روایتی جالب از دیدارهای امام خامنه ای با خانواده شهدای ارامنه - نسخهی قابل چاپ +- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir) +-- انجمن: حیات طیبه (https://atamalek.ir/forum-15.html) +--- انجمن: سمت خدا (https://atamalek.ir/forum-17.html) +---- انجمن: انقلاب اسلامی / دفاع مقدس / مدافعان حرم (https://atamalek.ir/forum-121.html) +---- موضوع: روایتی جالب از دیدارهای امام خامنه ای با خانواده شهدای ارامنه (/thread-5290.html) |
روایتی جالب از دیدارهای امام خامنه ای با خانواده شهدای ارامنه - ADMIN - ۱۳۹۳-۱۰-۲۴ ۱٫ روایت خانواده شهید آلبرت اللهدادیان
ماشین توقف میکند. از ماشین پیاده میشویم و زنگِ طبقهی دومِ ساختمان سفید رنگی را که منزل شهید اللهدادیان است میزنیم. پدر شهید تا از آیفون صدایم را میشنود، مرا بهجا میآورد و با خوشحالی، و با گفتن «خیلی خوش آمدید» در را به رویمان باز میکند. به خودم میگویم بندهی خدا از آمدن من اینهمه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلیاش حضرت آقاست، دیگر ببین چه حالی خواهد شد!
فقط پنج دقیقه وقت داریم موارد حفاظتی را بررسی کنیم و به خانواده اطلاع بدهیم که مهمانشان چه کسی است. معمولاً تا یکی دو دقیقه قبل از ورود حضرت آقا، خانوادهها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. چون از قبل به آنها میگوییم که یکی از مسئولان قرار است بیاید خانهتان. یا مثلاً میگوییم که قرار است بیاییم دربارهی شهیدتان مصاحبه کنیم. آن اولها، حتی قبل از ورود آقای خامنهای هم بِهِشان نمیگفتیم قضیه چیست. و آقا که وارد میشدند، مات و مبهوت میماندند که چه اتفاقی افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقیقه قبل از ورود ایشان که منع حفاظتی هم ندارد، به خانوادهها اطلاع بدهیم تا وقتِ ورود ایشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسی است.
با دستهگل و قاب عکسی از امام خمینی، چهار نفری، وارد منزل شهید میشویم. پدر و مادر شهید در منزل هستند، به همراه یک نوجوان چهارده پانزده ساله و یک عاقل مردِ چهلساله ـ که یا برادر شهید است، یا داماد خانواده. رفقای همراه موارد امنیتی را بررسی میکنند و من، بهعنوان سرتیم حفاظت، بعد از کمی چاقسلامتی، برای پدر شهید قضیه را توضیح میدهم. در این سالهای خدمتم بهعنوان محافظ حضرت آقا، یکی از جالبترین لحظات، همین لحظاتی است که راز آمدن حضرت آقا را برای خانوادههای شهدا فاش میکنم. و واکنشِ خانوادههای ارامنه برایم جالبتر از خانوادههای مسلمان و شیعه بوده. بالاخره دینِ ارامنه با دین ما فرق میکند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.
پدر شهید خیلی عادی میگوید «قدمشان سر چشم!» بعد توضیح میدهد که در این سالها، از مسجد محله و بنیاد شهید و هیئتهای عزاداری و شورای خلیفهگری و کجا و کجا به منزلشان آمدهاند. اما وسط توضیحاتش، یکلحظه، مثل کسی که یک لیوان آب به صورتش پاشیده باشند، یکهو جامیخورد! انگار تازه متوجه شده چه گفتهام! میپرسد: گفتید چه کسی قرار است بیاید؟
ـ مقام معظم رهبری. آقای خامنهای!
پدر شهید همینطور مرا نگاه میکند. دست میگذارم روی شانهاش.
ـ الان میرسند ها! به مادر شهید و این آقا هم بگویید چه کسی قرار است بیایند.
بچههای فیلمبرداری و عکاسی که از راه میرسند، به پدر شهید اشاره میکنم که دو دقیقهی دیگر مقام معظم رهبری میرسند. پدر و مادر شهید برای استقبال از ایشان، میخواهند به حیاط خانه بروند که اجازه نمیدهم و میگویم راضی نیستند. اما پدر شهید راضی نمیشود و میگوید باید به دم در برود، و میرود.
