مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
رمان ازدواج به سبک کنکوری - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html)
+--- انجمن: هنر (https://atamalek.ir/forum-119.html)
+---- انجمن: کتاب | رمان | ادبیات (https://atamalek.ir/forum-31.html)
+---- موضوع: رمان ازدواج به سبک کنکوری (/thread-12287.html)

صفحه‌ها: 1 2 3


رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۹

نام:ازدواج به سبک کنکوری
نویسنده:پریاfکاربر انجمن نودوهشتیا
خلاصه:
یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و برخلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و امد خونوادگی پیدا می کنه و


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

سریع بندای کفشم رو بستم وتا سرم روبالا اوردم سارا دستم رو گرفت ومی دوید. معلوم نبود واسه چی انقدر عجله داره ؟عصبانی شدم دستمو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
-سارا معلوم هست تو چته؟ می خوای زود برسیم که چی بشه ؟ بخدا همش حرف های تکرایه. همش بازار گرمی. اخه اگه یه استاد واقعا خوب باشه که نمیاد همایش بزاره تا واسه کلاس کنکورش شاگرد جمع کنه؟ هان؟ نه تو بگو...
سارا : وقتی نمیدونی تو اون همایش چه خبره بی خود نمی خواد غربزنی. این با بقیه جاها فرق داره.
ولبخندی مرموذی زد.
- مثلاً چه فرقی؟
سارا : بیا حالا خودت میفهمی...
سوار ماشین خواهر سارا که اسمش سولماز بود شدیم .بخاطرترافیک یکم طول کشید تا برسیم وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی از دخترا نشسته بودن. قیافه شون به همه چی می خورد بجز کنکوری...بیشتر احساس کردم اومدم سالن مد تا همایش دیفرانسیل...
داشتیم با سارا دنبال یه جاواسه نشستن میگشتیم که گوشیم زنگ خورد .اسم انیتا افتاده بود. گوشی رو برداشتم که جیغ انیتا گوشم رو کرکرد.
انیتا : هیچ معلوم هست کجا بودید. بیاین جلو واستون جا گرفتم.
- ممنون ولی کوشی تو؟
انیتا : برگرد میبینی.
برگشتم پشت سرم رو دیدم .داشت واسم دست تکون می داد.
ردیف دوم نشستیم و بعد یه مدت صدای دست و جیغ و سوت بلند شد. برگشتم ببینم چه خبره که دیدم یکی از مجری های تلویزیون داره میاد به سمت سن و دخترا داشتن خودشونو واسش میکشتن. خلاصه بعد از یه سری حرفای معمولی و مقدمه چینی مجری گفت:
و حالا از آقای آریان رضایی یکی ازبهترین مدرسای دیفرانسل اموزشگاه.... دعوت می کنم که تشریف بیارن واز روش تدریسشون واستون توضیح بدن.
دوباره صدای جیغ و دست بچه ها بلند شد که همزمان یه پسر جوون که تقریبا بهش می خورد بیست چهار پنج سالش باشه روی صحنه رفت.اولش دوزاریم نیفتاد ولی وقتی صداش تو سالن پیچید تازه فهمیدم استاد استاد که سارا میگفت این یـــارو. تو افکار خودم بودم که با دست سارا که تو پهلوم خورد برگشتم سمتش و گفتم چیه؟
سارا : دلیل عجله رو فهیمیدی؟
-ای خاک.....یعنی تو واقعا با خودت چی فکر کردی؟ انقدر ذوق کرده بودی واسه این؟؟؟ اینکه خودش بچه ست تازه می خواد بیاد به ما درس بده؟ مگه چقدر تجربه داره؟
سارا واسم پشت چشمی نازک کرد و برگشت تا به حرفای استاد گوش بده.
رضایی : راستش تو این دو سالی که اصفهان تدریس کردم نتیجه ی خوبی گرفتم و دوست دارم امسال شاگردای بیشتری داشته باشم و این نتیجه رو بهتر و بهترش کنم .حالا می خوام یه مبحث از دیفرانسل رو اموزش بدم تا بیشتر با روشم اشنا بشید.
و شروع کرد به تدریس مبحث دنباله ها چون اکثرا بچه ها از این مبحث از سال های قبل یکم اطلاعات داشتن و بیشتر می تونستن حرفای استاد رو درک کنن.
یک ساعتی طول کشید تا همایش تموم شد و با بچه ها از سالن خارج شدیم.
روبه سارا گفتم:
خوب درس می داد ولی یجوری بود انگار همش می خواست از خودش تعریف کنه.از خود راضـــــــی...
سارا :خب حــالا تو چرا حرص می خوری؟ اولاً بیست وشش سالشه اونطور که شنیدم و با تجربه ی کمی که داره تو این دو سال تدریسش واقعا همه شاگرداش ازش راضی بودن. بعدم از بچه ها شنیدم اموزشگاه کلی واسش شرط وشروط گذاشته و اخلاقش سر کلاس خیلی تلخه.میگن به هیچ کس رو نمیده.
-من و تو الان نباید دنبال حرف دیگران باشیم سارا... ما سال دومیه که می خوایم واسه کنکور بخونیم. انیتا اینا رو که میبینی دو سال از ما کوچیکترن همین حالاهم خیلی زود به فکر کلاس کنکورافتادن. به نظر من که سال دوم زوده ولی ما قضیه مون فرق داره امسال باید واقعا کلاسایی رو انتخاب کنیم که به دردمون بخوره و بعد پشیمون نشیم.
سارا : پرینـــــــــاز من میگم دو تا از همایشای دیگه شم بیایم اگه از روشش خوشمون اومد ثبت نام می کنیم.
-به نظرت دو سال سابقه کار کم نیست؟
سارا : حالا اون محمودیان که این همه سابقه داشت واستاد پروازی بود خیلی خوب درس می داد؟ تو همایشش اونقدر افتضاح درس داد حالا تو ببین سرکلاسش چطور درس میده دیگه!
-باشه پس هر وقت خواستی بری منم خبر کن.
با صدای بوق ماشین سولماز بحثمون رو قطع کردیم و سوار شدیم . تو راه سارا همش داشت مسخره بازی در می آورد و کلی خندیدیم. منم دختر شوخی بودم ولی امسال چون اون رشته ای که می خواستم قبول نشدم اصلاً دیگه هیچ حوصله ای واسه شوخی و خنده نداشتم. می خواستم این یه سال واقعا همه ی تلاشمو واسه هدفم بکنم.
سارا : پری نظر تو چیه؟
گیج به سارا نگاه کردم و گفتم :
-چی گفتی؟معذرت حواسم جای دیگه ای بود.
سارا : بیا سولماز خانوم ببین اینم عاشقش شده. 
-سارا عزیزم خفه من فکرم پیش اون نبود.
سارا : باشه باور کردم.
-حالا گیرم که بود. که چی؟ چیکار می خوای بکنی مثلاً؟
سارا : هیچی موخواستم بگم آریانی جون مال منه فکرشو نکن.
-ســـآرا...به پای هم بگندید مال خودت.
سارا : وای ابجی سوسو نمیدونی چه هیکلی داشت ورزشکاری!ماه!!پوستش تقریبا برنزه بود و چشمای طوسی چشماش یه گیرایی خاصی داشت.وای وای بینی شو واست نگفتم. از این مرد دماغ گنده کجکیا که نبود.همه چی عالی بود فقط لباش رو دوست نداشتم قلوه ای بود. گفته باشم من بعدا خوشم نمیاد اونطوری بوسش کنمــــا هیش.
سولماز با خنده گفت:
-پری بی خیال بابا این دیوونه ست درست نمیگه این استاد اخر خوب بود یا نه. به نظرت چطور بود؟
-بدک نبود ولی اخه از دو ساعت درس دادن که ادم نمی تونه بفهمه یه استاد خوبه یا نه؟
سولماز: درسته. منم به این کله پوک همینو میگم ولی فقط به فکر.....استغفرا....به این سارا که امیدی نیست ببینیم تو امسال چیکار میکنی خانوم مهندس میشی یانه؟
دیگه رسیده بودیم دم خونمون که بعد یکم تعارف کردن از سارا و سولماز خدافظی کردم و وارد خونه شدم. خونه دو طبقه ای با یه حیاط کوچیک داشتیم ولی خوب مامان بهش رسیده بود و تقریباً دورتا دورش رو گل وگیاه کاشته بود و یه تاب هم یه گوشه ش بود.
یه گوشه از حیاطم یه ابشارمصنوعی بود وضع مالیمون خوب بود نه اونقدرا ولی خوب تا حالا هر چی خواسته بودم واسم فراهم بود.
درواحدرو باز کردم و داخل شدم. هیچ کس خونه نبود. مامان معمولاً مهمونی بود. بابا هم درگیره کارهاش... داداشی پدرامم که قبونش بشم همیشه بادوستاش به خوش گذرونی ...مهندسی عمران خونده بود و بابا شرکت روبه اون داده بود . از همون موقع بود که حسابی درس می خوندم تا منم بتونم عمران بخونم و بابا بزاره منم برم شرکت کار کنم. ولی خوب پارسال رتبه م اونقدری نشد که بشه برم دانشگاهی که ارزوش رو داشتم.
لباسام رو عوض کردم و رفتم سریخچال که اب بخورم که یادداشت مامان رو دیدم.
پری ما رفتیم خونه مامان بزرگ .هروقت رسیدی خونه ،زنگ بزن پدرام میاد دنبالت...
شیشه اب رویه نفس سرکشیدم و با حرص کوبیدمش روی میز.
خسته شده بودم از این همه شلوغی...
شایدم اگه سال پیش بود خیلی خوشحال میشدم ولی الان دیگه حوصله ی مهمونی های هر روز هر روز مامان رو نداشتم. حوصله ی سوالای تکراری در مورد کنکوررو نداشتم. بیخیال یادداشت مامان شدم و واسه تغییر روحیه م و اینکه بتونم بشینم سر درسم هندزفری هام رو گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ باحال رو پلی کردم و شروع کردم باهاش قردادن و رقصیدن اخیش چقدر کیف میده...
ناری ناری ناری
ناری ناری ناریتو مگه ! 
اناری داریبا ما نامهربونی
با ما دل میسوزونی 
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری 
ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یار خوشگل نازی
یار خوشگل با ما نامهربونی
با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری
تو که تك گل تو گلدونای بهاری
ناری ناری تو که فرشته ای و ماه اسمونی
ناری ناریت و که قشنگ تر از رنگین كمونی
ناری ناری توکه مثل ستاره های بی نشونی
ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی
یار خوشگل با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یه گوله اناری
ناری
با ما نامهربونی ما رو كشتی عیونی
ببین با خنده هات دلو میتپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری
(علیرضا روزگار)


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

با تموم شدن اهنگ یه اب به صورتم زدم و رفتم سراغ کتابام از صبح ساعت پنج بیدار شده بودم تا عصر حدود ساعت چهار که رفتم همایش داشتم می خوندم و خسته شده بودم. ترجیح دادم یه درس عمومی که دوست دارم رو بخونم. زبان رو از قفسه ی کتابم برداشتم و شروع کردم به تست زدن نمیدونم یهو چی شد که خوابم برد. شاید از خستگیم ...باصدای تلفن از خواب پریدم وسریع گوشیو برداشتم پدرام بود:
پدرام : معلوم هست کجایی؟تا الان کدوم همایشی طول میکشه؟ هر چی زنگ میزنم گوشیتو برنمیداری.
-با صدای خوابالودی گفتم:
-خو خوابم برده بود حالا مگه چی شده؟
پدرام باز سرم داد کشید و دعوام کرد و اخر کار دید زیاده روی کرده یهو زد زیر خنده و گفت:
پدرام : آخه بچه نمیگی من از نگرانی میمیرم؟ همین یه دونه خواهرو که بیشتر نداریم. پری خله جونم مگه نه؟
-خل خودتی وجد و ابادت.
همون طور که صداش رو دخترونه کرده بود و صداش رو می کشید گفت:
- باشه باشــــــــــــه به بابا میگم چی گفتی. حالا هم زود اماده شود دارم میام دنبالت.
OKبای بای.
سریع اماده شدم و هر چی دم دستم اومد پوشیدم. همه خودمونی بودن و تیپ مهم نبود.
صدای سومین بوق ماشین پدرام رو که شنیدم سرریع رفتم و سوار شدم.
-سلام داداشی
پدرام : سلام و....یکم دیگه دیر می کردی.
-خب بابا حالا واجبه به روم بیاری؟ خوبه منم ازت بپرسم الان این بوی عطر زنونه تو ماشین تو واسه چیه؟ یا مثلا برم به مامی بگم الان چه بو های استشمام کردم.هان؟
پدرام : باشه بابا ما تسلیم چرا تهدیدای خطرناک می کنی؟
-یا مثلا الان برم به مامان بگم تو اسمشو الان گذاشتی تهدیدای خطرناک؟
پدرام : پری اصلا من غلط کردم من دیگه حرف نمیزنم آ..آ
. دستش رو کشید رو دهنش یعنی زیپشو کشیده و تا خونه مامان بزرگ دیگه حرف نزد.
وقتی رسیدیم از اینکه خاله اینا نبودن کلی خوشحال شدم. نه اینکه دوستشون نداشته باشم هـا نه... فقط حوصله ی سر و صدا نداشتم.
با ذوق پریدم بغل بابا بزرگ و کلی بوسش کردم که صداش در اومد:
-وروجک من که میگن افسرده شده اینه؟ اینکه از قبلشم بد تر شده.
-بابایی کی گفته من افسرده شدم فقط ناراحت آینده م بودم وغصه دار از اینکه رشته ای که میخواستم رو تو دانشگاهی که می خواستم قبول نشدم.
بابا بزرگ :غصه نخور بابا واست کلی خبرای خوش دارم.
مامان بزرگ :ا ا ا به حرفش گوش نده این خبرای خوبش همش درسیه از یه دبیر بازنشسته بیشتر از اینم نباید انتظار داشت. بیا مادر تو چرا هنوزتو حیاط ایستادی؟
گونه ی مامان بزرگ رو بوسیدم و وارد سالن شدم.
بعد از شام بود رفتم سراغ بابابزرگ که داشت با پدرام حرف میزد.
-بابابزرگ بگید دیگه خبر خوشتونو...
بابا بزرگ طبق عادتش دستش رو کشید به روی ریش های سفید و مرتبش وگفت:
-با یکی از دوستای قدیمم که الان یکی از این اموزشگاه های کنکور رو مدیریت می کنه صحبت کردم . قرار شد واست بهترین دبیرهارو معرفی کنه.
-بابا بزرگ ممنون ولی اخه...
بابابزرگ : ولی نداره پارسالم کار اشتباهی کردی از این جور کلاسا ثبت نام نکردی. تو که مدرسه ت معمولی بود واست کلاسای کنکورلازمه.مامانتم که میگه چند تا همایش رفتی دنبال دبیر مناسب دیفرانسل خوب... چه کاریه وقتت رو تو این همایش ها تلف کنی؟ خودم دنبال دبیرای خوب واست میگردم.
-ممنون بابایی جونی.
بابابزرگ : از بین این دبیرا هنوز کسی رو پیدا نکردی؟
نمیدونستم اقای رضایی رو بگم درسته یا نه بابا بزرگمم فکر میکنه منم مث سارا تو رویا های دخترونه م ولی دلو زدم به دریا وگفتم:
-بابایی امروز یه اقای رضایی بود جوون بود و سابقه ش کم بود ولی اینطور که درس داد خوب به نظر میرسید. اقای همتی رو هم قبلا رفتم بدک نبوده. میشه ببینید دوستتون اینا رو میشناسه یا نه؟ مخصوصا این رضایی که من دیدم از همین الان کلاسش پر شده.
بابابزرگ همین طور که به سمت تلفن می رفت گفت:
-حتماً ،همین الان واست می پرسم دختر گلم.
-ممنون.
بابابزرگ : سلام هاشمی جان.حال و احوال.
...
بابابزرگ : قربانت ما هم خوبیم.
....
بابابزرگ :سلامتی
....
بابابزرگ :شرمنده مزاحمت شدم یادته گفتم یه نوه دارم کنکوریه؟
...
بابابزرگ :اره
...
بابابزرگ :تو بین دبیرای دیفرانسیل اقای رضایی و همتی می شناسی ؟
...
بابابزرگ :راستش می خواستم ببینم مناسبن یانه؟
...
بابابزرگ :ااا عجب باشه ممنون.
....
بابابزرگ :پس فردا من باز مزاحم میشم.
...
بابابزرگ: یاعلی خداحافظ.
- چی شد بابایی؟
بابابزرگ: همتی رو می شناخت. میگه فقط تو همایش ها خوب درس می ده و بعد یه مدت دانش آموز رو ول می کنه به امان خدا. رضایی رو هم گفت تحقیق می کنه و فردا شب خبرشو بهم میده.
-ممنون بابایی.
.................................................. .................................................. .......................
داشتم شالم رو سرم می کردم و به حرفای دیشب بابابزرگ فکر می کردم اینکه دوستش بهش گفته رضایی این دوسالی واسه کلاساش سنگ تمام گذاشته و اکثر شاگرداش نتیجه خوبی گرفتن. با این حرف بابا بزرگ دیگه شک نداشتم به اینکه رضایی مشکلی نداره. بابابزرگ همیشه حرفش حرف بود. سریع کوله رو برداشتم واز خونه زدم بیرون ادرس اموزشگاه رو که از سارا گرفته بودم به راننده دادم و مشغول تماشای خیابون شدم.
راننده: بفرمایید خانوم همین جا میشه اینم از اموزشگاه......
بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم ووارد اموزشگاه شدم. یه حیاط خیلی کوچیک داشت. از اون خونه های قدیمی بود که الان تبدیلش کرده بودن به اموزشگاه! وارد یه راهرو شدم و بعد خانومی رو دیدم که باکلی ارایش و موهای فر شده وناخن های مانیکور شده نشسته بود و با تلفن حرف میزد.
میبخشید خانم واسه ثبت..
دستش رو اورد بالا یعنی صبر کنم. رفتم نشستم رو به روی میزش روی صندلی ولی تلفنش تموم شدنی نبود. یکم به ساعتم نگاه کردم و هی سرفه کردم که تازه واسم پشت چشم نازک کرد و روشو کرد اونطرف.. دیدم نخیر خانوم بی خیال نیست منم دستام رو گذاشتم زیر چونه م و زل زدم بهش... اولش محل نداد ولی کم کم دیگه کلافه شد.
منشی: فرشته جون من بعدا تماس میگیرم بای عزیز.بفرمایید امرتون؟
- واسه ثبت نام کلاس اقای رضایی اومدم.
منشی: فرم پر کردی؟
-نه.
دوباره چشماش رو با یه حالت خاصی چرخوند و از داخل کشو یه فرم بهم داد.
منشی: پرش کن با مدارکت بیار.
مدارکم دنبالم بود. سریع فرم رو پر کردم و هزینه شم از کارتی که بابا قبل اومدن بهم داده بود پرداخت کردم . داشتم به سمت در خروجی میرفتم که رضایی رو دیدم.
-سلام استاد
-سلام
یه جوری جواب سلامم رو داد که بزور صداش رو شنیدم. کلی بخودم فحش دادم چرا بهش سلام کردم پسره پرو حالا فکر کرده کیه؟
.................................................. ...........................................
از اون روز چندهفته ای می گذشت که واسم مسیج اومد کلاس از هفته دیگه شروع میشه.
به خودم تو ایینه نگاه کردم. یه مانتوی سرمه ای با شلوارکتون و مقنعه ی مشکی و کوله م رو انداختم رو شونه م واز پدرام خواستم که تا اموزشگاه برسونتم. وقتی وارد کلاس شدم تقریبا هشتاد نفری سر کلاس نشسته بودن و همه ارایش کرده وکلی تیپ زده بودن. فکر کنم ساده ترینشون من بودم. تیپم درکل بد نبود ولی یاد گرفته بودم که مناسب جایی که دارم میرم لباس بپوشم .
با دیدن سارا به سمتش رفتم و بعد از سلام احوال پرسی های معمول نشستم کنارش که همون موقع استاد اومد.
خیلی سریع کلاس ساکت شد و رضایی شروع کرد به حرف زدن...
رضایی: خب خانوما دیگه صدای اضافه نشوم. می خوام قوانین کلاس رو بگم. به قول معروف جنگ اول به از صلح اخر...
اول از همه اینکه همه با مانتو شلوار مدرسه بیان و بی هیچ رنگ و روغنی...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که صدای غر زدنای دختر ها شروع شد.
-ااا استاد یعنی چی ؟چه فرقی داره؟
-استادتو فرم این چیزا نوشته نشده بود؟
-استاد...
-استاد...
خلاصه هر کس یه حرفی میزد. رضایی چند ضربه رو تخته زد و ادامه داد:
هر کس مشکل داره بره تسویه حساب همین الانم خودم کلاس رو بسته م وگرنه هنوز کلی تقاضاواسه ثبت نام داشتیم.
تودلم بهش گفتم بترکی دیگه چقدر می خواستی شلوغش کنی. پسره پــرو. اه اه چقدر مغرور. فکر کرده کیه دوباره صداش بلند شد:
-واسه خودتون میگم که وقتتون رو سر این کارای مسخره تلف نکیند.
دوم سر کلاس من گوشی ها باید خاموش باشه.
سوم بیش از سه جلسه غیبت مجاز نیست.
چهارم وقتی درس می دم صدا نشنوم. خب بریم سراغ درس....
سه چهار ماه از اون روز اول میگذره. رضایی هر جلسه آزمون می گرفت. بهم امیدوار شده بود. معمولاً درصد هام بالای شصت بود.با اینکه آزمونای سختی می گرفت. همین باعث شده بود به خودم یکم امیدوار بشم و روحیه م مثل قبل بشه. این چند وقت همیشه بچه ها کارایی میکردن که توجه استاد رو جلب کنن ولی من واقعاً درس می خوندم. دنبال حاشیه ها نبودم. تنها چیزی که واسم مهم بود هدفم بود.تو این مدت یه قراردادی بین من و استاد بسته شده بود نمی دونم شایدم من دچار فکرای دخترونه شده بودم. از اون روزی که :
پدرام: خواهری همین جا پیاده شود واین چند قدم راه رو خودت برو دیگه فدات شم .من کار دارم همین الان باید خودمو برسونم سر ساختمان واسه یکی از کارگرامشکل پیش اومده.
-بخدا داداش دیرم شده. استاد بره تو کلاس دیگه راهم نمیده .من و برسون بعد برو به مشکلت برس.
گوشیش زنگ خورد و برداشت و جواب داد و یهو برگشت سرم داد زد:
پدرام : برو پایین دیگه دختر لوس. یکی از کارگرا از بالای داربست افتاده.
نمیدونم چرا بغض کردم. تا حالا اونطوری پدرام سرم داد نزده بود. سریع پیاده شدم و تا اموزشگاه دوییدم. رابطه مون مثل خواهروبرادرایی که تو رمان ها هستن و همیشه از هم حمایت می کنن نبود. یعنی نه اینکه باهم صمیمی نباشیم نه ولی پدرام اون قدر هم وقتشو واسه من نمیزاشت. همینطور که میدوییدم داشتم با خودم فکر می کردم خدایا من نمیدونستم مشکل کارگره اونطوری بوده .من فکر کردم پولی چیزی می خواد ولی از دادی که سرم کشیدخب ناراحت شدم . شما هم لفطاً امروز یه کاری کنید که همه دوست دختراش بزارن برن. اصلا ماشینشم یکی بیاد شیشه هاشو بشکنه دورتا دورشم خط خطی کنه مثل رمان جدال پرتمنا بعدم دیگه بابا بهش کمک نکنه تا ماشین بخره. های های دلم چقدر حال میاد. خداجون در عوض کنم قول میدم یک ماه غیبت نکنم. هوم؟ چطوره؟ داشتم با خدا حرفامو میزدم که یهو محکم کله م خورد تو یه جایی مثل سنگ! برگشتم عقب و تازه فهمیدم با کله رفتم تو کمر شازده پسری که جلومه. تل سرم شکست و موهام ریخته بود تو صورتم... همین طور که موهامو کنار میزدم با غرغر گفتم:
-هی اقا جادیگه نبود بایستی؟ حتما باید دم اموزشگاه اونم دخترونه تو پاشنه در می ایستادی؟ خوب برو اونطرف تر بایست دوست دخترت کلاسش تموم.....
موهام رو زدم بالا و سرم رو اوردم بالا تا ادامه حرفم رو به پسره بزنم که دیدم اااا اینکه آریان خودمونـــه !!!
- خفه آریان نه استادرضایی
- سر ندای درونم داد زدم و گفتم خفه بابا دو دقیقه پیش می اومدی می گفتی بهم زر اضافه نزنم که الان روم نشه برم سر کلاس...
رضایی : خانوم گرامی ادامه بدید لطفاٌ
چشماش می خندیدااابخدا تو دلش غش کرده بود از خنده ولی به روش نمی اورد.
-ا..ا..استاد من..میدونید راستش...دیرشد خب عصبانی ....
پدرام: بسه خانوم بفرمایید برید سر کلاس راه حل هایی هم که دوست پسرتون بهتون یاد میده رو لطفاً یاد بچه های دیگه ندید و با یه پوزخند از کنارم رد شد.
-عوضـــی... اشغــال...دوست پسر خودتی...پرو...مغروره پوزخندیه مزخرف ... شلغم ....دیوونه....
رضایی: حرفاتون تموم شد؟ بفرمایید تسویه حساب...
دلم نمی خواست پشت سرم رو نگاه کنم. دستام رو گرفتم جلو صورتم و برگشتم عقب که یهو صدای قهقه ش رو شنیدم.
باورم نمیشد رضایی و خنده؟؟؟ اروم اروم دستام رو از رو صورتم بردم کنار و گفتم: 
-استاد باشما نبودم با داداشم بودم که منو به موقع نرسوند و باعث شد کمرشما بخوره تو کله من...
پدرام: این بار با توجه به آزمونات می بخشمت ولی بار دیگه بخشش در کار نیست. سریع برو سرکلاس تا پشیمون نشدم.
سرکلاس مدام به خنده ش فکر می کردم وای چه باحال بود.
-پری خانوم شما که فقط واسه درس اومده بودید.
-ندای درون جون خوب من که چیزی نگفتم فقط بخاطر اون پوزخنده ش از این به بعد مثل خودش دلم می خواد مغرور باهاش برخورد کنم.
از اون روز این قرار داد بین من و استاد بسته شد که هر وقت استاد به من نگاهش میفتاد من سرم رو پایین می انداختم وسر خودم رو به جزوه نوشتن پرت می کردم. نمیدونم شاید واقعا فکرای دخترونه بود ولی بعضی اوقاتم استاد بد تر زوم میکرد رو صورتم و ته چشماش خنده رو میدیدم. شاید با خودش فکر می کرد از خجالت اون روزه ولی من دنبال این بودم که مثل خودش از بالا به همه نگاه کنم و غرورم رو حفظ کنم نه مثل خیلی از دخترای دیگه که تا وقت گیرمی اوردن شروع می کردن سوالای الکی از استاد پرسیدن .
باز یاد امروز بعد از تایم کلاس میفتم. موقعی که داشتم یکی از مسئله ها رو واسه سارا که جلسه پیش غایب بود توضیح می دادم. تقریباً همه از کلاس بیرون رفته بودن و چند نفری دور و براستاد بودن و سوالاتشونو ازش میپرسیدن و واسه استاد عشوه خرکی می اومدن.
-سارا یاد گرفتی کامل؟ میخوای یه بار دیگه توضیحش بدم؟
سارا: نه بابا یاد گرفتم مرسی دوستم.
-خواهش میشه. کاری باری؟
سارا: کار که نه ولی بار داریم.
-گمشو بابا به جای اینکه بیای دستمم ببوسی اینو میگی؟ بشکنه این دست که نمک نداره.
سارا:پدرام میاد دنبالت ؟
-نه
سارا: پس سولماز هست با هم میریم دیگه
-ممنون مزاحم نمیشم.
سارا:مزاحم چیه دیوونه خب تا یه جایی می رسونیمت.
-سارا دلم می خواد یکم قدم بزنم هوا به کله م بخوره خیلی وقته بیرون نرفتم کلاس هم که همش پدرام میارتم.ممنون
سارا: باشه عزیز هر جور راحتی. بای عزیزم
-بای
کتابم رو گذاشتم تو کوله م و داشتم از در بیرون می رفتم که همون موقع استاد ایستاد و به بچه ها گفت بقیه مشکلاتشون رو از پشتیبان کلاس بپرسن.
رضایی: خانم گرامی
-بله استاد؟
رضایی: لطفاً صبرکنید در مورد آزمون قبلیتون باید یه توضیحاتی به من بدید خانوم...
-استاد بد شده؟
رضایی: کاش بد شده بود افتضاح شده.
نمیدونم چرا یهو دلم ریخت از اینکه دوباره افت پیدا کنم. از اینکه دوباره قبول نشم. از اینکه یه سال دیگه مجبور باشم بخونم واسه کنکور... از اینکه دوباره فامیل می بیننم پچ پچ هاشون شروع بشه ...
حالم خوب نبود. انگار همه چیز داشت دورسرم میچرخید. سریع نشستم روصندلی و بعد چند لحظه که بچه ها رفتن استاد اومد و گفت:
- ازشما انتظارنداشتم. 
-استاد باور کنید من خونده بودم. فکر می کردم آزمونم رو عالی دادم ولی...نمیدونم چرا این طوری شده.
رضایی:دختر تو 94درصد مبحث حد رو زدی. MAX کلاس بودی. چرا انقدر اعتماد به نفست پایینه؟
و با لبخند اضافه کرد اگه سه تا از آزمون های بعدیت هم همینطور باشه آموزشگاه در نظر داره که کلاس های جمع بندی رو به صورت رایگان استفاده کنی.
احساس کردم دلم میخواد سرش رو از تنش جدا کنم . هیچوقت ضعیف نبودم ولی دلم میخواست بزنم زیر گریه. ناخوداگاه یه قطره اشک از گوشه چشمم راه خودشو پیدا کرد .
رضایی: چی شدی؟
-استاد...استاد..من...من فکر کردم باز...
با یاداوری حرفایی که شنیده بودم پشت سرم میزنن اینکه دروغه دانشگاه های دولتی می اوردم ولی من فقط صنعتی می خواستم اینکه دروغه سال قبل هیچ کلاسی نرفتم و رتبه م بالا شده همه و همه باعث شد صدای گریه م بیشتر بشه تا اینکه به هق هق تبدیل بشه.
سریع از سرجام بلند شدم تا هر چی سریع تر از آموزشگاه برم بیرون حس می کردم گریه جلو استاد تحقیرم می کنه. خردم می کنه. تمام مسیر رو تا خونه تند تند راه می اومدم و با خودم حرف میزدم. از غصه هام... از اینکه اعتماد به نفسم پایین اومده توی درس خوندن ...منی که هیچ وقت استرس نداشتم حالا اسم کنکور میاد همه وجودمو استرس میگیره.
بارون شروع به باریدن کرد.
باز زدم زیر گریه با تاریک بودن و به لطف بارون کسی اشکام رو نمیدید. مدام صدای ماشینایی رو میشنیدم که واسم بوق میزدن و هر کدوم یه متلک بارم می کرد و گریه م بیشتر می شد.
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه شام بخورم رفتم تو اتاقم وخوابیدم.
صبح با احساس بدن درد بدی بیدار شدم. فهمیدم سرماخوردم ولی مهم نبود .هیچوقت واسه سرماخوردگی دکتر نمی رفتم. ولی اوضاع وقتی بد شد که هر چی می خواستم درس بخونم خوابم می گرفت و سر درس خوندن چرت میزدم. با صدای تقه ی در سرم رو اوردم بالا و مامان رو دیدم که واسم آب پرتقال اورده. 
مامان: بسه دیگه هر چی خوندی مادر. این هفته درس رو تعطیل کن. الانم اماده شو بریم دکتر صدای سرفه هات بد جوره میترسم حالت بد تر شه.
-مامان جان خوب می شم. چیزی نیست که یه سرماخوردگی ساده ست.
مامان: دخترم بری بهتره زودترم خوب میشی. بعد هر چی دلت خواست درس بخون.
-ممنون مامانم ولی حالم خوبه.
مامان: بهت میگم پاشو پاشو دیگه ... بیخود می کنی نری دکتر...خودشو واسه من لوس میکنه هی مامان جان مامان جان ...مامان و یامان بهت میگم پاشو بریم بگوچشـــــــــم.
چشمام اندازه نلبکی شده بود از اون لحن مامان به محض اینکه حرفش تموم شد زدم زیر خنده نه به قبل که این همه نازمو کشید نه به حالا.هههه
-استاد میشه من این هفته آزمون ندم ؟
رضایی: واسه ی چی؟
-این هفته نتونستم درس بخونم.
رضایی:خوب باید می خوندی الانم باید آزمون بدی. 
-استاد خواهش میکنم...
رضایی:فایده نداره خانوم. مگه شما با بقیه چه فرقی داری ؟
و رو به پشتیبان کلاس گفت :
-خانوم فتحی اگه هر کدوم تقلب کردن فقط کافیه اسمشونو بدی تا اخراجشون کنم.
فایده نداشت هیچ جوره راضی نیمشد. بیخیال شدم و رفتم نشستم . برگه های آزمون پخش شد. یه چیزایی بلد بودم ولی نمیدونم با کی لج کرده بودم... هیچی ننوشتم!
پنج دقیقه از شروع آزمون گذشته بود که بلند شدم. برگه رو گرفتم جلوپشتیبان کلاس اروم گفت: 
-برو فکر کن تو قبلا خوندی مطمئن باش میتونی چند تاشوجواب بدی.
دوباره رفتم نشستم ویه نگاه دیگه به برگه م انداختم ولی اینبار واقعا حس می کردم هیچی یادم نیست. بلند شدم باز برگه رو گذاشتم رو میز و از کلاس رفتم بیرون.
پدرام رو دیدم که تو حیاط ایستاده و داره با رضایی میگه میخنده. لجم گرفت. اصلاً دلم نمی خواست داداشم با این مرتیکه خود درگیر بحرفه کیو باید ببینم؟
با لبای اویزون رفتم سمت پدرام.اصلاً حواسش به من نبود.
اروم گفتم:
-سلام داداش
پدرام: ا اومدی خواهری گلی. شنیدم می خواستی آزمون ندی؟
-داداش تو که میدونــی ...
پدرام: بله میدونم به آریانم سفارش کردم این بار رو بخاطر اینکه مریض بودی نادیده بگیره.
یهو چشمام چهار تا شد هم از خوشحالی هم ازتعجب !
-وا داداش چی میگی آریان یعنی چی ؟ آقای رضایی... می خوای منو بفرستن تسویه حساب؟
صدای خنده جفتشون بلند شد...
یه لحظه از اینکه اسمش رو گفتم خجالت کشیدم ولی باز دوباره با تعجب به اونا نگاه کردم.
-آقای رضایــی(از قصد صداشو میکشید و با خنده حرف میزد)همکلاسی دوران دبیرستانمه. 
و رو کرد به رضایی ونمیدونم چی رو هی سفارش می کرد که پس یادت نره خوشحالمون میکنی و خداحافظی کرد.
تو راه خونه هم تو خاطرات خودش سیر می کرد. این رو وقتی فهمیدم که هر بارتو دلش واسه خودش جک می گفت ومی خندید.
موقع شام هم رو به مامان گفت:
پدرام: مامان واسه هفته ی دیگه مهمون دعوت کردم.
مامان:کی ؟
پدرام:استاد پری یکی از دوستان دوران دبیرستان منه، خیلی وقت بودازش خبر نداشتم.
مامان:حالا چرا هفته دیگه؟
پدرام:از این استادای پروازی شده و فقط سه روزدر هفته اصفهان هست.گفت دوشنبه راحت تره واسش منم دیگه چیزی نگفتم.
مامان:باشه با خانواده ش دیگه؟
پدرام:نه راستش مادرش بچه که بود تصادف کرد وفوت شده. تک فرزندم هست .فقط یه پدر داره که اونم معمولاً ایران نیست.
مامان:باشه مادر... قدمش رو چشم...
از همون موقع تو فکر این رفته بودم که رضایی بیاد خونمونم مثل سرکلاس هی پوزخند میزنه ومغروره بعد به خودم گفتم اخه خنگ جون مثلا میاد به مامان بابات پوزخند بزنه که چی ؟ خب مامانم بهش پوزخند میزنه. بعدشم رضایی نمیتونه بگه مامان پری برو تسویه حساب. واقعاً اگه این جمله رو بلد نبود چی می گفت؟ با همین فکر ها به خواب رفتم.
دوشنبه هفته بعد هم از راه رسید . آزمونم رو به بهترین نحو ممکن دادم وباز پدرام کمک مامان مونده بود و نیومده بود دنبالم... چون قررار بود امشب رضایی واسه شام بیاد خونمون و الان تازه ساعت حدود شش بود. با خودم گفتم :
- رضایی که زودتر از هفت و هشت نمیاد خونمون پس پیاده برم بهتره و شروع کردم به کنارخیابونا راه رفتن ...پاییز بود و هوا زود تاریک می شد. به جاهای خلوت که می رسیدم ترسم بیشتر می شد واون شب هم هر جا می ترسیدم شروع می کردم به شعر خوندن واسه خودم ... دیگه نزدیک خونه که رسیده بودم از بس با خودم حرف زده بودم نفس کم اورده بودم. زنگ رو زدم و وقتی رسیدم خونه دیگه واقعاً خسته بودم .کلید انداختم ودر باز کردم .ازپله ها که بالا میرفتم حس می کردم صدا رضاییم میاد ولی بعد به خودم گفتم : 
-نه بابا بیچاره انقدراهم جل نیست که الان پاشه بیاد.در واحد رو باز کردم و آب دماغم رو محکم و با صدا کشیدم بالا و گفتم آخیـــــش...
-سلام بر همگی
که یهو وا رفتم. انگار سطل آب سرد رو سرم خالی کردن...
رضایی و پدرام با هم نشسته بودن رو یه مبل دو نفره و مامان تو آشپزخونه بود . بابا هم روبه روی رضایی و پدرام نشسته بود. دیدم بابا سرش رو انداخته پایین و از خنده قرمز شده. رضایی و پدرام هم بعد سلام کردن به بحث شون ادامه دادن که یعنی من خجالت نکشم .خدایی خجالت کشیدم . وقتی رفتم اتاقم صورتم قرمز شده بود. البته بیشترش از سرما بود ولی خوب واقعاً خجالتم کشیده بودم.
یه شلوار نوک مدادی و شال همرنگش رو با یه بافت طوسی پوشیدم و از اتاقم زدم بیرون... داشتم به این فکر می کردم که عوضی خوب می خواست بیاد خونمون منم می رسوند دیگه... که صداش اومد:
-پریناز خانوم چرا منتظر نموندید با هم می اومدیم. من فراموش کردم اول کلاس بهتون بگم.
نیشم تا اخر باز شد وگفتم:
-راستش استاد من فکر نمی کردم شما به این زودی بیاین خونمون...
که یهو با چشم غره مامان فهمیدم چه گندی زدم و نیشم بسته شد.
پدرام هم بحث رو کشید بخاطراتشون و خداروشکر جو کم کم بهتر شدخاطره هایی مثل اینکه روی پنکه کلاس گچ پاشیده بودن یا برگه های امتحانی رو کش رفته بودن و خیلی از خاطرات دیگه شون ولی من همچنان ساکت بودم یعنی شاید اگر ساکت می موندم خیلی بهتربود.سرمیز شام بدترین سوتی عمرم رو دادم...
مامان:بفرمایید پسرم راحت باش خونه ی خودته.تعارف نکن.
رضایی :چشـم خیلی زحمت کشیدید ممنون
مامان :خواهش می کنم عزیزم بفرمایید سرد میشه .
که یهو دیدم همه نگاه ها برگشت به سمت من که یه بشقاب پربرنج کشیده بودم و روش سه تا کباب گذاشته بودم و تندتند داشتم می خوردم. یهو مظلوم گفتم:
-خو گشنه م بود دیه
که یهو صدای خنده ی همه بلند شد.
پدرام:بخور ابجی اشکال نداره. من قول میدم کباب هاتوندزدم. می خوای دو تا دیگه هم بزار کنار بشقابت یه وقت کم بیاد.
با چشم غره ای که بهش رفتم حساب کار دستش اومد و ساکت شدوشام تو محیط دوستانه ای صرف شد.
به عید نوروز نزدیک شده بودیم و بازم می خواستم مثل پارسال واسه ی عید لباس نو نخرم تا ترجیحاٌ مهمونی هم نرم . تقریبا یک هفته مونده به عید بود که سارا اومد خونمون...
-سارا من از دست تو چیکار کنم؟ آخه ما که جایی قرار نیست بریم واسه ی چی باید بریم لباس نو بخریم؟
سارا:ا خب مگه خودمون دل نداریم؟ پری ما که امسال واقعاً همه ی تلاشمونو کردیم تا الان هرروز ازصبح تا شب داریم درس می خونیم. خود تو خسته نشدی از بس موندی تو خونه .هان نشدی؟
-خب چرا!
سارا:پس چرا ناز می کنی بابا دو ساعت میریم اصلاً لباسم نمی خریم. میریم یکم حال و هوامون عوض شه. این هفته هم که کلاس ها تعطیل شده کــوتا بعد عید که دیگه آزمون داشته باشیم بیا بریم دیگه پری...
-باشه حالا کی بریم؟
سارا:الان دیگه؟
-ســارا الان؟حالت خوبه؟ساعت الان شش هست تابریم و میشه هفت!تا یکم بگردیم میشه ده!تا برگردیم شده یازده! مامانم نمیزاره تا یازده با تو بیرون باشم .
سارا:نترس فکر اونجا رو هم کردم. سولماز میبرتمون. دیگه مامانت نگران نمیشه. یا با پدرام شما بریم؟ هان؟ن ظرت چیه؟ به نظر من که عالیه... وقت میشه من و پدرامم یکم یاهم خلوت کنیم. تو هم عقب تر از ما واسه خودت خرید کن.
-خفه بابا معلوم نیست رضایی رو می خواد یا پدرام ما رو. گفته باشم من خوشم نمیاد تو زن برادرم باشی. ای ای ای باز به سولماز تو که....
سارا:من که چی؟؟؟
-هیچی برو مخ مامان رو بزن تا بیای منم آماده شدم.
یه رژصورتی کمرنگ زدم ویکم رژگونه با همون رنگ هم زدم . بعد از کشیدن خط چشم مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه تل صورتی رنگ زدم . شال صورتی رنگم رو سرم کردم ودر آخر ال استار های صورتیم رو که همرنگ شالم بود پوشیدم . شبیه دختر بچه ها شده بودم.
صدای تقه ی در رو شنیدم.
-بیا تو سارا آماده م.
مامان: مادر زود بیا ها دیر بیای جواب پدرام با خودته ها...
-ا مامی به پدرام چه؟ اون خودش همیشه پی خوش گذرونیشه چیکار به کار من داره؟
مامان:به هر حال گفتم که حواست باشه .
بعد چشماش رو یکم ریز کرد و دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
-خب چرا سارا بیچاره روفرستادی پایین اون همه فک بزنه تو که آماده ای!
نیشم تا آخر باز شد و بعد از بوس دادن به مامان به حیاط رفتم که دیدم سارا با خیال راحت داره تاب بازی می کنه اصلاٌ انگارنه انگار که من اومدم.
-سارا پاشو دیگه
سارا:واسه چی؟
-ا خب دیر میشه اصلاً سولماز کو؟
سارا:سولماز که قرار نیست بیاد به مامانتم گفتم دوتایی میریم.
-خب پس چرا نشستی؟
سارا:من با تو نمیام بیرون با این تیپ جلفت اصلا کی گفت تو آماده شی؟
به هزار بدبختی سارا رو از سر جاش بلند کردم و رفتیم خیابون نظر که پاساژ ها و فروشگاه های زیادی داشت. کلی هم خرید کردیم. با اینکه قبلش به سارا گفته بودم خرید نکنیم ولی واقعا با دیدن بعضی از لباس ها و کیف و کفش ها نمی تونستم رو حرفم بمونم.
-سارا من خسته شدم پایه ای بریم کافی شاپ؟
سارا:پری دیوونه شدی؟ اون بارم رفتیم همه دختر پسر بودن خیلی ضایع بود.
-ا خب بیا دیگه حال میده میریم زل می زنیم بهشون قیافه هاشون جالب میشه کلی می خندیم.
سارا:با این یکی موافقم ولی گفته باشم بعد نمیای بین من و پدرام بشینی از این اعمال خبیثانه انجام بدیا...
-خفه مگه دیوونه م داداش دست گلم رو بدمش به تو؟!
راستش چند باری دیده بودم سارا با دیدن پدرام خجالتی و سر به زیر میشه واقعا هم سارا دختر خوبی بود. بعضی وقتا فکر می کردم سارا واقعاً پدرام رو دوست داره ولی خوب یاد داداش خودم که می افتادم دلم واسه سارا می سوخت . مطمئن بودم پدرام همش به فکر دوستاشه و هیچ احساسی به سارا نداره. اصلاً سارا رو نمی دید. واسه همین سارا که از این حرفا به شوخی میزد یه جوری بحث رو عوض می کردم یا از دوست دخترای پدرام واسش می گفتم. به کافی شاپ که رسیدیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و نشستیم. زیاد شلوغ نبود. بعد از سفارش دادن دوتاشیک شکلاتی مشغول حرف زدن بودیم که گارسون واسمون سفارشمونو اورد. تا سرم رو بالا اوردم تا تشکر کنم با دیدن میز روبه رویی دهنم اندازه اسب آبی باز موند.
اون حواسش به من نبود... کلی هم عصبی بود ...تند تند دستش رو تو موهاش می کشید و هی حرف میزد. کاش دختره یه لحظه برمی گشت حداقل میفهمیدم چه شکلیه که تونسته این یارو رو تور کنه.
-سارا میتونی طوری که ضایع بازی نشه برگردی و میز پشت سرت رو نگاه کنی؟
سارا:چرا؟
-سوژه خنده نشسته.
اروم اروم برگشت و یهو زد زیر خنده که پسره سرش رو اورد بالا ویه نگاه به میزمون انداخت .سارا که دیگه پشتش به پسره بود ولی پسره با دیدنم منو شناخت و سرش رو سریع پایین انداخت. دستش رو با سرعت بیشتری توی موهاش می کشید.
-احمق خوبه بهت گفتم ضایع بازی در نیار. یکم بلند تر می خندیدی؟!
سارا:ا خب بهش نمیاد.
به شوخی گفتم:
-سارا واسش شکلک در بیارم عصبانیتش کم شه؟ فکر کنم دارن با هم کات می کنن.
ولی سارا جدی گرفت:
-اره بابا اینجا که دیگه نمی تونه دعوامون کنه. بعدم حق نداره بعد بگه برید تسویه حساب... به ما چه؟ تومثلاٌ داری واسه من شکلک در میاری اون می تونه نبینه و نخنده.
سرم رو اوردم بالا چشم تو چشم شدیم...
-اوخی سارا آریانم سرخ شده.
سارا:بسه بسه از کی شده آریان تو؟
یه قسمت از کیک پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن... سارا هم نامردی نکردبالا سرم اومد و محکم میزد تو کمرم جوری که دیگه داشتم از شدت درد ضربه هاش جون می دادم. دستم رو اوردم بالاکه دیگه نزنه و ولی سارا ول کن نبود که یهو داد زدم:
-وحشی لهم کردی برو بتمرگ سر جات دیگه.
که یهو رضایی زد زیر خنده و دختره فکرکرد واسه اون خندیده. صداش رو میشنیدم که داره کلی قربون صدقه رضایی میره.
-سارا این صداهه عجیب آشناستـــا!
سارا:گمجو آبروم رو بردی.
-خب بابا حالا کسی که نشنید آریان خودمونه...
سارا:اره
دوباره رفتم تو فکر دختره یکم بهش حسودیم شد. نمیدونم چرا ولی خب همین که تونسته بود با این رضایی یخ و مغروردوست باشه حتما خیلی دختر خاصیه...
سارا:پس چرا شکلک در نمیاری؟
-خجالت میکشم خو
سارا:خجالت رو بیخیال من پشتتم.
نمیدونم چرا با وجود سارا نترس شده بودم روم رو کردم به سارا وبه بهونه ی شکلک در اوردن به سارا چشمام


