۱۳۹۰-۷-۶، ۰۵:۵۵ عصر
فصل4
ریما کلاسورش را به سینه چسبانده بود وسر تا پا استرس و اضطراب بود.با دست دیگرش که ازاد بود ناخن میجوید.نیم یاعت گذشته و هنوز تارخ نیامده بود.دلهرهی این را داشت که از نظر تیپ و قیافه مورد پسند تارخ قرار نگیرد.ریما با این که به شکیلا قول داده بود هرگز با تارخ قرار نگذارد اما نتوانست سر قولش بماند و حرفهای محبت امیز تارخ وسوسه به جانش انداخت.با هزار بهانه از کلاس زبان فرانسه جیم شده و خود را به پارک رسانده بود.قرار انها در پارک ملت بود.بالا خره تارخ با شلوار جین سوراخ سوراخش و موهای اجق وجق که جلب توجه میکرد از راه رسید.از گردنبند گرفته تا دستبند و انگشترش به راه بود و این طور که ظواهر امر نشان میداد دستی هم به ابرو برده بود و با دقت بیشتری میشد تشخیص داد که کرم پودر زده و رژ لب صورتی هم بر لب دارد.ریما جلو دوید و تارخ را صدا کرد.او با دیدن ریما هیجان زده شو فکرش را هم نمیکرد ریما چنین لعبتی باشو.دستش را به سوی او دراز کرد:سلام! ریما خواست دست بدهد اما پشیمان شد:فراموش نکن ما هنوز به هم محرم نشدیم.تارخ شانه بالا انداخت و دستش را پس کشید:هر جور میلته بهت نمیاد این قدر امل فکر کنی.ریما همیشه جواب حاضر توی استینش داشت:من به قول شما اگه امل فکر میکنم فرهنگم این طوریه.تارخ در دل گفت:عجب بی فرهنگی هستی.در حواب تبسم کرد و بحث را عوض نمود:حتی توی رویا هم نمیتونستم دختری به زیبایی تو مجسم کنم.چرا یه کم از خودت برام نگفتی که چه شکلی هستی حد اقل این طور جا نمیخوردم.باورم نمیشه با ماکه ای به زیبایی تو در حال صحبتم.ریما مثل همیشه از تعریفهای او به نشاط امد.مخصوصا که این بار از زیبایی و تیپ اش تعریف میکرد.با اشاره به نیمکتی گفت:هر دو روی نیمکت جا گرفتند البته به خواست ریما با فاصله. تارخ مثل دخترها با دست گردنبندش را دور گردن چرخاند و گفت:من اصلا دوس ندارم توی پارک با هم قرار بذاریم.اینطوری خیلی توی چشمیم.ریما با نوک پا با برفهای زیر پایش بازی میکرد:خب هر جا تو بگی. تارخ زل زد به او و متعجب از چشمهای خوش رنگ یشمی او که درست رنگ پالتو چرم و پوتین های چرم اش بود:خیلی دوس دارم تورو ببرم خونه اما موقعیت من طوریه که نمیتونم.مادر من خونه داره همیشه خونه اس.ریما در دل گفت:چه زرنگه هه!اگرم موقعیتشو هم داشتی من نمی اومدم.اما به او جواب داد:اشکال نداره به جاش بریم کافی شاپ.تارخ با احتیاط گفت:اخه کافی شاپ دیگه مد نیست مال ادمای امله.میتونیم بریم خونه ی شما.ریما از پیشنهاد او جا خورد اما سعی کرد خود را خونسرد جلوه دهد:خونه ی ما هم نمیشه...مامی و پاپا میفهمن.مامی خیلی تیزه.مگه نمیگی صبح تا ظهر هیچ کدوم خونه نیستن؟خب اره اما... بهتره فکر خونه رو نکنی من میترسم...اصلا بذلر یه چند وقتی بگذره که بیشتر با هم اشنا شیم.نکنه به من اعتماد نداری البته بهت حق میدم هنوز منو نشناختی.باشه عزیزم هر چی تو بگی.حالا موافقی بریم یه کم برف بازی کنیم بعد بریم سراغ یه شیر کاکائوی داغ که توی این هوا میچسبه. ریما با ذوق بلند شد و دستکش های چرمی اش را که در اورده بود دوباره به دست کرد:عالیه!من عاشق برف بازیم.در کنار هم راه افتادند.ریما گفت:تارخ !مگه ماشین نیاوردی؟نه عزیزم!