۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۱۸ عصر
جلوم زانو زد..فهمیده بودم قصدش چیه..می خواست مستم کنه..من هیچ وقت مست نمی کردم اگر هم می کردم بدجور مست می شدم..به طوری که نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..برای همین تقلا می کردم تا به هدفش نرسه..ولی دست وپام بسته بود..جز تقلا و فریاد کار دیگه ای از دستم ساخته نبود..--تقلا نکن عزیــزم..اتفاقا دوست دارم مست بشی..حتما وقتی نگاهت خمار بشه جذاب تر میشی..بخور..سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :نمی خورم..نمی تونی مجبورم کنی..دختره ی اشغال.....
عصبانی شد..نگاه تیز و برنده ش رو بهم دوخت ..با یه حرکت چونه م رو گرفت تو دستش ..سرمو تکون دادم ولی ولم نکرد..سر بطری رو گذاشت تو دهانم و همه ی مشروبه داخلش رو خالی کرد تو دهنم..هر چی می خوردم تمومی نداشت..گلوم می سوخت..اشک تو چشمام جمع شد..می خواستم سرمو بکشم عقب ولی محکم منو چسبیده بود..چشمام داشت تار می شد که شیشه رو کشید کنار..نفس نفس می زدم..نفسم بالا نمی اومد..به سرفه افتادم..
هنوز حالم جا نیومده بود که شونه م رو گرفت و هولم داد..به پشت رو زمین افتادم..چندبار چشمامو باز وبسته کردم تا دیدم واضح بشه..نشست رو شکمم..روم خم شد..مشروب تاثیر کرده بود..مست شده بودم..سرم داغ بود..ماریا رو لارا می دیدم..زیر لب قربون صدقه ش می رفتم..اون عوضی بهم سیلی می زد و با شهوت باهام حرف می زد..یه دفعه در به صدا در اومد..سرم داغ بود..تنم گر می داد..عرق کرده بودم..از روم بلند شد..داد زد :کیه؟..حتی تو حالت مستی هم صداشو تشخیص دادم..لارا بود..--ماریا درو باز کن..پدر گفته زندانی رو با خودم ببرم..درو باز کرد..لارا اومد تو..با تعجب یه نگاه به سرتاپای ماریا و یه نگاه به من که پخش زمین شده بودم انداخت..با اخم رو به ماریا گفت :این چه سر و وضعیه؟!..زندانی چرا افتاده رو زمین؟!..ماریا بدون اینکه جوابشو بده گفت :واسه چی می خوای ببریش؟..--دستور باباست..گفت ببرمش تو یه سلول دیگه..فردا صبح هم کارشو تموم کنیم..تو هم باید باشی..ماریا نیم نگاهی به من انداخت و شنیدم که با حرص گفت :اه..لعنتی..بعد هم یه تنه به لارا زد و از در رفت بیرون..نفسمو دادم بیرون و سرمو گذاشتم رو زمین..مستی داغم کرده بود..دمای بدنم..حرارت شهوتم..حس نیازم..همه و همه رفته بود بالا..
لارا کنارم نشست..بوی عطرش حالمو دگرگون کرد..بازومو گرفت و بلندم کرد..سریع دست و پامو باز کرد..از جام بلند شدم..تلو تلو می خوردم..--مستی؟!..بریده بریده گفتم :اون..خواهــر..--خیلی خب..فهمیدم..می شناسمش چجور ادمیه..بیا بریم..با لحن کشداری گفتم :کجـــــا؟!..بازومو کشید و گفت :بیا بعد بهت میگم..همراهش رفتم..منو دنبال خودش می کشید وگرنه به خودم بود نمی تونستم قدم از قدم بردارم..انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید..وای مستی هم عالمی داشت..ولی من ازش بدم می اومد..از اینکه از خود بیخود بشم متنفر بودم..واسه ی همین هیچ وقت مست نمی کردم..--کجـــا..داریــــم..میریــــ م؟!..--می خوام فراریت بدم..فقط دنبالم بیا..چون دختر رییس باند بود خیلی راحت منو دنبال خودش می کشید..بدون اینکه کسی بهش شک کنه..یه نگهبان داشت اون اطراف کشیک می داد..لارا کمی صبر کرد..نگهبان که رد شد شروع به دویدن کرد..پشت سرش بودم..سوار قایق شدیم..کفش دراز کشیدم..پرید تو و موتور قایق رو روشن کرد..یه کوله هم پرت کرد تو قایق..نمی دونستم چیه ..حالم هم انقدر رو به راه نبود که بخوام چیزی بپرسم..موتورو روشن کرد..نمی دونم چقدر گذشته بود که قایق خاموش شد..لای چشمامو باز کردم..نگاهم..تنم..همه و همه تبدار بود..داغ و اتشین..--کجـــاییــــم؟!..کنارم نشست و گفت :ازشون خیلی دور شدیم..تاریکه..نمی دونم کجا باید برم..فعلا پشت این صخره قایق رو خاموش کردم..سپیده که بزنه حرکت می کنیم..
