۱۳۹۹-۱۲-۴، ۰۳:۲۳ عصر
این علاوه بر پدرم خشم منو هم برانگیخت..مصمم شدم تا نابودشون کنم..مادرت عشقم رو ازم گرفت و پدرت هم عاشق اون بود..
برگشت و با خشم داد زد :تو هم ثمره ی عشقشون هستی..اونا به درک واصل شدن تو هم میشی..خیلی زود..خیلی خیلی زود..ولی به راحتی نمی کشمت..با دختر کوچولوشون خیلی کارا دارم..
لبخند زشتی نشست رو لباش که تنمو لرزوند ..-- من روش های خودمو دارم..همیشه از نوع بهترینش..جوری که در خاطر همه می مونه..می خوام به بهترین نحو ازت پذیرایی کنم..
چشمک مسخره ای زد و ادامه داد :مثلا خواهر زاده ی منی..پس میشی مهمان ویژه ی من..البته مهمانی که هیچ راهی به بیرون از اینجا نداره..مگه اینکه روحش بتونه از اینجا خارج بشه..
قهقهه ی وحشتناکی زد..اشکام سرازیر شده بود..از فکرش هم مو به تنم سیخ می شد..به طرف در قدم برداشت و بدون اینکه نگام کنه از اتاق بیرون رفت..از ترس به هق هق افتاده بودم..خدایا تنهام..حتما اینبار جون سالم به در نمی برم..ای کاش منو می کشت ولی زجرم نمی داد..
با شنیدن قدمهایی از بیرونِ اتاق بدنم یخ بست..کل وجودم می لرزید..تا اینکه صدا متوقف شد و در با صدای قیژی باز شد..چشمام وحشت زده به در بود که 2 نفر وارد شدند..
با دیدنشون تا سرحد مرگ پیش رفتم و از اون بدتر از زور تعجب زبونم بند اومده بود..-ت..تو..تو اینجا چکار می کنی؟!..
لبخند کجی روی لباش نشست..جلو اومد..همراهش یه زن بود..با لباس افتضاحی که به تنش بود منی که زن بودم خجالت می کشیدم نگاش کنم..یه لباس فوق العاده باز به رنگ مشکی که همه جای بدنش رو به نمایش گذاشته بود و یه شلاق هم تو دستاش بود..
به اون مرد نگاه کردم ..اون شخص کسی نبود جز رهام..رو به روم ایستاد..صورتم خیس از اشک بود..جلوم زانو زد..دستشو اورد جلو که صورتمو برگردوندم..
باورم نمی شد که با این عوضیا همدست باشه..دلم برای شمیم سوخت..پس همه ی اینا نقشه بود؟!..
گرمی دستش رو روی رون پام حس کردم..دستش انقدر داغ بود که از روی شلوار هم اون گرما رو می تونستم حس کنم..دست و پام بسته بود ..قلبم فشرده شد..چشمامو بستم و خواستم بغضمو قورت بدم ولی نتونستم..سر باز کرد و همراهش داد زدم :ولم کن اشغــــال..ولی..
با دیدن چاقوی تو دستش زبونم بند اومد..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد و لبخند می زد..تا سرحد مرگ ترسیده بودم و به برق لبه ی چاقو نگاه می کردم..
اوردش جلو..کنار صورتم گرفت..چشمامو بستم..سردی لبه ی چاقو رو روی پوست صورتم حس کردم..صورتمو باهاش نوازش می کرد ولی برای من این اسمش نوازش نبود..زجر و عذاب بود..
--حیف این صورته که بخوام روش خط بندازم..چشمامو باز کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..هنوز هم باورم نمی شد اونم یکی از این عوضیا باشه..بیچاره شمیم دلش رو به کی خوش کرده بود؟..چه خواب هایی که برای خودش و رهام نمی دید....
لرزون گفتم :کثافته رذل..به چه حقی.. چنین معامله ای رو ..با شمیم کردی؟..چرا اون؟..
خندید و سرش رو تکون داد..از جا بلند شد وایستاد..چاقو رو تو دستش چرخوند و گفت :چرا که نه؟..شمیم دختر شاداب و خوشگلیه..می خوام با اون هم همون کاری رو بکنم که با تو می کنم..الان مثل موم تو دستای منه..هر کار بخوام می کنه..هر کار..
قهقهه زد..ازش بیزار بدم..ادم پستی بود و به خاطر شمیم اشکم در اومده بود..جلوم زانو زد..اشکای روی صورتم رو با سر انگشت پاک کرد..صورتمو کشیدم عقب..
--چرا گریه می کنی؟..هنوز که باهات کاری نکردم..اوه..نکنه به خاطر دوسته عزیزته؟..نترس..نمی ذارم بهش بد بگذره..یه شب رویایی رو براش رقم می زنم..
با صدای بلند خندید..چشمامو روی هم فشردم..دلم برای شمیم می سوخت..با خشم نگاش کردم و تو صورتش تف کردم..داد زدم :تف به روت که انقدر بد ذاتی..چرا شمیم؟..چرا از اول نیومدی سراغ خودم؟..چرا گذاشتی روح لطیفش خدشه دار بشه؟..شماها که سر و کارتون با من بود دیگه چرا اونو وارد بازی کثیفتون کردین؟..
به صورتش دست کشید..هنوز لبخند می زد..--چون لازم بود..و دلیلی نداره واسه تو توضیح بدم..همین که کارم با تو تموم بشه میرم سروقت رفیق عزیزت..نمی ذارم تعادل بینتون به هم بخوره..حفظش می کنم..
با قهقهه از جا بلند شد..به اون زن اشاره کرد..سرشو تکون داد و جلو اومد..نگام به رهام بود که رفت اونطرف اتاق و یه تخت که کنار دیوار برعکس گذاشته شده بود رو کشید جلو..کمی تقلا کرد تا تونست صافش کنه..
می دونستم می خوان چه بلایی به سرم بیارن..از همینش وحشت داشتم..ولی اگر به مقصودشون می رسیدن خودمو می کشتم..نمی خواستم ننگش رو به دوش بکشم..دیگه امیدی نداشتم که کسی بیاد و نجاتم بده..
به اهورا فکر می کردم که الان کجاست؟..تو بی خبری از من داره چکار می کنه؟..نمی دونه که مانیا..کسی که میگه دوستش داره و ازش خواستگاری کرده الان تو چه وضعیتیه و حال و روزش چطوریه..
اون زن دست و پامو باز کرد..زیر بازومو گرفت وبلندم کرد..پرتم کرد سمت رهام..نزدیک بود بخورم زمین که رهام دستمو گرفت..
دستمو کشیدم ولی ولش نکرد..زبونم نمی چرخید حرفی بهش بزنم..انگار قفل شده بود و باز کردنش هم کار اسونی نبود..به معنای واقعی کلمه لال شده بودم..
اونم بی سر و صدا کار خودشو می کرد..فکر می کردم منو می خوابونه رو تخت ولی این کارو نکرد..تکیه م داد به دیوار..دستامو از هم باز کرد و طرفینم نگه داشت..
خواستم با زانو بزنم زیر شکمش که خودشو محکم بهم چسبوند..اجازه ی هر عملی رو ازم گرفته بود..فقط بی صدا اشک می ریختم و وقتی هم به اوج گریه می رسیدم هق هق می کردم..انقدر اروم که سکوت اتاق رو بر هم نمی زد..
به زن اشاره کرد..اومد جلو..نگام به زن بود..موهای مشکی لخت..ارایشی که رو صورتش نشونده بود انقدر غلیظ و تیره بود که ازش وحشت کردم..پوست تنش سفید بود و سیاهی لباس رو خیلی خوب نشون می داد..
شلاق رو گذاشت روی میز و جلوم ایستاد..رهام کمی خودش رو عقب کشید..تموم تنم می لرزید..زن با خشونت لباسمو پاره کرد..یه مانتوی طوسی کمرنگ کوتاه و یه شال مشکی و شلوار مشکی تنم بود..
دکمه های مانتوم هر کدوم یه طرف افتادن..زیر مانتو یه بلوز استین کوتاه تنم بود..مانتو رو کامل از تنم در اوردن..
با صدای مرتعشی که کلمات هم نامفهوم به روی زبونم ردیف می شدند گفتم :ت..تو رو..خ..خدا ولم کنید..د..دست..ا..از..سرم بردارید..
نفس نفس می زدم..ولی اون دوتا حیوون بی خیال به کارشون ادامه می دادن..اگر رهام منو محکم نگرفته بود نقش زمین می شدم..تا مرز سکته رفته بودم..
تیشرتمو کامل از تنم در اوردن..در اوردن که نه..بیشتر به این می موند که تیکه پاره ش کردن تا تونستن ازتو تنم درش بیارن..
جون نداشتم تقلا کنم..از زور ترس همه ی اختیارات ازم گرفته شده بود و مغزم هیچ فرمانی نمی داد..انگار همه ی سیستم بدنیم قفل شده بود..فقط صاف و صامت وایساده بودم که اون هم به خاطر رهام بود..محکم منو نگه داشته بود..فقط ازاین همه وجودم بود که بیش از حد می لرزید..می ترسیدم..وحشت داشتم از بلایی که می خواست به سرم بیاد..
زن شلاقش رو برداشت و کناری ایستاد..نگاه شهوت الود رهام به بدنم بود..چشمامو بستم که نگاهشو نبینم..سرخ نشده بودم برعکس عین مرده رنگ پریده بودم..یا بهتره بگم رنگی به صورتم نمونده بود..سفید و وحشت زده..
رهام دست داغش رو روی تنم کشید..چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم..گرمای دستش رو که حس کردم بیشتر یخ کردم..این رو لرزش ناگهانی تنم نشون داد..
لبام می لرزید..دوست داشتم هوار بکشم و بگم ولم کنید..ولی نه دهنم باز می شد و نه زبونم کار می کرد..به همه جای بدنم دست کشید و من بیشتر از خودم بدم می اومد..اینکه با مهارت رزمی جلوش وایسادم و می ذارم هر کار می خواد بکنه..
ولی این مهارت واسه ی اینجور جاها نبود..اینکه یه دختر تو چنگال یه مردِ هوسباز اسیر باشه..اینکه تو یه همچین موقعیتی گیر افتاده باشه..مغزم باید بهم فرمان می داد که نمی داد..انقدر ترسیده بودم که هیچی حالیم نبود..فقط یه چیز شده بود ملکه ی ذهنم و بیرون برو هم نبود..اون هم تجاوز بود..اینکه رهام می خواست منو به ناحق از دنیای دخترانه م خارج کنه و تهش به نابودی بکشونه..
منو برگردوند..حالا رو به دیوار بودم و پشتم بهش بود..چشمامو باز کردم..نمی دونستم می خوان چکار کنن..ولی با سوزشی که روی پشتم احساس کردم چشمام تا اخرین حد گشاد شد و جیغ کشیدم..انقدر بلند که از صدای خودم وحشتم بیشتر شد..
تقلا می کردم دستامو از تو دستای رهام بیرون بکشم ولی نمی شد..بهم شلاق می زدن..تنها صدایی که از گلوم خارج می شد جیغ بود و اسم خدا..کمک می خواستم..این عوضیا که ادم نبودن تا به حرفام گوش کنن..از خدا کمک می خواستم..اینکه زجرم ندن و راحت بکشنم..اینکه اگر قراره منو بکشن پاک بمیرم..
این دردها امانم رو بریده بود و حنجره م از جیغ هایی که می کشیدم به سوزش افتاده بود..نمی دونم چندتا شلاق به پشتم زدند ولی بالاخره دست کشیدن و هر دو ولم کردن..همین که رهام دستامو ول کرد روی زمین رها شدم و به روی شکم افتادم ..
دیگه حتی نا نداشتم بلرزم..چشمام به زور باز می شد..پشتم داغ شده بود..دردی رو حس نمی کردم فقط هر چی که بود سوزش بود..دست و پام مثل یه تیکه یخ بود ولی صورت و پشت کمرم اتیش گرفته بود..
نامردا نذاشتن یه کم حالم جا بیاد..از رو زمین بلندم کردن و پرتم کردن رو تخت..پشتم که با تخت برخورد کرد سوزشش بیشتر شد و بازم جیغ کشیدم..مثل مار به خودم می پیچیدم..ناله می کردم و از بس جیغ کشیده بودم صدام گرفته بود..
زن کنارم نشست و دستامو گرفت..چشمام نیمه باز بود..از بس گریه کرده بودم چشمام تار می دید..دیدم که رهام داره لباساشو در میاره..بعد هم دستشو به طرف شلوارم اورد..
جون نداشتم تقلا کنم..دیگه خودمو سپرده بودم دستشون..اگر بهم شلاق نمی زدن شاید می تونستم توی این موقیعت از خودم دفاع کنم..ولی اون شلاقا باعث شده بود تنم بی جون و ناتوان بشه..
تا قبل از اینکه شلاق بخورم هم از ترس نمی تونستم کاری بکنم..نمی دونم دختری بود که مثل من اینطور گرفتار بشه؟..اگر بود می دونست که توی چنین وضعیتی چه بلاهایی به سرش میاد و چه حالتی بهش دست میده..
شلوارمو از پام در اورد..زن دستامو محکم نگه داشته بود..گرمی تن رهام رو روی بدنم حس کردم..هیچ حسی جز نفرت نداشتم..شده بودم یه تیکه گوشت که نه جون داره نه می تونه کاری بکنه..توی اون وضعیت چی می تونست باعث بشه که بازم انرژیم برگرده؟..
چشمام بسته بود و بی صدا اشکام جاری بود..با گرمی لباش به روی لبای سردم چشمامو باز کردم..با ولع منو می بوسید..دستای گرمشو روی تنم حرکت می داد..
صداش تو گوشم می پیچید..صدای خودش بود..
""--ازت خوشم میاد..-چــی؟!..--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..یه جورایی..-منظور؟!..--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..""
هه دل و جرات؟..کدوم دل و جرات؟..اهورا کجایی که ببینی مانیا داره ذره ذره خورد می شه و هر لحظه بیشتر به سمت نابودی سوق داده میشه..من دیگه دختر قوی نیستم..مانیا شکست..
صدایی تو گوشم می گفت " هنوز که اتفاقی نیافتاده..بازم می تونی مانیای سابق باشی..با همون غرور و سرسختی..همونی که اهورا دوست داشت..یه دختر محکم و با اراده "..
ولی نمی تونم..دیگه نمی تونم اون مانیا باشم..هنوز صدای فریادش اون روز توی بیمارستان تو گوشمه..
