مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک

نسخه‌ی کامل: خاطرات آیت الله جاودان از مرحوم آیت الله حق شناس
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
[rtl]در راه آدمیت استخوان آب  می شود[/rtl]
[rtl]یک کلام بسیار مهم از مرحوم آیت الله حق شناس به یاد دارم که می توانم سخن را با آن آغاز کنم.یکبار ایشان در جلسات درس اخلاق می‌فرمودند: آدم برای اینکه به جایی برسد باید استخوانش آب شود، نه گوشت و چربی بدن. استخوانش آب شود یک اصطلاح ویک تمثیل است برای سختی‌هائی که انسان در راه به ثمر رسیدن و به کمال رسیدن خودش باید بکشد. باز مثال دومی که در همان مجلس به کار می‌بردند این بود که می‌فرمودند: دُم فیل به زمین می‌رسد، تاآدم به جایی برسد. اینهم یک مثال و اصطلاح دیگر است برای سختی‌هائی که در راه آدم شدن کشیده بودند. منظور این است که با راحت‌طلبی وخوش‌گذرانی و باری به هر جهت زندگی کردن انسان چیزی نمی‌شود، و به جائی نمی‌رسد.[/rtl]
[rtl] ما نمی‌فهمیدیم ایشان چکار می‌کند، و لزومی هم نداشت ما بفهمیم؛ زیرا نه آن کار‌ها به ما ربطی داشت که ایشان آن را به ما نشان دهد، و نه برای رضای خاطر ما بود که لازم باشد به اطلاع ما برسد. بنابراین ما نمی‌دانستیم چقدر به ایشان سخت گذشته و یا این که چگونه و به چه شکلی به ایشان سخت گذشته است؟ ضمنا بنده که به آن راه نرفته بودم که چیزی از آن بدانم.آن کس که این راه را می‌رود، می‌فهمد چقدر سخت گذشته و چقدر و چگونه بایستی چشم و دل را بر روی هوی وهوس‌ها بست!! این مسئله نیز بسیار با معنا و مهم است.  ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان- راه به جائی نبرد هر که به اقدام رفت[/rtl]
[rtl]شبی بعد از نماز در مجلس چند نفری و خصوصی با شادمانی تمام می‌فرمود: دیشب توانسته‌ام یک زنجیر پاره کنم. من کمتر چنین شادمانی از ایشان دیده بودم.این زنجیر چه چیز می‌توانست باشد؟ آیا یک خُلقی بود که می‌توانست یک مانع بزرگ باشد، یایک عُلقه بود که هر علقه‌ای یک مانع است. اگر آدم مانع داشته باشد نمی‌تواند حرکت کند، و هر قدر عبادات قوی داشته باشد اثر لازم را نخواهد داشت. دوری راه تو جانا زگران باری‌هاست – بار ازخویش بیانداز که منزل باشی[/rtl]
[rtl]سخن التماسی آیت‌الله حق‌شناس برای مراقبه[/rtl]
[rtl]سخنی که ما بسیار از ایشان می‌شنیدیم این بود که مراقبه داشته باشید. یک وقت اگر مناسبتی پیش می‌آمد، تأکید ایشان بیشتر می‌شد. مثلا روز غدیر خم که عید بسیار بزرگی است. بزرگترین اعیاد است. انسان از این روز و از این عید می‌تواند بسیار بهره‌مند شود. از دو سه روز قبل از این عید، زمانی که ما با ایشان برخورد می‌کردیم، یا به دیدن ایشان می‌رفتیم، می‌فرمودند: برای اینکه از این عید بهره‌مند شوید، مراقبه داشته باشید. مراقب اعمال و رفتارتان باشید. باری به هر جهت ودل‌بخواهی