۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۹:۲۴ عصر
مشت مشت چمن ها را می گرفتم و می کندم و پرت می کردم.
بدون این که نگاهم کند با خونسردی گفت:
- می دونی بعضیا یه بز درون دارن...مثل کودک درون...که وقتی رو چمن می شینن فعال میشه؟
دستانم متوقف شدند.
خدایا این فرشته عذاب را برای چه فرستادی؟
بی حرف موبایلش را روی چمن گذاشت و به سمتم هل داد.موبایل جلویی پایم متوقف شد.
با تعجب نگاهش کردم.
بدون این که به روی خودش بیاورد از جیبش موبایل دیگری درآورد و روشنش کرد.
دوباره مشغول بازی شد.
با خودم گفتم:
اینو واسه من انداخت؟
مردد دستم را به سمت موبایل بردم و برش داشتم.عکس العملی نشان نداد.
به صفحه اش نگاه کردم.انگری بردز بازی می کرد؟
با پرت کردن هر پرنده آتش خشمم سرد تر می شد و جایش را به اندوه عمیقی می داد.انگار که عصبانیتم را به سمت آن خوک ها پرت می کردم.
چند دقیقه که گذشت اخم هایم باز شدند و نفس هایم منظم.
آرام شدم و دیگر دلم نمی خواست چیزی را بشکنم یا به کسی لگد بزنم.
موبایل را روی چمن ها گذاشتم و آهی کشیدم.
- چندمی؟
دهانم باز ماند.او فکر می کند من مدرسه می روم؟
صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- منم ریش سفید محله امونم.
با تعجب نگاهش کردم.الان تیکه انداخت؟
از جایم بلند شدم و موبایلش را به سمتش گرفتم.
- مرسی.
بی حرف موبایل را گرفت و دوباره مشغول بازی شد.
می خواستم باز هم حرف بزند...شاید مسخره ام هم بکند اما او چیزی نگفت.
آهی کشیدم و به سمت موتورم رفتم.
*****
کنار قبر نشستم و نگاهش کردم.
"افسانه سروری
تولد 1345/7/9
وفات 1378/8/3"
قمقمه ی آبی را که با خودم آورده بودم برداشتم و قبرش را شستم.
آن قدر گریه کرده بودم که دیگر اشکم در نمی آمد.سرم درد می کرد و چشمانم پف کرده بودند.
زیر لب گفتم:
- مامان؟دیشب خوابتو دیدم...ولی تو نبودی...شایدم تو بودی...وقت داشتی می مردی صورتت پر خون بود؟...خیلی ترسیدم...می خواستی منو از طبقه ی بالا پرت کنی پایین...ببینم،اون جا جات خوبه؟راحتی؟دلت واسم تنگ نشده؟
با دستانم چشم هایم را فشار دادم.با لحن خسته ای گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده...می دونی...خیلی تنهام...آبتین اصلا بهم توجهی نداره...بهم میگه نی نی ...چند ماهه که تو خودشه و کلافه اس اما نمیگه چرا...چقدر وقتی بودی همه چی خوب بود...نمیشه بیام پیشت؟میخوام بغلم کنی...میدونی چند وقته که تنها کسی که بغلم کرده کوچول بوده؟...صدامو می شنوی؟نمیخوای جواب بدی؟
گوشم را به قبر چسباندم و گفتم:
- اونجا برای منم جا هست؟...این روزا حس می کنم مثل مرده ها شدم...شاید بهتره بیام پیشت...هنوزم بغلت گرم و نرمه؟...مامان؟نمی خوای درباره ی اون مرده برات بگم؟...نه...مطمئنم نمی خوای...درباره ی اون زن چی؟...جاتو گرفته...یعنی جایی رو که مال تو بوده اما هیچ وقت نداشتیو گرفته...ناراحتی؟...غصه نخور...خودم هستم...نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره...حالا بخند ببینم...
