۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۶:۰۰ عصر
«بفرمایید.»
«راستش چند وقت پیش آرام به من گفت قراره پسری بیاد خواستگاریش. از اون برام گفت، شرایطش خوب بود، انگار این طوری که آرام می گفت خیلی همدیگر رو می خواستند، اما درست چند روز پیش گفت همه چیز بینشون به هم خورده... از اون روز حالش خیلی خرابه و تو خودشه. با کسی هم زیاد حرف نمی زنه... خواستم باهاش حرف بزنی، بپرسی چی شده، شاید بشه مشکل این دو تا جوون رو حل کرد.»
«چَشم.»
آرام در حالی که حوله ای دور سرش پیچیده بود از حمام بیرون آمد و گفت: «به به، سلام... چه عجب خانوم چند تا اسکناس خرج کرده و آمده اینجا!»
«بیا بریم... کارت دارم.»
با هم به اتاق آرام رفتیم. در حالی که موهایش را خشک می کرد گفت: «چی شده؟»
«چطوری بگم... همه چیز نابود شد...»
«چی؟!»
باز اختیار اشک هایم را از دست دادم و در حالی که گریه می کردم گفتم: «کسرا... چند روز پیش اخلاقش عوض شد. آن قدر ازش پرسیدم چی شده که من رو برد به یه خونه ای... مسعود و نیما و شاهین رو اونجا دیدم.»
«خُب؟!»
«هیچی، کسرا من رو اونجا تنها گذاشت و رفت. دوره ام کردند و هر کسی هرچی خواست گفت. شالم رو کشیدند و مانتوام رو به تنم پاره کردند. کمی بعد کسرا سررسید. وقتی بهش گفتم به چه حقی چنین کاری کرده گفت حق داشتند ازت انتقام بگیرند... آرام هم چیز در عرض یک ساعت نابود شد. عشق و محبت و امید و آرزوهایی که داشتم. از اون روز هم دیگه ندیدمش... دیدی؟ دیدی همه چیز چطوری نابود شد؟»
آرام با لبخند مرا به مسخره گرفت و گفت: «دیدی بهت گفتم یه روزی اون بلایی که سر دیگرون آوردی سر خودت می آد!»
«من نیامدم پند و نصیحتم کنی، آمدم بگی چه کار کنم.»
«همه اینها زیر سر مسعوده.»
به علامت تأیید حرفش سر تکان دادم و گفتم: «مطمئنم کار خودشه.»
-پس خودش باید همه چیز رو درست کنه . میریم اونجا
آرام مرا قانع کرد مشکل من به دست او حل می شود تصمیم گرفتم این راه حل را امتحان کنم . همراه آرام به منزل آقای حکیمی رفتیم . وقتی پشت در خانه شان توقف کردیم گفتم
-مطمئن نیستم این جا باشد تا دیروز که هر سه توی یه خونه دیگه بودند
-حالا زنگ بزن
از ماشین پیاده شدم و زنگ در را به صدا در آوردم . صدای خودش بود که پرسید
-کیه ؟
-باز کن
انگار مرا شناخت .در را باز کرد با عصبانیت وارد خانه شدم .جلوی در ایستاده بود. از پله ها بالا رفتم .لبش ورم کرده بود آنقدر که به وضوح پیدا بود مشت محکمی توی دهانش خورده .شاید وقتی او را با ان لب دیدم دلم به حالش سوخت . با عصبانیت گفتم
-چه حالی داری ؟ لابد خیلی خوشحالی نه ؟ زندگی من و کسرا رو نابود کردی . می خوام یه چیزی بهت بگم من حق نداشتم توبه کنم ؟ پس چرا سو استفاده کردی و همه چیز رو به کسرا گفتی ؟ چرا ؟ من کسرا رو دوست داشتم . ولی تو با این کارت همه چیز رو از من گرفتی .عشق و محبت کسرا را از من گرفتی .حالا خودت بگو . من چطور انتقام این کار رو ازت بگیرم ؟
-این رو می بینی ؟ اشاره به لبش کرد . این کار کسرا است . وقتی تو رفتی این مشت نثارم شد . مطمئن باش هنوز دوستت داره .همه چیز درست میشه
