۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۹:۲۲ عصر
فصل اول
خودم را کشیدم و روی تختم غلتی زدم.دستم را روی تشک کشیدم و احمقانه فکر کردم:
-چه ریش ریش و نرمه.
دستانم را کورمال کورمال جلو بردم تا عروسکم کوچول را پیدا کنم که یک دفعه هشیار شدم و سرجایم نشستم.
سرم به خاطر بلند شدن ناگهانیم گیج می رفت و مقابل چشمانم سیاه بود.با امید واهی به آسمان نگاه کردم شاید خورشید را ببینم اما به جایش چند ستاره به من دهن کجی کردند.
یک فکر در ذهنم رژه می رفت و عصبیم می کرد:
آبتین مرا می کشد...
کت چرم مخصوص موتورسواریم را پوشیدم تقریبا پریدم پشت موتور.کلاه موتورسواری را روی سرم گذاشتم و موتور را راه انداختم.
طبق معمول موتورسواری از استرسم کم و آرامم کرد.صدای بادی که در گوشم زوزه می کشید و در لباس هایم می پیچید باعث می شد بتوانم با آرامش بیشتری فکر کنم و از فجایع خون بار (!) پیش رو نترسم!
توجیه ابلهانه ای به فکرم رسید:
آبتین کی تو رو دعوا کرده که حالا بار دومش باشه؟هرچی باشه تو خواهر کوچولوشی.عصبانی نمیشه و با حوصله بازجوییت میکنه...
در جوابش گفتم:
این دو سه ماه اخیر یکی دو بار سرم داد زده و تقریبا دعوام کرده پس زیادم خوشحال نباش!بعدشم وسط دعوا آبجی و غیر آبجی فرق نمی کنه...
در جایی که آن را پاتوق صدا می کردم خوابم برده بود و حالا ساعت 1 نصفه شب بود...
البته دفعه ی اولم نبود که این اتفاق می افتاد و آبتین هر بار با حوصله توجیهم می کرد اما دو سه ماهی میشد که عصبی و کلافه بود و سر هر چیز کوچکی غر می زد و مرا،همان کسی که هفته ی پیش لقب "نی نی" را به او داده بود،قابل نمی دانست تا با او درد و دل کند.
شب های تهران را دوست داشتم.وقتی که در تاریکی در خیابان هایش می راندم حس خاصی پیدا می کردم؛درست نبود اما حس امنیت می کردم!
یک جورهایی فکر می کردم که فقط دیوانه هایی مثل من هستند که این وقت شب در خیابان ها ولو هستند و کار خاصی هم نمی کنند.وارد کوچه مان که شدم سرعتم را کم کردم تا اگر آبتین منتظرم بود نیاید دم در...هرچه باشد خانه مکان استراتژیکی تری برای دعوا و بزن بزن بود تا کوچه!
موتور را نگه داشتم و کلاهم را رویش گذاشتم.
پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و در همان حال کلیدم را از جیبم درآوردم...انگار که آبتین داشت تماشایم می کرد.چه احمقانه!
داشتم کلید را در قفل فرو می کردم که صدای سرفه ی آرامی از سمت راستم به گوشم رسید.از جایم پریدم و آب دهانم را قورت دادم.
یک مرد چهار شانه دست به سینه به دیوار کنار در تکیه داده بود و انگار مرا تماشا می کرد.
بدون فکر گفتم:
- شما با این خونه کار دارید؟
صدای آرامش باعث شد نفسم را در سینه حبس کنم:
- با نی نی بی فکر این خونه کار دارم.
پس بی خود نبود که حس ششمم می گفت که پاهایم را آرام زمین بگذارم!آبتین واقعا آن جا بود!
دستش را روی کلید داخل قفل گذاشت و آن را چرخاند.در با صدای تیکی باز شد.زیر لب گفت:
- برو تو.
- صبر کن موتورمو...
با حالتی عصبی حرفم را قطع کرد:
- میارم اون اسباب بازیتو. برو تو.
مثل همیشه که وقتی کسی با من بد حرف می زد سریع بغض می کردم چیزی راه گلویم را بست.بی حرف وارد خانه شدم و بدون این که به آبتین توجهی بکنم از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم.
در حالی که پاهایم را بر زمین می کوبیدم (واکنش طبیعی من وقتی ناراحت بودم)،از هال گذشتم.پایم را روی اولین پله گذاشته بودم که صدای خشک آبتین متوقفم کرد:
- فکر نکن بی خیالت شدم و دیر اومدنت یادم رفته.امشب حوصله دعوا و بگو مگو ندارم.برو بخواب فردا به حسابت می رسم.