""--وایسا مانیا..برگرد..بذار لااقل برای اخرین بار هم که شده چشماتو ببینم..اونوقت..اونوقت برو..اونوقت بهم بگو خدانگهدار..مانیا..خواهش می کنم برگرد نگام کن..""
چهره ش جلوی چشمم بود..رهام به تن و بدنم دست می کشید و گه گاهی وحشیانه به لبام هجوم می اورد..نگاه تار و پر از اشک من به سقف سیاه و کدر اتاق بود..چشمام سقف رو می دید ولی چشم دلم توی اون وضعیت فقط چهره ی اهورا رو جلوی چشمام ترسیم می کرد..
""-چی می خواین بگید؟!..--شرطمو قبول کن تا بهت بگم..-باشه شرطتتون چیه؟..--اینکه اسممو صدا کنی..فقط بگی..اهورا..-واسه ی چی ..باید اسمتو صدا کنم؟!..--تو بگو..من هم دلیلشو میگم..-خیلی خب..میگم.................اهورا....--جان ِ اهورا-هـــان؟!..--مانیا..با من ازدواج می کنی؟..-آقای راد.. سرگرد.. آقای اهورا راد.. جناب.............اهورا..--جانم..""
به هق هق افتادم..جیغ کشیدم..انقدر بلند که پیش خودم تصور کردم دیوارای اتاق به لرزه در اومد..
کف دستامو به تخت فشار می دادم و خودمو بالا می کشیدم..قفسه ی سینه م محکم بالا و پایین می رفت..
رهام مبهوت نگام می کرد..اینکه تا الان اروم بودم و یه دفعه زدم به سیم اخر..اینکه داشتم وحشی بازی در می اوردم و دیگه اروم نبودم..تنم می لرزید و دستام ملحفه ی روی تخت رو مشت کرده بود..
داد می زدم..اسم اهورا رو صدا می زدم..روی زبونم تنها اسم اهورا بود و با فریاد صداش می زدم..امید داشتم همین الان در باز بشه و بیاد تو اتاق ولی نیومد..هر چی جیغ و داد کردم نیومد..
به جای اینکه ناتوان تر از قبل بشم انگار جونی تازه گرفته بودم..اون زن شلاقش رو برداشت و بلند شد..خواست منو بزنه ولی خیلی سریع شونه ی رهام رو گرفتم و انداختمش رو خودم..چون وقتی جیغ می کشیدم خودشو کنار کشیده بود و الان روی من بود..شلاق به پشتش خورد..از درد ناله کرد..
تنم یخ بسته بود ولی با این حال تمام قوام رو جمع کردم توی پاهام و زانومو اوردم بالا..انقدر محکم زدم زیر شکمش که پای خودم درد گرفت.. از درد به خودش می پیچید..
خواستم از رو تخت بیام پایین موچ دستمو گرفت..بی وقفه گازش گرفتم..همین که ولم کرد به طرف در دویدم..ملحفه هم تو مشتم بود وبه خاطر تقلاهای من نصفش افتاده بود رو زمین..حالا هم به دنبال خودم می کشیدمش..
موهام از پشت کشیده شد..دستمو به موهام گرفتم و جیغ کشیدم..اون زنیکه ی عوضی هم موهامو از پشت می کشید..به بدنم شلاق زد..درد داشت ..جیغ کشیدم و دولا شدم..موهامو کشید بالا..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..نفسم بند اومده بود..
فکر کرد از پا افتادم..خواست برگرده و منو با خودش بکشه که با ارنجم زدم تو شکمش..موهامو ول کرد..رهام هنوز رو تخت بود..به طرفم اومد که چون به در نزدیک بودم زدم بیرون..سریع چفت در رو از پشت انداختم..
به در می کوبید و فحشم می داد ولی من وحشت زده به اطرافم نگاه می کردم..یه راهروی تاریک بود..ملحفه رو دور خودم پیچیدم..برهنه بودم..جلوی ملحفه رو محکم نگه داشتم و دویدم..
به کجا؟..خودم هم نمی دونستم..فقط یه راهرو بود..به دیواره ش 6 یا 7 متر که جلو می رفتی یه مشعل کوچیک روشن بود..با این حال هنوز هم تاریک بود..اینجا دیگه کدوم گوریه؟!..اصلا می تونم از اینجا فرار کنم؟!..با این وضعیت؟!..
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم..هیچی جز تاریکی ندیدم.. خواستم به دویدنم ادامه بدم که یکی از تو تاریکی جلوم ظاهر شد .. بدون اینکه بهم فرصت بده چی به چیه جلوی دهنم رو گرفت و منو کشید کنار دیوار..
توی اون ظلمات ندیدمش ولی دست گرمش روی دهنم بود..هیکلش برام محو بود..مثل یه سایه..ولی قد بلند بود..
هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد..منو دنبال خودش کشید..فقط تنها کاری کردم این بود جلوی ملحفه رو محکم بگیرم که یه وقت باز نشه..
این قسمت از راهرو روشن تر بود..نگاهش کردم..لال شده بودم..با تعجب زل زده بودم بهش که در یکی از اتاقا رو باز کرد و هر دو خودمون رو انداختیم توش..درو بست و قفلش کرد..پشتشو چسبوند به در و منو هم محکم گرفت تو بغلش..
هنوز نگام نکرده بود..فضای اتاق نیمه روشن بود..اغوشش گرم بود..مگه می شد اغوش اهورا سرد باشه؟..برای من بالاترین گرما رو داشت..چشمامو بستم و با تمام وجود بوی تنش رو استشمام کردم..
ناگهانی سرمو بلند کرد و صورتمو تو دستاش قاب گرفت..چشمای نمناکم فقط زل زده بود تو صورتش..عاشقانه و از سر دلتنگی نگاش می کردم..
نگاهش گرفته بود و چشماش برق خاصی داشت..لبام لرزید..از هم بازشون کردم و فقط صداش زدم: اهورا..چشماشو محکم روی هم فشرد و لباشو روی پیشونیم گذاشت...بوسید..نرم و لطیف..لرزش تنم اینبار از هیجان بود..از وجود اهورا..--جانم..
روی سرم رو بوسید..بوسه هاش برام نوعی مرحم بود..دستشو که به پشتم کشید از درد ناله کردم..سریع خودشو کنار کشید و به کف دستاش نگاه کرد..خونی بود..اخماشو کشید تو هم..اروم شونه هام رو گرفت و منو برگردوند..
می دونستم بر اثر شلاق هایی که خورده بودم پشتم زخم شده و از جای زخم ها خون جاریه..سوزش شدیدی داشت..ولی از وجود اهورا انقدر خوشحال بودم که این درد و سوزش جلوی چشمام نبود..
برگشتم طرفش..بهت زده تو صورتش نگاه کردم..رد اشکی روی صورتش پیدا بود..خواستم دستامو بیارم بالا و نوازشش کنم که سر انگشتامو تو مشت گرفت و دیوانه وار بوسید..از این کارش بغضم گرفت..به هق هق افتادم..بغلم کرد..خودمو بهش فشار می دادم..
با بغض گفت :عزیزم ..مانیا..کی تونسته باهات اینکارو بکنه؟..چرا وضعیتت اینجوریه؟..تو همون حالت با گریه گفتم :اهورا.. مرگ رو به چشمم دیدم..اگر فرار نکرده بودم..الان..الان معلوم نبود..چه اتفاقی می افتاد..رهام..
به سرم دست کشید و اروم گفت :می دونم..می دونم اون اشغال با اینا هم دسته..ولی نمی دونستم انقدر پسته که بخواد با تو..
هر دو سکوت کردیم..کم کم گریه م بند اومد..اغوشش بهم ارامش می داد..به بازوهام دست کشید و نوازشم کرد..این گرمایی که اهورا بهم می داد کجا و اونی که تو اغوش رهام تجربه کردم کجا..فرقش زمین تا اسمون بود..
سکوت بینمون شیرین بود..الان نمی خواستم بدونم اهورا اینجا چکار می کنه؟!..اصلا واسه چی اینجاست و از چه چیزایی خبر داره؟!..الان فقط وجود خودش برام مهم بود..اینکه پیشم بود و تو اغوشش بودم..اگر وضعیتمون خوب نبود بازم راضی بودم..خودشو می خواستم..که داشتمش..برای فرار از اینجا با هم بودیم..
دستامو اوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم..با اینکارم ملحفه از تو دستام رها شد ولی نیافتاد..چون محکم به اهورا چسبیده بودم و این باعث شده بود ملحفه تو حالت خودش بمونه..فقط وقتی ازش جدا می شدم میافتاد..که قصد جدایی ازش رو نداشتم..
دوست داشتم همین الان بهش بگم می خوامش و دوستش دارم..ای کاش بازم بهم می گفت و ازم میخواست باهاش ازدواج کنم..اونوقت جواب من تنها یه کلمه بود..
اون کاری نمی کرد..سوزش پشتم انقدری نبود که نخوام تو اغوشش غرق بشم..انگار بهش نیاز داشتم..اینکه بهش نزدیک باشم و اون و با خودم همراه کنم..دستاش روی پهلوهام بود و منو محکم نگه داشته بود..
گونه م رو به گونه ش چسبوندم..سرمو کشیدم عقب..نگاهمو از روی گردنش تا روی چشماش بالا کشیدم..لباش لرزش کمی داشت و نگاهش توی چشمام قفل شده بود..
به روش لبخند زدم..پر از عشق..به روم عشق و لبخند پاشید پر از زندگی که می تونست دردامو هم تسکین بده..
صدای بلندی که از بیرون شنیدم باعث شد محکمتر بهش بچسبم ..--هیسسسس..اروم باش و هیچ حرفی نزن..نباید بفهمن ما اینجاییم..فقط سکوت کن..
هیچی نگفتم..دروغ چرا هنوزم ترس داشتم ولی به خاطر وجود اهورا نادیده می گرفتمش..
کتش رو در اورد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد و به طرفم گرفت :زود بپوش..
سرمو تکون دادم..نشستم رو زمین و پیراهن رو تنم کردم..با این حال شلوار پام نبود..ملحفه رو مثل دامن دور خودم پیچیدم..همچین بد هم نشد..توی این موقعیت بهتر از هیچی بود..یه قسمت از ملحفه رو که توی دست و پام بود رو با دست پاره کردم..بستم دور موهام..نیمی از موهام رو می پوشوند..گوشه هاش رو بردم زیر موهام و گره زدم..
خواستم بلند شم که پشتم تیر کشید..با شنیدن صدای "اخ" من نگام کرد..کج شد و کمک کرد بلند شم..کتش رو تنش کرد..
همون موقع یکی به در کوبید..تا به خودمون بیایم در از جا کنده شد و چند نفر ریختن تو اتاق..با وحشت به لباس اهورا چنگ زدم و به اون مردا نگاه کردم..
اسلحه به دست رو به رومون ایستاده بودن..که اون زن..وارد اتاق شد..عارم می اومد بهش بگم خاله..اون خاله ی من نبود..نگاه بدی به ما انداخت..
--هیچ کس نتونسته از دست من..به همین راحتی قِسِر در بره..و ازاین به بعد هم این قانون تو برنامه های من حساب میشه..
با سر اشاره ی کوچیکی به یکی از اون مردا کرد..اون هم اطاعت کرد وبه طرفمون اومد..گلوم از زور ترس و اضطراب خشک شده بود..و برای همین با تمام زوری که توی اون لحظه هنوز توی تنم مونده بود فقط محکم بازوی اهورا رو نگه داشتم و انگار با این کار می خواستم یه جورایی اونو در کنارم داشته باشم..می ترسیدم..ازهمه ی ادمایی که اینجا هستن و می خواستن نابودم کنند واهمه داشتم..
تا مرد خواست دستمو بگیره اهورا یه مشت محکم خوابوند تو صورتش..با چشمای گرد شده به جدال بین اون ها نگاه می کردم..نگران بودم..حالا علاوه برخودم نگران اهورا هم بودم..
مرد سرسختی بود ولی اهورا هم کم نمی اورد و حسابی از خجالتش در می اومد..یکی دیگشون از پشت به طرف اهورا رفت..انقدر تند اینکارو کرد که تا اومدم داد بزنم و اهورا رو خبرکنم با ارنجش زد تو کمر اهورا..جیغ کشیدم و به طرفش دویدم..هنوز به هوش بود ولی از زور درد زانو زده بود..
شونه ش رو گرفتم و تکونش دادم..سرشو انداخته بود پایین..صورتشو نمی دیدم..با نگرانی و چشمای پر از اشکم گفتم :اهورا..خوبی؟..بی جون سر تکون داد..خواستم کمکش کنم که صدای زن رو شنیدم :بیاریدشون..بعد هم ازاتاق بیرون رفت..***********************تو مسیر بودیم..نمی دونستم ما رو کجا می برن..چشمامون رو بسته بودن..قلبم تندتند توی سینه م می کوبید و این استرسم رو بیشتر می کرد..
حس کردم ماشین متوقف شد ..صدای درش رو شنیدم بعد هم یکی بازومو گرفت و منو ازت و ماشین کشید بیرون..با یه حرکت دستمال رو از روی چشمام باز کرد..مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم..تا چشم کار می کرد بیابون بود و دره..
اصلا هیچ موجودی جز ما اون اطراف دیده نمی شد..یا خدا اینجا دیگه کجاست؟!..اصلا چرا ما اینجاییم؟!..
وقتی با عصبانیت اینو ازش پرسیدم در جوابم فقط پوزخند زد..به اهورا نگاه کردم..دستاشو از پشت بسته بودن و مجبورش کرده بودن روی زمین زانو بزنه..سرش تمام مدت پایین بود و حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت..
در کمال تعجب دیدم اون مرد منو برد لبه پرتگاه..با ترس تقلا کردم ولی نتیجه ای نداشت..با لکنت رو به زن گفتم :د..داری چکار می کنی؟..به این یارو بگو ولم کنه..چی از جون ما می خوای؟..
قهقهه زد و به طرفم اومد..بلند بلند می خندید..با مسخرگی گفت :ولت کنه؟..هه..چه خیال خامی..تازه پیدات کردم..می خوام به بهترین و بالاترین طرز ممکن نابودت کنم..جوری که این تن و بدن خوشگلت اش و لاش بشه..بعد هم خوراک حیوونای وحشی به همین اسونی جور میشه..
نگاه ها و لحن بیانش ترس و اضطرابم رو بیشتر می کرد..توی دستای مردی اسیر بودم که هر ان امکان داشت از جانب رئیسش فرمان بگیره و پرتم کنه پایین..