ماشینم رو صبح بابا با خودش برد کارخونه.اخه ماشین خودش توی تعمیر گاهه.حیف شد اگه ماشین داشتی میتونستیم توی ماشین بشینیموتارخ به برف انباشته روی زمین اشاره کرد:فعلا بهتره به برف بازی فکر کنی.و گلوله ای کوچک به سوی او انداخت.او هم متقابلا در صدد دفاع از خود برخاست.از برف بازی که حسابی خسته شدند از پارک خارج و به یکی از بوفه های نزدیک پارک رفتند.با شوخ طبعی های تارخ کلی خرید کردند. هنگام حساب کردن تارخ دست به جیب برد و با کف دست به پیشانی کوبید.ریما متعجب از حرکت او گفت:چیزی شده؟کیف پولمو تو خونه جا گذاشتم.توی جیب اون یکی کاپشنم جا مونده.وای!تازه میخواستم از این جا که رفتیم برم خرید.ریما سریع دست توی کیفش برد و کیف کوچک پولش را بیرون اورد و خودش حساب کرد و بعد گفت:من پول به اندازه کافی توی کیفم دارم.چه قدر میخوای بهت بدم.تارخ قیافه ی شرمنده ای به خود گرفت:نه بعد خرید میکنم.همین که حساب کردی ازت ممنونم.اوه قابلی نداشت...باید بگی چه قدر لازم داری.اخه این طوری که نمیشه تو خودتم به پولت نیاز داری.ریما اخم کرد:من فقط برای کرایه ماشین میخوام اونم چیزی نمیشه.اصولا من زیاد پوا توی کیفم نمیذارم.استثنائا امروز به هوای شهریه ی تعلیم رانندگی پول زیاد با خودم اوردم:اخه برای گرفتن گواهینامه توی یکیاز اموزشگاهها شرکت کردم.فردا اولین جلسه ی کلاسای تئوریمه.میخواستم از این جا که میرم پول رو ببرم اموزشگاه خب به جاش فردا میبرم.یه روز این ورو اون ور بشه مشکلی پیش نمیاد مهم اینه که کار تو راه بیفته.لبخندپت و پهنی بر لب تارخ نشست:مرسی عزیزم به شرطی ازت میگیرم که دفعه ی بعد بهت برگردونم.ریما به اندازه ی کرایه تاکسی برای خود برداشت و هد چه پول بود به او داد.هنگام سوار شدن تاکسی با تعجب دید شکیلا هم توی تاکسی نشسته.شکیلا سر گرم صحبت کردن با موبایلش بود و هنوز متوجه ریما نشده بودوریما با سر با تارخ خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد.حسابی ترسیده بود که نکند شکیلا او را با تارخ دیده باشد.شکیلا با سوار شدن مسافر تاکسی بدون اینکه توجه کند کی کنارش مینشیند خودش را جمع وجور کرد و به ادامه ی صحبت کردنش با موبایل پرداخت.ریما با دیدن او خیالش راحت شد که ندیده.خودش را به او چسباند و گفت:ببخشید خانوم شما چه قدر حرف میزنید.قیافه ی شکیلا دیدنی بود.تماس تلفنی اش را کوتاه کرد و به ریما چشم دوخت:تو این جا چی کار میکنی دختر؟او از قیافه ی متعجب شکیلا خنده اش گرفت:همون کاری که تو میکردی.شکیلا مقنعه اش را روی سر مرتب کرد:من از دانشگاه بر میگردم.جناب عالی چی؟تا اون جایی که یادمه هیچ کدوم از اون کلاسای تو این وری نیستن.او مانده بود چه جوابی بدهد که یک دفعه به ذهنش امد بگوید:انقلاب بودم رفتم کتاب بخرم.خیلی وقته دنبال یک کتاب میگردم که اخرم پیداش نکردم.شکیلا به صورت سرخ از خجالت او نگاه کرد:خوشگل خانوم دروغگوی خوبی نیستس!مهم نیست نگو امیدوارم با اون یارو تارخه قرار مدار نذاشته باشی.نه بابا تو هم!اگه با اون قرار داشتم که به تو میگفتم.امیدوارم...برای گواهینامه ثبت نام کردی؟با شوق جواب داد:اره فردا اولین جلسه ی کلاسای تئوریمه... شکیل تو فکری!چیزی شده؟هم اره هم نه.یعنی چی؟چرا نسیه حرف میزنی؟خب واضح بگو ببینم چی شده.
