مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: داستان واقعی منوچهر و فرشته‌اش
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
قسمت اول

هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد، او داشت. هرجا میخواست میرفت و هرکار میخواست میکرد.آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد ..
پدر همیشه هوای ما را داشت لب تر میکردیم همه چیز آماده بود.
ما 4 تا خواهریم و 2 تا برادر، فریبا که سال بعد از من با جمشید _برادرمنوچهر_ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.توی خانه ی ما برای همه آزادی به یک اندازه بود.پدرم میگفت هرکاری میخواهید بکنید، فقط سالم زندگی کنید.
15-14 سالم بود شروع کردم کتاب خواندن قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم سراغ فرقه ها. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد.هرروز چادرم را تا میکردم میگذاشتم ته کیفم کتابهایم را میچیدم روش.از خانه که می آمدم بیرون سرم میکردم تا وقتی برگشتم. آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود، خانوادم از سیاسی شدن خوششان نمی آمد، اما من انقلابی شده بودم میدانستم این رژیم باید برود..
در پشتی مدرسه مان روبروی دبیرستان پسرانه بازمیشد. از آن در با چندتا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان میکرد.یادم است اولین بار که نوار امام گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفهاش. امام مثل خودمان بود، لهجه امام، کلمات عامیانه، حرفهای خودمانیش.. به خیال خودم همه اینکارها را پنهانی میکردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدر فهمیده بود فرشته یک کارهایی میکند.پدر بروی خودش نمی آورد فقط میخواست فرشته را از تهران دور کند.بفرستدش اهواز یا اراک پیش فامیلها. فرشته میگفت چه بهتر! آدم برود اراک،نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش میرسد، اهواز هم همینطور! 
.
هرجا میفرستادنش بدتر بود، تازه پدر نمیدانست فرشته چه کارهایی میکند.هرجا خبری بود او حاضر بود.هیچ تظاهراتی از دست نمیداد.با دوستانش انتظامات میشدند.حتی نمیدانست در تظاهرات 16آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد ..
.
قسمت دو

شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند، ما فرار کردیم، چن نفر دنبالمان کردند چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از انجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم میکشید روی زمین، کفشم داشت در می آمد.چند کوچه آنطرف تر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.
پرسید :"اعلامیه داری؟"
کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم.گفتم آره.
گفت :"عضو کدام گروهی؟"
گفتم : گروه چیه؟اینها اعلامیه ی امامند.
کلاهش را بالا زد.
_تو اعلامیه امام پخش میکنی؟
بهم برخورد.مگر من چم بود؟چرا نمیتوانستم اینکار را بکنم؟
گفت :"وقتی حرفای امام روی خودت اثر نذاشته، چرا اینکار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟" و رویش را برگرداند.
به خودم نگاه کردم.چیزی سرم نبود.خب آنموقع که عیب نبود، تازه عرف بود.
لباسهایم هم نامرتب بود.دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست.بهش ندادم.گاز موتور را گرفت و گفت :"الان میبرم تحویلت میدم"
از ترس اعلامیه هارا دادم دستش.یکیش را داد به خودم.گفت :برو بخوان، هروقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال اینکارا!
نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش میخواهد بگوید.گفتم :"شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرفها را بزنید.من هم چادر داشتم هم روسری.آنها از سرم کشیدند
گفت: راست میگویی؟
گفتم دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟
اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد ولی دنبالش رفتم ببینم کجا میرود و چکار میخواهد بکند.با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همانجا که من درگیر شده بودم.حساب دوسه تا از مامورهارا رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند.بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود برداشت و برگشت.نمیخواستم بداند دنبالش آمده ام.دویدم بروم همانجا که قرار بود منتظربمانم اما زودتر رسید.چادر و روسری را داد و گفت :"بایدمیفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند"
اعلامیه ها را گرفت و گفت :"این راهی که می آیی خطرناک است مواظب خودت باش، خانم کوچولو ..." و رفت ..

"خانم کوچولو ..!"
قسمت سه

خانم کوچولو! بعد از آن همه رجزخوانی، تازه به او گفته بود خانم کوچولو به دختر نازپرورده ای که کسی بهش نمیگفت بالای چشمش ابرو است.چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد.نمیدانست چرا، ولی از او خوشش آمده بوددر خانه کسی به او نمیگفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند، اما او بخاطر حجاب مؤاخذه اش کرده بود.حرفهایش تند بود، اما به دلش نشسته بود.
گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود. پسر همسایه مان، اما هیچوقت ندیده بودمش.رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم ولی ندیده بودمش.یک بار دیگرهم دیدمش.21بهمن از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم.من 3-4 تا ژ_3 انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم.خیابانها سنگربندی بود.از پشت بامها می پریدیم.10-12 تا پشت بام را رد کردیم.دم کلانتری 6 خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان.آنجا هم سنگر زده بودند. هرچه آورده بودیم دادیم.منوچهر آنجا بود.صورتش را با چفیه بسته بود.فقط چشمهاش پیدا بود.
گفت:"بازهم که تویی"
فشنگ ها را از دستم گرفت، خندید و گفت:"اینها چیه؟ با دست پرتشان میکنند؟"
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم.فکرمیکردم چون بزرگند خیلی به درد میخورند.
گفتم:"اگر به درد شما نمیخورد، می برمشان جای دیگر"
گفت:"نه، نه.دستتان درد نکند.فقط زود از اینجا بروید"
نمیتوانست به آن دوبار دیدن بی اعتنا باشد، دلش میخواست بداند او که آنروز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دوبار آن همه متلک بارش کرد، کیست. حتی اسمش را هم نمیدانست.چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی.نمیدانست احساسش چیست.خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش.بهتر است فراموشش کند.ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش.
اینطوری نبود که بنشینم دائم فکرکنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم.نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد، اولین و آخرین مرد.هیچوقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمیدانستم کیست و کجاست.
بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه.مسؤول شورای مدرسه شدم.اینکارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم.تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم، دوستم مریم می آمد دنبالم، باهم میرفتیم..
آنروز میخواستیم برویم کلاس خیاطی.در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد.با لطیفه خانم همسایه روبرویی کار داشتند.خانه شان تلفن نداشتند.رفتم صداشان کنم.لای در باز بود.رفتم توی حیاط.دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار میکشد.اصلا یادم رفت چرا آنجا هستم.من به او نگاه میکردم و او به من.تا او بلند شد رفت توی اتاق.لطیفه خانم آمد بیرون.گفت :"فرشته جان، کاری داشتی؟"
تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است.منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن.منوچهر پسر لطیفه خانم بود.از من پرسید :"کجا میروی؟"
گفتم کلاس.
گفت:"وایستا.منوچهر میرساندت"
آنروز منوچهر ما را رساند کلاس.توی راه هیچ حرفی نزدیم.برایم غیر منتظره بود، فکرنمیکردم دیگر ببینمش.چه برسد به اینکه همسایه باشیم.آخرهمان هفته خانوادگی رفتیم فشم،باغ پدرم.
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف میزدند.چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه.منوچهر هم رفت دنبالشان. بچه ها توی آب بازی میکردند.فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آبها.منوچهر روبرویش دست به سینه ایستادوگفت:"من میخواهم بروم پاوه، یعنی هرجا نیاز باشد.نمیتوانم راکد بمانم"
فرشته گفت:"خب نمانید"
گفت:"نمیدانم چطور بگویم"
فرشته دلش میخواست آدمها حرف دلشان را رک بزنند.از طفره رفتن بدش می آمد.بخصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد.باید بتواند غرورش را بشکند.گفت :"پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید"
منوچهر دستش را بین موهایش کشید.جوابی نداشت.کمی ماند و رفت..
قسمت چهار

