۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۴۳ عصر
کرد و بعد به رخت خواب رفت.چشماش رو بست.
- یگانه...یگانه.
- یاشار؟
- آره...چرا اینجایی؟
- باید کجا باشم؟
- نزدیک من نباش.
- چرا؟
- تو گناه کاری...حق اینجا بودن رو نداری...از اینجا دور شو.
یاشار فریاد کشید و یگانه به آتش کشیده شد.دوباره از خواب پرید.دستی به صورتش کشید و دوباره به خواب رفت.از خواب که بیدار شد صبحانه مفصلی خورد.تمام برنامه از قبل چیده شده بود و فقط یگانه رو کم داشت.بمبمش رو اروم توی کیفش گذاشت.سویشرت گشادش رو پوشید و شلوار جینش رو پاش کرد و کلاه سویشرت رو هم انداخت روی سرش.موهای بلندش رو زیر سویشرت پخش کرده بود تا کسی متوجه دختر بودنش نشه.از خونه اومد بیرون و وقتی از تاکسی پیاده شد که نزدیک خونه هدفش بود.ماشین شناسایی شده بود.یه آر دی.ماشین رو پیدا کرد.به تمام کوچه نگاه کرد.تمام خونه ها.کسی نبود.تازه اول صبح بود.بمبش رو جاسازی کرد. از اونجا دور شد و 20 متر آنطرف تر وایستاد.عادت داشت قربانیش رو موقع مرگ ببینه.
- اینم از سرهنگ خودمون.چه وقت شناسه.
لبخندی زد.بمب راس ساعت 7 صبح منفجر می شد.انگار که آهنگی رو زمزمه می کنه گفت- سه و سه و سه.دو و دو و دو.یک و یک و یک.و بنگ.صدای کر کننده ای همه جا رو فرا گرفت و دو ثانیه بعد صدای جیغ...حتما صدای زهرا بود.خواست رد بشه که زهرا دیدش.
- آقا...آقا ...زنگ بزنین پلیس...آقا.
درنگ درست نبود.زهرا دیده بودش.دوید سمت دختر.هنوز کسی نیومده بود.شاید ده ثانیه از انفجار گذشته بود.اسلحه طلایی اش رو درآورد و سمت زهرا گرفت.ثانیه ای بعد زهرا روی زمین افتاده بود.به سرعت از اونجا دور شد و به خونه ش برگشت.دو ساعت بعد خبر از تلوزیون پخش شد.
- همه دارن لعن و نفرینم می کنن الان.
خبرنگار با مردی شروع به صحبت کرد.چشمای مرد سرخ بود.
- جناب سرگرد رضایی...مدرکی بدست آوردین در مورد کسی که بمب رو گذاشته.
- بله...به همین زودی دستگیرش می کنیم.
یگانه داد زد- هیچ غلطی نمی تونین بکنین.
- یکی از همسایه های سرهنگ یه نفر رو دیده که به دختر سرهنگ بعد از حادثه شلیک کرده.
یگانه با بهت گفت - چی؟
- اطلاعات ببشتر رو درصورت موافقت مافوقم بعدا دراختیارتون می زارم.
- سرگرد...یه سوال دیگه...هیچ گروهی تا به حال مسئولینت سوء قصد رو به عهده گرفته؟
- خیر.
قبل از اینکه خبرنگار سمج دوباره سوال کنه سرگرد رضایی از محدوده دید دوربین خارج شد.یگانه تلویزیون رو خاموش کرد و کنترلش رو پرت کرد- گندت بزنن.
گوشیش زنگ خورد- بله؟
- گند زدی که.
- من...
- من نداره.احتمال این که بگیرنت 60 درصده.
- اونا فقط یه آدمو دیدن.نمی دونن من کیم.
- من دیگه تو رو نمی شناسم...و مطمئن باش تو واسه گروه یه خطری.
- گمشو.
- مرگت رسیده یگانه.
- مردک روانی...اونا از من هیچی ندارن.
- من که چیز دیگه ای دیدم.
