مشاوره خانواده رایگان عطاملک
رمان گرگ و میش 4 - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان گرگ و میش 4 (/thread-12206.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13


رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

خلاصه جلد 4( سپیده دم )
بلا با ادوارد ازدواج کرده و حامله ميشود در اين حالت او به مرگ نزديکتر ميشود او بايد روز مقدار زيادي خون ميل کند.اين بچه وقتي به دنيا ميايد که مادر به حال مرگ باشد ادوارد مجبور است بلا را تبديل کند . جيکوب منتظر است تا با مرگ بلا از ادوارد انتقام بگيرد ولی ......
توجه جلد 5 گرگ و میش رو نمیذارم چون همون جلد یکه ولی از زبون ادوارده.
این جلد از سه بخش که بخش اول از زبون بلا،بخش دوم از زبون جیکوب و بخش سوم از زبون بلا است.امیدوارم از خوندنش لذت ببرین.
مقدمه
من سهمی بیشتر از سهم عادلانه ام در تجربه هاي نزدیک به مرگ داشته ام . این چیزیه که واقعا نمیتونی بهش عادت
کنی.
به هر حال این به طور عجیبی اجتناب ناپذیر به نظر می رسید، روبرو شدن دوباره با مرگ ...
مثل اینکه من براي مصیبت و بدبختی نشان شده بودم . بارها و بارها از چنگ اش گریخنه بودم ، اما دوباره به سمت
من می آید . اما این دفعه با قبل متفاوت به نظر می رسید .
تو می تونی از کسی که وحشت داري فرار کنی ، و می تونی با کسی که ازش نفرت داري بجنگی .
همه ي واکنش هاي من براي روبرو شدن با آن قاتل ها...هیولاها... دشمنان بود . اگر عاشق فردي که کمر به قتلت
بسته باشد ، هیچ انتخابی برایت باقی نمی ماند . وقتی کاري انجام میدهی که به شخص محبوبت آسیب برسد ، چه
طور می توانی فرار کنی؟ چه طور می توانی بدوي؟ اگر زندگی ات تنها چیزي باشد که می توانی به شخص محبوبت
بدهی، چه طور می توانی این کار را نکنی؟
اگر او کسی باشه که واقعا دوستش داشته باشی...؟


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

فصل اول:نامزد شده
به خودم وعده دادم ، هیچ کس به تو خیره نشده . هیچ کس به توخیره نشده . هیچ کس به تو خیره نشده !
حتی نمی توانستم به خودم دروغ قانع کننده اي بگویم ، باید مطمئن میشدم .
وقتی براي سبز شدن یکی از سه چراغ راهنمایی شهر منتظر بودم ، زیر چشمی به سمت راست نگاه کردم.
به درون مینی ون او ، خانم وِبِر تمام تنه اش را به سمت من چرخاند . چشمانش با چشمانم تلاقی پیدا کرد و من خودم
را عقب کشاندم ، از این که چرا نگاه خیره اش را از من برنداشته بود و شرمنده به نظر نمی رسید حیرت زده بودم .
هنوز خیره شدن به مردم بی ادبی محسوب می شد ، مگر غیر از این بود؟ بیشتر از این به من مربوط نبود؟
بعد من به یاد آوردم که این پنجره ها رنگ خیلی تیره اي داشتند که شاید او حتی نمی دانست که من اینجا هستم ،
چه برسد به آنکه نگاهش را قطع کند . سعی کردم خودم را دلداري دهم . در حقیقت او به من خیره نشده بود ، بلکه به
ماشین خیره شده بود .
ماشین من...آه !
به سمت چپ نگاهی انداختم و نالیدم . دو عابرپیاده در پیاده رو خشکشان زده بود ، وقتی به ماشینم خیره بودند شانس
شان را براي عبور از خیابان از دست دادند . پشت آنها ، آقاي مارشال مثل احمق ها از پشت شیشه ي مغازه ي کوچک
یادگاري فروشی اش به ماشین نگاه می کرد . حداقل هنوز بینی اش را به شیشه ي مغازه نچسبانده بود .
چراغ سبز شد و به خاطر عجله ام براي فرار ، با حالتی بدون فکر پایم را رو پدال گاز فشار دادم . در حالت عادي پدال
گاز را براي حرکت کردن کامیون باستانی ام فشار میدهم .
موتور ماشین مثل یک پلنگ شکاري غرید ، ماشین به سرعت به جلو پرید طوري که بدنم به صندلی چرم سیاهم
کوبیده شد و شکمم به ستون فقراتم چسبید .
« آخ » : هنگامی که کورمال کورمال دنبال ترمز می گشتم نفس زنان گفتم
سرم را نگه داشتم ، من فقط ضربه ي ملایمی به پدال زدم . با این وجود ماشین با چرخشی ناگهانی ایستاد .
من نمیتوانستم دیدن اطرافم را در واکنش این عملم تحمل کنم . اگر قبلاً شکی در این بود که چه کسی این ماشین را
می راند ، اکنون دیگر این شک وجود نداشت . با پنجه ي کفشم به آرامی پدال گاز را به اندازه ي یک و نیم میلی متر
هل دادم و ماشین دوباره به جلو پرتاب شد .
موفق شدم که به جایی که می خواستم برسم ، پمپ بنزین .
این روز ها براي دوري کردن از مردم بدون انجام خیلی کارها ، مثل درست کردن تارت و بند کفش ، سر میکردم .
طوري رانندگی می کردم که انگار توي مسابقه بودم ، پنجره را باز کردم و ماشین را نگه داشتم . کارت اسکن شد و
نازل را داخل باك بنزین قرار دادم . البته ، من نمی توانستم کاري کنم تا اعداد روي مخزن سوخت با سرعت بیشتري
حرکت کنند . اعداد به کندي می گذشتند ، انگار آن ها این کار را فقط براي کفري کردن من انجام میدادند .
بیرون نورانی و آفتابی نبود... باران مثل اکثر مواقع بر فورکسِ واشنگتن نم نم می بارید . ولی من هنوز احساس
می کردم که یک نورافکن روي من افتاده است ، که توجه مردم را بر روي حلقه ي ظریفی که در انگشت دست چپم
بود ، معطوف میکرد. درچنین مواقعی ، چشمانم به عقب حرکت می کرد ، به نظر می رسید که حلقه مانند چراغ هاي
نئون علامت می داد : به من نگاه کنید ، به من نگاه کنید .
خیلی عصبی بودن احمقانه بود ، و من این را می دانستم . به غیر از مادر و پدرم اهمیتی نداشت که مردم درباره ي
نامزدي من چه چیزي می گویند ؟ درباره ي ماشین جدیدم چه چیز می گویند ؟ درباره ي قبولی اسرار آمیز من در یکی
از هشت کالج قدیمی ایالات متحده در شمال آمریکا چه می گویند ؟ درباره ي عابر بانک مشکی براقم که خیلی هم
جذاب بود و هم اکنون در جیب چپم بود چه می گویند ؟
« آره ، کی اهمیت میده که اونا چی فکر می کنن » : زیر لب ، غرولند کنان گفتم
« ؟ ام ، خانم » : صدایی مردانه گفت
برگشتم و آرزو کردم که این کار را نکرده بودم .
دو مرد کنار یک اس یو وي (نوعی ماشین اسپرت) پر زرق و برق که بر بالایش چند کایاك (نوعی قایق) بسته شده
بود ایستاده بودند . هیچ کدام از آنها به من نگاه نمی کردند ، جفتشان به ماشین خیره شده بودند .
شخصاً ، چیزي دستگیرم نشد . ولی بعد از این که توانسته بودم نشانه هاي تویوتا ، فورد و چوي را تشخیص دهم مغرور
و خوشحال شدم ، این ماشین مشکی براق شیک و زیبا بود ، ولی هنوز براي من یک ماشین بود .
« ؟ ببخشید که مزاحمتون شدم ، می شه بگید ماشینی که می رونید از چه نوعیه » : مرد بلند قد پرسید
« ؟ ام ، یه مرسدس ، درسته »
می دونم. » : هنگامی که دوست کوتاه ترش چشمانش را براي جواب من چرخاند ادامه داد « بله » : مرد مؤدبانه گفت
« ؟ ولی من داشتم فکر می کردم که اون ... شما یک مرسدس گاردین می رونید
مرد اسم ماشین را با تحسین و تمجید ادا کرد . حسی داشتم که انگار این مرد رابطه ي خوبی با ادوارد کالن دارد ،
نا...نامزدم ( هیچ خبري از واقعیت عروسی به فاصله ي چند روز پخش نشده بود. )
« این طوري که میگن هنوز تو اروپا نیومده . چه برسه به اینجا » مرد ادامه داد
چشمانش طرحی از ماشین من را رسم کرد ، من تفاوت زیادي بین ماشین خودم و بقیه ي ماشین هاي چهار در
مرسدس ندیدم ، اما مگه من چی می دونستم ؟ لحظه اي به مشکلم با کلمه هایی مثل نامزد ، عروسی ، شوهر و غیره
فکر کردم .
من در مجموع نمی توانستم این را در سرم داشته باشم .
از طرفی ، آن قدر بزرگ شده بودم که خودم در حد پوشیدن لباس هاي سفید پف کرده و گرفتن دسته گل تجسم کنم.
ولی بیشتر از آن ، نمی توانستم جدي و مناسب و کودن بودن مفهوم شوهر را با مفهومی که از ادوارد داشتم تطبیق
دهم . مثل این بود که جبرئیل را به عنوان یک حساب دار قبول داشته باشی ، من نمی توانستم او را در هر نقش
عادیی مجسم کنم .
مثل همیشه ، وقتی که شروع به فکر کردن درباره ي ادوارد کردم گرفتار سرگیجه اي که حاصل خیالاتم بود شدم.
عجیب تر این بود که گلویش را براي به دست آوردن توجه من صاف می کرد ، او هنوز منتظر جوابی درباره ي مدل و
مارك ماشین بود .
« نمی دونم » : صادقانه به او گفتم
« ؟ اشکالی داره اگه باهاش یه عکس بگیرم »
« ؟ واقعا؟ شما می خواین که از ماشین عکس بگیرید ». یک ثانیه طول کشید تا توانستم منظور او را درك کنم
« مطمئناً ، کسی بدون مدرك حرف منو باور نمی کنه »
« ام . باشه . خوبه »
به سرعت نازل را سر جایش گذاشتم و وارد ماشین شدم و روي صندلی جلو نشستم تا هنگامی که آن فرد علاقمند که
یک دوربین خیلی تخصصی را از کوله پشتی اش در بیاورد مخفی شوم . او و دوستش ژست هاي زیادي با کاپوت
ماشین گرفتند ، بعد آن ها در آخر براي گرفتن عکس به پشت ماشین رفتند .
« دلم براي کامیونتم تنگ شده » : پچ پچ کنان به خودم گفتم
خیلی ، خیلی راحت بود بی نهایت راحت بود . طوري که کامیونم خس خس میکرد . این آخرین خس خس پس از چند
هفته بعد از آنکه ادوارد و من با مصالحه ي نابرابرمان توافق کردیم بود ، یک بخش از نقشه بود که او اجازه داشت که
هر وقت کامیون من اوراق شد آن را عوض کند . ادوارد قسم خورده بود که تنها زمانی این کار را می کند که لازم باشد
کامیون من یک زندگی دراز و پربار داشت و به دلایل طبیعی اوراق شده بود . به قول او ، و البته من به هیچ وجه نباید 
درباره ي داستان او تحقیق می کردم و سعی می کردم کامیون را براي خودم نگه دارم . مکانیک محبوب من...