پدرم بعد از آن چند بار پرسید :"فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"
میگفتم:"نه، راجع به چی؟"
میگفت:"هیچی، همینجوری پرسیدم"
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند.پدرم خیلی دوسش داشت.بهش اعتماد داشت.حتی بعد از اینکه فهمید به من علاقه دارد،باز اجازه میداد باهم برویم بیرون.میگفت من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه!
بیشتر روزها وقتی میخواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سرکار برگشته بود.دم در، هم را میدیدیم و ما را میرساند کلاس.یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم.
گفت:"تا به همه ی حرفام گوش نکنید نمیگذارم بروید"
گفتم:"حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم"
منوچهر شروع کرد به حرف زدن.
گفت:"اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم."
گفت:"من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمیشوم، بشرطی که شما هم مانع نباشید"
گفتم:"اول بگذارید من تاییدتان کنم بعد شرط بگذارید"
تا گوش هاش قرمز شد.چشمم افتاد به آیینه ماشین.چشماش پر اشک بود.طاقت نیاوردم.
گفتم:"اگر جوابتان را بدهم، نمیگویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟"
از توی آیینه نگاه کرد.
گفتم:"من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید"
باورش نمیشد.قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم.سرش را آورد جلو پرسید :"از کی؟"
گفتم:"از21بهمن تاحالا"
.
منوچهر گل از گلش شکفت.پایش را گذاشت روی گاز و رفت.حتی فراموش کرد خداحافظی کند.فرشته خنده اش گرفت.اصلا چرا این حرفهارا به او گفت؟ فقط میدانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال میشود.شاید خوشحالتر از خود فرشته.اما دلش شور افتاد.شانزده سال بیشتر نداشت.چنین چیزی در خانواده نوبر بود.مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.هروقت سر و کله ی خواستگار پیدا میشد میگفت دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم.
فرشته اینجور وقت ها میگفت:"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!"
و میزد روی شانه ی مادر که اخم هاش بهم گره خورده بود و می خنداندش.هرچند این حرفها را به شوخی میزد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود.زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود..
.
حتی غذا درست کردن بلد نبودم.اولین غذایی که بعد ازعروسیمان درست کردم استانبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم.شد سوپ آبش زیاد شده بود.
.
کاسه کاسه کردم گذاشتم سرسفره.منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد.خودم رغبت نکردم بخورم.روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم.شده بود عین قلوه سنگ
تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد.قاه قاه میخندید.میگفت :"چشمم کور، دنده ام نرم، تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هرچه درست کنند میخوریم.حتا قلوه سنگ" و میخورد.
به من میگفت :"دانه دانه بپز.یکم دقت کن.یاد میگیری"
روزی که آمدند خواستگاری پدرم گفت:"نمیدانی چه خبر است، مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو"
خودش نیامد.پدرم از پنجره نگاه کرده بود، منوچهر گوشه ی اتاق نماز میخواند.مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد.من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت.تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سرکار.توی مغازه مکانیکی کار میکرد.خانواده ی متوسطی داشت.حتا اجاره نشین بودند.هرکس می شنید میگفت:"تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی.کی اینکار را میکند؟"
خب، من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که اینکار را میکردم.یک هفته شد یکماه .ما هم را می دیدیم.منوچهر نگران بود.برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی.بعد از یکماه صبرش تمام شد.گفت:"من میخواهم بروم کردستان، بروم پاوه.لااقل تکلیفم را بدانم.من چیکار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.بیقرار که میشد من هم بی طاقت میشدم.با خانوادم حرف زدم.دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم :"اگرمخالفید،با پدرم میرویم محضر، عقد میکنیم"
خیالم از بابت او راحت بود.آنهاکه کاری نمیتوانستند بکنند.به پدرم گفتم:"نمیخواهم مهریه ام بیشتر ازیک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد"
اما به اصرار پدر،برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صدو ده هزار تومان راضی شدم.پدرمنوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان.عید قربان عقد کردیم.عقد واردشناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم.
.
_حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زدبه چشمهای فرشته.از پس زبانش که برنمی آمد.فرشته چشمهاش را دزدید و گفت:"اینکه اینهمه فکر ندارد، معلوم است،من!"
منوچهر از ته دل خندید.فرشته گردنبندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود،بین انگشتاش گرفت و به تاریخ "21بهمن57" که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند،نگاه کرد.
حالا احساس میکرد اگر آنروز حرفهای منوچهر برایش قشنگ بود.امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.او مرد رویاهاش بود.قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس.
هرچه من از بلندی میترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود.باورش نمیشد من بترسم.
منوچهر میگفت:"دختری که با سه چهارتا ژ-سه و یک قطار فشنگ دوشکا، ده دوازده تا پشت بام را میپرد، چطور از بلندی میترسد؟"
کوه که میرفتیم، باید تله اسکی سوار میشدیم.روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن میشدم.من را میبرد پیست موتور سواری.میرفتیم کایت سواری.اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را میبرد فیلمهای نبرد کوبا و انقلاب الجزایر.برایم کتاب زیاد می آورد.مخصوصا رمانهای تاریخی.باهم می خواندیمشان.منوچهر تشویقم میکرد به درس خواندن.خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود.برایم تعریف میکرد وقتی بچه بود، فقطبخاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت، پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد :"میخواهی درس بخوانی یا نه؟" منوچهر میگوید نه! برای اینکه سرعقل بیاید میگذاردش سرکار توی مکانیکی. منوچهر دل بکار میدهد و درس و مدرسه را میگذارد کنار.به من میگفت :"تو باید درس بخوانی"
می نشست درس خواندنم را تماشا میکرد.دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم.نه برای اینکه حرف بزنیم، سکوتش را هم دوست داشتیم.
توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم.نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم، دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم.شب ها درس میخواندم.منوچهر ازم میپرسید، میرفتم امتحان میدادم.بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.یکماه و نیم همه ی شمال را گشتیم.هرجا میرسیدیم و خوشمان می آمد، چادر میزدیم و می ماندیم.تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد.
اول دوم مهر بود، سر سفره نهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم :"منقضی 56 یعنی چه؟"
گفت:"یعنی کسانیکه سال 56 خدمتشان تمام شده"
داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و باهم رفتند بیرون.
بعد از ظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ.گفتم :"این را برای چه گرفته ای؟"
گفت:"لازم میشود. آماده شو با مریم و رسول میخواهیم برویم بیرون"
دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند.شب رفتیم فرحزاد.دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:"ما فردا عازمیم."
گفتم:"چی؟ به این زودی؟"
گفت:ما جزو همانهایی هستیم که اعلام شده باید برویم.
مریم پرسید:ما کیه؟
گفت:"منو داداش رسول"
مریم شروع کرد به نق زدن که "نه رسول، تو نباید بروی.ما تازه عقد کردیم.اگر بلایی سرت بیاید من چیکارکنم؟"......
قسمت پنج

من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر میشود.آنها تازه دوماه بود عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم.
چشم هاش روی هم نمیرفت.خوابش نمی آمد.به چشمهای منوچهر نگاه کرد.هیچوقت نفهمیده بود چشمهای او چه رنگی اند.قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض میکردند.دستهای اورا در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد.خنده ی تلخی کرد.دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند.یکی از آنها پهن تر بود.سرکار پتک خورده بود.منوچهر گفت:"همه دوتا شست دارند، من یک شست دارم، یک هفتاد"
فرشته میخواست همه ی اینها را در ذهنش نگه دارد.لازمش میشد.
منوچهر گفت:"فقط یک چیزی توی دنیا هست که میتواند تورا ازمن جدا کند، ک عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر"
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت :"قول بده زیاد برایم بنویسی"
اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد.جنگ هم که فرصت اینکارها را  نمیگذاشت.آهسته گفت:"حداقل یک خط"
منوچهر دست فرشته را که بین دستهاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد، تا آنجا که میتواند.
زیاد مینوشت.اما هردفعه که نامه اش میرسید یا صداش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دلتنگش میشدم.میدیدم نیست.نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی که براش میگذاشتم کنار، میرساندند به دستش.رسول تکنسین شیمی بود.بخاطر کارش هرچندوقت یکبار می آمد تهران.
دوتا ماشین شدیم بردیمشان پادگان.منوچهر هردقیقه کنار یکی بود.پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را میبوسید.میخواست پیش تک تکمان باشد.ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند.همه ی اینها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف.اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر.تحمل این را که تنها برگردم نداشتم.با مریم برگشتیم.مریم زار میزد.من سعی میکردم بیصدا گریه کنم.میریختم توی خودم.وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز میکردند.از حال رفتم.فکرمیکردم دیگر منوچهر مال من نیست.دیگر رفت.از این میترسیدم.
منوچهر 6 ماه نیامد.من سال چهارم بودم.مدرسه نمیرفتم.فقط امتحانها را میدادم.سرم به بسیج و امدادگری گرم بود.با دوستانم میرفتیم بیمارستان خانواده.مجروحها را می آوردند آنجا.یکبار مجروحی را آوردند.
.
که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرورفته بود به پهلوش.به دوستم گفتم :"من الان دارم این را می بینم.حالا کی منوچهر را میبیند؟"
روحیه ام را باختم آنروز.دیگر نرفتم بیمارستان.
منوچهر کجا بود؟حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گلهای نرگس که بین دستهای پیرمرد شاداب بودند.پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا میگذشتند.پیرمرد بین ماشینها که پشت چراغ قرمز مانده بودند میگشت و گلها را میفروخت.گلها چشم فرشته را گرفته بود.منوچهر چندبار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود.فهمیده بود گلهای نرگس هوش و حواسش را برده اند.همه ی گلهارا برای فرشته خریده بود.چقدر گل نرگس برایش می آورد. هربار میدید میخرید.میشد که روزی چنددسته برایش می آورد.میگفت:"مثل خودت سرما را دوست دارند!" اما سرمای آن سال گزنده بود.همه چیز به نظرش دلگیر می آمد.سپیده میزد، دلش تنگ میشد.دم غروب دلش تنگ میشد.هوا ابری میشد دلش تنگ میشد.عید نزدیک بود، اما دل و دماغی برای عید نداشت.
.
اسفند و فروردین را دوست دارم.چون همه چیز نو میشود.در من هم تحول ایجاد میشود.توی خانه ما کودتا میشد انگار.ولی من آن سال بااینکه اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچکاری نکرده بودم.مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی.
شب سال تحویل هرکس میخواست من را ببرد خانه خودش نرفتم.نگذاشتم کسی هم بماند.سفره انداختم و نشستم کنار سفره.قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان را نگاه کردم.همانجا کنار سفره خوابم برد.ساعت سه و نیم بیدار شدم.یکی میزد به شیشه ی پنجره اتاق.رفتم دم در.در را که باز کردم یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم.یک خرس سفید بود که بین دستهاش یک دسته گل بود.منوچهر آمده بود.اما با چه سر و وضعی.آنقدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود.یکراست چپاندمش توی حمام.منوچهر خیلی تمیز بود، توی این 6 ماه چندبار بیشتر حمام نکرده بود.یکساعت سرش را میشستم که خاکها از لای موهاش پاک شود.یکساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سرسفره.در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود در آورد.یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکلهای مختلف.با سوهان و سمباده صافشان کرده بود