یه پتو از اون طرف قایق برداشت و انداخت روم..دستشو کشید عقب که گرفتمش..کشیدمش طرف خودم..داغ بودم..هم می دونستم دارم چکار می کنم هم می تونستم بگم بعضی کارهام غیرارادی بود..لارا رو دوست داشتم..نمی تونستم ازش بگذرم..مخصوصا که مست هم بودم..شوکه شده بود..ولی تو نگاهش می خوندم که اونم نسبت به من بی میل نیست..هر دو عاشق هم بودیم..مانعی نداشتیم..اگر هم من می خواستم دوری کنم مستی نمی ذاشت..خوابوندمش کف قایق وافتادم روش..لبامون تو هم قفل شد..چشمای هر دوی ما خمار شده بود..بلوزشو از تنش در اوردم..تن هر دوی ما گلوله ی اتیش بود..حس نیاز در هر دوی ما غوغا می کرد..اون شب با هم بودیم..با اینکه مست بودم ولی از ته دلم خواهانش بودم..*******سپیده ی صبح حرکت کرد..نمی دونستم داره کجا میره ولی کم کم داشتم از مستی در می اومدم..--وقتی واسه کشتنت بیان سروقتت همه چیزو می فهمن..باید مخفی بشیم..-تو هم با من فرار کردی؟!..سرشو تکون داد و گفت :اره..دیگه نمی تونستم اون اوضاع رو تحمل کنم..من دوستت دارم..تنهات نمیذارم..تا هر کجا که تو بری منم باهات میام..لبخند زدم..از خدام بود که لارا رو در کنارم داشته باشم..
تصمیم گرفتیم مدتی رو تو خونه ی من بگذرونیم.. لارا هم با تصمیم من موافق بود.وقتی برگشتیم خونه پدر و مادرم خیلی خوشحال بودن که سالم از این عملیات برگشتم اما با دیدن لارا از تعجب دهانشان باز ماند و من هم لبخند مرموزی بهشان زدم!لارا هم سرخ شده بود از خجالت و سرش رو زیر انداخته بود... پدر و مادر هم با خوشحالی به ما خیره شده بودند چون به شدت اصرار داشتند که من با یک دختر خوب ازدواج کنم و انگار لارا به دلشون نشسته بود..!اولش کمی مخالفت کردن ولی من روی ازدواج با لارا تاکید داشتم و اون ها هم کوتاه اومدن..ترس اینو داشتم که پدرش ما رو پیدا کنه..***چند وقته از ازدواج من و لارا می گذره و من بیشتر و بیشتر عاشق اون میشم.. امروز صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم شروع کرد به عق زدن.. با سرعت به سمت دستشویی رفت..خیلی سریع در دستشویی رو بست و امان حرف زدن رو از من گرفت! پشت در منتظرش بودم که در رو اهسته باز کرد و بی بی چک رو به طرفم گرفت و خودش روی زمین نشست.ناباورانه بهش خیره شدم.. ما یه بچه داریم؟ دارم بابا میشم؟ دارم بابا میشم؟کنار لارا زانو زدم و گفتم: عزیزم چیزی که نشده..-- چیزی نشده؟!؟! من..من حامله م..-خوب باید خوشحال باشیم.. من دارم بابای یه بچه میشم که مادرش عشقمه..-- اما ما هنوز خیلی زود بود..مشکوک نگاش کردم : تو این بچه رو نمیخوای؟لبخند زد :میخوامش بیشتر از جونم اما...اما ما هنوز...دستمو گذاشتم رو لباهاش و گفتم: خوشحال باش لارا..این بچه از من و تو ِ..دیگه نمیشه جلویش رو گرفت! لب هاش به خنده باز شد اما می شد تردید رو توی چشماش خوند... پس از چند ثانیه همون تردید هم از چشماش پاک شد و به سرعت جاشو به خوشحالی و شئف داد... وقتی پدر و مادرم فهمیدن از زور شادی نمی دونستند چی کار کنند...!خدا رو شکر تو این مدت خبری از پدر و اعضای خانواده ش نشده بود..خوشحال بودیم..***بالاخره بهترین روز زندگیم فرا رسید تولد دخترم... تمام زندگیم... ثمره عشق و محبتم...اولین نفری بودم که بغلش کردم. خیلی کوچولو بود میترسیدم به خودم فشارش بدم یه وقت له بشه... آهسته چشماش رو باز کرد... خدای من چشماش کپی چشمای مادرش بود... آبی همون رنگی که همیشه بهم آرامش می داد... چشمای این دختر هم همون حس رو بهم میداد...به سختی ازش دل کندم و دادمش به پرستار تا بهش برسه... خودم هم رفتم پیش لارا... خیلی بدن ضعیفی داشت اما از پسش بر اومده بود!بر اثر داروهای آرامبخش به خوابی عمیق فرو رفته بود.. همین قیافه معصومش منو شیفته خودش کرده!آهسته چشم هاشو باز کرد و گفت: آببه سرعت براش یه لیوان آب ریختم و دادم تا بخوره.. وقتی حالش جا اومد آهسته گفت: کجاست؟-بیارمش؟سرش رو تکون داد و منم به سرعت از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاقی که نگهشون می داشتند رفتم و به پرستار گفتم: مادر بچه میخواد ببیندش..-- حتما... بچه هم گرسنه اس... خیلی دختر نازیه.. لبخندی از سر شادی زدم و پشت سر پرستار به سمت اتاق لارا رفتیم.پرستار بچه رو داد دست لارا و بهش یاد داد که چطوری بهش شیر بده بعد از چند بار بالاخره یاد گرفت و پرستار ما رو تنها گذاشت...-- اسمشو چی بذاریم...-نمیدونم اما دوست دارم یه اسم ایرانی باشه...-- مهسا خوبه؟-نه میخوام باستانی و با معنی باشه..-- مانیا چطوره؟-معنیش چیه؟--یعنی خونه.. به ایرانی باستان و اسم زن سردار بزرگ ایران در زمان اردشیر دوم هخامنشی هم بوده و یه معنی یونانی هم داره که میشه الهه جنون و شیفتگی! چطوره؟با رضایت لبخند زدم و نگاش کردم:هر چی خانومم بگه...!خندید :یعنی میشه مانیای مامان؟ قربون دختر کوچولوم برم!-نیومده چه عزیز شده...! اصلا! مانیای بابا... تو هم لارای رایان... باید منو بیشتر دوس داشته باشی!بینیم رو محکم کشید و گفت: حسود ..!- آره حسودم...! و بوسه ای گرم و کوتاه از لباش گرفتم...