سرتاپام می لرزید و راه به راه خودمو نفرین می کردم..رو به مرد لبخند شیطانی زد و سرشو تکون داد..اشهدمو خوندم..وای خدا دیگه تموم شد..
چشمامو بسته بودمو هران منتظر سقوطم بودم که صدای ماشین پلیس رو شنیدم..فکر کردم رویاست ولی صدا نزدیک و نزدیک تر می شد..چشمامو بازکردم..نه رویا نبود..خودشون بودن..ماشینای پلیس اژیر کشان به طرفمون می اومدند..همون لحظه ای که با امید و خوشحالی داشتم به ماشینا نگاه می کردم..
صدای شلیک گلوله فضای اطراف رو پر کرد و همزمان تو قسمت راست پهلوم احساس سوزش شدیدی کردم..داغ بود..می سوخت..انقدر زیاد که زانو زدم..دستمو به پهلوم گرفتم و وقتی به کف دستم نگاه کردم دیدم خونیه..
چشمام تار می دید..دوباره صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید..ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم و..چشمام بسته شد..
اروم چشمامو باز کردم..اول دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..سرم سنگینی می کرد..جون نداشتم دستمو حرکت بدم و روی سرم بذارم..
گنگ به اطرافم نگاه کردم..سمت چپم یه پنجره بود و یه صندلی..سمت راستم رو که نگاه کردم چشمام تو چشمای سرخش قفل شد..صورت غمگینش که لبخند ارامش بخشی به روی لباش خودنمایی می کرد..خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..سرم کمی درد می کرد..
صداشو شنیدم..اروم و دلنشین :خوبی خانمم؟..فقط نگاش کردم..چشماش سرخ بود و صداش گرفته..ملتمسانه گفت :تو رو خدا یه چیزی بگو..می خوام صداتو بشنوم .مانیا..کم کم دارم طاقتم رو از دست میدم..
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..ولی هنوز نگام می کرد..قلبم اتیش گرفت..لبامو از هم باز کردم و تنها صدایی که از گلوم خارج شد " اهورا "بود..
انگار همین هم براش کافی بود که با لبخند نگام کرد و زمزمه کرد :جانم عزیزم..می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟..نگاه شیطونت رو ندیدم؟..
گیج نگاش کردم ..ازحرفاش سر در نمی اوردم..مگه چند روزه که توی این وضعیتم؟..صدای درونم رو شنید :3 روز.. 3 روز تمام بیهوش بودی..همه ی ما رو..ادامه نداد..صداش بغض داشت..
با لبخند از جا بلند شد و گفت :صبرکن..بر می گردم..
بعد هم از اتاق بیرون رفت..تعجب کرده بودم..یعنی من 3 روزه که بیهوشم؟!..
درا تاق باز شد..مامان رو دیدم..چشماش از زور گریه وَرَم کرده بود و سفیدی چشمش به قرمزی می زد..با قدم هایی بلند به طرفم اومد :عزیزدله مادر..الهی فدات بشم و تو رو توی این وضع نبینم..
همونطورکه رو تخت بودم بغلم کرد..گذاشتم اروم بشه..هیچی نگفتم..سرش کنار سرم بود..زمزمه کردم :مامان..گریه نکن..
گریه ش شدیدتر شد..سرشو بلند کرد :جانه مادر..نمی تونم دخترم..خدا تو رو دوباره به من برگردوند..چطور می تونم اروم باشم؟..
جون نداشتم دستامو بیارم بالا..میخواستم اشکاشو پاک کنم ولی فقط گفتم :مامان به خاطر من..اشکاتو پاک کن..می بینی که حالم خوبه..پس اروم باش..
میون گریه لبخند زد..تند تند اشکاشو پاک کرد :باشه عزیزدلم..باشه دخترم..ولی اشکام از خوشحالیه مادر..دستاشو رو به اسمون بلند کرد :خدایا شکرت..خدایا بزرگیت رو شکرکه دخترم رو بهم برگردوندی..
از اون حالتش اشک به چشمام نشست..تا اون موقع هنوز منگ بودم ولی کم کم داشتم متوجه اطرافم می شدم..حدس می زدم تاثیر داروهایی که بهم تزریق کردن..
اهورا که اشکامو دید رو به مامان گفت :خودتون رو اذیت نکنید..اینجوری مانیا هم ناراحت میشه..خداروشکر که حالش خوبه..پس بی قراری نکنید..
با تعجب به اهورا نگاه کردم ..پس با مامانم اشنا شده بود..در کمال تعجب دیدم مامان به روش لبخند زد و گفت :باشه پسرم..
بعد هم نگاهی به هردوی ما انداخت و با لبخند ادامه داد :ایشاالله خوشبخت بشید..تا اومدم ببینم چی به چیه و کی به کیه از اتاق بیرون رفت..
منظورمامان چی بود؟!..نکنه ازموضوع من و اهورا با خبره؟!..***********************کنارم نشست..با لبخند به من چشم دوخته بود..-اهورا..--جانم..مکث کوتاهی کردم :چند تا سوال ازت دارم..می خوام جوابمو بدی..باشه؟..یه تای ابروشو داد بالا :شما امر بفرمایید خانمی..تمام وقت پاسخگوی شما هستم..لبخند زدم..چه نمکی هم می ریزه شیطون..
- اولین سوالم اینه که مامان از موضوع ما با خبره؟!..منظورم اینه که..--متوجه منظورت شدم عزیزم..اره..از همه چیز خبر داره..شیطون نگام کرد و ادامه داد :اینکه ازت خواستگاری کردم..اینکه دوستت دارم و برات می میرم..اینکه این دختر خانم شیطونش منی که یه مرد سرسخت و مغرور بودم رو رامِ خودش کرد..و در ضمن اینو هم گفتم که دخترش عاشقه منه..
چشمام گرد شد ..وقتی دید دارم با دهان باز وچشمای گشاد شده نگاش می کنم قهقهه زد و گفت :چیه؟..مگه دروغ میگم؟..خیلی خب نترس قسمت اخرش رو نگفتم..ولی اگر بخوای میگم..حالا می خوای؟..با شیطنت نگام می کرد..بهش چشم غره رفتم :نخیر..لازم نکرده..خیاله خام..لبخندشو جمع کرد :خیاله خام؟!..من تو رو از مادرت هم خواستگاری کردم..کجای کاری؟..
دیگه تا سرحد مرگ تعجب کرده بودم..این چی داشت می گفت؟!..-چی؟!..سرشو تکون داد:دقیقا دیروز عصر بود..انقدر بیتابت بودم مادرت که هیچ همه ی پرسنل هم بهم شک کرده بودن..اینکه تو مجردی ونامزد نداری پس چرا یه مرد مثل من که باهات نسبتی نداره اینطور داره واسه ت بال بال می زنه..مادرت چند تا سوال ازم پرسید که منم راست و حسینی جوابشو دادم..اونجا فهمید بهت علاقه دارم و منم تیر خلاص رو زدم و رسما خواستگاری کردم..
با تعجب پرسیدم :مامانم چی گفت؟!..خندید و گفت:مامانت که حرفی نداشت فقط گفت هر چی دخترم بگه..نظر اون مهمه..تو دلم گفتم دم مامان گرم..عاشق همین اخلاقاشم..
--خب حالا که الحمدالله بهوش اومدی و سُر و مُر و گنده ای..بگو ببینم زن من میشی؟..از لحنش خنده م گرفت..باز از حالت جدی بودنش دراومده بود و شده بود همون اهورایی که تو شیطنت نظیر نداشت..
خواستم جوابشو بدم که سریع گفت:هِی هِی گفته باشم نگی نه و نمی تونم و باید فکرکنم و این حرفا ها..من این چیزا حالیم نیست..به اندازه ی کافی پدرمو در اوردی و اذیتم کردی..دیگه وقتشه که یه جواب درست و حسابی بهم بدی..د یالله..منتظرم..دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد .. نگاهش جدی بود ..
-همینجوری الکی الکی که نمیشه..فعلا نمی تونم جوابت رو بدم..اخماش رفت تو هم :یعنی راه نداره؟..--نُچ..نداره..
کمی نگام کرد..برای اینکه به این بحث خاتمه بدم گفتم :سوال دومم رو بپرسم؟..فقط سرشو تکون داد..اخی..قهر کرد..بی خیال واسه ش لازمه..- تو چطوری فهمیدی اونا ..منظورم خالمه و..من رو گرفتن وبردن اونجا؟..
نفسش رو داد بیرون و تو موهاش دست کشید..دستاشو گذاشت لبه ی تخت و کمی به جلو خم شد :تازه رسیده بودم پادگان..هنوز حال جسمیم کاملا رو به راه نشده بود..ولی دیگه طاقت نداشتم..دلم حسابی برات تنگ شده بود..بر خلاف اصرارهای مادرم اومدم پادگان..فرمانده رو درجریان قرار دادم..اومدم اتاقم تا لباسام رو بپوشم..چون مدتی که تو خونه استراحت می کردم لباسام اینجا بود و فراموش کرده بودم ببرم خونه..همین که وارد اتاقم شدم دیدم یکی با شتاب از تو راهرو رد شد..داشت با موبایل حرف می زد..اوردن موبایل تو پادگان خلاف قوانین بود و می خواستم بدونم این کیه که داره خلاف قانون اینجا عمل می کنه؟..وقتی برگشتم دیدم رهامه..ناخواسته دنبالش رفتم..متوجه من نشده بود..می خواستم ازش بپرسم چرا با خودت موبایل اوردی که رفت تو یکی از اتاقا ولی در رو کامل نبست و می تونستم صداشو بشنوم..خواستم برم تو که اسم تو رو از دهنش شنیدم..داشت می گفت ( مانیا سرسخت تر از این حرفاست..باشه حواستون بهش باشه منم خودمو می رسونم)..یه حسی بهم دست داد..پر از تشویش ونگرانی..رفتم بیرون و توی ماشینم نشستم..از در رفتم بیرون و یه جایی مخفی شدم تا هر وقت اومد بیرون تعقیبش کنم..وقتی فهمیدم هنوز نیومدی پادگان دیگه بیشتر شک کردم که رهام یه غلطی کرده..خلاصه تعقیبش کردم و رسیدم همون جایی که تو رو برده بودن..ولی خب یه جاهایی با چند نفر درگیر شدم ..گفتم که هنوز حالم کاملا خوب نشده بود ..با این حال از پسشون بر اومدم..کمی جلوتر دیدم یه دختر داره به طرفم میدوه..دقت که کردم دیدم تویی..بقیه ش رو هم که می دونی..
سرمو تکون دادم..بعد از سکوت کوتاهی گفتم :به سر اون زن..چی اومد؟..بعد از اینکه بیهوش شدم چی شد؟..--توی تیر اندازی کشته شد..اون و چند تا از زیر دستاش که رهام هم بینشون بود..بعد از اینکه تیر خوردی به بیمارستان منتقلت کردیم..تو پهلو و شونه ت تیر خورده بود..حالت خیلی بد بود..دکترا گفتن فقط براش دعا کنید..کار منو مادرت وشمیم فقط همین بود..بعد از عمل بیهوش بودی تا 3 روز..
دیگه ادامه نداد..چون بقیه ش رو می دونستم..ولی شمیم..اون چی؟..با فهمیدن موضوع رهام..به اهورا موضوع رو گفتم و ازش درمورد شمیم پرسیدم..جواب داد :همه ش تو هم بود و حرفی نمی زد..نمی دونم..
باید باهاش حرف می زدم..نگرانش بودم..*******************مرخص شده بودم ..شمیم توی بیمارستان هم به عیادتم اومده بود..الان هم پیشم بود..مامان برامون شربت و میوه گذاشت و رفت بیرون..
دستاشو گرفتم ..انگار از تو چشمام فهمید چی می خوام..با لحن گرفته ای گفت :چکار می تونم بکنم مانیا؟..فقط خداروشکر می کنم کارمون به جاهای باریک نکشید..چون این ادم انقدر پست بود که هرکار می تونست بکنه..فکر می کردم مرد خوبیه..هه..حیف اسم مرد..وقتی فهمیدم می خواسته باهات چکارکنه..
اه کشید و بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد :خوراکم شده بود گریه..جلوی دیگران چیزی نمی گفتم ولی با خدا درد و دل می کردم..خودمو می کشتم؟..واسه کی؟..یه ادم پست؟..یه کسی که اصلا نمی شد بهش گفت ادم؟..فقط خداروشکر کردم..اینکه از سر راهم برداشته شد و نتونست وجود من رو هم به گند بکشه..همین هم برام کافی بود و نفرتی که ازش پیدا کرده بودم باعث شد به فراموشی بسپارمش..من نفهم بودم مانیا..کر و کور بودم که نشناختمش..
دستشو فشار دادم و با مهربونی گفتم :این چه حرفیه؟..هیچ کدوم از ما نتونستیم رهام رو بشناسیم..نه من..نه تو و نه اهورا..هیچ کس..انقدر حرفه ای بوده که..خیلی راحت کاراش رو پیش می برد بدون اینکه اب از اب تکون بخوره..
لبخند تلخی زد و چیزی نگفت..از طرفی نگرانش بودم..شکست سختی توی زندگیش خورده بود..و از طرفی هم خوشحال بودم که پای چنین ادمی فراتر از حدش تو زندگی شمیم باز نشد..
توی اتاق پدرم پشت میز کارش نشسته بودم و داشتم فاکتور های خرید کارخونه رو چک می کردم..دقیقا 1 هفته است که از ارتش بیرون اومدم..هم من و هم شمیم..
تو این 1 هفته چند بار تلفنی با اهورا حرف زده بودم ..دنبال جواب بود که من هر بار می گفتم الان نمی تونم چیزی بگم..
با خودم رو راست بودم و می دونستم از ته قلبم عاشقشم..ولی دوست هم نداشتم به همین راحتی کوتاه بیام..زنی گفتن مردی گفتن..مثلا ناز ونیازی گفتن..همینجوری که نمی شد..خداییش دلم حسابی براش تنگ شده بود..
خودکار روتو دستام فشار دادم تا حواسم جمع کارم بشه ولی بی فایده بود..هیچ وقت نمی تونستم حواسمو از روی اهورا پرت کنم..
