۱۳۹۹-۱۱-۲۵، ۰۲:۳۷ عصر
تایید من بود کھ خیلیسریع خودکار توی دستش رو روی کاغذ چرخوند و مرخصی یک ترمھ ام با امضایاون شروع شد.وقتی یک ربع بعد با سر فرو افتاده و شونھ ھای آویزون از سالن بیرون میزدمھمھ فکرم این بود کھ با گذشت دو ھفتھ از مرگ بابا بھ این نتیجھ رسیدم کھ ھیچ چیزمثل سابق نمیشھ و ھیچ آینده ی روشنی در انتظارم نیست.- غزالھ؟خون توی رگھام یخ بست و ناخودآگاه سرم رو بالا گرفتم. صدای امیرعلی ازپشت سرم می اومد.بدون اینکھ برگردم شروع کردم بھ تند راه رفتن و بھ محض نزدیک شدنصدای قدمھاش، مشت ھام رو دور بندھای کولھ پشتیم محکم کردم و دویدم؛با رسیدن بھ مسیر درختکاری شده، از طریق کیفم بھ عقب کشیده شده و تویھوا معلق شدم و صدای جیغم در اومد و قبل از افتادنم، بھ بازوم چنگ انداخت و منوروبروی خودش نگھ داشت.نفس نفس می زدم و نگاه از چشمھای خشمگینش می گرفتم. مطمئنا اگر وسطدانشگاه نبودیم یھ کشیده ی آبدار نوش جان می کردم!18از لای دندونھای کلید شده اش صداشو شنیدم:- ھیچ معلومھ کدوم گوری ھستی؟ چرا گوشیت خاموشھ؟تا دھن باز کردم انگشتش رو بھ نشونھ ی تھدید جلوی صورتم گرفت و گفت:- وای بھ حالت دروغ و دَوَنگ تحویلم بدی، ھمینجا اونقدر میزنمت کھ از زبونبیفتی!بغض دو ھفتھ ایم دوباره تو گلوم جا خوش کرد و چشمھام پر از اشک شد.دستش رو از روی بازوم برداشت و مقنعھ ام توی دستش جمع شد و منو بھ سمتخودش کشید و توی صورتم توپید:- گریھ نکن، حرف بزن!درستھ چون توی راه درختکاری شده بودیم زیاد رفت و آمد نبود، اما دوربین ھاھمھ جای دانشگاه نصب بودن، اما اون لحظھ نھ از دوربین ھا کھ از خشم امیرعلیترسیده بودم. محکم تکونم داد:- با توام!!!بھ سختی لبھام از ھم باز شد:- بابام ....مُرده ...بعد از چند ثانیھ انگار تازه پیام رو دریافت کرد کھ آروم مشتش باز شد و من ھمسر بغضم ...اشکم کھ روی گونھ ام سر خورد نگاھش مھربون و دلسوز شد:- الھی بمیرم برات ... چرا بھم نگفتی عزیزم؟!دستھاش کھ بھ نیت در آغوش کشیدنم جلو اومدن، دوباره ھمھ ی خوددرگیریھام توی ذھنم رژه رفتن و پا عقب کشیدم؛ دھنش باز موند.سرم رو بھ نشونھ ی نھ تکون دادم و برخلاف خواستھ قلبیم زمزمھ کردم:- ازم فاصلھ بگیر امیر.دوباره خشم بھ چشمھاش دوید و غُر زد:- چرت نگو!ھق زدم:- چرت نمیگم! دیگھ نمی خوامت امیر.و گونھ ام کھ سوخت تازه فھمیدم چقدر امیرعلی از این جملھ بدش میاد. بُھتممانع شد از ادامھ ی ھق زدنم. دندونھاشو بھ ھم فشرد:- یک بار دیگھ این حرفو بزن ...نتونست بقیھ ی جملھ اش رو بگھ چون فکش از حرص بھ ھم قفل شد. سریععقب گرد کردم و ازش دور شدم. بھ سرعت باھام ھمقدم شد:- کجا سرتو میندازی میری؟ دو ھفتھ اس کجایی؟ بابات فوت شده، چرا خونتوننیستی؟ چرا موبایلتو جواب نمیدی؟ چرا توی محلتون ھیچ خبری از عزا نیست! حتییھ پارچھ سیاه دم درتون نزدن!!19بھ محوطھ جلوی دانشگاه نزدیک می شدیم و ھر لحظھ ھم صداش بلند تر میشد و من کم کم داشت باورم می شد کھ امیرعلی بھم سیلی زده و حالا جای انگشتھاشآتیش گرفتھ.صدای بلندش چھارستون بدنمو لرزوند:- جواب بده لعنتی!بھ محوطھ رسیده بودیم و با صدای داد امیرعلی توجھ کسانی کھ توی مسیربودن بھ سمتمون جلب شد.از ھمون فاصلھ نگاھم بھ سانتافھ ی عمو محمد رضا افتاد و در کسری از ثانیھدروغمو ساختم:- پدرم مرد و ھیچی برام نموند کھ باھاش بھ زندگیم ادامھ بدم. ھیچی ھیچی، ھرچی بود طلبکارھا و بانک برداشتن. حتی اعتباری ھم نداشت کھ کسی بھم کار بده.ماشین رو نشون دادم و گفتم:- اما یکی حاضر شد ھمھ جوره پشتم باشھ بھ شرطی کھ ...با ھمھ خشمش مھربونی از تھ نگاھش معلوم بود، می دونستم فقط منتظر یھتوضیحھ تا تموم بدنم رو توی آغوشش بچلونھ! بغض لعنتیمو پس زدم و نگاه ازچشماش کشیدم و تند جملھ ام رو ادامھ دادم:- بھ شرطی کھ مایھ آرامشش باشم.صورتش رنگ باخت و گوشھ پلکش پرید:- چ .. چی؟بی رحم شدم، ولی نتونستم جلوی اشکھامو بگیرم:- ازدواج کردم.صورتش رنگ باخت و گوشھ پلکش پرید:- چ .. چی؟بی رحم شدم ولی نتونستم جلوی اشکھامو بگیرم:- ازدواج کردم.زبونش گرفت:- دُ ... دروغھ ... مگھ نھ؟!آره دروغ » کاشکی این افکار مزاحم دست از سرم بر می داشتن تا لب باز کنم و بگماما بی رحم تر شدم و ضربھ آخر رو زدم: « می گم امیر، من ھنوز ھم دوستت دارم- من و تو بھ درد ھم نمی خوردیم. تا وقتی بابا زنده بود نمی فھمیدم، مرگش باعث شدچشمام باز بشھ. مادر تو ھم حق داره ... من عروس خوبی براش نمی شدم. جز یھدوستی خیلی صمیمی چیزی بینمون نبوده، پس خودتو اذیت نکن. تو لیاقتت بھتر ازمنھ.20و دوباره پا چرخوندم و ازش دور شدم. دیگھ دنبالم نیومد، دستم رو جلوی دھنم نگھداشتم و بی خجالت و با شونھ ھای لرزون تا گذشتن از در دانشگاه و رسیدن بھ ماشینھق زدم.خدایا تو دیدی ... دیدی کھ بھ خاطر خودش ازش گذشتم ... خودت دیدی من دلمو توخونھ ای کھ گرو بانکھ زیر جنازه ی معلق پدرم جا گذاشتم ... خودت دیدی ھر جورحساب کردم خوشبختی نھ برای من و نھ برای امیرعلی توی زندگی مشترکمون وجودنداشت ...سوار ماشین شدم و کف دستم رو بھ بینیم کشیدم، صورتم یخ کرده بود.موبایل رو دم گوشش گرفتھ بود و صدای بلندش توی ماشین می پیچید:- مرتیکھ مارو خر فرض کرده؟! .... نھ براش چکو نکش، این دیده شما ھیچینمیگین ھر قیمتی کھ دلش می خواد میگھ از کنارشون می خوره .... بلھ بلھ .... میامفردا صبح فعلا چکو ندید ... یا علی.