۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۶:۳۵ عصر
بودم؟آره بودم!!دوست داشتم که درموردِ ترانه،دوست داشتنش وروح وجسمش دیکتاتور باشم وراضی بودم ازاین دیکتاتوري....بلند که شدم براي اولین بار تو این شب ، بهم نگاه کرد....ازوقتی با حال خراب، حسین منو فرستاد خونه ومجبورم کردکنار ترانه باشم....با اینکه مخالف بودنِ این دختر توخونه ام بود........وقتی چايِ کمرنگِ استکانی گذاشت جلوم ومن داغبالا کشیدم اون استکان کوچیک رو،وسوخت دهن ومعده وروده ام...تاوقتی که میزِ ناهار رو اونقدر دوست داشتنیچید،تاوقتی که براي شام،سفره اي توي سالن پهن کرد به بهانه ي دیدن سریال.....حتی یک بارنگاهم نکرد ومن ارادهاش رو بابت کنترل نگاهش تحسین میکنم...منی که هرلحظه نگاهم رو ازهر طرف میگرفتی تهش ختم می شد به ترانه!تشویش داشت نگاهش،ترس داشت نگاهش...انگاري یادش رفته بود برام اخم کنه،چشمهايِ قهوه اي رنگش رو درشتکرده بود ونگاهم می کرد....لبخندي زدم وگفتم:-وقتشِ بخوابیم!دستم رو به سمتش دراز کردم،نگاهش رو به دستم انداخت،لبش رو گزید،حتما فکر میکرد من امشب....!!حتی فکرش رو هم نمیکردم......دلم نمی یومد دست بزنم به دخترونگی هايِ دختري که دلش با من نبود.....تازه!من مگهباچند تا زن آشنا بودم؟ترانه تنها زنی بود غیرازمحارمم که انقدر بهم نزدیک شده بود!من بی تجربه تر ازهرچیزيبودم...علاوه بر این...من...من....آه کشیدم از فکرش.....نمیدونم ازتاثیرآهم بود،یانگاهم که دست لرزونش رو توي دستم گذاشت ومن ازسرديِ دستهاش یکه خوردم....زمزمهکردم:-چرا انقدر یخی تو دختر؟!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶۴صورتش سفیدِ سفید شد...ترسید ! دستش رو بالاآوردم وعمیق پشتِ دستش رو بوسیدم..چشمهام رو بستم ازاین آرامشِدلچسب....پشت دستش روبه گونه ام چسبوندم وزیرلب گفتم:-نترس ازمن دختر..من اگه دیو هم آفریده شده باشم،براي تو حاضرم فرشته بشم...بهش نگاه کردم که بابغض نگاهم می کرد...چی کارکنم ترست بریزه؟چی کار؟!آروم دست انداختم دور کمرش وبه خودم نزدیکش کردم، دستش رو که اسیربود بین انگشتهام رو روي قلبم گذاشتم،قلبیکه تند تند می کوبید،ترانه ساکت ایستاده بود،بعضی اوقات بیش از حد مظلوم می شد!دستش رو روي سینه ام فشردم وگفتم:-قسم به این تپشی که خدا داده واسه این قلب،قسم به محبتی که خدا آفریده واسه این قلب...کاري ندارم بهت...نترسازم دختر!دستش مشت شد روي قلبم،نگاهش رو زیر انداخت،صداي گرفته اش پنجه کشید رو اعصابم:-دیگه برام مهم نیس چی پیش بیاد....دست از دستم بیرون کشید ورفت سمتِ اتاق خواب،مات ایستادم ونگاهش کردم.بعدازچندلحظه به خودم اومدم وبه دنبالشرفتم....روي تخت درازکشیده بود وپتو رو تازیرگلوش بالاکشیده بود،پوفی کردم وگفتم:-ترانه؟جواب نداد،نگاهش کردم.....اگرخودش میخواست پس....قدم گذاشتم نزدیک تخت،بالا سرش ایستادم وگفتم:-ببین...