مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق (/thread-12280.html)

صفحه‌ها: 1 2


رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

رمان شبنم عشق
نویسنده : مریم و نازنین
رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق | مریم نازنین کاربر انجمن نودهشتیا
خلاصه داستان :
شبنم عشق داستان زندگی یه پسر جوان هست که از اوج به زیر کشیده میشه ولی همیشه سعی خودش میکنه که در مقابل شکستاش خم نشه و ...


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

غروب بود که رسیدم تو کوچه باغ هیچ چیز تغییر نکرده بود صدای سنگ ریزه ها زیر کفشام آرامش خاصی بهم میداد سوز سردی می اومد.دستمو تو جیب پالتوم کردم و تند تر راه رفتم بعد از 5 دقیقه رسیدم جلو درب مشکی بزرگی که یادگار هزارتا خاطره بود .دستمو بالا بردمو زنگ زدم بعد از چنددقیقه صدای زنی رو شنیدم که میگفت با کی کار داری آقا؟نمیدونستم کی هست شاید خدمتکار جدید بود با صدای ارومی گفتم با خانم سالاری کار دارم
-خانم نیستن
-میتونم بیام داخل
-نخیر آقا گفتم که خانم نیستن من اجازه ندارم
کلافه شده بودم هوا سرد بود و اون سردرد لعنتی بازم اومده بود سراغم عصبانی دستم رو روی زنگ فشار دادم همون خانمه با عصبانیت اف اف رو برداشت
-چه خبرته آقا سر آوردی این چه وضع زنگ زدن دستتون بردارین
-فقط خواستم بگم خانم اومدن بگید نوه اشون اومد نبودید راهشون ندادم رفت هتل
بر گشتم که برم که صدای باز شدن در اومد و صدای زن
-آقا خواهش میکنم ببخشید من نمیدونستم شما هستید بفرمایید داخل خواهش میکنم
دسته چمدونم رو تو دستم گرفتم در هل دادم رفتم داخل همه چی مثل قبل بود انگار زمان از اونجا عبور نکرده بود.
از روی سنگ فرشایی که به سمت خونه باغ منتهی میشد رد شدم که دیدم زن و مردی با عجله دارن به سمتم میان همونطور که حدس زدم خدمتکارای جدید مسلما بعد از رفتن من اومده بودن
-سلام آقا خوش اومدین
-سلام ممنون
-سلام آقا ببخشید من شما رو نشناختم آخه خانم گفتن فردا تشریف میارید
- میخواستم بی خبر بیام حوصله شلوغی ندارم حالااشکال نداره من باید خودم رو معرفی میکردم حالا بریم داخل یخ زدم
در ورودی که باز شد و موجی از گرما و خاطره ها به صورتم خورد جلوتر رفتم تا بهتر بررسی کنم که سرم تیر کشید
نگاهی به زن ومرد کردم که همونجور با تعجب به من نگاه میکردن گفتم اسمتون چی هست
-آقا من حمید هستم و خانمم فاطمه من باغبون هستم خانمم آشپزی میکنن.
-خیلی خب فاطمه خانم من سرم درد میکنه میشه بگی تو کدوم اتاق برم.
-بله آقا بفرمایید بالا یکی از اتاقای بالا رو براتون آماده کردم.
همراه فاطمه خانم رفتم بالا ودر اتاق همیشگی رو باز کرد و گفت بفرمایید.
با نوازش دستی روی موهام چشمامو باز کردم مادربزرگ بود که با اون صورت مهربونش بالای سرم نشسته بود و اشک قشنگی تو چشمای سیاهش حلقه زده بود بلند شدم تو آغوشم کشیدمش تنها پناه محکم زندگیم
-سلام مادرجون
-سلام پسر بیمعرفت تو که قرار بود فردا بیای؟
-ناراحتی زودتر اومدم؟
-خودتو لوس نکن بچه
-حوصله شلوغی نداشتم خواستم یه کم آرامش داشته باشم فردا بقیه رو ببینم
-خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم عزیزم حالا یه کم استراحت کن بعد بیا پایین شام بخوریم
-چشم شما برید منم یه دوش میگیرم میام
چقدر خوبه بین خانواده بودن کاش هیچوقت مجبور نبودم خانوادم و کشورم رو ترک کنم برم جایی که همه چشما مثل هواش سرده
سریع دوش گرفتم و اومدم پایین فاطمه خانم داشت میز شام رو اماده میکرد مادر جون جلو شومینه نشسته بود و تو فکر بود سراغ دستگاه پخش رفتم و روشنش کردم آهنگ ملایمی از داریوش پخش شد مادرجون سرش رو بالا اورد و به من نگاه کرد دستشو بالا آورد . اشاره کرد که برم کنارش رفتم نزدیک و نشستم جلو پاش سرمو گذاشتم رو پاهاش اونم موهامو نوازش میکرد
ببین تمام من شدی
اوج صدای من شدی
بت منی شکستمت
وقتی خدای من شدی
ببین به یک نگاه تو
تمامه من خراب شد
چه کردی با سراب من
که قطره قطره اب شد
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه میکنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه میکنم
به ماه بوسه میزنم
به کوه تکیه میکنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه میکنم
منو به دست من بکش
به نام من گناه کن
اگرمن اشتباهتم همیشه اشتباه کن
نگو به من گناه تو به پای من
حساب نیست که از تو آرزوی من
...
محو اهنگ شده بودیم که فاطمه خانم گفت بفرمایید شام بلند شدیم بریم سر میز که در ورودی باز شد
-سلام مادر جون عشقم خوب..
چشمش به من خورد و همینجور مات به من نگاه میکرد
-سلام عسل خانم
بعد از چند لحظه به خودش اومد
-وای آبتین تو کی اومدی تو که قرار بود فردا بیای
به سمت من اومد و با من دست داد عسل دختردایی نیما بود 25 سالشه یه دخترمغرورکه یه روزی تنها عشق من بود
-سلام عرض شد عسل خانم
-من که سلام کردم مادرجونم ویه بوس محکم از لپ مادر جون گرفت
-عسل خانم تو هنوز لوس وخودشیرینی چه جوری اومدی داخل؟
-اون که تویی شیرین پلو کلید دارم
-بسه بچه ها بیاید شام بخوریم هنوز نیومده شروع کردن
-مادرجون من نیومدم شام بخورم که من اومده بودم اینجا شما رو ببرم خونه تا فردا بریم استقبال بعضیا که خودشون تشریف اوردن
-خب حالاکه بعضیا تشریف آوردن میتونی بری خونتون
-عمرن من تا تو رو از اینجا بیرون نکنم نمیرم
-حالا میبینیم
-حالام زنگ میزنم به همه خبر میدم که اومدی بیان
- نه جان من اینکارو نکن بذار برای فردا
-چرا خب؟
-خیلی خستمه
-باشه هر طور راحتی
خیلی خسته بودم عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.اما تنها چیزی که سراغم نیومد خواب بود.رفتم کنار پنجره بازش کردم هوای سردی به صورتم خورد که روحمو تازه میکرد ولی از ترس سردرد کذایی بستمش و تو تاریکی چشم دوختم به باغ نگاهم افتاد به تاب آهنی احساس کردم هنوز اونجا نشسته داره منو نگاه میکنه دقیقتر نگاه کردم ولی مثل همیشه توهم بود رفتم روی تخت دراز کشیدم فکر کردم به اینکه چرا اینجوری شد چرا من رفتم و چرا برگشتم ؟مرور خاطرات هیچوقت فکر نمیکردم منم یه روز بشینم خاطرات زندگیم رو مرور کنم و به تلخی برسم وآرزو کنم کاش پدرو مادرم هنوزم زنده بودن .روی تخت دراز کشیدم و فکرم رفت به گذشته به روزای خوبی که از دست رفت.
چه زود گذشتن اون روزا بهترین روزای زندگیم که بیخبر از دنیای اطرافم خوش بودم برای خودم بدون هیچ فکر بدون هیچ مشکلی اما همیشه که روزگار بر وفق مراد ما نیست میبرتت اون بالا بالاها بعد یه دفعه میبینی زیر پات خالی شد افتادی پایین تمام جسم وروحت لگد مال میشه. پدرم دکتر بود دکتر داروساز و بخاطر شغلش یه شرکت پخش داروی بزرگ داشت و مادرم مهربونم معلم بود و خواهرم آران که 7سال از من کوچیکتر یه خانواده 4 نفری شاد وآروم یه خونه گرم که با تدبیر پدرم و عشق مادرم همیشه پناهگاه امنی بود برای من و آران.
6 سال پیش دوروز قبل از عید به همراه خانوادم رفتیم اصفهان به دعوت یکی از دوستای پدرم صبح زود حرکت کردیم بعد ازظهر بود که رسیدیم و حدود 4 روز اونجا بودیم تصمیم داشتیم بعد از اصفهان بریم شمال ولی یه تماس از شیراز همه چیز رو خراب کرد باید برمیگشتیم توی شرکت به وجود پدر نیاز بود عصر حرکت کردیم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود پدر همش تو فکر بود.حدودای ساعت 9 بود رسیدیم شهر پاسارگاد توی یکی از رستوران های بین راهی شام خوردیم 2 ساعت دیگه تا شیراز مونده بود دیدم پدر خسته هست گفتم من رانندگی میکنم ولی چون شب بود پدر قبول نکرد همه خسته راه بودیم آران خواب بود سرشو گذاشتم رو شونه ام تا راحتتر بخوابه چشمای خودمم گرم شد که یه دفعه یه نور شدید خورد به چشمم صدای فریاد پدرم و مادرم و دیگه هیچی نفهمیدم.
چشمامو باز کردم جلو چشمام تار بود دوباره چشممو بستمو باز کردم حالا واضح بود همه چیز تو یه اتاق پر از دستگاه فکر کردم من اینجا چیکار میکنم قبلش کجا بودم با به کار افتادن فکرم انگارحسای بدنمم به کار افتاد تمام بدنم درد میکرد فکر نمیکنم استخوان سالمی تو بدنم باشه یه پام تو گچ بود گردنمم بسته بودن یکی از دستامم با باند بسته بودن خدایا خانوادم کجا هستن چه بلایی سرشون اومد هیچکاری نمیتونستم بکنم جز داد زدن دو تا پرستار سریع اومدن داخل
-چی شده پسر خوب چرا داد میزنی ؟
-خانوادم کجا هستن من چرا اینجام؟
-درد داری؟
- دارم میگم خانوادم کجاست جواب منو بده ؟


