مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: رمان در آغوش مهربانی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6
رمان در آغوش مهربانی
 نویسنده: arameesh  
خلاصه رمان:
رزا و روژان دو تا خواهرن, بعد از مرگ پدر و مادرشون وکیل خانوادگیشون به دیدن روژان که دختر کوچیک خانواده هست میاد و در این ملاقات بهش میگه که رزا خواهر اون نیست, در اصل رزا دختر اون خانواده نیست, میگه که پدر و مادرش سالها قبل که برای یک سفر به شمال میرن با یک خانواده آشنا میشن که داشتند صاحب فرزند میشدند و پدر خانواده این فرزند را نمیخواسته و پدر و مادر روژان چون بچه دار نمیشدند رزا را از اون خانواده میخرن و با خودشون به تهران میارن, رزا وقتی این موضوع را میفهمه تصمیم میگیرِه تا بره و مادرش را ببینِه و در این سفر هست که اتفاقات عجیبی می افتِه.
عصبي ام... واقعا عصبي ام... مگه ممکنه... خدايا مگه ميشه... دلم ميخواد سرمو بکوبم به ديوار... چطور دختره راضي شده... نکنه تا حالا عقدش هم کرده باشن... چرا خبرم نکرده.. داره اشکم در مياد... دلم ميخواد الان رزا کنارم بود و تا ميتونستم سرش داد ميزدم... همينجور که دارم با سرعت ماشينو ميرونم برميگردم به چند ماه پيش... چه زندگي شادي داشتيم چقدر خوشبخت بوديم... ايکاش پدر و مادرم به اون مسافرت لعنتي نميرفتند... همه ماجرا از سه ماه پيش شروع ميشه که پدر و مادرم تصميم ميگيرن دو تايي با هم برن شمال تا آب و هوايي عوض کنند... اما موقع برگشت بخاطر لغزندگي جاده پدرم کنترلشو از دست ميده و ماشين به ته دره سقوط ميکنه و منفجر ميشه... هيچي ازشون باقي نميمونه... چقدر داغون بودم... اما رزا از منم داغونتر بود... رزا، تنها خواهر من، تنها دوست من، تنها مونس من از منم داغونتر بود... من مامان و بابا رو خيلي دوست داشتم ولي رزا ديوونه مامان و بابا بود... اون خيلي به مامان و بابا وابسته بود... با اينکه خودم نياز به يک تکيه گاه داشتم با اينکه از رزا 2 سال کوچيکتر بودم ولي تو اون لحظه ها همه ي سعيمو ميکردم که خونسرد باشم... يه پام تو بيمارستان بود يه پام تو پزشک قانوني... خواهرم همين که موضوع رو شنيد حالش بد شد...سعي کردم مثله هميشه مقاوم باشم... سعي کردم براي خواهرم تکيه گاه باشم... من و رزا تو اين دنيا هيچ قوم و خويشي نداريم فقط يه عمو داريم که اونم آلمانه... با زن و بچش زندگي ميکنه... سالي يه بار مياد ايران، که اونم برايه ديدن ما نيست براي تفريحه و خوشيه خودشه... وقتي خبر مرگ پدر و مادرمون رو به عمو دادم فقط يه خورده منو رو دلداري داد و کار زياد رو بهونه کردو يه سر ايران نيومد...همه کارهاي تشيع جنازه رو منو و عمو کيوان که دوست صميميه بابام بود انجام داديم... عمو کيوان نه تنها دوست صميمي بابا بلکه وکيل خونوادگيمون هم بود... هميشه عمو صداش ميزنم... از عموي واقعيم هم بيشتر دوستش دارم... تو اون شرايط سخت که خواهرم غمگين و افسرده بود يکي بايد به خودش ميومد... تصميم گرفتم برم پيش يه روانشناس... وقتي همه موضوع رو بهش گفتم بهم دلداري دادو گفت يه بار خواهرتو بيار پيشم تا باهاش صحبت کنم... نميخواستم خواهرم افسرده بمونه بايد همه سعيمو ميکردم که تنها يادگار پدر و مادرمو حفظ کنم... خودم رفتم شرکتو همه کارا رو سر و سامون دادم... خيلي سخت بود خيلي... ولي ميدونستم بايد ادامه بدم... به پيشنهاد خانم صولتي که همون خانم روانشناس بود خونمون رو فروختم و يه آپارتمان نقلي خريدم تا روحيه رزا عوض بشه... هر چند خيلي سخت بود گذشتن از همه ي اون خاطره ها ولي نميخواستم تو خونه اي باشم که جاي جاي اون منو ياد پدر و مادرم مينداخت حق با خانم صولتي بود پدر و مادرم رفتن ولي خواهرم هست و بهم احتياج داره.... رزا مخالف فروختن خونه بود ولي من مثله هميشه رو حرفم موندم و کارايي رو که ميخواستم انجام دادم اونم در آخر کوتاه اومد... همه چي داشت خوب ميشد... رزا تقريبا داشت با موضوع کنار ميومد... با صحبتهاي خانم صولتي رزا تو شرکت مشغول به کار شده بود که اون اتفاق لعنتي افتاد... آخه چرا؟؟ خدايا آخه چرا؟؟
به آدرس نگاه ميکنم... آدرس خيلي پرته... پيدا کردنه آدرس خيلي سخته... از چند نفر ميپرسم راهو بهم نشون ميدن... زير لب زمزمه ميکنم: خدايا کمک کن به موقع برسم... خدايا خودت کمکم کن
همينطور که دارم ماشينو ميرونم باز بر ميگردم به گذشته... به اون روزي که عمو کيوان اومد خونمون... ايکاش هيچي نميگفت... ايکاش اصرار نميکردم که همون لحظه بگه... وقتي گفت فردا بيا دفتر باهات کار دارم... من با نگراني پرسيدم: چي شده عمو... چيزي نشده دخترم فقط بايد يه چيزايي رو در مورد گذشته بهت بگم... در مورد رزا... ميدونست چقدر خواهرمو دوست دارم... من بيشتر از پدر و مادرم به خواهرم وابسته بودم... عمو من خيلي نگرانم بهم بگين رزا خوابيده متوجه نميشه... من تا فردا طاقت نميارم... هنوز که هنوزه وقتي ياد اون روزا ميفتم اشکم در مياد... ماشينو يه گوشه نگه ميدارمو با دستمال کاغذي اشکمو پاک ميکنم... زير لب به خودم لعنت ميفرستم.... همه چيز تقصير منه... نبايد اون همه اصرار ميکردم...
دوباره ماشينو به حرکت در ميارم... به اون روز فکر ميکنم که انقدر اصرار کردم که بالاخره عمو تسليم شد... حرفايه عمو تو گوشم ميپيچه ببين روژان اينو از همين حالا بهت بگم که حق نداري بعد از حرفايه من با خواهرت برخورده بدي داشته باشي... خودت هم ميدوني رزا چقدر براي خونوادت عزيز بود... وقتي با تعجب به عمو نگاه ميکنمو ميگم عمو منظورتون چيه؟ رزا براي من خيلي عزيزتر از اين حرفاست من هيچوقت اين اجازه رو به خودم نميدم که ناراحتش کنم... عمو ميگه بعد از شنيدن حرفام منظورمو ميفهمي فقط ميخوام به حرفام خوب گوش بدي
24 سال پيش که خونوادت براي تفريح به يکي از روستاهاي استان گيلان ميرن با خونواده اي مواجه ميشن که 8 تا فرزند داشتن و زن خونواده باز هم 7 ماهه باردار بود اما مرد بچه رو نميخواسته... تو وسط روستا مرد داد و بيداد راه انداخته بود که من پول ندارم همين بچه ها رو بزرگ کنم من اين بچه رو نميخوام و زن با اون حالش فقط و فقط گريه ميکرد... پدرت مرد رو ميبره يه گوشه و باهاش حرف ميزنه اما مرد زير بار نميرفت... همون روز زنه از شوک عصبي حالش بد ميشه و بچه اش زودتر از موعد مقرر به دنيا مياد... مرد حتي حاضر نبوده بچه رو ببينه و زن با حسرت به بچش نگاه ميکرده... تو همون روزا همه ي دکترا از مادرت نااميد شده بودن....پدر و مادرت نميتونستن بچه دار بشن... مشکل از مادرت بود... مادرت حامله ميشد ولي به دو سه ماه نرسيده بچه سقط ميشد... پدرت عاشق مادرت بود و بچه براش مهم نبود... اونا همين که کنار هم بودن با هم احساسه خوشبختي ميکردن... اما تو اون لحظه مهري از اون دختر تو دله مادرت ميشينه که نميتونه ازش بگذره... به بابات پيشنهاد ميده بچه رو به فرزندخوندگي قبول کنند پدرت هم که برايه خوشحالي مادرت هر کاري ميکرد قبول ميکنه... پدرت وقتي اين پيشنهادو به پدر بچه ميده... تازه مرد يادش ميفته که بچش براش عزيزه و اين حرفا و پدره بچه مبلغ هنگفتي از بابات ميگيره... خلاصش ميکنم بابات مياد تهرانو من همه کارا رو به طور قانوني انجام ميدم... پدر و مادرت اسم اون دختر بچه رو رزا ميذارن و بعد مدتي عاشقش ميشن... رزا از همون بچگي آروم بود... وقتي مادرت تو رو حامله ميشه باز ميترسيدن از دستت بدن... اما تو موندي و به دنيا اومدي و خوشبختي خونوادتو کامل کردي اما برعکس رزا تو خيلي شر و شيطون بودي... خونوادت هيچوقت بين تو و رزا فرق نذاشتن ولي قرار بود بعدها به رزا در مورد اصليتش حرف بزنند ميخواستن رزا همه چيزو بدونه و دليله اينکه امروز به تو اين موضوع رو گفتم همينه
-حاج خانم يه نگاه به اين آدرس بندازين... ببينيد دارم مسيرو درست ميرم
پيرزن: مادر من که سواد درست و حسابي ندارم... خودت بخون ببينم چي نوشته؟
-شرمنده حاج خانم
و براش آدرسو ميخونم
پيرزن: درسته مادر... يکم جلوتر بري... ميخوري به جاده خاکي... اگه همونو ادامه بدي خودت همه چيز رو ميبيني
-حاج خانم بياين سوار شيد تا يه جايي برسونمتون
پيرزن: نه دخترم، من منظر پسرم هستم... حالا با وانت مياد دنبالم
-ممنونم بابت کمکتون... خداحافظ
-برو به سلامت مادر
ماشينو راه ميندازمو... همينطور به راهم ادامه ميدم...
اون روز هنوز تو بهت حرفاي عمو بودم که صداي افتادن چيزي رو ميشنوم... خواهر نازنينم دوباره حالش بد شده بود... همه چيزو شنيده بود و از حال رفته بود... اونو به بيمارستان رسونديم ولي حاله خودمم خوب نبود... باورم نميشد... احساسه من نه تنها به خواهرم عوض نشد بلکه تصميم گرفتم از اين به بعد بيشتر مراقبش باشم... بيشتر هواشو داشته باشم... يه احساسه تنفر عجيبي نسبت به اون مرد که دلم نميخواد واژه ي پدر رو براش به کار ببرم داشتم.... وقتي خواهرم به هوش اومد خيلي ناراحت بود... من بهش گفتم هيچي تغيير نکرده... همه چي مثله گذشته هست... پدر و مادر واقعا بين من و رزا فرقي نذاشته بودن و همه اموال رو به طور مساوي بينمون تقسيم کرده بودن.. عمو کيوان همه کارا رو کرده بود... هر چند نه براي من نه براي رزا مال و اموال مهم نبود... اونقدر با خواهرم حرف زدم که حالش بهتر شد... دوباره از خانم صولتي کمک گرفتم... که در حقم مادري کردو اينبار هم خيلي به من و خواهرم کمک کرد.. با حرفايي که به خواهرم زد رفتار خواهرم خيلي تغيير کرد... رزا تقريبا با اين موضوع کنار اومده بود ولي تصميم داشت پدر و مادرش رو پيدا کنه... رزا خودش ميره با عمو کيوان صحبت ميکنه و ازش ميخواد همه چيز رو دقيق براش تعريف کنه.... عمو همون چيزايي رو که به من گفت واسه ي خواهرم تکرار ميکنه و خواهرم آدرس روستا و اسم پدر و مادرش رو از عمو ميگيره... در تمام مراحل پا به پاي خواهرم رفتم.... من با پيدا کردن خانواده ي خواهرم مشکلي نداشتم اما بدبختي اينجا بود که اون ميخواست تنها به اون روستا بره... هيچوقت خواهرمو تا اين حد جدي نديده بودم... شايد اولين بار بود که احساس ميکردم اون خواهر بزرگمه... چون هميشه طوري رفتار کرده بود که اگه کسي ما رو ميديد فکر ميکرد اون از من کوچيکتره و اين تو رفتارمون کاملا هويدا بود... حس ميکردم خواهرم بزرگ شده... عمو کيوان بهم گفت بذار تنها بره... خانم صولتي گفت بذار خواهرت مستقل بشه... خواهرم تو تمام دوران زندگي يا به پدر و مادرم وابسته بود يا من بودم که ازش دفاع کنم... براش خيلي نگران بودم.. گفتم هر وقت به مشکلي برخورد باهام تماس بگيره... گفتم نگرانه هيچي نباشه من مراقبه همه چيز هستم... اونم گفت زود برميگرده و کلي سفارش کرد... اون رفت و من تنها شدم... يه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز و همينطوري تا يه هفته ازش بيخبر بودم... خيلي دلتنگش بودم... اما هر چي زنگ ميزدم گوشيش در دسترس نبود... با خودم ميگفتم حتما اونجا آنتن نميده... تا اينکه بعده يه هفته امروز صبح خانمي باهام تماس گرفت... گفت خودمو برسونم... گفت خواهرم برام پيغام فرستاده... گفته داره به زور شوهرش ميدن... باورم نميشد... ازش آدرس گرفتم... آدرسه دقيقو بهم داد... حتي جايي که پدر و مادر رزا زندگي ميکردن... حتي آدرسه اون خونواده اي که قراره پسرشون با خواهرم ازدواج کنه... واسه عمو کيوان زنگ زدم گفت مسافرته... موضوع رو بهش گفتم... نگران شد و گفت صبر کنم تا خودشو برسونه اما من نميتونستم منتظر بمونم... ميترسيدم دير برسم... خواهرم به من احتياج داشت... من بايد ميرفتم... گفتم من ميرم شما بعدا بياين... آدرسو به عمو کيوان دادم... بهش گفتم فکر نکنم گوشي اونجا آنتن بده... پس اگه تماس گرفت و در دسترس نبودم نگرانم نشه... با اينکه موافق نبود ولي ناچارا رضايت داد...
نگاهي به جاده ي خاکي ميندازم... ديگه چيزي نمونده؟ رزا طاقت بيار من خودمو به موقع ميرسونم... قول ميدم خواهري... قول ميدم... آهي ميکشمو به راهم ادامه ميدم زير لب زمزمه ميکنم: ايکاش مثله هميشه رو حرفم ميموندم...
بعد تو دلم ميگم:بيخيال... گذشته ها گذشته... بايد الان به فکر چاره باشم... مثله هميشه سعي ميکنم خونسرديمو حفظ کنم... با اينکه از شدت دلهره نوک انگشتام يخ زده ولي از قيافم هيچي پيدا نيست... هميشه همينطورم حتي اگه از ترس در حال مرگم باشم بازم سعي ميکنم خونسرد باشم چون ميدونم با گريه و زاري هيچي درست نميشه... رزا دقيقا بر عکسه منه... يه آهنگ ميذارمو خودمم زير لبي باهاش زمزمه ميکنم:
ميذارمو خودمم زير لبي باهاش زمزمه ميکنم:
باز يه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش ميشد مثله قديما باز بشينيم عاشقونه باهم
من به همين دلخوشم که يه روزي عشقِ تو بشم
تو ميدونستي اگه بري من خودمو ميکشم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
باز يه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش ميشد مثله قديما باز بشينيم عاشقونه باهم
من به همين دلخوشم که يه روزي عشقِ تو بشم
تو ميدونستي اگه بري من خودمو ميکشم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
اما تورو تا نبينم دوست ندارم بميرم
من يه روز هرجا که باشي دستِ تورو ميگيرم
بالاخره رسيدم... هوا تاريک شده... نميدونم کجا بايد دنبال رزا بگردم... تصميم ميگيرم برم خونه ي پدر رزا... به يه خانم که دست بچه ي کوچيکشو گرفته ميگم: ببخشيد
با تعجب به لباسايه من نگاه ميکنه و ميگه: بله خانم
-ببخشيد... ميخواستم بدونم منزل آقاي کوهدل کجاست؟
خانم: قاسم رو ميگيد؟؟
-بله قاسم کوهدل
اگه همينجوري مستقيم بريد بهش ميرسيد مسير راه منم همونطرفه اگه خواستيد نشونتون ميدم
با لبخند بهش نگاه ميکنمو ميگم:لطف بزرگي ميکني
يه نگاه به من ميندازه و يه نگاه به ماشينم
خانم: خانم اون طرف ماشين رو نيست
- مهم نيست پياده ميام
خانم: ولي ممکنه ماشينتونو خط بندازن
با مهربوني نگاش ميکنمو ميگم: مهم نيست عزيزم، اينقدر هم منو خانم صدا نکن... اسمه من روژانه
يه لبخند بهم ميزنه و ميگه: منم زهرا هستم... اينم پسرم کاظمه
-از ديدارت واقعا خوشبختم
بعد ميرم سمت ماشينو داشبورد رو باز ميکنم چند تا شکلات کاکائويي مغزدار بيرون ميارم برميگردم جلوي کاظم زانو ميزنم و بهش شکلات ميدم... عاشقه بچه هام
-سلام آقا کاظم... از آشناييت خيلي خيلي خوشبختم مرد کوچک
با خجالت از من شکلاتا رو ميگيره
زهرا: کاظم از خانم تشکر کن
کاظم با خجالت ميگه: مرسي خانم
-روژان عزيزم، روژان صدام کن
زهرا: اما...
-اما و آخه نداره گلم... ما تقريبا هم سنيم...
لبخند مهربوني ميزنه
- يه لحظه صبر کن ماشينو يه گوشه پارک کنم بريم
ماشينو يه گوشه پارک ميکنمو وسايلامو برميدارم و به سمت زهرا ميرم...
-خوب... خانمي راه بيفت بريم
زهرا: روژان خانم...
ميپرم وسط حرفشو ميگم روژان
ميخنده و ميگه: روژان از شهر اومدي؟...
-آره اومدم دنباله خواهرم... يه هفته پيش اومده اينجا
زهرا: خواهرتون؟؟ همون دختر شهري؟؟
-پس ديديش؟؟
زهرا: همه اين روستا ايشون رو ميشناسن؟؟ با اون اتفاقي که افتاده
دلم هري ميرزه پايين
با صداي لرزون ميگم: مگه چي شده؟؟
زهرا: خانم غوغايي شد...فقط در همين حد ميدونم که پسرعموي ارباب از خواهرتون خوشش اومد... اما خواهرتون قبول نکرد... ميخواست برگرده شهر... که ارباب جلوش رو ميگيره
-خوب بعدش؟؟
زهرا: مثله اينکه تو خونه ي پدريش زندانيه.. آخر هفته ي آينده عروسيشه
-يعني هنوز چيزي نشده
زهرا: نه... ولي به زودي ميخوان عروسي بگيرن
زيرلب ميگم: خدا رو شکر
زهرا: روژان تو نميتوني خواهرتو برگردوني
با ترس برميگردم سمتشو ميگم: مگه نگفتي اتفاقي نيفتاده؟
زهرا: درسته ولي خونواده ي ارباب فقط کافيه دست رو چيزي بذارن تا به دستش نيارن آروم نميشن... ارباب تازه فوت کردن و پسراشون جايه پدرو گرفتن...الان پسر بزرگ ارباب شده... اونا خيلي بيرحم هستن
يه پوزخند ميزنمو ميگم: خواهر من چيزي نيست... اون همه هستي منه... من اجازه نميدم دست ارباب و خونوادش به خواهرم برسه... راستي خونواده ي رزا چيکار کردن؟
زهرا با تعجب نگاه ميکنه و ميگه: رزا کيه؟
-آخ ببخشيد... حواسم نبود منظورم خونواده ي خواهرم بود...
بعد با لبخند اضافه ميکنم اسم خواهرم رزاست
لبخند مهربوني ميزنه و ميگه: پدر رزا تا اسمه پول بياد... از همه چيز ميگذره... همه روستا هنوز يادشونه که چه جور بچه شو فروخت... من خودمم از خونوادم شنيدم
با عصبانيت ميگم: اختيار رزا با پدرش نيست... اون از نظر قانوني هيچ نسبتي با خواهرم نداره... از اول هم نبايد ميذاشتم خواهرم تنها به اين روستا بياد
بعد با لحن ملايمتري ميگم: مادر رزا چي کار کرد؟
زهرا: چي ميتونه بگه شوهرش بچشو جلوي چشماش فروخت نتونست کاري کنه بعد تو ميگي اون چي کار ميکنه... فقط اشک ميريزه...
سري به نشونه ي تاسف تکون ميدمو ميگم: خواهرو برادراش هيچ کار براش نکردن
زهرا: برادراش که کپي قاسم هستن... خواهراش هم که همه به جز سوسن ازدواج کردن... بعدش هم تو اين روستا زن روي حرف مردش حرف نميزنه... دخترا نميتونند کاري کنند
خدايا خواهرم بين چه قومي گير افتاده... اينا اصلا از انسانيت بويي نبردن
زهرا: همينجاست...
نگاهي به خونه ميندازمو ميگم: مرسي زهرا... واقعا ازت ممنونم کمک بزرگي بهم کردي... اگه روزي به کمکم احتياج داشتي حتما رو من حساب کن... و يکي از کارتاي شرکت رو بهش ميدمو ميگم اين پشت شماره من نوشته شده
زهرا: ولي خانم.....
