مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: حکایات عاشقانه علما
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
عالمان ديني جدا از سبک زندگي زاهدانه و عارفانه شان مثل همه ما بودند؛ آدم هايي عادي که مثل ما در اين دنيا با همه گرفتاري هايش زندگي کردند، زندگي و خانواده داشتند و مثل همه ما در زندگي روزمره شان با کلي آدم و اتفاق روبه رو مي شدند. راجع به زندگي عارفانه و مجتهدانه بزرگان ديني زياد ديده، شنيده و خوانده ايم اما کمتر کسي هست که بداند اين بزرگان چطور زندگي مي کردند و رفتارشان با اعضاي خانواده چطور بوده؟ با همسرشان چطور برخورد مي کردند يا حتي ماجراي ازدواجشان چگونه بوده؟ نکته اي که انگار حلقه گمشده سيره عملي و زندگي آنهاست. تلاش ما در اين مقاله، پرداختن به همين گوشه جذاب و مهم اما مغفول مانده زندگي بزرگان ديني است. حالا ديگر کمتر کسي هست که از نامه عاشقانه و لطيف امام خميني (ره) به همسرشان اطلاعي نداشته باشد و البته کمتر کسي هست که بداند مثلاً صاحب تفسير الميزان با درگذشت همسرش چقدر اشک ريخته. شايد براي شما هم جالب باشد که سبک زندگي عاشقانه و خانوادگي بزرگان ديني را بدانيد؛ رفتاري که شايد بهترين الگو براي سبک زندگي ديني خانواده هاي مذهبي امروزي هم باشد. اين شما و اين عاشقانه هاي علما.
[highlight=#NaNNaNNaN]
گريه علامه
[/highlight][highlight=#NaNNaNNaN]
علامه طباطبايي
[/highlight]براي همه عجيب بود. علامه و گريه؟! آن هم براي از دنيا رفتن کسي؟ درست است که همسر علامه از دنيا رفته بود و او تمام 27 روز آخر بيماري او حتي يک لحظه تنهايش نگذاشته بود اما اين همه گريه و سوگواري آن هم از کسي که همه را در مصيبت ها دعوت به آرامش مي کرد، عجيب بود. رفته بودند پيشش که دلداري اش بدهند و از راز گريه علامه سر در بياورند. اين طور جواب گرفته بودند. « مرگ حق است. همه بايد بميريم. من براي مرگ همسرم گريه نمي کنم. گريه من براي کدبانوگري و محبت هاي خانم است. ما زندگي پر فراز و نشيبي داشتيم. در نجف اشرف با سختي هايي مواجه مي شديم و من از حوائج زندگي و چگونگي اداره آن بي اطلاع بودم. اداره زندگي به عهده خانم بود. در طول مدت زندگي ما هيچگاه نشد خانم کاري بکند که من حداقل در دلم بگويم کاش اين کار را نمي کرد. يا کاري را ترک کند که بگويم کاش اين عمل را انجام داده بود. در تمام دوران زندگي ما هيچگاه به من نگفت چرا فلان عمل را انجام دادي يا چرا ترک کردي؟»
بعد هم که تا سه چهار سال هر روز سر مزار همسرش مي رفت و بعدتر هم شد هفته اي دو روز به صورت مرتب. مي گفتند بنده خدا بايستي حق شناس باشد. اگر آدمي نتواند حق مردم را ادا کند حق خدا را هم نمي تواند ادا کند.
