مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان طنز عاشق اسیر - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان طنز عاشق اسیر (/thread-12217.html)

صفحه‌ها: 1 2 3


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

ممنون مي شم زود ترجمه كنيد -چشم..... با توجه به حجم برگه ها من تا پس فردا تمومش مي كنم ...جلال- پس فردا- بله.....خيلي ديرهجلال- نه عاليه ....پس من پس فردا همين موقعه ها ميام دنبال برگهاو قبل از اعتراض منو پرهام خداحافظي كرد و رفت- وا این چند ماهه استپرهام با كنايه و پوزخند ...... هر چند ماهه باشه سنش كه از من كمتره ..... خيليم شيطونه ....از نظر فرهنگي و اقتصادي هم چيزي از خانواده شما كم ندارن و بدون توجه به من به سمت خونه رفت-این يعني چي؟.شونه هامو انداختم بالا و با برگها تو دستم به طرف ساختمون رفتمبعد از شام و يه گفتگوي مختصر خانواده پازوكي قصد رفتن كردن ....خيالم راحت بود كه این بارم نذاشتم این دوتا باهم حرف بزنن.... منو پريناز باهم ظرفا رو شستيم و خونه رو مرتب كرديم .... بعد از تموم شدن كارا 4 تا چايي ريختم و به طرف پذيرايي رفتم ...پرهام دستشو گذاشته بود رو سرش و تو فكر بود... ثريا جون هم رو به روش نشسته بود...- بفرما ثريا جون... ممنون عزيزم امشب خيلي زحمت كشيدي ...بهش لبخند زدم و سيني رو به طرف پرهام گرفتمدستشو از روي سرش برداشت ... و بهم نگاه كرد.... با لبخند بهش نگاه كردم ولي اون ناراحت بود...پرهام- ممنون اگه خواستي مي توني براي ترجمه از كتابخونه اتاق من استفاده كني - تا شما هستي چرا كتابخونهپرهام- من كه هميشه نيستم... اخر شب ميام ... كه اون موقعه هم شما خوابي و من نمي تونم كمكت كنم...-من كه هميشه دير مي خوابم ....اگه اشكالي داشتم منتظر ميشم تا بيايد ...كنترل تلويزيون و برداشتم و تلويزيونو روشن كردم و خودمو مشغول تماشاي برنامه ها نشون دادم ثريا جون- حرفاتونو زديد؟نظرت چيه؟پرهام هنوز ساكت بود.. گوشامو تيز كردم ....پرهام- هرچي شما بگيد ثريا جون- تو كه باهاش مشكلي نداري؟پرهام- گفتم مادر هر جور خودتون صلاح مي دونيد ثريا جون- اون قضيه رو بهش گفتي پرهام- نه نشد كه بگم ...ثريا جون- چرا مادر این كه درست نيستپرهام- گفتم كه نشد.... بهتر نيست خودتون بهشون بگيدنه پرهام بهت گفتم بايد خودتت بهش بگي ثريا جون نگاهي به من كرد و دوباره به طرف پرهام خم شد...ثريا جون- اگه قبل از عقد بگي بهتره شايد بعد برات دردسر بشه مادر پرهام- چيكار كنم ....پدرش كه حتي يه اجازه تلفني حرف زدنو هم بهم نمي ده .....من چطور بهش بگم ثريا جون- من باز باهاشون صحبت مي كنم ولي اينبار حرفتو بزن ..اونا هم حق دارن كمي سخت بگيرن.... يه دختر كه بيشتر ندارن ...(يعني چي رو بايد بهش بگه ... كه انقدر مهمه ....بايد تهشو در بيارم )****صبح كه پاشدم كسي خونه نبود....براي خودم يه ليوان چايي ريختم و به اتاق برگشتم برگهايي كه رو عسلي گذاشتمو برداشتم و از خط اول شروع كردم به خوندن...موقعه ترجمه ديدم كه بايد يه سري از مطالبو يادداشت كنم....من كه برگه نداشتم خواستم برم اتاق پريناز ولي ترجيح دادم از اتاق پرهام خودكارو برگه بردارم...با برگه ها و ليوان چايي پايين رفتم ... وارد اتاقش شدم...وسط اتاق وايستادم و در و ديوارو خوب برانداز كردم...اروم لبه تختش نشستم و چند باري خودمو بالا و پايين كردم .. چشمم به كتابخونش افتاد برگه و ليوانا رو گذاشتم رو ميزش و به طرف كتابخونه رفتم... كتاباي بزرگ و قطوري داشت.... اكثرا به زبان اصلي بودن ....يكي از كتابارو رو در اوردم و چند برگي از شو ورق زدم ....گذاشتم سر جاش و يه كتاب ديگه برداشتم... اتاقشم... بوي خودشو مي داد...كشوي ميزو باز كردم دوتا سر رسيد و يه البوم عكس توش بودالبومو برداشتم و در حال باز كردن چهار زانو نشستم رو تخت ...عكسا از كوچيكيش شروع ميشد تا نوجوني و جواني ....دانشگاه رفتن و بيمارستان ....چيز جالبي كه تو همه عكسا ديده مي شد ...اين بود كه پشت همه عكسا توضيحي در مورد مكام و زمان عكس نوشته شده بود....حتي سنشو تو اون عكس قيد كرده بود...تو بيشتر عكسا كنار دوستاش و همكاراش بود..... از ثريا جون و پريناز هم بود ولي كم ..فقط تنها چيزي كه تو عكسا نديدم عكس باباش بود...چون پشت عكسا حتي اسم اونايي رو كه كنارشون وايستاده بودو نوشته بود..به جز اسم باباش چشمم به يكي از عكساش خورد ... لباس كوهنوردي تنش بود ....كنار يه تپه در حالي كه با دست بهش تكيه داده بود وايستاده بود و به دور بين مي خنديد كيفيت عكس فوق العاده بود انگار منم اونجا بودم ...موهاش رو پيشونيش ريخته شده بود ..... عكسو برداشتم ....پشتشو خوندم...سال 85 ... شهميرزاد(سمنان)....يه هفته از تولد 29 سالگيم مي گذره دوباره عكسو بر گردوندم و به چشاي خندونش نگاه كردم....اقا پرهام این مال من ... بدجوري چشممو گرفته عكسو برداشتم و البومو گذاشتم سر جاش و يكي از سررسيدا رو براشتماوه اوه چه خبره.... چقدر توش نوشتهبه تاريخاي كه نوشته بود نگاه كردم ..... اخرين نوشته رو اوردم ...مال ديشب بود...به زيبايي دلت نديدم دل ديگرنگاه كن به روياي دلمكه يك نظر كافيستشاد كن دل بي درمانم رافقط يك نگاه كافيستفقط يك نگاه از پس ديوار دلتبه اميد رويايي كه هرگز نخواهد بودچشمانم را بستم به دنياي توو گشودم دلي به روياي تو........چرا نمي تونم باهاش حرف بزنم.... منظورش كيه؟ نكنه منظوررش مريمه كه نمي تونه باهاش حرف بزنه...با نارحتي سر رسيدو انداختم تو كشو و پشت ميزش نشستم ....دوسش داري كه دارينمي توني باهاش حرف بزني به جهنم تو مال اون نيستي .... مال خودمي ....با عصبانيت برگه ای رو برداشتم وشروع كردم به ترجمهچنان مشغول شدم كه زمانو فراموش كردم ....تو حين ترجمه از بعضي از كتاباي پرهام هم استفاده مي كردم...هندزفري هم تو گوشم و با نواي موسيقي حسابي تو ترجمه غرق شدم حسابي رو ميزشو شلوغ كرده بودم ....خيلي خسته شدم چشمم به ساعت رو ديوار افتاد ساعت شده بود 4 بعد ظهر اوه من از اون موقعه اينجام ... پس چرا كسي صدام نكرده ...به چايي نصفه خورم نگاه كردم.. گردنمو كش و قوس دادم....انگشتامو تو هم قلاب كردم و به سمتو جلو كشيدمشون كه صدا دادن ....هنوز دستام به صورت كشيده جلوي صورتم بودن كه در باز شد...پرهام- تو اينجايي؟-سلامپرهام- پس چرا هر چي صدات مي كنيم جواب نمي دي هندزفري رو از گوشم در اوردم ...كي منو صدا كردهپرهام- مامان بيا اينجاستثريا جون و پريناز با اضطراب امدن-چيزي شدهثريا جون- دختر تو كه مارو نصف جون كردي پريناز- چرا هرچي صدات كرديم جواب ند ادي ....-من صداي كسي رو نشنديمپرهام- تو از كي اينجايي؟- از صبح.........براي ترجمه نياز به كتاب داشتم امدم از كتاباي شما استفاده كنم...پريناز- این چه ترجمه كردنه كه همونو داشتي به كشتن مي دادي دختر....-فكر كنم هندزفري تو گشوم بوده كه نشنيدمهر سه تايي نفسي از راحتي كشيدنپريناز- هر چي صدات كردم ديدم نيستي ....لباسات بود حتي لباساي بيرونت ولي خودت نبودي........... ترسيدم بلايي سرت امده باشه...بعدش فكر كردم شايد رفته باشي بيرون... كه به پرهام زنگ زديم اونم فهميد نيستي زود خودشو رسوند...شمارتم نمي دونم كجا نوشته بودم كه حداقل باهات تماس بگيرم-ببخشيد باعث نگرانيتون شدم...انقدر سرگرم شده بودم كه زمان فراموش كردم..پرهام- اون ترجمه انقدر ارزش داشت كه بخاطرش همه مارو و نگران كردي- نه نه باور كنيدپرهام بدون اينكه منتظر حرفم بشه اتاق ترك كردثريا جون- ازش ناراحت نشو...همچين گفتيم همه چيت هست خودت نيستي كه با هول و ولا خودشو رسوند...-ببخشيد من همش باعث دردسرم...پريناز- تو از صبح گشنت نشده -چرا اتقافا............ به خاطر گشنگي دست از كار كشيدمثريا جون- بازم خدا پدر گشنگي رو بيامرزه كه يادت افتاد مايي هم هستيم..ثريا جون رفت طرف اشپزخونه...-خيلي بد شد پريناز- نه ولي پرهام خيلي نگرانت شد... بهتره بري از دلش در بياري-حالا چطور در بيارم پريناز- با قاشق يا با چنگال...كارد ميوه خوري هم بد نيست -اما ساتور كارامد تره هاپريناز- برو انقدر زبون نريز ...پرهام تو اشپزخونه بود و بطري ابم دستش ... چشمش كه به من خورد سر بطري رو گذاشته تو دهنش- خوبه خودتون دهني دوس نداريد كه داريد با دهن مي خوريد..اب پريد تو گلوش..و سرفه كرد...پرهام- هيچ وقت براي كار ديگران خودتو اذيت نكن...ترجمه نكردي كه نكردي لازم نبود انقدر خودتو اذيت كني و مارو نگران ..- حق با شماست نبايد زياد توش غرق مي شدم بطري رو برد زير شير اب و ابشو خالي كرد و دوباره پرش كرد..پرهام- تموم شد يا هنوز بايد ترجمه كني ؟-فكر كنم تا شب تموم بشهپرهام- چه سريع ... جايي هم اشكال داشتي- يه چندتا جايي بله ...گفتم شب ميايد از تون مي پرسم ...پرهام- الان كه هستم ...ثريا جون- بذار بياد يه چيزي بخوره بعد- نه ثريا جون زياد نيست الان ميامثريا جون- باشه عزيزم***-ببخشيد رو ميزتونو چه كردم ....