با لبخند ميگم: هيس... اتفاق که خبر نميکنه... امروز تو به من کمک کردي... شايدم يه روز من بهت کمک کردم
زهرا: من که کاري نکردم
- همين که منو به اينجا رسوندي و اطلاعات مفيدي بهم دادي ازت ممنونم.. حداقلش اينه که من الان خونواده ي خواهرمو ميشناسمو ميدونم چه جوري باهاشون برخورد کنم
مهربون نگام ميکنه
-برو گلم... خدا به همرات باشه... ديگه مزاحمت نميشم
بعد جلوي کاظم زانو ميزنمو ميگم: مواظبه ماماني باش آقا کاظم
کاظم: چشم
-آفرين پسر خوب
بلند ميشمو ميگم: خداحافظت باشه گلم
زهرا: خداحافظ
دستي به نشونه ي خداحافظي تکون ميدمو بعد برميگردمو به خونه ي پدري رزا نگاه ميکنم
خونسرديمو حفظ ميکنم و ميرم سمت در... زنگي نميبينم که بخوام زنگ بزنم... چند ضربه محکم به در ميزنم... کسي جواب نميده... دوباره چند ضربه به در ميزنم... بازم کسي جواب نميده... يکي از همسايه ها از خونه اش مياد بيرون و يه جوري نگام ميکنه ميگه: دختر در نزن کسي خونه نيست
تفاوت فاحشي که بين لباساي منو مردم روستا هست باعث جلب توجه ميشه... يه شلوار جين چسبان... با مانتوي کوتاه... موهاي جلومم هم کج ريختم رو صورتم... عينک آفتابيم هم رو موهامه.... آرايشه چنداني ندارم فقط يه خورده رژ زدم.... از آرايش زياد متنفرم... کلا از آرايش متنفرم... از وقتي اومدم کاملا معلومه که اينجايي نيستم... حتي اگه از لباسم هم معلوم نبود از نحوه ي صحبت کردنم معلوم ميشد... چون مردم اينجا با يه لهجه ي قشنگي حرف ميزنند... ولي من لهجه ندارم
-ببخشيد خانم ميتونم بپرسم کجا رفتن؟
يه جوري نگام ميکنه و ميگه: من شما رو به خاطر نميارم
-چند روزي هست که خواهرم به اين روستا اومده.... اومدم دنبالش
يهو رنگ نگاش عوض ميشه و ميگه: تو خواهر رزايي
وقتي ميبينم خواهرمو ميشناسه دلم پر از شعف ميشه:خانم تو رو خدا بگين خواهرم کجاست من خيلي نگرانم... من روژانم... خواهر رزا
با مهربوني ميگه: پس بالاخره اومدي... به زحمت تونستم باهات تماس بگيرم
از هيجان دستام ميلرزه چند قدم فاصله ي بينمون رو طي ميکنمو محکم بغلش ميکنم.... ميگم: پس شما بودين؟ اون خانمه پشت تلفن شما بودين
اشک تو چشماش جمع ميشه و ميگه: آره... خودم بودم... رزا زندوني بود... از مادرش ميخواد يه جوري باهات تماس بگيره... اما مادرش هم نميتونست از خونه بياد بيرون... پدره فهميده بود... مادر رزا شمارتو به من ميده منم باهات تماس ميگيرم... تو اين چند روز خيلي به اين دختر ظلم شد؟... کمکش کن
با التماس ميگم: بهم بگين خواهرم کجاست؟؟
خانم: آروم باش دخترجون... به زور بردنش خونه ارباب
قلبم مياد تو دهنم
-با صداي لرزون ميگم: مگه قرار نبود آخر هفته عروسي بگيرن
خانم: تو از کجا ميدوني؟
- يکي از اهالي روستا منو راهنمايي کرد تا اينجا رو پيدا کنم تو راه برام ماجرا رو تعريف کرد
سري تکون ميده و ميگه نگران نباش: فقط بردنش اونجا که خياط لباسش رو براي عروسي آماده کنه
نفسي از سر آسودگي ميکشمو ميگم: کي ميان
خانم: فکر کنم فردا ظهر
-چــــــــــي؟؟
خانم: دختر آرومتر
-ببخشيد خيلي نگران و عصبي ام... مگه نگفتين فقط ميخواد لباس آماده بشه پس چرا اين همه مدت ميخوان اونجا بمونند؟
خانم: عروس رو ميبرن تا براي عروسي آماده کنند... فقط لباس نيست که کلي کار ديگه هم دارن... نگران نباش
-ميشه آدرسه خونه ارباب رو بهم بدين... من بايد الان برم
خانم: دختر ديوونه شدي... ارباب اگه بفهمي کسي اطراف خونش ميپلکه طرفو نيست و نابود ميکنه... تو ميخواي بي اجازه بري خونش...اونم اين وقت شب... هيچکس حق نداره بي اجازه بره خونه ارباب...
-من هيچکس نيستم... من خواهر رزا هستم... خانم خواهش ميکنم... شما فقط آدرسو بهم بدين... من به کمکتون احتياج دارم... اگه بهم نگين... در تک تک خونه هاي روستا رو ميزنم تا آدرسه ارباب رو پيدا کنم
خانم: فکر نميکردم اينقدر خواهرتو دوست داشته باشي... وقتي مادر رزا گفت به اين شماره زنگ بزنو ماجرا رو براش تعريف کن با خودم گفتم محاله يه غريبه خودشو به درد سر بزنه
با لحن محکمي ميگم: من غريبه نيستم... رزا خواهرمه... همه هستي منه...
با مهربوني ميگه صبر کن پسرمو صدا بزنم راهنماييت کنه... اين وقت شب تنها نميتوني جايي رو پيدا کني
-ممنونم خانم واقعا ممنونم
ميره داخله خونه و من با استرس جلوي در خونشون راه ميرم... بعده مدتي يه پسره چهارده پانزده ساله از خونه بيرون مياد
خانم: سعيد ديگه سفارش نکنما خانم رو رسوندي سريع بيا خونه
سعيد: باشه مامان
خانم: دخترم سعيد راهو بهت نشون ميده ولي بقيش ببا خودته... من باز ميگم صبر کن فردا خواهرت اومد دستشو بگيرو برو
-خانم من تا فردا دلم هزار راه ميره بايد برم... فعلا خداحافظ
خانم: خداحافظ دخترم
پسر به سمت من ميادو ميگه: سلام خانم
لبخندي ميزنمو ميگم: سلام آقا سعيد... ببخش که مزاحمت شدم... ميشه لطف کني و راه رو بهم نشون بدي
-پشت سرم بياين
مسير برام آشناست... داريم ميريم به سمتي که ماشينمو اونجا پارک کردم
- ببخشيد.... اون مسيري که ميخوايم بريم ماشين رو هست
سعيد: بله خانم... ولي اين وقت شب ماشين کجا بود؟
-من ماشين دارم
سعيد: ماشينتون کجاست؟
- يکم جلوتر
سري تکون ميده و ديگه چيزي نميگه...وقتي به ماشين ميرسيم... بهش اشاره ميکنم... اون هم سوار ميشه... منم وسايلامو ميندازم رو صندلي عقب و سوار ميشم... ماشينو روشن ميکنمو اون مسيرو بهم نشون ميده
سعيد: خانم همين جا نگه دارين
با تعجب ماشينو نگه ميدارمو ميگم: چي شده؟؟
سعيد: از اينجا به بعد منطقه ممنوعه هست
وقتي نگامو ميبينه ادامه ميده و ميگه: ارباب اجازه نميده هر کسي وارد اين منطقه بشه...
-دستت بابت که راهنماييم درد نکنه... از اينجا به بعد خودم ميرم... فقط يه چيزي... ميشه راحت خونه رو پيدا کرد...
سعيد: خانم تو اون منطقه فقط يه ويلا هست که ارباب با برادرش اونجا زندگي ميکنه
-ممنون بابت کمکت
سعيد: انجام وظيفه بود خداحافظ
-لطف کردي خداحافظ
ماشينو به حرکت در ميارم... هر چي ميرم نميرسم... از دور يه ماشين رو ميبينم... يه نفر صندوق عقب ماشينو باز کرده و داره يه چيزي ازش در مياره... يکي هم با لبخند به ماشين تکيه داده... يکم که ميرم جلوتر متوجه ميشم يه نفر هم تو ماشين نشسته....
ماشينو نگه ميدارمو ميگم: ببخشيد آقايون
هر سه نفر با چشماي گرد شده نگام ميکنند... دليله تعجبشون رو نميدونم... بالاخره اوني که به ماشين تکيه داده بود به سمت ماشينم ميادو ميگه: بله خانم؟
-ببخشيد آقا شما اهل اين روستا هستين؟؟
با شيطنت يه لبخند ميزنه و ميگه: شما فکر کن بله
با جديت نگاش ميکنمو ميگم: شنيدم اين اطراف يه ويلا هست... ميخواستم ببينم دارم مسيرو درست ميرم
چشماش از شيطنت برق ميزنه و ميگه: کاملا درسته.. يه خورده ديگه ادامه بدين ميرسين... فقط شما نميترسين که تنها به اين منطقه اومدين
-از چي بايد بترسم؟
پسر: در مورد منطقه ممنوعه چيزي نشنيدين؟؟
-آخه من بيکار نيستم فکرمو مشغول اين چرنديات کنم... شب خوش
اون پسري که داشت از صندوق عقب چيزي بر ميداشت اومد طرف ماشينو گفت: ماهان بيا اين طرف ببينم، خانم شما به چه اجازه اي....
حوصله ي جر و بحث ندارم... من کارايه مهمتر از اين دارم که بايد انجام بدم... بي تفاوت شيشه ي ماشينو بالا ميکشمو ماشينو به سرعت به حرکت در ميارم...
زير لب زمزمه ميکنم: عجب آدمايي تو اين دوره زمونه پيدا ميشن... رو زمين خدا هم داريم راه ميريم بايد از مردم اجازه بگيريم
همينجور که غرغر ميکردم چشمم به ويلا ميفته... با خوشحالي ماشينو پارک ميکنمو به سمت در خونه حرکت ميکنم... دستمو ميذارم رو زنگ خونه و بر نميدارم
صدايه قدمايه يه نفرو ميشنوم... درو باز ميشه... يه پيرمرد رو روبروي خودم ميبينم
پيرمرد: چته دختر مگه سر آوردي؟
-ميتونم بيام داخل
پيرمرد: دختر جون نصفه شبي شوخيت گرفته؟
-آقا به قيافم ميخوره که براي شوخي اين همه راه رو از تهران اومده باشم... من اومدم دنباله خواهرم...
پيرمرد با دهن باز نگام ميکنه... ميبينم اينجوري فايده نداره... ببخشيد آقا بهتره بريد کنار...نه مثله اينکه فايده نداره درو هل ميدمو خودم داخل ميشم پيرمرد به خودش مياد: دختر تو همينطوري نميتوني وارد بشي
بي توجه به حرفاش در ورودي را پيدا ميکنم درو با سرعت باز ميکنمو خودمو ميندازم داخل... راهرو رو رد ميکنم و به سالن ميرسم... چند تا چشم خيره ميشن به من...
يکي از خانما بلند ميشه و ميگه: دختر تو کي هستي؟ اينجا چيکار ميکني
با نيشخند ميگم: خواهر عروس... خيلي بده خواهرعروس رو به عروسي خواهرش دعوت نکنن
بعد با خونسردي تمام ميرم رو يه مبل يه نفره ميشينمو ادامه ميدم: البته وقتي خوده عروس راضي به ازدواج نيست... جاي تعجب هم نداره که رضايت خونوادش مهم باشه
همون زن با اخم ميگه: چرا واسه خودت چرت و پرت ميگي دختر؟... هم عروس هم پدر عروس هم خونوادش راضي اند
با يه پوزخند ميگم پدر عروس فوت شده... مادر عروس فوت شده... تنها بازمانده ي خانواده ي عروس بنده هستم...
زن با اخم نگاهي به مردي که جلوش نشسته ميکنه و ميگه: قاسم اين دختره چي ميگه؟
قاسم: خانم چرت و پرت ميگه
از جام بلند ميشمو با خونسردي جلوي قاسم وايميستم و ميگم: من چرت و پرت ميگم... آقاي به اصطلاح محترم من همين الان هم ميتونم ثابت کنم که تو هيچي صنمي با رزا نداري... من ميتونم به صورت قانوني ثابت کنم که مسئوليت رزا با شما نيست
زن: دختر بشين ببينم چي ميگي
با لحن سردي ميگم: احتياجي به نشستن نيست.. بهتره بگين خواهرم کجاست؟
تو همون لحظه در يکي از اتاقا باز ميشه و رزا از اتاق مياد بيرون
خدايا اين چرا اينجوريه.... همه صورتش کبوده...اشک تو چشام جمع ميشه... بي توجه به بقيه ميرم سمت رزا و محکم بغلش ميکنم که آخش در مياد... سريع رهاش ميکنمو با نگراني ميگم: چي شد خواهري؟
رزا که انگار بعد مدتها يه آغوش گرم پيدا کرده باشه ميزنه زير گريه.... خيلي عصبي ام... با جديت ميگم: رزا لباسات کجاست... به يه اتاقي اشاره ميکنه
-برو لباساتو عوض کن... همين حالا برميگرديم
زن: منظورت چيه... آخر هفته عروسيه
-کدوم عروسي خانم؟ بذارين يه چيزي رو صاف و پوست کنده بهتون بگم و خيالتون رو راحت کنم اگه آقاي کوهدل بهتون قولي داده يا ازتون پولي گرفته بايد بگم حسابي سرتون کلاه رفته... اين آقا 24 سال پيش رزا مبلغ هنگفتي از پدرم گرفت و رزا رو به پدرم فروخت و از لحاظ قانوني هم همه چيز ثبت شده... حتي شناسنامه رزا هم به نام پدر و مادر منه... مسئوليت رزا اصلا ا اين آقا نيست
زن: چـــــــــــــــــــــي؟
يه نيشخند ميزنمو ميگم از شما چقدر گرفته
زن: قاسم اين دختره چي ميگه؟
قاسم رنگش پريده و ميگه: خانم... من... من
زن با فرياد ميگه : تو چي لعنتي....
-اگه بخواين ميتونم مدارک رو هم بهتون نشون بدم
رزا لباساشو عوض کرد و از اتاق خارج شد دستشو ميگيرمو ميگم: بريم
زن: دختر، رزا نميتونه از خونه خارج بشه... ماکان براش دو تا محافظ گذاشته... چون يه بار داشت فرار ميکرد.......
با عصبانيت ميپرم وسط حرفشو ميگم: چــــــــــي؟ اين آقا خيلي بيجا کردن... مگه ازدواج زوريه.... دست رزا رو ميگيرم و با خودم ميکشم که دوتا مرد جلوم رو ميگيرن... صداي گريه رزا بدجور رو اعصابمه اما با ملايمت به سمت رزا برميگردمو ميگم: گريه نکن خواهري من از اينجا ميبرمت بيرون... مگه بهم اعتماد نداري؟
با مظلوميت ميگه: چرا.... به هيچکس تو دنيا به اندازه ي تو اعتماد ندارم
-پس آروم باش... من اينجام
سري تکون ميده و با نگراني نگام ميکنه
برميگردم سمت اون دو تا مردو ميگم: آقايون بهتره راه رو باز کنيد
يکي از مردا پوزخندي ميزنه و ميگه: ما از جنابعالي دستور نميگيريم...
خيلي سعي ميکنم هيچي نگم.... با عصبانيت هلش ميدم..... چون توقع چنين عکس العملي رو ازم نداشت تعادلشو از دست ميده و ميخوره زمين... دست رزا رو ميگيرمو سعي ميکنم رد بشم ولي اون يکي محافظه دست آزادمو ميگيره و ميپيچونه... دست رزا رو ول ميکنم... بالاخره اين کاراته يه جا بايد بدردم بخوره... با چند تا ضربه نقش زمينش ميکنم... ميخوام دست رزا رو بگيرم که با اون يکي محافظ روبرو ميشم... اين يکي قويتره... ولي من نميتونم شکست بخورم... نه براي لج و لجبازي... نه برايه نشون دادن قدرتم... من بخاطر خواهرم بايد قوي باشم... از نفس افتادم ولي بالاخره اون رو هم نقش زمين ميکنم... همونطور که نفس نفس ميزنم دست رزا رو ميگيرمو ميخوام به سمت راهرو برم... که سه نفر وارد سالن ميشن و با تعجب به وضع نابه سامان سالن نگاه ميکنند... با تعجب به دو تا از پسرا نگاه ميکنم... همونايي هستن که تو جاده ديدم و اون سومي که برام ناآشناهه لابد همونيه که تو ماشين نشسته بود... اون پسري که بي توجه به اون شيشه رو بالا بردمو راه افتادم چند قدم مياد جلو و با تعجب به محافظا نگاهي ميکنه... کم کم تعجب جاي خودشو به خشم ميده و داد ميزنه: اين جا چه خبره... اين دختره اينجا چه غلطي ميکنه؟
با يه پوزخند ميگم: بهتره من و خواهرم ديگه رفع زحمت کنيم... فکر کنم اقوام بهتون بگن بنده اينجا چه غلطي ميکردم... با اجازه
پسر: يکي بهم بگه تو اين خراب شد چه خبره؟
زن: ماکان عزيزم من همه چيزو برات توضيح ميدم
برميگردم سمت رزا
-بريم عزيزم
ماهان با تعجب ميگه: چرا صورت اين دختر اين جوري شده؟
ماکان با بي حوصلگي مسير نگاه ماهان رو دنبال ميکنه ولي تا چشمش به رزا ميفته خشکش ميزنه
و اما اون پسر که تا الان ساکت بود مياد به طرف رزا... که رزا پشت من قايم ميشه... نگاه خشمگيني به پسره ميندازمو ميگم اگه ميخواي مثله اون دو تا محافظا نفله بشي بيا جلو...
پسر: من کاريش ندارم
-کاملا معلومه...
پسر: من عاشقه رزا هستم
-خوب اين که يه چيز عاديه... خيليا رزا رو دوست دارن يا عاشقشن... دليل نميشه که رزا با همه شون ازدواج کنه
پسر: اما رزا خودش موافقت کرد
با ناباوري ميگم: چـــــــــــي؟
پسر: باور کن... ميتوني از خودش بپرسي؟
-رزا اين پسره چي ميگه
رزا با گريه ميگه: بابا مجبورم کرد و سرشو ميذاره رو شونمو زار زار گريه ميکنه
اشک تو چشام جمع ميشه
برميگردم به سمت پسره و ميگم شنيدين؟... من خودم از اهالي اينجا شنيدم که رزا ميخواست برگرده اما ارباب نذاشت... حالا اين ارباب کيه من خبر ندارم... اما يه چيز رو خوب ميدونم آقا پسر که با شما بي نسبت نيست
پسره برميگرده به سمت ماکان و با ناباوري ميگه: ماکان تو واقعا اين کارو کردي؟
ماکان: من براي پسرعمو و دوست دوران کودکيم هر کار ميکنم
يه پوزخند ميزنمو ميگم: زحمت ميکشي... ظلم کردن به مظلوم کاره خيلي بزرگيه... کمک خواستين حتما خبرم کنيد
با خشم نگام ميکنه و هيچي نميگه... پسره مياد به سمت رزا که رزا خودشو کنار ميکشه... ماهان با يه لحن غمگين ميگه: کيارش فعلا بيخيال شو...
ولي کيارش بي توجه به حرف ماهان با يه قدم خودشو به رزا ميرسونه و محکم بازوهاشو ميگيره که آخ رزا درمياد
کيارش: چي شد رزا؟
-چيز زياد خاصي نيست... کتکش زدن تا راضيش کنن زنت بشه
کيارشبا ناباوري بازوهاي رزا رو ول ميکنه و ميگه: به خدا من عاشقتم... باور کن من از هيچکدوم اين اتفاقا خبر نداشتم
صداقتو از تو چشماش ميخونم... ولي من چيکار ميتونم کنم اگه خواهرم دوستش نداره من نميتونم مجبورش کنم...
ماکان: کيارش چرا اينقدر خودتو کوچيک مي....
کيارش ميپره وسط حرف ماکانو ميگه فقط خفه شو، مگه نگفتم تو اين مورد دخالت نکن، تو اين کارو باهاش کردي
ماکان با يه لحن غمگيني ميگه: کيارش من اين کارو باهاش نکردم... من فقط به پدرش مبلغي پول دادم تا راضيش کنه... با قول مهريه و شيربها... ديگه هيچي
خندم ميگيره... با صداي بلند ميخندم ... همه با تعجب بهم نگاه ميکنند... ماکان با خشم ميگه: چته، ديوونه شدي؟
به زحمت خنده مو قورت ميدمو ميگم: من نه ولي مطمئنم اگه بفهمي چه کلايي سرت رفته حتما تو يکي ديوونه بشي
با خشم ميگه منظورت چيه؟
همه با نگراني به ماکان نگاه ميکنند... دليله اين نگراني رو درک نميکنم...
حتي رزا هم دستمو ميکشه و ميگه:روژان تمومش کن... تو چشماش التماس موج ميزنه
به رزا نگاه ميکنمو ميگم: برو تو ماشين... منم الان ميام
ماهان: من تا ماشين همراهيش ميکنم
با فرياد ميگم: نــــــــــــــه!!
ماهان با ترس يه قدم عقب ميره و ميگه: چي شده.... انتظار نداري که به تو خونوادت اعتماد داشته باشم...
بعد با صدايي آرومتر برميگردم سمت ماکانو ميگم به خونوادتون همه چيزو گفتم... از همونا بشنوين من ترجيح ميدم خواهرمو به بيمارستاني... درمانگاهي جايي برسونم... از سالن و راهرو عبور ميکنيمو به حياط ميرسيم... به رزا کمک ميکنم بشينه تو ماشين... سايه ي يه نفرو کنار ماشين احساس ميکنم... سرمو بر ميگردونمو ماکان رو پشت سرم ميبينم
-بله؟ کاري داشتين
نگاهي به رزا ميندازه... انگار دلش براي رزا به رحم اومده... چون يه لبخند تصنعي ميزنه و ميگه: يه کار کوچيک باهات داشتم ميشه چند دقيقه باهام بياي... يه نگاه به رزا ميندازم که با ترس به ما دو نفر خيره شده... يه آه عميق ميکشمو ميگم: رزايي نترس دو دقيقه صبر کن الان ميام
چشمم ميفته به ماهان و کيارش که تو چشماشون غم موج ميزنه
-رزايي داخل خونه نميرم همين بيرونم
ماکان: رزا باور کن من با خواهرت کاري ندارم... فکر نميکردم خونوادت اين بلا رو سرت بيارن... فقط چند لحظه ميخوام باهاش حرف بزنم
به رزا نگاه ميکنم... انگار از ترسش کم شده... سري تکون ميده و به من ميگه: روژان زود بيا
-باشه گلم
ماکان ميره سمت ماهان و کيارش... منم ميرم به همون سمت
-امرتون؟
با عصبانيت ميگه: منظورت از اون حرفا چي بود؟
از همينجا هم حواسم به رزا هست
-کدوم حرف؟... من خيلي حرفا زدم
ماکان: به من نگاه کن... بدم مياد وقتي دارم با کسي حرف ميزنم حواسش جاي ديگه باشه
-خواهرم برام مهمتره... ترجيح ميدم چشمام به خواهرم باشه... گوشام با جنابعاليه...
يه پوزخندي ميزنه و ميگه: واسه همين تنها فرستاديش
ماهان و کيارش بي حرف به گفت و گوي ما گوش ميکنند
منم متقابلا يه پوزخند تحويلش ميدمو ميگم: تو کاري که بهت مربوط نيست دخالت نکن... مثله اينکه حرفي براي گفتن نداري پس بيخودي وقتمو نگير
بعد با بي تفاوتي از جلوش رد ميشم
هنوز چند قدم ازش دور نشدم که مچ دستم رو ميگيره و ميگه: منظورت از حرفايي که زدي چي بود؟
وقتي ميبينه منظورشو نفهميدم با عصيانيت ميگه: منظورت چي بود که سرم کلاه رفته؟
-آهان...
ماکان با عصبانيت مچ دستمو فشار ميده و ميگه: آهان و کوفت... ميگي يا مجبورت کنم
خندم ميگيره ولي به زور خندمو قورت ميدونمو با شيطنت ميگم: به خدا چوب خشک نيست... دسته...
ماکان: چي؟
-ميگم اون دست صاب مردتو بکش.. دستم شکست...
بعد زير لبي ميگم انگار دزد گرفته... نگام تو نگاه ماهان گره ميخوره... معلومه خندش گرفته ولي نميدونم چرا جرات خنديدن نداره
ماکان: ميگي يا با يه فشار بشکونم
-زحمت نکشين... تا حالا ديگه شکسته... راستي چسب دارين...
ماهان ديگه نميتونه خودشو کنترل کنه و ميزنه زير خنده... يه لبخند محو هم رو لباي کيارش ميشينه... ماکان با عصبانيت دستمو ول ميکنه... صداي خواهرمو ميشنوم داره صدام ميکنه
-ببخشيد يه لحظه
بعد بي توجه به سه نفرشون ميرم سمت رزا
-چي شده گلم؟
رزا: روژان زودتر بيا از اينجا بريم... با اين پسره دهن به دهن نشو خطرناکه
-کي؟؟
رزا: ارباب رو ميگم
-اين ماکانو ميگي...
رزا: اوهوم
-اين کجاش خطرناکه... اين که منو ياد سگ همسايمون ميندازه
رزا: روژان
-مگه دروغ ميگم... از بس پاچه ميگيره... راستي تو يادته اسمه سگه همسايمون چي بود؟؟ ميخوام از اين به بعد به اون اسم صداش کنم
نميدونم چرا هي رزا ابرو بالا ميندازه
-رزا چيزي شده؟
رزا تا ميخواد دهن باز کنه ميگم: به خدا سگ حيوون بي آزاريه... کاريش نداشته باشي گازت نميگيره... به اين هاپو هم بي محلي کني کار جوره
باز ميبينم ابروهاشو ميندازه بالا
-الهي بميرم برات خواهر... اينا چه بلايي سرت آوردن... همه جور مرضي گرفته بودي به جز تيک عصبي که اينم اينا نصيبت کردم
رزا با فرياد ميگه: روژان ميذار........
