۱۳۹۹-۵-۷، ۰۶:۴۱ عصر
اطلاعات اردوی جمکران2
آقا مگر ما صاحب نداریم؟ پس چرا خوب نمىشوم و تمام دکترها جوابم کردهاند، حتى دیگر قادر به خدمت هم نمىباشم و اصلا پزشکان معالجم صلاح نمىدانند که من خدمت کنم، چون جنون آنى به من دست مىدهد و به هیچ وجه نمىتوانم حتى درس بخوانم، صداى سوت مىشنوم، نمىتوانم بخوابم و آسایش ندارم.
آقا با ملاطفت خاصّى، دستى روى سرم کشیدند و گفتند: «آقا احمد خوب شدى، بابا برو سر کارت».
از خواب بیدار شدم، دیدم آنقدر گریه کردهام که تمام صورتم و زمین خیس شده است. با همان حال به منزل برگشتم. مجددا همین صحنه را مفصّلتر در منزل خواب دیدم. فرداى آن روز به بیمارستان مراجعه کردم، پزشکان معالجم پس از انجام انواع آزمایشها نوشتند:
«آقاى فلانى از نظر قلبى معاینه شد و معاینه و نوار قلب ایشان سالم است و قادر به خدمت کامل مىباشند.» همچنین شوراى روانپزشکان اعلام کردند: «نامبرده مورد معاینه مجدد قرار گرفت. نظریه شوراى مورخ 13/5/76 مبنى بر انجام خدمت عادى، مورد تأیید است.»
نتیجه آزمایشات باعث تعجّب تمام پزشکان شده بود و همه به من تبریک مىگفتند و با گریه مرا به خدمت تشویق و بدرقه نمودند. از آن تاریخ به بعد سخت مشغول کار هستم و دیگر هیچ گونه احساس ناراحتى ندارم، بلکه تا کنون چندین دوره کامپیوتر و دروس دیگر را پشت سر گذاشتهام.
شفای کامل بیمار اعصاب و روان
بیان حکایت از زبان خانم ن- ف:
اطلاعات اردوی جمکران
متولد ملارد کرج هستم و بعد از ازدواج در سن 18سالگى به رفسنجان رفتم، الان شش سال است که ساکن رفسنجان مىباشم داراى 2 فرزند به نامهاى محمد و مریم هستم.
شروع ناراحتى و بیمارى: یک ماه قبل از ماه رمضان 1419 از ناحیه گردن دچار درد شدیدى شدم به دکتر مراجعه نمودم، تشخیص دکتر سینوزیت بود، دارو داد و دردم آرامتر شد، از نوزدهم ماه رمضان احساس کردم چشم من کوچکتر مىشود و هنگام صحبت صورت و لبم کج مىشد و بیمارى من از این جا شروع شد، سپس حالت تشنج پیدا کردم که از سرانگشتان پا شروع مىشد و از خود بى خود مىشدم، دیگران بهتر مىدانند که چه حالى داشتم.
بعد از مراجعه به دکترهاى متخصص در تهران و رفسنجان و انجام آزمایشات و عکسبردارىهاى متفاوت سى تى اسکن و ام آر آی عدهاى از پزشکان معتقد بودند شاید بیمارى من با دارو و قرص بدون جراحى مداوا شود و بعضى نظر دادند که به علت بزرگ شدن غده لنفاوى و نزدیک شدن دو عصب چنین حالتى در من بروز مىکند و عدهاى منشاء بیمارى مرا ناشى از فشار شدید عصبى دانسته و ضرورت شوک روى من را تشخیص دادند. مرا به آسایشگاه بیماران روحى و روانى بردند، بودن آنجا همراه مریض هاى روانى با حالتهاى خاص برایم سخت بود.
در حین مداوا، توسلات خودم را به ائمه اطهار(ع) داشتم و از آنجا که خواهر شهید هستم مورد عنایت قرار گرفتم علاوه بر این که به خودم مىگفتم در پیش خدا دارم امتحان مىشوم. البته این حالت تشنج وسیلهاى شد که به خدا نزدیکتر شوم و لیاقت این را هم پیدا کنم که مورد عنایت حضرت مهدى(عج) قرار بگیرم.
