مشاوره خانواده رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: شعر پسر و دختر ترشیده
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
پسری با پدرش در رختخواب

درد ودل می کرد با چشمی پر آب

گفت :بابا حالم اصلا ً خوب نیست

زندگی از بهر من مطلوب نیست


گو چه خاکی را بریزم توی سر

روی دستت باد کردم ای پدر


سن من از ۲۶ افزون شده

دل میان سینه غرق خون شده


هیچکس لیلای این مجنون نشد

همسری از بهر من مفتون نشد


غم میان سینه شد انباشته

بوی ترشی خانه را برداشته


پدرش چون حرف هایش را شنفت

خنده بر لب آمدش آهسته گفت


پسرم بخت تو هم وا می شود

غنچه ی عشقت شکوفا می شود


غصه ها را از وجودت دور کن

این همه دختر یکی را تور کن


گفت آن دم :پدر محبوب من

ای رفیق مهربان و خوب من


گفته ام با دوستانم بارها

من بدم می آید از این کارها


در خیابان یا میان کوچه ها

سر به زیر و چشم پاکم هر کجا


کی نگاهی می کنم بر دختران

مغز خر خوردم مگر چون دیگران؟



غیر از آن روزی که گشتم همسفر

با شهین و مهرخ و ایضاً سحر


با سه تا شان رفته بودیم سینما

بگذریم از ما بقیه ماجرا


یک سری ، بر گل پری عاشق شدم

او خرم کرد، وانگهی فارغ شدم


یک دو ماهی یار من بود و پرید

قلب من از عشق او خیری ندید


آزیتای حاج قلی اصغر شله

یک زمانی عاشقش گشتم بله


بعد اوهم یار من آن یاس بود

دختری زیبا و پر احساس بود


بعد از این احساسی پر ادعا

شد رفیق من کمی هم المیرا


بعد او هم عاشق مینا شدم

بعد مینا عاشق تینا شدم


بعد تینا عاشق سارا شدم

بعد سارا عاشق لعیا شدم


پدرش آمد میان حرف او

گفت ساکت شو دیگر فتنه جو


گرچه من هم در زمان بی زنی

روز و شب بودم به فکر یک زنی


لیک جز آنکه بداری مادری

دل نمی دادم به هر جور دختری


خاک عالم بر سرت، خیلی بدی

واقعا ً که پوز بابا را زدی




[تصویر:  fav39.gif][تصویر:  fav39.gif][تصویر:  fav39.gif][تصویر:  fav39.gif]



دختر ترشیده ای تا صبح خفت 


صبح خوابش را به مادر بازگفت:


"خواب دیدم خانه نورانی شده


کوچه سرتاسر چراغانی شده


شربت و شیرینی و گل داشتیم


زیر ابروهای خود برداشتیم!


سفره عقد و نبات و خنچه بود


صورتم خوشگل تر از یک غنچه بود


در لباسی توری و گلدار و ناز


آستین٬ پُرچین و گردن٬ بازٍ باز..."


(مادرش زد بر سر او٬ تند گفت:


" ول کن این الفاظ نامربوط و مفت!


وصف اندام و سر و وضعت نگو


نیست این جا جای هر راز مگو!


جای طنز و شوخی است این جا عزیز!


آبروی شعر طنزش را نریز!


الغرض! آخر چه شد؟ این را بگو


ول کن این وصف تمام و مو به مو!)


دخترک وا رفت اما جا نزد


گفت: " آره! می گفتم...(خب قافیه نیومد چی کار کنم؟!)


در کنارم یک جوان قد بلند


خوش قیافه٬ زلف ها مثل کمند


البته از من که خوشگل تر نبود


با کت و شلوار طوسی کبود


دست در دستان هم توی اتاق


از شرار عشق هر دو داغ داغ(!)"


(مادرش یک بار دیگر اخم کرد


دخترک فهمید و رویش گشت زرد)


" الغرض من یافتم یک شوهری


جفت خوبی٬ هم نفس٬ یک همسری"


گفت مادر: "دختر زیبای من


ای سی و شش سال تو همپای من


آن چه دیدی خواب خوش بود و پرید


کاش می شد شوهر از دکان خرید


کم شده شوهر در این دنیای پست


دختر ترشیده اما هست٬ هست


مثل تو صدهاهزاران دختر است


چشمشان از صبح تا شب بر در است


آه! اما نیست یک اسب سفید


شاهزاده؟ کو؟ کجا؟ اصلاْ که دید؟




صبر کن شاید بیاید٬ غم مخور


لااقل هر ساعت و هر دم مخور