مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان طراوت بهار - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان طراوت بهار (/thread-12225.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5


رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

رمان طراوت بهار
خلاصه رمان:بهار در اثر یک تصادف 6 ماه در کما بوده و تازه به زندگی روزمره خود برگشته است و حالا خانواده شایسته(راننده ای که به بهار زده) در پی جلب رضایت بهار هستند.بهار تصمیم به رضایت دادن دارد اما برخورد مغرورانه ی متین او را منصرف می کنه و تصمیم می گیره شرطی بزاره که انجامش واسه متین دشوار یعنی در عوض گرفتن مقداری پول رضایت بده (در حالی که به این پول به هیچ عنوان احتیاجی نداره و قصدش شکستن غرور این راننده خاطیه)اما متین همچین پولی رو نداره و بهار به جای پول ازش می خواد که به مدت یک سال راننده شخصیش بشه...
نویسنده:godness


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

سرم سنگین بود خیلی سنگین احساس می کردم در خلاء هستم صداهای مبهمی می شنیدم که کم کم در حال واضح شدن بود صدای مامان ؟؟؟!!! آره مامان بود مامان
بهارم....دخترم.... از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری بر انگیز
گل اقبال من ای غنچه ی ناز
بهار امد تو هم با او به پا خیز
بهارم...دخترم .... صحرا هیاهو ست
چمن زیر پر بال پرستو ست
کبود اسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیباتر از اوست
بهارم دخترم نوروز امد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم...دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلشن جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
بهارم ....دخترم چون خنده ی صبح
امیدی می دمد در خنده ی تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش اینده تو
بهار پاشو مامان پاشو. خسته شدم از بس راه خونه تا بیمارستان رو به امید دیدن چشم باز تو طی کردم و هر بار نا امیدم کردی بهار مامان تو که هیچ وقت دل منو نمی شکستی پاشو مامان تو که حرف گوش کن بودی بهار بابا داره از غم دوریت دق می کنه خونه بی تو رنگ مرگ گرفته من و باباتم که فقط نفس می کشیم بهار اخه این بیمارستان چی داره این خواب چی داره تو که تنبل نبودی مامان تو که به زرنگی شهره ی خاص و عام بودی حالا چی شده که همش خوابی و به این تخت چسبیدی بهار پاشو دیگه بخاطر بابا پاشو
غم صدای مامان ازارم می داد اما کاری از دستم ساخته نبود دوباره احساس کردم در خلاء غرق شدم
صدای مردی رو شنیدم که می گفت:این خانم و بفرستین بیرون
وبعد جیغ مامان که می گفت:بهارم خزان نکنی مادر. زندگیم و زمستان نکنی

دیگه چیزی نشنیدم
نمی دونستم چه وضعی داشتم خواب بودم بیمار بودم بیهوش بودم یا مرده بودم فقط می دونستم حس خاصی دارم مثل اینکه بین زمین و اسمان معلق مونده بودم .نه پای واسه موندن داشتم نه بالی واسه پرواز
دوباره صدای مادر را شنیدم که آوای مادرانه در گوشم زمزمه می کرد اینبار علاوه بر صدا دستان مادر را هم به روی دستم احساس می کردم که عاشقانه نوازشم می کرد بازم بغض کرده بود باید یه جوری بهش می فهموندم که دارم صداشو می شنوم باید می فهمید که من می خوام بیدار شم اما اسیرم اسیر این خواب لعنتی خدایا کمکم کن فقط تویی که می تونی کمکم کنی تمام نیرویم رو جمع کردم و ذره ای دستم رو روی دستان مامان حرکت دادم شاید حرکت دستم به اندازه یک قدم مورچه هم نبود اما واسه مامان که مدت ها بود حسرت کوچک ترین حرکت از جانب منو می خورد کافی بود کافی بود که بدونه می خوام بیدار شم
صدای مامان به گوشم نرسید یعنی متوجه نشده بود!!!! مدتی به سکوت گذشته مامان با لکنت زبون گفت :د....د...دستش .....حرکت داد
زنی که معلوم بود تازه به بالینم رسیده گفت:چی فرمودین خانم؟
مامان-دستش و حرکت داد
صدای دورشدن قدم هاشون و شنیدم اما طولی نگذشت که بر گشتن
بازم خوابیدم اما این بار خوابم سبک تر بود .
خودم نمی دونستم چه وضعی داشتم سوزشی در دستم احساس کردم دوست داشتم چشمام و باز کنم اما اینکار انرژی ما فوق نیروی ضعیف من می خواستم تمام تلاشم و کردم و حرکت کوچکی به چشمام دادم اما باز نشد خدایا چه بلایی سرم امده بود که باز کردن چشمم واسم شده بود شکستن شاخ غول اینبار تمام انرژیم و به چشمام ریختم و واسه یه ثانیه چشمام باز شد اما نور اتاق عذابم می داد سریع چشمم و بستم
صدای زن مهربانی رو شنیدم که می گفت
افرین بهار خانم بازم تلاش کن چشماتو باز کن عزیزم
دیگه نمی تونستم تلاشم واسه امروز خیلی زیاد بود.
مدتی رو در بی خبری گذراندم اما باز هم هوش و حواسم برگشت مامان کنارم بود و داشتم باهام حرف می زاد باید جواب محبت هاشو می دادم بازم تمام تلاشم و واسه باز کردن چشمام کردم و کمی چشمم و باز کردم اول تار می دیدم اما با چند بار باز و بسته کردن چشمام تصویر واضحی از چهره غم گرفته مامان نشانم داد .اینبار باز کردن چشمام واسم به سختی دفعات قبل نبود مامان اول متوجه نشد داشت گل های خشک درون گلدان رو در می اورد اما یک دفعه چشمش به من افتاد اول باورش نشد چند بار پلک زد وقتی مطمئن شد به سمتم دوید اونقدر ذوق زده شد که نمی دونم پاش به چی گیر کرد و قبل از اینکه به من برسه به زمین خرد دلم واسش ریش شد اما در توانم نبود حرکتی از خودم بروز بدم فقط چشمام و روهم گذاشتم مثل همیشه .عادت داشتم وقتی از چیزی می ترسیدم یا ناراحت می شدم چشمام و رو هم می ذاشتم چند لحظه گذشت تا صدای مامان در گوشم پیچید
باز کن چشمتو بهار عزیزم نزار فکر کنم تو رویا دیدم که چشمات باز شده
اهسته چشمام و باز کردم مامان ذوق کرد و بوسه ای ارام به پیشانیم نشاند
مامان-قربون این چشمات برم که مثل دریا ابی و وسیعه. داشتم دق می کردم چه خوب شد که نا امیدم نکردی
لب باز کردم که حرف بزنم اما نتونستم فقط لبام اهسته تکان می خورد و صوتی تولید نمی کرد
مامان دستش و به روی لبم کشید و گفت:به خودت فشار نیار عزیزم کم کم می تونی حرف هم بزنی عجله نکن فدات شم
صدای اذان در اتاق طنین انداز شد نا خود اگاه اشکم روان شد من چم شده بود که این همه ضعیف بودم
مامان اشکم و پاک کرد گفت :تموم شد دیگه بهار تمام روزای تلخمون با باز شدن چشمات تموم شد واسه چی گریه می کنی گلم ؟
دلم واسه خودم می سوخت واسه مامان می سوخت خدایا ببین قیافه ناز مامانم به چه روزی افتاده کی فکرش و می کرد خانواده خوشبخت من یه روز دچار چنین طوفانی بشه کی فکر می کرد من با اون همه شیطنت روز اینجوری ساکت و ارام روی یه تخت بی صدا بخوابم و حتی نتونم کلمه ای حرف بزنم
اما مامان مدام دل داریم می داد .حرفاش ارامم می کرد و به امید روزهای بهتر روز شبم رو می گذراندم کم کم تونستم چند کلمه ای حرف بزنم

در بیمارستانی که بابا یکی از سهام دارای اون بود یک اتاق خصوصی واسم فراهم کرده بودند هر روز بلا استثنا بابا مامان و بهنام تنها برادرم به دیدنم می امدن البته عمه مهسا عمو میلاد خاله سارا و خاله سحر ودایی سینا با بچه ها شون هم به دیدنم می امدن اما نه هر روز
سه هفته ای می شد به هوش امده بودم کم کم به کمک دکتر های مجرب و فیزیوتراپ های خبره تونسته بود کمی راه برم و تعادلم رو حفظ کنم.دوباره داشتم به روزهای عادی زندگیم بر می گشتم اما تا حالا جرات نکرده بودم در اینه نگاهی به خودم بندازم راستش فکر می کردم صورتمم یه زخم بزرگ مثل زخمی که روی بازوم افتاده بر داشته ترس از اینکه صورتم خراش برداشته باشه داشت دیونم می کرد اما بلاخره که باید می فهمیدم
از مامان خواهش کردم به خونه بره و کمی استراحت کنه راستش می خواستم تنهایی و بدون سنگینی چشمهای که نظاره گر عکس العملم باشه خودم و ببینم مامان قبول نمی کرد ولی وقتی اصرار من و دید راضی به رفتن شد
مامان که رفت اهسته بلند شدم و از روی تخت پایین امدم هنوز نمی تونستم عادی و محکم قدم بردارم و مثل کودکی شده بودم که داره برای اولین بار بدون کمک مادر خودش راه رفتن رو تجربه می کنه اهسته قدم بر می داشتم و جالب اینجا بود که می ترسیدم.من یه دختر 20 ساله از راه رفتن می ترسیدم دستم و به لبه ی تخت گرفتم تا راحت تر حرکت کنم به کمدی که مخصوص وسایلم بود رسیدم در رو باز کردم و از داخل کیفم اینه ام رو برداشتم می خواستم به خودم نگاه کنم اما پشیمان شدم تصمیم گرفتم اول روی مبلی که رو به روی تختم بود بشینم تا اگه با صحنه ی دلخراشی رو به رو شدم تعادلم و از دست ندم و همین استخوان های نیمچه بند خورده ام رو نشکنم ارام قدم بر داشتم اما نرسیده به مبل تعادلم را از دست دادم و پخش زمین شدم استخوان هام خرد و خمیر شد اه از نهادم بلند شد صدای افتادنم به قدر کافی بلند بود تا پرستارها به داخل اتاقم بریزن قبل از اینکه بخوان بلندم کنن به تکه های شکسته شده ی اینه نگاه کردم تکه ها انقدر کوچک بود که متوجه چیز خاصی نشدم اما تا جایی که تونسته بودم نیم رخی از صورتم رو ببینم خراشی روی صورتم نبود .پرستارها بلندم کردن و روی تخت گذاشتنم به چند دقیقه نکشید که خانم دکتر مهدوی بالای سرم ظاهر شد بعد از یک چک کامل نفس عمیقی کشید و گفت:خدا رو شکر جایت نشکسته اخه دختر خوب واسه چی از رو تخت پایین امدی؟
بجای اینکه حرفی تحویلش بدم چشمهای اشکیم رو بهش دوختم
خانم رضایی از پرستار های کهنه کار و قدیمی بیمارستان نگاه از تکه های خرد شده ی اینه برداشت و گفت:مثل اینکه بهار خانم دلش واسه دیدن خودش تو اینه تنگ شده من می رم واسش اینه بیارم
یکی از نظافت چی ها مشغول جمع کردن خرد شیشه ها بود که پسر خانم دکتر مهدوی یعنی اقای دکتر بهرانی وارد