بدون این که نگاهش کنم یا این که حرفی بزنم از پله ها بالا رفتم و وارد راهروی سمت راست شدم.در اتاق سوم که اتاق خودم بود را باز کردم و وارد شدم.
بعد از این که چراغ را خاموش کردم در را پشت سرم بستم.
سابقه نداشت آبتین تا این حد با من بد حرف بزند.البته موقعیت پیش آمده بود اما من با لوس بازی هایم ذهنش را منحرف می کردم و کار به گیس و گیس کشی نمی رسید.
لباسهایم را درآوردم و لباس خواب زرد رنگ میکی موسم را که تا زانویم قد داشت را پوشیدم.
عروسکم کوچول،خرس پشمالو و کرم رنگی که دوازده سال بود داشتمش، را برداشتم و به سمت تختم رفتم.
در حالی که دستم را در مو های نرم کوچول فرو می بردم با خودم فکر کردم:
یعنی آبتین چشه که این جوری می کنه؟چرا بهم نمیگه؟یعنی به خواهرش اعتماد نداره؟
به خودم جواب دادم:
آدم با نی نی ها درد و دل نمی کنه که...
آهی کشیدم و چشمانم را بستم.
*****
تلو تلوخوران از پله ها پایین می رفتم و مدام به در و دیوار می خوردم.با چشمان بسته آشپزخانه را پیدا کردم و یک لیوان چای برای خودم ریختم.سر میز نشستم و دو قاشق شکر در آن ریختم.در حالی که همش می زدم تلاشم را برای باز کردن کامل چشمانم انجام می دادم.
- صبح به خیر.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- صبح تو هم به خیر.اومدی دعوا؟
لبخند کجی زد و مقابلم نشست.در حالی که مستقیم به چشمانم نگاه می کرد گفت:
- دعوات نمی کنم البته به شرطی که دیگه بعد غروب آفتاب بیرون از خونه نباشی.
با نا امیدی گفتم:
- همه ی مزه ی روندن تو خیابونای تهرون اینه که شب توش باشی.
با جدیت گفت:
- همین که گفتم.دیگه بزرگ شدی و مطمئنم می فهمی که برای خودت می گم.قول میدی دیگه دیر نیای؟
انگشت کوچکش را جلو آورد.با بی میلی انگشت کوچکم را دورش حلقه کردم و گفتم:
- قول میدم.
لیوانم را بالا بردم و یک قلوپ نوشیدم.با ناراحتی فکر کردم:
دیگه خوابیدن رو چمنای پاتوق و به آسمون نگاه کردنو فراموش کن...
طبق معمول جواب خودم را دادم:
اشکال نداره.مهم اینه که دعوام نکرد.امروز صبح حالش خوبه...
یکم دیگر از چای خوردم و از جایم بلند شدم.می خواستم بروم که آبتین گفت:
- صبحونت چی؟
- اشتها ندارم.
- همین کارا رو می کنی سر جمع سی کیلو بیشتر نیستی.
چشمانم را گرد کردم و گفتم:
- سی کیلو؟من چهل و هشت کیلو ام!
با حالتی کنایه آمیز گفت:
- هم وزن بچه های سومالی ای.
دستم را به کمرم زدم و با حرص گفتم:
- حالا دو کیلو چربی و ماهیچه داری باید بقیه رو مثل بچه های سومالی ببینی؟
- آخه کیو دیدی با قد صد و شصت و نه چهل و هشت کیلو باشه؟
- خیلیارو.
پوفی کرد و با حالتی تسلیم شده گفت:
- خیلی خب برو به نقاشیت برس.
سریع به اتاقم رفتم به جای لباس خوابم یک تیشرت و یک شلوار کوتاه بنفش پوشیدم.پاستل هایم را وسط اتاق ولو کردم و یک کاغذ سی در سی برداشتم.
روی شکم دراز کشیدم و مشغول کشیدن گاو بامزه ای شدم که در یکی از کارتون هایم دیده بودم.
بله.مسخره نکنید.من با بیست و دو سال سن هنوز کارتون می دیدم و از فیلم های به قول خودم بزرگونه بدم می آمد.
بعد از گذشت دو ساعت آرنج هایم خسته شدند . پاستل صورتی که در دستم بود را زمین گذاشتم.