با فریاد گفتم
-چطوری همه چیز درست میشه ؟ من اگر در حق شاهین و نیما بد کردم در حق تو کاری نکردم . جز این که دوست نداشتم . و نمی خواستم باهات ازدواج کنم . آیا این گناه ؟ تو به چه جرمی اون بلا رو سرم اوردی ؟ تو که ادعا داشتی دوستم داری چطور تونستی این کارو بکنی ؟ از خدا می خوام بلایی که سرمن و زندگی من اوردی روزی همسرت سر تو بیاره
دستش را جلو آورد تا سکوت کنم . ساکت شدم . در حالی که از شدت غم تمام بدنم می لرزید . صدایش را شیندم
-باهات می ام . می برمت پیش کسرا
-چطوری بهت اطمینان کنم ؟ تو که دیروز می خواستی از من انتقام بگیری ؟
-شاید تا دیروز می خواستم .ولی از کسرا نمی خواستم . انتقام بگیرم . ولی همون موقع فهمیدم ناخواسته از کسرا . از بهترین دوستم . از کسی که از بچگی تا حالا همراه م بود انتقام گرفتم . می خوام اگه بشه جبران کنم
صدای آرام از پشت سرم گفت
-نه ..رویا نه ..بهش اطمینان نکن . دروغ میگه ..میخواد بلایی سرت بیاره
-نه ..رویا دروغ نمی گم .باور کن
آرام دستم را گرفت درحالی که مرا می کشید با عصبانیت به مسعود گفت
-تو اگه می خواستی کمکش کنی همون موقع این کارو می کردی .نه حالا
-صبر کن . رویا ..داری اشتباه می کنی ...من
آرام فریاد زد
-ساکت شو . دیوونه .تو همه چیز این دختر رو نابود کردی ..دیگه چی ازش می خوای ؟
آرام من رو به سمت ماشین برد گفت
-همین جا باش .می رم شاید بتونم نشانی کسرا را ازش بگیرم
سرم را روی فرمان گذاشتم نمی دانستم به مسعود اطمینان کنم یا نه
آرام برگشت گفت
-بریم
-کجاست ؟
-داره می ره
-کجا ؟
-نمی دونم ..مسعود گفت برای امروز ساعت چهار بعد از ظهر بلیت اتوبوس گرفته
درحالی که از فرط ناراحتی اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم
-باشه آقا کسرا . به این زودی میخوای من رو رها کنی
-می خوای چی کار کنی رویا ؟
-می ریم خونه آقا صدرایی
-پس من می بر می گردم شب با من تماس بگیر ببینم چه کار کردی
-باشه خداحافظ
آرام رفت من به منزل آقای صدرایی رفتم . درست وقتی رسیدم که لیلا . نسرین خانم و آقا ابراهیم سعی داشتند جلوی کسرا را بگیرند تا به سفر نرود . از سر و صدای آنان فهمیدم در حیاط هستند . صدای لیلا را شنیدم که گفت
-بابا تورو خدا یه کاری کن ..نذار بره
صدای آقای ابراهیم بلند شد
-آخه پسر جون . بگو چی شده ؟
در زدم لحظه ای همین ساکت شدند . وقتی چشمم به چشمان کسرا خورد بدون سلام و حتا کلمه ای حرف جلو رفتم ورود به رویش ایستادم گفتم
-هر جا بری . منم باید ببری
روش را برگرداند . گفتم
-تا وقتی این انگشتر دستمه . هر جا بری باهات می ام
همه سکوت کردند . کسرا چمدانش را برداشت و از کنارم گذشت
دوباره صدای پدر و مادرش بلند شد
-آخه چی شد ه ؟ کجا می ری ؟
دویدم جلوی در خانه ایستادم . این بار دیگر نتوانستم اشک نریزم . در حالی که بی اختیار صدایم بلند شده بود گفتم
-نمی ذارم از این در بری بیرون ..فهمیدی ؟
با عصبانیت گفت
-باشه . با هم می ریم . بعد به سمت عقب برگشت تا در ماشین را باز کند . وقتی دید در قفل است گفت