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

دیگر ادامه ندادم چون سرمایی بر وجودم رخنه کرده بود ، چون به هیچ نتیجه اي نرسیده بودم . به جاي آن به صداي
مردان که از بیرون می آمد و به خاطر دیوار هاي ماشین آرام تر شده بود گوش کردم .
توي یه ویدئوي آنلاین بود که با یه ماشین که مثل اسلحه تیر پرتاب می کرد ، شروع کرد به جنگیدن و تیر پرتاب »
« کردن و حتی یه نقطه رو هم از قلم ننداخت
البته که نه . تو می تونستی که با یه تانک از بالاي این رد بشی ، جیگر . بدون این که خطی روي این بیافته . این »
« براي دیپلمات هاي خاورمیانه ، فروشندگان اسلحه و بیشتر قاچاقچیاي مواد مخدر طراحی شده
« ؟ فکر می کنی اون دختره یکی از ایناس » : مرد کوتاه تر با صدایی آرام تر پرسید
سرم را پایین آوردم ، گونه هایم داغ شده بودند .
هه ، شاید . نمی تونی تصور کنی که به شیشه ي ضد موشک و چهار هزار پوند براي زره تو » : فرد بلند قد تر گفت
« این اطراف نیاز داشته باشی. باید جایی باشی تا یکم خطرناك ترباشه
زره . چهار هزار پوند زره و شیشه ي ضد موشک ؟خوبه پس کلمه ي ضد گلوله چی شده ؟
خوبه ، حداقل این یک حسی را به وجود آورد . اگر یک حس تحریف شده از بامزگی وجود داشت ، این حس بود .
این به آن معنی نیست که من از ادوارد انتظار این را نداشتم که از معامله مان به نفع خودش سوءاستفاده کند، که او
می تواند بیشتر از آنچه که می دهد ، بگیرد . من موافق بودم که هر وقت لازم بود او می تواند کامیون من را عوض
کند و البته ، انتظار نداشتم که به این زودي زمان آن برسد . وقتی که مجبور شدم تا اعتراف کنم که نوع نگه داري من
نشانه ي بارز این است که کامیون قدیمی من بیشتر از یک موجود غیر زنده نیست ، می دانستم که ایده ي او درباره ي
جایگزینی احتمالا من را ناراحت خواهد کرد . روي خیره شدن ها و پچ پچ کردن ها تمرکز کردم . درباره ي این قسمت
حق داشتم ولی بدترین و تیره ترین تصوراتم این را پیش بینی نکرده بودند که او ممکن است براي من دو ماشین
بخرد.
ماشین قبلی و ماشین بعدي .
او این را وقتی که از کوره در رفته بودم توضیح داد
این فقط ماشین قبلی بود . او به من گفت که این یک قرض است و قول داد که آن را پس از عروسی پس بگیرد .
تمام این ها مطلقا معقول نبودند . البته تا الآن .
ها ها!
چون من انسان خیلی ضعیفی بودم ، استعداد زیادي را در تصادف کردن داشتم ، به خاطر شانس بدم همیشه یک
قربانی بودم.
از قرار معلوم ، براي سالم ماندنم به ماشینی که در برابر تانک مقاوم باشد نیاز داشتم . خنده دار است . مطمئن بودم که
او و برادرانش از این نکته لذت می برند و پشت سر من می خندند .
یا شاید ، فقط شاید ، صدایی کوچک درون سرم زمزمه کرد ، این یک لطیفه ي خنده دار نیست ، احمق . شاید او واقعا
درباره ي تو نگران است . این اولین بار نیست که او براي مراقبت از تو کمی زیاده روي می کند .
آهی کشیدم!
من هنور ماشین بعدي را ندیده ام . آن را زیر یک ملحفه در عمیق ترین گوشه ي گاراژ خانواده ي کالن مخفی کرده
بودند . میدانستم که تا الان مردم مرا زیر چشمی نگاه می کردند ولی واقعا نمی خواستم بدانم .
شاید آن یکی ماشین زرهی نبود ، چون من آن را بعد از ماه عسل نیاز نداشتم . ضد ضربه بودن واقعی فقط یکی از
مزایا ي کاري بود که می خواستم انجام دهم . بهترین قسمت یک کالن بودن ماشین هاي گران و عابر بانک هاي
حیرت انگیز نبودند .
« هی » : مرد بلند قد گفت
ما همین الان کارمونو تموم کردیم . » . دستانش را بر روي شیشه به شکل کاسه در آورده بود تا داخل ماشین را ببیند
« ! خیلی ممنون
« خواهش می کنم » : گفتم
و هنگامی که موتور اتومبیل را روشن کردم و به آرامی ، حتی خیلی ملایم ، پدال را به سمت پایین فشار دادم ،
عضله ام منقبض شد .
هر کدام از آن ها ، به تیر تلفن وصل شده بودند و به تابلو هاي راهنما چسبیده شده بودند . مانند یک سیلی بودند که
تازه به صورت زده شده بودند . مثل یک چک آبدار که روي صورت زده شده بودند . ذهنم به سمت افکاري رفت ، از
قبل ، بلافاصله این جریان را متوقف کرده بودم . من نمیتوانستم از این افکار در این جاده دوري کنم . با وجود
عکس هاي مکانیک محبوبم که با فاصله هاي منظمی از جلوي دیدگانم می گذشتند .
بهترین دوست من .جیکوب من ...
ایدهء پدر جیکوب نبودند . ایده ي پدر من چارلی بود .که آگهی ها را در سطح «؟ آیا این پسر را دیده اید » پوستر هاي
شهر پخش کرده بود. نه تنها در فورکس ، بلکه در پورت آنجلس و سکویم و هکوایم و آبردین و بقیه ي شهر هاي شبه
جزیره ي المپیک هم آن ها را پخش کرده بود . او مطمئن شده بود که بقیه ي کلانتري هاي ایالت واشنگتن آگهی
هاي مشابه را بر روي دیوار چسبانده بودند.
اما پدر من بیشتر از کمی جواب ها مأیوس بود . او بیشتر از بیلی پدر جیکوب و دوست صمیمی چارلی مأیوس بود . به
خاطر این که بیلی به خودش زحمت جستجو کردن پسر شانزده ساله ي فراري اش را نمیداد . به خاطر امتناع کردن
چارلی از چسباندن آن آگهی ها در لاپوش ، محل اسکان سرخپوستان در کنار ساحل که خانه ي جیکوب بود . به خاطر
این که او ظاهرا گم شدن جیکوب را پذیرفته بود ، انگار چیزي نبود که او بتواند انجام دهد . به خاطر این