به پشت دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم.سرم را در همان حالت به عقب خم کردم و به در باز بالکن نگاه کردم.خیلی از این که باد پرده های سفید و نازک بالکن را تکان دهد خوشم می آمد.
کنار بالکن تخت یک نفره ی بزرگم که ترکیبی از رنگ های آبی پر رنگ و آبی کم رنگ و بنفش بود قرار داشت.
بقیه ی وسایل اتاق شامل میز کامپیوتر قرمز و کرم،کمد لباس سبز و زرد و میز آرایش بنفش و صورتی می شد.
شاید فکر کنید که اصلا در انتخاب رنگ مهارتی ندارم اما دلم می خواست تمام رنگ ها را در اتاقم داشته باشم.
یک سری خرت و پرت های جزئی هم داشتم که با ارزش ترین شان ویدیو پرژکتوری بود که آبتین برای تولد هفده سالگیم گرفته بود.
دلیلش هم این بود که من عاشق تماشای کارتون در یک پرده ی دو متر در دو متر بودم.
بلند شدم و پایین رفتم تا سری به آبتین بزنم.زن و مرد را دیدم که بیدار شده و روی مبل دو نفره ای نشسته بودند.با دیدن من لبخند از روی لبشان محو شد و و با حالتی منتظر نگاهم کردند.منتظر سلام بودند؟!
بی توجه به آن ها به آشپزخانه رفتم تا ببینم بوی خوب خورش کرفس حاصل دست رنج چه کسی است!
با دیدن ریحانه که پشت گاز ایستاده بود جیغ کوتاهی زدم و به سمتش دویدم.به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
- سلام صنم.باز که تو لاغر شدی!
از گردنش آویزان شدم و با ذوق و شوق گفتم:
-اینارو ول کن ریحانه.چقدر دلم برات تنگ شده بود!
طبق معمول بوی خوب عطرش که مرا یاد مامان می انداخت آرامم کرد.همان طور که بغلش کرده بودم از روی شانه اش سرک کشیدم و با نیشخند گفتم:
- خوب شد اومدی وگرنه همین دو کیلو رو هم آبتین آب می کرد....نمیدونی که چی درست می کنه....همش املته فقط نوع رب و گوجه و سسش فرق داره....اسمشم میذاره غذای مخصوص سرآشپز...
ریحانه خندید و گفت:
- پس دلت برای غذام تنگ شده بود وروجک نه خودم!
لب هایم را غنچه کردم و گفتم:
- کی گفته؟تو نباشی کی بیخود از من تعریف کنه؟
- مگه چته که تعریف نداشته باشی بچه؟
- بیخیال ریحانه.از دخترت و دامادت چه خبر؟
چشمانش تیره شدند اما سریع لبخندی زد و گفت:
- خوبن هردو.از تو بهترن.
- من که میدونم باز یه چیزی شده.از چشمات معلومه.حالا بازم منو بپیچون.
در حالی که در قابلمه را بر داشته بود و داخلش را نگاه می کرد زیر لب گفت:
- خودت کم ناراحتی داری می خوای بدبختی های منم بدونی؟
خودم را به نشنیدن زدم و به هال رفتم تا ببینم تلویزیون کارتون دارد یا نه.
آبتین روی مبل تک نفره ای کنار آن ها نشسته بود و سخت (!) مشغول روزنامه خواندن بود.با فاصله ی نیم متر از تلویزیون ایستاده بودم و کانال ها را بالا و پایین می کردم.
- صدای سلامتو نشنیدم.
مرد بود که در حالی که دستش را دور زن حلقه کرده بود این را می گفت.دوباره خودم را به نشنیدن زدم و روی کانالی که شیرشاه پخش می کرد متوقف شدم.
همان طور جلوی تلویزیون ایستادم و بدون این که بنشینم تماشا می کردم.این عادتم بود که ایستاده کارتون ببینم.
آبتین با حالتی کنایه آمیز گفت:
- واریس می گیری.
مرد با صدای سردش گفت:
- دیشب کجا بودی که یک نصفه شب اومدی خونه؟
اگر گذاشتند کارتونم را ببینم!
با عصبانیت برگشتم تا حرفی بزنم که آبتین در حالی که پشت روزنامه اش قایم شده بود با حالتی عادی گفت:
- رفته بودیم گردش دیر شد.
تعجب نکردم.این دفعه اولی نبود که آبتین برای نجاتم خودش را وسط می انداخت.می دانست که اگر شروع به حرف زدن بکنم دیگر متوقف نمی شوم و مرد و زن هم عصبانی می شوند.
