۱۳۹۹-۱۱-۲۵، ۰۲:۴۹ عصر
حسابداری- ھموردستم کمک می کردن. نسترن وارد اتاق شد و گفت کھ عرفان صدری اینجاست ومیخواد منو ببینھ. با یادآوری اون تلفن بی موقع کھ منجر بھ خرد شدن استخون بینیمشد ابرو در ھم کشیدم و اجازه ورود دادم.- سلام خستھ نباشید.نگاھم کشیده شد بھ قامت بلند عرفان صدری کھ پیراھن سفید و شلوار کرم اونو دربر گرفتھ بود. عینک دودیش رو ھم روی موھاش زده بود و مثل ھمیشھ صورتش ازصافی شش تیغھ بودن برق می زد! با ھمون اخم جواب دادم:- سلام. بفرمایید.بر عکس ھمیشھ ھیچ نرمشی توی رفتارم نبود. سیما کرامتی و محمود طالبی کھمی شناختنش باھاش سلام و احوال پرسی کردن. صدری کھ ھنوز سرپا ایستاده بودگفت:- می تونم چند دقیقھ وقتتون رو بگیرم؟سیما و طالبی بلند شدن و بھ بھونھ چای خوردن از اتاق رفتن. صدری ھم بدونرودربایستی بھ سمت در رفت و در اتاقو بست. اخمم غلظت گرفت:- امرتون؟نفسش رو فوت کرد و روی یکی از راحتی ھا نشست:- چھ خبر؟دست بھ سینھ شدم:- شما کھ منبع خبریتون آنلاینھ! از من می پرسی؟کنایھ ام رو گرفت:- پس بھ خاطر اون قضیھ ناراحتی! خب بھم حق بده!215حرفشو قطع کردم:- حق؟ از کدوم حق حرف می زنید! بھ شما اصلا ربطی نداشت کھ بری و آمارمالیات مارو دربیاری و بعد در کمال پررویی زنگ بزنی قیل و قال کنی!دستاش رو بھ نشونھ ی سکوت بالا برد و با تعجب گفت:- من فکر نمی کردم اینقدر باعث عصبانیتت شده باشم! دو سھ روز قبل وقتیفھمیدم گره مالیاتی حل شده برای دلجویی بھ گوشیت زنگ زدم کھ جواب ندادی! باورکن اونقدر ترسیده بودم کھ نمی دونستم کار درست و غلط چیھ! بھ ھم خوردن روابطما با شرکت شما یعنی ...دلم نمی خواست حرفای تکراریشو بشنوم و در عوض دندون ھامو از حرص بھھم فشردم. صدری بھ موبایل من زنگ زده بود و کیانمھر یک کلمھ ھم بھ من نگفتھبود! ھمین کھ دھن باز کردم تا حرفشو قطع کنم در اتاق بدون در زدن باز شد و کیانخان وارد شدن!صدری اول نگاه کلافھ ای بھ من کرد و بعد بھ احترام کیانمھر بلند شد. کیانمھر بعداز نگاه خشکی بھ من با اکراه بھ صدری دست داد و ھمونجور مثل جلاد دست بھ سینھشد:- در خدمتم!ابروھای صدری بالا رفت:- شرمنده من ... بھ جا نیاوردم!نفس عمیقی گرفتم:- ایشون آقای عابدی ھستن. نائب رییس ھیات مدیره بودن و در حال حاضر و درنبود آقای محمودی، رییس شرکت.لبخند کم جونی روی لبھای صدری نشست و عذرخواھی کرد:- معذرت می خوام تا بحال سعادت زیارت شما رو نداشتم. راستش بابت مسالھ ایمزاحم خانم رمضانی شده بودم ...- چھ مسالھ ای؟!از این ھمھ خشکی نھفتھ تو کلام کیانمھر و جبھھ گیریش مقابل صدری دھنم بازموند! ولی تصمیم گرفتم مداخلھ نکنم. صدری با تعجب گفت:- در مورد یھ مسالھ مالی بود!