لبخندي زد اشكال نداره ...پرهام- بيا بشين بگو اشكالات كجاسترو صندلي نشستم ... يكي از دستاشو تكيه داد به پشت صندلي و اون يكي رو هم رو ميز و به طرف من و برگه ها خم شد..كمي برگه ها رو جابه جا كردم كه متوجه شدم زير این برگه ها عكس پرهامه...اوه ماي گاد بدبخت و بي ابرو شدم..رفت.پرهام- چي شد بگو ديگه ... سعي كردم اروم باشم و هيجانو از خودم دور كنم-خوب این اصطلاحو شما تو علم پزشكي چي بهش مي گيد ... شايدم از همين كلمه استفاده مي كنيد ...پرهام شروع كرد به توضيح دادن...اصلا نمي فهميدم چي مي گه...حالا این عكسو چطور از گمرك چشاش رد كنم.چيزايي رو كه مي گفت مي نوشتم...دستام رو برگه ها بود كه عكس ديده نشه پرهام- خوب ديگه؟به زور برگه هارو زير ور و كردم- اينجا معنيش ميشه این.... حالا نمي دونم درست ترجمه كردم يا نه....ببينيد ربطي به قلب داره از بدشانسي ترجمه رو زير متن نوشته بودم ...دست برد و برگه رو برداشت..... واي الان مي بينه برگه ها رو برداشت و صاف وايستاد....چشام خورد به لبه عكس كه از این پايين ديده مي شد ....پرهام- درسته.... ولي مي تونستي اينطوري بنويسي ....خم شد و با خودكار بعضي از كلمه ها رو تغيير داد...دوباره برگه ها رو برداشت ...كه عكس از بين كاغذا افتاد و رو زمين..چشامو بستم....و زير چشمي بهش نگاه كردمپرهام يه لحظه مكث كردم وبعد خم شد و عكسو از روي زمين برداشت...و نگاش كرد....منتظر داد و بيدادش بودم..پرهام- يادش بخير با يكي از بچه ها رفته بوديم خيلي خوش گذشت .......چشمامو اروم باز كردم چيزي نگفت و عكسو گذاشت كنار گلدون رو ميز و بقيه ترجمه رو خوند....همه ي اشكالمو ازش پرسيدم....و اونم با ارامش جواب داد...كارمون كه تموم شد...- الان اتاقتونو مرتب مي كنم ...پرهام- نه نيازي نيست خودم جمعش مي كنم....- نه خودم بهم ريختم ..........بايد خودمم مرتبش كنم و زودي پا شدم ...... كتابارو تو قفسه گذاشتم....رو صندلي نشست و كاراي منو زير نظر گرفت ... حسابي هول كرده بودم و هي دستم به این ور اونور مي خورد 3بار ليوان خودكار و قلماشو ريختم و هي جمع كردم... دست به سينه نشسته بود..-نمي ريد بيرون يه هوايي بهتون بخورهپنجره رو باز كرد .. اينم هوا-گشنتون نيستپرهام- نه ناهار خوردم ديگه تا شام چيزي نمي خورمتمام برگهايي كه روي زمين ريخته بودم و مچاله شده بود.... جمع كردم ..... رو ميزشو مرتب كردم ...هنوز عكس رو ميز بود....گوشيمو برداشتم...... خوب با اجازتون ...پرهام- برگها رو نمي بري ...برگشتم و برگه ها رو از دستش گرفتم چشمم خورد به عكس .... اونم متوجه شد ...با ارامش بهم نگاه كرد و منتظر بود من كاري كنم...دستم بدجوري رو شده بود پرهام- اگه خواستي بازم مي توني بياد از كتابخونه استفاده كني -نه ديگه نيازي نيست....و زودي از اتاق خارج شدمدرو بستم و كوبيدم رو سرم...-چقدر تو بي ابرويي دختردر پشت سرم باز شد..دستم رو سرم بود...با خنده بهم نگاه كرد...پرهام- چيزي جا گذاشتي ....بهش با ترس و خجالت نگاه كردم... دوتا پا داشتم ....دوتا ديگه هم قرض كردمو و تا مي تونستم يه نفس تا اتاقم دويدم .... تا شب كار ترجمه رو تموم كردم پرهام براي شام نيومد....اخر شب بود..... سه نفري داشتيم فيلم مي ديدم كه پرهام امد...سرم پايين بود....و زير زبوني سلام كردم...رفت تو اتاق و لباسشو عوض كرد ..... امد كنار يكي از راحتياي بغليم نشست ...راحت نبودم از سر قضيه عكس از بعد ظهري تا به الان .....دلم مثل سيرو سركه مي جوشيد...يهو مثل فنر از جام بلند شدم ... پريناز- كجاسه تايي نگام كردن - كسي چايي مي خوره...ثريا جون – من كه نمي خورم پريناز- منم الان خوردمپرهام- ممنون مي شم براي من بياريد-چشم الان ميارمپرهام- لطفا ليواني باشهوارد اشپزخونه شدمتوف تو روت نازي با چه رويي داري براش چايي مي برييه ليوان برداشتم ....اصلا به من چه مي گم.... اون اونجا بود..... اونم باور كرد ...ليوانو گرفتم زير شير سماور و باز كردم...چشامو به سقف اشپزخونه دوختم و به فكر فرو رفتم و هي سرمو تكون مي دادمای ای سوختم...اب داغ از ليوان سرا زير شد ه بود و رو دستم دستمو زير شير اب نگه داشتمعرضه يه چايي ريختن هم نداري.... اون وقت مي خواي خير امواتت شوهر كني ... اي خاك تو سر دست و پاچلفتيت بكنن وقتي چايي رو بردم ثريا جون رفته بود بخوابه........پريناز م كه داشت كتاب مي خوند و پرهام به تلويزيون نگاه مي كرد..-بفرمايد..پرهام- ممنون................ ترجمه ها تموم شد -بلهپرهام- جاي ديگه كه مشكلي نداشتيد.-چرا اتفاقا پرهام- خوب بياريد-نه باشه براي بعد...... عجله ای نيستپرهام- من كه الان هستم.. خسته هم نيستم..... بياريد...به پريناز نگاه كردم مشغول خوندن بود-باشه پس صبر كنيد من برم بيارم ...-بفرمايد جاهايي كه اشكال داشتم زيرشون خط كشيدم....خواستم برم كه خودشو روي مبل دو نفر تكون داد و براي من جا باز كرد...باز به پريناز نگاه كردم .... نه توي يه عالم ديگه سير مي كرد ..دستي به شالم كشيدم و كنارش نشستم.. پاشو روي اون يكي پاش انداخت ... و شروع كرد به خوندن ترجمه ها خودكاري رو از توي جيب پيرهنش در اورد .....و بعضي جاهارو تغيير داد.. بعد از 15 دقيقه پرينازم عزم رفتن كرد..پريناز- من كه رفتم بخواب شما دوتا نمي خوابيد ..پرهام با تحكم......نه هنوز كارمون تموم نشده....پريناز- پرهام مامان گفت با خانوم پازوكي حرف زده فردا شب مي توني بري دنبال مريم... هم بيرون يه چيزي بخوريد هم حرفاتونو بزنيد به پرهام نگاه كردم اخماش تو هم رفت و با قيافه ای عصبي به كارش ادامه داد (تو كه دوسش داري اخم كردنت ديگه چيه ؟)حالا منو پرهام مونده بوديمپرهام- اگه بعضي از اصطلاحاتو بدوني ......خوب مي توني ترجمه كني... ترجمه ات خيلي رونه...-ممنون ...دستام يخ كرده بود ... و خدا خدا مي كردم زود كارش تموم بشه تاب نگاهاشو نداشتم...ترجمه ها رو مي خوند و بعضي جاها كه بايد تغيير مي كردو بهم مي گفت منم فقط سرمو تكون مي دادم ...برگشت بهم نگاه كرد ... خسته ای؟ ...-نه نهپرهام- پس چرا حرف نمي زنيچيزي نگفتم پرهام- جلال امروز حالتو مي پرسيد و از ترجمه ها خبر گرفت..-سلامت باشنپرهام- ازش خوشت مياد؟رنگم پريد انتظار چنين حرفي رو از طرف پرهام نداشتم...به چهره ام نگاه كرد از خجالت سرمو انداختم پايين...پرهام- مي خواست بدونه مي تونه باهات حرف بزنه .......و بيشتر باهم اشنا بشيد -براي چيه؟پرهام- يعني نمي دوني چي مي گم.....-نهكلمه اي رو روي برگه اصلاح كرد...پرهام- تو كه از اون خوشت مي ياد به احتمال 100 درصدم اونم از تو ..پس بايد بفهمي چي مي گم...از ت9سال بزرگتره ...مثل خودته شاد و سرزنده ...پس بايد پسنديده باشي...تازه معني نگاهاي جلال مي فهميدم..دوباره رو برگه يه چيز نوشت و گفتمي خواست اگه تمايل داشته باشي اخر هفته با خانواده خدمت برسنچشام چهارتا شد ...اين جلال ديگه كي بودبا پوزخند بهم نگاه كرد .....چيه انتظار نداشتي انقدر زود دست به كار بشهخيلي خوشحالي نهمن هنوز ساكت بودم ....برگه ها رو دسته كرد...پرهام- سكوتت يعني موافقي...هنوز بهش نگاه مي كردم... برگه ها رو گذاشت تو دستام... شمارشو رو برگه ها نوشتم ...خودت بهش زنگ بزن و بگو ترجمه ها ش اماده است...دست تو جيب شلوارش كرد و به طرف اتاقش رفت..به برگه هاي تو دستم نگاه كردم...شماره جلالو بزرگ نوشته بود... انچنان با خودكار موقعه نوشتن فشار اورده بود كه جاي اعداد فرو رفته بود تو برگه.....برگه ها رو برداشتم و پشت سرش دوديدم ...-پرهام..به طرفم برگشت..به من من افتادم ..ولي تو يه لحظه با قدرت به چشاش خيره شدم -تا تو هستي لزومي نمي بينم بايه مرد غريبه هم صحبت بشم... خودت بهش بده و بگو ديگه چيزي ترجمه نمي كنم ...برگه ها رو انداختم تو دستش ...خوب بخوابي و به طرف اتاقم رفتم رفتاراي پرهام دو پهلو بود.......خودمم نمي دونستم بايد چيكار كنم.... جلالم قوز بالا قوز شده بود...پسره بوق ...يه بار منو ديده مي خواد بياد خواستگاري ...حتما فكر مي كنه بي كسو كارم كه انقدر راحت به پرهام گفته بيايم خواستگاري.حالا این به جهنم ... باز بيرون رفتن این دوتا رو چيكار كنم...ديگه خسته شدم... چقدر این بازي موش و گربه را بايد ادامه بدم...پرهام اگه منو مي خواي فقط يه قدم بردار... بقيه رو خودم ميام...با تريلي ام ميام...اه مرد ام انقدر بي بخار....يعني چي رو بايد به مريم بگه .... ..امشب بايد تهشو در بيارم .....با سحر تماس گرفتمتا گوشيشو برداشتسحر- نه ماشين دارم..... ..نه كلاه گيس.........نه عينك.......خال مالم تعطيل... دور رفاقتم يه خط بزرگ قرمز كشيدم...به اسم ورود رفيق با كلك ممنوعماشين بابام بردارو بيار...... نگو بلا سرش اوردي كه بايد فاتحه تو بخوني...عاشقي كه عاشقي............. مردم چه گناهي كردن كه بايد پا به پاي تو بسوزنو بسازن...حرفي نمي زدم و به حرفاش گوش مي كردموقتي ديد چيزي نمي گمسحر- خودتي پشت خط


