۱۳۹۹-۵-۳، ۰۵:۱۴ عصر
3 ) طلبه جوان هر روز میرفت دبیرستانها درس انگلیسی میداد. پولش هم میشد مایه امرار معاش. میگفت اینطوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر میفهمم و با شجاعت بیشتری میتونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی میکرد.
4) آلمان ، هامبورگ ، ایستگاه راه آهن ؛ موقع ظهر رسیده بود. نگاهی به قبله نما انداخت وهمانجا ایستاد به نماز خواندن. پلیس را خبر کردند که یک کسی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. بردندش اداره پلیس. گفته بود : من مسلمانم ، نماز هم واجب دینی ماست. محکم گفته بود ، آزادش کردند....
5) بهش می گفتند : انحصار طلب ، دیکتاتور ، مرفه ، پولدار . دوستانش دوستانه گفته بودن چرا جواب نمی دی؟ تا کی سکوت ؟ می گفت : مگه نشنیدید که قرآن می گه ان الله یدافع عن الذین آمنوا . یعنی یه وظیفه برای منه که ایمان آوردنه ، یکی هم برای خدا که دفاع کردنه.دعا کن وظیفه خودمو خوب انجام بدم . اون کارش رو خوب بلده ...
6 ) از بهشتی پرسید؛ روحانی هم میتونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا میتونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیهاش به علوم حوزوی باشه.گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمیده.
7) به یار دیرین که رسید انگار به بهشت رسیده باشد گفت : امشب نماز به امامت شما ! گفت : نماز من شکسته است ، مسافرم. با خنده گفت : ما که نماز مغربمان را شکسته نمی خوانیم .هر دو خندیدند. مغرب ، موسی صدر امام بود وعشاء بهشتی. آخر هم هردو به هم اقتداء کردند.شاید بهشتی منتظر باشد .شاید
8 ) می گفت هر چه از غرب به طرف کشورهای اسلامی نزدیکتر می شدیم بی نظمی وبلبشویی هم بیشتر می شد.می گفت ترسیدم بنای فکری بچه ها به هم بریزه توجیه شان کردم که اینها ربطی به اسلام نداره.اسلام یه چیزه ، رفتار ما یه چیز دیگه.
9 ) ساعت 7 با بهشتی قرار داشت. یک ربع به 7 رسید .خوشحال بود که زودتر هم رسیده. گفته بود ، به آقای بهشتی بگید فلانی اومده . طرف رفت وبرگشت. گفت : آقای بهشتی عذر خواهی کردند وگفتند یک ربع تا قرار مانده ، 7 در خدمت هستم.
10 ) وصیت کرده بود بعد از شهادت ، بهشتی برجنازه ام نماز بخواند. جنازه شهید رو برده بودند بهشت زهرا که بهشتی از راه رسید. گفت : دیشب گویی به من الهام شد که امروز اینجا بیایم. بهشتی بر مسافر بهشت نماز خواند.
11 ) صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه. یکی دیگه گفته بود هشت طبقه است. راننده بهشتیشناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید.
12 ) مزار شهدا بود که مادر شهید آمد جلو گفت : پنج پسر ویک داماد دیگر دارم ؛ همه فدای امام. عصر بود که بهشتی داشت می گفت : به آمریکا بگویید چشم طمعت را از جمهوری اسلامی بکن. جامعه ای که مادران اینچنینی دارد برای شیطان جایی ندارد.
13 ) داشت تعریف می کرد هفت نفر رفته بودند مسافرت که بوسیله دو نفر غارت شدند.بعد که تعجب همه را دیدند ، گفتند : ما 7 تا بودیم «تنها» آنها دو تا بودند « همراه » . بهشتی می گفت : مواظب باشید ، می خواهند شما میلیونها باشید تنها تا با چند همراه غارت تون کنند.
14 ) روحانی با مردم ودر مردم زنده است وبدون آنها مرده. اینها را گفت وگفت : خدمت بی منت وگره گشایی ؛ اینهاست که مردم از روحانی می خواهند. می گفت : روحانی ومردم مثل ماهی وآبند. ماهی بدون آب می میرد.