کیانمھر با ابرو بھ در اشاره کرد:- و احتیاجی بود کھ در اتاق بستھ باشھ؟!صدری نگاه سردرگمش رو بین ما چرخوند. پسره ی روانی حسابی بنده خدا رومعذب کرده بود! ھر چند کھ دلم خنک شد ولی باز ھم رفتار درستی نبود.- من متوجھ منظورتون نمیشم.کیانمھر سرش رو متفکرانھ تکون داد و گفت:216- واسم جالبھ حسابدار یکی از شرکت ھای طرف قراردادمون کھ از لحاظ جایگاهو بھ نام بودن رقیب ما محسوب میشھ زود تر از خود ما از ماجرای مالیات و جریمھبا خبر میشھ و بعد میاد بھ شرکت و بھ ھمراه مدیرمالی کھ توی مسالھ مالیات خطاکاراصلی بوده توی اتاق در بستھ پیرامون مسالھ مالی صحبت می کنھ!از توھین آشکار کیانمھر ابروھام توی ھم رفت و بی صدا روی صندلیم نشستم.انگار برای لحظھ ای یادم رفتھ بود کیانمھر توی مسائل کاری چقدر بھ دیگران بدبینھ... مخصوصا بھ من!- جناب عابدی حواستون ھست ھمین الان منو متھم کردین؟با دلھره نگاھمو بین کیانمھر و عرفان صدری چرخوندم.- من ظاھر قضیھ رو نشون دادم. علاقمندم اگر بحثی مربوط بھ شرکت ھست درجریان قرار بگیرم و اگر مسالھ شخصی تره باز ھم بھ عنوان ھمسر خانم رمضانیاین حقو دارم کھ بخوام آگاه بشم.ابروھای صدری اتوماتیک وار بالا رفت و گردنش بھ سمتم چرخید:- ازدواج کردین؟لبم رو با زبون تر کردم و کلافھ بھ ھر دو نگاه کردم. کاش قدرت اینو داشتم جیغبزنم! بھ جای من کیانمھر با کنایھ جواب داد:- با اجازتون بلھ.دلخور بھ کیانمھر نگاه کردم. حس بدی کھ از برخوردش پیدا کرده بودم آزارم میداد. صدری خم شد و کیفش رو از روی صندلی برداشت و رو بھ من گفت:- تبریک میگم ... چند روز دیگھ باھاتون تماس می گیریم برای قرار داد جدید.ابروھام توی ھم رفتھ بود. از روی صندلیم بلند شدم:- ممنونم. منتظر تماستون ھستم.بھ سمت در رفت و دستش رو بھ سمت کیانمھر دراز کرد:- نمی خواستم سوتفاھم پیش بیاد. بالاخره من ھم با توجھ بھ شغلم مجبورم یھ مقداردر مورد شرکت ھای مورد معاملھ تحقیق کنم و از طرفی توی ھر نھادی آشنایخودمو دارم! خیالتون ھم راحت باشھ کھ صحبت ھای ما فقط و فقط کاری بود.کیانمھر دستش رو فشرد و گفت:- لطفا توی دفتر مدیریت منتظر باشید باید موضوعی رو بھتون بگم ... راجع بھقرارداد جدید.صدری با مکثی نسبتا طولانی اوکی داد و بعد از خداحافظی از من، از اتاق خارجشد.کیانمھر چند ثانیھ ھمونجا ایستاد و بھ بیرون نگاه کرد. احتمالا داشت مطمئن میشدکھ صدری توی اتاقش رفتھ! بعد نگاھشو سمت من چرخوند؛ در اتاق رو بست و بھسمتم اومد:217- چی می گفت؟شدت اخمم بیشتر شد:- مگھ قرار نبود منو در جریان تماس ھای تلفنیم بذاری؟چھره اش غضبناک تر شد و شمرده شمرده گفت:- میگم چی گفت؟!