نگاھم از شیشھ ی جلو بھ امیر علی بود کھ با شونھ ھای افتاده از فاصلھ ی دویستقدمی بھ ماشین نگاه می کرد.با صدای آرومی سلام کردم کھ عمو با مکث گفت:- علیک سلام! گریھ ات برای چیھ؟! خودت خواستی مرخصی بگیری!سرم رو بالا آوردم و گفتم:- گریھ نکردم کھ!با دیدن نگاه میخ شده و متعجبش بھ روی گونھ ام یاد شاھکار امیرعلی افتادم و سریعنگاه ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم.- سرتو بالا بگیر ببینم.کاش زودتر حرکت کنیم ... امیرعلی داشت نگاه می کرد!- با کی دعوات شده؟!بھ زور لب زدم:- بریم خونھ.لحنش عصبی شد:- گفتم سرتو بالا بگیر ... بھ من نگاه کن.از پشت پرده ی اشک امیرعلی رو نگاه کردم، اما با فشرده شدن چونھ ام بینانگشتھای عمو تموم بدنم لرز افتاد، ترسان میخ صورت امیرعلی شدم ... نکن عمو ...من می دونم تو دوست پدرمی و حالا جای پدرم ... امیرم نمی دونھ عمو! ... امیرممیشکنھ ...و دیدم شکستن امیرعلی رو کھ سرشو پایین انداخت و جھت مخالف رفت و دوبارهاشکم روی گونھ ام ریخت. امیرعلی ندید کھ بھ خاطرش عمو سرم داد کشید تا بفھمھجای انگشت ھای کی روی گونھ ام مونده و ندید کھ من فقط گریھ کردم و کم مونده بودگونھ ی دیگھ ام ھم دست عمو محمدرضا رو پذیرا بشھ!21اما نگفتم و یادگاری انگشتھای امیرعلی تا چند روز مھمون صورتم بود ...***بھمن/ ١٣٩٢پنجمین یا ششمین لیوان چای رو سر کشیدم و جلوی خودم رو گرفتم تا لیوان رو تویفرق سر پسرک پر حرف نکوبم.باز یھ سند دیگھ از لای برگھ ھایی کھ بھش داده بودم تا سرگرم باشھ و دھنشو ببندهبیرون کشید و گفت:- آھان، نگاه کنین استاد! منظورم تفاوت توی اقلامیھ کھ ...حرفش رو قطع کردم:- منظورت رو می فھمم!برگھ رو از دستش گرفتم و در حالی کھ جلوی چشمھاش تکون می دادم گفتم:- برای بار ھزارم میگم این سندھا صد در صد بدون ایراد نیستن. سندھای اصلیبایگانی شدن. اینھا برای یادگیری شما ھستن!سرش رو متفکرانھ تکون داد. نفسم رو فوت کردم و از ذھنم گذشت:- از دست مامور مالیات و بازرس و کیانمھر ھم بتونم در برم این جوجھ حسابدارسیریش منو بھ خاک سیاه می نشونھ!پشت میزم نشستم. سر و صدای دستگاه ھای کارخونھ روی اعصابم بود، ضربھ ای بھدر اتاق خورد و بعدش آقای رضاییان (مدیر داخلی) وارد دفتر شد و بھ سمت میزماومد و جلوی میزخم شد و با صدای آرومی گفت:- خانوم ... یکی از سھامدار ھا اومده داره بین دستگاه ھا می چرخھ و بھ کار کارگرھاسرکشی می کنھ. بھشون تذکر دادم کھ بدون ھاھنگی اومدین ولی گفتن با شما قراردارن!چشمامو برای چند ثانیھ بستم تا بھ اعصابم مسلط بشم. باز صدای پسرک مزاحم ناخنکشید روی اعصاب بھ ھم ریختھ ام!- استاد؟ حتی این فاکتور ھم کھ بھ سندھا پیوست شدن ھم نباید ایرادگیری کنیم؟؟نگاھم رو بین اعضای قدیمی تیم و دو کارآموز جدید چرخوندم و در جواب پسره گفتم:- آقا پولاد ... من اینھارو دست شما دادم تا از نو سند بنویسی! از فاکتورھا ایراد بگیرو سند جدید براش بنویس، آخر ساعت نگاه می کنم.مریم کھ اون ھم زمانی کارآموز خودم بود و حالا عضو تیم حسابداری کارخونھ شدهبود لبخند بامزه ای زد، کھ یعنی اون ھا ھم از سوالات بی حد و حصر پسره کلافھشده بودن.بی شک اگر ھوش و ذکاوت زیاد پولاد نبود نمی تونستم تحملش کنم! اما چون میدونستم خیلی زود یھ حسابدار موفق میشھ نگھش داشتھ بودم و تا جای ممکن بھسوالاتش جواب می دادم.22از روی صندلی بلند شدم و بھ مریم گفتم:- بھ سوالات بچھ ھا جواب بده، من یھ سر برم ببینم کی اومده!و بھ سمت در رفتم و قبل از خارج شدن نگاه کنجکاو پولاد رو دیدم و بی توجھ ازاتاق خارج شدم. رو بھ رضاییان گفتم:- کجاست؟جلوتر رفت و گفت:- ھمراھم بیاین.لحظاتی بعد بھ خاطر نزدیک شدن بھ دستگاه ھای بزرگ و سر و صدایی کھ ایجادکرده بودن، از شدت سر درد چشمامو ریز کرده بودم و قبل از اینکھ رضاییان حرفیبزنھ خودم چشم چرخوندم و وصلھ ناجوری کھ بین کارگرھا بود رو پیدا کردم.در حالی کھ دستھاشو پشتش بھ ھم قلاب کرده بود با اون تیپ آنتیکش کنار کلاریفایرشیر ایستاده بود و چنان با دقت بھ دستگاه نگاه می کرد کھ انگار قرار بود بھ زبونبیاد!و « خودم دیدمش » تا رضاییان خواست حرفی بزنھ کیانمھر رو اشاره کردم کھ یعنیبھ سمت دستگاه ھا حرکت کردم و در حینی کھ بھش نزدیک می شدم بھ کارگرھاییکھ توی اون سر و صدا با صدای بلند سلام می کردن جواب سلام می دادم. پشتسرش ایستادم و صداش زدم:- جناب عابدی؟و چون صدامو نشنید با صدای بلندتری اسمش رو تکرار کردم:- آقای عابدی!!سریع بھ سمتم برگشت و با دیدنم لبخند محوی زد و اون ھم متقابلا با صدای بلند گفت:- بھ بھ خانم رمضانی!! ماشالھ برای دیدنتون باید از ھفت خان رستم رد شد!!لبھامو بھ ھم فشار دادم، دلم می خواست ھُلش بدم قاطی دستگاھھا تا خامھ اش درستبشھ! با این فکر خبیث لبخندی روی لبم نشست و با دست بھ سمت خروجی اشارهکردم و گفتم:- میشھ بیرون صحبت کنیم؟!سرش رو تکون داد و با ھم بھ سمت خروجی رفتیم بھ محض اینکھ از شدت صداھاکم شد در حین راه رفتن گفتم:- بھتر نبود قبلش بھ من خبر می دادین تا از اومدنتون اطلاع داشتھ باشم؟!خیلی خونسرد گفت:- نیازی بھ این کار نبود، داریوش گفت اینجایین ... پس اومدم.از حرص پوست داخلی لبمو گاز گرفتم و گفتم:- چرا نیاز ھست! اگر قرار باشھ ھمھ ی سھام دارھا بدون ...