۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۶:۰۷ عصر
برگه آزمایشم را ورق زدم. اشک در چشمانم نشست. در حالی که از شادی به هق هق افتادم به کسرا نگاه کردم. لیوان آبی برایم ریخت و با صدایی بلند و سرشار از شادی گفت: «از فردا شرکت تعطیل، مطب هفته ای دو روز... کارهای خونه هم با من... دیگه چی می خوای؟»
از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم و او را در آغوش کشیدم.
«رویا... یادته چهار سال پیش وقتی بهت گفتم دیگه نمی تونی مادر بشی مگه معجزه ای رخ بده... باورت نشد... فکر نمی کردی معجزه به این زودی در خانه ما رو بزنه... نه؟!»
سرم را از روی شانه اش بلند کرد و گفت: «حالا، خانم رویا زمانی، دکتر متخصص زنان و زایمان، برای کسی که بعد از چهار سال به طور معجزه آسایی باردار شده... چه نسخه ای می پیچید؟»
در میان اشک هایی که می ریختم لبخند زدم و گفتم: «بهش می گم این فرصت رو از دست ندهد و فوق العاده مراقب باشد، چون معجزه یک بار در خونه آدم رو می زنه... شرکت و مطب هم تعطیل... تعطیلِ تعطیل... کسرا من... من باورم نمی شه... خواب نیستم؟»
پیشانی ام را بوسید و گفت: «فکر می کنی توی خواب هم این قدر محکم می بوسمت؟ عزیزم تو بیداری... اما این رو بدون که باید بیدار بمونی و از همه این لحظه ها که یک بار دیگر برات اتفاق افتاده لذت ببری.»
در یکی از روزهای بارداری ام، وقتی دستم را روی شکمم گذاشته بودم و حرکت بچه ام را حس می کردم، فهمیدم آرام را از ته دل بخشیدم. در دفتر خاطراتم خطاب به او نوشتم:
باور نمی کردم روزی نگاهش برایم غریبه شود. عشق درون سینه ام را سر چه چیز معامله کردی؟
عشق من؟ یا خودخواهی خودت؟
باور نمی کردم و نخواهم کرد کسی که روزی جزوی از زندگی ام بود و مرا به توبه واداشت عشقم را بخواهد، تمام زندگی ام را بخواهد.
تو به چه حق از من چنین چیزی طلب کردی؟ به حق محبتی که سال ها نثارم کردی یا به حق آنکه از همه رازهایم باخبر بودی؟ باور نکردم و نخواهم کرد این گونه مرا در بهت رها کردی. دشمنی شدی که پایان محبتمان را با کینه و نفرت امضا کرده است.
نمی دانم تو را از خاطراتم محو کنم یا به یاد کاری که کردی هرگز تو را نبخشم.
هنوز نمی دانم!
شاید تا دیروز هم نمی دانستم، ولی اکنون، ما به خاطر هدیه الهی که خداوند در بسته ای به نام معجزه به ما بخشید، تو را می بخشم... می خواهم به حق این معجزه تو هم بخشیده شوی... شاید روحت با بخشش من، از عذابی بزرگ نجات پیدا کند...
پــــایـــان
از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم و او را در آغوش کشیدم.
«رویا... یادته چهار سال پیش وقتی بهت گفتم دیگه نمی تونی مادر بشی مگه معجزه ای رخ بده... باورت نشد... فکر نمی کردی معجزه به این زودی در خانه ما رو بزنه... نه؟!»
سرم را از روی شانه اش بلند کرد و گفت: «حالا، خانم رویا زمانی، دکتر متخصص زنان و زایمان، برای کسی که بعد از چهار سال به طور معجزه آسایی باردار شده... چه نسخه ای می پیچید؟»
در میان اشک هایی که می ریختم لبخند زدم و گفتم: «بهش می گم این فرصت رو از دست ندهد و فوق العاده مراقب باشد، چون معجزه یک بار در خونه آدم رو می زنه... شرکت و مطب هم تعطیل... تعطیلِ تعطیل... کسرا من... من باورم نمی شه... خواب نیستم؟»
پیشانی ام را بوسید و گفت: «فکر می کنی توی خواب هم این قدر محکم می بوسمت؟ عزیزم تو بیداری... اما این رو بدون که باید بیدار بمونی و از همه این لحظه ها که یک بار دیگر برات اتفاق افتاده لذت ببری.»
در یکی از روزهای بارداری ام، وقتی دستم را روی شکمم گذاشته بودم و حرکت بچه ام را حس می کردم، فهمیدم آرام را از ته دل بخشیدم. در دفتر خاطراتم خطاب به او نوشتم:
باور نمی کردم روزی نگاهش برایم غریبه شود. عشق درون سینه ام را سر چه چیز معامله کردی؟
عشق من؟ یا خودخواهی خودت؟
باور نمی کردم و نخواهم کرد کسی که روزی جزوی از زندگی ام بود و مرا به توبه واداشت عشقم را بخواهد، تمام زندگی ام را بخواهد.
تو به چه حق از من چنین چیزی طلب کردی؟ به حق محبتی که سال ها نثارم کردی یا به حق آنکه از همه رازهایم باخبر بودی؟ باور نکردم و نخواهم کرد این گونه مرا در بهت رها کردی. دشمنی شدی که پایان محبتمان را با کینه و نفرت امضا کرده است.
نمی دانم تو را از خاطراتم محو کنم یا به یاد کاری که کردی هرگز تو را نبخشم.
هنوز نمی دانم!
شاید تا دیروز هم نمی دانستم، ولی اکنون، ما به خاطر هدیه الهی که خداوند در بسته ای به نام معجزه به ما بخشید، تو را می بخشم... می خواهم به حق این معجزه تو هم بخشیده شوی... شاید روحت با بخشش من، از عذابی بزرگ نجات پیدا کند...
پــــایـــان