نفسمو با حرص فوت کردم:- اومده بود برای اون تماسش کھ خبر داده بود جریمھ شدیم و لحنش بد بودعذرخواھی کنھ!- خیلی بیجا کرد!بھ جواب درجاش فکر کردم و با دلخوری گفتم:- چرا بھم نگفتی زنگ زده؟!بھ سمتم خم شد و رخ بھ رخم گفت:- این من نیستم کھ برای کارھام باید بھ تو جواب پس بدم ... یک بار دیگھ ... فقطیک بار دیگھ در این اتاق بستھ بشھ ... کسی بیاد ملاقاتت و من بی خبر باشم! اونموقع برخوردی بھ مراتب بدتر ازم می بینی!خواستم حرفی بزنم کھ پیش دستی کرد و انگشت اشاره اش رو بھ سمتم گرفت:- یادت ھست شرایطمون چی بود یا باید دوباره تکرار کنم؟!دلم گرفتھ بود، از وقتی قبول کردم کوتاه بیام تصمیم گرفتھ بودم صبر و تحملموبالاتر ببرم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم:- با توجھ بھ این کھ تلفن رو از روی میزم برداشتی گمون کنم باید بھ نسترنبسپریم کھ زود بھت خبر بده.از اینکھ دیگھ مقابلش جبھھ نگرفتم کمی جا خورد ولی خودشو نباخت و قامتش روراست کرد و با ھمون لحن محکم ادامھ داد:- ترجیح میدم خودت بیای توی اتاقم و خبر بدی. تا یھ پیش زمینھ ای ھم ازمھمونت در اختیارم بذاری.سرم رو تکون دادم و بھ خارج شدنش از اتاق زل زدم. چند تا نفس عمیق کشیدم وبغضم رو پس زدم و خطاب بھ خودم زمزمھ کردم:- اتفاق خاصی نیفتاد کھ! صدری ناراحت شد کھ شد! بھت دوباره تھمت زد کھ زد!مگھ آماده ی اتفاقات بدتر از این نبودی؟!اما ھیچ کدوم از جملھ ھام تاثیری نداشت و قطره اشکی آروم از گوشھ چشمم راهگرفت. سریع با دستم پاکش کردم و خودم رو با کاغذای روی میزم سرگرم کردم تایک ساعت بعد کھ کیانمھر اومد و خواست ھمراھش برم بانک.شاید حق داشت ھمچنان بھم شک داشتھ باشھ ولی نمی تونستم بی تفاوت باشم!بالاخره از سنگ کھ نبودم؛ بدون اینکھ بھ صورتش نگاه کنم وسایلمو جمع کردم و218باھاش بھ سمت پارکینگ رفتم. توی ماشین ھم متوجھ سنگینی نگاھش شدم ولی ھیچکدوم سکوت رو نشکستیم.مستقیم بھ دیدن رییس بانک رفتیم و با دیدن احترامی کھ از ھمیشھ بیشتر نصیبمونشد ابروھام با تعجب بالا رفت. بعد از سلام و احول پرسی کیانمھر زود تر شروع بھصحبت کرد:- گفتین مسالھ مھمی ھست کھ باید بیایم اینجا!آقای رفیعی سرش رو با ناراحت تکون داد و گفت:- نیروی نفوذی کھ ازش حرف زدین ... متاسفانھ از کارکنان بانک بوده.ھمھ تنم گوش و چشم شد و زل زدم بھ آقای رفیعی. کیانمھر با لحنی حرصی گفت:- اسمش؟رفیعی نفس عمیقی کشید:- خودش رو بازخرید کرد. و با توجھ بھ تاریخ خالی شدن حساب ... دقیقا آخرینروز کاریش ھمون روز بود. خیلی وقت بود کھ دنبال کارھای بازنشستگی زودتر ازموعدش بود.بھ حرف اومدم:- شما از خالی شدن حساب اطلاع داشتین؟