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

رو تا حد امکان باز کردم و بعد به نوک دماغم نگاه کردم ونیشم رو شل کردم که دیدم رضایی سرخ شده و چشماش باز داره می خنده دختره برگشت سمتم و یه چشم غره رفت که تازه فهمیدم ااا اینکه منشی آموزشگاه بـــود. خاک تو سر رضایی با این حسن انتخابش...
با سارا از سر میز بلند شدیم که سارا احمق موقع رفتن انگشت اشاره ش رو گرفت به سمت رضایی و در گوش من یه چیزی گفت وشروع کرد به خندیدن . رضایی هم اخم کرد. با هم از کافی شاپ بیرون اومدیم.
-دیوونه اون چه حرکتی بود؟
سارا:هیچی می خواستم همه ی اون دفعاتی که سر کلاس ضایع م کرده بود رو تلافی کرده باشم.
- حالا اگه اخراجمون کرد چیکار کنیم؟
سارا:نترس بابا... بعدم یه ماه دیگه مونده همش جمع بندیه نریم هم مشکلی پیش نمیاد.
-راست میگی ولی خب یک ماهم خودش خیلیه...
سارا:نترس من مدرک دارم هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
-کو مدرکت؟کدوم مدرک؟
گوشیش رو دراورد و با دیدن عکس رضایی و منشی آموزشگاه فکم افتاد.
-اینو کی انداختی؟
سارا:موقعی که داشتی حساب می کردی.
-دمت گرم بابا! ولی مواظب باش بچه های کلاس نبینن.
سارا:چرا اونوقت؟
-خب بیچاره گناه داره همه پسرا همین طورن...
سارا:نمی گفتی هم نشون نمی دادم.
-سارا ممنون بابت پیشنهادت. روز خوبی بود.
سارا:همین؟ممنونی؟
-پ چی؟
دستشو گرفت جلوصورتم!
-گمشو بابا...
سارا:بریم دیگه کم کم داره دیر میشه . اس دادم سولمازالان دیگه میرسه.
-باشه بازم ممنون
باز دستش رو گرفت جلو صورتم منم نامردی نکردم و محکم گاز گرفتم که صدای جیغش بلند شد. همون موقع بود که سولماز رسید.
کل مسیر برگشت رو سارا بهم حرفای عاشقونه بابت اون بوسه روی دستش میزد. به خونه که رسیدیم از سولماز و سارا تشکر کردم و وارد خونه شدم که بازمامان واسم یاد داشت گذاشته بود که باخاله واسه خرید عید میرن و اخر شب بر میگردن. از بابا و پدرام هم خبری نبود. من هم انقدر راه رفته بودم که حسابی خسته شده بودم. وقتی سرم رو گذاشتم رو بالش سریع خوابم برد.
بلوزسفید آستین کوتاهم رو با شلوار جین آبی روشنم که با سارا خریده بودم رو پوشیدم وآخر از همه کنار سفره ی هفت سین نشستم.
یامقلب القلوب والابصار یامدبراللیل والنهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال...
آغاز سال 13....
مامان بابا و پدرام رو بوسیدم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم. چون سال تحویل آخر شب بود بعد از خوردن پلو ماهی خوشمزه ای که مامان زحمتش رو کشیده بود وتماس گرفتن و تبریک گفتن به مامان بزرگ و بابابزرگ به خواب رفتم.
صبح اول از همه خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم . مامان و بابای پدرم وقتی پدرم خیلی کوچیک بوده از دنیا رفتن . شنیدم مامان بزرگ سر زایمانش از دنیا میره و به فاصله ی یک هفته بعد بابا بزرگم هم سکته می کنه و میمیره و پدرم رو خاله ش بزرگ می کنه که بچه دار نمیشده و شوهرش به همین خاطرسرش هوو آورده . الان سه سالی از فوت خاله ی پدرم هم می گذره.
با دیدن خاله لیلا پریدم بغلش و کلی بوسش کردم که صدای آرش رو شنیدم:
- اویــی دختر خاله جان مامانم روتموم کردی .بیا این طرف نوبت منه...
- تو ادم بشو نیستی آرش؟ حداقل از زنت خجالت بکش!
آرش:زن من روشن فکره.
-باشه شب که زد سیاه و کبودت کرد بهت میگم کی روشن فکره...
نیلوفر:آی آی آی پشت سر من غیبت می کنید؟؟؟ 
-ا نیلوفر جون کی پشت سر شما غیبت کرد؟ شوهرت داشت بهم پشنهادای ناجور میداد داشتم نصیحتش می کردم.
بابابزرگ: پری، بابایی اونا رو ول کن بیا ببینم با درسا چیکار میکنی؟
باز صدای مامان بزرگم بلند شد:
-حاجی چیکارش داری بچه م رو یه امروز دیگه از درس حرف نزن تو روخدا...
بابا بزرگ دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد وکنار بابا نشست و شروع کردن به حرف زدن...
پدرام و آرش هم حسابی با هم گرم گرفته بودن. مامان و خاله هم از لباسایی که خریدن وقیمت ها واین جور چیزا با هم حرف میزدن.
خیلی بد بود که فقط همین یه پسر خاله رو داشتم . اونم همیشه با پدرام بود از بچگی هم منو تو بازی هاشون راه نمیدادن.البته جفتشون به موقعش ازم حمایت می کردن و هوام رو داشتن. همیشه پیش مامان بزرگ می رفتم و کمکش می کردم .امروزم مثل روزای دیگه به آشپزخونه رفتم وکمک مامان بزرگ میوه ها رو می شستم و با مامان بزرگ حرف میزدیم.
مامان بزرگ:تو چرا نمیری بشینی عزیزم؟ خودم میشستمشون
-مامان بزرگ خودم دوست دارم کمک کنم . برم با کی حرف بزنم؟ هیشکی منو دوز نداله...
مامان بزرگ صورتم رو محکم بوسید. 
مامان بزرگ: فدای تو بشم مادر کی گفته کسی تو رو دوست نداره؟ دختر به این خانومی!
من نمیدونم چرا مامان بزرگ ها همیشه انقدر محکم بوس میکنن. خوب گناه من چیه که بوس دوست ندارم.
-مقسی مامان بزرگ جون. میوه ها رو ببرم؟
مامان بزرگ :اره مادر ببر منم الان میام پیشت.
روزنهم عید بود که بابا تصمیم به سفر شمال رو گرفت و من از همون اول مخالف سر سخت بودم چون دلم می خواست برم ولی مجبور بودم برم خونه ی مامان بزرگ تا بتونم درس بخونم ولی تصمیمشون قطعی بود. بابا هم می گفت: چهار روز میریم و تو هم کتابات رو بیارو در کنار تفریحت درست روهم بخون ولی من همچنان می گفتم که نمی خوام بیام و میرم خونه مامان بزرگ... ولی این تصمیمم زیاد دووم نیورد از وقتی که...
بابا داشت اخبار نگاه می کرد ومامان داشت باپدرام بحث می کرد.
بابا:اه پدرام این بحثت رو بزار واسه بعد بزار ببینم اخبار چی میگه. 
پدرام: خب بابا من میگم دوست منم تنهاست بیاد چیزی میشه؟
بابا: کدوم دوستت؟
پدرام:آریانو میگم دیگه.بهش بگم؟اخه تنها که به من خوش نمیگذره.
بابا:خب اینطوری پری راحت نیست.
پدرام: پری که نمی خواد بیاد.
بابا به سمتم برگشت و گفت:
-اره بابا؟
با شنیدن اسم آریان ذوق مرگ شدم. خیلی کیف می داد ادم با استادش مسافرت بره.
-من...من...نه بابایی کی گفته؟ منم می خوام بیام. 
بابا: بفرما!
پدرام: خب دوست من چیکار به این تحفه خانوم داره؟
بابا: باشه بابا حالا با خودش صحبت کن مطمئناً اون خودشم مخالفت می کنه. 
پدرام: باشه بابا من همین الان زنگ میزنم می پرسم.
منتظر نشسته بودم ببینم آخررضایی راضی میشه یا نه که پدرام از اتاقش بیرون اومد. 
پدرام: بفرما بابا موافقه. بنده خدا می گفت این چند روزه تو خونه تنها بوده.
بابا: بهش گفتی فردا میریم؟
پدرام: بله بابا جان قرار شد صبح بیاد خونه ما... من میرم تو ماشین اون شما هم با پری با ماشین خودمون بیاین این طوری پری هم راحته اونجا هم که رسیدیم پری بره اتاق خودش من و آریانم تو اتاق خودم می خوابیم.
بابا:از دست شما جووناباشه بابا...
با گفتن شبخیر به همه رفتم تو اتاقم و داشتم به اراده خودم می خندیدم که با اومدن اسم رضایی همه تصمیماتمو بیخیالش شدم که یهو یاد خراب کاریم افتادم.
-وایـــــی اگه رضایی همه چیزو به پدرام بگه؟
-نترس نمیگه مثلا بگه با جی افم بیرون بودم خواهرت رو دیدم؟
-خو اره پدرام خودشم کلی جی اف داره.
-اصلا بگه چی میشه مگه من از کسی نمی ترسم؟
-حالا وقت گفت قیافه ت رو میبینم پری خانوم.
-نداجان خفه خوابم میاد.
تو ماشین در حال چرت زدن بودم که با شنیدن صدای رضایی که با پدرام و بابا و مامان سلام احوال پرسی می کرد چشمام رو باز کردم. حوصله اینکه از ماشین پیاده شم و نداشتم واسه همین بازم چشمام رو بستم وترجیح دادم بخوابم. همیشه همین طور بود. هر وقت می رفتیم مسافرت کل راه رو خواب بودم.
پدرام: پری آبجی پاشو دیگه زشته چقدر می خوابی؟
-رسیدیم؟
پدرام: نه عزیزم واسه نهارنگه داشتیم. سفارش هم دادیم الان دیگه اماده می شه. پیاده شو عزیزم.
و دستش رو به سمتم دراز کرد.
دستش رو گرفتم و وارد رستوران شدیم به رضایی سلام کردم وپیش پدرام نشستم. همون موقع نهار رو اوردن.
شروع کردم به غذا خوردن و یاد اون باری افتادم که جلو رضایی وحشی وارشام می خوردم. از فکرش لبخند به لبم اومد. سرم رو بالا اوردم که دیدم رضایی داره بهم نگاه می کنه و می خنده. وا این چرا به من نگاه می کنه؟ پرو من اگه جای این بودم اصلا روم نمی شد بیام مسافرت چه برسه به ....
شروع کردم خانوم وار غذا خوردن. بابا و پدرام داشتن با هم حرف میزدن و رضایی هم هر از گاهی حرفاشونو تایید میکرد. مامانمم که عادت نداشت سر غذا خوردن صحبت کنه و سرش پایین بود وغذاش رو می خورد.
سرم رو بالا اوردم و قاشقم رو تو دهنم گذاشتم که رضایی همون شکلکی رو که واسش در اورده بودم رو واسم در اورد و همین باعث شد غذا به گلوم بپره و شروع کردم به سرفه کردن... پدرام سریع یه لیوان دوغ واسم ریخت و دستم داد که یه نفس سر کشیدم.
-آخیش مرسی داداش داشتم خفه می شدم.
پدرام: هزار بار گفتم اروم غذا بخور.
بغض کردم. نباید اونطوری جلوی رضایی با هام حرف زد. با اینکه هنوز کلی از غذام رو نخورده بودم اروم سرم رو تکون دادم ورو به بابا گفتم:
-بابایی سوییچ رو میدی؟
بابا: چرا بابا جون؟ بزار با هم میریم تو که هنوزی چیزی نخوردی.
-نه خوابم میاد دیگه غذا نمی خوام.
بابا:بفرمادخترم ولی تو راه گرسنه ت میشه ها...
دیگه منتظر نموندم و سریع از رستوران بیرون رفتم. دلم گرفته بود. چرا این پدرام یهویی پاچه میگیره؟ اونم جلوی جمع... هندفری هامو گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد. به جاده چالوس که رسیدیم مامان بیدارم کرد.
مامان: بچه چقدر میخوابی حیف این منظره ها نیست که نبینی؟
-چرامامان جونم خوف شد بیدارم کردی.
بابا هم یه اهنگ از پیت بول گذاشته بود و صداش روتا اخر زیاد کرده بودم منم که دیگه حسابی سر ذوق اومده بودم داشتم با اهنگ می رقصیدم و سرم و دستام رو با ریتم اهنگ تکون می دادم. کم کم بابا هم شروع کرد سرش رو مثل من تکون دادن.
گوشیم شروع به لرزیدن کرد.از تو جیبم برش داشتم. اسم پدرام که هاپو ذخیره کرده بودم اومد.
-هان چیه؟ بازم می خوای گیر بدی؟
پدرام: پری بگیر بشین سر جات این کارا چیه؟ باز من پیشت نبودم؟
- دلم می خواد تو حواست به رانندگیت باشه.
پدرام: من پشت فرمون نیستم. اروم بشین سر جات حواس بابا هم پرت می کنی.
گوشی رو قطع کردم وحسابی تا رسیدن به ویلا با بابایی تخلیه انرژی کردیم. از ماشین که پیاده شدم صدای پدرام رو پشت سرم شنیدم که باز مهربون شده بود و با یه لحن خاصی حرف میزد که می فهمیدم می خواد بیاد منت کشی و از دلم در بیاره.
پدرام: شما یه آبجی ندیدی که گوشیو رو خان داداش قطع کنه؟
-چرا دیدم الان مقابل شما ایستاده.
پدرام:خب پس بهش بگید به نفعشه فرار کنه وگرنه خودش می دونه چه اتفاقی میفته
و دستش رو به سمت بینی م گرفت.
پا به فرار گذاشتم و گفتم:
-پدرام غلط کردم به مماخم دست نزن. هی عطسه م میگیره. تا شب اعصابم خورد میشه.
پدرام: آشتی؟
- آره به شرطی که کیفم و کتاب هامو واسم بیاری.
پدرام: باشه آبجی نوکرتم هستم.
-پدرام خب منم دلم می خواد بیام. چرا منو نمیبری؟
پدرام: آبجی خانوم الان با آریان میریم یه گشتی تو شهر بزنیم ولیست خرید مامان رو تهیه کنیم. بعداًخودم میام می برمت دریا...
بحث کردن باهاش بی فایده بود. مطمئن بودم دروغ میگه حتما با یکی از این دخترا تو چت آشنا شده الانم می خواد ببینتش.
-اه خدا جون چی می شد منم پسر بودم الان واسه خودم میرفتم کل شهرو می گشتم. اصلاً مگه چیم از پدرام کمتر؟
سریع به اتاقم رفتم و لباسام رو پوشیدم. از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدم.
بابا: با پدرام میری بیرون؟
-نه بابا خودم دارم میرم دریا...
بابا: می خوای باهات بیام دخمری؟
-نه بابا نزدیکه دلم می خواد تنهایی برم.
بابا: باشه بابا مواظب خودت باش. زود هم برگرد.
-چشم
یه بوس واسه بابا فرستادم و از خونه زدم بیرون... راه زیادی تا ساحل نبود. به محض اینکه رسیدم کفش هام و در اوردم و زانو هام رو تو بغل گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم وبه دریا خیره شدم و به صدای دریا گوش دادم. واقعاً چه آرامشی به آدم میده. حواسم به زمان نبود توی افکار خودم غرق بودم. اینکه آینده م چی میشه و هزار جور فکر دیگه...
به آسمون نگاه کردم هوا کم کم داشت تاریک می شد. عجیب بود که بابا تا الان واسم زنگ نزده. دستم رو به جیبم فرو بردم که گوشیم رو در بیارم ولی نبود!
هر چی گشتم نبود. وای تا الان بابا چقدر نگرانم شده؟!
کل مسیر رو دوییدم.وقتی وارد ویلا شدم منتظر بودم بابا یه چیزی بهم بگه ولی اصلاً حواسشون به من نبود. حتی اومدنم رو متوجه نشدن و صدای خنده شون تا در ورودی می اومد.
پدرام: آریان قبول نیست تو و بابا جر می زنید.
رضایی: بلد نیستی بی خود بهونه نیار حکم دله.
بابا به بحث کردن اون دوتا می خندید ومامان داشت از فرصت استفاده می کرد وورق های بابا رو نگاه می کرد.
-بــــــــابـــــــــایی واقعا که!!!
بابا: ا اومدی پری جان .
- بابا یعنی شما نگران من نبودید؟منو بگو بیخود اونقدر دوییدم.
که با این حرفم دو باره صدای خنده شون بلند شد. همین طور که پام رو محکم به زمین می کوبوندم از پله ها بالا میرفتم تا به اتاقم برسم و یکم واسه رضای خدا هم که شده درس بخونم.
یکم تست فیزیک زدم حدود سه ساعتی شده بود ولی دیگه خسته شده بودم. گوشیم روکه روی تختم جا گذاشته بودم برداشتم و با سارا تماس گرفتم. با اینکه پدرام گفته بود قضیه دوستی آریان و خودش رو به کسی نگم ولی سارا که هر کسی نبود. بهترین دوستم بود.
-سلام سارایی ژونم
سارا: سلام بی معرفت مسافرت خوش میگذره؟
- مگه با وجود آریان میشه بهم بد بگذره؟
سارا: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- سارا بخدا الان پنبه دانه پیشمه.
سارا: غلط کردی تو دو باره زیادی درس خوندی توهم زدی.
قضیه دوستی پدرام وآریان رو واسش گفتم ولی باور نمی کرد.
سارا: واقعا دوست داداشته؟
-اره خب خنگ خدا مگه مرض دارم دروغ بگم؟
سارا: کم نه
-اصلا گوشی رو قطع نکن میرم کنارش میشینم صداش رو بشنوی.
سارا: لازم نکرده بخاطر من از این فداکاری ها کنی.
-ا خب می خواستم باور کنی.
سارا: باورکردم. حالا رفتارش چطوریه؟
-با همه میگه و می خنده الا من! البته هنوز زیاد وقت نشده باهاش حرف بزنم.
سارا: فرصت به این خوبی هست. تا می تونی اذیتش کن. تلافی همه آزارو اذیت هاش رو در بیار.
- سارا،میشه نظر ندی؟
سارا: جدی میگم بخدا
-مثلاً چیکار کنم؟
سارا: اومممم....حالا تا شب فکرام رو می کنم بهت اس میدم .
-دیوونه ای تو....برو فکراتو کن.کاری نداری؟
ساررا: نه قربونت بای بای.
-بای
بیخیال درس شدم و تونیک سبز رنگم که به بالای زانوم می رسید رو پوشیدم. شلوار سفیدم رو پوشیدم و با یه شال به همون رنگ تیپم رو کامل کردم.از اتاقم بیرون می رفتم که پدرام و رضایی رو دیدم که به طرف اتاقم می اومدن.
-داداشی کاریم داشتی؟
پدرام: من چیکار به کار تو دارم؟ میرم اتاق خودم ولی آریان میاد تااشکالاتت رو رفع کنه. دفترکتابت رو آماده کردی؟
دهنم باز به اندازه اسب آبی باز شد.
-اشکالاتم رو؟کدوما رو؟
رضایی:ا پریناز خانم همونایی که جلسه آخر ازم پرسیدید و وقت نشد بگم دیگه...
هنوزم گیج بودم ولی با این حال گفتم؟
-باشه ممنون بفرمایید و در اتاقم رو کامل باز گذاشتم.
رضایی وارد اتاقم شد و در رو بست.
- استاد منظورتون کدوم اشکالاتم بود؟
رضایی: مجبور بودم دروغ بگم شرمنده.
- دروغ واسه چی؟
رضایی: می خواستم راجع به یه موضوع دیگه ای باهاتون حرف بزنم.
وای اخ جون اومده خواستگاری... خدا خیرت بده بخدا همش می ترسیدم بترشم. این پسر به این گلی سارا واسه چی می گفت اذیتش کنم ؟ با فکر اون روز توی کافی شاپ و بلایی که سرنهار به سرم آورد اخمام رفت تو هم...
-بفرمایید
رضایی: راستش پرینازاونروز که...تو...توکافی شاپ دیدیم می خوام بین خودمون بمونه و...
-استاد شما راجع به من چی فکر کردید؟مسائل خصوصی شما به من ربطی نداره.
رضایی: خب منم منظورم همین بود که به تو ربطی نداره.
و درحالی که قهقهه میزد اتاقم رو ترک کرد. منم کلاً از شوک صمیمیت این سایلنت شده بودم.
آخر شب بود که سارا واسم اس داد و نقشه ش رو گفت. بنده خدا حرفم رو جدی گرفته. فکر کرده من تنهایی میرم سر به سر آریان میزارم. باز اگه خودش پیشم بود بعداً همه رو گردن می گرفت ولی تنهایی مگه می شد برم تو غذای آریان چیزی بریزم؟
بی خیال اس ام اس و توهمات سارا شدم و رفتم آشپزخونه تا به مامانم کمک کنم.
-مامان کاری نیست من انجام بدم؟
مامان: چرا الان چایی میریزم ببر.
-چشب
همون طور که مامان چایی می ریخت یاد حرف آریان افتادم که گفت اون اتفاقات به من ربطی نداره. نشونت میدم آریان خان...
-پری حواست باشه بعداً پشیمون میشی اگه بفهمه کار تو بوده ها...
-نمی فهمه. از کجا بفهمه؟ مامان چایی ریخته به من چه؟
-اگه مامانت بفهمه چی؟
-ندا جون تو لطفاً ساکت !
مامان چایی رو ریخت و رفت سمت یخچال تا میوه برداره. منم از فرصت استفاده کردم و یکم مایع ظرف شویی یجوری که چایی کف نکنه و فقط بوی مایع رو بگیره ریختم داخل فنجونی که گوشه ی سینی بود و وارد سالن شدم و شروع کردم به تعارف کردن چایی... وقتی رسیدم به آریان دقیقاً همون فنجون گوشه ی سینی رو برداشت. منم با نیش باز و راضی از اینکهحرفش رو تلافی می کنمٍ، رفتم رو مبل روبه روش نشستم تا قیافه ش رو موقع خوردن چایی از دست ندم. پاهام رو انداختم رو هم و با یه ژست خاصی فنجونم رو برداشتم . همون موقع آریان فنجونش رو برداشت و به لبش نزدیک کرد. فنجونم رو به سمت لبم بردم و از بالای فنجون آریان رو تماشا می کردم. چاییم رو یه دفعه ای سر کشیدم و همون موقع آریان سرش رو بالا آورد. نمی تونستم نگاهم رو ازش بدزدم. شروع کردم به سررفه کردن... حالا نمیدونستم باید از اینکه ازداغی چایی سوختم یا از اینکه چایی و مایع ظرف شویی خوردم یا اینکه آریان فهمید زل زدم بهش بایدسرفه کنم؟ فکر کنم قیافه م کبود شده بود. بابا چایی رو گرفت جلوی لبم و مجبورم کرد باز بخورم تا نفسم جا بیاد. عصبانی از جام بلند شدم .به سمت آشپزخونه رفتم . آب دهنم رو تف می کردم تو ظرف شویی... حالم داشت بهم می خورد.
مامان: وا پری مامان این کارا چیه؟چت شد؟
عصبی برگشتم سمت مامان و گفتم:
-مامان جان لطفاً درست ظرف بشور. چاییم مزه مایع ظرف شویی می داد.
مامان زد تو سرش و گفت:
- وا من کی اینطوری ظرف شستم که بار دومم باشه؟ بعد هم چیزی نشده. تو هم هی شلوغش نکن. همینم مونده این پسره بفهمه.
-دست شما درد نکنه مامان جان
مامان: سرشما درد نکنه دخترم
از قیافه ی مامان خندم گرفته بود.به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم.
-آخه من که فنجون اونو گوشه ی سینی گذاشته بودم چرا این طوری شد؟
-دقیقا کدوم گوشه ی سینی؟ سمت راست یا چپ؟
اینجا بود که مخمerorr داد و فهمیدم قضیه از چه قرار بوده. وای حالا آریان فکر می کنه من خوشم میاد هی نگاش کنم که اون طوری زل زده بودم بهش وایـــی....
تو افکارم غرق شده بود که خوابم برد....
پدرام: پری بیدار شو.میریم دریا... زود باش.
- من نمیام. این چند روز هیچی درس نخوندم. شما برید.
پدرام: مطمئنی نمیای؟
- آره برو داداشی
با شنیدن صدای در که خبر از رفتنشون میداد با خیال راحت به خوابم ادامه دادم. خسته شده بودم دیگه کشش درس خوندن نداشتم. دلم خواب می خواست. دلم استراحت می خواست. بیخیال درس شدم و گفتم دو روز دیگه رو نهایت تفریح و استراحتم رو بکنم. با خیال راحت دوباره به خواب رفتم.
واسه ی نهار بود که از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و به سالن رفتم. اصلا دیگه ترس از میزغذا و خوراکی پیدا کرده بودم. از اون جایی هم که سفارش غذای امروز رو آریان داده بود و مامان فسنجون درست کرده بود اعصابم خرد شده بود.هیچ جوره نمی تونستم این غذا رو بخورم. مامان من رو یادش رفته بود و فقط همین یه مدل غذا رو درست کرده بود.
قیافه م شده بود مث لشکر شکست خورده. یه گوشه واسه خودم نشستم و یکم برنج کشیدم وظرف ماست رو خالی کردم روی برنجم و با هم مخلوط کردم. کاری که از بچگی وقتی غذا رو دوست نداشتم می کردم و پدرام حالش از این کارم بد می شد.
قاشق اوّل رو که دهنم گذاشتم اخمام از بی مزگی غذا تو هم رفت.از مامان تشکر کردم و مامان هم چون دردم رو فهمیده بود هیچی نگفت. رفتم آشپرخونه و مثل این قحطی زده ها نون پنیر رو از یخچال در اوردم. می خواسم پشت میزی که توی آشپزخونه بود بشینم که دیدم مامان کلی وسیله روش گذاشته. بیخیال رفتم روی اپن نشستم. رو به روش تلویزیون بود و از طرفی چون میز غذا خوری توی سالن نبود کسی نبود که باعث صلب آسایشم بشه. بساط نون پنیرم رو روی اپن پهن کردم و تلویزیون رو روشن کردم. تکرار کلاه قرمزی رو گذاشته بود.کلی ذوق کردم و چهار زانو نشستم رو اپن و همین طور که غذای سلطنتی م رو می خوردم تلویزیون هم نگاه میکردم. کم کم رفتم تو فکر اینکه اگه ما هم یه زندگی مثل رمان ها داشتیم الان به خدمتکار می گفتم واسم یه غذای دیگه درست کنه. اما حالا خدمتکار کجا بود؟ اگه پنیر هم تموم شده بود باید نون و نوشابه می خوردم که با صدای جیغ مامان افکارم بهم ریخت.
مامان: هزار بار بهت گفتم اونجا نشین . صبح تمیز کرده بودم. بیا پایین ببینم.
بیخیال غذای سلطنتیم شدم. وقتی دیدم هیچ کاری واسه انجام دادن ندارم یکی از کتاب تستام رو برداشتم و تا شب موندم تو اتاقم و درس خوندم خیال استراحت رو از ذهنم پاک کردم.
پدرام: پری آماده شو بریم دریا
-خسته م
پدرام: پاشو ببینم صبح هم نیومدی. مثلاً اومدیم مسافرت
- باشه تا سه بشماری آماده م
پدرام: میشه سازتم بیاری؟
چشم داداش برو خودت بزار ش تو کاور و ببرش تو ماشین
پدرام: رو چشمم. تو هم زودی آماده شو
شلوار لی که رنگش به سرمه ای شبیه بود رو پوشیدم و همون تونیکی رو که خونه جلوی آریان می پوشیدم و از قبل تنم بود و قدش زیاد کوتاه نبود و رنگش ابی اسمونی بود رو به علاوه شال سرمه ای پوشیدم. مثل همیشه آخرین نفر بودم که سوار ماشین شدم.
دور هم نشسته بودیم که پدرام به سمتم برگشت و گفت:
- خواهری یکم واسمون ساز بزنی؟
- اگه مث همیشه تو بخونی چرا که نه؟
من از بچگی به موسیقی علاقه داشتم وکلاس و موسیقی می رفتم. یکمی هم گیتار بلد بودم. همیشه من میزدم و پدرام می خوند. خودش هیچ علاقه ای به ساز زدن نداشت.
گیتارم رو از دست پدرام گرفتم و شروع کردم به نواختن آهنگ های شادی که بلد بودم. اول پدرام و بعد بابا و بعد هم همگی با هم هم صدا شدیم. شب خیلی خوبی بودمخصوصا اینکه شب تو حیاط جمع شدیم و بابا از اون کبای مخصوصش واسمون درست کرد. مامان غر می زد که ناخنک نزنم تا همش آماده بشه ولی بعد که پدرام و آریان هم ناخنک زدن ،مامان تسلیم شد.
مسافرت خیلی خوبی بود دیگه آریان هم خودمونی تر شده بود. حس می کردم قبلاً خیلی معذب بود. مخصوصاً اینکه مامان من جای مامان خودش رو گرفته بود. منم دیگه کنار اسمش یه اقا می زاشتم و صداش می کردم. فقط ازم خواسته بود توی محیط آموزشگاه همون استاد رضایی باشه.از بعد اون مسافرت رفت و آمدمون با آریان زیاد شده بود. به خصوص وقتی پدرش هم یکی ازفامیل های دور بابا از آب در اومد رفت و امدمون خیلی خیلی بیشتر شده بود. من زیاد تو مهمونی ها نبودم و ترجیح می دادم بیشتر درس بخونم.
فقط بار اولی که آریان دعوتمون کرد مجبور شدم برم. البته مجبور که نه خودم دوست داشتم ببینم خونه زندگیش چطوریه؟!
اونشب آریان زنگ زد به بابا وواسه شام دعوتمون کرد. اینو از حرفای بابا فهمیدم.
بابا: سختت میشه آریان جان... تو هم که هر روز کلاس داری مزاحمت نمی شیم پسرم.
.....
بابا: ااا به سلامتی
.....
بابا: باشه پسرم مزاحمت می شیم. فقط یکم دیر تر چون پری کلاس فیزیک داره و خودم باید برم دنبالش
....
بابا:آره آموزشگاه خودتون
....
بابا: زحمتت میشه
....
بابا: نه آخه پدرام هست.
....
بابا: خیلی ممنون. مزاحمت میشیم.
...
بابا: خواهش میکنم. خداحافظ
- بابا آریان بود؟
بابا: بله؟
- بابا آقای آریان بود؟
بابا:بله؟
-بابا استاد بود؟
بابا: بله؟
-هیچی بابا... اصلاً هر کی می خواد باشه به من چه؟
باباشروع کرد به خندیدن و گفت:
- آره پدرش اومده ایران... دعوتمون کرد واسه شام چهارشنبه بریم خونشون...
-چهارشنبه؟؟؟من کلاس دارم که
بابا: آره ولی اشکال نداره اگه درس داری تو خونه بمون.
- والا چی بگم.
تو دلم داشتم خدا خدا می کردم بابا دلش واسم نسوزه که مجبور بشم بشینم خونه درس بخونم و خونه آریان نرم. دلم می خواست ببینم خونش چجوریاست که مامان به دادم رسید. همون طور که از آشپزخونه داشت به حرفای من و بابا گوش می داد گفت:
-چی چی بشینه درس بخونه؟ چند هفته دیگه کنکوره و همه ی وقتش رو توی این کلاسای جمع بندیه... دیگه روحیه اش خراب شده. بنظر من صبحش زودتر از خواب بیدار شو و اون دوساعتی رو که می خوای تو مهمونی درس نخونی رو جبران کن عوضش شب با ما ها بیا.
بابا اومد حرفی بزنه که سریع گفتم :
-باشه مامان حق با شماست.
حسابی واسه کلاس جمع بندی فیزیک دیرم شده بود. سریع مانتو مدرسه رو که فقط از بین مانتو هام بدون چروک بود رو برداشتم و سریع پوشیدم . مقنعه م هم کشیدم رو سرم و تا جایی که امکان داشت کشیدم جلو چون دو روز بود حمام و نرفته بودم و جنس موهام جوری بود که زود چرب می شد. الان هم از شانس خوب من با اینکه موهام تمییز بود چسبیده بود کف کله م و وقت حمام رفتن نداشتم. یکم ریمل زدم که قیافه م از بی حالی در بیاد. کوله م رو برداشتم از خونه زدم بیرون...همایش از ساعت ده صبح تا هفت شب بود. واقعاً خسته کننده بود. ساعت هفت بود که تعطیل شدم. گوشیم رو روشن کردم. همون موقع اسم بابا اومد روی صفحه
-جونم بابا؟
بابا: سلام عزیزم. من خواستم بیام دنبالت آریان جان اصرار کرد که میاد دنبالت و یه ربع پیش از خونه راه افتاد.
- مگه پدرام نبود که اونو فرستادید دنبال من؟
بابا: نه بابا جان ما رو رسوند و باهاش تماس گرفتن که بره شرکت الانم هر چی باهاش تماس میگیرم در دسترس نیست.
-باشه بابا فعلا.
گوشی رو قطع کردم . اومدم بزارم تو ی کوله م که نگاهم به تیپ خودم افتاد. انگار دنیا رو سرم خراب شد. آخه من الان با این وضع برم مهمونی؟؟؟ یاد یکی از رمان ها افتادم که پسره وقتی تیپ دختره رو تو حین سخنرانی دید یه لحظه هول شد وسخنرانیش رو قطع کرد. بعد از سخنرانیشم به دختره گفت: نمیگی حواسم پرت تو میشه و از این حرفا... یه لحظه خنده م گرفت. الان آریان هم به من می گفت: عزیزم نمیگی یه نفر با دیدن تیپ تو حالش بهم می خوره؟
یکم منتظر شدم و اطراف رو نگاه کردم ولی خبری ازش نبود. شماره ای هم ازش نداشتم که ببینم کجاست. واسه همین زنگ زدم به بابا و ازش خواستم زنگ بزنه به آریان که پدرآریان شماره ش رو داد که باهاش تماس بگیرم. شماره رو حفظ کردم و گوشی رو قطع کردم که تماس بگیرم . یکم حول شدم. الان میگه دختره پرو انگار راننده شم . شمارش رو گرفتم و نفسم رو با صدای بلندی بیرون دادم که گوشی رو برداشت.
آریان: جانم بفرمایید
یهو حول شدم و گفتم:
-با منی؟
آریان: شما؟
لبم رو گاز گرفتم و کلی به خودم فحش دادم. دستم رو گذاشتم رو قلبم و یه نفس عمیق دیگه کشیدم و اینبار آروم تر گفتم:
-سلام استاد پرینازم شرمنده مزاحم شدم. بابا گفت قراره زحمت بکشید بیاید دنبالم
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
آریان: آره فقط من بیام آموزشگاه می شناسنم واسه جفتمون بد میشه تا دودقیقه دیگه می رسم. بیاکوچه قبل از آموزشگاه
-چشم ممنون بای
سریع گوشی رو قطع کردم واومدم به سوتی که دادم فکر کنم که متلک گفتن های یه پسر اعصابم رو خورد کرد. شروع کردم به راه رفتن تا برسم به اون کوچه ای که آریان گفته بود. هر چی قدم هام رو تند تر می کردم پسره هم قدم هاش رو تند تر می کرد و پشت سر هم حرف می زد. به کوچه که رسیدم خلوت وتاریک بود. خیلی ترسیدم. بغض کرده بودم که همون موقع صدای بوق ماشین آریان اومد. سرم رو اوردم بالا... پسره داد زد:
- داداش مزاحم نشو با منه
آریان خنگ هم با تعجب به من نگاه کرد. یکی نبود بهش بگه آخه می خواستم با دوست پسرم برم بیرون تو رو می خواستم چیکار که بیای دنبالم؟ بغضم اجازه نمی داد درست حرف بزنم.
-این آقا...م..زاحمم... شد.
آریان از ماشین پیاده شد وگفت :
-این آقا غلط کرده. برو تو ماشین ببینم.
سریع رفتم سوار ماشین شدم و بغضم ترکید. اشکام از گوشه های چشمم جاری شد که با صدای خوش و بش کردن آریان با پسره برگشتم به سمتشون...آریان دستش رو گذاشته بود رو شونه پسره و با هم حسابی گرم گرفته بودن ...پسره هم بلند بلند می خندید.
گریه م شدید تر شد. چشمام رو بستم که یکم آروم بشم که درماشین بهم خورد و ماشین راه افتاد. حسابی از دستش حرصی بودم.
-استاد اینطور که شما ادبش کردید فکر نکنم دیگه هوس مزاحمت به سرش بزنه.
آریان با یه چشم غره برگشت سمتم و گفت:
-یکی از شاگردام تو واحد پسرونه آموزشگاه بود. میفهمی؟اگه کاری می کردم ازفردا خبرش می پیچید تو همه ی آموزشگاه ها و از آموزشگاه اخراج میشدم.
یکم خجالت کشیدم . سعی کردم با یه کلمه نزارم بحث ادامه پیدا کنه.
-ببخشید
یه سکوتی بینمون برقرار شد. آریان هم سیگاری آتیش زد و شروع کرد به سیگار کشیدن. داشتم خفه می شدم. یه چند تا سرفه الکی کردم اما اصلاً به روی مبارکشم نیاورد وسیگارش رو ننداخت.
آریان: پریناز یه چیزی گفتم که الان موندم چیکار کنم؟
نمیدونم از شمال که برگشتیم کی به این اجازه داد بود راحت بهم بگه پریناز. جوابش رو ندادم که دوباره گفت:
آریان: مربوط به تو هم میشه ها
-یهو قیافه خودم رو تو آیینه کنار دیدم که ریمل هام راه افتاده بود سرمو انداختم پایین و با لحنی که سعی می کردم خیلی مظلومانه باشه گفتم:
-استاد میشه منو یه لحظه ببرید خونمون؟
آریان: واسه چی؟
-یه مشکلی هست.
با صدایی که تهش خنده بود پرسید:
-چه مشکلی مثلاً؟
-مشکل مشکله دیگه استاد
آریان: نه به مسیرم نمی خوره.
برگشتم سمتش... یهو صدای مظلومم جای خودش رو داد به یه صدای جیغ مانند و بلند. گفتم:
-آریـــــــــــــان.....اقا
آریان:تا دو دقیقه پیش انگار استاد بودم . مشکل رو فهمیدم .الان می برمت حرص نخور.
سرمو تا اخرین حد ممکنه پایین انداختم و تا خونه حرفی نزدم . وقتی رسیدیم خونه سریع لباس عوض کردم و صورتم رو شستم. خیلی خانوم وار رفتم سمت ماشینش که یه جنیسیس زرد خوشکل بود.
یهو مخم ارر داد. حالا باید عقب بشینم یا جلو؟ چون موقعی که عصبانی بودم نفهمیدم که جلو سوار شدم . الان واقعاً هنگیده بودم که آریان از روی صندلی خودش خم شد و در جلو رو باز کرد. سوار شدم و گفتم:
-ببخشید اگه دیر شد.
آریان: خواهش می کنم.
-چه موضوعی بود که مربوط به من می شد؟
آریان: راستش من به این پسره گفتم تو...گفتم تو دختر عمه ی منی
-یه خنده مصنوعی کردم و گفتم:
-شوخی می کنید استاد
آریان: من با تو شوخی دارم؟ خوب مجبور بودم یه چیزی بگم دیگه. در جریان باش که دختر ها چیزی بهت گفتن و در مورد من ازت سوالی پرسیدن بگو از اول گفته درمورد فامیل بودن و این مسائل تو آموزشگاه حرفی نزنم.
-چشم استاد ولی آخه به این زودی که خبر نمی رسه. تازه اون پسره چیکار به بچه های آموزشگاه دخترونه داره؟ مطمئن باشین بچه ها چیزی نمی فهمن.
آریان: اتفاقاً چون پسره میگم خبر به آموزشگاه دختــــرونه زود تر می رسه.
خونشون یکی ازساختمون های بالا شهر بود. ریموت رو زد. در باز شدو رفتیم داخل پارکینگ.با هم سوار آسانسور شدیم. مثل خیلی از دخترا نبودم که از آسانسور بترسم چون تنبلی بهم اجازه نمی داد که بیخیال آسانسوربشم و از راه پله استفاده کنم.
وارد خونه که شدم پدرش به استقبالمون اومد و تو همون برخورد اول خیلی ازش خوشم اومد. مرد محترمی بود. یه نگاه کلی به خونه انداختم . آپارتمان نسبتاً کوچیکی بود که یه قسمتش مبل های سلطنتی چیده بودن و طرف دیگه یه دست کاناپه قهوه ای رنگ که خیلی رنگشون تیره بود. کنارش یه آباژور پایه بلند بود. درکل دکور خونه تیره رنگ بود و نور پردازی هم طوری بود که باعث شده بود این تیرگی بیشتر و بیشتر تو چشم بیاد. یه آشپزخونه اپن هم یه گوشه از سالن بود. کنارشم یه راه رو بود که فکر کنم داخلش اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود.
داشتم به دور و بر نگاه می کردم که صدای پدرام رو شنیدم. با آریان حرف می زد.
-ممنون داداش... شرمنده تو شرکت مشکل پیش اومده بود که رفتم وگرنه خودم می رفتم دنبالش... از اون طرف آریان بیچاره هی می گفت خواهش می کنم و حسابی اعصابش از اون قضیه خرد بود.
بابا هم حسابی با پدر آریان که خسرو جون خطابش می کرد گرم گرفته بود. مامان رفت کمک خانومی که اونشب قرار بود میز شام رو بچینه. مامان همش همین طوره. دلش نمیاد کسی تنها تنها همه ی کار ها رو انجام بده. حالا دیگه کم کم پدرام هم تو بحث بابا و خسرو خان اظهار نظر می کرد و من فقط بهشون نگاه می کردم که با صدای آریان که از فاصله نزدیک به گوشم خورد. به سمت من خم شده بود و گفت:
-دروغم تبدیل به واقعیت شد.
چشمام رو تا آخرین حد ممکن باز کردم و گفتم:
-یعنی من دختر عمه شمام؟
-نخیر باهوش خانوم ولی این طور که بابا میگه یه نسبت های فامیلی دوری داریم.
-چه نسبتی؟
-دقیق نفهمیدم خودمم
-استاد
-بله
-به بابا بگیم ؟
-فعلاً هیچی نمیدونم اما خب بهتره بگیم.
-اوهوم
تازه نگاهش افتاد به مامان و از جاش بلند شد تا بره کمک مامان... بعد یه مدت کمی همه دور میز شام نشسته بودیم که اریان شروع کرد به حرف زدن و جریان رو تعریف کردن . بابا هم گفت اشکالی نداره وبهتر که این حرف رو زده وگرنه واسمون مشکل درست می شد.
بعد از شام یکم دیگه بزرگتر ها با هم گپ زدن .وقتی برگشتیم خونه اونقدر خسته بودم که بدون هیچ فکر و خیال اضافه ای یه راست به تخت خواب رفتم و سریع خوابم برد.