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

-خوب هستن بیرون منتطر تو
-پس چرا نمیان داخل بگو بیان من میخوام ببینمشون
-نمیشه آقا صبر کنید
داد زدم میدونستم یه اتفاقی افتاده نمیخوان به من بگن بلند شدم سرمو از دستم کشیدم دویدن طرف ملافه پر از خون شد تمام بدنم درد میکرد نمیتونستم تکون بخورم یکی از پرستارا دستمو گرفت اون یکی یه آمپول بهم زد بعد از چند لحطه باز به خواب عمیق رفتم.
این دفعه که چشمامو باز کردم تو یه اتاق دیگه بودم و خبری از دستگاه ها نبود.در باز شد دکترمسن اومد داخل با یه پرستار
-خوبی پسرم
جوابشو ندادم
-اومد جلو ووضعیتمو چک کرد
-جایی از بدنت احساس درد نداری؟
-خانوادم کجا هستن؟
-اونام مثل تو یه کم زخمی شدن بستری هستن حالشون خوبه به زودی یا اونا میان پیش تو یا تومیری میبینیشون
-کسی خبر داره ما تصادف کردیم؟
-بله پسرم فامیلاتون اینجا هستن ولی الان ساعت ملاقات نیست تو استراحت کن
ورفت داشتم فکر میکردم اگه این پای لعنتی نشکسته بود راحت میتونستم برم خانوادمو ببینم که یه پرستار اومد با ظرف غذا تو تو یکی از دستام سرم بود اون یکیم درد میکرد کنارم نشست و اروم قاشق سوپ رو تو دهانم میذاشت
-خانم پرستار
-بله
-شما که راستشو میگید خانوادم زنده هستن
بغضی که تو صدام بود باعث شد سرشو بیاره بالا تو چشمام نگاه کنه و من نم اشک رو تو چشماش دیدم مطمئن شدم تنها شدم صورتم خیس اشک شد
-وا چرا گریه میکنی پسرخوب چیزی نشده همه خوب هستن یه کم بهتر بشی میریم پیش خواهرت
یه کم آروم شدم پس خواهرم زنده بود آران من پرستار با یه دستمال اشکامو پاک کرد و ظرف غذا رو برداشت رفت بیرون ولی من حس کردم لرزش شونه هاشو لعنت به این حس من ساعت ملاقات بود و چشمم به در تا یه آشنا بیاد خبر بده و خیالمو راحت کنه بلاخره اومدن خاله ها و دایی و تنها فامیل پدرم عموم آروم اومدن داخل چرا اینجوریه قیافه هاشون اگه همه چی خوبه پس غم چشماشون نیومدن مادرجون چی میگه
-سلام پسرم خوبی بهتر شدی؟
-سلام عموجان خوبم ممنون عمو شما بابا و مامان و آران رو دید خوب هستن
جوابم شکستن بغضاشون بود باورم نمیشد پرستار گفت آران زنده هست دروغ گفت دکتر دروغ گفت همه حالشون خوبه لعنتیا داد زدم فریاد کشیدم هرچی تو دلم بود به اون دروغگوها گفتم خواستم بلند شم عمو نذاشت پرستارا اومدن داخل و یه سرنگ تو سرم و بیهوشی من
دو روز بود که تو بیمارستان بودم و چهار روز از مرگ مادر عزیزم میگذشت. و نه من نه آران نتونستیم برای آخرین بار صورت مهربونشو ببینینم.از آران بگم یه طرف بدنش فلج شده بود و حافظشو از دست داده بود دکترا میگفتن بخاطر شوک که بهش وارد شده و زو خوب میشه و پدر مهربونم خورد شد بعد از مادرم کمرش شکست دیگه چیزی جز یه جسم بی روح ازش نمونده بود آسیب زیادی ندیده بود ولی اونم توشوک بود یه جا می نشست به یه نقطه زل میزد.بالاخره از بیمارستان مرخص شدیم من وپدر رفتیم خونه مادر جون دیگه هیچی مثل قبل نبود همه چی سرد و بی روح بود نه مادری بود که به خونه گرمی بده نه خواهری که با خندهاش شادمون کنه .بعد از دوهفته آرانم مرخص شد براش یه پرستار گرفتیم رفتیم خونه خودمون همه چی بوی مرگ میداد جای خالی مادر بد جوری آزارمون میداد. و احساس عذاب وجدانی که دست از سر پدر برنمی داشت و مدام خودش رو سرزنش میکرد.وضع شرکت خراب شده بود پدر دل به کار نمیداد منم سر رشته ای تو کار شرکت نداشتم شرکت داشت ورشکست می شد تمام فامیل از دورمون پراکنده شدن انگاری که هیچوقت وجود نداشتیم.کم کم همه چی عادی شد به ظاهر ولی نه اون پدر/ پدر سابقم بود ونه آران حافظه اشو به دست آورد هیچوقت نمیذاشت بهش نزدیک بشیم یکسال بعد از این ماجراها شرکت به کلی نابود شد پدر ضرر بزرگی کرده بود و رقبا از موقعیت استفاده کردن همه چی رو باختیم هرچی با زحمت پدر به دست اومده بود تمام دارایی پدرم به حراج گذاشته شد باورم نمیشد روزی که وسایلای که مادرم با سلیقه خریده بود دارن بار کامیون میکنن.کمر پدرم خم شد و با آخرین ضربه از پا افتاد آرانم رفت توی تصادف زخم پاش عفونت کرده بود و هیچکس نفهمید شایدم اونم از غصه دق کرد ولی اون که چیزی یادش نبود کاش من رفته بودم به جای اون هرچی مادر جون اصرار کرد بریم خونه اون پدرم قبول نکرد. با ته مونده پس اندازی که براش مونده بود یه آپارتمان کوچیک پایین شهر خریدیم ولی دیگه توان کار کردن نداشت کارش شده بود پشت پنجره اتاق نشستن سیگار کشیدن منم قید درس زدم باید میرفتم سرکار ولی کار نبود دوست نداشتم از فامیل کمک بخوام نمیخواستم آخرین ذره های غرور خودم و پدرم بشکنه بالاخره تو یه شرکت استخدام شدم نه فکر کنید کارمند شدم نه رفتم تو قسمت آبدارخونه کی فکرشو میکرد در عرض یکسال از عرش به فرش برسم غرورمو گذاشتم کنار کار کردم در حدی که خرج غذا و سیگار پدرم در بیارم چندماهی بود که به اون زندگی نکبتی عادت کرده بودم یه روز که رفتم خونه هرچی پدر صدا زدم جواب نداد دیدم جلو پنجره نشسته مثل همیشه رفتم نزدیکش دستمو گذاشتم رو شونه اش ولی خم شد رو زمین نمیخواستم باور کنم تنهای تنها شدم برش گردوندم صداش زدم گریه کردم ولی نفس نمیکشید زنگ زدم اورژانس ولی یه کار بیهوده بود دوساعت قبل تمام کرده بود دیگه اشکی نداشتم واسه ریختن پدرم به خاک سپردیم همه فامیل بودن ولی هیچکس برای همدردی نیومده بود هر کسی به احترام یکی دیگه اومده بود بدم اومد از این همه دورویی دو رنگی نامردی بی پناهی باید میرفتم جایی که هیچ خاطره تلخی برام زنده نشه خونه رو فروختم از مادربزرگ خداحافظی کردم رفتم کشوری که هیچ نشانی از آشنایی نباشه از صفر شروع کردم کار کردم و درس خوندم 4 سال گذشت حالا یه مدرک داشتم فوق لیسانس نقشه کشی از یه دانشگاه معتبر کلی تجربه و مقدار زیادی پس انداز ولی میدونستم هنوز اول راه هستم مردم اطرافم اینقدر خونسرد بودن که منم یاد گرفتم خونسرد باشم یاد گرفتم بی تفاوت باشم یاد گرفتم منطقی باشم تصمیم گرفتم برگردم ایران و یه بار دیگه تو وطن خودم شانسمو امتحان کنم و برگشتم.
نور خورشید که به چشمم خورد چشمامو باز کردم یه لحظه زمان ومکان رو گم کردم یادم نبود که الان تو خونه مادرجون هستم بعد از اینکه موقعیتمو پیدا کردم بلند شدم یه دوش گرفتم رفتم پایین.


مادرجون وعسل رو مبل نشسته بودن مادرجون کتاب میخوند عسلم سرش تو گوشیش بود داشت خبرا رو رله میکرد


-سلام مادرجون صبح بخیر


-سلام مادرخوب خوابیدی؟


-اره مادری خوب خوابیدم 


-خوبه برو صبحانه بخور آماده هست


-سلام منم خوبم صبح منم بخیر 


-سلام عسل خانوم نرفتی خونتون دلت اینقدر برام تنگ شده بود میدونستم زودتر میومدما


-چه خوش خیال یه کم خودت تحویل بگیر من اومدم تو دست از پا خطا نکنی


- آره صد در صد ارواح دلت


-چی گفتی؟ اگه راست میگی بلندتر بگو


داشت میرفت سراغ دمپایی که پریدم تو آشپزخونه 


ساعت 10 بود که کم کم همه اومدن.اول خاله سارا اومد با شوهرش شیرین و شایان.شیرین 29 سالش و شایان 22 سالشه دانشجوی برق.بعدش دایی وخانمش نسترن و پسرش علی اومدن علی همسن من و یه روزی بهترین همبازی.بعدش فرشیدو نامزدشو رویا بچه های خاله سیما اومدن اومدنشون نه خوشحالم کرد نه ناراحت من روزای سختی بهشون به محبتشون نیاز داشتم نمیدونم شاید توقع من زیاد.آخر از همه خاله سیما وشوهرشون و نادیا اومدن بازار ماچ و بوسه داغ بود .خب خداروشکر انگار همه چی خوبه همه خوشحالن به قول شاعر همه چی آروم من چقدر خوشحالم جان خودم .از میوه خوری یه سیب برداشتم گذاشتم تو بشقاب اروم پوست گرفتم و فکر کردم به کارایی


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

که باید انجام بدم . 


-تو فکری آبتین جان 


صدای خالم بود 


-ببخشید یه کم فکرم درگیر کارامه


-خب چه خبرچیکارا کردی اونور


-خبری نبود اقای صدری کار بود و درس و تنهایی


-آره تنهایی اونور خیلی دردناک با اون دخترای خوشکلی که داره 


باز این عسل مثل قاشق نشسته پرید وسط البته اینارو آروم کنار گوشم گفت


-به پای دخترای ایرونی که نمیرسن اومدم ایران دردتنهایی رو با دخترای ایرانی هم تجربه کنم از قدیم گفتن چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.


بیچاره قرمز شد بلند شد رفت.دیدم همه دارن نگامون میکنن یکی با لبخند یکی بیتفاوت یکی با اخم مهم نبود بذار فکر کنن پیش خودشون 


نمیتونستم بیشتر از این میان جمع باشم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه پیراهن مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم موهامو مرتب کردم عطر زدم عینکمو برداشتم رفتم پایین یه عذرخواهی کردم و بهانه اینکه دوستم تماس گرفته در رابطه با کار جیم زدم.


