۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۰۵:۲۶ عصر
که نگو نپرس اقا داداش پزشکم روش نظارت داره ...
نتونستم دستشو رد کنم اونقدر التماس کرد که شایان گفت : حالا یکم بخور ببین چی هست خوشت اومد ...
سیاوش گفت : عادت نداره یهو حالش بد میشه ولش کنین بچه ها ..
نمیدونم چرا با این حرف سیاوش یهو دلم خواست بخورم استکانو از فرنوش گرفتمو گفتم میخورم سلامتی همتون و یه نفس دادم بالا ...وای که چه تلخ بود عین زهر مار ....
چطور این زهر ماری رو اینا میخوردن وکلی عشق میکردن؟تمام گلوم داشت میسوخت همشون با این حرکت من یکی یه پیک دادند بالا ..
دوباره یکی واسه من پر کردند ...
چند دقیقه ای گذشت یه حال عجیبی بودم بیخودی خندم میگرفت ...
سرم گیج میرفت تو حال خودم نبودم ...
انگار بین زمین واسمون بودم ... شایان داشت واسمون گیتار میزد ... بقیه که از اونطرف اتیش داشت با چشمای خمار خوش حالتش منو نگاه میکرد ...
چه رنگی داشت این چشما تو نور قرمز نارنجی اتیش عسلی شده بود ...گونه های برجسته اش از حرارت برنز شده بود اخکه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای لختش .....
نمیدونم چی شد یهمو دلم اشوب شد حس کردم هر چی تو معدمه به سرعت داره از دهنم میریزه بیرون ...
از جا بلند شدمو به سرعت دوییدم سمت دریا ...هرچی خورده بودم بالا اوردم ...
چشام هیچ جا رو نمیدید فقط صدای دورگه شده سیاوش بود که میگفت : حقته...تا تو باشی لج بازی نکنی ...اخه تو که تا حالا نخورده بودی چرا زیاده روی کردی..؟
و محکم با دستای مردونش بین دو کتفم میزد....
چشام باز نمیشد به زور از جام بلند شدم اما همه چیزو دوتایی میدیدم...بین زمین واسمون معلق بودم ..صدای سیاوشو که از بقیه خدا حافظی میکرد و میشنیدم ... مانی متعجب اومد کنارمو دستمو گرفت و گفت: نیمایی چی شده حالت بده؟
با بدبختی حواسمو جمع کردم و گفتم مانی امشب رو کمکت حساب میکنم ..منو ببر تو اتاقت و نزار بابا تیهو لباسمو در بیاره خودت این کارو کن ..نذار بابات بفهمه .......
چند قدمی تلو تلو خوردم که مانی با دستای کوچیکش منونگه داشت ...
یهو احساس کردم از زمین کنده شدم... اره سیاوش خودم بود که منوانداخته بود رو کولشو داشت میبرد ...
چشمام دیگه بسته شد و چیزی نفهمیدم ....نور خورشید رو صورتم میتابید با سختی چشمامو باز کردم درد بدی تو سرم پیچید ...
_کجا بودم ...چی به سرم اومده بود؟ .. لباسام عوض شده بود ...
یادم افتاد به دیشب ......اخ که دستم پیش سیاوش روشده بود ... از جا به سرعت بلند شدم اطراف و نگاه کردم ..
دیدم مانی اروم گوشه ای دیگه تخت خوابیده ... اروم صداش زدم
_مانی ..مانی ... بلند شو ... کارت دارم ..مانی...
چشاشو مالیدو بیدار شد و گفت:
_نیمایی حالت خوب شد؟
_ دیشب چی شد مانی؟ ... کی لباسمو عوض کرد ؟ بابات فهمید نه؟بد بخت شدم...
_نه نیمایی جون منو دست کم گرفتی؟
با این حرفش قلبم یه کمی اروم گرفت
_بگو چی شد دیشب..؟
_دیشب بابایی انداختت رو کولشو با هم اومدیم سمت ویلا .. وای حسابی خنده دار شده بودی ..میزدی تو سر بابام ..موهاشو میکشیدی...