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

ديگه....چرا حرف نمي زني ....من كه مي دونم بازم كارت گير كرده ...و بايد این سحر در به در كارتو راه بندازم...ولي موقعه خوشي .............سحر بره به گور........... بره به قبر ...من بقيشو ادامه دادم................ بره خونه بخت ...بره خونه شوهر... بره خونه ارزوهاش ... با صداي ذوق كرده گفت .....مي دوني باز م قراره كجا برم - اره عزيزكم قراره بياي پيش من.... تا با هم يه كار بزرگ كنيم..سحر- ديدي ديدي بازم خرم كردي....... این انصاف نيست .... و صداي گريه كردن از خودش در اورد...-گريه نكن ديگه ببين امشب مي خوام ببرمت يه جاي خوب ...مثل بچه ها گفت... ..توتجا-يه جاي خوب ...سحر- بلام علوسكم ميگيلي -اله ..............فقط تو او چيزي رو كه مي گم برام بيار ...سحر- قول -قول سحر- خوب بايد كجا بيام و چي برات بيارم ....منم شروع كردم به گفتن ماجرا و اينكه چه نقشه ای كشيدم .....و بايد چي بياره ...سحر- نازي ول كن تو روخدا ... ضايع بازي مي شه خفن ...- نترس اگه تو همون چيزي رو كه گفتم انجام بدي هيچي نميشهسحر- اگه بفهمه كار تو بوده خيلي بد مي شه ها-ای بابا از كجا مي خواد بفهمهسحر- اخه مغز فندقي .. برو مثل بچه ادم بگو بيا با من ازدواج كن.... چرا داري براش اينطوري له له مي رني-زهرمار ........درست حرف بزنسحر- عزيزم هر كي جاي من بود....... الفاظ زيباتري به كار مي برد.... مرگ تو هواتو داشتم زياد بارت نكردم...-حالا هستيسحر- اره داش... ما خراب رفاقتاي دو زاريم ............هستمت خفن-پس منتظر باش تا من بگم كي بياي ...*****خوب اينم از این.....تا ظهر حسابي نقشه كشيدم.... براي ناهار منو ثريا جون تنها بوديم....ثريا جون- نازنين جون مي خواستم بگم اينجا رو مثل خونه خودت بدون ... ولي ببخش مي پرسم حالا كه مي دوني فاميلات نمي خوانت مي خواي چيكار كني ...با غذام كمي ور رفتم..-مي خوام بر گردم....ثريا جون- يعني هيچ اميدي نيست... مي خواي منو پرهام بيايم حرف بزنيم-نه نيازي به این كار نيست...............يه مدت مي مونم ايران و بعدش بر مي گردم.... زندگي من اونجاست...البته اگه مزاحمتون نيستم........ مي خوام این مدت پيش شما بمونم..ثريا جون- نه عزيزم خيليم خوشحال مي شم كه بموني.......فقط نگو به همين زوديا مي خواي بري...بايد براي مراسم پرهام بموني...-مراسم پرهام...ثريا جون- اره ...امشب ديگه حرفاشونو مي زنن... اگه خدا بخواد اخر این هفته ديگه این دوتا رو بهم برسونيم...دوست دارم تو هم باشي... بعد از اونم بموني خيلي خيلي خوشحالمون مي كني ....-حالا چرا انقدر زود..ثريا جون- پدر و مادرش اصرار دارن.....-اقا پرهام... مريمو دوست داره؟ثريا جون- از بچگيش تا به حال فهميدم وقتي ساكته.... يعني اينكه يا ترديد داره يا اون چيزيو نمي خواد-الان چي ؟ثريا جون- تا الانم كه مخالفتي نكرده.... حتما مي خوادتش-ولي گفتيد وقتي ساكته يعني نمي خواد..ثريا جون- پسرم از حياشه كه چيزي نمي گه(اه .... پس حيا و شرم مانع ميشه ...نتوني راحت ابراز علاقه كني اقا پرهام )ثريا جون- ولي بايد بگم از بچگيش خيلي از رفتار و اخلاقشو نمي تونستم پيش بيني كنم...-انشالله كه اقا پرهام خوشبخت بشهثريا جون- بگو خوشبخت بشن... فقط لبخند زدم...و تو دلم گفتم انشالله دوتايي خوشبخت مي شيم...وبا خوشبختي مونم چشم مريم جونو در مي ياريم ساعت 6 بود كه پرهام امد....ثريا و پريناز با هم رفته بودن خونه يكي از همسايه ها و من تو خونه تنها بودم.....روي يكي از راحتيا نشسته بودم و داشتم ميوه مي خوردم ...تا ديدمش از جام بلند شدم ..........سلام....پرهام- سلام تنهايي؟- بله مادر و پريناز رفتن خونه يكي از همسايه ها ........چايي مي خوريد براتون بيارم ...پرهام- نه ممنون...كيف به دست به طرف اتاقش رفت كه يه لحظه وايستاد و به طرفم برگشت...
پرهام- ترجمه ها رو دادم ... اصرار داره كه باهات حرف بزنه...
اب دهنمو قورت دادم...من كه بهتون گفتم....
پرهام- ازم شماره اتو خواست ... بهش گفتم بهت مي گم اگه خواستي خودت باهاش تماس مي گيري ....
-من ديشب جوابمو دادم... هيچ علاقه ای هم به حرف زدن و توجيه كردن ندارم..
پرهام- ولي پسر خوبيه....معلومه خيليم دوست داره.....از وقتي ديدتت مدام ازتو حرف مي زنه.... اگه دست خودش بود الانم مي يومد تو خونه
- مگه الان بيرونه...
پرهام- نه ماشينم خراب شده بود ...منو با ماشينش رسوند.....چرا نمي خواي باهاش حرف بزني ....
-شما چرا اصرار داريد من باهاش حرف بزنم.... 
پرهام- ادم مورداي خوبو از دست نمي ده
- من ازش خوشم نمياد...
پرهام- تو كه تا حالا درست و حسابي باهاش حرف نزدي ...چرا بهش يه فرصت نمي دي كه خودشو نشون بده ...شايد اوني بود كه مي خوايش
سرمو انداختم پايين ...با نوك انگشتام ور رفتم..
-اوني كه من مي خوامش زمين تا اسمون با جلال فرق مي كنه... جلال اوني نيست كه من مي خوامش...
با گونه ها يي قرمز كرده سرمو اوردم بالا....
دو سه قدم به طرف امد .. مي خواست چيزي بگه....
اما وسط راه برگشت و به اتاقش رفت....
***
با حالتي شل خودمو انداختم رو مبل .... و به درختاي توي حياط خيره شدم...
وقتي پريناز و ثريا جون امدن.... پرهام هنوز تو اتاقش بود.....
از قبل به سحر زنگ زده بودم كه چه ساعتي بيرون منتظرم باشه 
همه چي رو اماده كرده بودم و منتظر بودم كه پرهام بره و منم به دنبالش برم....
كيف و مانتومو كنار اتاقك كنار در حياط گذاشته بودم...و سحر تو ماشين منتظر من بود...
بلند شدم و به بهانه سر درد به اتاقم رفتم و بهشون گفتم كه گشنه نيستم و مي خوام بخوام....
مي دونستم وقتي خوابم اونا به اتاق من نمي يان.... از پنجره كشيك مي دادم ...
كه پرهامو تو حياط ديدم... داشت مي رفت بيرون...
تيپ زدنش مثل هميشه نبود ... يه جور اشفتگي تو چهرهش بود... موهاشم خيلي معمولي مرتب كرده بود و همون لباسي رو پوشيده بود كه صبح پوشيده بود....
اماده بودم ..... شلوار جين بايه پيرهن كوتاه با يه شال سرم بود... پنجره رو باز كردم ..
خودمو از نرده ها اويزون كردم و اروم اروم به طرف پايين رفتم ... وسط راه نزديك بود دستم ول بشه و بيفتم كه خدا بهم رحم كرد ...
نزديك زمين نرده ها رو ول كردم....كه با پشت خوردم زمين... 
-ایيييييييييييييي...... خوبه پوكي استخوان ندارم وگرنه الان مي پوكيدم 
بلند شدم و كمي پشتمو ماساژ دادم..
و اروم و بدون جلب توجه به سمت اتاقك رفتم ...مانتو كيفمو برداشتم ...مانتومو زودي پوشيدم و بدون اينكه دكمه هاشو ببيندم اروم درو باز كردم ....سحرو تو ماشين باباش ديدم ....سوئيچم از قبل جايي گذاشته بودم كه برداره 

تا منو ديد برام چراغ داد... دويدم به سمت ماشين ...
-كجا رفت...
سحر- اوناهاش داره پياده مي ره...... مگه ماشين نداره
-چرا ... ولي امروز خراب شده...
سحر- يعني پياده داره مي ره ....
-نمي دونم ....يالا راه بيفت ببينم كجا مي ره.... 
پرهام تا سر خيابون پياده رفت.... كمي وايستاد دستشو تكون داد يه تاكسي براش وايستاد... سوار شد و منو سحر دنبالش افتاديم...
حدود 5 دقيقه ای دنبالش بوديم كه تاكسي جلوي يه تعمير گاه نگه داشت پرهام پياده شد...
بعد از گذشت زماني با ماشين خودش از تعميرگاه خارج شد...
سحر- داره مي ره خونه مريم ؟
-اره ....اورديش؟
سحر- اره.... چطوري مي خواي جا سازيش كني؟...
-من نمي خوام جا سازيش كنم... تو زحمتشو مي كشي...
سحر- شوخي نكن نازي من نمي تونم
-چرا مي توني خوبم مي توني
اون دو نفر منو مي شناسن...... نمي تونم نزديكشون بشم ...
سحر- نازي بلاخره با این كارات دو تامونو بدبخت مي كني ...
-بردش چقدره...؟ 
سحر- انقدر هست... كه صداي بال بال زدن مگساي توي دستشويي رستونو بشنويم