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

اتاق شد نگران رو به مادرش کرد و گفت:اتفاقی واسه خانم شریفی افتاده ؟
هیچ خوشم از این جوجه دکتر نمی امد یکی از دانشجو های پدرم بود که به خاطر تبحرش پدر در بیمارستان استخدامش کرده بود وای که چقدر ذوق می کرد وقتی بهش می گفتن اقای دکتر دلم می خواست دهن باز کنم و بگم مشکل من به تخصص شما ربطی نداره اما حیف که محبت های مادرش نمک گیرم کرده بود واسه همین ساکت شدم تا مادرش با محبت جوابشو بده
نه پسرم خدا رو شکر مشکلی نیست بهار خانم می خواسته کمی پیاده روی کنه که متاسفانه تعادلش بهم خورد و به زمین خرده
بهرانی رو به من کرد و گفت:خانم شریفی راه رفتن واسه شما خیلی زوده اگه دلتون می خواد هوای عوض کنید بگین تا پرستار ها براتون ویلچر بیارن و همراهیتون کنن
پسره ی وقیح دیگه بیشتر از حدش داشت صحبت می کرد
نگاه خشمگینم رو بهش انداختم و گفتم:من فلج نیستم دکتر
بهرانی-نه نه سوءتفاهم نشه قصد توهین نداشتم
قصدتون هر چیز می خواست باشه اما سخنتون به جا نبود
خانم دکتر پا در میانی کرد و گفتم:بهار جان بهرام قصد بدی نداشت اما اگه ناراحت شدی ببخش
به حرمت مادرش کوتاه امدم اون هم که وضعیت و ناجور دید زد به چاک .دختر عصبی نبودم اما اخه تو وضعیتی که من داشتم با روحیه ی خرد شده ام بدن له شده ام حرفش واسم سنگین تموم شده بود و باعث شده بود بی پروا پاسخش رو بدم در هر حال نباید این حرف رو به بیماری که حتی به زنده بودن خودشم شک داره می زد .
کم کم اتاق از حضور پرستار ها خالی شد و چند دقیقه بعد خانم رضایی اینه به دست وارد اتاقم شد:بیا دختر گلم بیا بگیر و نگاه کن تا خیالت راحت بشه مریضای زیادی مثل تو داشتم و می دونم شما دخترا بعد از بهوش امدنتون بیشتر از همه چیز نگران صورتتون هستین
اینه رو ازش گرفتم اما به خودم نگاه نکردم منتظر موندم خانم رضایی بره بیرون بعد
اونم به قول خودش مریضای زیادی مثل من داشت پس بدون چون و چرا اتاق رو ترک کرد
دستم می لرزید در واقع تمام بدنم می لرزید اما باید می دیدم هر چیزی که بود رو باید می دیدم
تمام شجاعتم رو در دستان نحیفم ریختم و اینه رو بالا اوردم با دیدن صورت رنگ پریده ام نفس عمیقی کشیدم و از خوشحالی قطره ای اشک از کنار چشمم سرا زیر شد خدا رو شکر چهره ام خراش برنداشته بود
رنگ اسمانی چشمام بی فروغ بود ولی باید خوشحال می شدم که هنوز با این چشمام می تونم ببینم هیچ برقی از شیطنت های قبل در چشمم وجود نداشت اما معصومیت ازش می بارید پوست سفیدم رنگ پریده بود اما گونه های برجسته و سرخم نمی گذاشت زیاد تو ذوق بزنه لبم کبود شده بود اما حالا که کم کم داشت اثر کبودی از بین می رفت سرخی لبام به چشم می خورد . از اینکه موهام رو تراشیده بودن دلم به درد امد اخه موهام و خیلی دوست داشتم رنگش تلفیقی از دو رنگ قهوه ای روشن و زیتونی بود راستش خودم هیچ وقت متوجه رنگ موهام نمی شدم اما دوستام اصرار داشتن که رنگ موهای من زیتونی به هر حال خودم عاشق این لختی موهام بودم گرچه بعضی وقتا حرص منو در می اورد و اصلا حالت نمی گرفت اما همون بی حالت بودنش زیاد به چشم می امد.خدا رو شکر کردم که هنوز همون بهار هستم اما بدون طراوت و تازگی قبل تمام طراوتم را زیر چرخ اتومبیل پسرک بی خردی که هیجان داشتن زندگی رو در به خطر انداختن جان مردم تعریف می کرد از دست دادم . من که متوجه نشده بودم کی به من زد اما از لا به لای صحبت اطرافیان که تمام همت خود را بکار بسته بودن تا حرفی از ان روز شوم نزنن متوجه شدم قاتل طراوتم یه پسر جوان بوده گرچه حدس زدنش هم کار چندان سختی نبود هیچ کس مثل یه پسر جوان اونقدر شهامت نداره که در روز روشن و در ساعات پر رفت و امد روز با دوستاش کورس بزاره و با سرعت سرسام اوری رانندگی کنه . البته این کار رو نمی شد شهامت تعریف کرد بهتر بود اسمش رو می ذاشتم حماقت آره یک حماقت که من و تا مرز نیستی برد و بر گرداند .

صدای پاشنه های کفشی که به اتاقم نزدیک می شد نظرم رو جلب کرد قربون صدای پاش برم مامان بود اینو می تونستم از محکم قدم برداشتنش تشخیص بده خدایا کمک کن زودتر از اینجا برم مامانم خسته شد بس که این راه و رفت امد
سریع اینه رو زیر ملافه پنهان کردم مامان که داخل شد گفت
سلام بر بهار زندگیم
سلام مامان چه زود برگشتین
مامان اخمی ساختگی کرد و گفت:مثل اینکه بدون من حسابی بهت خوش می گذره
بدون شما خوش بگذره!!!!محاله
مامان جلو امد و صورتم رو بوسید
دست گل های تازه ای رو که اورده بود جایگزین گل های پژمرده کرد کارش طول کشید داشت با گلا بازی می کرد زیر نظر گرفته بودمش دیگه بعد از 20 سال هم نفسی با مادر خوب می شناختمش می خواست حرفی بزنه اما دو دل بود خود منم دل تو دلم نبود داشتم خود خوری می کردم مامان چی میخواست بگه نکنه بلایی سرم امده باشه؟
صلاح ندیدم مامان و به گفتم حرفی که نمی دونست زدنش درسته یا نادرست تشویق کنم واسه همین نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره به اسمان ابی خدا دوختم .لذت دنیا واسم خلاصه می شد در ابی بی کران اسمان
مامان خودش به زبان امد
مامان-بهار
جانم مامان
مامان-امروز ملاقاتی داری
راست می گی مامان عجب خبر عجیبی !!!!
مامان-بهار مسخره بازی در نیار
خوب مامان جون همچین گفتی ملاقاتی داری فکر کردم باید تعجب کنم خوب این که خبر جدیدی نیست باز دوباره فامیل شما و بابا با هم مسابقه گذاشتن روی همدیگر رو کم کنن اینبار موضوع مسابقه ملاقات کردن از منه
مامان-بهار اینجوری راجب محبت های که در حقت میشه حرف نزن
ببخشید مامان جون شوخی کردم شما که می دونین اندازه همه ی دنیا همشون و دوست دارم
مامان-خیلی خوب .منظورم از اینکه گفتم ملاقاتی داره افراد خاصی بود
مامان یه وقت نگی ادرس بیمارستان رو به این خواستگار سمجه دادی که خودمو از این پنجره پرت می کنم پایین
مامان-بهار مامان زبون به دهن می گیری؟
چشم هر چی شما بگی
دستم رو اهسته روی لبم گذاشتم و به اصطلاح زیپ نداشته دهنم و کشیدم
مامان لبخندی زد و شمرده شمرده گفت:خانواده ی اقای شایسته می خوان بیان دیدنت
شایسته ؟
هرچی فکر کردم نتونستم به یاد بیارم خانواده شایسته چه نسبتی با ما دارن واسه همین با نگاه پرسشگرم از مامان پرسیدم
شایسته؟من نمی شناسم
مامان-مامان کمی این پا و اون پا کرد و گفت:همونی که با تو تصادف کرد
چی؟ می خوان بیان چیکار؟
مامان-گفتم که اصرار دارن واسه ملاقت تو بیان
بی خود اصرار دارن می خوان بیان سبک سنگین کنن ببینن چقدر باید دیه بدن
مامان-بهار!!
بله مامان.....نکنه توقع دارین با روی باز ازشون استقبال کنم و بگم خیلی زحمت کشیدین که منو زیر چرخ ماشینتون له کردین
مامان جلو امد و دست نوازشی بر سرم کشید و گفت:دخترم آرام باش .خانواده ی بدی نیستن تو این مدت که تو توی کما بودی خیلی به اینجا سر میزدن پسره مامان و بابای فهمیده ای داره . بابات گفت حالا که همچیز به خیر گذشته بزاریم بیان ببینن تا خیال این بنده خدا ها هم راحت بشه ولی رضایت دادن یا ندادن به عهده خود تو
بابا با همین ملایمت گفت بزارین بیان تا خیالشون راحت بشه.مامان چرا واستون اهمیت نداره که پسر این خانواده منو تا مرز مرگ برده
مامان-این اتیشی که الان دل تو داره می گیره قلب ما رو خاکستر کرده .بازم می گم خانواده محترمی داره اونا که نمی خوان واسه اذیت کردن تو اینجا بیان فقط می خوان حالت رو بپرسن حتی مامانش پشت تلفن قسم می خورد که حرفی از رضایت هم نمی زنن .عزیزدلم به حرمت روزای که مامانش پشت در اتاقت گریه می کرد و دعا می خواند بزار بیان
با تعجب پرسیدم مامانش پشت در اتاقم دعا می خوند؟
مامان- آره عزیزم هر روز پا به پای من توی بیمارستان می موند اوایل ازش بدم می امد هر چه باشه پسر اون بود که تو رو به این روز انداخته بود اما خانم شایسته با حوصله ترشرویی های منو تحمل می کرد.روز اول وقتی تو رو دید اه از نهادش بلند شد و شنیدم که اهسته گفت:خدایا این فرشته ناز حیفه نسیب خاک بشه کمکش کن. یکی دو ماه که گذشت به حضورش عادت کرده بودم زن باشخصیتی بود هر کس دیگه ای جای اون بود خودش و توی خونه اش پنهان می کرد تا از دست ترشرویی ها و چشم غره های خانواده تو در امان بمونه اما خودش و شوهرش بلا استثنا هر روز اینجا بودن.کم کم وقتی باهاش هم کلام شدم دیدم توی این شرایط سختی که من دارم میشه روش حساب کرد هم کلام خوبی بود.یه قران جیبی داشت که هر روز پشت در اتاقت واست دعا می خوند.این هفته هم که به هوش امدی رفته بود مشهد زیارت وقتی تلفن کرد و فهمید به هوش امدی از ذوق پشت تلفن گریه می کرد


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

باور کن اگه بیشتر از اقوام و فامیل خودمون شاد نشده باشه کمتر از اونا هم نشد
اشکی توی چشمای مامان جمع شده بود که نشان دهنده روزایی بود که زجر کشیده بود دستان مهربانش را در دست فشردم و لبخندی به رویش پاشیدم:مامان جونم اگه فکر می کنی امدنشون درسته باشه بیان من حرفی ندارم
مامان صورتم و بوسید و گفت:تا وقت ملاقات نیم ساعت بیشتر نمونده فقط بهارم یه وقت بی حرمتی نکنی؟
مامان شما کی از من بی احترامی دیدی که حالا نگران باشی
مامان-هیچ وقت گلم هیچ وقت

تا وقت ملاقات یه چرت کوتاهی زدم .ورود مهتاب دختر عمه ام که سلام بلندی داد باعث شد از خواب بیدار بشم در واقع از خواب بپرم.
مامان-سلام به روی ماهت عمه
مهتاب-این پهلوان هنوز خوابه
خواب بودم اما با صدای نرم و ملایم شما از خواب پریدم
مهتاب-بمیرم بیدارت کردم
جلو امد تا صورتم و ببوسه زیر گوشم زمزمه کرد:بمیری ... تو که 6 ماهه خوابیدی هنوز سیر نشدی
ای بی تربیت اینجوری احوال مریض و می پرسن؟
مهتاب که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت:اخه این شوخیت خیلی بی مزه بود قرارمون این نبود که با هم قهر کنیم هر وقت می امدم دیدنت و می دیدم جوابمو نمی دی فکر می کردم با من قهری
دستش رو در دست فشردم و گفتم:هر کس قسمتی داره قسمت منم از این 6 ماه خوابیدن بود
صدای اعتراض عمه بلند شد:چه خبر شما دوتا توی گوش هم پچ پچ می کنین مهتاب بیا کنار بزار نوبت بقیه هم بشه
مهتاب-نه نه مامان جون منو بهار تصمیم گرفتیم یه کاسبی کوچک راه بندازیم هر کس می خواد بیاد جلو باید بلیط تهیه کنه
دایی-تو بزار ما بهار رو ببینیم بلیطشم می دیم
مهتاب-نسیه ممنون حتی شما دوست عزیز
مهتاب اتیش نسوزون برو کنار می خوام داییم رو ببینم
مهتاب-ای پدر صلواتی حالا اگه مامان من یه پسر داشت می گفتی برو کنار می خوام عمه ام رو ببینم
صورت محسن سرخ سرخ شد .تنها پسر داییم در واقع تنها فرزند دایی سینا بچه سر به زیری بود واسه همین مهتاب زیاد اذیتش می کرد
مهتاب نمک نریز برو کنار دیگه خفم کردی
مهتاب خودش رو کنار کشید و گفت:خداجونم می بینی محبت می کنی میگن برو کنار خفم نکن محبت نمی کنی می گن مهرش سرد شده
دایی سینا جلو امد و دست محبتی به سرم کشید صورتم و بوسید و گفت:تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
دایی هم مثل مامان استاد ادبیات بود
ممنونم دایی جون
بعد از دایی خاله ها و عمه و عمو هم منو مورد لطف خودشون قرار دادن
بهنام اخر از همه جلو امد .دلم واسش یه ذره شده بود.دلم پر می کشید واسه اینکه سر به سرش بزارم دنبالش کنم
بغلش کردم و صورتشو بوسیدم مامان چشم غره ای رفت همیشه می گفت زشته دختر بزرگ اینجوری اویزون داداشش بشه اما کو گوش شنوا
بهنام هم بی خیال نگاه مامان پیشونیم بوسید و گفت:الهی من فدای این خواهر خوشکلم بشم
من فدای داداش مهربونم
صدای اعتراض مهتاب بلند شد:بسه شما هم کشتین ما رو با این دل دادن و قلوه گرفتناتون
تا کور شود هر انکه نتواند بیند
مهتاب اخمی ساختگی کرد و گفت:یعنی من کور شم
بهنام با لحنی شوخ گفت:حیف این چشمای درشت نیست کور شه
مهتاب چشمای خیلی ریزی داشت واسه همین همیشه تیر کنایه بهنام به سمت چشماش بود
با لحن دلخوری گفت:بهنام باز تو به چشمای من گیر دادی
مامان گفت: بسه دیگه بچه ها
دایی-بالای سر مریض سر و صدا نکنین
صدای بابا که تازه داشت وارد اتاق می شد نظر همه را جلب کرد:کی میگه فرشته کوچولوی من مریضه؟
بابا وارد شد با همه احوال پرسی کرد سمت من امد و به گرمی اغوش مهرش رو روی من باز کرد
راسته که میگن دخترا بابایی هستن گرچه مامان و اندازه تمام نفس هام دوست داشتم اما وابستگیم به بابا یه چیز دیگه بود وقتی بود ارامش داشتم امنیت داشتم .(حالا یکی بیاد بابا رو از من جدا کنه)
بهنام بود که نقش فرشته نجات و بازی کرد
( بهنام هم مثل همه ی هم سن و سالاش عشق ساختمان بود مهندسی عمران خوانده بود البته نه ایران کانادا 4 سالی که نبود دخترای یک شهر از دستش ارامش داشتن ولی امان از روزی که برگشت این خودش به خودی خود فرنگی ماب بود حالا دیگه تنه اش به تنه ای این فرنگیا هم خورده بود تبحری در سرکار گذاشتن دخترا داشت که باید بودین و میدیدن منم اوایل همراهیش می کردم اما بعد از مدتی عذاب وجدان و احساسات دخترانه ام اوت کرد و از سمت دستیاری چنین استاد بزرگی استعفا دادم همیشه می گفت راه پیشرفت رو به روی خودم بستم اما همکاری با بهنام باعث شده بود با تمام دوز کلکای پسرا اشنا بشم و دم به تله هاشون ندم)
بهنام-بی خیال بابا بنده خدا هنوز استخواناش جوش نخورده
بابا-اخ دردت گرفت
نه بابا بهنام شوخی می کنه(اگه پینوکیو بودم تو این لحظه بینیم قد می کشید )
راستی بابا دانشگاهم و چی کار کردین
بابا-همون موقع که این اتفاق افتاد بهنام رفت صحبت کرد تا وقتی که خوب بشی واست مرخصی رد کنن
قبول کردن
بهنام اشاره ای به بابا کرد و گفت:مگه می تونن قبول نکنن
تازه دانشگاه تهران پزشکی قبول شده بودم .روزی که این اتفاق افتاد واسه ثبت نام رفته بودم تا ظهر تمام کارای مربوط به پذیرشم را انجام دادم .ساعت 12 بود که می خواستم از خیابان رد بشم حواسم و جمع کرد و خوب خیابان رو بررسی کردم ماشینی نبود نمی دونم این مردتیکه از کجا پیداش شد فقط صدای شدید بوق و جیغ لاستیکا ماشین رو اسفالت یادمه و دیگه هیچ
با ناراحتی گفتم:اگه اون پسره سر به هوا نبود الان ترم بوقی نبودم
بهنام-زیاد طوفیری نمی کرد در هر حال سال بوقی بودی
صدای مامان اجازه نداد جواب بدم
مامان-سلام خانم شایسته