-لیلا سوییچ رو بیار
لیلا مردد مانده بود که چه کار کند . آقا ابراهیم گفت
-برو لیلا . با هم می روند .خالیمون این طوری راحته
لیلا رفت نسرین خانم آرام در گوش آقا ابراهیم چیزی گفت او هم گفت
-هر چی هست بین خود شونه . خوبه که با هم برند و مشکلشون رو حل کنن
لیلا سوییچ را آورد گفت
-داداش .یواش برو ..تورو خدا
کسرا بی توجه به لیلا سوار ماشین شد . سوییچ ماشینم را به دست آقا ابراهیم دادم گفتم
-زحمت ماشین منو بکشید . بعد به سمت ماشین کسرا دویدم
در مقابل چشمان نگران آنان من و کسرا با هم از آنجا دور شدیم
سخت بود سکوت را بشکنم . به همین خاطر ساکت ماندم . به مادر زنگ زدم و بهانه سفری اجباری برای شرکت پیش آمده که باید همراه کسرا بودم . مادر با اصرار زیاد بعد از کلی سفارش از من خداحافظی کرد تا شب هر دو ساکت بودیم .ان قدر در فکر حرف هایی بودم که می خواستم بزنم که نفهمیدم کجا می رویم .وقتی ماشین را نگه داشت پیاده شدم به سمت خانه ای رفت و چند دقیقه بعد برگشت .در ظاهر کلید ویلای یکی از اشنایانش را گرفته بود . وقتی در را باز کرد دنبال فرصتی می گشتم تا سر صحبت را باز کنم . چمدانش را گوشه ای انداخت و با عصبانیت و ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت جلو رفتم گفتم
-می خوام باهات حرف بزنم
-نمی خوام حرف بزنی
-چرا می خوام بگم . تو هم باید بشنوی . انگار یادت رفته . ما یک به یک شدیم . من اشتباهی در گذشته انجام دادم و تو یه اشتباهی بزرگ تر مرتکب شدی
-اشتباه بزرگتر ؟ من ؟ می خوای خودت رو بی گناه جلوه بدی . من رو مقصر ؟
مکثی کرد و ادامه داد
-دارم دیوونه می شم
بعد با چنان قدرتی فریاد زد که احساس کردم سرم تیر کشید
-رویا چطوری باور کنم که تو ..هم با شاهین . و هم با نیما . هم با سهیل ..هم با مسعود دوست بودی ؟ چرا تا حالا نگفته بودی ؟
-فکر کردم
از جا برخاست در حالی که راه می رفت دستهایش را به سکوت بلند کرد گفت
-نه تو هیچی رو نمی تونی بفهمی . نمی تونی بفهمی وقتی از مسعود شنیدم تو سالها با پسرهای هرزه مثل اون اشغال ها بودی چه حالی شدم . نمی تونی بفهمی وقتی اونا از من خواستند در ازای کارای تو بهشون یه فرصت بدم تا با تو حرف بزنند . چه حالی شدم . بعد روبروی من ایستاد گفت
-تو نمی تونی بفهمی وقتی فکر کردم می تونی همون بلایی که سر اونا اوردی سر من هم بیاری چه حالی شدم
بعد در حالی که رمقی برایش نمانده بود . در حالی که جلوی چشمانم اشک هایش جاری شده بود خودش را روی صندلی انداخت گفت
-رویا من ..کسی که عشقش رو باور کردم . کسی که دوستش داشتم
«راستش چند وقت پیش آرام به من گفت قراره پسری بیاد خواستگاریش. از اون برام گفت، شرایطش خوب بود، انگار این طوری که آرام می گفت خیلی همدیگر رو می خواستند، اما درست چند روز پیش گفت همه چیز بینشون به هم خورده... از اون روز حالش خیلی خرابه و تو خودشه. با کسی هم زیاد حرف نمی زنه... خواستم باهاش حرف بزنی، بپرسی چی شده، شاید بشه مشکل این دو تا جوون رو حل کرد.»