رفیعی سر تکون داد:- البتھ کھ اطلاع داشتیم! کم مبلغی نبوده کھ بشھ بھ راحتی ازش گذشت. ولی وظیفھھماھنگی با صاحبان حساب بھ عھده اون آقا بود کھ ... در کارش خیانت کرد.- مرد ناحسابی! صحبت از میلیون نیست! کلاھبرداری میلیاردی بوده و زندگیبیش از ھزار نفر بھش وابستھ اس! اون وقت شما راحت نشستی و از خیانت کارمندتحرف می زنی؟بھ سمت کیانمھر برگشتم. چشمھاش قرمز بود و مشخص بود بھ سختی دارهخودشو کنترل می کنھ. رفیعی با شرمندگی گفت:- حق میدم عصبانی باشید. سھل انگاری از جانب ما بوده. باید برای چنین مبلغیاطمینان بیشتری حاصل می کردیم ... اما با توجھ بھ شرایط خاص پیشنھاد می کنمشکایت کنید. من یھ پیگیری کوچک انجام دادم و متوجھ شدم کارمند سابق ما بھ ھمراهخانواده اش از کشور خارج شدن.نگاھم روی دست مشت شده ی کیانمھر ثابت موند. رفیعی کمی بھ جلو خم شد:- شما می تونید از ما ھم شکایت کنید اما، در نظر داشتھ باشید کھ امضای رییسھیات مدیره، نائب رییس و مدیرمالی رو برای درخواست انتقال داشتیم و ھمینطورتماس تلفنی از شخص آقای محمودی.کیانمھر ھنوز ھم عصبانی بود. سریع پرسیدم:219- آقای محمودی کی باھاتون تماس گرفت:- صبح انتقال حساب.بھ سمت کیانمھر چرخیدم. با حالت خاصی داشت نگاھم می کرد و بی شک اون ھمداشت بھ ھمون چیزی کھ من فکر می کردم فکر می کرد! زود تر از من بھ زبوناومد:- از کجا باھاتون تماس گرفت و بھ کجا حساب رو منتقل کردین؟رفیعی کھ انگار از این بحث داشت خوشش می اومد سریع تلفن روی میزش روبرداشت و بعد از تماس با شخصی رو بھ ما گفت:- از سوئد تماس گرفت. مبلغ چند شاخھ شد و بھ چند بانک خصوصی داخلی منتقلشد. می تونم پیگیری کنم کھ بعد از اونجا بھ کجا رفتھ. ولی قبل از ھمھ اینھا ... نمیخواین از طریق قانون اقدام کنید؟ حضور قانون در این مواقع بھ تحقیقات سرعتبیشتری می بخشھ.ترس توی دلم نشست ولی جرات نکردم بھ کیانمھر نگاه کنم. اگر شکایت می کردنپای منم گیر بود؟! نفھمیدم چقدر اونجا موندیم. اونقدر ذھنم درگیر شد کھ تا وقتی بھخونھ برسیم ھیچ حرفی نزدم. کیانمھر ھم بی توجھ بھ حضور من بھ چند نفر زنگ زدو یھ سری صحبت ھایی کرد کھ من ازشون ھیچ سر در نیاوردم!وقتی ماشین رو توی حیاط پارک کرد، صدای بوقی از پشت در باعث شد دوبارهبھ سمت در حیاط بره و وقتی درو باز کرد با دیدن ماشین آشنا ابروھام توی ھم رفت.کیانمھر در حیاطو کامل باز کرد و دقایقی بعد خانم حمیدی چمدون بھ دست بھ سمتمن اومد. بھ سردی جواب احوال پرسی گرمش رو دادم و ھمراه ھم وارد خونھ شدیم.اصلا حس خوبی بھ اون چمدون کوچکی کھ ھمراھش بود نداشتم.