بعد از آن که از آسایشگاه بیماران روحى و روانى برگشتم، خیلى ناراحت بودم، همان شب خواب دیدم که آقایى قد بلند با چهره نقاب دار و نورى به رنگ سبز، کاسهاى طلایى رنگ آوردند و فرمودند: «از این آب بخور.» گفتم: احتیاج به آب ندارم .فرمودند: «بخور»
بعد آقا از آن آب به صورت من پاشید و من از خواب پریدم حدود ساعت یک شب بود، فریاد زدم من شفا گرفتم من شفا گرفتم؛ مادرم را صدا زدم، همه بیدار شدند، گفتم: آقا به من قول داده که 10روز دیگر تو را ملاقات مىکنم.
بعد از آن دوباره حالم بد شد، به طورى که امکان مسافرت با ماشین برایم نبود، مرا با هواپیما به تهران آوردند، داخل هواپیما سه دفعه حالت تشنج مرا گرفت، حالم بدتر مىشد، ولى به وعده روز دهم فکر مىکردم که آقا حتما مرا شفا مىدهند. از تهران به کرج و از آنجا به ملارد آمدم و تشنجات در آنجا نیز شروع شد بعد از دو سه روز که در بستر بودم یکى از شاگردهاى خانم برادرم که سخنران جلسات مذهبى و مدیر مدرسه دخترانه است، برایم خوابى دید که به جمکران بیایم و دقیقا شب جمعه بیستم اسفند پایان روز دهم و وعده ملاقات مىشد و خواب آن بنده خدا را رویایى صادقه مىدانستم.
بیان حکایت از خانم ف-ش (خانم برادر شفاگرفته ساکن ملارد کرج):
اطلاعات اردوی جمکران
بعد از این که از رفسنجان به ملارد آمدند به پزشکان متخصص مراجعه کردیم بعد از معاینه گفتند: سمت چپ صورتشان حالت فلج دارد و مدت درمانش حداقل شش ماه زمان مىبرد. ایشان هنگام تشنج دست و پاهایش را به این طرف و آن طرف مىزد و همیشه پنج شش نفر همراهش بودیم. خودش را به شدت به زمین مىزد کمرش را بالا و پایین مىآورد و هر کسى یک عضو بدنش را محافظت مىکرد، خودش را جمع مىکرد بعد از این حالت شروع به خنده مىکرد سپس گریه مىکرد و بعد از چند دقیقه آرام مىشد و به هوش مىآمد. جالب این که به محض آرام شدن به فکر حجابش بود و سوال مىکرد آیا مرد نامحرمى در کنارم بوده یا نه؟ آیا روسرى من کنار رفته بود یا نه؟ آیا نمازم را خواندهام یا نه؟ اخیرا از ناحیه دست قدرت خیلى زیادى پیدا کرده بود و اگر مشت مىکرد و مىکوبید مجروح مىکرد.
این چند روز اخیر مىگفت: بگذارید روز موعود برسد آقا مرا شفا مىدهد. این حالت تشنج متعدد بود، ابتداء روزى پنج الى شش مرتبه و اخیرا هر نیم ساعت تکرار مىشد و زبانش بسته مىشد و حرف نمىزد و اخیرا به سختى حرف مىزد و لال بود. در یکى از شبها مىخواست حرف بزند نمىتوانست کاغذ و قلم آوردیم از ما درخواست کرد نام پنج تن ائمه اطهار(ع) را ببریم تا او تکرار کند و سپس با نام امام زمان(ع) فریاد زد و شروع به گریه کرد...
دستور حرکت به جمکران:
اطلاعات اردوی جمکران
من یکى از شاگردان خانم ف -ش هستم، چند روز قبل که ایشان را مضطرب و ناراحت دیدیم، سوال کردم چه مشکلى پیش آمده است؟
ایشان جریان بیمارى خواهر همسرشان را بیان کردند. دو هفته قبل من و عدهاى توفیق سفر به قم و جمکران را پیدا نمودیم، در مسجد مقدّس جمکران به جهت شفاى این خانم برایش دعا کردیم و در مراجعت از جمکران به عیادت بیمار رفتیم، آن شب بسیار ناراحت شدم، تصمیم گرفتم مناجات کنم و شفایش را از خدا بخواهم و تا صبح متوسل بودم و تا حدود ساعت 5 صبح نشستم و دعاى أمن یجیب را خواندم و امام زمان(عج) را صدا زدم و بعد از نماز صبح خوابیدم که در خواب دیدم که خانمى آمدند و کنار من نشستند بعد به من پیغام دادند که پیش خانم معلمم بروم و از ایشان بخواهم که مریضشان را براى شب جمعه حتما به جمکران بیاورند، دوبار تکرار کردند و سپس از او سوال کردم ببخشید شما حضرت زهراء0س) هستید؟ فرمودند: خیر من از طرف پدرشان رسول اکرم(ص) هستم که پیامها را به امتشان مىرسانم.