از همونجا مامان رو صدا زدم..ولی جواب نداد..قرار بود بره خونه ی همسایه که تازه از حج برگشته بودند..از پشت میز بلند شدم..دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم..توی هال بودم که صدای ایفن بلند شد..به طرفش رفتم..تصویر کسی روی صفحه نبود..-کیه؟!..--باز کن..هول شدم..سریع ایفن رو گذاشتم..وای خدا اهورا اینجا چکار می کنه؟!..دکمه ی در بازکن رو زدم..************جلوم ایستاده بود و لبخند به لب داشت..--علیک سلام..به خودم اومدم:سلام..اینجا چکار می کنی؟!..اخم کرد ولی تابلو بود مصنوعیه..--ناراحتی برگردم؟..لبخند زدم :نه این چه حرفیه؟..بیا تو..
ازهمون جلوی در نگاهی به داخل انداخت :کسی خونه نیست؟..-نه..--خب اینجوری..برات مشکلی نیست؟..
لبامو جمع کردم و زل زدم تو چشماش..وای که چه با حیا شده بود:نه..مامان که دیگه می شناستت..سرشو تکون داد و اومد تو..در رو بستم..***************براش میوه و شربت اوردم..اصرار داشت بشینم..رو به روش نشستم..
خیره شد تو چشمام:می خواستم باهات حرف بزنم..صاف و پوست کنده..-باشه..بگو می شنوم..کمی تعمل کرد..نفسش رو داد بیرون..کلافه بود :چرا مانیا..چرا هی دست دست می کنی؟..چرا با این کارات عذابم میدی؟..با تعجب نگاش کردم :کی؟!..من؟!..مگه چکار کردم؟!..--یعنی خودت نمی دونی داری با من چکار می کنی؟..اینکه در انتظار یه جواب از تو شب و روز دارم ذره ذره از بین میرم؟..
تازه متوجه منظورش شده بودم..با دقت بیشتری نگاش کردم..ته ریش چقدر بهش می اومد..چشماش خمار شده بود..سفیدی چشمش به قرمزی می زد..معلوم بود خوب نخوابیده..
یعنی به خاطر یه جواب از من به این روز افتاده بود؟..بیشتر از اینکه برای خودم تاسف بخورم که چرا باهاش اینکارو کردم خوشحال بودم از اینکه انقدر براش مهم هستم..بدون شک هیچ زنی تو دنیا پیدا نمی شد که از توجه عشقش به خودش خوشحال نشه..
لبامو با زبون تر کردم و گفتم :روز اول که دیدمت با دشمنم برام فرقی نداشتی..همیشه باهات سر جنگ داشتم ودوست داشتم از مرد مغرور وخود رایی مثل تو جلو بزنم..ولی هیچ وقت نتونستم..همیشه این تو بودی که از من پیشی می گرفتی..این کل کل های بینمون ادامه داشت تا اینکه..
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم :تونستم اون حرارت رو تو خودم حس کنم..اون عطش و اشتیاق رو..اینکه دوستت داشته باشم..نمی دونم از کی..اصلا نمی دونم..شاید همون موقع که فکر کردم تو مانور کشته شدی..وقتی بالا سرت اشک ریختم..کاری که هیچ وقت برای کسی نکرده بودم..ولی..
سرمو بلند کردم..با اشتیاق به حرفام گوش می داد..-عشقت تو وجودم روز به روز ریشه ش محکم تر می شد وحالا در حال رشد بود..به طوری که کم کم همه ی وجودم رو تسخیر کرد..دیگه اون مانیای سابق نبودم..در برابرت کوتاه می اومدم..وقتی ازم خواستگاری کردی باور کن از ته دلم خوشحال شدم..ولی خب فکر کردم الان بهترین موقع است که تلافی کنم..بازم شده بودم همون مانیای لجباز..دست خودم نبود و نمی دونم چرا دوست داشتم اذیتت کنم..در حالی که دلم نمی اومد..تا اینکه اون اتفاق افتاد و..تو فلج شدی..می خواستم اینجا تمام تلاشم رو برای بهبودیت بکنم..با جون و دل در کنارت بودم و همه جوره می خواستم راحت باشی..وقتی رهام می خواست اون کارو باهام بکنه این تو بودی که بهم نیرو دادی تا بتونم در برابرش بایستم..دقیقا زمانی که داشتم کم می اوردم و تسلیمش می شدم تو و حرفات منو به خودم اوردید و باعث شدید تواناییم برگرده..و زمانی که دیدمت جون دوباره گرفتم..فقط یه چیزی..
منتظر چشم به من دوخت..- پلیسا چطوری سر رسیدن؟!..اصلا از کجا فهمیدن ما اونجاییم؟!..--رد رهام رو گرفته بودن..فهمیده بودن منم دارم تعقیبش می کنم..وقتی رسیدن اونجا کمین می کنند و زمان حمله متوجه میشن دارن ما رو انتقال میدن که بعد از اون تعیبمون کردن و فهمیدن کجا هستیم..-پس یعنی می دونستن رهام داره خیانت می کنه؟!..سرش رو تکون داد :اره..مدتی که من پادگان نبودم همه ی کارهاش انجام شده بود و گروه ها در جریان بودن..و همون روز که فرمانده می خواست من رو در جریان بذاره از پادگان خارج شدم و رهام رو تعقیب کردم..
با دقت به حرفاش گوش می کردم..عجب شیر تو شیری بوده ..ولی خدا رو شکر اتفاق بد و جبران ناپذیری این وسط نیافتاد..
از جاش بلند شد و کنارم نشست..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاش کردم..زل زد تو چشمام :مانیا..بازم می خوام ازت خواستگاری کنم..هزاران بار هم که شده باشه بهت میگم دوستت دارم و تا دنیا دنیاست ماله خودمی..نگاهمون تو هم قفل شده بود ..--با من ازدواج می کنی؟..-یه شرطی دارم..قبول می کنی؟..--هر چی باشه..لبخند زدم:من می خوام تخصصم رو بگیرم..مشکلی که نداری؟..اروم خندید :من گفتم می خوای چی بگی..نه عزیزم چرا که نه؟..خیلی هم خوبه..با لبخند سرمو تکون دادم..
--خب جواب من چی شد؟..با عشق نگاش کردم و لبخند زدم..دیگه وقت لجبازی نبود..-بله..--بله چی؟..-باهات ازدواج می کنم..
برقی توی چشماش نشست..هر دو توی حس وحال خودمون بودیم که از جا بلند شد..از این حرکتش تعجب کردم..صورتش سرخ شده بود..من هم رو به روش ایستادم..دستی به صورتش کشید وبا صدایی که لرزش درش نامحسوس بود گفت :من دیگه میرم..برای خواستگاری رسمی امشب با خانواده م میام..اروم گفتم :بیشتر بمون..برگشت ونگام کرد..
زیر لب گفت :نمی تونم..وگرنه از خدامه..می ترسم..یه وقت..با انگشت اشاره به من و خودش اشاره کرد..متوجه منظورش شدم .. سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..
زیر لب خداحافظی کرد..تا پشت در دنبالش رفتم..وقتی که رفت به در تکیه دادم..ازته دل شاد بودم..چشمامو بستم و با ارامش لبخند زدم..
همون شب به همراه پدر ومادرش اومدن خواستگاری..مادرش همونطور که قبلا گفته بودم زن فوق العاده مهربونی بود..پدرش هم مرد متشخصی بود..به خوبی خوشی همه چیز تموم شد..مامان رضایتش رو اعلام کرد و گفت که جواب و نظر من شرطه قبولی اهورا ست..
و من هم که دیگه ناز و این حرفا رو تو کارم نیاورده بودم بله رو دادم..*********************بعد از کلی ادا اومدن برای عکاس ها که خیلی هم بهمون حال داد شام رو خوردیم..همه اومده بودن تو سالن تا رقص تانگو من و اهورا رو ببینن..اهورا نگاهی به اطراف انداخت..رقصمون هماهنگ بود..--این همه لشکر اومده به عشق..-مانیا..اهورا منو چرخوند و از پشت بغلم کرد: آره خانومی من..
دستم رو محکم گرفت و برد وسط پیست .. همون لحظه نورها خاموش شد و آهنگه "عشق نمی خوابه" از منصور رو گذاشت و من ِ بی جنبه هم سریع تو بغل اهورا برای رقص جا گرفتم..البته اونجا فقط جای من بود ولی خب بازم مانیا بودم دیگه..شیطنتام رو داشتم..
یه لحظه از ذهنم خاطرات بچگیم گذشت و باعث شد بخندم که اهورا پرسید: به چی میخندی؟..-یادمه وقتی کوچیک بودم همه اش می گفتم... خدایا اینا که دارن تانگو میرقصن چی به هم میگن حالا هم که تو سکوت کردی! خیلی ممنونم..اهورا من رو بیشتر به خودش فشار داد و زیر گوشم گفت :می خوای بهت بگم چی میگن؟..سرمو تکون دادم..اروم درحالی که هرم گرم نفسهاش پوست گردنم رو می سوزوند گفت :عشق من..عزیزدلم..خانمی..خیلی دوستت دارم..همیشه برای من باش..با تعجب گفتم :همینا رو میگن؟!..سرشو عقب برد:نه همشون..فقط اونایی که عاشقن..
دستامو دور گردنش حلقه کردم و زل زدم تو چشماش:پس منم میگم عشق من..عزیزم..تا ته دنیا باهاتم و دوستت دارم..
لبخندش پررنگ تر شد..--می دونی چیه؟..-چی؟!..--ای کاش هیچیکی تو سالن نبود..با تعجب گفتم :چرا؟!..شیطون خندید و گفت :دیگه دیگه..اگر نبود بهت می گفتم..منظورش رو فهمیده بودم..دیگه سرخ نشدم به جاش با لبخند بهش چشم غره رفتم که خندید و محکمتر بغلم کرد..
رقص تموم شد همه برامون کف زدن و یکی یکی جلو اومدن تا برامون آرزوی خوشبختی کنن ..
کم کم همه رفتن و فقط خودی ها مونده بودن.. شمیم به طرفم اومد..کنارم ایستاد..اثارغم رو تو صورتش پیدا نکردم..برعکس شاد و خوشحال بود..با شیطنت گفت :خوشبخت بشی خانم دکتر..لبخند زدم :ممنونم خانم پرستار..خوشحالی شمیم؟..
با لبخند سرش رو تکون داد :خیلی..به دو دلیل..یکی اینکه بهترین دوستم امشب عروسیشه و من به چشم خوشبختیش رو می بینم..و دومین دلیلم اینه که تونستم با خودم کنار بیام و برای همیشه رهام رو فراموش کنم..فکر می کردم سخته..ولی به راحتی از پسش بر اومدم..وقتی به این فکر می کردم که می تونست باهام چه کارهایی بکنه و منو به روز سیاه بنشونه بیشتر تو فکر می رفتم و می گفتم خدا رو شکر که پاش از زندگیم بیرون کشیده شد..این مهمه..
با لبخند سرمو تکون دادم :درسته..و خوشحالم که به این نتیجه رسیدی..بغلش کردم..صورت همو بوسیدیم..
مامان یه دستمال گرفته بود جلوی صورتش و گوله گوله اشک میریخت. طاقت دیدن اشکاشو نداشتمبغلش کردم : مامان چرا گریه می کنی؟ مانیا داره خوشبخت میشه.. شما هم همسایه ما می شید و هر روز هر روز میاید خونمون پس چرا گریه می کنی؟
--خوشحالم که خوشبخت میشی عزیزدلم این ها همه اش اشک شوقه..لبخند زدم و مامان رو در آغوش گرفتماهورا هم داشت همین حرفا رو به مادرش میزد..مامان و بابای اهورا هم بغلم کردند و برامون آرزوی خوشبختی کردن! مگه میشه با اهورا بود و خوشبخت نشد؟جای خالی پدرم رو خیلی واضح احساس می کردم..اگر امشب اینجا بود من و اهورا رو دست به دست می کرد..
ناخداگاه قطره اشکی توی چشمام جا خوش کرد..ولی خیلی زود پسش زدم..نمی خواستم کسی رو ناراحت کنم..پدرم و محبتاش همیشه توی قلب من بود..یاد و خاطرش فراموش نشدنی بود..
بعد از عروس کشون که اهورا مخالفش بود و به خواست من قبول کرده بود رسیدیم ..خونه ی مشترک من و اهورا..
اهورا دستم رو گرفت و گفت: چطوره؟..-سلیقه شوهرم عالـــیه..باز شیطون شد: خوبه پس امشب حسابی جبران می کنی..خودمو زدم به کوچه ی علی چپ :چی رو؟ من که شدید خوابم میاد..--مانیــــــا..
با این که ته دلم قیلی ویلی می رفت پشتم رو بهش کردم و پریدم تو حموم..دکور خونه به سلیقه ی من چیده شده بود..مامان سنگ تموم گذاشته بود و از همه جهت مخلصش هم بودم..
به اطرافم نگاه کردم..حالا من چیکار کنم؟..چرا اومدم اینجا؟..تصمیم گرفتم حالا که اینجام یه دوش بگیرم..هر کار کردم نشد که بشه! زیپه باز نمی شد..داد زدم: اهورا؟..از پشت در گفت :جانم؟..-بیـا..از خدا خواسته گفت :درو باز کن ..اومــــدم..
وقتی اومد داخل بهم فرصت نداد و سریع بغلم کرد ..جیغ خفیفی کشیدم.. از حموم بردم بیرون و انداختم رو تخت..هم خودش نفس نفس می زد هم من :اهورا این چه کاری بود؟!..خواستم بلند شم نذاشت..سریع کنارم نیمخیز شد :ناز نکن عزیزم..-اِ چی میگی تو؟..خندید و با شیطنت گفت :الان بهت نشون میدم چی میگم..
به سمتم یورش برد و دستام رو گرفت تو دستش .. اول فقط نگام کرد..منم با لبخند تو چشماش خیره شده بودم..دوست داشتم تقلا کنم ولی اون محکم نگهم داشته بود..اروم صورتشو اورد پایین و..شروع کرد به بوسیدنم.. خیلی نرم... آهسته... و داغ..
از زور هیجان نفسم بند اومده بود..وقتی دست اهورا به سمت زیپ لباسم رفت چشمام بسته شد و ..من وارد یه مسیر شدم.. یه مسیر پر از خواستن های اهورا و ناز کردن های من..
یه مسیر که مثل آب، آتش شعله ور شده ی عشق و عطش اهورا رو فروکش کردم.. در مسیر آب و آتش..من چون ابی بودم ارام و پر از ارامش و اهورا چون اتش پر از گرما و حرارت عشق..و حالا هر دو توی این مسیر قدم گذاشته بودیم..و این مسیر تا زمانی که جامِ زندگی خالی نشود ادامه خواهد داشت..
