاونجا پیانو زدن رو یاد گرفتم-دختر مستعدی هستی…اونقدر خودساخته و پخته که بخوبی از پس خودت برمیای…اینو وقتی که پاتو به این خونه گذاشتی فهمیدملبخند تلخی زدم:زندگی ازم خواست که اینطور باشم همونطور که ازشماخواسته جدی و خشک باشیننگاه خاصی بهم انداخت اما چیزی نگفتچند قدمی جلو اومد…درست روبه روی تخت ایستاد…دستاشو بهم قلاب کرد وگفت:دلگیرم…ازدنیاوروزگا رش،ازبی کسی ها وسکوت…این منم که اینگونه خسته ام…منی که همیشه خوب بودم وخندون…منی که خنده هایم مثال بود برای همه ی ضرب المثلها…نمیتونی بفهمی والبته عجیب هم نیست…چون تو من نیستی…پس قضاوتم نکن!
نگاه غمگینشو ازم گرفت و به سرعت ازاتاق خارج شد و من موندم و یه دنیا احساس مبهم…یه دنیا فکروخیال عجیب…سام بازرگان کی بود؟!گاهی اوقات اونقدر خشک وجدی که ازنزدیک شدن بهش واهمه داشتی و گاهی اونقدر آروم و ساکت که دلت میخواست کنارش بشینی وباهاش درد ودل کنی!روی تخت نیم خیز شدم…حالا که حالم جا اومده بود…درست نبود اونجا بمونم.اگه سام حرفی بهم نمیزد دلیلی نداشت منم سواستفاده کنمهمین که روی زمین ایستادم یهو یه چیزی ازروبدنم سرخورد وافتاد روزمین…هوله از روبدنم افتاده بود…ازترس اینکه الان سام وارد بشه و منو بااین وضعیت داغون ببینه پتوی روی تختو برداشتم و دورم پیچیدم.دروباز کردم نگاهی به راهروانداختم.خوشبختانه کسی نبود.تند وفرض خودمو به اتاقم رسوندم و درو قفل کردم…به در تکیه دادم و دستمو روی قلبم گذاشتم…چندتانفس عمیق کشیدم!عجب شبی بود…حتی ازیادآوریش هم احساس شرم میکردم.ازم خواست براش پیانو بزنم ولی…آهان یادم اومد…پس اونشبی که من برای آرمیتا لالایی میخوندم واون پشت در خوابش برده بود داشته به پیانو زدن من گوش میکرده؟!پشت به در روی زمین سرخوردم ونشستم!حال خودمو درک نمیکردم…نمیفهمیدم این حسای مبهم ازکجا سرچشمه میگیره…اونقدرآفتاب ومهتاب ندیده نبودم که نفهمم این حس چیه؟میفهمیدمش…خوبم میفهمیدمش اما درکش برام سخت بود…تو این روزگار تواین جامعه تواین شهر درندشت عشق جایی نداشت…ندیده بودم…نشنیده بودم!فقط یه چیزایی تو یه سری از رمانا خونده بودم که اونقدر عشقش رویایی وآسمونی بود که روی زمین جایی نداشت…ازوقتی یادم میاد عشق وعلاقه ای رو حس نکردم…نه از طرف پدرومادرم ونه ازطرف خانواده هاشون!اونقدر بااین حس غریبه بودم که قبولش برام ازهرچیزی سخت تربود.باورم نمیشد که به این سادگی به سام دل ببازم…من آدم این حرفا نبودم…به این چیزا فکرنمیکردم…کل زندگیم خلاصه شده بود به یه دانشگاه رفتن و خرج خودمو درآوردن…عشق توش جایی نداشت…اونقدر ذهنم درگیر بود که واسه فکرکردن به عشق وقت نداشت اما حالا…حالا که سرم خلوت تر شده…حالا که زندگیم رو یه روال عادی افتاده…حالا که شبا گرسنه سرمو روبالش نمیذارم…حالا که تو زمستون دنبال یه جای گرم و نرم نمیگردم…عشق خودشو یه جورایی تو زندگیم جا داده!سامی؟!…سام بازرگان…پسر خشک ومغروری که جز خودش هیچ کس براش مهم نیست!کسی که تو چشماش پرازغمه ولی ظاهرش محکم و جدیه…چه طور خودشو توقلبم جاداد؟چه طور وارد زندگیم شد؟فقط با یه نگاه…با یه نگاه دلمو لرزوند…بایه نگاه منو عاشق کرد؟!امشب بااون نگاه سوزنده اش قلبمو به آتیش کشید…امشب من خودمو باختم…به یه عشق دست نیافتنی خودمو باختم-خاله…دینی؟پاشو چه قد میخوابی؟آروم لای پلکامو بازکردم ونگاهی به آرمیتا انداختم وگفتم:سلام فسقلی…چی شده؟!دستی به کمرزدوگفت:خاله دینی مگه قرار نبود منو ببری مهد…مثل فشنگ از جام پریدم ومحکم زدم روپیشونیم:وای…یادم نبود. فسقلی ساعت چنده؟-هشت-ای وای دیر شد بدو برولباس بپوش منم الان حاضرمیشم میام بدو…لبخند خاصی زدوگفت:خاله من حاضرم ببینبعد یه چرخ زد…نگاهم که به تیپش افتاد از خنده غش کردم…بریده بریده گفتم:عزیز دلم با تاپ وشلوارک میخوای بری مهدمتعجب نگام کردوگفت:مگه چیه؟!-فسقلی لب دریا که نمیری میری مهدکودک…باید لباس فرم بپوشی!همونایی که برات گرفتماخمی کردوگفت:ولی من اونارو دوست ندارم!زشتن…-عزیزم مانتوشلواره دیگه باید بپوشی مثل من…ببین منم میپوشم!-واسه شما قشنگه ولی واسه من ضایس …تازه اون مقنعه اش منو خفه میکنهلبخند مهربونی زدم وگفتم:غرغر ممنوع!اگه نپوشی مدرسه راهت نمیدن!پوفی کردواز اتاق زد بیرون!بچه های امروزی چه دم درآوردنا!اون موقع که ما بچه بودیم هرچی بهمون میدادن میپوشیدیم اعتراضی هم نداشتیم اما بچه های الان؟!پوف…زودی لباسامو عوض کردم وقتی داشتم میرفتم بیرون چشمم به پتوی سام افتاد و یهو اتفاقات دیشب برام مرور شد!وای…خداکنه امروز اصلا نبینمش!خیلی ازش خجالت میکشم…خدایا یعنی ممکنه همه چیو فراموش کرده باشه؟!ازاتاق زدم بیرون…آرمیتا حاضر وآماده منتظرم بود!دستشو گرفتم وگفتم:بدوکه دیر شدهمچین با عجله از پله ها سرازیر شدیم پایین که کم مونده بود بخوریم زمین…به حیاط که رسیدیم یهو آرمیتا جیغ زد:عمو سامی وایستا…عمو…من میخواستم اون لحظه آرمیتا رو خفه کنم…آخه دختر این چه کاری بود کردی؟!هنوز چنددقیقه از آرزوم نگذشته بودااا!اه…نشد یه بار ماشانس بیاریمبه روبه رونگاه کردم…سام متعجب کنار ماشینش ایستاده بود و به آرمیتا نگاه میکرد-عمو دیرمون شده…سامی یه تای ابروشو بالا انداخت و نگاهشو از آرمیتا گرفت وبه من دوخت…هجوم خون رو توصورتم حس کردم…سرموپایین انداختم-بیاین سوار شین من میرسونمتونآرمیتا از خوش حالی جیغی کشید و به سمت سامی دوید…چون دستش تو دستم بود به دنبالش کشیده شدم…-آرمیتا آروم باش…میخوری زمین-نه دینی حواسم هستسام لبخند محوی زدوگفت:چی؟آرمیتا با شیطنت گفت:عمو قشنگه؟!من به خاله دیانا میگم دینیوای از دست این بچه…پاک آبروی نداشتمو برد!لبمو به دندون گرفتم وگفتم:کم بلبل زبونی کن…دیر شدسامی لبخندی زد وچیزی نگفت.درماشینشو باز کرد ونشست.آرمیتا هم خودشو انداخت رو صندلی عقب .خواستم کنار آرمیتا بشینم که سام گفت:دینی…من رانندت نیستما!بیا جلو!ای بابا…اینم بهم میگه دینی!؟عجب بدبختیه ها!شرمزه رو صندلی جلو نشستم و سامی حرکت کرد-دینی مهد آرمیتا کجاست؟به طرفش برگشتم…چشماشو ریز کرده بود و لبخند شیطنت آمیزی رو لباش بود…نه بابا؟!توهم بلدی شیطونی کنی؟سرمو تکون دادم وگفتم:دوتا خیابون بالاتره-خب چرا خواب موندی؟-دیشب دیر خوابیدم-آهان…یادم اومدوای خاک برسرم!الان یعنی تموم صحنه های دیشب یادش اومد؟سرمو پایین انداختم و اونقدر دسته کیفمو فشار دادم که مچاله شد…پسره ی دیوونه!خوشش میاد منو خجالتزده کنه!اه…حالا ما یه گندی زدیم دیگه چرا هی به رخمون میکشیباصدای آرومی گفتم:ببخشید آقا سامی؟جدی ومحکم گفت:بله؟قبض روح شدم…اونقدر لحنش خشک و محکم بود که حرفم یادم رفت…آب دهنمو قورت دادم وسعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم-چی شد,پس؟-اومم…چیزه…میشه شما اتفاقات دیشبو فراموش کنین؟کنار پلکش چین خورد ولباش به خنده باز شد اما زود کنترلش کردو جدی گفت:کدوم اتفاق؟ای بابا…اصلا غلط کردم.حتما باید یه بار دیگه اتفاقای دیشبو براش بازگو کنم تا بفهمه چیو میگم!اخمی کردم وگفتم:هیچی…مهم نیست!انگارخداروشکر یادتون رفته دیگه احتیاجی به یادآوری نیست-نه یادمه…اگه موضوع حموم…تندی گفتم:خواهش میکنم آقا سامی!سرشو به طرفین تکون داد وچیزی نگفت.رسیدیم مهد.وقتی ماشین ایستاد باعجله پیاده شدم که باشنیدن صدای یه زن متوقف شدم:سامی خودتی؟!اینجا چی کار میکنی؟
سام:خواستم ماشینو به حرکت دربیارم که باشنیدن صدایی متوقف شدم…یه صدای آشنا…یه صدای مملو از خاطره برای من!به سمت صدا برگشتم!بادیدن طناز چشمام گرد شد-سامی خودتی؟!اینجا چیکارمیکنی؟قلبم تیر کشید…بادیدنش شوکه شدم!اصلا انتظار نداشتم ببینمش.نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.هنوز همون نگاه…همون صدا…همون لحن…همون چهره…هیچ تغییری نکرده بود.لبخندی زدوگفت:سامی؟!خودتی؟پوزخندی روی لبام نشست وگفتم:خودمملبخندش پهن تر شدوگفت:باورم نمیشه…توکجا!اینجا کجا؟!چیزی نگفتم ولی عمیق نگاهش کردم…اونقدر عمیق که ترسید…یه قدم به عقب برداشت و هول گفت:معرفی نمیکنی؟باابروهای بالارفته نگاهی به بقل دستم انداختم!دیانا متعجب کنارم ایستاده بود ونگاهمون میکرد.دوباره به طناز خیره شدم…این دختر خیلی اذیتم کرده بود!یه چیزی بیشتر از خیلی…تواین ده سال من زجر کشیده بودم واما اون چی؟!جوون تر از قبل شده بود…بشاش تر…شاد تر…وقت تلافی بود!نباید میذاشتم بفهمه از غم دوریش چه قدر عذاب کشیدم!نباید میذاشتم شکستمو ببینه…باید خردش میکردم…الان وقت تصویه حساب بود!لبخندی زدم وبی هوا دستمو دور کمر دینا حلقه کردم و به سمت خودم کشیدم…اونقدر هول شد که صاف افتاد تو بغلم.نگاهش نکردم روبه طناز گفتم:معرفی میکنم ایشون عزیز دلم من…عشق من…همسرم دیانا خانوم هستنبه وضوح تغییر حالت طنازو حس کردم…رنگش پرید!یه قدم به عقب برداشت.به دیانا نگاه کردم اونم دست کمی ازطناز نداشت رنگش پریده بود ومتعجب منو نگاه میکرد!ملتمس نگاهش کردم…سعی کردم بانگاهم بهش بفهمونم که کمکم کنه…که پشتمو خالی نکنه!که غرورمو جلوی طناز حفظ کنه!نفس عمیقی کشید و کمی از من فاصله گرفت.بالاخره طناز به حرف اومد وگفت:جدی؟!مبارک باشه…کی ازدواج کردی ؟بی معرفت چرا منو دعوت نکردی؟پوزخندی زدم وگفتم:دقیقا به همون دلایلی که تو منو دعوت نکردی!ده سال پیشو که یادته!چشماشو بست و سرشو پایین گرفتدختره ی پرروهیچ عین خیالش نبود که بامن چی کارکرده وچه بلایی سرم آورده…تازه طلبکارانه ازم میپرسه چرا عروسیت دعوتم نکردی!حقشه همین الان یه چک بزنم در گوشس تا حساب کار دستش بیاد.-مثل قدیما حافظه ات خوبه-گذشته ی من چیزی نیست که بشه به راحتی فراموشش کرد…روبه دیانا گفت:ازآشنایی باهات خوشبختم.من طنازمبعد دستشو به سمت دیانا دراز کرد.دیانا هم باصدای آرومی گفت:منم همینطورخواست دستشو تودستای طناز بذاره که من محکم کشیدمش عقب و دستای طناز تو هوا خشک شد!نه تا الان فکرمیکردم شادی پروترین دختریه که به عمرم دیدم اماحالا که کمی فکرمیکنم میفهمم که طناز ازاونم پرروتره!