خانم شایسته-سلام از بنده است
خانم شایسته همراه با یک دختر وارد اتاق شدن با همه احوال پرسی کردن .به وضوح نگاه خشمگین خاله سحر رو روشون احساس کردم .خانم شایسته با لبخندی مادرانه به من نزدیک شد دستش رو به صورتم نزدیک کرد و نرم و ملایم گونه ام را نوازش کرد
توی دلم گفت:زهی خیال باطل من رضایت بده نیستم
خانم شایسته-خوشحالم که می بینم حالت رو به بهبود عزیزم
توی دلم گفتم:شما خوشحال نباشی کی خوشحال باشه
از روی اکراه گفتم:ممنون خانم
نگاهی به چهره خانم شایسته انداختم با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود اما زیبای چهره اش بدجور خودنمایی می کرد از راه رفتنش معلوم بود از خانواده ای اصیله اما از سر و وضعشون معلوم بود از یه خانواده ساده و نه چندان پولداری هستند می خورد از طبقه متوسط جامعه باشند .قیافه دختره بدجور تودل برو وجذاب بود چشمای درشت و مشکی داشت.
دختر جلو امد دستش را به سمت دراز کرد دستش را در دست فشردم با صدای اهسته گفت:مهسان شایسته هستم.خدا را شکر که حالتون بهتره
سرد و خشک جواب دادم :ممنونم
خانم شایسته رو به مامان کرد و گفت:بهناز جان حالا دیگه باید بیفتیم دنبال ادا کردن نذرامون
چه با مامانمم خودمونی شده بود .
مهسان ساکت ارام کناری ایستاده بود بهنام بد رقم تو نخش بودو با اون چشمای ابیش که شبیه چشمای من بود داشت دختره مردم و می خورد کلا شخصیت بهنام همین جوری تعریف شده بود تا چشمش به یک خانم محترم می افتد قیافش مثل موجودی می شد که تازه از کره دیگه به زمین امده و توی طول عمرش دختر ندیده .مهسان زیر نگاه بهنام معذب بود اینو حتی منی که بیننده بودم هم می تونستم احساس کنم اما بهنام عین خیالش نبود .صرفه ای مصلحتی کردم اما کو گوش شنوا .کر نبود اما تو اون زمان خودشو زد بود به کر گوشی.
بهنام جان یه لحظه میای؟
بهنام از سر اجبار و با اکراه نگاه از مهسان برداشته و به من نزدیک شد
لبخند موذیانه زدم و گفتم:مطلب خصوصیه بی زحمت سرتو بیار جلو
نفس عمیقی کشید و سرش رو جلو اورد
جوری که جلب توجه نکنه گوشش و گرفتم و کشیدم و زمزمه وار گفتم:دختره مردم اب شد تو از رو نرفتی؟
مهتاب سریع خودش رو به ما رسوند و گفت:موضوع دعوا چیه؟
توی دلم گفتم:خدایا این دختر سر تا پاش چشمه
گوش بهنام و ول کردم و بهنام راست ایستاد واسه این که حرص منو دراره رفت کنار مهسان ایستاد و شروع کرد به صحبت کردن با اون
مهتاب مگه بهنام تا حالا این دختره رو ندیده؟
مهتاب-من که بار اولم می بینمش بهنامم فکر نکنم اگه دیده بود تا حالا مخشو تلیت کرده بود
نمی دونم بهنام به دختره چی گفت که دختره بهش اخم کرد.ناخوداگاه خندیدم بهنام با چشم و ابرو واسم خط و نشون می کشید قیافه ای مظلوم به خودم گرفتم و شانه ای بالا انداختم که یعنی این محلت نمی زاره به من چه؟
قیافش داد میزد داره قضیه رو واسه مهسان خانم ماست مالی می کنه وای که چه قیافش تو دل برو می شد وقتی خودش و میزد به کوچه علی چپ و از منظور نداشتش که در اصل داشت دفاع می کرد

الهی بمیرم حالا هر چی این داداش ما توضیح می داد مگه به گوش مهسان خانم فرو می رفت یه ریز اخماش تو هم بود
صدای عمه باعث شد چشم از این داداشم بر دارم
عمه –بهار جان خانم شایسته با شما بودن؟
رو به خانم شایسته کردم و گفتم
چی فرمودین متوجه نشدم
خانم شایسته-عرض کردم متین عذرخواهی کرد که نتونسته واسه ملاقاتتون خودش رو برسونه
تو دلم گفتم :شعورش نرسیده حالا وقتی واسه گرفتن رضایت مجبور شد دنبالم بدو یاد می گیره تو خیابان ها کورس نذاره.من که خوب می دونستم منظورش از متین همون پسر سر به هواشه اما به روی مبارک خودم نیاوردم و با نگاه پرسشگرانه گفتم:
متین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اره پسرم و می گم
آه....خواهش می کنم .مهم نیست.خودتون رو ناراحت نکنین
گرچه بهش برخورد اما به روی خودش نیاورد
خانم شایسته-راستش دانشگاه امتحان داشت این شد که نتونست بیاد
ای کاش خانم شایسته از من کوچک تر بود و می تونستم بهش بگم اگه از اجداد پینوکیو بود الان بینیش قد می کشید واسه چی رو راست نمی گفت ترسید بیاد و دیگه بر نگرده این شد که خودشو قایم کرده یکی نیست به این خانم شایسته بگه اخه الان فصل امتحاناته!!!!!!!!
به لبخند ی سرد اکتفا کردم و گذاشتم باور کنه که باور کردم
صدای بم نگهبان تو ان لحظه دل انگیزترین ترانه ای بود که شنیدم
نگهبان به در زد و گفت-وقت تمومه خانما لطف کنید اتاق مریض و ترک کنین تا بتونن استراحت کنن
قربون اون زبونت بشه این مهتاب....نه نه این مهسان
از یه طرف دلم واسه خودم می سوخت که حسابی از سر و صدای اطرافیان به ستوه امده بودم از یه طرف دلم واسه این بهنام کباب بود از بس زبون ریخت فکر کنم فکش افتاد از یه طرفم دلم واسه این مهسان که داشت اب می شد و داداش ما دست بردار نبود به درد امده بود یکم دیگه اینجا می موندن چیزی از این گل دخمر باقی نمی موند
نگهبان همه را به بیرون هدایت کرد بازم بازار بوسه ها گرم شد هر کس قبل از رفتنش بوسه مهری تقدیمم می


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

کرد و راهی می شد
همه رفتند بجز مامان که بازم کنارم ماند تا احساس دلتنگی نکنم
مامان داشت کمپوت های که ملاقات کننده هام اورده بودن را در یخچال جا می داد
مامان
مامان-جانم
می گم مگه این اقای شایسته با کامیون به من زده که اینقدر بدنم خرد و خمیره
مامان لبخندی نمکی زد و با حالت شوخی گفت:نه عزیزم تو زیادی شکننده ای وگرنه بنده خدا با پراید بهت زد
ای خدا واسه چی ادم و خفت می دی حالا نمی شد یه بنزی بی ام و ای چیزی به من میزد اخه فردا برم واسه دوستام تعریف کنم پراید زیرم گرفت که بهم می خندن
دلم می خواست روحیه مامان و عوض کنم واسه همین از در شوخی وارد شده بودم اخه این چند ماه اندازه چندین سال پیر شده بود و درد کشیده بود شاید حتی بیشتر از من
مامان لبخندش و جمع کرد و گفت:بهار بیا اون روزا را فراموش کنیم دیگه نه راجبش حرف بزنیم نه شوخی کنیم
چه طور می تونست حادثه ای که 6 ماه از عمرم و گرفت و ندیده بگیرم اما با این وجود دلم نمی خواست رو حرف مامان حرف بزنم
چشم مامان سعی خودم و می کنم
مامان کنار تختم نشست و گفت:فدای بهار حرف گوش کنم بشم . بهار می بینی همراه با بیدار شدن طبیعت خدا تو هم بیدار شدی
خوب معلومه من بهارم اگه با امدن فروردین شکوفه ندم و سبز نشم که دیگه نمیشه بهم گفت بهار
بهارم دخترم دست طبیعت/ اگر از ابرها گوهر ببارد و گر از هر گلشن جوشد بهاری /بهاری از تو زیباتر نیارد
مامان من عاشق این شعرم
می دونم عزیزم واسه همینه شش ماه دارم تو گوشت زمزمش می کنم
یادمه از بچهگی تا حالا مامان هر شب این شعر و واسم می خوند.واسم مثل لالایی می موند بهم ارامش می داد همیشه و در همه وقت
دست مامان و بوسیدم و درحالی که قطره اشکی از چشمم سرا زیر شد گفتم:مامان واسه همه چیز ممنونم
مامان با دستای نرم و لطیفش اشکم و پاک کرد و گفت:گریه نکنم عزیزم من هر کاری که کردم واسه خودم کردم تو فرزند منی از منی تمام وجود منی شاید الان نفهمی چی می گم بهار ولی روزی که مادر بشی می فهمی که تمام وجود مادر خلاصه میشه در فرزندش مهم نیست فرزند خلفی باشه یا ناخلف مهم اینه که تمام وجود مادره.بهار گلم منی که مادرتم درد و ناراحتی تو رو با پوست و استخوانم احساس می کردم همون طور که صدای خنده ات تا انتهای وجودم رسوخ می کرد سکوتت از پا درم می اورد بهار من همیشه باید شلوغ باشه .
اشک تو چشماش میلغزید ولی مامان مصرانه می خواست از سرا زیر شدنش جلوگیری کنه
دستم و به صورتم مامان کشید و گفت:قول می دم بازم بشم همون بهاری که دوست داشتی
مامان-می دونم که به قولت عمل می کنی
واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم:راستی مامان این دوست جدیدت چقدر خوشکله
مامان-کدوم دوست جدیدم؟
خانم شایسته دیگه
مامان لبخندی زد و از کنار تخت بلند شد:اره اما مهم تر از خوشکلی اینکه زن اصیلیه
مامان شما این خانواده رو بخشیدی
مامان-اونی که باید ببخش تویی نه من .من فقط باید باهاشون کنار میامدم
کنار امدین؟
مامان-فکرکنم.رفتار خوبش مجبورم کرد که با شرایط کنار بیام و همه چیز و بسپارم به وجود مطلق خدا
به نظر می رسید از قشر متوسطه جامعه باشن
مامان-این طبقه اجتماعی ادما نیست که میزان اصالتشون و مشخص می کنه
منم منکر این نیستم که خانم اصیلی بود.صرفا جهت کنجکاوی پرسیدم .حالا درست حدس زدم یا نه؟
مامان- اره درست حدس زدی. خانم شایسته و شوهرش هر دو کارمند اموزش و پرورش هستند .
یعنی معلمن؟
مامان-اره خانم شایسته مقطع راهنمایی تدریس می کنه اما شوهرش در مقطع دبیرستانه
دختره چی؟
مامان-دانشجوی رشته عمران
اااا....چه وجه اشتراکی بهنام هم که عمران خونده
مامان-خوب چه ربطی داره
هیچی همین جوری گفتم.(اره جون خودم)
پسره چی ؟مسابقات اتومبیل رانی شرکت می کنه که خیابان را با پیست رالی اشتباه گرفته
مامان-پسره دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی هوا فضای دانشگاه شریفه .اینطور که مادرش می گه اون روز که به تو زد باید خودش و سریع به یه سمینار میرسوند و طرحشو تحویل می داد می گفت طرح خیلی مهمی بود که حتما باید به اون سمیتار میرسید اما اون اتفاق افتاد
پس پسره از این عینک ته استکانیای دانشگاه مهندسیه.اه اه اه پس بگو از بس درس خوانده کوری گرفته که منو وسط خیابان ندیده
مامان-بهار قرار شد راجبش حرف نزنیم
اخ یادم رفت چشم از این ثانیه به بعد یک کلمه راجبش حرف نمی زنم