-هيس حرف نزن... خدايا خواهرم خل و چل شدو رفت... رزايي بيا همين کيارشو بگير... فردا پس فردا تو دستم باد ميکنيا... من مطمئنم اين هاپوهه هنوز گازش نگرفته... براي جلوگيري از خطراته احتمالي آمپول هاري هم بهش ميزنيم... نظرت چيه خواهري؟
رزا که معلومه خندش گرفته ميگه: بهتره به پشتت يه نگاهي بندازي؟
-وقت واسه اين کارا زياده خواهري...
رزا با فرياد ميگه: روژان خفه شو
-چه جوري رزايي؟
رزا: خواهش ميکنم ساکت شو...
-کاره خوبي ميکني خانمي تو خواهش کن منم اگه صلاح دونستم انجام ميدم... بذار يه سر برم ببينم اين هاپو چي ميگه زود ميام نترسيا
رزا با ترس به پشت نگاه ميکنه...همين که برميگردم به يه چيز محکمي برخورد ميکنمو ميخورم زمين
-آخ.... رزا اينجا کي ديوار ساختن که من نفهميدم...
با اين حرف من ماهان و کيارش با صداي بلند ميزنند زير خنده... رزا هم با ترس نگام ميکنه... اما ماکان با عصبانيت ميگه: يک ساعت منو علاف کردي که بياي اينجا چرت و پرت تحويل خواهرت بدي
حالا متوجه ميشم... که اون ديوار کسي نبوده جز ماکان... همونجور که دماغمو ميمالم ميگم: بچه پررو... دماغمو زدي شکوندي... به جاي عذرخواهيته
ماکان با چشماي گرد شده ميگه: تو ملکه خصوصي من واستادي و داري به من توهين ميکني توقع عذرخواهي هم داري چيز ديگه هم ميخواي تعارف نکن؟
- بذار فکر کنم وقتي يادم اومد خبرت ميکنم
مچ دستمو ميگيره و با خودش ميکشه يه گوشه و ميگه عينه بچه آدم ميگي منظورت چي بود يا نه؟
-هوم...نه نميگم...
بعد با مظلوميت ميگم: آخه من فرشته ام چه جوري مثله بچه ي آدم حرف بزنم
ماکان با داد ميگه:روژان
- جونم هاپويي؟
معلومه کلافه شده.. خودمم خسته شدم ميخوام زودتر برم پيشه خواهرم... شروع ميکنم به حرف زدن
-قاسم از لحاظ قانوني نسبتي با رزا نداره... سرتو کلاه گذاشت و لابد ازت کلي پول گرفت
ماکان: چــــــــــــي؟
-چرا داد ميزني کر که نيستم... ميشنوم
ماکان: مگه قاسم پدر رزا نيست
-اوهوم
ماکان: پس مشکل چيه؟
-از همون اول قانونا بچه رو به پدر من واگذار کرد... مسئوليت رزا اصلا با قاسم نيست... پدر و مادرم چند ماه پيش فوت ميشن و ما از طريق دوست بابام ميفهميم پدر و مادر واقعي رزا اين جا هستن...
اشک تو چشام جمع ميشه ولي با اينحال ادامه ميدم: خواهر مظلومم مياد اينجا تا پدر و مادرش رو پيدا کنه... اما اون قاسم لعنتي
ماکان دستشو مياره بالا و ميگه: همه چيز رو فهميدم...
بعد با عصبانيت ميگه به حساب اون احمق هم ميرسم... حالا مسئوليت رزا با کيه؟
-خودش؟
ماکان: مگه تو خواهر بزرگش نيستي؟
-من چه خواهر بزرگش باشم چه نباشم هيچي تغيير نميکنه... مسئوليت زندگي رزا با خودشه...
ماکان با اخم ميگه: کيارش واقعا دوستش داره
-ميدونم
با تعجب نگام ميکنه
-خوب چيه؟؟ اينو هر احمقي از نگاهاي عاشقونه اش به رزا ميفهمه
ماکان: پس چرا نميذاري اين ازدواج سر بگيره
با عصبانيت ميگم: حالت خوبه؟ وقتي خواهرم علاقه اي به پسرعموي جنابعالي نداره چرا من بايد اين اجازه رو بدم... اصلا من کي هستم که بخوام اجازه بدم... اصله کاري رزاست که با کاري که جنابعالي کردي مطمئن باش واسه هميشه از پسرعموت متنفر شده
ماکان با عصبانيت تو چشمام زل ميزنه و ميگه: بهتره اذيتم نکني که بد ميبيني
-من تا همين الانش هم از جنابعالي خوبي نديدم
بعد بي توجه به همه سوار ماشين ميشنمو ماشين رو روشن ميکنم و اونو به حرکت در ميارم
-بهتره يکم استراحت کني... همه چيز تموم شد خواهري
رزا: روژان الان کجا ميريم؟
- به نزديک ترين درمانگاه يا بيمارستان
رزا: من خوبم روژان
-ترجيح ميدم مطمئن بشم... چشماتو ببندو بخواب
لبخندي ميزنه و ميگه: ممنونم ازت... بابت همه چيز ازت ممنونم
هيچي نميگم فقط لبخندي رو لبام ميشينه
يک ماه از اون روزا ميگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر ميشه... اونشب يکسره به سمت تهران اومديم و وقتي رسيديم اولين کاري که کردم خواهرم رو به بيمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاينه گفت يه کوفتگي جزئي بيشتر نيست که اونم زود خوب ميشه... خيالم از بابت خواهرم راحته... خواهرم با اينکه ديگه مشکل خاصي نداره بعضي موقع براي مشاوره پيشه خانم صولتي ميره... مادر رزا هم بعضي موقع راي رزا زنگ ميزنه اوايل فکر ميکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولي بعدها ازش شنيدم تو اون شرايط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگيه خودشه و خودش بايد تصميم بگيره من ه خودم اجازه نميدم تو رابطش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولي من فقط بعضي موقع ميرم شرکت اونم اگه مجبور نباشم نميرم...درس خواهرم دو سالي تموم شده... خواهرم ليسانس مديريت صنايع داره ولي من مهندسي نرم افزار ميخونم ...امسال درس منم تموم ميشه يادش بخير مامان چقدر حرص ميخورد که روژان به کسي برميخوره تو لاي اون کتابو باز کني ولي من هميشه با مسخره بازي حرف رو عوض ميکنم... از اون چه هايي بودم که در کل سال شيطنت ميکردم ولي شب امتحان پرفسور ميشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفي به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پيش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 يکيش هم امروز دارم ميرم امتحان بدم بدجور هم ديرم شده... با صداي رزا به خودم ميام
رزا: روژان باز که تو اينجوري لباس پوشيدي... آخه اين چه وضعه لباس پوشيدنه؟
- مگه لباسم چيه؟ به اين خوشگلي...نازي... باحالي...
رزا: مانتوت خيلي کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گير ميده... جالبش اينجاست که ديگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوييت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد.......
ميپرم وسط حرفشو ميگم: اينقدر غر نزن رزايي... پژمرده ميشي
رزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض ميکنم
-آخ جون... واقعا اسمتو عوض ميکني؟
بالا پايين ميپرمو ميگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوس
رزا: ساکت بچه... سرمو خوردي
يه بوس محکم رو لپش ميزنم که ميگه: برو اونور خيس آبم کردي
-اين بوسه ها لياقت ميخواد... ميدوني چند نفر آرزوي اين بوسه ها رو دارن... آجي تو حالا بايد به خودت افتخار کني که چنين بوسه اي نصيبت شده
رزا با اخم نگام ميکنه و ميگه: يه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشي
-نه آجي خيالت راحت مداد رنگي ندارم که بکشم
رزا سري به نشونه ي تاسف تکون ميده و ميگه: مگه تو ديرت نشده؟
به ساعت نگاه ميکنم...
با داد ميگم: آخ ديرم شد
و همونطور که به سمت در ميدوم ميگم: خداحافظ رزايي
منتظر جواب نميمونم... سريع خودم رو به پارکينگ ميرسونمو... سوار ماشين ميشمو به سمت دانشگاه راه ميفتم...پشت چراغ قرمز واستادم که چشمم ميخوره به يه پسر بچه ده دوازده ساله که بساط کفاشي رو يه گوشه پياده رو پهن کرده... يه مرد بغلش واستاده... داره سرش داد ميزنه...اشک تو چشماي پسر بچه جمع شده... ته دلم يه جوري شد... خيلي ناراحت شدم... با يه تصميم آني ماشينو يه گوشه پارک ميکنم و پياده ميشم... اون مرد همه بساط پسر بچه رو بهم ريخته و رفته... پسره داره با چشماي گريون واکس و فرچه و وسايلايه ديگه کفاشي رو که رو زمين پرت شدن جمع ميکنه... جلوش خم ميشمو با لبخند ميگم: سلام آقا پسر گل
سرسشو بالا مياره و سريع اشکاشو پاک ميکنه و ميگه: سلام خانم، کاري داشتين؟
يه لبخند مهربون بهش ميزنمو ميگم: راستش من توي خونه چند تا کفش دارم که يه خورده خراب شدن، ميخواستم بدونم اگه بيارم ميتوني برام درست کني؟
تو چشماي پسر خوشحالي رو ميبينم با ذوق ميگه: آره خانم... قول ميدم از روز اول هم بهتر بشه
دلم يه جوري ميشه... يه غم غريبي تو دلم ميشينه ولي با ذوق ساختگي ميگم: واقعا؟... خيلي خوشحالم کردي.. نظرت چيه بريم باهم يه ناهاري بخوريم تو امروز باعث شدي يکي از مشکلاتم حل بشه... چند روز بود داشتم فکر ميکردم با کفشام چيکار کنم... فردا همه اون کفشا رو برات ميارم
پسر: خانم من نهارم رو با خودم آوردم... اگه دوست دارين باهاتون شريک ميشم؟
يه بغض بدي گلوم رو گرفته ولي به زور لبخند ميزنمو ميگم: چرا که نه؟... ناهار با تو بستني با من
با خجالت يه قابلمه که کنارش هست رو ميذاره جلوم و سرشو ميندازه پايين... تو قابلمه رو نگاه ميکنم... توي قابلمه سه تا دونه سيب زميني آبپز شده ميبينم...
کوچکترينش رو برميدارمو با ذوق ميگم: آخ جون سيب زميني... من عاشقه سيب زمينيم
پسره با سرعت سرشو مياره بالا و با ذوق ميگه: واقعا؟
-معلومه که واقعا... پس چي؟
بعد با ذوق شوق نمايشي يه گاز به سيب زميني ميزنم و بغضم رو باهاش قورت ميدم... اونم يه سيب زميني برميداره و شروع ميکنه به خوردن
همونجور که کنارش نشستمو سيب زميني ميخورم، ميگم: من روژانم اسمه تو چيه آقا پسر؟
با يه لبخند مهربون ميگه: خانم اسمه من حميده
- من داداش ندارم، داداشه من ميشي؟
حميد: واقعا؟
-اوهوم
حميد: خانم من......
-خانم نه... اگه دوست داشتي آجي روژان صدام کن
سيب زمينيم تموم ميشه... ازش تشکر ميکنم که ميگه: آجي اون يکي رو هم تو بخور من سير شدم
الهي بميرم... چقدر مهربونه... با لبخند ميگم: من سير شدم عزيزم تو بخور که گرسنه نموني
سيب زميني رو برميداره و از وسط نصف ميکني و با خنده ميگه نصف من نصف تو
منم ميخندمو سيب زميني رو ازش ميگيرم و ميخورم... مردمي که از کنارم رد ميشن يه جوري نگام ميکنند ولي براي من مهم نيست... اين آدما هم يکي هستن مثله خودم... همه مون فراموش کرديم که بايد يکم هم هواي هم نوع خودمون رو داشته باشيم... واقعا متاسفم بيشتر از همه براي خودم...وقتي سيب زميني رو تموم ميکنيم بلند ميشم اونم از جاش بلند ميشه
-داداشي حالا نوبتي هم باشه نوبت منه... بايد بريم باهم بستني بخوريم
حميد: ولي آجي من که نميتونم وسايلامو جمع کنم...
-هوممممم، خوب تو اينجا بمون من زودي برميگردم
منتظر جوابش نميشم... سريع به سمت ماشينم ميرم که ميبينم جريمه شدم... پارک ممنوع بود...بيخيال جريمه ماشينو روشنش ميکنم... ميرم يه خورده بستني سنتي ميخرمو برميگردم... دوباره ماشينو همونجا پارک ميکنم... همينطور که دارم ميرم به طرفش با خودم فکر ميکنم چه جوري ميتونم بهش کمک کنم که غرورش جريحه دار نشه... بهش ميرسم... سنگيني نگاه منو احساس ميکنه... سرشو بلند ميکنه تا منو ميبينه با لبخند ميگه: اومدي آجي... فکر کردم رفتي
با خنده بستني رو بهش نشون ميدمو ميگم: رفتم بستني بخرم
همونجور که بستني ميخوريم باهاش حرف ميزنم
-حميد چند تا خواهر و برادر داري؟
حميد: يه خواهر 6 ساله دارم
-بابات چيکار ميکنه؟
غمي تو چشماش ميشينه و با بغض ميگه: کارگر يه ساختمون بود که از داربست افتاد پايين و مرد
خيلي ناراحت ميشم و سعي ميکنم دلداريش بدم: ولي من مطمئنم پدرت هميشه ي هميشه بهت افتخار ميکنه
چشماش برقي ميزنه و ميگه: آجي روژان راست ميگي؟
-معلومه که راست ميگم.. تو الان به عنوان مرد خونه بيرون کار ميکني و من مطمئنم اگه بابات زنده بود بهت افتخار ميکرد... راستي گلم مامانت چيکار ميکنه؟
با ناراحتي ميگه:تو خونه هاي مردم کار ميکنه
سعي ميکنم ذهنشو از خونوادش دور کنم
- چند سالته داداشي؟
حميد: چهارده سالمه
دهنم از تعجب باز ميمونه
-اصلا به قيافت نميخوره
شونه اي بالا ميندازه و هيچي نميگه
-درس هم ميخوني؟
حميد: نه خانم، تا اول راهنمايي خوندم بعد گذاشتم کنار
يکم ديگه پيشش ميشينمو از زندگيش ميپرسم ولي ديگه داره ديرم ميشه... از رو زمين بلند ميشمو ميگم:داداشي من الان بايد برم... ولي فردا کفشا رو برات ميارم... همينجا هستي ديگه؟
حميد: آره آجي روژان
-مواظبه خودت باش داداشي، فعلا خداحافظ
حميد: خداحافظ
به طرف ماشينم ميرم اينبار از برگه جريمه خبري نيست... ماشينو روشن ميکنمو با سرعت از اونجا دور ميشم... عجيب دلم گرفته... دوست دارم کمکش کنم ولي نميدونم چه جوري... اشکام کم کم صورتمو خيس ميکنند... ماشينو يه گوشه پارک ميکنمو تا ميتونم گريه ميکنم... واقعا دليلش چيه؟ من اونقدر پول دارم که نميدونم باهاش چيکار کنم ولي يه پسر بچه از زور نداري مجبوره قيد درسشو بزنه و بياد تو پياده رو بشينه و کفاشي کنه... از خودم حالم بهم ميخوره... از مني که يه شبم سرمو گرسنه نذاشتم رو زمين... اما اين پسر با همه گرسنگيش سيب زمينيشو با من تقسيم کرد و حتي معلوم نيست امشب چيزي براي خوردن داشته باشه يا نه... من تصميمم رو گرفتم ميخوام به خودشو خونوادش کمک کنم... شايد چنين خونواده هاييي تو اين شهر زياد باشن... شايد من خيليهلشونو نشناسم... ولي حالا که با حميد آشنا شدم ميخوام همه سعيمو کنم...ماشينو روشن ميکنمو به سمت خونه حرکت ميکنم... استاد صد در صد تا حالا رفته... بيخيال امتحان... معرفي به استاده ديگه امروز نشد يه روز ديگه امتحان ميدم... همينجور که دارم به سمته خونه ميرم با خودم فکر ميکنم چه جوري ميشه به حميد و خونوادش کمک کنم که غرورشون جريحه دار نشه
به خونه که ميرسم ماشينه رزا رو توي پارکينگ ميبينم... پس رزا هم از شرکت اومده... با اينکه زياد اهل آرايش نيستم ولي هميشه مختصر وسايل آرايشي تو کيفم پيدا ميشه... يه کوچولو آرايش ميکنم تا بتونم پف چشمامو بپوشونم... دوست ندارم روژانو ناراحت کنم...بعد از اينکه کارم تموم شد از ماشين پياده ميشم و همه ي سعيمو ميکنم که شاد به نظر برسم... در خونه رو باز ميکنم و ميگم: رزايي من اومدم... کجايي دختر... اين همه منو تحويل نگير شرمنده ميشمااااا...
رزا با صداي گرفته اي ميگه: روژان بيا اتاقم کارت دارم
دلم هري ميريزه پايين... اين چرا صداش اينجوريه... با قدمايه بلند خودمو به اتاق رزا ميرسونم و با چشماي گريون رزا روبرو ميشم
با لحن جدي ميگم: رزا چي شده؟
رزا با هق هق گريه ميگه: مامانم
با نگراني ميگم: مامانت چي؟
رزا: مامانم حالش بده... سوسن برام زنگ زدو گفت حال مامانم بده... گفت خودمو برسونم
-اين که ناراحتي نداره... خوب تا فردا آماده ميشي ديگه
رزا: آخه من ميترسم
-رو تخت کنارش ميشينمو ميگم: از چي ميترسي گلم؟
رزا: از بابام
-نکنه فکر کردي ميذارم تنها بري؟
يه لبخند ميشينه رو لبهاشو ميگه: يعني تو باهام مياي؟
با تعجب بهش نگاه ميکنمو ميگم: رزا تو حالت خوبه؟ من که اون دفعه هم ميخواستم بيام خودت نذاشتي... معلومه که ميام... وسايلاتو جمع کن فردا ظهر حرکت ميکنيم... يه هفته هم اونجا ميمونيم تا تو خيالت راحت بشه
رزا محکم بغلم ميکنه و ميگه: مرسي روژان... مرسي
به چشماي خوشگل عسليش نگاه ميکنم... خواهره من تو زيبايي حرف اول رو ميزنه... واقعا خوشگله... ولي من يه چهره معمولي دارم اين حرفه خودمه به حرفه بقيه کاري ندارم... ايکاش خواهرم يکم شهامتش رو بيشتر ميکرد اونجوري ديگه يه دختر خاص ميشه... بايد يه فکري هم براي خواهرم بکنم... اگه يه روز يه بلايي سر من بياد خواهرم تنها تو اين جامعه مبخواد چيکار کنه... واقعا نگرانش هستم... با صداي رزا به خودم ميام
رزا: فردا ساعت چند حرکت ميکنيم؟
-ساعته 12 از همينجا حرکت ميکنيم
رزا: دير نيست؟
-آخه با يکي قرار دارم
رزا: مسئله اي نيست... فقط زود بيا که بريم
-خيالت راحت... پس من برم وسايلامو جمع کنم.... فردا خيلي کار دارم
رزا: باشه... راستي روژان؟
من که داشتم از اتاقش خارج ميشدم برميگردم سمتشو ميگم: جونم؟
رزا: امتحانتو چطور دادي؟
- امروز يه کاري برام پيش اومد نشد دانشگاه برم
رزا: فردا صبح اگه استادتون هست برو امتحانتو بده
باشه اي ميگمو از اتاق ميام بيرون... فکرم ميره سمت حميد... حالا کفش از کجا بيارم... تا کفشام يه خورده خراب ميشدن مينداختمشون دور... يه پوزخند به خودم ميزنمو با خودم ميگم: حالا چيکار کنم؟
ياد رزا ميفتم... برميگردم سمت اتاقشو ميگم رزايي؟
رزا: چي شد؟ مگه قرار نبود چمدونتو ببندي؟
-آره... الان ميبندم... فقط يه سوال... اون کفشايي که ديگه نميخواستي چيکار کردي؟
رزا: همون ده دوازده جفت رو ميگي ديگه؟
روژان: آره... آره
رزا: هيچي گذاشتم تو کمدم... ميخوام بندازمشون... رنگ و روي همه رفته...
-ميشه من بردارم
رزا با تعجب نگام ميکنه و ميگه: حالت خوبه روژان؟
-با بي حوصلگي ميگم تو که ميخواي بندازي خوب اونا رو بده به من
با تعجب ميگه: همه رو ريختم تو يه پلاستيک... گوشه ي کمده... برو بردار
با خوشحالي پلاستيک رو برميدارمو ميبرم اتاقم... رزا يه جور نگام ميکنه انگار آدم فضايي ديده... البته حق داره از من اين کارا بعيده... ما اين همه اسراف ميکنيم... اونوقت بعضي اوقات يه بچه با کفشي که هزار تا سوراخ داره ميره مدرسه... چقدر دير فهميدم... با تاسف سري براي خودمو آدماي امثال خودم تکون ميدمو ميرم توي اتاقم... چمدونمو ميبندمو ميذارم يه گوشه، تا فردا معطل نشم...روزي تخت خوابم دراز ميکشمو اينقدر در مورد رزا و حميد و مادر رزا و امتحان و.... فکر ميکنم به خواب ميرم
چشامو باز ميکنم.... همه جا تاريکه... کورماکورمال ميرم سمت کليده برق... پيداش ميکنم و برق اتاقمو روشن ميکنم
زير لب ميگم: آخيش... چقدر تاريک بود
به ساعت نگاه ميکنم ده شبه... خيلي خوابيدم... ميرم بيرون ميبينم رزا داره يکي از سريالهاي تلويزيون رو نگاه ميکنه... تا منو ميبينه ميگه: بيدار شدي؟
-آره... خيلي وقته خوابيده بودم... چرا بيدارم نکردي؟
رزا: ديدم خسته اي دلم نيومد
-مرسي گلم
به سمت آشپزخونه ميرم و دو تا شربت آب پرتغال درست ميکنم... ميام بغل رزا ميشينمو يه شربتو به دستش ميدم... شربتو ازم ميگيره و ميگه: فردا با کي قرار داري؟
-يکي از دوستاي جديدمه، تو نميشناسي
سري تکون ميده و هيچي نميگه
-رزا فردا با ماشينه تو بريم يا با ماشين من؟
رزا: خودت ماشين بيار... من حوصله ي رانندگي ندارم... راستي امروز چي شد که براي امتحان نرفتي؟
-براي همين دوستم مشکلي پيش اومده بود... منم تا کارشو راه بندازم ديرم شد
رزا: اشتباه کردي ايکاش کارشو ميسپردي به يه نفر خودت ميرفتي
-بيخيال... هنوز براي امتحان وقت دارم
رزا: هميشه همينطور بودي... درس رو ميذاري آخر از همه چيز
-تو هم زيادي واسه درس و کار حرص و جوش ميخوري
رزا: مثله تو بيخيال باشم خوبه؟
-چه فرقي بين من و تو هست... آخرسر هر دومون يه مدرک ليسانس ميگيريم ديگه
رزا همونطور که داره از جاش بلند ميشه ميگه: ديوونه اي ديگه... ديوونه... من هر چي ميگم آخرسر حرفه خودت رو ميزني
اين حرفا رو بيخيال... بگو شام چي داريم رزايي؟
رزا با عصبانيت ميگه: کوفت... درد... زهرمار... ميخوري؟
با خنده ميگم: واي رزا... چرا اين همه تدارکات ديدي... خوبه فقط دو نفريم؟ اسرافه خواهر من... اسرافه... گناه داره.. خدا خوشش نمياد اين همه بريز و بپاش کني
رزا که خندش گرفته ميگه: امان از دست تو که بشو آدم نيستي
بعد از شام رزا ميره بخوابه... منم ميرم لاي کتابو باز ميکنم با اينکه ديروز خوندم دوباره يه نگاهي بهش ميندازم... دلم ميخواد فردا امتحانم رو بدم فقط شانس بيارم استاده دانشگاه باشه... ميخوام با خياله راحت يه هفته رو با رزا بگذرونم... يکم درس ميخونمو بعد ميخوابم
صبح با تکوناي دست رزا از خواب بيدار ميشم
رزا: روژان بيدار شو... مثله ديروز ديرت ميشه ها
-يه کوچولو ديگه بخوابم بعد بيدار ميشم
بعد از تموم شدن حرفم پتو رو ميکشم رو صورتم... رزا با حرص پتو رو از رو صورتم ميکشه پايينو و ميگه:روژان بهتره خودت ببا زبون خوش بيدار بشي... روژان کاري نکن با آب يخ از خواب بيدارت کنم... خودت مثله بچه ي آدم بيدار شو
ميدونم اين کارو ميکنه... چند بار که ديدم با روشهاي عادي از خواب بيدار نميشم... اين بلا رو سرم آورد... به زحمت تو رختخواب ميشينم.. همونجور که سرمو ميخارونم... يه خميازه هم ميکشم
رزا که از رفتاراي من خندش گرفته ميگه: يه بار زحمت نکشي يه صبحونه آماده کني؟...