شعر میخوندی ...اخرشم روش استفراق کردی که حال بابا سیاوشو به هم زدی انداختت وسط اتاق منو سریع رفت لباسشو عوض کنه
منم دوییدم در اتاق و قفل کردم .. بابا سیاوش که برگشت دید در قفله هر کاری کرد باز نکردم ..الکی بهش گفتم میخوای نیمایی رو بزنی که روت استفراق کرده .. منم در و باز نمیکنم ...
گفت میخواد فقط لباستو عوض کنه ..منم گفتم ساکش اینجاست خودم بلدم لباستو عوض کنم ... خلاصه هر چی بابا سیاوش اصرار کرد در و باز کنم نکردم... تا الانم چند بار اومده پشت در و رفته ...
با شیطونی زد زیر خنده محکم گرفتمش تو بغلمو لپای تپل وخوشمزشو بوسیدمو گفتم: قربون مانی باهوشم برم ..
صدای در اومد .. سیاوش بود ..
_مانی درو باز کن .. با نیما کار دارم ... نترس کتکش نمیزنم ..واسش شربت عسل اوردم .. درو باز کن..
خودمو مرتب کردمو در و به روش باز کردم ...
با شادی گفتم: سلام سیاوش خان صبح بخیر ..
وقتی منو سرحال دید با کنایه گفت: ظهر شما هم بخیرنیما خان ...سرحال شدی..دیشب که خوب رو من بالا اوردی ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : ببخشید خوب دست خودم نبود ...
لیوان شربتو داد دست منو گفت اینو بخور ...
بعد اومد تو اتاق و گفت : ای مانی بلا حالا دیگه درو رو بابات میبندی هان ... و افتاد دنبال مانی که مثلا بگیره تنبیهش کنه ...
مانی هم جیغ کشون از زیر دستش در میرفت ...
پدر و پسر دور من میچرخیدند و جیغ و داد میکردند ..
بالا خره سیاوش مانی رو گرفت و انداخت رو تخت اونقدر قلقلکش داد که مانی به غلط کردن افتاد...
کمی که اروم شدند ..
سیاوش رو به من گفت : وسایلتون و جمع کنید باید برگردیم ..
مانی با اعتراض گفت: ااا بابا سیاوش هنوز چند روزم نشده .. تو رو خدا نریم...
سیاوش دستی به موهای بلوند پسرش کشید و گفت ..منم دلم میخواد بیشتر بمونیم اما مادر بزرگت اومده.... تو که میدونی این یعنی چی؟
مانی با چشمای گشاد شده گفت: وای بابایی حالا میخوای چیکار کنی؟
اگه مادر بفهمه دق میکنه ...
_تو نگران نباش پسرم یه فکری میکنم .. قراره فقط یه هفته اینجا باشه ...
از حرفاشون سر در نیاوردم .. وقتی سیاوش رفت بیرون گفتم مانی جریان چیه؟
مانی که مثل ادم بزرگا تو فکر رفته بود گفت : نیمایی مادر بزرگم داره از هلند میاد ... اون نمیدونه مامان بهنازم مرده ... اگه بفهمه سکته قلبی رو زده .. اخه میگن خیلی مامانمودوست داشته ...
_یعنی این همه سال نفهمیده که مادرت مرده؟ مگه میشه؟نمیومده به شما سر بزنه؟ تلفن نمیزده؟
_نه... یه بار اومد ایران .. اما ما گفتیم مامانم همراه خانوادش رفته مسافرت خارج ... هر بارم تلفن میزد کیوان یکی از خدمتکارا صدای زنونه در میاورد و با هاش حرف میزد ... ... نمیدنیم این بارو چی کارش کنیم ..
یهو نگاه مانی موذی شد و اومد نزدیک من و یه چرخ دور من زد و دویید باباشو صدا زد ..
_بابا سیاوش.. بابا.. بیا که پیداش کردم ...
سیاوش در حالی که داشت به ما نزدیک میشد گفت:
_چیه مانی ؟ چیو پیدا کردی؟
مانی دست باباشو گرفت و کشید اورد کنار من و گفت : نیمایی میشه مامانم این جوری مادرم نمیفمه...
