مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: بیوگرافی فریدون مشیری - شاعر
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
هنرمندی بی ادعا، شاعری خردمند و فرزانه ای ایرانی که ایرانی بودنش هم او را از دلواپسی برای سرنوشت انسان، برای آینده انسانیت و برای دنیای فردا مانع نمی آید. فریدون مشیری در ۳۰ شهرویور ۱۳۰۵ متولد شد.
دکتر عبدالحسین زرین کوب درباره مشیری نوشته است: به خاطر همین وجدان پاک انسانی، همین عشق به حقیقت و همین علاقه به ایران و فرهنگ ایران است که من فریدون را مخصوصا“ در این سالهای اخیر، هر روز بیش از پیش درخور آفرین یافته ام به گمان من فریدون شاعری واقعی است – شاعر واقعی عصر ما . هنرمندی بی ادعا، شاعری خردمند و فرزانه ای ایرانی که ایرانی بودنش هم او را از دلواپسی برای سرنوشت انسان، برای آینده انسانیت و برای دنیای فردا مانع نمی آید.
براساس آنچه در سایت مشیری آمده است: فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد.
به گفته خودش؛ در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگی هایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند، ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی ام به دلیل اینکه شاهد وضع پدرم بودم و از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی مشکلات خانوادگی و بیماری مادرم و مسائل دیگر سبب شد که من در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شوم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت. در همین زمینه شعری هم دارم با عنوان عمر ویران.
مادرش اعظم السلطنه ملقب به خورشید به شعر و ادبیات علاقه مند بوده و گاهی شعر می گفته، و پدر مادرش، میرزا جواد خان مؤتمن الممالک نیز شعر می گفته و نجم تخلص می کرده و دیوان شعری دارد که چاپ نشده است.
مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد، و در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگی درگذشت که اثری عمیق در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست مشغول تحصیل گردید. روزها به کار می پرداخت و شبها به تحصیل ادامه می داد. از همان زمان به مطبوعات روی آورد و در روزنامه ها و مجلات کارهایی از قبیل خبرنگاری و نویسندگی را به عهده گرفت. بعدها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. اما کار اداری از یک سو و کارهای مطبوعاتی از سوی دیگر، در ادامه تحصیلش مشکلاتی ایجاد می کرد.
مشیری اما کار در مطبوعات را رها نکرد. از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. این صفحات که بعدها به نام هفت تار چنگ نامیده شد، به تمام زمینه های ادبی و فرهنگی ازجمله نقد کتاب، فیلم، تئاتر، نقاشی و شعر می پرداخت. بسیاری از شاعران مشهور معاصر، اولین بار با چاپ شعرهایشان در این صفحات معرفی شدند. مشیری در سال های پس از آن نیز تنظیم صفحه شعر و ادبی مجله سپید و سیاه و زن روز را بر عهده داشت.
مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. سروده های نوجوانی او تحت تاثیر شاهنامه خوانی های پدرش شکل گرفته که از آن جمله، این شعر مربوط به پانزده سالگی اوست:

چرا کشور ما شده زیردست
چرا رشته ملک از هم گسست
چرا هر که آید ز بیگانگان
پی قتل ایران ببندد میان
چرا جان ایرانیان شد عزیز
چرا بر ندارد کسی تیغ تیز
برانید دشمن ز ایران زمین
که دنیا بود حلقه، ایران نگین
چو از خاتمی این نگین کم شود
همه دیده ها پر ز شبنم شود
انگیزه سرودن این شعر واقعه شهریور ۱۳۲۰ بوده است. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی به چاپ رسید (نوروز سال ۱۳۳۴). خود او در باره این مجموعه می گوید: چهارپاره هایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا. آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر می گفتند و همه از شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته ما بی اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی، حافظ، رودکی، فردوسی و ... را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث می کردیم و بر آن تکیه می کردیم.
مشیری توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و درپی همین دلبستگی طی سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ عضویت در شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفت، و در کنار هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی، و غنی ساختن برنامه گلهای تازه رادیو ایران در آن سالها داشت. ” علاقه به موسیقی در مشیری به گونه ای بوده است که هر بار سازی نواخته می شده مایه آن را می گفته، مایه شناسی اش را می دانسته، بلکه می گفته از چه ردیفی است و چه گوشه ای، و آن گوشه را بسط می داده و بارها شنیده شده که تشخیص او در مورد برجسته ترین قطعات موسیقی ایران کاملاً درست و همراه با دقت تخصصی ویژه ای همراه بوده است. فریدون مشیری در سال ۱۳۷۷ به آلمان و امریکا سفر کرد، و مراسم شعرخوانی او در شهرهای کلن، لیمبورگ و فرانکفورت و همچنین در ۲۴ ایالت امریکا ازجمله در دانشگاه های برکلی و نیوجرسی به طور بی سابقه ای مورد توجه دوستداران ادبیات ایران قرار گرفت. در سال ۱۳۷۸ طی سفری به سوئد در مراسم شعرخوانی در چندین شهر ازجمله استکهلم و مالمو و گوتبرگ شرکت کرد.
از آثار اوست: تشنه طوفان، گناه دریا، ابر و کوچه، بهار را باور کن، پرواز با خورشید، برگزیده شعرها، از دیار آشتی، از خاموشی، گزینه اشعار، مروارید مهر، آه باران، دلاویزترین و ...