باخشم به طناز نگاه کردم.این وسط دیانا هم مات ومبهوت بین منو طناز مونده بودطناز پوزخندی زد و دستشو عقب کشید،سرد نگاهش کردم وگفتم:همسرت چه طوره؟تو چشمام نگاه کردوگفت:خوبه…تو سفارت کارمیکنه فکرمیکنم بشناسیش!شوکه شدم…هنگ کردم مات نگاهش کردم…چشماش برقی زد وگفت:دوست صمیمیت پدرام روکه یادته؟الان ده ساله که همسرمنه.نمیتونستم حرف بزنم…سرم به دوران افتاده بود…باورم نمیشد…حرفایی روکه طناز میزد رو باورنمیکردم…مگه ممکن بود؟مگه میشد پدرام؟کسی که از برادر به من نزدیک تر بود بهم خیانت کنه؟؟؟وای خدای من…-نگفتی اینجا چی کار میکنی؟به طناز نگاه کردم…اونقدر تو شوک بودم که زبونم تو دهنم نمیچرخید…حلقه ی دستمو دور کمر دیانا محکم تر کردم…نگاهمو از طناز گرفتم و به دیانا دوختم…ازش کمک میخواستم.الان تنها کسی که میتونست کمکم کنه دیانا بود.چشماش عصبی بود…تندتند نفس میکشید…شک ندارم به محض رفتن طناز دماراز روزگارم درمیاورد.اونقدر عمیق نگاهش کردم که سرشو انداخت پایین وچندلحظه بعد روبه طناز گفت:دخترمونو آوردیم مهد… آرمیتاانتظار همچین جوابی روازش نداشتم…نه اینکه ناراحت بشم…نه اصلا اینطور نبود اماتعجب کردم!طناز هم متعجب به من خیره شده بود چندلحظه گذشت که لب باز کرد وگفت:از من گله نکن سامی…انگار خودت هم همچین بی میل به رفتن من نبودی که اینقدر زود دست به کار شدیپوزخندی زدم…بیشتر حرصی شد.این دختر واقعا پررویی رو به نهایتش رسونده بود!-اتفاقا هرروز خداروشکرمیکنم که اتفاق ده سال پیش باعث شد راهمون ازهم جداشه…البته علاقه ای به یادآوری گذشته ندارمدسته ی کیفشو محکم فشار داد وگفت:درسته…گذشته ها گذشته…روبه دیانا کردم وگفتم:عزیزم دیرمون شد.سوارشودیانا گیج ومنگ به سمت ماشین رفت و سوار شدروبه طناز گفتم:خداحافظ آشنامات نگام کرد.بایه حرکت سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم و ماشین باآخرین سرعت از جاش کنده شد.به محض حرکت ماشین دیانا منفجرشد…باعصبانیت گفت:این چه کاری بود کردید؟!چرا منو تو منگنه قرار دادید؟شما باعث شدید من دروغ بگم؟چرا؟!خونسرد به جلو نگاه میکردم…میدونستم تموم این حرفاش از روی فشاریه که این چنددقیقه تحمل کرده و به محض خالی شدنش خشمش هم فرو کش میکنه…الان حقش نبود که سرش داد بکشم و خفش کنم…به زمان نیاز داشت تا آروم بشه والبته به سکوت…اما خودم چی؟!خودم به چی احتیاج داشتم تا این التهاب درونیم از بین بره؟-آقا سامی نمیخواین جواب منو بدید؟-آقا سامی؟!-این حقمه که بدونم چرا باعث شدید دروغ بگم!آروم ولی محکم گفتم:به تو ربطی نداره-داره-گفتم نداره-ولی من میگم ربط داره خوبم ربط داره اگه بهم مربوط نمیشد نباید منو قاطی این ماجرامیکردید.حالا که منو وارد این بازی کردید باید همه چیزو برام تعریف کنید میخوام بدونم وارد چه بازی شدم!نفس حبس شده تو سینمو با فشار فوت کردم بیرون.نیم نگاهی بهش انداختم…دریای چشماش طوفانی بود و ابروهای قهوه ای پهنش درهم گره خورده بود-قابل گفتن نیست دیانا…بیش از این کشش نده…اگه به خاطر کاری که برام کردی منتظر پاداشی نگران نباش محفوظه!بافریاد گفت:شما باخودتون چی فکر کردید هان!؟فکرکردید من در قبال کاری که براتون انجام دادم پول میخوام؟!واقعا این طور راجب من فکر میکنید؟!منو اینطوری شناختید؟!واقعا برای خودم متاسفم…متاسفم که این ذهنیت رو از خودم برای شما ساختم!باورم نمیشد این دختری که الان کنار من نشسته بود و اینطوری بافریاد حرف میزد و از حق وحقوقش دفاع میکرد همون دیانای سربه زیر وآروم چندروزه پیشه که حتی در برابر سیلی که از شادی خورده بود نتونست از خودش دفاع کنه!حالا چه جسورانه در مقابل من حرف میزد و از من جواب میخواست!
-آقا سامی یا همین الان جواب منو میدید یامن دیگه پیشتون کار نمیکنمعصبی شدم…این دختر چه کلید کرده بود رو این موضوع!منو تهدید میکرد؟!سام بازرگان رو تهدید میکرد؟تیز نگاهش کردم…ازرونرفت برخلاف همیشه مستقیم زل زد تو چشمام…مردمکش میلرزید امادست برنمیداشت…خیره نگاهم میکرد…باغیظ نگاهمو ازش گرفتم وپامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم…با بیشترین سرعت تو خیابونا ویراژ میدادم وازبین ماشینا لایی میکشیدم!ازترسش به صندلی ماشین چسبیده بود-آقا سامی یواشترتوجهی نکردم…سرعتم بیشتر شد…زده بودم به سیم آخر!مگه نمیخواست همه چیزو بدونه!؟مگه براش مهم نبود؟!پس باید این وضعیت رو قبول میکرد…بلندتر گفت:الان به کشتنمون میدی آروم!عصبی فریادزدم :ساکت شو…ساکتچشماشو محکم بست و چیزی نگفت!از شهر خارج شدم…دقیقا میدونستم دارم کجا میرم…همون جاده…همون نقطه ی نحس…اونقدر ترسیده بود که صدای نفسش هم نمیشنیدم…انگار از شدت ترس نفسشو تو سینه اش حبس کرده بود!پوزخندی رولبم نشست…آخه دختر تو که جنبه نداری واسه چی به پروپای من میپیچی!؟واسه چی پارو دم شیر میذاری؟بارون نم نم میبارید…پاییز بود وبارون…کنار جاده،درست تو همون منتطقه زدم روترمز…صدای جیغ لاستیکام روی آسفالت جاده باعث شد دیانا از جاش بپره و چشماشو باز کنه…باترس بهم خیره شد وگفت:اینجا کجاست!؟چرا منو آوردید اینجا؟در ماشینو باز کردم و بدون اینکه جوابشو بدم پیاده شدم…چند قدمی از ماشین فاصله گرفتم…که صدای قدمهاش رو از پشت شنیدم:آقا سامی.اینجا کجاست؟به طرفش برگشتم:مگه نمیخواستی بدونی بازی چیه؟!آوردمت که بازیو از اول برات تعریف کنمسرشو انداخت پایین.دوباره بهش پشت کردم…سخت بود حرف زدن از ده سال پیش…سخت بود فاش کردن رازی که ده ساله تو سینه ام نگهش داشتم…سخت بود یادآوری زخم کهنه ای که روی قلبم افتاده بود…سخت بود حرف زدن از نامردیها…از بی معرفتیها…از دل شکستگی ها!از درد ها…از غصه ها…سخت بود!حرف زدن از اینهمه سختی سخت بود برای من…برای منی که سعی کردم با غرور و جدیت غم درونمو مخفی کنم!دستامو توی جیب شلوارم فروبردم و شروع کردم به حرف زدن:همه چیز خوب بود…زندگیم…پدرومادرم،همه چیزم خوب بود!دغدغه ای نداشتم.با خیال راحت خوش میگذروندم و تفریح میکردم…شیطون بودم.شاد بودم.میخندیدم ازته دل…نه مثل الان نصفه نیمه وزورکی!پدرم کشتی داشت…کاپیتان بود!گاهی شیش ماه میرفت مسافرت وماهیچ خبری ازش نداشتیم!کارش این جوری بود…طاقت فرسا وپرخطر!وضعمون خوب بود!نه عالی عالی!نه شاهنشاهی!اما به قدری خوب بود که جز مرفهین به حساب میومدیم!چندوقتی بود که حس میکردم پدرم دیگه اون مرد سابق نیست…دیگه مثل گذشته ها بامن ومادرم گرم نمیگیره…دیگه خواهرم سابینارومثل قبل محکم بغل نمیکنه و از درس و مشقش نمیپرسه…بهش مشکوک شدم!به پدرم شک کردم.یه جای کار میلنگید.تو کاراش دقیق شدم!اما اونقدر مخفیانه کارمیکرد که چیزی متوجه نمیشدم.شونزده سالم بود…نوجوون بودم و کله شق!باخیال خودم فکرمیکردم میتونم یه آتو از پدرم بگیرم امانمیشد نمیتونستم!تا اینکه پدرم رفت یه ماموریت کاری طرفای روسیه…یک سال تموم نیومد!هیچ خبری ازش نداشتیم…نه یه زنگ میزد نه نامه میفرستاد!مادرم خیلی نگران بود…هنوزم که هنوزه نگرانیاشو یادمه!بابام برگشت بعد از یک سال برگشت اما تنها نبود بایه دختر هم سن و سال سابینا برگشت!همه شوکه شده بودیم…تااینکه پدرم گفت اون دختری که همراهشه زنشه…قیافش خوب یادمه!موهای طلایی و صورت سفید به رنگ برف اولین چیزی بود که توچهره اش جلب توجه میکرد!خیلی زیبا نبود اما جوون بود!خیلی جوون!بیست و پنج سال از پدرم کوچک تر بود!مارو بیرون کرد وگفت میخواد باهمسر جدیدش تنها زندگی کنه…منو سابینا تازه از مدرسه