-اه اه .... حال بهم زن..
سحر- عزيزم خواستم بدوني چقدر قويه...
-حالا از كجا گيرش اوردي ...
سحر- گيرش نيوردم ....خريدمش ... 
كارش عاليه فقط كافيه ... (يه جسم كوچيكو از تو جيبش در اورد ... و به طرفم گرفت )
اينو يه جايي رو ميزشون بذاري كه ديگه صداي تپش قلباشونو م بشنويم...
-كه اينم دستاي هنرمند تو رو مي بوسه
سحر- امشبو كه نمي توني بهم بزني
-شايد نتونم بهم بزنم......... حداقل مي فهم قراره چي رو بهش بگه...
پرهام بعد از سوار كردن مريم حركت كرد...
-حتما مي خواد ببرش همون رستوران هميشگيش
سحر- رفتي


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

-اره با خودش
سحر- پس ادرسشو بده ما زودتر از اونا بريم...
-اشه... خواستم بگم بپيچه كه ديدم پرهام يه مسير ديگه رو رفت
سحر- بگو ديگه
-فكر نكنم بره اونجا ..
سحر- مطمئني 
-اره مسيرش اونجا نيست...
سحر- نفهمن نيستي؟
-تختمو جوري درست كردم ...كه اگه درو باز كنن فكر مي كنن خوابن...
سحر- تو ديگه چه عجوبه ای هستي...
بلاخره به رستوارن رسيديم..
سحر- نكنه تو راه باهاش حرف زده باشه
-نه بابا ..حتما چيزي رو كه مي خواد بگه مهمه ...پس نمي تونه موقعه رانندگي بگه ....پرهامي رو كه من مي شناسم.... حرفاي مهمو تو ماشين و موقعه رانندگي نمي گه...
سحر- حالا به ما شام مي دي.... يا بايد فقط خر حمالي كنم
-شامم بهت مي دم... تو فقط برو ببين كجا مي شينن و اينو اونجا بذار ...
سحر- مي گم نازي كاش پرهام نبود راحتر مي تونستم برم.......
-بذار ببينم... يه لحظه تو از جات تكون نخور....
منو سحر ميزي رو انتخاب كرده بوديم كه از اونو به اندازه 7 تا ميز فاصله داشت و تازه با يه گلدون بزرگ از ديد اونا مخفي مي شديم...

خودمو به يكي از گارسونا رسوندم...
-اقا
گارسون- بله خانوم امري بود؟
-لطف مي كنيد بريد به اون به اقا بگيد كه ماشينشون جاي بدي پارك كردن..... ما نمي تونيم ماشينمونو در بياريم ...
اينم شماره ماشينشه ..
گارسون - .مطمئنيد ماشين ايشونه 
بله خودم ديدم با این خانوم از ماشين پياده شدن ...
گارسون- چشم الان بهشون مي گم
يه پنج تومني گذاشتم تو سيني تو دستش 
-ممنون 

سحر- چي شد 
-الان مي ره فقط زود عمل كني ....
گارسون به طرف ميزشون رفت و با پرهام حرف زد ... پرهام بعد از حرفاي گارسون پا شد و از رستوران خارج شد...
-بپر برو ببينم چه كار نمي كني 
سحر- ای به چشم فقط نمايشو داشته باشه
از پشت گلدون نگاه كردم....
سحر رفت و جاي پرهام نشست.... ميكروفو نو روشن كرده بود و مي تونستم بشنوم چي مي گه ....
سحر- خانوم خجالت نمي كشي
مريم- ببخشيد 
سحر- خوب بلدي نقش خانوماي مظلمو در بياري..... حتما همين كارا رو كردي كه خرش كردي
مريم- درست حرف بزنيد ...شما كي هستيد؟
سحر- چيكار به نامزد من داري ؟ هان؟
(محكم كوبيدم رو پيشونيم ...سحر بياي اينجا ...گيساتو دونه دونه با ناخون گير مي كنم...)
مريم- نامز شما...؟
سحر-بله 
مريم- اگه اينطوريه... اسمشون چيه ....؟
سحر- يعني نمي دوني ...نقش بازي كردن بسه ....
سحر از جاش بلند شد و محكم با دستش رو ميز كوبيد 
كه پرده گوشم پاره شد...
ای تو روحت سحر ..كرم كردي 
مريم- خانوم اشتباه گرفتيد ....نامزد من با امثال شما كار نداره...
(اوه اوه.... نامزدم چايي نخورده پسر خاله شدي .......مريم جون )
سحر- نه بابا خيلي خودتو تحويل گرفتي 
ديدم سحر به بهانه درست گردن گلدون روي ميز ...كه با دستش واژگونش كرده بود .....ميكروفونو جا سازي كرد ....
به بيرون نگاه كردم پرهام داشت مي يومد....
(بدو بيا ديگه....)
پرهام وارد رستوارن شد و به سمت سحر و مريم رفت...
به سحر نگاه كرد و بعد از مريم پرسيد.......ايشون كي هستن...؟
مريم- نمي دونم از ايشون بپرسيد... ادعا دارن نامزد شما هستن
پرهام با تعجب به سحر نگاه كرد...
سحر رنگش پريده بود.....و رو به پرهام گفت ..شما نامزد اين خانوم هستيد...؟
پرهام .....مشكلي هست؟
سحر- اه... فكر كنم ... اشتباه شده .... من این خانومو با يكي ديگه عوضي گرفتم ....ببشخيد خانوم .....شرمنده اقا.... این نامزدم كه برام حواس نمي زاره...معلوم نيست پدر سوخته سرش كجا گرمه ....بازم ببخشد ....
و با عجله از رستوران خارج شد....
....
مريم- مي شناختينش...؟
پرهام- نه اولين بار بود كه مي ديدمش...
مريم طوريي به پرهامو نگاه كرد... كه انگار بهش بگه .....داري دروغ مي گي...
گارسوني با ميز چرخ دار كوچيكي به سمت ميزشون رفت و شروع كرد به چيدن ميز ...
تمام مخلفات رو ميز گذاشت و منتظر سفارش غذا شد
بفرمايد انتخاب كنيد...
مريم- من جوجه مي خورم.... 
پرهامم -يه جوجه و يه كوبيده 
.(..تو كه كوبيده خور نبودي )
چه تفاهمي... مريمم جوجه دوست داره...پس اقاي دكتر استدلالت كجا رفت...اي شيطون.... تو كه كوبيده خور بودي.... ديگه چرا انقدر برام افه ميومدي 
مريم شروع كرد به خوردن سالاد....
پرهام با سالادش ور مي رفت...
مريم - نمي خوايد شروع كنيد؟
پرهام كه تو خودش فرو رفته بود به خودش امد و چنگالو گذاشت لبه ظرف و سعي كرد تمركز كنه...
مريم- اقاي فرهادي همون طور كه خانواده ام گفتن.... من دوست ندارم از خانواده ام دور بشم و براي اينكه شما فوق تخصص بگيرد... همراتون بيام خارج...
بايد بگم من به داشتن يه خونه جدا هم خيلي اهميت مي دم .... نه اينكه با كسي مشكلي داشته باشم ....اما دوست دارم از روز اول رو پاهاي خودمون وايستيم ...
(اره جون عمه ات)
پرهام- خانوم پازوكي قبلا درباره این چيزا حرف زديم.. علت حضور شما اينجا چيزي ديگه ای
من بايد مطلب مهمي رو بهتون بگم... بايد از روز اول مي گفتم...فكر نكنيد قصد فريبتونو داشتم...
هر وقت خواستم بگم نشده... مي تونستم از مادرم بخوام كه بهتون بگه ولي .. ترجيح دادم از خودم بشنويد كه تصميم گرفتن براتون راحت بشه...
مريم دست از خوردن كشيد و به پرهام خيره شد...
صداي زنگ موبايلم امد
سحر- چي شد؟
-تو كجايي
سحر- تو ماشين..
-پس اونجا باش 
سحر- من گشنمه
-برو براي خودت يه چيز سفارش بده... تو ماشين بخور 
سحر- من نيام تو؟
-نهههه
سحر- پس منو تو جريان حرفاشون بذار
باشه

پرهام دوتا دستشو گذاشت رو ميز و نفس عميقي كشيد .... از پنجره به بيرون نگاه كرد دست راستشو تو موهاش فرو برد و كشيد رو گردنش ...

مريم- من منتظرم بگيد....
پرهام – ادم وقتي بچه است... خيلي چيزا رو به چشمش مي بينه و خيلي حرفا رو مي شنوه ...
بعضي وقتا بعضي حرف و يا بعضي كارا ناراحت كننده است و انقدر رو دلت سنگيني مي كنه كه هيچي نمي تونه از سنگينيش كم كنه 
تو بچگي به خودت مي گي عيبي نداره بزرگ مي شم.... و همه ي اينا رو فراموش مي كنم
با روياي فراموش كردن همه زخم زبونا و نا ملايمات انتظار بزرگ شدنو مي كشي ...اما وقتي بزرگ مي شي مي بيني ...كاش تو همون بچگيت مونده بودي و بزرگ نمي شدي
مريم- من منظورتونو نمي فهم
پرهام- اجازه بديد بهتون مي گم...
دوباره يه نفس عميق كشيد 
من و خواهرم وقتي چشم باز كرديم و تونستيم ادماي اطرافمونو تشخيص بديم ... تازه فهميديم كسي رو تو این دنياي به این بزرگي نداريم...
دوتامون از كوچيكيمون فقط يه پرورشگاه يادمونه... كه هميشه قسمت پسرونه و دخترونش جدا بود .... تو طول روز من و خواهرم فقط موقع صرف غذا همديگر و مي ديدم....
از پدر و مادرم چهره هاي مبهمي يادمه .... اخرين تصويري كه از مادرم به يادم مونده يه چادر گل گلي بود... كه من با دستاي كوچيكم يه گوششو گرفته بودم... كه خدايي نكرده گمش نكنم.....خواهرم تو بغلش بود


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

و مدام گريه مي كرد...
بعدم يه اتوبوس و اخرشم در بزرگ پرورشگاه ....
مادرم خواهرمو گذاشت تو بغلم و منو كمي هل داد به طرف در و خودش به طرف خيابون رفت...براي اخرين بار به طرف ما برگشت.... فكر مي كردم زودي بر مي گرده ولي اون رفت و من تا غروب اونجا موندم....تا اينكه نگهبان متوجه ما شد و مارو برد تو...
نمي دونم چرا با ما این كارو كرد...
حتي اسمامونو ازمون گرفت ...پرهام و پرينازم اسمايي كه تو پرورشگاه برامون گذاشتن....
وقتي من به سن مدرسه رفتن رسيدم ....يكي قيم ما شد ... بزرگترين شانسمون این بود كه........ چون بزرگ بوديم و قدرت تشخيص داشتيم ...هر كسي حاضر نبود ما رو به عنوان فرزند خونده قبول كنه 
قيممون همه جوره هوامونو داشت ...تا اينكه وارد مقطع راهنمايي شدم ..قيمم همش به ما سر مي زد و سعي مي كرد هر چي رو كه لازم داريم برامون محيا كنه ....
بعد از مدتي با تلاشايي كه كرد تونست مارو تو هفته چند روزي ببره خونش.......زن و شوهر تنهايي بودن ... كه نمي تونستن بچه دار بشن ...دوتا شون خيلي مهربون بودن .....با گذشت زمان و بالا رفتن سن من و خواهرم .... ديگه مي تونستيم از پرورشگاه در بيايم ......فكر مي كرديم با بيرون امدن از پرورشگاه قيممونم مارو ول مي كنه... ولي بزگترين نعمتي كه خدا بهمون داد این بود كه اونا با روي باز پذيراي ما شدن........ناپدريم .... بعد ازيكسال به خاطر بيماري مرد و ما مونديم و نا مادريمون ... دلم نمياد بهش بگم نامادري ......از هر مادري برامون بيشتر مادري كرد....ا.ولين كاري كه كرد فاميلي مارو تغيير داد و به نام همسرش برامون شناسنامه گرفت..... ......قيم من و خواهرم كسي نيست جز خانوم فرهادي ...مادرم ثريا ...