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

از اون روزی که آریان اون دروغ رو به پسره گفت مشکلات من و آریان شروع شد. نمونه اش جلسه اولی بود که به کلاس آریان دیر رسیدم. وقتی در کلاس رو باز کردم آریان داشت پای تخته یه مسئله حل می کرد. می خواستم از فرصت استفاده کنم و تا حواسش نبود یواشکی برم سرجام بشینم که یهو صدای یکی ازبچه ها بلند شد. با یه لحن لوسی بهم گفت:-بابا تو که دخترعمه ی استادی دیگه ترس که نداره بیا بشین سرجات...اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد. آریان برگشت سمتم و با یه لحن تندی گفت:-خانوم بفرمایید بیرون-استاد من فقط یه دقیقه...آریان: بیرون لطفاًدرو بستم و داشتم به این فکرمی کردم که دخترا از کجا فهمیدن. یهو یه فکرایی به سرم زد که سعی کردم با تکون دادن سرم کنارشون بزنم. با خودم گفتم:-نه نه اینا با هم خواهر و برادر دینی بودن و برادره این موضوع رو به خواهرش گفته. خدایی نکرده از این دوستی های خیابونی نبوده که.نه..نه...ترابی: خانوم گرامی شما اینجا چیکار می کنی عزیزم کلاس شروع شده.با لبای آویزونم به سمت خانم ترابی که مدیر موسسه بود برگشتم و گفتم:-استاد راهم نداد.ترابی: اشکال نداره. الان خودم باهاشون صحبت می کنم. برو سر کلاس فقط بعد از کلاس من یه صحبت هایی با شما دارم.-ممنونخانم ترابی از استاد اجازه گرفت و رفتم سر کلاس. به توضیحات استاد در مورد مبحث انتگرال که واسم تازگی داشت گوش می دادم که آرنج سارا محکم کوبیده شد به پهلوم... برگشتم سمتش و گفتم:-ببخش پهلوم خورد تو آرنجت عزیزمسارا: خجالت نمیکشی؟-از چی؟سارا:به منم نگفتی این جیگر پسرداییته؟-دروغه بعداً توضیح میدم.سارا: باشه باور کردمو با حالت قهر صورتش رو به سمت دیگه برد.بعد از کلاس وقتی همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج شدن خانم ترابی من و آریان رو به دفترش برد و شروع کرد به توضیح دادن. مثلاً اینکه:ترابی: پرینازعزیزم تو محیط اینجا جناب رضایی واسه تو فقط یه استاده.-می دونم.ترابی: حق ندارید صحبتی بجز درس داشته باشید.-چشمترابی: فقط با نام خانوادگی یا استاد میتونی صداشون کنی.-چشمترابی: جناب رضایی شما هم همین طورآریان: مسئله ای نیست. فقط من همه ی بچه ها رو با اسم کوچیک صدا می کنم. پرینازهم با بقیه هیچ فرقی واسم نداره.ترابی: منظور من این که به طور کلی تفاوتی بین پریناز و بقیه قائل نشید.ـآریان: خانم ترابی چند ساعت پیش بود که سر کلاس دیر رسید و اجازه ورود ندادم. مطمئن باشید که ما خودمون می دونیم چطوری باید با هم رفتار کنیم. مثل این چند ماهی که رفتار کردیم ادامه میدیم.خانم ترابی بعد از یه سری توضیحات دیگه دست از سرمون برداشت. با هم ازآموزشگاه بیرون اومدیم. اونروز همایشمون تا ساعت 8 بود ولی حرفای خانم ترابی باعث شد ساعت نه و نیم از آموزشگاه بیرون بیام و دیگه هیچ اتوبوسی نمی اومد. پدرام هم که دیگه تا دیر وقت شرکته ... بابا به خاطر یه سری ازپروژه هاش رفته تهران. مجبور بودم پیاده برگردم. کوله م رو روی شونه م جا به جا کردم و راه خونه رو پیش گرفتم که با صدای بوق ماشین آریان به طرف ماشینش برگشتم.آریان: دیر وقته سوار شو می رسونمت.-نه ممنونآریان: تاریکه سوار شو.فقط تا سر خیابونتون می رسونمت.انقدر خسته بودم که سریع سوار شدم وچشمام رو بستم. با صدای قهقهه ی آریان چشمام رو باز کردم. تو دلم گفتم خاک بر سرم شد رفت. داره منو می دزده. الانم داره به من بی پناه و بی دفاع می خنده که یهو برگشت سمتم و گفت:-قیافه ات وقتی مچت رو گرفتم خیلی خنده دار شده بود.-خوبه اون دختره لو داد وگرنه عمراً می فهمیدید.آریان: آخی جلو همه ضایع شدی؟با حرص برگشتم سمتش که جوابش رو بدم ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسه .با دیدن خیابونمون لبخند پیروزی رو لبام نقش بست.تو شیشه واسه خودم چند تا ابرو هم بالا انداختم و گفتم:-ممنون آقا همین جا پیاده میشم .چقدر تقدیم کنم؟با حرص گفت:-حیف من که می خواستم تا خونه برسونمت. حالا تنبیه میشی خودت میری خونه کوچولو. وای چقدر هوا تاریک. منم دیگه برم زود برسم. خدانگهدار.واسه اینکه ضایع نشم خودم رو خیلی ریلکس نشون دادم. بماند که کلی فحش هم به خودم دادم. دررو باز کردم و کوله م رو انداختم رو شونه م و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم. تو دلم به خودم دلداری می دادم که الان میاد دنبالم. وجدانش قبول نمی کنه که من تو این هوا تنها برم خونه. امابعد از یه ربعی که داشتم راه می رفتم و از ترس دوباره واسم خودم آهنگ می خوندم به این نتیجه رسیدم که متاسفانه پسر عمه ی بی وجدانی دارم که دنبالم نیومد.به خونه که رسیدم مامان خونه نبود و باز واسم رو یخچال یادداشت گذاشته بود. بچه ی آرش به دنیا اومده و رفته پیش خاله کمکش کنه و آخر شب برمی گرده. یه سیب برداشتم و شروع کردم به گاز زدن. از رو عادت دور سالن راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و واسه فردا برنامه ریزی می کردم که تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشتم .-بفرماییدصدام خیلی شبیه به مامانم بود و چون فقط یک کلمه حرف زدم آریان فکر کرد مامان پشت خطه ... خیلی مودب باهام صحبت کرد و گفت:-سلام خانم گرامی. خوب هستید؟ خانواده خوبن؟باز بدجنسی کردم و فقط گفتم:-ممنون پسرمآریان: راستش مزاحمتون شدم چون بعد از اتمام کلاس می خواستم پرینازرو برسونم که زود تر از من یه تاکسی واسش نگه داشت و سوار شد. می خواستم ببینم رسیده خونه یا نه؟-آره ولی تاکسی سر خیابون پیاده اش کرد وگاز رو گرفت و رفت.آریان که هم عصبی شده بود و هم خنده ش گرفته بود با گفتن دیوونه گوشی رو قطع کرد.خرداد ماه شده بود و تعداد همایش های جمع بندی خیلی بود. مخصوصاً اینکه آریان تقریباً هفته ای دو روز در هفته واسمون جبرانی و این چیزا گذاشته بود.همه ی درسام رو خونده بودم و اکثرش رو مرور کرده بودم. همین موضوع باعث شده بود استرسم کمتر بشه. صبح از خواب بیدار شدم و یه حس خیلی خوبی داشتم. از اون روزایی بود که وقتی از خواب بیدار میشی کلـــــــی انرژی داری. بعد از خوردن صبحونه حمام رفتم. حسابی خودم رو سابیدم. با صدای مامان که می گفت دیرت نشه از حمام اومدم بیرون و سریع موهام رو خشک کردم. همون طور که واسه خودم آهنگ نمیدونی گوگوش رو می خوندم موهام رو خشک کردم.حسابی از صدای خودم خوشم اومده بود. صدام رو بلند تر کردم و بلند بلند شعر رو می خوندم.عشق گوگوش بودم.از عاشقی دوری اگر ، نکن بازیگریاز فکر بردن دلم ، ای کاش که بگذریتازه رسیده ام به این ، آرامشی که دارمبرپا نکن در دل من ، آشوب ِ دیگری**همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرامـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا****نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونینمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی
درد دل ِ مرا اگر ، فریاد نمی شویراه ِ نجات ِ من ازین ، بیداد نمی شویعاشق شدن تنها فقط ، دل باختن که نیستبا شیرین شیرین گفـتنـت ، فرهاد نمی شوی**همـدل اگر که نیستی ، نشکن دل مرامـَرحم اگر نمیشوی ، زخم نزن دل ِ مرا**نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونینمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونی**نمیدونی نمیدونی ، تو که حال ِ منو نمیدونی…نمیمونی نمیمونی ، عاشق میشی اما نمیمونیمانتو خردلی رنگم رو تنم کردم و شلوار و مقنعه مشکیم رو پوشیدم. کتابایی که نیاز داشتم رو برداشتم .-پدرام داداشی دیرم شده. میشه منو برسونی؟پدرام: زودتر بیدار می شدی-پدرام اذیت نکن دیگهپدرام: باشه بابا جیغ جیغ نکن اول صبحی-مرسی داداشی گلیسوار ماشین شدیم ولی کل راه پدرام تو فکر بود.-داداشی چرا امروز نرفتی شرکت؟پدرام: الان می خوام برم خرید. ظهر میرم شرکت-اوهوم.خرید واسه چی؟پدرام که اصلا حواسش به حرفای من نبود سریع جواب داد:-عصر با دوستای قدیمم قرار دارم.همون موقع پدرام ماشین رو نگه داشت. تازه فهمیدم رسیدیم. خداحافظی کردم و وارد آموزشگاه شدم. یکی از بچه ها که اسمش ساناز بود به سمتم اومد و با خنده گفت:-بلا خب می گفتی ماهم کادو می گرفتیم.با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:-واسه چی؟ساناز: واسه تولد دیگه-آهان.ممنون عزیزم ولی امروز که تولد من نیست.ساناز: خودتو نزن کوچه علی چپ بن بست. حداقل بگو چه گلی دوست داره از گل فروشی کنار آموزشگاه واسش بگیرم.دیگه اعصابم خرد شده بود.-واسه کی؟ساناز: پــــری یعنی می خوای بگی نمیدونی امروز تولد پسر داییته؟خیلی ضایع شدم. خودمو بی خیال نشون دادم و همون طور که مقنعه م رو صاف می کردم گفتم:-آهان آریان رو میگی. خب چرا ولی تو از کجا می دونستی ؟ساناز: دیگه دیگه. برو از شمیم بپرس اون به همه گفت.- خب من نمی تونم در مورد این مسائل چیزی بگم. خانم ترابی ازم تعهد گرفته.ساناز: آخه از کجا میفهمه تو رنگ گل رو به من گفتی؟با خودم گفتم اگه بگم رز زرد بگیره هم خودم رنگش رو دوست دارم هم اینکه نشانه تنفر نسبت به آریان هستش. واسه همین دل رو زدم به دریا و خیلی ریلکس گفتم:-راستش رز زرد رو خیلی دوست داره.ساناز: جدی؟ ولی اخه رز زرد که نشونه خوبی نداره.-خب جواب سوالتو دادم دیگه. من در همین حد می دونم که عاشق رنگ زرد. همه ی دکور اتاقشم زرد. اگه از گل فروش خواهش کنی کاغذ صورتی هم دورش بپیچه که دیگه محشر می شه.ساناز: جدی؟ صورتی و زرد. صورتی که دخترونه ست.- اصلاً به من چه. کاش از اولم جواب نداده بودم.ساناز: مرسی پریناز جون. ببخشید آخه به نظر خودم یکم ترکیبش افتض..یعنی جالب نیست.-آره به نظر منم همین طوره ولی خب چیکار کنم پسر داییم کج سلیقه ست.ساناز:ممنون بابت کمکت. من برم تا استاد نیومده بخرم.-خواهش میکنم عزیزمبه کلاس رفتم. خوشبختانه ردیف جلو یه جالی خالی پیدا کردم و نشستم.بعد از چند دقیقه ای آریان وارد کلاس شد. همون موقع ساناز با یه دسته گل رز زرد که دورشم کاغذ رنگی و پاپیون صورتی بود وارد کلاس شد که همه بچه ها زدن زیر خنده.آریان با صدای جدی گفت:-ساناز این گل چیه اوردی سر کلاس بچه؟ زود باش بشین سر جات تا بیرونت نکردم. ساناز هم همون طور که با ناز می اومد طرف آریان گفت:- استاد واسه شما خریدم. تولدتون مبارک !بچه ها هم که منتظر بودن شروع کردن به دست زدن و شعر تولد رو خوندن. آریان سریع ساکتشون کرد و یه نگاهی به گل انداخت و تشکر کردولی از قیافه اش تعجب می بارید. حالت صورتش یه جوری بود. شروع کرد به درس دادن و خوشبختانه اونروز کلاس ساعت شش تعطیل شد.سریع رفتم خونه و درسایی رو که مرور کرده بود واسمون رو تست زدم. ساعت حدودای یازده بود که پدرام اومد. سر میز شام نشسته بودیم که پدرام شروع کرد به خندیدن .مامان: خوبی پسرم؟ امروز شرکت زیاد کار کردی؟پدرام: نه مامان جان.امروزدور همی داشتیم با دوستام. رفتیم بیرون یاد حرف یکی از بچه ها افتادم خنده م گرفت.مامان: وا مادر خوب بگو ما هم بخندیم.پدرام: هیچی یکی از دانش آموزای آریان واسش یه دسته گل رز زر د گرفته بود و ودورش رو پر از کاغذای صورتی و نارنجی کرده بودو یه چند تا رمان صورتی هم بهش آویزون بود. اول که گفت باور نکردیم ولی وقتی دسته گل رو نشونمون داد ترکیدیم از خنده دقیقا اون رنگایی توش بکار رفته بود که آریان ازش متنفره. تازه خنده دار تر از همه اینکه دختری همسن پریناز خودمون واسه آریان نامه نوشته که عاشقتم و از این حرفا. بعدشم اصلاً تولد آریان نبوده...تولد آریان اسفند...-من نمی دونم دخترا عاشق چی آریان میشن؟ درسته تیپ خوبی داره ولی اونقدرا هم خوشگل نیست. جذاب هم که اصلاً به قیافه ش نمی خوره.پدرام طوری که خودشو می خواست عصبی و غیرتی نشون بده صداشو کلفت کرد و گفت:-اونوقت شما تنهایی به این نتایج رسیدی؟واسه اینکه سوتی نداده باشم سریع گفتم:-نه..من که نه....آخه مگه میرم کلاس که قیافه استاد رو بررسی کنم؟ اینا رو سارا کشف کرده بود.پدرام یکم مکث کرد و بعد ازمامان تشکر کرد و رفت تو اتاقش. یکم بهش شک کردم با خودم گفتم نکنه اون هم مثل سارا.... اما بعد با خودم گفتم سارا هنوز خیلی بچه ست. اینو همیشه خود پدرام میگه پس پدرام عاشقش نمیتونه شده باشه................................................... ...................................
مشکلات ما تمومی نداشت. هر روز به خاطر دروغ آریان یه ماجرای تازه داشتیم. یادمه روزی که آخرین جلسه کلاس بود اریان بخاطراینکه یه سری بچه ها تکالیفشون رو کامل انجام نداده بودن و آریان هم از قبل عصبی بود تلافیش رو سر بچه ها خالی کرد و از کلاس گذاشت و رفت. بچه ها هم تصمیم گرفتن که یکی به نمایندگی از کل کلاس بره عذر خواهی کنه و استاد رو برگردونه. همه از این پیشنهاد خوششون اومد. موقعی که می خواستن نماینده رو مشخص کنن همه ی نگاه ها به طرف من برگشت. همون موقع خانم ترابی هم وارد کلاس شد. وقتی از موضوع با خبر شد ازم خواست که واسه اینکه جلسه آخربچه ها خاطره بدی نداشته باشن از کلاس برم و پسر داییم رو راضی کنم تا برگرده. تو شرایطی قرار گرفته بودم که نمی شد نه بگم واسه همین به حیاط رفتم. آریان یه گوشه ایستاده بود و سیگار می کشید. اگه دست من بود که همه سیگار هاش رو خرد می کردم چون واقعاً از بوش تنفر دارم. به سمتش رفتم و گفتم: -استادجواب نداد.-استاد بچه ها خودشونم پشیمونن. روز آخری بزارید بچه ها با خاطره خوبی از کلاس جدا شن.بازم جواب نداد.-استاد بیشتر کلاس که ازمون هاشون رو خوب دادن حداقل تر و خشک رو با هم نسوزونید.-منم واسه همین تنبیه شون کردم که این آخری نتیجه تلاش خودشون و من رو خراب نکنن. همون موقع بود که خانم ترابی اومد. واسه اینکه بعد جلو بچه ها ضایع نشم جلو خانوم ترابی نمی دونم چرا جو گیر شدم و گوشه آستین آریان رو گرفتم و با خودم به سمت سالن کشیدمش.درحالی که چشماش از تعجب گرد شده بود و انگار شوکه شده بودوبخاطر وجود خانم ترابی مجبور شد دنبالم بیاد.از مقابل خانم ترابی که رد می شدیم بالبخند پیروزمندانه ای گفتم:-راضی ش کردم .خانم ترابی هم که اوضاع ما رو دید اخماش رو کشید تو هم و گفت خیلی خب ممنون برید سر کلاس دیگه. البته نه این با این وضع... سریع دستم رو از آستینش جدا کردم. آریان با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:-راضی ش کردی یا مجبورش کردی؟-حالا حالا...در کلاس روکه باز کردم بچه ها ساکت نشستن. آریان هم ادامه تست ها رو واسمون حل کرد و علاوه بر اون یه جزوه بهمون داد و ازمون خواست تا روز کنکور فقط اونا رو کار کنیم.از جلسه کنکور بیرون اومدم. حس می کردم خیلی خوب سوال ها رو جواب دادم. بخاطرترافیک زیادی که تواون محدوده بود سریع سوار ماشین شدم.بابا:چطور بود بابایی؟نفسم رو با صدای بلندی بیرون فرستادم و گفتم:-آخیش تموم شد. راحت شدم. فکر کنم خوب بود.بابا: خداروشکر- سریع بریم خونه که دلم می خواد تا شب بخوابم. این چند روزه همش از استرس خوابم نبرده.بابا: باشه یکم استراحت کن عصر هم خونه بابا بزرگ دعوتیم.وقتی رسیدیم خونه هر چی سعی کردم که بخوابم نشد. هر چی فحش بلد بودم نثار خودم کردم که تا امروز صبح دلم فقط یک ساعت وقت اضافه واسه خواب می خواست و از استرس نمی تونستم بخوابم و الان....دوباره افکار منفیم به ذهنم حجوم آوردن. می ترسیدیم یه سوال رو ندیده باشم و بقیه رو هم جابه جا زده باشم و از این جور حرفا واسه اینکه ازاین افکارم رها شم یه دوش گرفتم و زیر دوش واسه خودم بلند بلند آواز می خوندم تا نتونم به چیزی فکر کنم. بعد هم سریع آماده شدم که برم خونه مامان بزرگ تا حداقل دیگه به کنکور فکر نکنم................................................... .................................................. .......-پدرام توروخدا اذیت نکن من اصلا نمیتونم وگرنه خودم می دیدم داداشی بدو دیگه استرس دارم میمیرم.پدرام: ا خب چیکار کنم سایت باز نمیشه.ساکت نشسته بودم و به حرکت انگشتای پدرام روی صفحه کلید کامپیوتر نگاه می کردم. از استرس تمام بدنم سرد شده بود.پدرام: اا پری اجی بیا ببین این رتبه واقعاً مال توست؟با استرس به سمت مانیتور رفتم.اول باورم نمی شد اما بعد کم کم با دیدن اون رتبه ی سه رقمی که رو صفحه بود لبخند به لبام اومد و یکم بعد شروع کردم به جیغ زدن و دست زدن. به سالن رفتم و به مامان بابا هم خبر دادم. مامان بغلم کرد و بابا هی از آینده حرف میزد و از دانشگاه های خوبی که می تونم قبول شم.همه چیز مثل برق و باد گذشت. تابستون خوبی بود. سریع ثبت نام کردم و رشته م همونی شد که می خواستم. مهندسی عمران...خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم از اینکه تلاشام جواب داده. همون ماه های اولی بود که دانشگاه می رفتم و کم کم اخلاق بچه ها اومده بود دستم. سارا هم مهندسی شیمی اورد. اگه مامان اجازه شو بهم می داد دوست داشتم برم تهران ولی حیف که مامان همش بهم می گفت حق نداری جایی جز اصفهان بری. راحت صبح بری دانشگاه و عصر بیای خونه. نه اینکه من ازت بی خبر باشم و همش نگران تو که تو شهردیگه اتفاقی واست ممکن بیفته؟ راحت باشی ؟ و و وخلاصه توی دانشگاه دوستای خوبی مثل سوگل پیدا کرده بودم. تو فکر این چند ماه بودم که یهو با صدای دخترا که برگشتن طرفم توجه م به استاد که با لبخند بهم نگاه می کرد جلب شد.زدم به پهلوی سوگل و گفتم:-سوگل اینا به من می خندن؟سوگل: پ به من می خندن تو راحت بخواب.با صحبت های استاد دو باره همه ساکت شدن.-سوگل این عوضی چی گفت که همه خندیدن؟سوگل طوری که دستش رو گرفته بود جلو دهنش و به استاد نگاه می کرد اروم گفت:-بچه ها گفتن خسته نباشید واسه امروزکافیه ایشونم گفتن هر کی خسته ست تشریف ببره بیرون یا مث خانم گرامی بخوابه.هم از حرف استاد خندم گرفته بود هم لجم گرفته بود. جلو این جماعت پسر ضایع شدم.استاد: درست میگم خانم گرامی؟-بله استاد درسته.باز صدای خنده تو سالن پیچید. برگشتم سمت سوگل که دیدم از بس خندیده قرمز شده. با قیافه ای که الان بیشتر شبیه به علامت سوال شده بود به استاد خیره شدم که استاد با لبخندی که رو لبش بود گفت:-بچه ها خسته نباشید واسه امروزکافیه.بچه ها کم کم سالن رو تخلیه کردن. سوگل هنوز با خنده وسایلش رو جمع می کرد.-سوگل من باز چه سوتی دادم؟سوگل: برو بابا آبرومون رو بردی. معلوم نیست تو فکر کیه؟ بابا تو که نیاز به کار نداری چرا انقدر پیشنهاد آریان فکرتو مشغول کرده؟- فکرم پیش اون نبود. اینا رو ولش کن استاد چی بهم گفت که همه خندیدن باز؟سوگل: گفت حس می کنم کلاس واسه خانم گرامی مفید نیست چون از اول کار دارن چرت میزنن بعدم ازت اون سوال رو پرسید که به بهترین نحو ممکن جوابش رو دادی و باز زد زیر خنده.-اه من نمی دونم چرا هر چی سوتی هست رو من باید سر کلاس دکتر احمدی بدم؟سوگل: دقت کردی فقط هم به تو گیر میده؟-آره... من نمی دونم این یارو چه دشمنی با من داره؟ باز اگه یکم جوون بود می گفتم مثل این رمانای عشق و عاشقی استاد همه این کار ها رو میکنه و بالاخره ختم به خیر میشه.سوگل: دیوونه تا آریان هست چرا استاد احمدی؟-سوگــــلسوگل: خوب مگه دروغ میگم ؟ دیگه چطوری بهت بگه دوست نداره ازش جدا شی؟-خیلی توهم میزنی سوگل. اون فقط یه پیشنهاد بود که من اون حس مستقل بودنی رو که می خوام بدست بیارم همین.سوگل: باشه. تو درست میگی. حالا می خوای چیکار کنی؟ فردا باید جوابش رو بدیا.همین طور که با هم حرف می زدیم وسایلم رو جمع کردم و از سالن بیرون رفتیم و وارد محوطه شدیم.شاداب: بـــه سیلاااام دوست جونیا- سلام وبوووق کجا بودی چرا این ساعت نیومدی؟شاداب: چیکار کنم خوب تولد حمید بود. مادرش ازم خواست برم کمکش.سوگل به طرف شاداب برگشت و گفت:- کار درست رو تو کردی هنوز دانشگاه نیومده شوهر کردی تموم شد و رفت. من و پری که باید اونقدر بخونیم تا بلکه یه روزی خدا دلش به رحم بیاد و یکی از این سال بالایی ها مخش تو دیواری،سنگی،چیزی بخوره تا بیاد ما روبگیره.شاداب: خودت و با پری جمع نبند.اونم آریان رو داره.باصدای بلندی گفتم:-شاداب واقعاً که ! از تو انتظار نداشتم.سه تایی با هم روی نیمکتی که یه جای دنج دانشگاه بود نشستیم وشاداب رفت واسمون آبمیوه گرفت. داشتم آبمیوه م رو می خوردم که بازسوگل فکر منو به آریان و پیشنهادش مشغول کرد.سوگل: پری نگفتی می خوای چیکار کنی؟-والا خودم ته دلم راضیه بابا هم مخالفتی نداره. به نظر شما چیکار کنم؟شاداب: به نظر من که پیشنهاد خوبی بهت داده. پشتیبان کلاسش بشی با حقوقی که بهت میده یکم یه اون استقلالی که همش ازش حرف میزنی میرسی. باید آروم آروم به اهدافت برسی.از این کارای کوچیک شروع کنی تا وقتی درست تموم شد بری سرکاری که مرتبط با رشته خودت باشه.سوگل: آخه پشتیبانی کلاس دیف حقوقش واسه تو چیزی نمیشه. به نظر من که بابات چند برابر اون حقوق رو بهت پول تو جیبی میده. ارزشش رو نداره وقت خودت رو واسه هم چین کاری بزاری.-آخه کار خاصی نیست هفته ای یه بار برم اشکالای بچه ها رو رفع کنم و سوالای آزمونشون رو طرح کنم و تصحیح آزمونشون.شاداب:اگه نظر من رو میخوای برو.از هیچی بهتره.سوگل: اصلاً اینا رو بیخیال. منم موافقتم رو اعلام می کنم چون این طوری به آریان بیشتر نزدیک میشی وسریع تر میتونی مخش رو بزنی.-سوگـــلسوگل: جانم؟-خیلی دیوونه ای!شب با بابا و مامان حرف زدم. اونا هم موافقتشون رو اعلام کردن چون هفته دو الی سه ساعت چیزی نبود که وقت درس خوندم رو بگیره. یه احساس خوبی داشتم. با این که کار خاصی نبود اما از اینکه از ماه دیگه خودم کار می کنم و حقوق می گیرم احساس وصف ناپذیری داشتم.رو تختم نشستم و شماره آریان رو گرفتم. قبل از اینکه بوق بخوره باز قطع ش کردم. نمی دونم چرا هروقت می خواستم باهاش تلفنی حرف بزنم استرس می گرفتم. رفتارش بعد از کنکور خیلی متفاوت شده بود و دیگه مثل رفتار یه استاد با شاگردش نبود.یه نفس عمیق کشیدم و این بار شمارش رو گرفتم و منتظر شدم تا گوشی رو برداره.آریان:جانم بفرمایید؟-سلام استادآریان: سلام پرینازجان.خوبی؟-ممنون استادآریان: من که دیگه استادت نیستم دختر خوب.فکراتو کردی؟-بله. راستش واسه همین باهاتون تماس گرفتم.آریان: خب نتیجه؟- راستش واسه شروع فکر کنم خوب باشه.آریان: عالیه. پس از کی کارت رو شروع می کنی؟ همین الان هم حدودا دو ماهی عقب افتادیم از برنامه