توی ماشین نمیشه صدامون میپیچه.بذار پیاده شیم.ریما دست برد و کیف پولش را در اورد.یادش افتاد فقط به اندازه ی خودش پول دارد و نمیتواند کدایه ی شکیلا را حساب کند.پول سهم خود را در اورد و با شرمندگی کفت:شکیل جان شرمنده ام پول زیاد همراهم نیست نمیتونم کرایه ی تورو حساب کنم.
شکیلا چینی به پیشانی انداخت:دیونه!چه حرفهایی میزنی؟من باید حساب کنم تو چرا؟انگار فراموش کردی سه سال از تو بزرگترم.(نگاهش سر خورد روی کیف خالی او)حالا چی شده تو بی پول شدی؟همیشه که یه پول قلمبه باهاته.
ریما شانه بالا انداخت:
صبح می اومدم یادم رفت پول بردارم.
شکیلا حسابی شک کرده بود اما چیزی نگفتوبا خود گفتLخوبه برای کتاب خریدن اومده اون وقت پول یه جلد کتاب هم باهاش نیست.خدا اخرو عاقبتشو به خیر کنه)کرایه خود و او را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدند.
از انجا اگر تاکسی سوار میشدند باید مسیرشان را جدا میکردند.بارش برف هم شروع شده بود.هیچ کدام چتر نداشتند.شکیلا گفت:
اگر قرار اینترنتی نداری بیا ببریم خونه ی مه.
ریما متوجه طعنه ی او شد اما به روی خود نیاورد:
اخه به مامی چیزی نگفتم.خب یه زنگ بزن به قول خودت چیزی بگو.ضرر میکنی ها.امروز مامان قورمه سبزی گذاشته:توی این هوای برفی محشره.
ریما میدانست که خودشان خورش الو دارند که اصلا دوست نداشت و اگر نمیخورد مادرش قشقرق به پا میکردووسوسه شد که برود.لبخندی زد:
یعنی بیام؟
شکیلا به لایه ی نازکی از برف که روی سر او جمع شده بود نگاه کرد:
مرض تعارف نمی کنی؟بیام یعنی چی؟راه بیفت بریم که شدیم عین ادم برفی
سوار تاکسی های تجریش شدند تاکسی که سوار شدند پیکان مدل پایینی بود که درزهای در و پنجره ی ان سوز سردی به داخل اتومبیل می پیچید راننده به خاطر اینکه شیشه های اتومبیلش بخار نکند کمی ان را پایین داده بود که باعث سرمای بیشتر ی می شد
ریما که کنار پنجره نشسته بود خود را جمع کرد و گفت:
وای چقدر سرده این اسمون کی می خواد افتابی بشه؟از اذرماه تا حالا بکوب داره برف میاد
شکیلا شکلاتی را از کیفش خارج کرد به دست او داد:
بخور کم غر بزن دیگه اخر سرماس داریم وارد اسفند میشیم نهایتا یکی دوبار دیگه برف بیاد در ضمن باید خوشحال باشی و شاکر خداوند که توی این دو سه ماهه این قدر برف اومده این برف برکت خداست ده روز دیگه که وارد اسفند بشیم و برفا قطع بشه اون وقت دلت واسه ی برف و سرما یه ذره میشه
عمرا از بس توی این مدت سردم شده فکر نکنم به این زودیا هوس برف بکنم حالا اگه فلسفه ی جناب عالی اموم شده بگو ببینم چی میخواستی بگی
اگه می خواستم بگم که همون موقع می گفتم باهوش دندون رو جیگر بذار تا خونه تازه اول باید بریم پاساژ قائم می خوام برای فرداشب یه بلوز و دامن بگیرم
ریما چپ چپ نگاهش کرد:
تو یاین سرما؟
مجبورم پس فکر کردی ناهار مفت بهت می دم؟احتیاج به سلیقه ات دارم جانم
ریما عاشق پاساژ قائم بود ولی بروز نداد:
تو هم که فقط به فکر منفعت خودتی حالا فردا شب چه خبره می خوای خرید کنی؟
گفتم رفتیم خونه برات توضیح میدم
اها پس اینم به اون ربط داره
صدای زنگ موبایل ریما بلند شد با دیدن شماره ی تارخ دکمه ی پاسخ گوشی را فشرد:
سلام
