۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۹:۲۳ عصر
از فرط بیکاری دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و مشغول تماشایش شدم.
یعنی او هم مثل من آن قدر بیکار بود که موبایلش بهترین گزینه برای وقت پر کردن بود؟!
به پوست سفید و رنگ پریده اش نگاه کردم.از پوست من هم روشن تر بود.احساس می کردم این روشنی پوستش زیاد عادی نیست.
چشمانش خاکستری بودند...درست هم رنگ آسمان در یک روز توفانی...
بینی نوک تیزی داشت که به صورتش می آمد و لب هایی برجسته که به خاطر روشنی پوستش سرخ تر از مواقع عادی به نظر می رسیدند.
به طور ناگهانی سرش را بلند کرد و با نگاهش مچم را گرفت.
با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را از او گرفتم.
وقتی مطمئن شدم دیگر به من نگاه نمی کند دوباره سرم را به سمتش چرخاندم.
او هنوز داشت با آن چشمان سرد و خشکش تماشایم می کرد!
بعد از چند ثانیه دوباره نگاهش را به موبایلش دوخت و من نفس راحتی کشیدم.نگاهش واقعا سنگین بود و حس می کردم نمی توانم نفس بکشم.
موبایلم را از جیبم درآوردم و خواستم به آبتین زنگ بزنم که یادم آمد با نریمان و مانیا مشغول عشق و حال است.
آهی کشیدم و آن را دوباره در جیبم گذاشتم.
به زمین خیره شدم و داشتم فکر می کردم که چه کاری جز نقاشی کردن دارم تا انجام بدهم؟!
یا چه کسی جز آبتین را دارم که به او زنگ بزنم؟!
خیر سرم یک دوست هم نداشتم تا دلم خوش باشد که در ان جور وقت ها به سراغش می روم.
دوباره زیر چشمی به او خیره شدم.
دستانش متوقف شدند.موبایلش را زمین گذاشت و به سمتم چرخید.
با لحن سردی گفت:
- یه ساعته زل زدی به من.مشکلی چیزی داری؟
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
- ببخشید.
لب هایم طبق معمول آویزان شدند و اشک در چشمانم جمع شد.سابقه نداشت کسی در تمام عمرم با من این طور برخورد کرده باشد.
موبایلش زنگ خورد.جواب داد و گفت:
- بله مامان؟
- ...
- خب سلام.حالا بله؟
- ...
- چه اهمیتی داره که کجام؟مگه بچه ی پنج ساله ام که چکم می کنی؟
- ...
با کلافگی گفت:
- خب حالا گریه نکن.من...
مکثی کرد و ادامه داد:
- من دارم میرم پیش بچه ها.
- ...
-ام...پرهام و آرمان.
- ...
با بهت گفت:
- زنگ می زنی ببینی واقعا رفتم یا نه؟مامان...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه.فعلا.
سریع قطع کرد و زیر لب گفت:
- لعنتی.
از جایش بلند شد و روی موتور سورمه ای رنگش نشست.
مظلومانه نگاهش کردم.اگر او برود دیگر حتی کسی نیست که بنشینم و بی حرف به او زل بزنم!
بدون این که نگاهم کند حرکت کرد و رفت.
پوفی کردم و زانوهایم را بغل گرفتم.
حالا چکار کنم؟!
به خانه برگشتم و با دیدن آن سه نفر خشکم زد.
نریمان روی مبل دو نفره ای ولو شده بود.
آبتین روی مبل تکنفره ای خوابیده بود و پاهایش از مبل آویزان بودند.
مانیا هم نشسته روی مبلی خوابیده و سرش روی شانه اش افتاده بود.
به ساعت نگاه کردم؛یک نصفه شب.
به قولم با آبتین هم عمل نکرده بودم اما این تقصیر خودش بود خب!
نچ نچی کردم و به اتاقم رفتم.
تنها چیزی دلم می خواست این بود که روی تختم بخوابم،کوچول را محکم بغل کنم و بخوابم تا شاید...شاید خواب های خوبی ببینم...
سرم را در مو های کوچول فرو کردم و زیر لب آهنگ آناستازیا را زمزمه کردم...
- مامان؟
موهای قهوه ایش را که به سرخی می زدن و درست مثل مو های من بودند را شانه نکرده بود و بدون این که ببنددشان داشت از پله ها بالا می رفت.
سریع به دنبالش رفتم و دستش را گرفتم.
سرد بود...
زیر لب گفتم:
- مامان؟خوبی؟کجا داری میری؟قرار بود امروز بریم بیرون...چرا موهاتو شونه نکردی؟
صدای خنده ی آرام و لطیفش بر عکس همیشه که خوشحالم می کرد مو را بر تنم راست کرد.
آب دهانم را قورت دادم و به دنبالش رفتم.
به بالای پله ها رسید.
چرخید و به راهروی سمت راست رفت.موهایش صورتش را پوشانده بودند و نمی توانستم ببینمش.
کمی که جلو رفت متوقف شد.رو به نرده ها ایستاد و دستانش را رویشان قرار داد.