من لولو خورخوره نیستم ! انقدرم حش___ نیستم که بایه کنارهم خوابیدن ت.ح.ر.ي.ك بشم که کار دستت بدم! پس خواهشا نترس !به جاي جواب،کنار کشید ورفت سمتِ دیگه ي تخت،راه برام باز شد،باتردید نگاهی کردم.....کمی پیشونی ام رو خاروندموبالاخره تصمیم گرفتم.....باید ترسش می ریخت یانه؟پتو رو کنار زدم وروي تخت درازکشیدم،چرخیدم سمتِ ترانه اي که تا می تونست ازم دوري کرده بود،دست درازکردموبازوش رو گرفتم وکشیدمش سمتِ خودم،صداي گریه ي ریزش می اومد ولی این دفعه من کوتاه نمی اومدم با ریختناون بلورهاي درخشان...سرش رو چسبوندم به سینه ام وموهاش رو بوسیدم،آروم زمزمه کردم:-خدایا....شکرت....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶۵چشمهام رو بستم وعطرحضورترانه رو نفس کشیدم،ترانه اي که آروم می لرزید،ولی من عقب نمیکشیدم براي کم شدناین لرزش.....ناخواسته عادت می کرد به حضورمن،به خودِ من!چشمهام گرم شد....بودنِ ترانه ازهرقرصِ خواب آور ومسکنی بهتره....***ترانه:هنوز توخودم مچاله ام..هنوز ترس تووجودمِ....ترسیدم ازش!ازاین مردِ ناشناخته....الان ، تواین تخت ، اینجایی که من توخودم جمع شدم مثه یه بچه ، بپرسی بارزترین حست بهمردي که تاصبح توآغوشش بودي چیه.....بیش از هرچیز میگم ترس!هرلحظه می ترسیدم ازاینکه این مرد یادش بیفته مردِ وغریزه داره که من مجبورباشم تحملش کنم....به روبروم خیره شدم ومرور کردم روزهایی که رسیدم به اینجا...تواین تخت....ساعتی که سام تصادف کرد ، ساعتی که پشتِ در اتاقِ عمل منتظر بودیم وبه پدرم خبردادن که مالش رو بالاکشیدن.....روزي که یکی یکی چک هايِ نا صادره ي پدرم،که معلوم نبود ازکدوم سوراخ سنبه اي شریکِ نامردش بهدست آورده بود،برگشت خورد....پدرم ثروتمند نبود اما روزگارسختی نداشتیم..پدرم یه کارگاه بزرگ نجاري داشت....با یهعالمه سفارش...روزگارِ خوبی بود...خیلی خوب!اما امان از روزي که قرارداد بست با یه به اصطلاح دوستِ قدیمی براي شراکت،شراکت برايِ تولیدِ مبلمان و مصنوعاتِچوبی......اینکه اون مرد ازکجا چک هاي امضا شده ي پدرم رو به دست آورد....حتی خودمون هم نمیدونیم ولی روزهايسیاهِ پاس نشدن چک ها واعصابِ خراب پدرم،ناله هاي مادرم،دردهاي سام وگریه هاي من،بغض هاي کامیار وسردرگمیهايِ ترمه رو خوب به یاد دارم....هرروز بافروختن چیزي سعی میکردیم جبران کنیم بدهی هایی که بدهیِ ما نبود....ازیک طرف دنبالِ شریکِ ناشریک وازیک طرف پرداخت چک ها براي بودنِ پدر....یکه پا پاسگاه،یک پا دادگاه....سخت بود روزها تاروزي که پدر کم آورد،ما کم آوردیم...خونه به اسم مادر بود وخدا روشکر که از روي سرمون سایه اشنرفت...که باشرایطمون آواره ي کوچه وخیابون ها می شدیم...پدرم خسته از این همه دویدن و نرسیدن رفت سراغِ قَدَرترین طلبکارش.....کارشون به کتک کاري کشید...پدرم زد وخورد!اما بیشتر زد...زد و سرِ مرد روشکوند...