عمل نکنید. کنار این سخنی بود که ایشان خودشان از روز اول عمر سلوکشان، تا آخر به آن پایبند بودند، و به جد بر آن پای فشاری می‌کردند، و به دوستانشان توصیه داشتند. گاهی سخنشان شکل التماس می‌گرفت، و البته از سستی و بی‌خیالی امثال ما رنج می بردند. گاه اصرار می‌ورزیدند که فقط همین یک روز عید غدیر را مراقبه داشته باشید. البته خودشان در درس‌ها توضیح داده‌اند که مراقبه چیست‌:«در حال مراقبه من باید بدانم که حضور ومحضر کسی هستم که "علیمٌ بذاتِ الصُّدُور‌" است»[/rtl]
[rtl]*مثالی از مراقبه برای آیت‌الله حق‌شناس[/rtl]
[rtl]در یک درس مسئله را با مثالی بهتر تشریح کرده بودند:«یک وقت گفتم: پروردگارا این مراقبه چگونه است؟ همان طوری که استراحت کرده بودم، چرتم برد، یک دفعه دیدم، باران مثل سیل از آسمان جاری است. بعد یکی در کنار من ایستاد. من[که ابتدا] توجهم به باران بود، تا این طرفم را نگاه کردم، باران قطع شد. گفت: بالاخره فهمیدی مقام مراقبه چه شد؟ مقام مراقبه این است که خودت را در حضور و محضر حق تعالی بدانی و ببینی! همین طور که تو به باران توجه داشتی در حال مراقبه بودی. یک آن که غفلت کردی فیض قطع می شود.»[/rtl]
[rtl]بعد هم در ادامۀ کلام تصفیه و تزکیۀ نفس را به طور جدی به مراقبه مربوط می‌دانند و می‌فرمایند: «پس بناءً علی هذا تزکیة نفس و تصفیۀ قلب و عروج به مراتب عالیه، جز با مراقبۀ کامل وزحمت زیاد [ممکن] نمی شود: «لایُمکِن الوُصولُ إلاّ بالمواظَبَةِ التّامّةِ عَلیها و الإجتِهادِ الشَّدید فِیها.»[/rtl]
[rtl]باز هم تکرار می کنند: بدون تصفیه و تزکیه هیچ مرتبت عالی در انتظار نیست، و اگر آدمی تصفیه و تزکیه نکرد به جائی نمی‌رسد: «اگر کسی بخواهد به مراتب عالیه برسد باید از راه تصفیۀ  قلب و تزکیه نفس راه را طی بکند که آن هم زحمت زیاد لازم دارد.»[/rtl]
[rtl]*****[/rtl]
[rtl]آیت‌الله حق‌شناس: سلول‌های بدنم صدای حمد امام جماعت را می‌شنید[/rtl]
[rtl]الان یادم آمد که ایشان از جوانی‌های خودشان سخن می‌گفتند که در آن دوران گاه برای من در روز، شش بار کشش‌های معنوی دست می‌داد، و من درآن حالات بی‌اختیار گریه می‌کردم!؟ و برای ما این حدیث را در این معنا می خواندند:« إنّ لِربِّکُم فِی أیَّامِ دَهرِکُم نَفَحَاتٌ، أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا»[/rtl]
[rtl]کسی که چنین حالتی برایش دست می‌دهد خود را به آب و آتش می‌زند که این حالات از دست نرود، و برایش بماند. باز از جوانی خودشان می‌فرمودند:«من نماز که می خواندم  تمام سلول‌های بدنم صدای حمد و سورۀ  امام جماعت را می‌شنید.» ما فکر می‌کنیم مگر سلول شعور دارد که صدای حمد و سوره را بشنود؟ اما اگر واقعاً روح قوت بگیرد همۀ اعضا و جوارح  و همۀ  سلول‌ها به حیات برتری -علاوه بر حیاتی که همۀ جانداران دارند- می‌رسند که در آن ممکن می‌شود که بفهمند، و بشنوند و...!![/rtl]