- پس برو چشماتو معالجه کن.و اگر هر کدوم از اون نره خرهات رو نزدیکم ببینم بعد از کشتن اونا یه گلوله می کارم تو کله پوک تو.اینو تو مغزت فرو کن.
و گوشی رو روی مبل انداخت.
- این دیگه چه مصیبتیه؟
برای اولین بار ترسیده ود.مغزش کار نمی کرد.در کسری ثانیه تصمیم گرفت از تهران خارج شه که بعد از یه ذره فکر این راه رو احمقانه دید.پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت – لعنت به این شانس.
کمی فکر کرد- اصلا از کجا معلوم؟شاید این سرگرده لاف زده.شاید اون مردک صورتمو ندیده.وای خدایا این آشغالو چکارش کنم.
تلفنش زنگ خورد- باز توئی که؟
- یگانه یه مامورت دیگه.باید هفته دیگه انجامش بدی.
- ببین اگه می خوای منو به پلیسا تحویل بدی بگو تکلیفم رو بدونم.
- چی داری می گی؟ می گم ماموریته.
- تو فکر کردی با بچه طرفی؟
- ببین...باید انجامش بدی.اوکی؟
- کی هست حالا؟
- این سرگرده رو دیدی؟
- همین رضایی؟
- آره همون...
- باید بکشمش؟
- نه...یعنی به مرور زمان.باید به زندگیش وارد بشی.اطلاعاتش رو بکشی بیرون و همه خانواده ش رو بکشی.
- چجوری آخه.
- اونش به خودت مربوطه.فقط ما برات یه هویت جدید درست می کنیم.خودت می دونی چطور باید بهش نفوذ کنی.
نفسی کشید- اطلاعاتشو کی برام می فرستین؟
- هم اطلاعات سرگرد و هم هویت جدیدت رو فردا برات می فرستیم.منتظر باش
*****
- جناب سرگرد افشین رضایی.34 ساله.متولد تهران.فرزند خلبان شهریار رضایی که سال 1360 زمانی که افشین فقط 4 سالش بوده توی جنگ شهید می شه.مادرش مائده رضایی که با شهریار دختر عمو و پسر عمو بودن و سال 1350 ازدواج می کنن.دو سال بعد پسر دار می شن و اسمشو می زارن آرتین.دخترشون افرا یه سال بعد به دنیا میاد و سه سال بعد افشین.افرا توی بمبارون تهران کشته می شه.چه پرونده جالبیه.آرتین رضایی هم پلیسه.درجه ش مثل برادر کوچکترشه.خوب...با این حساب من باید افشین،آرتین،مائده رو بکشم؟
کیوان- آرتین زن داره...اونم همینطور به علاوه بچه شش ماهه شون.
- چی؟
- مشکلیه؟
مکثی کردم- نه.
- نبایدم باشه.
- اسم من چیه؟
- تو مرسده تهرانی هستی.27 سالته متولد تهران.لیسانس مترجمی زبان داری.واحد رو به رویی سرگرد رو برات خریدیم.پدر و مادر نداری. منظورم اینه که هیچ کس رو نداری.ازدواج نکردی.پدر و مادرت شش سال پیش توی تصادف کشته شدن.خواهر و برادر نداشتی. سوال خاصی نداری؟
- نه.
- خونه ای که خریدیم مبله خریدیم.فقط وسایل ضروریتو ببر.شامل هر نوع اسلحه ای هم که داری می شه.اینجا هیچ نوع اسلحه ای جا نمی زاری.
- اون اطلاعاتی که از سرگردمون باید در بیارم در مورد چیه؟
- در مورد ما...و باندمون.سرگردمون خیلی پیش رفته.سریع باید جمعش کنی...وگرنه پای خودتم گیره.
- باشه...
- دیگه هم از اون کلت طلایی خوش دستت استفاده نکن.
- چرا؟
- اونا الان گلوله هاشو دارن.نمی خوام گیر بیفتی.
- دیگه چی نمی خوای؟
- نبود تو رو.وقتی این ماموریت تموم شد مال خودمی.
خندید – حالا.