برگشته بودیم که دیدیم مادرمو از خونه بیرون کرده!خیلی تلخ بود…دیدن گریه های مادرم و شنیدن زجه های خواهرم خیلی تلخ بود!برای منی که پسر بودم و روی خواهر ومادرم غیرت داشتم…خیلی سخت بود!نمیخواستم خم به ابروشون بیاد!نمیخواستم خار به پاشون بره!پدرم خیلی نامردی کرد خیلی…بچه هاشو…پاره ی تنشو به یه زن غریبه فروخت!مارو ول کرد به امون خدا و یه خبر ازمون نگرفت که چه بلایی سرمون اومد و چی کار کردیم!جلوی دروهمسایه آبر مون رفت…پیش فک وفامیل انگشت نما شدیم!مادرم دختر ترک بود…خوشگل بود و مهربود!هیچی کم نداشت ازنظرمن تک بود!فرشته بود.تنها عیبش این بود که کمی سنش زیاد شده بود همین…اما از نظر پدر من یه جنس بنجل به حساب میومد!مارو به چنگ و دندون گرفت و از اون شهر رفتیم…تو یه روستا یه خرابه پیدا کردیم…داغون بود…نابودبود!به کمک هم درستش کردیم…باهم دیگه دونه دونه آجرارو روی هم گذاشتیم و یه سقف روی سرخودمون درست کردیم!سابینا هجده سالش بود و پابه پای مادرم کار میکرد…از خونه ی مردم گرفته تا قالی بافی و فرش بافی!خیلی برام سخت بود!درسته کار میکردم درسته منم سختی میکشیدم اما دیدن سختی کشیدن مادر وخواهرم برام از هر چیزی سخت تر بود!پسر بودم…غرور داشتم!از عرش به فرش اومدن خیلی دردناکه!شنیدن کنایه ی این واون خیلی دردناکه!برای مادرت خواستگار اومدن خیلی دردناکه!شنیدن سرفه های پی درپی خواهرت خیلی دردناکه!مادرم سعی میکرد شاد نگهمون داره…ازجون ودل مایه میذاشت تا غم به دلمون نیاد اما مگه میشد؟!مگه ممکن بود که غصه نخوریم!؟زمستون بود و هواسرد…نه گاز داشتیم نه آب…باید چند کیلومتر پیاده روی میکردیم تا به یه چشمه میرسیدیم و کلی سختی میکشیدیم تا چندتا هیزم جمع کنیم تا گرم بمونیم و یخ نزنیم!این وسط سرفه های خشک و شدید سابینا هم دردی شده بود روی دردای دیگمون!مردم میگفتن سل گرفته و باید درمان شه !به خاطر قالی بافی بود!اما ما پول نداشتیم تا ببریمش شهر پیش دکتر!به سختی رفتم سراغ پدرم…کلی التماسش کردم!گفتم تک دخترت داره پرپر میشه!داره جلو چشمامون پرپر میشه…کمکمون کن!بهمون پول بده اما میدونی چی کار کرد؟!بلندتر داد زدم:میدونی بهم چی گفت؟!گفت من به این پول احتیاج دارم…گفت خواهرت به دواودکتر نیاز نداره و خوب میشه!شکستم…از بی محبتی و و دلسنگی پدرم غمم گرفت!برگشتم روستا اما…سابینا مرده بود!خواهرعزیزم مرده بود!حتی اشک هم از چشمام نمیریخت…اونقدر دلشکسته بودم که اشک تسکین دردام نبود!مامانم پیرشد…یه شبه پیر شد!دیگه نا نداشت بره سرکار!خودم یه تنه کل زندگیو میچرخوندم!درس خوندم دانشگاه قبول شدم اومدم تهران!میخواستم مادرمم بیارم پیش خودم تا کمتر غصه بخوره و به پسرش….به مرد زندگیش تکیه کنه!
تمام فکر وذکرم مادرم بود!پیگیر کاراش بودم که بیارمش تهران تااینکه تو دانشگاه بایه دختر آشناشدم!همکلاسیم بود…به اسم طناز!همونی که دیدی!دختر شاد وشنگولی بود!وقتی باهاش بودم هرچی غم داشتم رو فراموش میکردم!باهاش دوست شدم…کم کم حس کردم بهش احساس دارم!یه حس خاص!یه حس فراتر از احساسای دیگه!یه روز بهم گفت که اونم دوستم داره…فهمیدم حس منم دوست داشتنه!قرار شد بریم خواستگاری…به مامانم گفتم،قبول کرد اون به خاطر من حاضربود همه کاری بکنه.کمی مکث کردم به سمت دیانا برگشتم…اشک صورتشو پوشونده بود و منو نگاه میکرد…چندقدمی به سمتش برداشتم درست مقابلش ایستادم وگفتم:اونشب بارونیو یادمه…مثل روز برام روشنه!طناز پشت فرمون بود. داشتیم میرفتیم ویلای پدرش تا منو از نزدیک ببینه…هردومون خوشحال بودیم!غمام از یادم رفته بود…طناز باسرعت میروند!چندباری بهش تذکردادم آروم بره…بهش گفتم سرعتشوکم کنه…اما گوش نکرد!باآخرین سرعت تو این جاده میروندبه زمین زیر پام اشاره کردم و ادامه دادم:نمیدونم چه جوری اون پسر جوون یهو از وسط این جاده سر درآورد و طناز باماشین زد بهش!هول شدیم!جفتمون ترسیده بودیم!رفتم جلو…کنار پسر زانو زدم!نبضشو گرفتم اما جابه جا مرده بود…طناز با چشمای اشکی بهم خیره شده بود و التماس میکرد کمکش کنم…نمیتونستم اون چشمای اشکیو نادیده بگیرم چون دوستشون داشتم…قتل رو به گردن گرفتم…به همه گفتم من پشت فرمون بودم و طناز تقصیری نداره!رفتم زندان…به مادرم چیزی نگفتم…نخواستم به خاطر زندان رفتنم غصه بخوره…گفتم بورسیه شدم و رفتم خارج!اونم باور کرد…ده سال افتادم زندان…ده سال از زندگی عقب افتادم…تو زندان هزاران بلا سرم اومد!اونقدر عذاب کشیدم که سخت شدم…مثل سنگ!نفوذ ناپذیر شدم…مثل آهن!خشک شدم جدی شدم!احساساتمو از دست دادم!تو اون ده سال طناز منو فراموش کرد!ازدواج کرد!اونم با صمیمی ترین دوست من!کارمن اونقدر براش بی ارزش بود که حتی یک بارم ملاقاتم نیومد…صبر کردم و به پام موندن پیشکش!
دیانا مثل ابر بهار گریه میکرد…بارون هم شدت گرفته بود!نمیدونم این دختر چرا اینقدر به خاطر یه مرد غریبه خودشو اذیت میکرد و غصه میخورد!
چند قدم دیگه به سمتش برداشتم…بارون بی امون میبارید و قطراتش مثل شلاقی روی صورتم فرود میومد!یادآوری خاطرات گذشته عذابمو بیشتر میکرد…تموم لحظه ها مثل عکس تو خاطرم ثبت شده بود و صورت مهربون و روشن سابینا ازهمه بیشتر جلوه میکرد!وقتی گذاشتمش تو قبر…وقتی تن نحیفشوبه دست خاک سپردم…وقتی بادستای خودم روش خاک ریختم و تو تنهایی و بی کسی براش اشک ریختم وهق زدم…وقتی ضجه های بیپایان مادرمو میشنیدم!وقتی غممو تو دلم میریختم و به لبخندی بی رنگ روی صورتم اکتفا میکردم تا کسی برام دل نسوزونه…تامادرم بیشتر غصه اش نگیره…تافکر کنه من مثل یه کوه سخت ومقاوم پشتش وایستادم ونمیذارم آب تو دلش تکون بخوره.میشکستم و دم نمیزدم…زیربار سنگین مشکلات له میشدم و خم به ابرونمیاوردم…مرد بودم…مردنباید کمرش خم میشد!مرد نباید اشک مهمون چشمام میشد!مردباید محکم میبود مثل کوه…سخت میبود مثل سنگ…گریه برای مرد نبود…مردباید هق هقشو تو گلوش خفه میکرد…باید بغضشو قورت میداد…باید یه لبخند محورولباش مینشوند…مثل یه ماسک!مردباید مرد میبود…اما مگه میشد؟!مگه مردا احساس ندارن؟!مگه حق گریه کردن ندارن؟پوف…روبه روی دینا قرار گرفتم…تو چشماش نگاه کردم…چندثانیه بیشتر طول نکشید که نگاهشو ازم دزدیدوبه زمین دوخت باصدای نسبتا بلندی گفتم:همه چیزو شنیدی!خیالت راحت شد…فهمیدی چه قدر بدبختم؟فهمیدی چه قدر زخم رواین دل دارم؟حالمو فهمیدی؟!…آره؟لرزش بدنشو میدیدم…ترسشو ازخودم حس میکردم اما اون لحظه این چیزابرام اهمیتی نداشت!زده بودم به سیم آخر…سفربه گذشته این عواقب وحشتناکم داشت-من…من نمیخواستم…نمیخوا-نمیخواستی که چی؟!که گذشته ی تلخمو یادآوری کنی؟!که داغ دلمو تازه کنی؟!فکرکردی این همه مدت ازیادم رفته بود…فراموشش کرده بودم؟!که مرگ عزیز ترین کسموازیادبردم؟که خردشدن مادرمو فراموش کردم؟نه…اینا همیشه و همیشه تو خاطرم موندن…ثبت شدن!اونم نه با مداد که بشه پاکشون کرد…با خودکار!جوری که اگرم پاک بشه ردش برای همیشه باقی میمونهنگاهشو به یقه ی پیراهنم دوخت وگفت:دیگه کافیه…تاکی میخواید تو گذشته ها سیرکنید؟!تاکی میخواید به یاد اون لحظات غصه بخورید؟باانگشت اشاره اش به سینه اش کوبید وادامه داد:منو میبینید…فراموش کردم…دیگه تو گذشته نیستم!شاید ردش هنوزتوذهنم مونده باشه اما اون قسمت از ذهنمو رهاکردم…شاید شما تو شونزده سالگی غم و رنج به سراغتون اومده باشه اما من…چهارسالم بود که درد بی کسی سراغم اومد!چهارسالم بود که شدم خودم برای خودم…تنها…بی کس…پراز درد…پراز وحشت…پراز ترس!چهارسالم بود که کابوس شد مهمون خواب هرشبم…چهارسالم بود که فهمیدم دنیا چه قدر نامرده…فقط چهارسالم بود!بی پناه بودم سرخورده…افسرده بودم و دلشکسته.یه بچه ی چهار ساله تو حالت طبیعی نمیدونه افسرده یعنی چی؟!اما من تجربه اش هم کرده بودم!یه بچه چهار ساله نمیدونه درد دوری یعنی چی؟!اما من باهاش دست وپنجه نرم کرده بودم!نگاه خیسشو به چشمای خمار من دوخت و گفت:میتونی فراموش کنی چون من تونستم…من بچه تونستم…پس توی بزرگ حتما از پسش برمیای!قطره های بارون ازروی موهام سرمیخورد وروی صورتم میافتاد…دستام یخ بسته بود…اما قلبم…توی حرارت میسوخت!انگاربیرون زمستون بود و درونم تابستون!