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

رفع اشکال.-از همین هفته چطوره؟آریان: بهتر از این نمیشه.- فقط ساعتش همون ساعتی هست که خودم قبلاً کلاس داشتم؟آریان: نه کلاس رفع اشکال امسال بصورت جدا برگزار میشه ساعت 7-9چهارشنبه.-آزمون ها هم همون ساعت گرفته میشه؟آریان: چهارشنبه یکم زودتر بیا در موردش حرف می زنیم.-چشم .ممنون بابت....صدای نازک دختری که می گفت:-آریان بیا دیگه شام سرد شد. باعث شد یه لحظه من ساکت بشم ووقتی به خودم اومدم سریع گفتم:-خداحافظ استادمنتظر نموندم تا جواب بده و گوشی رو قطع کردم. نمی دونم چرا ولی ته دلم یه حس حسودی بود نسبت به اون دختری که آریان رو اونطوری صدا کرد.بیخیال فکر کردن به آریان و دختره شدم بالاخره آریانم دوست پدرام بودو مثل اون... به سمت آینه رفتم. روی پست نتی که همیشه روش چسبیده بود و کارای مهمم رو می نوشتم با رنگ قرمز نوشتم:-چهارشنبه ساعت 6 آموزشگاه باشم.هرچند چیزی نبود که یادم بره ولی با دیدنش وجودم پر می شد ازیه احساس خوب................................................... .......................................

جلو آینه ایستاده بودم و درحالی ک لبم رو از حرص می جوییدم به این فکر می کردم که چی بپوشم؟ دلم می خواست قیافه م متفاوت تر از همیشه باشه. چون آریان همیشه منوتو همون فرم های مدرسه یا زمان کنکورم که حوصله آرایش های آنچنانی و تیپ زدن نداشتم دیده بود. یادم به پشتیبان کلاسش موقعی که خودم شاگردش بودم افتاد. خیلی دختر جلفی بود. از طرفی دلم نمی خواست مثل اون باشم.هرچی فکر می کردم به هیچ جایی نمی رسیدم. ناچار شلوار کتون مشکی رنگم و به همراه یه مقنعه مشکی ویه مانتوسرمه ای که دم جیب هاش و دورآستین و یقه ش یه نواربراق سیاه سفید رد شده بود، پوشیدم. موهام رو کج ریختم یه طرف صورتم ویه خط چشم قشنگ کشیدم که حالت چشمام رو کشیده تر کرده بود. رژگونه و رژصوتی رنگم که رنگش زیاد تو چشم نبود رو هم زدم. سریع گوشی و یه خودکار و یه بسته دستمال جیبی و یه آینه انداختم تو کیفم و از اتاقم خارج شدم.-مامان جان با من کاری نداری؟مامان: نه فقط با تاکسی برگرد. پیاده نمی خواد بیای.-چشم.دعا کن روز اولی خوب باشم.مامان: باشه دخترم.-خداحافظمامان: خدا پشت و پناهت.نمیدونم چرا هوس کردم پیاده برم.وقتی رسیدم آریان ازم خواست وارد کلاس بشم تا منو به بچه ها معرفی کنه. وارد که شدم یه لحظه کلاس ساکت شد و دوباره پچ پچ دخترا شروع شد.به سمت آریان رفتم. ازم خواست تا خودم رو واسه بچه ها معرفی کنم. یکم استرس گرفتم ولی خودم رو نباختم چون می دونستم اگه از اول کار جدی نباشم بچه ها تا آخر سال دیگه ازم حساب نمی برن. صدام رو صاف کردم وسعی کردم طوری حرف بزنم که علاوه بر جدی بودن صمیمی بودنم با بچه ها رو هم بهشون نشون بدم. سمت بچه هاشروع کردم به معرفی کردن خودم.-سلام بچه ها. خیلی خوشحالم که قراره یکسال تا کنکور با شما باشم. امیدوارم همتون نتیجه دلخواهتون رو بگیرید.من پریناز گرامی هستم. خودم پارسال دانش آموز آقای رضایی بودم.با این حرفم دوباره حرف زدن بچه ها شروع شد. حتماً فکر کردن بچه م وو از پس کلاس نود نفری شون برنمیام اما من به خودم اطمینان داشتم. مطمئن بودم با صمیمی بودن باهاشون می تونم کارهام رو پیش ببرم.آریان کلاس رو ساکت کرد و گفت:-از این جهت از خانم گرامی خواستم امسال تو این پروژه ما رو کمک کنن که با توجه به رتبه بالایی که دارن شما اعتماد به نفس پیدا کنید و فکر نکنید که شما توانایی داشتن همچین رتبه هایی رو ندارید.از طرفی می خواستم سنتون به هم نزدیک باشه تا راحت تر حرف هم رو بفهمید. چون پریناز در جریان هست که سال گذشته ما پشتیبانی رو داشتیم که تفاوت سنی زیادی با بچه ها داشت و بچه ها نمی تونستن باهاش راحت باشن.وقتی آریان اسم کوچیک من رو به زبون آورد بچه ها زیاد تعجب نکردن چون همه ی دانش آموزاش رو با اسم کوچیک صدا می کرد.اما خیلی تابلو بود که خودش گیج شده بود بگه پریناز یا خانم گرامی؟آریان: لطفاً کارهایی که واسه کلاسمون انجام میدی رو واسه بچه هابیتشر توضیح بده.چون قبل از شروع کلاس حسابی واسم وظایفم رو توضیح داده بود شروع به جواب دادن به سوالش شدم.-راستش من از این هفته قراره چهارشنبه ها با شما دوساعت کلاس داشته باشم. تو این دوساعتی که کلاس داریم حدوداً یک ساعت نیم رو با هم دیگه رفع اشکال سوالاتی روکه شما درش مشکل دارید رو انجام میدیم و زمان باقی مونده رو ازتون آزمون می گیرم. آزموناتون خیلی اهمیتش زیاده واسم پس درصد هایی رو که کسب می کنید رو هر هفته تو پانل می زنم واستون.باز بچه ها شروع کردن به حرف زدن و هر کدوم یه چیزی می گفت:-آخه آزمون واسه چی؟-نمیشه هر هفته نباشه؟-نیمشه تو پانل نزنید ونتیجه مون رو فقط خودمون بدونیم؟و...بعد از اون آریان بیشتر از کار من واسه ی بچه ها توضیح داد و بعد کلاس رو به من سپرد. یکم استرس داشتم از اینکه بچه ها ازم سوالی رو بپرسن و بلد نباشم واقعاً می ترسیدم.- خب بچه ها لطفاً اشکالاتتون رو یکی یکی بپرسید. هر کدومش که موند رو یه کاغد بنویسید و بدید بهم تا هفته دیگه واستون حلش رو بیارم.- خانم گرامی میشه شما رو به اسم صدا کنیم؟تو دلم گفتم عجب بچه ی پرویی. این اصلاً چ ربطی به حرف من داشت.اما بعد با خودم گفتم برای صمیمی تر شدن با بچه ها فکر بدی هم نیست. واسه همین با لبخند برگشتم به سمتش گفتم:- آره عزیزم- خب پریناز جون ما اشکالاتمون تو مبحث رفع ابهام از حد ها هست. با اینکه آقای رضایی خوب یاد دادن اما این کتابی که واسه تست زدن بهمون پیشنهاد کردن سوالای خیلی سختی داره. اگه میشه سوال های اون رو واسمون حل کن.یاد خودم وسارا افتادم که همیشه وقتی می خواستیم دبیر حواسش به حرف زدنای ما نباشه ازش همین درخواست رو می کردیم و دبیربیچاره کل ساعت رو واسمون رفع اشکالی کلی می کرد. لبخند بدجنسی زدم و گفتم:-رفع اشکال این طوری توی کلاس نداریم. هر کسی هر اشکالی داره صفحه و سوال رو مشخص می کنه و واسه ی رفع اشکالش میاد پای تابلو... شروع میکنه به حل کردن همون اشکالش... وقتی به جایی رسید که نتونست حل کردن رو ادامه بده من واسش ادامه ی مسئله رو حل می کنم.اولش فکر می کنم بچه ها از روشم خوششون نیومد اما مطمئن بودم در آخر جلسه خوششون میومد. چون پارسال هر وقت اشکال داشتم آریان واسم هیمن طور حلش می کرد و باعث می شد نقطه ضعف های خودم رو پیدا کنم.تا آخر زنگ واسه بچه ها به همین شیوه رفع اشکال کردم ولی هنوز اون ارتباط دوستانه ای که دلم می خواست بین خودم و بچه ها بوجود نیومده بود.بعد از اتمام کلاس مباحث آزمونشون رو مشخص کردم وازشون خداحافظی کردم واز کلاس بیرون اومدم که یکی از بچه ها گفت:- پریناز جون ممنون خیلی عالی بود. دقیقاً شبیه آقای رضایی واسمون مسائل رو حل می کردی.- ممنون عزیزم نظر لطفته.- باهوشی تو فامیلتون ارثی دیگه. نه؟با این حرفش تازه فهمیدم به به تا وقتی تو این آموزشگاه باشم باید نقش دختر عمه آریان خان رو بازی کنم.لبخندی زدم وگفتم:-فضولی موقوف بچه.که صدای خنده بچه ها بلند شد................................................... .................................چند هفته ای از شروع کارم می گذشت و حسابی با بچه ها صمیمی شده بودم. آریان هم از کارم راضی بود. اکثراً با آریان به خونه برمی گردم. منو توی مسیرش پیاده می کنه و خودش میره.یکی از همین شب ها که از کلاس بر می گشتم توی مسیر آریان مدام می خواست یه حرفی بزنه اما حرفش رو می خورد.- آقا آریانآریان: جونم؟- ذوق نکردم چون واسه همه از همین کلمه استفاده می کرد.-چیزی می خواستید بگید؟آریان: پریناز تو تا حالا به ازدواج فکر کردی؟یکم تعجب کردم. اما از طرفی مطمئن بودم نمی خواد درخواست ازدواج به من بده واسه همین خیلی راحت گفتم:-نه اصلاًآریان: چرا؟از سوالش جا خوردم ولی بازم بیخیال جواب دادم:-خب من تازه حدود بیست سالمه. فکر می کنم خیلی زود باشه که بخوام درگیر این مسائل بشم الان کارهای مهم تری دارم.آریان: واقعاً. جالبه. مثلاً چه کارهایی؟- درسآریان: یعنی اگه یه نفر پیدا بشه که با درس خوندن تو مشکلی نداشته باشه باهاش ازدواج می کنی؟سوال پرسیدن هاش حرصم رو در اورده بود. چرا نمی فهمه واسه یه دختر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیره. حالا هر چی هم مطمئن باشه طرفش قصدش ازدواج نیست.- خب چی بگم. اصلاً در بارش فکر نکردم. دوست دارم مستقل باشم و پدرام کاری به کارم نداشته باشه اما نه اینکه ازدواج کنم. دلم می خواد تنها زندگی کنم.آریان:ولی به نظر من درست نیست یه دختر تنها زندگی کنه.توی دلم گفتم کی نظر تو رو خواست.-هر کس نظری داره و نظرش واسه خودش محترمه.اخماش رو توی هم کشید. به طرفم برگشت و بدون هیچ مقدمه ای گفت:-اگه من این آزادی و مستقل بودن و راحت شدن از دست سوال و جواب های پدرام رو بهت بدم... حاضری با من ازدواج کنی؟طوری برگشتم سمتش که گردنم شدیداً درد گرفت. ذهنم قفل شده بود. به هیچ چیزی نمی تونستم فکر کنم. فقط نگاهش کردم. ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و زل زد بهم.- استاد... این... شوخی بود دیگه؟آریان: معلومه که نه !- یعنی چی این حرفتون؟آریان: فکر کنم منظورم کاملاً مشخصه.- واسه ی چی من؟آریان: فعلاً تنها گزینه ای. پریناز باید واست توضیح بدم. درحال حاضر مجبورم وگرنه از تنهاگی دیوونه میشم. ولی مطمئن باش زندگی تو رو هم خراب نمی کنم.- یعنی چی مجبوری؟آریان: یه سری مسائل خونوادگی. ولی مطمئن باش به تو آسیبی نمی رسه. تو می تونی درست رو ادامه بدی و به زندگیت برسی.- یعنی چی به من آسیبی نمیرسه استاد. من بخاطر مسائل خوانوادگی شما زندگیم رو خراب کنم؟کم کم از شرایطی که توش قرار گرفته بودم داشت اشکم در میومد که با دستش صورتم رو بالا آورد و آروم گفت:-پریناز تو به حرف من اطمینان نداری؟نوع نگاهش خیلی خاص بود و لحن صداش رو تا حالا اونطوری نشنیده بودم ولی از اینکه بهم دست زده بود عصبی شدم. خانواده مذهبی نداشتم اما از اینکه یه غریبه به خودش اجازه بده باهام این طوری رفتار کنه بدم میومد. ناشیانه گفتم:-نه.چرا باید اطمینان داشته باشم ؟باز اخماش تو هم رفت و صورتم رو ول کرد.ماشین رو روشن کرد. سکوتی بینمون بر قرار شده بود. آروم آروم شروع کرد به حرف زدن:-سال سوم دبیرستان بودم که رفت و آمد ها با خانواده عمه ام زیاد شده بود. دختر عمه م یک سال از خودم کوچیکتر بود و حسابی شیطون. برعکس من که همیشه آروم بودم. کارهاش واسم جذاب بود و منو حسابی به خودش جذب می کرد.همون سال بود که عمه ازم خواست تو درس ها کمکش کنم. دیگه هر روز خونمون می اومد و با هم درس می خوندیم. کم کم عاشقش شدم. بزرگتر که شدم به خودم گفتم حسم عشق نیست و ازاین دوست داشتن های کوتاه مدت دوره نوجونیه... اما اشتباه می کردم. واقعاً عاشقش بودم.هر چی بزرگتر می شد عشق منم نسبت به اون بیشتر می شد. وقتی داداش صدام می کرد دلم می خواست دادبزنم سرش و بگم ساکت شو حس من به تو برادرانه نیست.اما اون فقط منو به عنوان یه داداش می خواست. داداش که چه عرض کنم. هر وقت از عشقای رنگ و رنگش کم محلی می دید به سمت من برمی گشت. شیطونی هاش دیگه بچگونه نبود. کلی دوست پسر داشت و جلوی من از اونا حرف می زد. ولی من بازم عاشقش بودم. می دونستم به درد زندگی نمی خوره اما عشق دست آدم نیست که بتونه کنترلش کنه. یادمه روزی که از بابا خواستم در مورد من و سیما با عمه حرف بزنه مخالفت کرد اما بخاطر تنها بودنم واینکه هیچ وقت پیشم نبود ...مثل الان که می بینی هر از چند گاهی بهم یه سر میزنه دلش به رحم اومد و واسم پاپیش گذاشت. عمه خوش حال بود از اینکه دخترش با ازدواج سر به راه میشه. از رفتار سیما هم هیچی رو نمی تونستم حدس بزنم. بیست و سه سالم بود که با هم نامزد کردیم.اما چه نامزدی...بعد از یک ماه همش سرش توی گوشیش بود. به همه چیز توجه داشت بجز من. بازم هر وقت از طرف همه بی مهری می دید طرف من می اومد. باز هم تحمل کردم تا اونجایی که خیلی راحت با دوستای دانشگاهش گرم می گرفت وتفریح می رفت و پارتی و و و تنها کسی که واسش هیچ اهمیتی نداشت من بودم.درست چهار ماه از نامزدیمون می گذشت که بهم گفت دوستم نداره. گفت همون داداش واسش باقی بمونم. گفت یه پسر دیگه ای رو دوست داره و دلش نمی خواد وقتی با من هست به من خیانتی بکنه و به اون فکر کنه. داغون شدم اما با حرفش از چشمم افتاد. صیغه ای که خونده بودیم باطل شد. تا چند وقت پیش که کارت عروسیش به دستم رسید. فکر نمی کردم انقدر داغونم کنه. الان که فکر می کنم بازم دوسش دارم.این درصورتیه که نباید دوستش داشته باشم.این دوست داشتن گناهه.- پس واسه فراموش کردن اون اومدید سمت من؟آریان: شاید فراموش کردن اون. شاید تنهایی زیادم. نمی دونم. شایدم داره از رفتارت خوشم میاد.بغض کردم یعنی دستی دستی می خواست زندگی منو به باد بده تا یکی دیگه رو فراموش کنه. یعنی زندگی من نه کلاً زندگی یه آدم واسش هیچ اهمیتی نداره؟- استاد می شه نگه دارید؟آریان: هنوز که نرسیدیم- استاد خواهش می کنم. حالم خوب نیست.آریان: پریناز چی شد؟ من منظوربدی نداشتم.تن صدام خود به خود بالا رفت. با صدای عصبی گفتم:- یعنی زندگی من مهم نیست که واسه فراموش کردن یه نفر دیگه یا انتقام از یه نفر یا هر چیز دیگه ای میخوای نابودش کنی؟آریان: من این حرف رو نزدم دختر خوب.- پس چی؟آریان: من اگه از رفتار تو خوشم نمی اومد بهت اعتماد نمی کردم و این حرفا رو نمی زدم. تنها دلیل من که فراموشی سیما نیست. تو به بوجود اومدن عشق بعد از ازدواج ایمان داری؟-ولی شما که میگی اونو دوست داری.آریان: مطمئنم با ازدواجش این دوست داشتن از بین میره. یعنی باید از بین بره.- من نمی فهمم بازم چرا من؟آریان: چون با خونواده ت آشنایی دارم. خودت یک سال شاگردم بودی. علاوه بر اون رفت و آمد های خونوادگی داشتیم. الان هم با هم همکار هستیم. خانومی. سرت به کار خودته. تا یه حدودی با اخلاقت آشنا هستم. بازم بگم؟- من هنوز خیلی بچه م. الان هم حسابی گیج شدم. لطفاً دیگه در موردش حرف نزنیم.آریان: باشه هر چی تو بخوای.وارد کوچمون شد. به سمتش برگشتم. خیره شده بود بهم. نگاهش معذبم کرد.دستم رو به سمت دستگیره بردم و با گفتن خداحافظ منتظر جواب نشدم و از ماشین پیاده شدم.وارد خونه که شدم با صدای آرش دستم رو گذاشتم روی سرم و برگشتم سمتش.آرش: سلام پری خانوم کاریه خودم.خوبی؟-واااای بازم تو. خدایا یعنی میشه من هفته ام رو بدون دیدن این بشر آغاز کنم.نیلوفر: خیلیم دلت بخواد شوهرما- نیلوفر مشکوک میزنیا. باز چی میخوای ک اینطور ازش طرفداری می کنی؟نیلوفر: هوچــــیآرش به طرفش برگشت و با لحن مظلومی گفت:-پس تو رو جون هر کی دوست داری دیگه از من طرفداری نکن.نیلوفر با مشت به بازوی آرش کوبید و گفت:-لیاقت نداری ازت طرفداری کنم.به طرف اتاقم رفتم وبا بسته شدن در خودم رو انداختم رو تختم. چقدر خوب بود که الان آرش خونمون بود و با دیوونه بازیاش می تونست حواسم رو پرت کنه وگرنه از فکر وخیال دیوونه می شدم. نمی دونستم با سارا در میون بزارم یا نه. از طرفی اونم تو این مسایل تجربه ای نداشت که بخواد کمکم کنه.-چرا نمیری با شاداب مشورت کنی؟یهو پریدم بالا. از کار خودم خنده م گرفت. اینکه ندای درون خودم بودبابـــا...-آخه برم به شاداب چی بگم؟-همه چیزو... تو که بدت نمیاد یه شوهر جنتلمنی مثل آریان داشته باشی.-چی چیو بدم نمیاد؟ من از اخلاقش هیچی نمی دونم هیچی-خب باهاش آشنا میشی.-خودم می دونم. اما هنوز واسه این حرفا بچه م و با قبول این ازدواج فقط آینده خودم رو خراب کردم.آرش: پری کجا رفتی بیا بیرون دیگه. بیا بیرون دل بچه م هواتو کرده.:- بزار لباس عوض کنم میام. بچه چند ماهه؟آرش: چیکار کنم خوب به خودم رفته محبت حالیشه. شعور داره.بی حوصله به طرف کمد لباس هام رفتم و یه بلوز استین بلند صورتی رنگ روبا شلوار و شال سفید رنگی پوشیدم واز اتاقم خارج شدم.آرش :آخی... نی نی هنوز صورتی دوست داری عمو؟- اره عموجون مشکلیه؟آرش: نه من غلط بکنم مشکل داشته باشم. چرا میزنی؟ فقط برو کمک خاله دست تنهاست بچه هم تازه بیدار شده بری بالاسرش فکر می کنه داره کابوس می بینه.-چشم منتظر اجازه شما بودم.آرش: خب الان اجازه دادم می تونی بری.مشغول خرد کردن کاهو ها واسه سالاد شدم. صدای در خبر از اومدن پدرام می داد.از بچگی همش دلم می خواست آرش بجای پدرام داداشم بود. همش کمکم می کرد چه از نظر درسی چه هر مشکل دیگه ای داشتم. یادمه اول راهنمایی که بودم با اتوبوس مسیر خونه تا مدرسه رو طی می کردم اواسط سال بود که متوجه شدم یه پسری همیشه باهام سوار اتوبوس می شه و همون جایی که من پیاده می شدم اونم پیاده می شد. اولش با خودم گفتم بیخیال حتما خونشون نزدیک خونه ی ماست اما دو شبی می شد که دیگه پسره تا یه جاهایی از کوچه ما می اومد. پسره مشخص بود دبیرستانیه.این رو ازحرف هایی که تو اتوبوس با دوستاش می زد فهمیدم. ولی قد خیلی خیلی بلندی داشت. یادمه اون دو شب از ترسم تا خونه دوییدم و پسره تا وسطای کوچه می اومد ولی بعد انگار غیب می شد. می خواستم به پدرام بگم ولی همیشه از عکس العمل هاش می ترسیدم. یه وقت هایی خیلی مهربون بود ولی یه وقت هایی هم حسابی پاچه می گرفت. یادمه قضیه رو به آرش گفتم. قرار شد روز بعد بیاد و سرکوچه مون بایسته و پسره که اومد با اشاره بهش بگم کدومه تا حالش رو جا بیاره.اون شب هم مثل هر شب وقتی سر کوچه رسیدم متوجه قدم هایی که پشت سرم برداشته می شد شدم. پسره بالاخره شروع کرد به حرف زدن که قصدش مزاحمت نیست واز این حرفا... همون موقع آرش رو دیدم. با چشم بهش پسره رو نشون دادم . آرش تقریباً تا سر شونه ی پسره بود. وقتی نزدیکش رسیدم گفت:-این آقا کی باشن؟مظلوم گفتم:- داداش بخدا من نمی دونم. چند شبه دنبال من راه افتادن.پسره با من من گفت:-آقا بخدا قصدم مزاحمت نیست. واسه امر خیره...آرش هم خوابوند تو گوش پسره و گفت:-واسه یه بچه با این سن؟ قصدت امر خیره بی پدر و مادر؟و پسره رو حسابی به باد کتک گرفت.هم ترسیده بودم هم از اینکه هیکل آرش خیلی کوچیکتر پسره بود و پسره اونطور ازش کتک می خورد خنده م گرفته بود.نمی دونم چی شد که آرش پسره رو ول کرد و پسره هم پا به فرار گذاشت. تا یه هفته آرش از مدرسه تا خونه همراهم بودتا دیگه کم کم ترسم ریخت و باز خودم تنها به خونه برمی گشتم. با اینکه تفاوت سنیمون در حد پنج یا شش سال بود ولی اون فکر خیلی خیلی پخته تر از من کار می کرد. علا رقم شیطنت هاش...مامان: مامان جان تو برو بشین اصلاً حواست نیست ببین کاهو ها رو چجوری خرد کردی ؟-ا مامان خوبه دیگه.مامان: چیش خوبه بچه؟ برو دستات رو بشور نخواستم کمکم کنی.پدرام: سلام بر آبجی خانوم.خسته نباشید.-سلام. ممنون داداشدستام رو شستم و به طرف پدارم که حالا در حال خارج شدن از آشپزخونه بود برگشتم. قبل از اینکه بره سریع گفتم:-داداشپدرام: جون داداشی؟- می شه از این به بعد چهارشنبه ها بیای دنبالم؟پدرام: آبجی فدات شم خودت که می دونی گرفتاریام زیاده ... خودت آژانس بگیر بیا دیگه...دلخور گفتم:-باشه ببخشید.پدرام اومد کنارم و گفت:-نبینم آبجی خانومم ازم دلگیر باشه. رو چشمم میام دنبالت. نبینم گرفته باشی .اتفاقی افتاده؟-نه داداش ولی این دوستت هی گیر میده برسونمتون. خب سختمه خجالت می کشم هر شب هر شب با اون بیام. هی میگه من جای پدرام...پدرام: آریان آدمی نیست که تعارف کنه اگه نمی خواست بهت تعارف نمی کرد ولی درستش نیست با اون بیای اگه می دونستم نمی ذاشتم خواهری حالا هم دیگه غصه نخور. خودم از هفته دیگه دربست در اختیارتم. خوبه؟- آره داداشی عالیهو محکم لپشو بوسیدم.پدرام: لوس نشو دیگه... میز رو بچین ضعیفه که حسابی گشنمه.سرمیز شام حسابی آرش وپدرام سر به سر هم میزاشتن و همه رو می خندوندن. دلم خیلی هوای بابا رو کرده بود. از وقتی چند تا پروژه کاری رو قبول کرده خیلی کم پیش میاد خونه باشه. بیچاره آریان که همیشه تنهاست. من با وجود اینکه دورم این همه شلوغه ولی وقتی بابا نیست احساس تنهایی می کنم.بعد از رفتن آرش و همسرش تصمیم گرفتم به اتاق پدرام برم. از اون شب هایی بود که خوش اخلاق بود و می تونستم راحت باهاش حرفام رو بزنم. مطمئن بودم اگه الان واسه کسی نمی گفتم حرفام رو دیوونه می شدم. مطمئناً شاداب هم ممکن بود تخت تاثیر حرفای آریان قرار بگیره و نتونه خوب بهم مشاوره بده. هر چی باشه پدرام خودش یه مرد ومیتونه احساسات مرد ها رو بهتر حس کنه و بیشتر می تونست کمکم کنه. از طرفی می دونستم اگه به آرش بگم نمیتونم هر لحظه ازش کمک بخوام چون اون دیگه زندگی خودش رو داشت و با وجود بچه ی نازش حتماً اونقدر مشغله هاش بیشتر شده که دیگه وقت کمک کردن به منو نداره.در اتاق پدرام رو زدم.پدرام: بیا تو ببینم دیگه چی میخوای؟-ا داداش از کجا فهمیدی؟پدرام: از اونجایی که اگه باهام کاری نداشتی همین طور سرتو مثل چی زیر می نداختی و می اومدی.-بی تربیت...داداشپدرام: جون داداش-داداش نمی دونم چطوری واست بگم؟پدرام:هر طور راحتیهر کاری کردم نمی تونستم افکارم رو متمرکز کنم و حرفایی رو که می خواستم بزنم رو کنار هم بچینم.پدرام:پری کوچولو من خوابم میادا نمیخوای بگی چی شده؟یه دفعه زدم زیر گریه... نمی دونم چی شد که اشکام همین طور پایین می ریختن.رنگ پدرام پرید و بغلم کرد و آروم گفت:پدرام: پری داری دیوونم میکنی آبجی چیزی شده؟کسی تو دانشگاه اذیتت کرده؟ محیط کارتو دوست نداری؟با هر سوالی که پدرام ازم می پرسید سرم رو به علامت نه گفتن به طرف بالا می بردم.پدرام: خب آبجی خوشگلم من که این طوری نمی فهمم چی شده. چطوری باید کمکت کنم فدات شم؟با پشت دستم صورتم رو پاک کردم و گفتم:-اگه بگم دعوام نمی کنی؟پدرام:


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

معلومه که نهبا صدای لرزونی گفتم:- من تا حالا خواستگار نداشتم.پدرام زد زیر خنده و گفت دیوونه تو هنوز بچه ای غصه ی اینو می خوری؟حرصی شدم و گفتم:-نخیـــــرپدرام: پس چی شده؟-داداش... آریانپدرام: آریان چی پری؟ درست حرف بزن. دیوونم کردی.سرمو رو فرو کردم تو بغل پدرام روم نمی شد به صورتش نگاه کنم و بگم آریان ازم خواستگاری کرده. پدرام هم شروع کرد به نوازش موهام این طوری آرامش بیشتری گرفتم وبا صدای آرومی گفتم:-ازم خواستگاری کرده.پدرام با صدای عصبی گفت:-غلط کرده. گریه که نداره. دیگه اصلاً نمی خواد بری پیشش سر کار-داداش من کارمو دوست دارم. بزار همشو تعریف کنم.پدرام: چشم آبجی هر چی تو بگی. گریه نکن. راحت حرفتو بزن.-داداش من هنوز بچه ام. فکرام قاطی شده. اصلاً نمی تونم هضمش کنم. نمی دونم باید چیکار کنم.پدرام که می خواست جو رو عوض کنه با لحن خندونی گفت:-چی چیو من هنوز بچه م؟ من هم سن تو بودم سه تا بچه داشتم. یهو با فهمیدم حرف پدرام سرم ر به سمت صورتش گرفتم. خودش از حرف خودش خنده ش گرفته بود. یه لحظه پدرام رو با اون ریشای بزیش با چادر گل گلی تصور کردم. با صدای بلند خندیدم . پدرام هم خندش گرفت.به طرف میزش رفت و روی میز نشست و گفت:-آفرین حالا شد. حالا مث بچه آدم بگو چ مرگته که من خیلی خوابم میاد فردا هم باید برم سر کار.-داداش من گیج شدم. آریان اصلاً منو دوست نداره و ازم خواستگاری کرده.پدرام: چطور؟همه ی حرف های آریان رو واسش تعریف کردم. بعلاوه اینکه من از شخصیت آریان با چند تا رفت و آمد چیزی رو نمی دونم اما از اخلاقش سر کلاس چون مغروره خوشم میاد. اولش واسم سخت بود که از احساسم واسش حرف بزنم اما وقتی پدرام سر به سرم می زاشت و بینش از احساساتش نسبت به دوست دختراش واسم تعریف می کرد منم با جرئت بیشتری حرفای دلم رو واسش می زدم وقتی حرفام تموم شد پدرام بعد از کمی فکر کردن گفت:-آریان عصبی بوده. شاید از روی انتقامی که می خواد هر چی سریعتر از اون دختر عمه اش بگیره این حرفا رو به تو زده. اگه تو هم آریان رو دوست داشته باشی فایده ای نداره چون عشق یه طرفه فقط باعث عذاب خودت میشه آجی گلم. مطمئنم اون هم تا چند وقت دیگه خودش از پیشنهاد خودش پشیمون میشه. تو هم غصه شو رو نخور دیگه آجی برو راحت بگیر بخواب که فردا کلاس داری.اگه آریان از تصمیمش منصرف نشد که مطمئنم منصرف می شه اونوقت یه فکر اساسی می کنیم.-باشه داداشی مرسی که پیشمی.لپم رو کشید و گفت:-برو بخواب دیگه به هیچیم فکر نکن کوچولو-شبخیر داداش-شبخیرتا صبح خوابم نبرد.مدام به فکر حرفای آریان بودم. خوش به حال اون دخترعمه ای که آریان این همه دوستش داره. صبح با وضع ژولیده ای به دانشگاه رفتم. کل تایم رو خواب بودم و کلاس دومم چون یک ساعت و نیم بعد شروع می شد ترجیح دادم خونه نرم و تو دانشگاه بمونم. سوگل و شاداب هم خبری ازشون نبود. واسه همین منتظرشون تو محوطه ای که جلو دانشکده عمران بود نشستم.جزوه ی کلاس قبلی هنوز تو دستم بود وغرق افکارم بودم که صدای یکی از دانشجوهای پسر که جز بهترین های دانشگاه بود از جا پروندم.- معذرت می خوام خانوم گرامی نمی خواستم بترسومنمتون.-خواهش می کنم. امرتون؟تو دلم گفتم توروخدا تو دیگه خواستگاری نکن که سنگ کوپ می کنم.-راستش من جزوه این کلاس رو می خواستم. میشه خواهش کنم جزوه تون رو بدید بهم تا آخر هفته برش می گردونم.تو دلم به فکر خواستگاری خنده ای کردم و گفتم کدوم پسر باهوش میاد از تو پاچه گیر خواستگاری کنه عقل کل؟ با رد شدن یکی از دخترای فضول دانشکده سریع گفتم:-متاسفم منم جزوه ش رو ندارم.هرچند اگه اونم نمی اومد من بازم خوشم نمی اومد جزوه بدم دست پسر...البته نمی دونم چرا؟؟؟پسره پرو زل زد تو چشمام و گفت:-پس این چیه دستتون؟هول کردم و با صدای آرومی گفتم:- مال سوگله.- خب میشه همین رو بهم بدید؟- ممکنه راضی نباشه آخه.- اه خانوم گرامی من میخوام فقط موضوع درس رو بفهمم. نمی خورمش که... فقط یه نگاهی می ندازم ببینم چی بوده موضوعش.جزوه رو به سمتش گرفتم که با دیدن اسم بزرگ خودم که سوگل واسه مسخره بازی با رنگای مختلف اطراف جزوه م نوشته بود از خجالت اب شدم. پسره هم با یه پوزخند جزوه رو بهم برگردوند و گفت:-ممنون یه وقت راضی نباشن.اوه یکی نبود به من بگه ابله الان جزوه ات رو می دادی بهش نمی خوردش که برش می گردوند.اما بعد با اومدن سوگل وشاداب موضوع خجالتم به کلی فراموشم شد................................................... ..................بازم یه چهارشنبه دیگه رسید. مانتو مشکی ساده ای رو که تازگی خریده بودم و واسه سر کارم استفاده می کردم رو پوشیدم بعلاوه شلوار جینم و مقنعه ای که همرنگ شلوارم بود.پدرام: امشب کلاست چه ساعتی تموم میشه؟- فکر کنم تا بچه ها برن دیگه نه و نیم تموم بشه.پدرام: پس من نه و نیم منتظرتم.-مرسی داداشیهمون طور که کفشام رو می پوشیدم رو به پدرام گفتم:-داداش اگه امروز باز از اون حرفا زد چی؟پدرام: خب حرفاش رو کامل گوش بده اگه دیدی فقط واسه انتفامش از اون دختر به طرف تو اومده که همین امشب جوابت رو بهش بده اگه هم که واقعاً از رو علاقه ست، قضیه اش فرق می کنه. دیگه به خودت بستگی داره. هر چند واسه ی تو خیلی زوده...سوار ماشین شدیم وتو راه مدام از پدرام سوال می پرسیدم و اون با حوصله جوابم رو میداد.-داداش میشه تو باهاش حرف بزنی؟پدرام: آخه دختر خوب من بهش چی بگم؟ با هم رفت و آمد خونوادگی داریم. من الان برم بهش یه چیزی بگم رابطه مون بهم می خوره. گناه که نکرده از خواهر ترشیده من خواستگاری کرده. تو هم دیگه بزرگ شدی خودت باید واسه آینده ت تصمیم بگیری.- داداش اگه اذیتم کرد چی؟پدرام: اولاً که نمی تونه .دوماً همچین ادمی نیست.سوماً چه اذیتی؟ چهارماً خودم حسابش رو میرسم.- نمی دونم داداش... همین جاست رد نشی باز...پدرام: آخ آخ خوب شد گفتی. پس شب همین جا منتظرم باش.- مرسی داداشی.میبینمت.پدرام: تا ساعت نه و نیم بای.وارد آمزشگاه که شدم یه استرس خاصی داشتم.آریان کنار میز خانم ترابی ایستاده بود. خیلی خونسرد جواب سلامم رو داد و باز به صحبتش با خانم ترابی ادامه داد. سریع وارد کلاس شدم و سعی کردم همه ی تمرکزم رو روی کارم بزارم و به اشکالات بچه ها به بهترین نحو ممکن پاسخ بدم.از کلاس که خارج شدم وارد اتاق مخصوص خودم شدم. دفترم رو با سوالای آزمون بچه ها توی کشوی میزم قرار دادم و خواستم گوشیم روداخل کیفم بزارم که همون موقع زنگ خورد و همزمان آریان بدون اینکه در بزنه وارد اتاقم شد.پدرام: سلام آبجی کجایی تو؟با دهن باز به آریان خیره موندم. از حرکتم خنده اش گرفت و یه خنده قشنگ تحویلم داد.پدرام: پریناز؟سرم رو تکون دادم تا افکار اضافی رو کنار بریزم که آریان باز به کارام خندید. هول شده بودم و از طرفی صدای پدرام بد تر اعصابم رو بهم می ریخت.-داداش الان میام.پدرام: پری یه لحظه صبر کن من واسم یه مشکلی پیش اومده باید دفتر بمونم یه سری نقشه هست تا فردا باید تحویل بدیم و هنوز آماده نشده یه آژانس بگیر و برو خونه.اه پدرام هم شورشو در آورده بود. همیشه همین طور بود وقتی قرار بود بیاد دنبال من هر چی کار بود رو سرش می ریخت. بدون خداحافظی قطع کردم.درحال ترک کردن اتاقم بودم که آریان گفت:-پری باهات کار دارم.سرم رو انداختم پایین و گفتم:- یه لحظه صبر کنید.در رو باز کردم. همون منشی که با آریان توکافی شاپ دیدمش پشت میز نشسته بود. سریع گفتم:- ببخشید میشه واسم یه آژانس خبر کنید؟آریان با صدای بلندی گفت:-پریناز آژانس لازم نیست خودم می رسونمت.خدا روشکر خانوم ترابی نبود وگرنه کلی هم باید از اون حرف می شنیدم که تو آموزشگاه روابط خونوادگیمون روکنار بزاریم و این حرفا...منشی اخماش رو تو هم کشید و گفت:-تکلیف من چیه تماس بگیرم یا نه؟آریان به سمت من اومد و تو چهار چوب در، کنارم ایستاد و گفت:-خانم ارفعی گفتم که لازم نیست. با خارج شدن تعدادی بچه ها از کلاس آریان در رو سریع بست و گفت:-پریناز باید باهات حرف بزنم. تو منظور منو درست متوجه نشدی.-استاد من دیرم شده.آریان: من خودم می رسونمت تو راه با هم حرف می زنیم.با خودم گفتم اگه همه حرفاش رو بشنوم بعد تصمیم بگیرم بهتره واسه همین سری تکون دادم و آریان سریع تر رفت ومن هم بعد از برداشتن وسایلم صبر کردم تا همه ی بچه ها از آموزشگاه خارج بشن و بعد بطرف ماشینش رفتم. آرزو به دلم موند یه بار در رو واسم باز کنه این مرد.ههه چه آرزوی بزرگی... سوار شدم و آریان ماشین رو به حرکت د راورد.-استاد نمی خواین حرفتون رو بزنید؟آریان: این اطراف یه کافی شاپ هست می تونیم بریم اونجا حرف بزنیم.-استاد من دیرم شده.آریان: انقدر نگو استاد تو هم باهام راحت باش آریان صدام کن.-آخه...آریان: آخه نداره تا وقتی تو رسمی صحبت کنی منم نمی تونم باهات راحت حرفامو بزنم.تو دلم گفتم خوبه نمیتونه راحت حرف بزنه واینه... اگه باهام راحت بود دیگه چی می شد؟-یکم دیرم میشه.آریان: خب با مادرت تماس بگیر بگو یکم دیرتر می رسی خونه.هول کرده بودم. اصلاً دلم نمی خواست باهاش برم. از استرس دستام سرد شده بود واسه همین گفتم:-آخه می دونید شارژ گوشیم تموم شده. بزارید واسه یه موقع دیگه...گوشیش رو به طرفم گرفت و با لبخندی که رو لبش بود گفت:- بهونه نیار. اینم گوشی... من قول میدم اگه جوابت منفی بود دیگه مزاحمت نشم.واسه اینکه تابلو بازی نشه گوشی رو ازش گرفتم و شماره خونه رو گرفتم.مامان: الو- سلام مامانمامان: سلام عزیزم. کجایی؟- مامان من امشب یه کاری واسم پیش اومده یکم دیر تر میام. اشکال که نداره؟مامان: نه فقط برگشت رو حتماً آژانس بگیر.-چشممامان: منتظرتم. خداحافظ-خداحافظآریان: خوب اینم از مامانت دیگه راحت می تونیم باهم حرفامونو بزنیم.همون کافی شاپی بود که با سارا اومدیم. با یاداوری اون شکلکی که واسه آریان در اوردم استرس یادم رفت و یه لبخند رو لبم مهمون شد.آریان که حالا قدم به قدم باهام راه می اومدبا صدایی که توش شیطنت بود گفت:-واسه چی می خندی؟به طرفش برگشتم و با بخاطر اوردن دیدنش با خانوم ارفعی اخم کردم و گفتم:-هیچیآریان: باشه باور کردم. بابت اون روز هم اگه مسئله مون جدی شد واست توضیح میدم.وارد کافی شاپ شدیم و اون جایی رو که با سارا اون بار نشستیم رو انتخاب کردیم. آریان یه قهوه و کیک شکلاتی سفارش داد و من یه آب پرتقال...زیاد از قهوه خوشم نمی اومد. آبمیوه رو خیلی بیشتر از قهوه دوست داشتم.یکم که گذشت آریان سکوت بینمون رو شکست و گفت:-اون بار خیلی تند رفتم. عصبی بودم و یه چیزی گفتم. فکر می کنم تو رو هم گیج کردم. بعد که فکر کردم دیدم باید بیشتر واست توضیح بدم. نمیگم دوستت دارم ولی میدونم که در آینده میتونم این حس رو نسبت بهت پیدا کنم. مطمئن باش سیما رو فراموش می کنم. اینو بهت قول میدم چون اون دیگه متاهله...-استا...آریان..من گیج شدم. یعنی چی به خاطر اون می خوای با من ازدواج کنی؟ نمی فهمم.آریان: ببین من فقط می خوام با وجود تو بتونم راحت فراموشش کنم. قبلاً عاشقش بودم درست ولی الان دیگه این حس رو بهش ندارم. می خوام حس کنه دیگه واسم مهم نیست. اصلاً آسیبی به تو نمیزنم .مطمئن باش.هر شرطی هم بزاری قبوله... فقط می خوام جوابت رو زود بهم بدی تا اگه مثبته روز عروسیش اون منو با تو ببینه.-یعنی چی؟یعنی من با تو ازدواج کنم که فقط اون من رو با تو ببینه و تموم؟ بعدش هم بیخیال من بشی و بری. واقعاً که... هیچ فکر نمی کردم همچین آدمی باشی.کیفم رو برداشتم و آماده رفتن شدم که گفت:-بشین.هنوز حرفم تموم نشده منظور من این نبود.با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم:-پس چی بود؟آریان: تو از هر نظر دختر خوبی هستی. مطمئنم می تونیم آینده خوبی در کنار هم داشته باشیم.-من اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم.آریان: پری خواهش می کنم. فعلاً فقط تو رو دارم وگرنه این قدر مزاحمت نمی شدم.از حرفش لجم گرفت. منظورش این بود که چاره ای نداره.آریان: باور کن هیچ کسیو ندارم. الان هم خودت داری وضع زندگیم رو میبینی. بابا که نیست شدید تنهام. با این اتفاقای اخیر دارم داغون میشم. خواهش می کنم کمکم کن.دلم واسه تنهاییش می سوخت اما آینده خودم چی می شد.آریان: می خوای راجع بهش فکر کنی و جوابش رو تا هفته بعد بهم بدی؟نمی دونم چی توی نگاهش دیدم که آروم گفتم:-باشهآریان: ممنوناون شب رو هم آریان به خونه رسوندم و با پدرام حرف زدم. ته دلم آریان رو دوست داشتم. تیپش رو... غرورش رو... رفتاری رو که با دخترا داشت.اما از این می ترسیدم که واسه منم همین غرور رو داشته باشه. به پدرام گفتم خودش از حرف های اون بارش پشیمونه و این بار ازم خواستگاری کرد. پدرام دستش رو توی موهاش کشید و گفت:-پری من نمی گم آریان پسر بدیه یا هر چیزی... از طرفی خودت هم می دونی مامان بابا به احتمال زیاد با آریان موافقن چون از هر نظر پسر خوبیه. تو این چند وقت هم من ازش بدی ندیدم ولی این زندگی توئه عزیزم من الان چی بهت بگم وقتی خودت میگی می خوام خودم فکر کنم. ولی حداقل بهش بگو بطور رسمی بیاد خواستگاریت این طوری بهتره.حرف پدرام هم بد نبود راست می گفت دیگه حداقل مجبور نبودم به مامان دروغ بگم.صبح که از خواب بیدار شدم سه تا مسیج با شش تا میس کال داشتم. مسیج رو باز کردم از طرف آریان بودگفته بود.گفته بود سریع تر فکرام رو بکنم و نامزدی سیما جلو افتاده و نمی خواد تنها باشه و بهم نیاز داره و یه سری حرفای دختر خر کن دیگه...همون طور که توی خواب و بیداری بودم واسش مسیج زدم باید رسمی بیاد خواستگاری و من نمی تونم دیگه دور از چشم خونواده ام باهاش برم بیرون.با صدای اس ام اس که اومد خواب از سرم پرید وروتختم سیخ نشستم. اس ام اس رو باز کردم که نوشته بود:-باشه امشب زنگ می زنم و قرارش رو واسه فردا شب می زارم.چشمام تا حد ممکن باز شد. پنج شنبه ها کلاسی نداشتم واسه همین یه دوش گرفتم و بعد از اون صبحونه م رو خوردم و با پدرام تماس گرفتم.منشیش گوشیش رو برداشت وگفت:-امرتون؟- با آقای گرامی کار داشتم.منشی: شما؟-خواهرش هستم.یهو صداش مهربون شد و گفت:-وای عزیزم شمایی ببخشید نشناختم. الان وصل می کنم.خنده ام گرفت از کارای پدرام... حتماً این هم یکی از دوست دختراش بود.پدرام: جونم آجی؟- سلام پدرام وقت داری باهات حرف بزنم؟پدرام: آره عزیزم بگو چی شده؟-داداش آریان فردا میاد خواستگاری...بیچاره پدرام شروع کرد به سرفه کردن و گفت:-بچه تو چه عجله ای داشتی به این سرعت بهش بگی؟؟؟-داداش خودش صبح گفت باید زود تر بیاد.پدرام با صدا خندید و گفت :آهان ایشون هوله... بیخود کرده. آجی من مال خودمه به هیچ کسم نمی دمش.-داداش یه مشکلی هست...پدارم: چی؟- بابا رو چیکار کنم؟ اونم باید باشه.پدرام: نگی من گفتم ولی بابا امروز ظهر می رسه اصفهان. مامان گفت بهت نگم سورپرایز شی...-آخ جــــون. باشه مرسی برو به کارات برس دیگه...پدرام: مشخصه تو اصلاً هول نبودیــا!- گمشو پدرام- بعله دیگه کارتون با ما تموم شد بریم گمشیم. برو آجی...برو... بای.با صدای چرخش کلید توی در تازه متوجه نبودن مامان شدم. رفتم کمکش خرید ها رو بیارم داخل...- سلام مامانی کجا بودی؟ بیدارم می کردی منم می اومدم.- سلام کی بیدار شدی؟ صدات کردم اصلاً جواب ندادی خودم تنها رفتم.- آهان حالا این همه خرید واسه چیه؟- می خوام غذای مورد علاقه بابات رو درست کنم وسایلش رو تو خونه نداشتیم مجبور شدم برم بخرم.خودم رو زدم کوچه علی چپ و گفتم :- مگه بابا قرار بیاد که می خوای غذا مورد علاقه شو بپزی؟ بعدم گفته باشم من فسنجون نمی خورم.مامان که تازه متوجه سوتیش شد گفت:-نخیر کی گفته بابات قراره بیاد؟ پدرام هوس کرده بود صبح گفت بپزم.- آهانخودم رو با تلویزیون سرگرم کردم وهمزمان به این فکر می کردم که آریان از همه لحاظ خوبه... واقعاً ممکنه عشق بعد از ازدواج درست باشه وگرنه مامان بابام چطوری با هم ازدواج کردن؟ خب همین طوری بوده دیگه. بعدم من دختری نبودم که بخوام با کسی دوست شم به بهونه ی اینکه با روحیات طرف مقابلم آشنا بشم و بعد که پسره رفت بشینم گریه و زاری راه بندازم واسه همین دلم می خواست جواب مثبت رو بدم. تنها چیزی که از آریان دوست داشتم غرورش بود.-تو که گفتی هنوز بچه ای و آمادگیش رو نداری؟-ندا جون بزار زندگیمون رو بکنیم همین یکی ام از دستمون می پره ها... فوقش واسش چند تا شرط می زارم که بهم نزدیک نشه تا وقتی دوستم نداشته و کاری به کارم نداشته باشه.-اونم میگه باشه چون تو گفتی. آسون گرفتی پری خانوم... ازدواج صوری توی قصه ها نیست که بی خیالت باشه و کاری به کارت نداشته باشه و بزاره آزاد باشی. این دیگه ازدواج واقعیه. می فهمی؟ واقعی...-ندا تو رو خدا بی خیال بزار کارتونم رو ببینم.-خاک بر سر بچه ات کنن.نمی دونم چقدر