مامان لبخندی زد و گفت می دونم که سر حرفت می مونی
بهار حوصله داری یکم با هم صحبت کنیم
بلند زدم زیر خنده
پس صبح تا حالا داریم چیکار می کنیم مامان
مامان-منظورم صحبت هایی که شاید یکم ناراحتت کنه اما لازمه که این حرفا را بهت بزنم
چی می خوای بگی مامان
مامان روی مبل رو به تختم نشست و گفت:ببین بهارم می دونم از نصیحت شنیدن متنفری اما وظیفه ی هر مادریه که دخترش را نصیحت کنه
وای نه مامان
مامان-فقط 10 دقیقه به نصیحتام گوش بده
خیلی خوب مامان فقط 10 دقیقه البته یه شرط هم داره
مامان-چه شرطی؟
مامان جون زمانه منو با دوران خودت هم تراز نبین هر چیزی که می خوای بگی رو قول می دم اویزه گوشم کنم به شرط اینکه با دنیا و زمانی که دارم درونش زندگی می کنم مطابق باشه و امیدوارم ازم نخوای خلاف جریان رودخانه امروز شنا کنم در ضمن 10 دقیقه تون از همین الان شروع شد
مامان لبخندی زد و دستانم و در دستش فشرد:ببین بهار تو دختر خوبی هستی خیلی خوب اما به یه چیزای توجه نمی کنی دوست دارم حالا که بعد از 6 ماه از خواب بیدار شدی و خدا عمری دوباره بهت عطا کرده جوری دیگه ای به زندگی نگاه کنی من می دونم تو بهنام از بچگی به قول معروف توی پول قلت زدین تخت خوابتون از پر قو بوده و هر چیزی رو که خواستین به ثانیه نکشیده که واستون فراهم شده اما باید به این باور برسی که زندگی ادم به این چیزا خلاصه نمی شه لذت زندگی فقط با پرواز فرست کلاس اروپا رفتن نیست چیزای قشنگتری هم هست که باید تو زندگی عادی مردم دنبالش بگردی نمی دونم اشتباه من بوده یا روند زندگی شما رو اینجوری بار اورده اما وقتی می بینم از بالا به مردم اطرافتون نگاه می کنیم حس می کنم درتربیت شماها سهل انگاری کردم .تو دختر فهمیده ای هستی من اینو باور دارم اما باید بدونی که توی زندگی همیشه نباید من باشی بعضی وقتا باید نیم من شی و بعضی اوقات اصلا خودتو نبینی .این حرفا رو 4 سال پیش به بهنام هم زدم گوش کرد ولی نشنید حالا اون پسره حسابش با تو فرق می کنه تو اگه قلبت بشکنه به این راحتیا بند نمی خوره بهار سعی کن اینبار یه جور دیگه به زندگی نگاه کنی پول بد نیست به شرط اینکه تو رو بد نکنه .در خلاف جریان رودخانه شنا کردن سخته اما باور کن لذت عمیقی داره تو مثل دخترای هم قشر خودت نباش همیشه به یاد داشته باش که هر ادمی چه از قشر فقیر چه متوسط و چه پولدار قلب داره قلب شکست گناه بزرگیه و بزرگتر از اون شخصیت شکستنه شخصیت کسی رو زیر اعتباری که از اسم پدرت داری خرد نکن و اخرین چیزی که می خوام اویزه گوشت کنی اینه که سعی کن ادمی بشی که مردم با اسم تو پدرت رو به یاد بیارن نه از شناخت پدرت به تو برسن
حرفای مامان و گوش کردم و دلم می خواست بهشون عمل کنم اما یکم واسه نصیحت کردن من دور بود شخصیت من شکل گرفته بود و تلاش زیادی می خواست تا تغییر کنم با این حال سعی خودمو می کردم
چشم مامان سعی خودم و می کنم
خسته ات کردم نه؟


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

نه مامان جونم شما هیچ وقت منو خسته نمی کنی
امیدوارم
ساعت 8 شب بود که مامان و با خواهش و تمنا به خونه فرستادم تا کمی استراحت کنه روی تخت دراز کشیده بودم و به حرفای مامان فکر می کردم نمی دونم عادی بود یا نه اما من و بهنام و همه ی دخترا و پسرای هم تیپ ما یه خودخواهی و غرور کاذبی داشتیم و همیشه حس می کردیم همه باید زیر نظر ما باشند و از ما پیروی کنن
به سقف خیره شده بودم و بد جور در عالم خودم سیر می کردم که در اتاقم به صدا در امد
پرستار-خانم شریفی اقای امدن و قصد دیدن شما را دارن
(چون پدرم از سهام دار اعظم و یا در اصل صاحب این بیمارستان بود رفت امد به اتاق من با اجازه خود من صورت می گرفت)
اسمشون رو نگفتن
پرستار-چرا می گن متین شایسته هستن
(این پسره اینجا چیکار می کرد اون هم این وقت شب ...وای حتما امده گریه زاری کنه و رضایت بگیره)
بزارین بیان داخل
پرستار-الان می فرستمشون
روی تخت نشستم و به پشت تکیه دادم
ضربه ای به در خورد
بفرمایید
پس جناب انیشتین ایشونن این که عینک ته استکانی نداره.پسری که روبه روی خودم دیدم بیشتر شبیه مدل بود تا یه نابغه. قد و هیکلی ورزشکاری و سینه ای ستبر صورتش تقریبا گندمی بود و چشم و ابروی شبیه مهسان داشت درشت و مشکی کلا خانوادگی هر کدوم دست دیگری رو در جذابیت صورت بسته بودن
متین-سلام خانم شریفی
نصیحت های مامان دود شد رفت هوا
(سرم و به نشانه سلام تکان دادم)
متین با قیافه جدی و لحنی نیش دار گفت:خیلی متاسفم نمی دونستم قدر تکلمتون رو در اثر این تصادف از دست دادین
(پسره وقیح می دونستم که از مادرش شنیده به کوری چشمش سالم سالمم)
فکر نمی کردم مادرتون اخبار بیمارستان رو به سمع و نظرتون نرسونن
متین-نه پس خدا را شکر اشتباه فکر می کردم
قیافه ای به خودش گرفته بود که حدس زدم باید ازش قدر دانی کنم که با ماشین زیرم گرفته.صلاح دیدم به یاد حرفای مامان بیفتام بنابرین صحبتش رو بی جواب گذاشتم و گفتم:می تونم بپرسم این جا چیکار دارید؟
متین-وظیفه ی خودم دونستم که حالی ازتون بپرسم
و طلب رضایت کنید؟؟؟؟؟؟؟
متین-فکر می کنم احتیاجی به طلب رضایت نباشه . اگه منطقی باشین باید قبول کنین که نیمی از اون تصادف تقصیر شما بود
بله؟متوجه نشدم چی فرمودین؟البته امیدوارم فکر نکنین که قدرت شنوایم را از دست دادم
متین- نه همچین جسارتی نمی کنم .عرض کردم شما هم بی تقصیر نبودین
اها...فکر کنم باید یه چیزم دستی بدم که شش ماه از زندگی ساقطم کردین
متین-اگه شما اون روز بجای عبور از وسط بلوار و پدیدار شدن از بین درختا مسیر پیاده رو را انتخاب می کردین و از خط کشی عابر پیاده رد می شدین مطمئنا این اتفاق نمی افتاد
با حرص گفتم:کاملا در اشتباهید قطعا اگه شما اون روز ترجیح می دادین پیست رالی را به جای خیابان های مرکز شهر با حضور مبارکتون مزین کنین این اتفاق نمی افتد
متین زبانش را در دهان چرخواند و گفت:به هر حال از جانب خودم عذر می خوام
توی دلم گفتم:خفه میشدی اینو از همون اول بگی حتما باید جلوم می استادی و ثابت می کردی اندازی پاهای بابا لنگ دراز زبون داری
به هر حال عذر خواهی شما چیزی رو عوض نمی کنه
متین-بار منو سبک می کنه
بار شما سبک نمیشه تا وقتی که من ببخشمتون چون به بخشش من احتیاج دارین چه تو این دنیا چه اون دنیا
متین-بخشش رو ازتون گدایی نمی کنم نه این دنیا نه اون دنیا
فکر نمی کنین این طرز حرف زدن شما را به دردسر می اندازه و جلب رضایت منو سخت تر می کنه
متین-رضایت دادن یا ندادن انتخاب شماست من اینجام تا از نظر انسانی وظیفه خودم رو انجام بدم الانم فکر می کنم باید رفع زحمت کنم تا شما به استراحتتون برسین
لطف می کنین
متین-خواهش می کنم خدا نگهدار
پیش از اینکه پاسخش را بدهم اتاق رو ترک کرد
چه طور به خودش جرات داد با دختر شریفی بزرگ اینجوری حرف بزنه این فکر می کرد کیه پسرهی پررو بلایی سرت بیارم که زبان درازی یادت بره

