۱۳۹۹-۱۲-۳، ۰۳:۴۱ عصر
سه پله سفید دم در مسجد را پایین آمدند. سید خادم که خم شده بود و در حال جارو کشیدن بود، سرش را بالا آورد و از ترس تا خواست فرار کند یکی از سیاه پوشها با لگد زد به پهلوش و پرتش کرد کف زمین. سید علی دم در مسجد رسیده بود و خشکش زده بود.
یک نفرشان که صورتش را با چپیه زردی پوشانده بود جلو آمد و با قمهای که دستش بود به شیشه ایستاده مسجد ضربه زد. شیشه شکست و به زمین ریخت. خرده شیشهها زیر نور آفتاب میدرخشیدند و فرش کرم رنگ را غیر قابل عبور کرده بودند.
طرف داد زد: کدوم خری گنده لات بازی در آورده؟
حاج آقا رأفت، قرآنش را بست و رحل را کناری گذاشت. عبا و عمامه را در آورد و مرتب روی جانماز زرشکی گذاشت و از جیبش یک چاقوی دسته مشکی درآورد.
نزدیک دم در مسجد رفت و با عصبانیت داد زد: چته؟ بابات یادت نداده مسجد احترام داره؟
پیرهن مشکی که عربده میزد و لاغر بود و قد بلند، گفت: بابا نداشتم که یادم بده، مسجد احترامش دست خودش بود تا زمانی که یکی مثل تو سرش به کار خودش بود.
حاجی رأفت گفت: امشب شب اول محرمه، تو چه لاتی هستی که محرم حالیت نیست؟
- امشب شب اول قبرتم هست، موقع مرگتم از منبر رفتن دست نمیکشی؟
سید خادم روی زمین نشسته بود و پهلویش را گرفته بود. سید علی جرأت نمیکرد توی مسجد بیاید و دم در ایستاده بود و نگران پدرش را نکاه میکرد.
مسعود که یکی از پیرهن مشکیها بود جلو آمد و با لگد محکم به در فلزی سفید مسجد زد. در محکم باز شد و از پشت برگشت و محکم خورد به لنگه دیگر و جفت شیشهها پاشیده شد کف زمین.
حاج آقا داد زد: به ابالفضل از جونت سیر شدی که همچین غلطی کردی.
یکی از پیرهن مشکیها گفت: ما چهار نفریم تو یک نفر با چاقوی میوه خوری جهیزیه ننهات!
حاجی زیر لب ذکر بسم الله را تکرار میکرد، سرش را پایین انداخته بود و قرچ قرچ دندانش به گوش میرسید.
پیرهن مشکی که قدبلند بود و لاغر اندام، چفیه زرد رو از صورتش باز کرد.
رأفت تا صورتش را دید، داد زد: هاشم!
هاشم تازه رأفت را شناخته بود. با ترس گفت: اوس شهرام!
هاشم با کفش سریع رفت روی فرش مسجد و محکم رأفت را در آغوش گرفت و شروع کرد مثل بچههای شش ماهه گریه کردن.
رأفت محکم با مشت کوبید کف سینهاش. و پشت هم و محکم سیلی میزد توی صورتش. هاشم از عمد دفاع نمیکرد و پشت هم میگفت غلط کردم، غلط کردم. مسعود پرید داخل تا با قمه از هاشم دفاع کند. هاشم سریع از جا بلند شد و کمر مسعود را گرفت و محکم روی شیشهها زمینش زد. داد زد: گمشو برو. مکه من بهت گفتم بیا کمک. به قرآن نرید گردن تک تکتونو میبرم. پیرهن مشکیها. هاج و واج ایستاده بودند. هاشم رفت جلو و با مشت و لگد بهشان میزد و بیرون میانداختشان. مسعود که از سر و روش رگههای خون جاری بود گفت: آقا هاشم چت شد یهو، داغونم کردی دیوونه. شما گنده لات مایی، ولی زدی خودمو ناکار کردی.
هاشم داد زد: مسعود برو بعدا بهت میگم. گنده لات کیه. گنده لات اوس شهرامه که اگر چپیهم رو باز نمیکردم تیکه تیکهمون کرده بود. مسعود و همراهانش از مسجد خارج شدند و رفتند.
مردم دم در مسجد جمع شده بودند و نگاه میکردند. صدای الله اکبر اذان پخش شد.
