۱۳۹۹-۱۲-۳، ۰۸:۱۵ عصر
صدای زنگ وبعدفریاد سرباز:سام بازرگان!؟آزادی!!!!صدای سوت ودست تو محوطه ی زندان میپیچه!یه عده صلوات میفرستن و یه عده آهنگ میخونن ولی من!!!نای بلند شدن ندارم.دوست ندارم ازاین سلول خاک گرفته بیرون برم.انگار به این بوی نم ودیوارهای خط خطی عادت کردم.به این تخت که صدای جیرجیرش اون اوایل رو اعصابم بودعادت کردم.ازنور وروشنایی فراریم.میخوام تا ابدتو این تاریکی وسیاهی مطلق بمونم.این سیاهی که ده ساله منو اسیر خودش کرده…آره ده سال…ده ساله که تو این چهاردیواری زندونیم.ده ساله که هیچ دوست وآشنایی ندارم.اون فک وفامیلی که یه روزی دم از وفا وصمیمیت میزدن الان ده ساله که هیچ خبری از من نگرفتن.تنها همدم شبای تنهاییم شده این دیوارهای سیاه زندان!کی فکرشو میکرد؟سام بازرگان شاگرد اول دانشگاه صنعتی شریف تو رشته ی برق الکترونیک اسیر این زندان بشه!؟کی فکرشو میکرد!؟پسری که همیشه ازتمیزی برق میزد و بوی عطرش کل دانشکده رو پرمیکرد ماهی یه بار بره حموم وازبوی گند عرق دیگرون خم به ابرو نیاره…کی فکرشو میکرد!؟واقعا که این دنیا غیر قابل پیش بینیه!چیزایی اتفاق میافته که باورش برای بقیه سخته!برای بار دوم اسممو صدا میزنن!بالاجبار از جام بلند میشم…چند تا مرد مسن که اتفاقا میشناسمشون به سمتم میان و بلند میخونن:بری دیگه بر نگردی!پوزخندی به حرفشون میزنم و به راهم ادامه میدم…تو یه لحظه بازوم از پشت کشیده میشه برمیگردم وحاج صادقو میبینم.تنها کسی که تو این زندان ازش بدم نمیومد حاج صادق بود.یادشبهایی میافتم که کنارهم تاصبح میشستیم و اون از دخترش برام حرف میزد…لبخندی بهم میزنه و میگه:ایشالا موفق باشی جوون…امیدوارم هیچ وقت این ورا پیدات نشه،فقط…بعد سرشو میندازه پایین.دستی به شونه اش میکشم ومیگم:نگران نباش حاجی من ازش مراقبت میکنم.لبخندی میزنه و از تو جیب شلوارش یه پاکت درمیاره ومیده دستم و میگه:اینا شناسنامه و مدارکشه.مراقبش باش…نذار یه تار از موهاش کم شه نذار آب تو دلش تکون بخوره .هواشو داشته باش سپردمش دست تو ومادرت شاید دیگه نبینمت خودت که میدونی حکمم اعدامه!بهت مثل جفت چشمام اطمینان دارم میدونم که از پسش برمیای.کلید خونه وماشینم تو همون پاکته موفق باشیلبخند تلخی میزنم و ازش فاصله میگیرم به سمت اون دوتا سربازی که کنار در سالن ایستادن میرم که چشمم به اون چشمای سبزه مردک سگ صفت میافته!باتنفر نگاش میکنم…فقط خدامیدونست که چه قدر ازاین بشر تنفر دارم…تموم خاطرات این ده سال جلوی چشمام رژه میره وخاطره ی اون شب کذایی برام پررنگ میشه…با پوزخند نگام میکنه!یاد وحشتم میافتم یاد فریادم یاد قیافه ی کریه این مردک و دار ودستش یا بهتر بگم نو چه هاش!واسه خودشون حکومت رانی راه انداخته بودن…دندونامو به هم فشار میدم و با غیظ نگاهمو ازش میگیرم واز در سالن رد میشم.اگه یک بار بازی رو ببازی نمی تونی باختتو پاک کنی…ولی اگه به اندازه کافی تاوان داده باشی…میتونی دوباره سرمیزی که باختی بشینی…آره من به اندازه کافی تاوان دادم…ده ساله که دارم تاوان میدم دیگه بسه…کافیه…الان درست وقت انتقامه…وقت اینه که دوباره سرمیزی که باختم بشینم و ازاول بازی رو شروع کنم…انتقام گذشته رو گرفتن سخته…تسویه حساب سخته…اما اگه تصمیم گرفتی حتما تسویه حساب کنی نه فقط خودت بلکه باید به گذشته دشمناتم چنگ بزنی…اینبار اونقدر با استادی ازرد خون دشمنات عبور میکنی که نه به گذشته خودت بلکه برای یه مدت به گذشته ی اونا برمیخوری…اگه میخوای از ردپای خودشون به خودشون نزدیک بشی خیلی باید مواظب باشی…شاید نفهمن تو کی هستی اما اگه خودشونو درتو ببینن…شاید کاراشون یادشون بیاد…!