چه طور به خودش جرات داد با دختر شریفی بزرگ اینجوری حرف بزنه این فکر می کرد کیه پسرهی پررو بلایی سرت بیارم که زبان درازی یادت بره
خدایا خودت شاهد باش من کاری به کار کسی ندارم اینا خودشون تنشون می خاره
شب هزار و یک نقشه واسه جناب انیشتین کشیدم که هر بار به بن بست می خوردم تمام فکر و ذکرم شده بود خرد کردن این جوجه مهندس من اگه شاخ اینو نشکنم اسمم بهار نیست
فکرش مثل دارکوب مغزم و سوراخ کرد و دم دمای صبح بود که به این نتیجه رسیدم چیزی که نداره رو ازش طلب کنم اره باید ازش پول بخوام حالا چه قدر؟؟خوب این به محاسبه دقیق احتیاج داره
چشمام و باز کردم و به سقف دوختم
خوب مامان گفت ماشینش پراید اونو می تونه بفرشه حالا مدلش چنده؟؟؟؟ اوکی فرض می کنیم همین امسال خریده باشه 5 میلیون که ماشینش و می خرن 5 تا هم حتما می تونه از دوستی اشنایی قرض کنه اون طرح کوفتیش و که محاله بخواد بفروشه ولی خوب باید حساب کنم حالا مگه یه طرحی چقدر ارزش داره خیلی توپم باشه 3 ملیون بخرنش. خوب این قشر متوسط همشون پس انداز دارن شاید خانوادشون یه 7 میلیونی پس انداز داشته باشن طلاهای مادر و خواهرش بگیریم5 میلیون سر جمع میشه 25میلیون من 30 تا می خوام .نکنه بتونه جورش کنه
خدایا این نتونه این پول و جور کنه من سکینه خانم (مستخدم پیر خونمون) را می فرستم مشهد زیارت کنه.خدایا یه لطفی کن و کمک کن من حال این پسر پررو را بگیرم قول می دم زیاده روی نکنم در حدی که تربیت بشه و بفهمه با یه لیدی محترم چه جوری باید حرف زد.
لبخند بعد از پیروزی به لب اوردم و به خواب رفتم.چه خوابی چه ارامشی
صبح با گرمای دستی که به صورتم کشیده می شد از خواب بیدار شدم بابا بود
دستش و بوسیدم و گفتم:صبح بخیر بابا
صبح بخیر بر بهار نازنینم.پاشو پاشو ببین برات چیکار کردن میز صبحانه ای چیدن که در بهترین بیمارستانای جهان هم نظیر نداره.شنیدم دیروز به خاطر باب طبع نبودن صبحانت گرد و خاک به پا کردی
بلند شدم و روی تخت نشستم به بدنم کش و قوسی دادم و گفتم:وقتی رئیس بیمارستان پدر ادم باشه توقع خود به خود میره بالا
بابا-حالا که تمام اوامر سرکار اجرا شده بلند شو صبحانتو بخور
نگاهی به میز صبحانه انداختم کره روی میز بهم چشمک میزد ولی مگه میشه خورد هنوز لقمه از دهنم پایین نرفته که جوش میزنم.قیدشو زدم لیوان شیر و برداشتم و جرعه جرعه نوشیدم
بابا-بهار با خانواده شایسته می خوای چیکار کنی؟رضایت می دی دیگه
البته که رضایت می دم اما شرط داره
بابا-شرط؟چه شرطی؟
30میلیون پول می خوام تا رضایت بدم
بابا-از خانواده شایسته 30میلیون پول می خوای؟واسه چی؟خوب اگه پول لازم داری خودم بهت می دم
نه بابا جونم من پول لازم ندارم
پس این پول و می خوای چیکار
در حالی که با نی شیر می نوشیدم گفتم:فکر نمی کنم بد باشه پسره را یه گوشمالی بدم اینجوری هم من دلم خنک میشه هم اون تاوان اشتباهشو می ده و عذاب وجدانش کمتر میشه
بابا-اما این پول واسه خانواده شایسته خیلی زیاده
با اعتماد به نفسی که از پسرشون دیدم فکر نمی کنم جور کردن این پول واسش خیلیم دشوار باشه
بابا-تو پسرشون را از کجا دیدی؟
دیشب امده بود اینجا
بابا-واسه رضایت؟؟؟
نه واسه انجام وظیفه انسانیش
بابا-یعنی چی؟
یعنی امده بود حالم و بپرسه و انتخاب اینکه بخوام رضایت بدم یا نه رو به عهده ی خود من گذاشت
(دکتر شریفی به اتفاقات.دکتر شریفی به اتفاقات)
مثل اینکه بهتون احتیاج دارن
بابا-اره دخترم من میرم اما راجب تصمیمت بیشتر فکر کن به نظر من کاری که می خوای انجام بدی درست نیست
با اخم گفتم:اما از نظر من درسته
پدر همونطور که به طرف در می رفت در استانه در قرار گرفت و گفت:بیشتر فکر کن
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:باشه
به محض خروج پدر موبایلم و از میز کنار تختم بر داشتم و با بهنام تماس گرفتم
بهنام-به به به سلام بر خواهر اش و لاشم
سلام بر تنها برادر گستاخم
بهنام-چطوری؟بلاخره این هیکل شیشه ای شما بند خورد یا نه
به کوری چشم حسوداش بله
بهنام-این بله رو باید سر سفره عقد بگی خواهر من البته اگه کسی مغزش پاره سنگ برداشته باشه و راضی بشه تو رو بگیره و ما رو نجات بده
وقتش که شد شاهزاده سوار بر اسب سفیدم میاد و جفت چشاتو از کاسه در میاره
بهنام-اوه اوه اوه پشت خطی دارم بهار
بازم یکی از همین دخترای سبک سراند نمی خواد جواب بدی
بهنام-بفرما اینقدر نطق کردی که قطع شد حالا عرضتو بگو
زنگ زدم بگم این لپ تاپ منو بردار بیار که دلم پوسید توی این بیمارستان
بهنام-پس خبر نداری؟
از چی خبر ندارم
بهنام-اینکه عصر مرخصی و قراره خونه رو با قدوم مبارکت مزین کنی
دروغ؟داری شوخی می کنی نه
بهنام-اخه تو هم سن منی که سر به سرت بزارم
پس چرا بابا به من نگفت
بهنام-حتما بازم یه ریز حرف زدی و به بنده خدا اجازه ندادی بهت بگه
آخی دیدم بابا امروز یه جور خاصی خوشحاله
بهنام-خیلی خوب فیلم هندیش نکن فعلا کاری نداری؟مامان داره صدام میزنه از صبح تا حالا مثل اسب بارکش ازم داره کار می کشه
اون اسب نیست که بارمی کشه داداش من یه حیوان نجیب دیگری است که بهش می گن الاغ
بهنام-ای بی تربیت
خندیدم و گفتم:خوب حالا واسه چی ازت داره کار میکشه
بهنام-واسه جشن ورود اولیا حضرت
چی؟جشن ورود من
بهنام-ای وای مثلا سورپرایز بود
تو که به من گفتی
بهنام-بهار مرگ بهنام به مامان و مهتاب نگیا بفهمن سرم و از تن جدا می کنن امشب مثل یه بچه ی ادم که اصلا اطلاع نداره چهارتا از این جیغای دخترانه مخصوص خودتون بزن و اخرش بگو غافلگیر شدم
باشه خیالت راحت
بهنام-لحنت خبیث شد یه حسی می گه امشب می خوای لوم بدی
نه داداشم خیالت راحت (دارم برات)
بهنام-من که خیالم از بابت تو ناراحت هست اما چیکار میشه کرد
کاری نداری؟
بهنام-نه از اخرین لحظات حضورت در بیمارستان لذت ببر
سعی می کنه خداحافظ
بهنام-بای


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

وای خدای من باورم نمیشه یعنی فردا از این جهنم دره خلاص می شم چقدر خوب اما جشن و چیکار کنم من که نمی تونم با این سر کچلم بین اون همه ادم حاضر بشم ابرویی واسم نمی مونه
دوباره گوشیم و بیرون اوردم و با مهتاب تماس گرفتم
الومهتاب سلام
سلااااااااام بر دخمر دایی گلم
مهتاب یا جشن امشب و کنسل می کنی یا سریع وسایل مورد نیازم و به من می رسونی
مهتاب-کی راجب جشن سوتی داده؟
بی خیال وسایلی که لازم دارم و میاری؟
مهتاب-من که می دونم کار این بهنام دهن لقه پدری ازش در بیارم که مرغای زمین و اسمون به حالش زار بزنن
هی هی هی چکار به بابای من داری
مهتاب-با مزه منظورم این بود حسابشو میرسونم
اوکی بخشیدم .خیلی خوب مهتاب الان خونه مای دیگه
مهتاب-با اجازتون
برو توی اتاق من
مهتاب-من تا پله های قصر شما رو طی کنم و به اتاق سرکار برسم که صبح شده
زود باش تو رو خدا مهتاب اگه وسایلی که لازم دارم بهم نرسه نمیاما
مهتاب-کشت ما رو حالا فکر می کنه اگه نیاد زمانه به اخر میرسه
زمونه که به اخر نمیرسه جنابعالی خیط میشین
مهتاب-صبر کن الان میرم بالا
راستی مهتاب پریناز و خواهرای عجوز مجوزشو که دعوت نکردی
مهتاب-اتفاقا چون می دونستم عاشقشونی اول از همه اونا را دعوت کردم
بی خود کردی
مهتاب-مامانت دعوت مهمانا را به عهده ی من گذاشت منم هر کس که دلم خواست را دعوت کردم
من که دستم به تو میرسه
مهتاب-بابا بهار می خواستم غافلگیرت کنم ولی مگه تو میزاری
دوباره چی شده؟
مهتاب-پریناز شوهر کرده امشبم با اقاشون دعوتش کردم دیدنیه
خودش یا شوهرش؟
مهتاب-جفتشون.خیلی خوب رسیدم بگو چه کوفتی می خوای
ای بی تربیت
مهتاب-ببخشید بانو چه لوازمی احتیاج دارین
کمد لباسای شبم و باز کن
مهتاب-می خوای با لباس شب بیای؟خیر سرت همه می دونن از بیمارستان مرخص شدی همون لباسی که تو بیمارستان تنت بهتر از ایناست اخه اینجوری مردم فکر می کنن از ارایشگاه تشریف میارین
میدونی من بدون لباس مناسب پامو بین اون همه ادم نمی زارم
مهتاب-خیلی خوب حالا کدومو می خوای؟
نمی دونم یکی رو خودت انتخاب کن
مهتاب-تا من بخوام یکی یه نگاه به لباسای تو بندازم مهمونا امدن.خدایی بهار این همه لباس و می خوای چیکار؟
لازمه.اصلا لباس سورمه ای و درار
مهتاب-اینجا دست کم ده دست لباس سرمه ای هست کدوم منظورته
همونی که مدی و دکلته است و روش کت کوتاه خورده
مهتاب-واسا ......اها پیداش کردم چقدر خوشمله...اینو کی خریده بودی که من ندیدم
خاله از پاریس فرستاده بود.خیلی خوب برو سراغ کمد کفشام کفش سفیدم و بزار
کدومش؟
همونی که روش سرمه ای کار شده
پیداش کردم ....خوب
یکی از مانتو سفیدامم واسم بزار
مهتاب-مگه جشن عقد کنانته؟
اونم به وقتش انشاالله
متاب-چشم سفید چه پررو شده؟دیگه چیزی لازم نداری
مگه می تونم بدون شال بیام؟
مهتاب کلافه گفت:کدام و می خوای؟
ابریشمیه که زمینه سفید و طرحای ریز سرمه ای داره.راستی مهتاب من که کچلم یه دونه از مو مصنوعی هامم بزار اونی که روش تل سفید می خوره اره همونو بزار .یه سری هم لوازم ارایش برام بفرست
مهتاب-خیلی خوب گذاشتم تموم شد
اره فکر کنم
مهتاب-الان می دم بهنام بیاره
مرسی فقط بگو زود برسونه
مهتاب-باشه خداحافظ
بعد از اینکه تلفن اتاق و قطع کردم چند بار خانم رضایی رو صدا زدم اما نیامد مجبور شدم زنگ اضطراریی رو فشار بدم
خانم رضایی و چند پرستار دیگه همراه با جناب دکتر بهرانی به اتاقم هجوم اوردن با دیدن من که لبخند به لب روی تخت نشستم حرصشون گرفت
شانه ام و بالا انداختم و گفتم:هرچی خانم رضایی رو صدا زدم نیامدن مجبور شدم این زنگ و فشار بدم
بهرانی-خانم شریفی به این می گن زنگ اضطراری
خوب کار منم اضطراری بود
بهرانی-شوخی بی جای بود
من با شما شوخی ندارم اقای دکتر حالا هم می تونین برین به کارتون برسین
بهرانی نفس عمیقی کشید و رفت
بقیه پرستار ها هم اتاق رو ترک کردن خانم رضایی موند ومن
خانم رضایی-بهار جان کار درستی نکردی
با شما کار داشتم
رضایی-اگه کمی صبر می کردی میامدم
خیلی خوب عذر می خوام
رضایی لبخندی زد و گفت:خوب حالا بگو ببین چی لازم داشتین؟
می خواستم بگم لطفا بگین حمام و گرم کنن می خوام دوش بگیرم
باشه الان ترتیبشو می دم
بعد از 10 دقیقه خانم رضایی برگشت و اعلام کرد حمام اماده است دوش اب گرمی گرفتم که خستگی از تنم به در کرد و حوله به تن بیرون امدم بهنام روی مبل لم داده بود
بهنام-صحت حمام
سلام.ممنون .کی امدی
بهنام-5 دقیقه ای هست که منتظرتم
وسایلم و اوردی؟
بهنام-اره فقط نمی دونم مهتاب توی این ساک چی گذاشته که این همه سنگین بود
چیزای که من لازم داشتم
بهنام-این ادا اطفار شما دخترا منو کشته
توقع نداشتی با لباسای بیمارستان بیام جشن که
بهنام-وقتی امدی خونه می رفتی توی اتاقت و لباس مناسب می پوشیدی
تا اون موقع شاید بعضی از مهمانها می امدن
بهنام-راستی بهار خیلی خیلی ممنونم که لوم ندادی
خواهش می کنم به هیچ وجه قابل شما را نداشت
بهنام-با من کاری نداری؟
می خوای بری؟
بهنام-اره من برم که تو هم به خودت برسی
خیلی خوب فقط عصر به موقع بیا دنبالم
بهنام-قراره با بابا برگردی
چه خوب
بهنام جلو امد صورتم و بوسید و گفت:امشب می بینمت
با لبخندی بدرقه اش کردم
نگاهی به ساک انداختم تمام لوازم مورد نیازم و اورده بود حالا وقت اون بود که به خودم برسم