جلو رفتم و در حالی که موهایش را پشت گوشش می زدم با مهربانی گفتم:
- اگه تو بخوای...
صدایم رفته رفته خاموش شد.
مامان به سمتم چرخید.چشمانم گشاد شدند.
صورتش از...خون قرمز بود...خون از پیشانی و گردنش روی لباس خواب سفیدش می ریخت و آن را هم قرمز می کرد...خون روی زانوهایش جریان پیدا کرد و روی زمین ریخت.
زیر لب گفتم:
- تو مامان من نیستی...
لبخندی زد و دستم را گرفت.
جیغ زد و خواستم فرار کنم که با صدای نرم و آرامش گفت:
- مامان می خواد باهات بازی کنه...
مرا به سمت نرده ها هل داد.کمرم به نرده ها برخورد کرد و به پایین پرت شدم.قبل از این که به زمین برخورد کنم،صورتش را دیدم و دستی که به نشانه ی خداحافظی برایم تکان می داد و...خونی که از بین نرده ها روی صورتم می چکید...
چشمانم را باز و با ترس به اطرافم نگاه کردم.منتظر بودم تا مامان را با صورت خون آلودش ببینم و به زمین برخورد کنم.
چند دقیقه که گذشت به خودم مسلط شدم و کوچول را کمی از خودم دور کردم.
عرق سرد رو پیشانی و کمرم نشسته بود و سرم درد می کرد.
زیر لب گفتم:
- هیچی نیست...هیچی نیست...مامان...مامان مرده...مامانِ مرده نمی تونه تو رو از اون بالا پرت کنه پایین...مامان خیلی وقته که مرده...
بلند تر گفتم:
- مامان مرده...
صورتم را در بالشم فرو کردم تا صدای گریه ام بیرون نرود...
مامان مرده بود...
*****
لباسم را عوض کردم و پایین رفتم.بعد از آن خواب بد تا صبح خوابم نبرد و تمام مدت داشتم گریه می کردم.
نریمان و آبتین با خنده مشغول حرف زدن بودند.
بدون این که حرفی بزنم برای خودم یک لیوان چای ریختم و سر میز نشستم.
دو قاشق شکر درش ریختم و مشغول هم زدنش شدم.
آبتین با خنده گفت:
- چه چشمات قشنگ شده.دیشب نخوابیدی؟
با همان حالت خشکم که از صد تا چشم غره بدتر بود به او نگاه کردم.لبخند از روی لب هایش محو شد.پرسید:
- چی شده؟
جواب ندادم.
نریمان با تعجب پرسید:
- با مانیا دعوا کردی؟
آبتین متفکرانه گفت:
- هرجوری حساب کنی اون امروز مانیا رو اصلا ندیده که بخواد باهاش دعوا کرده باشه...
یک قلوپ خوردم و زمین گذاشتمش.اصلا دلم نمی خواست چیزی بنوشم یا بخورم.
از جایم بلند شدم و بی توجه به آبتین و نریمان بالا رفتم.
یک جور احساس طرد شدگی داشتم...آبتین وقتی با بقیه بود مرا آدم حساب نمی کرد...البته همیشه این طور بود و من نفهمیده بودم...دلیل این که مشکل آن چند ماهش را نمی گفت هم همین بود.
چقدر دیوانه بودم که فکر می کردم آبتین از همه ی دوستانش می زند تا با من باشد...کی دلش می خواست با یک دختر پنج ساله ی بزرگ نما وقتش را بگذراند؟
کم کم داشتم از همه چیز و همه کس نا امید می شدم...
آبتین حتی فراموش کرده بود که آن روز سالگرد مامان است...
ناراحتی همان مقدار کم شور و حالم را هم از بین برده بود...دلم می خواست تمام مدت بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم...
همان جایی که در خوابم مامان مرا از آن جا پرت کرده بود ایستادم و به زمین پایین نرده ها خیره شدم.
تصمیمم را گرفتم...دلم نمی خواست حتی یک لحظه در خانه ای که شکنجه گاه مادرم بوده بمانم.
لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.
دوباره پاتوق...فکر کنم که تعداد چمن هایش را هم حفظم!
جلوی یک درخت ایستادم و محکم به آن لگد زدم.
پایم درد گرفت اما نه زیاد چرا که چند سال کاراته کار کرده بودم.
دوباره و دوباره لگد زدم...کم کم پایم بی حس می شد...این بار با مشت هایم به درخت می کوبیدم...دلم می خواست هرچه حرص و ناراحتی در زنگیم داشتم سر این درخت خالی کنم...
- گفتم مشکل داری باورت نشد...
با عصبانیت به سمت آن پسر چرخیدم و با حرص گفتم:
- حالا داشته باشم هم به تو ربطی داره؟...برو واینسا رو اعصابم راه برو....
به یک درخت تکیه داده بود و دستانش در جیب هایش بودند.
متفکرانه گفت:
- من وایسادم راه نمی رم.
بی توجه به او به سمت درخت چرخیدم و لگدی به آن زدم.