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

که
می گفت : جیکوب دیگه بزرگ شده . اگه بخواد به خونه میاد .
و او از من مأیوس شده بود ، به خاطر این که طرف بیلی را گرفته بودم .
من هم پوستر ها را پخش نکرده بودم . چون هر دوي ما(من و بیلی) می دانستیم که جیکوب کجاست ، با ناآرامی
صحبت می کردیم . و ما همین طور می دانستیم که کسی این پسر را ندیده است .
بزرگی آگهی ها معمولی بود . بغض بزرگی در گلویم بود ، اشک هاي دردناك معمولی در چشمانم بود . و من خوشحال
بودم که ادوارد براي شکار به خارج از شهر رفته بود . اگر ادوارد واکنش مرا می دید ، فقط باعث می شد که او هم
احساس بدي پیدا کند .
البته ، عیب هایی هم براي شنبه بود . هنگامی که به آرامی و با دقت در مسیرم چرخیدم ، توانستم کروزر پلیس پدرم را
در راه ورودي خانه ببینم . او امروز دوباره به ماهی گیري رفته بود . و هنوز به خاطر عروسی بد عنق بود .
من اجازه نداشتم که در درون خانه از تلفن استفاده کنم . ولی باید زنگ میزدم .
لبه خیابان ، پشت سنگ تراشی چوي پارك کردم . و موبایلی را که ادوارد براي مواقع ضروري به من داده بود را از
داشبرد ماشین بیرون آوردم . شماره را گرفتم ، در صورت لزوم ، هنگامی که تلفن زنگ زد ، انگشتم را روي دکمه ي
پایان نگه داشته بودم .
« ؟ الو » : سثْ کلیرواتر جواب داد
و من از سر آسودگی آهی کشیدم .
خیلی بد بود که بخواي با خواهر بزرگترش یعنی لی صحبت کنی!وقتی لی گوشی را برمیداشت تمامی کلمات از یک راه
دیگر به من گفته نمی شدند .
« هی ، سثْ ، منم بلا »
« ؟ اوه ، سلام بلا! چه طوري »
« خوبم » : می خواستم بزنم زیر گریه . از روي ناچاري براي مطمئن کردنش گفتم
« ؟ براي خبر گرفتن زنگ زدي »
« تو غیب گویی »
« گفتنش سخت نبود ، من آلیس نیستم . تو قابل پیش بینی کردن هستی » : به شوخی گفت
بین کوئلیت هاي لاپوش ، فقط سثْ راحت ، حتی اسم افراد خانواده ي کالن را به زبان می آورد ، چه برسد به آنکه با
چیز هایی که تقریبا میداند ، مثل خواهر شوهر آینده ام شوخی کند .
« می دونم که قابل پیش بینی کردن هستم »
« ؟ حالش چه طوریه » . دقیقه اي مردد ماندم
مثل همیشه حرفی نمی زنه . گرچه که می دونیم صداي ما رو می شنوه . اون سعی می کنه که به » . سثْ آه کشید
« انسان فکر نکنه ، می دونی ، فقط با غرایزش سر می کنه
« ؟ می دونی که الان کجاست »
« جایی توي شمال کانادا . نمی تونم بگم کدوم استان . اون توجه زیادي به مرز ایالت ها نمی کنه »
« ؟... می تونم کمکی کنم تا اونو »
« اون به خونه نمیاد بلا ، متأسفم »
« باشه سثْ . قبل از این که بپرسم اینو می دونستم . فقط نمی تونم آرزو نکنم » . به روي خودم نیاوردم
« آره.همه ي ما مثل هم احساس می کنیم »
« ! مرسی از اینکه با من صحبت کردي سث . فکر کنم دیگران برات اوقات سختی رو به وجود آوردن »
اونها بهترین طرفدارهاي تو نیستن . فکر کنم یه جورایی ناقص باشه . جیکوب خودش تصمیم » : او با خوشحالی گفت
خودش رو گرفت . تو هم تصمیم خودت رو گرفتی . جیک برخورد اونها رو با این قضیه دوست نداشت . اون حتی از
« اینکه کنترلش می کردي هم خیلی وحشت زده نشد
« ؟ فکر می کردم با تو صحبت نمی کرد . نه » : با صداي بریده اي گفتم
« اون نمی تونست همه چیز رو از ما مخفی کنه . هرچند خیلی تلاش می کرد »
پس جیک می دونست که من نگران شدم . خیلی مطمئن نبودم که راجع به این چه احساسی دارم. خب،حداقل او این
موضوع رو می دونست که من به درون غروب خورشید فرار نکرده ام و اون رو کاملا فراموش نکردم . فکر کنم اون
تصور می کنه که من براي این کار لایق هستم .
« فکر کنم تو رو ببینم....در عروسی » : در حالی که کلمات به سختی از دهانم خارج می شدند گفتم
« من و مادرم حتما میایم . نظر لطفته که ما رو دعوت کردي »
هیجان درون صدایش باعث شد لبخندي بزنم . دعوت کردن کلیرواترها نظر ادوارد بود . خیلی خوشحال بودم که او این
فکر را کرده است . بودن سثْ در عروسی خیلی جالبه .
یک پیوند ، هر چند نازك ، براي از دست دادن بهترین دوستم !
« بدون تو عروسی لطفی نداره »
« ؟ به ادوارد سلام من رو برسون ، باشه »
« حتماً »
من سرم را تکان دادم ، دوستی که بین ادوارد و سثْ بود هنوز من رو وحشت زده می کرد . این یک دلیل بود که نشان
می داد روال نباید به این صورت پیش برود .
خون آشام ها و گرگینه ها می توانند به راحتی با هم کنار بیایند ، خیلی ممنون ، اگر طرز فکر آنها این طور بود... اما
همه ي آنها این طرز فکر را دوست نداشتند ...
« آه ، اممم لیا الان خونه هست » : سثْ با صداي آرامی گفت
« اوه ، خداحافظ »
ارتباط قطع شد . تلفن را روي صندلی گذاشتم و تصمیم گرفتم به داخل خانه بروم ، جایی که چارلی منتظرم بود.
در حال حاضر پدر بیچاره ام با خیلی چیزها کنار می آمد . فرار جیکوب تنها یکی از چیزهایی بود که بر دوش پدرم قرار
داشت . او تقریبا به همان اندازه هم براي من نگران بود ، دختر نوجوان ، تقریبا قانونی اش، چند روز آینده یک خانم
می شد .
من به آرامی درون باران ملایم قدم می زدم و شبی را به یاد آوردم که می خواستیم موضوع را به او بگوییم... !
به محض اینکه صداي کروزور چارلی بازگشتش را نشان داد ، حلقه ي دستم به اندازه ي صد پوند سنگین تر شد .