احساس آزادی بهم دست داد.از در باغ زدم بیرون داشتم قدم میزدم صدای حرکت اروم یه ماشینو رو پشت سرم شنیدم که یه موزیک تند از تو ماشین پخش میشد.و صدای جیغ و شادی چندتا دختر ماشین کنار من رسیده بود. سنگینی نگاشون رو خودم حس کردم. برگشتم نگاه کردم دیدم 4 تا دختر خوشکل وشیطون تو ماشین دارن منو نگاه میکنن
-ببخشید اقای زورو شما مال این محل هستید؟
-با من بودید؟
-په ن په با روح اقاجونم که لباس زورو پوشیده پشت سرت وایساده مزاحم ما نشی
خنده ام گرفت از این همه سرتق بودنش
-خب جواب ندادیا مال این محله هستید؟
-آره کاری داری؟
-آره نیست سر به زیری میخوام آمارتو بگیرم بیام خاستگاریت
دوست داشتم یه کم سربه سرش بذارم صدامو نازک کردم و گفتم
-اوا خدا مرگم بده مگه تو خودت ناموس نداری چشم سفید
اونم مثل پسرای لات زبونش کشید رولبش سر تا پای منو نگاه کرد
-ناموسم دارم ولی تو یه هلویی هستی نمیشه ازت گذشت جیگر
اون میگفت دوستاشم هر هر میخندیدن
-برو لطفا مزاحم نشید آقام ببینه سرمو میذاره لب باغچه
-خب میذاره لب باغچه چیکار میکنه؟
- بعد یه شلنگ میده دست ننم
همشون باهم گفتن خب؟
-بعد آقام سرمو با شامپو گلرنگ میشوره ننم آب میریزه روسرم بعد تمیز شدم میارنم که تو رو عقدت کنم بعد من میدونم و تو
دختر یه کم سرخ شد .دختر پررو اومده حرف میزنه با یه پسر که چی اه
راهمو گرفتم که برم رسیده بودم اخر کوچه باغ داشتم از کنار یه چاله آب رد میشدم که ماشین با سرعت ازکنارم رد شد هرچی آب بود ریخت سر تا پام رفت جلوتر وایساد داد زد حالا برو لب باغچه به اقات بگو شامپو بزنه به ننت بگو آب بگیره رو سرت بعد برو دخترعمتو بگیر دویدم تا بگیرمش گاز دادن رفتن اگه دستم بهش میرسید داشتم براش برگشتم که برم خونه مادرجون همینجور داشتم غر میزدم
-دختر نفهم دخترم دخترای قدیم یه شرم و حیا داشتن انگار نه انگار به من میگه هلو
داشتم غر میزدم در خونه کناری خونه مادرجون باز شد .خونه دوستم بود که سالها بود رفته بود آمریکا میخواستم برم که چشمم خورد به قیافه اش اونم منو دید باورم نمیشد شروین ولی اون که آمریکا بود.کی برگشت از بهت بیرون اومدم
-آبتین خودتی ؟
-شروین دیونه
-همدیگرو بغل کردیم
واقعا داشتن یه دوست یه همراه یه همراز قابل اعتماد چقدر خوبه
-کجا بودی تو وقتی اومدم گفتن تو رفتی متاسفم بخاطر پدرو مادرت
-ممنون من دیشب اومدم فکر نمیکردم تو هم برگشتی
شروین بهترین دوستم بود وقتی دیپلمشو گرفت باباش فرستادش آمریکا اونجا مهندسی عمران بخونه
تو فکر شروین بودم که صدای دادش بلند شد
-پسر چه گندی به لباسم زدی تو چرا اینجوری شدی
تازه یادم افتاده بود جریان رو براش تعریف کردم مرد از خنده
-صبر کن فقط ببینمشش بلایی به سرش بیارم دختر پررو
-خون نجس خودت کثیف نکن برو لباست عوض کن ماشین بیارم یه دور تو شهر بزنیم
منم از خدا خواسته رفتم داخل همه با تعجب نگام میکردن
مادرجون گفت:آبتین چی شد ؟چرا اینجوری شدی
-چیزی نیست مادرجون یه ماشین آب ریخت روم دارم میرم لباس عوض کنم
سریع رفتم تو حمام و لباس عوض کردم رفتم بیرون دیدم شروین تکیه داده به در ماشینش داره منو نگاه میکنه
-به شاه داماد بالاخره تشریف اوردن حمام دامادی تشریف برده بودین یه ساعت طول کشید
داشتم میخندیدم دادش رفت بالا
-بخند خوبه بخند حقت با همون دخترا درخت بیدی که جلوی خونه مادرجون بود نشونم داد وگفت اینو میبینی زیر پای خودم سبز شده یا اون یکی
دیدم داره چرت میگه هلش دادم توماشین خودمم رفتم نشستم یه خورده دیگه فک زد بالاخره ساکت شد و یه اهنگ باحال گذاشت
شهر تغییر چندانی نکرده بود مثل همیشه شلوغ و پر ترافیک خوشحال بودم از اینکه دارم به آرامش میرسم
-جای خاصی داری میری ؟
-آره میریم پاساژ آفتاب پیش دوستم بعد میریم یه ناهار باحال مهمان تو
-آره ارواح شکمت باش تا بریم
-خاک توسرت هنو خسیسی
-تو هم هنوز دله ایی
رسیدیم پاساژ رفتیم پیش دوستش یه دوریم تو پاساژ زدیم دخترای خوشکلی اونجا بودن برای وقت گذرونی اونجا بودن یکی دوتا شماره شروین خله گرفت بعد رفتیم یه رستوران تو خیابون چمران ناهارخوردیم هرچی خواستم حساب کنم شروین نذاشت وقتی اومدیم بیرون گفت خب حالا کجا بریم ؟یه نگاه به ساعت کردم گفتم ساعت 3 بریم خونه دیگه حرکت کرد طرف خونه جلو خونه خودشون نگه داشت با ریموت در حیاط باز کرد خواستم پیاده شم گفت کجا؟
-خونه 
-غلط کردی-بی ادب خر
-بریم خونه ما میخوای بری اونجا چیکار بعدم عصری میریم ستارخان دوردور
دیدم بدم نمیگه قبول کردم(منم که پررو)رفتیم تو خونشون هیچکس نبود مثل اینکه خواب بودن داشتیم از پله ها میرفتیم بالا صدای در حیاط اومد.شروین گفت یا خدا زلزله اومد فرار کن اگه منو ببینه تا مخمو نخوره ول نمیکنه سریع رفتیم تو اتاقش مثل سابق بود.یه بالشت و پتو اورد رو زمین خوابید به من گفت برم رو تخت منم چون اصولا بچه خوبیم تیشرتمو در اوردم رفتم زیر پتو خوابیدم.نمیدونم کی خوابم برده بود دیدم یکی نشسته روم داره میکوبه رو بدنم به طرز وحشیانه ایی با هر سختی بود دستمو از زیر پتو بیرون که شروین خفه کنم بالاخره موفق شدم پتو رو انداختم رو اون حالا جامون برعکس شد من نشستم روش با مشت کوبیدم روش حال جا بیاد تو حال زدن بودن دیدم صدای جیغ دخترونه میاد خاک برسر شروین صداشو دخترونه کرده میخواستم بزنمش دیدم در اتاق باز شد شروین اومد داخل یه نگاه به پتو کردم یه نگاه به شروین اونم مات جلو در وایساده بود یه دفعه دیدم یه دستی از زیر پتو اومد در رفت طرف موهام و کشید جیغم رفت هوا دیدم یه دختر با صورت قرمز از زیر پتو اومد بیرون حمله کرد طرف من منم همونجور مچ دستشو گرفته بودم موهامو ول کنه شروینم که از بهت در اومده بود اومد طرف ما دست دختررو گرفت جلوش گرفت نیاد طرف من 
-اینجا چه خبر ؟
-من نمیدونم شروین خواب بودم دیدم یکی داره منو میزنه و تازه فهمیدم چیزی تنم نیست سریع تیشرتمو برداشتم کردم تنم تو همون حال شروین یه نگاه به دختره کرد که صورتش هنوز تو حالت کما بود 
-خب اینجا چه خبر بود زلزله؟
داشتم فکر میکردم قیافه زلزله چقدر آشناست کجا دیدمش خدایا اه یادم نمیاد
-هیچی شری من فکر کردم تو زیر پتویی 
صداشو که شنیدم صورتم قرمز شد فهمیدم این 8 ریشتری کیه همون دختر که آب ریخت رو من برگشتم طرفش
اونم منو شناخت یه دفعه گفت نه ولی دیر شده بود چون حمله کردم طرفش اون دور اتاق میدوید منم دنبالش شروین بیچاره هم دنبال ما هردومون مثل سرخپوستا داد میزدیم دستم بهش میرسید میکشتمش یه دفعه صدای داد شروین ما رو آروم کرد همونجور که نفس نفس میزدیم برای هم خط و نشون میکشیدیم
-خی یکی به من بگه چه مرگتونه؟
-این همون دخترست آب ریخت رو من مزاحمم شد
شروین خنده اش گرفت خیلی سعی کرد جلو خندشو بگیره
-آره زلزله ؟تو این بچه رو اذیت کردی؟خجالت نمیکشی هیچکی تو این محل نباید از دست تو آسایش داشته باشه 
-شروین؟
-جانم؟


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

-این زلزله چند ریشتر؟وتوخونه شما چیکار میکنه؟
-هوی زلزله خودتی تو تو خونه ما چیکار میکنی؟
- خونه شما؟
-په نه په خونه اونا
-آبتین جان شبنم خواهرمه باید بشناسی که
-نه این شبنم الکی نگو
-شروین این همون آبتین لوس و ننر نیست؟
-هوی بس زلزله برو بیرون کار داریم 
صبر کن دستم بهت برسه خرخرتو میجووم عجوز(اینارو تو دلم گفتم وگرنه شروین خرخرمو میخورد)
-شبنم لیسانس نقاشی داره ولی صدقه سر بابا بیخیالکار همش علافه
آماده شدیم اومدیم پایین دیدم مامانش پایین اومد طرف ما(وای صاحبش اومد)
-سلام خانم حال شما؟خوب هستید؟
-سلام آبتین جان خوبی چه عجب ما شما رو دیدم
-کم سعادتی از من بوده
-اختیار داری پسرم خوشحال شدم دیدمت
در همین حال که داشتم با مامانش حرف میزدم یه موجود شیطون رو دیدم پشت سر مامانش برای من زبونک مینداخت ومن تو دلم هزارتا خط ونشون کشیدم براش
از مامانش خداحافظی کردم رفتیم تو حیاط تا اومدم در باز کنم دیدم یه چی مثل میگ میگ از کنارم رد شد پرید تو ماشین نگاه کردم فقط نفهمیدم این دخترمنگل با چه سرعتی خودش رسوند به ما در عقبم قفل کرده بود شروین نتونه بیاردش پایین دختر بامزه ای بود(مرض*خب چیه مریم جون تعریف کردم از دخترا)
به هیچ طریقی نشد از دستش راحت بشیم آویزونمون شد رفتیم تو شهر یه دور زدیم ولی برای سرگرمی خوب بود حسابی کل کل کردم باهاش شروین رفت ماشین پارک کنه بریم تو پاساژ بگردیم و من چندتا لباس بخرم با مسخره بازی زلزله و شروین خیلی خوش گذشت.داشتیم میرفتیم بیرون دیدم شبنم جلو یه اسباب بازی فروشی وایساده رفتم کنارش دیدم زل زذه به یه باب اسفنجی دستشو انداخت دور دست شروین که واسش بخره اما شروین دستشو کشید بردش باورم نمیشد اشک تو چشمام جمع شد وقتی داشت میرفت. برگشتم تو مغازه سریع خریدمش رفتیم کنار ماشین و همراه وسایلام گذاشتمش تو صندوق عقب ماشین رفتم نشستم تو ماشین زلزله کوچولومون ناراحت نشسته بود.برگشتم گفتم چی شدبلای آسمونی؟روش کرد اونطرف گفتم خب چرا خودت نخریدیش؟
-چون با عجله اومدم کیف نیاوردم
-آبتین ولش کن تو اتاقش پر عروسک خجالت نمیکشه از سنش 22 سالشه ها انگار 2 سالشه
-خب بچه هابریم یه شام بخوریم مهمان من
- اینو خوب اومدی داداش
تا پیاده شدم رفتم باب اسفنجی رو از صندوق عقب اوردم گرفتم جلو زلزله مثل یه بچه ذوق میکرد دختر خل وچل با خودش اوردش تو رستوران عجب غلطی کردم
آخر شب بود که رفتیم خونه از شروین تشکر کردم داشتم میرفتم دیدم یه چیزی خورد بهم دیدم این خل وچل نصف تنشو از ماشین کرده بیرون داره با سنگ ریزه میزنه بهم من موندم کی وقت کرد سنگ برداره وقتی دید برگشتم گفت مرسی کارت درسته و زبونشو تا حلقش کرد بیرون ماشین شروین رفت داخل عجبا.


