۱۳۹۱-۱۱-۱۶، ۰۱:۴۳ صبح
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
این همه غافل
از این شاخه به آن شاخه مپر
اینهمه قصه شوم از کـَس و ناکس مشنو
غافل از دام هوس
اینهمه دربر هر ناکس و هرکس منشین
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
این همه غافل
از این شاخه به آن شاخه مپر
اینهمه قصه شوم از کـَس و ناکس مشنو
غافل از دام هوس
اینهمه دربر هر ناکس و هرکس منشین
.
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید
من از آن دارم بیم
کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند
اندر این دشت مخوف
که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی
زیر هر بوته گل
لب هر جویه آب
پشت آن کهنه فسونگر دیوار
که کمین کرده ترا زیر درختان کهن
پوپکم! دامی هست
گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست
سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت
تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید
اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات
شاخ امیدی کشت
چشم بر راه تو بودم
که تو کی میآیی
بر سر شاخه سرسبز امید دل من
که تو کی میخوانی؟
پوپکم! یادت هست؟
در دل آن شب افسانهای مهتابی
که بر آن شاخه پریدی
لحظهای چند نشستی
نغمهای چند سرودی
گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است
همه رنگ است و ریا
همه افسون و فریب
صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم
مرغ خوش خوان و خوش آوازم
به خدا آسان است
این همه برق که روشنگر این صحراهست
پرتو مهری نیست
نور امیدی نیست
آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است
همه گرگ و همه دیو
در کمین تو و زیبایی تو
پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو
مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری
همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را
دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق
نفریبند تو را، نفریبند تو را…
شهريور1336
تا سحر ای شمع بر بالین من
امشب از بهرخدا بیدار باش
.
سایه غم ناگهان بردل نشست
سایه غم ناگهان بردل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
.
کام امیدم بخون آغشته شد
کام امیدم بخون آغشته شد
تیرهای غم چنان بر دل نشست
کاندر این دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست
.
آه! ای یاران به فریادم رسید
آه! ای یاران به فریادم رسید
ورنه امشب مرگ بفریادم رسد
.
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه
ورنه امشب مرگ بفریادم رسد
.
گریه و فریاد بس کن شمع من
گریه و فریاد بس کن شمع من
بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش
.
قصّه ی بی تابی دل پیش من
قصّه ی بی تابی دل پیش من
بیش ازین دیگر مگو خاموش باش
.
جز توام ای مونس شبهای تار
جز توام ای مونس شبهای تار
در جهان دیگر مرا یاری نماند
.
زآن همه یاران بجز دیدار مرگ
زآن همه یاران بجز دیدار مرگ
با کسی، امید دیداری نماند
.
همدم من ، مونس من، شمع من
همدم من ، مونس من، شمع من
جز تواَم دراین جهان غمخوار کو؟
.
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من، وای بر من، یار کو؟
.
اندر این زندان، من امشب، شمع من
اندر این زندان، من امشب، شمع من
دست خواهم شستن ازاین زندگی
.
تا که فردا همچو شیران بشکنند
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملــتـــــم زنجیــرهای بنـــدگی
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد
.
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را…
من چیستم؟
افسانهاى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خوردهاى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خندهاى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى
افسانهاى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خوردهاى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خندهاى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى
….
من چیستم؟
فریادهاى خشم به زنجیر بستهاى
بهت نگاه خاطرهآمیز یک جنون
زهرى چکیده از بن دندان صد امید
دشنام زشت قحبه بدکار روزگار
فریادهاى خشم به زنجیر بستهاى
بهت نگاه خاطرهآمیز یک جنون
زهرى چکیده از بن دندان صد امید
دشنام زشت قحبه بدکار روزگار
….
من چیستم؟
بر جا زکاروان سبکبار آرزو
خاکسترى به راه
گم کرده مرغ در بدرى راه آشیان
اندر شب سیاه
بر جا زکاروان سبکبار آرزو
خاکسترى به راه
گم کرده مرغ در بدرى راه آشیان
اندر شب سیاه
….
من چیستم؟
تک لکهاى ز ننگ به دامان زندگى
وز ننگ زندگانى، آلوده دامنى
یک ضجه شکسته به حلقوم بىکسى
راز نگفتهاى و سرود نخواندهاى
تک لکهاى ز ننگ به دامان زندگى
وز ننگ زندگانى، آلوده دامنى
یک ضجه شکسته به حلقوم بىکسى
راز نگفتهاى و سرود نخواندهاى
….
من چیستم؟
لبخند پرملالت پاییزی غروب
در جستجوى شب
یک شبنم فتاده به چنگ شب
حیات گمنام و بىنشان
در آرزوى سر زدن آفتاب مرگ
لبخند پرملالت پاییزی غروب
در جستجوى شب
یک شبنم فتاده به چنگ شب
حیات گمنام و بىنشان
در آرزوى سر زدن آفتاب مرگ
….
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب …
.
و چشمه که خشکید،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
.
تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
.
و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.
.
و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
.
و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم…
.
و این زندگی من است.
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب …
.
و چشمه که خشکید،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
.
تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
.
و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.
.
و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
.
و اکنون تو با مرگ رفتهای ومن اینجا
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم…
.
و این زندگی من است.
[url=http://www.3ali3.com][/url]