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

می خواستم دست چپم را درون جیبم پنهان کنم و شاید روي آن بشینم . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و آن را جلو و
در مرکز قرار داد .
« این قدر تقلا نکن بلا ، توجه کن که تو اینجا نیستی تا به یه جنایت اعتراف کنی »
« گفتنش براي تو آسونه »
من به صداي شوم چکمه هاي پدرم که در پیاده رو راه می رفت گوش دادم . کلید داخل دري که باز بود تلق تلق صدا
کرد . این صدا من را یاد قسمتی از یک فیلم ترسناك می انداخت که قربانی به یاد می آورد که فراموش کرده در را
قفل کند .
« آروم باش بلا » : ادوارد زمزمه کنان گفت
صداي تند ضربان قلبم را می شنید...
در با صداي سنگینی به دیوار خورد ، و من به خودم پیچیدم.
« هی چارلی » : ادوارد با صداي کاملا خونسردي گفت
« نه » : با صداي آرام و بریده اي گفتم
« ؟ چیه » : ادوارد زمزمه کرد
« تا وقتی اسلحه اش را آویزان می کنه صبر کن »
ادوارد بی صداي خندید و دستش را درون موهاي برنزي اش فرو برد .
چارلی به گوشه ي اتاق آمد ، هنوز یونیفرم به تن داشت و مسلح بود . چارلی طوري رفتار می کرد که انگار دارد
جاسوسی ما را که کنار هم و روي یک صندلی عاشقانه نشستیم می کند . اخیراً او خیلی تلاش می کرد تا ادوارد را
بیشتر دوست داشته باشد ، اما به طور حتم آشکار کردن این راز خیلی سریع این تلاش را از بین می برد.
« ؟ سلام بچه ها.چه خبر »
« ما می خوایم باهات حرف بزنیم چارلی . خبرهاي خوبی داریم » : ادوارد با صداي صاف و روشنی گفت
رفتار چارلی در یک ثانیه از حالت دوستانه به بدگمان مبدل شد .
« !؟ خبرهاي خوب » : چارلی در حالی که مستقیم به من نگاه می کرد با صداي خرناس مانندي گفت
« لطفاً بشین پدر »
او یکی از ابروهایش را بالا برد ، به مدت پنج ثانیه به من خیره شد و بعد با قدم هاي محکم به سمت صندلی راحتی
رفت و روي لبه ي آن نشست .
« نگران نباش پدر. همه چیز خوبه » : من بعد از چند ثانیه سکوت گفتم
ادوارد شکلکی درآورد که مشخص بود به خاطر مخالفت با کلمه ي ، خوب ، است . او بیشتر تمایل داشت از کلماتی
مانند فوق العاده یا ، باشکوه استفاده کند .
« ؟ البته که این طوره بلا ، حتما این طوره . اما اگه همه چیز روبراهه پس براي چی داري عرق می ریزي »
« من عرق نمی ریزم » : من به دروغ گفتم
چشمم را از ابروهاي درهم کشیده اش کنار کشیدم ، به طور غیرعادي پشت دست راستم را روي پیشانی ام کشیدم تا
عرق روي آن را پاك کنم .
« ؟ تو حامله اي . این طور نیست » : چارلی از خشم منفجر شد گفت
سوالش براي من معنی واضحی داشت ، حالا او به ادوارد خیره شده بود و می توانم قسم بخورم که دستش به سمت
اسلحه اش رفت .
« نه البته که نیستم »
می خواستم با آرنجم به ادوارد ضربه بزنم اما می دونستم جزء کبود شدن آرنجم فایده ي دیگه اي نداره . من به ادوارد
گفتم مردم با شنیدن قضیه چه طور راجع بهش فکر می کنن . چه دلیل دیگري باعث میشه که یک فرد با عقل سالم
در سن هیجده سالگی ازدواج کنه ؟
جوابش باعث شده بود که من ابروهایم را بالا ببرم ، عشق ، درسته .
عصبانیت چارلی کمی فروکش کرد . معمولا صورتم نشون می ده که من چه زمانی حقیقت رو میگم ، و حالا اون
حرف من رو باور کرده بود .
« اوه متاسفم »
« عذرخوهی پذیرفته شد »
مدت طولانی سکوت برقرار بود . بعد از چند لحظه متوجه شدم همه منتظرند تا من چیزي بگویم . سرم را بلند کردم تا
به ادوارد نگاه کنم ، وشحت زده و غمگین ، هیچ راهی وجود نداشت که این کلمات از دهان من خارج شود !
او به من لبخندي زد ، سپس شانه هایش را صاف کرد و به سمت پدرم چرخید .
چارلی ، من متوجه این قضیه هستم که دارم خارج از عرف عمل می کنم ، به صورت سنتی من باید اول از تو »
درخواست می کردم . منظورم اینه که بی حرمتی بهت نشه . اما جواب بلا مثبته و من نمی خوام خواسته ي اون
کوچک شمرده بشه به جاي اینکه بخوام از تو براي اون اجازه بگیرم ، من از تو دعاي خیرت رو می خوام . چارلی ما
می خوایم ازدواج کنیم ، من اون رو بیشتر از هر کس دیگري در دنیا دوست دارم و به واسطه ي رخ دادن چند معجزه ،
« ؟ اون هم به همین مقدار من رو دوست داره . خب دعاي خیرت رو به ما میدي
او خیلی آرام و مطمئن حرف می زد ، براي یک لحظه گوش کردن به صداي کاملا مطمئنش باعث شد یک لحظه ي
نادر و خاص از زیرکی را تجربه کنم . من متوجه می شدم که دنیا به او چه طور نگاه می کند .
به مدت زمان تپش یک قلب ، این خبرهاي جدید صحنه ي کاملی رو به وجود آورد .
و بعد من متوجه حالت صورت چارلی شدم،ابروهایش در هم گره خورده بودند . وقتی رنگ صورتش تغییر پیدا کرد من
نفسم را حبس کردم . بلوند به قرمز ، قرمز به بنفش و بنفش به آبی .
خواستم بلند شوم ، مطمئن نبودم می خواهم چی کار کنم . شاید از دستورالعملهاي ساده ي پزشکی استفاده می کردم
« یک دقیقه بهش فرصت بده » : تا مطمئن شوم که او سکته نمی کند . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و گفت
صدایش به قدري آرام بود که فقط من توانستم بشنوم .
سکوت این بار مدت بیشتري ادامه داشت ، بالاخره کم کم رنگ صورت چارلی به حالت عادي بازگشت . لبهایش جمع
شده بودند و ابروهایش در هم بود . احساس می کردم که اون داره خیلی عمیق راجع به این مساله فکر می کنه . او
براي مدتی طولانی شرایط و رابطه ي ما دو نفر را بررسی می کرد . در طرف دیگرم ادوارد خیلی آسوده خاطر به نظر
می رسید .
« فکر نکنم باید تعجب می کردم . می دونستم به زودي با همچین چیزي روبه رو می شم » : چارلی غرغرکنان گفت
« ؟ در مورد این مطمئنی » : بعد چارلی با نگاه خیره به من گفت
« در مورد ادوارد صد در صد مطمئن هستم » : بدون از دست دادن ضربان قلبم به او گفتم
« ؟ یعنی ازدواج کردید ؟ این همه عجله براي چیه » : دوباره با تردید به من نگاه کرد و گفت
این بلا به دلیل این حقیقت بود که من داشتم هر روز لعنتی دیگري که می گذشت به نوزده سالگی نزدیک تر
می شدم . درست در زمانی که ادوارد تمام این سال ها بی تغییر می ماند . حقیقت این ازدواج اجباري در کتابم اثري
بر جا می گذاشت . اما ازدواج بخاطر حس لطیف و آشفتگی ناشی از توافقی که من و اد با هم کرده بودیم تا بالاخره به
این نقطه برسیم لازم بود .
تغییر شکل من از فانی به جاودان
این ها چیز هایی نبودند که بتوانم براي چارلی توضیح دهم .
« ما می خوایم تو پاییز دو نفره به دارت موث بریم چارلی » . ادوارد یاد آوري کرد
من دوست داشتم این کارو انجام بدم . راه درستش همینه . این روشی هست که من » : شانه بالا انداخت و ادامه داد
« باهاش بزرگ شدم
او اغراق نمی کرد .آن ها در زمان جنگ جهانی اول بر مسائل اخلاقی کهنه آگاه و با توجه بودند .
دهانش به سمتی تکان خورد . دنبال مسئله اي می گشت که استدلالش کند . اما چه چیزي می توانست بگوید؟ ترجیح
می دم تو در گناه زندگی کنی؟ اون یه پدر بود دستانش در هم گره خورده بودند .