برگشت و با خشم داد زد :تو هم ثمره ی عشقشون هستی..اونا به درک واصل شدن تو هم میشی..خیلی زود..خیلی خیلی زود..ولی به راحتی نمی کشمت..با دختر کوچولوشون خیلی کارا دارم..
لبخند زشتی نشست رو لباش که تنمو لرزوند ..-- من روش های خودمو دارم..همیشه از نوع بهترینش..جوری که در خاطر همه می مونه..می خوام به بهترین نحو ازت پذیرایی کنم..
چشمک مسخره ای زد و ادامه داد :مثلا خواهر زاده ی منی..پس میشی مهمان ویژه ی من..البته مهمانی که هیچ راهی به بیرون از اینجا نداره..مگه اینکه روحش بتونه از اینجا خارج بشه..
قهقهه ی وحشتناکی زد..اشکام سرازیر شده بود..از فکرش هم مو به تنم سیخ می شد..به طرف در قدم برداشت و بدون اینکه نگام کنه از اتاق بیرون رفت..از ترس به هق هق افتاده بودم..خدایا تنهام..حتما اینبار جون سالم به در نمی برم..ای کاش منو می کشت ولی زجرم نمی داد..
با شنیدن قدمهایی از بیرونِ اتاق بدنم یخ بست..کل وجودم می لرزید..تا اینکه صدا متوقف شد و در با صدای قیژی باز شد..چشمام وحشت زده به در بود که 2 نفر وارد شدند..
با دیدنشون تا سرحد مرگ پیش رفتم و از اون بدتر از زور تعجب زبونم بند اومده بود..-ت..تو..تو اینجا چکار می کنی؟!..
لبخند کجی روی لباش نشست..جلو اومد..همراهش یه زن بود..با لباس افتضاحی که به تنش بود منی که زن بودم خجالت می کشیدم نگاش کنم..یه لباس فوق العاده باز به رنگ مشکی که همه جای بدنش رو به نمایش گذاشته بود و یه شلاق هم تو دستاش بود..
به اون مرد نگاه کردم ..اون شخص کسی نبود جز رهام..رو به روم ایستاد..صورتم خیس از اشک بود..جلوم زانو زد..دستشو اورد جلو که صورتمو برگردوندم..
باورم نمی شد که با این عوضیا همدست باشه..دلم برای شمیم سوخت..پس همه ی اینا نقشه بود؟!..
گرمی دستش رو روی رون پام حس کردم..دستش انقدر داغ بود که از روی شلوار هم اون گرما رو می تونستم حس کنم..دست و پام بسته بود ..قلبم فشرده شد..چشمامو بستم و خواستم بغضمو قورت بدم ولی نتونستم..سر باز کرد و همراهش داد زدم :ولم کن اشغــــال..ولی..
با دیدن چاقوی تو دستش زبونم بند اومد..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد و لبخند می زد..تا سرحد مرگ ترسیده بودم و به برق لبه ی چاقو نگاه می کردم..
اوردش جلو..کنار صورتم گرفت..چشمامو بستم..سردی لبه ی چاقو رو روی پوست صورتم حس کردم..صورتمو باهاش نوازش می کرد ولی برای من این اسمش نوازش نبود..زجر و عذاب بود..
--حیف این صورته که بخوام روش خط بندازم..چشمامو باز کردم..نگاهمو دوختم تو چشماش..هنوز هم باورم نمی شد اونم یکی از این عوضیا باشه..بیچاره شمیم دلش رو به کی خوش کرده بود؟..چه خواب هایی که برای خودش و رهام نمی دید....
لرزون گفتم :کثافته رذل..به چه حقی.. چنین معامله ای رو ..با شمیم کردی؟..چرا اون؟..
خندید و سرش رو تکون داد..از جا بلند شد وایستاد..چاقو رو تو دستش چرخوند و گفت :چرا که نه؟..شمیم دختر شاداب و خوشگلیه..می خوام با اون هم همون کاری رو بکنم که با تو می کنم..الان مثل موم تو دستای منه..هر کار بخوام می کنه..هر کار..
قهقهه زد..ازش بیزار بدم..ادم پستی بود و به خاطر شمیم اشکم در اومده بود..جلوم زانو زد..اشکای روی صورتم رو با سر انگشت پاک کرد..صورتمو کشیدم عقب..
--چرا گریه می کنی؟..هنوز که باهات کاری نکردم..اوه..نکنه به خاطر دوسته عزیزته؟..نترس..نمی ذارم بهش بد بگذره..یه شب رویایی رو براش رقم می زنم..
با صدای بلند خندید..چشمامو روی هم فشردم..دلم برای شمیم می سوخت..با خشم نگاش کردم و تو صورتش تف کردم..داد زدم :تف به روت که انقدر بد ذاتی..چرا شمیم؟..چرا از اول نیومدی سراغ خودم؟..چرا گذاشتی روح لطیفش خدشه دار بشه؟..شماها که سر و کارتون با من بود دیگه چرا اونو وارد بازی کثیفتون کردین؟..
به صورتش دست کشید..هنوز لبخند می زد..--چون لازم بود..و دلیلی نداره واسه تو توضیح بدم..همین که کارم با تو تموم بشه میرم سروقت رفیق عزیزت..نمی ذارم تعادل بینتون به هم بخوره..حفظش می کنم..
با قهقهه از جا بلند شد..به اون زن اشاره کرد..سرشو تکون داد و جلو اومد..نگام به رهام بود که رفت اونطرف اتاق و یه تخت که کنار دیوار برعکس گذاشته شده بود رو کشید جلو..کمی تقلا کرد تا تونست صافش کنه..
می دونستم می خوان چه بلایی به سرم بیارن..از همینش وحشت داشتم..ولی اگر به مقصودشون می رسیدن خودمو می کشتم..نمی خواستم ننگش رو به دوش بکشم..دیگه امیدی نداشتم که کسی بیاد و نجاتم بده..
به اهورا فکر می کردم که الان کجاست؟..تو بی خبری از من داره چکار می کنه؟..نمی دونه که مانیا..کسی که میگه دوستش داره و ازش خواستگاری کرده الان تو چه وضعیتیه و حال و روزش چطوریه..
اون زن دست و پامو باز کرد..زیر بازومو گرفت وبلندم کرد..پرتم کرد سمت رهام..نزدیک بود بخورم زمین که رهام دستمو گرفت..
دستمو کشیدم ولی ولش نکرد..زبونم نمی چرخید حرفی بهش بزنم..انگار قفل شده بود و باز کردنش هم کار اسونی نبود..به معنای واقعی کلمه لال شده بودم..
اونم بی سر و صدا کار خودشو می کرد..فکر می کردم منو می خوابونه رو تخت ولی این کارو نکرد..تکیه م داد به دیوار..دستامو از هم باز کرد و طرفینم نگه داشت..
خواستم با زانو بزنم زیر شکمش که خودشو محکم بهم چسبوند..اجازه ی هر عملی رو ازم گرفته بود..فقط بی صدا اشک می ریختم و وقتی هم به اوج گریه می رسیدم هق هق می کردم..انقدر اروم که سکوت اتاق رو بر هم نمی زد..
به زن اشاره کرد..اومد جلو..نگام به زن بود..موهای مشکی لخت..ارایشی که رو صورتش نشونده بود انقدر غلیظ و تیره بود که ازش وحشت کردم..پوست تنش سفید بود و سیاهی لباس رو خیلی خوب نشون می داد..
شلاق رو گذاشت روی میز و جلوم ایستاد..رهام کمی خودش رو عقب کشید..تموم تنم می لرزید..زن با خشونت لباسمو پاره کرد..یه مانتوی طوسی کمرنگ کوتاه و یه شال مشکی و شلوار مشکی تنم بود..
دکمه های مانتوم هر کدوم یه طرف افتادن..زیر مانتو یه بلوز استین کوتاه تنم بود..مانتو رو کامل از تنم در اوردن..
با صدای مرتعشی که کلمات هم نامفهوم به روی زبونم ردیف می شدند گفتم :ت..تو رو..خ..خدا ولم کنید..د..دست..ا..از..سرم بردارید..
نفس نفس می زدم..ولی اون دوتا حیوون بی خیال به کارشون ادامه می دادن..اگر رهام منو محکم نگرفته بود نقش زمین می شدم..تا مرز سکته رفته بودم..
تیشرتمو کامل از تنم در اوردن..در اوردن که نه..بیشتر به این می موند که تیکه پاره ش کردن تا تونستن ازتو تنم درش بیارن..
جون نداشتم تقلا کنم..از زور ترس همه ی اختیارات ازم گرفته شده بود و مغزم هیچ فرمانی نمی داد..انگار همه ی سیستم بدنیم قفل شده بود..فقط صاف و صامت وایساده بودم که اون هم به خاطر رهام بود..محکم منو نگه داشته بود..فقط ازاین همه وجودم بود که بیش از حد می لرزید..می ترسیدم..وحشت داشتم از بلایی که می خواست به سرم بیاد..
زن شلاقش رو برداشت و کناری ایستاد..نگاه شهوت الود رهام به بدنم بود..چشمامو بستم که نگاهشو نبینم..سرخ نشده بودم برعکس عین مرده رنگ پریده بودم..یا بهتره بگم رنگی به صورتم نمونده بود..سفید و وحشت زده..
رهام دست داغش رو روی تنم کشید..چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم..گرمای دستش رو که حس کردم بیشتر یخ کردم..این رو لرزش ناگهانی تنم نشون داد..
لبام می لرزید..دوست داشتم هوار بکشم و بگم ولم کنید..ولی نه دهنم باز می شد و نه زبونم کار می کرد..به همه جای بدنم دست کشید و من بیشتر از خودم بدم می اومد..اینکه با مهارت رزمی جلوش وایسادم و می ذارم هر کار می خواد بکنه..
ولی این مهارت واسه ی اینجور جاها نبود..اینکه یه دختر تو چنگال یه مردِ هوسباز اسیر باشه..اینکه تو یه همچین موقعیتی گیر افتاده باشه..مغزم باید بهم فرمان می داد که نمی داد..انقدر ترسیده بودم که هیچی حالیم نبود..فقط یه چیز شده بود ملکه ی ذهنم و بیرون برو هم نبود..اون هم تجاوز بود..اینکه رهام می خواست منو به ناحق از دنیای دخترانه م خارج کنه و تهش به نابودی بکشونه..
منو برگردوند..حالا رو به دیوار بودم و پشتم بهش بود..چشمامو باز کردم..نمی دونستم می خوان چکار کنن..ولی با سوزشی که روی پشتم احساس کردم چشمام تا اخرین حد گشاد شد و جیغ کشیدم..انقدر بلند که از صدای خودم وحشتم بیشتر شد..
تقلا می کردم دستامو از تو دستای رهام بیرون بکشم ولی نمی شد..بهم شلاق می زدن..تنها صدایی که از گلوم خارج می شد جیغ بود و اسم خدا..کمک می خواستم..این عوضیا که ادم نبودن تا به حرفام گوش کنن..از خدا کمک می خواستم..اینکه زجرم ندن و راحت بکشنم..اینکه اگر قراره منو بکشن پاک بمیرم..
این دردها امانم رو بریده بود و حنجره م از جیغ هایی که می کشیدم به سوزش افتاده بود..نمی دونم چندتا شلاق به پشتم زدند ولی بالاخره دست کشیدن و هر دو ولم کردن..همین که رهام دستامو ول کرد روی زمین رها شدم و به روی شکم افتادم ..
دیگه حتی نا نداشتم بلرزم..چشمام به زور باز می شد..پشتم داغ شده بود..دردی رو حس نمی کردم فقط هر چی که بود سوزش بود..دست و پام مثل یه تیکه یخ بود ولی صورت و پشت کمرم اتیش گرفته بود..
نامردا نذاشتن یه کم حالم جا بیاد..از رو زمین بلندم کردن و پرتم کردن رو تخت..پشتم که با تخت برخورد کرد سوزشش بیشتر شد و بازم جیغ کشیدم..مثل مار به خودم می پیچیدم..ناله می کردم و از بس جیغ کشیده بودم صدام گرفته بود..
زن کنارم نشست و دستامو گرفت..چشمام نیمه باز بود..از بس گریه کرده بودم چشمام تار می دید..دیدم که رهام داره لباساشو در میاره..بعد هم دستشو به طرف شلوارم اورد..
جون نداشتم تقلا کنم..دیگه خودمو سپرده بودم دستشون..اگر بهم شلاق نمی زدن شاید می تونستم توی این موقیعت از خودم دفاع کنم..ولی اون شلاقا باعث شده بود تنم بی جون و ناتوان بشه..
تا قبل از اینکه شلاق بخورم هم از ترس نمی تونستم کاری بکنم..نمی دونم دختری بود که مثل من اینطور گرفتار بشه؟..اگر بود می دونست که توی چنین وضعیتی چه بلاهایی به سرش میاد و چه حالتی بهش دست میده..
شلوارمو از پام در اورد..زن دستامو محکم نگه داشته بود..گرمی تن رهام رو روی بدنم حس کردم..هیچ حسی جز نفرت نداشتم..شده بودم یه تیکه گوشت که نه جون داره نه می تونه کاری بکنه..توی اون وضعیت چی می تونست باعث بشه که بازم انرژیم برگرده؟..
چشمام بسته بود و بی صدا اشکام جاری بود..با گرمی لباش به روی لبای سردم چشمامو باز کردم..با ولع منو می بوسید..دستای گرمشو روی تنم حرکت می داد..
صداش تو گوشم می پیچید..صدای خودش بود..
""--ازت خوشم میاد..-چــی؟!..--گفتم ازت خوشم میاد..اخلاقت خاصه..یه جورایی..-منظور؟!..--در کل میگم..دختر با دل و جراتی هستی..و اگر هم دل و جرات نداشته باشی هیچ رقمه کم نمیاری..از این جور ادما خوشم میاد..""
هه دل و جرات؟..کدوم دل و جرات؟..اهورا کجایی که ببینی مانیا داره ذره ذره خورد می شه و هر لحظه بیشتر به سمت نابودی سوق داده میشه..من دیگه دختر قوی نیستم..مانیا شکست..
صدایی تو گوشم می گفت " هنوز که اتفاقی نیافتاده..بازم می تونی مانیای سابق باشی..با همون غرور و سرسختی..همونی که اهورا دوست داشت..یه دختر محکم و با اراده "..
ولی نمی تونم..دیگه نمی تونم اون مانیا باشم..هنوز صدای فریادش اون روز توی بیمارستان تو گوشمه..