● مسعود احمدی به مناسبت سالروز تولد فریدون مشیری برای ایلنا نوشت:
بسیار متاسفم که حتی عده ای از سالمندان نه چندان مسن، با درک غلط از نهضت رمانتیزم و استفاده ی نابه جا از واژگان برگرفته از این کلمه، به تحقیر و تخفیف دیگران می پردازند، و گاه حتی به نفی و طرد شاعری چون فریدون مشیری، که به گمان من شعرش پل به قامت و به اندازه ای بود میان شعر کلاسیک و شعر نو نیمایی. – درواقع، زیباترین اشعار پدر شعر نو همان تعداد اندک شماری هستند که در اواخر عمر سروده است. این اشعار هریک به تناسب عمق و پیچیدگی مضمون و محمول خود از زبانی نه دشواریاب بلکه دیریاب برخوردارند و برای خواننده جوان و خام رماننده اند- شعر فریدون مشیری و امثال وی اگرچه از بابت عمق و بینش و به تبع آن ژرف ساخت ها با شعر شاعرانی چون نیما بعضا فاصله ای کم و بیش بعید دارد، اما از چنان شفافیت و روانی برخوردار است که می تواند به مثابه ی پلی از بلور خواننده مبتدی را به شعر نیما و شاگردان بزرگ او برساند.
شرط انصاف نیست که به یکباره حاصل همه کوشش های شاعرانه سراینده ی شعر” کوچه“ را نادیده بگیریم، که گفته اند ” گفتن زشتی دگران نشود باعث نکورویی“.



● سیمین بهبهانی هم در رثای او نوشت:
پنجاه و پنج سال پیش با فریدون مشیری، شاعر جوان آن روزها، آشنا شدم. نخست شعرش را در نشریه ای – گویا مجله ی کاویان – خواندم. سپس روزی با همسرم به دیدارش رفتیم. همسرش چای آورد، اما زودتر از او فریدون شربت آورده بود. خنده ام گرفت. این، نخستین ”شیرین کاری“ او بود که هرگز از خاطرم نمی رود.
حالا هردو پر کشیده اند و رفته اند، دیگر نه چای و شربتی و نه خنده ای که به هر بهانه بر لبم می آمد. ”روزگار غریبی نیست“، ما غریبیم که بسیاری از پارودم ساییده ها را ندیده بودیم و چیزی جز ساده دلی به خاطرمان نمی گذشت.
قرار بود از فریدون بنویسم، نه از روزگار. به هر روی و به هر حال، پنجاه و شش سال دوستی صادقانه با خودش، همسرش، فرزندانش و حتی دوستانش چیزی نیست که آسان به تعریف درآید.
همین قدر باید بگویم”دوست اوست“ که چند سال پس از مرگش بازهم در کنار من است، اگر چه اقبال(همسر نازنینش) شش ماه بیشتر دوری او را تحمل نکرد و به او پیوست. عمر ”بهار“ ، ”بابک“ ، ”نغمه“ و ”فرداد“ دراز باد.
نه شعرش را فراموش می کنم، نه شوخی های شیرینش را و نه مهربانی بی دریغی را که بی ریا ارزانی می داشت. همیشه شاد بود، اگر چه دل نازکش را می دانم که تا چه اندازه از رنج روزگار آزرده می شد. لب از حکایت درد می بست و می گفت:
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
به شوخی با او می گفتم: این طور نیست، شیشه ی غم اگر به سنگ کوبیده شود، می شکند و ذراتش زیر نور آفتاب درخشانتر می شود و تو غم را بهتر حس می کنی، و او می گفت: اگر چنین باشد، تماشای رنگ ها شادی بخش است. به هر صورت باید به سنگ کوبیدش!
دلم می خواست یکی دو شعرش را در این مختصر تفسیر کنم. دریغ که خواندن نمی توانم و کسی هم در خانه نیست که برایم بخواند. فقط می گویم:

با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه، درود...
این یکی از شادترین و امیدبخش ترین شعرهای اوست که در آغاز سال نو روی یک کارت تبریک چاپ کرده و برای دوستانش فرستاده بود.
من هم در پاسخ این شعرش نوشته بودم:
گرچه در شور اشک و شعله ی آه
باغ را هیچ کس نکرده نگاه
گرچه در دشت سرخ سوختگان
دیرگاهی نرسته هیچ گیاه
گرچه از خرمن بنفشه و گل
مانده خاکستری تباه تباه
گرچه ما راه خود جدا کردیم

با بهاری که می رسد از راه
باز از سبزه و بنفشه بگو
گرچه از سوز دی شدند سیاه
بر دروغت مباد غیر درود
بر فریبت مباد نام گناه
دل ما را به وعده خوش کن
شب ما را به قصه ای کوتاه
تا نمیریم و گل کند خورشید

تا بمانیم و میوه آرد ماه
به روان سبزش درود. اما شعر معروفش:
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
- ” از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم: ” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!