نمیتونستم نگاهمو ازاون چشمای بارونی بگیرم…مسخ چشماش…بی حرکت سرجام ایستاده بودم…خدایاداری بامن چه معامله ای میکنی؟!با صدای خفه ای گفتم:سختهلبخند محوی زد وگفت:سخته ولی ممکنه…باعجزتو چشماش زل زدم:کمکم میکنیلبخندش رنگ گرفت:حتما…خالی شدم…تهی شدم از هرچیزی…مثل یه حباب تو هوامعلق شدم!انگار پوچ پوچم…احساس میکردم توفیلمی بازی میکنم باحرکت تند…زمان به سرعت میگذشت و من…انگار تویه برهه زمانی ساکن مونده بودم…بدون هیچ حرکتی…ثابت…مسکون…ساکت!انگار لحظه ها ازکنارم میگذرن و من به عبورشون نگاه میکنم.بدون اینکه اونهارو زندگی کرده باشم…مثل انسانی سرماخورده باخوشمزه ترین غذا…که دهانش عاری از هرگونه طعمیست…این احساس مبهم چی بود که اینجوری منو سردرگم کرده بود؟!چراگیجم؟!باصدای عطسه اش انگار ازخواب عمیقی بیدار شدم…نوک دماغش قرمز شده بود و آب از سر وروش میبارید…مانتوش ازشدت خیسی به تنش چسبیده بود و ازسرمامیلرزید بادومین عطسه گفت:فک کنم سرماخوردملبخند کمرنگی زدم وگفتم:بروتو ماشین…خودمم سوارشدم و ماشینو به حرکت درآوردم…زیرچشمی حواسم بهش بود دوتادستاشو توهم قلاب کرده وجلوی دهنش گرفته بود…هامیکردتاگرم شه!دکمه بخاری رو زدم و چندلحظه بعدباد گرمی فضای ماشینو پرکرد!باهیجان گفت:پاهام داره گرم میشه…وای…چه خوب!به سمتش برگشتم…این دختر برخلاف ظاهر ساکت وآرومش که بزرگ جلوه میکرد،بیش از حدتصورم بچه بود.گفتم:بخاری روشنهمتعجب گفت:چه طور پاهام گرم میشه؟-واسه ی اینکه رو اون قسمت تنظیمش کردم دخترخوب…-آهانبی مقدمه گفتم:ترم چندی؟!ابرویی بالاانداخت و بعدازمکثی کوتاه گفت:سال سومم…روی صندلیش جابه جاشد و مشتاقانه پرسید:شماهم برق خوندید؟-آره…-وای چه خوب!یعنی اگه مشکلی داشتم میتونم ازتون بپرسم؟-نهمایوسانه تو صندلیش مچاله شد…دلم گرفت!نمیخواستم اذیتش کنم…فقط یه شوخی بود گفتم:خیلی ساده ای!معلومه که میتونی بپرسی.تند وسریع به طرفم برگشت…حالت نگاهش عوض شده بود!انگار گیج شده.لبخندم عمق پیدا کرد:چیه؟نگاهشو زود ازم گرفت و به رو به رو دوخت:هی…هیچی!-داریم کجا میریم؟!-یه جای خوب!دستشو زیر چونه اش زد وگفت:شماحالتون خوبه؟!اونقدر تغییر حالم سریع بود که این دخترم فهمیده بود با یه کلمه گفتم:خوبمدیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد…منم چیزی نگفتم.ماشینو کنارخیابون پارک کردم وگفتم:پیاده شو!ازپنجره نگاهی به سردر مغازه کرد وگفت:طباخی؟!سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم وگفتم:آره-ولی اخه…-چیه دوست نداری؟سرشو زیر انداخت وگفت:تاحالا نخوردمتعجب کردم…یعنی این همه سال کله پاچه نخورده بود؟!مگه میشه؟نگاه متعجبمو که دید گفت:همیشه دوست داشتم یک بارم که شده امتحانش کنم اما…خب…انگار دوست نداشت ادامه بده…حالشو درک میکردم!حرف زدن از فقر کار آسونی نبود.نگاهمو ازش گرفتم و فرمونو قفل کردم که گفت:گرون بود…ترجیح میدادم شکممو بایه چیز ارزونتر سیرکنم!ازاین رفتارش خوشم میومد…اینکه بدون هیچ ترسی از خودش و گذشته اش حرف میزد…صادقانه…بی ریا…بدون دوز وکلکاز ماشین پیاده شدم…دنبال من راه افتاد!دزدگیرو زدم و وارد مغازه شدم!ته مغازه یه میز دونفره پیدا کردم با دست بهش اشاره کردم و گفتم:اونجا خوبه؟!گردنشو دراز کرد و به مسیری که نشون میدادم نگاه کردوگفت:خوبه…ولی فک میکنم اون میزی که کنارپنجره اس دنج تره!نگاهشو دنبال کردم…راست میگفت.باسر حرفشو تایید کردم و باقدم های محکم و بلندم و به سمت اون میزه کردم که گفت:من میرم دستامو بشورمپشت میز نشستم…سفارش دادم و منتظر اومدن دیانا شدم که موبایلم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم و کلافه دکمه ی اتصالو زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم:بلهمنشی شرکت هول گفت:سلام آقای بازرگان روز بخیرجوابی ندادم منتظر بودم هرچی زودتر حرفشو بزنه تا قطع کنم…خودش انگار فهمید جوابی درکار نیست چون ادامه داد:ببخشید مزاحم شدم فقط خواستم بدونم امروز کارخونه تشریف میارید؟!جدی و خشک گفتم:نه…جایی کاردارم-آخه کارا بهم ریخته…سه تا از دستگاه ها خراب شدن…آقای بهمنی میخواد خط تولیدوببنده!یک ساعت نمیتونم بدون دغدغه باشم…اه…کلافه دستی به موهام کشیدم وگفتم:نمیخواد خط تولیدروببندید!میدونید اگه یه روز خط تولید بسته باشه سهام شرکت چه قدر افت میکنه…میدونید چه قدر ضررمیکنیم؟!-خب شما چی دستور میدید؟-به بختیاری بگو هرکاری از دستش برمیاد انجام بده الا بستن خط تولید!بگو اگه لازمه دستگاه جدید بخره…-شما نمیاید؟!-نه…چندبار بگم؟یه امروز نبودم هیچ کدومتون عرضه نداشتید کارخونه رو بچرخونید!…اه-ببخشید اعصابتونو بهم ریختم آقای مهندس…الان به آقای بختیاری زنگ میزنم بیان کارارو راست وریست کنن-خوبه…حتما بامن در تماس باش-چشم قربان…فقط-فقط چی ؟-امروز صبح زودپلیس اومده بود کارخونهمتعجب گفتم:چه طور؟!-باشماکار داشتن…شماره تماس دادن حتما باهاشون تماس بگیرید!-خیلی خب…شماره رو اس ام اس کن-بله قربانبدون اینکه پاسخ دیگه ای بدم قطع کردم…افکارم حسابی مخشوش شده بود…تازه داشتم کارخونه رو مینداختم روغلتک…اه…حالا پلیس بامن چی کارداشت؟!نکنه اتفاقی افتاده؟-آقاسامی اتفاقی افتاده؟!سرمو بلند کردم…دیانا مقابلم نشسته بود ونگران نگاهم میکرد.گفتم:کارای کارخونه ریخته بهم-خب میخواین برگردیم…حالا کله پاچه مهم نیست…برید به کارای کارخونه برسین-نه…چیز مهمی نیست!-آخه…-اه…دختر چه قدر اگه و اما وآخه میاری!؟سرشو زیر انداخت…همون لحظه برام اس ام اس اومد…تندی نگاهش به سمت موبایلم کشیده شد…ازحرکتش خندم گرفت انگار خیلی مشتاق بود بدونه کی بهم اس داده…به روی خودم نیاوردم میدونستم منشی کارخونه اس!اهمیتی ندادمهمون لحظه سفارشمونو آوردن…دیانا باچشمای گردشده و پرازتعجب به کله پاچه نگاه میکرد…یه تیکه نون برداشتم وگفتم:معطل چی هستی؟بخور دیگه…بااکراه سرشو بلند کرد و با صورت مچاله گفت:واقعا باید اینو خورد؟!لبخند محوی رو لبام نشست…قیافش خیلی بامزه شده بود!گفتم:آره…-واییی زبون گوسفند؟!به زور جلوی خودمو گرفتم تا نخندم:آره…تازه باید چشمشم بخوری؟!چشماشو که اززور تعجب گرد شده بود به من دوخت وگفت:واقعا؟!اون که خیلی چندشه!-ببین وقتی کله پاچه میخوری نباید نگاه کنی که چیه و چه شکلیه!فقط باید بخوری…به قیافه اش نگاه نکن باشه؟!مات نگام کرد وچیزی نگفت…یه تیکه برداشت و لای نون گذاشت…بااکراه به لبش نزدیک کرد و بایه حرکت کردتو دهنش…اولش بی حرکت مونده بود و نمیجوید ولی بعد چندلحظه فکش به کارافتاد ولبخندی گ شه لبش نشست گفتم:چی شد؟!خوشت اومد؟!لقمه شوقورت داد وگفت:آره…خوشمزه اسبی هوا گفتم:نوش جونت…خودمم ازحرفی که زدم تعجب کردم…یهو دیانا به سرفه افتاد…داشت آب میخورد که پریدتوگلوش…حتم دارم که به خاطر حرف من به سرفه افتاد…چندتانفس عمیق کشید و دیگه حرفی نزد…منم چیزی نگفتم تااون راحت غذاشو بخوره…زیر چشمی حواسم بهش بود…درسته تمییز غذامیخورد اما جوری میخورد که آدم اشتهاش باز میشد…مثل طناز حواسش به رژلبش نبود که پاک بشه…مثل طناز یه دستش دستمال کاغذی نبود ومدام دورلبشوپاک نمیکرد…اداواوصول نمیومد که وای زیاده…من رژیمم…این چندشه…اون حالمو بهم میزنه…این خیلی چربه…آدم باهاش احساس راحتی میکرد…معذب نبودی…این خیلی خوب بود خیلی…موبایلمو تحویل نگهبانی دادم و واردپاسگاه شدم…از رنگ و بوش بیزار بودم!منو یاد دوران سختی مینداخت که تصمیم گرفته بودم فراموشش کنم.به سختی نگاهمو ازدر ودیوارغم گرفته اش گرفتم وبه روبه رو خیره شدم.محکم وبلندقدم برمیداشتم…پرغرور…بانگاهی سرد وبی تفاوت.سرم بلابود…نمیخواستم مثل اون دوران خجالتزده وغمگین،باپشتی خمیده تو این پاسگاه راه برم…من دیگه اون سام سابق نبودم…همه نگاها روی من بود…دیگه نگاهمو ازکسی نمیدزدیدم…مستقیم تو چشماشون نگاه میکردم…بدون ترس…بدون واهمه…بدون غمنگاهم روی تابلوی ورودی اتاق ثابت موند…سرهنگ علی صدر…نفس عمیقی کشیدم!