ادامه ماجرا از زبان شفا گرفته:
روز پنج شنبه بیستم اسفند ماه سال گذشته یک دستگاه مینى بوس دربستى کرایه کردند و به طرف قم راه افتادیم. یک حالت خاصى، توأم با اضطراب و امید داشتم، چند بار داخل ماشین حالت تشنج گرفتم، وارد حرم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم با توجه به این که اصلا نمىتوانستم راه بروم براى رفت و آمد زائرین مشکل درست مىشد، با کمک دیگران در کنار ضریح مطهر زیارتنامه را مىخواندم و با دل شکسته زمزمه مىکردم و بعد از توسل به حضرت معصومه(س) عازم مسجد مقدّس جمکران شدیم، بین راه ماشین خراب شد و رفتن ما به تأخیر افتاد و دو مرتبه داخل ماشین حالت تشنج گرفتم، حدود ساعت ده و نیم شب جمعه بیستم اسفند (شب جمعه موعود) به جمکران رسیدیم. خیلى به خودم فشار آوردم و با خود مىگفتم با وضعیتى که دارم خجالت مىکشم.
اطلاعات اردوی جمکران
از زمانى که از ماشین پیاده شدم تا موقعى که داخل مسجد رسیدم با توجه به اینکه مسیر کوتاه بود اما به لحاظ خشک بودن دست و پا و عدم تحرک حتى کفشهایم را به سختى پوشیدم یک طرف بدنم را برادرم و یک طرف دیگر را زن برادرم گرفته بودند و مرا دنبال خود مىکشیدند، 7سال بود که جمکران نیامده بودم، گفتم جمکران چقدر تغییر کرده، جلوى مسجد آمدیم وقتى خواستیم وارد شویم زن برادرم گفت سلام بده، همین که دست روى سینه گذاشتم و گفتم السلام علیک یا صاحب الزمان دیگر هیچ احساسى از این دنیا نکردم. (لازم به ذکر است برادران واحد سمعى بصرى امور فرهنگى مسجد مقدّس جمکران همزمان مشغول فیلمبردارى از سطح مسجد بودهاند و این صحنه به طور طبیعى ضبط شده است.)
بعد از این که سلام دادم طولى نکشید که دیدم همان آقایى که 10 روز قبل به خوابم آمده بود، قد بلند با نقاب سبز پا به پایم گذاشتند و فرمودند: «خوش آمدى، راه برو»، گفتم آقا به خدا پاهایم خشک شده است نمىتوانم راه بروم. دوباره فرمودند: «برو، گفتم: آقا من نمىتوانم بروم»، فرمود: «بدو...» همین که گفت بدو یک دفعه به خودم آمدم دیدم توان دیگرى دارم و پاهایم صاف شده است.
اطلاعات اردوی جمکران
گفتم زن داداش نگاه کن آقا به من فرمود خوش آمدى، آقا به من فرمود خوش آمدى، وقتى فرمودند بدو، رو به مسجد جمکران را به من نشان داد حرکت کردم و داخل مسجد شدم که خدّام مرا گرفتند و به اطاق مخصوص بردند گفتم ببینید بعد از دو یا سه ماه گرفتارى و سختى من مىتوانم راه بروم و حرف بزنم، بچههایم آرزو داشتند آن ها را بغل کنم بغلشان کردم تمام این مدت داخل رختخواب بودم.
من فکر نمىکردم روزى خوب بشوم، مرا فردى روانى و مجنون مىدانستند، من لیاقت نداشتم. ولى آقا عنایت فرمودند و مرا شفا دادند، فقط به خدا، ائمه اطهار(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) متوسل شدم الحمدللَّه آقا در همان لحظه ورود ما به مسجد مقدّس جمکران توجه کردند و هنوز چند دقیقهاى نگذشته بود، که شفا گرفتم.
لازم به توضیح است کرامات بسیار دیگری نیز در این رابطه وجود دارد که مربیان عزیز میتوانند با مراجعه به سایت رسمی مسجد جمکران ملاحظه نمایند.