[rtl]صحبت‌های آیت‌الله حق‌شناس را حفظ می‌کردم[/rtl]
[rtl]باز می‌فرمودند: «من وقتی پای موعظه می‌نشستم، به قدری عاشق بودم که فقط استادم را مد نظر داشتم-مثل این‌هائی که رصد می‌روند-ابداً گوشم به جائی بدهکار نبود. سراسر وجود من متوجه استادم بود. عاشق بودم آقا! حتی وقتی که می‌خواستم مطلب استاد را برای دیگران تقریر بکنم، می‌گفتم: استاد این جا سرفه کرد، تا این حد! تمام صحبت‌های او را بدون ضبط صوت، حفظ و ضبط کرده بودم.»[/rtl]
[rtl]***آیت‌الله حق‌شناس: هر جور می‌خواهم فکر می‌کنم[/rtl]
[rtl]یک حادثه خیلی مهم دیگر هم، خودم ناظر بودم. این آن وقتی بود که خانۀ ایشان هنوز در کوچۀ مشاور-نزدیک میدان قیام- قرار داشت، و من بیشتر می‌توانستم به محضر ایشان مشرف بشوم. دوستان  گفته بودند:  یک غده در دهان حاج آقا بوده که عمل کرده‌اند، و باید آزمایش بشود. من و یکی از دوستان، نزدیک غروب در اتاق حیاط کوچک بیرونی منزل، به خدمت ایشان رفتیم. تنها بودند. در اتاق قدم  می‌زدند. ما که وارد شدیم. بدون هیچ مقدمه‌ای فرمودند: امروز این خبیث!!چند بار به سراغ من آمده بود. اگر دعاهائی که صبح‌ها می‌خوانم نبود، می‌توانست کاری بکند. متوجه شدم این آمدن او به خاطر خیال این غده است، خیالش را کنار گذاشتم.[/rtl]
[rtl]من بر اساس آشنائی‌، مقصود ایشان را می‌فهمیدم، و فکر می‌کنم علاوه بر این که با خصوصیات ایشان آشنا بودم، و این آشنائی کمک به فهم می‌کرد خود ایشان هم خواسته بودند که من حرفشان را بفهمم. ایشان می‌خواستند بگویند: امروز فکر منکمی گرفتار خیال  مریضی احتمالی بود و فکر یکسره در کار آخرت و خدای متعال نبود؛ بنابراین شیطان خبیث آمده بود که شاید از این اندک غفلت سودی ببرد، و من تا متوجه شدم، خیال مزاحم مریضی را به کنار گذاردم. این بنده سؤال می‌کند: مگر ممکن است کسی احتمال نسبتاً جدی سرطان بدهد، و بعد اصلاً خیال آن را از ذهن خود دور کند و دیگر به آن فکر نکند. این کار به طور معمول برای کسی که اعصاب ضعیفی دارد ممکن نیست، و تنها کسی می‌تواند که صاحب اختیار خیال خود باشد.[/rtl]
[rtl]راه نفوذ شیطان به آدمی خیال اوست . اگر کسی بر خیال خود سلطنت یافت دیگر شیطان را به او راهی نیست، واز تحت سیطرۀ شیطان بیرون آمده است.یکی از دوستان بعدها نقل می کرد ایشان فرموده بود: من هر جور بخواهم فکر می کنم!![/rtl]
[rtl]* * *[/rtl]
[rtl]آیت‌الله حق‌شناس هر شب یک صفحه زندگی ام را می‌خواندند[/rtl]