رویشان شعر نوشته بود یا اسم منو خودش را کنده بود.چندتا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود.گفت:"وقتی نیستم، بخوان"
حرفهایی را که روش نمیشد به خودم بگوید، برایم مینوشت،اما من همینکه خودش را میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم.دلم میخواست از کنارش تکان نخورم.حواسم نبود چقدر خسته است.لااقل برایش چای درست کنم.
گفت:"برات چای دم کنم؟"
گفتم:"نه، چای نمیخورم"
گفت:"من که میخورم"
گفتم:"ولش کن، حالا نشسته ایم"
گفت:"دوتایی برویم درست کنیم؟"
سماور را روشن کردیم، دوتا نیمرو درست کردیم.نشستیم پای سفره تا سال تحویل.مادرم زنگ زد گفت:"من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟"
گفتم:"حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتان هستید، خیالتان راحت است"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود.گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوالپرسی کرد.صبح همه آمدند خانه ی ما.نهار خانه ی پدر منوچهر بودیم.از آنجا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید عید.
بنظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد.سرتا پایش را ورانداز کرد و "مبارک باشد"ی گفت.برایش عیدی شلوار لی خریده بود.اما منوچهر معذب بود.میگفت:"فرشته، باور کن نمیتوانم تحملش کنم"
چه فرقهایی داشتند.منوچهر شلوار لی نمیپوشید.اودکلن نمیزد.فرشته یواشکی لباسهای او را اودکلنی میکرد.دست به ریشش نمیزد.همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند.انگشتر طلایی که را که پدر فرشته سرعقد هدیه داده بود، دستش نمیکرد.حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند.اما فرشته این چیزها را دوست داشت.
مادر گفت:"الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده" و دایی حرفش را تایید کرد.فرشته از اینکه منوچهر اینهمه در دل مادر و بقیه فامیل جا بازکرده بود، قند در دلش آب شد.اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم غره رفت و گفت"وقتی من را اذیت میکند که نیستید ببینید"
هفته اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت.تلفن را از پریز کشیدم.آن هفته را خودمان بودیم، دور از همه.بعد از عید منوچهر رفت توی سپاه رسما سپاهی شد.من بیحال و بی حوصله امتحان نهایی میدادم.احساس میکردم سرماخورده ام.استخوانهایم درد میکرد.امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم.منوچهر از سرکار یکسر رفته بود خانه پدرم.مادرم قورمه سبزی برایمان پخته بود داده بود منوچهر آورده بود.سفره را آورد، زیرچشمی نگاهم میکرد و میخندید.
گفتم"چیه؟ خنده داره؟ بخند تا تو هم مریض شوی"
گفت"من از این مریضی ها نمیگیرم"
گفتم"فکرمیکند تافته ی جدا بافته است"
گفت"به هرحال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان"
نمیفهمیدم چه میگوید.گفت"شرط میبندم.بعدازظهر وقت گرفتم برویم دکتر"
خودش با دکتر حرف زده بود حالتهای من را گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم.زدم زیر گریه.اصلا خوشحال نشدم.فکرمیکردم بین منومنوچهر فاصله می اندازد منوچهر گفت"بخاطر تو رفتم، نه بخاطربچه.این را هم میگویم، چون خوابش را دیده ام"
بعدازظهر رفتیم آزمایش دادیم.
منوچهر رفت جواب را بگیرد.من نرفتم.پایین منتظر ماندم.از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه میرود.بیشتر حسودیم شد.ناراحت بودم.منوچهر را کامل برای خودم میخواستم.
گفت"بفرمایید، مامان خانم.چشمتان روشن"
اخم هایم تا دم دماغم رسیده بود.گفت"دوست نداری مامان شوی؟"
دیگر طاقت نیاوردم.گفتم"نه.دلم نمیخواهد چیزی بین منو تو جدایی بیندازد.هیچی، حتا بچه مان.تو هنوز بچه نیامده توی آسمانی
منوچهر جدی شد.گفت"یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سرسوزنی جای تورا در قلبم بگیرد تو فرشته ی دنیا و آخرت منی
واقعا نمیتوانستم کسی را بین خودمان ببینم.هنوز هم احساسم فرق نکرده.اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، پکر میشوم.بچه ها میدانند.علی میگوید"ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم"
میگویم"نه.هرکسی جای خودش را دارد"
علی روز تولد حضرت رسول بدنیا آمد.دعاکرده بودم آنقدر استخوانی باشد که استخوانهایش را زیر دستم حس کنم.همینطور بود.وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم .با انگشتاش بازی کردم، انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش.باور نمیکردم بچه ی من است.دستم را گذاشتم جلوی دهانش.میخواست بخوردش.آن لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه؟ گوشه ی دستش را بوسیدم.
منوچهر آمد.با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی.از بس گریه کرده بود چشماش خون افتاده بود.تا فرشته را دید، دوباره اشکهاش ریخت.گفت"فکرنمیکردم زنده ببینمت.از خودم متنفر شده بودم"
علی را بغل گرفت چشماش را بوسید.همان شکلی بود که توی خواب دیده بودش.پسری با چشمهای مشکی درشت و مژه های بلند.علی را داد دست فرشته، روزنامه انداخت کف اتاق و دورکعت نمازخواند.نشست علی را بغل گرفت و توی گوشش اذان و اقامه گفت.بعد بین دستاش گرفت و خوب نگاهش کرد.گفت"چشماش مثل توست، هی توی چشم آدم خیره میشود، آدم را تسلیم میکند"
تا صبح پای تخت فرشته بیدار ماند.

از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود.چشماش باز نمیشد..
از دوهفته ی بعد زمزمه هاش شروع شد.به روی خودم نمی آوردم.هیچوقت به منوچهر نگفتم برو، هیچوقتم نگفتم نرو.
علی 14 روزه بود.خواب و بیدار بودم.منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زار زار گریه میکرد.میگفت"خدایا، من چیکارکنم؟ خیلی بی غیرتیست که بچه ها آنجا بروند روی مین، من اینجا پیش زن و بچم کیف کنم.چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته ای؟"
عملیات نزدیک بود.امام گفته بود خرمشهر باید آزاد بشود.منوچهر آرام شده بود که بلند شدم.پرسیدم"تا حالا من مانعت بودم؟.
" گفت" نه
قسمت شش