ایستاد و با ابروھای درھم حرفمو قطع کرد:23- من سی درصد از سھام این شھرک رو خریدم! یعنی بخش اعظمی از ثروتم رواینجا سرمایھ گذاری کردم. پس چنین حقی رو دارم کھ ھر وقت دلم خواست سرکشیکنم و با ھر کس کھ بھ من و اموالم ربط داره ملاقات داشتھ باشم.یھ ابروشو بالا فرستاد و گفت:- مگر اینکھ ریگی بھ کفشتون باشھ!و با مکث ادامھ داد:- می خوام تیم حسابداریتون رو ببینم.ابروھامو بالا دادم و بعد از فوت کردن نفسم گفتم:- حتی اگر ریگی ھم بھ کفشمون باشھ خط تولید رو متوقف نمی کنیم، پس سرکشیشما بھ کارخونھ مسلما ربطی بھ مشکوک بودنتون نداره،ھرچند این مسالھ بھ بندهمربوط نیست!این یک؛ و دوم در مورد تیم حسابداری.نفس عمیقی گرفتم و با لحن محکم ادامھ دادم:- اگر بھ خاطر ھمون موضوع قبلی یعنی مالیات بھ اینجا اومدین ...لبخند کجش کھ نشونھ ی تایید ھمین حدس بود باعث شد اخمم غلیظ تر بشھ و بھ دربزرگ اشاره کردم و گفتم:- راه خروج از این سمتھ.و پا چرخوندم تا بھ سمت دفتر برم کھ با صداش متوقف شدم:- اصلا بھ پدرت نرفتی! اون خیلی مودب و خونگرم بود!برای یھ لحظھ بابامو بین زمین و آسمون معلق دیدم و قلبم چنگ شد. اشک بھ چشمھاممی دوید اما با نفس عمیقی تصویر معلق پدرم رو از ذھنم پس زدم و بھ خودم مسلطشدم، بھ سمتش چرخیدم و با پوزخندی گفتم:- بلھ اما بنده کار آموز آقای شیخی بودم، نھ پدرم!سرش رو متفکرانھ تکون داد و گفت:- اوه البتھ! آقای شیخی یھ حسابدار وارد و یھ مقدار بداخلاق بود.قدمی برداشت کھ باعث شد سینھ بھ سینھ بشیم، سرش رو کمی خم کرد تا ھم قدم بشھو با صدای آروم و لحن ترسناکی گفت:- و امیدوارم درستکار بودن آقای شیخی رو ھم بھ ارث برده باشی تا دیگھ ترس ازدست دادن اموالم رو نداشتھ باشم.دندونھامو بھ ھم فشردم تا جلوی خودمو بگیرم و نگم کھ:- ھمھ مثل خودت آشغال و مال مردم خور نیستن!اما ترسیدم متوجھ کینھ ام بشھ و حساس ترش کنم، پس زبون بھ دھن گرفتم و بھ سختیلبخند زدم و گفتم:- حتما ... خیالتون راحت باشھ.سرش رو با تاخیر چندبار تکون داد و در حالی کھ فاصلھ می گرفت با لحن محکمیگفت:24- در ضمن ... ھر بار کھ دلم بخواد میام و نھ شما و نھ حتی داریوش و ھیچ کسدیگھ!نمی تونین جلومو بگیرین.و چرخید و بھ سمت در خروجی رفت. بدنم از خشم می لرزید. کاش قدرت اینو داشتمکھ خرخره اشو بجوئم! لبام لرزید و اشکم روی گونھ ام ریخت و زیر لب زمزمھکردم:- آخ محمد ... کاش اینجا بودی تا با نصیحت ھات آروم بشم.***فروردین/ ١٣٨٨لبھام لرزید:- عمو بھ خدا یاد گرفتم، شما کھ می پرسین یھو ھمھ ش یادم میره!ابروھاشو تو ھم کشید:- بغض نکن بچھ! این یادگرفتنت بھ درد خودت می خوره! حسابدار کھ اینقدر بچھننھ نمیشھ!ساره خانوم آروم و بی حال خندید:- محمدرضا اذیتش نکن.