اشك تمام صورتمو گرفته بود .....نمي تونستم باور كنم .... پرهام و پريناز بچه هاي ثريا نبودن .......
به مريم نگاه كردم... ساكت شده بود و حرفي نمي زد...
ولي پرهام سبك شده بود....
گارسون غذاها رو اورد ....
مريم چيزي نمي خورد...اما پرهام تازه سر اشتها امده بود...انگار سنگين ترين بار دنيا رو از روي دوشش برداشته بودن ... .....و مي خواست تلافي تمام كم خوردنشو حالا در بياره ....با دستمال بينيمو گرفتم ....
مريم- چرا من...
پرهام بهش نگاه كرد...
مريم- چرا منو برا ازدواج انتخاب كرديد..
پرهام- من تاروزي كه مادرم شما رو معرفي نكرده بود... نديده بودمتون...
مريم- يعني براتون مهم نيست كه با كي ازدواج مي كنيد؟
پرهام- معلومه كه هست...
مريم- پس چي؟
پرهام- ايشون حق مادري به گردنم داره .... مطمئنم به فكر منه ....و برام بهترينا مي خواد .... ...و منم به نظرشون احترا م مي زارم...
(پس به خاطر همين ...هيچي نمي گي ....حاضري بخاطر ثريا جون از خواسته هاتم بگذري)
....
پرهام بيشتر غذاشو خورده بود ...ولي مريم يه لقمه هم نخورده بود....
پرهام- حالا تصميم با خودتونه ... مي تونيد جواب رد بديد....مطمئن باشيد هر جوابي كه بديد... من و خوانواده ام مي پذيريم...
مريم- اجازه بديد كمي فكر كنم......الان نمي تونم جوابي بهتون بدم
دوتايي بلند شدن و رفتن 
من و موندم و حرفاي پرهام... كه يهو سحر امد... 
سحر- چي شد ... فهميدي چي مي خواست بگه...
سحر- ميكروفونه برداشتي ...
بهش نگاه كردم
سحر- چرا گريه كردي ؟...ديدنت؟....خاك تو سرت نتونستي قايم بشي كه نبيننت
با شونه هايي اويزون از جام بلند شدم ...و به طرف در خروجي رفتم...
در عقب ماشينو باز كردم.... و رو صندلي دراز كشيد.....سحر امد....
سحر- چت شده؟ ... حالت خوبه؟ ...چرا عقب دراز كشيدي ...؟
-سحر برو ... 
سحر- خونه پرهام برم
با حركت سر ...اره
(قيمم خانوم فرهاديه ....مادرم ثريا )
چرا اصلا من متوجه نشده بودم .....هيچ وقت ثريا جون بدون روسري تو خونه نمي گشت...
پس براي همينه كه حتي يه عكسم از پدرش نداره....
تو كه به نظر ثريا جون مي خواي زن بگيري ....پس منظور ت كي بود كه مي گفتي چرا نمي توني باهاش حرف بزني...
دستامو گذاشتم دو طرف سرمو و تكون دادم ...
نه نه همش دروغه تو سر راهي نيستي 
تو پرهامي .......پسر ثريا جون..... كسي كه من عاشقشم ...
سحر يه يك ساعتي منو تو خيابونا چرخوند و اخرش منو جلوي در خونه پياده كرد..
در خونه باز بود اروم وارد شدم....در حين راه رفتن دكمه هاي مانتوموباز كردم 

چراغا روشن بود... صدايي به جز صداي سنگ ريزاي زير پام نمي يومد...
بغض كرده بودم .... نفسم بالا نمياد ...... احساس خفگي مي كردم....
نزديك در ورودي پريناز داد زد ايناهاش تو حياطه 
ثريا جون و پرهام به طرف حياط امدن ...
چشام قرمز شده بود...نگام افتاد به پرهام ..... بهم لبخند زد ..... اما لبخندي رو لبام نمي يومد....
كمي سرمو چرخوندم و ثريا جون كه داشت بهم نگاه مي كرد نگاه كردم..
پريناز- چرا اونجا وايستادي ؟.....كجا رفتي بودي دختر؟ ..حداقل مي ري بيرون بهمون خبر بده...... كه نگران نشيم...
دوباره به پرهام نگاه كردم ...معلوم بود نگران حالمه ....
مي دونستم كه دلش مي خواست بپرسه چمه....اما نپرسيد
با قدماي سست به طرف در رفتم .... سرمو اند اختم پايين ....ثريا جون و پرهام رفتن كنار ...
بند كيفو از روي شونه هام رهام كردم....كه افتاد روي زمين ....... دستمو تكيه دادم به نرده و از پله ها بالا رفتم ...
پريناز- نازي حالت خوبه ....؟
جوابشو ندادم و به راهم ادامه دادم....
سه تايي پايين پله ها وايستاده بودن و منو نگاه مي كردن .... به اخرين پله رسيدم .......پرهام كيفو از روي زمين برداشت و خودشو بهم رسوند..
دقيقا يه پله پايين تر از من وايستاده بود 
كيفو به طرفم دراز كرد... تو خوبي ؟
... سرم گيج مي رفت ... دستمو گذاشتم رو سرم و اروم به طرفش برگشتم...
به چشاي خاكستريش ............كه ديونشون بودم نگاه كردم...
نمي تونستم باور كنم.....نمي دونم چرا انقدر حالام بد شده بود....اشك تو چشام جمع شد.... بغضم اجازه ازاد شدن مي خواست ...هنوز سه تايي بهم نگاه مي كردن ....مي خواستم گريه كنم كه احساس كردم دل پيچه وحشتناكي به جونم افتاده ....دستمو گذاشتم زير شكمم و كمي خم شدم ... سعي كردم كه راست وايستم ...اما چشام سياهي رفت..... تعادلمو از دست دادم و به طرف عقب افتادم ...فقط موقع افتادن فهميدم تو بغل پرهام افتادم 
****
...وقت چشم باز كردم رو تختم بودم ....يه سرمم بالاي سرم ....مي دونستم باز قندم افتاده ...ثريا جون با نگراني بالاي سرم نشسته بود...پرينازم كنار پنجره ...
پرهام طرف راستم نشسته بود و داشت با سرنگ يه چيزي رو به دستم تزريق مي كرد..
وقتي ديد كه چشم باز كردم ...بهم لبخند زد ..

به چشاش نگاه كردم....
مي خواستم حرف بزنم ولي قادر نبودم.... دهنم سنگ شده بودو باز نمي شد...
پرهام با خنده- با اين قندت چيكار مي كني كه هي مي يوفته .... 
به پريناز و ثريا جون نگاه كردم ...مي خنديدن ...
ثريا جون- خداروشكر حالت بهتره ...فكر كنم این چند روزه حسابي اذيت شدي... استراحت كن .
پريناز اون جوشنده ای رو كه گفتم برو بيار... 
پريناز- چشم الان ...
ثريا جون از كنارم بلند شد و دستي به صورتم كشيد...
ثريا جون- بايد به این پرهام بگم كه قندتو درست كنه..... زيادي خطريه ...
ثريا جون- پرهام جان تا پريناز جوشندشو بياره حواست بهش باشه ...من برم نمازمو بخونم 
پرهام- چشم شما بريد خيالتون راحت ...
پرهام با چشاش رفتن ثريا جونو تا در بدرقه كرد...
وقتي درو بست... پرهام بهم نگاه كرد...
.....
-تمام حرفايي رو كه به مريم زدي واقعيت داشت
پرهام- كدوم حرفا؟
-همونايي كه امشب بهش گفتي
پرهام- تو از كجا مي دوني؟ 
-مهم نيست...... فقط بگو حقيقت داشت
پرهام- تعقيبم كردي ؟
- تو جواب منو بده 
با اينكه هنوز سوالش در مورد اينكه من از كجا مي دونستم بر طرف نشده بود سرشو تكون داد
پرهام- اره واقعيت بود...همش
-پس چرا به من نگفتي ...
خنديد
تو هيچ وقت در مورد زندگيم چيزي ازم نپرسيدي
-تو كه دوسش نداري.... چرا مي خواي باهاش ازدواج كني 
جوابي نداد
فقط به خاطر اينكه ثريا جون نظر داده و براي احترام به حرفاش پا رو خواسته دلت مي زاري
پرهام- من خواسته ای ندارم كه پا روش بذارم...
تو جام نيم خيز شدم.....يقه لباسوش گرفتم 
-دورغ مي گي .... دروغ مي گي ....من مي دونم ..تو هيچ علاقه ای به مريم نداري ......همش به خاطر ثريا جونه....
-بگو داري دروغ مي گي ......چرا سكوت مي كني .... بگو اونو دوست نداري .....با گريه ادامه دادم ....دو دستي يقشو چسبيدم ...بگو.... بگو دوسش نداري .....
با ناراحتي دستامو از يقه اش جدا كرد ... از كنارم بلند شد....و به طرف پنجره رفت .... دست راستشو كرد تو جيبش و دسته ديگشو به لبه پنجره تكيه داد و سرشو انداخت پايين..
-چرا داري این كارو مي كني ......چرا به ثريا جون نمي گي ....اون كه انقدر دوست داره و حاضره برات همه كار كنه ......چرا بهش نمي گي ....
به طرفم برگشت و سرشو به سرم نزديك كرد .....
چشاش برق مي زد ..... اشك تو چشاش جمع شده بود .......تو اشتباه مي كني ... من دوسش دارم .... خيليم زياد دوسش دارم .....
با بهت بهش خيره شدم.....

ازم فاصله گرفت و به طرف در رفت ...