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

گذشته بود که با صدای آیفون از جا پریدم ودر رو زدم و بلند داد زدم آخ جون مامان باباست. هنوز بابا در رونبسته بود که پریدم تو بغلش و شروع کردم تند تند بوس کردنش...بابا: بسه بچه بزار از راه برسم بعد این وحشی بازیا رو در بیار.- ا بابا دستت در نکنه.مامان: پری بیا پایین ببینم خجالت نمی کشی با این قدت رفتی کول بابات؟ بیا پایین کمرش درد می گیره بچهبا غرغر های مامان از بابا جدا شدم. همون موقع پدرام از راه رسید و نهار با شوخی و خنده و اتفاقایی که واسه بابا افتاده بود و تعریفشون می کرد صرف شد.ساعت نزدیک شش بود که تلفن زنگ زد. سریع به طرف تلفن رفتم و با دیدن شماره ی ناشناس که حتما شماره خونه آریان بود رو به بابا گفتم:- بابا حتماً باشما کار دارن.بابا هم به سمت تلفن اومد و گفت:-تو از کجا میدونی؟پدرام که داشت با بابا شطرنج بازی می کرد دستش رو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به خندیدن.به طرفش رفتم و به نشگون از بازوش گرفتم و گفتم:-هیـــس می خوای بابا بفهمه؟پدرام: چی رو بفهمه؟- زهره مارپدرام: دخترم دخترای قدیم... حداقل خجالت حالیشون بود.-پدرام میزنمتا... حالا کاری کن که لو بره.بابا: نه پسرم...بابا:خواهش می کنم...بابا: خداحافظ-اه ببین نزاشتی گوش بدم ببینم چی میگن.خوب شد؟پدرام: پرو یکم خجالت بکش.چند تا سرفه کردم و گفتم:- بابا کی بود؟بابا: آریانمامان از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:- چیکار داشت؟بابا: راستش گفت باباش تا اواسط اون هفته فقط ایران و می خوان واسه یه امر خیری مزاحم بشن.مامان: وای یعنی واسه پریناز؟؟؟پدرام: ا مامان چرا این جوری میگی انگار آجیم ترشیده ست.مامان: پدرام ساکت باش ببینم. می خواستی بهش بگی پریناز بچه ست.بابا: به پدرش همین حرف رو زدم ولی وقتی گوشی رو خودش گرفت دیگه نتونستم نه بیارم.مامان: هیش از اولشم همین طور بودی. اصلاً نه گفتن بلد نیستی...با برخورد آرنج پدرام به پهلوم برگشتم سمتش و گفتم:- چته وحشی؟پدرام: خاک بر سر خلت کنن. نمیخوای خجالت بکشی؟باحرف پدرام بد تر خنده ام گرفت که همشون با چشمای گرد شده برگشتن سمتم.تند تند گفتم:-ببخشید هول شدم من میرم تو اتاقم.که صدای خنده همه بلند شد.به طرف اتاقم دوییدم و خودم رو پرت کردم تو اتاقم. درو بستم که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم به طرف گوشیم رفتم. شماره آریان افتاده بود.- سلامآریان: سلام پریناز تماس گرفتم قرار رو واسه فردا شب گذاشتم. تو که مشکلی نداری؟-استاد زنگ زدید قراراتون رو گذاشتید بعداز من می پرسید مشکلی دارم یا نه؟صدای خنده اش بلند شد و گفت:- اولاً استاد نه و آریان. دوماً خودت گفتی رسمی بیام خواستگاری منم گفتم تا وقتی بابا واسه نامزدی سیما هست بیام خواستگاری دیگه.- آهانآریان: فکراتو کردی؟- نه هنوز یه روزم نگذشته...آریان: خب اشکال نداره حق با توئه من خیلی عجولم. کاری نداری پریناز؟- نه! خدانگهدارپدرام: از کی استاد رضایی شده آریان؟به طرف پدرام که سرش رو از بین در اتاقم آورده بود داخل برگشتم و گوشی رو پرت کردم سمتش که تو هوا گوشی رو گرفت و گفت:- وای بزار ببینم کی اس ام اس داده.دویدم سمتش که گوشی رو بگیرم که بلند خندید و گفت:- نترس جوجو آریان نیست شوخی کردم.- خیلی بدی پدرامپدرام: بیا گوشیت مال خودت گریه نکن آجی.- پریناز پاشو دیگه کلافه ام کردی. انقدر صدات زدم خسته شدم. بلند شو یه دوش بگیر تا دوساعت دیگه میرسن ها...- باشه مامان فقط پنج دقیقه دیگه!- باشه من دیگه صدات نمی زنم خودت هر موقع دلت خواست بلند شو... دختره ی لجباز...با صدای کوبیده شدن در از طرف مامان آروم لای چشمم رو باز کردم و گوشیم رو از زیر بالشم بیرون کشیدم و با دیدن ساعت سریع از جام بلند شدم. حوله ام رو برداشتم و رفتم سمت حمام... متاسفانه پدرام داخل حمام بود و این رو از صدای نکره اش که با صدای بلند آواز می خوند می شد به راحتی فهمید.گل و سکهُ نقل و نبات ، رو سرش غوغا میکنهعروس با اون تورِ سپید ، دستشو پیدا میکنهصورتش چون برگِ گله ، ناز به این دنیا میکنهگل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد لالا لالاچو کمنده گیسویِ بافته ی تازه عروسچه قشنگِ پیرهنِ تافته ِ تازه عروساون که شاده شادومادهاز چشاش شادی میبارهپای خنچه با یه غنچهدست تو دست دارهگل بریزین رو عروس و دوماد یار مبارک باد مبارک باد
گل و سکهُ نقل و نبات ، رو سرش غوغا میکنهعروس با اون تورِ سپید ، دستشو پیدا میکنهصورتش چون برگِ گله ، ناز به این دنیا میکنهگل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارگ باد لالا لالاچو کمنده گیسویِ بافته ی تازه عروسچه قشنگِ پیرهنِ تافته ِ تازه عروساون که شاده شادومادهاز چشاش شادی میبارهپای خنچه با یه غنچهدست تو دست دارهگل بریزین رو عروس و دوماد یار مبارک باد مبارک باد
حرصی شدم و با جیغ گفتم:- پدرام بیا بیرون ببینم.عروس هنوز دوش نگرفته داداش عروس رفته به خودش می رسه. منو باید بپسندن دیوونه نه تو را...پدرام سرش رو از لای در بیرون آورد و چشمکی زد و گفت:-ا به سلامتی کی پیشنهادشون رو قبول کردید که هنوز خواستگارا نیومده شدید عروس؟و سرریع در رو بست.با لگد زدم تو درو گفتم:-خیلی بی ادبی... بیا بیرون دیگه... دیرمیشه کلی کار دارم.حدود پنج دقیقه بعد پدرام راضی شد از حمام دل بکنه. من بیچاره هم مجبور شدم با آب سرد دوش بگیرم. وقتی بیرون اومدم همه آماده بودن بجز خودم... مامان با حرص به طرفم برگشت و گفت:-اون موقع که میگم پاشو میگی فقط پنج دقیقه واسه همین موقع هاست. بدو برو تو اتاقت واست کت و شلوار آبی رنگت رو گذاشتم رو تختت بپوشش.وارد اتاقم شدم و لباسایی رو که مامان واسم گذاشته بود رو پوشیدم. یه کت و شلوار آبی آسمونی که در حقیقت کت نبود یه بلوزی که آستین هاش تا یکم پایین تر از آرنج بود ولی حالت کت دوخته بودنش با شلواری که بالاش تنگ بود و پایینش یکم گشاد تر میشد.به پوستم خیلی می اومد. با یه کلیبس بزرگ موهام رو پشت سرم جمع کردم وجلو موهام سشوار کشیدم واز شال آبی رنگم گذاشتمش بیرون. ریمل سرمه ای رو که زیاد تو چشم نبود و رنگش خیلی تیر بود رو برداشتم و روی مژه هام کشیدم ودر کنارش یکم سایه آبی کمرنگ پشت چشمم کشیدم و بعلاوه یه رژ کمرنگ که تقریبا رنگ لبام بود.داشتم از اتاقم خارج می شدم که صدای سلام احوال پرسیای بابا رو با آریان شنیدم. نمی دونستم باید چیکار کنم بار اولی بود که واسم خواستگار می اومد واسه همین با اشاره مامان آروم به آریان و پدرش سلام کردم. آریان دسته گل رو به دستم داد. زیر لب تشکر کردم و اونم همون طور جوابم رو داد.جو سنگینی توخونه برقرار شده بود. باز مسائل سیاسی و اقتصادی رو بابا و پدر آریان پیش کشیده بودن و در مورد اون حرف میزدن. با اینکه دیشب تا صبح بیدار بودم و فکرام رو کرده بودم ولی بازم استرس داشتم. ناچار به حرف های دیگران گوش می دادم که آریان گفت:-پدر بهتر نیست بریم سر اصل مطلب !همه زدن زیر خنده ها و پدر آریان هم شروع کرد از عجول بودن پسرش تعریف کردن واز اون طرف مراسم خواستگاریش که مثل آریان عجله داشته و خاطرات رو تعریف کردن. خودم دیگه حوصله ام سر رفت واسه همین رفتم تو آشپزخونه و با یه سینی چایی برگشتم که دیدم مامان داره با چشم واسم خط و نشون میکشه که تا کسی ندیده برگرد تو آشپزخونه همون موقع آریان داشت به من و مامان نگاه می کرد واسه همین سریع گفت: -به به عروس خانوم هم چایی رو آوردن...که باز همه به حرفش خندیدن. من نمی دونم چیه حرفش خنده دار بود که همه امشب انقدر خوش خنده شده بودن. مامان که یه لبخند از روی حرص به لبش اومده بود و از صد تا فحش واسه من بد تر بود. چایی روتعارف کردم و دوباره سر جام نشستم که پدرام گفت:- به سلامتی کی جواب مثبت رو بهش دادی؟- ا پدرام هیس شو.پدرام: خودتون بریدین و دوختین ها...- نخیرم من هنوز جوابی به کسی ندادم.بابا: پری جان اتاقت رو به آریان نشون بده. با هم حرفاتون رو بزنید.از صندلیم بلند شدم و رو به آریان گفتم:- بفرمایید.خونمون زیاد بزرگ نبود ولی اتاق من طوری نبود که توی دید باشه. آریان ازم خواست جلو تر برم واسه همین وقتی در اتاق رو باز کردم آریان هنوز چند قدم باهام فاصله داشت.با دیدن حوله حمامم که موقع لباس عوض کردن روی تخت انداخته بودمش و میز آرایش نامرتبم یه لحظه به طرف آریان که حالا تو چارچوب در ایستاده بود برگشتم و گفتم:- یه لحظه نیا توسریع رفتم و حوله ام رو انداختم زیر تخت و با لبخند در رو باز کردم.آریان هم که تابلو بود همه چیز رو دیده با خنده وارد شد. صندلی میز کامپیوترم رو کشید جلو نشست روش و منم لبه تختم نشستم که حالا از جای حوله ام خیس شده بود و مطمئنم وقتی از جام بلند شم آثارش رو لباس کمرنگم باقی می مونه و باید حواسم رو جمع کنم که پشت سر آریان راه برم که آبروم بر باد نره.آریان: فکراتو کردی؟- بله. ولی هنوز مطمئن نیستم.آریان: خب جوابت منفی یا مثبت؟- راستش استاد یعنی آریان شما خیلی خوبید ولی من اصلاً هیچی از شما نمی دونم یعنی اخلاقتون خوبه ولی من هنوز خیلی بچه ام و آمادگی پذیرش مسئولیتی به این بزرگی رو ندارم.آریان: می فهممت ولی الان اون قدر هم مهم نیست واسم که کار های خونه رو انجام بدی یا نه... من خودم این چند ساله تنها بودم و میتونی کم کم از من کارای خونه رو یاد بگیری. علاوه بر اون حالا حالا وقت واسه یاد گرفتن این چیزا داری.- همه چیز که کارهای خونه نیست.آریان: پس چیه؟دلم می خواست کله اش رو از تنش جدا کنم که منظور منو نمی فهمید. با دیدن خنده ی آریان فهمیدم که منظورم رو فهمیده ولی به روش نمیاره واسه همین گفتم:-شما که منظورم رو میدونید...آریان: آهان از اون لحاظ...-بله از همون لحاظ...با گفتن این جمله جلوی دهنم رو با دستم گرفتم که آریان باز خندید. من نمی دونم این تازه شکست عشقی خورده چرا انقدر به من می خنده. یهو قیافش جدی شد و گفت:-تا هر وقت که تو نخوای زندگیمون رو بطور جدی شروع نمی کنیم. من درکت می کنم پریناز ولی من الان فقط می خوام دیگه تنها نباشم. می فهمی؟ خسته شدم.از یه طرف هر جایی واسه کار میرم واسه مجرد بودنم سخت بهم کار میدن و با کلی شرایط و به همین بهونه کلی از حقوقم رو هم نادیده می گیرن. تو تا هر وقت که بخوای بهت وقت میدم که آمادگیش رو پیدا کنی از هر لحاظ ... مطمئن باش همه جوره هوات رو دارم. تا هر وقت که بخوای مثل دو تا دوست خوب واسه هم می مونیم.نمی دونستم چی بگم از یه طرفی خوش حال بودم که شوهری مثل آریان داشته باشم از یه طرف می گفتم این احساساتم و طرز فکرم بچه گونه ست و وقتی کم مهری هاش رو دیدم خسته میشم و جا میزنم.آریان: پریناز چرا ساکتی؟-چی بگم آخه من خیلی می ترسم از آیندهآریان: مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیفته. من نمیزارم چیزی باعث ترس تو باشه. مطمئن باش از تصمیمت پشیمون نمیشی.- خب راستش اگه این طوریه که فقط مثل دو تا دوست باشیم، من حرفی ندارم.-مطمئن باش بهترین تصمیم عمرت رو گرفتی.-جونم اعتماد به سقفآریان: داشتیم؟-ا ا ببخشیدآریان: فقط پری می مونه یه موضوع...به به هنوز هیچی نشده شدیم پری...-بله؟- من بهت گفتم مثل دوست می مونیم ولی بعد ازدواج باید کم کم خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من منظورم اینه که بهت وقت می دم. ولی نه اینکه بطور کلی یادت بره قراره زن من بشی و مسئولیت هات رو فراموش کنی.با لبخند اضافه کرد:-حالا از هر لحاظ...- خب شما که از همین اول همه چیز رو خراب کردید...آریان: من چیزی رو خراب نکردم پری... فقط می خواستم بدونی که ما حالا حالا قرار نیست عروسی بگیریم پس سعی کن خودتو آماده پذیرش مسئولیت هات بکنی. من نمی خوام از تنهاگیم به هر قیمتی خلاص شم. من یه زندگی آروم می خوام. فقط همین...از روی صندلی بلند شد و بطرف در رفت. من هم از جام بلند شدم اما با یاداوری جایی که نشسته بودم و خیسی که رو لباسم احساس می کردم پشت به آریان راه افتادم و با لبخند آریان پدرش اولین نفری بود که بهم تبریک گفت. مونده بودم من کی به این بشر جواب مثبت داده بودم که اینطوری لبخند ژکوند می زنه. اما خب دیشب حسابی فکرام رو کرده بودم. آریان از هر لحاظ ایده آل هر دختری بود.قیافه ی آنچنانی نداشت. نه اینکه زشت باشه نه اما اونطوری هم که سارا تو همایش از قیافه اش تعریف می کرد، نبود. ولی خب بجاش رفتار و اخلاقی که داشت رو می پسندیدم. تو این یکسال بالاخره اخلاقش دستم اومده بود. علاوه بر اون هم توی مهمونی ها واقعاً برخورد خوبی داشت. بخاطر اینکه پدرش تا هفته ی دیگه ایران بود قرار شد سریع بریم آزمایش و یه صیغه بخونیم تا بعد که مراسم رسمی بگیریم.بعد از رفتن اریان و پدرش بابا و مامان خیلی باهام حرف زدن و از مسئولیت هایی ک در اینده دارم .از اینکه تا دیر نشده خوب فکر هام رو بکنم ولی میدونستم که اونا هم به این ازدواج راضین چون همه ی شرایط اریان رو نمیدونستن و آریان از هر جهت واسشون فرد ایده آلی بود.خیلی سریع همه چیز پیش رفت. سریع آزمایش دادیم. سریع جواب آزمایشمون اومد و امروز هم قرار بود یه مراسم عقد کوچولو توی محضر داشته باشیم و بعد مراسم عروسی رو باشکوه بگیریم و همه رو دعوت کنیم.آرایشگر: عزیزم ببین مدل ابرو هات خوبه یا باریک ترش کنم؟به خودم توی آیینه نگاه کردم. چقدر قیافه ام تغییر کرده بود. شاید بخاطر این بود که ابرو هامو هیچوقت برنداشته بودم. همون طور که خیره به تصویری که تو آیینه می دیدم شده بودم گفتم:-ممنون خیلی خوب شده.آرایشگر: موهات و ابرو هاتم میخوای رنگش رو تغییر بدی؟با دقت تر به عکسم نگاه کردم. نه رنگ موهای مشکیمو دوست داشتم. موهای مشکی و لخت و براق...با پوست سفیدم تضاد جالبی داشت. خیلی دوستشون داشتم. مخصوصا بخاطر اینکه رنگش به چشم و ابروی مشکیم می اومد.-نه ممنون. همین رنگ رو دوست دارم.به محض اینکه این حرف رو زدم آرایشگر به همراه شاگرد هاش عملیات صافکاری و رنگ رو روی صورتم شروع کرد. ترجیح دادم به آینه نگاه نکنم تا بعد سورپرایز شم. حدود دو ساعتی زیر دستشون بودم. خدا رحم کرده بود گفته بودم آرایشم ملیح و ساده باشه. دلم می خواست تغییرات بیشترو بزارم واسه مراسم عروسی...-عزیزم تموم شد. مثل ماه شدی.تو دلم گفتم:-آره جون خودت بایدم از کارت تعریف کنی.چشمامو بستم و به طرف آینه برگشتم. آروم آروم چشمامو باز کردم. وایـــــــــی این من بودم؟ دهنم اندازه در وانت باز شده بود.صورت گردی داشتم. چشمای مشکی درشت که الان با ابروهای برداشته شده ای که زیاد باریک نبود بهم خیلی می اومد. لبای کوچولویی که متاسفانه بخاطر کم خونیم همیشه ی خدا بی رنگ بود ولی الان رنگ قرمز خوشگلی گرفته بود وتوی چشم می زد. حسابی آرایشم کرده بود. اگه گفته بودم ساده نباشه خدا می دونست چه بلایی سرم می اورد. به کلی شکل صورتم عوض شده بود. چشمام رو خط چشم زیبایی کشیده بود که چشمام رو یکم کشیده نشون می داد. موهای لختم رو یه طرف صورتم ریخته بود و پشت موهام رو حسابی کشیده بود به طرف بالا و نگهش داشته بود و پایینش رو چند تا نگین کوچولو زده بود. یادم باشه یه فاتحه بخونم هدیه کنم به روح اون کسی که لوازم آرایش رو اختراع کرده.با صدای آرایشگر از بررسی و تحلیل صورتم دست کشیدم و به طرفش برگشتم. همونطور که به طرف میزش می رفت گفت:-عزیزم شوهرت پایین منتظرته.مانتوی سفید رنگم رو پوشیدم. شال سفید رنگمم طوری سرم کردم که مدل موهام به خوبی پیدا باشه. حیف بود بره زیر روسری... نگاه آخر رو توی آینه به خودم انداختم. خدا روشکر با این رنگ سفید مثل همیشه بی حال نشدم. با تشکر از آرایشگر از آرایشگاه خارج شدم. ماشین آریان با فاصله کمی از آرایشگاه پارک شده بود. به محض اینکه من رو دید از ماشین پیاده شد و با یه دسته گل پر از گل های رز قرمز به طرفم اومد.آریان: سلام خانوم خانوما. چقده شما خوشگل می باشین.-ممنون.دستمو به سمتش دراز کردم تا دسته گل رو بگیرم که گفت:-آ... آ... این مال شما نیست مال زنمه. یه دختر زشت و بی ریخت و بی قیافه و رنگ و رو رفته ندیدید؟؟؟اولش دوزاریم نیفتاد ولی وقتی معنی حرفش رو فهمیدم با یه لبخند زیبا به سمتش رفتم و خیلی خانوم وار گفتم:-آریـــــــانآروم گفت:-جونممحکم کیفمو زدم تو کله ش که دادش بلند شد.آریان: دیوانه کله م به درک چرا مدل موهامو خراب کردی؟لبامو جلو اوردم و قیافه بچه های لوسو به خودم گرفتم و گفتم:-خو موخواستم گربه رو دم حجله بکشم...آریان که خنده ش گرفته بود دیگه دسته گل رو به دستم داد و در ماشین رو باز کرد تا سوار شم.آریان: بفرمایید مادمازل وحشیجوابی واسش نداشتم واسه همون شروع کردم به گاز گرفتن لبم. همیشه وقتی کم می اوردم اینکارو می کردم.آریان سوار ماشین شد و ماشین رو به حرکت در آورد.آریان: بسه دیگه لبتو له کردی حالا فکر می کنن من ندید بدیدم کار منهاین بار دیگه از خجالت سرخ شدم که آریان هم بحثو عوض کرد و گفت:-راستی تو چرا همراهت کسیو نیاوردی؟همون طور که به خیابون نگاه می کردم گفتم:-آخه مامان که خودش الان کلی کار داره و آرایشگاهه با خاله . نیلوفرم که با بچه نمیتونست بیاد و سختش بود خودم تنهایی راحت تر بودم.آریان: آهانهیچی جوابش رو ندادم که باز گفت:-آخ پری یادم رفت...با ترس برگشتم سمتش و گفتم:-چی رو؟آریان: زیر شلواری یادم رفت بیارم. اشکال نداره امشب از پدرام قرض می گیرم. یه امشب رو سخت می گذرونیم کاریش نمیشه کرد.با حرص گفتم:-شما که قصد نداری امشب خونه ما بخوابی؟؟؟با صدای بلند خندید و گفت:-نترس بابا شوخی کردم از تریپ خجالتت بیرون بیای.با جیغ گفتم:-آریـــــــــــــــــــــا نبا لبخند گفت:-جونـــــــــــم؟و همزمان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد.با هم دیگه از ماشین پیاده شدیم. خوشم نمی اومد بشینم تو ماشین تا اون بیاد واسم در ماشین رو باز کنه. وارد محضر که شدیم آرش و نیلوفر مثل همیشه جل بازی شون اوت کرده بود و کل می کشیدن. حالا نیلوفر هیچ من مونده بودم آرش با این قد و هیکل و بچه ی توی دستش چطوری روش می شد این طوری کل بکشه. اسم آرشیدا رو واسش انتخاب کرده بودن که حسابی به صورت ناز و کوچولوش و موهای بورش می اومد. یکم به باباش نگاه کرد و بعد از اربده کشی های باباش ترسید و دهنش رو تا جایی که می تونست باز کرد و جیغ کشید. همه از این صحنه خنده شون گرفته بود. با جیغ و گریه ی آرشیدا همه ساکت شدن و عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. نیلوفر و خاله قند می سابیدن و آرش کنار سفره عقدی که همه ی وسایلش آبی فیروزه ای بود آرشیدا رو آروم می کرد. کنارش بابا بزرگ و مامان بزرگ روی مبل نشسته بودن و با لبخند بهم نگاه می کردن. پدر آریان هم کنار پدرام روی مبلی که طرف دیگه سفره قرار داشت نشسته بود. پدرام هم مثل بخت برگشته ها به من نگاه می کرد. اوخی داداشم حسودیش شده. توخونه ثبات اخلاقی نداشت هر وقت حوصله داشت با من حسابی خوب بود و هر وقت حوصله نداشت دشمن خونیم... ولی به محض اینکه بهش کم محلی می کردم از حسودی خودشو می کشت. الان هم از همون مواقع حسودی بود.به آینه نگاه کردم. تصویر آریان داخلش افتاده بود. سرش رو انداخته بود پایین و با دستاش بازی می کرد. افکار منفی دوباره به ذهنم هجوم آورد. نکنه منو فقط واسه نامزدی سیما می خواد؟ چرا امروز انقدر مهربون شده بود؟ نکنه اینا همش یه نقشه ست واسه اینکه با سیما لجبازی کنه؟با صدای آریان به خودم برگشتم:-نمی خوای بله رو بگی؟از داخل آینه بهش نگاه کردم. چقدر مرموز می زد. خدایا الان چه موقع این فکر هاست.نیلوفر:عروس زیر لفظی می خواد.آریان جعبه ای از داخل کتش بیرون آورد و از داخلش پلاک زنجیر زیبایی رو بیرون آورد و به گردنم انداخت.با صدای دوباره عاقد که گفت:- عروس خانم وکیلم؟با صدای آرومی گفتم:-با اجازه پدر مادرم و بزرگترا... بلـه!همه دست زدن و باز فقط صدای نیلوفر بود که جیغ و سوت میزد. انگار اومده بود استادیوم...به نوبت همه بهمون تبریک گفتن و هدایاشونو دادن و بعد همگی با هم به یکی از رستوران های خوبی که بابا از قبل رزرو کرده بود رفتیم.همه چیز سریع تر از اون چه که فکرشو می کردم اتفاق افتاد. مثل یه خواب... این چند روزی که با آریان بودم با اون دبیر بد اخلاق سر کلاس خیلی تفاوت داشت. رفتارشبیه به آرش بود. بعضی وقت ها صدای خنده مون تا آسمون بالا می رفت اما وقتی صحبت از سیما می شد علارقم اینکه می خواست خودش رو بی تفاوت نشون بده نمی تونست و چهره اش تو هم می رفت و تلخ می شد.با صدای ویبره گوشی که روی میزم بود بلند شدم و اس ام اسی که واسم اومده بود رو باز کردم. آریان بود:-امروز عصر تایم کلاست رو عوض کردم. آماده باش الان میام دنبالت بریم آموزشگاه. نهار هم رستوران می خوریم و بعد هم خرید. به خانواده ت اطلاع بده.با دیدن پشت زمینه گوشیم که سارا روی یه صندلی ها توی حیاط آموزشگاه نشسته بود و منم بزور خودم رو کنارش جا داده بودم تازه یادم افتاد که چقدر دلم واسش تنگ شده ... اوخ اوخ همه چیز انقدر تند تند پیش رفت که من اصلا جریان عقد رو به سارا نگفتم. وایـــــی ... بدبخت شدم. اشکال نداره سارا که تهرانه و نمی تونست بیاد علاوه بر این قرار بود بقیه عروسی رسمیم رو بفهمن. خیلی از اقوامم هنوز از عقد محضریم خبر نداشتن. شمارش رو گرفتم. هنوز دو تا بوق نخوره بود که صداش رو شنیدم.سارا: سلام عروس خانوم خودمون... چطوری؟- سلام دیوونه دلم واست تنگیده بود. تو کجایی؟هنوز حرفم تموم نشده بود که یاد حرف سارا افتادم. عروس خانوم؟؟؟ این از کجا می دونست. سریع گفتم:-تو از کجا می دونی؟؟سارا: اوممم...خفه شو... یکی یکی بپرس هنگیدم. چیزه...آهان... مامانت گفت. گفت عجله ای شده. حالا هم یه گوشه نشستم زانو غم بغل گرفتم دارم گریه می کنم.- چرا سارا؟چیزی شده دوستم؟سارا: آره یه بی معرفتِ بیشعوری رو پارسال بردم همایش دیفرانسل که شوهر آینده م رو بهش نشون بدم حالا طرف شوهرمو دزید.همون طور که سرم رو می خاروندم و به این فکر می کردم شوهر آینده سارا کی بوده یاد آریان افتادم. جیغ زدم:-بیشعور خجالت داره...و صدای خنده جفتمون همزمان باهم بالا رفت.حدود نیم ساعتی با سارا حرف زدم. با صدای بوق ماشین آریان گوشی رو قطع کردم. سریع مانتوی سبز رنگم که دم آستین هاش مشکی رنگ بود و یقه مشکی رنگی داشت رو با یه شال مشکی رنگ پوشیدم. چون وقت آرایش نداشتم سریع یه رژ کمرنگ روی لبم کشیدم وبا سرعت نور رفتم از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین آریان شدم. صبح رو کامل با هم دیگه کلاس داشتیم و سر هر دومون شلوغ بود. نزدیک ساعت پنج بود که تازه رفتیم نهار خوردیم و بعد از اون هم رفتیم خیابون های چهار باغ و انقلاب اصفهان که پاساژ های زیادی داشت.اول تو یکی از پاساژ هایی که فقط مخصوص پوشاک مردونه بود رفتیم و اونجا رو حسابی گشتیم تا آریان کت و شلوار مورد نظرش رو انتخاب کنه. یه لحظه دلم گرفت از اینکه نظر من اصلاً واسش مهم نبود و خودش تنهایی لباس ها رو امتحان می کرد. بدون اینکه من نظری بدم از فروشگاه بیرون می اومد و من فقط دنبالش کشیده می شدم. انگار فقط قصدش این بود که یه چیزی انتخاب کنه که تک باشه و اینطوری حرص سیما رو در بیاره.منم فقط نقش عروسک رو داشتم. واسه همین تصمیم گرفتم تلافی کنم کارش و نزارم اون تو کارهام دخالت کنه. از یه طرف خوش حال بودم که بعداً آریان هم به نوع لباسای منم اهمیت نمیده و حق انتخاب با خودمه و مث پدرام نیست که بخواد هی تو کار هام سرک بکشه؛ از یه طرف ناراحت بودم که فقط واسش مثل یه دوست هم جنس خودش بودم که باهاش می گفت و می خندید و بعضی اوقات باهاش بیرون می رفت ولی اصلاً وجودم رو به عنوان همسرش نادیده می گرفت.با خودم گفتم بهتر بزار کاری به کارم نداشته باشه این طوری منم راحت ترم ولی ته دلم ناراحت بودم.آریان: پری ببین تو چیزی نمی پسندی واسم؟ دیگه کلافه شدم.از فروشنده خواستم کت و شلواری که رنگ سرمه ای سیر داشته باشه رو واسمون از ویترین های چوبی اطراف فروشگاهش بیرون بیاره. همون موقع فروشنده یه کت وشلوار زیبا همراه با همون مشخصاتی که گفته بودم رو آورد و از آریان خواست تا پروش کنه و سرش به مشتری دیگه ای گرم شد .- آریان برو بپوشش دیگه. مطمئنم بهت خیلی میاد.
آریان: نمی خواد. بریم.از همون کت شلوار های قبلیم یکی رو می پوشم.دلم می خواست سرش جیغ بزنم و همون وسط مغازه بشینم و گریه کنم با بغضی که ته صدام بود گفتم :-چرا؟قشنگه که...آریان: سیما عاشق این رنگ بود. دلم نمی خواد این رنگ رو بپوشم.-باشه هر طور راحتی...از مغازه بیرون اومدم. همش سیما سیما... خوب منم عاشق این رنگم بخاطر سیما باید توی علایق خودم تجدید نظر کنم؟ اه. منتظر بودم که آریان بیاد دنبالم ولی زهی خیال باطل یکم که گذشت با دست پر از فروشگاه بیرون اومد.وارد پاساژ دیگه ای شدیم. لباسای زنونه رو میدید منم بی خیال به فروشگاه ها نگاه می کردم ولی از هیچ کدوم مدل ها خوشم نمی اومد. لباسایی که خودم داشتم قشنگ تر بود از طرفی تا حالا خونواده ی آریان ندیده بودنش.آریان: پری ببین این لباس قشنگه؟ می خوای بری پروش کنی؟به طرف لباس نگاهی انداختم. مدل قشنگی داشت ولی نباتی رنگ بود و مطمئنم به پوستم نمی اومد. شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:-نه من این رنگ رو دوست ندارم.یکم ناراحت شد ولی سعی کرد لبخند رو از لبش دور نکنه. تا آخر شب که دیگه خسته شد و به سلیقه خودش واسم بلوز آبی کاربونی رنگی رو که دامن بلندی داشت و آستین های حریری با رنگ ملایم تر داشت انتخاب کرد.اصلاً خوشم نمی اومد که واسه ی من خودش نظر می داد ولی من نمی تونستم واسه نوع لباس اون نظری بدم. هنوز به ویترین نگاه می کردم که با فشار دستش پشت کمرم فهمیدم باید وارد فروشگاه بشم. آریان از فروشنده خواست تا لباس رو واسم بیاره. لباس رو از فروشنده گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. لباس رو تنم کردم وداشتم با زیپش کشتی می گرفتم که آریان در زد و گفت:-عزیزم پوشیدی؟نمی دونستم چطوری بگم زیپش رو تا نصفه می تونم بالا بکشم.-آریان این بسته نمیشه.آریان: چی عزیزم؟ در رو باز کن.-نه آریان... زیپش رو نمی تونم ببندم.آریان: خب عزیزم در رو باز کن تا من زیپش رو ببندم.تو دلم گفتم:-اونوقت شـــما حـــالت بد نشه.از اینکه تو این چند روز آریان رو فقط خارج از خونه دیده بودم وهمچنین اینکه تا حالا بدون روسری ندیده بودم خجالت کشیدم. چه برسه حالا که قرار بود با این لباس هم ببینتم. به سختی زیپ لباس رو بالا کشیدم و و دقیق تر بهش نگاه کردم. یه ماکسی آبی رنگ که یقه کجی داشت و از یه طرف یه آستین حریر با همون رنگ که تا آرنجم تنگ بود و بعد گشاد می شد و یه طرف دیگه اش یه بند پهن سر شونه خورده بود. روی سینه اش سنگ های زیبایی کار شده بود.آریان: عزیزم در رو باز کن.- آریان پوشیدمش. نمی خواد.آریان: خب بزار منم ببینم. نمی خوام زیاد باز باشه ها مجلس مختلطه...موهام رو دم اسبی بسته بودم.تا وسط کمرم می رسید. دستی توی موهام کشیدم و مرتبشون کردم. لباس رو توی تنم مرتب کردم ودر رو باز کردم. آریان با نگاهی که پر از تحسین بود سر تا پام رو نگاه کرد و جلو فروشنده که دیگه تقریباً تو بغل آریان بود گفت:-عالی شدی خانومم.خون به صورتم حجوم آورد. آروم گفتم:- ممنون.آریان: فقط به نظرت این سمتی که آستین نداره زیادی باز نیست؟-آریان بخدا پاهام دیگه داره از درد می ترکه. از بین این لباسایی که دیدیم این یکی از همه پوشیده تر بوده. همین رو بگیریم دیگه فوقش یه شال می ندازم رو شونه ام.آریان: باشه عزیزم .برگرد.-کجا برگردم؟از گیج بودنم خنده اش گرفته بود. با دستش اشاره کرد برگردم به طرف آینه و خودش سریع زیپ لباس رو واسم تا اخرین حد پایین کشید و از پرو خارج شد.خیلی خجالت کشیدم ولی بعد گفتم بی خیال بابا به هم محرمید. لباس های خودم رو پوشیدم و از پرو بیرون رفتم. آریان لباس رو از دستم گرفت و حساب کرد و بعد از خرید کیف وکفش سر لباسم به خونه برگشتیم.روزی که ازش می ترسیدم رسید. از اینکه برم عروسی سیما و آریان منو با فامیلش آشنا کنه خیلی می ترسیدم.از طرفی دلم می خواست از سیما از هر نظری بهتر باشم اما من حتی عکس سیما رو هم ندیده بود که بدونم چه شکلیه.- مامان چیکار کنم؟ همین لباسم خوبه یا یکی از لباسای خودمو بپوشم؟مامان: وا... حرفا می زنیا... معلومه دیگه همینی که آریان به سلیقه خودش خریده رو بپوش.- باشه. مامان نیلو گفت خودش میاد؟ سختش نیست؟مامان: نه عزیزم. آرش گفت نیلوفر رو می رسونه و خودش میره شرکت پدرام.-اوهومصدای زنگ در بلند شد. همون طور که سیب تو دستم رو گاز می زدم به طرف آیفون رفتم و در رو زدم. آرش و نیلوفر و بچه ی نازشون وارد خونه شدن.آرش : پری من خیلی داغونم از دستت...اصلاً از مراسم عقدت تا حالا هر روز هر هشت ساعت یه بار دارم فحشت می دم.- از بس بی شعوری. چرا؟ آرش: خوب حالا هر چی... منم می خواستم تو مراسم خواستگاری باشم.- آخه تو رو سنن؟ بچه پرو. بچه ها رو تو مراسم خواستگاری راه نمیدن. همون واسه عقدمم که دعوتت کردم از سرت زیاد بود. با کل کشیدنات آبروم رو جلو پدر شوهرم بردی. دم دستم نبودی یه نشگونی بگیرم که خنک شم حداقل. نیلوفر: ا نگو شوهرم گناه داره تو ذوقش می خوره.-توم فقط از این تحفه طرفداری کن. من نمی دونم تو دیگه با چه عقلی اینو قبول کردی.آرش با حالت قهر روشو ه سمت دیگه کرد و بعد از اینکه با مامان حال و احوال کردآرشیدا رو به مامان سپرد و از خونه بیرون رفت.-نیلوفر من زیاد لوازم آرایشی ندارم هااانیلوفر: میدونم همراهم آوردم.با نیلوفر سمت اتاقم رفتیم. بعد از اینکه لباسم رو بهش نشون دادم تا همرنگ لباسم صورتم رو آرایش کنه روی صندلی جلو میز توالتم نشستم که نیلوفر با اعتراض گفت:-کجا کجا؟ می خوام تا کامل آماده نشدی خودت رو نبینی.با خنده گفتم:-ا نیلو تو رو خدا بیخیال... بزار خودم ببینم چه بلایی داری سرم میاری.اما نیلوفر مرغش یه پا داشت.از جلو آینه بلندم کرد و روی آینه یه چادر کشید و شروع کرد به درست کردن موهام. کم کم داشت خوابم می گرفت که با صدای گوشیم خواب از سرم پرید. آریان بود.ازش دلخور بودم. از رفتار سردش ناراحت بودم. بهش حق می دادم ناراحت باشه اما باید اونم حواسش به رفتارش با من می بود. سعی کردم با حرف زدنم بهش ناراحتیم رو نشون بدم نه با داد و بیداد های الکی و جیغ جیغ کردن. -سلامآریان: سلام عزیزم کجایی؟- خونه امآریان: چه خبر؟- هیچیآریان: چرا تلگرافی جواب میدی؟ بیام دنبالت بریم آرایشگاه؟کاملاً معلوم بود که متوجه ناراحتیم شده ولی بحثو عوض کرد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم با صدای عصبی گفتم:- خسته نباشی الان یادش افتادی؟؟؟آریان: پـــری آخه من که مامان نداشتم این چیزا حالیم شه. آرایشگاه زنونه از کجا باید بشناسم؟ الان میام دنبالت می برمت آرایشگاه دیگه.دلم واسه ش سوخت. باصدایی که سعی می کردم مهربون باشه گفتم:- بدون نوبت که نمیشه برم عزیز من. نترس خودم به فکرش بودم. تو حسابی به خودت برس کم نیاری امشب.آریان: تو هم همین طورآخ آخ دوباره واقعه شوم نامزدی سیما رو یادش آوردم. با همون لحن مهربون گفتم:- ناراحت که نیستی؟آریان: نه بابا واسه چی ناراحت باشم؟- باشه صداتم اصلاً تابلو نیست.آریان: فعلاگوشی رو قطع کردم که دیدم نیلو با کنجکاوی فراوون زل زده به مننیلوفر: از چی باید ناراحت باشه؟-هی..هیچی... تو به کارت برس.نیلوفر: وای نمی دونی چقدر خوشگل شدی. با اون ریخت تو که نمی شد پریناز صدات کرد. باز الان هضمش واسم راحت تره که چرا اسمتو گذاشتن پریناز.- لنگه شوهرتینیلوفر: شوهرم چشه؟- بیشعور و زبون نفهم. تازه تو که هنوز آرایشم نکردی. این همه پری بودن و نازی از خودمه. همزمان ببه نیلوفر نگاه کردم و با تند تند پلک زدم.نیلوفر: بسه دیگه انقدر عضوه خرکی نیا. موهاتو گفتم.الان وقت کل کل با نیلو نبود. میزد صورتمونو درب داغون می کرد دیگه نمی شد باهاش رو سیما رو کم کرد.زدم اون کانال و گفتم: -آهان مرسی کار خودته دیگه.با این حرفم نیلوفر ذوق کرد و شروع کرد به آرایش صورتم... حدود سه ساعتی بود که تو اتاقم بودم ونیلوفر تند تند با عجله آرایشم می کرد. بیچاره انقدر بهش گفتم خوشگلم کن. زشت نشم یوقت و غر زده بودم هول شده بود.بعد از اون به کمک نیلوفر لباسم رو پوشیدم. حسابی ازم تعریف می کرد و مامان هم قربون صدقه ام می رفت. آخر کار تو نستم ملافه ای رو که روی آینه بود کنار بزنم و خودم رو ببینم.-وای این منم؟؟؟ نیلو جون چیکار کردی آجی؟؟؟ چه ماه شدم. چی بودم و چی شدم؟ ننه جون بپر اسفندو دود کن.نیلوفر: خاک تو سرت جلو آریان اینطوری نگی هاپریدم یه بوس محکم بهش کردم ودوباره تو آینه به خودم نگاه کردم.عالی شده بود. آرایش ملیحی روی صورتم بود با رنگی که کاملاً به لباسم میومد.مانتوی بلندی رو روی لباسم پوشیدم.از اینکه برم توی مهمونی لباس عوض کنم خوشم نمی اومد. یه شال بزرگ هم که همرنگ لباسم بود سر کردم. ازنیلوفر خواستم بیشتر جلوی موهام رو مدل بده چون خوشم نمی اومد جلوی مرد های غریبه بخوام سریع شالم رو بردارم از طرفی با وجود لباسم نمی تونستم شالم رو از روی شونه م دور کنم. کاش حداقل مجلسشون مختلط نبود.اما نه اینطوری که بد تر بود من دیگه هیچ کس رو نمی شناختم.-پری زود باش آریان دم در منتظرهسریع کفش هام رو پوشیدم و کیفم رو بدست گرفتم و از خونه خارج شدم.