15 ) تو جمع رو کرد به فرزند کوچک که « فرزندم نظرت درباره این ترجمه سوره حمد که انجام دادم چیه ؟ » خندیدند که آخه این بچه چی از ترجمه وتفسیر می فهمه ! گفت : اتفاقا نظرش برام مهمه. چون می خوام بدونم ترجمه من برای هم سن های اون هم به درد می خوره یا نه.
16 ) اومد وشروع کرد با حرارت از انقلاب ومشکلات گفتن.خیلی آتیشی بود ؛ از نامردیها وخیانت ها. بلند شد صورت داغ شده جوان رو بوسید وگفت : از این همه شور واحساس لذت می برم . برادر چه باک ! انقلاب نگرانی دارد ، خستگی دارد ، خطر دارد اما پس شما جوانها چه کاره اید ؟ هر دو بعد ها شهید شدند ، شاهچراغی جوان هم به بهشتی رسید.
17 ) دعوت شده بود برای سخنرانی . گفت : اول من رو بشناسید بعد دعوتم کنید. گفتند می شناسیم ! گفت : من روحانی هستم که نعلین نمی پوشم، تنها با افراد مذهبی در تماس نیستم بلکه با افراد به ظاهر غیر مذهبی هم سروکار دارم.اگر فردا دیدید عده ای بدون ریش وبا کراوات به خانه ومحل کارم می آیند تعجب نکنید. حالا خواستید می آیم.
18 ) رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند ؛ منزل ، هتل. خوابیده بود. همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و روانداز عبا
19 ) خانم خونه رفته بود با ارث پدری خودش فرش خریده بود. رو کرده بود به خانم که شما آزادید ، این حق شماست ولی مرز زندگی من طلبگی است.طاقت ناراحتی بهشتی رو نداشت ، حتی یه لحظه ! خودش رفت فرش رو فروخت.
20 ) یک روز خانم ، یک روز بچه ها ، یک روز هم خودش ؛ کارهای خونه تقسیم شده بود ، هر روز باید یکی ظرفها رو می شست. می گفت زن وظیفه ای برای کار نداره . کار خونه زنانه و مردانه نداره.
21) لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت من اینجا کار شخصی می کنم ، باید لامپ رو ازمغازه معمولی با قیمت خودش بخرید.لامپ روپس داد . لامپ خریدند از یک مغازه معمولی . با یک قیمت معمولی.
4) آلمان ، هامبورگ ، ایستگاه راه آهن ؛ موقع ظهر رسیده بود. نگاهی به قبله نما انداخت وهمانجا ایستاد به نماز خواندن. پلیس را خبر کردند که یک کسی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. بردندش اداره پلیس. گفته بود : من مسلمانم ، نماز هم واجب دینی ماست. محکم گفته بود ، آزادش کردند....
5) بهش می گفتند : انحصار طلب ، دیکتاتور ، مرفه ، پولدار . دوستانش دوستانه گفته بودن چرا جواب نمی دی؟ تا کی سکوت ؟ می گفت : مگه نشنیدید که قرآن می گه ان الله یدافع عن الذین آمنوا . یعنی یه وظیفه برای منه که ایمان آوردنه ، یکی هم برای خدا که دفاع کردنه.دعا کن وظیفه خودمو خوب انجام بدم . اون کارش رو خوب بلده ...
6 ) از بهشتی پرسید؛ روحانی هم میتونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا میتونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیهاش به علوم حوزوی باشه.گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمیده.
7) به یار دیرین که رسید انگار به بهشت رسیده باشد گفت : امشب نماز به امامت شما ! گفت : نماز من شکسته است ، مسافرم. با خنده گفت : ما که نماز مغربمان را شکسته نمی خوانیم .هر دو خندیدند. مغرب ، موسی صدر امام بود وعشاء بهشتی. آخر هم هردو به هم اقتداء کردند.شاید بهشتی منتظر باشد .شاید
8 ) می گفت هر چه از غرب به طرف کشورهای اسلامی نزدیکتر می شدیم بی نظمی وبلبشویی هم بیشتر می شد.می گفت ترسیدم بنای فکری بچه ها به هم بریزه توجیه شان کردم که اینها ربطی به اسلام نداره.اسلام یه چیزه ، رفتار ما یه چیز دیگه.