مانیا کوچولو 1 سالش شده و شده رقیب باباش... اینقدر که لارا مانیا رو دوست داشت منو دوست نداشت... همه چیز خوب بود زندگیمون عالی بود... من بعنوان سرگرد کار می کردم.. تمام سعیم رو میکردم تا کارم و خانوادم با هم قاطی نشن اما یک روز سایمون گفت: رایان وسایلت رو جمع کن!-چرا؟ چی شده؟-- زندگیت در خطر باید بری.. پدر لارا تو این چند سال دنبالتون می گشت اما نتونست پیداتون کنه اما تو ماموریت آخری به خاطر ندونم کاری یکی از سربازا لو رفتیم و مکان تو هم لو رفت!
از بین دندان های کلید شده ام گفتم: واقعا که! ممنون سرگرد از این همه محافظه کاریتون...-- الان وقت این حرفا نیست.. خانوادت در خطرِ پاشو بیا پایگاه تا بفرستیمت نیرو هوایی... باید بری افغانستان...-باشه یه ساعت دیگه اونجام..به سرعت رفتم پیش لارا که داشت با مانیا بازی می کرد.. کل جریان رو براش تعریف کردم.. با دقت گوش داد و بعد سریع بلند شد تا وسایل مانیا رو جمع و جور کنه...من هم وسایل خودمون رو جمع کردم... سریع از خونه زدیم بیرون..تو پایگاه منتظرمون بودن سریع با ماشین به سمت پایگاه نیرو هوایی رفتیم... یک هواپیمای اختصاصی ارتشی منتظر ما بود.. برای آخرین بار بهترین دوستم سایمون رو در آغوش گرفتم و ازش خواستم به پدر و مادرم خبر بده اما... با چشم هایی که غم توشون موج میزد گفت: پدر و مادرت رو اون نامردا...دیگه ادامه نداد.. لازم نبود که ادامه بده چون خودم فهمیدم... اشک به چشم هایم هجوم آورد اما سریع پسشان زدم و سوار هواپیما شدم و چشمانم را بستم...داشتم به اونا فکر می کردم..پدرم..مادرم..قلبم اتیش گرفته بود..بی گناه مجازات شدن..گرمای دست های لارا رو دور کمرم حس کردم... خودم رو تو آغوشش کشیدم و سرم رو روی شانه اش فشار دادم.. خوش بحالش چه آزادنه گریه میکرد!با صدای گریه مانیا خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و مانیا رو از آغوش لارا گرفتم... لارا سرش رو روی شونه ام گذاشت و آهسته آهسته با چشمهای اشکی به خواب رفت...!از پنجره به بیرون نگاه کردم.. چند ساعتی بود تو راه بودیم... لارا هنوز هم خواب بود و من تو گذشته ام در کنار پدر و مادر غوطه ور بودم.. هوا خاک بود و ما بر فراز کوه ها جلو میرفتیم...خلبان لحظه ای خم شد تا سیگارش را روشن کند و در همان لحظه کنترل هواپیما از دستش خارج شد... برای اینکه به کوه نخوریم مجبور شد هواپیما را به سمت زمین هدایت کند.. صدای فریاد لارا توی سرم پیچید.. سرش به پنجره خورد و فریاد خفه ای کشید... و در همان لحظه هواپیما محکم با زمین برخورد کرد و خلبان هم که کمربندش پاره شده بود و در کنارش واژگون شده بود از هواپیما پرت شد بیرون و ... .لارای عزیزم آهسته ناله می کرد... نمیتونستم مانیا رو از خودم جدا کنم... شونه و سرم و پام درد می کرد..به طرف لارا خیز برداشتم... چشمهاش نیمه باز بود و لب های سرخش باز و بسته میشد و ناله سر می داد...--رایـــــان... از مانیا... موا...ظبت..ک..ن.. بدون دوس تت دارم...عش...دیگه نتونست جملشو کامل کنه... عشقم، زندگیم، عمرم، روحم، نفسم، در یک لحظه رفت!بهترین اتفاق زندگیم رفت...!