«چَشم.»
آرام در حالی که حوله ای دور سرش پیچیده بود از حمام بیرون آمد و گفت: «به به، سلام... چه عجب خانوم چند تا اسکناس خرج کرده و آمده اینجا!»
«بیا بریم... کارت دارم.»
با هم به اتاق آرام رفتیم. در حالی که موهایش را خشک می کرد گفت: «چی شده؟»
«چطوری بگم... همه چیز نابود شد...»
«چی؟!»
باز اختیار اشک هایم را از دست دادم و در حالی که گریه می کردم گفتم: «کسرا... چند روز پیش اخلاقش عوض شد. آن قدر ازش پرسیدم چی شده که من رو برد به یه خونه ای... مسعود و نیما و شاهین رو اونجا دیدم.»
«خُب؟!»
«هیچی، کسرا من رو اونجا تنها گذاشت و رفت. دوره ام کردند و هر کسی هرچی خواست گفت. شالم رو کشیدند و مانتوام رو به تنم پاره کردند. کمی بعد کسرا سررسید. وقتی بهش گفتم به چه حقی چنین کاری کرده گفت حق داشتند ازت انتقام بگیرند... آرام هم چیز در عرض یک ساعت نابود شد. عشق و محبت و امید و آرزوهایی که داشتم. از اون روز هم دیگه ندیدمش... دیدی؟ دیدی همه چیز چطوری نابود شد؟»
آرام با لبخند مرا به مسخره گرفت و گفت: «دیدی بهت گفتم یه روزی اون بلایی که سر دیگرون آوردی سر خودت می آد!»
«من نیامدم پند و نصیحتم کنی، آمدم بگی چه کار کنم.»
«همه اینها زیر سر مسعوده.»
به علامت تأیید حرفش سر تکان دادم و گفتم: «مطمئنم کار خودشه.»
-پس خودش باید همه چیز رو درست کنه . میریم اونجا
آرام مرا قانع کرد مشکل من به دست او حل می شود تصمیم گرفتم این راه حل را امتحان کنم . همراه آرام به منزل آقای حکیمی رفتیم . وقتی پشت در خانه شان توقف کردیم گفتم
-مطمئن نیستم این جا باشد تا دیروز که هر سه توی یه خونه دیگه بودند
-حالا زنگ بزن
از ماشین پیاده شدم و زنگ در را به صدا در آوردم . صدای خودش بود که پرسید
-کیه ؟
-باز کن
انگار مرا شناخت .در را باز کرد با عصبانیت وارد خانه شدم .جلوی در ایستاده بود. از پله ها بالا رفتم .لبش ورم کرده بود آنقدر که به وضوح پیدا بود مشت محکمی توی دهانش خورده .شاید وقتی او را با ان لب دیدم دلم به حالش سوخت . با عصبانیت گفتم
-چه حالی داری ؟ لابد خیلی خوشحالی نه ؟ زندگی من و کسرا رو نابود کردی . می خوام یه چیزی بهت بگم من حق نداشتم توبه کنم ؟ پس چرا سو استفاده کردی و همه چیز رو به کسرا گفتی ؟ چرا ؟ من کسرا رو دوست داشتم . ولی تو با این کارت همه چیز رو از من گرفتی .عشق و محبت کسرا را از من گرفتی .حالا خودت بگو . من چطور انتقام این کار رو ازت بگیرم ؟
-این رو می بینی ؟ اشاره به لبش کرد . این کار کسرا است . وقتی تو رفتی این مشت نثارم شد . مطمئن باش هنوز دوستت داره .همه چیز درست میشه
با فریاد گفتم