[rtl]بیاد دارم مدتی ایشان در خانه بودند و به خاطر دیسک  کمر بیرون نمی‌آمدند؛ به همین دلیل ما برای نماز به منزل ایشان می‌رفتیم. در بیرونی منزل قدیم ایشان یک اطاق بود که ممکن بود که هفت هشت نفر در آن نماز جماعت بخوانند. هر شب نماز مغرب و عشاء را در آن اطاق می‌خواندیم. بعد از نماز هم ایشان بر اساس یکی از آن کتابچه‌‌های یاداشت‌های خودشان، کمی صحبت و موعظه داشتند. من منظم به خدمت ایشان می‌رسیدم، و هر شب ایشان در خلال موعظه یک صفحه از زندگی مرا باز می‌کردند. فردا شب صفحۀ دیگری بود، و پس فردا شب صفحۀ سوم. گوئی کسی پرونده‌ی تمام عمر مرا در اختیار دارد، و هرشب یکی از صفحات آن را باز می‌کند. رفته‌رفته بار برای من سنگین شد. تا جائی که دیگر می‌خواستم ‌‌به نماز نروم که ایشان این جریان را تعطیل فرمود، و ازحوادث بعد چیزی بیاد ندارم.[/rtl]
[rtl]آگاهی آیت‌الله حق‌شناس از همه امور افراد[/rtl]
[rtl]در تکمیل این جریان یکی از دوستان دو حادثه را نقل می‌کرد که خیلی عبرت‌انگیز است. می‌گفت یک روز به مناسبتی به خدمت ایشان رسیدم. فرمود : فلانی مرا دعا کن امتحان بزرگی برای من پیش آمده است. من فکر کردم آخر من کیستم که شما را دعا کنم، و دعای من چه اثری دارد. چیزی نگفتم، و آن روز گذشت. سه ماه یا بیشتر بعد باز به خدمت ایشان رفتم. این بار ایشان را خوشحال دیدم. تا به محضر رسیدم فرمود: فلانی به حمد خدا از امتحان سربلند بیرون آمدم. در آن دوره هر کس را ملاقات می‌کردم از همه چیزش آگاه می شدم. به ظاهرآمده بود، و اظهار ارادت می‌کرد، در حالی که ممکن بود در دل ناسزا بگوید. من وظیفه داشتم هیچ‌گونه عکس‌العملی در برابر نشان ندهم، و همچنان مهربان و خوددار رفتار کنم؛ اما با گذشت این سه ماه اینک اختیار بدست خودم قرار داده شده است، و هر چه را بخواهم، می دانم.[/rtl]


[rtl]تاکید آیت‌الله حق‌شناس بر مراقبه به جای ذکر[/rtl]
[rtl]هیچ‌گاه دستور ذکر نمی‌دادند. بنده در خاطر ندارم که  توصیه ذکر کرده باشند. آن چیزی که می‌فرمودند، و صد بار و هزار بار ما از ایشان شنیده بودیم مراقبه بود. مراقب چشمت باش. مراقب گوشت باش. مراقب زبانت باش که آن را چگونه به کار می‌بری؛ و البته هیچگاه نشده بود که چیزی را  خودشان عمل نکرده به دیگران توصیه کرده باشند. حالا برای بنده که از نظر ایمان  و عمل ضعیف و کوچک هستم ممکن است یک وقت چیزی بگویم که خودم آن را انجام نمی‌دهم؛ اما ایشان رسم نداشت. ما از قدیمی‌ها شنیده بودیم که ایشان فرموده‌اند: من اگر بخواهم در یک جلسه برای مردم موعظه‌ای بگویم، قبلاً بیست و چهار ساعت خودم به آن دستور عمل کرده‌ام. حالا بیست و چهار ساعت که چه عرض کنم. شاید آن را به عنوان مثال گفته‌اند.[/rtl]
[rtl]آن اوایل که ما جوان‌تر بودیم، و کمی پاک بودیم، مثال ما با مواعظ  ایشان مانند مثال هوا و انسان‌‌ بود. نه مثال آب و انسان. چگونه اگر هوا نباشد انسان به خفگی دچار می‌شود، اینگونه بودیم.  با این مواعظ زندگی می‌کردیم. اما چرا چنین بود؟ ایشان می‌فرمودند:«من چه بگویم برای شما که وقتی می‌خواهم برای شما صحبت بکنم تمام شراشر وجودی خودم را بررسی می‌کنم، مبادا غیر خدا در آن باشد. نبادا غیر خدا در این صحبت‌ها باشد. نبادا اظهار معلومات باشد. نبادا یک الفاظی حساب نشده باشد. با این که تمام قلب از گذشته و آینده در تحت  نظر بوده است.این را بدانید آقا!!»[/rtl]