- خيالت راحت مطمئن باش نميکشم
رزا با يه لحن خنده دار ميگه: سر نهار و شام که هيچ اميدي بهت نيست... لااقل يه صبحونه درست کردن رو ياد بگير... تا وقتي ازدواج کردي شوهرت دو روزه طلاقت نده
-صبحونه درست کردن که يادگيري نميخواد... يه آب پرتقال و نون و پنير بذار رو ميز، صبحونه آماده ميشه ديگه... بعدش هم کو شوهر؟ تو پيدا کن بعد در مورد طلاق و طلاق کشي برام سخنراني کن
رزا: پيدا که ميشه... ولي وقتي پاشو ميذاره تو اين خونه فراري ميشه
-پس خودت هم فهميدي؟
رزا با تعجب ميگه: چي رو؟
-اينکه خواستگاره تا مياد خواستگاري ... با ديدن تو نظرش عوض ميشه... آخه کدوم شوهري ميتونه يه خواهر زن غرغرو رو تحمل کنه... آجي رفتارت رو عوض کن... يه خورده مهربونتر باش... اگه اينجوري ادامه بدي نه کسي تو رو ميگيره نه ميذاري کسي منه بدبخت رو بگيره
رزا: چرا باز چرت و پرت ميگي... با اون بلاهايي که تو سر اون خواستگاره آوردي... مامان و بابا مجبور ميشدن پشت تلفن خواستگارا رو رد کنن
خندم ميگيره... حق با رزاهه... يه بار بابا ميخواست مجبورم کنه که يکي از پسرايه دوستش رو ببينم منم چنان بلايي سر پسره آوردم که بابا تا يه هفته باهام حرف نزد...
- اي بابا... پس چرا زودتر نگفتي... من فقط از اون پسره خوشم نيومده بود... اگه ميدونستم مرده ديگه اي هست قبول ميکردم
رزا با ذوق ميشينه رو تختو ميگه: راست ميگي؟
با مظلوميت ميگم: اوهوم
رزا: پس چرا از اون پسره خوشت نيومده بود
-آخه باباش کچل بود؟
رزا با داد ميگه: چه ربطي داره
با يه لحن فيلسوفانه ميگم: اي بابا... اگه باباش کچل باشه در آينده اي نه چندان دور خودش هم کچل ميشه... بعدها ممکنه من پسر دار بشم... فکرشو کن پسرمم وقتي سنه باباش برسه کچل ميشه
بعد با اخم ميگم: من شوهر و بچه ي کچل نميخوامممم
بعد با ناله ادامه ميدم: هي ... هي ... آجي آخه چرا بهم نگفتين بازم خواستگار دارم...ديدي بي شوهر موندم... حالا رو دستت باد ميکنم
رزا: چي ميگي واسه خودت... نصفي از خواستگارا منتظر يه اشاره از طرف تو هستن... همه پشت در صف ميکشن برات
-آجي فکر کنم اينجا رو با نونوايي اشتباه گرفتن
رزا عصبي ميشه و ميگه: منو بگو که حرفتو باور کردم
-آجي مگه قرار بود باور نکني؟
رزا: حرف زدن با تو فايده نداره
-اگه ميدوني پس چرا حرف ميزني
رزا با عصبانيت ميره طرف درو ميگه... زودتر بيا صبحونتو کوفت کن تا بازم ديرت نشده
همونطور زير لب غرغر ميکنه: منو بگو يک ساعته اينجا نشستم دارم به چرندياتش گوش ميدم
بعد هم از اتاق ميره بيرونو محکم درو ميبنده... خندم ميگيره... انگار نه انگار که من دختر اين خانواده ام... اصلا معلوم نيست من به کي رفتم... همه رفتاراي رزا به مامان رفته... مامان هم هميشه از دست من حرص ميخورد...با باده اون روزا اشک تو چشام جمع ميشه... چقدر دلتنگ پدر و مادرم هستم... آهي ميکشمو ميرم دست و صورتمو ميشورم... بعد از صبحونه سريع از رزا خداحافظي ميکنمو پلاستيک کفشا رو برميدارم... به سمت ماشين ميرم... پلاستيک رو ميذارم تو ماشين و با سرعت به سمت دانشگاه حرکت ميکنم... خدا رو شکر وقتي به دانشگاه ميرسم به لباسام گير نميدن... از شانس خوبم استاد هم تو دانشگاه بود ازم امتحان ميگيره و همون موقع هم نمره رو بهم ميده... اين يکي رو 18 شدم... يه نگاه به ساعتم ميکنمو سريع خودم رو به ماشين ميرسونم تو مسير راه دو تا ساندويچ همبرگر ميگيرم و به سمت مسير ديروزي حرکت ميکنم.... حميد رو از دور ميبينم... جاي پارک پيدا نميکنم... باز هم پارک ممنوع پارک ميکنمو از ماشين پيدا ميشم و کفشا رو برميدارم... حميد تا منو ميبينه از رو زمين بلند ميشه و ميگه: بالاخره اومدي آجي... داشتم نگرانت ميشدم
از اين همه محبتش شگفت زده ميشم... واقعا برام جاي تعجب داره با اين که فقط يه روز باهاش بودم اينقدر برام مايه ميذاره
با شوق ميگم: سلام... نگراني واسه چي... رفتم ساندويچ گرفتم تا نهارو باهم بخوريم
حميد ميخنده و ميگه: اونقدر از ديدنت خوشحال شدم که يادم رفت سلام کنم... سلام... ساندويچ براي چي؟... من که ناهار آوردم... چون ميدونستم سيب زميني دوست داري به مامانم گفت چند تا بيشتر برام بذاره
ديگه نميتونم جلوي خودم رو گيرم: اشک تو چشام جمع ميشه
حميد با نگراني ميگه: آجي چيزي شده؟ از حرف من ناراحت شدي؟
-نه عزيزم... از اين همه مهربوني تو در تعجبم...
سريع اشکامو پاک مبکنمو ميگم: راستي کفشا رو آوردم
پلاستيک رو از دستم ميگيره و نگاهي به کفشا ميندازه
حميد: دو روزه تمومش ميکنم
-عجله نکن گلم، من يه هفته نيستم... هفته ي ديگه ميام ازت ميگيرم
سري تکون ميده و سيب زميني ها رو ميده دستم
با ذوق و شوق دو تا سيب زميني پوست ميکنم... يکي واسه خودم... يکي واسه حميد... وقتي سيب زميني تموم ميشه ساندويچا رو ميدم به حميدو ميگم: حميد اينا رو بگير... من ديگه سير شدم... سهم منو بده به خواهرت
حميد: آجي بذار بعدا بخور
-نه داداشي مطمئنم تا شب گرسنه نميشم... زياد بمونه ممکنه خراب بشه
حميد سري تکون ميده و مشغول جمع کردن وسايلاش ميشه
-جايي ميخواي بري؟
حميد: آره امروز بايد زودتر برم خونه.... خواهرم يه خورده سرماخورده، مامان هم خونه نيست
-من ميرسونمت
حميد: آجي مزاحمت نميشم... راهم دوره
-بازوشو ميگيرمو با خودم به سمت ماشين ميبرم و ميگم: مزاحم چيه... دو روزه بهم غذاي مورد علاقمو ميدي بايد يه جور جبران کنم يا نه؟
ميخنده... منم ميخندم... کنار ماشين که ميرسيم در جلو رو براش باز ميکنم تا بشينه وسايلاش رو هم ميذارم تو صندوق عقب... خدا رو شکر امروز روز شانس منه... هم درسمو پاس کردم... هم اينکه جريمه نشدم...
-خوب آقا حميد آدرس بگو تا راننده ي شخصي ت تو رو برسونه
لبخند ميزنه و آدرس رو ميگه
آدرس رو خوب بلد نيستم... خودش راهنماييم ميکنه... مسيرش خيلي طولانيه...
-حميد اين همه راه رو چه جوري مياي
حميد: بيشترش رو با اتوبوس... يه خورده هم پياده
دلم ميگيره ديگهچيزي نميگم... بالاخره رسيديم... باهاش پياده ميشم و کمکش ميکنم وسايلا رو تا جلوي خونشون ببره
-خوب داداشي من ديگه ميرم... مواظبه خودت باش
سري تکون ميده و ميگه تو هم مواظبه خودت باش... خداحافظ آجي
با لبخند سري تکون ميدمو ميگم خداحافظ
به اين فکر ميکنم که بعد از اينکه برگشتم بايد يه فکري براي حميد کنم... به اطراف نگاهي ميندازم... محله ي کثيفيه... چشمم ميخوره به چند تا پسره ي علاف کهبه ديوار تکيه دادنو با نيشخندنگام ميکنند... با اخم نگامو ازشون ميگيرم... عينک آفتابي رو از روي موهام برميدارمو به چشمم ميزنم و به سمت ماشينم حرکت ميکنم...
سوار ماشين ميشم و ماشينو روشن ميکنم... چشمم به گوشيم ميخوره... صفحه اش روشن و خاموش ميشه... نگاهي به صفحه گوشيم ميندازم... رزاهه... جواب ميدم: بله خانمي؟
رزا: روژان کجايي؟ دير شد
با تعجب ميگم: مگه ساعت چنده؟
رزا: خسته نباشي... منو اينجا کاشتي... زير علف سبز شد... تازه ميگي ساعت چنده... ساعت چهاره
با داد ميگم: چـــــــــــــي؟
رزا: باز بگو الکي غر ميزني
-رزايي بخشيد الان خودمو ميرسونم
رزا: زود بيا
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم.... ماشينو به حرکت در ميارمو به سمت خونه ميرونم... همين که جلوي خونه ميرسم.. ميبينم رزا چمدون من و خودش رو پايين آورده خودش هم اونجا واستاده... تا منو ميبينه يه اخم ميکنه و بي حرف مياد طرف ماشين... درو باز ميکنه و مياد ميشينه
رزا: برو چمدونا رو بردار...
- چشم خانم... شما فقط دستور بدين... الساعه اطاعت ميشه
رزا: زبون نريز دير شد
سريع ميرم چمدونا رو برميدارمو ميذارم تو صندوق عقب... ميام ماشينو روشن ميکنم و به سمت زادگاه خواهرم پرواز ميکنم
رزا: آرومتر... نميخوام که بميرم... امتحانتو چيکار کردي؟
سرعت ماشينو کم ميکنمو ميگم: قبول شدم
رزا: پس ديگه کارات همه چيز تموم شد... فقط مونده مدرک
سري به نشونه ي تائيد تکون ميدم و ميگم: رزايي نهار خوردي؟
رزا:آره... خودت چيزي خوردي؟
-اوهوم
رزا: تا حالا کجا بودي؟
-رفته بودم پيشه دوستم... راهش دور بو....
ميپره وسط حرفمو ميگه: لابد باز حس انسان دوستيت گل کردو دوستت رو رسوندي؟
-اگه تو به جاي بودي نميرسوندي؟
رزا: اولا چون به خواهرم قول داده بودم ازش عذرخواهي ميکردم و ميگفتم نميتونم برسونمش... دوما اگه ميخواستم برسونمش لااقل به خواهر بدبختم يه ندايي ميدادم... يه زنگي ميزدم... چرا هر چي زنگ زدم جواب ندادي؟
-آخ يادم رفت از سايلنت درش بيارم... داشتم ميرفتم امتحان بدم گوشي رو گذاشتم رو سايلنت
سري به عنوان تاسف برام تکون داد و هيچي نگفت... ميدونم ناراحتش کردم... پس بايد از دلش در بيارم
-آجي؟؟
رزا: هوم
-ببخشيد
رزا: مهم نيست
-آجي اين جوري نه ديگه... درست و حسابي ببخش... به خدا اصلا متوجه ي گذرزمان نشدم و گرنه يه ماشين براش ميگرفتم... حالا درست و حسابي منو ببخش
رزا: اونوقت درست و حساي چه جوريه؟
-يعني اول لبخند بزني... بعد بگي مسئله اي نيست گلم چون دختر خيلي خوبي هستي ميبخشمت... بعد هم بابت بداخلاقي و رفتار خشنت عذرخواهي کني... چون واسه ي مني که هنوز خانم کوچولو هستم اين رفتارهاي خشن خطرناکه... تو روحيم تاثير منفي ميذاره
رزا با خنده ميگه : نه... خوشم مياد که آخر هم يه چيزي بدهکار شدم
با خنده ي رزا خيالم راحت ميشه... بيشتر مسير با شوخي و خنده ميگذره.... بعد هم رزا خستگي رو بهونه ميکنه و ميخوابه... خودم هم خسته شدم ولي به خاطر رزا دارم يکسره ميرونم... يه آهنگ ميذارمو صدا رو کم ميکنم تا رزا از خواب نپره...
دلم گرفت از اين روزا
از اين روزاي بي نشون
از اين همه در به دري
از گردش چرخ زمون
دلم گرفت از آدما
از آدماي مهربون
از اين مترسکاي پست
از هم دلاي هم زبون
تو هم که بيصدا شدي
آهاي خداي آسمون
آهاي خداي عاشقا
تويي فقط دلخوشيمون
آره دلم خيلي پره
از غماي رنگاوارنگ
از جمله ي دوست دارم
دروغاي خيلي قشنگ
دلم گرفت از اين روزا
از آدماي مهربون
از تو که با ما نبودي
از اون خداي آسمون
عجب آهنگي بود.... عجيب به دلم نشست... ديگه واقعا نميتونم رانندگي کنم رزا رو صدا ميزنم
-رزا... رزا
رزا چشماشو باز ميکنه و نگاهي به من ميندازه و ميگه: رسيديم؟
-نه... ديگه نميتونم... بقيه راه با تو
رزا:باشه پياده شو....
وقتي جاهامون رو عوض ميکنيم... رزا ميگه: اگه عجله نداشتم مثله دفعه پيش با اتوبوس ميومدم
-نه اونجوري خيلي سخته... من با ماشين خودمون راحت ترم
رزا: ولي قبول کن اونجوري ميتوني کل مسير رو با خيال راحت استراحت کني
-آره خوب... اينم هست... ولي باز من ماشين خودمون رو ترجيح ميدم...
رزا: يکم بخواب... عينه اين آدماي معتاد خماري
-آخ رزا... دارم ميميرم... اگه خسته شدي بيدارم کن
رزا: ديگه چيزي نمونده... بقيه رو خودم ميرونم
سري تکون ميدم و چشامو ميبندم... خيلي زود به خواب ميرم
با تکونهاي دستي بيدار ميشم...
با خواب آلودگي ميگم: چي شده رزا، رسيديم؟
رزا: بيدار شو... بقيه ي راه ماشين رو نيست
-اه... لعنتي... خيلي خسته ام... پس زودتر راه بيفت
رزا: چمدونا چي؟
-بذار فردا ميايم... برميداريم... الان فقط زودتر بريم خونه تون
رزا: باشه... پس راه بيفت
از ماشين پياده ميشم... رزا هم از ماشين پياده ميشه... بيست دقيقه ي بعد جلوي در خونه اشون هستيم... رزا در ميزنه.... صداي يه مرد رو ميشنويم
-اين ديگه کيه؟
رزا: يکي از برادرامه
در باز ميشه و يه پسر حدودا بيست و نه ساله جلوي در ظاهر ميشه... تا چشمش به رزا ميفته ميگه: تو اينجا چه غلطي ميکني؟ بعد اون آبروريزي با چه رويي برگشتي؟... گورتو از اينجا گم کن
-ما با حرفه شما نيومديم که بخوايم با حرفه شما برگرديم
تازه متوجه من ميشه ميخواد چيزي بگه که من دست رزا رو ميگيرم و پسره رو هل ميدم عقب و وارد ميشم... رزا رو هم با خودم ميکشم
پسر:خانم کجا؟؟ همينجوري سرتو انداختي پايين ميري تو خونه ي مردم...
بي توجه به حرفهاي پسر ميريم داخل خونه.... يه خونه کاملا فقيرونه... وسايلاي خونه همه رنگ و رو رفته هستن... حياطش هم خيلي درب و داغونه
همونجور که دارم اطراف رو ديد ميزنم با داد و فرياد قاسم به خودم ميام
قاسم: شماها اينجا چه غلطي ميکنيد... سلمان... سلمان... اين دو تا رو از خونه پرت کن بيرون
-يعني ميخواي بگي سلمان از محافظاي اربابتون هم قويتره؟
همونجور که داشتم حرف ميزدم چشمم ميخوره به سر و صورت زخمي قاسم... دهنم باز ميمونه... ولي زودي به خودم ميام... سه تا پسر ويه مرد و زن ميانسال و يه دختر تو ايوون نشستن... برادر رزا که حالا فهميدم اسمش سلمانه مياد به طرفمون و دست منو ميگيره که به شدت دستشو کنار ميزنم....
برميگردم طرف قاسمو با خونسردي ميگم: ببين آقاي کوهدل بابت کتکهايي که به رزا زدي ازت شکايت نکردم... کاري نکن که از کارم پشيمون بشم...
با پوزخند ادامه ميدم: پولي که از فروختن دوباره ي دخترت نصيبت نشد، کاري نکن يه پولي هم از دست بدي
قاسم با عصبانيت نگام ميکنه و ميگه: چرا اينجا اومدين؟
-رزا ميخواد مادرش رو ببينه
قاسم: تا ديروز که ما پدر و مادرش نبوديم
-هنوز هم ميگم شما پدرش نيستين... اما رزا اون زن رو به مادري قبول داره
قاسم با عصبانيت به سوسن اشاره اي ميکنه: ببرش پيش ثريا
ثريا اسمه مادر رزاست... من رو ايوون ميشينمو رزا هم به ديدن مادرش ميره
زن ميانسال با پوزخند ميگه: رزا اومده مادرشو ببينه تو اينجا چي ميخواي؟
منم متقابلا بهش پوزخند ميزنمو ميگم: من چيزي نميخوام... فقط اومدم مراقبه خواهرم باشم.. اينجا آدماي حيوون صفت زياد پيدا ميشه.... يکيش همين آقا
و به قاسم اشاره ميکنم
زن با عصبانيت ميگه: تو خونه ي برادرم نشستي و بهش توهين ميکني؟
-من که يادم نمياد توهيني کرده باشم... من فقط و فقط حقيقتو گفتم... اين مرد اگه آدم بود هيچوقت بچه اشو نميفروخت... حالا ميگيم اون موقع يه نوزاد يه روزه رو فروختي بعد سالها که اومد به ديدنت بايد با جون و دل ازش پذيرايي ميکردي ولي آقا اومده کسي رو که از قبل فروخته دوباره ميفروشه
قاسم: من پول اضافه ندارم که يه نون خور اضافه کنم
-اگه چشماتو باز ميکردي ميفهميدي که رزا براي پول نيومده بود براي محبت اومده بود اون خودش الان اونقدر مال و اموال داره که بتونه همه ي اين روستا رو بخره
همه شون با ناباوري بهم خيره شدن
قاسم: چرا چرت و پرت ميگي؟
-چيه حالا که حرف حقيقتو گفتم شد چرت و پرت.. ولي بذار يه چيزي رو از همين الان بهت بگم... روي رزا هيچ حسابي چه از لحاظ مادي چه از لحاظ معنوي باز نکن... که بدجور بد ميبيني
هيچ کس ديگه هيچي نگفت... رزا سمت من ميادو ميگه: روژان حال مامانم خيلي بده... بهتره بريم دنبال دکتر
-مگه قبلا دکتر بالاي سرش نياوردين
سوسن: قراره يه هفته ديگه برامون يه دکتر از شهر بفرستن
-يعني چي؟... تا اون موقع که اين زن تلف ميشه
سوسن: آخه ديگه اين طرفا کسي نيست...
زن: با يه هفته تو رختخواب موندن کسي نمرده
-برام جاي سواله اگه خودت هم تو رختخواب بودي همين حرف ميزدي؟
بعد برميگردم سمت سوسن و ميگم: يعني واقعا بايد يه هفته صبر کنيم... خوب با ماشين ميرسونيمش به نزديکترين درمانگاه
سلمان با ناراحتي ميگه: نميتونيم حرکتش بديم... خيلي درد ميکشه
-آخه مگه چي شده
رزا با پوزخند ميگه: مثله اينکه کتک خورده... فکر کنم يکي از دنده هاش شکسته
-چـــــــــــي؟
با خشم برميگردم سمت قاسم که چيزي بگم که سوسن ميگه: يه نفر هست که پزشکي خونده اما.....
ديگه ادامه حرفشو نميشنوم با خوشحالي ميگم: خوب آدرس بده؟
سوسن: آخه قبول نميکنه بياد
با تعجب ميگم آخه چرا: آخه برادر کوچيکه ي اربابه...
رزا با تعجب ميگه: ماهان رو ميگي؟
سوسن سري تکون ميده... من ديگه هيچي نميشنوم... دست رزا رو ميگيرمو با خودم ميکشم
رزا: روژان چيکار ميکني؟
-ميرم که پسره رو بيارم
رزا هم سري تکون ميده و با من هم قدم ميشه... با قدمهاي بلند از جلوي چشمهاي بهت زده ي ديگران عبور ميکنيم
تو ماشين نشستمو با سرعت ميرونم
رزا: سوسن بهم گفت وقتي قاسم ميفهمه که مادر باهام در تماسه اين بلا رو سرش مياره
-لعنتي... آدمايي که تو خونتون بودن رو ميشناختي؟
رزا: اون زن ميانسال عمه زري بود و اون مردي هم که کنارش نشسته بود شوهرش بود... دو تا پسراش هم کنار اون يکي برادرم نشسته بودن....
-بقيه داداشات کجان؟
رزا: ازدواج کردن... راستي ميدوني چرا سر و صورت قاسم زخم و زيلي بود؟
با کنجکاوي ميگم: نه...چرا؟
رزا: کاره ارباب بود.. همه پولايي که از ارباب گرفت تو قمار باخت... مثله اينکه ارباب اول يه گوش مالي حسابي به خاطر دروغاش بهش ميده و بعد پولشو ميخواد ولي وقتي ميبينه از پولاش خبري نيست... قاسم رو از کار اخراج ميکنه
-يعني چي؟ مگه قاسم واسه ارباب کار ميکرد؟
رزا سري به نشونه ي تائيد تکون ميده و ميگه: اکثر مردم اينجا واسه ارباب کار ميکنند
-حالا چيکار ميکنند؟
رزا: خودم هم نميدونم
اونقدر حرف زديم که خودمون هم متوجه نشديم کي رسيديم... تا رزا چشمش به ويلا ميفته ميگه: هر وقت اين ويلا رو ميبينم ياد اون روزا ميفتم...