گفتم"میخواهی بروی برو.مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟"
گفت"آخرتو هنوزکامل خوب نشده ای"
گفتم"نگران من نباش"
فردا صبح رفت.تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود بعنوان آرپیجی زن ومسؤول تدارکات گردان حبیب رفت.
.
دل واپس بود.چقدرشهید می آوردند.پشت سر هم مارش عملیات میزدند.به عکس قاب شده منوچهر روی تاقچه دست کشید.این عکس را خیلی دوست داشت.ریش های منوچهر را خودش آنکادر میکرد.آنروز از روی شیطنت یک طرف ریش هاش را باتیغ برده بود تا چانه و بعد چون چاره ای نبود همه را از ته زده بود.این عکس را با همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود.مموچهر مجبورشد یکماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته.روش نمیشد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها.اما دیگر نمیشد از این کلک ها سوار کند.نمیتوانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش.یکباره دلش کنده شد.دعا کرد برای منوچهر لتفاقی نیفتد .میخواست با او زندگی کند، زیاد و برای همیشه.دعا کرد متوچهر بماند.هرچه میخواست بشود، فقط او بماند.
همان روز ترکش خورده بود.برده بودنش شیراز و بعد هم آورده بودند تهران.خانه خالش بودیم که زنگ زد.گفتم"کجایی؟صدات چقدر نزدیک است!"
گفت"من همیشهبه تو نزدیکم"
گفتم"خانه ای؟"
گفت"نمیشود چیزی را از تو قایم کرد"
رفته بود خانه ی پدرم.گوشی را گذاشتم، علی را برداشتم رفتم.منوچهر روی پله مرمری کنار باغچه نشسته بود و سیگار میکشید.رنگش زرد بود.سیگار را گذاشت گوشه ی لبش و علی را با دست راست بغل کرد.نشستم کنارش روی پله و سیگار را از لبش برداشتم انداختم دم حوض.همینکه آمدیم حرف بزنیم پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش، همه آمدند و ریختند دورش.عمو منوچهر را بغل کرد و زد روی بازوش.من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند.سست شد، نشست.همه ترسیدیم که چیشد.زیر بغلش را گرفتیم بردیم تو.زخمی شده بود.از جای ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی میکرد.میدانستم نمیخواهد کسی بفهمد.کاپشنش را انداختم روی دوشش علی را گذاشتیم آنجا و رفتیم دکتر.کتفش را موج گرفته بود دستش حرکت نمیکرد.دکتر گفت"دوتا مرد میخواهد که نگهت دارند"
آمپولهای بزرگی بود که باید میزد به کتفش.منوچهر گفت"نه هیچکس نباشد.فقط فرشته بماند کافیست"
پیراهنش را درآورد و گفت شروع کنید.
دستش توی دستم بود دکتر آمپول میزد
و منو منوچهر چشم دوخته بودیم به چشمهای هم.من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم، بابد چه میدیدم.منوچهر یک آخ نگفت.فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود.دکتر کارش تمام شد.نشست گفت"تو دیگر کی هستی؟ یک داد بزن من آرام شوم، واقعا دردت نیامد؟"
گفت"چرا، فقط اقرار نمیخواستید، عین اتاق شکنجه بود"
دستش را بست و آمدیم خانه.ده روزی پیش ما ماند.
از آشپزخانه سرک کشید، منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.علی به گردنش آویزان شد اما منوچهر بی اعتنا بود.چرا اینطوری شده بود؟ این چند روز علی را بغل نمیکرد خودش را سرگرم میکرد.علی میخواست راه بیفتد دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود، اگر دست منوچهر را میگرفت و ول میکرد میخورد زمین، منوچهر نمی گرفتش.شبها چراغها را خاموش میکرد زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن میخواند.فرشته پکر بود.توقع این برخورد ها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها برمیگشت.یادش رفته بود او را همراهش آورده.
اینبار که رفت برایش یک نامه مفصل نوشتم هرچه دلم میخواست توی نامه بهش گفتم.تا نامه بدستش رسید زنگ زد و شروع کرد عذرخواهی کردن.نوشته بودم"محل نمیگذاری.عشقت سرد شده.حتما از ما بهتران را دیده ای
میگفت"فرشته، هیچکس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما میخواهم این عشق را برسانم به عشق خدا.نمیتوانم.سخت است.اینجا بچه ها میخوابند روی سیم خاردارها، میروند روی مین.من تا می آیم آرپی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم"
گفتم"آهان، میخواهی ما را از سرراهت برداری"
منوچهر هربار که می آمد و میرفت علی شبش تب میکرد.تا صبح باید راهش میبردیم تا آرام شود.گفتم"میدانم، نمیخواهی وابسته شوی ولی حالا که هستی بگذار لذت ببریم.ما که نمیدانیم چقدر قرار است باهم باشیم.این راهی که تو میروی، راهی نیست که سالم برگردی.بگذار بعد ها تاسف نخوریم.اگر طوریت بشود، علی صدمه میخورد.بگذار خاطره ی خوش بماند"
بعد از آن مثل گذشته شد.شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی میکرد.دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون.نمیگذاشت حتا دست من به کالسکه بخورد.
نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روی میز.منوچهر آمده بود.دوست داشت هرچه دوست دارد برایش آماده کند.صدای خنده علی از توی اتاق می آمد.
لای دررا بازکرد، منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد.دو دستش را در گودی کمر علی میگذاشت و علی غش غش میخندید.باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت.
بدنش پر از ترکش شده بود اما نمیشد کاری کرد جاهای حساس بودند باید مدارا میکرد.عکسهای سینه اش را که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود به ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه یخوردم
میگفت"خانم شما که توی قلب مایید"
دیگر نمیخواستم ازش دور باشم بخصوص که فهمیدم خیلی از خانواده های بچه های لشکر جنوب زندگی میکنند.توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدیم.آنها جنوب زندگی میکردند.دیگر نمیتوانستم بمانم تهران.خسته بودم از اینهمه دوری.منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت بهش گفتم"باید ما را با خودت ببری"
قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد.
شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن.منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده، یک خانه دو طبقه در دزفول.یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند.همه وسایل را جمع کردم.به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن.نه خانواده من نه خانواده منوچهر هیچکس راضی نبود به رفتن ما.میگفتند"همه جای دنیا جنگ که میشود زن و بچه را برمیدارند میروند یک گوشه امن.شما میخواهید بروید زیر آتش؟"
فقط گوش میدادم.آخر گفتم"همه حرفهاتان را زدید، ولی هرکس یک راهی دارد.من میخواهم بروم پیش شوهرم"
پدر و مادرم خیلی گریه میکردند، بخصوص پدرم.منوچهر گفت"من اینطوری نمیتوانم شما را ببرم، اگر اتفاقی بیفتد چطوری توی روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی"
با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوری میگوید. گفتم"اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمیخورید که کاش میگذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمانند؟"
پدر علی را بغل کرد و پرسید"علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟"
علی گفت"آره، من دلم برای باباجونم تنگ میشه"
علی را بوسید.گفت"تو که اینهمه پدر ما را درآورده ای، اینهم روش.خدا به همراهتان، بروید"
صبح زود راه افتادیم.
هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود.به هوای دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز برنگشته بود.آقای موسوی و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.با علی تنها مانده بودند توی شهر غریب.کسی را آنجا نمی شناختند.خیال کرده بود دوری تمام شد.اگر هرروز منوچهر را نبیند، دوسه روز یکبار که میبیند.
شهر خلوت بود.خود دزفولی ها همه رفته بودند.یکماهی میشد که منوچهر نیامده بود.باعلی توی اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد.از پشت پرده دیدم 3-4 تا مرد توی حیاطند.از بالا هم صدای پا می آمد.علی را بردم توی اتاقش، در را رویش قفل کردم.تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم.
یک اسلحه توی خانه نگه میداشتم.برش داشتم آمدم بروم برم اتاق پذیرایی که من را دیدند.گفتند"عه، حاج خانم خانه اید؟ دررابازکنید"
گفتم"ببخشید شما کی هستید؟"
یکیشان گفت"من صاحب خانه ام"
گفتم"صاحب خانه باش، به چه حقی آمده ای اینجا؟"
گفت"دیدم کسی نیست آمدم سری بزنم"
میخواست بیاید تو داشت شیشه را میشکست.اسلحه را گرفتم طرفش.گفتم"اگر یکی پا بگذارد تو میزنم"
خیلی زود دوتا تویوتا از بچه های لشکر آمدند.هر پنج تاشان را گرفتند و بردند.به منوچهر خبر رسیده بود.وقتی فهمیده بود آنها آمده اند توی خانه، قبل از اینکه بیاید، رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه.گفته بود"ما شهر و زندگی و همه چیزمان را گذاشته ایم، زن و بچه هامان را آوردیم اینجا، آنوقت تو که خانوادت را بردی جای امن، اینجوری از ما پذیرایی میکنی؟"
شام میخوردیم که زنگ زد.اف اف را برداشتم.گفتم"کیه؟"
گفت"بازکنید لطفا"
پرسیدم"شما؟"
گفت"شما؟"
سربه سرم میگذاشت، یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها  گفتم"کیه؟" تا سرش را بالا گرفت بگوید"منم" آب را ریختم روی سرشو بدو بدو آمدم پایین.خیس آب شده بود.گفتم"برو همانجا که یکماه بودی"
گفت"در رابازکن.جان علی.جان من"
از خدایم بود ببینمش.دررا باز کردم و امد تو.سرش را با حوله خشک کردم.برایش تعریف کردم که تو رفتی، دوسه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد.دیگر ترسیده بود.هر دوسه روز می آمد.اگر نمیتوانست بیاید زنگ میزد.
شاید این اتفاق هم لطف خدا بود.او که ضرر نکرد.منوچهر که بود چیزی کم نبود.فکرکرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید.
اگر از دوستان منوچهر میپرسید میگفتند خشن و جدی! اما مادربزرگ میگفت"منوچهر شوخی را از حد گذرانده" چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش میداد و سر به سرش میذاشت.مادربزرگ میگفت"مگرتوپاسدارنیستی؟چرااینقدرشیطانی؟پاسدارها همه سنگین و رنگینند.
مادربزرگ جذبه ی منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را.وقتی تا گوشهاش سرخ میشد...
قسمت هفت

پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود.سالها قبل باکو زندگی میکردند.پدر و عموهاش همانجا بدنیا آمده بودند و همگی سرمایه دار و دم و دستگاهی داشتند اما مسلمانها بهشان حق سیدی میدادند.وقتی آمدند ایران، بازهم این اتفاق تکرار شده بود به پدربزرگ برمیخورد و شجره نامه را میفروشد .شناسنامه هم که میگیرد، سید بودنش را پنهان میکند.منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ.میگفت"یک چیزهایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ"
به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به جا.میدیدم حساب و کتاب کردنش را.منطقه که میرفتیم نصف پول بنزین را حساب میکرد میداد به جمشید، جمشید هم سپاهی بود.استهلاک ماشین را هم حساب میکرد.میگفتم"تو که برای ماموریت امدی و باید برمیگشتی، حالا من هم با تو برمیگردم.چه فرقی دارد؟"
میگفت"فرق دارد"
زیادی سخت میگرفت.تا آنجا که میتوانست جیره اش را نمیگرفت.بیشتر لباس خاکی میپوشید با شلوار کردی.توی دزفول یکی از لباسهای پلنگی اش را که رنگ و روش رفته بود برای علی درست کردم.اول که دید خوشش آمد.ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد.ندیده بودم اینقدر عصبانی شود.
گفت"مال بیت المال است چرا اسراف کردی؟"
گفتم"مال تو بود"
گفت"الان جنگ است.آن لباس هنوز قابل استفاده بود.ماباید خیلی بیشتر از اینها دلسوز باشیم"
لباسهاش جای وصله نداشت.وقتی چاره ای نبود و باید می انداختشان دور، دکمه هاش را می کند.میگفت"بدرد میخورند"
سفارش میکرد حتی ته دیگ را دور نریزم.بگذارم پرنده ها بخورند...
توی دزفول دیگر تنها نبودیم آقای پازوکی و خانمش آمدند پیش ما.طبقه بالا.آقای صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را آورد دزفول.آقای نامی،کریمی،ملکی،عبادیان،ربانی و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آنجا.هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند.مردها که بیشتر اوقات نبودند.مردها که بیشتر اوقات نبودند ما خانمها باهم ایاق شده بودیم...
از علی میپرسیدم چندتا خاله داری؟ میگفت یک لشکر میپرسیدم چندتا عمو داری؟ میگفت یک لشکر.
نزدیک عملیات بدر عراق اعلام کرد دزفول را میزند.دزفولی ها میرفتند بیرون شهر.میگفتند "وقتی میگوید،میزند"
بچه های لشکر میخواستند خانم هاشان را بفرستند شهر خودشان.اما کسی دلش نمی آمد برود.دستواره گفت همه بروند خانه ما، اندیمشک.
من نرفتم.به منوچهر هم گفتم.ادعا داشتم قوی هستم و تا آخرش میمانم.
پای علی میخچه زده بود.نزدیک بیمارستان را زده بودند همه شیشه ها ریخته بود.
به دکتر پای علی را نشان دادم.گفت"خانم، توی این وضعیت برای میخچه ی پای بچه ات آمده ای اینجا؟ برو خانه ات"
برگشتم.موج انفجار زده بود در خانه را باز کرده بود.هیچکس نبود.توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم.تلفن قطع بود.از شیر آب گل می آمد، برق رفته بود.باعلی دم در خانه نشستیم.یک تویوتا داشت رد میشد آرم سپاه داشت.براش دست تکان دادم.ازبچه های لشکر بودند.گفتم"به برادر صالحی بگویید مااینجا هستیم،برایمان آب و نان بیاورد"
آقای صالحی مسؤول خانواده ها بود.هرچه میخواستیم به او میگفتیم.یکی دوساعت بعد آمد نگذاشت بمانیم ما را برد خانه دستواره.
با چندتا از خانمها رفته بود بیمارستان برای کمک.که گفتند منوچهر آمده.پله ها را دوتا یکی دوید.از وقتی آمده بود دزفول یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود.منوچهر کنار محوطه گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود.فرشته را که دید نتوانست جلوی اشکهاش را بگیرد.
گفت"نمیدانی چه حالی داشتم.فکرمیکردم مانده اید زیرآوار.پیش خودم میگفتم حالا جواب خدا را چه بدهم؟"
فرشته دستش را حلقه کرد دور گردن منوچهر.گفت"وای منوچهر، آنوقت تو میشدی همسر شهید"
اما منوچهر از چشمهای پف کرده اش فقط اشک می آمد.
شنیده بود دزفول را زده اند.گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند.ما خیابان طالقانی می نشستیم.منوچهر میرود اهواز زنگ میزند تهران که خبری بگیرد، مادرم گریه میکند و میگوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی کفته که سردر نیاورده.فقط فکرمیکند اتفاق بدی افتاده باشد.روزی که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره همه را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد.به مادرم گفته بود"مدق الحمدلله خوب است، فکرنمیکنم خانمش زیر آوار مانده باشد، مدق از این شانسها ندارد"
به شوخی گفته بود مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخواهند یواش یواش خبربدهند.منوچهر میرود دزفول.میگفت"تا دزفول آنقدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمیدید خانه را گم کرده بودم"
بچه های لشکر همانموقع میرسند و بهش میگویند ما اندیمشک هستیم.
اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی مان را دادیم.بعد توی شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانتری، قبل از اینکه پیاده شوم گفت"نمیخواهم اینجا بمانید باید بروید تهران"
اما من تازه پیداش کرده بودم.

منوچهر گفت "اگر اینجا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد من میروم جبهه که بمیرم، هدفم دیگر خالص نیست.فرشته بخاطر من برگرد"
شب با خانم عبادیان حرف زدم. با بقیه خانمها هم صحبت کردیم همه راضی شدند..
فرداصبح به آقای صالحی که وسایل صبحانه را آورد،گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمان.برایمان بلیط قطار بگیرید.
باید خداحافظی میکرد.وقت زیادی نداشت.اما ساکت بود.هرچه میگفت باز احساسش را نگفته بود.فقط نمیخواست این لحظه تمام شود.نمیخواست برود.توی چشمهای منوچهر خیره شد.هروقت میخواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود،اینکاررا میکرد و رضایتش را میگرفت.اما حالا که نمیتوانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند.
گفت"برای خودت نقشه ی شهادت نکشی ها.من اصلا آمادگیش را ندارم.مطمئن باش تا من نخواهم تو شهید نمیشوی"
منوچهر گفت"مطمئنم.وقتی خمپاره میخورد بالای سرم،عمل نمیکند.موهایم را با قیچی می چینند و سالم میمانم،معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای.نمیگذاری بروم،فرشته.نمیگذاری"
فرشته نفس راحتی کشید با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت"پس حواست را جمع کن،منوچهرخان.من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"
علی را نشاند روی زانوش و سفارش کرد"من که نیستم، تو مرد خانه ای.مواظب مامانی باش.بیرون میروید دستش را بگیر گم نشود"
با علی اینطوری حرف میزد.از فرداش که میخواستم برم جایی علی میگفت"مامان،کجا میروی؟وایستا من دنبالت بیایم" احساس مسئولیت میکرد.
حاج عبادیان،منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند.آنشب غمی بود بینمان.جیرجیرکها هم انگار با غم میخواندند.ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم.هیچوقت نتوانستیم لذتش را ببریم.همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم،گوشه ذهنمان مشغول بود،مردها به کارهاشان فکرمیکردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان.یک دل سیر باهم نبودیم.
تهران آمدنمان مشکلات خودش را داشت.همه زندگیمان را برده بودیم دزفول.خانه که نداشتیم.منو علی خانه پدرم بودیم.خبرهارا از رادیو میشنیدیم.درآن عملیات عباس کریمی و ملکی شهید شدند.ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.خبرهارا اقای صالحی بهمان میداد.منوچهر یک تلفن نمیزد.خبر سلامتیش را از دیگران میگرفتم.تا دم سال تحویل.پشت تلفن صدایم میلرزید.میگفت"تو اینجوری میکنی من سست میشوم"
دلم گرفته بود.دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و باهم گریه کردیم.قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند و باز ما را ببرد پیش خودش .
قسمت هشت