مانیا رو بیشتر به خودم فشردم نباید دیگه اونو از دست می دادم... از زور گریه داشت حلق خودشو پاره میکرد چطور نفهمیده بودم؟ به خودم فشارش دادم تا آروم گرفت...نگاه مات و خشک شده م به لارا بود..از نقاط کوهستانی تقریبا خارج شده بودیم و به مناطق کویری رسیده بودیم... نمی دونستم چی کار کنم... جسد عشقم رو نمیتونستم تو بیابون ول کنم تا خوراک گرگ ها بشه... دوست هم نداشتم اینجا دفنش کنم... از تو هواپیما بیرون اومدم. بدنم بدجور کوفته شده بود و یه خراش هم زانوم برداشته بود.. مانیا رو گذاشتم روی زمین و لارا رو برای آخرین بار در آغوش کشیدم.. دستهاش آغوشش... همه و همه سرد بودند... باورم نمی شد کسی که به خونه ام گرما می بخشید دیگه وجود نداشته باشه..اشکام جاری شد..عشقم مرده بود و تن بی جونش تو بغلم بود..قلبم اتیش گرفته بود ولی این تقدیر بود...
بعد از چند دقیقه از آغوشم بیرون کشیدمش و اون رو به دست خاک سپردم... اما نتونستم همراه با اون خاطراتم رو هم چال کنم... مانیا یکی از همون خاطرات بود!خلبان را هم دفن کردم.. چند دقیقه سر مزار لارا گریه کردم... غرورم برای اولین بار شکست! رایان تا به حال گریه نکرده بود! تمام وجودم در هم شکست... اشک هام رو پاک کردم و مانیا رو در آغوش کشیدم ..به سمتی حرکت کردم به این امید که به جاده ای ختم بشه...شل می زدم..مانیا گریه می کرد..گرسنه بود..تقریبا دو ساعتی راه رفته بودم... مانیا تو بغلم خوابش برده بود... خودمم خیلی خسته شدم... اصلا نمیدونستم اینجا کجاست... ایرانه یا ..افغانستان...!
خسته کنار جاده نشستم... تنها چیزی که سالم مونده بود ساک مانیا بود... برای اینکه گریه اش رو بند بیارم خواستم بهش شیرخشک بدم اما آب جوش همراهم نبود! هیچ کس از این جاده رد نمیشه؟!؟! هیچ کس؟!؟!مانیا رو بیشتر به خودم فشردم... باید پوشکش رو هم عوض میکردم... باید برسم به جایی اما کجا؟!حس کردم حالا حالا ها باید اینجا بمونم اما انگار حدسم غلط بود!یه ماشین رو از دور دیدم... تنها راهی که داشتم این بود که برم وسط جاده تا مجبور بشن توقف کنن... وقتی اومدن نزدیک تونستم ببینم چندتا سر نشین داره... یه مرد مسن و یه دختر جوون.. کنارم ایستادن.. از قیافه هاشون تعجب رو می شد خواند...اون مرد مسن از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و به فارسی گفت: مشکلی پیش اومده آقا؟پس تو ایران بودیم! بهتر از افغانستانه... حداقل زبونشون رو از مادرم یاد گرفته بودم!نمیدونستم چی بگم... چی داشتم بگم!تصمیم گرفتم واقعیت رو با یکم تغییرات براش بگم..-با همسرم میخواستیم ماه عسل بیایم ایران...چند دقیقه مکث کردم و با بغض ادامه دادم: هواپیما شخصیمون سقوط کرد... همسرم فوت... شد... و من و بچم آواره شدیم...یک نگاه کرد به مانیا و گفت: ماه عسل چه موقع؟-بعد ازعروسی نتونستم با همسرم بیام حالا باهم اومده بودیم.. دسته جمعی که این اتفاق...ادامه دادم: میتونید ما رو تا جایی...--تسلیت میگم... سوار شو تا یه جایی می رسونمت...بدون هیچ حرفی سوار شدم... دخترش داشت بر اندازم میکرد... اخم غلیظی کردم و از مرد پرسیدم: ببخشید آب جوش دارید؟مرد به دخترش اشاره کرد و دخترش یه فلاکس که توش آب جوش بود داد دستم.به سرعت شروع کردم به درست کردن شیر برای مانیا.. وقتی گذاشتمش تو دهنش با ولع شروع کرد به خوردن...چقدر خوبه حداقل مانیا پیشمه... بخاطر تکون های ماشین و غذایی که خورده بود به خواب رفت... در اولین فرصت که تنها شدیم باید پوشکش رو عوض کنم!سرم رو بلند کردم و متوجه نگاه اون مرد شدم... گفتم: ببخشید افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟-- من احمد کریمی هستم و ایشون هم دختر گلم یاسمن کریمی هستن...-خوشبختم. واقعا دیدن شما اونم اینجا برام یه معجزه بود!-- ما هم بخاطر کارهای شرکت مجبور شدیم از اینجا عبور کنیم واقعا شانس آوردید... شاید از این جاده روزانه دو یا سه ماشین رد شه!سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و حرف دیگه ای نزدم.بعد از چند ساعت رسیدیم به یکی از شهر های اون حوالی...-اقای کریمی میتونید من رو جلوی یه هتل پیاده کنید؟--نه پسرم فعلا بیا خونه ما.. مگر تو پول همراهت هست؟ اگر هم چیزی باشه به دلاره و الان هم کسی نیست تا پول رو تبدیل کنه!راست میگفت!ادامه داد: امروز رو بیا خونه من... مزاحمم نیستیسرم رو به نشونه باشه تکون دادم.. من سر چه حسابی میخواستم با هاشون برم خونشون؟ ازشون شناختی داشتم؟ فقط میدونستم تنها کاریه که میتونم بکنم...!ماشینش رو جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت.. نمای خوبی داشت.. سنگ
عصبانی شد..نگاه تیز و برنده ش رو بهم دوخت ..با یه حرکت چونه م رو گرفت تو دستش ..سرمو تکون دادم ولی ولم نکرد..سر بطری رو گذاشت تو دهانم و همه ی مشروبه داخلش رو خالی کرد تو دهنم..هر چی می خوردم تمومی نداشت..گلوم می سوخت..اشک تو چشمام جمع شد..می خواستم سرمو بکشم عقب ولی محکم منو چسبیده بود..چشمام داشت تار می شد که شیشه رو کشید کنار..نفس نفس می زدم..نفسم بالا نمی اومد..به سرفه افتادم..