با این حرف مانی وحشت زده گفتم : چی میگی مانی من با این ریخت و قیافه بشم مامان تو ؟
سیاوش یکتای ابروشو داده بود بالا و خیره نگام میکرد... عین همونموقع که ازم خواست نقش عشقشو بازی کنم ... یه چرخ دورم زد ... یهو با یه دستش فکمو گرفت... صورتمو این برو اونبر کرد و گفت: اره فکر خوبیه ..
ریش و سیبیل که نداری ...گونه هاتم برجسته است .. لباتم قلبه ایه ..
بنظرم خدا تو خلقت تو اشتباه کرده تو با این همه ظرافت باید دختر میشدی نه پسر نیما ...
با عصبانیت خودمو کشیدم عقب و گفتم :دوتاتون دیوونه شدین ..چطور میخواید یه پسر سبزه چشم عسلی رو به یه زن بلوند چشم ابی تبدیل کنید بعدش مادر بزرگت که خنگ نیست حتما میفهمه ...
سیاوش با نگاه خیره ای گفت : مادرم بهنازو فقط شب عروسیم دید .. زیاد صورتشو یادش نیست .. فقط کافیه لنز ابی بزاری و یه کلاه گیس بلوند .. همین .. ابروهاتم که برداری احدی نمیفهمه که تو پسری باور کن ...
خواستم از در اتاق بیرون برم که سیاوش گفت :بازم میخوای اخراج شی؟
خواستم یه چیزی بگم که مانی دستامو گرفت واونقدر معصومانه نگام کرد که حرفم نیومد ...
با عصبانیت گفتم : اره دیگه دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکنید .. .
یه بار باید نقش دوست پسرتو بازی کنم .. حالام که نقش زنتو ..حتما بعدم میگی نقش مادر بزرگتو بازی کنم هان؟
سیاوش با لحن شوخی مثل اونموقع ها گفت: باور کن دیگه ازت چیزی نمیخوام ...فقط همین یه بار...کمکم کن ..
اگه مادرم بفهمه حتما یه بلایی سرش میاد .. تو که دلت نمیخواد یه پیر زن اخر عمری دق مرگ بشه ...
نتونستم دستشو رد کنم اونقدر التماس کرد که شایان گفت : حالا یکم بخور ببین چی هست خوشت اومد ...
سیاوش گفت : عادت نداره یهو حالش بد میشه ولش کنین بچه ها ..
نمیدونم چرا با این حرف سیاوش یهو دلم خواست بخورم استکانو از فرنوش گرفتمو گفتم میخورم سلامتی همتون و یه نفس دادم بالا ...وای که چه تلخ بود عین زهر مار ....
چطور این زهر ماری رو اینا میخوردن وکلی عشق میکردن؟تمام گلوم داشت میسوخت همشون با این حرکت من یکی یه پیک دادند بالا ..
دوباره یکی واسه من پر کردند ...
چند دقیقه ای گذشت یه حال عجیبی بودم بیخودی خندم میگرفت ...
سرم گیج میرفت تو حال خودم نبودم ...
انگار بین زمین واسمون بودم ... شایان داشت واسمون گیتار میزد ... بقیه که از اونطرف اتیش داشت با چشمای خمار خوش حالتش منو نگاه میکرد ...
چه رنگی داشت این چشما تو نور قرمز نارنجی اتیش عسلی شده بود ...گونه های برجسته اش از حرارت برنز شده بود اخکه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای لختش .....
نمیدونم چی شد یهمو دلم اشوب شد حس کردم هر چی تو معدمه به سرعت داره از دهنم میریزه بیرون ...
از جا بلند شدمو به سرعت دوییدم سمت دریا ...هرچی خورده بودم بالا اوردم ...
چشام هیچ جا رو نمیدید فقط صدای دورگه شده سیاوش بود که میگفت : حقته...تا تو باشی لج بازی نکنی ...اخه تو که تا حالا نخورده بودی چرا زیاده روی کردی..؟
و محکم با دستای مردونش بین دو کتفم میزد....