عمو با اخم رو بھ زنش گفت:- شما کاری نداشتھ باش، باید یاد بگیره.و رو بھ من گفت:- اگر چک بھ روز بود توی ثبتش چی رو بستانکار می کنیم؟لبمو بھ دندون گرفتم و با شک گفتم:- اسنادِ ... پرداختنی؟صداشو بلند کرد:- با شک نگو! منتظر تایید از منی؟! محکم بگو اسناد پرداختنی، در ضمن جوابشمیشھ بانک نھ اسناد پرداختنی!سرمو مظلومانھ تکون دادم.دفترش رو ورق زد و بعد از چند ثانیھ سوال بعدی رو پرسید:- مالیات تکلیفی بھ چی تعلق میگیره؟نفسمو فوت کردم و گفتم:- وااااای عمو من کھ نمیام کل موارد قانونو حفظ کنم!! مگھ خود شما با این ھمھسال سابقھ کار حفظ کردین اون ھمھ رو؟!با دیدن چشمھای غضبناکش طوطی وار و تند تند گفتم:- وزارتخانھ ھا، موسسات دولتی، شھرداری ھا و ... امممم ... الان میگم، الانمیگم، صبر کنید.ساره خانم با صدای بلند خندید کھ باعث شد عمو ھم لبخند بزنھ و بعد زیر لب بگھ:25- دختر تو کھ بلدی خب چرا حرص منو درمیاری؟!با معصومیت گفتم:- خب ھول می کنم!با دلخوری گفت:- من ترسناکم مگھ؟!بدون از دست دادن حالتم سرمو بھ نشونھ ی آره تکون دادم کھ باز ساره خانم بھحرف اومد:- الھی بگردم! خب راست میگھ دیگھ محمد رضا! تو با سھ مَن اخم نشستیروبروش شبیھ ناظم ھای دوره ی شاه.عمو دفترش رو بست و گفت:- خیلی خب، برای امشب بسھ. اما حواست باشھ مرخصی ای کھ از دانشگاه گرفتیرو نمیذارم بھ بطالت بگذره، ھمزمان ھم باید خودتو واسھ کنکور ارشد آماده کنی؛وای بھ حالت اگر قبول نشی.سرم رو تند تکون دادم و گفتم:- حتما ... حتما قبول می شم.در حالی کھ بلند می شد زیر لب گفت:- خوبھ، حالا ھم جمع کن برو بخواب کھ فردا می خوام ببرمت شرکت.سریع دفترھامو جمع کردم و بھ سمت اتاقم شلنگ تختھ انداختم. سھ سال و نیمھدارم درس می خونم اونم رشتھ حسابداری ھیچ وقت بھ اندازه این شش ھفتھ ای کھعمو باھام حسابداری کار می کرد بھم فشار نیومده بود!وسایلم رو، روی میز تحریر گذاشتم و بعد از خاموش کردن لامپ و در آوردنشالم بھ سمت تختم رفتم و دراز کشیدم.تا قبل از این آدم مقیدی نبودم! ھمین حالا ھم نیستم ولی خب شرایط خونھ ی عموایجاب می کنھ کھ حداقل موھامو بپوشونم تا معذب نباشم.پتوم رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و بھ سقف زل زدم و بھ این فکر کردم کھ حالا بعداز گذشت نزدیک بھ سھ ماه از مرگ بابا شرایط خیلی بھتری دارم، ھر چند کھ ھنوزھم بھ امیرعلی فکر می کنم و گاھی بھ شدت وسوسھ میشم تا یھ پیام بھش بدم اما بھسختی جلوی خودمو می گیرم.آھی کشیدم و از ذھنم گذشت:- یعنی میشھ یھ روزی یکی پیدا بشھ کھ بھ اندازه امیر دوستم داشتھ باشھ؟عمومحمدرضا خیلی بداخلاق تر از زمانیھ