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

صداش كردم... پرهام...
ايستاد..... و لي به طرفم بر نگشت 

-فقط اينو مي دونم انقدر دوست دارم كه بدون تو نمي تونم نفس بكشم 
من دوست دارم ... عاشقتم ..........پرهام 
سرجاش بدون اينكه حرفي برنه وايست و بعد از چند ثانيه 
پرهام- بخواب نازي.... .بخواب .....و .برق خاموش كرد و از اتاق خارج شد...
به در بسته شده نگاه كردم...
چشمام باروني شدن....
تو دوسش نداري .... نداري
با عصبانيت سرمو از دستم كشيدم بيرون تمام ملافه رو خوني كردم و ... خودمو انداختم رو تخت و پتو رو كشيدم رو صورتم ....
و با صداي بلند شروع كردم به گريه .كردن ...
صداي در امد يكي امد تو 
پريناز- نازي
-برو بيرون .........نمي خوام كسي رو ببينم..... برو بيرون 
پريناز- باشه..... باشه .....تو خودتو ناراحت نكن رفتم

با نور افتاب كه به صورتم مي خورد از خواب بيدار شدم ...صبح شده بود ...به ملافه هاي زيرم نگاه كردم گوشه گوششو خوني كرده بود....

گوشيمو در اوردم و شماره پدرمو گرفتم
-الو بابا 
بابا- توي نازي
-سلام 
بابا- تو كجايي ؟داري چه غلطي مي كني 
-من
بابا- عمو اينات چي مي گن....چرا هر وقت خونشون زنگ مي زنم تو نيستي ...تو كجايي ؟...
صدام مي لرزيد...
-بابا
بابا- انقدر نگو بابا....مي گم بگو كجايي؟ ...
-من ..من فرار كردم ....
بابا- تو چه غلطي كردي... 
-من فرار كردم...چون دوست نداشتم با باك ازد.واج كنم ....
بابا- پس چرا عمو اينات مي گن تو با بابك عقد كردي ...
-دروغ مي گن.... عقدي در كار نبوده ....من قبل از عقد فرار كردم..
-بابا- پس الان كجايي
جام خوبه نگران نباشيد..
بابا- يعني چي نگران نباشم..
بابا- پس اينكه عموت مي گه شناسنامه ات گم شده و ازم اجازه مي خواد كه بره برات المثني بگيره چيه
-بابا شناسنامه ام پيش خودمه ....من اونارو نزديك يه هفته ای ميشه كه نديدم...حتي بعد از فرار كردنم به پليسم خبر ندادن 
بابا- چرا زودتر از اينا بهم نگفتي ...تو كجايي ..؟
-گفتم جام خوبه ...
بابا- من با پرواز امشب حركت مي كنم ...فردا اونجام ....
اونا تمام این مدت به من دروغ گفتن 
بابا- ادرس جايي رو كه هستي رو بهم بده
-مي خوايد به عمو اينا بدي
بابا- نه اردسو بده...
ادرسو به پدرم دادم....
بابا-.نگران نباش دخترم من فردا ميام....فكر نمي كردم از امانتم اينطوري مراقبت كننن...
-بابا زود بيا دلم برات تنگ شده
بابا- باشه عزيزم من فردا ميام.
***
ملافه هاي خوني رو از روي تخت جمع كردم و به طبقه پايين رفتم ...
ثريا جون از اتاقش داشت مي يومد بيرون ..
ثريا جون- بيدار شدي ؟
--ثريا جون بايد يه چيزي رو بهتون بگم
بهم نگا كرد....
-من بهتون يه چندتا دروغ گفتم
پدر من نمرده...
اونروزم از دست پسر عموم فرار كرده بودم نه كيف قاپا.... 
ثريا جون- مي دونم عزيزم
-مي دونيد؟
ثريا جون- اره... اوني كه بهم گفته ...... ازم قول گرفت تا خودت بهم نگفتي چيز بهت نگم ...
-پرهام بهتون گفته 
ثريا جون- اره 
-شما هميشه منو شرمنده مي كنيد 
ثريا جون- دشمنت شرمنده عزيزم ..حالت چطوره ؟
-خوبم ...
ملافحه ها رو گرفتم طرفش
-اينا روم تا جايي كه مي تونستم خوني كردم...
ثريا جون- فداي سرت.... الان مي ري كنار استخر ...مثل كوزت چنگ بهشون مي زني كه ياد بگيري ملافه هاي مردمو خوني نكني 
به صورتش نگاه كردم ...
-واقعا برم این كارو كنم؟
ثريا جون- بله.....همه ي لكا رو از بين ببر
-چشم
به طرف حياط رفتم ....
پريناز- نازنين 
-بله
پريناز- دختر دوره بردگي به سر امده تو كجاي كاري ...
به ثريا جون نگاه كردم دونفري زدن زير خنده
-حالا منو مي زاريد سر كار با ملافه ها افتادم دنبال پريناز كه هي دور ثريا جون مي چرخيد ...
ثريا جون- بسه بچه ها سرم گيج رفت ...
ثريا جون ملافه ها رو از دستم گرفت....و به طرف اشپزخونه رفت 

به در اتاق پرهام نگاه كردم......بسته بود مثل هميشه ...
به اشپرخونه رفتم ....ثريا جون من ديگه فردا رفع زحمت مي كنم ...
با نارحتي از كنار ماشين لباسشويي بلند شد..
-فردا پدرم مياد ...
به طرفم امد...حالا بابات امد ما رو فراموش كردي
دستامو انداختم دور گردنش ....من هيچ وقت مامانمو فراموش نمي كنم
پريناز- پس منو پرهامو فراموش مي كني 
نه امكان نداره .... شما ها هيچ وقت از ذهنم پاك نمي شيد ...

به اتاقم برگشتم لباسامو از كمد در اوردم و شروع كردم به جمع كردنشون ...لباس پريناز و كه شب مهموني پوشيده بودم با دست نوازشش كردم..
پريناز- چرا موس موس مي كني برش دار...همون شب كه اوردم بپوشي... اوردم كه براي خودت شه ...
با خنده لباسو برداشتم....
پريناز- راستي اينو ديروز پرهام براي تو گرفته بود ... وقت نكرد بهت بده امروز صبح ازم خواست بهت بدم
يه بسته كادو شده بود 
از دستش گرفتم ....من مي رم كمك مامان 
كادو رو پاره كردم ....يه چادر عربي بود ... هموني كه مي خواستم .... بازش كردمو رو سرم انداختم دقيقا اندازم بود...
تو اينه خودمو نگاه كردم از شب مهموني به بعد هميشه روسروي و شالمو طوري مي بستم كه موهام بيرون نباشه 
-من براي دل تو این كارا رو كردم... پرهام....پس ديگه لازمش ندارم
چادرو از سرم برداشتم و پرتش كردم روي تخت و بقيه وسايلمو جمع و جور كردم ....
و سعي كردم از اخرين روز موندن تو اونجا استفاده كنم...
بعد از ظهر بود ... منو پريناز و ثريا جون كنار هم نشسته بوديم ...اونا حرف مي زدن و من فقط شنونده بودم... دل و دماغ حرف زدنو نداشتم....كم كم مي خواستم پاشم و به اتاقم برم
كه تلفن خونه صداش در امد 
ثريا جون كنارم نشسته بود.... گوشي رو برداشت...
ثريا جون- سلام خانوم پازوكي


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

............
بله در جريان هستم.
.........
بايد از پسرم بپرسم...
...................
خودشون مي دونن خانوم....
................
نخير خانوم
............
شما هم بهتره به دختر خانومتون ياد بديد اول حرفشو مزه مزه كنه ...بعد حرف بزنه
..............
مگه داريد معامله مي كنيد خانوم
در حين حرف زدن رفت اشپزخونه وقتي امد بيرون........... گوشي دستش بود و داشت شماره مي گرفت 
من و پريناز به هم نگاه كرديم 
ثريا جون- سلام مادر خوبي...
كي مياي خونه؟
نه بايد درمورد يه چيز مهمي باهات حرف بزنم...
خوبه پس تا يه ساعت ديگه ....
خداحافظ
.......
ثريا جون- بچه ها من مي رم اتاقم اگه پرهام امد بگيد بياد اتاقم ....
پريناز- به نظرت چي شده ... 
-نمي دونم
پريناز- من برم به غذا سر بزنم ....
-باشه
بلند شدم برم حياط كه چشمم خورد به در نيمه باز اتاق پرهام ....
به طرف اتاقش رفتم...
ياد اون روزي كه تا بعد ظهر اينجا بودم افتادم...
دستي به كتاباش كشيدم ....
بين كتابا ،يه كتاب حافظ بود 
از قفسه بيرون كشيدمش ...
لايه كتاب چيزي بود ..كتابو كه باز كردم داشتم از تعجب شاخ در مي يوردم
-اينو از كجا اورده ....؟
عكسي از من.... موقعه ای كه هنوز به ايران نيومده بودم...كلاه و شال گردن بافتنيه سفيدي رو سر و گردنم بود ... پالتوي سفيدي رو هم كه پدرم از المان برام گرفته بود پوشيده بودم .. دستامو كرده بودم تو جيب پالتوم ... و بين برفاي دست نخورده پارك ايستاده بودم ....در حالي كه از سرما گونه هام و دماغم قرمز شده بود ....براي پدرم كه داشت عكس مي گرفت شكلك در مي يوردم 

این عكسو حتي چاپ نكرده بودم ....
پشت عكسو نگاه كردم ......همون شعري رو نوشته بود كه براش خونده بودم.....
چرا بامن اينكارو مي كني ... این با دست پس زدن وبا پا پيش كشيدنت چيه ....عكسو سر جاش گذاشتم و از اتاق امدم بيرون .... 
بعد از يكساعت پرهام امد 
با عجله وارد شد 
من تو اشپزخونه بودم براي همين منو نديد
پريناز بهش سلام كرد 
پرهام- سلام مامان كجاست 
تو اتاقش منتظرته