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

« می دونستم همچین چیزي اتفاق می افته » : در حال اخم کردن با خودش زمزمه کرد. 
« ؟ بابا »: بعد ناگهان صورتش به شدت ملایم و سفید شد. با نگرانی پرسیدم
نگاهی به اد انداختم اما نمی توانستم در زمانی که چارلی را می نگریست چیزي از صورتش بخوانم .
« ! ها ها ها ها » . چارلی شلیک خنده سر داد
« ! ها! ها! ها ». در صندلی ام بالا پریدم
وقتی صداي خنده ي چارلی دو برابر شد با ناباوري نگاه کردم . تمام بدنش با خنده لرزید .
به ادوارد نگاه کردم اما لب هاي ادوارد به سختی بر هم فشرده شده بودند انگار به شدت تلاش می کرد جلوي خنده ي
خودش را بگیرد .
« باشه خوبه »
« ازدواج کنید » : چارلی با دهان بسته گفت
« ... اما » . ارتعاش خنده ي دیگري او را لرزاند
« ؟ اما چی » : ملتسمانه گفتم
« اما تو باید به مامانت هم بگی! من نمی تونم یک کلمه هم به رِنی بگم . همه اش به عهده ي خودته »
قهقهه ي دیگري کرد .در حالی که دستم بر دستگیره بود و لبخند بر لبم ، درنگ کردم . البته ، همزمان حرف هاي
چارلی مرا به وحشت انداخته بود .
تصمیم نهایی : به رنی گفتن.
جوشاندن سگ هاي زنده ي کوچک در لیست سیاه او پایین تر از ازدواج زود تر از موعد بود .کی می توانست واکنشش
را پیش بینی کند ؟من که نمی توانستم .
مسلماً چارلی هم نه. پس شاید آلیس اما من به این فکر نکرده بودم که از او بخواهم .
« خب بلا »
مامان من دارم با ادوارد ازدواج » : این را بعد از این که با صدایی خفه و لکنت حرف هاي غیرممکن را گفته بودم
« . می کنم
« ! یه مقدار از این که زودتر به من نگفته بودي رنجیده شدم . بلیط هواپیما فقط گرون ترن. اوه » : با کج خلقی گفت
« ... فکر می کنی قالب فیل بعدش تموم میشه؟ این عکسارو خراب می کنه اگه اون لباس رسمی »
« یه لحظه صبر کن مامان » : من نفس نفس زنان گفته بودم
« ... منظورت چیه اینقدر طولش دادم؟ من فقط نام .. نام » : گفتم
« چیزا همون طورند . می دونی که امروزه » . نمی توانستم کلمه ي نامزد را به زبان بیاورم
« ... امروز؟ واقعا؟ غافلگیرکننده س! من فکر کردم »
« ؟ به چی فکر کردي؟ کی فکر کردي »
خب وقتی که تو ، توي ماه آوریل براي دیدن من اومدي چیزها بیش از حد به هم مرتبط شده به نظر میومدند . البته »
اگه متوجه میشی منظورم رو . خیلی براي شناختن پیچیده نیست عزیزم. اما من چیزي نگفتم چون می دونستم کمکی
« نخواهد کرد . تو دقیقا مثل چارلی هستی
وقتی تو ذهنتو می سازي هیچ دلیلی ازت طرفداري نمی کنه. مشخصاً مثل چارلی تصمیماتت » : تسلیم شد و آه کشید
« رو ول نمی کنی
و بعد حرفی را زده بود که آخرین چیزي بود که انتظار داشتم از مادرم بشنوم .
تو اشتباه هاي منو تکرار نمی کنی بلا. طوري به نظر میاي انگار ترسیدي و من حدس می زنم این بخاطر اینه که از »
« . من می ترسی
از چیزي که ممکن بود فکر کنم می ترسیدي . و می دونم که در مورد احمقانه رفتار کردن و » : او خندید و ادامه داد
ازدواج برات خیلی گفته بودم ... و من حرفامو هم پس نمی گیرم ... اما تو باید درك کنی مخصوصاً که براي من هم
پیش اومده بود . تو کاملاً از اون چه که من هستم متفاوتی . اشتباه هاي مخصوص به خودت رو می کنی و من
مطمئنم پشیمانی هایی هم تو زندگیت خواهی داشت . اما سرسپردگی هیچ وقت مشکل تو نبوده عزیزم . تو فرصت و
« موقعیت بهتري از افراد چهل ساله اي داري که من میشناسم
بچه ي کوچولوي مسن من . خوشبختانه به نظر میآد روح سالخورده ي دیگه اي رو پیدا کرده » . رنی باز خندیده بود
« باشی
« ؟ الان از خود بیخود نیستی؟ فکر نمی کنی که من دارم اشتباه وحشتناکی می کنم »
خب مطمئنا ترجیح می دادم چند سالی صبر می کردي . منظورم اینه که من به اندازه ي کافی سالخورده هستم که »
برات به سن یک مادر شوهر به نظر بیام؟ نمی خواد به این سوال جواب بدي . اما این در مورد من نیست در مورد توئه.
« ؟ تو خوشحالی
« . نمی دونم. الان دارم تجربه اي بیش از یه تجربه ي جسمانی به دست میارم »
« ؟ اون باعث میشه که تو خوشحال باشی » : رنی با دهان بسته خندید
« ... آره اما »
« ؟ اما چی »
« اما قرار نیست تو بگی من مثل همه ي نوجووناي بی فکر دیگه هستم »
« تو هیچ وقت یه نوجوون نبودي عسلم . تو می دونی بهترین چیز برات چیه »
در این چند هفته ي اخیر رِنی به طرز غیرمنتظره اي سرخودش را با برنامه هاي عروسی مشغول کرده بود. او هر روز
چندین ساعت را تلفنی با مادر ادوارد ازمه حرف می زد و نگران با هم بودن خانواده ي یک زوج نبود. رِنی ازمی را
می ستود اما بعد من شک می کردم چه کسی ممکن است بتواند کمکی بکند و بتواند جوابی به مادر شوهر دوست
داشتنی ام بدهد .
خانواده ي ادوارد و خانواده ي من داشتند تمام مسئولیت عروسی را به عهده می گرفتند بدون آن از من بخواهند این
کار را بکنم یا بدانم یا فکرم را بهش مشغول کنم . مسلماً چارلی خشمگین بود. اما قسمت خوبش این بود که از دست
من عصبانی نبود . رِنی خیانتکار بود . او روي سخت برخورد کردن رِنی حساب کرده بود . حالا که تهدید گفتن قضیه به
مامان کاملاً پوچ شده بود چه کار می توانست بکند ؟ او هیچ چیزي نداشت و این را هم می دانست . براي همین با
افسردگی در خانه می گشت و در این مورد که نمی شد به هیچ کس در این دنیا اعتماد کرد غرغر می کرد .
« ؟ بابا » . وقتی داشتم در جلویی باز را می بستم صدایش کردم
« من خونه ام »
« مواظب زنگ ها باش . از جات تکون نخور »
« ؟ چی » : به طور خودکار مکث کردم پرسید
« یه لحظه صبر کن. آخ! تو منو گرفتی آلیس »
« ؟ آلیس »
« ؟ ببخشید چارلی .چطوره » : صداي ملایم و نرم آلیس آمد که جواب داد
« داره ازش خون میاد »
« حالت خوبه. پوستت رو نشکافته ... بهم اعتماد کن »
« ؟ چه خبره » : گفتم
این را در حالی که با بی حوصلگی کنار در بودم گفتم.
« سی ثانیه بلا . بخاطر صبوریت پاداش می گیري » : آلیس بهم گفت
« ! پیف » : چارلی اضافه کرد
« ! خیلی خوب بلا. بیا تو » : با پایم ضرب گرفتم و هر ضربه را شمردم . قبل از آن که به سی برسم آلیس گفت
با احتیاط حرکت کردم و از گوشه اي به داخل اتاق نشیمن رفتم .
« ! اوه » : با حیرت گفتم
« ... امم . بابا به نظر نمیاد که یه مقدار »
k؟ احمق به نظر بیام » : چارلی حرفم را قطع کرد
« من داشتم به کلمه اي مثل متمدن فکر می کردم »
چارلی سرخ شد . آلیس آرنج او را گرفت به زور او را وادار به چرخیدن کرد تا لباس رسمی خاکستري رنگ چارلی در
آینه نمایان شود .
« حالا اینارو بردار آلیس. مثل احمق ها به نظر میام »
« هر کس که من اونو درست می کنم مثل احمقا به نظر نمیاد »
« ؟ اون درست می گه بابا . تو فوق العاده به نظر میاي ! اما چرا »
« این آخرین باره که اندازه ها بررسی میشن . براي هردوي شما » : آلیس پشت چشمی نازك کرد
به سختی نگاه خیره ام را از چارلی برازنده برداشتم و نگاهی به کیف دستی که لباس سفید عروسی داخلش بد انداختم
که با دقت برروي کاناپه قرار گرفته بود.
« ! آآآآه »
« بلا ، هر جا دوست داري برو »
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم و پلک هایم را بر هم نگه داشتم و سکندري خوران از پله ها بالا رفتم تا به
اتاقم برسم . لباس هایم را در آوردم تا آن که فقط لباس زیرم را پوشیده بودم دستانم را به بیرون تکان دادم .


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

« ؟ فکر می کنی چوب بامبو رو داخل آستینهاش مخفی کردم »
آلیس در حالی که دنبالم می آمد این را با خود زمزمه کرد . به او توجهی نکردم. من در جایی بودم که می توانستم
خوشحال باشم . تمام زحمت هاي قبل از عروسی تمام شده بود .
من و ادوارد با هم بودیم ، حالا فقط همین مهم بود . ادوارد مکانی را که می خواستیم براي ماه عسل به آن برویم به
صورت یک راز نگه داشته بود ، براي من هم خیلی مهم نبود که بدانم به کجا می رویم .
من و ادوارد با هم بودیم و من به توافقهایی که با او کرده بودم به طور کامل عمل کرده بودم . من با او ازدواج کرده
بودم و این بزرگترینشان بود . همین طور تمام هدایاي ظالمانه اش را هم پذیرفته بودم و این ثبت شده بود ، اگرچه
براي رفتن به کالج دارت موث باید انتظار می کشیدم . حالا نوبت او بود . قبل از آن که مرا به یک خون آشام تبدیل
کند ... وعده و توافق بزرگش ... باید به قول دیگري که داده بود عمل می کرد .
او میلی قوي داشت ، تقریباً یک وابستگی به چیز هاي انسانی داشت که من می خواستم کنارشان بگذارم و او
می خواست تجربه اش را از دست ندهم . بیشترشان ... مثلاً مثل مراسم رقص که براي من احمقانه بود . فقط یک
تجربه ي انسانی بود که ممکن بود برایش دلم تنگ شود و مطمئنا آن تجربه اي بود که او آرزو داشت فراموشش کنم .
می دانستم بعد از تبدیل شدنم به چیزي غیر از انسان ، چه خواهم بود . من خون آشام هاي تازه متولد شده را مستقیماً
دیده بودم و از خانواده ام هم در مورد روزهاي وحشیانه و اندك اولیه شنیده بودم . براي سال هاي متمادي بزرگترین
خصوصیت ویژه ي من تشنگی می بود . زمان می برد تا دوباره خودم شوم و حتی وقتی کنترل خودم را به دست
می آوردم دقیقا همان حسی را می داشتم که الان داشتم .
انسان .. .و با تمام وجود عاشق .
من خواستار تجربه ي کاملی قبل از آن که گرما و بدنی آسیب پذیر و وصله پینی شده را با چیزي زیبا ، قوي ...و غریب
عوض کنم بودم . من یک ماه عسل واقعی با ادوارد می خواستم . و با وجود این، او از اینکه مرا در معرض خطر قرار
دهد، می ترسید ، ولی با این وجود با پیشنهاد من موافقت کرده بود .
من تنها به طرز مبهمی متوجه آلیس شدم و ارتعاش و لرزش اطلس را بر پوستم حس کردم.
براي یک لحظه به اینکه که شهر در مورد من حرف می زد توجهی نکردم. در مورد ظاهر درخشنده اي که داشتم فکر
چندانی نکردم . نگران مسافرت کردن با قطار یا در زمان نامناسبی خندیدن یا بیش از حد جوان به نظر رسیدن یا خالی
بودن صندلی اي که نزدیک ترین دوستم باید بر آن می نشست نبودم ... .
من در کنار ادوارد در مکانی بودم که احساس خوشحالی می کردم ...