در راهپلهها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهید میایستم و لحظهی ورود حضرت آقا و سلامعلیک پدر شهید با ایشان را نگاه میکنم. هرچه احوالپرسی پدر شهید و حضرت آقا بیشتر طول میکِشد، ضربان قلب من هم تندتر میزند! حیاط خانه جای مناسبی برای احوالپرسی نیست و این، یک موردِ ضدامنیتی است!
بعد از یک دقیقه، حضرت آقا از راهپلهها بالا میآیند و با مادر شهید هم احوالپرسی گرمی میکنند.
پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پیراهنِ ورزشی رکابی پوشیده بود، با شنیدن سروصداها، سریع از اتاق بیرون میآید. این بار گرمکنی آستینبلند پوشیده. البته این کار را به تشخیص خودش انجام داده، نه به توصیهی ما؛ ما بهعنوان تیم حفاظت، هیچوقت در پوشش خانوادهها دخالتی نداشته و نداریم. آنها خودشان وقتی میفهمند مهمانشان چه کسی است، به تکاپو میافتند که به احترام ایشان، لباسی بپوشند که مناسب باشد.
حضرت آقا تشریف میآورند و روی مبلهای اتاق پذیرایی مینشینند. این قضیهی مبل و صندلی هم از نکات جالب زندگی ارامنه است. در این سالهایی که خدمتشان رسیدهایم برای عرض ارادت، حتی یک مورد هم نبوده که خانوادهها مبل یا صندلی نداشته باشند. حتی خانوادههایی بودند که وضع مالیشان خوب نبود و فقط یک اتاق برای زندگی داشتند؛ اما وسط همان یک اتاق، میز ناهارخوری گذاشته بودند! اصلاً عادت ندارند روی زمین بنشینند و صندلی و مبلمان، ظاهراً جزء جداییناپذیر زندگی ارامنه است.
مثل تمام دیدارها، حضرت آقا، قبل از هر چیز، عکس شهید را میطلبند و چند دقیقهی ابتدایی صحبت را از شهید و محل و نحوهی شهادتش میپرسند.
پدر شهید توضیح میدهد که پسرش، آلبرت، در جبهه تکاور بوده و در منطقهی سومار بر اثر ترکش گلولهی توپ به شهادت رسیده.
بعد از توضیحاتِ پدر شهید، دقایقی از جلسه، به خوشوبش حضرت آقا با اعضای خانواده میگذرد. ایشان حتی با پسرک نوجوان هم احوالپرسی میکنند و مقطع تحصیلیاش را میپرسند و برایش آرزوی موفقیت در درسخواندن میکنند. در این سؤال و جوابها، مکشوف میشود که آن آقای۴۰ ساله، داماد خانواده است.
ـ زمان شهادت، شما داماد خانواده بودید؟
ـ آنوقتها تازه آشنا شده بودیم!
ـ خانمتان کجاست؟
ـ خانمم رفته بیرون برای خرید. نمیدانست شما تشریف میآورید حاجآقا.
ـ این آقازاده هم پسر شماست؟
ـ بله حاجآقا.
اکثر ارامنه آقای خامنهای را «حاجآقا» صدا میزنند. هم پدر و مادر، و هم خواهران و برادران شهدا. حاجآقا را لفظی احترامآمیز میدانند که دربارهی هرکسی استفاده نمیکنند. برعکسِ ما که حاجآقا ورد زبانمان است. من حتی پدر شهید این خانواده را بااینکه ارمنی است، برحسبِ عادت، حاجآقا صدا زدم!
RE: روایتی جالب از دیدارهای امام خامنه ای با خانواده شهدای ارامنه - ADMIN - ۱۳۹۳-۱۰-۲۴ ۲- روایت خانواده شهید مارون آده:
رهبر انقلاب استکان چای خود را برمیدارند و با لبخندی شیرین، حرفِ شهید را دوباره پیش میکِشند و با مادر شهید همصحبت میشوند.
ـ خب، پس گفتید این پسر، پسر خیلی خوبی بود.
