۱۳۹۹-۸-۹، ۰۳:۱۳ عصر
شبی بسیار سرد و تاریک بود و از شدت سرما بخار نفسم در هوا دیده می شد. خیابان های اطراف سه راه شریعتی شهر کرمانشاه نیز تا چشم کار می کرد خالی از سکنه بود و من که با عبا و قبای زمستانی در حالی که شال سبزی به گردن داشتم و با حالت غربت و سنگینی فضای ناشی از تبلیغ اول و ناآشنا بودن به شهر در حالی که ساکی از کتاب و لباس در دستم بود به پشت درب سازمان تبلیغات استان کرمانشاه رسیدم.
طلاب اعزامی از طرف سازمان تبلیغات و طرح هجرت باید جهت تقسیم در روستاها و شهرها به سازمان تبلیغات بروند؛ لذا در چنین ایام تبلیغیای با نگهبان سازمان هماهنگ میکنند که تا صبح بیدار باشد تا اگر طلبهای دیر وقت رسید درب را برای او باز کند؛ اما متأسفانه در آن شب بنده هر چه درب را زدم و نگهبان را صدا کردم بیدار نشد که نشد؛ حالا غریب و تنها با لباس روحانیت با حالت عجیبی در سرمای زمستان که احدی در خیابانها نبود جلوی درب سازمان ایستاده بودم که خدایا چه میخواهد اتفاق بیفتد؟! در همین افکار ناگهان دیدم از کوچهای که در نزدیکی سازمان بود، حدود هشت سگ بزرگ که در حال پرسه زدن بودند، بیرون آمدند و تا مرا دیدند فوراً و له له زنان به سمت من دویدند؛ آن قدر زود رسیدند که نتوانستم فکر کنم؛ تنها فکری که کردم این بود که از صندوق صدقاتی که کنارم بود بالا روم و روی آن بایستم که آن هم با عبا و قبا و لباس زمستانه آن هم صندوق صدقات بدون جای پا که اگر با نیزه ورزشکاران نیز کسی بپرد رسیدن به بالای آن جای سؤال دارد، محال بود و اصلاً فقط در حد یک لحظه بیشتر نتوانستم تصور کنم زیرا سگها فوراً به بنده رسیده و مرا محاصره کردند، قصد داشتم از خودم دفاع کنم اما دریغ از یک سنگ در آن تاریکی حتی میخواستم که داد و فریاد کنم ولی هیچ کس صدای مرا نمی شنید لذا وقتی سگها مرا محاصره کردند به صورت دایرهوار دور من حلقه زدند و پوزههای خود را به زانو و پشت پایم میزدند و در حالت حمله قرار داشتند؛ میخکوب شده بودم و حتی با زور پلک میزدم زانوهایم از ترس میلرزید و تنها کاری که کردم این بود که برای آنها سوت میکشیدم حدود 4 ـ 5 دقیقه به این حالت خودشان را حتی به من میزدند و من که از بچگی از سگ میترسیدم در آن شهر غریب با آن حال عجیب در تاریکی شب سرد زمستان؛ واقعاً صحنة عجیبی بود. در دل شروع به توسل کردم که یا فاطمه مرا نجات بده یا صاحب الزمان کمکم کن و از این قبیل توسلات تا اینکه بالاخره سگها دیدند این سید خیلی حرکتی ندارد و شاید هم گمان کردند این مجسمهای است که با وزش باد از او صدای سوت شنیده میشود! لذا بنده را رها کرده و رفتند، همزمان با رفتن سگها نگهبان نیز از خواب بیدار شده و درب را باز نمود.
تازه متوجه شدم که درب سازمان حالت پنجره پنجره است و به راحتی میتوانستم از آن بالا روم. در آن شب با همان لباسها که نمی دانستم طاهرند یا نجس نماز شبی خواندم و گریه زیادی نمودم تا اینکه اذان صبح گفته شد و عدهای از طلاب که هنوز بیدار نشده بودند بیدار شده و نماز صبح به جماعت خوانده شد.
نکته: در کتاب شریف عین الحیاة مرحوم مجلسی رحمه الله که بسیار مورد تاکید علماء بزرگوار نیز میباشد روایت شده است که شخصی که خیلی اهل دعا نباشد وقتی که به مشکلی برخورد و دعا کرد ملائکه میگویند این صدا تا به حال شنیده نشده است و به عبارت دیگر آنچنان به صدای او اهمیت نمی دهند ولی شخصی که همیشه اهل دعا باشد در هنگام گرفتاری نیز وقتی دعا می کند ملائکه می گویند این صدا آشنا است و او هر روز اهل دعا کردن بوده لذا زود تر دست او را گرفته و به او کمک می کنند.