اینه رو در اوردم و روی تخت نشستم کرم مخصوص بعد از حمام و زدم و روی تخت خوابیدم تا کمی پوستم از التهاب بعد از حمام بیرون بیاد نمی دونم چی شد که خوابم برد اونم چه خوبی راحت و ارام.چشم که باز کردم ساعت 3 بود از جا پریدم.چرا اینقدر خوابیده بودم احساس گرسنگی کردم .دیگه حالم از غذاهای بیمارستان بهم می خورد واسه همین با رستوران مورد علاقه ام تماس گرفتم و سفارش پلو یونانی همراه با سبزیجات و دادم راستش از هرچی گوشت بود حالم بهم می خورد.ادرس بیمارستان را دادم و قرار شد غذا را واسم بفرستن.
20 دقیقه بعد پرستار غذا به دست وارد اتاق شد
پرستار-خانم شریفی بیمارستان که غذا داشت
ممنون حقیقتش از غذاهای بیمارستان زده شدم
کیف پولم و دراوردم و چند اسکناس به پرستار دادم و خواستم که پول غذا را بپردازه و مابقی پول و انعام به آورنده ی غذا بده
رفت و منم شروع کردم با ولع غذای مورد علاقمو خوردم
به به خیلی بهم مزه کرد
بعد از خوردن غذا از پرستار خواستم واسم قهوه بیار به قهوه بعد از غذا عادت داشتم گرچه در این چند ماه تمام عادتام را از یاد برده بودم اما دوباره داشتم سعی خودم را می کردم که بهار قبلی شم
قهوه ام که تمام شد وقت اماده شدن بود
مسواکی زدم و کرم اولیه رو به صورتم زدم لباس شبم و به تن کردم و با حوصله مشغول تنظیم کردن مو به روی سرم شدم زیبایش به پای موهای واقعی خودم نمی رسید اما بهتر از کچلی بود تل را روش گذاشتم و صورتم و با حوصله ارایش کمرنگ ومحوی کردم حالا شده بود بهار شریفی .
منتظر بابا نشستم بعد از نیم ساعت به انتظارم پایان داد بابا با دیدنم جا خورد و گفت:چه ناز شدی عسل بابا
مرسی
بابا-خوب اماده شو کم کم بریم
مانتوم را روی لباسم انداختم و شالم و به سر کردم . از تخت پایین امدم نگاهی اجمالی به اتاق انداختم این زندانی بود که من 6 ماه بی گناه درش حبس بودم خوش حال بودم که از قفس ازاد شدم دیگه تمام شد تمام روزای تلخم تمام شد
از خانم رضایی و دیگر پرستارها تشکر کردم و به سمت در خروجی بیمارستان رفتم .هوای آزاد و به جان کشیدم که باعث شد بیفتم به سرفه
بابا خندید و گفت:اونقدرا هم که فکر می کنی هوا تازه نیست
به صورت بابا نگاه کردم و خندیدم به سمت بنز مشکی بابا حرکت کردیم بابا در جلو را برام باز کرد و من نشستم سریع ماشین و دور زد و پشت فرمان نشست
بابا-پیش به سوی خانه
پیش
ساعت 8 بود که به در خانه رسیدم خانه ای با نمای تمام سفید بیشتر شبیه قصر آرزوها بود در اهنی و بزرگ حیاط با ریموت بابا باز شدچشمی در حیاط گرداندم مش حیدر باغبان منزل ما به شدت مشغول رسیدگی به گل ها


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

بود واقعا که فروردین خانه ی ما رنگ و بوی بهشت می گرفت سیل انبوه گلها در اتحاد زنجیروار درختان گم می شد و هزاران رنگ به وجود می اورد راهی که به پله های ورودی ختم می شد پر بود از سنگ ریزه های کوچک .وسط حوضی که رو به روی پله های ورودی قرارداشت اب نمایی محشر بود که همیشه باز بود و اب را با فشار به سمت بالا هدایت می کرد و موج وار از بالا سرازیر می کرد عاشق این اب نما بودم. کنار پله های ورودی نرده های از جنس مرمر بود که زیبای پله ها کوتاه را دو چندان می کرد در ورودی کاملا چوبی بود با فشار پدر در باز شد مهمان ها که همه در حال جنب و جوش بودند با ظاهر شدن من و پدر در استانه در همگی ساکت ایستادند سکینه خانم پیرترین خدمتکار خانه لبخند به لب به سمتم امد و کمک کرد تا مانتو ام را از تن خارج کنم همه ی مهمانان چنان با بهت به من نگاه می کردن که معجزه ای باور نکردنی می بینند لبخندی به لب نهادم و مثل همیشه پر غرور قدم برداشتم با تک تک مهمان ها سلام و احوالپرسی کرد مهتاب راست می گفت واقعا که پریناز و شوهرش دیدنی بودند در اخر از همه بابت محبتی که به من داشتن و در این جشن شرکت کردن تشکر کردم .مهتاب دستانم را در دست فشرد و به سمت مبلی هدایتم کرد خانه بسیار بزرگی داشتیم 4 دست مبل در گوشه گوشه خانه جا داده شده بود میز نهار خوری که گنجایش 30 نفر را داشت زیبای بی نظیری به خانه داده بود.تنها چیزی که نظر مهمانان تازه وارد را جلب می کرد عتیقه های بود که در گوشه گوشه خانه به چشم می خورد کلا اشرافیت از سر و وضع خانه می بارید.مسرور از اینکه به خانه بازگشته ام سر از پا نمی شناختم
مامان کنارم امد و صورتم و بوسید
مامان خیلی زحمت کشیدین
قابل عروسکم و نداشت
لبخندی زدم
خاله سحر خودش رو به ما رساند وگفت
مادر و دختر خلوت کردن
به مبل خالی کنار دستم اشاره کردم و گفتم جای شما رو خالی نگه داشته بودم
خاله لبخندی زد و در کنارم جای گرفت مشغول گفت و گو بودیم که خاله گفت:اینا را کی دعوت کرده
نگاهی به پشت سرم انداختم خانم شایسته همراه دخترش وارد شدن
مامان گفت:من دعوتشون کردم
مامان ما را ترک کرد و با لبخندی به پیشواز خانم شایسته رفت .به من که نزدیک شدن خاله سحر بلند شد و گفت:من برم می ترسم بمونم یه چیزی بهشون بگم انوقت مامانت دلخور میشه
دست خاله را در دست فشردم و لبخندی تحویلش دادم همین که خاله از ما دور شد خانم شایسته و مهسان به من رسیدن
خانم شایسته-سلام دخترم بهتری الحمداالله؟
شکر خدا بهترم
مهسان دستش را به سمت دراز کرد و لبخنی کوتاه به لب اورد دستش را در دست فشردم
مامان-اقایون شایسته چرا تشریف نیاوردن
راستش متین که گرفتار درس بود و پدرش هم مشغول طراحی سوال امتحانی برای دانش اموزاش
من یه بلایی سر این متین شما بیارم که درس خواندن یادش بره
مامان به بهانه ی رسیدگی به سایر مهمان ها ما را ترک کرد
خانم شایسته-دخترم می دونم اینجا جاش نیست اما می خواستم ببینم تصمیمت چیه؟
راجب رضایت؟
خانم شایسته سری در تایید حرفم تکان داد
لبخندی به لب اوردم و گفت:رضایت می دم اما شرایطی داره که باید به اطلاعتون برسونم
مهسان-شرایط؟
اره اما اینجا جاش نیست اگه اجازه بدین فردا خدمتتون برسم و در حضور پسرتون شرط را اعلام کنم
خانم شایسته لبخندی زد و گفت:حتما خوشحال میشیم
به زیور پیشخدمت خانه اشاره کردم که نزدیک بشه
زیور لطفا قلم و کاغذ بیار
2 دقیقه بعد زیور کاغذ و قلم به دست برگشت اشاره کردم کاغذ و قلم و به مهسان بده
من ادرس منزل شما را ندارم اگه ممکنه واسم بنویس
مهسان با لبخندی ملیح شروع به نوشتن کرد هنوز مشغول بود که بهنام به ما پیوست
بهنام در حالی که چشمش به مهسان بود گفت:خانمهای شایسته خیلی خیلی خوش امدین
مهسان کاغذ را به سمت من گرفت :بفرمایید
ممنونم
صدای مهتاب که من را می خواند باعث شد از جمعشون جدا بشم

مهتاب-بهار جان جناب مسعودی وکیل پایه یک دادگستری
مسعودی در حالی که دستش و جلو می اورد تا دست بده گفت:از دیدارتون خوشحالم
دستش را در دست فشردم و گفتم:همچنین
مهتاب-راستش بهار جون فکر می کنم اقای مسعودی بتونن در رسیدگی به پرونده تصادفت کمک شایانی کنن
مسعودی-اگه کمکی از دستم ساخته باشه خوشحال میشم کاری کنم
ممنونم اقای مسعودی ان قضیه رو من خودم حل می کنم
به هر حال رو کمک من حساب کنید
اگه احتیاجی شد حتما
از مسعودی جدا شدم .چشمی گرداندم و خاله سارا را کنار میز پذیرایی دیدم خودم و بهش رسوندم در حالی که شیرینی از روی میز بر می داشتم و در دهان می گذاشتم گفتم:خاله جون ما چطورن؟
خاله سارا لبخندی زد گفت:اگه خواهرزادم خوب باشه منم خوبم
دایی به ما پیوست بشقاب میوه اش را به سمتمون گرفت و گفت:بانوان گرامی میل بفرمایید
تکه ای از موز قاچ شده را برداشتم و در دهان گذاشتم
دایی-میبینم با وجود موهای مصنوعی هم یکه تاز مجلس ما سرکارعلیه هستند
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:این نهایت لطف شماست
مامان با صدای بلند همه را به سر میز شام فراخواند
بازم مثل همیشه انواع و اقسام غذاهای ایرانی سر میز حاضر بود .چشمم به مهسان افتاد که متین و موقر گوشه ای ایستاده بود و سالاد می خورد این تجملات به هیچ عنوان به چشم این دختر نمی امد نمی دونم شاید اگه من جای اون بودم و به همچین مهمانی دعوت میشدم رفتار دیگه ای داشتم یک لحظه به خانم شایسته حسودیم شد عجب دختری تربیت کرده .ای کاش یکم از زمانی را که به تربیت دخترش اختصاص داده به پسرش می داد تا اداب معاشرت یاد بگیره
به چشمای مهسان خیره شدم واقعا که شبیه چشمای متین بود
بهنام- بنده خدا غذا کوفتش شد واسه چی اینجوری بهش زل زدی
صدای بهنام از فکر و خیال بیرون اوردم
می خواستم ببینم چشمای مهسان خانم چه موجی داره که تو را تو خودش غرق می کنه
بهنام-حالا خوش موج بود؟
ای بدک نبود
لبخندی زدم و از بهنام جدا شدم
تمام شب مشغول صحبت کردن با مهمانهای رنگ و به رنگ بودم دیگه داشتم از حال می رفتم یکی نیست به اینا بگه عروسی که نیامدین جشن بهبود حال منه دیگه باید عقلتون برسه زود مجلس و ترک کنین تا بیمار کمی استراحت کنه.به هر نهوی بود تحمل کردم تا اینکه ساعت 2 هر کس خونه ی ما را به قصد خونه اش ترک کرد
لنگان لنگان پله ها را بالا رفتم تقریبا 28 پله را باید بالا می رفتم تا به قسمت بالایی خونه می رسیدم مهتاب خودش را به من رسوند
مهتاب-بزار کمکت کنم
مرسی .مگه تو نرفتی
مهتاب-نه دیگه ماندم به تو کمک کنم
لبخندی زدم و گفتم:خیلی زحمت کسیدی انشاالله عروسیت جبران کنم
مهتاب-انشاالله
صدای بهنام از طبقه دوم غافلگیرمون کرد
بهنام-خدایا می بینی دخترای امروز چه بی شرم و حیا شدن
مهتاب-خدایا شاهدی که پسرای این دوره زمونه چه دهن لق شدن.هیجان مهمانی رو واسه خواهرشون دود کردن هوا
بهنام-د اخه اگه من به بهار نمی گفتم و اون با همون لباسای بیمارستانی میامد خونه و این همه مهمان و مدید که سر از تنت جدا می کرد
مهتاب- بابا تو دیگه کی هستی ناجی بشریت-گاندی بزرگ
در حالی که می خندیدم گفتم:بسه دیگه بچه ها
مهتاب-من که کاری به کار این زرافه ندارم این به پر و پای من می پیچه
بهنام-باز دوباره سوسه امدی قورباغه
مهتاب-قورباغه اون دوست دختراتن
بهنام بی خیال شو مهتاب تو رو خدا بس کن خرد و خمیرم .بزارین یکم این ذهن بدبخت من استراحت کنه
مهتاب-من اگه با این زرافه حرف بزنم ادم نیستم
بهنام ادامه نداد و به اتاقش رفت منو مهتاب هم به اتاقم رفتیم
اتاق بزرگی داشتم یک دست مبل یک میز کامپیوتر یک میز تحریر با سه چهار کمد که هر کدام مخصوص جنس خاصی بود در اتاقم یک قسمت نهان هم بود که قفسه ای برای کفشام ساخته بودن سرویس بهداشتی مجازا در اتاقم بود و tvو سینما خانگی برای پر کردن اوقات فراغتم فراهم بود تخت بزرگی داشتم شبیه تختهای دو نفره مهتاب خودش و انداخت رو تخت و گفت:وای که هلاک شدم از خستگی
نگاهی به اتاقم انداختم خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود
مهتاب-بهار می خوای کمکت کنم لباستو عوض کنی