هاشم رو به رأفت گفت: اوس شهرام به خدا غلط کردم، اوستا تو کجا بودی، شهر رو زیر و رو کردم. کی آخوند شدی. چرا یهو ولمون کردی و رفتی؟ چرا بیخبر رفتی مشتی؟
رأفت از عصبانیت سرخ شده بود، صدایش میلرزید. داد زد: بچه جون، من چی برات کم گذاشتم که الآن سگ هار شدی؟ تو خدا و پیغمبر حالیت نیست؟ من نگفته بودم بهت که لاتی مرام داره، روش داره، هر کسی نمیشه بهش گفت لوتی! نگفتم بهت لاتی کردن فقط تیزی کشیدن نیست؟ چشم ما رو دور دیدی وحشی شدی؟
هاشم گفت: اوس شهرام چه انتظاری داری. بابا تو ما رو یتیم کردی. من الاغ بی صاحاب شدم وقتی رفتی.
رأفت رفت جلو و محکم دستش را آورد تا یک سیلی دیگر توی صورت هاشم بزند. هاشم چشمش را بسته بود و منتظر کتک خوردن. ولی رأفت مشتش را محکم بست. برگشت سمت جا نماز زرشکی و همان جا نشست. فقط عبا پوشید و به سجده پناه برد.
از تکانهایی که میخورد میشد فهمید که دارد گریه میکند و اشکهایش را به جانماز میبخشد. صدای آژیر پلس آمد. هاشم بدو بدو بیرون رفت و مردم را کنار زد و ته کوچه ناپدید شد.
آقا سید، خادم مسجد، کناری روی زمین نشسته بود و پهلویش را گرفته بود. با همان دردی که در بدنش پیچیده بود، بلند شد و با کفش روی فرش رفت. از پشت قفسه آلومینیومی قرآنها و مفاتیحها، جاروبرقی قرمز را آورد و مشغول جارو کشیدن شد. پلیس تازه رسیده بود و مشغول صحبت با مردم شده بود.
مردمی که صحنه را دیده بودند با هم صحبت میکردند. یکی میگفت: این جا دیگر جای نماز خوندن نیست.
یکی از نوجوانها که ریشهای فابریک داشت میگفت: این چه حوزهایه که همچین آدمهایی از توش بیرون میاد؟ یعنی هیچ نظارتی روشون نیست؟
مسلم که آن جا رسیده بود گفت: آقا جون زبونت رو گاز بگیر، خلافکارها آدمهای دیگهای بودن.
نوجوان پاسخ داد: آخه مگه یک روحانی چاقو میکشه؟
مسلم گفت: برای دفاع کردن از خودش بوده.
نوجوان این بار طوری پرسید که چند نفر دیگر هم بشنوند: والا دفاع درست، ولی ما تا حالا آخوندی ندیدیم که با خودش چاقو حمل کنه. احتمالا چاقوکش تیره.
پیرمردی که کف سرش کچل بود گفت: این مسجد امنیت نداره، هر روز یک بساطی داریما.
جوانی که تسبیح دور انگشت میچرخاند گفت: ولی انصافا عجب صحنهای بودا، ته فیلم اکشن بود.
پیرمرد گفت: من که یک دقیقه هم توی این مسجد نمیمونم. حالا میگیم حاجی کارش درسته، ولی از جونم که سیر نشدم.
حاج آقا همچنان در سجده بود ولی آرام شده بود و تکان نمیخورد. سرش را که بلند کرد، یک دایره سرخ روی پیشانیاش جا انداخته بود.
سید خادم، فرش را کامل جارو کشیده بود و مردم آرام آرام آمدند و صفها را پر کردند. حاج آقا رأفت همچنان رو به محراب نشسته بود.
مردم که جمع شدند دقیقهای در سکوت گذشت. از جا بلند شد و رو به مردم بدون عبا و عمامه ایستاد. دکمه قبا را باز کرد و آن را کامل در آورد و زمین گذاشت. فقط پیراهن مشکی زیرش باقی ماند که خط رکابی از زیرش مشخص بود.
مردم کنجکاو بودند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. امیرحسن مکبر هم آخر صف اول، نزدیک همان جایی که همیشه تکبیر میگفت نشسته بود و نگاه میکرد. حاج آقا رأفت دکمه آستین را باز کرد و آستینها را تا آرنج مرتب تا زد.