""--وایسا مانیا..برگرد..بذار لااقل برای اخرین بار هم که شده چشماتو ببینم..اونوقت..اونوقت برو..اونوقت بهم بگو خدانگهدار..مانیا..خواهش می کنم برگرد نگام کن..""
چهره ش جلوی چشمم بود..رهام به تن و بدنم دست می کشید و گه گاهی وحشیانه به لبام هجوم می اورد..نگاه تار و پر از اشک من به سقف سیاه و کدر اتاق بود..چشمام سقف رو می دید ولی چشم دلم توی اون وضعیت فقط چهره ی اهورا رو جلوی چشمام ترسیم می کرد..
""-چی می خواین بگید؟!..--شرطمو قبول کن تا بهت بگم..-باشه شرطتتون چیه؟..--اینکه اسممو صدا کنی..فقط بگی..اهورا..-واسه ی چی ..باید اسمتو صدا کنم؟!..--تو بگو..من هم دلیلشو میگم..-خیلی خب..میگم.................اهورا....--جان ِ اهورا-هـــان؟!..--مانیا..با من ازدواج می کنی؟..-آقای راد.. سرگرد.. آقای اهورا راد.. جناب.............اهورا..--جانم..""
به هق هق افتادم..جیغ کشیدم..انقدر بلند که پیش خودم تصور کردم دیوارای اتاق به لرزه در اومد..
کف دستامو به تخت فشار می دادم و خودمو بالا می کشیدم..قفسه ی سینه م محکم بالا و پایین می رفت..
رهام مبهوت نگام می کرد..اینکه تا الان اروم بودم و یه دفعه زدم به سیم اخر..اینکه داشتم وحشی بازی در می اوردم و دیگه اروم نبودم..تنم می لرزید و دستام ملحفه ی روی تخت رو مشت کرده بود..
داد می زدم..اسم اهورا رو صدا می زدم..روی زبونم تنها اسم اهورا بود و با فریاد صداش می زدم..امید داشتم همین الان در باز بشه و بیاد تو اتاق ولی نیومد..هر چی جیغ و داد کردم نیومد..
به جای اینکه ناتوان تر از قبل بشم انگار جونی تازه گرفته بودم..اون زن شلاقش رو برداشت و بلند شد..خواست منو بزنه ولی خیلی سریع شونه ی رهام رو گرفتم و انداختمش رو خودم..چون وقتی جیغ می کشیدم خودشو کنار کشیده بود و الان روی من بود..شلاق به پشتش خورد..از درد ناله کرد..
تنم یخ بسته بود ولی با این حال تمام قوام رو جمع کردم توی پاهام و زانومو اوردم بالا..انقدر محکم زدم زیر شکمش که پای خودم درد گرفت.. از درد به خودش می پیچید..
خواستم از رو تخت بیام پایین موچ دستمو گرفت..بی وقفه گازش گرفتم..همین که ولم کرد به طرف در دویدم..ملحفه هم تو مشتم بود وبه خاطر تقلاهای من نصفش افتاده بود رو زمین..حالا هم به دنبال خودم می کشیدمش..
موهام از پشت کشیده شد..دستمو به موهام گرفتم و جیغ کشیدم..اون زنیکه ی عوضی هم موهامو از پشت می کشید..به بدنم شلاق زد..درد داشت ..جیغ کشیدم و دولا شدم..موهامو کشید بالا..یه کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم..نفسم بند اومده بود..
فکر کرد از پا افتادم..خواست برگرده و منو با خودش بکشه که با ارنجم زدم تو شکمش..موهامو ول کرد..رهام هنوز رو تخت بود..به طرفم اومد که چون به در نزدیک بودم زدم بیرون..سریع چفت در رو از پشت انداختم..
به در می کوبید و فحشم می داد ولی من وحشت زده به اطرافم نگاه می کردم..یه راهروی تاریک بود..ملحفه رو دور خودم پیچیدم..برهنه بودم..جلوی ملحفه رو محکم نگه داشتم و دویدم..
به کجا؟..خودم هم نمی دونستم..فقط یه راهرو بود..به دیواره ش 6 یا 7 متر که جلو می رفتی یه مشعل کوچیک روشن بود..با این حال هنوز هم تاریک بود..اینجا دیگه کدوم گوریه؟!..اصلا می تونم از اینجا فرار کنم؟!..با این وضعیت؟!..
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم..هیچی جز تاریکی ندیدم.. خواستم به دویدنم ادامه بدم که یکی از تو تاریکی جلوم ظاهر شد .. بدون اینکه بهم فرصت بده چی به چیه جلوی دهنم رو گرفت و منو کشید کنار دیوار..
توی اون ظلمات ندیدمش ولی دست گرمش روی دهنم بود..هیکلش برام محو بود..مثل یه سایه..ولی قد بلند بود..
هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد..منو دنبال خودش کشید..فقط تنها کاری کردم این بود جلوی ملحفه رو محکم بگیرم که یه وقت باز نشه..
این قسمت از راهرو روشن تر بود..نگاهش کردم..لال شده بودم..با تعجب زل زده بودم بهش که در یکی از اتاقا رو باز کرد و هر دو خودمون رو انداختیم توش..درو بست و قفلش کرد..پشتشو چسبوند به در و منو هم محکم گرفت تو بغلش..
هنوز نگام نکرده بود..فضای اتاق نیمه روشن بود..اغوشش گرم بود..مگه می شد اغوش اهورا سرد باشه؟..برای من بالاترین گرما رو داشت..چشمامو بستم و با تمام وجود بوی تنش رو استشمام کردم..
ناگهانی سرمو بلند کرد و صورتمو تو دستاش قاب گرفت..چشمای نمناکم فقط زل زده بود تو صورتش..عاشقانه و از سر دلتنگی نگاش می کردم..
نگاهش گرفته بود و چشماش برق خاصی داشت..لبام لرزید..از هم بازشون کردم و فقط صداش زدم: اهورا..چشماشو محکم روی هم فشرد و لباشو روی پیشونیم گذاشت...بوسید..نرم و لطیف..لرزش تنم اینبار از هیجان بود..از وجود اهورا..--جانم..
روی سرم رو بوسید..بوسه هاش برام نوعی مرحم بود..دستشو که به پشتم کشید از درد ناله کردم..سریع خودشو کنار کشید و به کف دستاش نگاه کرد..خونی بود..اخماشو کشید تو هم..اروم شونه هام رو گرفت و منو برگردوند..
می دونستم بر اثر شلاق هایی که خورده بودم پشتم زخم شده و از جای زخم ها خون جاریه..سوزش شدیدی داشت..ولی از وجود اهورا انقدر خوشحال بودم که این درد و سوزش جلوی چشمام نبود..
برگشتم طرفش..بهت زده تو صورتش نگاه کردم..رد اشکی روی صورتش پیدا بود..خواستم دستامو بیارم بالا و نوازشش کنم که سر انگشتامو تو مشت گرفت و دیوانه وار بوسید..از این کارش بغضم گرفت..به هق هق افتادم..بغلم کرد..خودمو بهش فشار می دادم..
با بغض گفت :عزیزم ..مانیا..کی تونسته باهات اینکارو بکنه؟..چرا وضعیتت اینجوریه؟..تو همون حالت با گریه گفتم :اهورا.. مرگ رو به چشمم دیدم..اگر فرار نکرده بودم..الان..الان معلوم نبود..چه اتفاقی می افتاد..رهام..
به سرم دست کشید و اروم گفت :می دونم..می دونم اون اشغال با اینا هم دسته..ولی نمی دونستم انقدر پسته که بخواد با تو..
هر دو سکوت کردیم..کم کم گریه م بند اومد..اغوشش بهم ارامش می داد..به بازوهام دست کشید و نوازشم کرد..این گرمایی که اهورا بهم می داد کجا و اونی که تو اغوش رهام تجربه کردم کجا..فرقش زمین تا اسمون بود..
سکوت بینمون شیرین بود..الان نمی خواستم بدونم اهورا اینجا چکار می کنه؟!..اصلا واسه چی اینجاست و از چه چیزایی خبر داره؟!..الان فقط وجود خودش برام مهم بود..اینکه پیشم بود و تو اغوشش بودم..اگر وضعیتمون خوب نبود بازم راضی بودم..خودشو می خواستم..که داشتمش..برای فرار از اینجا با هم بودیم..
دستامو اوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم..با اینکارم ملحفه از تو دستام رها شد ولی نیافتاد..چون محکم به اهورا چسبیده بودم و این باعث شده بود ملحفه تو حالت خودش بمونه..فقط وقتی ازش جدا می شدم میافتاد..که قصد جدایی ازش رو نداشتم..
دوست داشتم همین الان بهش بگم می خوامش و دوستش دارم..ای کاش بازم بهم می گفت و ازم میخواست باهاش ازدواج کنم..اونوقت جواب من تنها یه کلمه بود..
اون کاری نمی کرد..سوزش پشتم انقدری نبود که نخوام تو اغوشش غرق بشم..انگار بهش نیاز داشتم..اینکه بهش نزدیک باشم و اون و با خودم همراه کنم..دستاش روی پهلوهام بود و منو محکم نگه داشته بود..
گونه م رو به گونه ش چسبوندم..سرمو کشیدم عقب..نگاهمو از روی گردنش تا روی چشماش بالا کشیدم..لباش لرزش کمی داشت و نگاهش توی چشمام قفل شده بود..
به روش لبخند زدم..پر از عشق..به روم عشق و لبخند پاشید پر از زندگی که می تونست دردامو هم تسکین بده..
صدای بلندی که از بیرون شنیدم باعث شد محکمتر بهش بچسبم ..--هیسسسس..اروم باش و هیچ حرفی نزن..نباید بفهمن ما اینجاییم..فقط سکوت کن..
هیچی نگفتم..دروغ چرا هنوزم ترس داشتم ولی به خاطر وجود اهورا نادیده می گرفتمش..
کتش رو در اورد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد و به طرفم گرفت :زود بپوش..
سرمو تکون دادم..نشستم رو زمین و پیراهن رو تنم کردم..با این حال شلوار پام نبود..ملحفه رو مثل دامن دور خودم پیچیدم..همچین بد هم نشد..توی این موقعیت بهتر از هیچی بود..یه قسمت از ملحفه رو که توی دست و پام بود رو با دست پاره کردم..بستم دور موهام..نیمی از موهام رو می پوشوند..گوشه هاش رو بردم زیر موهام و گره زدم..
خواستم بلند شم که پشتم تیر کشید..با شنیدن صدای "اخ" من نگام کرد..کج شد و کمک کرد بلند شم..کتش رو تنش کرد..
همون موقع یکی به در کوبید..تا به خودمون بیایم در از جا کنده شد و چند نفر ریختن تو اتاق..با وحشت به لباس اهورا چنگ زدم و به اون مردا نگاه کردم..
اسلحه به دست رو به رومون ایستاده بودن..که اون زن..وارد اتاق شد..عارم می اومد بهش بگم خاله..اون خاله ی من نبود..نگاه بدی به ما انداخت..
--هیچ کس نتونسته از دست من..به همین راحتی قِسِر در بره..و ازاین به بعد هم این قانون تو برنامه های من حساب میشه..
با سر اشاره ی کوچیکی به یکی از اون مردا کرد..اون هم اطاعت کرد وبه طرفمون اومد..گلوم از زور ترس و اضطراب خشک شده بود..و برای همین با تمام زوری که توی اون لحظه هنوز توی تنم مونده بود فقط محکم بازوی اهورا رو نگه داشتم و انگار با این کار می خواستم یه جورایی اونو در کنارم داشته باشم..می ترسیدم..ازهمه ی ادمایی که اینجا هستن و می خواستن نابودم کنند واهمه داشتم..
تا مرد خواست دستمو بگیره اهورا یه مشت محکم خوابوند تو صورتش..با چشمای گرد شده به جدال بین اون ها نگاه می کردم..نگران بودم..حالا علاوه برخودم نگران اهورا هم بودم..
مرد سرسختی بود ولی اهورا هم کم نمی اورد و حسابی از خجالتش در می اومد..یکی دیگشون از پشت به طرف اهورا رفت..انقدر تند اینکارو کرد که تا اومدم داد بزنم و اهورا رو خبرکنم با ارنجش زد تو کمر اهورا..جیغ کشیدم و به طرفش دویدم..هنوز به هوش بود ولی از زور درد زانو زده بود..
شونه ش رو گرفتم و تکونش دادم..سرشو انداخته بود پایین..صورتشو نمی دیدم..با نگرانی و چشمای پر از اشکم گفتم :اهورا..خوبی؟..بی جون سر تکون داد..خواستم کمکش کنم که صدای زن رو شنیدم :بیاریدشون..بعد هم ازاتاق بیرون رفت..***********************تو مسیر بودیم..نمی دونستم ما رو کجا می برن..چشمامون رو بسته بودن..قلبم تندتند توی سینه م می کوبید و این استرسم رو بیشتر می کرد..
حس کردم ماشین متوقف شد ..صدای درش رو شنیدم بعد هم یکی بازومو گرفت و منو ازت و ماشین کشید بیرون..با یه حرکت دستمال رو از روی چشمام باز کرد..مات و مبهوت به اطرافم نگاه می کردم..تا چشم کار می کرد بیابون بود و دره..
اصلا هیچ موجودی جز ما اون اطراف دیده نمی شد..یا خدا اینجا دیگه کجاست؟!..اصلا چرا ما اینجاییم؟!..
وقتی با عصبانیت اینو ازش پرسیدم در جوابم فقط پوزخند زد..به اهورا نگاه کردم..دستاشو از پشت بسته بودن و مجبورش کرده بودن روی زمین زانو بزنه..سرش تمام مدت پایین بود و حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت..
در کمال تعجب دیدم اون مرد منو برد لبه پرتگاه..با ترس تقلا کردم ولی نتیجه ای نداشت..با لکنت رو به زن گفتم :د..داری چکار می کنی؟..به این یارو بگو ولم کنه..چی از جون ما می خوای؟..
قهقهه زد و به طرفم اومد..بلند بلند می خندید..با مسخرگی گفت :ولت کنه؟..هه..چه خیال خامی..تازه پیدات کردم..می خوام به بهترین و بالاترین طرز ممکن نابودت کنم..جوری که این تن و بدن خوشگلت اش و لاش بشه..بعد هم خوراک حیوونای وحشی به همین اسونی جور میشه..
نگاه ها و لحن بیانش ترس و اضطرابم رو بیشتر می کرد..توی دستای مردی اسیر بودم که هر ان امکان داشت از جانب رئیسش فرمان بگیره و پرتم کنه پایین..