زد و دفتر مرد رو به هم ریخت...زد و دستش رو شکوند....وبراش حبس بریدن!دو سه تا از چک هاش هم رفت اجرا و به زمانِ بودنِ پدرم تويِ زندان اضافه شد....چه قدر من وسام ومادر به در ودیوار کوبیدیم براي درست کردن شرایط...براي گرفتنِ کسی که این بلا رو به سرمونآورده بود...براي رضایت گرفتن ازشاکی هايِ بابا....حتی کامی براي کمک خرج شدنِ خونه،تن به کار توي یه مکانیکیداد...سام عصبی بود ازاینکه کاري ازش برنمی یومد بایه پايِ صدمه دیده...روزگار فشار می آورد،جایی نبود که درخواستم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶۶نداده بودیم براي وام...نزول هم که تويِ مرام خانوادگی نبود......تنها راهم بود چشم دوختن به دفتر مدیرعاملِ شرکتیکه توش کار میکردم ، که شنیده بودم مرد ثروتمنديِ....که خوبِ،باصفتِ...ولی وقتی بهش گفتم ازمشکلاتم،درخواستمساعده دادم،درکمال وقاحت زل زد توي چشمهام وگفت:-بیا وصیغه ام شو،اونوقت همه جوره خونواده ات رو حمایت میکنم....سرخ شدم،سوختم،گر گرفتم تا نکوبم تو دهنش.....ولی.....هرچی خودم رو تاآسمون بالا کشیدم وتاعمقِ زمین فرو بردمهیچ راهی نبود جز قبول پیشنهادش....واین شد داستان تنفر من ازمجد...ازکیانمهرمجد.......من تمام تنفرهام رو رويِ سرِ کیانمهر خالی میکردم...یعنی میخواستمخالی کنم ولی بااین ترس چه کنم؟ازیه طرف شخصیتِ مرموز وناشناخته اش واز طرفِ دیگه،ترسِ اینکه من پنبه ام واون آتیش.....چه می شد سرانجام منواین مرد؟!ازجام بلند شدم،به زحمت ویا علی گویان....بینیم می سوخت،داشت اعتراض می کرد به اینکه چرا بغضت رو نگه داشتی؟چراگریه نمیکنی؟ولی حتی میترسیدم گریه کنم!تهدیدم نکرد،دست بهم نزد...ولی دستهایی که نیمه هاي شب نوازشگرانه روي موهام می نشست،بوسه هایی که گاه وبیگاه به پشتِ دستم می زد،بدتر از تهدید باعث ترسم شد!خدایا؛میترسم...دستم رو که رها نمیکنی؟ نه ؟ خدایا،امیدم به توئه ها!دستام رو محکم روي صورتم کشیدم،نفس عمیقی کشیدم،شونه هاي خمیده ام رو عقب کشیدم....به سمت دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم.هی پشت هم نفس میکشیدم تاقورت بدم بغضم رو،نمیخواستم گریه کنم...زور که نبود!نمیخواستم...رفتم سمت آشپزخونه ي شگفت انگیزش!کنارسماوري که بخار ازش بلند میشد ایستادم وبه دور وبرم نگاه کردم واز خودم پرسیدم،من اینجا چی کارمیکنم؟!چایی ام رو که خوردم،براي اینکه سرم رو گرم کنم توخونه اي چرخیدم که هیچ چیزش منو جذب نمی کرد،هیچ کدومازاین زیبایی هايِ گرون قیمتش.....خدایا،انصافِ یکی تواین خونه زندگی کنه ومن.....من چی؟خودت مگه نخواستی تران ؟ مگه خودت نخواستی بشی بره ي آماده براي گرگ ؟ بره اي که کبابش کردن وبا مخلفات تو سینی ، جلويِ یه گرگِ گرسنه قرارش میدن وهمیشه انعکاس برقِ لذتی که ازدیدنت میبره رو توچشمهاشمیبینی وهرلحظه منتظري که یه لقمه ي چپت کنه؟خودت نخواستی ؟ پس گلایه ي کمتر به هیچ جایی برنمیخوره دختر!هیچ جا!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٧آروم قدم برداشتم سمت اتاقها.....اصلا دلم نمیخواست فعلا دوباره پا تواون اتاقی بذارم که تا صبح مجبور بودم گرمايتنِ مردي رو تحمل کنم که نمیدونم کیه،چیه،مردي که مرموز بود برام....اتاق سوم رو که دیده بودم..اتاق چهارم هم قفل بود ولی....اتاق دوم....اتاقی که باید می دیدمش!پا که تو اتاق گذاشتم،تونظراولم یه اتاق ساده بود با کلی قابِ عکس.....دستهام رو پشت سرم،توگوديِ کمرم تو هم قفل کردم وسمتِ قاب عکس ها رفتم....بیش از سی تا قاب عکس که بالايهمه شون،عکس دو زن بود که شباهتِ عجیبی به هم داشتن....دو زن،یکی چشم سیاه ویکی چشم طوسی......یعنی یکیازاینها مادرِ کیانمهرِ ؟! ولی...سنشون براي مادرش بودن زیاد بود.....بیشترشبیه دوتا مادربزرگ بودن ولی چرا دوتا مادربزرگانقدرشبیه هم؟شونه اي بالا انداختم وسراغ بقیه ي عکس ها رفتم...عکس هایی ازیه خانواده....خانواده اي با دو پسر و دو دختر....یه زنو مرد که داد می زد پدر و مادرشونن ! مرد شباهتی باورنکردنی به کیانمهر داشت وپسر بزرگتر . . . . شبیه کیانمهربود .یعنی این مرد پدرش بود واین پسر خودِ کیانمهر؟ پس چرا میگفت من همیشه تنها بودم؟چرا؟!نگاه چرخوندم روي بقیه ي عکسها...همه همین بود.....شبیه این،ولی گذر زمان مشخص بود توي این تصاویر....سالها ردمینداختن روي چهره ي آدمها واین عکسهایی که انگار به ترتیب سال کنارهم قرارگرفته بود،مثه یه فیلم که یه گریمورماهر داشت.......برگشتم وپشت سرم رو نگاهی کردم،یکه خوردم!چرا اول ندیدمش؟!***کیانمهر:درمونِ این حسِ سرکش،این روحِ سیري ناپذیرم که دیشب،میونه هاي خواب مجبورم کرد بیدار بشم وبرم سراغِ اون دخترکه مظلوم خوابیده بود وبوسه هاي دیوونه وارم رو روي دستهاش بنشونم،وحالا پریشون باشم...فقط یه نفر بود؛یه زن!!پام رو روي پدال گاز فشردم،داشتم غیرقابل کنترل میشدم ، افسار فکر وعملم داشت ازدستم در میرفت وفقط اون بود کهمیتونست آرومم کنه،میتونست عقلم رو سرجاش بیاره...فقط اون!جلوي درِ خونه ي بزرگ وباشکوهی ایستادم،خونه اي که یه روز خوش توش ندیدم!!!یه ساعت....دستی کشیدم به پیشونی ام که روش عرق نشسته بود،تب کرده بودم یا اضطراب داشت مثه خوره وجودم رو می بلعید؟!نفس بکش کیان،نفس بکش تاآروم بگیري....سرتکیه زدم به پشتیِ صندلی ام،نگاه خیره کردم به درِ سفیدِ روبروم....مرگ یک بار وشیون یک بار...دست بردم سمت در وبابیشترین سرعتی که میتونستم ازماشین پیاده شدم تا ترس وتشویشنذاره که پا پس بکشم....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٨خودم رو رسوندم به در،به زنگهایی نگاه کردم که کنار هم بود وزنگِ دوم رو فشردم،کمی طول کشید تا صدايِ دوستداشتنی اش به گوشم برسه:-کیان؟تویی قربونت برم؟بیا تو فدات...بیا عزیز!لبخند زدم،وقتی این زن هست،دیگه ترس چه معنا داشت؟