ای کاش نمیومدم!خواستم برگردم که پاهام همراهیم نکرد…انگار که به زمین چسبیده بودن…اختیارشون بامن نبود!متزلزل دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم و بایه حرکت بازش کردم…روبه روم…پشت میز بزرگ ریاست…مردی آشنانشسته بود…یادآور روزهای سخت ودردناک…یادآور شکنجه و زخم و غم!سرشوبلندکردونگاهی به من انداخت…چشماش برق زد…ازجاش بلندشد وبه سمتم اومد…همزمان لبخندمحوی هم رو لباش نشست:به به…ببین کی اینجاست؟پسرآزاد شدی رفتی حاجی حاجی مکه؟!نیومدی یه سربه ما بزنی؟ناسلامتی ده سال باهم نون ونمک خوردیم…نمیدونستم اینقدربی معرفت شدی!نگاه سردمو دوختم تو چشماش…بالحن بی تفاوتی گفتم:من تازه از اینجا رهاشدم…چراباید دلم براش تنگ بشه؟روزای خوشی نداشتم که یادآوریش خوش حالم کنه…دستشوبه سمتم دراز کردوگفت:ولی من داشتم…اون ده سالی که تورو دیدم وشناختم بهترین سالای خدمتم بود…دستمو تو دستاش گذاشتم…گرم ومهربون دستمو فشرد وگفت:خوش اومدی پسر…بشینبه سمت کاناپه ای که اشاره میکرد حرکت کردم…روبه روم نشست ودستاشو بهم گره کرد:خب…ازخودت بگو!تو این یک ماه چی کار کردی؟پاروپاانداختم و به پشتی صندلی تکیه دادم یادم نرفته بود چه لطف در حقم کرده بود اگه سرهنگ نبود نمیتونستم از اون زندان آزاد بشم…جز سرهنگ کسی نبود که دیه ی اون پسرک رو بده:فکرنمیکنم به خاطرحال واحوال پرسی منو اینجا کشیده باشید…درسته؟تک خنده ای کرد…انگار مثل همیشه به جواب ندادن های من عادت کرده بود:هنوزم مثل سابق وقتی میخوای ازخودت حرف بزنی بحثو عوض میکنی…اصرار ندارم میل خودته…همون لحظه در باز شد و سربازی سینی به دست به سمت مااومد…سینی چای رو روی میز گذاشت و سلام نظامی داد…سرهنگ هم آزاد داد و پسره رفت بیرون…بعداز تعارف سرهنگ یه استکان چایی برداشتم و تو دستم گرفتم….داغیش اذیتم نمیکرد.منتظر به سرهنگ نگاه کردم…دوست داشتم زودتر حرفشو بزنه ومن برم…دلم نمیخواست بیش از این اینجا بمونم.جرعه ای از چای نوشید وگفت:راستشو بخوای درست حدس زدی…کارمهمی باهات داشتم که ازت خواهش کردم بیای اینجا پسرم فقط اولش خواهش میکنم به حرفام خوب گوش کن…نمیخوام تصمیم عجولانه بگیری…خوب فکرکن باشه؟!کلافه گفتم:باشه
نگاهشو به من دوخت وگفت:غلامو که یادته؟!غلام شمس…باشنیدن اسمش قلبم به تپش افتاد…پلکام به حالت هیستریک میپرید…شوکه شده بودم و این از حرکاتم مشخص بود.-داره آزاد میشه…یعنی مامیخوایم که این اتفاق بیافته تا بیاد بیرون وماراحت تر بتونیم کل اعضای باندشوشناسایی کنیم…درحال حاضر مدرک درست وحسابی ازش نداریم که بشه کارشو یکسره کرد…همونطور که نگاهم به محتویات داخل لیوان بود گفتم:این چیزاچه ربطی به من داره؟به جلو خم شد وگفت:لطفا بذار حرفام تموم شه…سکوت کردم که ادامه داد:میدونم ازش دل خوشی نداری…خبر دارم تورو مجبور به چه کارایی میکرده…اون آدم پست و عوضیه!خیلی کثافته…اینوهم من میدونم هم تو…اما کاری ازمون ساخته نیست…فعلا مدرک معتبری ازش نداریم که بشه حکم اعدامشو صادر کرد.خیلی زرنگه!اونقدر حرفه ای عمل میکنه که هیچ ردی ازش باقی نمیمونه…ولی من میخوام برای همیشه وجود کثیفشو ازاین جامعه پاک کنم…اگه میدونستم درست میشه،اگه میدونستم راه برگشتی براش وجودداره و از کرده هاش پشیمونه ومیتونه مثل یه آدم پاک وبی آزار حتی برای یه لحظه زندگی کنه کمکش میکردم…تمام تلاشمو میکردم تا آدم بشه…اما میدونم که نمیشه!پس میخوام جلوشو بگیرم…دیگه نمیخوام بیش از این کثافت کاریاشو ادامه بده…نمیخوام آدمای بیشتری رو بدبخت کنه!واسه خاطر این هدفم هرکاری لازم باشه میکنم فقط…مات نگاهش کردم وگفتم:فقط چی؟!استکان چاییشو روی میز گذاشت وگفت:به کمکت احتیاج دارممتعجب گفتم:چرا من؟!چه کاری از من برمیاد؟!-خودت هم خوب میدونی که اونقدر جربزه داری که بتونی تو این راه همراهم باشی…خبر دارم که تاحدودی به خانواده اش نزدیک شدی واین خیلی خوبه…متحیر نگاهش کردم که گفت:فهمیدنش کار سختی نبود…چندروزی دخترشو زیر نظر گرفتیم و فهمیدیم که باتو درارتباطه…کاری ندارم که رابطتون درچه حدیه…این به من مربوط نمیشه اما میدونم که به هیچ عنوان بدون نقشه قبلی ازجانب تو نمیتونه باشه…اونقدر ازش نفرت داری که به دخترش علاقه مند نشی…جدی گفتم:مسایل شخصیم به کسی ارتباط نداره-میدونم پسرم منم قصد دخالت ندارم فقط خواستم بگم درحال حاضرتو بهترین گزینه برای کمک به ما هستی!اگه بتونی تو خانواده اش نفوذ کنی واطلاعات لازم رو به مابرسونی مدیونت میشیم…دختر غلام میدونه کهتو پدرشومیشناسی؟-نه!-خیلی خوبه…این جوری نقشه مابهتر پیش میرهلیوانو به لبم نزدیک کردم وگفتم:اما من هنوز قبول نکردمباعجزنگاهم کرد ادامه دادم:این چیزا چه سودی برای من داره؟لبخندی زد وگفت:فکرکنم نجات جوونایی مثل خودت ازدام غلام انگیزه خوبی میتونه برات باشهمیدونستم خیلی بهم نیاز داره،چشم چرخوندم وگفتم:باید فکرکنم-اشکالی نداره…فقط زودتر به من اطلاع بده-تا 24ساعت آینده خبرشو بهتون میدم-خوبه…ازجام بلند شدم وگفتم:باید برم…کلی کاردارمکنارم ایستاد دستی به شونه ام کشید وگفت:رومو زمین ننداز سام!چیزی نگفتم وبه سمت در حرکت کردم که ادامه داد:ممنون که اومدی!نیم نگاهی بهش انداختم…خودش هم خوب میدونست فقط به خاطر کمک هایی که بهم کرده بود پامو تو آگاهی گذاشتم وگرنه هیچ وقت اینجا نمیومدم:خواهش میکنم-خدابه همراهتزیرلب خداحافظی کردم و ازاتاق خارج شدم.باصدای مکررضربه به در از خواب پریدم…زیر لب به کسی که پشت در بود فحشی دادم وپتورو کنار زدم…اونقدر عصبی بودم که میخواستم هرکی پشت درایستاده رو اززندگی کردن ساقط کنم!تازه یک ساعت بود خوابم برده بود اونم به زور قرص خواب…دستمو روی دستگیره در گذاشتم ومحکم کشیدمش…دهنمو باز کردم تافحش بارونش کنم که یهو خشکم زد…دهنم رفته رفته بسته شد ونگاهم رنگی از تعجب به خودش گرفت…دیانا سرشو بلند کرد و چندلحظه تو صورتم دقیق شد…بعد لبخندی رولباش نشست وگفت:سلام!صبح بخیر…دستی به موهام کشیدم وباصدایی که براثرخواب گرفته بود گفتم:صبح؟!دخترالان ساعت پنجه…هنوز هواتاریکه…صبح کجابود؟لبخندش عمیق شد وگفت:خب صبحه دیگه…-حالا چی شده این موقع اومدی سراغ من!؟دستاشو توهم قلاب کردوگفت:اومدم دنبالتون باهم بریم کوه…ابروهام خودبهخودبالارفت…این دختر صبح اول صبحی زده بود به سرش!؟نکنه خواب نماشده!؟باصدای نسبتا بلندی گفتم:کوه!؟سرشو به نشونه مثبت تکون دادوگفت:لطفا عجله کنید…مزه اش به همین زودرفتنه…-ولی من نمیام…خیلی خسته ام!اخمی کردوگفت:اصلاامکان نداره…شمادیروز به من قول دادید…روی حرفتون بمونید!-من قول دادم؟!-بله خودتون ازمن خواستین کمکتون کنم گذشته رو فراموش کنید…این اولین قدم…بسم ال…-من دیروز تویه دنیای دیگه سیرمیکردم…هرچی گفتم واسه خودم گفتم…جدی باور کردی؟!دستشو به کمرش زدوگفت:آقاسامی توروخدااذیت نکنین…بیاین دیگه…من کلی واسه امروز نقشه کشیدمای بابا عجب گیری افتادما!من غلط کردم بهت قول دادم…اه..عجب دختر سمجی شده!قبلنا این طوری نبود!ول کن معامله نیست!دروهمونطور باز گذاشتم وبه اتاقم برگشتم روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.زیر چشمی حواسم بهش بود…سرشو ازلای در کرده بود تو ومنو نگاه میکرد…انگشت شستش هم تو دهنش بود و ازروی استرس اون مک میزد!نمیدونم چرا دلم نیومد دست رد به سینه اش بزنم!سرمو بلند کردم وگفتم:برو حاضرشو تانیم ساعت دیگه راه میافتیماولش یکم بابهت بهم خیره شد و لی چندلحظه بعد انگار تازه دوزاریش افتاد باذوق دستاشو بهم کوبید وگفت:مرسی آقا سامی!