این به آن معنی نیست که من از ادوارد انتظار این را نداشتم که از معامله مان به نفع خودش سوءاستفاده کند، که او
می تواند بیشتر از آنچه که می دهد ، بگیرد . من موافق بودم که هر وقت لازم بود او می تواند کامیون من را عوض
کند و البته ، انتظار نداشتم که به این زودي زمان آن برسد . وقتی که مجبور شدم تا اعتراف کنم که نوع نگه داري من
نشانه ي بارز این است که کامیون قدیمی من بیشتر از یک موجود غیر زنده نیست ، می دانستم که ایده ي او درباره ي
جایگزینی احتمالا من را ناراحت خواهد کرد . روي خیره شدن ها و پچ پچ کردن ها تمرکز کردم . درباره ي این قسمت
حق داشتم ولی بدترین و تیره ترین تصوراتم این را پیش بینی نکرده بودند که او ممکن است براي من دو ماشین
بخرد.
ماشین قبلی و ماشین بعدي .
او این را وقتی که از کوره در رفته بودم توضیح داد
این فقط ماشین قبلی بود . او به من گفت که این یک قرض است و قول داد که آن را پس از عروسی پس بگیرد .
تمام این ها مطلقا معقول نبودند . البته تا الآن .
ها ها!
چون من انسان خیلی ضعیفی بودم ، استعداد زیادي را در تصادف کردن داشتم ، به خاطر شانس بدم همیشه یک
قربانی بودم.
از قرار معلوم ، براي سالم ماندنم به ماشینی که در برابر تانک مقاوم باشد نیاز داشتم . خنده دار است . مطمئن بودم که
او و برادرانش از این نکته لذت می برند و پشت سر من می خندند .
یا شاید ، فقط شاید ، صدایی کوچک درون سرم زمزمه کرد ، این یک لطیفه ي خنده دار نیست ، احمق . شاید او واقعا
درباره ي تو نگران است . این اولین بار نیست که او براي مراقبت از تو کمی زیاده روي می کند .
آهی کشیدم!
من هنور ماشین بعدي را ندیده ام . آن را زیر یک ملحفه در عمیق ترین گوشه ي گاراژ خانواده ي کالن مخفی کرده
بودند . میدانستم که تا الان مردم مرا زیر چشمی نگاه می کردند ولی واقعا نمی خواستم بدانم .
شاید آن یکی ماشین زرهی نبود ، چون من آن را بعد از ماه عسل نیاز نداشتم . ضد ضربه بودن واقعی فقط یکی از
مزایا ي کاري بود که می خواستم انجام دهم . بهترین قسمت یک کالن بودن ماشین هاي گران و عابر بانک هاي


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

حیرت انگیز نبودند .
« هی » : مرد بلند قد گفت
ما همین الان کارمونو تموم کردیم . » . دستانش را بر روي شیشه به شکل کاسه در آورده بود تا داخل ماشین را ببیند
« ! خیلی ممنون
« خواهش می کنم » : گفتم
و هنگامی که موتور اتومبیل را روشن کردم و به آرامی ، حتی خیلی ملایم ، پدال را به سمت پایین فشار دادم ،
عضله ام منقبض شد .
هر کدام از آن ها ، به تیر تلفن وصل شده بودند و به تابلو هاي راهنما چسبیده شده بودند . مانند یک سیلی بودند که
تازه به صورت زده شده بودند . مثل یک چک آبدار که روي صورت زده شده بودند . ذهنم به سمت افکاري رفت ، از
قبل ، بلافاصله این جریان را متوقف کرده بودم . من نمیتوانستم از این افکار در این جاده دوري کنم . با وجود
عکس هاي مکانیک محبوبم که با فاصله هاي منظمی از جلوي دیدگانم می گذشتند .
بهترین دوست من .جیکوب من ...
ایدهء پدر جیکوب نبودند . ایده ي پدر من چارلی بود .که آگهی ها را در سطح «؟ آیا این پسر را دیده اید » پوستر هاي
شهر پخش کرده بود. نه تنها در فورکس ، بلکه در پورت آنجلس و سکویم و هکوایم و آبردین و بقیه ي شهر هاي شبه
جزیره ي المپیک هم آن ها را پخش کرده بود . او مطمئن شده بود که بقیه ي کلانتري هاي ایالت واشنگتن آگهی
هاي مشابه را بر روي دیوار چسبانده بودند.
اما پدر من بیشتر از کمی جواب ها مأیوس بود . او بیشتر از بیلی پدر جیکوب و دوست صمیمی چارلی مأیوس بود . به
خاطر این که بیلی به خودش زحمت جستجو کردن پسر شانزده ساله ي فراري اش را نمیداد . به خاطر امتناع کردن
چارلی از چسباندن آن آگهی ها در لاپوش ، محل اسکان سرخپوستان در کنار ساحل که خانه ي جیکوب بود . به خاطر
این که او ظاهرا گم شدن جیکوب را پذیرفته بود ، انگار چیزي نبود که او بتواند انجام دهد . به خاطر این که
می گفت : جیکوب دیگه بزرگ شده . اگه بخواد به خونه میاد .
و او از من مأیوس شده بود ، به خاطر این که طرف بیلی را گرفته بودم .
من هم پوستر ها را پخش نکرده بودم . چون هر دوي ما(من و بیلی) می دانستیم که جیکوب کجاست ، با ناآرامی
صحبت می کردیم . و ما همین طور می دانستیم که کسی این پسر را ندیده است .
بزرگی آگهی ها معمولی بود . بغض بزرگی در گلویم بود ، اشک هاي دردناك معمولی در چشمانم بود . و من خوشحال
بودم که ادوارد براي شکار به خارج از شهر رفته بود . اگر ادوارد واکنش مرا می دید ، فقط باعث می شد که او هم
احساس بدي پیدا کند .
البته ، عیب هایی هم براي شنبه بود . هنگامی که به آرامی و با دقت در مسیرم چرخیدم ، توانستم کروزر پلیس پدرم را
در راه ورودي خانه ببینم . او امروز دوباره به ماهی گیري رفته بود . و هنوز به خاطر عروسی بد عنق بود .
من اجازه نداشتم که در درون خانه از تلفن استفاده کنم . ولی باید زنگ میزدم .
لبه خیابان ، پشت سنگ تراشی چوي پارك کردم . و موبایلی را که ادوارد براي مواقع ضروري به من داده بود را از
داشبرد ماشین بیرون آوردم . شماره را گرفتم ، در صورت لزوم ، هنگامی که تلفن زنگ زد ، انگشتم را روي دکمه ي
پایان نگه داشته بودم .
« ؟ الو » : سثْ کلیرواتر جواب داد
و من از سر آسودگی آهی کشیدم .
خیلی بد بود که بخواي با خواهر بزرگترش یعنی لی صحبت کنی!وقتی لی گوشی را برمیداشت تمامی کلمات از یک راه
دیگر به من گفته نمی شدند .
« هی ، سثْ ، منم بلا »
« ؟ اوه ، سلام بلا! چه طوري »
« خوبم » : می خواستم بزنم زیر گریه . از روي ناچاري براي مطمئن کردنش گفتم
« ؟ براي خبر گرفتن زنگ زدي »
« تو غیب گویی »
« گفتنش سخت نبود ، من آلیس نیستم . تو قابل پیش بینی کردن هستی » : به شوخی گفت
بین کوئلیت هاي لاپوش ، فقط سثْ راحت ، حتی اسم افراد خانواده ي کالن را به زبان می آورد ، چه برسد به آنکه با
چیز هایی که تقریبا میداند ، مثل خواهر شوهر آینده ام شوخی کند .
« می دونم که قابل پیش بینی کردن هستم »
« ؟ حالش چه طوریه » . دقیقه اي مردد ماندم
مثل همیشه حرفی نمی زنه . گرچه که می دونیم صداي ما رو می شنوه . اون سعی می کنه که به » . سثْ آه کشید
« انسان فکر نکنه ، می دونی ، فقط با غرایزش سر می کنه
« ؟ می دونی که الان کجاست »
« جایی توي شمال کانادا . نمی تونم بگم کدوم استان . اون توجه زیادي به مرز ایالت ها نمی کنه »
« ؟... می تونم کمکی کنم تا اونو »
« اون به خونه نمیاد بلا ، متأسفم »
« باشه سثْ . قبل از این که بپرسم اینو می دونستم . فقط نمی تونم آرزو نکنم » . به روي خودم نیاوردم
« آره.همه ي ما مثل هم احساس می کنیم »