*****
در خونه جدید زده شد.در رو باز کرد.مائده بود- سلام.
- سلام دخترم...همسایه کناریتون هستم.
- خوشبختم.من مرسده هستم.
- مائده هستم.مائده رضایی.
- بفرمایین تو خانم رضایی.
- نه عزیزم مزاحم نمی شم.
- چه مزاحمتی...بفرمایین تو.
خونه مبله خریده بود اما یگانه با سلیقه خودش دکوراسیون رو تغییر داد.مائده ده دقیقه ای نشست و بعد رفت.یه ظرف شکلات آورده بود.ظرفش یه بار مصرف ولی خوشگل بود.برش داشت و انداختش توی سطل آشغال.جعبه کلتش رو باز کرد.همیشه خیلی شیک تمیز نگهش می داشت.عاشق اسلحه ش بود.خیلی خوشگل و خوشدست.باعث می شد وقتی یه کسی رو می کشه احساس بدی بهش دست نده.دستش گرفت و کمی حرکتش داد و حرکات حرفه ای باهاش انجام داد.بعد از یه ربع خسته شد و کلت رو سر جاش گذاشت.خندید.
- کنار خونه ای که دو تا سرگرد توش زندگی می کنن اسلحه بازی خیلی جالبه.
سرگرد رو از پنجره دید که وارد محوطه آپارتمان شد.پالتوی قهوه ای اش رو پوشید و شال کرمی هم روی سرش انداخت و بیرون رفت.پاشنه کفشش بلند بود.سرگرد از پله ها بالا میومد.پاشنه ش رو به اون یکی گیر داد و تعادلش به هم خورد.افشین یگانه رو دید که پرت شد طرفش.بنا به غریزه گرفتش که شدت ضربه هلش داد و محکم به دیوار خورد.حواس یگانه جمع شد.
- وای...ببخشید.
افشین نگاهی به کفش یگانه انداخت- فکر کنم پاشنه ش شکست.
- اوپس.
- شما تازه اومدین؟
- بله.
- همسایه رو به روییتون هستم.
صدای بم مردی بلند شد- افشین...افشین کجا موندی؟
مردی چهار شانه تر از افشین از پله ها بالا اومد.یه لحظه نگاهش رو افشین و یگانه قفل کرد.یگانه به خودشون نگاه کرد.کمتر از ده سانت فاصله داشتن.
مرد که به یقین آرتین بود گفت- بد وقع مزاحم شدم؟
افشین نگاهی به برادر بزرگترش کرد- آرتین جان...ایشون بالای پله ها تعادلشون رو از دست دادن...
آرتین با بی صبری وسط حرف افشین پرید- خوب...الان چرا اینجایی؟
نگاه گنگ افشین باعث شد یگانه آروم بخنده.آرتین گفت- بابا مگه نرفتی لباس فرمتو عوض کنی با لباس شخصی بریم؟
- آها...
آرتین جوری که هر دو شنیدند گفت- مرض و آها.
افشین رفت و یگانه هم که دید کفشش داغون شده برگشت خونه.نگاه سختشو به دیوار دوخت- اولین قدم انجام شد.
در زدم.صدایی شنیدم- بفرمایید تو.
داخل شدم و احترام گذاشتم- سلام قربان.
سرهنگ رفیع گفت-سلام...آزاد سرگرد.خبری از ضارب نشد؟
- خیر قربان.
- هبچ مدرکی؟
- شاهد از ضارب یه فیلم پانزده ثانیه ای گرفته.من یه فرضیه دارم.
- چی؟
- حدس می زنم ضارب یه زنه.
- چطور؟
- اون فیلم زیاد کیفیت بالایی نداره منتها از طرز راه رفتن و استیلش کاملا می شه به این مسئله پی برد.
- صورتش معلومه؟
- خیر...اما یه کلت دستشه.یه کلت طلایی.و من کاملا این کلت رو می شناسم.
- توضیح بیشتر بده.
- این کلت باعث مرگ خیلی ها شده.چون گلوله هاش خاص هستن.قبل از قتل دختر سرهنگ قتلی انجام شد.یکی از
- یگانه...یگانه.