برگرفته از سخنان فرزند علامه سيد محمد حسين طباطبايي (ره)
[highlight=#NaNNaNNaN]
زيارت بي ثمر
[/highlight][highlight=#NaNNaNNaN]
شيخ رجبعلي خياط
[/highlight]با کاروان رفته بود کربلا. يک روز موقع برگشت از زيارت حرم از دور صداي بگو مگوي زن و شوهر هم کارواني به گوشش رسيده بود. همه که به استراحتگاه مي رسند، يکي يکي سراغ همه مي رود و زيارت قبول» مي گويد. به آن زن و شوهر که مي رسد. رو به زن مي کند و مي گويد: «تو که هيچ همه را ريختي روي زمين!» زن حسابي تعجب مي کند و مي گويد: « اي آقا! چطور؟ من اين همه راه آمده ام کربلا، مگر من چه کار کرده ام ؟! » جواب او اما اين است: « از حرم که آمدي بيرون، نيشي که زدي، همه اش رفت!»
برگرفته از کتاب «نکته ها از گفته ها» اثر استاد فاطمي نيا (جلد اول)
[highlight=#NaNNaNNaN]
زنگ نزدم که اذيت نشويد
[/highlight][highlight=#NaNNaNNaN]
ميرزا جواد آقا تهراني
[/highlight]به خانه که رسيده بود، ديگر شب از نيمه گذشته بود. داخل لباس و جيب هايش را هم که گشته بود. کليد را پيدا نکرده بود. چراغ هاي خانه خاموش بودند؛ اين يعني همه خوابند. سرماي استخوان سوز نيمه شب کوچه را خلوت خلوت کرده بود. او اما آنجا مانده بود. در نزده بود و تا اذان صبح همان جا در کوچه قدم زده بود.
[highlight=#eeeeee]
موقع اذان که اهل خانه بيدار شده بودند، همسرش در را باز کرده بود و رفته بود خانه. بچه ها که دوره اش کرده بودند و خرده گرفتند که چرا لااقل زنگ نزديد تا وسط اين سرما در را برايتان باز کنيم، جواب شنيده بودند: « شما خواب بوديد. زنگ من موجب اذيت و آزار شما مي شد!»
[/highlight]خانه شان ديدني بود. با اينکه وسايل ساده اي داشتند، اما همه چيز توي خانه «ست» شده بود. مرتب و زيبا. حتي رنگ پرده ها را هم با رنگ خانه «ست» کرده بودند. براي بقيه عجيب بود که يک روحاني و عالم ديني چنين خانه اي داشته باشد. سراغ جواب که رفته بودند، اين طور جواب شنيدند: « موقعي که ازدواج کردم، همسرم از خانواده آبرومند و نسبتاً متمکني بود و من گفتم که طلبه هستم و چيز زيادي ندارم و آنها بدين صورت قبول کردند ولي بعدها مي ديدم هر وقت اقوام و خويشان همسرم به منزل ما مي آمدند، خانه سروسامان خوبي نداشت و باعث خجالت و شرمندگي همسرم مي شد. لذا به خاطر احترام به همسرم و رضايت او منزل را بدين صورت درآوردم که مشاهده مي کنيد و اين موجب رضايت و خشنودي او شد. زينت منزل فقط به خاطر رضايت او بوده نه براي تمايل خودم به تجملات و زرق و برق دنيوي».
برگرفته از زندگي ميرزا جواد آقا تهراني (ره)
[highlight=#NaNNaNNaN]
نوبت من است
[/highlight][highlight=#NaNNaNNaN]
امام خميني (ره)
[/highlight]بگو مگو مي کردند. همين طور شوخي و جدي سرظرف شستن آن روز يکي به دو مي کردند. يکي شان مي گفت خسته ام. امروز خيلي خسته ام. اين دفعه تو ظرف ها را بشوي! آن يکي جواب مي داد اگر تو خسته اي من هم خسته ام. نوبت خودت است. خودت بايد ظرف ها را بشويي! بگو مگو برنده نداشت و بدون نتيجه تمام شد. ظرف ها مانده بود و هر دو رفته بودند سراغ کار خودشان تا بالاخره يکي شان خستگي اش را در کند و خودش برود ظرف ها را بشويد.