سعی می کرد طوری حرف بزند که شکیلا متوجه نشود با او بیرون رفته در پایان مکالمه شکیلا خواست چیزی بگوید که به مقصد رسیدند عرض خیابان را با شتاب طی کردند و در زیر بارش برف خود را به پاساژ رساندند
ریما برفهای روی شانه ها و شالش را تکاند:
بمیری شکیل منو به چه روزی انداختی خاک بر سر من کنن که به خاطر شکم افتادم دنبال سر تو وگرنه حالا توی خونه ی گرم و نرم خودمون لم داده بودم اگر می دونستم اخر این قورمه سبزی به کجا ختم میشه قلم پامو می شکستم نگاه چه لبی هم واسم ورچیده
شکیلا او را به جلو هل داد:
بریم دیگه کم غر بزن
و با هم همگام شدند:
حالا که دیگه تو ماشین نیستیم کسی صداتو بشنوه بگو ببینم چه خبر شده خرید کردنت بابت چیه
شکیلا مرموز نگاهش کرد:
حدس بزن
برو گمشو با شکم گرسنه و تن یخ زده فکر کار می کنه؟؟
راست میگی تو اصلا مخ نداری که فکر کنی باشه میگم.....قراره........
شکیل به خدا برمی گردم خونه بگو دیگه
قراره فردا شب برام خواستگار بیاد
پاهای ریما به زمین چسبید و هاج و واج نگاهش کرد:
خواستگار
شکیلا از حالت او خنده اش گرفت:
مرض همچی خواستگارو عنوان می کنه انگار یه چیز غیر ممکن گفتم
ریما راه افتاد:
مگه تو موقع شوهر کردنته؟
یادت رفته بیست و دو سالمه؟
نه ولی هنوز دهنت بوی شیر می ده
اه.....پس از این حرفا هم بلدی اینا رو تارخ جونت بهت یاد داده؟
بی مزه حالا طرف کی هست؟
استاد دانشگاه مون
او حیرت زده به شکیلا نگاه کرد:
بدجنس چجوری تورش کردی
اشاره به یکی از مغازه ها کرد که از ان سمت بروند:
باز تو منحرف فکر کردی؟این استاد گرام برای بار سومه که داره از من خواستگاری می کنه دو بار که توی دانشگاه جواب رد بهش دادم و این بار ظاهرا فکر کرده رسمی خواستگاری کنه شاید فرجی بشه
اگه مورد خوبیه چرا ردش می کنی؟
به قول خودت وقت شوهر کردنم نیست
حالا من یه زری زدم تو باورت نشه
ریما جلو مغازه ای پاسست کرد صدای اعتراض او بلند شد:
این که لباس نداره چرا وایستادی؟
ریما به وسایل چوبی داخل ویترین اشاره کرد:
اینا رو شکیل............چقدر خوشگل اند حیف که پول باهام نیست
هر کدوم که دلت می خواد بخر من به اندازه ی کافی همرام هست
نه ولش کن یه دفعه دیگه میام شاید برای لباس پول کم بیاری
بدون توجه به اصرارهای شکیلا از مغازه دور شد و این بار کنار مغازه ی(کندو) ایستاد که همیشه لباسهایش تک بود نگاهی اجمالی به ویترین مغازه انداخت با دیدن بلوز و دامن بافت سبز خوش رنگی لبخند بر لب نشاند:
بلوز دامن سبزه رو ببین خیلی شیک و خوش رنگه مدلشم جدیده
شکیلا با دقت بیشتری نگاه کرد به نظر او هم شیک امد اما وقتی چشمش به قیمت ان افتاد گفت:
اوه..........خیلی گرونه
خسیس نباش این رنگ با این مدل خیلی بهت میاد
ریما او را به داخل مغازه هل داد و با چانه زدن قیمت لباس را پایین اوردند و هر دو خندان از مغازه خارج شدند
با دیدن شهریار که در محاصره ی چند خانم ایستاده بود متحیر شدند شهریار چنان با ان ها سرگرم بحثو گفتگو بود که اصلا حواسش به اطراف نبود
شکیلا دست ریما را کشید و گفت:
ولش کن بیا بریم دیر کنیم مامان نگران میشه
از پاساژ که خارج شدند ریما به اسمان خیره شد:
پایان ص 78