چشام باز نمیشد به زور از جام بلند شدم اما همه چیزو دوتایی میدیدم...بین زمین واسمون معلق بودم ..صدای سیاوشو که از بقیه خدا حافظی میکرد و میشنیدم ... مانی متعجب اومد کنارمو دستمو گرفت و گفت: نیمایی چی شده حالت بده؟
با بدبختی حواسمو جمع کردم و گفتم مانی امشب رو کمکت حساب میکنم ..منو ببر تو اتاقت و نزار بابا تیهو لباسمو در بیاره خودت این کارو کن ..نذار بابات بفهمه .......
چند قدمی تلو تلو خوردم که مانی با دستای کوچیکش منونگه داشت ...
یهو احساس کردم از زمین کنده شدم... اره سیاوش خودم بود که منوانداخته بود رو کولشو داشت میبرد ...
چشمام دیگه بسته شد و چیزی نفهمیدم ....نور خورشید رو صورتم میتابید با سختی چشمامو باز کردم درد بدی تو سرم پیچید ...
_کجا بودم ...چی به سرم اومده بود؟ .. لباسام عوض شده بود ...
یادم افتاد به دیشب ......اخ که دستم پیش سیاوش روشده بود ... از جا به سرعت بلند شدم اطراف و نگاه کردم ..
دیدم مانی اروم گوشه ای دیگه تخت خوابیده ... اروم صداش زدم
_مانی ..مانی ... بلند شو ... کارت دارم ..مانی...
چشاشو مالیدو بیدار شد و گفت:
_نیمایی حالت خوب شد؟
_ دیشب چی شد مانی؟ ... کی لباسمو عوض کرد ؟ بابات فهمید نه؟بد بخت شدم...
_نه نیمایی جون منو دست کم گرفتی؟
با این حرفش قلبم یه کمی اروم گرفت
_بگو چی شد دیشب..؟
_دیشب بابایی انداختت رو کولشو با هم اومدیم سمت ویلا .. وای حسابی خنده دار شده بودی ..میزدی تو سر بابام ..موهاشو میکشیدی...
شعر میخوندی ...اخرشم روش استفراق کردی که حال بابا سیاوشو به هم زدی انداختت وسط اتاق منو سریع رفت لباسشو عوض کنه
منم دوییدم در اتاق و قفل کردم .. بابا سیاوش که برگشت دید در قفله هر کاری کرد باز نکردم ..الکی بهش گفتم میخوای نیمایی رو بزنی که روت استفراق کرده .. منم در و باز نمیکنم ...
گفت میخواد فقط لباستو عوض کنه ..منم گفتم ساکش اینجاست خودم بلدم لباستو عوض کنم ... خلاصه هر چی بابا سیاوش اصرار کرد در و باز کنم نکردم... تا الانم چند بار اومده پشت در و رفته ...
با شیطونی زد زیر خنده محکم گرفتمش تو بغلمو لپای تپل وخوشمزشو بوسیدمو گفتم: قربون مانی باهوشم برم ..
صدای در اومد .. سیاوش بود ..
_مانی درو باز کن .. با نیما کار دارم ... نترس کتکش نمیزنم ..واسش شربت عسل اوردم .. درو باز کن..
خودمو مرتب کردمو در و به روش باز کردم ...
با شادی گفتم: سلام سیاوش خان صبح بخیر ..
وقتی منو سرحال دید با کنایه گفت: ظهر شما هم بخیرنیما خان ...سرحال شدی..دیشب که خوب رو من بالا اوردی ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : ببخشید خوب دست خودم نبود ...
لیوان شربتو داد دست منو گفت اینو بخور ...
بعد اومد تو اتاق و گفت : ای مانی بلا حالا دیگه درو رو بابات میبندی هان ... و افتاد دنبال مانی که مثلا بگیره تنبیهش کنه ...
مانی هم جیغ کشون از زیر دستش در میرفت ...
پدر و پسر دور من میچرخیدند و جیغ و داد میکردند ..
بالا خره سیاوش مانی رو گرفت و انداخت رو تخت اونقدر قلقلکش داد که مانی به غلط کردن افتاد...
کمی که اروم شدند ..
سیاوش رو به من گفت : وسایلتون و جمع کنید باید برگردیم ..
