مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: هدیه!
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
پیرمردی لاغر و نحیف روی صندلی اتوبوسی که در جاده روستایی پیش می رفت نشسته بود و دسته گلی در دست داشت ،
آن سوی راهروی اتوبوس هم دختر جوانی نشسته بود که چشمهایش هر چند وقت یکبار به طرف دسته گل پیرمرد برمی گشت .
لحظه ای رسید که پیرمرد قصد پیاده شدن کرد او بدون مقدمه دسته گل را بر دامن دختر گذاشت و گفت :
می بینم که خیلی به گل علاقه دارید و تصور کنم که همسرم از تقدیم این دسته گل به شما خوشحال خواهد شد
به او خواهم گفت که دسته گل را به شما تقدیم کردم ،
دختر دسته گل را پذیرفت و سپس پیاده شدن پیرمرد و راهی شدن وی به سوی گورستان کوچک را با نگاه دنبال کرد .
بنت سرف
فرستنده: رشید بهرامی
http://sososite.org/?p=3274