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

رفتم جلو باغ زنگ زدم بعد از چند لحظه در باز شد رفتم داخل وارد که شدم مادر جون رو جای همیشگی جلو شومینه دیدم با یه کتاب تو دستش کاش منم میتونستم مثل اون باشم دلشکسته و اروم و همیشه راضی میدونستم از دستم ناراحته رفتم نزدیکش نگام نمیکرد دستمو انداختم دور گردنش و بوسش کردم. -سلام عرض شد بر بانوی بزرگ مادرجون خودم -برو بچه خودتو لوس نکن بخشیده نمیشی - چرا مادر جون؟ -اونا بخاطر تو اومدن رفتن تو بی احترامی بود به من و اونا -بس کنید مادرجون روزی که من بهشون احتیاج داشتم کجا بودن؟کمکشون نخواستم حمایت نخواستم محبتشون کجا بود چی شد؟حالا میگین بشینم پیش این فامیل مهربون نمیتونم نمیتونم اومدم تو اتاق در محکم بهم کوبیدم تحمل هیچی رو ندارم خسته ام تنهام چرا خدا چرا؟ گذاشتم اشکام راحت بیان رو صورتم کسی نبود که ازش خجالت بکشم من بودم و همراه همیشگیم خدا چرا خوشیای من بی دوام شده پشت در بودم که چشمام گرم شد نور خورشید به چشمم خورد حسای بدنم به کار افتاد تمام بدنم درد میکرد از دیشب پشت در به صورت نشسته خوابیده بودم بلند شدم رفتم توحمام زیر اب گرم بعدش لباسامو پوشیدم رفتم پایین مثل همیشه خونه اروم بود.رفتم تو آشپزخونه میز صبحانه آماده بود.همینجور که میخوردم به این فکر میکردم که باید چیکار کنم اول باید برم دنبال یه دفتر واسه شرکتم برای اینکار به کمک شروین نیاز داشتم اه یادم رفت شمارشو بگیرم بلند شدم رفتم تو اتاقم پالتو و گوشیمو برداشتم خواستم برم بیرون یادم اومد مادرجون رو ندیدم رفتم طرف اتاقش در زدم ولی جواب نداد در باز کردم یه سرک کشیدم اونجام نبود فاطمه خانمم نبود حتما رفتن خرید.رفتم تو حیاط حمید داشت به درختا و گلا میرسید _ سلام آقا صبح بخیر -سلام آقا حمید مادرجون رو ندیدی؟ -با فاطمه رفتن پیش دکترشون - آها ممنون اومدن بگید من رفتم بیرون نگران نباشن -چشم آقا از خونه زدم بیرون رفتم جلو خونه شروین تا خواستم زنگ در بزنم در باز شد یه قدم رفتم عقب دیدم بله خانم زلزله دارن تشریف میبرن بیرون -ببین اول صبحی چشممون به جمال کی روشن شد -سعادت نصیبت شده -اون که از بی سعادتیمه -قول میدم خودم یه روز خودم اون زبونت رو کوتاه کنم -از مادر زاده نشده گل پسر -هوی زلزله تو هنوز نرفتی خبرت صدای شروین بود از پشت اف اف شادی هم زبونی برای من در آورد و گاز داد رفت -سلام شروین بیا بیرون کارت دارم -باشه الان میام چند دقیقه ای به تیر چراغ برق تکیه داده بودم که صداش بلند شد اگر دیدی جوانی بر تیر چراغ تکیه کرده بدان خدا زده پس گردنش عاشق شده -مرض -خو مگه چی گفتم حق تو با همون زلزله -نه تروخدا نفرین نکن -دلتم بخواد خو زود بگو چیکارم داشتی صبح اول صبحی -برو بابا ساعت 11 هست -خب حالا بنال دیگه -دنبال یه دفتر میکردم واسه شرکتم -خب -خب و مرض سراغ داری برگشت بالای در خونشون رو نگاه کرد یه نگاه به من کرد مونده بودم چی شد -اینجام که چیزی ننوشته -چی ننوشته؟ - فکر کردم بابام زده ت کار خرید و فروش املاک تابلوشم زده اینجا دیدم داره مسخره بازی در میاره وقت از دستم میره راه افتادم که برم دستمو گرفت و گفت خب چه بر میخوره بهش وایسا برم ماشین بیارم بریم چندتایی بنگاه رفتیم و چندتا دفترم دیدم ولی هیچکدوم مناسب نبودن بالاخره با غرغرای شروین رضایت دادم که بریم خونه برای ناهار جلو خونه که رسیدیم اصرار کردم و بردمش خونه مادرجون بوی غذای فاطمه خانم تو خونه پیچیده بود و اشتهام رو تحریک میکرد. -سلام مادرجون -سلام پسرم اومدی؟ -سلام حاج خانم -سلام شروین جان خوبی عزیزم خانواده خوب هستن -مرسی حاج خانم همه خوب هستن -مادرجون ناهار آماده هست -آره عزیزم الان میگم فاطمه میز بچینه ناهار که خوردیم با شروین رفتیم تو اتاق همه جا رو سرک کشید خانوادگی فضول تشریف دارن رفتم جلو آیینه یه نگاه ب شیشه ادکلنم کرد برداشتش با اجازه ای گفت و یه دوش گرفت باهاش -آبی -مرض مرتیکه خر اینقدر به من نگو آبی -قرمز خوبه -آدم نمیشی -قرمزی تو که برای من از آلمان سوغاتی نیاوردی این ادکلنتو بده مال من باشه -مگه تو برای من از آمریکا چیزی آوردی -من که خیلی وقته اومدم آورده بودم براتا نبودی برداشتم برای خودم حالا میدی یا به زور ببرمش -به زور ببرمش چه صیغیه ای هست؟ -یعنی با خشونت اصلا ما خانوادگی عادت داریم هرچی بخوایم به دست بیاریم اگه با زبون خوش باشه که بهتر اگه نشد از راه زور وارد میشیم همین شبنم میبینی -زلزله -آره همون که تو میگی از دستش آسایش نداریم.بترس ازش اینجور که تعریف کردی از تو خوشش اومده مواظب باش به زور نیارتت تو خونه -مرض پسر نفهم آدم درباره خواهرش اینجوری حرف میزنه -آبی چند میگیری بیای ببریش -مگه از جون خودم سیرم یه پولم بهت میدم که تضمین کنی امنیت جونی دارم داشتیم میخندیدم در اتاق با شدت باز شد -یا خدا یه لحظه با دیدنش یاد خشم اژدها افتادم تصور کنید یه موجودی که از چشماش خون گرفته از دماغش و کله اش دود میاد -آخ سرم تو فکر چهر هاش بودم که برخورد یه دمپایی با صورت شروین منو به خودم آورد ولی دیر شده بود چون پرت شدم رو زمین و احساس کچلی کردم -شروین کمک عجب زوری داری دختر نفهم -که از دست من امنیت جانی نداری میکشمت -شروین ولی شروینی نبود خاکم بر سر فرار کرده بود اینم دست بردار نبود مچ دستشو گرفتم فشار دادم دردش اومد موهامو ول کرد همونجور که نفس نفس میزد بلند شد تا به خودم بیام محکم زد تو سرم داشت میرفت بیرون منم با عجله پشت سرش رفتم جلو در یه دفعه برگشت.خوردیم بهم تعادلمون از دست داد افتاد رو زمین منم افتادم روش بیچاره داغون شد.حقشه -بلندشو بیشعور له شدم نگاش کردم عجب چشمایی داره.نگام اومد پایین رو لباش جون میداد واسه خوردن (خاک برسر بی حیات ) (چیه مریم نخوردمش که )اونم هیچی نمیگفت داشت منو نگاه میکرد صورتم بردم پایین طرف صورتش چشماشو بست.فاصلمون خیلی کم شده بود. -آبی زنده ایی شروین داشت از پله ها میومد بالا سریع بلند شدم دست اونم گرفتم بلندش کردم بیرون داشتم چیکار میکردم خل شدم یه لحظه -بیشعور کجا رفتی منو کشت این زلزله داشتم با شروین حرف میزدم اومد بیرون باز زد تو سرم فرار کرد رفت پایین پله ها اون زبون 3 متریشو آورد بیرون -خودم کوتاش میکنم -عمرن شتر -برادر من خون خودت کثیف نکن از پس این برنمیای -حالا میبینی -اصلا این از کجا پیداش شد؟ -این ردیاب رو من نصب کرده هر جا میرم خراب میشه رو سرم -فعلا که خراب شد رو سر من عصر دوباره با شروین رفتیم برای پیدا کردن دفتربالاخره یکی از اون همه دفتر به دلم نشست اجاره اش کردم خیلی خوشحال بودم حالا باید برای شرکتم یه اسم انتخاب میکردم و میرفتم دنبال کارای اداری و ثبت و چند روز درگیر کارای اداری شدم تا درست شد همون روزا آگهی استخدام زدم البته برای شروع کار یه منشی بس بود برام تا رو دور بیفتم تمام وسایلی که دفترم احتیاج داشت خریدم صفارش تابلو دادم. بالاخره بعد از 3 هفته درست شد حالا جلو در شرکتم ایستادم سرم بلند کردم چشمامو بستم خداروشکر کردم چشمامو باز کردم خیره شدم به تابلو شرکتم شرکت مهندسی و نقشه کشی آبتین یه دفعه یه دستی محکم فرود اومد توکمرم جلو چشمام سیاه شد شروین خر -خب داداش شیرینی یادت نره -اگه کمری برام مونده باشه بتونم راه برم چشم روآب بخندی بایدم از کار داداشت بخندی خانوادگی بلای طبیعی هستن اون زلزله اینم سونامی -چیزی داری میگی آبتین؟ -کی من نه بفرمایید زلزله وای از دهنم در رفت ولی دیر شده بود کیف 5 کیلوییش فرود اومد تو سرم خدا بگم چیکارت کنه دختر وای سرم چنان دردی تو سرم پبچید که همونجا رو زمین نشستم.سرمو با دست گرفتم -چیکارش کردی شبنم؟آبتین خوبی پسر درد لحظه ای که توسرم بود آروم شد سرمو بلند کردم شروین نگران روبروم نشسته بود سرمو برگردوندم ببینم این ملکه عذاب کجاست دیدم کنارم رو زمین نشسته داره گریه میکنه دلم لرزید چشمای نازی داشت وای خدا چی دارم میگم -خوبم شروین چتونه شما یه کم سرم درد گرفت 
-مطمئنی؟
-آره اینو ببین این که حالش بدتر اخی نازی کوچولو شروین خیلی ناراحت شده بود -دختر نفهم این چه کاری بود کردی تو کیفت چی داری پسر با این هیکل ضعف کرد کی میخوای دست از اینکارات برداری گریه اش بیشتر شد دلم نمیخواست اینجوری گریه کنه شروین حق نداشت سرش داد بزنه شروین زشته اینکارا چیه تقصیر خودم من شروع کردم.شروین هیچی نگفت رفت سوار ماشین شد شبنم هم همینجور زل زده بود پایین -شبنم   جوابمو نداد بر خلاف سمت ماشین حرکت کرد بره میخواست با تاکسی بره رفتم کنارش وایسادم دلم نمیخواست غصه دار ببینمش نمیدونم چرا 
-شبنم خانوم جوابمو نمیدی ؟ ببخشید خب 
-من معذرت میخوام 
وای چه جدی شده بود 
-نه تقصیر من بود شروینم خودم ادب میکنم دیگه صداشو برات بلند نکنه سرشو بالا آورد با تعجب نگام کرد منم نگاش کردم چقدر با مزه بود و معصوم بر عکس اون به خودم اومدم
-خب چی شد بریم ناهار بخوریم باشه 
-نچ 
-چرا؟
-هنوز ناراحتم 
-پس نمیای؟ 
-نه -باشه من وشروین میریم یه رستوران خوب مواظب خودت باش
فتم سمت ماشین که طبق معمول میگ میگم از کنارم رد شد دختر پررو شیطون لوس دوست داشتنی (وای)
سوار ماشین شدیم شروین هنوز دلخور بود ای خدا اینا به من آسیب زدن من باید منت کشی کنم 
-خیلی خب خواهر و برادری نقشتون خوب گرفت 
هردوشون با تعجب نگام میکردن
-منظورت چیه آبتین چه نقشه ایی
همین که یه کاری کردین ازتون خسارت نگیرم دیگه باشه دیگه خر شدم اخماتون باز کنید دست زلزله باز رفت سمت کیفش 
-وای نه غلط کردم شوخی کردم شبنم خانوم 
هر هر رو آب بخندین هر دوتون روز خوبی بود فردا جمعه بود و من تصمیم داشتم از شنبه کارمو شروع کنم شبنم و شروین مثل یه حامی مثل دوتا دوست مثل یه خانواده همش کنارم بودن
عصررفتیم خونه دوتا جعبه شیرینی خریدم یکی برای خانواده شروین و تشکر بخاطر همراهیشون و یکی هم برای مادرجون 
-سلام مادرجون
-سلام مادرجون نیست 
عسل بود مثل همیشه زیبا و خوش لباس ولی دیگه تو دل من جایی نداشت همه احساسمو سرکوب کردم
-کجاست؟
-امشب خونه ما دعوت هستین منم اومدم دنبال تو
-یه تماس میگرفتی خودم میومدم آدرس خونه شما رو خوب بلدم 
-حالا که اومدم میای؟ 
نگاش کردم یه روز برای این نگاه برای این صدا جون میدادم ولی ازم دریغش کرد حالا که هیچ احساسی بهش ندارم چرا؟ 
-آره میام ولی یه نیم ساعت طول میکشه
-اشکال نداره منتظرم
دوش گرفتم لباسامو عوض کردم یه شلوار جین مشکی با یه پیراهن دودی کت اسپرت مشکیم رو هم پوشیدم رفتم پایین عسل همونجا رو مبل نشسته بود سرشو گرفته بود تو دستاش متوجه اومدنم نشد رفتم جلوش وایسادم سرشو آورد بالا زل زد بهم انگار بار اول منو مبیته شایدم همینطور تازه به وجود من پی برده و جز آدم حسابم کرده
-دید زدنتون تمام شد بریم 
-هان؟
-بریم دیر شد 
رفتم اونم پشت سرم اومد سوار شدیم حمید در حیاط باز کرد رفتیم تو کوچه باغ همزمان با ما شبنم هم از خونه اومد بیرون ولی پیاده بود پس ماشینش کجاست؟ متوجه ما نشد داشت پیاده میرفت به عسل گفتم نگه داره یه نگاه بهم کرد ماشن نگه داشت پیاده شدم وشبنم رو صدا زدم 
-شبنم ؟ سریع برگشت 
-سلام شما کجا بودی؟ 
-سلام تو ماشین 
تازه متوجه ماشین و راننده شد یه لجظه اخماش رفت تو هم 
-خب کارم داشتین -نه دیدم داره پیاده میری گفتم برسونیمتون جایی میری ماشینت کجاست؟
-خراب شده نه مزاحم نمیشم با تاکسی میرم 
- این چه حرفیه مگه من میشه با شروینم مزاحمم