-رزايي گذشته رو فراموش کن... همه چيز تموم شده گلم
رزا: همه سعيمو ميکنم روژان.. خيلي خوشحالم که تو رو دارم
-منم گلم... حالا تا اينجا اومديم... بهم بگو چه جوري داداشه اون هاپو رو بيارم بيرون
رزا: روژان اين چه طرزه حرف زدنه.. يکم خانمانه رفتار کن
-تو که از خودموني... پس مسئله اي نيست
رزا با اخم ميگه:روژان
-تو بشين تو ماشين، من ببينم چه خاکي بايد تو سرم بريزم
ميرم يه بار زنگ ميزنم... خبري نميشه... دوباره زنگ ميزنم که صداي آشناي پيرمرد رو ميشنوم
پيرمرد:اومدم
در باز ميشه تا منو ميبينه ميگه: دختر بازم تو؟
با خنده ميگم: ممنونم از مهمون نوازيتون... تو رو خدا اينقدر منو تحويل نگيرين... از خجالت آب شدما
پيرمرد با اخم ميگه: برو دخترجون... اون دفعه به خاطر تو نزديک بود اخراج بشم
نگران ميشمو ميگم: بلايي که سرتون نيومد پدرجون
نگرانيمو که ميبينه با لبخند ميگه: نگران نباش.. چيزي نشد... حالا بگو چي کار داري؟
-حال يکي از اهالي روستا خيلي بده... شنيدم آقا ماهان پزشکي خونده... اومدم ببرمش بالاي سر مريض
با چشمهاي گرد شده نگام ميکنه و ميگه: ارباب اجازه نميده آقا ماهان بياد... آقا ماهان هم بدون اجازه برادرش هيچ کار نميکنه
-يعني چي... يه نفر داره ميميره اونوقت اين آقا نمياد چون بزرگترش اجازه نميده
صداي ماهان رو ميشنوم: چي شده آقا جعفر؟
آقا جعفر:آقا اين خانم با شما کار دارن؟
ماهان مياد جلوي در و با ديدن من شوکه ميشه: چيزي شده روژان خانم؟
نگاهي بهش ميندازمو ميگم: حاله يه از اهالي روستا بده؟ ميتونيد خودتونو برسونيد يا بايد بيام از بزرگترتون اجازه بگيرم
ماهان خنده ي بانمکي ميکنه ميگه: بزرگترم خونه نيست فعلا نميتونم بيام
با عصبانيت ميگم: يکي داره ميميره بعد شما ميخندين
يهو جدي ميشه و ميگه: بريم... فقط اجازه بدين ماشينو روشن کنم
-احتياجي نيست... وسيله داريم بعد دوباره شما رو صحيح و سالم برميگردونم
لبخندي ميزنه و آقا جعفر رو صدا ميکنه
آقا جعفر: بله آقا؟
ماهان: داداشم اومد بگو يه سر رفتم روستا
آقا جعفر: چشم آقا
ماهان پشت سرم مياد و وقتي رزا رو تو ماشين ميبينه ميره صندلي عقب ميشينه
ماهان: به به، سلام رزا خانم
رزا با خجالت ميگه: سلام آقا ماهان، ببخشيد مزاحم شديم
ماهان: اين حرفا چيه؟ شما مراحميد... حالا کدوم يکي از اهالي روستا حالشون بده؟
رزا با ناراحتي ميگه: مادرم...
يه قطره اشک از چشماي خوشگلش سرازير ميشه و ميگه: فکر کنم دنده اش شکسته
ماهان با ناراحتي ميگه: آخه چرا؟
-آقا قاسم متوجه ميشه رزا با مادرش در تماسه...ديگه حدس زدن بقيه ماجرا کاره آسونيه
ماهان با تاسف سري تکون ميده
ديگه هيچکدوم حرفي نميزنيم... ماشينو پارک ميکنمو ميگم: شرمنده، بقيه راه رو بايد با پاي مبارکتون بياين
ماهان لبخندي ميزنه و از ماشين پياده ميشه... وقتي جلوي خونه ميرسيم رزا در ميزنه... سوسن درو باز ميکنه و با ديدن ماکان دست و پاشو گم ميکنه... دستپاچه ميگه: سلام آقا
ماهان: سلام
-سوسن جان يه لطفي کن آقا ماهان رو راهنمايي کن... مامان رو ببينند
سوسن باشه ي دستپاچه اي ميگه و راه ميفته و ماهان هم پشت سرش به اتاقي که ثريا خانم خوابيده ميره... بقيه هم با ديدن ماهان دستپاچه ميشن ولي ماهان فقط به يه سلام سرد بسنده ميکنه و داخل اتاق ميره... من و رزا هم ميريم تو اتاق... ماهان بعد از معاينه ميگه: نشکسته... در رفته
- شما دکترين دنده رو جا بندازين
قاسم با اخم مياد داخل و ميگه: اين چرنديات چيه ميگي؟... دست يه مرده غريبه بخوره به زنم؟... هنوز اونقدر بي غيرت نشدم
-چي واسه خودت بلغور ميکني دکتر محرم بيماره... اين زن داره درد ميکشه حتي اگه من فردا بخوام برم يه دکتر از نزديکترين درمانگاه بيارم باز هم معلوم نيست دکتر زن پيدا کنم يا نه...
قاسم با عصبانيت ميگه: زنه من هيچ چيزش نيست... گم شو از خونه ي من برو بيرون
بعد برميگرده طرف ماهانو ميگه: آقا شرمنده ي شما هم شديم... ميدونم اين دخترا بيخودي مزاحم شما شدن
ماهان با اخم ميگه: کسي مزاحم من نشد... اين حرفي هم که الان روژان خانم زدن درسته... زنتون داره درد ميکشه... بهتره يه فکري براش کنيد
بعد دستشو ميذاره تو جيبشو با قدهاي بلند از اتاق خارج ميشه
قاسم با عصبانيت برميگرده سمت رزا و ميگه: دست اين دختره ي خيره سرو بگير از اينجا ببر... خودت هم ديگه اين طرفا پيدات نشه
ميخوام يه چيزي بگم که رزا به زور دستمو ميگيره و با چشماي گريون منو از خونه بيرون مياره
-چيکار ميکني رزا؟
رزا: حال مامانم بده دعوا راه ننداز... حالش بدتر ميشه
با عصبانيت خودمو به ماشين ميرسونم... ماهان رو ميبينم که به ماشين تکيه داده و به آسمون نگاه ميکنه... ماهان تا ما رو ميبينه لبخند ميزنه و ميگه: بالاخره اومدين
با عصبانيت ميگم: ببخشيد دير شد
ماهان: مهم نيست
من و رزا جلو ميشينيمو ماهان هم سر جاي قبليش ميشينه.... با سرعت ماشينو ميرونم
رزا: روژان آرومتر... حالا همه مون رو به کشتن ميدي
سرعتمو کم ميکنمو ميگم: فردا ميرم يه دکتر زن ميارم... خيلي نگرانه اين زنم
رزا: بيچاره مادرم
-تو تمام زندگيم تا اين حد از کسي متنفر نبودم... من واقعا نميفهمم چرا مامان و بابا ميخواستن تو از اين موضوع مطلع بشي
رزا: روژان اين حقه منه... من مادر و سوسن رو خيلي دوست دارم
-متاسفم رزايي، حق با توهه، ثريا و سوسن مقصر نيستن... ولي تنفرم نسبت به قاسم دست خودم نيست
رزا: امشب رو چيکار کنيم؟
-منظورت چيه؟
رزا: منظورم اينه امشب رو کجا بخوابيم؟
-خوب معلومه خونه شما
رزا: مثله اينکه نشنيدي... گفت هيچکدوم حق نداريم بريم تو اون خونه
-بيخود
رزا با خنده ميگه: به زور ميخواي بري تو خونه اي که ما رو ازش بيرون کردن
-پ نه پ برم تو کارتن بخوابم... فقط همين مون مونده کارتن خواب بشيم
رزا با لحن جدي ميگه: نميخوام با قاسم جر و بحث کني... اينجوري مامان اذيت ميشه
-باشه گلم... اونجا نميريم... يه جاي خوب براي خواب سراغ دارم
رزا با تعجب ميگه: مگه چند بار اومدي تو اين روستا که جاي خواب هم سراغ داري
-با اين دفعه ميشه دوبار
رزا: روژان واقعا کجا؟
-تو ماشين
رزا با داد ميگه: چـــــــــــــــي
-اي بابا ميگم تو ماشين کپه ي مرگمون رو بذاريم
رزا: تو ماشين هم مگه ميشه خوابيد
-پس چي؟ همين موقع اومدني من رانندگي کردم تو خوابيدي بعد تو رانندگي کردي من خوابيدم
رزا:روژاااااااان
-رزاااااااااا
رزا: با اعصاب من بازي نکن
-مگه اسباب بازيه
رزا با داد ميگه: روژان
صداي خنده ماهان بلند ميشه
با تعجب به ماهان نگاه ميکنمو ميگم: خدا مرگم بده... ديوونگي تو رو اين بنده خدا هم اثر کرد... بيخودي واسه خودش ميخنده... بدبخت شدم جواب اون هاپو رو چي بدم
رزا هي با آبرو برام اشاره ميکنه و لبشو گاز ميگيره... آخر هم ميگه: روژان زشته
ماهان همونطور داره ميخنده
-با اين حرفت موافقم رزايي
رزا: کدوم؟
- که زشته
رزا: چه عجب فهميدي؟
-چي رو رزايي
رزا: که اين رفتارا زشته
-من که رفتارا رو نميگم
رزا با تعجب نگام ميکنه و ميگه: پس چي رو ميگي
- تو گفتي اين پسره که پشتمون نشسته زشته منم حرفتو تائيد کردم
رزا از عصبانيت سرخ شده، با جيغ ميگه: روژان فقط خفه شو
بعد با خجالت برميگرده سمت ماهان که هنوز داره ميخنده و ميگه: به خدا شرمنده ام... روژان شوخي ميکنه
ماهان با خنده ميگه: ميدونم
-ولي من جدي گفتمااا
رزا با خشم نگام ميکنه و ميگه: روژااااااان
-اونجوري نگام نکن ميترسما
با شوخيهاي من، حرص خوردناي رزا و خنده هاي ماهان بالاخره به مقصد ميرسيم
ماهان: خارج از شوخي امشب کجا ميمونين؟
-امشب رو تو ماشين ميخوابيم فردا تکليفمون رو روشن ميکنم
ماهان: يه چيزي ميگم رو حرفم نه نيارين
وقتي ميبينه چيزي نميگم ادامه ميده: امشب بياين تو ويلا بمونيد فردا من خودم شما رو به يه درمانگاه ميرسونم که پزشک زن داشته باشه
-ممنون مزاحمتون نميشيم
واقعا نميدونم چي بگم... براي من فرق چنداني نداره... چه تو ماشين بخوابم... چه تو تخت
-رزا چي ميگي؟
رزا: فکر نکنم درست باشه
ماهان: از تو ماشين خوابيدن که بهتره
اونقدر اصرار ميکنه که بالاخره قبول ميکنم... ماشينو يه گوشه پارک ميکنم و با ماهان به داخل خونه ميريم... همين که پامونو تو حياط ميذاريم آقا جعفر مياد طرفمونو ميگه: آقا ارباب خيلي از دستتون عصبانيه
ماهان لبخندي ميزنه و ميگه: آقا جعفر نگران نباش
بعد دوباره راه ميفته و به سمت ساختمون حرکت ميکنه... ما هم پشت سرش ميريم... همينکه به سالن ميرسيم صداي داد ماکان بلند ميشه تا حالا کدوم گوري ب.........
تا چشمش به ما ميخوره حرف تو دهنش ميمونه... اخماش بيشتر تو هم ميره ... ميخواد چيزي بگه که ماهان سريع ميگه: شما بشينيد ما هم الان ميايم و بعد سمت ماکان ميره... دستش رو ميکشه و با خودش ميبره گوشه ي سالن... نميدونم به ماکان چي ميگه: که کم کم اخماش باز ميشه و يه لبخند مرموز رو لباش ميشينه... با ماهان به طرف ما مي ياد... رو مبل مقابل ما ميشينه و ميگه: چون من آدم خيلي بزرگواري هستم اجازه ميدم امشب رو اينجا بمونين
منم يه لبخند ميزنمو برميگردم به سمت ماهانو ميگم: ببخشيد آقا ماهان يه سوال برام پيش اومد
با لبخند ميگه: بفرماييد
-مگه اينجا هاپوها رو تو حياط نگه نميدارن
لبخند رو لبهاي ماهان خشک ميشه و ماکان با عصبانيت بهم خيره ميشه و رزا يه داد ميزنه و ميگه: روژان
-جونم رزايي؟
يه با چشم و ابرو بهم التماس ميکنه
منم لبخندي ميزنمو هيچي نميگم
ماهان حرفو عوض ميکنه و ميگه: شام که نخوردين؟
با لبخند ميگم: چرا اتفاقا... کلي فحش تو خونه ي قبلي صرف شد... شما که احيانا از اين جور چيزا بهمون نميدين
ماهان با صداي بلند ميخنده و ميگه: خيلي باحالي دختر
با شوق و ذوق برميگردم طرف رزا و ميگم: ديدي رزا... ديدي هي بگو خانومانه رفتار کن...
رزا با حرص برميگرده سمت منو ميگه: آقا ماهان يه تعريفي کردن تو چرا جدي گرفتي... براي دلخوشيت گفتن
ماهان: با من راحت باشين... منو ماهان صدا کنيد
-باشه ماهان
رزا با جيغ ميگه: روژان
-چرا جيغ ميزني... همين کارا رو ميکني ديگه نه واسه خودت خواستگار مياد نه واسه من بدبخت
رزا از خجالت سرخ شد... ماهان با صداي بلند ميخنده و ماکان هم يه لبخندي ميزنه
بعد ادامه ميدمو ميگم: ماهان تو ديگه از خودموني... از دسته اين خواهرم دارم ديوونه ميشم... هر کي ميخواد بياد خواستگاري من، تا جيغ جيغاي اينو ميشنوه فرار رو بر قرار ترجيح ميده... آرزوي يه شوهر خوب تو دلم موند
رزا با عصبانيت ميگه: از جيغاي من... يا از بلاهايي که تو سرشون مياري؟
ماهان با کنجکاوي ميگه: چه بلاهايي
رزا سرشو به عنوان تاسف تکون ميده و ميگه: وقتي بابامون زنده بود... يکي از دوستهاي صميميش براي پسرش از روژان خواستگاري کرد... بابا هميشه به نظراي ما احترام ميذاشت و تصميم نهايي رو ميذاشت به عهده ي خود ما... اما اين روژان حاضر نبود يه جلسه پسره رو ببينه... تا اينکه بابا عصباني ميشه و بدونه اينکه به روژان خبر بده اونا رو دعوت ميکنه... پسره تازه از خارج اومده بود
ماکان هم کنجکاوانه به دهن رزا زل زده
ماهان با ذوق ميگه: خوب بعدش؟
رزا: بعدش همين روژان خانم چنان آبروريزي راه ميندازه که بابا تا يه هفته باهاش حرف نميزنه
ماهان: مگه چيکار کرد؟
رزا: يه بيژامه گل گليه گشاد تنش کرد... يکي از بلوزهاي کهنه شو که ميخواست بندازه دور پوشيد... روسريشو عينه اين روستايي ها دور گردنش بست يه عينک ته استکاني که نميدونم از کجا کش رفته بود زد به چشماش با يه آرايش مسخره اومد تو سالن... بابا و مامان اصلا فکرشو نميکردن روژان اينکارو کنه... همه فکر ميکرديم اگه شب روژان بفهمه داد و بيداد راه ميندازه... اما وقتي فهميد عين اين دختراي خجالتي سرشو انداخت پايينو به مامان با مظلوميت گفت: برم حاضر بشم..
ماهان ديگه نميتونست خودشو نگه داره از خنده رو مبل ولو شد... ماکان هم خندش گرفته بود ولي سعي ميکرد خودشو نگه داره
ماکان: اون شب خونواده ي پسره هيچي نگفتن
رزا: مامان و بابا موضوع رو راست و ريس کردن که اين دختره ما يه ذره شيطونه داره شيطوني ميکنه اما روژان دست بردار نبود اون شب بلاها سر پسره آورد
ماهان به من نگاه ميکنه و ميگه: مگه بازم کاري کردي؟
با خونسردي ميگم: رزا زيادي شلوغش ميکنه... کاره زيادي نکردم... فقط تو چاييش يکم فلفل ريختم... که بدبخت آتيش گرفت بعد خانمانه رفتم چاييش رو عوض کردم که حواسم نبود ريخت رو لباسش... موقع شام تو آبش نمک ريختمو... به بهونه برداشتنه نوشابه... پارچ آب رو توظرف غذاش خالي کردم...
رزا با عصبانيت ميگه: از بقيش هم بگو... که پسره ي بدبخت هر چي ميپرسيد داد ميزدي چي بلندتر بگو... نميشنوم...
رزا برميگرده طرف ماهان و ماکان... بعد ادامه ميده: بابا از خجالت سرخ شده بود.... آخراي مراسم بود که ميگه روژان جان عليرضا رو ببر توي اتاقت يکم باهم حرف بزنيد... همينکه ميرن تو اتاق يه صداي بلندي از اتاقش مياد بيرون... که بعد ميفهميم خانم صندلي رو دست کاري کرده بود بدبخت تا ميشينه روي صندلي... رو زمين ولو ميشه و بدترين قسمتش اين بود که پسره هر چي حرف ميزد روژان با داد ميگفت: پسر يکم بلندتر حرف بزن من نميشنوم... ما که تو سالن نشسته بوديم صداي پسره رو مي شنيديم اما اين خانم دوباره ميگفت؟چــــــــــــي بلندتر بگو
خودمم خندم گرفت... ماکان و ماهان هم با صداي بلند ميخنديدن
ماکان با خنده ميگه اونشب بالاخره چي شد: پسره که با دست و پاي سوخته از خونه رفت تازه يه پاش هم ميلنگيد... همين که پسره پاشو از خونه ميذاره بيرون بابا مياد طرف روژان چيزي بگه که روژان ميگه بابا اصلا از شما انتظار نداشتم... پسره چرا اينجوري بود... نه بلد بود آب بخوره... نه بلد بود چايي بخوره.. منه بدبخت هم که دوباره براش چايي آوردم همه رو روي لباسش ريخت... اي کاش از قبل بهم ميگفتين يه پيش بند براش بيارم...روژان اصلا نميذاشت ما حرف بزنيم... همينجور خودش ادامه ميداد: واقعا من موندم يعني اين پسر بلد نبود رو صندلي بشينه... صندلي اتاق رو هم زد شکوند يکي نيست بهش بگه تو که اضافه وزن داري چرا رو صندلي خوشگل من ميشيني بعد با يه لحن بغض آلود که معلوم بود مصنوعيه ميگه: بابايي من که جوام منفيه... خلاصه اونشب ما يه چيزي هم بدهکار روژان شديم... مامان و بابا ديگه هيچ خواستگاري رو قبول نکردن... انتخاب رو به خود روژان واگذار کردن... تازه جالبش اينجاست که يه هفته بعد که بابا با روژان آشتي کرد ميشينه حدوده يک ساعت روژان رو نصيحت ميکنه... وقتي نصيحتهاي بابا تموم ميشه روژان ميگه بابا شماره ي اين پسره رو بهم ميدين... بابا که فکر ميکرد روژان ميخواد معذرت خواهي کنه ميگه آره عزيزم... روژان ميگه: آخيش خيالم راحت شد ناراحت اين بودم که چه جوري خسارت صندلي اتاقم رو از اين پسره بگيرم... بابا تو اون لحظه خشکش زده بود
رزا به اينجاي حرفش که ميرسه ديگه ماکان و ماهان از خنده رو مبل ولو شده بودن وقتي خنده هاشون تموم ميشه ماهان ميگه: تو ديگه کي هستي... خوب يه جلسه حرف ميزدي و تموم ميشد ديگه
-بده نميخواستم بچه هام در آينده منو لعن و نفرين کنند
ماکان با تعحب ميگه: لعن و نفرين براي چي؟
-اگه بچه هام کچل ميشدن شماها جوابشون رو ميدادين؟
ماهان: مگه پسره کچل بود؟
رزا: پسره که نه... باباي پسره موهاش يکم کم پشت بود
-کم پشت چيه يه نخ مو هم توش پيدا نميشد
ماکان: پدره کچل بود... پسره که کچل نبود
-خوب پسره هم در آينده مثله باباش کچل ميشه ديگه... اي بابا مگه زوره من شوهر کچل نميخواممممممم
رزا: نگران نباش ديگه اصلا خواستگار نداري چه بي مو چه با مو
-کي بود ديروز ميگفت اشاره کن جلو خونمون صف ميکشن
رزا: بدبخت دلم برات سوخت خواستم دلداريت بدم
-پماد بدم خدمتت؟
رزا: پماد براي چي؟
-واسه سوختگيه دلت
رزا: باز شروع کردي
-چي رو؟
رزا: روژان رو اعصاب من پياده روي نکن
-باشه ميدوم
ماکان و ماهان فقط به جر و بحث هاي منو رزا ميخندن... برميگردم سمت ماکان و ميگم: به خدا اگه ببينم تخم مرغ سرخ کنيد... ماست بيارين... نوشابه بخرين... من ناراحت ميشما... همون سه تا جوجه کباب و سه پرس برنج و با دوغ بسه
رزا: روژان تو خجالت نميکشي
-مگه کشه شلواره که بکشم
تو همين موقع زنگ خونه به صدا در مياد و چند دقيقه بعد کيارش داخل سالن ميشه
اخمام ميره تو هم... حالا معني اون لبخند مرموز آقا و اصرارهاي ماهان رو ميفهمم... کيارش با ديدن ما تعجب ميکنه و سلام ميکنه... من به شخصه با کيارش مشکلي ندارم فقط نگران حال رزا هستم... سرمو به گوش رزا نزديک ميکنم و آهسته ميگم: رزا اگه اذيت ميشي بريم
انگار ياد گذشته افتاده... با يه لحن خيلي غمگين ميگه:روژان اگه اينجوري بريم خيلي زشته
ديگه هيچي نميگم... يه نگاه به ماهان ميندازم که با لبخند بهمون نگاه ميکنه... چشمم ميفته به ماکان که به من خيره شده... خوب ميدونه چقدر عصبي ام... يه نيشخند تحويلم ميده.. نگامو ازش ميگيرمو سعي ميکنم عادي برخورد کنم با يه لحن جدي ميگم: خوب اين شاممون چي شد؟ يه چيزي بيارين بخوريم بعد بريم بخوابيم که با اين حرف من ماهان دوباره ميزنه زير خنده... کيارش با تعجب نگام ميکنه و ماکان هم يه لبخند محو رو لباش ميشينه
رزا با خجالت يه نگاه به جمع ميندازه و يکي ميکوبه به پهلوم که از چشم ماکان دور نميمونه
رزا با شرمندگي ميگه روژان شوخي ميکنه؟
دهنمو باز ميکنم و ميخوام يه چيزي بگم که رزا يه نگاه تند بهم ميندازه که خفه خون ميگيرمو زير لب ميگم: بداخلاق
نگاهم تو نگاه کيارش گره ميخوره... تو چشماش يه دنيا غم ميبينم... باورم نميشه اينقد عاشق رزا باشه... ايکاش ميشد به هر دو تاشون کمک کنم... رزا مستحق يه زندگيه خوبه ولي خوب خودش بايد انتخاب کنه
بعد شام ماکان بهمون يه اتاق ميده و ما ميريم بخوابيم
-رزا يه چيز بگم ناراحت نميشي؟
رزا: بگو
-من حس ميکنم کيارش خيلي عاشقته
رزا با ناراحتي ميگه: ولي من هيچ احساسي بهش ندارم
ديگه هيچکدوم حرفي نميزنيم... به ماکان فکر ميکنم که موقع شام تمام مدت سنگيني نگاهش رو احساس ميکردم... هر وقت سرمو بالا مي آوردم با پوزخند نگام ميکرد... حس ميکنم اونجور که اهالي روستا ميگن ماکان خشن نباشه... وقتي نگاه هاي مهربونش رو به ماهان و کيارش ميفهمم عاشقه خونوادشه... از لحاظ تيپ و قيافه چيزي کم نداره... ماهان هم خوشتيپه ولي به پاي ماکان نميرسه... از ماهان خوشم مياد آدم بي شيله پيله ايه اما ماکان زيادي مرموزه... بعضي موقع شک ميکنم اين دو تا با هم برادر باشن.... نگاهي به رزا ميندازم خوابيده... ولي من خوابم نميبره، با اينکه خيلي خسته ام ولي نميتونم بخوابم...يکم تشنه ام شده... از اتاق خارج ميشمو به سمت سالن ميرم... همين که پامو ميذارم تو سالن صداي غمگين کيارش رو از داخل سالن ميشنوم... که با ديدن من سکت ميشه... باورم نميشه اشک تو چشماش جمع شده... ماهان و ماکان که متوجه من نشدند مسير نگاه کيارش رو دنبال ميکنند و تازه منو ميبينند
ماکان با اخم ميگه: کاري داشتي؟
-جام عوض شده خوابم نميبره... ديدم تشنمه گفتم بيام يه ليوان آب بخورم
سري تکون ميده و ميگه: بشين... حالا اقدس رو صدا ميزنم برات بياره
-نميخواد، خودم ميرم ميخورم
و بعد بدون اينکه منتظر جوابش بمونم به سمت آشپزخونه ميرم و يه ليوان آب ميخورم... سنگيني نگاه کسي رو روي خودم احساس ميکنم برميگردم ميبينم ماکان به ديوار تکيه داده و داره نگام ميکنه
-چيزي ميخواي؟
ماکان: نه
-پس چرا اينجايي؟
ماکان: خونه ي خودمه، هر جا دوست داشته باشم ميمونم
با بي تفاوتي از کنارش رد ميشم ميرم تو سالن...