-چطوری همه چیز درست میشه ؟ من اگر در حق شاهین و نیما بد کردم در حق تو کاری نکردم . جز این که دوست نداشتم . و نمی خواستم باهات ازدواج کنم . آیا این گناه ؟ تو به چه جرمی اون بلا رو سرم اوردی ؟ تو که ادعا داشتی دوستم داری چطور تونستی این کارو بکنی ؟ از خدا می خوام بلایی که سرمن و زندگی من اوردی روزی همسرت سر تو بیاره
دستش را جلو آورد تا سکوت کنم . ساکت شدم . در حالی که از شدت غم تمام بدنم می لرزید . صدایش را شیندم
-باهات می ام . می برمت پیش کسرا
-چطوری بهت اطمینان کنم ؟ تو که دیروز می خواستی از من انتقام بگیری ؟
-شاید تا دیروز می خواستم .ولی از کسرا نمی خواستم . انتقام بگیرم . ولی همون موقع فهمیدم ناخواسته از کسرا . از بهترین دوستم . از کسی که از بچگی تا حالا همراه م بود انتقام گرفتم . می خوام اگه بشه جبران کنم
صدای آرام از پشت سرم گفت
-نه ..رویا نه ..بهش اطمینان نکن . دروغ میگه ..میخواد بلایی سرت بیاره
-نه ..رویا دروغ نمی گم .باور کن
آرام دستم را گرفت درحالی که مرا می کشید با عصبانیت به مسعود گفت
-تو اگه می خواستی کمکش کنی همون موقع این کارو می کردی .نه حالا
-صبر کن . رویا ..داری اشتباه می کنی ...من
آرام فریاد زد
-ساکت شو . دیوونه .تو همه چیز این دختر رو نابود کردی ..دیگه چی ازش می خوای ؟
آرام من رو به سمت ماشین برد گفت
-همین جا باش .می رم شاید بتونم نشانی کسرا را ازش بگیرم
سرم را روی فرمان گذاشتم نمی دانستم به مسعود اطمینان کنم یا نه
آرام برگشت گفت
-بریم
-کجاست ؟
-داره می ره
-کجا ؟
-نمی دونم ..مسعود گفت برای امروز ساعت چهار بعد از ظهر بلیت اتوبوس گرفته
درحالی که از فرط ناراحتی اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم
-باشه آقا کسرا . به این زودی میخوای من رو رها کنی
-می خوای چی کار کنی رویا ؟
-می ریم خونه آقا صدرایی
-پس من می بر می گردم شب با من تماس بگیر ببینم چه کار کردی
-باشه خداحافظ
آرام رفت من به منزل آقای صدرایی رفتم . درست وقتی رسیدم که لیلا . نسرین خانم و آقا ابراهیم سعی داشتند جلوی کسرا را بگیرند تا به سفر نرود . از سر و صدای آنان فهمیدم در حیاط هستند . صدای لیلا را شنیدم که گفت
-بابا تورو خدا یه کاری کن ..نذار بره
صدای آقای ابراهیم بلند شد
-آخه پسر جون . بگو چی شده ؟
در زدم لحظه ای همین ساکت شدند . وقتی چشمم به چشمان کسرا خورد بدون سلام و حتا کلمه ای حرف جلو رفتم ورود به رویش ایستادم گفتم
-هر جا بری . منم باید ببری
روش را برگرداند . گفتم
-تا وقتی این انگشتر دستمه . هر جا بری باهات می ام
همه سکوت کردند . کسرا چمدانش را برداشت و از کنارم گذشت
دوباره صدای پدر و مادرش بلند شد
-آخه چی شد ه ؟ کجا می ری ؟
دویدم جلوی در خانه ایستادم . این بار دیگر نتوانستم اشک نریزم . در حالی که بی اختیار صدایم بلند شده بود گفتم