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

-آره
میدونستم شوخی کرد ولی ته دلم یه جوری شد حس تخقیر شدن اضافی بودن مزاحم بودن تازه اون ماشین عسل بود ومن بدون اجازه داشتم دعوت میکردم به درک دختر بی ادب پیاده برو حالت جا بیاد
-ببخشید نمیدونستم با اجازه 
رفتم سمت ماشین شبنم همینطور داشت صدام میزد انگار تازه متوجه شوخی بی مزه اش شده بود بی جنبه نبودم ولی حس تحقیر بد چیزیه وایسادم ببینم چی میگه رسید بهم
-آبتین من شوخی کردم 
- مهم نیست ببخشید من عجله دارم باید برم 
سوارشدم زیر نگاه پر از سوال عسل -برو چیه نگاه میکنی؟
گاز داد و با سرعت از کوچه باغ زدیم بیرون
بین راه سیستم ماشین رو روشن کرد آهنگ قشنگی بود سرمو تکیه دادم به صندلی چشمامو بستم گوش دادم




تماشا کن این لحظه هایی رو که دارن خیس میشن چشام روبروت 


نشستم بگیرم با این گریه ها جواب سوالامو از این سکوت 


ببین روبروی تو زانو زدم نمیخوام با این غصه ها سر کنم 


نشستم همینجا ببینم تو رو ببینم تو رو بلکه باور کنم 


با این که کنارم نمیبینمت با این که نمیخوای چیزی بگی 


کنار تو آرامشی با من که مشکوک میشم به وابستگی 


سرم روی این خاک می مونه تا نگی توی گوشم بخشیدمت 


شبیه همون لحظه هایی شدی که هرشب تو رویا میدیمت 


ببین روبروی تو زانو زدم نمیخوام با این غصه ها سر کنم 


نشستم همینجا ببینم تو رو ببینم تو رو بلکه باور کن 


با اینکه کنارم نمیبینمت با اینکه نمیخوای چیزی بگی 


کنار تو آرامشی با من که مشکوک میشم به وابستگی 


آهنگ تمام شد چشمامو باز کردم دیدم پشت چراغ قرمز هستیم و عسل خیره شده بهم سریع سرشو انداخت پایین -دوسش داری؟
-چی؟
-اون دختر میگم تو کوچه باغ
-مهمه برات؟
-نه
سرشو بالا آورد به روبروش نگاه کرد منم سرشیشه ماشین برگردوندم بیرون نگاه کردم یه ماشین خوشکل بود دوتا دختر داخل ماشین بودن تگاه منو که خندیدن شروع کردن مسخره بازی در آوردن یادم به کارای شبنم افتاد یه لبخند اومد رو لبم 
-خوشت اومد؟
صدای اعتراض عسل بود که سعی میکرد خونسرد باشه
-از چی خوشم بیاد ؟
-از ادا و اطواراشون 
متوجه شدم چی میگه -فرض کن آره 
-بیچاره عشق جدیدت
-عسل خانوم تو کارای من دخالت نکنید
-خداروشکر من بهت جواب منفی دادم
لعنتی من که فراموشت کردم چرا مدام به سرم میکوبی این عشق لعنتی رو جوابشو ندادم شیشه رو دادم پایین سرمو تکیه دادم به گوشه در هوا سرد بود و من بیخیال از سردردام لذت بردم از هوا فکرم پر کشید به اون روزا که همه چی خوب بود 
سیزده بدر بود و همه رفته بودیم توی باغ ما خارج از شهر.19 سالم بود و داشتم معنی عشق و دوست داشتن رو درک میکردم. اون روزا چشمام و دلم همه وجودم دنبال عسل میگشت از صبح که اومدیم تو باغ یکساعتی میگذره نمیدونم کجا غبیش زد.همه جا رو گشتم بالاخره ته باغ زیر یه درخت پیداش کردم یه کتاب جلوش بود داشت درس میخوند موهای مشکی و بلندش صورت مهتابیشو قاب گرفته بود رفتم یه گل رز فرمز چیدم ساقشو کوتاه کردم رفتم پشت سرش سریع گذاشتمش رو موهاش یه جیغ کشید پرید بالا ترسیده بود قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین میرفت گل هنوز رو موهاش بود.یه کم که آروم شد حمله کرد به من که داشتم با لبخند نگاش میکردم تا به خودم اومدم با مشتای ظریفش به سر و بدنم میزد بالاخره خسته شد نشست مم نشستم کنارش دختر وحشی دستمم با ناخنش


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

زخم کرد 
-داری چیکار میکنی
-درس میخونم
-امروز که روز درس نیست بیا بریم پیش بقیه والیبال بازی کنیم
-نمیام
-نمیای پشیمون میشیا؟
-چرا نمیفهمی میگم نمیام
دلم شکست 
-خب چرا داد میزنی بلند شدم رفتم دیگه حوصله هیچکاری نداشتم 
داشتم میوه میخوردم دیدم علی اومد دستمو کشید گفت بریم بازی همه اماده بودیم من و علی و رویا تو یه گروه فرشید وشیرین وشایانم تو یه گروه نادیا این وسط تنها مونده بود یه یار کم داشتیم همه دنبال عسل بودن میدونستم که نمیاد ولی گفتم ته باغ فرشید رفت دنبالش دلم نمیخواست فرشید بره ولی 5 دقیقه نگذشته بود با هم اومدن باورم نمیشد اینکه به من گفت درس دارم. به ما که رسیدن شیرین نگاش کرد و گفت وای چه گل نازی با تعجب نگاش کرد پس منوجه نشده بود من گل گذاشتم رو موهاش دستشو برد سمت موهاش گل بو بیرون کشید یه نگاه بهش کرد یه نگاه به من البته با عصبانیت بعدم گل پرت کرد یه طرف رفت تو گروه فرشید بازی شروع شده بود ولی من همه حواسم به گلی بود که زیر پای بچه ها چیزی ازش نموند مثل دل من که لگدمال شده بود.