هنوز حالم جا نیومده بود که شونه م رو گرفت و هولم داد..به پشت رو زمین افتادم..چندبار چشمامو باز وبسته کردم تا دیدم واضح بشه..نشست رو شکمم..روم خم شد..مشروب تاثیر کرده بود..مست شده بودم..سرم داغ بود..ماریا رو لارا می دیدم..زیر لب قربون صدقه ش می رفتم..اون عوضی بهم سیلی می زد و با شهوت باهام حرف می زد..یه دفعه در به صدا در اومد..سرم داغ بود..تنم گر می داد..عرق کرده بودم..از روم بلند شد..داد زد :کیه؟..حتی تو حالت مستی هم صداشو تشخیص دادم..لارا بود..--ماریا درو باز کن..پدر گفته زندانی رو با خودم ببرم..درو باز کرد..لارا اومد تو..با تعجب یه نگاه به سرتاپای ماریا و یه نگاه به من که پخش زمین شده بودم انداخت..با اخم رو به ماریا گفت :این چه سر و وضعیه؟!..زندانی چرا افتاده رو زمین؟!..ماریا بدون اینکه جوابشو بده گفت :واسه چی می خوای ببریش؟..--دستور باباست..گفت ببرمش تو یه سلول دیگه..فردا صبح هم کارشو تموم کنیم..تو هم باید باشی..ماریا نیم نگاهی به من انداخت و شنیدم که با حرص گفت :اه..لعنتی..بعد هم یه تنه به لارا زد و از در رفت بیرون..نفسمو دادم بیرون و سرمو گذاشتم رو زمین..مستی داغم کرده بود..دمای بدنم..حرارت شهوتم..حس نیازم..همه و همه رفته بود بالا..
لارا کنارم نشست..بوی عطرش حالمو دگرگون کرد..بازومو گرفت و بلندم کرد..سریع دست و پامو باز کرد..از جام بلند شدم..تلو تلو می خوردم..--مستی؟!..بریده بریده گفتم :اون..خواهــر..--خیلی خب..فهمیدم..می شناسمش چجور ادمیه..بیا بریم..با لحن کشداری گفتم :کجـــــا؟!..بازومو کشید و گفت :بیا بعد بهت میگم..همراهش رفتم..منو دنبال خودش می کشید وگرنه به خودم بود نمی تونستم قدم از قدم بردارم..انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید..وای مستی هم عالمی داشت..ولی من ازش بدم می اومد..از اینکه از خود بیخود بشم متنفر بودم..واسه ی همین هیچ وقت مست نمی کردم..--کجـــا..داریــــم..میریــــ م؟!..--می خوام فراریت بدم..فقط دنبالم بیا..چون دختر رییس باند بود خیلی راحت منو دنبال خودش می کشید..بدون اینکه کسی بهش شک کنه..یه نگهبان داشت اون اطراف کشیک می داد..لارا کمی صبر کرد..نگهبان که رد شد شروع به دویدن کرد..پشت سرش بودم..سوار قایق شدیم..کفش دراز کشیدم..پرید تو و موتور قایق رو روشن کرد..یه کوله هم پرت کرد تو قایق..نمی دونستم چیه ..حالم هم انقدر رو به راه نبود که بخوام چیزی بپرسم..موتورو روشن کرد..نمی دونم چقدر گذشته بود که قایق خاموش شد..لای چشمامو باز کردم..نگاهم..تنم..همه و همه تبدار بود..داغ و اتشین..--کجـــاییــــم؟!..کنارم نشست و گفت :ازشون خیلی دور شدیم..تاریکه..نمی دونم کجا باید برم..فعلا پشت این صخره قایق رو خاموش کردم..سپیده که بزنه حرکت می کنیم..