-نمی ذارم از این در بری بیرون ..فهمیدی ؟
با عصبانیت گفت
-باشه . با هم می ریم . بعد به سمت عقب برگشت تا در ماشین را باز کند . وقتی دید در قفل است گفت
-لیلا سوییچ رو بیار
لیلا مردد مانده بود که چه کار کند . آقا ابراهیم گفت
-برو لیلا . با هم می روند .خالیمون این طوری راحته
لیلا رفت نسرین خانم آرام در گوش آقا ابراهیم چیزی گفت او هم گفت
-هر چی هست بین خود شونه . خوبه که با هم برند و مشکلشون رو حل کنن
لیلا سوییچ را آورد گفت
-داداش .یواش برو ..تورو خدا
کسرا بی توجه به لیلا سوار ماشین شد . سوییچ ماشینم را به دست آقا ابراهیم دادم گفتم
-زحمت ماشین منو بکشید . بعد به سمت ماشین کسرا دویدم
در مقابل چشمان نگران آنان من و کسرا با هم از آنجا دور شدیم
سخت بود سکوت را بشکنم . به همین خاطر ساکت ماندم . به مادر زنگ زدم و بهانه سفری اجباری برای شرکت پیش آمده که باید همراه کسرا بودم . مادر با اصرار زیاد بعد از کلی سفارش از من خداحافظی کرد تا شب هر دو ساکت بودیم .ان قدر در فکر حرف هایی بودم که می خواستم بزنم که نفهمیدم کجا می رویم .وقتی ماشین را نگه داشت پیاده شدم به سمت خانه ای رفت و چند دقیقه بعد برگشت .در ظاهر کلید ویلای یکی از اشنایانش را گرفته بود . وقتی در را باز کرد دنبال فرصتی می گشتم تا سر صحبت را باز کنم . چمدانش را گوشه ای انداخت و با عصبانیت و ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت جلو رفتم گفتم
-می خوام باهات حرف بزنم
-نمی خوام حرف بزنی
-چرا می خوام بگم . تو هم باید بشنوی . انگار یادت رفته . ما یک به یک شدیم . من اشتباهی در گذشته انجام دادم و تو یه اشتباهی بزرگ تر مرتکب شدی
-اشتباه بزرگتر ؟ من ؟ می خوای خودت رو بی گناه جلوه بدی . من رو مقصر ؟
مکثی کرد و ادامه داد
-دارم دیوونه می شم
بعد با چنان قدرتی فریاد زد که احساس کردم سرم تیر کشید
-رویا چطوری باور کنم که تو ..هم با شاهین . و هم با نیما . هم با سهیل ..هم با مسعود دوست بودی ؟ چرا تا حالا نگفته بودی ؟
-فکر کردم
از جا برخاست در حالی که راه می رفت دستهایش را به سکوت بلند کرد گفت
-نه تو هیچی رو نمی تونی بفهمی . نمی تونی بفهمی وقتی از مسعود شنیدم تو سالها با پسرهای هرزه مثل اون اشغال ها بودی چه حالی شدم . نمی تونی بفهمی وقتی اونا از من خواستند در ازای کارای تو بهشون یه فرصت بدم تا با تو حرف بزنند . چه حالی شدم . بعد روبروی من ایستاد گفت
-تو نمی تونی بفهمی وقتی فکر کردم می تونی همون بلایی که سر اونا اوردی سر من هم بیاری چه حالی شدم
بعد در حالی که رمقی برایش نمانده بود . در حالی که جلوی چشمانم اشک هایش جاری شده بود خودش را روی صندلی انداخت گفت
-رویا من ..کسی که عشقش رو باور کردم . کسی که دوستش داشتم