خودم را کشیدم و روی تختم غلتی زدم.دستم را روی تشک کشیدم و احمقانه فکر کردم:
-چه ریش ریش و نرمه.
دستانم را کورمال کورمال جلو بردم تا عروسکم کوچول را پیدا کنم که یک دفعه هشیار شدم و سرجایم نشستم.
سرم به خاطر بلند شدن ناگهانیم گیج می رفت و مقابل چشمانم سیاه بود.با امید واهی به آسمان نگاه کردم شاید خورشید را ببینم اما به جایش چند ستاره به من دهن کجی کردند.
یک فکر در ذهنم رژه می رفت و عصبیم می کرد:
آبتین مرا می کشد...
کت چرم مخصوص موتورسواریم را پوشیدم تقریبا پریدم پشت موتور.کلاه موتورسواری را روی سرم گذاشتم و موتور را راه انداختم.
طبق معمول موتورسواری از استرسم کم و آرامم کرد.صدای بادی که در گوشم زوزه می کشید و در لباس هایم می پیچید باعث می شد بتوانم با آرامش بیشتری فکر کنم و از فجایع خون بار (!) پیش رو نترسم!
توجیه ابلهانه ای به فکرم رسید:
آبتین کی تو رو دعوا کرده که حالا بار دومش باشه؟هرچی باشه تو خواهر کوچولوشی.عصبانی نمیشه و با حوصله بازجوییت میکنه...
در جوابش گفتم:
این دو سه ماه اخیر یکی دو بار سرم داد زده و تقریبا دعوام کرده پس زیادم خوشحال نباش!بعدشم وسط دعوا آبجی و غیر آبجی فرق نمی کنه...
در جایی که آن را پاتوق صدا می کردم خوابم برده بود و حالا ساعت 1 نصفه شب بود...
البته دفعه ی اولم نبود که این اتفاق می افتاد و آبتین هر بار با حوصله توجیهم می کرد اما دو سه ماهی میشد که عصبی و کلافه بود و سر هر چیز کوچکی غر می زد و مرا،همان کسی که هفته ی پیش لقب "نی نی" را به او داده بود،قابل نمی دانست تا با او درد و دل کند.
شب های تهران را دوست داشتم.وقتی که در تاریکی در خیابان هایش می راندم حس خاصی پیدا می کردم؛درست نبود اما حس امنیت می کردم!
یک جورهایی فکر می کردم که فقط دیوانه هایی مثل من هستند که این وقت شب در خیابان ها ولو هستند و کار خاصی هم نمی کنند.وارد کوچه مان که شدم سرعتم را کم کردم تا اگر آبتین منتظرم بود نیاید دم در...هرچه باشد خانه مکان استراتژیکی تری برای دعوا و بزن بزن بود تا کوچه!
موتور را نگه داشتم و کلاهم را رویش گذاشتم.
پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و در همان حال کلیدم را از جیبم درآوردم...انگار که آبتین داشت تماشایم می کرد.چه احمقانه!
داشتم کلید را در قفل فرو می کردم که صدای سرفه ی آرامی از سمت راستم به گوشم رسید.از جایم پریدم و آب دهانم را قورت دادم.
یک مرد چهار شانه دست به سینه به دیوار کنار در تکیه داده بود و انگار مرا تماشا می کرد.
بدون فکر گفتم:
- شما با این خونه کار دارید؟
صدای آرامش باعث شد نفسم را در سینه حبس کنم:
- با نی نی بی فکر این خونه کار دارم.
پس بی خود نبود که حس ششمم می گفت که پاهایم را آرام زمین بگذارم!آبتین واقعا آن جا بود!
دستش را روی کلید داخل قفل گذاشت و آن را چرخاند.در با صدای تیکی باز شد.زیر لب گفت:
- برو تو.
- صبر کن موتورمو...
با حالتی عصبی حرفم را قطع کرد:
- میارم اون اسباب بازیتو. برو تو.
مثل همیشه که وقتی کسی با من بد حرف می زد سریع بغض می کردم چیزی راه گلویم را بست.بی حرف وارد خانه شدم و بدون این که به آبتین توجهی بکنم از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم.
در حالی که پاهایم را بر زمین می کوبیدم (واکنش طبیعی من وقتی ناراحت بودم)،از هال گذشتم.پایم را روی اولین پله گذاشته بودم که صدای خشک آبتین متوقفم کرد:
- فکر نکن بی خیالت شدم و دیر اومدنت یادم رفته.امشب حوصله دعوا و بگو مگو ندارم.برو بخواب فردا به حسابت می رسم.