رزمنده کوله اش را انداخته انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو میرفت.احساس میکرد منوچهر نزدیک است.شاید آمده باشد.حتی صدایش را شنید.راهش را کج کرد بطرف خانه پدرمنوچهر.دررا باز کرد.پوتین های منوچهر که دم در نبود.از پله ها رفت بالا.توی اتاق کسی نبود اما بوی تنش را خوب میشناخت.حتما میخواست غافلگیرش کند.تا پرده ی پشت دررا کنار زد،یک دسته گل آمد بیرون.از همان دسته گلهایی که منوچهر میخرید.از هرگل یک شاخه.خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا.
سه ماه نیامدنش را بخشیدم.چون به قولش عمل کرده بود با آقای اسفندیاری،شوش خانه گرفته بودند.خانه مان توی شوش دوتا اتاق داشت.اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود.منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچکتر.گفت"اینها تازه ازدواج کرده اند.تاحالا خانمش نیامده جنوب.گفتم دلش میگیرد.حالا تو هرچه بگویی همان کاررا میکنیم"
من موافق بودم.منوچهر 4 تا جعبه مهمات آورد که بجای کمد استفاده کنیم.دوتا برای خودمان،دوتا برای آنها..
روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت.تا خیالش راحت میشد که تنها نیستیم میرفت.آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم.سر خودمان را گرم میکردیم.یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.توی خانه تلویزیون تماشا میکردیم.تلویزیون آنجا بغداد را راحت تر از تهران میگرفت.یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد برای تبلیغات.اسم بعضی اسرا و آدرسشان را میگفتند و شماره تلفن میدادند. ما مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانواده هاشان..بعضی وقتها به مادرم میگفتم اینکاررا بکند.
شوهرهامان که می آمدند تا نصف شب میرفتیم حرم.میدانستیم فردا بروند تا هفته بعد نمی بینمشان.چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش.
خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد.
یک آن به دلم افتاد نکند میخواهند بیایند من را برگردانند.هول شدم.حالم بهم خورد.آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم.دکتر گفته بود باردارم.به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند.سرراهش از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود.آنشب منوچهر ماند.
نمیگذاشت از جا بلند شوم.لیوان آب را هم میداد دستم.نیم ساعت به نیم ساعت میرفت یک چیزی میخرید می آمد.یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید.منوچهر سر هردوتا بچه میدانست خدا بهمان چه میدهد.خیلی بااطمینان میگفت.ظهر فردا دیگر نمیتوانست بنشیند.گفت"میروم حرم"
خلوتی میخواست که خودش را خالی کند.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند.وقتی میخواستند برگردند منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران.قرار بود لشکر برود غرب نمیتوانست 2 ماه به ما سربزند.اما دیگر نمیتوانستم بمانم.بعد از آن دوماه برگشتم جنوب.رفتیم دزفول.اما زیاد نماندیم.حالم بد بود.دکتر گفته بود باید برگردم تهران.همه چیز را جمع کردیم و آمدیم.
.
هوس هندوانه کرد.وانت جلویی بار هندوانه داشت.سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسش را گفت.منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد.راننده نگه داشت.اما هندوانه نمیفروخت.باررا برای جایی میبرد.آنقدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید.فرشته گفت"اوه،تا خانه صبرکنم؟ همین حالا بخوریم"
ولی چاقو نداشتند.منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.سرش را تکان داد و گفت"چه دختر نازپرورده ای بشود.هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد"
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.به صبوری و توداری منوچهر است،هرچقدر ازنظر ظاهر شبیه اوست،اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین بدنیا آمد.منوچهر روی پا بند نبود.توی بیمارستان همه فکرمیکردند ما 10-15 سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم.دوتا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد.یک سبد گل میخک قرمز آورد.آنقدر بزرگ بود که از در تونمی آمد
هدی تپل بود و سبزه.سفت میبوسیدش.وقتی خانه بود باعلی کشتی میگرفت،با هدی آب بازی میکرد.برایشان اسباب بازی میخرید.هدی یک کمد عروسک داشت.میگفت"دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی بکشم،ولی دلم خنک میشود که قشنگ بچه ها را بوسیدم،بغل گرفتم.باهاشان بازی کردم"
دست روی بچه ها بلند نمیکرد.به من میگفت"اگر یک تلنگر بهشان بزنی شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توی ذهنشان میماند برای همیشه"
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد.وقتی میخواست غذاشان بدهد میپرسید میخواهند بخورند.سر صبر پا به پاشان راه میرفت و غذا را قاشق قاشق میگذاشت دهانشان.
از وقتی هدی دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.علی همان سال رفت مدرسه .عملیات کربلای 5 حاج عبادیان هم شهیدشد.
منوچهر و حاجی خیلی بهم نزدیک بودند.مثل مرید و مراد.حاجی وقتی میخواست قربان صدقه علی برود میگفت"قربان بابات بروم"
منوچهر بعد از او شکسته شد.تا آخرین روز هم که میپرسیدی"سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟" میگفت"روزشهادت حاج عبادیان"
راه میرفت و اشک میریخت و آه میکشید.دلش نمیخواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند.منوچهر توی عملیات کربلای 5 بدجوری شیمیایی شد.تنش تاول میزد و از چشمهاش آب می آمد.اما چون با گریه هایی که میکرد همراه شده بود،نمیفهمیدم.
شهادتهای پشت سر هم و چشم انتظاری اینکه کی نوبت ما میرسد و موشک باران تهران،افسرده ام کرده بود.می نشستم یک گوشه،نه اشتها داشتم نه دست و دلم به کاری میرفت.منوچهر نبود تلفنی بهش گفتم میترسم.
گفت"این هم یک مبارزه است.فکرکرده ای من نمیترسم؟"
منوچهر و ترس؟توی ذهنم یک قهرمان بود.گفت"آدم هرچقدر طالب شهادت باشد،زندگی دنیا را هم دوست دارد.همین باعث ترس میشود فقط چیزی که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا"
حرف هاش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدتها جرات پیدا کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان.
دوسه روز بعد دوباره زنگ زد.گفت"فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زدند ببینید"
چرا باید اینکاررا میکردم؟گفت"برای اینکه ببینی چقدر آدم خودخواه است"
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم نه اینکه ناراحت شده باشم، خجالت میکشیدم از خودم.
به علی و هدی رفتیم.یک عده نشسته بودند روی خاکها یک بچه مادرش را صدا میزد که زیر آوار مانده بود آنطرفتر مردم سبزه میخریدند و تنگ ماهی دستشان بود انگار هیچ غمی نبود.من دیدم که دوست ندارم جزء هیچکدام از این آدمها باشم مه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم.هردو خودخواهیست.منوچهر میخواست این را به من بگوید.همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی میزد که من را به خودم می آورد.
منوچهر سال 67 مسؤول پادگان بلال کرج شد.زیاد می آمد تهران و میماند. وقتی تهران بود صبحها میرفت پادگان و شب می آمد.
.
حی علی خیرالعمل
نگاهش کرد.آستین هاش را زده بود بالا و میخواست وضو بگیرد.این روزها بیشتر عادت کرده بود به بودنش .وقتی میخواست برود منطقه دلش پر از غم میشد.انگار تحملش کم شده باشد.منوچهر سجاده اش را پهن کرد.دلش میخواست در نمازها به او اقتدا کند،ولی منوچهر راضی نبود.
یکبار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده،ناراحت شد.از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد،طوریکه کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هاش را بسته بود و اذان میگفت.به حی علی خیرالعمل که رسید،فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش.منوچهر"لااله الاالله"گفت و مکث کرد.گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد"عزیزمن، این چه کاریست؟ میگوید بشتابید بسوی بهترین عمل،آنوقت تو می آیی شیطان میشوی؟"
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت"به نظر خودم که بهترین کاررا میکنم"
.
شاید 6 ماه اول بعد از ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت.ولی از سال 66 دیگر طاقت نداشتم.هرروز که میگذشت وابسته تر میشدم.دلم میخواست هرروز جمعه باشد و بماند خانه.
جنگ که تمام شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه.هربار که می آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.غذا نمیتوانست بخورد.میگفت"دل و روده ام را میسوزاند"
همه ی غذاها بنظرش تند بود.هنوز نمیدانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد.دکترها هم تشخیص نمیدادند.هردفعه میبردیمش بیمارستان، یک سرم میزدند،دو روز استراحت میدادند و می آمدیم خانه.
آن سالها فشارهای اقتصادی زیاد بود.منوچهر یک پیکان خرید که بعدازظهرها کارکند.اما نتوانست.ترافیک و سروصدا اذیتش میکرد.پسرعموش نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد.بعدازظهر ها از پادگان میرفت آنجا،شیر میفروخت.وقتی شنیدم بهش توپیدم که چرا اینکاررا میکند.
گفت"تا حالا هرچه خجالت شمارا کشیده ام بس است" پرسیدم"معذب نیستی؟"
گفت"نه، برای خانوادم کار میکنم"
درس خواندن را هم شروع کرد.ثبت نام کرده بود هرسه ماه درس یکسال را بخواند و امتحان بدهد.از اول راهنمایی شروع کرد.با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته
.
کتاب فارسی را باز کرد و 4-5 صفحه ورق امتحان پر دیکته گفت.منوچهر در بد خطی قهار بود.گفت"حالا فکرکن درس خوانده ای.با این خط بدی که داری معلمها نمیتوانند ورقه هایت را صحیح کنند"
گفت"یاد میگیرند"
این را مطمئن بود.چون خودش یاد گرفته بود نامه های اورا بخواند."وقت" را "فقط" و "موش"را "مشت" و هزار کلمه دیگر که خودش میتوانست بخواند و فرشته.
غلطها را شمرد.68 غلط گفت"رفوزه ای"
منوچهر همانطور که ورقها را زیر و رو میکرد و غلط ها را نگاه میکرد گفت"آنقدر میخوانم که قبول شوم"
این را هم میدانست.منوچهرآنقدر کله شق بود که هرتصمیمی میگرفت به پاش میماند.
قسمت نه