-نمیخوای پیاده بشی؟
به خودم اومدم نگاهی به اطراف کردم هوا تاریک شده بود و ما تو حیاط بزرگ خونه دایی بودیم رفتم پایین و رفتیم تو سالن همه اونجا بودن با همه احوالپرسی کردم و نشستم.نگاهی به جمع کردم دلم گرفت همه بودن جز خانواده من خیلی سخت بود 
شیشه رو که دادم پایین سردرد بدی گرفتم ولی بخاطر مادر جون نشستم.
داشتم برای مادرجون کارام توضیح میدادم یه بشقاب میوه پوست گرفته شده اومد جلوم نگاه کردم دیدم شیرین هست 
-بفرمایید
- ممنون چرا زحمت کشیدی؟
-زحمتی نبود تو هم مثل شایانی برام ولی نمیدونم چرا با ما غریبی میکنی
-نه این چه حرفی شیرین جان ببخشید درگیر کارام هستم
داشتم با شیرین حرف میزدم ولی حواسم به عسل بود با اخم نگامون میکنه به درک اون شب بچه ها قرار گذاشتن خونه دایی بمونن صبح زود بریم کوه و منم دعوت کردن منم قبول کردم ولی بهشون گفتم یه مهمان دارم اونام قبول کردن به شروین زنگ زدم و دعوتش کردم فردا بریم کوه اونم قبول کرد.ساعت دوازده بود خسته بودم.
-بچه ها شما خوابتون نمیاد؟
صدای اعتراضشون رفت بالا مثل اینکه کسی خوابش نمیومد
-آبتین بیا بالا اتاق اماده هست برو بخواب 
از خدا خواسته بلند شدم دنبال عسل رفتم بالا در اتاق مهمانشون باز کرد رفتم داخل اونم اومد
-چیزی نمیخوای؟
-نه ممنون 
-میخوای یکی از شلوار راحتیای بابا رو برات بیارم 
- نه خوبه راحتم با همین فقط یه لیوان آب لطفا روی تخت دراز کشیدم که یکی در زد 
-بله
عسل بود با سینی که توش یه پارچ آب و لیوان بود بلند شدم ازش گرفتم و تشکر کردم همونجا وایساده بود نمیرفت بیرون نگاش کردم دودل بود انگار چیزی میخواست بگه و سخت بود براش
-چیزی شده عسل؟
نگام کرد ته نگاش چیزی بود که من خیلی وقت پیش منتظرش بودم 
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...
-نه ببخشید
و با سرعت رفت بیرون چقدر دوست داشت یه روز عسل رو اینجور مهربون ببینم با خودم خودش نخواست تمام رویاهایی که کنارش داشتمو خراب کرد چشمام داشت گرم میشد دیدم یه چیزی داره رو صورتم راه میره فکر کردم حشره ایی چیزیه پریدم بالا قیافه خبیث و شیطون شایان رو دیدم یه پرم دستش بود یه کم تو سر وکله هم زدیم خوابیدیم داشتم کم کم فراموش میکردم نمیدونم شایدم کنار اومده بودم و قبول کرده بودم سرنوشتم این حالت تهاجمی که نسبت به فامیلم داشتم کمترشده بود.
خواب بودم که احساس کردم صورتم خیس شد چشمامو باز کردم علی و شایان و فرشید بالی سرم بودن شایان دستشو تا ته کرده بود تو پارچ آب میریخت رو صورت من سریع بلند شدم تا اومد فرار کنه پارچ آب خالی کردم رو سرش یه صبح خوب شروعش که خوب بود.ساعت پنج صبح بود همه بچه ها تو حیاط بودیم که شروین تماس گرفت گفت جلو در رفتیم جلو در دست دادم باهاش دیدم شبنمم تو ماشین میدونستم دیروز تند رفتم رفتم کنار ماشینشون
-سلام صبح بخیرشبنم خانم
- سلام صبح بخیر
-ببخشید بابت دیروز تند رفتم 
و از ماشین دور شدم .بچه ها تقریبا شروین رو میشناختن با شبنمم آشنا شدن. قرار شد فرشید و نامزدش سحر با رویا و نادیا با یه ماشین علی و عسل و شیرین و شایانم با یه ماشین منم برم تو ماشین شروین ولی دلم راضی نبود با حرف شبنم بازم برم تو ماشین اونا رفتم سمت ماشین فرشید که با اونا بیام که یکی دستمو گرفت. شروین بود 
-مگه با ما نمیای؟
-چه فرقی داره جا هست تو ماشین فرشید 
-شبنم بهم گفت چی شده باور کن شوخی کرده این دختره بعضی وقتا نمیفهمه چی میگه من معذرت میخوام 
-اینجوری نگو من تند رفتم 
- خب پس بیا
رفتیم سمت ماشین شبنم میخواست پیاده بشه بره عقب نذاشتم درعقب باز کردم نشستم حرکت کردیم هیچکس حرفی نمیزد شبنم کوله پشتیشو باز کرد و یه بسته از توش بیرون آورد و گرفت جلو من ساندویچ بود گرفتم ازش که این وجدان دردی که داشت کمتر بشه دختر خنگ.
رسیدیم کوه و دسته جمعی رفتیم بالا همینجور که میرفتیم بالا متوجه کوله شبنم شدم نمیدونم چی بود داخلش اینقدر سنگین نشون میده قدما تند کردم رفتم کنارش گفتم کوله رو بده با تعجب نگام کرد کولشو داد انداختم رو دوشم و حرکت کردیم این دختر چه جوری میخواست با این بره بالا و به خاطر همین رفتار انسان دوستانم نگاه عصبی عسل رو به جون خریدم.
یه جای مناسب برای نشستن پیدا کردیم ونشستیم .شبنم اومد کنارم نشست .کوله رو گرفت از داخلش فلاکس چایی در اورد برای همه ریخت واقعا چسبید یکساعتی اون بالا بودیم صبحانه خوردیم خیلی خوش گذشت.و این وسط متوجه نگاه های عسل و شبنم بهم بودم که هیچ نشان دوستی نداشت خدا به دادم برسه.نمیدونم چه حسی بود که داشتم به شبنم پیدا میکردم بودنش بهم آرامش می داد. دوست داشتم حمایتش کنم نمیخواستم آسیب ببینه.موقعی میخواستیم بریم پایین خودم کوله شبنم رو برداشتم عسل اومد کنارم
-برادرش چلاقه که تو کوله رو برمیداری؟شایدم شغل جدیدته
بازم تحقیر بازم سرکوفت نمیخواستم روز خوبمو با چرندیات عسل خراب کنم بیخیال از کنارش گذشتم رسیدم به شبنم و شروین گوشی شروین زنگ خورد قدماشو تندتر کرد جلوتر از ما رفت با گوشیش حرف میزد نامرد مشکوک میزنه تهش در میارم ببینم چه خبر موقع پایین اومدن از کوه یه کم سخت بود.اروم میومدیم پایین یه سنگ ریزه از زیرپای شبنم در رفت خورد زمین 
-چی شد شبنم حالت خوبه
- اره خوبم
بغض تو صداش عصبیم کرده بود 
-همه دورمون جمع شده بودن
-میتونی بلند شی
-آره 
خواست بلند شه دیدم اخمش رفت تو هم نگاه کردم دستش خراش برداشته بود.شیرین اومد جلو با دستمال دستشو که خون اومده بود پاک کرد بعدم کمکش کرد بلند شه همه را ه افتادن برن پایین برای شیرینم سخت بود هم پایین بره هم به شبنم کمک کنه رفتم جلو به شیرین گفتم بره خودم میارمش شیرین رفت دست شبنم رو گرفتم کمکش کردم بیاد پایین رسیدیم پایین شروین اومد جلو 
-چی شده شبنم
میدونستم حرف بزنه گریه اش در میاد
-چیزی نیست خورد زمین دستش زخم شد 
-تو دیونه کجا بودی من خوردم زمین هان؟
- من کار داشتم اومدم پایین ببخشید خب
شبنم بی هیچ حرفی رفت ا بچه ها خداحافظی کرد رفت تو ماشین نشست ما هم خداحافظی کردیم نشستیم تو ماشین بین راه یه نگاه به شبنم کردم 
-خوبی شبنم خانم دست درد نمیکنه
- نه ممنون خوبم
- ابجی کوچولو بریم کلینیک؟
-نه نمیخواد
-بهتر بری شبنم خانم شاید عفونت کنه دست
هیچی نگفت گوشی شروین زنگ خورد
-الو
...
-خب
....
باشه میام     -آبتین جونم یه کاری برام میکنی؟ -چی؟
-من همینجا ها پیاده میشم تو شبنم رو ببر خونه خب؟
- باشه 
-کجا میخوای بری شری؟
-شبی باز تو فضول شدی؟