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

سرم رو پایین انداختم تا آریان آرایشم رو نبینه. تا مهمونی که رسیدیم حسابی سورپرایز شه اما آریان انگار تو این دنیا نبود. خیلی خشک و جدی گفت :-سلامیه آهنگ فوق العاده غمگین هم گذاشته بود. دلم داشت از غصه می ترکید. یه لحظه بغض کردم. مگه من سیما رو گرفته بودم که واسه من اخم می کرد. مردد شدم. لعنت به من که احساسی تصمیم گرفتم. اما آخه من که عقلمم واسه تصمیم گیریم بکار انداخته بودم پس چرا اینطوری شد؟ .............سعی کردم فکرای بیخودم رو کنار بزنم. من باید آریان رو درک می کردم. دستم رو بردم سمت ضبط تا آهنگ رو عوض کنم بلکه جو عوض شه اما با صدای داد آریان که بهم گفت:-دست نزن این آهنگ رو دوست دارم.دیگه حسابی بغض کردم و سرمو تکیه دادم به شیشه و به آهنگ گوش دادم. واسه آریان خیلی معنا داشت.هر چی آهنگ تموم می شد باز می زد از اول. صدای امین حبیبی رو مخم رژه می رفت و اعصابمو خورد می کرد. هر کلمه ش مثل پتک تو سرم می خورد.از این ور اونور شنیدم داری عروس میشی گلم مبارکت باشه ولی آتیش گرفته این دلم خیال میکردم با منی عشق منی مال منی فکر نمیکردم یه روزی راحت ازم دل بکنی باور نمیکردم بخوای راست راستی تنهام بذاری آخه یه عمر همش بهم گفته بودی دوستم داری گفته بودی عاشقمی بپای عشقم میشینی میگفتی هر جا که باشی خودتو با من میبینی رفتی سراغ دشمنم یه پست نامرد حسود یکی که حتی بخدا لنگه کفشمم نبود به ذهنشم نمیرسید حتی نگاش کنی یه روز آخ که چه دردی میکشم ای دل بیچاره بسوز با این همه ولی هنوز عشقت برام مقدسه همینکه تو شادباشی و بخندی واسه من بسه تاج عروسیت و برات خودم هدیه می خرم غصه نخور حرفاتو من پیش کسی نمیبرم هرکی بپرس بش میگم خودم ازش خواستم بره میگم برای هر دومون اینجوری خیلی بهتره با اینکه میدونم برات همدم و غمخوار نمیشه ارزو میکنم دلت یه لحظه غصه دار نشه با اینکه میدونم یه روز تو رو پشیمون میبینم همیشه از خدا میخوام چشاتو گریون نبینم با اینکه از دوری تو دلم داره میترکه ولی بخاطر تو هم شده میگم مبارکه مبارکه تاج عروسیت و خودم برات هدیه میخرم غصه نخور حرفاتو من پیش کسی نمیبرم تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی نزدم. وقتی رسیدیم عمه آریان به استقبالمون اومد و بعد هم دستم رو گرفت به سمت رخت کن برد. سریع مانتوم رو در آوردم و لباسم رو مرتب کردم و دستی توی موهام کشیدم. ز اتاق خارج شدم که دیدم عمه خانوم علاف منتظر من ایستاده. با دیدن آریان که داشت با سیما و شوهرش تبریک می گفت دلم گرفت. حداقل صبر می کرد با هم بریم...عمه: عزیزم می خوام به بقیه معرفیت کنم؟دستم توسط عمه خانم به هر سمتی کشیده می شد و به دیگران معرفی می شدم. افراد فامیلشون خیلی کم بودن و بیشتر دوستای خونوادگیشون جمعیت رو تشکیل داده بودن. به سمت سیمارفتم و بهش تبریک گفتم.قیافه ی زیبایی نداشت اما صدای بی نهایت زیبا و آرومی داشت. یه لحظه بهش حسودیم شد.بعد از اینکه تبریک گفتم حسابی گیج شده بودم. نمی دونستم الان باید برم کجا بشینم. آریان پیش یه عده پسر هم سن و سال خودش ایستاده بود و حسابی گرم گرفته بود. پدر جون رو دیدم. بهتر از این نمی شد. اگه یکم دیگه تنها می موندم بی خیال آریان مجلس رو ترک می کردم. پسره ی بی درک و شعور...رفتم به سمتش و وبعد از احوال پرسی های معمول بهم گفت:- دخترم خیلی زیبا شدی.- ممنون پدر جون شما هم همین طورپدرجون: اختیار داری عزیزم. آریان کو دخترم؟-راستش پیش دوستاش.حتی نمی دونستم اونا دوستاشن یا فامیل هایی که من نمی شناختمشون... پدر جون اخم کرد. انگار اونم حال منو می دونست. دستم رو گرفت و با هم دیگه یه گوشه ای نشستیم.پدرجون: دخترم دلگیر نشی ها... همین یه امشبه... درکش کن، تموم می شه. من مطمئنم که آریان تو روخیلی دوست داره.توی دلم گفتم:- خیلـــی....خیلی دوستم داره. واسه همینه هنوز منو اصلاً ندیده. من احمق رو باش که فکر می کردم با دیدن قیافه م سورپرایز می شه.با صدای گرفته ای گفتم:- می دونم پدر جون... می دونم.پدرجون: خوشحالم که عروس فهمیده ای مثل تو دارم.پدر آریان بر عکس خودش مرد شوخی بود و یکم که گذشت حسابی با هم گرم گرفتیم و بی خیال آریان شدیم. به درک که حواسش بهم نبود. مهم این بود که من و پدر جون الان داشتیم حسابی خوش می گذروندیم. شاید هم مجبور بودم خودم رو به خوش بودن بزنم تا بلکه دیگران از بغضی که تو گلوم بود و حالی که داشتم خبردار نشن. واسه پدر جون میوه پوست گرفته بودم وداشتیم با هم می گفتیم می خندیدم که سر و کله ی آریان پیدا شد.آریان: به به می بینم که حسابی با هم خوش می گذرونید.ببینم! اصلاً فهمیدید من بینتون نیستم؟ پدرجون با صدای عصبی بهش گفت:-نه اینکه توفهمیدی عروس گل من امشب تنهاست اینجا... خیلی هواشو داشتی؟نه؟و با عصبانیت از جاش بلند شد و رفت.اریان تازه به خودش اومد. سریع نشست سرجای پدرجون و گفت:-پریناز من واقعاً معذرت می خوام.- خواهش.با دیدن کت و شلواری که من واسش انتخاب کرده بودم و الان تو تنش بود خیلی ذوق کردم. چرا زودتر ندیده بودم؟ اما با به یاد اوردن رفتارش اخمام رفت تو هم.آریان: قول میدم دیگه تکرار نشه. اخم نکن دیگه.- باشه.آریان: ااا ببین خانمم چقدر خوشگل شده ها. بزار بیام یه بوسش کنم از دلش در بیارم رفتار زشتم رواز وقتی فهمیده بود من از اینکه کسی بوسم کنه متنفرم حسابی رو مخم راه می رفت.چشمام اندازه نلبکی بزرگ شد و گفتم:-آریان بخدا از جات بلند شی جیغ می کشما.از تصور اینکه آریان بخواد ببوستم از خجالت آب می شدم.اریان: باشه بابا...نخواستم اصلاًوبا صدای بلند خندید. همون موقع عمه و پدر جون هم به جمع ما اضافه شدن و بحث های معمولی شروع شد. حسابی حوصله ام سر رفته بود که یکی از خدمتکار ها با سینی پر از شربت به سمتمون اومد. آریان واسه جفتمون شربت برداشت و یکم بعد آریان شربتش رو خورد. به سمت من نگاهی انداخت و گفت:- نمی خوری؟- چرا ولی کاش پرتقال بود شربت آلبالو زیاد دوست ندارم.با صدای خنده ی عمه آریان بطرفش برگشتم.عمه: عزیزم اینا شربت نیست.تازه متوجه سوتیم شدم اما دیگه نمی شد کاری کنم. یکم که گذشت عمه آریان باز گفت:- نمی خوری عزیزم؟من نمی دونم چرا اینا گیر داده بودن به اینکه من از این زهرماریا بخورم. توی مجالس خودمون هیچوقت از این چیزا پیدا نمی شد. صدای عمه ی آریان هم که همش رو مخم بود. حرصم در اومده بود واسه همین گفتم:-نه ممنونتو دلم لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:-دلم نمی خواد تو چیکار داری آخه. تازه دیگه نمیزارم بچه ی برادرتم از این چیزا بخوره. کجای کاری؟؟؟ باز پرسید:- چرا عزیزم؟برگشتم سمتش و با صدای محکم و قاطعی گفتم:-مسلمونم!پدرجون با افتخار بهم نگاه کرد. خودش هم گیلاسش رو کنار گذاشت و گفت:-حق با عروسه گلمه.عمه هم با عشوه مخصوصی که می دونستم تو دلش داره بهم هزار نوع فحش می ده از جا بلند شد و به جمعیت پیوست.آریان با لبخند بهم نگاه می کرد. بدبخت فکر کرده به همین راحتی می بخشمش. نخیر آقـــا واسه شما هم دارم. با صدای دست ونگاهم به طرف سیما کشیده شد. همراه با شوهر دونفره می رقصیدن و جمعیبت تشویقشون می کرد. سیما شوهرش رو عمیق بوسید و این بار صدایی تشویق بیشتر شد. وا دختره بی حیا. حالا دو ساعت دیگه هم صبر می کرد ما بریم بعد...شبیه پیرزن ها شده بودم. مدام به خودم غر می زدم. کم کم زوج ها هم بهشون اضافه شدن. اخمای آریان باز تو هم رفته بود. به درک مرتیکه الکی...بدون اینکه بفهمم بهش خیره شده بودم اینو وقتی فهمیدم که با لبخند بهم گفت:-چیه خانوم خوشگل ندیدی؟اخمام رو کشیدم تو هم که گفت:-پریناز افتخار یه دور رقص رو میدی؟من نمی دونم یه آدم چقدر می تونه پرو باشه؟ کاملاً تابلو بود که بخاطر لج سیما این درخواست رو ازم کرده. اصلاً اگه می خواستم همراهیشم کنم هیچی از رقص معمولی حالیم نبود چه برسه به رقص تانگو... با لبخند گشادی گفتم:-نه عزیزم افتخار نمیدم.پدر جون: عروس گلم گناه داره ببخشش دیگه. پاشید یه دور با هم برقصید.آریان لبخند خبیثانه ای زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.پدرجون با لبخند بهمون نگاه می کرد. روم نمی شد بگم بلد نیستم. به بقیه نگاه کردم. همونطور کنار هم تکون می خورد. ساده بنظر می رسید. دستم رو به دست آریان دادم و تو دلم گفتم:-خدایا جلو آدم شوهر ضایع مون نکن. الهی امین.- غلط می کنی الکی بگی مسلمونم مسلمونم.- ندا تو باز اومدی رو مخ من رژه بری ها. حالا چهار تا دونه قر واسه دل شوهرمون بدیم بده؟ اونم بخاطراینکه نره با زنای دیگه قر بده.ندای درونم از جواب کوبنده م خفه شد. به صحنه رقص رسیدیم. آریان دستش رو به دور کمرم حلقه کرد. یه نگاه به اطراف کردم. دخترا دستشون رو شونه طرف مقابلشون بود. یا خدا...حالا دیگه از آریان و این همه نزدیکی خجالت می کشیدم. دستم رو مشت کردم. از استرس عرق کرده بود. آریان که دید هیچ حرکتی نمی کنم دستم رو بالا آورد. روش بوسه ای زد و سر شونه اش گذاشت. واسه اینکه صورتشو نبینم و بیشتر خجالت نکشم سرم رو به سمت بازوش بردم.با هم دیگه تکون می خوردیم.معلوم بود اون بلده ولی الان اونقدر آهنگ ملایم بود که بیشتر از این حرکت می کرد هم جالب نمی شد. آروم تو گوشم گفت:-ببخش خانومم. نمی خواستم امشب اینطوری بشه.- آریانآریان: جونم- من از...آریان: می دونم عزیزم. می دونم امشب از من بدت اومده. جبران می کنم.- نه آریان تو حق....آریان: می دونم خانومم. من حق نداشتم تو رو تنها بزارم. ببخش عزیزم. باشه؟ای خدا یعنی می شد دو دقیقه خفه بشه من بگم من از این رقص ها بلد نیستم. بعدم بگم حق داری ناراحت باشی. اما خب بدم نشد. ناخواسته من ناز کرده بودم و اونم ناز کشیده بود. بزار بفهمه دیگه این منم که باید واسش مهم باشم. باید بفهمه نباید وجودمو نادیده بگیره. ریز خندیدم و گفتم:-بخشیدم.که یهو دامنم زیر پاشنه بلند کفشم گیر کرد و از عقب نزدیک بود بخورم زمین... از ترس داشتم سکته میکردم. چشمام رو بستم و منتظر بودم که محکم بخورم زمین که با صدای دست جمعیت ناخود آگاه چشمام رو باز کردم.همه از صحنه رقص کنار رفته بودن و من و آریان مونده بودیم. آریان کمرم رو گرفته بود و من نصفه بدنم رو به عقب خم شده بود و نیم تنه آریان روی قسمت خم شده ی بدنم بود. صورتش دقیقا مقابل صورتم. با لبخند جذابی گفت:-این خانومی و لطفتو هیچوقت فراموش نمی کنم.نزدیک بود از خنده منفجر بشم. با صدا خندیدم. اما اونقدر صدای دست می اومد که هیچ کس صدای خنده ام رو نمی شنید.آریان: حالا شد. همیشه بخند.با یه حرکت سریع پشت کمرم روبالا آورد وگونه ام رو بوسید. خنده ام یادم رفت و خون به صورتم هجوم آورد.همزمان آهنگ تمام شد و همه واسمون دست زدن. از خجالت داشتم می مردم. وای خیلی تابلو بود. مطمئناً آریان فهمیده بود. آریان دستش رو از پشت دور کمرم حلقه کرده بود. روم نمی شد به صورتش نگاه کنم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:-آریان خیلی بد رقصیدم نه؟- حر فه ای تر از این نمی شد خانومم. هر کسی نمی تونه به این خوبی این حرکت رو انجام بده والبته به جا... وای خدای من! یعنی آریان نفهمیده بود. ایول خدا دمت گرم. تو دلم واسه خودم بشکن می زدم. وای اگه جلو این همه آدم پخش زمین می شدم خیلی تابلو می شد. دلم می خواست آریان از پیشم می رفت و بلند بلند می خندیدم. به طرف پدر جون رفتیم. از جا بلند شد و واسم دست زد. خدایا دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم. سریع از پدر جون تشکر کردم. کمرم رو از دست آریان بیرون کشیدم با گفتن:« آریان گوشیم رو توی رخت کن جا گذاشتم » به طرف رخت کن دویدم. به محض رسیدن زدم زیر خنده. خدا رو شکر خالی بود وگرنه به عقلم شک می کردن. نشستم روی صندلی و بلند بلند خندیدم. اوه اوه خدایا دمت قیژ. به تصویر صورتم که تو آینه بود نگاه کردم و باز با صدای بلند خندیدم.با صدای پایی که به رخت کن نزدیک می شد خنده ام رو خوردم. لب هامو جمع کردم. پرده رخت کن کنار رفت و ریخت عمه خانوم عزیزم نمایان شد. این دیگه اینجا چیکار داشت؟عمه :عزیزم اینجایی؟ آریان بهم گفت بیام دنبالت. گوشیت روی میز بود نمی خواد دنبالش بگردی.وای سوتی پشت سوتی... نمی تونستم خنده ام رو کنترل بکنم. لب پایینم رو گاز گرفتم وبا خونسردی گفتم:-ا...من فکر کردم جا گذاشتمش. ممنون.یکی نبود بهش بگه وسط مراسم دخترت جا اینکه فضولی کنی من کجام برو به مهمونات خوش آمد بگو. منتظر شدم تا عمه بره اما نمی رفت.-چیزی شده عمه جون؟عمه: نه عزیزم فقط لباستم عوض کن و بیا چون داداشم پروازش دیر میشه میگه می خوام برم.و مانتوم رو که دستش بود رو به طرفم گرفت.اوه خدا روشکر. زود تموم می شد. حوصله این جشن رو نداشتم. حوصله نگاه های زیر چشمی آریان رو به سیما نداشتم. با لبخند از عمه تشکر کردم و مانتو رو از دستش گرفتم. با لبخند بهم نگاه کرد و از رخت کن خارج شد. سریع لباسم رو عوض کردم و از رخت کن خارج شدم که باز هم عمه رو دیدم. مثل اینکه منتظر من ایستاده بود. بنظر کلافه می رسید. سعی کردم خودم سر صحبت رو باز کنم.-عمه جون ممنون. بازم تبریک میگم. انشاا... که خوشبخت بشن.حدسم درست بود. اشک داخل چشماش جمع شد و منو به آغوش کشید. خدایا غلط کردم بگو منو نخوره. چش شد یهو. با صدای گرفته ای گفت:-می دونم آریان همه چیز رو بهت گفته. دخترم باهاش بد کرد. دختر خوبی هستی خوشبختش کن. ازش بخواه دخترم رو ببخشه.آخی بهش نمی اومد زن مهربونی باشه. دستم رو بردم سر شونه ش و چند تا ضربه یواش زدم تا آروم بشه.-عمه گریه نکنید. خوبیت نداره امروز...من قول میدم آریان رو راضیش کنم. مطمئنم آریان هم می بخشه. خیالتون راحت.یکم ازم فاصله گرفت و اشک هاش رو پاک کرد.-مرسی گلم. انشاا... خوشبخت بشی دخترم.گونه عمه رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.بطرف میزمون رفتم. پدر جون و آریان از جا بلند شدند. کیف و موبایلم رو از آریان گرفتم. با همدیگه به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم. آریان دستم رو گرفت. نگاه سیما رو دست های ما قفل شد. لبخند مهمون لبم شد. آریان دستم رو فشرد. باز هم تبریک گفتیم و ازشون خداحافظی کردیم. تمام مدت یه فکر منفی دیگه به دهنم هجوم آورده بود.اینکه نکنه آریان بخاطر اینکه سیما رنگ سرمه ای دوست داره این کت رو خریده بود اما بعد سعی کردم خودمو توجیه کنم. من این کت رو واسش پسندیده بودم نه سیما پس جای نگرانی نداشت. آریان بطرف در ماشین رفت و همزمان در رو واسه ی من و پدرجون باز کرد. ازش خواستم تا اون جلو بشینه اما قبول نکرد. تمام راه به این فکر می کردم که چقدربد شد که میره. خیلی بهش عادت کرده بودم. آریان هم که خرش از پل گذشت و از فردا حتما می شیم همون همکاری که بودیم.به فرودگاه که رسیدیم من و آریان مثل جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میفتن پشت سرپدرجون راه افتاده بودیم. جفتمون از رفتنش ناراحت بودیم. به درب اصلی که رسیدیم پدرجون محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت:-غصه نخوری بابا. درست میشه. فقط بهش زمان بده.- چشم پدر جون.پدرجون: آفرین دختر گلم. من مطمئنم که آریان هم دوستت داره.بعد بطرف آریان برگشت و گفت:- یه مو از سر دخترم کم بشه با من طرفی. اوکی؟آریان با لبخند تلخی گفت:- چشم بابااوخی معلوم بود پدرجون رو خیلی دوست داره و از رفتنش ناراحته. پدرجون با لبخند دستش رو سر شونه ی آریان گذاشت و گفت:-نمی خواد بیاین دنبالم خودم میرم. با این سرو وضع درست نیست بیاید داخل.آریان: چشم بابا. زود بیا مواظب خودتم باش.-تو هم همین طورپسر. این قیافه رو هم به خودت نگیر.با پدر جون خداحافظی کردیم و با قیافه ی گرفته ای سوار ماشین شدیم. دیگه با آریان حرفی نزدم. منو به خونه رسوند و خودش رفت. از اون شب دیگه آریان خیلی کم می شد واسم اس بده.اون هم در حد همین که حالم رو بپرسه.دلم گرفت.اما بعد گفتم بیخیال تصمیم خودت بوده تا اخرشم باید وایسی.حدود سه ماهی از رفتن پدر جون می گذشت و آریان اخلاقش تغییر زیادی نکرده بود. هر از گاهی با هم بیرون می رفتیم و بعد منو به خونه می رسوند و تا چهارشنبه هفته بعد کاری به کارم نداشت. انگار چهارشنبه ها یادش میفتاد منم هستم. چند باری هم مامان خونمون دعوتش کرد. وقتی هم خونمون می اومد با همه گرم می گرفت و خیلی خوش اخلاق می شد اما من سمتش نمی رفتم. دلم می خواست اول با خودش کنار بیاد. شاید هم تقصیر خودم بود که یه گوشه میشستم و به این فکر می کردم که یعنی ممکنه ازش خسته بشم؟؟؟ البته هر وقت باهام مهربون می شد منم رفتارم رو خوب می کردم و کلی ذوق می کردم و بهش امیدوار می شدم. اون شب هم یکی از همون شبایی بود که آریان خونمون دعوت بود. با پدرام با هم فوتبال نگاه می کردن وخونه رو گذاشته بودن رو سرشون. با صدای زنگ گوشیم رو برداشتم شماره رو شناختم. پدر جون بود. با صدایی که پر از خوشحالی ذوق بود گفتم: -ســـــــلام پدر جون .پدرجون: سلام عزیزبابا. چطوری باباجان خوبی؟ - ممنون شما خوبی؟پدر جون: آره دخترم.- دلم واستون خیلی تنگ شده. پدرجون: جدی؟- ا ا ا ...پـدرجون؟؟؟پدرجون: شوخی کردم عزیزم یه لحظه میای دم در؟این چند وقت پدر جون خیلی واسم زنگ می زد. متقابلاً منم زیاد بهش زنگ می زدم. خیلی باهاش صمیمی شده بودم.-چرا برم دم در؟پدرجون: ا دختر بهت میگم بیا دم در رو حرف من حرف نزن.من که می دونم سر کاریه اما چشم.یه شال انداختم رو سرم و یه مانتو هم تنم کردم که سریع آریان پرسید:- کجا؟- الان میام. دم در کارم دارن.پدرام: کی کارت دارم آجی؟-ا تو هم ... الان میام دیگهسریع رفتم درو باز کردم که پدر جون رو پشت در دیدم. حسابی ذوق کرده بودم. حالا که بابا مامان باز مسافرت بودن دیدم پدرجون که اندازه مامان بابای خودم دوستش داشتم واسم خیلی خوشایند بود. پریدم بغلش و گفتم:- وایی باورم نمیشه.پدرجون: بچه لهم کردی بیا پایین ببینم. خجالتم خوب چیزیه. الان زن خدابیامرزم زنده بود که زنده ات نمیزاشت.هر دو با هم خندیدیم.-ا خودلم تنگیده بود پدرجون.پدرجون: ببین شوهرت داره چجوری نگات می کنه. من که مشکلی ندارم. و با صدای بلند خندید.شوهرم؟ به پست سرم نگاه کردم. کسی نبود. با سرفه مصلحتی آریان نگاهم بطرف بالکن کشیده شد. دستاش رولبه ی بالکن گذاشته بود و به طرف حیاط خم شده بود و با اخم نگاهم می کرد. وا این دیگه کیه؟ از اومدن باباشم خوشحال نیست. باز به سمت پدرجون نگاه کردم.-پدرجون بیاید داخل. ببخشید من اصلاً حواسم نبود و از پاشنه ی در کنار رفتم. باهم وارد سالن شدیم. پدرجون مشغول سلام احوال پرسی با آریان و پدرام شد.به طرف اشپزخونه رفتم. حالا که مامان نبود کارم سخت تر شده بود. نمی دونستم چجوری باید پذیرایی کنم از طرفی آریان و پدرام سالن رو پر از پوست تخمه کرده بودن.شربت درست کردم. سینی رو برداشتم و به سالن رفتم. پدرام وپدرجون حسابی با هم گرم گرفته بودن و آریان یه گوشه نشسته بود و اخم کرده بود. وا این چرا اینطوری شد؟ اخلاقش که تا دو دقیقه پیش که خوب بود.می دونستم پدر جون می فهمه آریان اخلاقش خوب نیست. واسه همین سعی می کرد خودش جو رو عوض کنه. شربت رو تعارف کردم و به آریان که رسیدم گفتم:- عزیزم میشه بیای اتاقم ؟سینی رو پس زد و گفت:آریان: باشه میام.سینی رو روی اپن گذاشتم و به محض اینکه وارد اتاق شدم رو به آریان گفتم:-این چه رفتاریه؟ بابات بعد از سه ماه اومده اونوقت تو این طوری اخم کردی؟آریان: نمی خوام...- یعنی چی نمی خوام آریان؟؟؟آریان: همه ی حواسش پیش توست. هر وقت واسش زنگ میزنم همش از تو تعریف می کنه. کلاً من یادش