- یاشار؟
- آره...چرا اینجایی؟
- باید کجا باشم؟
- نزدیک من نباش.
- چرا؟
- تو گناه کاری...حق اینجا بودن رو نداری...از اینجا دور شو.
یاشار فریاد کشید و یگانه به آتش کشیده شد.دوباره از خواب پرید.دستی به صورتش کشید و دوباره به خواب رفت.از خواب که بیدار شد صبحانه مفصلی خورد.تمام برنامه از قبل چیده شده بود و فقط یگانه رو کم داشت.بمبمش رو اروم توی کیفش گذاشت.سویشرت گشادش رو پوشید و شلوار جینش رو پاش کرد و کلاه سویشرت رو هم انداخت روی سرش.موهای بلندش رو زیر سویشرت پخش کرده بود تا کسی متوجه دختر بودنش نشه.از خونه اومد بیرون و وقتی از تاکسی پیاده شد که نزدیک خونه هدفش بود.ماشین شناسایی شده بود.یه آر دی.ماشین رو پیدا کرد.به تمام کوچه نگاه کرد.تمام خونه ها.کسی نبود.تازه اول صبح بود.بمبش رو جاسازی کرد. از اونجا دور شد و 20 متر آنطرف تر وایستاد.عادت داشت قربانیش رو موقع مرگ ببینه.
- اینم از سرهنگ خودمون.چه وقت شناسه.
لبخندی زد.بمب راس ساعت 7 صبح منفجر می شد.انگار که آهنگی رو زمزمه می کنه گفت- سه و سه و سه.دو و دو و دو.یک و یک و یک.و بنگ.صدای کر کننده ای همه جا رو فرا گرفت و دو ثانیه بعد صدای جیغ...حتما صدای زهرا بود.خواست رد بشه که زهرا دیدش.
- آقا...آقا ...زنگ بزنین پلیس...آقا.
درنگ درست نبود.زهرا دیده بودش.دوید سمت دختر.هنوز کسی نیومده بود.شاید ده ثانیه از انفجار گذشته بود.اسلحه طلایی اش رو درآورد و سمت زهرا گرفت.ثانیه ای بعد زهرا روی زمین افتاده بود.به سرعت از اونجا دور شد و به خونه ش برگشت.دو ساعت بعد خبر از تلوزیون پخش شد.
- همه دارن لعن و نفرینم می کنن الان.
خبرنگار با مردی شروع به صحبت کرد.چشمای مرد سرخ بود.
- جناب سرگرد رضایی...مدرکی بدست آوردین در مورد کسی که بمب رو گذاشته.
- بله...به همین زودی دستگیرش می کنیم.
یگانه داد زد- هیچ غلطی نمی تونین بکنین.
- یکی از همسایه های سرهنگ یه نفر رو دیده که به دختر سرهنگ بعد از حادثه شلیک کرده.
یگانه با بهت گفت - چی؟
- اطلاعات ببشتر رو درصورت موافقت مافوقم بعدا دراختیارتون می زارم.
- سرگرد...یه سوال دیگه...هیچ گروهی تا به حال مسئولینت سوء قصد رو به عهده گرفته؟
- خیر.
قبل از اینکه خبرنگار سمج دوباره سوال کنه سرگرد رضایی از محدوده دید دوربین خارج شد.یگانه تلویزیون رو خاموش کرد و کنترلش رو پرت کرد- گندت بزنن.
گوشیش زنگ خورد- بله؟
- گند زدی که.
- من...
- من نداره.احتمال این که بگیرنت 60 درصده.
- اونا فقط یه آدمو دیدن.نمی دونن من کیم.
- من دیگه تو رو نمی شناسم...و مطمئن باش تو واسه گروه یه خطری.
- گمشو.
- مرگت رسیده یگانه.
- مردک روانی...اونا از من هیچی ندارن.
- من که چیز دیگه ای دیدم.