در بازشد،قدم تند برداشتم ورفتم سمتِ خونه ي گوشه باغِبزرگی که عمارتِ سفیدِ بزرگ مثه یه مروارید توش می درخشید؛ولی راهم رو کج کردم سمتِ همون خونه ي دوستداشتنی....به استقبالم اومده بود،پرواز کردم به سمتش،دستهاش رو برام باز کرد ووقتی تنم وروحم رو درآغوش گرفت....آروم شدم.....شونه ام روبوسید ومن گونه ي چروك شده اش رو بوسیدم،آهسته زیرگوشش گفتم:-بهم سرنمیزنیا قربونت برم.....صداي بغض دارش رو ازجایی زیرگوشم شنیدم:-من؟من بی معرفت؟تو نمیگی یه بی بی اي داري که چشم انتظارته؟که همه ي زندگیش تویی؟محکم به خودم فشردمش وسعی کردم شاد باشم:-اِ؟بی بی؟نزنی زیرگریه ها!دخترم انقدر لوس؟بابا وقت شوهر کردنت!کف دستش رو محکم روي کمرم کوبید وغرید:-بی حیا!ازم جدا شد ومن دقیق شدم روي صورتش،بی بیِ من شکسته شده بود،مادر بزرگی که توي دستاش نفس گرفتم وبزرگشدم،اونم دقیق نگاهم می کرد،آهسته گفت:-کیانمهرم،مادر ،علیرضا چی میگه؟فکرنمیکردم همین اولِ کار دست بندازه به یقه ام وسوال بپرسه....لبخند زدم وگفتم:-بریم تو بی بی،توضیح میدم برات.....بی بی آروم قدم گذاشت داخل خونه ومنم دنبالش...تمام سعی ام رومی کردم که نگاهم نیفته به عمارت عذابم....در رو بستم وبهش تکیه دادم،بی بی روي مبل نشست وگفت:-خب بیا اینجابشین وتوضیح بده ببینم!وبادست کوبید روي جاي خالی کنارش.....رفتم وجلوي پاش نشستم،زانوهاش رو بوسیدم وگفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۶٩-چی بگم بی بی؟چی بهت گفته که راستش رو بهت بگم؟؟دست کشید روي موهام،بوي بهشت توي بینی ام خورد ومن چشم بستم ازلذتش....آروم گفت:-گفته شنیدن دختر میبري خونه ات،اومده ازت پرس وجو کرده،گفتی زن گرفتی.....بدون من؟بدون اینکه از من اجازهبگیري بی بی؟دلت اومد؟چشم باز کردم ونگاه انداختم به چشمهاي سیاه رنگش که برق اشک توشون خودنمایی می کرد،دستش رو گرفتم ،بوسیدم وگفتم:-بی بی؟مگه بهت نگفتم گریه نکن؟میخواي جوونمرگم کنی که هی اشک میریزي ودلم رو خون میکنی؟!بی بی اخم کرد،صداش رو بالا برد وگفت:-زبونت رو گاز بگیر!لبخندي زدم به این همه نگرانی اش،بهش میگفتم؟میگفتم که چی کارکردم؟!چی کارمیکرد اگه بهش میگفتم؟بی بیهرچه قدر منو دوست داشته باشه ولی کاري رو که مخالف عقایدش باشه رو قبول نمیکنه.......لبم رو ترکردم وگفتم:-بی بی...من..خب میدونی؟من....من که....ازدواج نکردم...چشمهاش گرد شد،توپید:-پس چی کارکردي؟نگو که واقعا دختر بردي خونه ات!تند تند وباتشویش گفتم:-نه بی بی...نه قربونت برم...نه عزیزِ دلم...من...من....نفسی گرفتم وچشمهام رو بستم،بگم؟من همیشه راستش رو به بی بی گفتم...همیشه!زبون بازکردم وگفتم:-صیغه اش کردم بی بی.... نُه ماهه!چشمهام رو محکم روي هم فشردم،سخت تر ازهمه این قسمتش بود که باید بهش توضیح میدادم.....بالاخره به خودمجرات دادم وچشم بازکردم،خشمگین بهم زل زده بود،دستش رو بلند کردو . . . . .