****

بعد از اينكه پرهام وارد اتاق ثريا شد به حياط رفتم ....هوا سرد بود و برف مي باريد 
سرمو به طرف اسمون گرفتم ..... دستامو از هم باز كردم و دور خودم چرخيدم .......نازي براي هميشه ...... همه چي تموم شد....
جلال - سلام خانوم محتشم ...
سر برگردوندم ....سلام 
جلال – خيلي منتظر تماستون بودم.....ولي انتظار بي نتيجه اي بود.....لايق يه جواب نه هم نبودم 
-من به اقا پرهام جوابتونو دادم ... ايشون بايد به شما گفته باشه 
جلال – بله گفت.. ولي دليلتونو نگفت....ميشه دليلتو نو به خود من بگيد.... 
-اقاي رادمنش 
جلال - فقط قبل از جواب دادن خواهشا ....نگيد الان قصد ازدواج ندارم و من به درد شما نمي خورم
يه دليل قانع كننده برام بياريد ...
-شما هميشه برگشتني با اقا پرهام ميايد
....كمي خنديد... هميشه نه از وقتي كه مي دونم شما تو این خونه ايد ميام به اميد اينكه شما رو ببينم..
-اقا ي رادمنش........ شما منو دو بار بيشتر نديد......... چرا بايد چنين درخواستي رو به من بديد ...
جلال - بهتر نيست بريم زير الاچيق
با هم رفتيم زير الاچيق
جلال - از این كه راحت حرف مي زنم بايد منو ببخشيد....اما من از همون روز كه شما رو تو رستوران ديدم ازتون خوشم امد...
-پس ترجمه متنا بهانه بود...
جلال - كمي تا قسمتي
- شما در مورد من چي مي دونيد...؟
جلال - اينكه با پدرتون زندگي مي كنيد و براي يه مدت امديد ايران....
-و ديگه
جلال - به نظرتون بايد بيشتر از این بدونم..
-براي يه زندگي .....بله... 
جلال - مي شه خواهش كنم يه بار ديگه به درخواست من فكر كنيد ...من فكر مي كنم شما همون كسي هستيد كه دنبالش بودم
به پرهام فكر كردم ......اون ديگه مال من نبود... خودش این راهو انتخاب كرده بود...بيش از این نمي تونستم خودمو بهش تحميل كنم..
به جلال نگاه كردم .... شايد از نظر ظاهر به پرهام نمي رسيد .... اما در برابر ديگران مي تونستم بگم مورد خوبيه ...
به برف شديدي كه مي باريد نگاه كردم .............من بايد فكر كنم 
چشاش خندون شد ... 
جلال - يعني مي تونم اميدوارم باشم...
-بايد فكر كنم اقاي رادمنش ..
جلال - كي جواب مي ديد ....
انقدر عجول نباشيد ....
جلال - تا اخر هفته خوبه
ته دلم راضي نبودم ..... بله خوبه ...
جلال - عاليه پس من باهاتون تماس مي گيرم... نه ...نه خودم ميام جوابمو مي گيرم..
از كارش خندم گرفته بود....
-اقاي رادمنش گفتم بايد فكر كنم ..........نگفتم جوابم بله است
جلال - اميدوارم بله باشه............ مطمئن باش خوشبختت مي كنم
جلال - از طرف من از پرهام و خانواده خداحافظي كنيد
از الاچيق بيرون رفت و با خوشحالي با پاش چند تا ضربه به برفاي جمع شده روي نرده هاي چوبي زد و با خنده ازم دور شد .....

اون خوشحال بود و من غمگين...
روي يكي از صندلي چوپي نشستم ... شايد جلال همه چي رو برام عوض كنه ..... 
ولي هيچ وقت نمي تونه جاي اون چشاي خاكستري رو برام بگيره ....
چقدر از اينكه من بهش بله بگم ذوق مي كنه....بهتره حداقل دل يه نفرو شاد كنم...
گوشيمو در اوردم ... شماره ای كه پرهام رو برگه ها نوشته بود به ياد اوردم و شروع كردم به شماره گيري ...بوق اول كشيده شد
از سرما تو خودم جمع شدم .... كه تو يه لحظه گرم شدم ...كت پرهام بود رو دوشم...برگشتم و بهش نگاه كردم .
پرهام- چرا اينجا نشستي ....؟
بوق دوم كشيده شد....
پرهام- ديشب يادت مياد بهم چي گفتي؟
بوق سوم 
پرهام- بهم گفتي دوسم داري
بوق چهارم
پرهام- مي دوني وقتي گفتم دوسش دارم..... خيليم زياد ...... منظورم كي بود؟
سرمو تكون دادم ...نه
جلال- خانوم محتشم....
پرهام- منظورم تو بودي ....
جلال- نازنين خانوم
پرهام- از همون روز ي كه امدي دلمو بردي ... بدبختم كردي ... روز و شبمو ازم گرفتي ... به هزار مصيبت رمتو دادم درست كردن ... فقط سه تا عكسو.... چندتا فايل صوتيت سالم مونده بود ...نمي تونستم هميشه چشم تو چشم نگات كنم .... تمام دل خوشيم عكست بود كه زنده ام نگه مي داشت 
نازنين با من ازدواج مي كني ...
با دهني باز به پرهام نگاه كردم 
جلال- خانوم محتشم صدامو مي شنويد..
-بله اقاي رادمنش مي شنوم .....
جلال- چيزي مي خواستيد بگيد
- من فكرامو كردم مي خوام جوابتونو بدم 
صداي نفساي جلالو از پشت گوشي مي شنيدم
جلال – جوابتون چيه ؟
-جوابم نه است......و تماسو قطع كردم ....
پرهام-و جواب من ؟
-پس مريم چي؟
ثريا وارد الاچيق شد....اگه مي دونستم این شازده از اول تو رو مي خواد اصلا حرف مريمو پيش نمي كشيدم...
ثريا جون- قضيه مريم منتفيه... دختري كه بخواد براي حفظ ارامش خياليش از اينكه به پرهام چيز ي مي رسه يا نه ... بخواد كل خونه رو به نامش بزنم به درد پرهام من نمي خوره
ثريا جون- حالا نمي خواي جواب پسر منو بدي ....
پريناز و ثريا جون كنار هم وايستاده بودن ... پرهام به چشام نگاه كرد...
-پدرم؟
پرهام با نگراني-پدرت چي؟
-نمي دونم نظر اون چيه .... اون كمي سخت گيره؟
ثريا جون-خدا بزرگه ...مطمئن باش اونم به فكر خوشبختي توه ....الان جواب خودتو بده....انقدر پسر منو عذاب نده 
سرمو انداختم پايين 
من نمي خوام خونه به نامم بزنيد... ولي اگه قول بديد اون طبقه بالا به اضافه اتاق پرهام به اضافه اتاقك كنار در با استخر و این الاچيق تو تصرف منو اقام باشه ......
ديگه من حرفي نداريم
پريناز- يعني بله؟
باخنده سرمو تكون دادم 
پريناز شروع كرد به دادزدن .و دست زدن ....ثريا جون صورتمو بوسيد و بهم تبريك 
گفت
پرهام همونطور كه دست به سينه به ستون الاچيق تكيه داده بود بهم مي خنديد...و نگام مي كرد 
***
قراربود پرهام باهام بياد فرود گاه.... استرس داشتم 
اماده شدم خودمو تو اينه برانداز كردم ...خواستم از اتاق برم بيرون كه پام به صندلي گير كرده ....متوجه چادري كه پرهام برام گرفته بود شدم...
با خوشحالي چادرو برداشتم و سرم كردم ....پرهام كنار ماشينش منتظرم بود...
منو كه با چادر ديد لبخند زد 
درو برام باز كرد و بعد خودش سوار شد 
قبل از حركت به طرفم برگشت...
پرهام- این چادرو براي چي سرت كردي ...؟
-چون قشنگه
پرهام- بعد
-چون تو دوست داري
پرهام- يعني فقط به خاطر من سر كردي
-اره
پرهام- پس برش دار
-چرا؟
پرهام- مي دوني چرا مامان و پريناز چادر سر مي كنن
شونه هام به نشونه ندونستن بالا انداختم 
پرهام- چون بهش اعتقاد دارن و براش ارزش قائلن
اگه تو هم به این نتيجه رسيدي كه چادر برات بهترين پوششه و برات مهمه سر كن ....من روز اولي كه ديدمت


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

چادري نبودي ...پس مطمئن باش قبل از چادر سر كردن پسنديدمت ...
من هيچ وقت چيزي رو بهت زور و اجبار نمي كنم ...دوست دارم خودت تصميم بگيري و تشخيص بدي چه چيزي برات بهتره....فهميدي
بعد از گفتن اين حرف ماششينو روشن كرد و راه افتاد...
****
با اضطراب منتظر بودم پدرم بياد....
وقتي از دور ديدمش تازه فهميدم چقدر دلم براش تنگه ... به طرفش دويدم و پريدم تو بغلش
بابا- تويي نازي چرا انقدر عوض شدي........ این چي سرت كردي ...؟
پرهام- سلام اقاي محتشم
پدرم با ترديد بهش دست داد ..سلام
-بابا تو این مدت منزل اقاي فرهادي و مادرشون بودم...
پدرم به چهره پرهام خيره شد ...پرهام دسته چرخ چمدونا رو گرفت...و چرخو حركت داد.... بفرمايد اقاي محتشم ....
بابا- این كيه نازي ... ؟
-گفتم كه ...بابا ...
بابا- يه جوري نگات مي كرد....
چه طوري ؟
بابا- نازي بهم نگاه كن
-بريم بابا.... خسته ای و دستشو كشيدم به طرف ماشين ....
***
.ثريا جون-خيلي خوش امديد اقاي محتشم ....بايد بابت داشتن چنين دختري بهتون تبريك بگم 
پدرم هنوز سر در گم بود...
ثريا جون-خوب شد امديد شايد الان وقتش نباشه ..... اما ديگه پسرم تحمل نداره ....مي خواستم اگه اجازه بديد از نازنين براي پسرم پرهام خواستگاري كنم ....
پدرم سريع بهم نگاه كرد
سرمو پايين انداختم....
بابا- پس براي همين فرار كردي 
-نه بابا
پدرم با عصبانيت از جاش بلند شد
به طرفش دويدم .. بابا
ثريا جون- اقاي محتشم خواهش مي كنم
- بابا به خدا اينطوري نبوده
ثريا جون- اجازه بديد اقاي محتشم ....از شما بعيده ...كمي صبر و تحمل داشته باشيد 
بابا- كه چي بشه خانوم؟
ثريا جون-ما وقتي نازنينو ديديم اصلا نمي دونستيم كيه؟ 
بابا- دخترم از خونه عموش فرار كرده ... مي خوايد باور كنم شما ها... محض رضاي خدا بهش پناه داديد...از تون شكايت مي كنم
به طرف پدرم رفتم و دستشو گرفتم ...بابا 
كه پدرم با همون دستش هولم داد و خوردم زمين ..
پرهام براي بلند شدنم از زمين ...امد كمكم
ولي من خودم زودي بلند شدم
- چيه ناراحتيد از اين كه برادرتون كه از گوشت و خون خودتون بود ...باهاتون این كارو كرد ...
ولي يه غريبه بدون هيچ چشم داشتي به دخترتون پناه داد....
پدرم در حالي كه پوزخند مي زد ...... بدون هيچ چشم داشتي ...تو دختر مني لابد مي دون وارث چقدر ثروت هستي..... كه با دو سه شبا نه روز مراقبت قضيه رو ماست مالي كردن
-بابا شما حق نداريد دربارشون اينطوري حرف بزنيد...
پرهام- اقاي محتشم ...من اولين باري كه ايشونو ديدم اصلا نمي دونستم دختر شماست ......اگر هم ازتون مي خوام اجازه بديد با دخترتون ازدواج كنم به خاطر خودشه نه ثروتي كه قراره يه زماني بهش برسه ..خواهش مي كنم كه.......
قبل از تموم شدن حرف پرهام به پدرم نزديك شدم .....
-بابا من ثروت تور نمي خوام .... ثروتي كه باعث نزديكي من و تو بشه رو نمي خوام .....ثروتي كه بخوام به واسطش براي كسي عزيز باشمو نمي خوام ...من ....
بابا- يعني حتي يه پاپاسي هم نمي خواي
با صداي اروم و گرفته اي گفتم- نه نمي خوام....
بابا- شنيدي پسر جون... دخترم ثروتمو نمي خواد ...حالا چي؟ حالا هم مي خوايش
پرهام لبخند ي زد ...
بله اقاي محتشم شنيدم ....اما من همچنان تو حرفم مصرم ......من دخترتونو مي خوام ...پدرم سيلي محكمي دم گوش پرهام خوابوند....
به طرف پرهام دويدم.... ولي پرهام با دستش مانع نزديك شدن من شد
پرهام- حق داريد بزنيد.... شايد از نظر شما گستاخيه ....ولي بازم مي گم ....من دخترتونو مي خوام 
بابا- نازي ديگه دختر من نيست ...هيچ ارثي هم بهش نمي رسه...
پرهام - بازم مي خوامش 
بابا- حتي جهازم بهش نمي دم.... اندازه يه هزار تومني هم كمك مالي نمي كنم
پرهام- اقاي محتشم من دخترتونو ...نازنينو مي خوام 
بابا- فكر مي كني من شوخي مي كنم 
پرهام - نه اقاي محتشم ..هيچي پدري.. سر قضيه ازدواج دخترش شوخي نمي كنه
بابا- نازي تو اينو مي خواي 
سرمو انداختم پايين
بابا- با توام.... مي خوايش؟
سرمو به نشونه اره اوردم پايين 
بابا- پس من فقط رضايت مي دم.... بعد از اون ديگه دختر من نيستي ...
شنيدي نازي اگه با این ازدواج كني .... ديگه دختر من نيستي 
بازم مي خوايش؟
با چشاي گريون به پدرم نگاه كردم ...
بابا- مي خوايش؟...جواب بده 
- بله مي خوامش 
پدرم كيف دستيشو برداشت و از خونه خارج شدم....
پرهام بهم نزديك شد 
-ديدي گفتم اون هيچ وقت قبول نمي كنه ...
پرهام - تو ثروت پدرتو مي خواي؟
هيچ ثروتي نمي تونست خوشحالي الانو برام بخره.... نه من نيازي به ثروت پدرم ندارم .. 