بھ کیانمھر نگاه کردم کھ کلافھ تر از من بود. با ورودمون بھ خونھ، خانم حمیدیخیلی راحت بھ سمت یکی از اتاق ھا رفت. بھ سمت کیانمھر برگشتم و با صدایآرومی گفتم:- نگو کھ می خواد اینجا بمونھ!نفسش رو فوت کرد:- نمی تونم بیرونش کنم کھ! نمی دونم قصدش موندنھ یا نھ!- ماجرای کارخونھ بھ کجا رسید؟ھر دو بھ طرف خانم حمیدی برگشتیم کھ داشت از پلھ ھا پایین می اومد.- ھنوزم نمی خواین اعلام ورشکستگی کنید؟جواب دادم:- فعلا کھ از ورشکستگی نجات پیدا کرده. فقط مونده زنده کردن پولی کھ داریوشبالا کشیده.لبخند گرمی بھ روم پاشید:- خب خدارو شکر. خودت چطوری؟220پرروییش عذابم میداد. بھ ھیچ عنوان نمی تونستم حس خاصی نسبت بھش داشتھباشم. کیانمھر کتش رو در آورد و رو بھ خانم حمیدی گفت:- راحت باش نرگس جان، میرم شربت درست کنم.خانم حمیدی سرش رو تکون داد و بھ رفتن کیانمھر نگاه کرد و بعد بھ سمتمچرخید:- ھنوز ازم دلگیری؟پوزخند زدم:- مھم نیست.نگاھش رنگ غم گرفت:- برای منم مھم نیست!ابروھام بالا رفت. ادامھ داد:- فعلا برام مھمھ کھ تو مشکلی نداشتھ باشی. ازت تقاضای بخشش ندارم، یھچیزایی جز وظیفمھ کھ تا الان اونو روی دوش بقیھ انداختھ بودم. حالا می خوام تاجای ممکن جبران کنم کھ اون دنیا پیش وجدانم شرمنده نباشم.این بار پوزخند نزدم ولی نگاه ازش دزدیدم و بھ کیانمھر چشم دوختم کھ سینی بھدست از آشپزخونھ خارج شد.- سعید آقا خوبھ؟ چی شده چمدون بستی!؟ قھر کردی؟خانم حمیدی آروم خندید:- می خوام برم کیش. سعید پروژه ی جدید برداشتھ، خودش دیروز رفت، منم چندروز دیگھ میرم.بھ سمت من چرخید و با لبخندی گفت:- یکی دو روزی مھمونتون ھستم.بھ سختی لبخند زدم. یھ چیزی اون تھ مھای قلبم اجازه نمیداد توی زمان حال وروی راحتی ھای سالن خونھ کیانمھر بمونم ... یھ سری حقایق تلخ باعث میشدن پدریرو تصور کنم کھ توی یھ خونھ بزرگ بدون حضور ھیچ کس خودشو دار زد!از روی مبل بلند شدم و وقتی نگاھشون بھ سمتم کشیده شد آروم گفتم:- با اجازتون میرم یکم استراحت کنم.خانم حمیدی سرش رو تکون داد ولی کیانمھر ابرو توی ھم کشید و لیوان شربترو اشاره کرد:- خب اول شربتتو بخور!سرم رو بھ چپ و راست تکون دادم و بھ سمت پلھ ھا بھ راه افتادم. نمی دونم چھچیزی توی گذشتھ اتفاق افتاده، چقدر پدرم مقصر بوده و چقدر حرفای خانم حمیدیراستھ ولی یھ چیزی رو خوب می دونم! من توی بی انصافیشون سوختم!221وضعیتی کھ الان توش گرفتارم و زندگی خیلی ھا رو بھ این نقطھ رسونده حاصلندونستن حقایقھ! کسایی کھ بھ نوعی برای منافع خودشون یا بھ نوعی بھ صلاحم، اونھم از دید خودشون سکوت کردن و حرفی از حقیقت نزدن!مانتوم رو از تنم خارج کردم و روی تخت دراز کشیدم و ھمونطور مقنعھ ام رو ازسرم خارج کردم و بھ سقف خیره شدم.