ـ خیلی خوب بود حاجآقا، خیلی خوب. موقعی که شهید شد، واقعاً اهل محل ما، مسلمان و غیرمسلمان، چنان تشییعش کردند که بیاندازه بود. انگار پسر خودشان شهید شده بود. آقای پیشنماز مسجد هم آمده بود. همه اهل محل بودند. حاجآقا! خیلیخیلی خوب بود پسرم. هرچه بگویم، کم گفتم!
مادر تحمل نداشت که بگوید پییر چطور شهید شد. اگر میخواست بگوید که پسرش در بمباران شیمیایی سومار شهید شده، دوباره تصویر پیکر پسرش مقابل چشمش میآمد. پیکری که در اثر گازهای شیمیایی، کبود شده بود. هر چه آنوقت بچهها سعی کردند که نگذارند مادر، پیکر پسر را ببیند، نشد. دید و سوخت و هنوز میسوزد.
رهبر انقلاب دوباره موضوع بحث را عوض میکنند تا مادر شهید آرام شوند. با خواهر و برادر شهید همکلام میشوند.
ـ حالا این زبان شما سخت است یا آسان؟ یاد گرفتنش مشکل است؟ چطوری است؟
ـ شبیه عربی است.
ـ مثلاً شما به آب، به نان، به قند، چه میگویید؟
ـ آب مثلاً مِییّه.
ـ نان را چه میگویید؟
ـ لَه.
آقای خامنهای قند در دستشان را نشان میدهند.
ـ به قند چه میگویید؟
خواهر و برادر شهید که یکیدرمیان به پرسشهای ایشان جواب میدهند، ماندهاند که چرا برای ایشان اینقدر زبان آشوریها مهم است.
ـ به قند همان قند را میگوییم.
ـ خب این جدید است. از الفاظ جدیدی است که آن زمانها معادل نداشته. به انسان چه میگویید؟
ـ لَعلِش.
ـ وقتی بخواهید بگویید «توی این اتاق کسی هست» چه میگویید؟
ـ میگوییم: جُودا اتاق خانهاش!
ـ جودا یعنی چه؟
آقای خامنهای همینطور با دقتِ تمام از لغات و زبان آشوریها میپرسند و خواهر و برادر شهید نیز با شعف خاصی پاسخ میدهند.
ـ خطتان چه خطی است؟
ـ بیشتر نزدیک به عربیِ قدیمی است.
ـ دارید من ببینم؟
-بله.
برادر شهید میرود و یکی از کتابهایش را برای رهبر میآورد.
آقای خامنهای با دقت و صفحه به صفحه، کتاب را تورق میکنند و از برادر شهید سؤالاتی درباره رسمالخط آشوری میپرسند.
RE: روایتی جالب از دیدارهای امام خامنه ای با خانواده شهدای ارامنه - ADMIN - ۱۳۹۳-۱۰-۲۴ ۳- روایت خانواده ژوزف شاهینیان:
ابتدای دیدار آقای خامنهای عکس ژوزف را طلبیدند و مشغول تماشای عکسهایش شدند. خیلی با دقت به چهره شهید نگاه میکردند، انگار چیزی در آن چهره میدیدند که ما نمیدیدیم.
بعد از پدر و مادر ژوزف، درباره شهید پرسیدند. مادر شهید از پسر بزرگش، ژوزف، برای حاج آقا تعریف کردند.
- من مستخدم مدرسه بودم. از سر کار که برمیگشتم، میدیدم هیچ کاری برای انجام دادن در خانه ندارم! همه کارها را ژوزف انجام داده بود. حتی کار دوخت و دوز هم انجام میداد این پسر! اصلاً یادم نمیآید با کسی قهر کرده باشد؛ اینقدر مهربان و با عاطفه بود. برادرش ژریک از ناحیه پا فلج است. تمام کارهای ژریک را ژوزف انجام میداد. دفعه اول که میخواست برود جبهه، صبح زود بلند شد و هیچکس را هم بیدار نکرد، نمیخواست موقع خداحافظی ناراحت شویم.
حاج آقا از نحوه مطلع شدن مادر از شهادت پسرش پرسیدند و مادر جریان خوابی را که دیده بود، تعریف کرد.