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

نه ممنون خودم می تونم
لباس خوابم و پوشیدم و کنار مهتاب جا گرفتم
من و مهتاب مثل دوقلوهای افسانه ای می موندیم بیشتر وقتمون را با هم می گذراندیم.بهنامم اگه از دست دخترای رنگا به رنگ خسته می شد به ما می پیوست گرچه بهنام پسر با اصولی نبود اما هیچ وقت رنگ نگاهش به مهتاب سیاه نبود همیشه فکر می کردم مهتاب هم مثل من خواهرشه و همونطور که منو دست می انداخت و با من شوخی می کرد با مهتاب هم همین رفتار را داشت
مهتاب تا سرش به بالش رسید خوابش برد اما من کمی این پهلو اون پهلو می شدم و به فکر ملاقات فردام بود چی می خواستم به خانواده شایسته بگم ؟اصلا کارم درست بود؟نه در اینکه کارم جفا بود شکی نداشتم اما هر وقت به نگاه تحقیر امیز اونروز متین توی بیمارستان فکر می کردم در انجام کارم مصمم تر می شد نمی دونم چرا نگاهش به من رنگ تحقیر داشت واسه چی و بر چه اصلی خودش و از من سر تر می دید
نرم نرمک چشمام گرم شد و به خواب رفتم صبح حوالی ساعت 9 از خواب بیدار شدم مهتاب هنوز خواب بود
دوشی گرفتم و لباسم و عوض کردم امروز باید حتما یه سر به ارایشگاه می زدم و به صورتم می رسید بنابراین با رزیتا خانم ارایشگر ماهر شهر تماس گرفتم و وقت گرفتم
مهتاب همانطور که از پله ها پایین می امد حرف میزد:سلام بر اهالی منزل دایی جونم اینا
مامان سر حال جوابشو داد:سلام بر دختر خواهرشوهر گرامم
مهتاب پایین امد .نمی دونم چرا اینقدر بهنام پکر بود مهتاب هم متوجه این موضوع شد بود اما هوس ازار به سرش زد گرچه خوب می دونست الان وقت شوخی کردن با بهنام نیست
رو به روش ایستاد و سلامی نظامی داد
مهتاب-سلام فرمانده
بهنام-مهتاب بکش کنار حوصله ندارم
مهتاب-بمیرم باز دوباره کی بادتو کشیده تو فقط عکس به من نشون بده جنازه تحویل بگیر
مهتاب سر به سرش نزار می بینی که کشتایش توی دریا غرق شده
مهتاب-ای وای نکنه همون کشتی معروفه که اسمش تایتانیک بوده را می گی بهار
بهنام-نمکدون بشین صبحانتو بخور
مهتاب لبخندی زد و سر میز کنار من نشست
با ارنجش به پهلوم زد و گفت:این چشه چرا انقدر دمغه
انقدر توی فکر دیدار امروزم با خانواده شایسته بودم که نفهمیدم مهتاب چی گفت
مهتاب-هی بهار با تو ام
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:چی گفتی ؟
مهتاب-تو چرا تو باغ نیستی؟
همونجور که از سر میز صبحانه بلند میشدم گفتم:چون قراره بزنم به بیابان
بالا رفتم و لباس پوشیدم سوئیچ ماشینم و بعد از کلی وارسی کردن کشوها پیدا کردم و از اتاق بیرون امدم
مهتاب-کجا داری میری؟
دارم میرم اریشگاه
مهتاب-واسا منم میام
اگه می خوای بیای عجله کن 10 دقیقه دیگه حرکت می کنم اونوقت اگه پشت ماشین بدوی سوارت نمی کنم
مهتاب ادای منا درآورد و به سمت بالا رفت .مامان بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. به سمت بهنام رفتم یه دونه به کمرش زدم و گفتم :یا خودش میاد یا خبرش پس قصه نخور داداشم
مامان-بهار اذیتش نکن با تاسیس شرکتش موافقت نکردن تو هم
چرا ؟
مامان-نمی دونم
بهنام-مرض آزار دارن
حالا واسه چی تو همی اسم رئیس محمدیان پور نیست؟
بهنام-چرا اما تو از کجا می دونی؟
با دخترش توی کلاس یوگا اشنا بودم امروز یه زنگ بهش میزنم و کارت و ردیف می کنم
بهنام سمتم امد لپم و بوسید گفت:خدایا از این مدل خواهرا یدونه کمه هزار دونه عطا کن
لبخندی زدم و خانه را ترک کردم
مش باقر سرایدار خانه داشت به متی سگ سیاه وهار خانه غذا می داد متی با دیدن به سمتم امد و چرخی به دورم زد اینم از خوب شدنم خوشحال بود دستی به سرش کشیدم و به سمت پارکینگ رفتم
پرادوی سفیدم بهم چشمک می زد سوار شدم و ماشین و روشن کردم می خواستم حرکت کنم که مهتاب سریع خودشو انداخت تو ماشین
مهتاب-خیلی بی معرفتی می خواستی بری؟
من که گفتم بیشتر از ده دقیقه منتظر نمی مونم

مامان کنارم امد و صورتم و بوسید
مامان خیلی زحمت کشیدین
قابل عروسکم و نداشت
لبخندی زدم
خاله سحر خودش رو به ما رساند وگفت
مادر و دختر خلوت کردن
به مبل خالی کنار دستم اشاره کردم و گفتم جای شما رو خالی نگه داشته بودم
خاله لبخندی زد و در کنارم جای گرفت مشغول گفت و گو بودیم که خاله گفت:اینا را کی دعوت کرده
نگاهی به پشت سرم انداختم خانم شایسته همراه دخترش وارد شدن
مامان گفت:من دعوتشون کردم
مامان ما را ترک کرد و با لبخندی به پیشواز خانم شایسته رفت .به من که نزدیک شدن خاله سحر بلند شد و گفت:من برم می ترسم بمونم یه چیزی بهشون بگم انوقت مامانت دلخور میشه
دست خاله را در دست فشردم و لبخندی تحویلش دادم همین که خاله از ما دور شد خانم شایسته و مهسان به من رسیدن
خانم شایسته-سلام دخترم بهتری الحمداالله؟
شکر خدا بهترم
مهسان دستش را به سمت دراز کرد و لبخنی کوتاه به لب اورد دستش را در دست فشردم
مامان-اقایون شایسته چرا تشریف نیاوردن
راستش متین که گرفتار درس بود و پدرش هم مشغول طراحی سوال امتحانی برای دانش اموزاش
من یه بلایی سر این متین شما بیارم که درس خواندن یادش بره
مامان به بهانه ی رسیدگی به سایر مهمان ها ما را ترک کرد
خانم شایسته-دخترم می دونم اینجا جاش نیست اما می خواستم ببینم تصمیمت چیه؟
راجب رضایت؟
خانم شایسته سری در تایید حرفم تکان داد
لبخندی به لب اوردم و گفت:رضایت می دم اما شرایطی داره که باید به اطلاعتون برسونم
مهسان-شرایط؟
اره اما اینجا جاش نیست اگه اجازه بدین فردا خدمتتون برسم و در حضور پسرتون شرط را اعلام کنم
خانم شایسته لبخندی زد و گفت:حتما خوشحال میشیم
به زیور پیشخدمت خانه اشاره کردم که نزدیک بشه
زیور لطفا قلم و کاغذ بیار
2 دقیقه بعد زیور کاغذ و قلم به دست برگشت اشاره کردم کاغذ و قلم و به مهسان بده
من ادرس منزل شما را ندارم اگه ممکنه واسم بنویس
مهسان با لبخندی ملیح شروع به نوشتن کرد هنوز مشغول بود که بهنام به ما پیوست
بهنام در حالی که چشمش به مهسان بود گفت:خانمهای شایسته خیلی خیلی خوش امدین
مهسان کاغذ را به سمت من گرفت :بفرمایید
ممنونم
صدای مهتاب که من را می خواند باعث شد از جمعشون جدا بشم
مهتاب-بهار جان جناب مسعودی وکیل پایه یک دادگستری
مسعودی در حالی که دستش و جلو می اورد تا دست بده گفت:از دیدارتون خوشحالم
دستش را در دست فشردم و گفتم:همچنین
مهتاب-راستش بهار جان فکر می کنم اقای مسعودی بتونن در رسیدگی به پرونده تصادفت کمک شایانی کنن
مسعودی-اگه کمکی از دستم ساخته باشه خوشحال میشم کاری کنم
ممنونم اقای مسعودی ان قضیه رو من خودم حل می کنم
مسعودی-به هر حال رو کمک من حساب کنید
اگه احتیاجی شد حتما
از مسعودی جدا شدم .چشمی گرداندم و خاله سارا را کنار میز پذیرایی دیدم خودم و بهش رسوندم در حالی که شیرینی از روی میز بر می داشتم و در دهان می گذاشتم گفت:خاله جون ما چطورن
خاله سارا لبخندی زد گفت:اگه خواهرزادم خوب باشه منم خوبم
دایی به ما پیوست بشقاب میوه اش را به سمتمون گرفت و گفت:بانوان گرامی میل بفرمایید
تکه ای از موز قاچ شده را برداشتم و در دهان گذاشتم
دایی-میبینم با وجود موهای مصنوعی هم یکه تاز مجلس ما سرکارعلیه هستند
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:این نهایت لطف شماست
مامان با صدای بلند همه را به سر میز شام فراخواند
بازم مثل همیشه انواع و اقسام غذاهای ایرانی سر میز حاضر بود .چشمم به مهسان افتاد که متین و موقر گوشه ای ایستاده بود و سالاد می خورد این تجملات به هیچ عنوان به چشم این دختر نمی امد نمی دونم شاید اگه من جای اون بودم و به همچین مهمانی دعوت میشدم رفتار دیگه ای داشتم یک لحظه به خانم شایسته حسودیم شد عجب دختری تربیت کرده .ای کاش یکم از زمانی را که به تربیت دخترش اختصاص داده به پسرش می داد تا اداب معاشرت یاد بگیره
به چشمای مهسان خیره شدم واقعا که شبیه چشمای متین بود
بهنام- بنده خدا همین یه ذره سالاد هم کوفتش شد واسه چی اینجوری بهش زل زدی
صدای بهنام از فکر و خیال بیرون اوردم
می خواستم ببینم چشمای مهسان خانم چه موجی داره که تو را تو خودش غرق می کنه
بهنام-حالا خوش موج بود؟
ای بدک نبود
لبخندی زدم و از بهنام جدا شدم
تمام شب مشغول صحبت کردن با مهمانهای رنگ و به رنگ بودم دیگه داشتم از حال می رفتم یکی نیست به اینا بگه عروسی که نیامدین جشن بهبود حال منه دیگه باید عقلتون برسه زود مجلس و ترک کنین تا بیمار کمی استراحت کنه.به هر نهوی بود تحمل کردم تا اینکه ساعت 2 هر کس خونه ی ما را به قصد خونه اش ترک کرد
لنگان لنگان پله ها را بالا رفتم تقریبا 28 پله را باید بالا می رفتم تا به قسمت بالایی خونه می رسیدم مهتاب خودش را به من رسوند
مهتاب-بزار کمکت کنم
مرسی .مگه تو نرفتی
مهتاب-نه دیگه ماندم به تو کمک کنم
لبخندی زدم و گفتم:خیلی زحمت کشیدی انشاالله عروسیت جبران کنم