من براي اولین بارتوعمرم از بی بی سیلی خوردم......مات بهش خیره شدم.....بی بی هیچ وقت روم دست بلند نکرد،حتی یک بار!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٠انقدر توي عمرم ازاین واون خورده بودم که بی بی نوازشم می کرد به جاي تنبیه....ولی این سیلی.....بی بی زدي؟منِ خدازده رو توهم زدي؟!وقتی مبهوت بودنم رو دید،ترسید......حق داشتم مات بشم، نداشتم؟حق داشتم مات بشم از جاي ضربه اي که بی بی رويصورتم زد،بی بی هم ندید صورتم کبودِ؟بی بی هم ندید که یکی زدتم واون باید نوازشم کنه؟حق داشتم مات بشم ازضرب شستِ بی بی اي که تو عمرش نگفت بالاي چشمت ابروئه؟!باترس گفت:-کیان؟کیانمهر؟بی بی؟مادر چت شد؟حرف بزن قربونت برم..حرف بزن...درد داشت؟آخ بمیرم عزیز....زدم رويصورتت؟زدم روي کبودیت؟آره مادر؟چی شده عزیز؟چی شده؟هان؟کی زدت؟تند تند می پرسید....بی بی دیده بودي که صورتم کبودِ وزدیم؟آره بی بی؟!بازم حرف نزدم،انگاري زبونم سنگین شدهبود،ازهر کی سیلی میخوردم انقدر درد نداشت که از بی بی خوردم.....بی بی شونه هام رو گرفت وتکون داد،بلند وباگریه گفت:-کیانمهر؟حرف بزن بی بی!حرف بزن داري سکته ام میدي!لبهام رو به هم فشردم تابتونم ازهم جداشون کنم،بی بی ترسیده بود،این ازهمه مهم تربود...ازهمه چیز!حرف بزنکیان!زبونت رو تکون بده....زود باش!به زحمت،به سختی،به شکنجه دوکلمه حرف زدم:-خوبم بی بی!صدام گرفته بود،هنوز توشوك بودم،کسی جايِ من نبود که بفهمه مزه ي سیلی خوردن از کسی که تمام عمر فقط دستِنوازش کشید روي سرت چه قدر تلخِ.بی بی براي من همه کس بود....همه کس!سرم رو گذاشتم روي زانوش وبی اراده شروع کردم به گفتن،گفتم وگفتم..بی بی گوش داد ودست محبت کشید رويسرم...پنجه هاش رو توي موهام فرو کرد......دلم که خالی شد،همه ي حرفهايِ مونده روي دلم روکه گفتم،ساکتشدم....ساکت شدم تا مغزم آروم بگیره،تاسرم دیگه دام دام نکنه ازاین همه فکري که توش،توي هم می غلطیدن...پربودسرم ازفکر،ازتشویش،ازاینکه امروزچی میشه وفردا چی میشه؟خم شد وسرم رو بوسید،زمزمه کنان گفت:-چرا زودتر نگفتی عزیزکم؟چشم بستم،خسته شده بودم،سرم تازه ازاین همه فکرخالی شده بود،همه چی رو گفته بودم وراحت شده بودم،یه حسآسایش داشتم....دلم خواب می خواست،یه خوابِ راحت....!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧١آهسته جواب دادم:-چی میگفتم عزیز؟کدوم دختري حاضرمی شد بااین شرایط بامن ازدواج کنه؟کدوم دختر بی بی؟توکه میدونی من چهقدربدبختم،توکه میدونی هیچکس حاضرنیستم کنارم باشه بی بی.....شونه ام رو فشرد،چه قدر خوب بود بودنش...خیلی خوب بود...خیلی!باهمون صدايِ لرزون ازپیري اش گفت:-چه شرایطی مادر؟مگه تو چته؟تنت که سالمِ،خوش برو رویی پسرکم،شغل وآبرو هم که داري...چی نداري مادر؟پوزخند زدم،انقدرمشکلم براش کوچیک بود؟نفسی گرفتم وباغصه گفتم:-بی بی...کی میتونه با یه عمر