صبحها از ساعت 4:30 میرفت پارک تا 7 درس میخواند.از آنور میرفت پادگان و بعد پیش نادر.کتاب و دفترش را هم میبرد که موقع بیکاری بخواند.امتحان که داد،دیکته شد 19/30 .کیف میکرد از درس خواندن.اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد.امتحان سال دوم را میداد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت.از درد خون دماغ میشد و از گوشش خون میزد.بخاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود،نباید به اعصابش فشار می آمد.
بعضی از دوستانش میگفتند"چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور میکنیم.اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه"
این حرفها برایش سنگین می آمد. میگفت"دلم میخواهد یاد بگیرم.باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه.مدرک الکی به چه درد میخورد؟"
بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدمهای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد.نه کسی ما را می شناخت،نه ما کسی را می شناختیم.انگار برای اینجور زندگی کردن ساخته نشده بودیم.خیلی چیزها عوض شد.منوچهر میگفت"کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت میخوردیم،حالا که میخواهیم برویم توی اتاقش باید از منشی و نماینده و دفتردارش وقت قبلی بگیریم"
بحث درجه هم مطرح شد.به هرکس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه میدادند.منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد.سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را میکرد.اما گاهی کاسه صبرش لبریز میشد.حتی استعفا داد که قبول نکردند.سال 69 چهارماه رفت منطقه.آنقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان بستری شد.
از سر تا پاش عکس گرفتند.چندبار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداری کردند، اما نفهمیدند چش است.یک هفته مرخص شده بود.گفت"فرشته، دلم یک جوریست.احساس میکنم روده هام دارد باد میکند"
دوسه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود،خورده بود.نفس که میکشید شکمش می آمد جلو و برنمیگشت.شده بود عین قلوه سنگ.زود رساندیمش بیمارستان.انسداد روده شده بود.دوباره از روده اش نمونه برداری کردند.نمونه را بردم آزمایشگاه.تا برگردم منوچهر را برده بودندبخش جراحی.دویدم بروم بالا،یک دختردانشجو سرراهم را گرفت.
گفت"خانم مدق،اینها تشخیص سرطان داده اند.ولی غده را پیدا نمیکنند.میخواهند شکمش را باز کنند ببینند غده کجاست"
گفتم"مگر من میگذارم"
منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل.گفتم"دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه میکنم"
پنبه الکل برداشتم، سرم را از دستش کشیدم
لباسهاش را تنش کردم.زنگ زدم به پدرم و گفتم بیاید دنبالمان.میخواستم منوچهر را از آنجا ببرم.دکتر سماجتم را که دید یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایشهای منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است.منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم.
اذان ظهر را که گفتند، بااینکه سرم داشت بلند شد ایستاد و نماز خواند.خیلی گریه کرد.سلام نمازش را که داد رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن"خدایا، گله دارم.من اینهمه سال جبهه بودم.چرا من را کشانده ای اینجا،روی تخت بیمارستان؟ من از اینجور مردن متنفرم"
بعد نشست روی تخت.
گفت"یک جای کارم خراب بود.آن هم تو باعثش بودی.هروقت خواستم بروم آمدی جلوی چشمم سد شدی.حالا برو دیگر"
همه ی بی مهری و سر سنگینیش برای این بود که دل بکنم.میدانستم.گفتم"منوچهرخان،همچین به ریشت چسبیدم و ولت نمیکنم.حالا ببین"
ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم.فکرمیکردم این روزها هم میگذرد،پیر میشویم و به این روزها میخندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد.دلش غذای امام حسین میخواست.
دکترش گفت"هرچه دلش خواست،بخورد.زیاد فرقی نمیکند"
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد.همه بخش را غذا دادیم.دو بشقاب ماند برای خودمان.یکی از مریض ها آمد.بهش غذا نرسیده بود.منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی  از یک بشقاب خوردیم.نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشود، اما بعدازظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت"از یک چیز مطمئنم.نظر امام حسین روی من هست.فرشته هربلایی سرم بیاید صدام در نمی آید"
تا صبح بیدار ماند نماز میخواند دعا میکرد زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود.انگار فردا خیلی کار دارد.از خودش بدش آمد.تظاهرکردن را یاد گرفته بود.کاری که هرگز فکرنمیکرد بتواند.این چندروز تا آنجا که توانسته بود پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود.دکتر تشخیص سرطان روده داده بود.سرطان پیش رفته ی روده که به معده زده بود.جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود"جانباز 90 درصد"
هرچند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماریها از عوارض جنگ باشد.بااینهمه باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادرزادیست.همه عصبانی بودند، فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش میخندید که "وقتی بدنیا آمدم،بدنم پر از ترکش بود.خب،راست میگویند"
هیچوقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
صبح قبل از عمل تنها بودیم.دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش.گفت"قلبم دوست دارد بمانی اما عقلم میگوید این دختر از 15 سالگی به پای تو سوخته.
خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خوبش خلق کرده.او هم باید از آنها استفاده کند.شاد باشد" لبهاش میلرزید.
گفتم"من که لحظه های شاد زیاد داشتم.از جبهه برگشتنات،زنده بودنت،نفسهات،همه شادی زندگی من است.همینکه میبینمت شادم"
گفت"من تا حالا برات شوهری نکردم.از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتوانم باشم.تو از بین میروی"
گفتم"بگذار دوتایی باهم برویم"
همانموقع جمشید و رسول آمدند.پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند.منوچهر نگذاشت.گفت"پاهام سالم است.میخواهم راه بروم.هنوز فلج نشدم"
جلوی در اتاق عمل،برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید.دست من را دو سه بار بوسید.
گفت"این دستها خیلی زحمت کشیده اند،بعد از این بیشتر زحمت میکشند"
نگاهم کرد و پرسید"تا آخرش هستی؟"
گفتم"هستم" و رفت.حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
"نکند برنگردد؟" لبه ی تخت منوچهر نشست.مثل ماتم زده ها.باید چکار کند؟فکرش کار نمیکرد.همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند که منوچهر ...
دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل.به فرشته گفته بود"با توسل خودتان برمیگردد"
چندبار وضو گرفت،اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت.حال خودش را نمیفهمید.راه میرفت.می نشست.چادرش را برمیداشت،دوباره سر میکرد.سرظهر صداش زدند.
پاهاش را همراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری.توی اتاق 6 تا تخت بود.دوتا از مریض ها داد میزدند.یکی استفراغ میکرد،یکی اسم زنی را صدا میزد و دونفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند.
تخت آخر،دست چپ منوچهر بود.به سینه اش خیره شد.بالا و پایین نمی آمد.برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند.دکتر گفت"موقع بیهوشی روح آدمها خودش را نشان میدهد.روحش صاف صاف است"
گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد که تکان میخورد.داشت اذان میگفت
تمام مدت بیهوشی ذکر میگفت.قسمتی از کبد و معده و روده اش را برداشته بودند.تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش.اما زخمش عفونت کرد.تا دو هفته چیزی نمیتوانست بخورد.یواش یواش مایعات میخورد.منوچهر باید شیمی درمانی میشد.از آزمایش مغز استخوان،پیش رفت سرطان را می سنجند و براساس آن شیمی درمانی میکنند.دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر برای مداوای متوچهر معرفیش کرد.روز آزمایش نمیدانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید.دلم میسوزد.میگویم ای کاش یکبار داد میزد،صدای ناله اش بلند میشد،دردش را میریخت بیرون.همین صبوری و سکوتها،دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود.هرکاری از دستشان برمی آمد دریغ نمیکردند.تا جواب آزمایش آماده شود،منوچهر را مرخص کردند.
روزهایی که از بیمارستان می آمدیم.
روزهای خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب میکردند.نمیتوانستم جلوی خنده هام را بگیرم.با جمشید زیربغلش را گرفتیم تا دم آسانسور.گفت"میخواهم خودم راه بروم"
جمشید رفت جلوی منوچهر،رسول سمت راستش،برادرش بهروز سمت چپش و من پشت سرش،که اگر خواست بیفتد نگهش داریم.سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان.دم خانه جلوی پای متوچهر گوسفند کشتند.مادرش شربت میداد.علی و هدی خانه را مرتب کرده بودند.از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش.
جواب آزمایش که آمد دکتر گفت"باید زودتر شیمی درمانی شود"
با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی.دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم.صف های چند ساعته هلال احمر و 13 آبان و داروخانه های تخصصی که چیزی نبود.
دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی متوچهر را از بنیاد گرفتند،اما طول کشید اینکارها.برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجازه نشین شدیم.
منوچهر ماهی 3 روز شیمی درمانی میشد.داروها را که میزدند گر میگرفت.میگفت"انگار من را کرده اند توی کوره،بدنم داغ میشود"
تا چندروز حالت تهوع داشت.ده روز دهان و حلقش زخم میشد.آب دهانش را به سختی قورت میداد.بابت شیمی درمانی موهاش ریخت.
منوچهر چشماش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد.صبح که برده بودش حمام،موهاش تکه تکه میریخت.موهای ریزی که مانده بود،فرو میرفت و اذیتش میکرد.گفت با تیغ بزندشان،حتی ریش هاش را که تنک شده بود.فرشته با همه بغضی که داشت،یک ریز حرف میزد.گاهی وقتها حرف زدن سخت است،اما سکوت سنگین تر و تلخ تر.آیینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد.
"خیلی خوشتیپ شده ای،عین یول براینر.خودت را ببین"
منوچهر همانطور که چشماش بسته بود به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.
منوچهر را با خودش مقایسه میکردم.روزهایی که به شوخی دستم را میبردم لای موهاش،از سر بدجنسی می کشیدمشان و حالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.منوچهر بود.
ا
قسمت ده