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

« ! مرسی از اینکه با من صحبت کردي سث . فکر کنم دیگران برات اوقات سختی رو به وجود آوردن »
اونها بهترین طرفدارهاي تو نیستن . فکر کنم یه جورایی ناقص باشه . جیکوب خودش تصمیم » : او با خوشحالی گفت
خودش رو گرفت . تو هم تصمیم خودت رو گرفتی . جیک برخورد اونها رو با این قضیه دوست نداشت . اون حتی از
« اینکه کنترلش می کردي هم خیلی وحشت زده نشد
« ؟ فکر می کردم با تو صحبت نمی کرد . نه » : با صداي بریده اي گفتم
« اون نمی تونست همه چیز رو از ما مخفی کنه . هرچند خیلی تلاش می کرد »
پس جیک می دونست که من نگران شدم . خیلی مطمئن نبودم که راجع به این چه احساسی دارم. خب،حداقل او این
موضوع رو می دونست که من به درون غروب خورشید فرار نکرده ام و اون رو کاملا فراموش نکردم . فکر کنم اون
تصور می کنه که من براي این کار لایق هستم .
« فکر کنم تو رو ببینم....در عروسی » : در حالی که کلمات به سختی از دهانم خارج می شدند گفتم
« من و مادرم حتما میایم . نظر لطفته که ما رو دعوت کردي »
هیجان درون صدایش باعث شد لبخندي بزنم . دعوت کردن کلیرواترها نظر ادوارد بود . خیلی خوشحال بودم که او این
فکر را کرده است . بودن سثْ در عروسی خیلی جالبه .
یک پیوند ، هر چند نازك ، براي از دست دادن بهترین دوستم !
« بدون تو عروسی لطفی نداره »
« ؟ به ادوارد سلام من رو برسون ، باشه »
« حتماً »
من سرم را تکان دادم ، دوستی که بین ادوارد و سثْ بود هنوز من رو وحشت زده می کرد . این یک دلیل بود که نشان
می داد روال نباید به این صورت پیش برود .
خون آشام ها و گرگینه ها می توانند به راحتی با هم کنار بیایند ، خیلی ممنون ، اگر طرز فکر آنها این طور بود... اما
همه ي آنها این طرز فکر را دوست نداشتند ...
« آه ، اممم لیا الان خونه هست » : سثْ با صداي آرامی گفت
« اوه ، خداحافظ »
ارتباط قطع شد . تلفن را روي صندلی گذاشتم و تصمیم گرفتم به داخل خانه بروم ، جایی که چارلی منتظرم بود.
در حال حاضر پدر بیچاره ام با خیلی چیزها کنار می آمد . فرار جیکوب تنها یکی از چیزهایی بود که بر دوش پدرم قرار
داشت . او تقریبا به همان اندازه هم براي من نگران بود ، دختر نوجوان ، تقریبا قانونی اش، چند روز آینده یک خانم
می شد .
من به آرامی درون باران ملایم قدم می زدم و شبی را به یاد آوردم که می خواستیم موضوع را به او بگوییم... !
به محض اینکه صداي کروزور چارلی بازگشتش را نشان داد ، حلقه ي دستم به اندازه ي صد پوند سنگین تر شد .
می خواستم دست چپم را درون جیبم پنهان کنم و شاید روي آن بشینم . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و آن را جلو و
در مرکز قرار داد .
« این قدر تقلا نکن بلا ، توجه کن که تو اینجا نیستی تا به یه جنایت اعتراف کنی »
« گفتنش براي تو آسونه »
من به صداي شوم چکمه هاي پدرم که در پیاده رو راه می رفت گوش دادم . کلید داخل دري که باز بود تلق تلق صدا
کرد . این صدا من را یاد قسمتی از یک فیلم ترسناك می انداخت که قربانی به یاد می آورد که فراموش کرده در را
قفل کند .
« آروم باش بلا » : ادوارد زمزمه کنان گفت
صداي تند ضربان قلبم را می شنید...
در با صداي سنگینی به دیوار خورد ، و من به خودم پیچیدم.
« هی چارلی » : ادوارد با صداي کاملا خونسردي گفت
« نه » : با صداي آرام و بریده اي گفتم
« ؟ چیه » : ادوارد زمزمه کرد
« تا وقتی اسلحه اش را آویزان می کنه صبر کن »
ادوارد بی صداي خندید و دستش را درون موهاي برنزي اش فرو برد .
چارلی به گوشه ي اتاق آمد ، هنوز یونیفرم به تن داشت و مسلح بود . چارلی طوري رفتار می کرد که انگار دارد
جاسوسی ما را که کنار هم و روي یک صندلی عاشقانه نشستیم می کند . اخیراً او خیلی تلاش می کرد تا ادوارد را
بیشتر دوست داشته باشد ، اما به طور حتم آشکار کردن این راز خیلی سریع این تلاش را از بین می برد.
« ؟ سلام بچه ها.چه خبر »
« ما می خوایم باهات حرف بزنیم چارلی . خبرهاي خوبی داریم » : ادوارد با صداي صاف و روشنی گفت
رفتار چارلی در یک ثانیه از حالت دوستانه به بدگمان مبدل شد .
« !؟ خبرهاي خوب » : چارلی در حالی که مستقیم به من نگاه می کرد با صداي خرناس مانندي گفت
« لطفاً بشین پدر »
او یکی از ابروهایش را بالا برد ، به مدت پنج ثانیه به من خیره شد و بعد با قدم هاي محکم به سمت صندلی راحتی
رفت و روي لبه ي آن نشست .
« نگران نباش پدر. همه چیز خوبه » : من بعد از چند ثانیه سکوت گفتم
ادوارد شکلکی درآورد که مشخص بود به خاطر مخالفت با کلمه ي ، خوب ، است . او بیشتر تمایل داشت از کلماتی
مانند فوق العاده یا ، باشکوه استفاده کند .
« ؟ البته که این طوره بلا ، حتما این طوره . اما اگه همه چیز روبراهه پس براي چی داري عرق می ریزي »
« من عرق نمی ریزم » : من به دروغ گفتم
چشمم را از ابروهاي درهم کشیده اش کنار کشیدم ، به طور غیرعادي پشت دست راستم را روي پیشانی ام کشیدم تا
عرق روي آن را پاك کنم .
« ؟ تو حامله اي . این طور نیست » : چارلی از خشم منفجر شد گفت
سوالش براي من معنی واضحی داشت ، حالا او به ادوارد خیره شده بود و می توانم قسم بخورم که دستش به سمت
اسلحه اش رفت .
« نه البته که نیستم »
می خواستم با آرنجم به ادوارد ضربه بزنم اما می دونستم جزء کبود شدن آرنجم فایده ي دیگه اي نداره . من به ادوارد
گفتم مردم با شنیدن قضیه چه طور راجع بهش فکر می کنن . چه دلیل دیگري باعث میشه که یک فرد با عقل سالم
در سن هیجده سالگی ازدواج کنه ؟
جوابش باعث شده بود که من ابروهایم را بالا ببرم ، عشق ، درسته .
عصبانیت چارلی کمی فروکش کرد . معمولا صورتم نشون می ده که من چه زمانی حقیقت رو میگم ، و حالا اون
حرف من رو باور کرده بود .
« اوه متاسفم »
« عذرخوهی پذیرفته شد »
مدت طولانی سکوت برقرار بود . بعد از چند لحظه متوجه شدم همه منتظرند تا من چیزي بگویم . سرم را بلند کردم تا
به ادوارد نگاه کنم ، وشحت زده و غمگین ، هیچ راهی وجود نداشت که این کلمات از دهان من خارج شود !
او به من لبخندي زد ، سپس شانه هایش را صاف کرد و به سمت پدرم چرخید .
چارلی ، من متوجه این قضیه هستم که دارم خارج از عرف عمل می کنم ، به صورت سنتی من باید اول از تو »
درخواست می کردم . منظورم اینه که بی حرمتی بهت نشه . اما جواب بلا مثبته و من نمی خوام خواسته ي اون
کوچک شمرده بشه به جاي اینکه بخوام از تو براي اون اجازه بگیرم ، من از تو دعاي خیرت رو می خوام . چارلی ما