یه پتو از اون طرف قایق برداشت و انداخت روم..دستشو کشید عقب که گرفتمش..کشیدمش طرف خودم..داغ بودم..هم می دونستم دارم چکار می کنم هم می تونستم بگم بعضی کارهام غیرارادی بود..لارا رو دوست داشتم..نمی تونستم ازش بگذرم..مخصوصا که مست هم بودم..شوکه شده بود..ولی تو نگاهش می خوندم که اونم نسبت به من بی میل نیست..هر دو عاشق هم بودیم..مانعی نداشتیم..اگر هم من می خواستم دوری کنم مستی نمی ذاشت..خوابوندمش کف قایق وافتادم روش..لبامون تو هم قفل شد..چشمای هر دوی ما خمار شده بود..بلوزشو از تنش در اوردم..تن هر دوی ما گلوله ی اتیش بود..حس نیاز در هر دوی ما غوغا می کرد..اون شب با هم بودیم..با اینکه مست بودم ولی از ته دلم خواهانش بودم..*******سپیده ی صبح حرکت کرد..نمی دونستم داره کجا میره ولی کم کم داشتم از مستی در می اومدم..--وقتی واسه کشتنت بیان سروقتت همه چیزو می فهمن..باید مخفی بشیم..-تو هم با من فرار کردی؟!..سرشو تکون داد و گفت :اره..دیگه نمی تونستم اون اوضاع رو تحمل کنم..من دوستت دارم..تنهات نمیذارم..تا هر کجا که تو بری منم باهات میام..لبخند زدم..از خدام بود که لارا رو در کنارم داشته باشم..
تصمیم گرفتیم مدتی رو تو خونه ی من بگذرونیم.. لارا هم با تصمیم من موافق بود.وقتی برگشتیم خونه پدر و مادرم خیلی خوشحال بودن که سالم از این عملیات برگشتم اما با دیدن لارا از تعجب دهانشان باز ماند و من هم لبخند مرموزی بهشان زدم!لارا هم سرخ شده بود از خجالت و سرش رو زیر انداخته بود... پدر و مادر هم با خوشحالی به ما خیره شده بودند چون به شدت اصرار داشتند که من با یک دختر خوب ازدواج کنم و انگار لارا به دلشون نشسته بود..!اولش کمی مخالفت کردن ولی من روی ازدواج با لارا تاکید داشتم و اون ها هم کوتاه اومدن..ترس اینو داشتم که پدرش ما رو پیدا کنه..***چند وقته از ازدواج من و لارا می گذره و من بیشتر و بیشتر عاشق اون میشم.. امروز صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم شروع کرد به عق زدن.. با سرعت به سمت دستشویی رفت..خیلی سریع در دستشویی رو بست و امان حرف زدن رو از من گرفت! پشت در منتظرش بودم که در رو اهسته باز کرد و بی بی چک رو به طرفم گرفت و خودش روی زمین نشست.ناباورانه بهش خیره شدم.. ما یه بچه داریم؟ دارم بابا میشم؟ دارم بابا میشم؟کنار لارا زانو زدم و گفتم: عزیزم چیزی که نشده..-- چیزی نشده؟!؟! من..من حامله م..-خوب باید خوشحال باشیم.. من دارم بابای یه بچه میشم که مادرش عشقمه..-- اما ما هنوز خیلی زود بود..مشکوک نگاش کردم : تو این بچه رو نمیخوای؟لبخند زد :میخوامش بیشتر از جونم اما...اما ما هنوز...دستمو گذاشتم رو لباهاش و گفتم: خوشحال باش لارا..این بچه از من و تو ِ..دیگه نمیشه جلویش رو گرفت! لب هاش به خنده باز شد اما می شد تردید رو توی چشماش خوند... پس از چند ثانیه همون تردید هم از چشماش پاک شد و به سرعت جاشو به خوشحالی و شئف داد... وقتی پدر و مادرم فهمیدن از زور شادی نمی دونستند چی کار کنند...!خدا رو شکر تو این مدت خبری از پدر و اعضای خانواده ش نشده بود..خوشحال بودیم..***بالاخره بهترین روز زندگیم فرا رسید تولد دخترم... تمام زندگیم... ثمره عشق و محبتم...اولین نفری بودم که بغلش کردم. خیلی کوچولو بود میترسیدم به خودم فشارش بدم یه وقت له بشه... آهسته چشماش رو باز کرد... خدای من چشماش کپی چشمای مادرش بود... آبی همون رنگی که همیشه بهم آرامش می داد... چشمای این دختر هم همون حس رو بهم میداد...به سختی ازش دل کندم و دادمش به پرستار تا بهش برسه... خودم هم رفتم پیش لارا... خیلی بدن ضعیفی داشت اما از پسش بر اومده بود!بر اثر داروهای آرامبخش به خوابی عمیق فرو رفته بود.. همین قیافه معصومش منو شیفته خودش کرده!آهسته چشم هاشو باز کرد و گفت: آببه سرعت براش یه لیوان آب ریختم و دادم تا بخوره.. وقتی حالش جا اومد آهسته گفت: کجاست؟-بیارمش؟سرش رو تکون داد و منم به سرعت از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاقی که نگهشون می داشتند رفتم و به پرستار گفتم: مادر بچه میخواد ببیندش..-- حتما... بچه هم گرسنه اس... خیلی دختر نازیه.. لبخندی از سر شادی زدم و پشت سر پرستار به سمت اتاق لارا رفتیم.پرستار بچه رو داد دست لارا و بهش یاد داد که چطوری بهش شیر بده بعد از چند بار بالاخره یاد گرفت و پرستار ما رو تنها گذاشت...-- اسمشو چی بذاریم...-نمیدونم اما دوست دارم یه اسم ایرانی باشه...-- مهسا خوبه؟-نه میخوام باستانی و با معنی باشه..-- مانیا چطوره؟-معنیش چیه؟--یعنی خونه.. به ایرانی باستان و اسم زن سردار بزرگ ایران در زمان اردشیر دوم هخامنشی هم بوده و یه معنی یونانی هم داره که میشه الهه جنون و شیفتگی! چطوره؟با رضایت لبخند زدم و نگاش کردم:هر چی خانومم بگه...!خندید :یعنی میشه مانیای مامان؟ قربون دختر کوچولوم برم!-نیومده چه عزیز شده...! اصلا! مانیای بابا... تو هم لارای رایان... باید منو بیشتر دوس داشته باشی!بینیم رو محکم کشید و گفت: حسود ..!- آره حسودم...! و بوسه ای گرم و کوتاه از لباش گرفتم...