توراه انتقام بزرگترین خطر این نیست که دشمنات حقیقتو بفهمن بزرگترین خطر اینه که وقتی سعی میکنی راز خودتو مخفی کنی نمیتونی از حقیقتی که درباره اونا وجود داره باخبر بشی…!نور با شدت به چشمام میخوره!محکم میبندمشون تا اذیت نشم!نفس عمیقی میکشم وهوای بیرونو به ریه هام میفرستم!هیچ حس خاصی بهم نمیده!پس چی بود تو فیلمانشون میداد هوای زندان باهوای بیرون فرق داره وطرف وقتی نفس میکشه حس تازگی وزندگی به سراغش میاد؟چرا من این حسو ندارم؟ساکموروی دوشم میندازم وباقدمهای محکم وبلند به راه میافتم…تسلیم نمیشم…من شکست نخوردم اما تو باختی…نمیبینمت اونقدر بزرگ که بخوای منو شکست بدی…تسلیم نمیشم و تورو هرگز…هرگز نمیبخشم وتو منو هرگز فراموش نخواهی کرد منو هنوز نشناختی…من همون قدر که میتونم ساکت وخاموش باشم همونقدرم میتونم سخت ومحکم…ویرانگر…پیچیده وفریبکار…مثل آتشفشان پرقدرت و سوزاننده باشم…از من بترس چون هنوز هم که هنوزه منو خوب نشناختی…اونقدرمیتونم ترسناک باشم که حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی…تسلیم نمیشم!نگو ضعیف بود وشکست بگو قوی بود با خویشتن نشست و در خویشتن شکست…کجایید تکه تکه های قلبم که میخوام با شما قلبی بزرگتر وسخت تر بسازم از جنس سنگ…از جنس فولاد…سخت تر از آهن…نفوذ ناپذیر ومحکم!تسلیم نمیشم من نه دردی دارم ونه درمانی من تابی نهایت راه دارم و رفتن و"خواستن"…تسلیم نمیشم دفتر خاطراتم چه قدر برگ تازه برای نوشتن داره…تمام خط های نوشته و نانوشته اش رو چه قدر دوست دارم…تسلیم نمیشم تا فراسوی دریایی نامتناهی پرخواهم کشید شاید این پرواز شروع دوباره ام باشد…تسلیم…؟تسلیم…؟تسلیم…؟تسلیم نمیشم حتی اگه به تبعید گاه خوش خیالی تبعیدم کنید من به وسعت اعتقادی که به تواناییهام دارم هرگز تسلیم نمیشم…هرگز! نگاهی به سردر موسسه کردم.بهزیستی…وارد شدم وخودمو به مدیرشون رسوندم بعد از کلی سوال پیچ وطی کردن مراحل اداری بهم اجازه دادن آرمیتا رو ببینم.توی اتاق منتظرش نشسته بودم که در باز شد!یه دختر سفید تپلی با چشمای ریز عسلی و موهای بلند طلایی وارد شد.معلوم بود ترسیده چندقدمی جلو اومد خانوم مدیر دستشو کشید وآوردش سمت من وگفت:بیا آرمیتا جان ایشونم عمو سام هستن اومدن تورو ببرن خونهمتعجب نگاهم کرد وگفت:پیش بابام!؟جدی گفتم:نه…ولی اگه دختر خوبی باشی میبرمت باباتو ببینیشیطون پرید بالا وگفت:آخ جون…بابامو میبینم…هورا!!از جام بلند شدم وبه سمتش رفتم.دستشو گرفتم و بعد از شنیدن کلی سفارشات مدیر بهزیستی از اونجا خارج شدیم آرمیتا مدام حرف میزد واز خودش میگفت بااین که شش سالش بود اما خیلی بلبل زبون بود!حوصله ی حرفاشو نداشتم.اخمی کرده بودم وراه میرفتم.برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدیم.کیف پولمو باز کردم تا کرایه رو حساب کنم…بادیدن عکس خودم شوکه شدم!واقعا این من بودم!؟این پسر بچه ی هجده ساله من بودم!؟چه قدر بچه سن میزدم…لبخند تلخی روی لبام نشست…الان زمین تا آسمون بااون پسر بچه فرق داشتم.بیست وهشت سالم شده بود.