دستش پر از خالکوبی و جای چاقو بود. با صدای رسا گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، رفقا، عزیزای دل، هر آدمی که هر چند صالح هم باشه، بالاخره گذشتهای داره. امروز و دیشب گذشته من رو دیدید که خودش رو به شما نشون داد. من یک زمانی اهل کارهای دیگهای بودم، نمازخون هم نبودم. یک مغازه جوشکاری داشتم توی محله شاه عبدالعظیم، نزدیک کاروانسرای شاه عباسی. اگر الان برید توی اون محله، از قدیمیهاشون بپرسید، حتما شهرام تیغ رو میشناسند. ما یک زمانی گنده لات محل بودیم. میرفتیم توی قهوه خونه و قمه رو میزدیم اون جا توی دیوار. بعد شش ماه هم هیچ بنی بشری جرأت نمیکرد که اون قمه رو دست بزنه، چون همه میدونستند توی تیزی کشیدن هیچکی رو دستم نیست. روزگار این شکلی شد که خدا ما رو انداخت توی دامن اهل بیت و ما این لباس سربازی رو پوشیدیم. من خانمم که عشقم بود و همه کس و همه چیزم بود، البته هنوزم هست! روزگار با ما کاری کرد که به هر حال درگیر مریضی بشه. هر جا میبردمش هیچ دکتری تشخیص نمیداد که چه مشکلی داره. گاه و بیگاه بیهوش میشد و از حال میرفت. چشماش توی کاسه سرش چال شده بود و رنگ و رو نداشت. کار منِ شهرام تیزی که تموم محل تا کمر جلوم خم میشدند، شده بود گریه کردن و کنج خونه نشستن. مغازه رو هم داده بودم دست شاگردم هاشم، که فقط جنسها رو بفروشه و گفته بودم فعلا سرکار نمیام. یک روز زنم حالش خیلی خراب شد، بیهوش شد و هر چی آب ریختم روی صورتش و داد زدم و صداش کردم، بی فایده بود. تا میتونستم داد زدم یا ابالفضل و خیلی خودم رو زدم.
رأفت صورتش خیس شده بود و به فین و فین افتاده بود. دستمال چهارخونه سبزش را از جیب در آورد و به صورتش کشید و ادامه داد:
زنگ زدم اورژانس و اومدند زنم رو بردند، دنیا داشت روی سرم خراب میشد. روزی بود که شبش، شب شهادت آقام و مولام، امیرالمونین، مرتضی علی بود. این طور هم نبود که هیچی قبول نداشته باشم و از خدا بیخبر باشم. شیر پاک خورده بودم. خدا و پیغمبر حالیم میشد. هر غلطی هم میکردم، ولی ماه رمضون و محرم دیگه به خودم جرأت نمیدادم گناهی بکنم. با این که زخم معده داشتم اون روزها و دائم سوزش معده داشتم ولی بازم روزه میگرفتم. با این که دکتر گفته بود نباید روزه بگیرم ولی میگرفتم. البته حالا میفهمم که اشتباه کردم و اصلا اون روزهها واجب که هیچی، حروم بودند.
هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم، پشت هم اشک میریختم. هیچ جایی هم جز حرم شاه عبدالعظیم نداشتم. این هم که اصرار میکنم هر ماه بریم شاه عبدالعظیم برای اینه که نتیجه میده. داداش جون، عزیز من، این عزیزا زندهان و میشنوند و حواسشون به ما هست. اون روز خودم رو چسبوندم به ضریح سید الکریم. نشستم و دو دستی ضریح رو گرفتم. جوری گرفتم که انگار تنها جای آزاد دنیا توی ضریح بود و این دنیا تمامش زندان شده بود. پیشونیم رو چسبوندم روی ضریح و با گریه گفتم: سید الکریم، به جون خودم اگر فاطی رو شفا بدی، تموم عمر میام این جا خادمیت رو میکنم. چند دقیقهای به همین حال بودم. یک دفعه دیدم یک آقایی دست گذاشت روی شونهم و بهم گفت: پاشو برو به هوش اومده، بعدشم گفت، اگر میخوای خادم کسی بشی، خادمی امام زمانت رو بکن که از همه چیز واجبتره. منم اصلا توی اون لحظه نفهمیدم این سید کی بود، چی بود و از کجا میدونست من مریض دارم. من فقط از جا بلند شدم و تا زور داشتم تا بیمارستان دویدم. با پرس و جو فاطی رو پیدا کردم و دیدم نشسته روی تخت و از پنجره حیاط بیمارستان رو نگاه میکنه. اومدم کنارش نشستم، به دستش سرم وصل شده بود. بهش گفتم فاطی: حالت خوبه؟ سرش رو آروم تکون داد. حس میکردم صورتش خیلی نورانی شده. بهش گفتم: چی شد یک دفعه؟ به خدا تو زندگیمی. اگر از دستت بدم دیگه نمیدونم چی کار کنم. لبخند آروم نشست روی صورتش و گفت: خواب دیدم که مادرم حضرت زهرا اومد و سر من رو به سینهش چسبوند. همون لحظه به هوش اومدم و منتظرت روی تخت نشستم. پیشونی فاطی رو بوسیدم و پرستار گفت اجازه ندارم بیشتر اونجا باشم. از بیمارستان بیرون زدم و ژولیده و خسته سمت شاه عبدالعظیم راه افتادم. حال رانندگی نداشتم، نیاز داشتم راه برم، موتور یاما ۱۰۰م رو توی پارکینگ بیمارستان گذاشتم و پیاده قدم زدم. هر کی منو میدید میدونست که پر و بالم شکسته. رفتم تا سید رو پیدا کنم. همون سیدی که هنوز جای عطرش روی شونهم مونده. بعد یک ساعت گریه کردن و راه رفتن به شاه عبدالعظیم رسیدم. از این بپرس از اون بپرس که این سید رو که شال سبز داشت میشناسید؟ کسی چیزی نمیگفت. بغ کردم یک گوشه و فقط تسبیح گردوندم تا شاید سید بیاد و ببینمش. موقع اذون ظهر شد، مردم اومدند و مشغول نماز شدن، رفتم پیش امام جماعت، حاج آقای رؤوف، ازش پرسیدم که این سید رو میشناسی؟ ازم پرسید چطور مگه؟ قضیه رو براش توضیح دادم. گفتم این طوری بود. ازم چند تا سوال پرسید، آخرین سوالاش این بود که این سید روی گونه سمت راستش خالی نداشت؟ گفتم آره. این رو که گفتم، حاج آقا سرش رو پایین انداخت و صدای گریهش توی حرم سیدالکریم پیچید. گفتم حاجی جون، چرا داری گریه میکنی مگه من چی بهت گفتم؟ حاجی میگفت خاک بر سر من که این همه سال درس خوندم و درس دادم ولی تو رو ندیدم. بعدش حالش خرابتر شد و زیر لب شعری زمزمه میکرد که هنوز سوز صدا و حال خرابش یادمه، شعری که میخوند این بود: تو ای عشق و ای تمام وجودم، تو بود و نبودم، فدای رخ تو، همه عالم... .من هم باهاش شروع کردم به گریه کردن و توی حال خودمون نبودیم. این شد آشنایی من با حاج آقای رؤوف، از بس پیش حاجی اومدم که شاگردش شدم و کارهای خلاف رو کنار گذاشتم. به توصیه حاج آقای رؤوف کم کم خلاف رو کنار گذاشتم و از شهرام تیزی تبدیل شدم به کریم رأفت! ولی این لاتی توی وجودم موند، که هم گاهی خوب بود و هم بد.
حاج آقا رأفت به گونههای خیس مردم مستمع نگاه میکرد. اشاره کرد به برآمدگیهای چاقوی روی ساعدش و گفت:
این خطها رو میبینید؟ شاید اسم شهید ابراهیمی رو شنیده باشید. شهید امر به معروف. یک طلبه پایه چهار بود که رفیق فاب خودم بود. یک شب دو تا نمک به حروم بچه خوشگل داشتند یک دخترو سوار ماشین میکردند که ببرند. شهید ابراهیمی هم بچه غیرتی بود ولی تیزی کشیدن و دعوا بلد نبود، سرش داغ بود. تا رفت جلو یکی کشیدند به شاه رگش. روی دستای خودم کف آسفالت جون داد و به بیمارستانم نکشید. منم بعدش رفتم جلو دفاع کنم، بی مروتا با قمه میزدند و من با دست دفاع میکردم، دستم خالی بود. این جاهای زخم که میبینید برای همون موقع است، بعد از شهادت ابراهیمی، با خودم عهد بستم همیشه یک تیزی توی جیبم داشته باشم تا دوباره از این اتفاقا نیفته.
چاقو را از جیبش در آورد و نشان مردم داد و گفت: توی این دوره زمونه که طرف رو به خاطر چند تا جمله با تیغ میزنند این چاقو خیلی هم لازمه.
زیر نگاه بهت زده مردم، حاج آقا رأفت دکمههای آسیتینش را بست و قبایش را پوشید. عبایش را به دوش انداخت، عمامه بر سر گذاشت و به مسلم با دست اشاره کرد و گفت: برادر، اذان بگو!