9 ) ساعت 7 با بهشتی قرار داشت. یک ربع به 7 رسید .خوشحال بود که زودتر هم رسیده. گفته بود ، به آقای بهشتی بگید فلانی اومده . طرف رفت وبرگشت. گفت : آقای بهشتی عذر خواهی کردند وگفتند یک ربع تا قرار مانده ، 7 در خدمت هستم.
10 ) وصیت کرده بود بعد از شهادت ، بهشتی برجنازه ام نماز بخواند. جنازه شهید رو برده بودند بهشت زهرا که بهشتی از راه رسید. گفت : دیشب گویی به من الهام شد که امروز اینجا بیایم. بهشتی بر مسافر بهشت نماز خواند.
11 ) صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه. یکی دیگه گفته بود هشت طبقه است. راننده بهشتیشناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید.
12 ) مزار شهدا بود که مادر شهید آمد جلو گفت : پنج پسر ویک داماد دیگر دارم ؛ همه فدای امام. عصر بود که بهشتی داشت می گفت : به آمریکا بگویید چشم طمعت را از جمهوری اسلامی بکن. جامعه ای که مادران اینچنینی دارد برای شیطان جایی ندارد.
13 ) داشت تعریف می کرد هفت نفر رفته بودند مسافرت که بوسیله دو نفر غارت شدند.بعد که تعجب همه را دیدند ، گفتند : ما 7 تا بودیم «تنها» آنها دو تا بودند « همراه » . بهشتی می گفت : مواظب باشید ، می خواهند شما میلیونها باشید تنها تا با چند همراه غارت تون کنند.
14 ) روحانی با مردم ودر مردم زنده است وبدون آنها مرده. اینها را گفت وگفت : خدمت بی منت وگره گشایی ؛ اینهاست که مردم از روحانی می خواهند. می گفت : روحانی ومردم مثل ماهی وآبند. ماهی بدون آب می میرد.
15 ) تو جمع رو کرد به فرزند کوچک که « فرزندم نظرت درباره این ترجمه سوره حمد که انجام دادم چیه ؟ » خندیدند که آخه این بچه چی از ترجمه وتفسیر می فهمه ! گفت : اتفاقا نظرش برام مهمه. چون می خوام بدونم ترجمه من برای هم سن های اون هم به درد می خوره یا نه.
16 ) اومد وشروع کرد با حرارت از انقلاب ومشکلات گفتن.خیلی آتیشی بود ؛ از نامردیها وخیانت ها. بلند شد صورت داغ شده جوان رو بوسید وگفت : از این همه شور واحساس لذت می برم . برادر چه باک ! انقلاب نگرانی دارد ، خستگی دارد ، خطر دارد اما پس شما جوانها چه کاره اید ؟ هر دو بعد ها شهید شدند ، شاهچراغی جوان هم به بهشتی رسید.
17 ) دعوت شده بود برای سخنرانی . گفت : اول من رو بشناسید بعد دعوتم کنید. گفتند می شناسیم ! گفت : من روحانی هستم که نعلین نمی پوشم، تنها با افراد مذهبی در تماس نیستم بلکه با افراد به ظاهر غیر مذهبی هم سروکار دارم.اگر فردا دیدید عده ای بدون ریش وبا کراوات به خانه ومحل کارم می آیند تعجب نکنید. حالا خواستید می آیم.
18 ) رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند ؛ منزل ، هتل. خوابیده بود. همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و روانداز عبا
19 ) خانم خونه رفته بود با ارث پدری خودش فرش خریده بود. رو کرده بود به خانم که شما آزادید ، این حق شماست ولی مرز زندگی من طلبگی است.طاقت ناراحتی بهشتی رو نداشت ، حتی یه لحظه ! خودش رفت فرش رو فروخت.
20 ) یک روز خانم ، یک روز بچه ها ، یک روز هم خودش ؛ کارهای خونه تقسیم شده بود ، هر روز باید یکی ظرفها رو می شست. می گفت زن وظیفه ای برای کار نداره . کار خونه زنانه و مردانه نداره.
21) لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت من اینجا کار شخصی می کنم ، باید لامپ رو ازمغازه معمولی با قیمت خودش بخرید.لامپ روپس داد . لامپ خریدند از یک مغازه معمولی . با یک قیمت معمولی.