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

ماشین رو کنار خیابون نگه داشت خداحافظی کرد رفت
-بیا جلو شبنم خانم -راحتم
-من ناراحتم.
احساس میکردم از روزی که خواستم تو اتاق ببوسمش رفتارش عوض شده آرومترشده بود نمیدونم ولی باید ازش عذرخواهی میکردم 
-شبنم خانم 
-بله -من بابت اون اتفاق تو اتاق متاسفم
هیچی نگفت همونجا نشست منم ماشین روشن کردم رفتم سمت کلینیک
-کجا میری؟
-جوابشو ندادم
جلو کلینیک نگه داشتم گفتم پیاده شو
-احتیاجی نیست
-هست 
-نیست 
داشت میرفت رو اعصابم 
-با زبون خوش پیاده میشی یا خودم پیادت کنم زبونشو در آورد همونجا تکون نخورد پیاده شدم در عقب باز کردم
-میای پایین یا دلت میخواد بغلت کنم
آخی خجالت کشید.مثل دختر خوب اومد پایین رفتیم تو کلینیک خلوت بود دکتر دستشو نگاه کرد ضدعفونیش کرد بستش من بیرون رو صندلی نشستم اومدن بیرون از اتاق داشتیم میرفتیم که دکتر صدام زد
-آقا؟
-بله؟
-بهتر خانومتون یه آمپول کزازم بزنن 
-خانومم؟
-بله زخمش سطحیه ولی لازمه 
شبنم منو میکشه فکر کرد ما زن وشوهریم اصلا دلشم بخواد 
-چشم الان میرم میگیرم
-نمیخواد
-خانم دکتر گفتن میخواد عزیزم
آخ که چه حالی داشت حرص میخورد
-من آمپول نمیزنم آبتین
-چرا؟
جواب نداد
-آهان میترسی
-نخیرم
-اگه قول بدم یه عروسک برات بخرم چی؟
به جان خودم چشماش برق زد.فکر کنم دکترم فهمید داشت میخندید
بالاخره آمپول زد. ازکلینیک اومدیم بیرون در باز کردم نشست تو ماشین
منم سوار شدم خواستم حرکت کنم صداش بلند شد
-عروسک من بده 
-چی؟
- عروسک که قول دادی
-الان جایی باز نیست 
من نمیدونم تو قول دادی
-چشم میخرم
-الان
-شبنم
-هوم
وای لعنتی دلم میخواست بغلش کنم خیلی ناز 
-تو به من اعتماد داری؟
-نه
هه هه هه ای خدا از دست این دختر کلا کارش قهوه ایی کردن من 
-پس تو خماریش بمون عمرن برات بخرم 
-چی؟جرات نداری؟ تو قول دادی؟
-تو که به من اعتماد نداری چرا قبول کردی
-دارم
-آره از اون خنده خبیثت معلومه
جوابم یه مشت تو بازوم بود 
-وحشی
-خودتی
رسوندمش خونشون دادمش دست مامانش از این هر کاری برمیاد و رفتم خونه مادرجون یادم اومد هنوز خونه دایی هست. خیلی خسته بودم رفتم خوابیدم وسریع خوابم برد.لعنت به خروس بی محل هرچی با چمشمای بسته دنبال گوشی گشتم نبود هر کی بود پشت خط خودش کشت پشت سر هم زنگ میزد پیداش کردم شماره آبتین بود
-الو
-آقا شما صاحب این گوشی رو میشناسید؟
-آره دوستمه
-سریع خودتون برسونید بیمارستان ...   نپرسیدم برای چی کتمو پوشیدم و دویدم سمت در با آخرین توان میدویدم تو کوچه باغ یه ماشین داشت میرفت جلوشو گرفتم یه دختر بود -چیکار میکنی اقا؟ -خواهش خانم باید برم بیمارستان تو این مسیرم ماشین نیست -سوارشو تو راه دعا میکردم اتفاقی نیافتاده باشه نزدیک بیمارستان ترافیک بود سریع پیدا شدم تشکر کردم از دختر دویدم سمت بیمارستان رفتم قسمت پذیرش -خانم شروین سمیعی رو اینجا آوردن -یه لحظه -بله تو اورژانسه سریع رفتم سمت اورژانس شروین دیدم که رو تخت خوابیده بود صورتش زخمی بود سرشم باندپیچی به دستشم سرم بود.کدوم نامردی این بلا رو به سرش آورده کنارش وایساده بودم صدای داد وبیداد بلند شد -ولم کن میخوام باهاش حرف بزنم کاریش ندارم -بیهوشه آقای محترم -باید بیینمش -خیلی خب آروم باشید -آرومم صداها خوابید دیدم یه پسرجوون با یه پرستار دارن میان طرف شروین پرستار که من کنار تخت دید گفت:شما چه نسبتی با اقای سمیعی دارید؟ یه نگاه به پسر کردم داشت با نفرت به شروین نگاه میکرد -دوستشم کی این بلا رو سرش آورده؟ -من باید میکشتمش -خانم پرستار اینجا چه خبر دوست من به حد مرگ زدن اونوقت شما در نهایت احترام این ارازل برداشتین آوردین بالا سرش به پلیس خبر دادین؟ -بله -پس این اینجا چیکار داره مگه نباید پیش حراست باشه فرار نکنه -فرار تو مرام ما نیست این بچه قرتیه که فرار میکنه -ببند اون دهنتو تا دنودناتو نشکستم -مال این حرفا نیستی خواستم جوابشو بدم گوشیم زنگ خورد. -بله؟ شبنم بود داشت گریه میکرد -آبتین شروین بردن بیمارستان -آروم باش من الان کنارشم -راست میگی ؟حالش خوبه -آره تو آروم باش حالش خوبه -من دارم میام -نه نیا -چرا اگه حالش خوبه نیام -گوش بده به حرف من درست نیست تو بیای -راستشو بگو چی شده -بخدا هیچی نیست دعوا کرده -چرا دعوا کرده ؟ - نمیدونم مامانتم میدونه؟ - آره -خب تو آروم باش اونام اروم کن به بابات بگو بیاد بیمارستان ...من هرچی فهمیدم اول به تو میگم خوبه؟ -قول؟ -قول -ممنون که هستی -دیگه گریه نکن خداحافظ -مواظب خودت باش و قطع کرد.رفتم طرف پسره خب اقا بیا اینجا بشین بگو جریان چیه؟ -جریان چهره اش دوباره رنگ عصبانیت گرفت -ببین آقا من نمیدونم مشکل تو با شروین چیه ولی با داد و فریاد دو دعوا هیچوقت هیچی درست نشده بیا بریم بیرون آروم با هم حرف میزنیم دستشو گرفتم بلندش کردم رفتیم تو محوطه بیمارستان -خب حالا بگو چی شده؟سرشو انداخت پایین   -چی بگم بگم شروین مزاحم خواهرم میشه بگم زندگیمون زهرمار کرده ازکجاش بگم دیگه تو محلمون نمیتونم سرمو بگیرم بالا -حرف حسابش چیه چرا نمیاد خاستگاری؟ -اومده -خب -ولی بدون خانواده درست ما وضع مالی خوبی نداریم ولی آبرو داریم غیرت داریم مثل اونا غرور داریم کدوم پسری بدون خانواده میره خاستگاری وقتی هم پدر داره هم مادر -خانوادش در جریان هستن؟ -آره -خب چرا با خانوادش حرف نزدی با دعوا که فقط به خودت ضرر زدی حرف زدم ولی حریف این پسر نمیشم -اگه با خانوادش بیاد راضی میشید -آره من میدونم شروین پسر بدی نیست ولی خب ما جایی هستیم که با کارای شروین نمیتونیم سر بلند کنیم. - خیلی خب بلند شو بریم ببینم چه برسر دوستم اوردی رفتم کنار شروین به هوش اومده بود رفتم جلو بغلش کردم -پسر دیونه چیکار کردی با خودت؟ -هیچی -اینقدر دوست نبودم که بهم بگی -خودم باید تنهایی از پسش بربیام تو به اندازه کافی مشکل داری -آهان که اینطورفکر کردم دوستیمون محکمتر از این حرفاست جوابی نداد -شروین -چیه چرا دست لز سرم بر نمیدارین بذارین به خال خودم بمیرم -باز تو چیکار کردی شروین صدای پدرش بود -سلام آقای سمیعی -سلام ابتین جان حالت چطوره خوبی؟ -ممنون بد نیستم باید تنهاشون میذاشتم -اقای سمیعی من میرم بیرون تو محوطه هستم -باشه پسرم رفتم بیرون روی نیمکت نشستم چقدر تنهام من کی هستم چیم اینجا چیکار دارم؟شروین خیلی به من کمک کرده باید بهش کمک کنم حتی اگه با من دوست چون دلش برام میسوزه بالاخره دوستمه یه مدت اونجا بودم پدرش اومد کنارم نشست -آقای سمیعی میخواید چیکار کنید؟ -در مورد چی؟ -دختری که شروین دوست داره -نمیدونم -چرا راضی نیستین؟ -اونا از ما نیستن -مگه چه جوری هستن ؟ -خانواده خوبی هستن میدونم شروین جری کرده برادرشو که این بلا رو سرش آورده ولی میترسم -من نمیخوام تو کارتون دخالت کنم ولی شروین اون دختر دوست داره احساس میکنه با اون خوشبخت میشه حالا اگه شما دختر پولدارترین و با کلاس ادم شهرم بگیرید نمیتونه خووشبخت باشه همیشه یه خلا تو زندگیش داره همیشه چشمش احساسش دنبال اون دختر تو کوچه های پایین شهر همه چی پول نیست برید ببینید دختر باهاش حرف بزنید شما دنیا دیده هستید میتونید از چشم ادما نیتشون تشخیص بدید دنیا رو سخت نگیرید همه ما آدمیم یکی بالای شهر یکی وسط یکی پایین شهر و یکی مثل من سرگردون بی هویت هیچ جای این شهر جا نداره ببخشید زیاد حرف زدم من برم بامن کاری ندارین؟ -نه پسرم خوشحالم که شروین دوستی مثل تو داره -لطف دارید تو خیابون ها راه میرفتم بی هدف دلم خیلی گرفته بود تنها بودم کاش پدر منم زنده بود اووقت هرچی میگفت نه نمیگفتم لج نمیکردم یادم اومد باید به شبنم زنگ بزنم -الو -سلام ابتین چی شد -بیدار شد بابات کنارشه -چرا دعوا کرده -از خودش بپرس -آبتین؟ خواستم بگم جانم ولی نگفتم نباید میگفتم -بله؟ تو قول دادی -بهش نمیگی من بهت گفتم - نه -زن میخواد -فهمیدم -خب کاری نداری؟ -نه خداحافظ -خداحافظ   تو خیابونا میرفتم ازجلو یه موبایل فروشی رد شدم .چشمم خورد به اویز گوشی شکل یه دمپایی ابری صورتی بود بامزه بود خریدمش بعدم رفتم تو یه عروسک فروشی یه عروسک خریدم.یه جعبه کادو بزرگ خریدم گذاشتمشون داخلش یه کارت پستالم گذاشتم نوشتم من به قولم وفا کردم. باید میرفتم باید هویتمو پیدا میکردم من آدمی نیستم که کسی بهم ترحم کنه من با کشورم با مردمش با فامیلم غریب بودم توی آلمان با اون مردمی که چشمای سردشون به ادم میدوزن ارومترم نباید بذارم وابسته بشم باید برم. یه هفته بود که از شروین خبر نداشتم.گوشیمو خاموش کرده بودم رفتم خونه عموم به مادرجون گفتم به کسی نگه کجا هستم کارمو شروع نکرده تمام کردم رفتم دفتر پس دادم. پولمو پس گرفتم. بسته رو دادم پیک بده به شبنم.رفتم خونه عموم تنها زندگی میکرد زنش فوت کرده بود هیچ بچه ایی هم نداشت.وصیت کرده بود بعد از مرگش همه اموالش رو به خیریه بده و همه به تصمیمش احترام میذاشتن.برای همه دوستام عجیب بود من با داشتن مادربزرگی که ضعش خوب بود و عموی پولدارم اینجور در مضیغه هستم من خودم نخواستم کسی بهم کمک کنه غرورم اجازه نمیداد و همه به حساب احمق بودنم میذاشتن .دیگه کاری ایران نداشتم باید برم. خبر داشتم حال شروین که خوب شد رفتن براش خاستگاری و به خواسته اش رسید.فردا باید برم بلیط بگیرم امروز همه خونه خاله سیما هستن باید برم باهمه خداحافطی کنم این رفتن من بازگشتی نداره. این مدت خیلی فکر کردم دلم رو با عسل صاف کنم با عسل برم.شب بود رفتم خونه خاله همه اومده بودن عسلم بود باید باهاش حرف میزدم. بهش گفتم بیاد تو حیاط هوا سرد بود.سرایدارشون آتش روشن کرده بود کنارش وایساده بود ما که رفتیم تو حیاط گفت بیاد اینجا و خودش رفت نشستم کنار آتش زل زدم بهش اونم نشست روبروم نمیدونستم چی بهش بگم از کجا شروع کنم -منو اوردی زل بزنی به آتیش -هنوزم زبونت تلخه هیچی نگفت -چرا اینکارو با من کردی عسل؟ -چیکار کردم -تو میدونستی من دوست دارم خردم کردی -من خردت کردم یا تو که بی خبر گذاشتی رفتی؟ -تو هر بار خواستم بهت بگم غرورمو شکستی منو پس زدی با فرشید گرم گرفتی چی شد فرشید نخواستت که یادت افتاد منم هستم. -من هیچوقت فرشید رو نخواستم -آره فقط خواجه حافظ نمیدونست رفتنت قلبم را که هیچ ، کمرم را شکست.نیمه هایم را کسی جارو زد و بادستان پاکش مرا رنگی تازه تر داد -تو همیشه زود قضاوت کردی -آره من زود قضاوت کردم فرشید رو زود قضاوت کردم برادر دوست چی هر روز محض رضای خدا میومد جلو مدرسه مسیرشون رو دوره میکرد تو رو برسونه در خونه اونم زود قضاوت کردم تو هیچوقت منو ندیدی اینقدر عاشقت بودم که فکرکردی تنها دختر روی زمینی منو له کردی نابودم کردی خانوادم از دست داده بودم دیگه نه پول داشتم نه خونه نه ماشین ولی اون پسر همه چی داشت.اون چی شد؟اونم نامزد کرد؟ -نه من نخواستمش -نگو بخاطر من -نه بخاطر تو نبود -ممنون که یه بار رو راست بودی من دارم میرم برای همیشه -کجا؟ -آلمان غم تو صورتش نشست -کی برمیگردی؟ -گفتم برای همیشه -شبنم چی میشه؟ -هر کی میره دنبال زندگیش -چرا به من میگی؟ -نمیخوای با من بیای؟ -داری از من خاستگاری میکنی -نه اونجا به یه دختر بداخلاق نیاز دارم غر بزنه گفتم شاید بخوای شانستو امتحان کنی -تو آدم نمیشی -مگه تو شدی؟ -من نمیتونم بیام؟ -چرا؟ -قصد ازدواج با تو رو ندارم دوباره جو گیر شد این دختره باید یه حال اساسی ازش بگیرم -کی خواست با تو ازدواج کنه من بهت پیشنهاد دادم بیای اونجا ادامه تحصیل بدی خیلی دلت میخواد من شوهرت بشما ایول رنگش نشان از حال درونش میده -کنار خانوادم راحترم اونجاها به درد یه آدم تنها مثل تو خوبه میدونم همیشه دوستم داشتی الانم دوسم داری ولی من پسری میخوام که خانواده داشته باشه -اشتباه به عرضتون رسوندن بلند شدم رفت تو سالن عسلم اومد به همه گفتم دارم میرم.همونجا از همه خداحافظی کردم و خواستم نیان فرودگاه و رفتم خونه عمو دو روز بعد چمدونم گرفتم دستم ولی به جای فرودگاه رفتم ترمینال تو لحطه آخر تصمیم گرفتم بمونم ایران ولی تو یه شهر دیگه خطمم عوض کردم.رفتم عسلویه اونجا فقط جای خودم بود رفتم تو یه شرکت ساختمان سازی مشغول کار شدم. یه خونه اجاره کردم که نزدیک شرکت بود.با جدیت تمام مشغول کار شدم و همه از کارم راضی بودن.یه روز سرگرم کشیدن یه نقشه بودم که سنگینی یه نگاه رو خودم حس کردم سرمو بلند کردم یه دختر نسبتا زیبا جلو در وایساده بود.یه چهره معمولی با یه اندام معمولی ولی گیرا و با نمک -خانم کاری دارید؟ -نه ورفت عجبا وقتی کارم تمام شد با همکارا خداحافطی کردم و زدم بیرون تو شرکت زیاد با کسی گرم نمیگیرم دوست ندارم کسی از زندگیم سردربیاره و بعد بخواد ترحم کنه توشرکت ما به جز به من دوتا آقای دیگه کار میکنن با دوتا خانم. آقای رسولی ومحمدی که هردو متاهل هستن و خانم رضایی و احمدی خانم رضایی متاهل اما خانم احمدی مجرد که به چشم خواهری زیبا و متین و با وقار و همین خصوصیاتش که همه رو وادار میکنه با کمال میل بهش بذارن منم که آبتین احتشام هستم معرف حضور 3 ماهی هست که اینجا مشغول کار هستم هیچ اتفاق خاصی نبقتاده .تو دفترم نشستم و دارم به اتفاق دیروز فکر میکنم خط قبلیمو بیرون آوردم انداختم رو گوشیم. روشنش کردم چندتا اس ام اس بود ازطرف شروین و شبنم باور نمیشد بازشون کردم. اولی از شروین بود -هوی کجایی بی معرفت چرا گوشیت خاموش دومیم از شروین -آبتین قهر کردی حالم بد بود تو بیمارستان نامرد سومی -سلام دوستم ببخش من دوست خوبی نبودم برات بابام گفت تو راضیش کردی بریم خاستگاری سمیه دوست دارم تو جشن نامزدیم باشی چهارمی از شبنم سلام آبتین نمیدونم چرا گوشیت خاموش شروین میگه از دست اون ناراحتی من که دوست خوبی بودم برات ممنون بابت کادوها پنجمی آبتین مادرجونت میگه داری میری آلمان خیلی نامردی پسر بدون دیدن من میری؟ ششمی سلام آبتین امروز شنیدم داری میری دلم برات تنگ میشه نمیدونم ما چه بدی کردیم که اینجور از ما بریدی ولی من همیشه منتظرت می مونم تا بیای   چیکار کردین ترحم من دوستتون نبودم شما دلتون برای من سوخت من این نمیخواستم شبنمم منم دلم برات تنگ شده خانوم شیطون تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد وای شماره شبنم وای چیکار کنم حالا دل زدم به دریا وصل کردم ولی هیچی نگفتم


-الو..الو آبتین چرا حرف نمیزنی؟آبتین خواهش میکنم


صدای تند نفساش میومد داشت گریه میکرد بخاطر من؟طاقت نیاوردم قطع کردم خطمو عوض کردم.عید نزدیک بود.همه تو جنب وجوش بودن بیخیالترین ادم من بودم نه کسی بود به یادم باشه نه کسی منتظرم بود.نه یه نفر بود شبنم زلزله من بلای آسمونی چقدر دلتنگشم بلند شدم کتمو برداشتم زدم بیرون خوبی اینجا این بود دیگه از سردردام خبری نبود چند روز پیشا یه ماشین خریدم یه 206 سفید.سوارشدم رفتم کنار خلیج عاشق اینجا بودم بهم آرامش میداد.خطمو روشن کرد شماره شبنم رو گرفتم.سریع جواب داد


-الو


-سلام شبنم


...