RE: رمان طراوت بهار - رمان - ۱۳۹۹-۱۱-۲۰

مهتاب-انشاالله
صدای بهنام از طبقه دوم غافلگیرمون کرد
بهنام-خدایا می بینی دخترای امروز چه بی شرم و حیا شدن
مهتاب-خدایا شاهدی که پسرای این دوره زمونه چه دهن لق شدن.هیجان مهمانی رو واسه خواهرشون دود کردن هوا
بهنام-د اخه اگه من به بهار نمی گفتم و اون با همون لباسای بیمارستانی میامد خونه و این همه مهمان و میدید که سر از تنت جدا می کرد
مهتاب- بابا تو دیگه کی هستی ناجی بشریت-گاندی بزرگ
در حالی که می خندیدم گفتم:بسه دیگه بچه ها
مهتاب-من که کاری به کار این زرافه ندارم این به پر و پای من می پیچه
بهنام-باز دوباره سوسه امدی قورباغه
مهتاب-قورباغه اون دوست دختراتن
بهنام بی خیال شو مهتاب تو رو خدا بس کن خرد و خمیرم .بزارین یکم این ذهن بدبخت من استراحت کنه
مهتاب-من اگه با این زرافه حرف بزنم ادم نیستم
بهنام ادامه نداد و به اتاقش رفت منو مهتاب هم به اتاقم رفتیم
اتاق بزرگی داشتم یک دست مبل یک میز کامپیوتر یک میز تحریر با سه چهار کمد که هر کدام مخصوص جنس خاصی بود در اتاقم یک قسمت نهان هم بود که قفسه ای برای کفشام ساخته بودن سرویس بهداشتی مجازا در اتاقم بود و tvو سینما خانگی برای پر کردن اوقات فراغتم فراهم بود تخت بزرگی داشتم شبیه تختهای دو نفره مهتاب خودش و انداخت رو تخت و گفت:وای که هلاک شدم از خستگی
نگاهی به اتاقم انداختم خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود
مهتاب-بهار می خوای کمکت کنم لباستو عوض کنی
نه ممنون خودم می تونم
لباس خوابم و پوشیدم و کنار مهتاب جا گرفتم
من و مهتاب مثل دوقلوهای افسانه ای می موندیم بیشتر وقتمون را با هم می گذراندیم.بهنامم اگه از دست دخترای رنگا به رنگ خسته می شد به ما می پیوست گرچه بهنام پسر با اصولی نبود اما هیچ وقت رنگ نگاهش به مهتاب سیاه نبود همیشه فکر می کردم مهتاب هم مثل من خواهرشه و همونطور که منو دست می انداخت و با من شوخی می کرد با مهتاب هم همین رفتار را داشت
مهتاب تا سرش به بالش رسید خوابش برد اما من کمی این پهلو اون پهلو می شدم و به فکر ملاقات فردام بود چی می خواستم به خانواده شایسته بگم ؟اصلا کارم درست بود؟نه در اینکه کارم جفا بود شکی نداشتم اما هر وقت به نگاه تحقیر امیز اونروز متین توی بیمارستان فکر می کنم در انجام کارم مصمم تر می شم نمی دونم چرا نگاهش به من رنگ تحقیر داشت واسه چی و بر چه اصلی خودش و از من سر تر می دید
نرم نرمک چشمام گرم شد و به خواب رفتم صبح حوالی ساعت 9 از خواب بیدار شدم مهتاب هنوز خواب بود
دوشی گرفتم و لباسم و عوض کردم امروز باید حتما یه سر به ارایشگاه می زدم و به صورتم می رسید بنابراین با رزیتا خانم ارایشگر ماهر شهر تماس گرفتم و وقت گرفتم
مهتاب همانطور که از پله ها پایین می امد حرف میزد:سلام بر اهالی منزل دایی جونم اینا
مامان سر حال جوابشو داد:سلام بر دختر خواهرشوهرم اینا
مهتاب پایین امد .نمی دونم چرا اینقدر بهنام پکر بود مهتاب هم متوجه این موضوع شد بود اما هوس ازار به سرش زد گرچه خوب می دونست الان وقت شوخی کردن با بهنام نیست
رو به روش ایستاد و سلامی نظامی داد
مهتاب-سلام فرمانده
بهنام-مهتاب بکش کنار حوصله ندارم
مهتاب-بمیرم باز دوباره کی بادتو کشیده تو فقط عکس به من نشون بده جنازه تحویل بگیر
مهتاب سر به سرش نزار می بینی که کشتیاش توی دریا غرق شده
مهتاب-ای وای نکنه همون کشتی معروفه که اسمش تایتانیک بوده را می گی بهار
بهنام-نمکدون بشین صبحانتو بخور
مهتاب لبخندی زد و سر میز کنار من نشست
با ارنجش به پهلوم زد و گفت:این چشه چرا انقدر دمغه
انقدر توی فکر دیدار امروزم با خانواده شایسته بودم که نفهمیدم مهتاب چی گفت
مهتاب-هی بهار با تو ام
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:چی گفتی ؟
مهتاب-تو چرا تو باغ نیستی؟
همونجور که از سر میز صبحانه بلند میشدم گفتم:چون قراره بزنم به بیابان
بالا رفتم و لباس پوشیدم سوئیچ ماشینم و بعد از کلی وارسی کردن کشوها پیدا کردم و از اتاق بیرون امدم
مهتاب-کجا داری میری؟
دارم میرم اریشگاه
مهتاب-واسا منم میام
اگه می خوای بیای عجله کن 10 دقیقه دیگه حرکت می کنم اونوقت اگه پشت ماشین هم بدوی سوارت نمی کنم
مهتاب ادای من را درآورد و به سمت بالا رفت .مامان رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. به سمت بهنام رفتم یه دونه به کمرش زدم و گفتم :یا خودش میاد یا خبرش پس قصه نخور داداشم
مامان-بهار اذیتش نکن با تاسیس شرکتش موافقت نکردن
چرا ؟
مامان-نمی دونم
بهنام-مرض آزار دارن
حالا واسه چی توهمی اسم رئیس محمدیان پور نیست؟
بهنام-چرا اما تو از کجا می دونی؟
با دخترش توی کلاس یوگا اشنا بودم امروز یه زنگ بهش میزنم و کارت و ردیف می کنم
بهنام سمتم امد لپم و بوسید گفت:خدایا از این مدل خواهرا یدونهش کمه هزار دونه عطا کن
لبخندی زدم و خانه را ترک کردم
مش باقر سرایدار خانه داشت به متی سگ سیاه وهار خانه غذا می داد متی با دیدن به سمتم امد و چرخی به دورم زد اینم از خوب شدنم خوشحال بود دستی به سرش کشیدم و به سمت پارکینگ رفتم
پرادوی سفیدم بهم چشمک می زد سوار شدم و ماشین و روشن کردم می خواستم حرکت کنم که مهتاب سریع خودشو انداخت تو ماشین
مهتاب-خیلی بی معرفتی می خواستی بری؟
من که گفتم بیشتر از ده دقیقه منتظر نمی مونم
مهتاب-تجارت خونت لنگ میمونه اگه بیشتر صبر کنی
حتما لنگ می مونه که دارم سریع میرم
مهتاب-تو امروز یه چیزیت شده
چیزی نیست
مهتاب-اولین قانون دوستیمون این بود که چیزی را از هم پنهان نکنیم
خیلی خوب-امروز قرار برم خونه شایسته یکم ذهنم بهم ریخته است
مهتاب-بری انجا چیکار؟
برم واسه رضایت دادن شرط بزارم
مهتاب_چه شرطی؟
اینکه رضایت می دم در قبال گرفتن30 میلیون پول
مهتاب- اگه پول می خوای واسه چی از بابات نمی گیری ؟
چون بابام نبود که با ماشین زیرم گرفت و بعد امد گفت تقصیر خودت بوده
مهتاب-کی گفت نقصیر خودت بوده؟
جناب متین شایسته
مهتاب-دیدیش؟
امد دیدنم
مهتاب-خوب چی می گفت؟ راستی بهار دیدی چقدر نازه
نازیش بخوره تو سرش ادب نداره.همچین حرف میزد انگار من از عمد خوردم به ماشینش
مهتاب-نخوردی؟
مسخره بازی دراری دیگه چیزی را بهت نمی گم
مهتاب-خیلی خوب غلط کردم حالا واسه چی این همه پول می خوای تو که میدونی اینقدر ندارن
تا پسره را نچزونم راحت نمی شم
پشت چراغ قرمز ایستادیم دختر کوچولوی گل می فروخت صداش زدم و همه گلاشو خریدم تا بقیه روزش بدون نگرانی بابت فروش نرفتن گلاش بگذره
مهتاب-این همه گل می خوای چیکار؟
می خوام تقدیم کنم به تو
مهتاب-اشتباه گرفتی خانم
اتفاقا درست درست گرفتم
با مهتاب به ارایشگاه رفتیم رزیتا خانم صورتم و راست و ریس کرد و ناخنام و مانیکور کردم مهتابم به طبع من هرکاری می کردم اونم انجام می داد نزدیکای ظهر بود که مهتاب را جلوی خانه عمه پیاده کردم و به خانه برگشتم.دل تو دلم نبود متین زبان برنده ای داشت یعنی می خواست چه جوری جوابمو بده
ساعت 4 از استراحت ظهرانه ام بلند شدم دست و صورتم و شستم و سری به کمد مانتوهام زدم یعنی کدوم بپوشم بهتره؟
در نهایت تصمیم گرفتم مانتوی کرم قهوه ای همراه با شلواری کرم و شالی قهوه ای بپوشم کفش و کیف چرمم برداشتم و حرکت کردم
مامان و بهنام خونه نبودن باباهم که طبق معمول بیمارستان بود واسه بیرون رفتن و صحبت کردن با خانواده شایسته لازم نبود به کسی توضیح بدم
زکیه خانم(دیگر مستخدم خانه)قهوه واسم اوردم اما دیرم شده بود ازش تشکر کردم و بیرون زدم
ماشینم و داده بودم مش باقر برق بندازه واقعا که کارش احسنت داشت ماشینم تمیز تمیز شده بود طبق معمول به ابراز احساسات متی پاسخ دادم و سوار ماشین شدم
انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم مسافت بالای شهر تا مرکز شهر را چه جوری پیمودم
با دیدن کوچه اشون اه از نهادم بلند شد کوچه ی نسبتا تنگی داشت و بردن ماشین به داخل این کوچه مهارتی بیش از مهارت من می خواست اخه یک سالی بیشتر نبود که گواهینامه گرفته بودم.نمی شد ماشین را سر کوچه پارک کرد اخه می ترسیدم روش خط بکشن هاج و واج ایستاده بودم که با دیدن متین خشکم زد .خوب اینم فرشته نجات
همین که به ماشین نزدیک شد در ماشین و باز کردم جوری که جا خورد و یک قدم عقب رفت نمی دونم تو فکر چی بود که اینجوری جا خورده بود قیافه ای تهاجمی به خود گرفت و گفت:معلومه چیکار می کنین؟
لبخندی حرص درار به لب زدم و گفتم:از ماشینم پیاده میشدم
متین-به شما یاد ندادن موقع پیاده شدن مواظب اطراف باشید من موندم کی به شما گواهی نامه داد
چشمام و ریز کرد و گفتم:همونی که به شما گواهی نامه داد تا مردم و زیر بگیرین
متین کلافه گفت:خیلی خوب خانم شریفی من عذر می خوام که شما بی هوا در ماشینتون و باز کردین
خواهش می کنم
دیدن من سر کوچه اشون مدرک واضحی بود تا بفهمه واسه دیدن انها امدم اما خیلی بی تفاوت از کنارم رد شد
از روی اجبار گفتم:اقای شایسته کوچه شما اینه؟
بدون اینکه برگرد گفت:بله
میشه خواهش کنم ماشین منو بیارین داخل کوچه اخه خودم فکر نمی کنم از عهدش بر بیام
متین-من راننده شخصی شما نیستم خانم
و به راه خودش ادامه داد
بی تربیت شعور نداشت وقتی یه خانم تقاضای ازش می کنه نباید رد کنه.
انقدر حرص خوردم که ماشین را همون سر کوچه پارک کردم و دنبالش وارد کوچه شدم
متین بدون ذره ای توجه به حضور من راهش را ادامه داد
خدایا این غرور از چی سرچشمه می گیره؟
جلوی خانه ای ایستاد و در را با کلید باز کرد.کنار رفت و گفت:اگه مقصدتون اینجاست بفرمایید
بدون اینکه جوابش را بدم کیفم را به روی شانه ام جا به جا کردم و وارد خانه شدم.به محض ورود بوی گل و گیاه مشامم را نوازش داد.از پله های جلوی در ورودی پایین امدم چشم در چشمخانه گرداندم خانه ای تقریبا 200 متری بود حوض ابی رنگی وسط حیاط قرار داشت چند ماهی گلی در ان به ابتنی مشغول بودند.دو باغچه دو طرف حیاط را زینت داده بود باغچه ی سمت راست پر گل و گیاههای رنگارنگ بود و باغچه ی سمت چپ چند درخت تنومند در خود جا داده بود
متین-صاحبخانه مهمون دارین
مادر متین در حالی که چادر سفید به سر داشت وارد حیاط شد با دیدنم لبخندی زد و گفت:سلام دخترم خوش امدی
تنها یک کلمه گفتم:ممنون
با راهنمایی خانم شایسته و پیش تر از متین و مادرش وارد ساختمان شدم ساختمان قدمتی در حدود 15 ساله داشت از در ورودی ساختمان تا گوشه گوشه ی خانه سرتاسر را با فرشهای کرم پوشانده بودند طبق عادت معمول با کفش وارد شدم
متین-خانم شریفی بدون کفش لطفا
خانم شایسته-ببخش بهار جان اما...
نذاشتم خانم شایسته حرفش را ادامه بده و به سمت در برگشتم کفشهایم را در اوردم و وارد شدم
یک دست مبل گوشه ای از خانه نهاد بودند و یک میز نهارخواری 4 نفره گوشه ای دیگر بود
به سمت مبل رفتم و روی اولین مبل نشستم.خانه ساده و بی تجملاتی بود به این سادگی عادت نداشتم .بوی زندگی بدجور در خانه پیچیده بود این را حتی منی که با این زندگی نا اشنا بودم هم حس می کردم
خانم شایسته اتاق پذیرایی را ترک کرد و به سمت اشپزخانه رفت متین هم ساکت ارام و البته سر به زیر رو به روی من نشسته بود.این سر به زیری از شرم نشئت نمی گرفت از غرور و خودخواهی بیش از حدش بود
چند لحظه بعد خانک شایسته چای و شیرینی به دست وارد سالن شد
خانم شایسته-بفرمایید
چای را برداشتم اما شیرینی را پس زدم
خانم شایسته-شیرینی بردارین
مرسی به پوستم نمی سازه