فرشته خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات،تعریف کرد.او برگشت گفت"تعبیرش اینست که شما از راهتان برگشته اید.پشت کرده اید به اعتقاداتتان"
آنروزها خیلی ها به ما ایراد میگرفتند.حتی تهمت میزدند.چون ریش های منوچهر بخاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای اینکه بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود،چادرم را میگذاشتم کنار.نمیتوانستم ببینم منوچهر اینطوری زجر بکشد.تلفن زدم به کسیکه تعبیر خواب میدانست.خواب را که شنید،دگرگون شد.به شهادت تعبیرش کرد.شهادتی که سختی های زیاد دارد.
حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده.سرحال بود.بعدازظهرها میرفت بیرون قدم میزد.روزهای اول پشت سرش راه می افتادم.دورادور مراقب بودم زمین نخورد.میدانستم حساس است.
میگفت"از توجه ات لذت میبرم،تا وقتیکه ببینم توی نگاهت ترحم نیست"
نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی میشود.گفته بودیم پروتئین درمانی است، اما فهمید.رفته بود سینما،فیلم از کرخه تا راین را دیده بود.غروب که آمد دلخور بود.باور نمیکرد بهش دروغ گفته باشم.خودش را سرزنش میکرد که "حتما جوری رفتار کرده ام که ترسو بنظر آمدم"
"اما سرطان یعنی مرگ" چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکرکند.دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر میدانست سرطان دارد ... نمیخواست غصه بخورد.منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت "خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آنروز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم"
فرشته محو حرفهای اوشده بود.منوچهر زد روی پاش و گفت*مرثیه خوانی بس است،حالابقیه راه را باهم میرویم ببینم تو پررو تری یا من*
و من دعا میکردم.به گمانم اصرارهای من بود که ازجنگ زنده برگشت.فکرمیکردم فناناپذیر است.تا دم مرگ میرود و برمیگردد.هرروز صبح نفس راحت میکشیدم که یک شب دیگر گذشت،ولی ازشب بعدش وحشت داشتم.بخصوص از وقتی خونریزی معده اش باعث شد گاه و بی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود وچند واحد خون بهش بزنند.خونریزی ها بخاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثناعشر درآمده بود و نمیتوانستند برش دارند.
اینها راکه دکتر شفاییان میگفت،دلم میخواست آنقدرگریه کنم تا خفه شوم.دکترگفت"هرچقدر دلت میخواهد گریه کن،ولی جلوی منوچهر باید فقط بخندی.مثل سابق.باید آنقدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند.ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی شاید بتوانیم کاری کنیم.
**این شایدها برای من باید بود.میدیدم منوچهر چطور آب میشود.از اثر کورتن ها ورم کرده بود،اما دو سه هفته که رادیوتراپی شد آنقدر سبک شده بود که میتوانستم تنهایی بلندش کنم.حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم.میخواستم از همه فرصتها استفاده کنم.**دورش بگردم**میترسیدم.از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم.چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
هرچه سختی بود با یک نگاهش میرفت.همینکه جلوی همه برمیگشت میگفت یک موی فرشته را نمیدهم به دنیا،تا آخر عمر نوکرش هستم خستگی هام را میبرد.میدیدم محکم پشتم ایستاده.هیچوقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد.گاهی یادمان میرفت چه شرایطی داریم.بدترین روزها را با هم خوش بودیم.از خنده و شوخی اتاق را میگذاشتیم روی سرمان.
یک جوک گفت.از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش میگفت.منوچهر مثلا اخم هاش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت.فرشته گفت"اینجور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود" و منوچهر پقی خندید"خانم من،چرا گیرمیدهی به مردم؟خوب نیست این حرفها"
بارها شنیده بود برای اینکه نشان دهد درسهای اخلاقش را خوب یاد گرفته،گفت"یک آدم خوب .." ،اما نتوانست ادامه بدهد.به نظرش بی مزه میشد.گفت"تو که مال هیچ جا نیستی حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی.از خون همه ی ولایت ها بهت زده اند" و منوچهر گفت"عوضش یک ایرانی خالصم"
به همه چیز دقیق بود،حتی توی شوخی کردن.به چیزهایی توجه میکرد وحساس بود که تعجب میکردم.گردش که میخواستیم برویم اولین چیزی که برمیداشت کیسه ی زباله بود.مبادا جایی که میرویم سطل نباشد یا چیزی که میخوریم آشغالش آب داشته باشد.همه چیزش قدر و اندازه داشت.حتی حرف زدنش.اما من پرحرفی میکردم.میترسیدم در سکوت به چیزی فکرکند که من وحشت دارم.نمیگذاشتم وصیت بنویسد.میگفتم"تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده ای.ازمال دنیا هم که چیزی نداری"
به همه چیز متوسل میشدم که فکررفتن را از سرش دور کنم.
همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان.از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند.منوچهر هم گفت.دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.میگفتند"کارمان تمام نشده"
یک شب منوچهر صدام زد.تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان میداد.از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد.او هم جانباز شیمیایی بود.منوچهر گفت"حالا فهمیدم.اینها منتظرند کار من تمام شود"

چشماش پر اشک شد.دستش را آورد بالا،با تاکید رو به من گفت"اگر اینبار زنگ زدند بگو بدترین چیز اینست که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند،هیچوقت بخشیدنی نیست"
فرشته هم نمیتوانست ببخشد. هرچیزی که منوچهر را می آزرد،او را بیشتر آزار میداد.انگار همه غریبه شده بودند.چقدر بهش گفته بود گله کند و حرفاش را جلوی دوربین بگوید.هیچ نگفت.اما فرشته توقع داشت.توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست.چقدر منتظر مانده بود.همه جا را جارو کشیده بود.پله ها را شسته بود.دستمال کشیده بود.میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود.فقط بخاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.نمیخواست بشنود**کاش ما همه رفته بودیم**
نمیخواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش برنمی آید،که زیادیست.نمیخواست بشنود**ما را بیندازند توی دریاچه نمک، نمک شویم،اقلا به یک دردی بخوریم**
همه ی ناراحتیش میشد یک حلقه اشک توی چشمش و سکوت میکرد،اما من وظیفه ی خودم میدانستم که حرف بزنم،اعتراض کنم،دادبزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو میزنید"اولویت با جانبازان است" اما نوبت ما را میدهید به کس دیگر و به ما میگویید فردا بیایید.
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهروی بیمارستان بقیه الله بماند برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کند و 4 ماه بخاطرش بستری شود.منوچهر سال 73 رادیوتراپی شد.تا سال 79 نفس که میکشید میگفت**بوی گوشت سوخته را از دلم حس میکنم**
این دردها را میکشید اما توقع نداشت از یک دوست بشنود "اگر جای تو بودم حاضر میشدم بمیرم از درد اما معتاد نشوم"
منوچهر دوست نداشت ناله کند،راضی میشد به مرفین زدن و من دلم میگرفت این حرفهارا کسی میزد که نمیدانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چیه؟دلم میخواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند میتواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
منوچهر با خدا معامله کرد،حاضر نشد مفت ببازد،حتی ناله هاش را.میگفت"این دردها عشق بازیست با خدا"
و من همه ی زندگیم را در او میدیدم،در صداش،در نگاهش که غم ها را می شست از دلم گاهی که میرفتم توی فکر،سربه سرم میگذاشت.یک عزیزمن گفتنش همه چیز را از یادم میبرد.باز خانه پر از صدای شادی میشد.
ما 2 سال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی میکردیم.از طرف نیروی زمینی یک طبقه بهمان دادند.ماشین را فروختیم یک وام از بنیاد گرفتیم و آنجا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود.هوای تمیزی داشت.منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده میکرد.بعدازظهر ها باهم میرفتیم توی تپه ها پیاده روی یک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دوتا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم،با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه.دوتایی میرفتیم مثل دوران نامزدی
بعضی شبها 4 تایی میرفتیم پارک قیطریه.برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.پشت دوچرخه ی هدی را میگرفت و آهسته میبرد و هدی پا میزد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.حکیمیه از شهر و بیمارستان دور بود.اگر حالش بد میشد میماندیم چکار کنیم؟ زمستانهای سردی داشت.آنقدر که گازوئیل یخ میزد.سختمان بود.پدرم خانه ای داشت که روبه راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم.فریبا و جمشید طبقه دوم و ما طبقه سوم آن خانه.منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد.زیاد میرفت آن بالا.
دستهاش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمهاش گرفته بود و آسمان را تماشا میکرد حلقه کرد.گفت"من از این پشت بام متنفرم.ما را از هم جدا میکند.بیا برویم پایین"
نمیتوانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعتها نگهش دارد.منوچهر گفت"دلم میخواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم"
فرشته شانه هاش را بالا انداخت"همچین دوربینی وجود ندارد"
منوچهر گفت"چرا، هست.باید با دلم بسازم.اما دلم ضعیف است"
فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت"من این حرفها سرم نمیشود.فقط میبینم اینجا تورا از من دور میکند.همین! بیا برویم پایین"
منوچهر دوربین  را از جلوی چشمش برداشت.دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت"هروقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا،من آن بالا هستم"
دلم که میگیرد میروم پشت بام.از وقتی منوچهر رفت تا یکسال آرامش نشستن نداشتم.مدام راه میرفتم.به محض اینکه میرفتم بالا،کمی که راه میرفتم می نشستم روی سکو و آرام میشدم.همانجا که منوچهر می نشست.روبروی قفس کبوترها.می نشست پاهایش را دراز میکرد، دانه میریخت و کبوترها می آمدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند.کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دورگردنشان داشتند.از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد.میگفتم"تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟" میگفت*پروازشان*
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.دوست نداشت توی خواب بمیرد.دوستش،ساعد که شهید شد تا مدتی جرات نمیکرد شب بخوابد.شهیدساعد جانباز بود.توی خواب نفسش گرفت تا برسدبیمارستان شهید شد.
صفحه‌ها: 1 2