-شبنم ..خانومی


-سلام


-خوبی


-خیلی نامردی چه جور دلت اومد ما رو تنها بذاری بری ها الان کجایی خوش میگذره مگه ما چیکار کردیم؟


-من دوستی میخواستم نه ترحم همه کاراتون ترحم بود دلسوزی بود من نمیخواستم اینارو


-تو هیچی حالیت نیست 


-درست حرف بزن شبنم


-نمیخوام حالا که رفتی بدون تو یه پسر لوس وننر از خود راضی هستی که طاقت هیچی رو نداری


-اونوقت تو با این پسر لوس چیکار داری؟


-هیچی


-پس چرا دلت تنگ میشه


- کی گفته


-من میگم


-تو بیخود میکنی


هی خدا عاشق همین کاراشم


-شروین خوبه؟


-آره سرش گرمه زنش نمیگه یه خواهر داره اگه دستش به تو برسه میکشتت ولی قبلش خودم میکشمت هم خودت رفتی هم داداشمو ازم گرفتی


-از عروسکه خوشت اومد


- وای آره هرشب تو بغلم میگیرمش 


-به جای من


صدای جیغش گوشمو نابود کرد


-خودت مرده فرض کن آبتین


-هه هه هه


-کوفت


-شبنم


-بله؟


-هنوز زلزله ایی؟


-آره فقط بگو کجایی تا بیام رو سرت خراب بشم


-واقعا میای؟


-نه


-چرا؟


-بهت اعتماد ندارم


-چرا خب برای عروسیمم نمیای؟


-عروسی؟آبتین تو نامزدی کردی؟


-آره زنگ زدم همین بهت بگم


...


-شبنم ؟ کجا رفتی


-همینجام مبارک باشه ایرانیه؟


-آره خیلیم تخس و شیطونه مثل خودت


-خوشکله


-آره 


-دوسش داری؟


-پ نه پ محض رضای خدا میخوام بگیرمش


خندید ولی تلخ بود خدا منو بکشه چرا اذیتش کردم


-شبنم؟


-بله؟


-الکی گفتم


قطعش کردم چون صدای جیغش حنجره خودش که هیچی دیوار صوتیم شکست.


باز خطمو عوض کردم 


برگشتم تو شهر رفتم خرید کردم برای خونه شام درست کردم خوردم ولی هرکاری کردم نتونستم بخوابم صدای شبنم دیونم کرده بود دل تنگش بودم دو هفته دیگه عید بود دوست داشتم نزدیک شبنم باشم ولی نمیخواستم برگردم.


صبح از خواب بیدارشدم صبحانه خوردم رفتم شرکت جلو شرکت با همون دختر که زل زده بود بهم برخورد کردم 


-ببخشیدخانم طوریتون نشد؟


-نه من عذرمیخوام حواسم نبود 


به جلو در شرکت رسیدیم


RE: رمان ایرانی و عاشقانه شبنم عشق - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۶

صبرکردم اول اون بره داخل 


-شما تواین شرکت کار میکنی؟


-نه من دختر آقای رفعت هستم


رفعت رئیس شرکت بود 


-خوشبختم از آشناییتون


-خوشحال شدم با اجازه و رفت سمت دفتر پدرش بهش نمیخورد دختر رئیس شرکت باشه زیادی ساده بود.یه دختر با قد متوسط یه مانتو ساده قهوه ایی با یه مقنعه مشکی شلوار مشکی و کفش قهوه ای و یه کوله مشکی حدود 23 یا 24 سال داشت موهای مشکی پوست سبزه و بانمک با چشمای گیرا و مشکی از فکر دختره بیرون اومدم به کارام رسیدم .در دفترم باز بود و دیدم دختر رفعت بعد از ناهار دوباره اومدش یکساعتی کار کردم کارم تمام شد میخواستم برم خونه از در اتاق اومدم بیرون صدای آقای رفعت که داشت با سرایدار حرف میزد میومد


-یعنی چی آژانس ندارن


...


-من نمیدونم عجله داره یه کاری بکن


...


زود خبرم بده


همزمان که داشتم میرفتم بیرون در اتاقش باز شد


-آقای احتشام دارین میرد؟


-بله با اجازتون


-یه لطفی میکنی؟


-بفرمایید؟


-دخترم دیرش شده باید بره کلاس من جلسه دارم آزانسم نیست اگه امکانش هست برسونیدش


-من درخدمتم بگین تشریف بیارن


-ممنون خیلی لطف کردین


-کاری نکردم آقای رفعت من پایین منتطرم


رفتم پایین سوارشدم منتظرش موندم بیاد چند دقیقه بعد اومد میدونستم الان داره فکر میکنه عقب بشینه یا جلو پیاده شدم در عقب رو براش باز کردم


-بفرمایید خانم


-بیشتر از این شرمندم نکنین 


- این چه حرفیه مسیرمه بفرمایید


سوارشد بین راه هیچ حرفی زده شد یه آهنگ گذاشتم که سکوت ماشین شکسته بشه


فاصله ها فاصله ها کم بشین


ثانیه ها ثانیه ها نگذرین


شما دارین هر دفعه همراهتون


عشق منو با خودتون میبرین


خاطره ها عشق منو پس بدین


ایینه ها تو بی کسی نشکنید


بهم بگین که من بهش میرسم 


من دیگه چیزی نمیخوام جز همین
قاصدک ها بهش بگین خسته ام 
بگین چرا کم شده ام از زندگیش 
بهش بگین چرا داره میگذره
پا میذاره رو عشق و دلبستگیش
خاطره ها یادش بیارین منو
یادش بیارین که هنوز عشقمه
شاید ندونه که هنوز میخوامش
بهش بگین نباشه دل میشکنه

فاصله ها فاصله ها کم بشین

ثانیه ها ثانیه ها نگذرین

شما دارین هر دفعه همراهتون

عشق منو با خودتون میبرین

خاطره ها عشق منو پس بدین

ایینه ها تو بی کسی نشکنید

بهم بگین که من بهش میرسم 

من دیگه چیزی نمیخوام جز همین     وقتی داشتم این آهنگ رو گوش میدادم همش تو فکر شبنم بودم با اینکه نمی دیدمش ولی بیشتر بهش علاقه پیدا میکردم نمیدونم از کی این حس رو بهش داشتم شاید از همون بار اولی که دیدمش نمیدونم ولی هر چی بود داشت دیونم میکرد نمیدونستم اونم منو دوست داره یا نه اگه داره تا چه حد؟تو فکر بودم که صدای دختر رفعت شنیدم 

-برید سمت چپ

-چشم

به کل یادم رفته بود که کسی هم تو ماشین هست 

-ممنون آقای احتشام

-خواهش میکنم خدانگهدار

دور زدم رفتم خونه حوصله ناهار خوردن نداشتم خطمو روشن کردم زنگ زدم به شبنم

-الو

-سلام

-خوبی خانم

-ممنون شما خوبی

-شکر میگذره

-کدوم سوالا؟

-چی؟

- خیلی خب یه لحظه صبر کنید تو کیفم الان براتون میخونمش

متوجه شدم کسی کنارش و نمیتونه حرف بزنه صبر کردم

-الو هستی

-اره داری چیکار میکنی؟

-ای بابا تو سالن بودم نمیتونستم حرف بزنم هنوز به شروین نگفتم با تو حرف زدم

-چرا ؟

-گفتم اگه میخواستی خودت بهش زنگ میزدی

-ممنونم

-خواهش

-شبنمی؟

-از کی تا حالا شبنمی شدم

- از هر وقت دلم بخواد
-پررو
-خب چیه
-میاین پیشم برای عید؟
-آبتین من که خیلی دلم میخواد بیام ولی به این راحتیام نیست
-چرا نیست؟


-خب نزدیک عید بلیط نیست بعدم چقدر طول میکشه برای ویزا 


-اگه بلیط وویزا جور بشه میای؟


-تنها؟


-نه اون شروین خل رو هم بیار


-به شری من توهین نکن بعدم شری باهات قهره


-شبنمی


-کوفت


-شبنم من همش به یاد تو هستم 


-مرسی


-میدونی بیشتر چه وقتایی؟


-کی؟


-وقتی بارون میاد رو گلا قطره های شبنم میشینه


...


-الو ...شبنم ....غش کردی


-نه هستم 


-شبنم 


-بله


-سال تحویل کنارمی؟


-اگه بلیط و ویزا جور بشه آره


-جوره


-شبنم؟


-بله


-یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟


-نه


-قول؟


-قول


-خیلی دوست دارم عاشقتم


قطع کردم زنگ زدم به شروین


بعد ازچندتا بوق برداشت


-الو آبتین نفهم خر دستم بهت برسه کشتمت بیشعور عوضی نامرد نا رفیق 


-هوی چته


-درد مرض پسر کره خر


-خودتی 


-شبنم راست میگه ننری


-خالی شدی رفیق 


-نه


-خب برو تو مستراح


-زبون درآوردی آبی جون


-داشتم شری جون


-مرض اون شبی به تو هم سرایت کرد


-سلام


-سلام و درد خوبی


-بد نیستم کجایی


-خونه میخوام برم خونه عیال


-خاک بر سرت


-تا چشمت دربیاد


-اینا رو ول کن میخوام زن بگیرم


-...


-هوی کجایی؟


-همینجا خب


-برام میری خاستگاری؟


-من بلند شم بیام آلمان برای تو خاستگاری؟


-نه همسر آینده ام ایرانه


-میخوای از این عروسی قاب عکسیا راه بندازی؟


-نه اوکی بده میام


-خب بنال ببینم کی هست؟


-شروینی ؟


-درد زود باش


-تو داداشمی؟


-خرم نکن


-هستی؟


-آره 


-خب من یه دختری رو میخوام اسمش شبنمه


-...


-الو


-آبی منظورت زلزله که نیست


-بهش زلزله هم میگن بلای آسمونی ملکه عذاب


-هوی نفهم من الان غیرتی شدم 


-برو گمشو


-با برادر زنت درست حرف بزن نفله


-چشم برادرزن عزیزم


-خفه


-شروینی ؟


-باز چه مرگی داری؟


-میخوام سوپرایزش کنم


-چه جوری؟