مانیا کوچولو 1 سالش شده و شده رقیب باباش... اینقدر که لارا مانیا رو دوست داشت منو دوست نداشت... همه چیز خوب بود زندگیمون عالی بود... من بعنوان سرگرد کار می کردم.. تمام سعیم رو میکردم تا کارم و خانوادم با هم قاطی نشن اما یک روز سایمون گفت: رایان وسایلت رو جمع کن!-چرا؟ چی شده؟-- زندگیت در خطر باید بری.. پدر لارا تو این چند سال دنبالتون می گشت اما نتونست پیداتون کنه اما تو ماموریت آخری به خاطر ندونم کاری یکی از سربازا لو رفتیم و مکان تو هم لو رفت!
از بین دندان های کلید شده ام گفتم: واقعا که! ممنون سرگرد از این همه محافظه کاریتون...-- الان وقت این حرفا نیست.. خانوادت در خطرِ پاشو بیا پایگاه تا بفرستیمت نیرو هوایی... باید بری افغانستان...-باشه یه ساعت دیگه اونجام..به سرعت رفتم پیش لارا که داشت با مانیا بازی می کرد.. کل جریان رو براش تعریف کردم.. با دقت گوش داد و بعد سریع بلند شد تا وسایل مانیا رو جمع و جور کنه...من هم وسایل خودمون رو جمع کردم... سریع از خونه زدیم بیرون..تو پایگاه منتظرمون بودن سریع با ماشین به سمت پایگاه نیرو هوایی رفتیم... یک هواپیمای اختصاصی ارتشی منتظر ما بود.. برای آخرین بار بهترین دوستم سایمون رو در آغوش گرفتم و ازش خواستم به پدر و مادرم خبر بده اما... با چشم هایی که غم توشون موج میزد گفت: پدر و مادرت رو اون نامردا...دیگه ادامه نداد.. لازم نبود که ادامه بده چون خودم فهمیدم... اشک به چشم هایم هجوم آورد اما سریع پسشان زدم و سوار هواپیما شدم و چشمانم را بستم...داشتم به اونا فکر می کردم..پدرم..مادرم..قلبم اتیش گرفته بود..بی گناه مجازات شدن..گرمای دست های لارا رو دور کمرم حس کردم... خودم رو تو آغوشش کشیدم و سرم رو روی شانه اش فشار دادم.. خوش بحالش چه آزادنه گریه میکرد!با صدای گریه مانیا خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و مانیا رو از آغوش لارا گرفتم... لارا سرش رو روی شونه ام گذاشت و آهسته آهسته با چشمهای اشکی به خواب رفت...!از پنجره به بیرون نگاه کردم.. چند ساعتی بود تو راه بودیم... لارا هنوز هم خواب بود و من تو گذشته ام در کنار پدر و مادر غوطه ور بودم.. هوا خاک بود و ما بر فراز کوه ها جلو میرفتیم...خلبان لحظه ای خم شد تا سیگارش را روشن کند و در همان لحظه کنترل هواپیما از دستش خارج شد... برای اینکه به کوه نخوریم مجبور شد هواپیما را به سمت زمین هدایت کند.. صدای فریاد لارا توی سرم پیچید.. سرش به پنجره خورد و فریاد خفه ای کشید... و در همان لحظه هواپیما محکم با زمین برخورد کرد و خلبان هم که کمربندش پاره شده بود و در کنارش واژگون شده بود از هواپیما پرت شد بیرون و ... .لارای عزیزم آهسته ناله می کرد... نمیتونستم مانیا رو از خودم جدا کنم... شونه و سرم و پام درد می کرد..به طرف لارا خیز برداشتم... چشمهاش نیمه باز بود و لب های سرخش باز و بسته میشد و ناله سر می داد...--رایـــــان... از مانیا... موا...ظبت..ک..ن.. بدون دوس تت دارم...عش...دیگه نتونست جملشو کامل کنه... عشقم، زندگیم، عمرم، روحم، نفسم، در یک لحظه رفت!بهترین اتفاق زندگیم رفت...!
مانیا رو بیشتر به خودم فشردم نباید دیگه اونو از دست می دادم... از زور گریه داشت حلق خودشو پاره میکرد چطور نفهمیده بودم؟ به خودم فشارش دادم تا آروم گرفت...نگاه مات و خشک شده م به لارا بود..از نقاط کوهستانی تقریبا خارج شده بودیم و به مناطق کویری رسیده بودیم... نمی دونستم چی کار کنم... جسد عشقم رو نمیتونستم تو بیابون ول کنم تا خوراک گرگ ها بشه... دوست هم نداشتم اینجا دفنش کنم... از تو هواپیما بیرون اومدم. بدنم بدجور کوفته شده بود و یه خراش هم زانوم برداشته بود.. مانیا رو گذاشتم روی زمین و لارا رو برای آخرین بار در آغوش کشیدم.. دستهاش آغوشش... همه و همه سرد بودند... باورم نمی شد کسی که به خونه ام گرما می بخشید دیگه وجود نداشته باشه..اشکام جاری شد..عشقم مرده بود و تن بی جونش تو بغلم بود..قلبم اتیش گرفته بود ولی این تقدیر بود...