بدون این که نگاهش کنم یا این که حرفی بزنم از پله ها بالا رفتم و وارد راهروی سمت راست شدم.در اتاق سوم که اتاق خودم بود را باز کردم و وارد شدم.
بعد از این که چراغ را خاموش کردم در را پشت سرم بستم.
سابقه نداشت آبتین تا این حد با من بد حرف بزند.البته موقعیت پیش آمده بود اما من با لوس بازی هایم ذهنش را منحرف می کردم و کار به گیس و گیس کشی نمی رسید.
لباسهایم را درآوردم و لباس خواب زرد رنگ میکی موسم را که تا زانویم قد داشت را پوشیدم.
عروسکم کوچول،خرس پشمالو و کرم رنگی که دوازده سال بود داشتمش، را برداشتم و به سمت تختم رفتم.
در حالی که دستم را در مو های نرم کوچول فرو می بردم با خودم فکر کردم:
یعنی آبتین چشه که این جوری می کنه؟چرا بهم نمیگه؟یعنی به خواهرش اعتماد نداره؟
به خودم جواب دادم:
آدم با نی نی ها درد و دل نمی کنه که...
آهی کشیدم و چشمانم را بستم.
*****
تلو تلوخوران از پله ها پایین می رفتم و مدام به در و دیوار می خوردم.با چشمان بسته آشپزخانه را پیدا کردم و یک لیوان چای برای خودم ریختم.سر میز نشستم و دو قاشق شکر در آن ریختم.در حالی که همش می زدم تلاشم را برای باز کردن کامل چشمانم انجام می دادم.
- صبح به خیر.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- صبح تو هم به خیر.اومدی دعوا؟
لبخند کجی زد و مقابلم نشست.در حالی که مستقیم به چشمانم نگاه می کرد گفت:
- دعوات نمی کنم البته به شرطی که دیگه بعد غروب آفتاب بیرون از خونه نباشی.
با نا امیدی گفتم:
- همه ی مزه ی روندن تو خیابونای تهرون اینه که شب توش باشی.
با جدیت گفت:
- همین که گفتم.دیگه بزرگ شدی و مطمئنم می فهمی که برای خودت می گم.قول میدی دیگه دیر نیای؟
انگشت کوچکش را جلو آورد.با بی میلی انگشت کوچکم را دورش حلقه کردم و گفتم:
- قول میدم.
لیوانم را بالا بردم و یک قلوپ نوشیدم.با ناراحتی فکر کردم:
دیگه خوابیدن رو چمنای پاتوق و به آسمون نگاه کردنو فراموش کن...
طبق معمول جواب خودم را دادم:
اشکال نداره.مهم اینه که دعوام نکرد.امروز صبح حالش خوبه...
یکم دیگر از چای خوردم و از جایم بلند شدم.می خواستم بروم که آبتین گفت:
- صبحونت چی؟
- اشتها ندارم.
- همین کارا رو می کنی سر جمع سی کیلو بیشتر نیستی.
چشمانم را گرد کردم و گفتم:
- سی کیلو؟من چهل و هشت کیلو ام!
با حالتی کنایه آمیز گفت:
- هم وزن بچه های سومالی ای.
دستم را به کمرم زدم و با حرص گفتم:
- حالا دو کیلو چربی و ماهیچه داری باید بقیه رو مثل بچه های سومالی ببینی؟
- آخه کیو دیدی با قد صد و شصت و نه چهل و هشت کیلو باشه؟
- خیلیارو.
پوفی کرد و با حالتی تسلیم شده گفت:
- خیلی خب برو به نقاشیت برس.
سریع به اتاقم رفتم به جای لباس خوابم یک تیشرت و یک شلوار کوتاه بنفش پوشیدم.پاستل هایم را وسط اتاق ولو کردم و یک کاغذ سی در سی برداشتم.
روی شکم دراز کشیدم و مشغول کشیدن گاو بامزه ای شدم که در یکی از کارتون هایم دیده بودم.
بله.مسخره نکنید.من با بیست و دو سال سن هنوز کارتون می دیدم و از فیلم های به قول خودم بزرگونه بدم می آمد.
بعد از گذشت دو ساعت آرنج هایم خسته شدند . پاستل صورتی که در دستم بود را زمین گذاشتم.