ده سال از بهترین سالای عمرمو تو اون چهار دیواری از دست داده بودم.ده سالی که میتونستم ازش بیشترین استفاده روببرم.لعنت به این زندگی…صدای آخ شنیدم برگشتم دیدم آرمیتا صورتشو جمع کرده متعجب گفتم:چت شد!؟-عمو جون دستمو له کردی چرااین قدر فشارم میدی!؟نگاهی به دستش که تو دستم بود انداختم.داشتم محکم فشارش میدادم میخواستم عقده ی این ده سال رو روی اون خالی کنم.دستشو ول کردم و سرمو به شیشه تکیه دادم…خیابونا خیلی عوض شده بود.قیافه ی ملت هم عوض شده بود.لباسا مغازه هاخونه ها همه چی فرق کرده بود.حتی منم عوض شده بودم.دیگه اون سام ده سال پیش نبودم.اون پسر دلسوز ومهربون ده سال پیش نبودم.احساساتم خشک شده بوداین اخم روی پیشونیم زینت صورتم بود…ازهمه متنفربودم…من تاوان کدوم گناه ناکرده رو پس میدادم!؟آهی کشیدمماشین متوقف شدکرایه رو حساب کردم واز ماشین پیاده شدیم.کرایه تاکسی هم فرق کرده بودهمون مسیری رو که یه روزی با پونصد تومن میرفتی رو الان پونزده تومن حساب کرد!کلیدو از تو اون پاکت در آوردم و درو باز کردم…از اونچه میدیدم تعجب میکردم.یعنی حاج صادق تو یه همچین خونه ای زندگی میکرد!؟متعجب پامو تو حیاط گذاشتم…آرمیتا بی توجه به من وارد خونه شد و جیغ میکشید وتو حیاط میدوید.خیلی خوش حال بود…معلومه تو اون بهزیستی هیچ بهش نرسیدن که با دیدن خونش همچین شاد شده!بی خیالی گفتم وشونه ای بالا انداختم و بدون اینکه نیم نگاهی به گوشه و کنار حیاط بندازم وارد خونه شدم…ساکمو یه گوشه پرت کردم وروی یکی از مبلا نشستم…پاکتی رو که حاج صادق بهم داده بودو باز کردم توش یه نامه هم بود، برش داشتم وشروع به خوندن کردم:سلام سام جان!میدونم الان که داری این نامه رو میخونی از زندان آزاد شدی…پسرم من تواین دنیا جز دخترم آرمیتا وخواهرم هیچ کسو ندارم…تو این چندسال اونقدر روت شناخت پیدا کردم که میدونم میتونی از دخترم سرپرستی کنی،بهم خیلی لطف میکنی…همین که نمیذاری آرمیتا تو بهزیستی بزرگ شه بزرگترین کار ممکنه…میدونم نمیتونم زحمتاتو جبران کنم اماکمترین کاری که میتونم در حقت انجام بدم اینه که خونه وماشینوکارخونه رو بسپرم به تو!چند وقت پیش وکیلم کارای اداریشو انجام داد والان همه ی این مال واموال به نام توست…میدونم در قبال لطف تو کارکمیه اما ازمن قبولش کن…حق تو ومادرت خیلی بیش از اینهاست…ببخش اگه کوتاهی کردم یه سری شماره تو دفترچه تلفن اتاقم هست بهشون زنگ بزن…میان کاراتو راست وریست میکنن.تنها خواستم ازت اینه که از دخترم آرمیتا مثل دختر خودت محافظت کنی.دلشو نشکن وهواشو داشته باش.همه ی امیدم به توست!حلالم کنصادق گلرو چند دقیقه خیره به کاغذ موندم باورم نمیشداین همه مال واموال الان برای من باشه…من الان یه کارخونه دارم!؟حجم شوکی که بهم وارد شده بود اونقدر زیاد بود که نمیتونستم بهش فکرکنم…انگار مغزم قفل کرده بود…خونه…ماشین…کارخونه… تموم چیزایی که یه روزی آرزوشونو داشتم و اصلا فکرنمیکردم یه روزی بهشون برسم اما حالا به همین سادگی..همه چیز داشتم…همه چیز…خداقلبمو گرفت و عوضش این اموالو به من داد…دل دربرابر مال…معامله ی منصفانه ای به نظر میرسه…پوف…قطعا اگه تو این دوسال حاج صادق از چم وخم اداره کردن کارخونه ش چیزی بهم نمیگفت و کارخونه ش مرتبط بارشته ی تحصیلیم نبود نمیتونستم اداره ش کنم اما الان کمی خیالم راحت بود با کمک بختیاری میتونستم به زودی به کار وارد بشم.