۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۳:۴۷ عصر
داشت.وارد امارت شد و تیر بعدی رو توی سر یکی از مافظ ها خالی کرد.زنگ هشدار به صدا دراومد. یگانه پوزخندی زد و گفت- به درک. تیر بعد توی سر خدمتکار سفیدپوش جا گرفت.اتاق سعید طبقه بالا بود.از پله ها دوید بالا.انقدر شلیک کرد تا مجبور شد خشاب عوض کنه.لگد محکمی به در زد.مهتاب روی تخت سعید گریه می کرد.یگانه به سمت مهتاب دوید.کسی لگدی بهش زد.یگانه به دیوار خورد و افتاد زمین.از جاش بلند شد و سعید رو دید.سعید کلت طلایی رو به طرفش گرفته بود. - فکر نمی کردم انقدر احمق باشی که بیای اینجا. یگانه خندید- تا تعریفت از حماقت چی باشه. سعید ماشه کلت رو فشار داد.دست یگانه به سمت شکمش رفت اما روی زمین نیفتاد...با اقتدار به سمت سعید رفت.سعید خواست دوباره ماشه رو فشار بده که یگانه دستش رو گرفت و پیچوند.با دست دیگه ش ضربه ای به نقطه ای خاص در گردن سعید زد.سعید هشیاری اش رو از تقریبا دست داد.یگانه دست سعید رو که هنوز کلت رو گرفته بود به سمت سرش چرخوند و ماشه رو فشار داد.کلت رو از دست سعید بیرون کشید و مهتاب رو توی بغلش گرفت.در باز شد و کسی داخل شد.یگانه گلوله بعدی کلت رو توی گردن مرد نشوند و از پله هایی که از بالکن به سطح زمین می رسید فرار کرد.به سختی توانست با خونریزی که داشت و با وجود مهتاب از دیوار بالا بره.کمی دوید.چند نفر دنبالش بودن.ماشینی جلوی پاش ترمز زد.آرتین بود.یگانه خودش رو توی ماشین پرت کرد و از مهلکه فرار کردند.مهتاب هنوز گریه می کرد.آرتین خوشحال بود و مرتب دخترش رو ناز می کرد.یگانه داشت هشیاری اش رو از دست می داد اما آرتین متوجه نبود.جلوی در خونه نگه داشتن و یگانه، مهتاب رو به آرتین داد.آرتین بوقی زد و خواست در رو باز کنه که متوجه شد لباس مهتاب خونیه.ولی به نظرش رسید که خون از مهتاب نیست.با ترس به یگانه نگاه کرد.یگانه چشماش رو بسته بود و سرش رو به در ماشین تکیه داده بود.آرتین با وحشت بلند یاشار و یاسین رو صدا زد.یاشار بیرون اومد و پشت سرش یاسین... آرتین- فکر کنم تیر خورده. یاشار دوید.در ماشین رو باز کرد و یگانه توی بغل برادرش افتاد.چشماش باز شد.بریده بریده حرف می زد. - مهتاب...مهتاب سالمه... اشک توی چشمای یاشار حلقه زد- آره...خوبه. یگانه می لرزید- س..سرده...خیلی... یاشار کتش رو روی تن خواهر انداخت.یاسین کنار یگانه روی زمین نشست.چیزی برای گفتن نداشت. یگانه- به بابا بگو...بگو...خدا منو ...دوست داشت...من...می خواستم...خودکشی کنم...ولی ... گناه نکردم...سعید منو زد...سعید شلیک کرد...خدا رو ...شکر.خدا...من...منو یادش ... نرفت. یاشار – یگانه...بس کن...بس کن انقدر حرف نزن. یگانه خندید- هیچ .. وقت انقدر...حرف نزده بودم. چشمای سبزش رو به چشم های مشکی برادرش دوخت- حلالم می کنی... بغض یاشار ترکید.یاسین از جاش بلند شد و با لگد با ماشین کوبید.فریادش بلند شد. - خــــــــــــدا. یگانه – یاشار... - چیه خواهرم یگو... - افشین اومده...می خواد با هم بریم.آرتین رو صدا کن... یاشار همون کار رو کرد.آرتین به سمتشون دوید.مهتاب رو به صنم داده بود. یگانه – ارتین منو ببخش...خواهش می کنم. آرتین آروم گفت- من کیم که نبخشم...من... - افشین...افشین میگه...آرتین دلش بزرگتر از ایناست...می گه صورتش پشت یه نقاب خشن گم شده... آرتین رفت.کسی ندید کجا اما رفت تا با خودش خلوت کنه.نمی تونست بمونه.چشمای یگانه آروم آروم بسته شد.چشماش رو به روی تمام بدی ها بست و رفت.فراقش موند برای تمام کسایی که دوستش داشتند و نداشتند.یگانه درحالی رفت که کاراش رو تموم کرده بود.همه چیز با رفتنش تموم شد. تو تب و تاب رفتنم شوق سفر داره تنم تو این تبار موندنی اون که نمی مونه منم من راهی رهایم ام کی میدونه کجا ئی ام با خود و بی خبر زخود عاقل و دیوانه منم خونه ما خونه عشق آدمهاش هم خونه عشق اونکه پر عشق و خاطره میره از این خونه منم گم گشته دشت جنون پیدا به چاه عاشقی یاد غریب یوسفم بوی خوش پیراهنم رودی زلال و پر خروش بر خاک سرسبز وطن رنگین کمانی بی غبار بر آسمان میهنم پایان شانزدهم دی ماه 1391 ف.ن