ریما کلاسورش را به سینه چسبانده بود وسر تا پا استرس و اضطراب بود.با دست دیگرش که ازاد بود ناخن میجوید.نیم یاعت گذشته و هنوز تارخ نیامده بود.دلهرهی این را داشت که از نظر تیپ و قیافه مورد پسند تارخ قرار نگیرد.ریما با این که به شکیلا قول داده بود هرگز با تارخ قرار نگذارد اما نتوانست سر قولش بماند و حرفهای محبت امیز تارخ وسوسه به جانش انداخت.با هزار بهانه از کلاس زبان فرانسه جیم شده و خود را به پارک رسانده بود.قرار انها در پارک ملت بود.بالا خره تارخ با شلوار جین سوراخ سوراخش و موهای اجق وجق که جلب توجه میکرد از راه رسید.از گردنبند گرفته تا دستبند و انگشترش به راه بود و این طور که ظواهر امر نشان میداد دستی هم به ابرو برده بود و با دقت بیشتری میشد تشخیص داد که کرم پودر زده و رژ لب صورتی هم بر لب دارد.ریما جلو دوید و تارخ را صدا کرد.او با دیدن ریما هیجان زده شو فکرش را هم نمیکرد ریما چنین لعبتی باشو.دستش را به سوی او دراز کرد:سلام! ریما خواست دست بدهد اما پشیمان شد:فراموش نکن ما هنوز به هم محرم نشدیم.تارخ شانه بالا انداخت و دستش را پس کشید:هر جور میلته بهت نمیاد این قدر امل فکر کنی.ریما همیشه جواب حاضر توی استینش داشت:من به قول شما اگه امل فکر میکنم فرهنگم این طوریه.تارخ در دل گفت:عجب بی فرهنگی هستی.در حواب تبسم کرد و بحث را عوض نمود:حتی توی رویا هم نمیتونستم دختری به زیبایی تو مجسم کنم.چرا یه کم از خودت برام نگفتی که چه شکلی هستی حد اقل این طور جا نمیخوردم.باورم نمیشه با ماکه ای به زیبایی تو در حال صحبتم.ریما مثل همیشه از تعریفهای او به نشاط امد.مخصوصا که این بار از زیبایی و تیپ اش تعریف میکرد.با اشاره به نیمکتی گفت:هر دو روی نیمکت جا گرفتند البته به خواست ریما با فاصله. تارخ مثل دخترها با دست گردنبندش را دور گردن چرخاند و گفت:من اصلا دوس ندارم توی پارک با هم قرار بذاریم.اینطوری خیلی توی چشمیم.ریما با نوک پا با برفهای زیر پایش بازی میکرد:خب هر جا تو بگی. تارخ زل زد به او و متعجب از چشمهای خوش رنگ یشمی او که درست رنگ پالتو چرم و پوتین های چرم اش بود:خیلی دوس دارم تورو ببرم خونه اما موقعیت من طوریه که نمیتونم.مادر من خونه داره همیشه خونه اس.ریما در دل گفت:چه زرنگه هه!اگرم موقعیتشو هم داشتی من نمی اومدم.اما به او جواب داد:اشکال نداره به جاش بریم کافی شاپ.تارخ با احتیاط گفت:اخه کافی شاپ دیگه مد نیست مال ادمای امله.میتونیم بریم خونه ی شما.ریما از پیشنهاد او جا خورد اما سعی کرد خود را خونسرد جلوه دهد:خونه ی ما هم نمیشه...مامی و پاپا میفهمن.مامی خیلی تیزه.مگه نمیگی صبح تا ظهر هیچ کدوم خونه نیستن؟خب اره اما... بهتره فکر خونه رو نکنی من میترسم...اصلا بذلر یه چند وقتی بگذره که بیشتر با هم اشنا شیم.نکنه به من اعتماد نداری البته بهت حق میدم هنوز منو نشناختی.باشه عزیزم هر چی تو بگی.حالا موافقی بریم یه کم برف بازی کنیم بعد بریم سراغ یه شیر کاکائوی داغ که توی این هوا میچسبه. ریما با ذوق بلند شد و دستکش های چرمی اش را که در اورده بود دوباره به دست کرد:عالیه!من عاشق برف بازیم.در کنار هم راه افتادند.ریما گفت:تارخ !مگه ماشین نیاوردی؟نه عزیزم!ماشینم رو صبح بابا با خودش برد کارخونه.اخه ماشین خودش توی تعمیر گاهه.