۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۹:۲۲ عصر
مرد در چشمانم خیره شد و با لبخند کجی گفت:
- آبتین.فکر نکن نفهمیدم کارشو ماستمالی کردی.البته دفعه ی اولتم نیست.اما از این به بعد بذار این دختره خودش از خودش دفاع کنه.
آبتین بدون این که حرفی بزند یا این که نگاهش کند سرش را با بی حوصلگی تکان داد.
برگشتم و مشغول دیدن ادامه ی کارتونم شدم.صدای ریحانه را شنیدم:
-صنم؟اینو بخور حالت جا بیاد.
با ذوق لیوان شربت را که سرخی اش به طرز عجیبی به من چشمک می زد را گرفتم و با خنده گفتم:
- دستت درد نکنه ریحانه!خدا تورو نگه داره لااقل!
آبتین که فهمید با حرفم جو متشنج شده با لبخند مصنوعی گفت:
- ریحانه داشتیم؟فقط صنم باید حالش جا بیاد؟
ریحانه با لحن بامزه ای گفت:
- آخه تو که ماشالا هزار ماشالا چهار شونه و جون داری...این بچه داره می شکنه.
آبتین خندید و من به به او چشم غره رفتم.
صدای نازک و پر از عشوه ی زن طبق معمول حالم را به هم زد:
- عزیزم کی میریم؟
مرد که اذیت کردن مرا به کل فراموش کرده بود با شیفتگی به زن نگاه کرد و گفت:
- هر وقت تو بخوای.
خنده ای کرد و گفت:
- هر چی زودتر بهتر.میدونی که نمی تونم این فضا رو تحمل کنم عزیزم.
مرد مثل غلام حلقه به گوش از جایش بلند شد و گفت:
- میرم چمدونا رو بذارم تو ماشین.
با چندش به زن نگاه کردم و بعد از این که مرد رفت گفتم:
- تو نمی تونی این فضا رو تحمل کنی؟تو داری حال می کنی و حال ما رو می گیری!
با لبخند گفت:
- صنم جان نمی دونم تو چه مشکلی با من داری اما من خیلی دوستت دارم.
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- چه خوب که گفتی از امشب دیگه پا برهنه نمی خوابم.آخه میدونی قبلش آرامش نداشتم اصلا.
آبتین به سرفه ای خنده اش را پنهان کرد و ریحانه لبخندی زد.زن با خنده گفت:
- میدونی اگه کیوان از این رفتارات مطلع بشه چه بلایی سرت میاره؟
برایش شکلکی درآوردم و گفتم:
- بالاتر از سیاهی رنگی نیس.
به سمت پله ها رفتم و بیخیال کارتونم شدم.مرد را دیدم که در جهت مخالف من از پله ها پایین می آمد و دو چمدان هم در دست داشت.با حالتی تهدیدآمیز گفت:
- بار اولت نیس که با دیبا این طوری حرف می زنی.یه بار دیگه ببینم داری باهاش بد حرف می زنی به خاک سیاه می نشونمت.
با خونسردی گفتم:
- مثل مامان؟
و از کنارش رد شدم.
*****
روی چمن ها نشسته بودم و نقاشی می کشیدم.زیر لب برای خودم هم آواز می خواندم:
Dancing bears
Painted wings
Things i almost remember
And a song someone sings
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Far away
Long ago
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
Things my heart used to know
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
And a song someone sings
Once upon a December
این آهنگ همیشه حس خاصی به من می داد و من کارتون آناستازیا را فقط به خاطر آن می دیدم.
صدای ترمز شدید موتوری مرا از جا پراند.متوجه شدم که یک نفر از پشت درخت ها به سمتم می آید.از جایم بلند شدم و پشت یک درخت ایستادم.
با ناراحتی به نقاشیم نگاه کردم که آن وسط مانده بود.
پسری رنگ پریده تلو تلو خوران جلو آمد و یک متر آن طرف تر جایی که من نشسته بودم روی زمین ولو شد.
زیر لب گفت:
- دیگه نمی خونی؟
با تعجب فکر کردم:
صدامو شنید یعنی؟
بازوهایش را بغل و زانو هایش را در شکمش جمع کرد.صورتش در هم رفته بود و انگار درد زیادی داشت.
خودش را به عقب و جلو تاب میداد و چشمانش را محکم بسته بود. دلم برایش می سوخت اما می ترسیدم جلو بروم چرا که مثل آبتین چهار شانه و بزرگ بود.البته کمی از او کوچک تر بود.