سرتاپام می لرزید و راه به راه خودمو نفرین می کردم..رو به مرد لبخند شیطانی زد و سرشو تکون داد..اشهدمو خوندم..وای خدا دیگه تموم شد..
چشمامو بسته بودمو هران منتظر سقوطم بودم که صدای ماشین پلیس رو شنیدم..فکر کردم رویاست ولی صدا نزدیک و نزدیک تر می شد..چشمامو بازکردم..نه رویا نبود..خودشون بودن..ماشینای پلیس اژیر کشان به طرفمون می اومدند..همون لحظه ای که با امید و خوشحالی داشتم به ماشینا نگاه می کردم..
صدای شلیک گلوله فضای اطراف رو پر کرد و همزمان تو قسمت راست پهلوم احساس سوزش شدیدی کردم..داغ بود..می سوخت..انقدر زیاد که زانو زدم..دستمو به پهلوم گرفتم و وقتی به کف دستم نگاه کردم دیدم خونیه..
چشمام تار می دید..دوباره صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید..ولی دیگه نتونستم طاقت بیارم و..چشمام بسته شد..
اروم چشمامو باز کردم..اول دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..سرم سنگینی می کرد..جون نداشتم دستمو حرکت بدم و روی سرم بذارم..
گنگ به اطرافم نگاه کردم..سمت چپم یه پنجره بود و یه صندلی..سمت راستم رو که نگاه کردم چشمام تو چشمای سرخش قفل شد..صورت غمگینش که لبخند ارامش بخشی به روی لباش خودنمایی می کرد..خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..سرم کمی درد می کرد..
صداشو شنیدم..اروم و دلنشین :خوبی خانمم؟..فقط نگاش کردم..چشماش سرخ بود و صداش گرفته..ملتمسانه گفت :تو رو خدا یه چیزی بگو..می خوام صداتو بشنوم .مانیا..کم کم دارم طاقتم رو از دست میدم..
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش به روی گونه ش چکید..ولی هنوز نگام می کرد..قلبم اتیش گرفت..لبامو از هم باز کردم و تنها صدایی که از گلوم خارج شد " اهورا "بود..
انگار همین هم براش کافی بود که با لبخند نگام کرد و زمزمه کرد :جانم عزیزم..می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟..نگاه شیطونت رو ندیدم؟..
گیج نگاش کردم ..ازحرفاش سر در نمی اوردم..مگه چند روزه که توی این وضعیتم؟..صدای درونم رو شنید :3 روز.. 3 روز تمام بیهوش بودی..همه ی ما رو..ادامه نداد..صداش بغض داشت..
با لبخند از جا بلند شد و گفت :صبرکن..بر می گردم..
بعد هم از اتاق بیرون رفت..تعجب کرده بودم..یعنی من 3 روزه که بیهوشم؟!..
درا تاق باز شد..مامان رو دیدم..چشماش از زور گریه وَرَم کرده بود و سفیدی چشمش به قرمزی می زد..با قدم هایی بلند به طرفم اومد :عزیزدله مادر..الهی فدات بشم و تو رو توی این وضع نبینم..
همونطورکه رو تخت بودم بغلم کرد..گذاشتم اروم بشه..هیچی نگفتم..سرش کنار سرم بود..زمزمه کردم :مامان..گریه نکن..
گریه ش شدیدتر شد..سرشو بلند کرد :جانه مادر..نمی تونم دخترم..خدا تو رو دوباره به من برگردوند..چطور می تونم اروم باشم؟..
جون نداشتم دستامو بیارم بالا..میخواستم اشکاشو پاک کنم ولی فقط گفتم :مامان به خاطر من..اشکاتو پاک کن..می بینی که حالم خوبه..پس اروم باش..
میون گریه لبخند زد..تند تند اشکاشو پاک کرد :باشه عزیزدلم..باشه دخترم..ولی اشکام از خوشحالیه مادر..دستاشو رو به اسمون بلند کرد :خدایا شکرت..خدایا بزرگیت رو شکرکه دخترم رو بهم برگردوندی..
از اون حالتش اشک به چشمام نشست..تا اون موقع هنوز منگ بودم ولی کم کم داشتم متوجه اطرافم می شدم..حدس می زدم تاثیر داروهایی که بهم تزریق کردن..
اهورا که اشکامو دید رو به مامان گفت :خودتون رو اذیت نکنید..اینجوری مانیا هم ناراحت میشه..خداروشکر که حالش خوبه..پس بی قراری نکنید..
با تعجب به اهورا نگاه کردم ..پس با مامانم اشنا شده بود..در کمال تعجب دیدم مامان به روش لبخند زد و گفت :باشه پسرم..
بعد هم نگاهی به هردوی ما انداخت و با لبخند ادامه داد :ایشاالله خوشبخت بشید..تا اومدم ببینم چی به چیه و کی به کیه از اتاق بیرون رفت..
منظورمامان چی بود؟!..نکنه ازموضوع من و اهورا با خبره؟!..***********************کنارم نشست..با لبخند به من چشم دوخته بود..-اهورا..--جانم..مکث کوتاهی کردم :چند تا سوال ازت دارم..می خوام جوابمو بدی..باشه؟..یه تای ابروشو داد بالا :شما امر بفرمایید خانمی..تمام وقت پاسخگوی شما هستم..لبخند زدم..چه نمکی هم می ریزه شیطون..
- اولین سوالم اینه که مامان از موضوع ما با خبره؟!..منظورم اینه که..--متوجه منظورت شدم عزیزم..اره..از همه چیز خبر داره..شیطون نگام کرد و ادامه داد :اینکه ازت خواستگاری کردم..اینکه دوستت دارم و برات می میرم..اینکه این دختر خانم شیطونش منی که یه مرد سرسخت و مغرور بودم رو رامِ خودش کرد..و در ضمن اینو هم گفتم که دخترش عاشقه منه..
چشمام گرد شد ..وقتی دید دارم با دهان باز وچشمای گشاد شده نگاش می کنم قهقهه زد و گفت :چیه؟..مگه دروغ میگم؟..خیلی خب نترس قسمت اخرش رو نگفتم..ولی اگر بخوای میگم..حالا می خوای؟..با شیطنت نگام می کرد..بهش چشم غره رفتم :نخیر..لازم نکرده..خیاله خام..لبخندشو جمع کرد :خیاله خام؟!..من تو رو از مادرت هم خواستگاری کردم..کجای کاری؟..
دیگه تا سرحد مرگ تعجب کرده بودم..این چی داشت می گفت؟!..-چی؟!..سرشو تکون داد:دقیقا دیروز عصر بود..انقدر بیتابت بودم مادرت که هیچ همه ی پرسنل هم بهم شک کرده بودن..اینکه تو مجردی ونامزد نداری پس چرا یه مرد مثل من که باهات نسبتی نداره اینطور داره واسه ت بال بال می زنه..مادرت چند تا سوال ازم پرسید که منم راست و حسینی جوابشو دادم..اونجا فهمید بهت علاقه دارم و منم تیر خلاص رو زدم و رسما خواستگاری کردم..
با تعجب پرسیدم :مامانم چی گفت؟!..خندید و گفت:مامانت که حرفی نداشت فقط گفت هر چی دخترم بگه..نظر اون مهمه..تو دلم گفتم دم مامان گرم..عاشق همین اخلاقاشم..
--خب حالا که الحمدالله بهوش اومدی و سُر و مُر و گنده ای..بگو ببینم زن من میشی؟..از لحنش خنده م گرفت..باز از حالت جدی بودنش دراومده بود و شده بود همون اهورایی که تو شیطنت نظیر نداشت..
خواستم جوابشو بدم که سریع گفت:هِی هِی گفته باشم نگی نه و نمی تونم و باید فکرکنم و این حرفا ها..من این چیزا حالیم نیست..به اندازه ی کافی پدرمو در اوردی و اذیتم کردی..دیگه وقتشه که یه جواب درست و حسابی بهم بدی..د یالله..منتظرم..دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد .. نگاهش جدی بود ..
-همینجوری الکی الکی که نمیشه..فعلا نمی تونم جوابت رو بدم..اخماش رفت تو هم :یعنی راه نداره؟..--نُچ..نداره..
کمی نگام کرد..برای اینکه به این بحث خاتمه بدم گفتم :سوال دومم رو بپرسم؟..فقط سرشو تکون داد..اخی..قهر کرد..بی خیال واسه ش لازمه..- تو چطوری فهمیدی اونا ..منظورم خالمه و..من رو گرفتن وبردن اونجا؟..
نفسش رو داد بیرون و تو موهاش دست کشید..دستاشو گذاشت لبه ی تخت و کمی به جلو خم شد :تازه رسیده بودم پادگان..هنوز حال جسمیم کاملا رو به راه نشده بود..ولی دیگه طاقت نداشتم..دلم حسابی برات تنگ شده بود..بر خلاف اصرارهای مادرم اومدم پادگان..فرمانده رو درجریان قرار دادم..اومدم اتاقم تا لباسام رو بپوشم..چون مدتی که تو خونه استراحت می کردم لباسام اینجا بود و فراموش کرده بودم ببرم خونه..همین که وارد اتاقم شدم دیدم یکی با شتاب از تو راهرو رد شد..داشت با موبایل حرف می زد..اوردن موبایل تو پادگان خلاف قوانین بود و می خواستم بدونم این کیه که داره خلاف قانون اینجا عمل می کنه؟..وقتی برگشتم دیدم رهامه..ناخواسته دنبالش رفتم..متوجه من نشده بود..می خواستم ازش بپرسم چرا با خودت موبایل اوردی که رفت تو یکی از اتاقا ولی در رو کامل نبست و می تونستم صداشو بشنوم..خواستم برم تو که اسم تو رو از دهنش شنیدم..داشت می گفت ( مانیا سرسخت تر از این حرفاست..باشه حواستون بهش باشه منم خودمو می رسونم)..یه حسی بهم دست داد..پر از تشویش ونگرانی..رفتم بیرون و توی ماشینم نشستم..از در رفتم بیرون و یه جایی مخفی شدم تا هر وقت اومد بیرون تعقیبش کنم..وقتی فهمیدم هنوز نیومدی پادگان دیگه بیشتر شک کردم که رهام یه غلطی کرده..خلاصه تعقیبش کردم و رسیدم همون جایی که تو رو برده بودن..ولی خب یه جاهایی با چند نفر درگیر شدم ..گفتم که هنوز حالم کاملا خوب نشده بود ..با این حال از پسشون بر اومدم..کمی جلوتر دیدم یه دختر داره به طرفم میدوه..دقت که کردم دیدم تویی..بقیه ش رو هم که می دونی..
سرمو تکون دادم..بعد از سکوت کوتاهی گفتم :به سر اون زن..چی اومد؟..بعد از اینکه بیهوش شدم چی شد؟..--توی تیر اندازی کشته شد..اون و چند تا از زیر دستاش که رهام هم بینشون بود..بعد از اینکه تیر خوردی به بیمارستان منتقلت کردیم..تو پهلو و شونه ت تیر خورده بود..حالت خیلی بد بود..دکترا گفتن فقط براش دعا کنید..کار منو مادرت وشمیم فقط همین بود..بعد از عمل بیهوش بودی تا 3 روز..
دیگه ادامه نداد..چون بقیه ش رو می دونستم..ولی شمیم..اون چی؟..با فهمیدن موضوع رهام..به اهورا موضوع رو گفتم و ازش درمورد شمیم پرسیدم..جواب داد :همه ش تو هم بود و حرفی نمی زد..نمی دونم..
باید باهاش حرف می زدم..نگرانش بودم..*******************مرخص شده بودم ..شمیم توی بیمارستان هم به عیادتم اومده بود..الان هم پیشم بود..مامان برامون شربت و میوه گذاشت و رفت بیرون..
دستاشو گرفتم ..انگار از تو چشمام فهمید چی می خوام..با لحن گرفته ای گفت :چکار می تونم بکنم مانیا؟..فقط خداروشکر می کنم کارمون به جاهای باریک نکشید..چون این ادم انقدر پست بود که هرکار می تونست بکنه..فکر می کردم مرد خوبیه..هه..حیف اسم مرد..وقتی فهمیدم می خواسته باهات چکارکنه..
اه کشید و بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد :خوراکم شده بود گریه..جلوی دیگران چیزی نمی گفتم ولی با خدا درد و دل می کردم..خودمو می کشتم؟..واسه کی؟..یه ادم پست؟..یه کسی که اصلا نمی شد بهش گفت ادم؟..فقط خداروشکر کردم..اینکه از سر راهم برداشته شد و نتونست وجود من رو هم به گند بکشه..همین هم برام کافی بود و نفرتی که ازش پیدا کرده بودم باعث شد به فراموشی بسپارمش..من نفهم بودم مانیا..کر و کور بودم که نشناختمش..
دستشو فشار دادم و با مهربونی گفتم :این چه حرفیه؟..هیچ کدوم از ما نتونستیم رهام رو بشناسیم..نه من..نه تو و نه اهورا..هیچ کس..انقدر حرفه ای بوده که..خیلی راحت کاراش رو پیش می برد بدون اینکه اب از اب تکون بخوره..
لبخند تلخی زد و چیزی نگفت..از طرفی نگرانش بودم..شکست سختی توی زندگیش خورده بود..و از طرفی هم خوشحال بودم که پای چنین ادمی فراتر از حدش تو زندگی شمیم باز نشد..
توی اتاق پدرم پشت میز کارش نشسته بودم و داشتم فاکتور های خرید کارخونه رو چک می کردم..دقیقا 1 هفته است که از ارتش بیرون اومدم..هم من و هم شمیم..
تو این 1 هفته چند بار تلفنی با اهورا حرف زده بودم ..دنبال جواب بود که من هر بار می گفتم الان نمی تونم چیزی بگم..
با خودم رو راست بودم و می دونستم از ته قلبم عاشقشم..ولی دوست هم نداشتم به همین راحتی کوتاه بیام..زنی گفتن مردی گفتن..مثلا ناز ونیازی گفتن..همینجوری که نمی شد..خداییش دلم حسابی براش تنگ شده بود..
خودکار روتو دستام فشار دادم تا حواسم جمع کارم بشه ولی بی فایده بود..هیچ وقت نمی تونستم حواسمو از روی اهورا پرت کنم..