RE: رمان ازدواج به سبک کنکوری - رمان - ۱۳۹۹-۱۲-۱۱

رفتم.از لحنش که مثل بچه ها شده بود خنده ام گرفت. کنارش روی تختم نشستم و گفتم:-خب بابا مامان منم همه ی حواسشون پیش توئه.آریان که تعجب کرده بود سریع بطرفم برگشت و گفت:-جدی میگی؟دیگه این نقطه ضعف هاش دستم اومده بود. همه ش دوست داشت بهش بیشتر از همه توجه کنم . نمی دونم شاید بخاطر این بود که از بچگی محبت مادر و پدرش رو زیاد ندیده بود. با بدجنسی ادامه دادم:-معلومه که جدی می گم همش سر نهار مامان میگه حالا بچه ام تنهاست. کجاست؟ چی می خوره دیوونه مون کرده هی آریان آریان آریان. خوبه منم مثل تو رفتار کنم؟یکم اخماش از هم باز شد و گفت:-پری میشه زود تر عروسی بگیریم؟یکم جا خوردم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: -چرا؟آریان: خب حق با مامانته دیگه من همش تنهام خودمم خسته شدم.تو دلم گفتم:-من یه چیزی گفتم حالا تو چرا جدی می گیری گل پسر؟؟؟-آریان؟آریان: جونم؟- می دونی ...آریان: پریا من که سر حرفم هستم شرط هاتم قبوله.-آریان تو اصلاً این مدت حواست پیش من نیست.هنوز...هنوزسیما رو دوست داری؟آریان یهویی بغلم کرد و گفت:- معلومه که نه دیوونه. این چند وقت درگیر یه سری کارام بودم.خیلی کیف داد بغلش . با خودم گفتم خاک بر سر بی حیات. خجالت بکش. از بغلش اومدم بیرون و گفتم:-مطمئن؟دماغم رو با دو انگشتش کشید و گفت:-مطمئن مطئنبا ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:- اما آریان من هنوز آمادگیشو ندارم.آریان: خب حق داری قرار نبود به این زودیا عروسی بگیریم اما باور کن خسته شدم. عروسی رو میگیریم اما شرط هات سر جاشه. هر وقت آمادگیشو داشتی زندگی عادیمون رو شروع می کنیم.همونطور که با گوشه لباسم بازی می کردم گفتم:-میشه دیگه شهر های دیگه هم نری؟ یا حداقل هفته ای یکی دو روز برو.آریان:واسه چی؟ خب مسافرت هم یه بخشی از کارمه.صدای پدرام بلند شد و صحبتمون نیمه کاره موند. بر خر مگس معرکه لعنت...باید حتماً باهاش بطور جدی صحبت کنم.پدرام: آی آی آی شما دو تا چیکار می کنید؟ آریان بیا بیرون از اتاق خواهرم تا اون اتاق رو روی سرتون خراب نکردم. از حرف پدرام خجالت کشیدم اما آریان پرو پرو از اتاق رفت بیرون و گفت:- زنمه. داشتیم با هم حرف خصوصی می زدیم. به تو چه بچه؟پدرام هم همونطور که مثل لات ها بطرف ما که توی چهار چوب در ایستاده بودیم می اومد گفت:- تو وزنت بی جا کردید. پری آجی آماده شو می خوایم بریم رستوران.آریان عوضی که می دونست من آشپزی بلد نیستم و هر وقت می اومد با پدارم مسخره ام می کردن بلند گفت:-وا دست پخت پری رو ول کنیم بریم رستوران؟سه سوت دکمه های مانتوم رو که واسه دیدن پدر جون باهاش رفته بودم بیرون رو بستم و همزمان محکم زدم تو پهلوی آریان و گفتم:- من آماده م داداشپدرجون: پهلوی بچه م رو سوراخ کردی. خوب بگو آشپزی بلد نیستم.وای چه افتضاحی ما از همه طرف محاصره شده بودیم.با این حرف پدر جون صدای خنده همه بلند شد. اون شب یکی از بهتری شب هایی بود که تو دوران مثـــلاً نامزدیم با آریان داشتم.رو کاناپه خوابیده بودم و فیلم رام کردن زن سرکش که عاشقش بودم رو می دیدم. بشقاب میوه م رو شکمم بود و می خوردم. مامان هم با تلفن حرف می زد. به محض تموم شدن تلفنش گفتم:-مامان با کی این همه پشت تلفن حرف می زدی؟ سوخت اون بیچاره. من و پدرام از صبح تا شب باید بریم کار کنیم که خرج این قبض تلفن رو بدیم. خدا روخوش میاد؟مامان حسابی از این حرف بدش می اومد. مخصوصاً بخاطر اینکه حتی یه هزاری هم از حقوق ما دست نمی زد. با قیافه ای که سعی می کرد عصبانی نشون بده اما خنده اش گرفته بود گفت:- با شوهر شما بودم. کله ام رو خورد.- ا؟؟؟ چی می گفت حالا؟مامان: می گفت شب بیان اینجا تاریخ عروسی رو مشخص کنن.ای آریان موذی دیشب کلی باهاش حرف زدم که الان زوده. گفت باشه هر چی تو بخوای. قرار بود دیگه مسافرت هم نره و فقط اصفهان تدریس کنه. منو بگو چقدر ذوق کردم که شوهرم حرف گوش کن شده و اخلاقش تازگیا چقدر خوبه. از رو کاناپه بلند شدم و همونطور که بشقابم رو روی میز می گذاشتم گفتم:- شما چی گفتی مامان؟نگاه تندی بهم انداخت و گفت:- چی باید می گفتم وقتی که جفتتون با هم هماهنگ کردید؟ می بینی فقط یه هفته نبودمااا. بریدید و دوختید.چشمام رو تا آخررین حد باز کردم و گفتم:- ما چی رو با هم هماهنگ کردیم؟مامان با خنده گفت:- خودتو نزن کوچه علی چپ دختره چش سفید. آریان میگه هفته پیش که نبودم با هم تصمیم گرفتید عروسی رو زودتر بگیرید. - آریان....مامان: بعله دیگه همه چیزو گفت. - یعنی امشب میاد؟؟؟مامان: اره دیگه چی باید می گفتم؟سریع رفتم تو اتاقم ولباسام رو پوشیدم و به طرف آموزشگاه راه افتادم. با آریان با هم رسیدیم. با لبخند برگشت سمتم و گفت:- سلام عزیزم.- آریان تو روخدا اون طوری نخند که دلم می خواد دوطرف لبت رو بگیرم تا آخر جر بدم.آریان دستاشو رو هم زد و گفت:-وا خدا مرگم بده چه بد اخلاق! چته؟- تو راحتی؟ واسه خودت میبری و می دوزی اصلاً نظر من بدبخت واست مهمه؟با صدا خندید و گفت:- واسه اون ناراحتی؟ غصه نداره که... خواستم سورپرایز شی عزیزم. بد کردم؟تو این یه هفته اخلاقش خیلی خوب شده بود اما بعضی وقت ها هم حسابی رو مخ بود. خوب شد اونشب بهش گفتم که حس می کنم بهم بی توجه. حداقل اخلاقش رو درست کرد. یاد کار امروزش افتادم با لبخند حرصی گفتم:-یه سورپرایزی بهت نشون بدم.لبش رو گاز گرفت و گفت:- ا زشته تو محیط آموزشگاه. این چه طرف حرف زدنه؟باز سر و کله ترابی پیدا شد. حرفمون نیمه کاره موند. حسابی از کارهاش لجم گرفته بود. با اعصابی ترکیده وارد کلاس شدم و واسه بچه ها اشکالاتشون رو رفع کردم. کلاس تعطیل شد و از آموزشگاه زدم بیرون. با صدای آریان که گفت:- ماشین اون طرف پارکهبه طرفش برگشتم و گفتم:- مرسی خودم میرم.خیر سرم می خواستم یکم نازمو بکشه اما با لبخند بدجنسی گفت:- باشه منم دارم میام خونه شما. می بینمت عشقم.دستش رو واسم تکون داد.با این حرفش گفتم:-هیــــش. حالا چون اصرار می کنی سوار می شم.و با هم سوار ماشین شدیم.آریان آهنگ شادی گذاشت و حسابی خر کیف بود. همیشه با توجه به حالتی که داشت آهنگ می گذاشت. لبخندی زدم و گفتم:- خیلی خوشحالی ها.آریان متعجب گفت :- از چی؟- از اینکه منو بهت میدن دیگه.آریان با حرص گفت:- یعنی من موندم تو کار خدا- وا چه ربطی داشت؟آریان: یک سال پیش می دیدمت می گفتم چقدر این دختر خانم و متین. چقدر مظلومه ولی الان ضعیفه واسم زبون در آورده. البته از اون شکلک ها و کارای زشتی که می کردی تا توجه منو به خودت جلب کنی باید فاکتور بگیرما.با یاد آوری منشی آریان تو کافی شاپ باز گفتم:- آریان؟ گفتی شکلک...آریان: آخ آخ غلط کردم.عزیزم به نظر تو چه تاریخی مناسبه؟از حرفش خنده ام گرفته بود. اما گفتم:- بحث رو عوض نکن. اون روز با ارفعی توی کافی شاپ چیکار داشتی؟ریلکس گفت:- داشت ازم خواستگاری می کرد.با خنده ای که ته چشماش اومده بود تابلو بود داره دروغ می گه.- آریان...آریان: خواستگاری که نه...- آریان...آریان: اه خوب بابا داشتیم کات می کردیم خوب شد؟ جوونیه و جاهلی دیگه.- خیلی...چشماشو ریز کرد و گفت:- خیلی چی؟نفسم رو دادم بیرون و گفتم:- هیچیآریان: پری قهر نکن دیگه. ببین من الان فقط تو رو دوست دارم. یه هفته ست با هم خوب شدیما. حیف نیست؟- باور کردم که دوستم داری.آریان: جدی می گم.با ذوق برگشتم طرفش که گفت:-کی بجز خانم خودم می تونه به اون خوبی آشپزی کنه. بازم بگم؟زدم تو سرش و گفتم:- خیلی بیشعوری.ابرو هاشو انداخت بالا و گفت:- تو بیشتر عزیزم.- آریـــانآریان: ا خب راست میگم دیگه. کلی موهام رو درست کرده بودم باز زد تو سرم.راست می گفت بار دومم بود می زدم تو سرش. بی مقدمه گفتم:-یه سوال بپرسم؟آریان: دوتا بپرس.- تو هنوز دوسش داری؟آریان: پری باور کن دوستش ندارم دیگه. اما می بینمش یکم واسم سخته عزیزم درکم کن.- اوهوم.ماشین رو پارک کرد و گفت:- پیاده شو عروس خانم-آریان تاریخش رو من میگما. یا اصلاً می گیم منصرف شدیم.آریان: باشه عزیزم. هر چی تو بگی.و دستم رو گرفت. وارد خونه که شدیم عمه آریان و پدر جون و مامان بابا و پدرام منتظرمون بودن. بعد از سلام و احوال پرسیای معمول به طرف اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.یه بلوز ساده زرشکی رنگ که تا زیر سینه ش تنگ بود و بعدرنگش مشکی می شد و گشاد می شد رو با یه شلوار مشکی چسبون پوشیدم. موهام رو باز کردم و با شونه یکم مرتبش کردم و رفتم بیرون که با حرف پدر جون انگار سطل آب سرد روم خالی کردن. با آریان تو راهرو ایستاده بودن و من رو نمی دیدن.- شما که حرفاتون رو زدید دیگه ما چی بگیم آخه بابا؟آریان: ا خب بابا تاریخش خوبه دیگه. من گفتم تا پری نیومده بگم به شما که خودتونم این تاریخ رو انتخاب کنید.پدرجون: آخه بچه من به اینا بگم بزارید روز تولد پسر من عروسی رو؟آریان: باباجان میگم پری خودش گفت بهم. دوست داره روز تولد من عروسیمون رو جشن بگیریم.عجب مارمولکی بود این آریان. یکم دیگه بیشتر می موندم پدرجون راضی می شد با جیغ گفتم:-آریــــان من کی همچین حرفی زدم که خودم خبر ندارم؟با صدای جیغ جیغی من عمه و مامان به طرفم برگشتن که پدر جون با صدای بلند خندید و گفت:-امان از دست این جوونا.مثلاً می خواست بحث رو عوض کنه اما گند زد.عمه : چی شده خان داداش؟پدرجون با لبخند گفت: -آریان و پریناز جفتشون خودشون تاریخ رو مشخص کردن. امان از دست این جونای امروزی. حالا آریان میگه روز تولد پریناز. پری هم میگه روز تولد آریان .عمه هم خودش رو انداخت وسط و گفت:- خب تولد آریان که حدود یک ماه دیگه ست و نزدیکه پری جان تولد شما کیه عمه؟آروم گفتم:شش اردیبهشت.عمه: به نظر من که حق با پرینازه تولد آریان نزدیک تره.یکی نبود بگه به تو چه ؟ نمیخواد از من طرفداری کنی. خانواده ام اینجا نشستن خودشون بلدن حرف بزنن. برگشتم سمت آریانپسره بیشعور پرو پرو داشت واسم ابرو بالا پایین می انداخت.همونطور که لبم رو می جویدم گفتم:-اوخی کوچولو دلت با این چیزا خوش میشه؟ باشه روز تولد تو.اصلاً بهش بر نخورد. رفتیم پیش بقیه نشستیم وتقویم رو آوردن. متاسفانه تولد هیچ کدوم از ائمه هم تو اون ماه نبود تا به بهونه ی ولادت اونا روز عروسی رو عوض کنم.آخه بیست و هفت اسفند هم شد روزکه من عروسیم باشه؟ اونم چی ؟؟؟ شنبه اول هفته هم بود. دلم می خواست آریان رو بزنم له کنم.وقتی داشتن می رفتن دنبال آریان راه افتادم و آروم گفتم:-من یه حالی از تو بگیرم آقا. دارم برات.آریان دستشو گشید رو موهام وگفت:-گریه نکن عزیزم تولد تو هم بچه دار می شیم اشکال نداره که.با این حرفش لبم رو گاز گرفتم و آریان با صدای بلند خندید. خدارو شکر کسی حواسش به ما نبود.و خدارو شکر که آریان خوش اخلاق شده بود. اوایل خیلی خشک و جدی بود بعضی اوقات می گفتم هر موقع امکان داره و بیاد بزنه زیر همه ی حرفاش. اما حالا... واقعاً دوستش داشتم با این اخلاق.-خیلی بی ادبی آریان.آریان: باشه عزیزم هر چی تو بگی. من بی ادبوقتی این حرف رو می زد انگار بهم فحش می داد. هر بار به من این حرف رو می زد یعنی می خواست کار خودش رو بکنه.با صدای عمه بی خیال جواب دادن به آریان شدم و ازش خداحافظی کردم.عمه بوسیدم و در گوشم گفت:-خوشبخت بشی دختر.با لبخند گفتم:-ممنون عمه جون. حسابی لطف کردید تاریخ رو انداختید تولد آریان. با هم شرط بسته بودیم.چه اشکالی داشت حالا که این اتفاق افتاده بود عمه رو هم خوشحال می کردم. بزار فکر کنه من رو خوشحال کرده.ریز خندید و ازم خداحافظی کرد. با پدرجون هم دست دادم و از هم خداحافظی کردیم.وارد خونه که شدیم مامان و بابا مشغول حرف زدن در مورد تاریخ عروسی و اقداماتی که باید می کردن شدن. پدرام مشغول اس ام اس بازی بود. خسته بودم به همه شبخیر گفتم و وارد اتاقم شدم. بیخیال عوض کردن لباسم شدم و با همون لباس ها به خواب رفتم.صبح حدود ساعت ده از خواب بیدار شدم. سر حال بودم. هنوز همه خواب بودن. خونه ی ما این طور بود دیگه. همه خوابشون عزیز بود. شغل بابا هم آزاد بود و هر وقت دلش می خواست به پروژه هاش سر می زد. بطرف آشپزخونه رفتم. خامه و عسل رو از یخچال بیرون آوردم و شروع به خوردنش کردم. به این فکر می کردم که چطوری قراره تو این چند روز باقیمونده خرید های عروسی رو انجام بدیم. جهیزیه من که آماده بود چون هر وقت می رفتیم بیرون مامان هر چیز قشنگی که می دید واسم می خرید مونده بود یه سری وسایل چوبی که باید تو این چند روز باقیمونده می خریدم.- پخخخخخخخبا صدای پدرام از جا پریدم. چشمامو ریز کردم و گفتم:-مریضی؟ کرم داری؟ اول صبحی گند بزن تو اعصاب من.از پشت میز بلند شدم و به اتاقم رفتم. دوست نداشتم انرژیم رو بزارم واسه ی کل کل با پدرام. گوشیمو برداشتم و نوشتم:- وقت داری بریم خرید؟؟؟فرستادم واسه سوگل و منتظر جواب شدم. یه دقیقه نگذشته بود که جواب داد.-آره بابا آدم علاف تر از من دیدی؟ من تا نیم ساعت دیگه در خونتونم.جواب دادم:- اوکی منتظرتم.از جا بلند شدم. وقت دوش گرفتن نداشتم. نیازی هم نبود. یکم آرایش کردم و رفتم سراغ کمدم. پالتو پوست پیازیم رو تنم کردم. هنوزهوا سرد بود. کاش حداقل واسه روز عروسیم آسمون هوس بارون ریختن رو سر مهمونام نکنه. روسری و نیم چکمه هامو هم برداشتم تا جلو آینه دم در ورودی بپوشم. آینه اش قدی بود و راحت تر می شد آدم توش ژست بگیره. چیکار کنم خلم دیگه موقع لباس پوشیدن واسه خودم ژست میگیرم و حس مدل بودن بهم دست میده. از اتاقم زدم بیرون. جلو آینه ای که کنار در ورودی بود ایستادم و موهامو بالا با کلیپس نگه داشتم. یکمشو یه ور ریختم توی صورتم.چکمه هامو پوشیدم. مشغول مرتب کردم شالم شدم که صدای مامان بلند شد. با چشمای خابالود وسط سالن ایستاده بود و نگاهم می کرد.مامان: کجا اول صبحی؟؟؟-ساعتو نگاه کردی مامان؟یه نگاه به ساعت انداخت و بدنشو کشید و گفت:-خب حالا هر چی... کجا شال و کلاه کردی؟کیف رو برداشتم و همونطور که وسایل داخلشو چک می کردم گفتم:-با سوگل میرم خرید.مامان که می دونست بحث فایده ای نداره و عاشق خریدم گفت:-به سلامت. دیگه داری متاهل میشی این بیرون رفتن با دوستات رو کم کن.چشم مصلحتی گفتم و از خونه خارج شدم. مامان از سوگل زیاد خوشش نمی اومد. می گفت یکم جلف می پوشه. ولی قلباً دختر خوبی بود. خبری از سوگل نبود. تصمیم گرفتم تا سوگل برسه منم تا سر کوچه برم. هر قدمی که بر می داشتم صدای ماشینی از پشت سرم می اومد که انگار سرعتش رو با قدم های من تنظیم کرده بود. جرئت برگشتن نداشتم. قدم هام رو تند تر کردم اونم سرعتش رو بیشتر کرد. سر کوچه که رسیدم نفس راحتی کشیدم ولی ماشینی از کنارم رد نشد. با صدای بلند بوقی که از پشت سرم شنیدم به طرف ماشین برگشتم.سوگل نصفه تنش رو از شیشه بیرون آورده بود و همون طور که می خندید گفت:-سیلـــام دوستی. بپر بالاسوار ماشین شدم و درو محکم زدم به هم که باز گفت:-دوستی ماشین مامانمو خراب نکن. آروم ترانگشتمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم:-سوگل خفه شو که از ترس داشتم خودمو خیس می کردم.لباشو جمع کرد و گفت:تقصیره منه که با هزار ترس سوییچ مامانمو کش رفتم و اومدم با تو سگ اخلاق خرید.-خیلی خب بابا لوس نکن خودتو. مرسی که اومدی.با کنجکاوی پرسید:-حالا چی می خوای بخری؟با کلافگی گفتم:-هیچی یه چند دست لباس واسه بعد از عروسیم. همه لباسام بچگونه ست. باب اسفنجی و اسمورف و هفت کوتوله و.... اینا رو جلو آریان بپوشم که تابلوئه.با جیغ گفت:-عروســـی؟؟؟ کی؟؟؟ تو که تازه محضر بودی.- اوم..خب...خب دیشب اومدن خونمون تاریخ مشخص کردن.سوگل: چقدر زود؟؟؟؟ این آریان هم هول هااا...-چه بدونم والا... حدود بیست روز بیشتر وقت ندارم.سوگل: فقط بیست روز؟؟؟؟-آره دیگه چیکار کنم؟سوگل: دیگه کاری هم نمی تونی بکنی تاریخش مشخص شده.ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و وارد پاساژ شدیم. سلیقه خوبی داشت با هم دیگه چند دست لباس مناسب سنم گرفتم. هنوز دو تا پاساژ بیشتر نرفته بودیم که گوشیم زنگ خورد. شماره آریان بود:-سلامآریان: سلام عزیزم کجایی؟-با سوگل اومدم خرید.صداشو کلفت کرد و گفت:-اونوقت با اجازه کی؟؟؟جیغ زدم:-بلــه؟؟؟؟یکم من من کرد و گفت:-عزیزم منظورم اینه به منم قبلش خبر می دادی بد نبود ااا.هر دو با صدا خندیدیم.باز جدی شد و گفت:-پری زیاد وقت نداریم دوستت رو یه جوری بپیچون بریم خرید.-نمی تونم بزار عصر می ریم دیگه.آریان:رو حرف من حرف نزن ضعیفه کلی کار داریم.-ا آریان خب بعد با تو میام دیگهبا صدایی که تهش خنده بود گفت:-باشه عزیزم هر چی تو بخوای. خدانگهدارمنتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد. وای بد بخت شدم باز این گفت هر چی تو بخوای. خدا به دادم برسه.به اطرافم نگاه کردم. سوگل نبود. پشت سرمو نگاه کردم با تلفن حرف میزد ومی خندید. بهش نزدیک شدم. باز صدای تلفنم بلند شد. دکمه اتصالو زدم. مامان بود.-سلام . کجایی؟-سلام مامان. پاساژ.... هستیم چطور؟مامان: هیچی یه نیم ساعت می تونی همونجا بمونی؟-وا واسه ی چی؟مامان: خب... خب بمون دیگه. چیزه... کار دارم یه سری وسیله میخوام یکم طول میکشه می خوام بهت بگم بخری.-خب الان بگومامان عجله ای گفت:- نه نمیشه زیاده... می خوام بنویسم اول که چیزی از قلم نیفته بعد بهت زنگ می زنم.-باشه مامان مشکی نداره. میرم کافی شاپ تا یه کیکی بخورم تو هم بنویس و بزنگ. فقط زود.مامان: باشه عزیزم. مواظب خودت باش.-خداحافطبا صدای سوگل بطرفش برگشتم.سوگل: گاویمون زایید مامانم فهمیده در رفتم زنگ زد گفت زود برگردیم. میگه تو بد رانندگی می کنی.-سوگل میشه بیای بریم کافی شاپ. بعدش بر می گردیم. مامانم یه سری خرید داره می خوام لیستشو بگیرم.سوگل: نه بابا مشکلی نداره مامان من یه چیزی میگه می دونه من به حرفش گوش نمیدم از الان میگه زود بیا که حداقل تا دوساعت بعد خونه باشم.با هم دیگه وارد کافی شاپ شدیم. مشغول صحبت در مورد جهیزیه من و وسایلی که هنوز نخریدم بودیم که با به عقب کشیده شدن صندلی کنار من جفتمون ساکت شدیم.با دیدن قیافه ی کسی که روی صندلی نشست، من با چشمای گشاد شده و سوگل که نمی شناختش با تعجب بهش نگاه می کرد.-سلام عزیزم.مردشور اون حرف زدنش رو ببرن. به ساعتم نگاه انداختم حدوداً بیست دقیقه ای می شد که داشتم با سوگل حرف می زدم. پس چرا مامان زنگ نمی زنه؟ این از کجا پیداش شد. از کجا می دونست اینجام؟؟؟ مامانم؟؟؟ وای یعنی کار مامانمه؟ هنوز هیچی نشده جای من رو واسه مامانم گرفت. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. لبخندی زدم و گفتم:-سوگل جان معرفی می کنم همسرم آریان.و به سوگل اشاره کردم و گفتم:-دوست خوبم سوگل.سوگل : خوشبختم آقای...آریان.نکبت واسه من لفظ قلم حرف می زد. از حرف زدنش خنده ام گرفته بود تا حالا ندیده بودم اینطوری صحبت کنه. آریان هم ابرویی بالا انداخت و گفت:-من هم از آشنایی با شما خوشبختم.بعد از اون دیگه کسی حرفی نمی زد. اعصابم خورد شد. رو به آریان گفتم:-تو از کجا می دونستی اینجام؟باز ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:-مامان بهم گفت. واسه خریدمون وقت زیادی نداریم.با این حرف آریان سوگل کیفش رو از روی میز برداشت و گفت:-پری جون مامان منتظرمه. گفتم که باید زود برم شما هم به خرید هاتون برسید.نمی دونستم چی بگم از طرفی می دونستم سوگل آدمی نیست که ناراحت بشه و الان بیشتر نگران ماشین مادرشه واسه همین گفتم:-باشه عزیزم ممنون که همراهم اومدی.لبخندی زد و گفت:-خواهش می کنم عزیزم کاری داشتی بازم خبرم کن.با اجازه ای گفت و از ما جدا شد. با حرص برگشتم سمتش و گفتم:-کی گفت بیای دنبالم؟؟؟ یه روز خواستم با دوستم خوش باشم ها... اون از عروسی که معلوم نیست واسه چی انقدر عجله می کنی اونم از الان. آریان من نمی فهمم دلیل این عجله ات چیه؟؟؟ هان؟؟؟ بگو منم بدونم. ما هنوز دو ماه از عقدمون نگذشته.خونسرد گفتم:-زنمی اختیارت باهامه. هر وقت دلم بخواد دستت رو می گیرم و می برمت خونم. دلیلی نداره بقیه فضولی کنن. دیگه هم لطف کن دور اینطور دوستات رو خط بکش خوشم نمیاد زنم با هرکسی بیرون بره.داشت به سوگل توهین می کرد. اعصابمو خرد کرد. هر کاری دلش می خواست انجام می داد. صدام رو بلند تر کردم و گفتم:-بیخود واسه من تعیین تکلیف نکن. دوست من هر کسی نیست. حرف دهنتو بفهم.دستمو گرفت و از جا بلندم کرد و گفت:-واسه من صدات رو بلند نکن. اینجا هم جای دعوا نیست.با هم از کافی شاپ خارج شدیم. با خشم بهم نگاه کردم و اونم بد تر بهم چشم غره ای رفت که دیگه دهنم بسته شد. دستم رو توی دستش فشار داد. بغض کردم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و دویدم به سمت درب خروجی... صدای آریان رو می شنیدم ولی محل نگذاشتم. حق نداشت روزمو خراب کنه. حق نداشت به دوستم توهین کنه. هر کاری دلش خواست تا اینجا کرده بود ولی دیگه کوتاه نمی اومدم.برای اولین تاکسی دست بلند کردم و قبل اینکه آریان بهم برسه به راننده گفتم:-سریع برو.راننده: مسیرتون خانوم؟سریع آدرس خونه رو بهش گفتم. هیچ جای دیگه ای به ذهنم نمی رسید.راننده: خانوم به مسیرم نمی خوره.راهنما زد تا پارک کنه. به عقب برگشتم. ماشین آریان پشت چراغ قرمز مونده بود. سریع گفتم:-هزینه اش هر چقدر باشه پرداخت می کنم.دوباره به مسیرش ادامه داد.به صندلی تکیه دادم وچشمام رو بستم. حالا که آریان میاد دنبالم بالاخره. آخرش چی؟چشمام رو باز کردم و گفتم:-ببخشید آقا میشه برید به سمت کوه صفه فقط یه جوری که اون ماشین زرده دنبالمون نباشه.راننده که سن داشت برگشت به سمتم و گفت:-مزاحمت شده خواهرم؟- نه آقاسرش رو به طرفین تکون داد و گفت:-باشه . فقط دردسر نشه خدا وکلیلی- نه آقا چه دردسریچشمی و گفت وفرمون رو چرخوند و مسیر رو عوض کرد.همیشه وقتی حوصله نداشتم می رفتم کوه صفه. از سطح شهر سطحش بالاتر بود و هوای مناسبی داشت. علاوه بر اون یه سری تفریحات مثل تلکابین و بولینگ و اینجور چیز ها داشت که همیشه سر ذوق می اوردم و الان اگه می رفتم روحیه ام بهتر می شد و از طرفی وقتم هم پر می شد. مامان هم یکمی نگران بشه بد نیست تا دیگه با آریان عوضی دست به یکی نشه. ا ا تازه اخلاقش خوب شده بود ها دوباره شروع شد.اما خب یکم دعوا هم لازمه دیگه تا هر کاری رو بدون هماهنگی با من انجام نده.به عقب نگاه کردم دیگه ماشینش دیده نمی شد. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. شونزده تا میس کال. خاموشش کردم و انداختمش تو کیفم و به رفت و آمد ماشین ها و خیابون خیره شدم.راننده: بفرما. رسیدیم.-ممنون چقدر شد؟راننده عرقش رو با دستمالی که روی شونه اش بود پاک کرد و گفت:-قابل نداره خواهرم بیست و پنج تومن.برق از کله ام پرید. بیست و پنج تومن؟؟؟ خوبه میگه خواهرم اگه نبودم چند می گرفت. حساب کردم و پیاده شدم. یاد سارا افتادم. دانشگاه که روز های نزدیک به عید به هم ریخته بود و هر کی هر موقع دلش می خواست نمی رفت. شاید سارا هم اومده اصفهان. گوشیم رو از تو کیفم بیرون آوردم. روشنش کردم و خواستم شماره سارا رو بگیرم که اسمش روی صفحه افتاد. صدای سارا توی گوشی پیچید.-سلام پری خانوم. خوبی؟-سلام سارایی. همین الان می خواستم باهات تماس بگیرم. ممنون. تو خوبی؟سارا:آره جون خودت باور کردم. نه بابا صبح تا حالا اومدم دنبال مانتو واسه عید و پیدا نمی کنم.-حالا که زوده هنوز. اصفهان نمیای؟سارا: اصفهانم الانم. گفتم زود تر بیام واسه کارای عروسی ...-ا؟ چه خوب؟ عروسی؟؟؟ عروسی کی؟؟؟ می تونی بیای کوه صفه امروز رو با هم باشیم؟سارا: هیشکی ولش کن. باشه چه ساعتی؟-من که الان هستم. تو کی کارت تموم میشه؟سارا: منم خودمو الان می رسونم. جهنم و ضرر نهارتم مهمون من.-باشه دیوونه منتظرم.گوشی رو قطع کردم و رفتم روی تخته سنگی نشستم. گوشیم زنگ خورد. آریان بود. می خواستم برندارم اما گفتم بزار بیشتر حرصش بدم تلافی تاریخ عروسیم که مشخص کرد رو در بیارم. گوشی رو نزدیک گوشم بردم.آریان: پری کجایی؟؟؟ غلط کردم بابا برگرد. اصلاً دوستت هر کسی نیست. هر وقت خواستی باهاش برو بیرون. کجایی؟-بیرونعصبی گفت:-لعنتی می دونم بیرونی میگم زود برگرد مادرت نگرانته.خندیدم و گفتم:-تا شما باشید دیگه با هم دست به یکی نشید واسه من.آریان: پری غلط کردم جون من بگو کجایی بیام دنبالت.خونسرد گفتم:-من با دوستان نهار بیرونم از اون طرفم معلوم نیست کی بیام به مامانم بگو نگران نباشه.فریاد زد:-غلط می کنی دیر بیای. جرئت داری دیر کن تا ببین چیکارت می کنم.گوشی رو قطع کردم. چند بار دیگه هم زنگ زد ولی بعد دیگه بیخیال شدم. هیچ غلطی نمی تونست بکنه. نیم ساعتی طول کشید اما خبری از سارا نبود. به بچه هایی که توی پارک بادی بازی می کردن نگاه کردم. کم کم دیگه داشت خوابم می برد که سارا زنگ زد.سارا: کجایی پری؟ من رسیدم.-بیا سمت پارک بادی.سارا:اوکیاز جا بلند شدم. سارا رو از دور می دیدم. واسش دست تکون دادم و به سمتش حرکت کردم. نزدیک هم که رسیدیم خودش رو انداخت توی بغلم و گفت:-ســــلام. دلم واست تنگ شده بود پری-دل منم واست تنگ شده بود. حالا اونا به کنار نهارمونو کی میدی گوشنمونه داداسارا چشمام رو ریز کرد و خودش رو از بغلم بیرون کشید و گفت:-کوفت بخوری مفت خورد وسط ابراز احساسات من از شکمش حرف می زنه.هر دو خندیدیم. بین خنده مون یهو صدای خنده ی سارا قطع شد و گفت:-پری اونجا رو ببین. اون پسره پدرامتون نیست؟؟؟رد انگشت سارا رو گرفتم و پدرام رو دیدم. خدایا چرا امروز اینطوری می شد. انگار همه دست به یکی شده بودن. عجیب بود که پدرام تنها روی یه نیمکت نشسته بود.به سمت سارا برگشتم و گفتم:-آره . ولش کن بریم نهارمون رو بخوریم که امروز کلی می خوام بهمون خوش بگذره.سارا پشت چشمی نازک کرد و گفت:-چی چی رو ولش کنم؟ خب بیا بریم که خرجمون بیفته پای پدرام.-چشم سفید پدرام چیه بگو آقا پدارم. بعدم ممکنه منتظر دوستاش باشه.هر چی خواستم منصرفش کنم نشد که نشد. با همدیگه به سمت پدرام راه افتادیم. کاش حداقل پدرام چیزی از قضیه صبح ندونه که بد بخت می شم و آریان می فهمه کجام.پدرام هم که حالا ما رو دیده بود از جا بلند شد و بهمون سلام کرد. هنوز حرفش تموم نشده بود که سارا گفت:-آقا پدارم من و پری می خوایم بریم رستوران شما هم میای؟-باشه مشکلی نداره فقط قبلش من تماس بگیرم با دوستم قرارمون رو کنسل کنم.سارا با لبخند گفت:-نه خواهش می کنم.ا ا عجیب این دختر پرو بود. زدم روی شونه پدرام و گفتم:-داداش اگه قرارت مهمه بی خیال ما خودمون می ریم.سارا همونطور که به زمین نگاه می کرد گفت:-آخه اینجا جای قرار های مهمه؟ تو پارک؟؟؟هر چند خیلی آروم گفت اما پدرام شنید و گفت:حق با شماست.همزمان شماره ای رو گرفت و تلفنش رو به گوشش نزدیک کرد.-سلام آر..آرین.-ممنون داداش.-آره خوب...خوب..یه نگاه به سمت ما انداخت و یکم ازمون فاصله گرفت. وا حالا انگار چی می خواست بگه. یه قرار بود دیگه کنسلش می کرد. دوباره یه نگاه به سمت ما انداخت و سریع گوشیش رو قطع کرد و اومد به طرفمون.بدون هیچ حرفی به سمت رستوران حرکت کردیم. سارا که مثلاً از وجود پدرام خجالت می کشید و همینطور پدرام از وجود سارا...بمیرم جفتشون مظلوم و خجالتین. منم که فقط به فکر حال گیری از آریان. کرمه دیگه یهو آدمو می گیره. به تابلوی رستوران که پایین کوه نصب شده بود رسیدیم. سوار ماشین هایی که رستوران واسه مشتری هاش گذاشته بود شدیم وتا بالای کوه رفتیم.فضای جالبی داشت طبقه پایینش حالتی داشت که انگار کامل از چوب درست شده بود. یه آبشار کوچیک وسط رستوران بود و طبقه بالا حالت بالکن داشت و از اونجا حس می کردی کل شهر زیر پاهاته.پشت میزی که کنار پنجره بود نشستیم. من و سارا یه طرف و پدرام مقابلمون نشست. حواسم به منظره ی شهر پرت شد و تا سرم رو برگردوندم دیدم پدرام داره با ابروش اشاره به من می کنه. وا یعنی پدرام واسه سارا این حرکت رو انجام داده؟ غیر ممکنه...اینا که با زبونم حرف نمی زنن چه برسه به زیر پوستی...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:-چیزی شده داداش؟همونطور که با دستش چشمش رو ماساژ می داد گفت:-نه حس می کنم یه چیزی تو چشمم رفته.-می خوای فوت کنم واست؟سرشو به طرفین تکون داد و گفت:-نه بابا آبرومونو نبر توروخدا سرجات بشین.با صدای خنده پدرام، سارا هم خندید. آروم گفتم:-رو آب بخندید.صدای خنده شون بیشتر شد.برگشتم سمت سارا و گفتم:-بخند عزیزم. اون منو رو بده به من تا اشکت رو در بیارم.سارا سریع گفت:-غلط کردم پری...جون من کوبیده رو انتخاب کن از همش ارزون تر در بیاد.حالا فقط پدرام بود که به حرف های می خندید. از توی منو شیشلیگ رو بیشتر از همه دوست داشتم. برگشتم سمت سارا و گفتم:- من شیشلیگ میل دارم عزیزم.صداش رو پایین آورد و در گوشم گفت:-کارت تو شیکمت بخوره با این سلیقه.بدون اینکه به منو نگاه کنه گفت:- منم کوبیده. آقا پدرام شما چی می خوری؟منو رو به دستش دادم. یه نگاهی به منو انداخت و گفت:-من هم همون شیشلیگ...قیافه سارا دیدنی بود و وقتی دیدنی تر شد که گارسون واسه گرفتن سفارش اومد و من و پدرام سفارش دسر و پیش غذا هم دادیم. سارا با انگشتاش بازی می کرد. بیچاره بجز کوبیده هیچ چیز دیگه ای سفارش نداد.با آوردن غذامون دیگه صحبت ها کمتر شد و هر بار پدرام بود که در مورد مسائل مختلف با هامون حرف می زد. کلاً سعی می کردم زیاد جلو سارا با پدرام خودمونی نشم که داداشم آبروم رو جلوی سارا می برد. بعد از خوردن غذا گارسون صورت حساب نجومی رو آورد. سارا کیف پولش رو بیرون آورد اما زودتر از اون پدرام حساب کرد. هر دو از پدرام تشکر کردیم و سه تایی از رستوران خارج شدیم.سارا محکم زد به پهلوم و گفت:-میگما این داداشت می مرد از اول بگه حساب می کنه منم غذا درست حسابی می خوردم.با صدا خندیدم که پدرام گفت:-چی شد؟ابرویی بالا انداختم و گفتم:-سارا از سفارشش راضی نیست.پدرام سرش رو یکم جلو اورد تا سارا که سمت دیگه ی من راه می رفت رو ببینه و گفت:-آره سارا؟؟؟جونم؟؟؟سارا؟؟؟کی با هم این قدر صمیمی شدن.سارا با گفتن:« نه، ممنون همه چیز خوب بود» پدرام رو دعوت به سکوت کرد.روز خیلی خوبی بود. با هم شهربازی و تلکابین و بولینگ رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت. کم کم یخ بین پدرام و سارا هم باز شد. ولی نمی دونم چرا حس می کردم خیلی وقته یخشون باز شده و صرفاً بخاطر امروز نیست. اما آخه سارا و پدرام که بعد از کنکور دیگه هیچوقت هم رو ندیده بودن.با زنگ خوردن گوشیم و دیدن شماره خونمون روی صفحه گوشیم رو برداشتم. بابا بود. با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:-دختر بابا کجاست؟ ساعت رو نگاه کردی بابا جون؟به آسمون نگاه کردم. تاریک بود. چقدر امروز زود گذشت. با من من گفتم:-بابا آخه با پدرامم.با تعجب گفت:-با پدرام؟؟؟ کی میای خونه؟-تا یک ساعت دیگه خونه