مسلم بلند شد، با کف دست اشکهایش را پاک کرد و با صدایی که با بغض گلو ترکیب شده بود، اذان گفت.
یک نفرشان که صورتش را با چپیه زردی پوشانده بود جلو آمد و با قمهای که دستش بود به شیشه ایستاده مسجد ضربه زد. شیشه شکست و به زمین ریخت. خرده شیشهها زیر نور آفتاب میدرخشیدند و فرش کرم رنگ را غیر قابل عبور کرده بودند.
طرف داد زد: کدوم خری گنده لات بازی در آورده؟
حاج آقا رأفت، قرآنش را بست و رحل را کناری گذاشت. عبا و عمامه را در آورد و مرتب روی جانماز زرشکی گذاشت و از جیبش یک چاقوی دسته مشکی درآورد.
نزدیک دم در مسجد رفت و با عصبانیت داد زد: چته؟ بابات یادت نداده مسجد احترام داره؟
پیرهن مشکی که عربده میزد و لاغر بود و قد بلند، گفت: بابا نداشتم که یادم بده، مسجد احترامش دست خودش بود تا زمانی که یکی مثل تو سرش به کار خودش بود.
حاجی رأفت گفت: امشب شب اول محرمه، تو چه لاتی هستی که محرم حالیت نیست؟
- امشب شب اول قبرتم هست، موقع مرگتم از منبر رفتن دست نمیکشی؟
سید خادم روی زمین نشسته بود و پهلویش را گرفته بود. سید علی جرأت نمیکرد توی مسجد بیاید و دم در ایستاده بود و نگران پدرش را نکاه میکرد.
مسعود که یکی از پیرهن مشکیها بود جلو آمد و با لگد محکم به در فلزی سفید مسجد زد. در محکم باز شد و از پشت برگشت و محکم خورد به لنگه دیگر و جفت شیشهها پاشیده شد کف زمین.
حاج آقا داد زد: به ابالفضل از جونت سیر شدی که همچین غلطی کردی.
یکی از پیرهن مشکیها گفت: ما چهار نفریم تو یک نفر با چاقوی میوه خوری جهیزیه ننهات!
حاجی زیر لب ذکر بسم الله را تکرار میکرد، سرش را پایین انداخته بود و قرچ قرچ دندانش به گوش میرسید.
پیرهن مشکی که قدبلند بود و لاغر اندام، چفیه زرد رو از صورتش باز کرد.
رأفت تا صورتش را دید، داد زد: هاشم!
هاشم تازه رأفت را شناخته بود. با ترس گفت: اوس شهرام!
هاشم با کفش سریع رفت روی فرش مسجد و محکم رأفت را در آغوش گرفت و شروع کرد مثل بچههای شش ماهه گریه کردن.
رأفت محکم با مشت کوبید کف سینهاش. و پشت هم و محکم سیلی میزد توی صورتش. هاشم از عمد دفاع نمیکرد و پشت هم میگفت غلط کردم، غلط کردم. مسعود پرید داخل تا با قمه از هاشم دفاع کند. هاشم سریع از جا بلند شد و کمر مسعود را گرفت و محکم روی شیشهها زمینش زد. داد زد: گمشو برو. مکه من بهت گفتم بیا کمک. به قرآن نرید گردن تک تکتونو میبرم. پیرهن مشکیها. هاج و واج ایستاده بودند. هاشم رفت جلو و با مشت و لگد بهشان میزد و بیرون میانداختشان. مسعود که از سر و روش رگههای خون جاری بود گفت: آقا هاشم چت شد یهو، داغونم کردی دیوونه. شما گنده لات مایی، ولی زدی خودمو ناکار کردی.
هاشم داد زد: مسعود برو بعدا بهت میگم. گنده لات کیه. گنده لات اوس شهرامه که اگر چپیهم رو باز نمیکردم تیکه تیکهمون کرده بود. مسعود و همراهانش از مسجد خارج شدند و رفتند.
مردم دم در مسجد جمع شده بودند و نگاه میکردند. صدای الله اکبر اذان پخش شد.