سرمو تکون دادم و اونم بااشتیاق به سمت اتاقش پرواز کرد…نمیدونم تغییر حال من چه سودی واسه این دختر داشت که اینقدر به خاطرش خوش حال شده بودماشینو گوشه ای پارک کردم و همراه دیانا پیاده شدم!نگاهی به اطراف انداختم …اینجاجایی نبودکه من ده سال پیش میومدم…خیلی تغییرکرده بود…این تغییرات نامحسوس وشاید کم از نظر خیلی از آدما ازنظرمنی که ده سال ازاینجا دور بودم خیلی بزرگ جلوه میکرد.باقدمهای بلند حرکت میکردم ونگاهم اطرافم میچرخید.دیانامثل جوجه تندتند پشت سرمن راه میومد یابهتربگم میدوید…قد من بلند بود وهرقدممباسه تا قدم دیانا برابری میکرد…صحنه ی جالبی بود.بالاخره خودشو کنارم جاداد وگفت:میشه یکم آرومتر راه برید؟نیم نگاهی به قیافه ی درهمش انداختم وگفتم:اما من دارم مثل همیشه راه میرم!باحرص گفت:بله…شما همیشه اینقدر تند راه میرید…خب آدم بهتون نمیرسه!لحن عاجزانه اش باعث شد قدمهامو کوتاهتربردارم وبا دیاناهم قدم شدم…لبخند پررنگی گوشه ی لبش خونه کرد اماتندی محوشد…انگار که یاد چیز غم انگیزی افتاده باشه گفت:آقاسامی میشه یه سوال بپرسم؟همونطور که نگاهم به رو به رو بود گفتم:بپرس!-پدر آرمیتا الان تو چه وضعیتیه؟!ابروهام خودبهخود بالا رفت…دستامو تو جیب شلوارم فروبردم وگفتم:فعلا تو زندانه اما به زودی اعدام میشه!نگاهشو به صورت بی تفاوتم دوخت وگفت:نمیشه کاری کرد که ایشون اعدام نشن؟-نه…کارحاج صادق ازاین حرفا گذشته…-شاید اگه با خانواده ی مقتول حرف بزنیم بشه کاری رو ازپیش برد…ممکنه رضایت بدن!وای خدای من این دختر چه قدر ساده بود؟!انگار یادش رفته تو چه دنیایی زندگی میکنیم…پرازنیرنگ…پرازدرو غ…پراز نامردی!کمی به سمتش متمایل شدم وگفتم:خانواده اش رضایت نمیدن…ممکن نیست…گرچه تابحال کسی جزخودحاج صادق ووکیلش باهاشون حرف نزده…-من هرچه قدر فکرمیکنم میبینم حق باحاج صادق بوده…شاید کارشون درست نبوده و از روی عصبانیت زده طرفو کشته…اما هرکسی جای ایشون بود همین کارو میکرد چرا دادگاه این حکم رو برای حاج صادق بریده؟!مگه تو قوانین کشور مانیومده که اگه یه زن شوهردار بایه مرد دیگه رابطه نامشروع داشته باشه سزاش سنگساره؟چرابیچاره حاج صادقو گرفتن و زنشو ول کردن به امون خدا؟!گرچه من به سنگسار اعتقادی ندارم…به نظرم خدا سزای عمل هرکسی رو بهش نشون میده و ما بنده ها هیچ کاره ایم…نچگاه عمیقی بهش انداختم…این دختر بیش ازحد تصورم مهربون بود…اینو از عذابی که به خاطر یه نفر دیگه میکشید فهمیدم…حرص تو صداش…عجزتو نگاهش کاملاگواه این مهربونی ذاتی بود…انگار غم دیگران غم اونم به حساب میومد…اون ازدیروزکه به خاطر من کلی اشک ریخت واینم ازامروز که اینقدربه خاطر حاج صادق حرص میخوره!لبامو با زبونم تر کردم وبعداز مکث کوتاهی گفتم:هیچ کس از ماجرای خیانت همسرحاج صادق خبر نداره…همه فکرمیکنن یه دعوای ساده بوده…حاج صادق اونقدر زنشو دوست داشت که به خاطر سنگسار نشدن اون به هیچ کس هیچ چیزی نگفت…البته ترس از آبروش هم بود ودلیل دیگه اش این بود که نمیخواست اطرافیان بفهمن مادر دخترش یه هرزه بوده واونوقت ممکن بود راجع به آرمیتا وماهیتش،اینکه پدرش کیه دچار سوتفاهم بشن…واین برای روحیه آرمیتا مناسب نباشه…کمی به فکرفرو رفت آهی کشید وگفت:حاج صادق مرد بزرگیه…امیدوارم به این زودیا این دنیارو ترک نکنهحرفاش درست بود…اون خیلی مرد بزرگی بود…کسی که به خاطر عشق به همسرخیانت کارش ازجون خودش بگذره خیلی آدم بزرگیه…ازاین جور آدماتو دنیای امروزی کم پیدا میشه…-آقا سامی حالا نمیشه یه بار با خانواده ی مقتول حرف بزنیم؟!امتحانش که ضرری نداره…جدی ومحکم گفتم:نه…قبول نمیکنناخمی کرد و گفت:ای بابا چه قدر نه میارید!چه قدر ناامید…اصلا از کجا معلوم !؟من خودم میرم باهاشون حرف میزنم شما فقط آدرس بدین…شاید رضایت دادن…کلافه دستی به موهام کشیدم وگفتم:حالا فعلا بی خیال شو…بعدا حرف میزنیمآروم سرشو انداخت پایین وچیزی نگفت…به وضوح احساس کردم ناراحت شدهچندلحظه غمگین شد وتوخودش فرو رفت اما برخلاف تصور من لبخند مهربونی زد وگفت:آرمیتا خیلی بااستعداده…توهمین چندوقته که باهاش پیانو کار کردم خیلی خوب یاد گرفته…تعجب کردم!من فکرمیکردم ازلحن جدی و سرد من ناراحت شده وباهام قهرکرده ودیگه هیچ حرفی نمیزنه اما انگاراین دخترقهرکردن بلد نبود…نگاهمو به صورتش دوختم وگفتم:خیلی خوبه…دستت درد نکنهلپاش گل انداخت…نفهمیدم کجای حرف من باعث شد خجالت بکشه ولپاش قرمز بشه…این دختر اصلا قابل پیش بینی نبود!تموم معادلات منو بهم میریختزیرلب گفت:خواهش میکنم…وظیفمه!میخواست ادامه بده اما نگاهش رو یه نقطه ثابت موند…متعجب رد نگاهشو دنبال کردم و به دکه ی آلوچه فروشی رسیدم…لبخند محوی گوشه ی لبام خونه کرد!دوباره بهش نگاه کردم.سنگینی نگاهمو حس کرد و به طرفم برگشت بادیدن لبخند من ابروهاش بالا رفت و چندلحظه بعد سرشو پایین انداخت و شروع کرد به قدم زدن…چیزی نگفتم و دوباره به راه افتادم…به چندتا نیمکت که رسیدیم رو به من گفت:آقا سامی میشه اونجا بشینیم؟-چیه خسته شدی؟!-بله…خیلی…-تو که خیلی اصرار داشتی بیای حالا چی شد کم آوردی؟!ابروهاشو درهم کشید و گفت:نه خیر کم نیاوردم…تا ایستگاه آخرادامه میدم…فقط الان…-تو جیح نکن من میدونم کم آوردی!روی نیمکتا نشست و باحالت غمگینی سرشو انداخت پایین…ازفرصت استفاده کردم و ازاونجا دور شدم و به مغازه آلوچه فروشی برگشتم…ازهرنوع آلوچه و لواشک یه ذره خریدم وبعد از حساب کردنش ازاونجا زدم بیرون…ازجاش بلند شده بود و این طرف و اونطرف رو دنبال من میگشت…بی اختیار لبخند زدم…هرکار این دختر باعث لبخند من میشد!منو که دید اخم غلیظی روی پیشونیش نشست و با خشم گفت:میشه بگین کجا رفتین؟!من نگران شدم!-کار داشتم…از عمدنمیخواستم بگم رفتم آلوچه بخرم…دوست داشتم یه ذره اذیتش کنم.باحرص گفت:نباید به من میگفتین؟!لبخند حرص درآری زدم وگفتم:نچ…پاهاشو محکم کوبید زمین و دستشو مشت کرد…به سمت نیمکتا رفتم وگفتم:حالا کم حرص بخور…بیا اینجا کارت دارم.بااکراه به سمتم اومد و با فاصله از من نشست.کیسه ی پراز تنقلات رو به سمتش گرفتم وگفتم:اینا برای تو!متعجب وباچشمای گرد کیسه رو ازم گرفت…تاچشمش به محتویات داخلش افتاد لبخندی وسیع روی صورتش نمایان شد جوری که یه ردیف از دندونهای سفید وبراقشو به معرض نمایش گذاشت.سرشو بلند کرد و بالحن مهربونی گفت:مرسی آقا سامی…شما از کجا میدونستین من آلوچه دوست دارم؟!نخواستم بگم دیدم که باچه حسرتی نگاهشون میکردی برای همین گفتم:بیشتر دخترا ازاین چیزا دوست دارن!کیسه رو کنار گذاشت و درکیفشو باز کرد…باحیرت گفتم:مگه دوست نداری؟!پس چرا نمیخوری؟!-باشکم خالی که نمیشه آلوچه و لواشک خورد…زخم معده میاره!دوتا لقمه ازکیفش بیرون کشید یکی رو سمت من گرفت وگفت:بفرمایید…صبح هول هولکی درست کردم!کتلته…امیدوارم دوست داشته باشینلقمه روازدستش گرفتم…این دختر فکرهمه جارو کرده بود!اولین گاز رو که از لقمه زدم…مات شدم!این دختر واقعادستپختش عالی بود!تاحالا کتلتی به این خوشمزگی نخورده بود…همونجور که لقمه رو مزه مزه میکردم موبایلم زنگ خورد!همین که چشمم به شماره اش افتاد هجوم افکار مزاحم باعث شد دست از خوردن بکشم!از جام بلند شدم چ کمی بافاصله از دیانا دکمه ی اتصال رو زدم:الو پسرم…سام خوبی؟!-ممنون خوبم جناب سرهنگ!-نمیخوای جواب منو بدی!؟از دیشب خواب وخوراک ندارم!ذهنم همش پیش تصمیم توست!نیم نگاهی به دیانا انداختم ونگاه خیره شو دزدید و مشغول خوردن شد:چرا جواب میدم…راستش من موافقمصدای شاد وخوشحالش تو گوشی پیچید:ممنون سامی ممنون….نمیدونی چه قدر خوش حالم کردی!میتونی امروز بیای آگاهی؟!باید روی نقشه تمرکز کنیم…هرچی عملیات رو زودتر شروع کنیم بهتره!کمی تعلل کردم وگفتم:باشه…میام-خیلی خوبه…دیگه وقتتو نمیگیرم خدانگهدار!-میبینمتون!گوشی رو قطع کردم و تو جیبم گذاشتم…به سمت دیانا رفتم و روی نیمکت نشستم!