[rtl]***[/rtl]
[rtl]اگر دقت کنیم این چند جمله حیرت آور است. یک نکته بسیار بسیار مهم در زندگی ایشان که در شرح احوال ایشان هم نوشته‌ام، این بود که ایشان والدۀ بسیار خوبی داشتند. مادرشان زن بسیار پاکیزه‌ای بوده است، و فکر می‌کنم که همان اوایل بلوغ مادرشان فوت کرده‌اند. پدرشان هم در زمانی که ایشان پنج شش ساله بوده از دنیا رفته بود. بعد از فوت مادرشان  در سالی که دقیق آن را نمی‌دانیم  اما فکر می‌کنم در سنین هفده هیجده سال باید باشد، او را در رؤیای صادقه‌ای می‌بینند. خودشان می‌فرمودند که من مادرم را در خواب دیدم و ایشان دستشان را دراز کردند، و لامپ وسط اتاق را با آن سیمش از سقف کندند، و به دست من دادند. وقتی ایشان آن لامپ را از سقف جدا کرد، و به دست من داد باز چراغ نور داشت، گوئی اتصال و روشنائی آن قطع نشده است. این رویا یک رویای معمولی نبود یک واقعه بود و ایشان از آن زمان به یک روشنی رسیده بودند. آیا این اولین موهبت معنوی زندگی ایشان بود؟ درست نمی‌دانیم! در هر صورت ایشان با این نور زندگی می‌کرد، و از آن راهنمائی می‌گرفت. قرآن کریم می فرماید:«وجَعَلنَا لَهُ نُوراًیَمشِی بِه فِی النَّاسِ»،«ویجعل لکم نوراتمشون به» به او نوری می‌دهیم که با آن نور زندگی می‌کند‌. یعنی با آن درستی همۀ کار‌هائی که می‌کند می‌فهمد، و یقین می‌کند، بعد انجام می‌دهد: «فَهُوَ مِنَ الیقِینِ عَلَی مِثلِ ضُوءِ الشَّمسِ» و اگر احیاناً اشتباهی پیش بیاید می‌فهمد. اگر آدم با یقین عمل کند قابل مقایسه نخواهد بود با امثال ما که به تقلید از دیگران یا از روی ظن و تخمین کاری می‌کند.[/rtl]
[rtl]دیدن سیاهی قلب پس از غیبت کردن[/rtl]
[rtl]ایشان به این مناسبت داستانی را مکرر نقل می‌کردند: «اوائل تحصیلم بود. سیوطی می‌خواندم. با [آیت‌الله]آقای حاج آقا یحیی [سجادی] می‌رفتیم. گفت: نمی‌دانم فلان کار را کی انجام داده است. گفتم:شاید فلانی انجام داده باشد!؟ گفت: غیبت کردی! شاید همان وقت که من آن سخن را گفتم، بر صفحۀ قلبم دیدم که تاریک شد. خوب اول جوانی بود دیگر. این [تاریکی] اثر حرف است. اثر غیبت است.»[/rtl]
[rtl]امیر المؤمنین علیهالصلوةوالسلام فرموده است:« بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ کَثِیرُ البَرقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِیقَ، وسَلَکَ بِهِ السَّبِیلَ، وتَدَافَعَتهُ الأَبوَابُ إلَی بَابِ السَّلَامَةِ»[/rtl]
[rtl]دوستی می گفت آقای حق‌شناس را یکپارچه نور دیدم[/rtl]