اذان ظهر را که گفتند، چشم شان به آقا افتاده بود که مي رود توي آشپزخانه، لابد طبق معمول براي وضو. اما وضوي آقا اين بار خيلي طول کشيده بود؛ بيشتر از هر وقت ديگر. نگران شده بودند. رفتند سمت آشپزخانه که ببينند خداي نکرده اتفاقي براي آقا نيفتاده باشد. وارد آشپزخانه که شدند، خشک شان زد. آقا بود و آستين هاي بالا زده يک کپه ظرف شسته شده ترو تميز. آقا که تعجب شان را ديده بود، لبخندي زده بود و گفته بود حرف هايتان را که شنيدم، احساس کردم که اين دفعه نوبت من است که ظرف ها را بشويم.
برگرفته از کتاب «مهربان تر از نسيم» انتشارات ذکر
[highlight=#NaNNaNNaN]
مرد غريب، زن غريب
[/highlight][highlight=#NaNNaNNaN]
آيت لله مجتهدي تهراني (ره)
[/highlight]آقا بسيار دلرحم، مهربان و خانواده دوست بودند و همه مسائل اخلاقي را رعايت مي کردند. مثلاً بر کنار هم بودن، احترام زن به مرد و برعکس و مهرباني در خانواده خيلي تأکيد داشتند و مي گفتند حديثي هست که مي فرمايد زني که در منزل مرد بد اخلاق است، غريب است و مردي که در منزل زن بد اخلاق است، غريب است. با اينکه سرشان خيلي شلوغ بود اما معمولاً يک سوم از شبانه روز را سعي مي کردند کنار خانواده و فرزندانش باشند. البته با توجه به اينکه آقا به کارهاي حوزه و مسائل طلبه ها بسيار حساس بودند، گاهي نمي توانستند مثل هميشه به خانه بيايند و اين زمان کمتر مي شد. ما ناراحت نمي شديم. البته آقا هم سعي مي کردند اين کمتر آمدن را جاي ديگري جبران کنند. مثلاً قول سفر مي دادند. معمولاً کارها خيلي منظم و با آرامش انجام مي شد. براي همين به ناراحتي نمي رسيد. انتظار حاج آقا اين بود که در خوشي ها و ناخوشي ها کنارشان باشيم. آقا هميشه مي فرمودند بالا و پايين در زندگي وجود دارد اما آنچه که مهم است، توکل به خداست. نکته بعدي که فکر مي کنم حاج آقا انتظار داشتند اين بود که حجابمان را رعايت کنيم و با تقوا و پرهيزگار باشيم و زمان مشکلات هم به ايشان سخت نگيريم.
همسر مرحوم آيت الله مجتهدي تهراني(ره)
[highlight=#NaNNaNNaN]
مي ترسم کسي نباشد به استقبالتان بيايد
[/highlight][highlight=#NaNNaNNaN]
شهيد مطهري
[/highlight]همسرش را فرستاده بود اصفهان که با دخترشان ديداري تازه کند. خانم بعد از چند روز با دوستش از اصفهان برگشته بود. ديگر نيمه شب شده بود و ديده بود همه بچه ها خوابند و آقا مرتضي بيدار. منتظرشان نشسته بود با يک سيني چاي تازه دم و يک ظرف ميوه و يک ديس شيريني. براي او که تازگي نداشت. هر چه يادش مي آمد، بيشتر وقت ها دم کردن چاي صبحانه کار آقا مرتضي بود. دوستش اما حسابي تعجب کرده بود: « واقعاً همه روحاني ها اينقدر خوبند؟!» بعد شوهرش آمده بود کنارش و با ناراحتي در گوشش چيزي زمزمه کرده بود: « مي ترسم يک وقت من نباشم و شما از سفر بياييد و کسي نباشد که به استقبالتان بيايد.»
برگرفته از خاطرات همسر شهيد آيت الله مرتضي مطهري
منبع:نشريه همشهري آيه سال چهارم ارديبهشت 91