RE: رمان گرگ و میش 4 - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۷

چارلی ما
می خوایم ازدواج کنیم ، من اون رو بیشتر از هر کس دیگري در دنیا دوست دارم و به واسطه ي رخ دادن چند معجزه ،
« ؟ اون هم به همین مقدار من رو دوست داره . خب دعاي خیرت رو به ما میدي
او خیلی آرام و مطمئن حرف می زد ، براي یک لحظه گوش کردن به صداي کاملا مطمئنش باعث شد یک لحظه ي
نادر و خاص از زیرکی را تجربه کنم . من متوجه می شدم که دنیا به او چه طور نگاه می کند .
به مدت زمان تپش یک قلب ، این خبرهاي جدید صحنه ي کاملی رو به وجود آورد .
و بعد من متوجه حالت صورت چارلی شدم،ابروهایش در هم گره خورده بودند . وقتی رنگ صورتش تغییر پیدا کرد من
نفسم را حبس کردم . بلوند به قرمز ، قرمز به بنفش و بنفش به آبی .
خواستم بلند شوم ، مطمئن نبودم می خواهم چی کار کنم . شاید از دستورالعملهاي ساده ي پزشکی استفاده می کردم
« یک دقیقه بهش فرصت بده » : تا مطمئن شوم که او سکته نمی کند . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و گفت
صدایش به قدري آرام بود که فقط من توانستم بشنوم .
سکوت این بار مدت بیشتري ادامه داشت ، بالاخره کم کم رنگ صورت چارلی به حالت عادي بازگشت . لبهایش جمع
شده بودند و ابروهایش در هم بود . احساس می کردم که اون داره خیلی عمیق راجع به این مساله فکر می کنه . او
براي مدتی طولانی شرایط و رابطه ي ما دو نفر را بررسی می کرد . در طرف دیگرم ادوارد خیلی آسوده خاطر به نظر
می رسید .
« فکر نکنم باید تعجب می کردم . می دونستم به زودي با همچین چیزي روبه رو می شم » : چارلی غرغرکنان گفت
« ؟ در مورد این مطمئنی » : بعد چارلی با نگاه خیره به من گفت
« در مورد ادوارد صد در صد مطمئن هستم » : بدون از دست دادن ضربان قلبم به او گفتم
« ؟ یعنی ازدواج کردید ؟ این همه عجله براي چیه » : دوباره با تردید به من نگاه کرد و گفت
این بلا به دلیل این حقیقت بود که من داشتم هر روز لعنتی دیگري که می گذشت به نوزده سالگی نزدیک تر
می شدم . درست در زمانی که ادوارد تمام این سال ها بی تغییر می ماند . حقیقت این ازدواج اجباري در کتابم اثري
بر جا می گذاشت . اما ازدواج بخاطر حس لطیف و آشفتگی ناشی از توافقی که من و اد با هم کرده بودیم تا بالاخره به
این نقطه برسیم لازم بود .
تغییر شکل من از فانی به جاودان
این ها چیز هایی نبودند که بتوانم براي چارلی توضیح دهم .
« ما می خوایم تو پاییز دو نفره به دارت موث بریم چارلی » . ادوارد یاد آوري کرد
من دوست داشتم این کارو انجام بدم . راه درستش همینه . این روشی هست که من » : شانه بالا انداخت و ادامه داد
« باهاش بزرگ شدم
او اغراق نمی کرد .آن ها در زمان جنگ جهانی اول بر مسائل اخلاقی کهنه آگاه و با توجه بودند .
دهانش به سمتی تکان خورد . دنبال مسئله اي می گشت که استدلالش کند . اما چه چیزي می توانست بگوید؟ ترجیح
می دم تو در گناه زندگی کنی؟ اون یه پدر بود دستانش در هم گره خورده بودند .
« می دونستم همچین چیزي اتفاق می افته » : در حال اخم کردن با خودش زمزمه کرد. 
« ؟ بابا »: بعد ناگهان صورتش به شدت ملایم و سفید شد. با نگرانی پرسیدم
نگاهی به اد انداختم اما نمی توانستم در زمانی که چارلی را می نگریست چیزي از صورتش بخوانم .
« ! ها ها ها ها » . چارلی شلیک خنده سر داد
« ! ها! ها! ها ». در صندلی ام بالا پریدم
وقتی صداي خنده ي چارلی دو برابر شد با ناباوري نگاه کردم . تمام بدنش با خنده لرزید .
به ادوارد نگاه کردم اما لب هاي ادوارد به سختی بر هم فشرده شده بودند انگار به شدت تلاش می کرد جلوي خنده ي
خودش را بگیرد .
« باشه خوبه »
« ازدواج کنید » : چارلی با دهان بسته گفت
« ... اما » . ارتعاش خنده ي دیگري او را لرزاند
« ؟ اما چی » : ملتسمانه گفتم
« اما تو باید به مامانت هم بگی! من نمی تونم یک کلمه هم به رِنی بگم . همه اش به عهده ي خودته »
قهقهه ي دیگري کرد .در حالی که دستم بر دستگیره بود و لبخند بر لبم ، درنگ کردم . البته ، همزمان حرف هاي
چارلی مرا به وحشت انداخته بود .
تصمیم نهایی : به رنی گفتن.
جوشاندن سگ هاي زنده ي کوچک در لیست سیاه او پایین تر از ازدواج زود تر از موعد بود .کی می توانست واکنشش
را پیش بینی کند ؟من که نمی توانستم .
مسلماً چارلی هم نه. پس شاید آلیس اما من به این فکر نکرده بودم که از او بخواهم .
« خب بلا »
مامان من دارم با ادوارد ازدواج » : این را بعد از این که با صدایی خفه و لکنت حرف هاي غیرممکن را گفته بودم
« . می کنم
« ! یه مقدار از این که زودتر به من نگفته بودي رنجیده شدم . بلیط هواپیما فقط گرون ترن. اوه » : با کج خلقی گفت
« ... فکر می کنی قالب فیل بعدش تموم میشه؟ این عکسارو خراب می کنه اگه اون لباس رسمی »
« یه لحظه صبر کن مامان » : من نفس نفس زنان گفته بودم
« ... منظورت چیه اینقدر طولش دادم؟ من فقط نام .. نام » : گفتم
« چیزا همون طورند . می دونی که امروزه » . نمی توانستم کلمه ي نامزد را به زبان بیاورم
« ... امروز؟ واقعا؟ غافلگیرکننده س! من فکر کردم »
« ؟ به چی فکر کردي؟ کی فکر کردي »
خب وقتی که تو ، توي ماه آوریل براي دیدن من اومدي چیزها بیش از حد به هم مرتبط شده به نظر میومدند . البته »
اگه متوجه میشی منظورم رو . خیلی براي شناختن پیچیده نیست عزیزم. اما من چیزي نگفتم چون می دونستم کمکی
« نخواهد کرد . تو دقیقا مثل چارلی هستی
وقتی تو ذهنتو می سازي هیچ دلیلی ازت طرفداري نمی کنه. مشخصاً مثل چارلی تصمیماتت » : تسلیم شد و آه کشید
« رو ول نمی کنی
و بعد حرفی را زده بود که آخرین چیزي بود که انتظار داشتم از مادرم بشنوم .
تو اشتباه هاي منو تکرار نمی کنی بلا. طوري به نظر میاي انگار ترسیدي و من حدس می زنم این بخاطر اینه که از »
« . من می ترسی
از چیزي که ممکن بود فکر کنم می ترسیدي . و می دونم که در مورد احمقانه رفتار کردن و » : او خندید و ادامه داد
ازدواج برات خیلی گفته بودم ... و من حرفامو هم پس نمی گیرم ... اما تو باید درك کنی مخصوصاً که براي من هم
پیش اومده بود . تو کاملاً از اون چه که من هستم متفاوتی . اشتباه هاي مخصوص به خودت رو می کنی و من
مطمئنم پشیمانی هایی هم تو زندگیت خواهی داشت . اما سرسپردگی هیچ وقت مشکل تو نبوده عزیزم . تو فرصت و
« موقعیت بهتري از افراد چهل ساله اي داري که من میشناسم
بچه ي کوچولوي مسن من . خوشبختانه به نظر میآد روح سالخورده ي دیگه اي رو پیدا کرده » . رنی باز خندیده بود
« باشی
« ؟ الان از خود بیخود نیستی؟ فکر نمی کنی که من دارم اشتباه وحشتناکی می کنم »
خب مطمئنا ترجیح می دادم چند سالی صبر می کردي . منظورم اینه که من به اندازه ي کافی سالخورده هستم که »
برات به سن یک مادر شوهر به نظر بیام؟ نمی خواد به این سوال جواب بدي . اما این در مورد من نیست در مورد توئه.