آقا مگر ما صاحب نداریم؟ پس چرا خوب نمىشوم و تمام دکترها جوابم کردهاند، حتى دیگر قادر به خدمت هم نمىباشم و اصلا پزشکان معالجم صلاح نمىدانند که من خدمت کنم، چون جنون آنى به من دست مىدهد و به هیچ وجه نمىتوانم حتى درس بخوانم، صداى سوت مىشنوم، نمىتوانم بخوابم و آسایش ندارم.
آقا با ملاطفت خاصّى، دستى روى سرم کشیدند و گفتند: «آقا احمد خوب شدى، بابا برو سر کارت».
از خواب بیدار شدم، دیدم آنقدر گریه کردهام که تمام صورتم و زمین خیس شده است. با همان حال به منزل برگشتم. مجددا همین صحنه را مفصّلتر در منزل خواب دیدم. فرداى آن روز به بیمارستان مراجعه کردم، پزشکان معالجم پس از انجام انواع آزمایشها نوشتند:
«آقاى فلانى از نظر قلبى معاینه شد و معاینه و نوار قلب ایشان سالم است و قادر به خدمت کامل مىباشند.» همچنین شوراى روانپزشکان اعلام کردند: «نامبرده مورد معاینه مجدد قرار گرفت. نظریه شوراى مورخ 13/5/76 مبنى بر انجام خدمت عادى، مورد تأیید است.»
نتیجه آزمایشات باعث تعجّب تمام پزشکان شده بود و همه به من تبریک مىگفتند و با گریه مرا به خدمت تشویق و بدرقه نمودند. از آن تاریخ به بعد سخت مشغول کار هستم و دیگر هیچ گونه احساس ناراحتى ندارم، بلکه تا کنون چندین دوره کامپیوتر و دروس دیگر را پشت سر گذاشتهام.
شفای کامل بیمار اعصاب و روان
بیان حکایت از زبان خانم ن- ف:
اطلاعات اردوی جمکران
متولد ملارد کرج هستم و بعد از ازدواج در سن 18سالگى به رفسنجان رفتم، الان شش سال است که ساکن رفسنجان مىباشم داراى 2 فرزند به نامهاى محمد و مریم هستم.
شروع ناراحتى و بیمارى: یک ماه قبل از ماه رمضان 1419 از ناحیه گردن دچار درد شدیدى شدم به دکتر مراجعه نمودم، تشخیص دکتر سینوزیت بود، دارو داد و دردم آرامتر شد، از نوزدهم ماه رمضان احساس کردم چشم من کوچکتر مىشود و هنگام صحبت صورت و لبم کج مىشد و بیمارى من از این جا شروع شد، سپس حالت تشنج پیدا کردم که از سرانگشتان پا شروع مىشد و از خود بى خود مىشدم، دیگران بهتر مىدانند که چه حالى داشتم.
بعد از مراجعه به دکترهاى متخصص در تهران و رفسنجان و انجام آزمایشات و عکسبردارىهاى متفاوت سى تى اسکن و ام آر آی عدهاى از پزشکان معتقد بودند شاید بیمارى من با دارو و قرص بدون جراحى مداوا شود و بعضى نظر دادند که به علت بزرگ شدن غده لنفاوى و نزدیک شدن دو عصب چنین حالتى در من بروز مىکند و عدهاى منشاء بیمارى مرا ناشى از فشار شدید عصبى دانسته و ضرورت شوک روى من را تشخیص دادند. مرا به آسایشگاه بیماران روحى و روانى بردند، بودن آنجا همراه مریض هاى روانى با حالتهاى خاص برایم سخت بود.
در حین مداوا، توسلات خودم را به ائمه اطهار(ع) داشتم و از آنجا که خواهر شهید هستم مورد عنایت قرار گرفتم علاوه بر این که به خودم مىگفتم در پیش خدا دارم امتحان مىشوم. البته این حالت تشنج وسیلهاى شد که به خدا نزدیکتر شوم و لیاقت این را هم پیدا کنم که مورد عنایت حضرت مهدى(عج) قرار بگیرم.