[rtl]دوستی به نام حاج حسین اصفهانیان اردستانی داشتیم که چند سالی است که مرحوم شده است. ایشان تا اندازه‌ای بزرگ‌تر ما بود. ایشان داستانی از سر گذشت خویش نقل می‌کرد که نکته‌های فوق‌العاده‌ای در بردارد؛ البته اگر من بتوانم آن را درست گزارش کنم. ایشان می‌گفت: من جوان بودم بیست و چند ساله، چند سالی بود که ازدواج کرده بودم؛ اما همسرم به حادثه‌ای وفات کرده بود. من به خاطر این حادثه از دنیا و ما فیها فارغ و دلکنده شده بودم، و به هیچ چیز دل نداشتم. محل سکونت و کار من- کار بسیار ساده بقالی- در یک مغازه کوچک خیابان سیروس قدیم (شهید مصطفی خمینی کنونی) در کوچۀ گلاب‌گیرها قرار داشت. یک روز برای تهیۀ جنس به میدان تره‌بار نزدیک شوش رفته بودم. ماه رجب بود. من دل بریدۀ از دنیا و روزه‌دار بودم، ذکر می‌گفتم، ذکر لا اله الا الله. مقداری سیب‌زمینی و پیاز خریده و به دوش داشتم از خیابان صاحب جمع به سوی محل کار بر‌می‌گشتم. چون بار به دوش داشتم ناگزیرسرم به زمین بود، بالا را نگاه نمی‌کردم. در این خیابان چشمم باز شد، و یک مشاهده دست داد.[/rtl]
[rtl]مشاهده می‌کردم که خدای تبارک و تعالی قیوم عالم است، و همه به آن قیوم متعالی تکیه و ربط دارند، و هیچ کس استقلال ندارد. این مشاهده ادامه داشت تا به سر کوچه خودمان رسیدم. سر کوچه یک قهوه‌خانه بود، شاگرد قهوه‌چی بیرون مغازه بر روی زمین خم شده بود. من او را یک پارچه ذغال دیدم، و در سراسر وجود او یک ذره نور نبود. به مغازه رفتم. اجناس را به زمین گذاشتم و چون ظهر نزدیک بود در را بسته و به سوی مسجد امین‌الدوله روانه شدم. در بازار می‌دیدم از آسمان چراغ‌هائی به مثال یک قندیل، به سوی زمین آویزان و بالای سر افرادی در حرکت است، و گاهی به آن شخص نزدیک و گاهی دور می‌شود. وارد مسجد شده و در یکی از صفوف عقب نشستم. چقدر طول کشید تا حاج آقای حق‌شناس به مسجد آمدند، نمی‌دانیم! معمول بود وقتی ایشان وارد مسجد می‌شدند از کنار در به جلوی مسجد می‌رفتند، و در آن جا در پشت ستون لباس عوض کرده و برای نماز به جای نماز می‌رفتند. اما آن روز دیگر به راه معمولی نرفتند، و از در مسجد که وارد شدند با یک سرعتی یک سر به سوی من آمدند؛ اما در وسط راه، راه را عوض کرده و باز هم به سوی محل همیشگی رفتند.[/rtl]
[rtl]حاج حسین می‌گفت: وقتی ایشان در محراب بود، او را چون مجموعه ای یکپارچه از نور می‌دیدم. بعدها به من فرمودند: من آن جلو که هستم، و ظاهراً پشت به تو دارم مراقب تو هستم. بعدها ایشان به قم رفته بود. روز عیدی بود؛ لذا به دیدن مرجع تقلید بزرگ زمان، مرحوم آیت الله بروجردی می‌روند. ایشان در چنین اوقاتی برای دیدار با مردم در ایوان منزل می‌نشست. حاج حسین هم در همانجا به ملاقات رفته بود؛ البته ملاقات عمومی. او می‌گفت وقتی در همان مجلس عام در حضور‌شان نشستم، ایشان راچون کوهی از نور دیدم، مرا نگاه کردند؛ اما نگاهی مهربان.[/rtl]
[rtl]سخن آیت الله حق‌شناس با امام زمان(عج) و پاسخ ایشان[/rtl]