حیف شد اگه ماشین داشتی میتونستیم توی ماشین بشینیموتارخ به برف انباشته روی زمین اشاره کرد:فعلا بهتره به برف بازی فکر کنی.و گلوله ای کوچک به سوی او انداخت.او هم متقابلا در صدد دفاع از خود برخاست.از برف بازی که حسابی خسته شدند از پارک خارج و به یکی از بوفه های نزدیک پارک رفتند.با شوخ طبعی های تارخ کلی خرید کردند. هنگام حساب کردن تارخ دست به جیب برد و با کف دست به پیشانی کوبید.ریما متعجب از حرکت او گفت:چیزی شده؟کیف پولمو تو خونه جا گذاشتم.توی جیب اون یکی کاپشنم جا مونده.وای!تازه میخواستم از این جا که رفتیم برم خرید.ریما سریع دست توی کیفش برد و کیف کوچک پولش را بیرون اورد و خودش حساب کرد و بعد گفت:من پول به اندازه کافی توی کیفم دارم.چه قدر میخوای بهت بدم.تارخ قیافه ی شرمنده ای به خود گرفت:نه بعد خرید میکنم.همین که حساب کردی ازت ممنونم.اوه قابلی نداشت...باید بگی چه قدر لازم داری.اخه این طوری که نمیشه تو خودتم به پولت نیاز داری.ریما اخم کرد:من فقط برای کرایه ماشین میخوام اونم چیزی نمیشه.اصولا من زیاد پوا توی کیفم نمیذارم.استثنائا امروز به هوای شهریه ی تعلیم رانندگی پول زیاد با خودم اوردم:اخه برای گرفتن گواهینامه توی یکیاز اموزشگاهها شرکت کردم.فردا اولین جلسه ی کلاسای تئوریمه.میخواستم از این جا که میرم پول رو ببرم اموزشگاه خب به جاش فردا میبرم.یه روز این ورو اون ور بشه مشکلی پیش نمیاد مهم اینه که کار تو راه بیفته.لبخندپت و پهنی بر لب تارخ نشست:مرسی عزیزم به شرطی ازت میگیرم که دفعه ی بعد بهت برگردونم.ریما به اندازه ی کرایه تاکسی برای خود برداشت و هد چه پول بود به او داد.هنگام سوار شدن تاکسی با تعجب دید شکیلا هم توی تاکسی نشسته.شکیلا سر گرم صحبت کردن با موبایلش بود و هنوز متوجه ریما نشده بودوریما با سر با تارخ خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد.حسابی ترسیده بود که نکند شکیلا او را با تارخ دیده باشد.شکیلا با سوار شدن مسافر تاکسی بدون اینکه توجه کند کی کنارش مینشیند خودش را جمع وجور کرد و به ادامه ی صحبت کردنش با موبایل پرداخت.ریما با دیدن او خیالش راحت شد که ندیده.خودش را به او چسباند و گفت:ببخشید خانوم شما چه قدر حرف میزنید.قیافه ی شکیلا دیدنی بود.تماس تلفنی اش را کوتاه کرد و به ریما چشم دوخت:تو این جا چی کار میکنی دختر؟او از قیافه ی متعجب شکیلا خنده اش گرفت:همون کاری که تو میکردی.شکیلا مقنعه اش را روی سر مرتب کرد:من از دانشگاه بر میگردم.جناب عالی چی؟تا اون جایی که یادمه هیچ کدوم از اون کلاسای تو این وری نیستن.او مانده بود چه جوابی بدهد که یک دفعه به ذهنش امد بگوید:انقلاب بودم رفتم کتاب بخرم.خیلی وقته دنبال یک کتاب میگردم که اخرم پیداش نکردم.شکیلا به صورت سرخ از خجالت او نگاه کرد:خوشگل خانوم دروغگوی خوبی نیستس!مهم نیست نگو امیدوارم با اون یارو تارخه قرار مدار نذاشته باشی.نه بابا تو هم!اگه با اون قرار داشتم که به تو میگفتم.امیدوارم...برای گواهینامه ثبت نام کردی؟با شوق جواب داد:اره فردا اولین جلسه ی کلاسای تئوریمه... شکیل تو فکری!چیزی شده؟هم اره هم نه.یعنی چی؟چرا نسیه حرف میزنی؟خب واضح بگو ببینم چی شده.