بعد از آن که از آسایشگاه بیماران روحى و روانى برگشتم، خیلى ناراحت بودم، همان شب خواب دیدم که آقایى قد بلند با چهره نقاب دار و نورى به رنگ سبز، کاسهاى طلایى رنگ آوردند و فرمودند: «از این آب بخور.» گفتم: احتیاج به آب ندارم .فرمودند: «بخور»
بعد آقا از آن آب به صورت من پاشید و من از خواب پریدم حدود ساعت یک شب بود، فریاد زدم من شفا گرفتم من شفا گرفتم؛ مادرم را صدا زدم، همه بیدار شدند، گفتم: آقا به من قول داده که 10روز دیگر تو را ملاقات مىکنم.
بعد از آن دوباره حالم بد شد، به طورى که امکان مسافرت با ماشین برایم نبود، مرا با هواپیما به تهران آوردند، داخل هواپیما سه دفعه حالت تشنج مرا گرفت، حالم بدتر مىشد، ولى به وعده روز دهم فکر مىکردم که آقا حتما مرا شفا مىدهند. از تهران به کرج و از آنجا به ملارد آمدم و تشنجات در آنجا نیز شروع شد بعد از دو سه روز که در بستر بودم یکى از شاگردهاى خانم برادرم که سخنران جلسات مذهبى و مدیر مدرسه دخترانه است، برایم خوابى دید که به جمکران بیایم و دقیقا شب جمعه بیستم اسفند پایان روز دهم و وعده ملاقات مىشد و خواب آن بنده خدا را رویایى صادقه مىدانستم.
بیان حکایت از خانم ف-ش (خانم برادر شفاگرفته ساکن ملارد کرج):
اطلاعات اردوی جمکران
بعد از این که از رفسنجان به ملارد آمدند به پزشکان متخصص مراجعه کردیم بعد از معاینه گفتند: سمت چپ صورتشان حالت فلج دارد و مدت درمانش حداقل شش ماه زمان مىبرد. ایشان هنگام تشنج دست و پاهایش را به این طرف و آن طرف مىزد و همیشه پنج شش نفر همراهش بودیم. خودش را به شدت به زمین مىزد کمرش را بالا و پایین مىآورد و هر کسى یک عضو بدنش را محافظت مىکرد، خودش را جمع مىکرد بعد از این حالت شروع به خنده مىکرد سپس گریه مىکرد و بعد از چند دقیقه آرام مىشد و به هوش مىآمد. جالب این که به محض آرام شدن به فکر حجابش بود و سوال مىکرد آیا مرد نامحرمى در کنارم بوده یا نه؟ آیا روسرى من کنار رفته بود یا نه؟ آیا نمازم را خواندهام یا نه؟ اخیرا از ناحیه دست قدرت خیلى زیادى پیدا کرده بود و اگر مشت مىکرد و مىکوبید مجروح مىکرد.
این چند روز اخیر مىگفت: بگذارید روز موعود برسد آقا مرا شفا مىدهد. این حالت تشنج متعدد بود، ابتداء روزى پنج الى شش مرتبه و اخیرا هر نیم ساعت تکرار مىشد و زبانش بسته مىشد و حرف نمىزد و اخیرا به سختى حرف مىزد و لال بود. در یکى از شبها مىخواست حرف بزند نمىتوانست کاغذ و قلم آوردیم از ما درخواست کرد نام پنج تن ائمه اطهار(ع) را ببریم تا او تکرار کند و سپس با نام امام زمان(ع) فریاد زد و شروع به گریه کرد...
دستور حرکت به جمکران:
اطلاعات اردوی جمکران
من یکى از شاگردان خانم ف -ش هستم، چند روز قبل که ایشان را مضطرب و ناراحت دیدیم، سوال کردم چه مشکلى پیش آمده است؟
ایشان جریان بیمارى خواهر همسرشان را بیان کردند. دو هفته قبل من و عدهاى توفیق سفر به قم و جمکران را پیدا نمودیم، در مسجد مقدّس جمکران به جهت شفاى این خانم برایش دعا کردیم و در مراجعت از جمکران به عیادت بیمار رفتیم، آن شب بسیار ناراحت شدم، تصمیم گرفتم مناجات کنم و شفایش را از خدا بخواهم و تا صبح متوسل بودم و تا حدود ساعت 5 صبح نشستم و دعاى أمن یجیب را خواندم و امام زمان(عج) را صدا زدم و بعد از نماز صبح خوابیدم که در خواب دیدم که خانمى آمدند و کنار من نشستند بعد به من پیغام دادند که پیش خانم معلمم بروم و از ایشان بخواهم که مریضشان را براى شب جمعه حتما به جمکران بیاورند، دوبار تکرار کردند و سپس از او سوال کردم ببخشید شما حضرت زهراء0س) هستید؟ فرمودند: خیر من از طرف پدرشان رسول اکرم(ص) هستم که پیامها را به امتشان مىرسانم.