- پس برو چشماتو معالجه کن.و اگر هر کدوم از اون نره خرهات رو نزدیکم ببینم بعد از کشتن اونا یه گلوله می کارم تو کله پوک تو.اینو تو مغزت فرو کن.
و گوشی رو روی مبل انداخت.
- این دیگه چه مصیبتیه؟
برای اولین بار ترسیده ود.مغزش کار نمی کرد.در کسری ثانیه تصمیم گرفت از تهران خارج شه که بعد از یه ذره فکر این راه رو احمقانه دید.پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت – لعنت به این شانس.
کمی فکر کرد- اصلا از کجا معلوم؟شاید این سرگرده لاف زده.شاید اون مردک صورتمو ندیده.وای خدایا این آشغالو چکارش کنم.
تلفنش زنگ خورد- باز توئی که؟
- یگانه یه مامورت دیگه.باید هفته دیگه انجامش بدی.
- ببین اگه می خوای منو به پلیسا تحویل بدی بگو تکلیفم رو بدونم.
- چی داری می گی؟ می گم ماموریته.
- تو فکر کردی با بچه طرفی؟
- ببین...باید انجامش بدی.اوکی؟
- کی هست حالا؟
- این سرگرده رو دیدی؟
- همین رضایی؟
- آره همون...
- باید بکشمش؟
- نه...یعنی به مرور زمان.باید به زندگیش وارد بشی.اطلاعاتش رو بکشی بیرون و همه خانواده ش رو بکشی.
- چجوری آخه.
- اونش به خودت مربوطه.فقط ما برات یه هویت جدید درست می کنیم.خودت می دونی چطور باید بهش نفوذ کنی.
نفسی کشید- اطلاعاتشو کی برام می فرستین؟
- هم اطلاعات سرگرد و هم هویت جدیدت رو فردا برات می فرستیم.منتظر باش
*****
- جناب سرگرد افشین رضایی.34 ساله.متولد تهران.فرزند خلبان شهریار رضایی که سال 1360 زمانی که افشین فقط 4 سالش بوده توی جنگ شهید می شه.مادرش مائده رضایی که با شهریار دختر عمو و پسر عمو بودن و سال 1350 ازدواج می کنن.دو سال بعد پسر دار می شن و اسمشو می زارن آرتین.دخترشون افرا یه سال بعد به دنیا میاد و سه سال بعد افشین.افرا توی بمبارون تهران کشته می شه.چه پرونده جالبیه.آرتین رضایی هم پلیسه.درجه ش مثل برادر کوچکترشه.خوب...با این حساب من باید افشین،آرتین،مائده رو بکشم؟
کیوان- آرتین زن داره...اونم همینطور به علاوه بچه شش ماهه شون.
- چی؟
- مشکلیه؟
مکثی کردم- نه.
- نبایدم باشه.
- اسم من چیه؟
- تو مرسده تهرانی هستی.27 سالته متولد تهران.لیسانس مترجمی زبان داری.واحد رو به رویی سرگرد رو برات خریدیم.پدر و مادر نداری. منظورم اینه که هیچ کس رو نداری.ازدواج نکردی.پدر و مادرت شش سال پیش توی تصادف کشته شدن.خواهر و برادر نداشتی. سوال خاصی نداری؟
- نه.
- خونه ای که خریدیم مبله خریدیم.فقط وسایل ضروریتو ببر.شامل هر نوع اسلحه ای هم که داری می شه.اینجا هیچ نوع اسلحه ای جا نمی زاری.
- اون اطلاعاتی که از سرگردمون باید در بیارم در مورد چیه؟
- در مورد ما...و باندمون.سرگردمون خیلی پیش رفته.سریع باید جمعش کنی...وگرنه پای خودتم گیره.
- باشه...
- دیگه هم از اون کلت طلایی خوش دستت استفاده نکن.
- چرا؟
- اونا الان گلوله هاشو دارن.نمی خوام گیر بیفتی.
- دیگه چی نمی خوای؟
- نبود تو رو.وقتی این ماموریت تموم شد مال خودمی.
خندید – حالا.
*****
در خونه جدید زده شد.در رو باز کرد.مائده بود- سلام.