لبخند غمگینی روی لبم نشست و زیر لب زمزمھ کردم:- کی فکرشو میکرد قصھ بھ اینجا برسھ؟!چشمامو بستم .........دستی بھ شال کرم رنگم کشیدمو روی سرم مرتبش کردم. خواستم دیس شیرینی ھارو بردارم کھ دست کیانمھر از کنارم رد شد و در حالی کھ دیسو بر می داشت خطاببھ من با صدای آرومی گفت:- خودم می برم.خانم حمیدی با سینی خالی شده از لیوان ھای شربت برگشت و در حالی کھ باقیلیوان ھای رو در سینی می گذاشت خطاب بھم گفت:- حسابی خستھ شدی! ھم مسائل کاری و ھم پذیرایی از مھمونا.لبخند کم جونی زدم:- زحمت کجا بود! مگھ تنھا بودم؟!و اشاره بھ خودش کردم. لبخند گرمی بھ روم پاشید و از آشپزخونھ بیرون رفت. بھجای خالیش زل زدم و لبخند از روی لبھام رفت. حضور دو روزه اش توی این خونھخیلی چیزھا رو تغییر داده بود! از جملھ جایگاھش رو توی قلب من! نھ این کھ قبولشکرده باشم! حالا بھ ھر اسمی ... ولی دیگھ ازش متنفر نبودم ... کوتاھی کرده بوددرست! اما با ھمھ زن بودنش اونقدر مردونگی داشت کھ پای کوتاھیش ایستاده بود ومی خواست برام جای خالی یک دوست رو پر کنھ!مگھ قبل از اینکھ بفھمم زمانی مادرم بوده برام چھ جایگاھی داشت جز یک دوستغیر صمیمی؟! حالا نمی شد مثل یک دوست خانوادگی بھ حضورش فکر کنم؟! اینکھنمی خواست بیش از اندازه صمیمی بشھ و بھ خاطر من کمی کیانمھرو می سوزوندباعث میشد باھاش کمی راحت تر برخورد کنم. رفتارش با کیانمھر برام جالب بود.بدون شک اگر از گذشتھ و نسبت سابقشون خبر نداشتم فکر می کردم کھ دو تا دوستصمیمی ھستن کھ گاھی سر ھم داد می کشیدن و بحث می کردن گاھی باھم شوخی یاھم دیگھ رو نصیحت می کردن.- نمیای بیرون؟بھ سر کیانمھر کھ از لای در آشپزخونھ داخل شده بود خیره شدم و قدمی بھ سمتشبرداشتم:- چرا! بریم.222و با ھم ھمقدم شدیم و بھ سالن برگشتیم. حضور پدر کیانمھر و لبخندھای دلگرمکننده اش واسم پر از انرژی مثبت بود. کنار خودش رو اشاره کرد. از کیانمھر جداشدم و بھ سمتش رفتم.آقای یعقوبی کھ روبروی ما نشستھ بود با لبخندی تشکر کرد و رو بھ کیانمھر گفت:- پس نظر شما ھم اینھ کھ شکایت کنیم؟کیانمھر سرش رو بھ نشونھ تایید تکون داد و گفت:- تا الان ھم اگر شکایت نکردیم بھ خاطر این بوده کھ می ترسیدیم شرکت ھایطرف قرار دادمون پا پس بکشن! حالا کھ قرارداد ھا بستھ شدن و پول رو ھم گرفتیممی تونیم شکایت کنیم.دل و روده ام بھ ھم می پیچید؛ اصلا اسم شکایت کھ میومد وسط یھ جوری میشدم.- نگران نباش، پسرم کارش درستھ.بھ سمت آقای عابدی برگشتم کھ سرش رو نزدیک آورده بود و طوری کھ بقیھنفھمن این جملھ رو بھم گفتھ بود. خواستم لبخند بزنم اما دلھره ام مانع شد. انگارمتوجھ حال خرابم شد کھ لبخند گرمی بھ صورتم پاشید و گفت:- اسمش ھر چی می خواد باشھ ... موقتی یا دائم! ازدواج یا ھمکاری ... تو الانعروس این خانواده ای و آبروی ما! نمی ذاریم آبرومون بھ خطر بیفتھ.