ماهان: اگه خوابت نميبره بيا بشين
-اين بار چه نقشه اي کشيدي؟
ماهان: نقشه؟
-بله نقشه، نگو که از روي انسان دوستي ما رو دعوت کردي؟
ماهان: روژان باور کن من......
دستمو بالا ميارم که ساکت ميشه... ماکان هم در همين حين مياد تو سالن و رو به روي من ميشينه... بي توجه به ماکان ادامه ميدم
-نکنه فکر کردي من با کيارش دشمني دارم؟
کيارش با ناراحتي ميگه: مگه ندارين؟
-مگه ديوونه ام. با کسي که نشناسم دشمني داشته باشم
ماکان با اخم ميگه: اگه دشمني نداري پس رضايت بده خواهرت با کيارش ازدواج کنه...
- چرا متوجه نيستين اوني که مخالفه من نيستم
کيارش زمزمه ميکنه: رزاهه
-درسته... رزا مخالفه
ماهان با ناراحتي ميگه: نميشه راضيش کني؟
-آخه من چيکار ميتونم کنم... ازدواج فقط يه عقد دفتري نيست... به نظر من ازدواج پيونده دو قلب و دو روحه... وقتي از جانب رزا عشق و علاقه اي نيست چيکار ميتونم کنم
ماهان: فکر ميکردم از روي لجبازي اجازه نميدي
با اخم ميگم: من هيچوقت با زندگي خواهرم بازي نميکنم
کيارش: من واقعا دوستش دارم ولي نميدونم چه جوري بهش ثابت کنم... هر يه قدمي که من بهش نزديک ميشم اون بيشتر و بيشتر از من دور ميشه
-ببينيد آقا کيارش شايد اگه نحوه ي آشناييتون جور ديگه ي بود تا حالا با رزا ازدواج هم کرده بودين اما شماها بد شروع کردين... من خودم هم زياد در جريان نيستم چي شد.... رزا اصلا دوست نداره به اون روزا فکر کنه
بعد با يه لحن غمگين ادامه ميدم: همه دار و ندار من از دنيا همين خواهرمه... نميخوام از دستش بدم... اون روزا که رزا رو با خودم برگردوندم داغون بود... هر چند رزا از قبل اين ماجرا هم دغون شده بود
کيارش با ناراحتي ميگه: مگه چه اتفاقي افتاده بود؟
آهي ميکشمو ميگم: پدر و مادرم تازه فوت شده بودن... رزا به پدر و مادرم خيلي وابسته بود... وابستگي من به خواهرم خيلي شديده... اما وابستگي خواهرم به خونوادم ديوونه کننده بود.. هميشه پدرم از اين همه وابستگي وحشت داشت... رزا تو اون روزا داغون بود... مجبور شدم خونمون رو بفروشم و يه آپارتمان بخرم ميخواستم اونو از گذشته دور کنم... تازه حالش يه خورده بهتر شده بود
ماهان: چي شد که رزا رو فرستادي اينجا؟
-من نفرستادم... به زور اومد... براي اولين بار تو عمرم کوتاه اومدم که ايکاش نمي اومدم
ماهان: خواهرت قبل از مرگ پدر و مادرت در مورد هويت اصليش همه چيز رو ميدونست؟
-نه و اين دومين ضربه اي بود که حال رزا رو خراب کرد... من ميگم بهتره رزا رو فراموش کنيد
کيارش با آشفتگي ميگه: دارم ديوونه ميشم... هيچوقت اينقدر پريشون نبودم... هر کار ميکنم نميتونم فراموشش کنم
ماهان: کيارش چند سالي بود که براي ادامه تحصيل ايران نبود... هفت هشت ماهي ميشه که درسش تموم شده... کيارش اومد ايران يه سر به خونوادش بزنه و بره... اما با ديدن رزا موندگار شده... اون ديگه نميخواست ايران بمونه... تنها دليله موندش رزاهه
کيارش: اگه بفهمم رزا در کنار من عذاب ميکشه واسه ي هميشه از ايران ميرم...
ماکان و ماهان با ناراحتي به کيارش نگاه ميکنند
ماکان با عصبانيت برميگرده سمت منو ميگه: خواهرت زيادي داره ناز ميکنه، چه کسي رو بهتر از کيارش ميتونه پيدا کنه
با خشم زل ميزنم تو چشماشو ميگم: خواهرم ناز نميکنه فقط احساسي نسبت به اين آقا نداره... فکر ميکني خودم متوجه احساسه کيارش به خواهرم نشدم... من حتي امشب يه اشاره کوچولو هم کردم
ماهان با تعجب ميگه: واقعا؟
-اوهوم
ماهان با کنجکاوي ميگه: خواهرت چي گفت؟
-گفت به کيارش احساسي ندارم
کيارش آهي ميکشه و سرشو بين دستاش ميگيره...
-ولي شايد يه راهي بشه
کيارش سريع سرشو بالا مياره... ماهان و ماکان هم با کنجکاوي نگام ميکنند
کيارش: چه راهي؟
-اول از همه جبران گذشته
کيارش: هر چي که بگي انجام ميدم
يه لحظه اجازه بده برم يه سر به خواهرم بزنم... بعد بلند ميشمو به سمت اتاق خواهرم ميرم... ميترسيدم مثله دفعه پيش بيدار باشه و باز دردسر درست بشه... وقتي خيالم راحت شد برميگردم و ميگم: بايد از اول شروع کني
ماهان: چه جوري؟
-اول بايد بابت گذشته ازش معذرت خواهي کني
ماکان: کيارش کاري نکرده که بخواد معذرت خواهي کنه
کيارش و ماهان با هم ديگه ميگن:ماکان
اونم ساکت ميشه و مثله برج زهرمار جلوم ميشينه
کيارش:بعدش؟
- من و رزا يه هفته قراره تو روستا بمونيم... تو اين يه هفته فرصت داري خودت رو به خواهرم نشون بدي... باز هم تاکيد ميکنم تحميل نه... بايد رزا بفمه که عاشقشي... اينبار تنها اقدام ميکني... بدون پدر... بدون مادر... بدون ماکان... بدون ماهان... بدون دخالت ديگران... همين حالا هم اونقدر وضعت بد نيست؟
کيارش:چطور؟
-رزا ميگه احساسي بهت نداره، نميگه ازت متنفره... حس ميکنم رزا عشقت رو باور نداره... شايد اگه باورش کنه قبولت کنه... همه ي سعيت رو کن اما بي تفاوت به نتيجه... مهم نيست آخرش چي ميشه... مهم اينه که همه تلاشتو بکني تا اگه چند سال ديگه به اين روزا فکر کردي نگي ايکاش بيشتر تلاش ميکردم
کيارش با مهربوني ميگه: ممنونم... واقعا ازت ممنونم... قول ميدم اگه موفق نشدم براي هميشه از زندگي رزا بيرون برم
-خواهش ميکنم... من خيلي خسته ام... ميرم يکم دراز بکشم شايد خوابم ببره... شب همگي بخير
بعد بي توجه به بقيه ميام تو اتاق و به آينده ي خودم و رزا فکر ميکنم.... يه لحظه ياد صحبتام ميفتم هميشه همين طوري ام اول رسمي حرف ميزنم و بعد کم کم خودموني ميشم... اصلا نفهميدم کي لحنه رسميم رو با کيارش تغيير دادم... مامان هميشه سر اين موضوع دعوام ميکرد... اونقدر فکر ميکنم که خودم هم نميدونم کي خوابم ميبره
چشمامو باز ميکنم... به ساعت نگاهي ميندازم.. با ديدن ساعت جيغي ميکشم... ساعت يازده ست و من هنوز خوابم... قرار بود با رزا بريم درمانگاه... سريع مانتوم رو ميپوشمو از اتاق خارج ميشم... دارم به سمت سالن ميرم که ماکانو ميبينم
ماکان:کجا ميري؟
-خواب موندم... قرار بود با رزا بريم درمانگاه
ماکان: با ماهان رفت... گفت خسته اي بيدارت نکنيم
-يعني چي؟
ماکان با بي حوصلگي ميگه: يعني همين... من بايد برم بيرون کار دارم تو ميخواي چيکار کني؟
-خوب ميرم جلوي خونه پدري رزا منتظرش ميشم
ماکان: احتياجي نيست
با اخم ميگم: تو کاري که بهت مربوط نيست دخالت نکن
ماکان خشمگين نگام ميکنه و با چند قدم بلند فاصله ي بين مون رو ازبين ميبره و ميگه: ببين دختر خانم بهتره که پا رو دم من نذاري که بدجور بد ميبني اگه تا حالا هم باهات کاري نداشتم فقط و فقط به خاطر ماهان بود...
با يه پوزخند ميگم:اونقدر دمت درازه که من هر جا پامو ميذارم يه تيکه از دمت ميره زير پام... اينا که ديگه دست من نيستن
مچ دستمو ميگيره و محکم فشار ميده از لاي دندوناي کليد شده ميگه: خواهرت جز رعيته منه پس تو هم ميشي جز رعيت من... ياد بگير با من درست صحبت کني
سعي ميکنم مچ دستمو از دستش در بيارم که يه پوزخند رو لبش ميشينه و ميگه: خودتو خسته نکن تا من نخوام از دست من خلاصي نداري
با عصبانيت نگاش ميکنمو ميگم: نه رزا نه من هيچکدوم از رعيت جنابعالي نيستيم من تو رو حتي سگ خونمون هم حساب ...
هنوز حرفم تموم نشده که يه دستش ميره بالا و رو صورت من فرود مياد... حس ميکنم يه طرف صورتم بي حس شده... مچ دست چپم رو گرفته... دست آزادم رو بالا ميبرم تا جواب سيلي رو بدم که با اون يکي دستش دستمو ميگيره و با خونسردي ميگه: کاري نکن که بعدا پشيمون بشي... من فقط و فقط بخاطر ماهان بهت چيزي نميگم بهتره اينو از همين الان بدوني که اگه کاري نميکنم دليل بر اين نيست که نميتونم دليلش اينه که دوست ندارم داداشم رو ناراحت کنم... بهتره حواستو جمع کني
همينجور که تقلا ميکنم تا دستامو از دستاش خارج کنم ميگم: تو هيچي نيستي به جز يه عوضيه زورگو... حالم ازت بهم ميخوره
هر دو تا دستامو ول ميکنه و يه سيلي ديگه نثارم ميکنه... چشماش از عصبانيت سرخ ميشه... اينقدر تقلا کردم شالم رو زمين افتاده... هر دو تا مچمو با يه دست ميگيره و با اون يکي دستش چنگ ميزنه تو موهاي بلندم و موهامو به شدت ميکشه
ماکان: مثله اينکه خيلي دلت ميخواد تنبيه بشي
حس ميکنم موهام داره از ريشه کنده ميشه... هر چي تقلا ميکنم فايده اي نداره
يه تف ميندازم توي صورتش و ميگم متنفرم از آدمايي که فقط زور و بازوشون رو به ديگران نشون ميدن
از عصبانيت منفجر ميشه... مچ دستم و موهام رو ول ميکنه... يه سيلي محکم ديگه نثارم ميکنه و هلم ميده که تعادلمو از دست ميدمو سرم به چيزي برخورد ميکنه و بعدش همه جا سياه ميشه
وقتي چشمامو باز ميکنم... رزا رو با چشماي سرخ شده بالاي سرم ميبينم... رزا تا چشماي باز منو ميبينه ميگه: روژان حالت خوبه؟
-اوهوم... چي شده؟
رزا: نميدونم... وقتي من و ماهان و کيارش به خونه ميرسيم...من از آقا جعفر ميپرسم که بيدار شدي يا نه که اون اظهار بي اطلاعي ميکنه... ميام تو سالن... ميبينم رو زمين بيهوش افتادي... اگه بدوني چه حالي داشتم... ماهان معاينت ميکنه و ميگه چيزيت نيست... فقط بر اثر ضربه اي که به سرت خورده بيهوش شدي
کم کم همه چيز يادم مياد... لعنتي... لعنتي... حتي به خودش زحمت نداد ببينه من زنده ام يا نه
رزا: روژان چي شده؟
روژان:از خواب که بيدار شدم اينقدر خواب آلود بودم... همونجور خواب آلود توي سالن اومدم که نميدونم به چي برخورد کردم... فقط يادمه سرم به يه چيز خورد و بعدش هم که ديگه نميدونم چي شد
رزا با عصبانيت ميگه: چرا مواظبه خودت نيستي؟
با ناراحتي ميگم: رزايي بخشيد
رزا: خيلي ترسيدم روژان... خيلي ترسيدم
-شرمندتم رزايي... تو رو خدا منو ببخش... حواسم نبود
رزا: عيبي نداره... ولي تو رو خدا دفعه ي بعد بيشتر مواظب خودت باش
روژان: خيلي گلي آجي جونم، حتما حتما مواظبه خودم هستم
رزا ميخنده و منو محکم بغل ميکنه
-رزايي؟
رزا:هوم؟
- چه طور دلت اومد منو اينجا بذاري؟
رزا با اخم ميگه: اگه تو رو ميبردم باز هم با قاسم دهن به دهن ميشدي
-اذيتت نکردن؟
رزا: چون ماهان باهام بود جرات نکردن چيزي بهم بگن
-کيارش کجا بود؟
رزا: موقع برگشت تو راه ديديمش ماهان هم سوارش کرد... روژان يه چيز بهت ميگم ولي ميدونم باورت نميشه؟
-چي؟
رزا: کيارش از من عذرخواهي کرد
سعي ميکنم خودمو متعجب نشون بدم
-واقعا؟
رزا: اوهوم... اولش باورم نميشد... فکر ميکردم کلکي تو کارشه... اما وقتي همه چيز رو برام تعريف کرد فهميدم که اون تو هيچکدوم از کاراي قاسم و ماکان نقش نداشته... مثله اينکه ماجرا رو براي ماهان و ماکان تعريف ميکنه... که ماکان از روي دلسوزي براي پسرعموش به قاسم پول ميده تا منو اينجا موندگار کنه... اون روز که تو اومدي خيلي ترسيده بودم واسه همين حرفاشو باور نکردم... اما الان که همه حرفاشو کامل شنيدم ميدونم اون قصد بدي نداشت
موزيانه ميگم: يعني ميخواي از ترشيدگي نجات پيدا کني؟
رزا: روژان باز شروع کردي؟ من هنوز هم به کيارش احساسي ندارم... اما حس ميکنم مرد بزرگيه... با اينکه کار اشتباهي نکرده ولي خودشو مقصر ميدونه و از من عذرخواهي ميکنه
-با حرفت کاملا موافقم
رزا همونطور که داره از جاش بلند ميشه ميگه: يکم استراحت کن من هم برم به اقدس خانم بگم يکم سوپ برات درست کنه
-مگه سرما خوردم؟
رزا همونجور که داره بيرون ميره ميگه: ساکت باش و استراحت کن
بعد هم در رو ميبنده... همونجور که دراز کشيدم به امروز فکر ميکنم... پسره ي عوضي مزخرف اون بلا رو سرم آورد بعدش حتي منو به يه درمانگاه نرسوند... از يه حيوون هم پست تره... از تختخواب بلند ميشمو جلوي آينه ميرم... خدا رو شکر جاي ضربه ها کبود نشده... فقط خدا خدا ميکردم که علامتي رو صورتم نمونده باشه... يه کم سرخ شده اما زياد معلوم نيست... دوست نداشتم رزا رو ناراحت کنم... خوب شد چيزي نگفتم ممکن بود دوباره همه چيز خراب بشه... شايد کيارش تونست نظر رزا رو عوض کنه... همونجور که دارم فکر ميکنم به سمت تخت ميرمو دوباره خودمو به خواب ميسپارم
با تکون هاي دستي چشمامو باز ميکنم
رزا: روژان بيدار شو برات سوپ آوردم
خميازه اي ميکشمو ميگم: رزا چرا مسخره بازي در مياري من خوبم... سوپ نميخورم... من تا حالا چند بار سوپ خوردم که اين بار دومم باشه... سوپ دوست ندارم
بعد از رختخواب بلند ميشمو به سمت در ميرم
رزا: روژان بشين غذاتو بخور
درو باز ميکنمو از اتاق ميرم بيرون... همه تو آشپزخونه دارن غذا ميخورن... يه سلام زير لبي به همه ميگم که نگام تو نگاه ماکان قفل ميشه... با نفرت نگامو ازش ميگيرم
تا چشم ماهان به من ميفته ميگه: تو اينجا چيکار ميکني؟ حالا بايد تو رختخواب باشي
با اخم بهش نگاهي ميکنمو ميرم يه بشقاب برميدارم... پشت ميز ميشينم
- کم به اون يکي جواب پس دادم حالا نوبته توهه... اومدم غذا کوفت کنم حرفيه؟
صداي رزا رو ميشنوم که ميگه: روژان کجايي؟
زمزمه ميکنم: واي اين دوباره پيداش شد
جواب نميدمو براي خودم برنج ميکشمو يکم فسنجون هم روي غذام ميريزمو شروع به خوردن ميکنم
رزا مياد داخل آشپزخونه و با داد ميگه: روژااااااااااان
همونجور که دارم غذا ميخورم ميگم: هوم؟
رزا: هوم و کوفت، هوم و درد، هوم و مرض، هوم و زهرمار
-بقيه فحشاتو بذار براي بعد غذا... بيا غذا بخور که ديگه از اين غذاهاي مفت و مجاني گيرمون نمياد
صداي خنده ي ماهان و کيارش بلند ميشه... يه نگاه به کيارش ميندازمو ميگم: تو مگه خونه زندگي نداري هميشه اينجا پلاسي؟
رزا: روژاااااااااااااااااااااا ااااان
بي توجه به داد رزا ميگم: رزايي ميذاري من سهم تو رو بخورم؟... تو يه خورده چاق شدي... رژيم بگيري خوبه هااااااااااا
رزا با عصبانيت مياد سمت منو گوشمو ميگيره و بلندم ميکنه و ميگي ميري تو اتاق استراحت ميکني
ديس برنج رو از رو ميز برميدارمو ميگم: بي غذا هيچ جا نميرم
کيارش از بس خنديده از چشماش اشک مياد... ماهان هم از خنده دلشو گرفته... ماکان هم با خنده نگامون ميکنه... چقدر ازش متنفرم... تنها آدمايي که ازشون متنفرم يکي قاسمه و اون يکي ماکان... با خشم نگامو ازش ميگيرم... با صداي رزا به خودم ميام...
رزا: اون ديس رو بذار سرجاش
-نميخوام
رزا: روژااااااااان ميگم بذار سر جاش
-نميخوام
رزا ديس رو ازم ميگيره منم سريع بشقاب غذام رو برميدارم و تند تند ميخورم
رزا: روژان چرا عينه بچه ها رفتار ميکني؟ به خدا اين غذا تموم نميشه
با لحني مظلوم ميگم: از کجا معلوم شايد شد؟
ماهان از بس خنديد به سرفه افتاد... کيارش هم دست کمي از ماهان نداره...
رزا: اقدس خانم اون همه زحمت کشيده برات سوپ درست کرده
-سوپ دوست ندارم
رزا: سوپتو بخور بعد بيا غذا بخور
-بچه خر ميکني؟
رزا: تو خودت از هر بچه اي بچه تري
-اگه راست ميگي اول خودت سوپ بخور
رزا: باشه منم ميخورم
-تو خجالت نميکشي اين همه آدم اينجا نشستن بعد ميخواي تنهايي سوپ بخوري... برو ظرف بيار واسه همه سوپ بريز
رزا تازه متوجه بقيه ميشه و با شرمندگي به همه نگاه ميکنه...با اين کارش دوباره صداي خنده همه بلند ميشه
ماهان با خنده ميگه: رزا خانم سوپ رو بيارين همه ميخوريم
رزا لبشو گاز ميگيره و با چشم و ابرو برام خط و نشون ميکشه.. بعد ميره سوپ بياره... سوپ رو ازش ميگيرمو ميگم: آجي تو برو ظرفا رو بيار من واسه همه سوپ ميکشم
رزا: باز چه نقشه اي داري؟
ماهان: روژان من هنوز هزارتا آرزو دارما مرگ موش که توش نريختي؟
-اصلا خوبي به هيچکدومتون نيومده منو بگو که گفتم خواهرم خسته نشه و بعد با حالت قهر پشت ميز ميشينم
کيارش با خنده ميگه: قهر نکن... اصلا بيا واسه من سوپ بريز
رزا به نشونه ي تاسف سري تکون ميده و ميره ظرف مياره... براي کيارش يه عالمه سوپ ميريزم
کيارش: بسه ديگه... چه خبره؟
نگاهي به رزا ميکنمو ميگم: بفرما کيارش هم سوپ دوست نداره
کيارش دستپاچه ميشه و ميگه: چي واسه خودت ميگي... اصلا بازم برام سوپ بريز من عاشق سوپم
يه لبخند موزي ميزنمو هيچي نميگم واسه همه يه عالمه سوپ ميريزم... همه براي اينکه مجبورم کنند بخورم با به به چه چه ميخورن... که يهو با صداي بلند ميگم: واااااااااااااااي
ماکان که داشت سوپ ميخورد... سوپ ميپره تو گلوش و به سرفه ميفته... رزا دستپاچه يه ليوان آب ميريزه و به دست ماکان ميده... ماکان آبو ميخوره با خشم نگام ميکنه
رزا با عصبانيت ميگه: ديگه چي شده؟
با مظلوميت ميگم: اينقدر شماها از سوپ خوشتون اومد که ديگه واسه من چيزي نذاشتين و قابلمه خالي رو بهشون نشون ميدم
بعد يه آهي ميکشمو ميگم: عيبي نداره... خودتونو ناراحت نکنيد من زياد سوپ دوست ندارم... خيلي خوشحالم که تونستم دل همه تون رو شاد کنم و غذاي مورد علاقه تون رو بهتون بدم...