سرم را از پشت درخت جلو بردم و با دقت نگاهش کردم.
با خودم گفتم:
آخه این بدبخت که داره از درد به خودش می پیچه می تونه اذیتت کنه؟
به آرامی از پشت درخت جلو رفتم و نگاهش کردم.
دیگر تکان نمی خورد و فقط زانو هایش را بغل گرفته و پیشانی اش را روی آن ها گذاشته بود.
صدایم را صاف کردم و تمام جرئتم را جمع کردم:
- ام...چیزه...حالتون خوبه؟
سرش را بلند نکرد تا نگاهم کند.
با ترس فکر کردم:
یعنی مرده؟
با حالتی عصبی جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.
یک دفعه سرش را بالا آورد و با حالتی سرد براندازم کرد.
به خاطر حرکت ناگهانی اش ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
نگاهش را از من گرفت و به نقاشیم دوخت.حالت نگاهش کنجکاو شد.نقاشی و پاستل گچی قرمز کنارش را برداشت و با دقت بررسی اش کرد.
پاستل را روی مقوا گذاشت و حرکتش داد.
جیغ کوتاهی زدم و گفتم:
- وای نکنش خراب میشه!
حتی نگاهم هم نکرد.دلم می خواست جلو بروم و بعد از این که نقاشی ام را از او گرفتم یک دل سیر کتکش بزنم اما بزدل بودنم اجازه نمی داد.
با خودم گفتم:
این تا دو ثانیه پیش داشت از درد به خودش می پیچید حالا واسه من داره نقاشی می کشه.
این بار داشتم پو و پیگلت و تایگر و ایور را می کشیدم و تازه شروعش کرده بودم.
پاستل قرمز را زمین گذاشت و با آرامش پاستل خاکستری ام را برداشت.
کم کم داشت اشکم در می آمد.
روی زمین نشستم و با ناراحتی گفتم:
- خیلی واسش زحمت کشیده بودم!چطور دلت میاد!
با بی تفاوتی نگاه سریعی به من انداخت و دوباره مشغول شد.
از بس سیخ نشستم و نگاهش کردم خسته شدم.
روی زمین دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم.سه ساعت دیگر آفتاب غروب می کرد و من باید بر می گشتم.
- آبتین.فکر نکن نفهمیدم کارشو ماستمالی کردی.البته دفعه ی اولتم نیست.اما از این به بعد بذار این دختره خودش از خودش دفاع کنه.
آبتین بدون این که حرفی بزند یا این که نگاهش کند سرش را با بی حوصلگی تکان داد.
برگشتم و مشغول دیدن ادامه ی کارتونم شدم.صدای ریحانه را شنیدم:
-صنم؟اینو بخور حالت جا بیاد.
با ذوق لیوان شربت را که سرخی اش به طرز عجیبی به من چشمک می زد را گرفتم و با خنده گفتم:
- دستت درد نکنه ریحانه!خدا تورو نگه داره لااقل!
آبتین که فهمید با حرفم جو متشنج شده با لبخند مصنوعی گفت:
- ریحانه داشتیم؟فقط صنم باید حالش جا بیاد؟
ریحانه با لحن بامزه ای گفت:
- آخه تو که ماشالا هزار ماشالا چهار شونه و جون داری...این بچه داره می شکنه.
آبتین خندید و من به به او چشم غره رفتم.
صدای نازک و پر از عشوه ی زن طبق معمول حالم را به هم زد:
- عزیزم کی میریم؟
مرد که اذیت کردن مرا به کل فراموش کرده بود با شیفتگی به زن نگاه کرد و گفت:
- هر وقت تو بخوای.
خنده ای کرد و گفت:
- هر چی زودتر بهتر.میدونی که نمی تونم این فضا رو تحمل کنم عزیزم.
مرد مثل غلام حلقه به گوش از جایش بلند شد و گفت:
- میرم چمدونا رو بذارم تو ماشین.
با چندش به زن نگاه کردم و بعد از این که مرد رفت گفتم:
- تو نمی تونی این فضا رو تحمل کنی؟تو داری حال می کنی و حال ما رو می گیری!
با لبخند گفت:
- صنم جان نمی دونم تو چه مشکلی با من داری اما من خیلی دوستت دارم.
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- چه خوب که گفتی از امشب دیگه پا برهنه نمی خوابم.آخه میدونی قبلش آرامش نداشتم اصلا.