گرم شدن قلبم رو حس کردم. ناخواستھ بغض بھ گلوم نشست و قدردان نگاھشکردم.- نظر تو چیھ غزالھ؟!با گیجی بھ کیانمھر کھ این سوالو پرسید نگاه کردم. صدای خنده خانم فرھمند بلندشد کھ خطاب بھ کیانمھر گفت:- آقای عابدی چیکار بھ گفتمان عروس و پدرشوھر دارین؟!بقیھ ھم بھ دنبال حرف خانم فرھمند خندیدن. لب زیرینم و گاز گرفتم و با خجالت بھکیانمھر زل زدم کھ اون ھم روی لبش طرحی از لبخند داشت. با تکیھ بھ حرفھایدلگرم کننده ی آقای عابدی نفس عمیقی گرفتم و گفتم:- من ھم موافقم کھ زودتر شکایت کنید تا بشھ ردی از آقای محمودی پیدا کرد. شایدامیدی باشھ!کیانمھر صورتش جدی شد و بعد از تکون دادن سرش گفت:- نمی خوام زیادی امیدوارتون کنم اما ...بعد از نگاه کردن بھ صورت تک تک افراد حاضر در جمع گفت:- من مثل شما نسبت بھ این رفتن خوش خیال نبودم! یھ جورایی میشھ گفت بیخیالش نشدم.نگاه آقای عابدی بھ پسرش رنگ تحسین گرفت و آقای طارمی با شک پرسید:223- خبر دارین کجاست؟کیانمھر نفس رو فوت کرد:- دقیق نھ! می تونم پیداش کنم، فقط ... زمان می بره.نفسی کھ از سینھ ی ھمھ با آرامش بیرون فرستاده شد لبخند محوی روی لبم نشوند.ساعت از یازده شب گذشتھ بود کھ خانم حمیدی بلند شد و گفت ساعت دوازدهپرواز داره و ھمزمان با این حرفش کم کم بقیھ ھم عزم رفتن کردن. آقای عابدیماشین نیاورده بود و از کیان خواست برسوندش.وقتی ھمھ از خونھ بیرون رفتن و صدای چرخش کلید رو توی قفل در سالن شنیدمدوباره ناراحتی بھ قلبم برگشت. کیانمھری کھ بھ من اعتماد نداره چھ طور می خوادتوی قضیھ شکایت از داریوش ھوامو داشتھ باشھ؟بھ اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم بھ سالن برگشتم، با ناراحتی مشغول جمعکردن ظرف ھا شدم. ظرفھای شام رو کھ داخل ماشین ظرفشویی جابجا کردم متوجھبرگشتن کیانمھر شدم.خودم رو بھ در آشپزخونھ رسوندم و بھ ورودش زل زدم. نگاھش رو دور خونھچرخوند و بعد روی من برای ثانیھ ای مکث کرد. در حالی کھ کتش رو از تنش درمی آورد گفت:- دستت درد نکنھ بابت امشب.فقط سرمو تکون دادم:- خواھش می کنم.مشکوک نگاھم کرد:- چیزی شده؟!نفسمو فوت کردمو بھ آشپزخونھ برگشتم:- بابات مرد محترمیھ.- می دونم.صداشو کھ نزدیک بھ خودم شنیدم تکون خوردم. بھ یکی از صندلی ھای پشت میزتکیھ زد:- اتفاقی افتاده؟ ھمھ ش تو فکری!یکی از صندلی ھا رو بیرون کشیدم و نشستم:- می گم ... این کھ می خواین شکایت کنین...