به پشت دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم.سرم را در همان حالت به عقب خم کردم و به در باز بالکن نگاه کردم.خیلی از این که باد پرده های سفید و نازک بالکن را تکان دهد خوشم می آمد.
کنار بالکن تخت یک نفره ی بزرگم که ترکیبی از رنگ های آبی پر رنگ و آبی کم رنگ و بنفش بود قرار داشت.
بقیه ی وسایل اتاق شامل میز کامپیوتر قرمز و کرم،کمد لباس سبز و زرد و میز آرایش بنفش و صورتی می شد.
شاید فکر کنید که اصلا در انتخاب رنگ مهارتی ندارم اما دلم می خواست تمام رنگ ها را در اتاقم داشته باشم.
یک سری خرت و پرت های جزئی هم داشتم که با ارزش ترین شان ویدیو پرژکتوری بود که آبتین برای تولد هفده سالگیم گرفته بود.
دلیلش هم این بود که من عاشق تماشای کارتون در یک پرده ی دو متر در دو متر بودم.
بلند شدم و پایین رفتم تا سری به آبتین بزنم.زن و مرد را دیدم که بیدار شده و روی مبل دو نفره ای نشسته بودند.با دیدن من لبخند از روی لبشان محو شد و و با حالتی منتظر نگاهم کردند.منتظر سلام بودند؟!
بی توجه به آن ها به آشپزخانه رفتم تا ببینم بوی خوب خورش کرفس حاصل دست رنج چه کسی است!
با دیدن ریحانه که پشت گاز ایستاده بود جیغ کوتاهی زدم و به سمتش دویدم.به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
- سلام صنم.باز که تو لاغر شدی!
از گردنش آویزان شدم و با ذوق و شوق گفتم:
-اینارو ول کن ریحانه.چقدر دلم برات تنگ شده بود!
طبق معمول بوی خوب عطرش که مرا یاد مامان می انداخت آرامم کرد.همان طور که بغلش کرده بودم از روی شانه اش سرک کشیدم و با نیشخند گفتم:
- خوب شد اومدی وگرنه همین دو کیلو رو هم آبتین آب می کرد....نمیدونی که چی درست می کنه....همش املته فقط نوع رب و گوجه و سسش فرق داره....اسمشم میذاره غذای مخصوص سرآشپز...
ریحانه خندید و گفت:
- پس دلت برای غذام تنگ شده بود وروجک نه خودم!
لب هایم را غنچه کردم و گفتم:
- کی گفته؟تو نباشی کی بیخود از من تعریف کنه؟
- مگه چته که تعریف نداشته باشی بچه؟
- بیخیال ریحانه.از دخترت و دامادت چه خبر؟
چشمانش تیره شدند اما سریع لبخندی زد و گفت:
- خوبن هردو.از تو بهترن.
- من که میدونم باز یه چیزی شده.از چشمات معلومه.حالا بازم منو بپیچون.
در حالی که در قابلمه را بر داشته بود و داخلش را نگاه می کرد زیر لب گفت:
- خودت کم ناراحتی داری می خوای بدبختی های منم بدونی؟
خودم را به نشنیدن زدم و به هال رفتم تا ببینم تلویزیون کارتون دارد یا نه.
آبتین روی مبل تک نفره ای کنار آن ها نشسته بود و سخت (!) مشغول روزنامه خواندن بود.با فاصله ی نیم متر از تلویزیون ایستاده بودم و کانال ها را بالا و پایین می کردم.
- صدای سلامتو نشنیدم.
مرد بود که در حالی که دستش را دور زن حلقه کرده بود این را می گفت.دوباره خودم را به نشنیدن زدم و روی کانالی که شیرشاه پخش می کرد متوقف شدم.
همان طور جلوی تلویزیون ایستادم و بدون این که بنشینم تماشا می کردم.این عادتم بود که ایستاده کارتون ببینم.
آبتین با حالتی کنایه آمیز گفت:
- واریس می گیری.
مرد با صدای سردش گفت:
- دیشب کجا بودی که یک نصفه شب اومدی خونه؟
اگر گذاشتند کارتونم را ببینم!
با عصبانیت برگشتم تا حرفی بزنم که آبتین در حالی که پشت روزنامه اش قایم شده بود با حالتی عادی گفت:
- رفته بودیم گردش دیر شد.
تعجب نکردم.این دفعه اولی نبود که آبتین برای نجاتم خودش را وسط می انداخت.می دانست که اگر شروع به حرف زدن بکنم دیگر متوقف نمی شوم و مرد و زن هم عصبانی می شوند.