کاغذو رو زمین انداختم ورفتم پشت پنجره.آرمیتا داشت لی لی بازی میکرد…من بااین اخلاقم نمیتونستم از این دختربخوبی مراقبت کنم…تو اولین فرصت باید یه پرستار بچه میگرفتم…با قدم های محکم به سمت ساختمون کارخونه حرکت کردم بختیاری معاون ارشد حاج صادق از موضوع من با خبر بود وبه همه ی کارکنان تذکر داده بود که رییس عوض شده…در دفتررو باز کردم بزرگ بود…خیلی بزرگ ! هر کدوم از کارمندا به کاری مشغول بودن و متوجه من نشدن…از این کارشون حرصم گرفت…یه قدم به جلو گذاشتم.منشی کارخونه که یه دختر جوون بود بدون اینکه نگاهی به من بندازه با کلافگی گفت:رییس کارخونه نیستن.معلوم نیست کی تشریف بیارن بفر مایید بیروناخمی کردم باهمون جذبه با همون جدیت خاص خودم گفتم:چرا امروز تشریف میارندختره یه تای ابروشو بالا انداخت ونگاهی اجمالی به من کرد با دیدن چهره ام گل از گلش شکفت با لبخندی گفت:اونوقت شما کی باشین کا برنامه ی رییس شرکتو از منشیش دقیق تر میدونید!؟نکنه رانندشونید!؟تیز نگاهش کردم وگفتم:نه راننده شم نه هر کوفت وزهرمار دیگه!خودشم سام بازرگاندختره جا خورد…رنگش پرید ،دست پاچه از جاش بلند شد وگفت:ب…ببخشید قربان !من اصلا متوجه نبودم!عذر…وسط حرفش پریدم وگفتم:لازم به توضیح نیست حوصله ی قصه سرایی شمارو ندارم…با جدیت نگاهمو ازش گرفتم ووارد اتاقم شدم بین راه متوجه نگاه های خیره ی کارمندا شدم…اونا هم مثل منشی شوکه شده بودن که رییس من باشم.اتاق بزرگی بود…جدی جدی رییس یه کارخونه شده بودم…چرخی تو اتاق زدم وپشت میز نشستم ،دستامو تو هم قفل کردم!به کنج دیوار خیره شدم و یادش افتادم…یاد زیبایی وصف نشدنیش…یاد توجه بی حد وحصرش ،یاد وقار ومنششو…همه چیز این دختر جذاب بود…با هر نگاهش وجودمو به آتیش میکشید…خیلی دوستش داشتم شایدم بیشتر از خیلی…ولی الان کجاست!؟ده ساله کجاست!؟اونی که بهم میگفت حتی یک ثانیه نمیتونم بی تو بمونم ده ساله که کجاست!؟تو این مدت که تو زندان بودم یک بارم نیومد ملاقات…یک بارم برام نامه ننوشت اون چندباری رو هم که بهش زنگ زدم جواب نداد…یعنی الان کجاست!؟اگه از همون اول میدونستم که اینقدر زود فراموشم میکنه هیچ وقت سراغش نمیرفتم!اگه میدونستم به خاطر یه زندان رفتن منو از خودش میرونه هیچ وقت دوستش نمیداشتم…مثل الان…مثل الانی که تو دلم هیچ کس جایی نداره…جز خودم هیچ کس برام مهم نیست!همه آدما فقط به خاطر منافعشون باهام بودن و ازم استفاده کردن!از سادگی بچگیم و بی ریایی دوران نوجوونیم سواستفاده کردن!اما دیگه اون سام مرد!این مردی که الان اینجا پشت این همه دم ودستگاه نشسته اون سام سابق نیست…اونقدر عوض شده که خودشم خودشو نمیشناسه…دلش شده سنگ احساسش شده سرد روحش شده سخت!از همه ی آدما متنفرم…از همشون کینه به دل دارم…یه روزی انتقام بلاهایی رو که سرم آوردنو ازشون میگیرم اما تا اون روز…باید طناز روپیدا کنم…باید بفهمم کجاست واین ده سال چی کار میکرده…نه اینکه برام مهم باشه …نه !فقط میخوام خودمو بهش نشون بدم وبگم اون پسری که حکمش اعدام بود بعد ده سال آزاد شده الان مثل یه شیر زخمیه که هرلحظه ممکنه از کوره در بره وبلایی به سرت بیاره که…باید پیداش کنم…پیداش کنم وبهش بگم که دیگه هیچ حسی بهش ندارم بگم که دیگه برام مهم نیست وهیچ جایی تو قلبم نداره…شاید از اول جایی تو قلبم نداشت ومن داشتم خودمو گول