مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک
داستانی در باره یک زن - نسخه‌ی قابل چاپ

+- مشاوره خانواده آنلاین رایگان عطاملک (https://atamalek.ir)
+-- انجمن: خانواده ایرانی (https://atamalek.ir/forum-14.html)
+--- انجمن: خانواده سبز (https://atamalek.ir/forum-18.html)
+--- موضوع: داستانی در باره یک زن (/thread-81.html)



داستانی در باره یک زن - Gharibe - ۱۳۸۹-۱۲-۲۸

داستانی به بهانه روز جهــانی زن



و خدا زن را آفـرید

هنگامی که خدا زن را آفريد به من گفت: "اين زن است. وقتي با او روبرو شدي، مراقب باش که ..."
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع كرد و چنین گفت: "بله
وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكني. سرت را به زير افكن تا افسون افسانة
گيسوانش نگردي و مفتون فتنة چشمانش نشوي كه از آنها شياطين ميبارند. گوشهايت را ببند تا
طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان ميشوي. از او حذر كن كه يار و همدم
ابليس است. مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت ميسوزاند و به چاه ویل سرنگونت ميکند....
مراقب باش...."
و من بي آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفريد، گفتم: "به چشم."
شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه: "خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و اين از لطف
خداست در حق تو. پس شكر كن و هيچ مگو...."
گفتم: "به چشم."
در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش ننگريستم،
و آوايش را نشنيدم. چقدر دوست ميداشتم بر موجي كه مرا به سوي او ميخواند بنشينم، اما از خوف
آتش قهر و چاه ويل باز ميگريختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نميشناختم
اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم . ديگر تحمل نداشتم . پاهايم سست شد
بر زمين زانو زدم، و گريستم. نميدانستم چرا؟
قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در پيش پايم به زمين نشست. به خدا نگاهي كردم مثل هميشه
لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم و دردم را بگويم، ميدانست.
با لبخند گفت: "اين زن است . وقتي با او روبرو شدي مراقب باش كه او داروي درد توست.
بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيار شكننده است . من او
را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم. نميبيني كه در بطن وجودش موجودي را میپرورد؟
من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق
را نداري به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر ميانداز، و حرمت حريم صوتش را حفظ كن
تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم."
من اشكريزان و حيران خدا را نگريستم. پرسيدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي؟"
خدا گفت: "من؟"
فرياد زدم: "شيخ آن حرفها را زد و تو سكوت كردي. اگر راضي به گفته هايش نبودي چرا حرفي نزدي؟”
خدا بازهم صبورانه و با لبخند هميشگي گفت: "من سكوت نكردم، اما تو ترجيح دادي صداي شيخ را بشنوي
و نه آوای مرا."
و من در گوشه اي ديدم شيخ دارد همچنان حرفهاي پيشينش را تكرار ميكند