دیانا:هرچی که بیشتر میگذشت و ارتباطم با سامی بیشر میشد میفهمیدم چه قدر ازش فاصله دارم!چه قدر ازش دورم…برخلاف ظواهر که نشون میداد مادوتا درد دیده ایم و میتونیم مکمل هم باشیم،روحیاتمون خیلی باهم تفاوت داشت…من گرم و صمیمی…اون سرد و یخ…اونقدر رفتاراش سرد بود که از فاصله ی زیاد هم اون سرمارو میتونستی احساس کنی…حرف زدنش تک کلمه ای بود…هیچ جوری نمیشد بهش نفوذ کرد…مثل یه کوه نفوذ ناپذیر دربرابرم خودنمایی میکرد…نمیدونم چرامن عاشق یه همچین آدمی شدم…آدمی که وجوه اشتراکش بامن خیلی کم بود…اون پولداربود…خوشگل بود…خوش تیپ بود…همه چیز داشت میتونست با بهترین دختر دنیا ازدواج کنه و من که هیچ چیز قابل توجهی نداشتم اصلا تو نظرش نمیومدم…بافکرشم خطور نمیکردم…تقصیر خودمه…من احمقم که باخودم فکرکردم شاید به خدمتکارش علاقه مند شه!حرف خنده داریه…من کجا واون کجا!من فقط خودمو عذاب میدم!خودم زجر میکشم…اون عین خیالش هم نمیشه چون اصلا فکرش خطور نمیکنه که یه دختر فقیر…یه دلشکسته…یه خدمتکار…یه بی کس وکار…عاشقش باشه…باتمام وجود عاشق اون چشمای شیشه ای باشه…حاضر باشه نصف عمرشو بده تا اون لبخندهای محو وکمرنگ که شاید به چشم هیچ کس نیاد همیشه تزیین صورتش باشه…حاضرباشه هرکاری کنه تا دل سنگیش به رحم بیاد…تاغم تودلش نباشه…دلش پربشه از شادی و امید و عشق…بدون کینه…بدون نفرت…بدون حس انتقام!ای کاش تموم احساسمو از تو چشمام میخوند…ای کاش میفهمید!ای کاش…بادیدن کفشاش که درست مقابلم ایستاده بود سرمو بلند کردم…موشکافانه نگاهم میکرد:چراتوفکری؟!اتفاقی افتاده؟!ازجام بلندشدم وگفتم:نه چیز مهمی نیست!پوزخندی گوشه لبش نشست وگفت:آهان…راستی من الان کار دارم باید برم جایی…-باشه من حرفی ندارم بریم!-خوبهاینوگفت وجلوتر از من شروع کرد به حرکت کردن…باز مثل قبل قدمهای بلند برمیداشت و من مثل مورچه پشتش راه میومدم…کلافه ام میکرد گفتم:آقا سامی…مگه قرار نشد آرومتر راه برید؟!به سمتم برگشت وگفت:دارم آروم میرم دیگه…ای بابا قصدش اینه که منواذیت کنه!؟دستی به کمر زدم وگفتم:اگه خیلی به دویدن علاقه دارین حرفی نیست باهم تاماشین مسابقه میدیم!لبخندمکش مرگماتحویل صورت مات ومبهوتش دادم!-چی کارکنیم؟!-بدویم دیگه!بعد خودم آماده شدم وگفتم:یک…دو…سه…باآخرین سرعت شروع کردم به دویدن ولی صدای قدمهاشو نمیشنیدم…انگار ازشدت تعجب همونجا میخکوب شده…به عقب برگشتم اماندیدمش…وا کجا غیبش زد؟!سرجام ایستادم و دستی به کمرم زدم که یهو حس کردم یه چیزی مثل فشنگ از بقلم ردشد…حیرون به اون فشنگ بزرگ خیره شدم…بله خودش بود!منو گول میزنی جناب مهندس؟!به سمتم برگشت و لبخند حرص درآری تحویلم داد که عشق وعاشقی یادم رفت…دلم میخواست همونجا سرشو از بدنش جداکنم!اخم کردم و بایه حرکت به سمتش هجوم بردم…همچنان میدوید واونقدر قدماش بلند بود که به گرد پاشم نمیرسیدم!نمیدونم چراخودمو ضایع کردم وهمچین مسابقه ای ترتیب دادم…اینکه ازاول معلوم بود من بازنده ی این مسابقه ام!اه…همین که به ماشین رسید به من نگاهی کرد وابرو بالا انداخت…میخواست بیشتر حرصم بده…نه صورتش عرق کرده بود نه نفس نفس میزد…مونده بودم اون چه طوری این همه دویده بود و ککش هم نگزیده بود!؟-دیدی نمیتونی ازمن ببری!؟لبامو جمع کردم وگفتم:قبول نیست شما جرزنی کردید!لبخند کم یابی زد وگفت:چی کارکردم!؟شمرده شمرده گفتم:جر…زنی…منو گول زدید!سرشو به طرفین تکون داد وگفت:بهونه نیارشیطون…قبول کن باختی…مات نگاهش کردم!به من گفت شیطون!؟الان این سامی بود که به من گفت شیطون!؟به من…!؟وای باورم نمیشه!سوار ماشین شد وتک بوقی به من که هنوز ایستاده بود زد…به خودم اومدم و سوار شدم!اما هنوز ذهنم درگیر حرفش بود!جلوی درخونه پیاده ام کرد…ازتوشیشه سرشو کرد بیرون وگفت:ممکنه شب دیر بیام…سرمو تکون داد وگفتم:خدانگهدارطبق معمول چیزی نگفت….فقط نگاهم کرد…نمیدونم چرااحساس کردم نگاهش پراز تشکره ولی به روش نمیاره…شایدم اشتباه کردم وتوهم زدم….اما…بعداز اینکه وارد خونه شدم حرکت کرد…سلانه سلانه خودمو به اتاقم رسوندم!ساعت تازه ده صبح بود…روی تختم نشستم ومقنعه مو از سرم درآوردم و روی تخت انداختم!همون لحظه موبایلم زنگ خورد…کسی جز روژین نمیتونست باشه…تنهامخاطبم اون بود!لبخند کمرنگی زدم و دکمه ی اتصال روفشار دادم:-الو سلام روژین!چه طوری!؟طبق معمول باداد وهوار گفت:درد گرفته معلوم هست کجایی!؟خبری ازت نیست!گوشی به دست روی تخت دراز کشیدم وگفتم:درگیر کارمباشیطنت گفت:ازرییس خوشتیپت چه خبر!؟اسمش چی بود!؟…اومم…آها…سامی…باشنیدن اسمش قلبم به تپش افتاد گفتم:روژین…تند گفت:چیه!؟-روژین توروخدادعوام نکنیا!سرزنشم نکن…روژین من غلط اضافی کردم…اشتباه کردم….اما….-وای نصف عمرم کردی تو!بگو ببینم چی کارکردی!؟کمی مکث کردم وگفتم:من جلو سامی وا دادم!جیغی کشید وگفت:خاک تو سرت احمق….چه غلطی کردی!؟دیوونه فک کردی اون گردن میگیره!؟دیوونه….مثل یه آشغال پرتت میکنه بیرون!بدبخت شدی رفت!اغفالت کرد نه!؟نکنه بهت تجاوز کرده؟!اگه اینطوریه بگو برم خودم چشماشو از کاسه دربیارمازشنیدن حرصی که میخورد بلند بلند زدم زیر خنده…اشتباه چه فکرایی کرده بود…انگار شنیدن صدای خنده ی من بیشتر عصبیش کرد چو گفت:بخند…بایدم بخندی…معلوم نیست اون شبی که باهاش بودی چه قدر بهت خوش گذشته که این جوری ازیادآوریش ذوق مرگ میشی!شاگرد اول دانشگاه مارو باش!باخنده گفتم:بابا وایستا بذار حرفم کامل تموم شه بعد قضاوت کن-خوبه خویه….توضیحم میخواد بده….نمیدونی بایه دختر چشم وگوش بسته حرف میزنی!؟میخوای منم ازراه به در کنی!؟بلند تر خندیدم وگفتم:توخودت ازراه به در شدی!دیوونه چی داری میگی واسه خودت!؟من کی گفتم خطایی کردم!؟منظورم ازاینکه گفتم وادادم این بود که عاشق شدمچندلحظه سکوت کرد و بعد انگار منفجر شد:دوساعته منو گذاشتی سرکار؟؟منوباش باخودم فکرکردم ازون عرضه ها داری که مخ اون پسره رو بزنی!گفتم خودتو بهش انداختی تمام!-اذیت نکن روژین…جدی میگم…دلو باختم-خاک تو گورت…تواین دور وزمونه عشق کشکه!منگول رو چه حسابی عاشقش شدی!؟خاطرات اونشب برام تداعی شد…بی ارده لبخندی زدم وگفتم:نمیدونم…بایه نگاه…چشم تو چشم شدیم و یهو…فهمیدم عاشق شدم-..باورم نمیشه بایه نگاه عاشق شدی؟به همین سادگی!؟آهی کشیدم وگفتم:به همین سادگی…یکدفعه در اتاقم باز شد و آرمیتا باذوق خودشو انداخت تو اتاقم وگفت:خاله دینی عاشق شدی!؟وای یا امام زمون….این بچه از کجا پرید تو!این که دهنش چفت وبست نداره…منو لو نده پیش سامیهول گوشی رو قطع کردم وسیخ سرجام نشستم! سام:شیرآب رو باز کردم…اون گرمای مطبوع حس خوبی بهم میداد…حسی که روح مشوشم رودربرمیگرفت وافکارآزار دهنده روازمن دور میکرد…افکارآزار دهنده ای که امیدداشتم بااین آب شسته بشه!صدای سرهنگ هنوز توگوشم زنگ میزد…اطمینان نداشتم که بتونم ازپس این ماموریت بربیام،ایستادن درمقابل غلام ودار ودستش کار آسونی نبود…من یه بار ازش شکست خوردم…امااونبار تنهابودم…ایندفعه تنها نیستم!کینه ای که ازش تودلم دارم باهام یاره…اون حس انتقام باهام همدسته.ماباهم یه تیم قوی رو تشکیل میدیم…هنوزصدای سرهنگ توگوشم میپیچید…غلام شمس…صادره ازآبینسک(شهری درروسیه)…به جرم قاچاق موادمخدر واعضای بدن انسان 15سال تو حبس بوده…ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز.ی ازقوانین گروهشونه…هرکسی تواین باندفعال باشه باید اینجوررابطه هارو داشته باشه…پوزخندی زدم…اونقدر عمیق که چندقطره آب لجوجانه خودشونو تو دهنم جای دادن و طعم تلخی وجودمو فراگرفت!زیردوش به نفس نفس افتادم…دستامو ازشدت خشم مشت کردم.رگهای دستم تاروی گردنم متورم شدن…ابروهام درهم گره خوردن…سرم رو بالا گرفتم…قطرات آب مانندسیلی برروی صورتم فرودمیومدن ومن باخودم فکرمیکردم که ای کاش سیلی هایی که زمونه به صورتم نواخته بود مثل ضربه ی این آب ناجوانمردانه نبود…قطره ها یکی پس ازدیگری مثل سیلی خروشان روی عضلات منقبض از خشمم جاری میشدن…حس انتقام درونم شعله ور شده بود و کل وجودمو به آتیش می کشید…تنها به خاطر کاری که باروح و روانم کرده بود ازش متنفر نبودم اون برادر زنی بود که زندگیمونو نابود کرد…دل مادرمو شکست!احساس زنانه اش رو سرکوب کرد.. اون زن رقیب مادرم شد!پدرموازمون گرفت…همشون دزدن…دیگه نتو نستم تحمل کنم…خشمم خلاصه شد تو یه مشت که باضربه ای محکم به دیوار حموم فرود اومد!پیشونیمو به دیوار سرد حموم چسبوندم وآه کشیدم…همیشه یادآوری خاطرات تلخ گذشته عذابم میداد…باید از فردا شروع کنم…یه نقشه ی ازپیش تعیین شده…حساب شده…فکرشده!نگاهم ازروی دیوارحموم سرخورد و روی انگشتر ساده ای که تو دست راستم بود ثابت موند…انگشتری که درظاهرانگشتر بود اما ردیاب قوی توش کارگذاشته بودن تاحین ماموریت اگه بلایی سرم اومد بتونن پیدام کنن!به تصویرم توآینه بخارگرفته حموم پوزخند زدم و مشتی آب به پوزخندم تو آینه پاشیدم… درکمدتوحموم رو باز کردم تا یه حوله بردارم…نگاهی به داخلش انداختم،چشمم به یه تیکه پارچه ی سرخابی رنگ افتاد…ابروهام خودبه خود بالا رفت!تااونجا که یادم میومدتموم هوله های داخل کمد سفید بودن!اصلا تابه حال حوله ی سرخابی اینجاندیده بودم!دستمو داخل بردم و پاچه ی سرخابی رو ازتو کمد کشیدم بیرون…پارچه رو تاجلوی چشمام بالا آوردم…اینکه حوله نبود یه ست لباس زیر دخترونه بود!لبخند محوی رولبام نشست!این تو کمد من چی کارمیکرد؟!؟