[rtl]در اینجا باز گفتن یک مطلب مهم لازم به نظر می‌آید. ایشان یک روز کلماتی فرمودند که خیلی مبهم و مجمل بود، و ما جز چیز اندکی که از یک جمله مبهم می‌توان دریافت، از آن نفهمیدیم. فرمودند: «در همان دوران جوانی، روزی در مسجد جمعه تهران، در برابر سقاخانۀ رو به قبله ایستاده و به امام عصر عرضه داشتم که اگر اینطور شد که شد، و گرنه من در قیامت به حضور جد شما شکایت خواهم برد.» جواب داده شد. اما در خواست چه بود، و جواب آن چه؟ ما چیزی نفهمیدم.[/rtl]
[rtl]در واقع چیزی گفته نشده بود که ما بفهمیم.سال‌ها بعد وقتی با مرحوم حاج سیدابوالقاسم نجار از اخیار تهران سخن بود، او جریانی را نقل کرد؛ میگفت: «روزی به محضر آیتالله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی(رضوان الله علیه) رفته بودم. ورود من مصادف شد با خروج جوانی. من که خدمت جناب میرزا رسیدم، ایشان آن جوان را نشان داد، و فرمود: این جوان را می‌بینی. او همه آن چه را فردا برای او اتفاق می‌افتد، و باید انجام شود، در خواب می‌بیند.» آن جوان آن روز آیتالله حقشناس بعد بود.آیا این مسئله همان چیزی بود که ایشان درخواست کرده بودند؟ من این جور فکر می کنم![/rtl]
[rtl]یک شب در درس توضیحی درباره این مسئله می‌دهند که کمی روشنتر می‌شود. می‌فرمایند: «داستان این است که من، در حکمت عملی، در مکتب امام صادق علیه السلام این‌قدر کار کنم، که برنامه فردایم را هم به من امشب ابلاغ بکنند؛ من حالا مکلف نیستم آنها را معرفی بکنم؛ ولی این‌قدر در وسط شما اشخاص آگاه هستند که برنامه صبح[فردا] را که آیا به جماعت صبح موفق می‌شود یا نمی‌شود؟ آیا فردا ظهر به جماعت موفق می‌شود یا نمی‌شود؟ به آنها ابلاغ بشود، که چه چیزی مانع شده که تو فردا ظهر به جماعت موفق نمی‌شوی داداش جان! امشب اگر به نماز شب موفق نشود به او ابلاغ می‌کنند! آن وقت باید ببیند مانع و رادع چیست؟ چه عواملی باعث شده که به نماز شب موفق نشده است؟!»[/rtl]
[rtl] من فکر می‌کنم: این بینایی همان چیزی بود که ایشان از امام زمان-صلوات الله علیه- خواسته بود. آدم اگربه طور دقیق بداند که هر روز چه باید بکند، راه را گم نمی‌کند، و همیشه وظیفه برایش روشن است، و همیشه به وظیفه‌اش عمل می‌کند، و اگر آدم همیشه وظیفه‌اش را عمل کند امکان دارد به مقصد نهائی برسد، والبته باز هم:«ذَلِکَ فَضلُ اللهِ یُؤتِیهِ مَن یَشَاء».[/rtl]
[rtl] امام صادق علیه السلام منظور اصلی و مقصد نهائی را چنین توضیح فرموده است: « ونَظَرُوا إلَی اللهِ و إلَی مَحَبَّتِهِ بِقُلُوبِهِم وعَلِمُوا أنَّ ذَلِکَ هُوَ المَنظُورُإلَیهِ.»[/rtl]
[rtl]البته این موهبت عظیم، این راه را شناختن، یک شرط هم دارد، وآن این که در عمل به هیچ وجه نباید  کوتاهی کنی؛ زیرا با کوتاهی، این نعمت و موهبت، به سرعت باز گرفته می‌شود، اگراین چنین نعمت‌هائی گرفته شد، دیگر بر نمی‌گردد.[/rtl]
[rtl]*****[/rtl]
جهت خواندن ادامه خاطرات به سایت زیر مراجعه نمایید
http://www.rajanews.com/detail.asp?id=163414