ماهان و کيارش مات و مبهوت به من نگاه ميکنند... ماکان خندش گرفته... رزا از شدت عصبانيت سرخ شده
رزا با داد ميگه: روژان ميکشمت
بعد با سرعت به سمت من مياد من ميرم اون سمت ميزو ميگم: رزايي اين کارا از يه خانم متشخص بعيده، تقصير من چيه شماها عاشق سوپ هستينو واسه من چيزي نذاشتين؟
رزا دوباره مياد سمت من که منم سريع ميرم طرف ديگه ميز
رزا: بهتره خودت تسليم بشي اگه خودم بگيرمت کارت تمومه
-آجي بد کردم خودم نخوردم سهمم رو دادم به شماها... من خواستم دل شماها رو شاد کنم... آخه اينه جواب ايثار؟اينه جواب فداکاري؟
اون قدر دور ميز چرخيديم که ماهان و ماکان و کيارش سرگيجه گرفتن
رزا:چرت و پرت نگو... ميگم وايستا
- مگه ديوونه ام
اينو ميگم و قابلمه رو ميندازم رو ميزو فرار ميکنم...همونجور که فرار ميکنم بلند ميگم: رزايي تو حالا داغي... نميفهمي... حواست نيست... يه بار ميزني منو ميکشي... فردا ميان اعدامت ميکنند... من دارم با فرارم باز در حق تو فداکاري ميکنم
ماهان و ماکان و کيارش فقط ميخندن
رزا: بذار اعدامم کنند...اينجوري بهتر هم ميشه... از دست تو خلاص ميشم... تو ديگه برام آبرو حيثيت نذاشتي
-آجي ميخواي خودم بکشمت... اينجوري هم از دست من خلاص ميشي هم يه موجوده بي گناه رو بيخودي به کشتن نميدي...
رزا: روژژژژژژژژژژان
ميرم داخل اتاق و درو از داخل قفل ميکنم
موقع شام از اتاق بيرون ميرمو به سمت سالن حرکت ميکنم يه سلام مظلومانه به همه ميکنم و ميرم کنار رزا ميشينم... رزا به حالت قهر از جاش بلند ميشه و ميره رو يه مبل تک نفره ميشينه
-هــــــي .....
رزا: حرف زدي نزديا شنيدي؟
مظلومانه ميگم: اوهوم
رزا: خوبه
ماهان و کيارش با خنده نگامون ميکنند اما ماکان خونسرد رو مبل نشسته و هيچي نميگه
ماهان: حالت خوبه روژان؟
سکوت ميکنمو هيچي نميگم
کيارش: روژان چرا هيچي نميگي؟
با مظلوميت به همه نگاه ميکنم
رزا با نگراني از جاش بلند ميشه و ميگه: روژان چي شده؟ چرا حرف نميزني
با مظلوميت ميگم: خودت گفتي حرف زدي نزديا... من آخه به کدوم ساز تو برقصم؟ بابا قاطي ميکنم هر لحظه يه ج.........
با به پس گردني که رزا نثارم ميکنه ساکت ميشم
رزا: منو بگو که نگران تو ميشم
-مظلوم گير آوردي... هي کتکم ميزني...
رزا: اگه تو مظلومي پس مظلوم کيه؟
-خوب معلومه ديگه من...
بعد با يه لحن جدي ادامه ميدم: يکم به خواهرت احترام بذار... همين کارا رو ميکني ديگه... هيشکي نميگيردت تا منم از دستت خلاص بشم... اينجوري نميشه رزا من بايد يه فکري برات کنم
بعد برميگردم به سمته ماهانو ميگم: ماهان يه خودکار و يه کاغذ برام مياري؟
ماهان با تعجب از جاش بلند ميشه و تو يه اتاقي ميره... بعد از چند دقيقه با يه کاغذ و خودکار برميگرده و بي حرف جلوم ميذاره... همه از لحن جدي من تعجب کردن... حتي ماکان هم با تعجب داره نگام ميکنه
کاغذ رو برميدارمو زير لب ازش تشکر ميکنم
-چرا همه منو نگاه ميکنيد؟نهار درست و حسابي که بهم ندادين... حداقل يه شام بدين بخورم
بعد بي توجه به بقيه شروع ميکنم به نوشتن... وقتي تموم ميشه ميگم: آخيش... تموم شد
رزا با کنجکاوي ميگه: اون تو چي نوشتي؟
با اخم ميگم: به توچه؟ فوضولي نکن به کاره خودت برس... من ميرم اين کاغذو بچسبونم پشت ماشينم و بيام
رزا: روژان تو رو خدا آبروريزي راه ننداز
-آبروريزي چيه؟... من دارم کار خير هم ميکنم
کيارش با کنجکاوي ميگه: چه کاره خيري؟
-من اهل ريا نيستم اگه کار خير کنم همه جا جار نميزنم
از سالن خارج ميشم و ميرم تو حياط... آروم آروم به سمت ماشينم ميرم... در ماشين رو باز ميکنمو... چسب رو از داشبورد ماشين برميدارم... برميگردم برم سمت شيشه عقب ماشين که ميبينم همه دنبالم اومدن و با کنجکاوي بهم نگاه ميکنند... نچ نچي ميکنمو سرمو به عنوان تاسف تکون ميدم
-عجب آدماي بيکاري هستينا... مگه شماها کار و زندگي ندارين که دنبال من راه ميفتين
بدون اينکه منتظر جوابشون باشم کاغذ رو به شيشه عقب ماشين ميچسبونم
ماهان با کنجکاوي جلوتر مياد و کاغذ رو ميخونه و بعد از خنده منفجر ميشه... کيارش هم با تعجب مياد جلو و با صداي بلند نوشته هاي رو کاغذ رو ميخونه:
فوري ....فوري....
به يک عدد شوهر چلاق.... کر و لال... پولدار.... نيازمنديم
در صورت نداشتن چنين خصوصياتي بيخودي تماس نگيرين
شماره تماس: ............(شماره تماس رزا)
کيارش هم از خنده منفجر ميشه... ماکان هم خندش گرفته اما رزا با حالت قهر به سمته خونه ميره
ماهان: حالا چرا چلاق؟
- اگه چلاق هم نباشه دو روزه از دست کتکاي رزا چلاق ميشه
کيارش با لبخند ميگه: چرا عشقه منو اذيت ميکني؟ گناه داره هااااااااااا
-يه کار نکن همين فردا دست رزا رو بگيرمو با خودم ببرم
کيارش: غلط کردم خواهرزن عزيز
-هنوز زنه رو راضي نکردي ما شديم خواهرزن
کيارش: حالا اگه چلاق و کرولال نباشه نميشه
يکم فکر ميکنمو ميگم:اگه کر هم نبود مسئله اي نيست ولي با لال نبودنش نميتونم کنار بيام
ماهان: آخه واسه چي؟
-وقتي ميگم کر باشه چون دلم واسه پسره ميسوزه چون اگه کر هم نباشه در آخر با جيغاي رزا کر ميشه.... اما وقتي ميگم لال باشه چون من از دست رزا به اندازه ي کافي ميکشم تازه بيام يکي ديگه تحمل کنم... اصلا حرفشم نزن که راه نداره
کيارش کاغذو از رو شيشه ميکنه و همه با خنده ميريم داخل خونه
دو روز از اون شب ميگذره... رزا يه چند ساعتي باهام قهر کردو بعد باهام آشتي کرد... هر چقدر اصرار کرديم بذارن بريم ماهان و کيارش نذاشتن... ماکان هم با پوزخند نگامون ميکرد... امروز رزا ميخواد بره به مادرش سر بزنه....
-رزا بذار منم بيام، قول ميدم چيزي نگم
رزا: گفتم نه... مياي اونجا بيخودي اعصابتو خورد ميکني
-تو هم ميري اونجا فقط بد و بيراه بارت ميکنند و برميگردي
رزا: روژان باور کن خيلي نگرانه مادرم هستم وگرنه نميرفتم
-من که نميگم نرو ميگم منم باهات بيام
رزا ميخواد چيزي بگه که کيارش ميپره وسط حرفش
کيارش: خانما اکه اجازه بدين من با شماها ميام
رزا: آخه نميخوام مزاحم شما بشم
-اجازه نميدي من بيام... پس اينو با خودت ببر... اينقدر با اعصابم بازي نکن
رزا: روژان اين چه طرز حرف زدنه؟
با بي حوصلگي ميگم: تو رو خدا درس اخلاق رو ول کن
و بعد برميگردمو ميگم: کيارش يه لطفي کن باهامون بيا... من داخل خونه نميرم... فقط رزا رو ميرسونم ولي تو باهاش برو داخل... نذار حرفي بهش بزنند
رزا: روژژژژژژان
بعد هم بي توجه به رزا با اعصابي داغون از خونه خارج ميشمو ميام تو ماشينم ميشينم.... واقعا نميدونم چيکار کنم... دوست ندارم خواهرم از هيچکس بد و بيراه بشنوه... تحملش خيلي خيلي برام سخته.... از ماهان و ماکان هم خبري نيست... ماهان رفته شهر... ماکان هم رفته داخله روستا... اکثر مردم روستا تو باغ و زميناش کار ميکنند... اصلا ازش خوشم نمياد... تو اين دو روز فهميدم به جز خونوادش هيچکس براش مهم نيست... ديوونه وار عاشقه برادرشه... مثله من که رزا رو ديوونه وار دوست دارم... با صداي رزا به خودم ميام...
رزا: روژان از دستم ناراحت نباش من دوست ندارم به خاطر من ناراحت بشي هر وقت مياي اونجا اعصابت داغون ميشه
-بيخيال رزا
ماشينو روشن ميکنم... کيارش هم رو صندلي عقب ميشينه و من ماشينو به حرکت در ميارم... وقتي به نزديکاي خونه ميرسيم ماشينو پارک ميکنم
-من ميرم يکم تو روستا قدم بزنم... چند ساعت ميموني؟
رزا: دو ساعت ديگه اينجا باش
سري تکون ميدمو بي توجه به اونا شروع ميکنم به قدم زدن... اينجا رو دوست دارم... هواش خيلي خيلي تميزه... مردم رو زمينها و باغ ها کار ميکنند... با لذت بهشون نگاه ميکنم... حس ميکنم مردم بي ريا و ساده اي هستن... همينجور که دارم با خودم فکر ميکنم يه صداي آشنا رو ميشنوم... برميگردم به طرف صدا... آره .... خودشه... ماکانه... داره به محافظايي که قبلا براي رزا گذاشته بود با داد و فرياد دستور ميده... يه پيرمرد التماس ميکنه و بقيه مردم روستا هم اونجا جمع شدن...
ماکان به نوچه اش ميگه: شلاق رو بيارين
اين چي ميگه؟... يکي از نوچه هاش شلاق رو مياره... يکي از نوچه ها ميره به طرف پيرمرده و اونو به شدت هل ميده... پيرمرده بيچاره ميفته رو زمين... ماکان هم با بي رحمي تمام شلاقو بالا ميبره و بر تن نحيف پيرمرد فرود مياره... دومين ضربه... سومين ضربه... به خودم ميام... با عصبانيت به سمت ماکان ميرمو دستشو که براي بالا بردن ضربه ي بعدي بالا برده ميگيرم ...با تعجب به عقب برميگرده... وقتي چشمش به من ميفته تعجب جاي خودش رو به عصبانيت ميده
با فرياد ميگم: تو خجالت نميکشي... رو اين پيرمرد دست بلند ميکني... ناسلامتي جاي پدرته؟
با فريادي بلندتر از من ميگه: تو کاري که بهت مربوط نيست دخالت نکن... بهتره همين حالا گورتو گم کني
-که بزني اين پيرمرد رو آش و لاش کني
با پوزخند ميگه: نکنه دلت ميخواد به جاي اون تو رو بزنم آش و لاش کنم
-از آدم حيوون صفتي مثله تو هيچ بعيد نيست همچين کاري کني
چشماش از عصبانيت سرخ شده... رگ گردنش متورم شده... شلاق رو ميبره بالا و سمت صورتم فرود مياره... دستمو ميبرم جلو که شلاق به صورتم نخوره... شلاق به بازوم برخورد ميکنه... براي دومين بار شلاقو مياره بالا... بايد شلاقو ازش بگيرم و گرنه چيزي ازم نميمونه اينبار با شدت بيشتري بهم ضربه ميزنه کف دستم که حائل صورتم بود از سوزش ميسوزه براي سومين بار داره شلاقو براي ضربه پايين مياره که با کف دستم سر شلاق رو ميگيرم... ضربه دوم کاري بود... بدجور دستم رو زخم کرده... بدجور خون از دستم جاريه... با اينکه تا حد مرگ درد دارم اما سر شلاق رو محکم گرفتم اونم داره سعيشو ميکنه که شلاق رو از دست من دربياره
با پوزخند ميگم: تو اين دنيا فقط آدماي بزدلي مثله تو هستن که به ضعيفا زور ميگن... چون ميدونند با قويتر از خودشون نميتونند بجگند عقده هاشون رو سر ضعيف ترها خالي ميکنند
بعد شلاق رو ول ميکنم و از جلوش ميگذرم هنوز چند قدم نرفتم که با عصبانيت خودشو به من ميرسونه و ميگه: چطور جرات ميکني با من اينجوري حرف بزني
-چيه لابد ميخواي دوباره شلاق دستت بگيري و منو بزني يا نه نکنه دلت ميخواد چند تا سيلي نثارم کني... ولي به نظرم تکراري شده
بعد با دست خوني به طرفي هلش ميدم که لباسش کثيف ميشه... نگاهي به لباسش و نگاهي به دستم ميندازه... مچ اون دستمو که آسيب ديده ميگيره و با شدت فشار ميده
ماکان: با يکم فشار بيشتر ميتونم بشکونمش... نظرت چيه؟
با اينکه خيلي درد دارم اما يه پوزخند ميزنم و همه ي سعيمو ميکنم که صدام نلرزه
-اگه غير از اين رفتار ميکردي تعجب داشت
با عصبانيت مچ دستمو ول ميکنه و شلاق رو روي زمين ميندازه و از من دور ميشه
نوچه هاش هم دنبالش ميرن... به پيرمرد بيچاره نگاهي ميکنم... اهالي روستا دارن بهش کمک ميکنند... به سمت پيرمرد ميرمو ميگم
-پدرجان حالتون خوبه؟
پيرمرد:خوبم دختر... اين چه کاري بود که کردي؟ ميدوني ممکن بود يه بلايي سرت بياره
متوجه ي حرفش نميشم... به دستم نگاهي ميکنمو با خودم ميگم همين حالا هم کم بلايي سرم نياورد
-پدرجان حالا که چيزي نشده... ميتونم بپرسم موضوع چي بود؟
پدرجان: راستش نوه ام تو باغ اومده بود... ما که داشتيم ميوه ها رو ميچيديم ميره سر يکي از جعبه ها چند تا از ميوه ها رو ميخوره
با تعجب ميگم: خوب اين که مسئله اي نيست... مشکل کجاست؟
پدرجان: دخترم همه اين باغها متعلق به آقاست... ما فقط کارگر هستيم حق نداريم بي اجازه از اين ميوه ها استفاده کنيم
با ناراحتي ميپرسم نوه تون کجاست؟
نوه شو بهم نشون ميده... يه دختر کوچولو حدودا شش هفت ساله گوشه اي وايستاده و داره گريه ميکنه... الهي بميرم چقدر هم خوشگله... ميرم سمت دخترک... با ترس يه قدم عقب ميرم... اثر انگشتهاي يه دست رو روي صورتش ميبينم... باورم نميشه... يعني به اين بچه هم رحم نکرد... جلوش زانو ميزنمو با مهربوني ميگم: سلام خانم خانما
دختر با صداي لرزون ميگه: سلام خانم
-اسمت چيه خانم خوشگله؟
دختر: سميه
-چه اسم خوشگلي هم داري دقيقا مثله خودت... بگو ببينم سميه خانم، چرا گريه ميکني؟
سميه با هق هق ميگه: همش تقصير من بود
بغلش ميکنمو ميگم:هيس... گريه نکن گلم... هيچي تقصير تو نبود... آروم باش.... هيس... آروم.... تو کاره اشتباهي نکردي... مگه پدربزرگت رو دوست نداري؟
سميه: اوهوم
-پس نبايد گريه کني و غصه بخوري... چون پدربزرگت با گريه تو ناراحت ميشه و غصه ميخوره
سميه: ولي من باعث شدم اونا بابايي رو بزنن
- عزيزم تو باعث نشدي... هيچکس مقصر نيست... جز اون مرتيکه زورگو که يه روز بدجور حالشو ميگيرم
سميه با تعجب نگام ميکنه: عزيزم مگه نميخواي بابابزرگ شاد بشه
سميه با ذوق بهم نگاه ميکنه و ميگه: آره
-خوبه... پس حالا برو پيشه بابايي و بهش نشون بده ضعيف نيستي... اينجوري بابايي خوشحال ميشه
سميه: چه جوري نشون بدم
-بيخودي اشک نريز... برو پيشش بغلش کن... بوسش کن... اينجوري بابايي همه چيز رو فراموش ميکنه
بعدش هم دو تا شکلات از جيب مانتوم در ميارمو بهش ميدم... ازم خداحافظي ميکنه و با سرعت به سمت پدربزرگش ميره... پيرمرد تا نوه شو ميبينه يه لبخند ميزنه... سميه ميره تو بغل پيرمردو آروم بوسش ميکنه... ديگه اشک نميريزه... سميه يه دونه از شکلاتها رو به پيرمرد ميده... نگاه پيرمرد به من ميفته... يه دنيا قدرداني رو تو چشماش ميبينم.... لبخندي ميزنمو از اونجا دور ميشم... تو اين روستا با اين همه قشنگي فقط و فقط ظلم و ستم بيداد ميکنه... دلم ميخواد به اين مردم کمک کنم اما چه جوري؟... مگه چاره اي هم وجود داره؟... مگه کاري هم از دستم برمياد... با صداي يه نفر به خودم مياد... به طرف صدا برميگردم کيارشه
کيارش:روژان کجايي؟ ميدوني ما از ک........
يهو حرف تو دهنش ميمونه...
-چي شده؟ چرا ساکت شدي؟
باز چيزي نميگه... مسير نگاشو دنبال ميکنم... آه از نهادم بلند ميشه... دستم هنوز خونريزي داره... اصلا حواسم نبود... اون بچه هم همينجوري بغل کردم... لابد لباسش کثيف شده... واي حالا جواب رزا رو چي بدم... با صداي لرزون کيارش به خودم ميام: روژان چي شده؟
-از اون پسرعموي احمقت بپرس؟
زير لب زمزمه ميکنه: ماکان اين کارو کرده؟
-نه بابا.... خودم ديدم زيادي سالمم گفتم براي تنوع يکم خودمو ناقص کنم
کيارش با نگراني ميگه: آخه واسه ي چي؟
وقتي ماجرا رو براش تعريف ميکنم ميگه: آخه چرا اين کارو کردي؟
-تو حالت خوبه؟ من بايد ميذاشتم فقط براي چند تا ميوه ي ناچيز يه پيرمرد رو تا حد مرگ کتک بزنه؟
کيارش: روژان تو چرا متوجه نيستي... ما اگه به اين مردم يکم رو بديم رومون سوار ميشن
با ناباوري به کيارش نگاه ميکنم... اين همون کيارشه مهربونه... اين همون آدميه که براي خواهر من اشک از چشماش جاري شد... نه... اين اون آدم نيست... من با اين آدم چقدر غريبه ام... من کلا با اين خونواده چقدر غريبه ام... چرا هر روز تو اين روستا يه چيز عجيب ميبينم
با داد ميگم: کيارش من حالم از تو و اون پسرعموي بدتر از خودت به هم ميخوره... از همين حالا بهت ميگم اگه رزا هم راضي بشه باهات بمونه من يکي نميذارم،من اگه راضي شدم بهت کمک کنم چون تو رو يکي از مهربونترين آدما ديدم... من تو چشماعت عشق و محبت ديدم... ما حالا ميفهمم تو فقط به کسايي محبت ميکني که برات عزيزن... مردم عادي واسه تو هيچي نيستن... من دوست ندارم چنين مرد پستي شوهر خواهرم بشه
بعد هم از کنارش ميگذرم... بايد يه فکري به حال دستم کنم
کيارش: روژان کجا ميري؟
يکي از اهالي روستا رو ميبينم
-خانم... خانم
زن جووني به سمتم برميگرده... تا کيارش رو کنار من ميبينه دستپاچه ميشه و ميگه: بله خانم جان؟
دلم ميگيره... همه ي اهالي روستا از اين خونواده ميترسن بعد من دست خواهرم رو گرفتمو اونجا موندگار شدم
-ببخشيد گلم ميخواستم بدونم کجا ميتونم دستمو بشورم
زن: خانم خونه من خيلي نزديکه با من بياين
نگاهي به دستم ميکنه و منو به سمت خونش ميبره، کيارش هم دنبالم مياد... برميگردم به سمت کيارشو با اخم ميگه: تو کجا مياي؟ بهتره به جاي دنبال کردن من رفتارتو اصلاح کني
کيارش: من....
-از جلوي چشمام گم شو، حوصله ي آدماي رذلي مثله تو و پسرعموت رو ندارم
کيارش چشماش غمگين ميشه و من بي تفاوت از کنارش رد ميشم... من نميخواستم تلافي پسرعموشو سرش در بيارم... اگه باهاش اينجور رفتار ميکنم فقط و فقط واسه حرفيه که زده... اونا واسه هيچکس جز خودشون ارزش قائل نيستن... همين حالا هم کيارش فقط و فقط بخاطر رزا بهم چيزي نميگه... صداي زن رو ميشنوم
زن: خانم رسيديم
به داخل خونه ميرم...دستم رو ميشورم... يه تيکه پارچه برام مياره تا دستمو باهاش ببندم... پارچه رو ازش ميگيرمو ميبندم... فقط ميتونم اميدوار باشم عفونت نکنه...
-ممنون گلم، خيلي بهم لطف کردي
زن: وظيفمه خانم
آهي ميکشمو ميگم: لطفه گلم... لطفه...
بعد ادامه ميدم: اينجا کسي نيست که به من و خواهرم يه اتاق اجاره بده... فقط واسه چند روز ميخوام
زن: چرا خانم، حاج رضا به کسايي که از شهر ميان اتاق اجاره ميده
-آدرسشو بهم ميگي
آدرسو بهم ميگه و من هم ازش تشکر ميکنم و از خونه خارج ميشم
ميرم به اون سمتي که ماشين رو اونجا پارک کردم... بدجور اعصابم خورد شده... هنوز هم باورم نميشه کيارش اون حرف رو زده باشه... تصميم دارم بعد از رسوندن خواهرم برگردم و با حاج رضا صحبت کنم... به ماشين رسيدم رزا و کيارش دارن با هم صحبت ميکنند... رزا تا چشمش به من و دستم ميفته جيغ کوتاهي ميکشه و ميگه: روژان چي شده؟
حتي حوصله ي خنده و شوخي هم ندارم... سعي ميکنم لبخند بزنم
-چيزي نيست گلم نگران نباش
اشک تو چشماي رزا جمع ميشه و ميگه: روژان تو چت شده؟
تو چشماي کيارش التماس رو ميبينم... يه پوزخند ميزنم و نگامو ازش ميگيرم به سمت رزا برميگردمو به زحمت ميخندم
- باور کن چيزيم نيست... داشتم برميگشتم پام به سنگ گير ميکنه و ميفتم يه خورده دستم زخمي ميشه
رزا به طرفم مياد و ميگه: بذار دستت رو ببينم ممکنه عفونت کنه
از ترس اينکه پارچه رو باز کنه ميگم: رزا اينجا که چيزي نداريم بريم خونه بعد ببينيم چي شده؟
رزا: راست ميگي... سوار شو من رانندگي ميکنم
تو ماشين ميشينيم... رزا ماشين رو روشن ميکنه... همونجور که ماشينو ميرونه منو سرزنش ميکنه
رزا: آخه حواست کجا بود... کيارش اومد دنبالت پيدات نکرد....
با شنيدن اين حرف نيشخندي ميزنمو چيزي نميگم
رزا:هنوز دو روز از اون اتفاق........
ديگه هيچي نميشنوم همه حواسم ميره به سمت حوادث اخير... من اينجا چيکار ميکنم... بين اين مردم... ين اين آدما... و از همه بدتر تو خونه ي آدماي نفرت انگيزي مثله ماکان... من دارم چه غلطي ميکنم... خيلي خوشحالم که رزا علاقه اي به کيارش نداره... حس ميکنم رزا تغيير کرده... رزاي اين رزا به ضعيفي رزاي قبل نيست... دوست ندارم با گفتن اين حوادث بذر ترس رو تو دلش بکارم... بايد خودم همه چيز رو حل کنم... با صداي رزا به خودمم ميام
رزا: روژان حواست کجاست؟ يک ساعته دارم صدات ميکنم
-رسيديم؟
رزا از رفتارم تعجب ميکنه... ميدونم اين همه جديت خيلي براش عجيبه ...