آبتین به سرفه ای خنده اش را پنهان کرد و ریحانه لبخندی زد.زن با خنده گفت:
- میدونی اگه کیوان از این رفتارات مطلع بشه چه بلایی سرت میاره؟
برایش شکلکی درآوردم و گفتم:
- بالاتر از سیاهی رنگی نیس.
به سمت پله ها رفتم و بیخیال کارتونم شدم.مرد را دیدم که در جهت مخالف من از پله ها پایین می آمد و دو چمدان هم در دست داشت.با حالتی تهدیدآمیز گفت:
- بار اولت نیس که با دیبا این طوری حرف می زنی.یه بار دیگه ببینم داری باهاش بد حرف می زنی به خاک سیاه می نشونمت.
با خونسردی گفتم:
- مثل مامان؟
و از کنارش رد شدم.
*****
روی چمن ها نشسته بودم و نقاشی می کشیدم.زیر لب برای خودم هم آواز می خواندم:
Dancing bears
Painted wings
Things i almost remember
And a song someone sings
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Far away
Long ago
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
Things my heart used to know
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
And a song someone sings
Once upon a December
این آهنگ همیشه حس خاصی به من می داد و من کارتون آناستازیا را فقط به خاطر آن می دیدم.
صدای ترمز شدید موتوری مرا از جا پراند.متوجه شدم که یک نفر از پشت درخت ها به سمتم می آید.از جایم بلند شدم و پشت یک درخت ایستادم.
با ناراحتی به نقاشیم نگاه کردم که آن وسط مانده بود.
پسری رنگ پریده تلو تلو خوران جلو آمد و یک متر آن طرف تر جایی که من نشسته بودم روی زمین ولو شد.
زیر لب گفت:
- دیگه نمی خونی؟
با تعجب فکر کردم:
صدامو شنید یعنی؟
بازوهایش را بغل و زانو هایش را در شکمش جمع کرد.صورتش در هم رفته بود و انگار درد زیادی داشت.
خودش را به عقب و جلو تاب میداد و چشمانش را محکم بسته بود. دلم برایش می سوخت اما می ترسیدم جلو بروم چرا که مثل آبتین چهار شانه و بزرگ بود.البته کمی از او کوچک تر بود.
سرم را از پشت درخت جلو بردم و با دقت نگاهش کردم.
با خودم گفتم:
آخه این بدبخت که داره از درد به خودش می پیچه می تونه اذیتت کنه؟
به آرامی از پشت درخت جلو رفتم و نگاهش کردم.
دیگر تکان نمی خورد و فقط زانو هایش را بغل گرفته و پیشانی اش را روی آن ها گذاشته بود.
صدایم را صاف کردم و تمام جرئتم را جمع کردم:
- ام...چیزه...حالتون خوبه؟
سرش را بلند نکرد تا نگاهم کند.
با ترس فکر کردم:
یعنی مرده؟
با حالتی عصبی جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.
یک دفعه سرش را بالا آورد و با حالتی سرد براندازم کرد.
به خاطر حرکت ناگهانی اش ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
نگاهش را از من گرفت و به نقاشیم دوخت.حالت نگاهش کنجکاو شد.نقاشی و پاستل گچی قرمز کنارش را برداشت و با دقت بررسی اش کرد.
پاستل را روی مقوا گذاشت و حرکتش داد.
جیغ کوتاهی زدم و گفتم:
- وای نکنش خراب میشه!
حتی نگاهم هم نکرد.دلم می خواست جلو بروم و بعد از این که نقاشی ام را از او گرفتم یک دل سیر کتکش بزنم اما بزدل بودنم اجازه نمی داد.
با خودم گفتم:
این تا دو ثانیه پیش داشت از درد به خودش می پیچید حالا واسه من داره نقاشی می کشه.
این بار داشتم پو و پیگلت و تایگر و ایور را می کشیدم و تازه شروعش کرده بودم.
پاستل قرمز را زمین گذاشت و با آرامش پاستل خاکستری ام را برداشت.
کم کم داشت اشکم در می آمد.
روی زمین نشستم و با ناراحتی گفتم:
- خیلی واسش زحمت کشیده بودم!چطور دلت میاد!
با بی تفاوتی نگاه سریعی به من انداخت و دوباره مشغول شد.
از بس سیخ نشستم و نگاهش کردم خسته شدم.
روی زمین دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم.سه ساعت دیگر آفتاب غروب می کرد و من باید بر می گشتم.