مانی با اعتراض گفت: ااا بابا سیاوش هنوز چند روزم نشده .. تو رو خدا نریم...
سیاوش دستی به موهای بلوند پسرش کشید و گفت ..منم دلم میخواد بیشتر بمونیم اما مادر بزرگت اومده.... تو که میدونی این یعنی چی؟
مانی با چشمای گشاد شده گفت: وای بابایی حالا میخوای چیکار کنی؟
اگه مادر بفهمه دق میکنه ...
_تو نگران نباش پسرم یه فکری میکنم .. قراره فقط یه هفته اینجا باشه ...
از حرفاشون سر در نیاوردم .. وقتی سیاوش رفت بیرون گفتم مانی جریان چیه؟
مانی که مثل ادم بزرگا تو فکر رفته بود گفت : نیمایی مادر بزرگم داره از هلند میاد ... اون نمیدونه مامان بهنازم مرده ... اگه بفهمه سکته قلبی رو زده .. اخه میگن خیلی مامانمودوست داشته ...
_یعنی این همه سال نفهمیده که مادرت مرده؟ مگه میشه؟نمیومده به شما سر بزنه؟ تلفن نمیزده؟
_نه... یه بار اومد ایران .. اما ما گفتیم مامانم همراه خانوادش رفته مسافرت خارج ... هر بارم تلفن میزد کیوان یکی از خدمتکارا صدای زنونه در میاورد و با هاش حرف میزد ... ... نمیدنیم این بارو چی کارش کنیم ..
یهو نگاه مانی موذی شد و اومد نزدیک من و یه چرخ دور من زد و دویید باباشو صدا زد ..
_بابا سیاوش.. بابا.. بیا که پیداش کردم ...
سیاوش در حالی که داشت به ما نزدیک میشد گفت:
_چیه مانی ؟ چیو پیدا کردی؟
مانی دست باباشو گرفت و کشید اورد کنار من و گفت : نیمایی میشه مامانم این جوری مادرم نمیفمه...
با این حرف مانی وحشت زده گفتم : چی میگی مانی من با این ریخت و قیافه بشم مامان تو ؟
سیاوش یکتای ابروشو داده بود بالا و خیره نگام میکرد... عین همونموقع که ازم خواست نقش عشقشو بازی کنم ... یه چرخ دورم زد ... یهو با یه دستش فکمو گرفت... صورتمو این برو اونبر کرد و گفت: اره فکر خوبیه ..
ریش و سیبیل که نداری ...گونه هاتم برجسته است .. لباتم قلبه ایه ..
بنظرم خدا تو خلقت تو اشتباه کرده تو با این همه ظرافت باید دختر میشدی نه پسر نیما ...
با عصبانیت خودمو کشیدم عقب و گفتم :دوتاتون دیوونه شدین ..چطور میخواید یه پسر سبزه چشم عسلی رو به یه زن بلوند چشم ابی تبدیل کنید بعدش مادر بزرگت که خنگ نیست حتما میفهمه ...
سیاوش با نگاه خیره ای گفت : مادرم بهنازو فقط شب عروسیم دید .. زیاد صورتشو یادش نیست .. فقط کافیه لنز ابی بزاری و یه کلاه گیس بلوند .. همین .. ابروهاتم که برداری احدی نمیفهمه که تو پسری باور کن ...
خواستم از در اتاق بیرون برم که سیاوش گفت :بازم میخوای اخراج شی؟
خواستم یه چیزی بگم که مانی دستامو گرفت واونقدر معصومانه نگام کرد که حرفم نیومد ...
با عصبانیت گفتم : اره دیگه دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکنید .. .
یه بار باید نقش دوست پسرتو بازی کنم .. حالام که نقش زنتو ..حتما بعدم میگی نقش مادر بزرگتو بازی کنم هان؟
سیاوش با لحن شوخی مثل اونموقع ها گفت: باور کن دیگه ازت چیزی نمیخوام ...فقط همین یه بار...کمکم کن ..
اگه مادرم بفهمه حتما یه بلایی سرش میاد .. تو که دلت نمیخواد یه پیر زن اخر عمری دق مرگ بشه ...