Stay low
Soft, dark, and dreamless
Far beneath my nightmares and loneliness
I hate me for breathing without you
I don't want to feel anymore for you
Grieving for you
I'm not grieving for you
Nothing real love can't undo
And though I may have lost my way
All paths lead straight to you
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
Halo
Blinding wall between us
Melt away and leave us alone again
Humming, haunted somewhere out there
I believe our love can see us through in death
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you
You're not alone
No matter what they told you, you're not alone
I'll be right beside you forevermore
I long to be like you, sis
Lie cold in the ground like you did
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
And as we lay in silent bliss
I know you remember me
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you
like you" - Evanescence "
*****
کم حرف و ساکت شده بودم.آبتین سعی می کرد با من حرف بزند اما از دستش دلخور بودم و دلم نمی خواست با او حرف بزنم.
مرد و زن از صدمین مسافرتشان برگشتند.نمی دانستم یک مرد پنجاه و سه ساله و یک زن چهل و پنج ساله چطور این همه شور و حال داشتند؛در حالی که من بیست و دو ساله هیچ اشتیاقی برای این جور کار ها نداشتم.
زن چند بار سعی کرد با حرف هایش تحریکم کند تا حرف بدی بزنم اما حوصله ی حاضر جوابی را هم نداشتم.
سر میز نشسته بودیم و ناهار می خوردیم که مرد گفت:
- آبتین؟
- هوم؟
- هوم نه بله.آماده باش فردا می ریم خواستگاری دختر کریمی.
آبتین بهت زده نگاهش کرد.مرد ادامه داد:
- دختر خیلی خوبیه.ظاهرش خوبه،تحصیل کرده اس و بیست و پنج سالشه.منش و رفتارشم خانومانه و باوقاره.
- من جایی نمیام.
مرد با جدیت گفت:
- دلیلش؟
آبتین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
مرد با حالتی تمسخر آمیز ادامه داد:
- حتما می خوای بری با یه بچه گدا ازدواج کنی!
دست های آبتین دور قاشق و چنگالش مشت شدند.با حرص گفت:
- منظورت از بچه گدا کیه؟
مرد با تحکم گفت:
- اگه این جوریه بدون اجازه نمیدم!شده تا آخر عمر مجرد نگهت دارم نمیذارم با یه نفر از طبقه ی پایین
بدون این که نگاهم کند با خونسردی گفت:
- می دونی بعضیا یه بز درون دارن...مثل کودک درون...که وقتی رو چمن می شینن فعال میشه؟
دستانم متوقف شدند.
خدایا این فرشته عذاب را برای چه فرستادی؟
بی حرف موبایلش را روی چمن گذاشت و به سمتم هل داد.موبایل جلویی پایم متوقف شد.
با تعجب نگاهش کردم.
بدون این که به روی خودش بیاورد از جیبش موبایل دیگری درآورد و روشنش کرد.
دوباره مشغول بازی شد.
با خودم گفتم:
اینو واسه من انداخت؟
مردد دستم را به سمت موبایل بردم و برش داشتم.عکس العملی نشان نداد.
به صفحه اش نگاه کردم.انگری بردز بازی می کرد؟
با پرت کردن هر پرنده آتش خشمم سرد تر می شد و جایش را به اندوه عمیقی می داد.انگار که عصبانیتم را به سمت آن خوک ها پرت می کردم.
چند دقیقه که گذشت اخم هایم باز شدند و نفس هایم منظم.
آرام شدم و دیگر دلم نمی خواست چیزی را بشکنم یا به کسی لگد بزنم.
موبایل را روی چمن ها گذاشتم و آهی کشیدم.
- چندمی؟
دهانم باز ماند.او فکر می کند من مدرسه می روم؟
صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- منم ریش سفید محله امونم.
با تعجب نگاهش کردم.الان تیکه انداخت؟
از جایم بلند شدم و موبایلش را به سمتش گرفتم.
- مرسی.
بی حرف موبایل را گرفت و دوباره مشغول بازی شد.
می خواستم باز هم حرف بزند...شاید مسخره ام هم بکند اما او چیزی نگفت.
آهی کشیدم و به سمت موتورم رفتم.
*****
کنار قبر نشستم و نگاهش کردم.