هاشم رو به رأفت گفت: اوس شهرام به خدا غلط کردم، اوستا تو کجا بودی، شهر رو زیر و رو کردم. کی آخوند شدی. چرا یهو ولمون کردی و رفتی؟ چرا بیخبر رفتی مشتی؟
رأفت از عصبانیت سرخ شده بود، صدایش میلرزید. داد زد: بچه جون، من چی برات کم گذاشتم که الآن سگ هار شدی؟ تو خدا و پیغمبر حالیت نیست؟ من نگفته بودم بهت که لاتی مرام داره، روش داره، هر کسی نمیشه بهش گفت لوتی! نگفتم بهت لاتی کردن فقط تیزی کشیدن نیست؟ چشم ما رو دور دیدی وحشی شدی؟
هاشم گفت: اوس شهرام چه انتظاری داری. بابا تو ما رو یتیم کردی. من الاغ بی صاحاب شدم وقتی رفتی.
رأفت رفت جلو و محکم دستش را آورد تا یک سیلی دیگر توی صورت هاشم بزند. هاشم چشمش را بسته بود و منتظر کتک خوردن. ولی رأفت مشتش را محکم بست. برگشت سمت جا نماز زرشکی و همان جا نشست. فقط عبا پوشید و به سجده پناه برد.
از تکانهایی که میخورد میشد فهمید که دارد گریه میکند و اشکهایش را به جانماز میبخشد. صدای آژیر پلس آمد. هاشم بدو بدو بیرون رفت و مردم را کنار زد و ته کوچه ناپدید شد.
آقا سید، خادم مسجد، کناری روی زمین نشسته بود و پهلویش را گرفته بود. با همان دردی که در بدنش پیچیده بود، بلند شد و با کفش روی فرش رفت. از پشت قفسه آلومینیومی قرآنها و مفاتیحها، جاروبرقی قرمز را آورد و مشغول جارو کشیدن شد. پلیس تازه رسیده بود و مشغول صحبت با مردم شده بود.
مردمی که صحنه را دیده بودند با هم صحبت میکردند. یکی میگفت: این جا دیگر جای نماز خوندن نیست.
یکی از نوجوانها که ریشهای فابریک داشت میگفت: این چه حوزهایه که همچین آدمهایی از توش بیرون میاد؟ یعنی هیچ نظارتی روشون نیست؟
مسلم که آن جا رسیده بود گفت: آقا جون زبونت رو گاز بگیر، خلافکارها آدمهای دیگهای بودن.
نوجوان پاسخ داد: آخه مگه یک روحانی چاقو میکشه؟
مسلم گفت: برای دفاع کردن از خودش بوده.
نوجوان این بار طوری پرسید که چند نفر دیگر هم بشنوند: والا دفاع درست، ولی ما تا حالا آخوندی ندیدیم که با خودش چاقو حمل کنه. احتمالا چاقوکش تیره.
پیرمردی که کف سرش کچل بود گفت: این مسجد امنیت نداره، هر روز یک بساطی داریما.
جوانی که تسبیح دور انگشت میچرخاند گفت: ولی انصافا عجب صحنهای بودا، ته فیلم اکشن بود.
پیرمرد گفت: من که یک دقیقه هم توی این مسجد نمیمونم. حالا میگیم حاجی کارش درسته، ولی از جونم که سیر نشدم.
حاج آقا همچنان در سجده بود ولی آرام شده بود و تکان نمیخورد. سرش را که بلند کرد، یک دایره سرخ روی پیشانیاش جا انداخته بود.
سید خادم، فرش را کامل جارو کشیده بود و مردم آرام آرام آمدند و صفها را پر کردند. حاج آقا رأفت همچنان رو به محراب نشسته بود.
مردم که جمع شدند دقیقهای در سکوت گذشت. از جا بلند شد و رو به مردم بدون عبا و عمامه ایستاد. دکمه قبا را باز کرد و آن را کامل در آورد و زمین گذاشت. فقط پیراهن مشکی زیرش باقی ماند که خط رکابی از زیرش مشخص بود.
مردم کنجکاو بودند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. امیرحسن مکبر هم آخر صف اول، نزدیک همان جایی که همیشه تکبیر میگفت نشسته بود و نگاه میکرد. حاج آقا رأفت دکمه آستین را باز کرد و آستینها را تا آرنج مرتب تا زد.