توی ماشین نمیشه صدامون میپیچه.بذار پیاده شیم.ریما دست برد و کیف پولش را در اورد.یادش افتاد فقط به اندازه ی خودش پول دارد و نمیتواند کدایه ی شکیلا را حساب کند.پول سهم خود را در اورد و با شرمندگی کفت:شکیل جان شرمنده ام پول زیاد همراهم نیست نمیتونم کرایه ی تورو حساب کنم.
شکیلا چینی به پیشانی انداخت:دیونه!چه حرفهایی میزنی؟من باید حساب کنم تو چرا؟انگار فراموش کردی سه سال از تو بزرگترم.(نگاهش سر خورد روی کیف خالی او)حالا چی شده تو بی پول شدی؟همیشه که یه پول قلمبه باهاته.
ریما شانه بالا انداخت:
صبح می اومدم یادم رفت پول بردارم.
شکیلا حسابی شک کرده بود اما چیزی نگفتوبا خود گفتLخوبه برای کتاب خریدن اومده اون وقت پول یه جلد کتاب هم باهاش نیست.خدا اخرو عاقبتشو به خیر کنه)کرایه خود و او را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدند.
از انجا اگر تاکسی سوار میشدند باید مسیرشان را جدا میکردند.بارش برف هم شروع شده بود.هیچ کدام چتر نداشتند.شکیلا گفت:
اگر قرار اینترنتی نداری بیا ببریم خونه ی مه.
ریما متوجه طعنه ی او شد اما به روی خود نیاورد:
اخه به مامی چیزی نگفتم.خب یه زنگ بزن به قول خودت چیزی بگو.ضرر میکنی ها.امروز مامان قورمه سبزی گذاشته:توی این هوای برفی محشره.
ریما میدانست که خودشان خورش الو دارند که اصلا دوست نداشت و اگر نمیخورد مادرش قشقرق به پا میکردووسوسه شد که برود.لبخندی زد:
یعنی بیام؟
شکیلا به لایه ی نازکی از برف که روی سر او جمع شده بود نگاه کرد:
مرض تعارف نمی کنی؟بیام یعنی چی؟راه بیفت بریم که شدیم عین ادم برفی
سوار تاکسی های تجریش شدند تاکسی که سوار شدند پیکان مدل پایینی بود که درزهای در و پنجره ی ان سوز سردی به داخل اتومبیل می پیچید راننده به خاطر اینکه شیشه های اتومبیلش بخار نکند کمی ان را پایین داده بود که باعث سرمای بیشتر ی می شد
ریما که کنار پنجره نشسته بود خود را جمع کرد و گفت:
وای چقدر سرده این اسمون کی می خواد افتابی بشه؟از اذرماه تا حالا بکوب داره برف میاد
شکیلا شکلاتی را از کیفش خارج کرد به دست او داد:
بخور کم غر بزن دیگه اخر سرماس داریم وارد اسفند میشیم نهایتا یکی دوبار دیگه برف بیاد در ضمن باید خوشحال باشی و شاکر خداوند که توی این دو سه ماهه این قدر برف اومده این برف برکت خداست ده روز دیگه که وارد اسفند بشیم و برفا قطع بشه اون وقت دلت واسه ی برف و سرما یه ذره میشه
عمرا از بس توی این مدت سردم شده فکر نکنم به این زودیا هوس برف بکنم حالا اگه فلسفه ی جناب عالی اموم شده بگو ببینم چی میخواستی بگی
اگه می خواستم بگم که همون موقع می گفتم باهوش دندون رو جیگر بذار تا خونه تازه اول باید بریم پاساژ قائم می خوام برای فرداشب یه بلوز و دامن بگیرم
ریما چپ چپ نگاهش کرد:
تو یاین سرما؟
مجبورم پس فکر کردی ناهار مفت بهت می دم؟احتیاج به سلیقه ات دارم جانم
ریما عاشق پاساژ قائم بود ولی بروز نداد:
تو هم که فقط به فکر منفعت خودتی حالا فردا شب چه خبره می خوای خرید کنی؟
گفتم رفتیم خونه برات توضیح میدم
اها پس اینم به اون ربط داره
صدای زنگ موبایل ریما بلند شد با دیدن شماره ی تارخ دکمه ی پاسخ گوشی را فشرد:
سلام
سعی می کرد طوری حرف بزند که شکیلا متوجه نشود با او بیرون رفته در پایان مکالمه شکیلا خواست چیزی بگوید که به مقصد رسیدند عرض خیابان را با شتاب طی کردند و در زیر بارش برف خود را به پاساژ رساندند
ریما برفهای روی شانه ها و شالش را تکاند:
بمیری شکیل منو به چه روزی انداختی خاک بر سر من کنن که به خاطر شکم افتادم دنبال سر تو وگرنه حالا توی خونه ی گرم و نرم خودمون لم داده بودم اگر می دونستم اخر این قورمه سبزی به کجا ختم میشه قلم پامو می شکستم نگاه چه لبی هم واسم ورچیده
شکیلا او را به جلو هل داد:
بریم دیگه کم غر بزن
و با هم همگام شدند:
حالا که دیگه تو ماشین نیستیم کسی صداتو بشنوه بگو ببینم چه خبر شده خرید کردنت بابت چیه
شکیلا مرموز نگاهش کرد:
حدس بزن
برو گمشو با شکم گرسنه و تن یخ زده فکر کار می کنه؟؟
راست میگی تو اصلا مخ نداری که فکر کنی باشه میگم.....قراره........
شکیل به خدا برمی گردم خونه بگو دیگه
قراره فردا شب برام خواستگار بیاد
پاهای ریما به زمین چسبید و هاج و واج نگاهش کرد:
خواستگار
شکیلا از حالت او خنده اش گرفت:
مرض همچی خواستگارو عنوان می کنه انگار یه چیز غیر ممکن گفتم
ریما راه افتاد:
مگه تو موقع شوهر کردنته؟
یادت رفته بیست و دو سالمه؟
نه ولی هنوز دهنت بوی شیر می ده
اه.....پس از این حرفا هم بلدی اینا رو تارخ جونت بهت یاد داده؟
بی مزه حالا طرف کی هست؟
استاد دانشگاه مون
او حیرت زده به شکیلا نگاه کرد:
بدجنس چجوری تورش کردی
اشاره به یکی از مغازه ها کرد که از ان سمت بروند:
باز تو منحرف فکر کردی؟این استاد گرام برای بار سومه که داره از من خواستگاری می کنه دو بار که توی دانشگاه جواب رد بهش دادم و این بار ظاهرا فکر کرده رسمی خواستگاری کنه شاید فرجی بشه
اگه مورد خوبیه چرا ردش می کنی؟
به قول خودت وقت شوهر کردنم نیست
حالا من یه زری زدم تو باورت نشه
ریما جلو مغازه ای پاسست کرد صدای اعتراض او بلند شد:
این که لباس نداره چرا وایستادی؟
ریما به وسایل چوبی داخل ویترین اشاره کرد:
اینا رو شکیل............چقدر خوشگل اند حیف که پول باهام نیست
هر کدوم که دلت می خواد بخر من به اندازه ی کافی همرام هست
نه ولش کن یه دفعه دیگه میام شاید برای لباس پول کم بیاری
بدون توجه به اصرارهای شکیلا از مغازه دور شد و این بار کنار مغازه ی(کندو) ایستاد که همیشه لباسهایش تک بود نگاهی اجمالی به ویترین مغازه انداخت با دیدن بلوز و دامن بافت سبز خوش رنگی لبخند بر لب نشاند:
بلوز دامن سبزه رو ببین خیلی شیک و خوش رنگه مدلشم جدیده
شکیلا با دقت بیشتری نگاه کرد به نظر او هم شیک امد اما وقتی چشمش به قیمت ان افتاد گفت:
اوه..........خیلی گرونه
خسیس نباش این رنگ با این مدل خیلی بهت میاد
ریما او را به داخل مغازه هل داد و با چانه زدن قیمت لباس را پایین اوردند و هر دو خندان از مغازه خارج شدند
با دیدن شهریار که در محاصره ی چند خانم ایستاده بود متحیر شدند شهریار چنان با ان ها سرگرم بحثو گفتگو بود که اصلا حواسش به اطراف نبود
شکیلا دست ریما را کشید و گفت:
ولش کن بیا بریم دیر کنیم مامان نگران میشه
از پاساژ که خارج شدند ریما به اسمان خیره شد:
پایان ص 78