طلاب اعزامی از طرف سازمان تبلیغات و طرح هجرت باید جهت تقسیم در روستاها و شهرها به سازمان تبلیغات بروند؛ لذا در چنین ایام تبلیغیای با نگهبان سازمان هماهنگ میکنند که تا صبح بیدار باشد تا اگر طلبهای دیر وقت رسید درب را برای او باز کند؛ اما متأسفانه در آن شب بنده هر چه درب را زدم و نگهبان را صدا کردم بیدار نشد که نشد؛ حالا غریب و تنها با لباس روحانیت با حالت عجیبی در سرمای زمستان که احدی در خیابانها نبود جلوی درب سازمان ایستاده بودم که خدایا چه میخواهد اتفاق بیفتد؟! در همین افکار ناگهان دیدم از کوچهای که در نزدیکی سازمان بود، حدود هشت سگ بزرگ که در حال پرسه زدن بودند، بیرون آمدند و تا مرا دیدند فوراً و له له زنان به سمت من دویدند؛ آن قدر زود رسیدند که نتوانستم فکر کنم؛ تنها فکری که کردم این بود که از صندوق صدقاتی که کنارم بود بالا روم و روی آن بایستم که آن هم با عبا و قبا و لباس زمستانه آن هم صندوق صدقات بدون جای پا که اگر با نیزه ورزشکاران نیز کسی بپرد رسیدن به بالای آن جای سؤال دارد، محال بود و اصلاً فقط در حد یک لحظه بیشتر نتوانستم تصور کنم زیرا سگها فوراً به بنده رسیده و مرا محاصره کردند، قصد داشتم از خودم دفاع کنم اما دریغ از یک سنگ در آن تاریکی حتی میخواستم که داد و فریاد کنم ولی هیچ کس صدای مرا نمی شنید لذا وقتی سگها مرا محاصره کردند به صورت دایرهوار دور من حلقه زدند و پوزههای خود را به زانو و پشت پایم میزدند و در حالت حمله قرار داشتند؛ میخکوب شده بودم و حتی با زور پلک میزدم زانوهایم از ترس میلرزید و تنها کاری که کردم این بود که برای آنها سوت میکشیدم حدود 4 ـ 5 دقیقه به این حالت خودشان را حتی به من میزدند و من که از بچگی از سگ میترسیدم در آن شهر غریب با آن حال عجیب در تاریکی شب سرد زمستان؛ واقعاً صحنة عجیبی بود. در دل شروع به توسل کردم که یا فاطمه مرا نجات بده یا صاحب الزمان کمکم کن و از این قبیل توسلات تا اینکه بالاخره سگها دیدند این سید خیلی حرکتی ندارد و شاید هم گمان کردند این مجسمهای است که با وزش باد از او صدای سوت شنیده میشود! لذا بنده را رها کرده و رفتند، همزمان با رفتن سگها نگهبان نیز از خواب بیدار شده و درب را باز نمود.
تازه متوجه شدم که درب سازمان حالت پنجره پنجره است و به راحتی میتوانستم از آن بالا روم. در آن شب با همان لباسها که نمی دانستم طاهرند یا نجس نماز شبی خواندم و گریه زیادی نمودم تا اینکه اذان صبح گفته شد و عدهای از طلاب که هنوز بیدار نشده بودند بیدار شده و نماز صبح به جماعت خوانده شد.
نکته: در کتاب شریف عین الحیاة مرحوم مجلسی رحمه الله که بسیار مورد تاکید علماء بزرگوار نیز میباشد روایت شده است که شخصی که خیلی اهل دعا نباشد وقتی که به مشکلی برخورد و دعا کرد ملائکه میگویند این صدا تا به حال شنیده نشده است و به عبارت دیگر آنچنان به صدای او اهمیت نمی دهند ولی شخصی که همیشه اهل دعا باشد در هنگام گرفتاری نیز وقتی دعا می کند ملائکه می گویند این صدا آشنا است و او هر روز اهل دعا کردن بوده لذا زود تر دست او را گرفته و به او کمک می کنند.