دستش پر از خالکوبی و جای چاقو بود. با صدای رسا گفت: بسم الله الرحمن الرحیم، رفقا، عزیزای دل، هر آدمی که هر چند صالح هم باشه، بالاخره گذشتهای داره. امروز و دیشب گذشته من رو دیدید که خودش رو به شما نشون داد. من یک زمانی اهل کارهای دیگهای بودم، نمازخون هم نبودم. یک مغازه جوشکاری داشتم توی محله شاه عبدالعظیم، نزدیک کاروانسرای شاه عباسی. اگر الان برید توی اون محله، از قدیمیهاشون بپرسید، حتما شهرام تیغ رو میشناسند. ما یک زمانی گنده لات محل بودیم. میرفتیم توی قهوه خونه و قمه رو میزدیم اون جا توی دیوار. بعد شش ماه هم هیچ بنی بشری جرأت نمیکرد که اون قمه رو دست بزنه، چون همه میدونستند توی تیزی کشیدن هیچکی رو دستم نیست. روزگار این شکلی شد که خدا ما رو انداخت توی دامن اهل بیت و ما این لباس سربازی رو پوشیدیم. من خانمم که عشقم بود و همه کس و همه چیزم بود، البته هنوزم هست! روزگار با ما کاری کرد که به هر حال درگیر مریضی بشه. هر جا میبردمش هیچ دکتری تشخیص نمیداد که چه مشکلی داره. گاه و بیگاه بیهوش میشد و از حال میرفت. چشماش توی کاسه سرش چال شده بود و رنگ و رو نداشت. کار منِ شهرام تیزی که تموم محل تا کمر جلوم خم میشدند، شده بود گریه کردن و کنج خونه نشستن. مغازه رو هم داده بودم دست شاگردم هاشم، که فقط جنسها رو بفروشه و گفته بودم فعلا سرکار نمیام. یک روز زنم حالش خیلی خراب شد، بیهوش شد و هر چی آب ریختم روی صورتش و داد زدم و صداش کردم، بی فایده بود. تا میتونستم داد زدم یا ابالفضل و خیلی خودم رو زدم.
رأفت صورتش خیس شده بود و به فین و فین افتاده بود. دستمال چهارخونه سبزش را از جیب در آورد و به صورتش کشید و ادامه داد:
زنگ زدم اورژانس و اومدند زنم رو بردند، دنیا داشت روی سرم خراب میشد. روزی بود که شبش، شب شهادت آقام و مولام، امیرالمونین، مرتضی علی بود. این طور هم نبود که هیچی قبول نداشته باشم و از خدا بیخبر باشم. شیر پاک خورده بودم. خدا و پیغمبر حالیم میشد. هر غلطی هم میکردم، ولی ماه رمضون و محرم دیگه به خودم جرأت نمیدادم گناهی بکنم. با این که زخم معده داشتم اون روزها و دائم سوزش معده داشتم ولی بازم روزه میگرفتم. با این که دکتر گفته بود نباید روزه بگیرم ولی میگرفتم. البته حالا میفهمم که اشتباه کردم و اصلا اون روزهها واجب که هیچی، حروم بودند.
هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم، پشت هم اشک میریختم. هیچ جایی هم جز حرم شاه عبدالعظیم نداشتم. این هم که اصرار میکنم هر ماه بریم شاه عبدالعظیم برای اینه که نتیجه میده. داداش جون، عزیز من، این عزیزا زندهان و میشنوند و حواسشون به ما هست. اون روز خودم رو چسبوندم به ضریح سید الکریم. نشستم و دو دستی ضریح رو گرفتم. جوری گرفتم که انگار تنها جای آزاد دنیا توی ضریح بود و این دنیا تمامش زندان شده بود. پیشونیم رو چسبوندم روی ضریح و با گریه گفتم: سید الکریم، به جون خودم اگر فاطی رو شفا بدی، تموم عمر میام این جا خادمیت رو میکنم. چند دقیقهای به همین حال بودم. یک دفعه دیدم یک آقایی دست گذاشت روی شونهم و بهم گفت: پاشو برو به هوش اومده، بعدشم گفت، اگر میخوای خادم کسی بشی، خادمی امام زمانت رو بکن که از همه چیز واجبتره. منم اصلا توی اون لحظه نفهمیدم این سید کی بود، چی بود و از کجا میدونست من مریض دارم. من فقط از جا بلند شدم و تا زور داشتم تا بیمارستان دویدم. با پرس و جو فاطی رو پیدا کردم و دیدم نشسته روی تخت و از پنجره حیاط بیمارستان رو نگاه میکنه. اومدم کنارش نشستم، به دستش سرم وصل شده بود. بهش گفتم فاطی: حالت خوبه؟ سرش رو آروم تکون داد. حس میکردم صورتش خیلی نورانی شده. بهش گفتم: چی شد یک دفعه؟ به خدا تو زندگیمی. اگر از دستت بدم دیگه نمیدونم چی کار کنم. لبخند آروم نشست روی صورتش و گفت: خواب دیدم که مادرم حضرت زهرا اومد و سر من رو به سینهش چسبوند. همون لحظه به هوش اومدم و منتظرت روی تخت نشستم. پیشونی فاطی رو بوسیدم و پرستار گفت اجازه ندارم بیشتر اونجا باشم. از بیمارستان بیرون زدم و ژولیده و خسته سمت شاه عبدالعظیم راه افتادم. حال رانندگی نداشتم، نیاز داشتم راه برم، موتور یاما ۱۰۰م رو توی پارکینگ بیمارستان گذاشتم و پیاده قدم زدم. هر کی منو میدید میدونست که پر و بالم شکسته. رفتم تا سید رو پیدا کنم. همون سیدی که هنوز جای عطرش روی شونهم مونده. بعد یک ساعت گریه کردن و راه رفتن به شاه عبدالعظیم رسیدم. از این بپرس از اون بپرس که این سید رو که شال سبز داشت میشناسید؟ کسی چیزی نمیگفت. بغ کردم یک گوشه و فقط تسبیح گردوندم تا شاید سید بیاد و ببینمش. موقع اذون ظهر شد، مردم اومدند و مشغول نماز شدن، رفتم پیش امام جماعت، حاج آقای رؤوف، ازش پرسیدم که این سید رو میشناسی؟ ازم پرسید چطور مگه؟ قضیه رو براش توضیح دادم. گفتم این طوری بود. ازم چند تا سوال پرسید، آخرین سوالاش این بود که این سید روی گونه سمت راستش خالی نداشت؟ گفتم آره. این رو که گفتم، حاج آقا سرش رو پایین انداخت و صدای گریهش توی حرم سیدالکریم پیچید. گفتم حاجی جون، چرا داری گریه میکنی مگه من چی بهت گفتم؟ حاجی میگفت خاک بر سر من که این همه سال درس خوندم و درس دادم ولی تو رو ندیدم. بعدش حالش خرابتر شد و زیر لب شعری زمزمه میکرد که هنوز سوز صدا و حال خرابش یادمه، شعری که میخوند این بود: تو ای عشق و ای تمام وجودم، تو بود و نبودم، فدای رخ تو، همه عالم... .من هم باهاش شروع کردم به گریه کردن و توی حال خودمون نبودیم. این شد آشنایی من با حاج آقای رؤوف، از بس پیش حاجی اومدم که شاگردش شدم و کارهای خلاف رو کنار گذاشتم. به توصیه حاج آقای رؤوف کم کم خلاف رو کنار گذاشتم و از شهرام تیزی تبدیل شدم به کریم رأفت! ولی این لاتی توی وجودم موند، که هم گاهی خوب بود و هم بد.
حاج آقا رأفت به گونههای خیس مردم مستمع نگاه میکرد. اشاره کرد به برآمدگیهای چاقوی روی ساعدش و گفت:
این خطها رو میبینید؟ شاید اسم شهید ابراهیمی رو شنیده باشید. شهید امر به معروف. یک طلبه پایه چهار بود که رفیق فاب خودم بود. یک شب دو تا نمک به حروم بچه خوشگل داشتند یک دخترو سوار ماشین میکردند که ببرند. شهید ابراهیمی هم بچه غیرتی بود ولی تیزی کشیدن و دعوا بلد نبود، سرش داغ بود. تا رفت جلو یکی کشیدند به شاه رگش. روی دستای خودم کف آسفالت جون داد و به بیمارستانم نکشید. منم بعدش رفتم جلو دفاع کنم، بی مروتا با قمه میزدند و من با دست دفاع میکردم، دستم خالی بود. این جاهای زخم که میبینید برای همون موقع است، بعد از شهادت ابراهیمی، با خودم عهد بستم همیشه یک تیزی توی جیبم داشته باشم تا دوباره از این اتفاقا نیفته.
چاقو را از جیبش در آورد و نشان مردم داد و گفت: توی این دوره زمونه که طرف رو به خاطر چند تا جمله با تیغ میزنند این چاقو خیلی هم لازمه.
زیر نگاه بهت زده مردم، حاج آقا رأفت دکمههای آسیتینش را بست و قبایش را پوشید. عبایش را به دوش انداخت، عمامه بر سر گذاشت و به مسلم با دست اشاره کرد و گفت: برادر، اذان بگو!
مسلم بلند شد، با کف دست اشکهایش را پاک کرد و با صدایی که با بغض گلو ترکیب شده بود، اذان گفت.