تاجایی که یادم میاد ازاین چیزا نداشتم…دوست دختری هم نداشتم که پاشو به اتاق خوابم بذاره و ازحموم استفاده کنه…پس؟!لبخندم عمق پیدا کرد…فهمیدن اینکه این لباسابرای کی میتونست باشه چندان کار سختی نبود!بدون شک برای دیاناست!اونشبی که اومده ازحموم من استفاده کرده فراموش کرده وسایلشو ببره!چه رنگ بانمکی هم داره… سرمو به طرفین تکون دادم.یه حوله تقریبا بزرگ برداشتم و دور کمرم پیچیدم…لباس زیر هارو تو دستم گرفتم و ازحموم اومدم بیرون!همونجور که داشتم بهشون نگاه میکردم صدای جیغ جیغ به گوشم رسید و به ثانیه نکشید در اتاقم باز شد و آرمیتا باهیجان پرید تو ودنبالش دیانا!باچشمای گرد شده ازتعجب نگاهشون کردم…آرمیتا بدو بدو اومد سمتم اما نگاه من به دیانا بود…همین که نگاهش به بالاتنه ب.ر.ه.ن.ه. ی من افتاد،چندلحظه مات شد و بعد جفت دستاشو جلوی صورت سرخ شده از خجالتش گرفت!حالتهاش برام غریب بود!یعنی وجود داشت دختری که از دیدن بالاتنه ل.خ.ت یه مرد این قدر خجالت بکشه؟!یعنی تاحالا یه همچین چیزی ندیده بود؟!لباشو گاز گرفت وگفت:من معذرت میخوام نمیخواستیم بی اجازه واردبشیم آرمیتا دوید منم نتونستم جلو شو بگیرم!تک خنده ای کردم…صداش اونقدر لرزش داشت که استرس روبه وضوح میشد حس کنی!باصدایی که هنوزم رگه هایی از خنده توش مشهود بود گفتم:اشکال نداره…به ضررخودتون شدهینی گفت و سرشو بیشتر تو یقه اش فرو برد و من از اینکه اون اینقدر احساس شرم میکرد بیشتر لذت بردم…برام خیلی شیرین بود…اینکه یه دختر اونقدر شرم وحیا داشته باشه که از خجالت سرخ بشه!آرمیتا دستای کوچولوشو روی شکمم کشید وگفت:عمو اینا چیه؟نگاهی بهش انداختم وگفتم:چی؟!-همین مربع مربع ها که رو شکمت افتاده دیگه!تیکه تیکه شده!-به اینا میگن سیکس پک…لباش آویزون شد وگفت:پس چرا من ندارم؟!بعد بولوزشو زد بالا…شکمشو نشونم داد وگفت:ببین!لبخندی زدم وگفتم:این تیکه ها باورزش کردن به وجود میاد!توهم هنوز بچه ای بزرگ که شدی ورزش میکنی شکمت اینجوری میشه!دستشو به کمرش زد وگفت:عمو پس چرا خاله دیانا نداره ازاینا؟!اونکه بزرگه…تازه هرروزباهم ورزش هم میکنیم!دیروز که باهم رفتیم حموم من شکمشو دیدم سفید سفید بود!ازاین چیزا نداشت!صاف بوددیگه نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم…بلند خندیدم و به دیانا نگاهی انداختم….فکرکنم از شدت خجالت مرده بود چون پشتشو به ما کرده بود و بلند بلند نفس میکشید!یه دستشم به دیوار تکیه داده بود تا نیفته!باصدای آروم ولی لرزونی گفت:آرمیتا بسه!بیا بریم!-کجا؟!حالا بودیم در خدمتتون!بعد روبه آرمیتا کردم وگفتم:خب عموجون داشتی میگفتی!نفس عمیقی ازروی عصبانیت کشید وزیرلب گفت:پس من میرممحکم گفتم:نه بمون کارت دارم!حس میکردم چه قدرداره حرص میخوره و دوست داره الان بیاد سرمو ازبدنم جداکنه ولی به زور جلوی خودشو گرفته وچیزی نمیگه!آرمیتا دستمو محکم فشار داد وگفت:عموچرا جوابمو نمیدی؟!میگم چرا شکم خاله دینی اینقدر صافه؟دیانا بایه حرکت به سمت آرمیتا چرخید وباابروهای درهم کشیده نگاهش کرد وگفت:عموسامی دکتر نیست که جواب سوال تورو بده…زود برو تواتاقت تابیام به خدمتت برسم بلا!آرمیتا باترس نگاهش کرد وگفت:یعنی باهام قهرمیکنی؟!دیاناسرشو به نشونه مثبت تکون داد وگفت:آرهبغض کرد ویهو زد زیر گریه…دوید سمت دیانا و کمرشو بغل کردشمرده شمرده گفت:من هیچ کسو ندارم…نه بابا دارم نه مامان…هیچ کس دوسم نداله…من تنهام!اگه توهم باهام قهرکنی من دق میکنم!ازغصه میمیرم!خاله دینی من خیلی دوست دارم….مثل مامانم…باهام قهرنکن…من غلط کردم!منو ببخش خاله دینی !اصلا هرکاری بگی میکنم…فقط باهام قهرنکن!لبخندم محوشد…مات حرفای آرمیتاشدم…حرفاش خیلی تلخ بود…اونقدر باعجز التماس دیانا میکرد که دل سنگ منم براش میسوخت!-خاله دینی دیگه به حرفات گوش میدم…باهام قهرنکن!منو ببخش!دیانا روزانو نشست و آرمیتارو تو بغلش گرفت…آروم کمرشو ماساژ داد وگفت:ببخشید…ببخشید عزیزم!هیچ وقت تنهات نمیذارم گل قشنگم….همیشه کنارتمآرمیتا اهمیتی نمیداد…مثل ابربهار اشک میریخت و درد ودل میکرد:شباکه کنارم میخوابی…وقتی منو محکم بغل میکنی وبرام قصه میگی از هیچی نمیترسیدم…حس میکنم مامانم کنارم خوابیده و حتی ازاونم بیشتر دوست دارم…تو مثل اون نباش!منو تنها نذار!ازتنهایی میترسم…خاله دینی من خیلی دوست دارم…تو مهربون ترین خاله ی دنیایی…به هق هق افتاد…دیانا هم اشک میریخت و اونو به خودش فشار میداد!منم هنگ کرده بودم…باورم نمیشد آرمیتا ازاین حرفا هم بلد باشه!این دختر بچه خیلی حساس بود…بیش از حدتصورم به محبت نیاز داشت…اون خیلی تنها بود!   اونقدر دیانا قربون صدقه اش رفت و بوسش کرد تا آرمیتا ساکت شد!بغ کرده دست دیانا روگرفت و باهم به سمت در حرکت کردن…تازه یادم افتاد لباسای دیانا تو دستمه…لبخند شیطانی رولبام نشست وگفتم:دیانا صبرکن…به طرفم برگشت…همین که نگاهش به لباساافتاد چشماش گشاد شد و صورتش سرخ…با دست آزادش جلوی دهنشو گرفت…من که از اذیت کردنش لذت میبردم لباساروتوهواتکون دادم وگفتم:مثل اینکه اینارو تو حموم من جاگذاشتی…سرشو پایین انداخت و باعجله لباسارو از تودستم کشید و باحالت دو ازاتاق من زد بیرون…مستانه خنده ای سردادم و به سمت کمد لباسام رفتم واصلا یادم نبود امروز اولین باری بود که بعداز ده سال از ته دل خندیدم!دیانا:دراتاقمو باز کردم و خودمو تقریبا پرت کردم تو اتاق…دروقفل کردم و روی تخت نشستم،دستمو روی قلبم گذاشتم اونقدر تندتند میزد که حس میکردم هرلحظه ممکنه قفسه سینمو بشکافه و بزنه بیرون!ای خدا چرا همش باید آبروی نداشته من جلوی این پسره بره؟!الان راجع به من چی فکرمیکنه!؟نکنه فکرکنه عمدااونو اونجا جاگذاشتم!هینی کشیدم و روی تخت ولو شدم…وای دیگه عمرا بتونم تو روش نگاه کنم…فقط درحال گندزدن و خرابکاریم!همش تقصیر آرمیتاس…اگه نمیخواست خبر چینی کنه و به سامی بگه که من عاشق شدم هیچ وقت دنبالش نمیکردمیه لحظه هیکل سامی جلوی چشمام ظاهر شد…بااینکه درست وحسابی ندیدمش اماسیکس پکش خوب یادمه…عجب بدن ورزیده ای داشت…ای خاک برسر چشم چرونت کنن!بادستام جلوی چشمامو گرفتم وگفتم:من بهش فکرنمیکنم…فراموش کن!سعی میکردم دیگه بهش فکرنکنم اما مگه میشد اون اندام خوش ترکیب رو فراموش کرد؟!امان از دست تو آرمیتا ببین چه حال و روزی واسه من ساختی؟!   سام:باشنیدن صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم…نگاهی به صفحه گوشی انداختم بادیدن شماره شادی خود به خود ابروهام توهم رفت بااکراه دکمه اتصال رو فشار دادم و گوشی رو به گوشم چسبوندم و منتظر شدم حرف بزنه:-الو سلام سامی جونم!؟چه طوری عزیزم؟!باصدای خش دازی گفتم:بدک نیستم…-اوا عزیزم خواب بودی!؟ببخشید…-نه مهم نیست کاری داشتی؟کمی مکث کرد وبالحن پرعشوه ای گفت:دلم برات خیلی تنگ شده…خواستم بیام خونت ولی حس کردم شاید دوست نداشته باشی!کلافه دستی به موهام کشیدم…سرجام نیم خیز شدم وگفتم:نه چرادوست نداشته باشم!؟باهیجان وصف ناپذیری گفت:واقعا!؟یعنی بیام؟نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آرهجیغی کشید…گوشی رو از گوشم فاصله دادم…اصلا این کاراشو درک نمیکردم!با اشتیاق گفت:برای شام میام عزیز دلم…منتظرم باش!تو دلم پوزخندی زدم…منتظر؟!اونم منتظر تو؟!…هه…ولی درجوابش گفتم:منتظرمگوشی رو قطع کردم و رو عسلی کنار تخت گذاشتم…دیگه خوابم نمیبرد.باید یه زنگ به سرهنگ میزدم و جریان اومدن شادی رو بهش اطلاع میدادم…نمیخواستم به خاطر حس انتقام خودم این ماموریت رو خراب کنم!از جام بلند شدم…بعد از تعویض لباس از اتاق زدم بیرون…صدای خنده ی دیانا با شیطنت آرمیتا درهم آمیخته بود و فضای سالنو پرکرده بود…حس کنجکاویم تحریک شد گوشه ای ایستادم تاببینم چی میگندیانا:درخواستمونو میتونیم بایه کلمه قشنگ بگیم…مثلا یه لیوان آب بخوایم چی میگیم؟!آرمیتا بی معطلی گفت:خودمون میریم میخوریم برای بقیه هم میاریمدیانا:نه مثلا بخوایم بگیم این کیک رو به من بده…آرمیتا:خودمون بلندمیشیم برمیداریم به بقیه هم تعارف میکنیم!دیانا:نه عزیز دلم…یک کلمه ای بگو که محبت شمارو به من نشون بده!آرمیتا:میخوای برم کتاباتو ازتو اتاق بیارم؟!برم آب بیارم؟!میخوای موهاتو شونه کنم؟دیانا:نه نه…قبل از اینکه بگم این کیک رو به من بده میتونیم یه کلمه قبلش بذاریم وبگیم عزیزم ممکنه اون تیکه کیک رو به من بدی؟!آرمیتا:بله بفرما…من خودم باید زودتر میفهمیدم کیک میخوای خاله دینی بهت میگفتم بفرماییندیگه منم خندم گرفته بود چه برسه به دیانا…بلند بلند میخندید و قربون صدقه آرمیتا میرفت…واقعا کلنجار رفتن بایه بچه تو سن وسال آرمیتا خیلی سخت بود!من که اصلا نمیتونستم بیشتر از چنددقیقه تحملشون کنم…حوصله شونو نداشتم اما دیانا…خیلی آروم و باطمانینه باهاش رفتار میکرد…با حوصله به حرفاش گوش میکرد و راه و روش زندگی یادش میداد…این خیلی خوب بود!لبخند محوی رو لبام نشست وارد سالن شدم…پشت میز صبحونه نشسته بودن و صبحونه میخوردن…باشنیدن صدای قدمهای من هردو به طرفم برگشتن.آرمیتا سلام بلند بالایی داد اما دیانا بادیدن من چایی تو گلوش پرید و به سرفه افتاد…رنگش پریده بود و نمیتونست نفس بکشه باعجله به سمتش رفتم و چندباری پشتش کوبیدم تا سرفه اش قطع شد و خودشو کنار کشید!نفس راحتی کشیدم وگفتم:آروم…مگه دنبالت کردن این قدر تندتند میخوری!بدون
صفحه‌ها: 1 2 3 4