**
قراره امروز من و پرهام به عقد هم در بيايم .... با وجود علاقه شديدي كه بهش دارم احساس غربت و دلتنگي مي كنم....
پدرم هنوز نيومده .... بعد از كاري كه عموم كرد .....پدرم تو هتل ساكن شده ....از اون روز به بعد نديدمش... فقط تلفني روز عقد و بهش گفتم كه فقط براي رضايت بياد...

به پرهام گفتم جشن عروسي نمي خوام همين عقد برام از هر عروسيي شيرينتره ...
عاقد امده ....حتي اجازه تزئين كردن خونه ...و انداختن سفره عقد و ندادم...در كمال سادگي قراره مراسم بر گزار بشه 
تو اتاقم نشستم و منتظرم.... ثريا جون با چادر سفيدي كه دستشه به طرفم مياد ...
چادرو رو سرم مي ندازه و صورتمو مي بوسه ....
ثريا جون- بريم پايين همه منتظرن
-بابام چي امده 
ثريا جون- هنوز نه
پرهام زيباتر از هميشه است... ثريا جون منو كنار پرهام مي نشونه .....فقط منمو و پرهام ...پرينازو ثريا جون ...... عاقد و دفتردارش و دوست عزيزم سحر .... 
پريناز مي خنده و شيريني تعارف مي كنه ولي غم تو چهره همه امون هست...
بغض كردم ...پرهام كنارم نشسته...
صداي زنگ خونه مياد .....
ثريا جون درو باز مي كنه و براي استقبال پدرم مي ره بيرون..... بعد از دقايقي ثريا جون همراه پدرم و وكيلش داخل مي شن... و دور تر از ما ميشينن
وكيل پدرم شناسنامه پدرمو به عاقد مي ده .... به پدرم نگاه مي كنم ...ولي نگام نمي كنه ....
پدرم خيلي تنها شده با كاري كه عموم كرد ...ديگه به كسي اعتماد نداره.... دخترشم كه داره ميره ...


RE: رمان عاشق اسیر همراه با طنز - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۱۹

عاقد براي بار سوم جملشو تكرا مي كنه .... بدنم سرده ....احساس ضعف ..دوباره سراغم امده.....به پرهام نگاه مي كنم.... اونم نگام مي كنه...نگرنه...... و سعي مي كنه با يه لبخند بهم ارامش بده ... 
دوباره به پدرم نگاه مي كنم ..حالا داره نگام مي كنه .... دلم براي رفتن تو اغوشش پر مي كشه ... 
همه منتظر جواب منن
و من با گفتن يه كلمه نفس حبس شده تو سينه ها رو ازاد مي كنم
- با اجازه پدرم بله
پريناز و سحر دست مي زنند و رو سرمون نقل مي پاشن ....
پدرم هموز همونطور نشسته و بهم نگاه مي كنم

عاقد خطاب به ثريا جون.- پس حاج خانوم يه بار ديگه ببينيد چيزايي كه گفتيد درسته 
یک جلد کلام الله مجید...... یک آینه و یک جفت شمعدان ..... یک هزینه سفر حج واجب...... 1400سكه.... 4 دونگ خانه ... ويلاي شمال.........و باغ لواسان... همه به عنوان مهريه عروس خانوم 
ثريا جون- بله درسته حاج اقا
عاقد - پس با اجازه ما رفع زحمت مي كنيم 
ثريا جون- خيلي زحمت كشيد حاج اقا 
به ثريا جون نگاه كردم .... 
يه گردنبند بزرگ و گرون قيمتو به گردن مي ندازه ... مباركتون باشه .... و منو مي بوسه ...
پرهام از توي جيبش يه جعبه كوچيك در مياره و دروش باز مي كنه 
انگشترو از تو جعبه اش در مياره و براي اولين بار دستمو تو دستش مي گيره بدنم گر مي گيره ...و انگشترو تو انگشتم مي كنه ....
خجالت ميكشم من چيزي براش ندارم

پدرم هنوز داره نگاه مي كنه ... كه با يك حركت از جاش پا ميشه ... منو وپرهامم از جامون بلند مي شيم ... پدرم چيزي نمي گه و مي ره حياط 
اما وكليش كيفشو باز مي كنه ... يه جعبه كوچيك در مياره 
وكيل- بفرمايد این از طرف عروس خانوم براي اقاي داماد و... بعد يه سند خونه و به همراه كليدشو به طرفم مي گيره اينم هديه پدرتون به شما ....يه سونيچ ماشين در مياره اينم هديه اقاي محتشم به اقا داماد... جعبه رو باز مي كنم يه حلقه براي پرهام.... به طرف در مي دويدم 
- بابا ..بابا....
دوتاشون به طرفم بر مي گردن ... بابام چشاش پر اشكه 
مي پرم تو بغلش 
وكيلش از حياط خارج شد...من تو اغوش بابامه و گريه مي كنم .... اونم منو نوازش مي كنه ...
بابا- خوشبخت بشي بابايي
- تنهام نزار ...... 
بابا- نمي تونم تنهات بزارم ..... تو دختر مني ....
-بابا.......... بابا جونم ....دوست دارم ....
پرهام امده بيرون ...و كنار ما وايستاده 
بابا- خوشبختش كن .... 
پرهام- چشم .... تلاشمو مي كنم ....
چشماي بابا هنوز بارونيه.... منو از تو بغلش در مياره و مي ره سوار ماشين ميشه و با وكيلش از ما دور مي شن...
به ماشينشون نگاه مي كنم كه از ما دور دور تر ميشن ....
از پشت سر گرماي بدن پرهامو حس مي كنم.... دستاشو دور كمرم حلقه مي كنه و سرشو مي زاره رو شونه ام و منو به خودش فشار مي ده ...
پرهام- ناراحت نباش بازم مياد..
با دستمام دستاي پرهامو كه دور كمرم قلاب شده مي گيرم ...
-يعني بازم مياد 
پرهام- اره مياد ......يه نازك نارنجي كه بيشتر نداره 
اروم همونطور كه دستاش دورمه منو به طرف خودش بر مي گردونه ... نگام تو چشاشه 
دستامو مي زارم رو شونه هاش و اونم حلقه دستشاشو تنگ ترم مي كنه و منو به خودش بيشتر مي چسبونه 
پرهام- حالا مال مني................. براي هميشه .... و لباشو مي زاره رو لبام 


7 ماه بعد

پرهام- نازي.... نازي....
از بالاي پله ها مي بينمش كه دنبالمه ....
پرهام -كجايي دختر...
به طرف پله ها مياد....صداي زنگ تلفن باعث مي شه كه به يه طرف ديگه نگاه كنه
كه زود ميشينم رو لبه نرده ها و خودمو به پايين سر مي دم 
-يوهوووو.......من امدم....
پرهام سريع روشو به طرف من بر مي گردونه...
و چشاش گشاد ميشه ...همين كه به پايين مي رسم براي حفظ تعادل پاي راستمو مي زارم و رو زمين و خودمو پرت مي كنم تو بغل پرهام
گوشمو مي كشه
پرهام - هزار بار بهت نگفتم از اينكارنكن..
-ای ای ولم كن...
پرهام- كمرمو به خاطر خانوم داغون كردم....و.سايلو اوردم پايين كه هي بالا نري... بازم مي ري بالا براي سر سره بازي 

-اخه نمي دوني چه كيفي داره 
دو باره مي خوام برم از بالا سر بخورم
كه با دستاش از پشت منو مي گير ه و مي كشه تو بغلش 
پرهام- به خودت رحم نمي كني ... لااقل به پسرم رحم كن..
-حالا شد پسرت ...من بد بخت شدم كنيز زر خريدت
با يه حركت از زمين بلندم مي كنه... دستامو دور گردنش مي ندازم 
پرهام- اخه فسقلي تو مگه به كسي هم اجازه مي دي سروت باشه.... كه حالا تو كنيزش باشي...
-اره به تو ... 
اروم لبامو مي بوسه 
پرهام- تو عشق مني ...عزيز مني ...خانوم و خوشگل خودمي ...
و دوباره منو مي بوسه 
و منو با خودش به سمت اتاقش كه حالا اتاقمون شده مي بره و درو با پاش مي بنده
******
به تو شك ندارم....تو خوبي ...تو ماهي 
واسه خستگي هام تو يه جون پناهي
تويي كه ستاره تو چشمات قشنگه
تويي كه نگاهت هنوزم يه رنگه

واسم بهتريني ،سراپا غروري
هميشه تو خوبي ،تو چه با شكوهي

ببين آسمونو ستاره مي باره
حالا كه همه روزگار با ما ياره
بذار دستاتو توي دستام بگيرم
چشامو ببندم بگم بهترينم

هواي دل من بهاريه با تو
ازم بر نداري يه لحظه نگاتو
عزيزم يه لبخند نازت
مي ارزه به هرچي كه دارم
به هر چي كه ديدم
چي مي شد كه هرگز .....ديگه نازنينم
به جز تو.......تو دنيا كسي رو نبينم
پایان