بعد از چند دقیقه از آغوشم بیرون کشیدمش و اون رو به دست خاک سپردم... اما نتونستم همراه با اون خاطراتم رو هم چال کنم... مانیا یکی از همون خاطرات بود!خلبان را هم دفن کردم.. چند دقیقه سر مزار لارا گریه کردم... غرورم برای اولین بار شکست! رایان تا به حال گریه نکرده بود! تمام وجودم در هم شکست... اشک هام رو پاک کردم و مانیا رو در آغوش کشیدم ..به سمتی حرکت کردم به این امید که به جاده ای ختم بشه...شل می زدم..مانیا گریه می کرد..گرسنه بود..تقریبا دو ساعتی راه رفته بودم... مانیا تو بغلم خوابش برده بود... خودمم خیلی خسته شدم... اصلا نمیدونستم اینجا کجاست... ایرانه یا ..افغانستان...!
خسته کنار جاده نشستم... تنها چیزی که سالم مونده بود ساک مانیا بود... برای اینکه گریه اش رو بند بیارم خواستم بهش شیرخشک بدم اما آب جوش همراهم نبود! هیچ کس از این جاده رد نمیشه؟!؟! هیچ کس؟!؟!مانیا رو بیشتر به خودم فشردم... باید پوشکش رو هم عوض میکردم... باید برسم به جایی اما کجا؟!حس کردم حالا حالا ها باید اینجا بمونم اما انگار حدسم غلط بود!یه ماشین رو از دور دیدم... تنها راهی که داشتم این بود که برم وسط جاده تا مجبور بشن توقف کنن... وقتی اومدن نزدیک تونستم ببینم چندتا سر نشین داره... یه مرد مسن و یه دختر جوون.. کنارم ایستادن.. از قیافه هاشون تعجب رو می شد خواند...اون مرد مسن از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و به فارسی گفت: مشکلی پیش اومده آقا؟پس تو ایران بودیم! بهتر از افغانستانه... حداقل زبونشون رو از مادرم یاد گرفته بودم!نمیدونستم چی بگم... چی داشتم بگم!تصمیم گرفتم واقعیت رو با یکم تغییرات براش بگم..-با همسرم میخواستیم ماه عسل بیایم ایران...چند دقیقه مکث کردم و با بغض ادامه دادم: هواپیما شخصیمون سقوط کرد... همسرم فوت... شد... و من و بچم آواره شدیم...یک نگاه کرد به مانیا و گفت: ماه عسل چه موقع؟-بعد ازعروسی نتونستم با همسرم بیام حالا باهم اومده بودیم.. دسته جمعی که این اتفاق...ادامه دادم: میتونید ما رو تا جایی...--تسلیت میگم... سوار شو تا یه جایی می رسونمت...بدون هیچ حرفی سوار شدم... دخترش داشت بر اندازم میکرد... اخم غلیظی کردم و از مرد پرسیدم: ببخشید آب جوش دارید؟مرد به دخترش اشاره کرد و دخترش یه فلاکس که توش آب جوش بود داد دستم.به سرعت شروع کردم به درست کردن شیر برای مانیا.. وقتی گذاشتمش تو دهنش با ولع شروع کرد به خوردن...چقدر خوبه حداقل مانیا پیشمه... بخاطر تکون های ماشین و غذایی که خورده بود به خواب رفت... در اولین فرصت که تنها شدیم باید پوشکش رو عوض کنم!سرم رو بلند کردم و متوجه نگاه اون مرد شدم... گفتم: ببخشید افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟-- من احمد کریمی هستم و ایشون هم دختر گلم یاسمن کریمی هستن...-خوشبختم. واقعا دیدن شما اونم اینجا برام یه معجزه بود!-- ما هم بخاطر کارهای شرکت مجبور شدیم از اینجا عبور کنیم واقعا شانس آوردید... شاید از این جاده روزانه دو یا سه ماشین رد شه!سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و حرف دیگه ای نزدم.بعد از چند ساعت رسیدیم به یکی از شهر های اون حوالی...-اقای کریمی میتونید من رو جلوی یه هتل پیاده کنید؟--نه پسرم فعلا بیا خونه ما.. مگر تو پول همراهت هست؟ اگر هم چیزی باشه به دلاره و الان هم کسی نیست تا پول رو تبدیل کنه!راست میگفت!ادامه داد: امروز رو بیا خونه من... مزاحمم نیستیسرم رو به نشونه باشه تکون دادم.. من سر چه حسابی میخواستم با هاشون برم خونشون؟ ازشون شناختی داشتم؟ فقط میدونستم تنها کاریه که میتونم بکنم...!ماشینش رو جلوی یه خونه ویلایی نگه داشت.. نمای خوبی داشت.. سنگ