- چند شب قبل از اینکه برویم معراج شهدا و بفهمیم شهید شده، خواب دیدم یک کسی میخواهد به زور وارد خانه شود. رفتم و نگذاشتم. بعد همان آدم رفت و یک چوب خیلی دراز آورد و با آن چوب زد و چراغ خانهمان را خاموش کرد! واقعاً هم بعد از ژوزف، چراغ خانهمان خاموش شد. آقای خامنهای مادر شهید را فراوان دعا کردند و از خدا خواستند دلش همیشه شاد باشد. بعد پدر ژوزف شروع کرد از پسرش گفتن.
- در تیراندازی، همیشه نفر اول بود. خیلی تیرانداز ماهری بود. اگر در بمباران شهید نمیشد، بعید بود در حمله و اینها شهید شود! بس که رفقا و فرماندهاش میگفتند این پسر تیرانداز قهاری بود. تیرهایش خطا نمیرفت و به هدف مینشست. آخرینباری که آمده بود مرخصی، میگفت که دوست دارد شهید بشود. به او گفتم این چه حرفی است؟ گفت: «پدر من سرباز امام خمینی هستم! یک نفر از آن ارتش بیست میلیونی که امام فرمود.» رفت و دیگر برنگشت.
RE: روایتی جالب از دیدارهای امام خامنه ای با خانواده شهدای ارامنه - ADMIN - ۱۳۹۳-۱۰-۲۴ ۴- روایت خانواده شهیدان موسسیان:
آقا سر برمیگردانند سمت مادر و میپرسند: شما همین یک فرزند را دارید، خانم؟!
ـ سه تا پسر داشتم. یکی همین بود که شهید شد. دو تا پسر دیگر هم دارم. پسر بزرگم ازدواج کرده و از ما جدا زندگی میکند. البته تا یک سال پیش همینجا پیش ما زندگی میکردند، منتها نوهام بزرگ شده بود و جایمان تنگ بود. این بود که از پیش ما رفتند. الان من هستم و پسرم.
وقتی مادر شهید از کوچکیِ خانه حرف میزند، بِیاختیار، به اطراف نگاه میکنم. خانه، نقلی ولی دلباز است.
حضرت آقا تا بحث تنگی جا و اینها پیش میآید، سریع میپرسند: بنیاد شهید با شما ارتباط دارد؟
ـ بله. ارتباط دارند. همین حقوقم را از بنیاد شهید میگیرم.
ـ خودتان شغل ندارید خانم؟
ـ نه. فقط خانهدارم. اعصابم ناراحت است و ناراحتی قلبی دارم. نمیتوانم کار بکنم.
ـ معالجه میکنید؟
ـ بله. دکتر دارم؛ دکتر اعصاب، دکتر قلب. همین داروها را میخورم که بتوانم خودم را اداره کنم.
ـ انشاءالله که برقرار باشید.
فضای خانه، در حال و هوای کریسمس است. یکطرف اتاق پذیرایی، میزی قرار دارد که روی آن ظرفهای آجیل و شیرینی و شکلات و میوه چیده شده است. پشت مبلی هم که حضرت آقا روی آن نشستهاند، طاقچهای هست که با وسایل مختلف تزئین شده. روی طاقچه، کنار چندین قاب و کارتپُستالهای کوچک مخصوص کریسمس، درختچه کاج کوچکی، چراغانیشده، گذاشتهاند.
ـ انشاءالله عید میلاد حضرت مسیح هم بر شما مبارک باشد. شما مثلِاینکه کریسمس را اینطرف سال میگیرید. من هم میدانم که کریسمسِ به روایت ارامنه، بعد از ژانویه است؛ برخلاف خیلیها ـ کاتولیکها و دیگران ـ که کریسمسشان قبل از شروع ژانویه است. آن سالهایی که من پیام میدهم ـ هر سال پیام نمیدهم، بعضی سالها ـ معمولاً یکطوری پیام میدهم که هم به عید اینها بخورد و هم به عید آنها. یعنی رعایت هموطنهای ارمنیمان را میخواهم بکنم در این قضیه.
مادر، متعجب از اطلاعات رهبر، مرتب سرش را تکان میدهد و حرفهای ایشان را تأیید میکند.
|