"افسانه سروری
تولد 1345/7/9
وفات 1378/8/3"
قمقمه ی آبی را که با خودم آورده بودم برداشتم و قبرش را شستم.
آن قدر گریه کرده بودم که دیگر اشکم در نمی آمد.سرم درد می کرد و چشمانم پف کرده بودند.
زیر لب گفتم:
- مامان؟دیشب خوابتو دیدم...ولی تو نبودی...شایدم تو بودی...وقت داشتی می مردی صورتت پر خون بود؟...خیلی ترسیدم...می خواستی منو از طبقه ی بالا پرت کنی پایین...ببینم،اون جا جات خوبه؟راحتی؟دلت واسم تنگ نشده؟
با دستانم چشم هایم را فشار دادم.با لحن خسته ای گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده...می دونی...خیلی تنهام...آبتین اصلا بهم توجهی نداره...بهم میگه نی نی ...چند ماهه که تو خودشه و کلافه اس اما نمیگه چرا...چقدر وقتی بودی همه چی خوب بود...نمیشه بیام پیشت؟میخوام بغلم کنی...میدونی چند وقته که تنها کسی که بغلم کرده کوچول بوده؟...صدامو می شنوی؟نمیخوای جواب بدی؟
گوشم را به قبر چسباندم و گفتم:
- اونجا برای منم جا هست؟...این روزا حس می کنم مثل مرده ها شدم...شاید بهتره بیام پیشت...هنوزم بغلت گرم و نرمه؟...مامان؟نمی خوای درباره ی اون مرده برات بگم؟...نه...مطمئنم نمی خوای...درباره ی اون زن چی؟...جاتو گرفته...یعنی جایی رو که مال تو بوده اما هیچ وقت نداشتیو گرفته...ناراحتی؟...غصه نخور...خودم هستم...نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره...حالا بخند ببینم...
Stay low
Soft, dark, and dreamless
Far beneath my nightmares and loneliness
I hate me for breathing without you
I don't want to feel anymore for you
Grieving for you
I'm not grieving for you
Nothing real love can't undo
And though I may have lost my way
All paths lead straight to you
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
Halo
Blinding wall between us
Melt away and leave us alone again
Humming, haunted somewhere out there
I believe our love can see us through in death
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you
You're not alone
No matter what they told you, you're not alone
I'll be right beside you forevermore
I long to be like you, sis
Lie cold in the ground like you did
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
And as we lay in silent bliss
I know you remember me
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you
like you" - Evanescence "
*****
کم حرف و ساکت شده بودم.آبتین سعی می کرد با من حرف بزند اما از دستش دلخور بودم و دلم نمی خواست با او حرف بزنم.
مرد و زن از صدمین مسافرتشان برگشتند.نمی دانستم یک مرد پنجاه و سه ساله و یک زن چهل و پنج ساله چطور این همه شور و حال داشتند؛در حالی که من بیست و دو ساله هیچ اشتیاقی برای این جور کار ها نداشتم.
زن چند بار سعی کرد با حرف هایش تحریکم کند تا حرف بدی بزنم اما حوصله ی حاضر جوابی را هم نداشتم.
سر میز نشسته بودیم و ناهار می خوردیم که مرد گفت:
- آبتین؟
- هوم؟
- هوم نه بله.آماده باش فردا می ریم خواستگاری دختر کریمی.
آبتین بهت زده نگاهش کرد.مرد ادامه داد:
- دختر خیلی خوبیه.ظاهرش خوبه،تحصیل کرده اس و بیست و پنج سالشه.منش و رفتارشم خانومانه و باوقاره.
- من جایی نمیام.
مرد با جدیت گفت:
- دلیلش؟
آبتین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
مرد با حالتی تمسخر آمیز ادامه داد:
- حتما می خوای بری با یه بچه گدا ازدواج کنی!
دست های آبتین دور قاشق و چنگالش مشت شدند.با حرص گفت:
- منظورت از بچه گدا کیه؟
مرد با تحکم گفت:
- اگه این جوریه بدون اجازه نمیدم!شده تا آخر عمر مجرد نگهت دارم نمیذارم با یه نفر از طبقه ی پایین