ادامه ماجرا از زبان شفا گرفته:
روز پنج شنبه بیستم اسفند ماه سال گذشته یک دستگاه مینى بوس دربستى کرایه کردند و به طرف قم راه افتادیم. یک حالت خاصى، توأم با اضطراب و امید داشتم، چند بار داخل ماشین حالت تشنج گرفتم، وارد حرم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم با توجه به این که اصلا نمىتوانستم راه بروم براى رفت و آمد زائرین مشکل درست مىشد، با کمک دیگران در کنار ضریح مطهر زیارتنامه را مىخواندم و با دل شکسته زمزمه مىکردم و بعد از توسل به حضرت معصومه(س) عازم مسجد مقدّس جمکران شدیم، بین راه ماشین خراب شد و رفتن ما به تأخیر افتاد و دو مرتبه داخل ماشین حالت تشنج گرفتم، حدود ساعت ده و نیم شب جمعه بیستم اسفند (شب جمعه موعود) به جمکران رسیدیم. خیلى به خودم فشار آوردم و با خود مىگفتم با وضعیتى که دارم خجالت مىکشم.
اطلاعات اردوی جمکران
از زمانى که از ماشین پیاده شدم تا موقعى که داخل مسجد رسیدم با توجه به اینکه مسیر کوتاه بود اما به لحاظ خشک بودن دست و پا و عدم تحرک حتى کفشهایم را به سختى پوشیدم یک طرف بدنم را برادرم و یک طرف دیگر را زن برادرم گرفته بودند و مرا دنبال خود مىکشیدند، 7سال بود که جمکران نیامده بودم، گفتم جمکران چقدر تغییر کرده، جلوى مسجد آمدیم وقتى خواستیم وارد شویم زن برادرم گفت سلام بده، همین که دست روى سینه گذاشتم و گفتم السلام علیک یا صاحب الزمان دیگر هیچ احساسى از این دنیا نکردم. (لازم به ذکر است برادران واحد سمعى بصرى امور فرهنگى مسجد مقدّس جمکران همزمان مشغول فیلمبردارى از سطح مسجد بودهاند و این صحنه به طور طبیعى ضبط شده است.)
بعد از این که سلام دادم طولى نکشید که دیدم همان آقایى که 10 روز قبل به خوابم آمده بود، قد بلند با نقاب سبز پا به پایم گذاشتند و فرمودند: «خوش آمدى، راه برو»، گفتم آقا به خدا پاهایم خشک شده است نمىتوانم راه بروم. دوباره فرمودند: «برو، گفتم: آقا من نمىتوانم بروم»، فرمود: «بدو...» همین که گفت بدو یک دفعه به خودم آمدم دیدم توان دیگرى دارم و پاهایم صاف شده است.
اطلاعات اردوی جمکران
گفتم زن داداش نگاه کن آقا به من فرمود خوش آمدى، آقا به من فرمود خوش آمدى، وقتى فرمودند بدو، رو به مسجد جمکران را به من نشان داد حرکت کردم و داخل مسجد شدم که خدّام مرا گرفتند و به اطاق مخصوص بردند گفتم ببینید بعد از دو یا سه ماه گرفتارى و سختى من مىتوانم راه بروم و حرف بزنم، بچههایم آرزو داشتند آن ها را بغل کنم بغلشان کردم تمام این مدت داخل رختخواب بودم.
من فکر نمىکردم روزى خوب بشوم، مرا فردى روانى و مجنون مىدانستند، من لیاقت نداشتم. ولى آقا عنایت فرمودند و مرا شفا دادند، فقط به خدا، ائمه اطهار(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) متوسل شدم الحمدللَّه آقا در همان لحظه ورود ما به مسجد مقدّس جمکران توجه کردند و هنوز چند دقیقهاى نگذشته بود، که شفا گرفتم.
لازم به توضیح است کرامات بسیار دیگری نیز در این رابطه وجود دارد که مربیان عزیز میتوانند با مراجعه به سایت رسمی مسجد جمکران ملاحظه نمایند.