از همونجا مامان رو صدا زدم..ولی جواب نداد..قرار بود بره خونه ی همسایه که تازه از حج برگشته بودند..از پشت میز بلند شدم..دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم..توی هال بودم که صدای ایفن بلند شد..به طرفش رفتم..تصویر کسی روی صفحه نبود..-کیه؟!..--باز کن..هول شدم..سریع ایفن رو گذاشتم..وای خدا اهورا اینجا چکار می کنه؟!..دکمه ی در بازکن رو زدم..************جلوم ایستاده بود و لبخند به لب داشت..--علیک سلام..به خودم اومدم:سلام..اینجا چکار می کنی؟!..اخم کرد ولی تابلو بود مصنوعیه..--ناراحتی برگردم؟..لبخند زدم :نه این چه حرفیه؟..بیا تو..
ازهمون جلوی در نگاهی به داخل انداخت :کسی خونه نیست؟..-نه..--خب اینجوری..برات مشکلی نیست؟..
لبامو جمع کردم و زل زدم تو چشماش..وای که چه با حیا شده بود:نه..مامان که دیگه می شناستت..سرشو تکون داد و اومد تو..در رو بستم..***************براش میوه و شربت اوردم..اصرار داشت بشینم..رو به روش نشستم..
خیره شد تو چشمام:می خواستم باهات حرف بزنم..صاف و پوست کنده..-باشه..بگو می شنوم..کمی تعمل کرد..نفسش رو داد بیرون..کلافه بود :چرا مانیا..چرا هی دست دست می کنی؟..چرا با این کارات عذابم میدی؟..با تعجب نگاش کردم :کی؟!..من؟!..مگه چکار کردم؟!..--یعنی خودت نمی دونی داری با من چکار می کنی؟..اینکه در انتظار یه جواب از تو شب و روز دارم ذره ذره از بین میرم؟..
تازه متوجه منظورش شده بودم..با دقت بیشتری نگاش کردم..ته ریش چقدر بهش می اومد..چشماش خمار شده بود..سفیدی چشمش به قرمزی می زد..معلوم بود خوب نخوابیده..
یعنی به خاطر یه جواب از من به این روز افتاده بود؟..بیشتر از اینکه برای خودم تاسف بخورم که چرا باهاش اینکارو کردم خوشحال بودم از اینکه انقدر براش مهم هستم..بدون شک هیچ زنی تو دنیا پیدا نمی شد که از توجه عشقش به خودش خوشحال نشه..
لبامو با زبون تر کردم و گفتم :روز اول که دیدمت با دشمنم برام فرقی نداشتی..همیشه باهات سر جنگ داشتم ودوست داشتم از مرد مغرور وخود رایی مثل تو جلو بزنم..ولی هیچ وقت نتونستم..همیشه این تو بودی که از من پیشی می گرفتی..این کل کل های بینمون ادامه داشت تا اینکه..
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم :تونستم اون حرارت رو تو خودم حس کنم..اون عطش و اشتیاق رو..اینکه دوستت داشته باشم..نمی دونم از کی..اصلا نمی دونم..شاید همون موقع که فکر کردم تو مانور کشته شدی..وقتی بالا سرت اشک ریختم..کاری که هیچ وقت برای کسی نکرده بودم..ولی..
سرمو بلند کردم..با اشتیاق به حرفام گوش می داد..-عشقت تو وجودم روز به روز ریشه ش محکم تر می شد وحالا در حال رشد بود..به طوری که کم کم همه ی وجودم رو تسخیر کرد..دیگه اون مانیای سابق نبودم..در برابرت کوتاه می اومدم..وقتی ازم خواستگاری کردی باور کن از ته دلم خوشحال شدم..ولی خب فکر کردم الان بهترین موقع است که تلافی کنم..بازم شده بودم همون مانیای لجباز..دست خودم نبود و نمی دونم چرا دوست داشتم اذیتت کنم..در حالی که دلم نمی اومد..تا اینکه اون اتفاق افتاد و..تو فلج شدی..می خواستم اینجا تمام تلاشم رو برای بهبودیت بکنم..با جون و دل در کنارت بودم و همه جوره می خواستم راحت باشی..وقتی رهام می خواست اون کارو باهام بکنه این تو بودی که بهم نیرو دادی تا بتونم در برابرش بایستم..دقیقا زمانی که داشتم کم می اوردم و تسلیمش می شدم تو و حرفات منو به خودم اوردید و باعث شدید تواناییم برگرده..و زمانی که دیدمت جون دوباره گرفتم..فقط یه چیزی..
منتظر چشم به من دوخت..- پلیسا چطوری سر رسیدن؟!..اصلا از کجا فهمیدن ما اونجاییم؟!..--رد رهام رو گرفته بودن..فهمیده بودن منم دارم تعقیبش می کنم..وقتی رسیدن اونجا کمین می کنند و زمان حمله متوجه میشن دارن ما رو انتقال میدن که بعد از اون تعیبمون کردن و فهمیدن کجا هستیم..-پس یعنی می دونستن رهام داره خیانت می کنه؟!..سرش رو تکون داد :اره..مدتی که من پادگان نبودم همه ی کارهاش انجام شده بود و گروه ها در جریان بودن..و همون روز که فرمانده می خواست من رو در جریان بذاره از پادگان خارج شدم و رهام رو تعقیب کردم..
با دقت به حرفاش گوش می کردم..عجب شیر تو شیری بوده ..ولی خدا رو شکر اتفاق بد و جبران ناپذیری این وسط نیافتاد..
از جاش بلند شد و کنارم نشست..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاش کردم..زل زد تو چشمام :مانیا..بازم می خوام ازت خواستگاری کنم..هزاران بار هم که شده باشه بهت میگم دوستت دارم و تا دنیا دنیاست ماله خودمی..نگاهمون تو هم قفل شده بود ..--با من ازدواج می کنی؟..-یه شرطی دارم..قبول می کنی؟..--هر چی باشه..لبخند زدم:من می خوام تخصصم رو بگیرم..مشکلی که نداری؟..اروم خندید :من گفتم می خوای چی بگی..نه عزیزم چرا که نه؟..خیلی هم خوبه..با لبخند سرمو تکون دادم..
--خب جواب من چی شد؟..با عشق نگاش کردم و لبخند زدم..دیگه وقت لجبازی نبود..-بله..--بله چی؟..-باهات ازدواج می کنم..
برقی توی چشماش نشست..هر دو توی حس وحال خودمون بودیم که از جا بلند شد..از این حرکتش تعجب کردم..صورتش سرخ شده بود..من هم رو به روش ایستادم..دستی به صورتش کشید وبا صدایی که لرزش درش نامحسوس بود گفت :من دیگه میرم..برای خواستگاری رسمی امشب با خانواده م میام..اروم گفتم :بیشتر بمون..برگشت ونگام کرد..
زیر لب گفت :نمی تونم..وگرنه از خدامه..می ترسم..یه وقت..با انگشت اشاره به من و خودش اشاره کرد..متوجه منظورش شدم .. سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..
زیر لب خداحافظی کرد..تا پشت در دنبالش رفتم..وقتی که رفت به در تکیه دادم..ازته دل شاد بودم..چشمامو بستم و با ارامش لبخند زدم..
همون شب به همراه پدر ومادرش اومدن خواستگاری..مادرش همونطور که قبلا گفته بودم زن فوق العاده مهربونی بود..پدرش هم مرد متشخصی بود..به خوبی خوشی همه چیز تموم شد..مامان رضایتش رو اعلام کرد و گفت که جواب و نظر من شرطه قبولی اهورا ست..
و من هم که دیگه ناز و این حرفا رو تو کارم نیاورده بودم بله رو دادم..*********************بعد از کلی ادا اومدن برای عکاس ها که خیلی هم بهمون حال داد شام رو خوردیم..همه اومده بودن تو سالن تا رقص تانگو من و اهورا رو ببینن..اهورا نگاهی به اطراف انداخت..رقصمون هماهنگ بود..--این همه لشکر اومده به عشق..-مانیا..اهورا منو چرخوند و از پشت بغلم کرد: آره خانومی من..
دستم رو محکم گرفت و برد وسط پیست .. همون لحظه نورها خاموش شد و آهنگه "عشق نمی خوابه" از منصور رو گذاشت و من ِ بی جنبه هم سریع تو بغل اهورا برای رقص جا گرفتم..البته اونجا فقط جای من بود ولی خب بازم مانیا بودم دیگه..شیطنتام رو داشتم..
یه لحظه از ذهنم خاطرات بچگیم گذشت و باعث شد بخندم که اهورا پرسید: به چی میخندی؟..-یادمه وقتی کوچیک بودم همه اش می گفتم... خدایا اینا که دارن تانگو میرقصن چی به هم میگن حالا هم که تو سکوت کردی! خیلی ممنونم..اهورا من رو بیشتر به خودش فشار داد و زیر گوشم گفت :می خوای بهت بگم چی میگن؟..سرمو تکون دادم..اروم درحالی که هرم گرم نفسهاش پوست گردنم رو می سوزوند گفت :عشق من..عزیزدلم..خانمی..خیلی دوستت دارم..همیشه برای من باش..با تعجب گفتم :همینا رو میگن؟!..سرشو عقب برد:نه همشون..فقط اونایی که عاشقن..
دستامو دور گردنش حلقه کردم و زل زدم تو چشماش:پس منم میگم عشق من..عزیزم..تا ته دنیا باهاتم و دوستت دارم..
لبخندش پررنگ تر شد..--می دونی چیه؟..-چی؟!..--ای کاش هیچیکی تو سالن نبود..با تعجب گفتم :چرا؟!..شیطون خندید و گفت :دیگه دیگه..اگر نبود بهت می گفتم..منظورش رو فهمیده بودم..دیگه سرخ نشدم به جاش با لبخند بهش چشم غره رفتم که خندید و محکمتر بغلم کرد..
رقص تموم شد همه برامون کف زدن و یکی یکی جلو اومدن تا برامون آرزوی خوشبختی کنن ..
کم کم همه رفتن و فقط خودی ها مونده بودن.. شمیم به طرفم اومد..کنارم ایستاد..اثارغم رو تو صورتش پیدا نکردم..برعکس شاد و خوشحال بود..با شیطنت گفت :خوشبخت بشی خانم دکتر..لبخند زدم :ممنونم خانم پرستار..خوشحالی شمیم؟..
با لبخند سرش رو تکون داد :خیلی..به دو دلیل..یکی اینکه بهترین دوستم امشب عروسیشه و من به چشم خوشبختیش رو می بینم..و دومین دلیلم اینه که تونستم با خودم کنار بیام و برای همیشه رهام رو فراموش کنم..فکر می کردم سخته..ولی به راحتی از پسش بر اومدم..وقتی به این فکر می کردم که می تونست باهام چه کارهایی بکنه و منو به روز سیاه بنشونه بیشتر تو فکر می رفتم و می گفتم خدا رو شکر که پاش از زندگیم بیرون کشیده شد..این مهمه..
با لبخند سرمو تکون دادم :درسته..و خوشحالم که به این نتیجه رسیدی..بغلش کردم..صورت همو بوسیدیم..
مامان یه دستمال گرفته بود جلوی صورتش و گوله گوله اشک میریخت. طاقت دیدن اشکاشو نداشتمبغلش کردم : مامان چرا گریه می کنی؟ مانیا داره خوشبخت میشه.. شما هم همسایه ما می شید و هر روز هر روز میاید خونمون پس چرا گریه می کنی؟
--خوشحالم که خوشبخت میشی عزیزدلم این ها همه اش اشک شوقه..لبخند زدم و مامان رو در آغوش گرفتماهورا هم داشت همین حرفا رو به مادرش میزد..مامان و بابای اهورا هم بغلم کردند و برامون آرزوی خوشبختی کردن! مگه میشه با اهورا بود و خوشبخت نشد؟جای خالی پدرم رو خیلی واضح احساس می کردم..اگر امشب اینجا بود من و اهورا رو دست به دست می کرد..
ناخداگاه قطره اشکی توی چشمام جا خوش کرد..ولی خیلی زود پسش زدم..نمی خواستم کسی رو ناراحت کنم..پدرم و محبتاش همیشه توی قلب من بود..یاد و خاطرش فراموش نشدنی بود..
بعد از عروس کشون که اهورا مخالفش بود و به خواست من قبول کرده بود رسیدیم ..خونه ی مشترک من و اهورا..
اهورا دستم رو گرفت و گفت: چطوره؟..-سلیقه شوهرم عالـــیه..باز شیطون شد: خوبه پس امشب حسابی جبران می کنی..خودمو زدم به کوچه ی علی چپ :چی رو؟ من که شدید خوابم میاد..--مانیــــــا..
با این که ته دلم قیلی ویلی می رفت پشتم رو بهش کردم و پریدم تو حموم..دکور خونه به سلیقه ی من چیده شده بود..مامان سنگ تموم گذاشته بود و از همه جهت مخلصش هم بودم..
به اطرافم نگاه کردم..حالا من چیکار کنم؟..چرا اومدم اینجا؟..تصمیم گرفتم حالا که اینجام یه دوش بگیرم..هر کار کردم نشد که بشه! زیپه باز نمی شد..داد زدم: اهورا؟..از پشت در گفت :جانم؟..-بیـا..از خدا خواسته گفت :درو باز کن ..اومــــدم..
وقتی اومد داخل بهم فرصت نداد و سریع بغلم کرد ..جیغ خفیفی کشیدم.. از حموم بردم بیرون و انداختم رو تخت..هم خودش نفس نفس می زد هم من :اهورا این چه کاری بود؟!..خواستم بلند شم نذاشت..سریع کنارم نیمخیز شد :ناز نکن عزیزم..-اِ چی میگی تو؟..خندید و با شیطنت گفت :الان بهت نشون میدم چی میگم..
به سمتم یورش برد و دستام رو گرفت تو دستش .. اول فقط نگام کرد..منم با لبخند تو چشماش خیره شده بودم..دوست داشتم تقلا کنم ولی اون محکم نگهم داشته بود..اروم صورتشو اورد پایین و..شروع کرد به بوسیدنم.. خیلی نرم... آهسته... و داغ..
از زور هیجان نفسم بند اومده بود..وقتی دست اهورا به سمت زیپ لباسم رفت چشمام بسته شد و ..من وارد یه مسیر شدم.. یه مسیر پر از خواستن های اهورا و ناز کردن های من..
یه مسیر که مثل آب، آتش شعله ور شده ی عشق و عطش اهورا رو فروکش کردم.. در مسیر آب و آتش..من چون ابی بودم ارام و پر از ارامش و اهورا چون اتش پر از گرما و حرارت عشق..و حالا هر دو توی این مسیر قدم گذاشته بودیم..و این مسیر تا زمانی که جامِ زندگی خالی نشود ادامه خواهد داشت..