حرفم رو نیمھ کاره رھا کردم و بھش زل زدم. چند ثانیھ با چشمھای ریز شدهنگاھم کرد و بعد در حالی کھ بھ سمت در می رفت، پوزخندی زد و گفت:- ھر کی خربزه می خوره پای لرزش ھم می شینھ اینطور نیست؟!با بھت بھ رفتنش چشم دوختم. ھمین؟! مغموم سرمو پایین انداختم.- پاشو برو بخواب بقیھ رو خودم جمع می کنم.224بی توجھ بھ صداش کھ نسبتا دور بود بھ روبروم زل زدم و نفسمو با کلافگی فوتکردم.- بعدا کھ خواستم بندازمت زندون تو سرم نکوبی کھ برات ظرف جمع کردم!با غیظ بھ سمتش برگشتم، روی پلھ ھا ایستاد. با دیدنم با شیطنت ابروھاشو بالاانداخت و بقیھ پلھ ھا رو طی کرد. زیر لب غر زدم:- بدجنس!بلافاصلھ بعد از رفتنش من ھم بھ اتاقم رفتم. حالا کھ خودش پیشنھاد داده خودش ھمبره ظرفاشو جمع و جور کنھ! کلفتش کھ نیستم!!وقتی روی تخت دراز کشیدم، اونقدر خستھ بودم کھ سرم بھ بالش نرسیده خوابمبرد. برقرار کردن جلسھ سھامدارھا توی خونھ بھ نظر من اصلا ایده خوبی نبود. شایدامنیتش بیشتر بود ولی کلی خستھ ام کرد.نصفھ شب با حس گرمای وحشتناکی از خواب بیدار شدم. دلم می خواست بخوابم وچشمھام بھ زور باز می شد اما گرمای اتاق باعث می شد نتونم بی خیال بشم. خیس ازعرق بودم و موھام بھ گردنم چسبیده بودن. بھ سختی از روی تخت بلند شدم و بھسمت اسپیلت کوچیک توی اتاق رفتم. خاموش بود!کلید برقو زدم و وقتی عکس العملی ندیدم پی بھ قطعی برق بردم. نمی تونستم تاصبح با این گرمای وحشتناک مرداد ماه سر کنم. از اتاق خارج شدم و بھ سمت اتاقکیانمھررفتم. احتمال می دادم کنتور پریده باشھ. بھ در اتاق ضربھ زدم و صدایینشنیدم.وقتی لب از لب باز کردم تا صداش کنم خود بھ خود دھنم بستھ شد. چی باید صداشمی زدم؟ آقای عابدی یا کیانمھر؟! تمام این روزھا کھ عقد کرده بودیم بھ اسم صداشنزده بودم. چون مثل کنھ بھم چسبیده بود! توی شرکت ھم بھ فامیلیش صداش می زدم.مسخره بود کھ این موقع شب بھش بگم آقای عابدی؟!!نفسمو فوت کردم و صداش زدم:- کیانمھر؟ آقا کیانمھر؟صدایی ازش نمی اومد. با دودلی دستگیره رو بھ سمت پایین کشیدم و قدمی بھداخل اتاق گذاشتم. با چشمایی کھ کمی بھ تاریکی عادت کرده بودن نگاھمو دور اتاقچرخوندم. کسی داخل اتاق نبود ھمین کھ خواستم برگردم باھاش سینھ بھ سینھ شدم وجیغ خفیفی کشیدم. سریع قدمی بھ عقب گذاشت.دستمو روی سینھ ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم:- ترسوندیم!225با وجود تاریکی سنگینی نگاھش بھ وضوح حس می شد. بدون اینکھ بھ خودم نگاهکنم یادم اومد وضع لباسم چندان مناسب نیست. دستامو بغل کردم و طوری کھ ترسمضایع نباشھ موھامو با سر انگشتام بھ جلو ھدایت کردم تا بازی یقھ ام رو بپوشونم.متوجھ شد نگاھش معذبم کرده کھ بھ زبون اومد:- فکر کردم کنتور پریده ولی انگار برق منطقھ