- سلام دخترم...همسایه کناریتون هستم.
- خوشبختم.من مرسده هستم.
- مائده هستم.مائده رضایی.
- بفرمایین تو خانم رضایی.
- نه عزیزم مزاحم نمی شم.
- چه مزاحمتی...بفرمایین تو.
خونه مبله خریده بود اما یگانه با سلیقه خودش دکوراسیون رو تغییر داد.مائده ده دقیقه ای نشست و بعد رفت.یه ظرف شکلات آورده بود.ظرفش یه بار مصرف ولی خوشگل بود.برش داشت و انداختش توی سطل آشغال.جعبه کلتش رو باز کرد.همیشه خیلی شیک تمیز نگهش می داشت.عاشق اسلحه ش بود.خیلی خوشگل و خوشدست.باعث می شد وقتی یه کسی رو می کشه احساس بدی بهش دست نده.دستش گرفت و کمی حرکتش داد و حرکات حرفه ای باهاش انجام داد.بعد از یه ربع خسته شد و کلت رو سر جاش گذاشت.خندید.
- کنار خونه ای که دو تا سرگرد توش زندگی می کنن اسلحه بازی خیلی جالبه.
سرگرد رو از پنجره دید که وارد محوطه آپارتمان شد.پالتوی قهوه ای اش رو پوشید و شال کرمی هم روی سرش انداخت و بیرون رفت.پاشنه کفشش بلند بود.سرگرد از پله ها بالا میومد.پاشنه ش رو به اون یکی گیر داد و تعادلش به هم خورد.افشین یگانه رو دید که پرت شد طرفش.بنا به غریزه گرفتش که شدت ضربه هلش داد و محکم به دیوار خورد.حواس یگانه جمع شد.
- وای...ببخشید.
افشین نگاهی به کفش یگانه انداخت- فکر کنم پاشنه ش شکست.
- اوپس.
- شما تازه اومدین؟
- بله.
- همسایه رو به روییتون هستم.
صدای بم مردی بلند شد- افشین...افشین کجا موندی؟
مردی چهار شانه تر از افشین از پله ها بالا اومد.یه لحظه نگاهش رو افشین و یگانه قفل کرد.یگانه به خودشون نگاه کرد.کمتر از ده سانت فاصله داشتن.
مرد که به یقین آرتین بود گفت- بد وقع مزاحم شدم؟
افشین نگاهی به برادر بزرگترش کرد- آرتین جان...ایشون بالای پله ها تعادلشون رو از دست دادن...
آرتین با بی صبری وسط حرف افشین پرید- خوب...الان چرا اینجایی؟
نگاه گنگ افشین باعث شد یگانه آروم بخنده.آرتین گفت- بابا مگه نرفتی لباس فرمتو عوض کنی با لباس شخصی بریم؟
- آها...
آرتین جوری که هر دو شنیدند گفت- مرض و آها.
افشین رفت و یگانه هم که دید کفشش داغون شده برگشت خونه.نگاه سختشو به دیوار دوخت- اولین قدم انجام شد.
در زدم.صدایی شنیدم- بفرمایید تو.
داخل شدم و احترام گذاشتم- سلام قربان.
سرهنگ رفیع گفت-سلام...آزاد سرگرد.خبری از ضارب نشد؟
- خیر قربان.
- هبچ مدرکی؟
- شاهد از ضارب یه فیلم پانزده ثانیه ای گرفته.من یه فرضیه دارم.
- چی؟
- حدس می زنم ضارب یه زنه.
- چطور؟
- اون فیلم زیاد کیفیت بالایی نداره منتها از طرز راه رفتن و استیلش کاملا می شه به این مسئله پی برد.
- صورتش معلومه؟
- خیر...اما یه کلت دستشه.یه کلت طلایی.و من کاملا این کلت رو می شناسم.
- توضیح بیشتر بده.
- این کلت باعث مرگ خیلی ها شده.چون گلوله هاش خاص هستن.قبل از قتل دختر سرهنگ قتلی انجام شد.یکی از