رزا با تعجب ميگه: آره
همه پياده ميشيم و من ميرم به طرف صندلي راننده
رزا با تعجب ميگه: کجا ميري؟
-يادم اومد يه کار نيمه تموم تو روستا دارم... بايد برگردم
رزا با تعجب و کيارش با نگراني و شرمندگي نگام ميکنه... ماشين ماهان هم همون لحظه ميرسه... پشت ماشين من نگه ميداره و پياده ميشه
ماهان با خنده به همه سلام ميکنه که با ديدن قيافه ي جدي من، چهره ي گرفته ي کيارش خنده رو لباش خشک ميشه
ماهان: چيزي شده
-نه چيزي نشده... يه کاري برام پيش اومد بايد برم روستا
ماهان: بيا من ميرسونمت
-ممنون ترجيح ميدم تنها باشم
رزا: روژان چيزي شده؟
دلم براي خواهرم ميسوزه بايد يه بهونه بيارم تا از نگراني در بياد... دستشو ميگيرم و با خودم يه گوشه ميبرم... تو چشماي کيارش خواهش و التماس موج ميزنه با نفرت نگامو از کيارش ميگيرم که اين حرکت من از چشماي ماهان دور نميمونه
-رزا راستش يه اتفاقي افتاده... اما چيز زياد مهمي نيست
رزا: چي شده روژان؟
-همونطور که بهت گفتم موقع برگشت حواسم نبود پام به سنگ گير کرد... يه دختر بچه هم جلوم بود... هم من ميفتم هم باعث ميشم اون دختربچه يه خورده اذيت بشه.. الان خيلي نگران هستم... واسه همينه که يه خورده اعصابم خورده
رزا لبخندي ميزنه و بغلم ميکنه و من رو به خودش فشار ميده بازوم از درد تير ميکشه.. لبمو محکم گاز ميگيرمو هيچي نميگم
رزا: قربونت برم که اينقدر مهربوني... فکر کردم چي شده؟ حالا چرا ميخواي دوباره به روستا برگردي؟
-امروز از يکي از اهالي روستا شنيدم که يه نفر به مسافرا خونه اجاره ميده ميخوام برم يه پرس و جويي کنم
رزا: ما که اينجا هستيم ديگه اتاق واسه چي؟
-رزا مثله اينکه يادت رفته ما قرار بود يه شب اينجا بمونيم ولي الان چندين شب و روزه که اينجا هستيم... تازه بيشتر کارامون هم اينا انجام ميدن... من خوشم نمياد سربار کسي باشم... اينجوري احساسه خوبي ندارم... تازه احساس ميکنم ماکان هم تو رودربايستي قرار گرفت و قبول کرد
رزا ميخواد حرفي بزنه که ميگم: رزا من اينجا راحت نيستم... يه روز دو روز سه روز به نظرت يکم زياد نشده... من خوشم نمياد سربار کسي باشم... احساسه خوبي ندارم... تازه احساس ميکنم ماکان هم تو رودربايستي قرار گرفت و قبول کرد
انگار رزا با حرفهاي من متقاعد شده: حق با توهه... ما نبايد مزاحم اينا بشيم... بهتره چند روز باقيمونده رو يه اتاق اجاره کنيم... ولي بهتر نيست من باهات بيام
-تو يه خورده استراحت کن... من زود خودم رو ميرسونم
رزا سري تکون ميده و ميگه: مواظب خودت باش
-رزا؟
رزا: چيه خواهري؟
-فعلا چيزي بهشون نگو... من اتاق رو جور ميکنم و ما فردا صبح که داريم ميريم روستا بهشون همه چيز رو ميگيم
رزا: باشه گلم... برو خدا به همرات
سري تکون ميدمو از رزا خداحافظي ميکنم... به ماهان و کيارش ميرسم ... زيرلب خداحافظي ميگمو از کنارشون رد ميشم... نگاهم به ماهان ميفته ناراحتي رو ميتونم تو چهره ش ببينم لابد تو همين چند دقيقه کيارش براش همه چيز رو تعريف کرده... به ماشين ميرسم و بي تفاوت به همه ماشينو روشن ميکنمو حرکت ميکنم... يه خورده عذاب وجدان دارم... شايد درست نباشه که من به رزا دروغ بگم... واقعا نميدونم... تو اين روزا خودم هم نميدونم چي درسته چي غلط... سعي ميکنم خونسرديمو حفظ کنم... با حرص خوردن هيچي درست نميشه... يه آهنگ ميذارم و گوش ميدم
به دادش رسيدم دلم رو رها کرد
صداش کردم اون وقت رقيبو صدا کرد
به پاش مي نشستم خودش ديد که خستم
ولي بي وفا باز رها کرد دو دستم
واسه شب نشيني رفيق قديمي
شدم رنگ اون شب که چشماش سيام کرد
حالا روزگارم عوض شد دوباره
ولي اون خودش فکر برگشتو داره
حالا من نشستم بهسکان نورم
ولي اون به جز من کسي رو نداره
مي بخشم دوباره گناهي که کرده
مي بخشم مي دونم که دستاش چه سرده
مي شم سلطان شب رفيق قديمي
بازم مثلوقتي که بوديم صميمي
بدون زندگي بازيگردون ترين
زمين خوردي ديدي که دنياهمينه
باز فکرم به سوي خواهرم پر ميکشه: تا کي ميتونم همينجور واسه خواهرم دروغ سرهم کنم... دلم ميخواد يکم خواهرم قويتر بود تا بتونم باهاش حرف بزنم قبلنا که مامان و بابا زنده بودن هميشه حرفامو به خواهرم ميزدم باهاش درد و دل ميکردم و اون خيلي وقتا با حرفاش آرومم ميکرد... اما از وقتي پدر و مادرم فوت شدن رزا خيلي ضعيف شده شايد هم حق داره اون نسبت به من بيشتر ضربه خورده... تحمل اين همه اتفاق بد برايه کسي مثله من و مخصوصا رزا خيلي خيلي سخته... مايي که هميشه پدر و مادرمون نميذاشتن آب تو دلمون تکون بخوره... دلم نميخواد اين آرامش نسبي روکه تازه خواهرم پيدا کرده از ش بگيرم... بهترين راه اينه رزا فعلا هيچي ندونه... اينجوري خيلي خيلي بهتره... براي بعد يه فکري ميکنم... همونجور که دارم ميرم متوجه ماشين ماکان ميشم... مخالف مسير من داره مياد... لابد داره خونه ميره... بي توجه بهش با سرعت از کنارش رد ميشم... ساعت پنجه فکر کنم تا برگردم ديروقت بشه... امشب بايد همه ي وسايلامون رو جمع کنيم... اونقدر فکر ميکنم که نميدونم کي به روستا رسيدم... از ماشين پياده ميشمو پرسون پرسون آدرس رو پيدا ميکنم... يه خونه ي قديمي با در چوبي رو مقابل خودم ميبينم... چند ضربه به در ميزنمو منتظر ميمونم... صداي قدمهاي يه نفر رو ميشنوم و بعد در باز ميشه و يه پيرمرد رو جلوي خودم ميبينم
-سلام پدرجان
پيرمرد: سلام دخترم، با کي کار داري؟
-با حاج رضا کار دارم
پيرمرد: خودم هستم چيکار داري دخترجان؟
- راستش من شنيدم شما به مسافرا اتاق ميدين... ميخواستم بدونم اتاقي دارين که چند روز به من و خواهرم بدين؟
حاج رضا با ناراحتي سري تکون ميده و ميگه: آخرين اتاقم رو چند روز پيش به يه زن و شوهر جوون دادم
با ناراحتي ميگم: يعني هيچ راهي وجود نداره
يکم فکر ميکنه و ميگه: دخترم يه نفر هست که يه اتاق خالي داره...اما نميدونم بهتون اتاق بده يا نه... آخه به غريبه ها اطمينان نداره... اگه خواستي من ميام باهاش صحبت ميکنم شايد راضي شد... ولي باز هم مطمئن نيستم
با خوشحالي ميگم: اگه اين کار رو کنيد لطف بزرگي در حق من و خواهرم کردين
حاج رضا: يه کم صبر کن آماده بشم
سري تکون ميدم و حاج رضا به داخل خونه ميره... بعد از ده دقيقه مياد بيرنو ميگه: راه بيفت
و خودش جلوتر از من حرکت ميکنه
حاج رضا: دختر قاسمي؟
-نه خواهرش هستم
حاج رضا: چرا همونجا نميموني؟
-آبمون با هم تو يه جوب نميره... قاسم زور ميگه و من تحمل حرف زور ندارم... از همه اينا گذشته قاسم به زور ما رو تو چند دقيقه تحمل ميکنه بعد فکرشو کنيد بخوايم چند روز تو خونش بمونيم... چي ميشه؟
حاج رضا به نشونه ي تاسف سري تکون ميده و ميگه: امان از دست قاسم... هر چي نصيحتش ميکنيم آدم نميشه
ديگه تا آخر مسير هيچکدوم حرفي نميزنيم... بالاخره به جلوي خونه ميرسيم... حاج رضا چند ضربه به در ميزنه... صداي خشن يه مرد ميشنوم
مرد: اومدم بابا... چه خبره؟
در باز ميشه و يه مرد شکم گنده رو جلوي خودم ميبينم... وقتي حاج رضا رو ميبينه ميخنده و ميگه: حاجي از اين طرفا؟
حاج رضا لبخندي ميزنه و ميگه: سلام عباس
عباس: سلام حاجي، نگفتي چيکار داري که بعد مدتها بهمون سر زدي؟
حاج رضا اشاره اي به من ميکنه و ميگه: اين خانم و خواهرش يه اتاق ميخواستن... ميخوام اتاقتو واسه چند روز بهشون بدي
عباس: حاجي من پسر مجرد تو خونه دارم... بعد بيام به دو تا دختر غريبه اتاق بدم
خندم ميگيره... دنيا برعکس شده... انگار ما ميخوايم پسرش رو از راه به در کنيم، صداي حاجي رو ميشنوم که ميگه: غريبه نيستن، دختر قاسم و خواهرش هستن... با مسئوليت من بذار چند روز اينجا بمونن... اگه يکي از اتاقام خالي شد زودتر از اينجا ميرن
عباس بر ميگرده به سمت من و يه خورده براندازم ميکنه که بدم مياد با اخم نگاش ميکنم
عباس: چقدر واسه ي اتاق ميدي؟
-من اطلاعي از قيمت اتاقا ندارم خودتون يه قيمتي رو بگين... نصفش رو اول و بقيه رو وقتي که ميخوايم بريم ميديم
عباس قيمت رو ميگه که اخماي حاج رضا ميره تو هم
حاج رضا: چه خبرته عباس... قيمتو بيار پايين
عباس: حاج رضا خودتون ميدونيد ممکنه رابطه ام با قاسم خراب بشه... پس اين پولا چيزي نيست
با لحن سردي ميگم: چقدر هم که اين رابطه براتون مهمه
بعد منتظر جوابش نميمونم و ادامه ميدم: برام مهم نيست اين مبلغ رو پرداخت ميکنم اتاق رو بهم نشون بدين
از جلوي در کنار ميره و منو حاج رضا وارد ميشيم
عباس راه رو بهمون نشون ميده... به جلوي اتاق ميرسيم... درو باز ميکنه و به داخل اتاق ميريم... با نارضايتي يه نگاهي ميندازم يه اتاق کوچک که فقط چند تا حصير رو زمينه... چند تايي هم رختخواب گوشه ي اتاق افتاده... من بايد چند روز اينجا زندگي کنم اونم با کي؟ با رزايي که اونقدر به نظافت اهميت ميده... هر چند براي خودم هم سخته اما رزا خيلي از من حساستره... فکر کنم اگه رزا اينجا رو ببينه خودکشي ميکنه...
حاج رضا: چي شد دخترم؟ بالاخره پسنديدي؟
-ببخشيد حاج رضا بعد تکليف غذا و حموم و... چيه؟
عباس: غذا رو زنم براتون درست ميکنه... حموم و دستشويي هم که مشترکه
اصلا راحت نيستم ولي از يه طرف هم ديگه نميتونم با اون آدماي پست زير يه سقف زندگي کنم... مهم نيست بايد قبول کنم
حاج رضا: مشکلي نيست دخترم؟
-نه حاج رضا.. فعلا مجبورم تا ببينم بعد چي ميشه
حاج رضا: به سلامتي از کي مياين؟
-فردا صبح
همينجور که دارم ميريم بيرون... يه پسره ي قد بلند رو ميبينم که اخم آلود به طرف ما مياد
پسر: بابا چي شده؟
عباس: احمد اين دختر و خواهرش چند روزي مهمون ما هستن
يه پوزخند ميزنم... از مهمون اين همه پول ميگيرن؟... رسم جالبيه... احمد با چشماش منو برانداز ميکنه... مثله باباش هيزه... آقا ميترسه ما پسره رو از راه به در کنيم... اين پسره که خودش آخره هيزيه
-آقا اگه نگاه کردنتون تموم شد راهو باز کنيد
احمد به خودش ميادو اخمش بيشتر ميره تو هم
احمد: مهمون اينقدر پررو نميشه؟
با سردي ميگم: مهمون شايد... ولي مني که بابت اين مهموني پول دادم عيبي نداره يه خورده پررو باشم
بعد بي تفاوت از کنارشون ميگذرم... حاج آقا هم با اونا خداحافظي ميکنه و بيرون مياد... همونطور که داريم راه اومده رو برميگرديم حاج رضا ميگه: دخترم واقعا شرمندتم دلم نميخواست اينجا بياي...اما ديدم نگرانه جايي... گفتم بهت پيشنهاد کنم شايد قبول کردي
-اين حرفا چيه حاج رضا... شما خيلي بهم لطف کردين... چند شب که بيشتر نيست... اين چند شبو تحمل ميکنيم بعدش هم برميگرديم
حاج رضا: اگه مشکلي پيش اومد خبرم کن
-مرسي حاج رضا... حتما
حاج رضا به خونش ميرسه و من هم ازش خداحافظي ميکنم... به سمت ماشين حرکت ميکنم... وقتي به ماشين ميرسم... يکم توش ميشينمو به آينده فکر ميکنم... واقعا نميدونتم کاري که دارم ميکنم درسته يا نه؟... اصلا از احمد خوشم نيومد... ميترسم برامون دردسر درست کنه... بعد از کلي فکر کردن که نتيجه اي هم برام نداشت تصميم گرفتم از بد و بدتر، بد رو انتخاب کنم زير لب زمزمه ميکنم: چند شبه ديگه، مسئله اي نيست، اگه احمد دست از پا خطا کنه خودم حسابش رو ميرسم
بعد ماشين رو روشن ميکنمو به سمت ويلا ميرم... هوا تاريک شده... به ساعت نگاهي ميندازم... ساعت هشته... آهسته ماشين رو ميرونم و به آينده فکر ميکنم... يعني ميشه اين اطراف خونه اي، ويلايي، چيزي خريد... بايد اين کارا رو به عمو کيوان بسپرم... ياد اون روز ميفتم که عمو ميخواست بياد روستا ولي براش زنگ زدمو گفتم ما برگشتيم و اون سريع خودش رو به خونه ما رسوند... وقتي رزا رو با اون حال و روز ديد مثله من عصبي شد... ميخواست بر عليه قاسم شکايت کنه که رزا نذاشت... اينبار هم قبل از حرکت عمو رو در جريان گذاشتم... مخالف صد در صد اومدنمون بود اما قول دادم که مواظبه همه چيز باشم... همينجور که به چيزهاي مختلف فکر ميکنم خودمو جلوي ويلا ميبينم... ماشينوخاموش ميکنمو به سمت در حرکت ميکنم.. دو بار زنگ ميزنمو منتظر ميمونم... صداي قدمهاي آقا جعفر رو ميشنوم و بعد در باز ميشه
آقا جعفر: خانم بالاخره اومدين؟ خواهرتون نگران شده بود
-يه خورده کارم طول کشيد
با اجازه اي ميگمو با بي حالي به سمت در ورودي حرکت ميکنم... از راهرو ميگذرمو وارد سالن ميشم... همه نشستن... رزا تا منو ميبينه ميگه: واي روژان منو کشتي... مردم از نگراني
-نگراني واسه ي چي؟ من که بهت گفتم براي چه کاري ميرم
رزا با شرمندگي ميگه: فکر نميکردم اينقدر طول بکشه... گفتي زود مياي
-ببخشيد يه مشکلي پيش اومده بود حلش کردم
بعد به سمت بقيه برميگردمو يه سلام زيرلبي ميگم... ماکان با اخم و ماهان و کيارش با ناراحتي جوابمو ميدن... به سمت اتاق حرکت ميکنم
رزا: لباستو عوض کردي زودتر بيا... شام آماده ست
-ممنون ميل ندارم... ميخوام استراحت کنم
در اتاق رو باز ميکنمو ميرم وسايلام رو جمع کنم بعد از چند دقيقه در اتاق باز ميشه... سرمو برميگردونم... رزا رو ميبينم
رزا: اتاق پيدا کردي؟
-اوهوم، راستش زياد راضي نيستم ولي فعلا مجبوريم باهاس بسازيم
رزا: عيبي نداره، به نظر منم درست نيست بيشتر از اين اينجا بمونيم، خيلي بهشون زحمت داديم
-اوهوم
رزا: روژان بهتره بياي شام بخوري، اينا اين همه هوامونو داشتن، بهتره مشکلاتمون رو خودمون حل کنيم، ميدونم امروز يه خورده ناراحتي، هم به خاطر اون بچه هم به خاطر اتاق اما دليل نميشه که با اينا اينجور حرف بزني... دوست دارم مثله هميشه شاد و شنگول باشي
ايکاش ميشد همه چيز رو به خواهرم بگم... آهي ميکشمو ميگم هر چي تو بگي رزايي
رزا لبخندي ميزنه و ميگه: آفرين خانم خانما... پس من ميرم... تو هم لباساتو عوض کن و بيا...بعد از شام باهم چمدونمون رو ميبنديم
سري تکون ميدمو هيچي نميگم... رزا هم لبخند ميزنه و از اتاق خارج ميشه... زيرلب زمزمه ميکنم: خواهري خيلي دوستت دارم
بعد لباسامو عوض ميکنمو بيرون ميرم... حس ميکنم همه ناراحتن حتي ماکان... دليل ناراحتي ماکان رو نميفهمم شايد از ناراحتي کيارش ناراحته بيخيال ماکان و ماهان و کيارش ميشم... همه دارن شام ميخورن... بيخيال با صداي بلند سلام ميکنمو با يه لحن شادي ميگم: واي واي زرشک پلو با مرغ... چقدر دلم مرغ ميخواست يه بشقاب براي خودم برميدارم و در برابر چشمهاي بهت زده ي ماهان و ماکان و کيارش چند قاشق برنج تو بشقاب ميريزم بعد بشقاب رو ميذارم وسط ميز و ديس رو ميذارم جلوي خودم و يه تيکه مرغ کوچولو رو ميذارم توي بشقابي که وسط ميز گذاشتم و بقيه مرغ رو ميذارم کنار دستم
رزا با دهن باز داره نگام ميکنه... يه قاشق برنج از ديس برميدارم و ميذارم تو دهنم
رزا با جيغ ميگه: روژان داري چيکار ميکني؟
-با مظلوميت ميگم مگه نگفتي بيا غذا بخور... خوب منم خواستم دلتو نشکونم اومدم همه غذاها رو بخورمو برم
رزا: تو که ميل نداشتي؟
-تو که نگفته بودي مرغه... اگه ميدونستم ميل پيدا ميکردم
رزا: مگه غذا نديده اي؟
-اوهوم، از صبح رنگ غذا رو نديدم
بعد يه قاشق ديگه از برنج رو ميذارم تو دهنم... ماهان با صداي بلند ميخنده و ميگه: اين بشقاب چيه گذشتي وسط
- واسه ي شماهاست ديگه، مگه غذا نميخورين؟... گفتم شايد باز گشنتون شد يه چيزي داشته باشين
تند تند غذا رو ميذاشتم تو دهنم، يه بغضي تو گلوم نشسته بود، دلم عجيب گرفته بود، من هيچوقت از ماکان خوشم نميومد اما هميشه کيارش و ماهان رو دوست داشتم، هميشه اونا برام عزيز بودن، اونا برام مثله داداشام بودن... الان که اونا رو اينقدر بد ميبينم دلم ميگيره... دوباره يه قاشق پر از برنج تو دهنم ميذارمو بغضم رو باهاش قورت ميدم...
با دهن پر ميگم: رزا چرا منو نگاه ميکني بخور، هر چند بهت حق ميدم از بس بچه ي مرغ خوردي... معدت عادت به مرغ خوردن نداره...
کيارش با تعجب ميگه: بچه ي مرغ؟
-همونجور که سرم پايينه و دارم غذا ميخورم ميگم: اوهوم
ماهان:بچه مرغ ديگه چيه؟
رزا با حرص ميگه: تخم مرغ رو ميگه
-بده واسه ي تو هم خودم ميخورم... دست سالمم رو سمت غذاش ميبرم که با دست محکم ميکوبه رو دستم
با صداي بلند ميگم:آخ
رزا: کوفت، اين چه وضعه غذا خوردنه... براي بار هزارم ميگم وسط غذا حرف نزن
-اينجوري که يادم ميره؟
رزا:چي؟
-حرفم
رزا: درست و حسابي بگو ببينم چي ميگي؟
-اگه وسط غذا حرف نزنم تا آخر غذا که حرفم از يادم ميره
رزا: روژان آبروريزي نکن
-من که کاري نميکنم من فقط دارم غذامو ميخورم
کيارش و ماهان ميخندنو ماکان هم لبخند ميزنه... سريع نگامو ازشون ميگيرمو غذامو ميخورم... غذا که تموم ميشه ميگم: آخيش... دارم منفجر ميشم
رزا: همينکه تا الان منفجر نشدي خودش يه معجزه هست
-واقعا؟
رزا:اوهوم
-پس چرا هيچکس نمياد از من مصاحبه کنه؟
رزا: مصاحبه براي چي؟
-معجزه به اين مهمي اتفاق افتاده اونوقت......
ميپره وسط حرفمو ميگه: يکم به اون فکت استراحت بده
-از صبح بهش استراحت دادم که الان حرف بزنم
رزا: روژان من به شخصه بگم غلط کردم گم شو تو اتاق...بي خيال ميشي
-اگه منو کول کني تا اتاق ببري چرا که نه؟
ماکان هم با صداي بلند ميخنده... بهش يه نگاه ميندازم... شايد سردترين نگاه... تلخ ترين نگاه... يه نگاهي که توش صد تا حرفه.... يه پوزخند ميزنمو به سمت رزا برميگردمو ميگم: رزايي نميشه از اينجا داريم ميريم يخچال اينجا رو با خودمون سوغاتي ببريم؟... خوردنيهاش رو خودمون ميخوريم يخچال رو هم واسه عمو ميبريم
رزا جيغ ميزنه و ميگه: روژان بس کن
-منو بگو که به فکر آذوقه چند ماهه ديگه هستم
بعد از جام بلند ميشمو به سمت اتاق راه ميفتمو ميگم: اصلا قدرمو نميدوني... اه اه خواهر هم اينقدر قدرنشناس
همينکه به اتاق ميرسم در رو باز ميکنمو سريع خودمو تو اتاق ميندازمو در رو ميبندم... چقدر سخت بود... تظاهر به شاد بودن... خيلي سخت بود... از اين همه رياکاريشون متنفرم... اين آدما چه طور اين همه مدت تظاهر به خوب بودن کردن... در صورتي که من چند دقيقه هم به سختي ميتونم تظاهر به شاد بودن بکنم
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6