با بی خیالی گفت:
- همین طور ادامه بدی دست و پات می شکنه و تا چند ماه سوژه ی مردم می مونی.
چشمانم را تنگ کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
با خودم گفتم:
این که همش خشک و سرد و کم حرف بود چی شده بلبل زبون شده؟
اما واقعا راست می گفت...درد پاهایم شروع شد و روی زمین نشستم.در حالی که ماساژشان می دادم زیر لب آخی گفتم و چشمانم را بستم.
همان جا روی زمین نشست و موبایلش را درآورد.دوباره مشغول بازی شد.
با درماندگی نگاهش کردم.نمی دانم از یک پسر غریبه چه انتظاری داشتم؟که برایم جای آبتین را پر کند؟
به چمن ها خیره شدم و راه جدیدی برای تخلیه هیجان پیدا کردم.
یعنی او هم مثل من آن قدر بیکار بود که موبایلش بهترین گزینه برای وقت پر کردن بود؟!
به پوست سفید و رنگ پریده اش نگاه کردم.از پوست من هم روشن تر بود.احساس می کردم این روشنی پوستش زیاد عادی نیست.
چشمانش خاکستری بودند...درست هم رنگ آسمان در یک روز توفانی...
بینی نوک تیزی داشت که به صورتش می آمد و لب هایی برجسته که به خاطر روشنی پوستش سرخ تر از مواقع عادی به نظر می رسیدند.
به طور ناگهانی سرش را بلند کرد و با نگاهش مچم را گرفت.
با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را از او گرفتم.
وقتی مطمئن شدم دیگر به من نگاه نمی کند دوباره سرم را به سمتش چرخاندم.
او هنوز داشت با آن چشمان سرد و خشکش تماشایم می کرد!
بعد از چند ثانیه دوباره نگاهش را به موبایلش دوخت و من نفس راحتی کشیدم.نگاهش واقعا سنگین بود و حس می کردم نمی توانم نفس بکشم.
موبایلم را از جیبم درآوردم و خواستم به آبتین زنگ بزنم که یادم آمد با نریمان و مانیا مشغول عشق و حال است.
آهی کشیدم و آن را دوباره در جیبم گذاشتم.
به زمین خیره شدم و داشتم فکر می کردم که چه کاری جز نقاشی کردن دارم تا انجام بدهم؟!
یا چه کسی جز آبتین را دارم که به او زنگ بزنم؟!
خیر سرم یک دوست هم نداشتم تا دلم خوش باشد که در ان جور وقت ها به سراغش می روم.
دوباره زیر چشمی به او خیره شدم.
دستانش متوقف شدند.موبایلش را زمین گذاشت و به سمتم چرخید.
با لحن سردی گفت:
- یه ساعته زل زدی به من.مشکلی چیزی داری؟
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
- ببخشید.
لب هایم طبق معمول آویزان شدند و اشک در چشمانم جمع شد.سابقه نداشت کسی در تمام عمرم با من این طور برخورد کرده باشد.
موبایلش زنگ خورد.جواب داد و گفت:
- بله مامان؟
- ...
- خب سلام.حالا بله؟
- ...
- چه اهمیتی داره که کجام؟مگه بچه ی پنج ساله ام که چکم می کنی؟
- ...
با کلافگی گفت:
- خب حالا گریه نکن.من...
مکثی کرد و ادامه داد:
- من دارم میرم پیش بچه ها.
- ...
-ام...پرهام و آرمان.
- ...
با بهت گفت:
- زنگ می زنی ببینی واقعا رفتم یا نه؟مامان...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه.فعلا.
سریع قطع کرد و زیر لب گفت:
- لعنتی.
از جایش بلند شد و روی موتور سورمه ای رنگش نشست.
مظلومانه نگاهش کردم.اگر او برود دیگر حتی کسی نیست که بنشینم و بی حرف به او زل بزنم!
بدون این که نگاهم کند حرکت کرد و رفت.
پوفی کردم و زانوهایم را بغل گرفتم.
حالا چکار کنم؟!
به خانه برگشتم و با دیدن آن سه نفر خشکم زد.
نریمان روی مبل دو نفره ای ولو شده بود.
آبتین روی مبل تکنفره ای خوابیده بود و پاهایش از مبل آویزان بودند.
مانیا هم نشسته روی مبلی خوابیده و سرش روی شانه اش افتاده بود.
به ساعت نگاه کردم؛یک نصفه شب.
به قولم با آبتین هم عمل نکرده بودم اما این تقصیر خودش بود خب!
نچ نچی کردم و به اتاقم رفتم.
تنها چیزی دلم می خواست این بود که روی تختم بخوابم،کوچول را محکم بغل کنم و بخوابم تا شاید...شاید خواب های خوبی ببینم...
سرم را در مو های کوچول فرو کردم و زیر لب آهنگ آناستازیا را زمزمه کردم...
- مامان؟
موهای قهوه ایش را که به سرخی می زدن و درست مثل مو های من بودند را شانه نکرده بود و بدون این که ببنددشان داشت از پله ها بالا می رفت.
سریع به دنبالش رفتم و دستش را گرفتم.
سرد بود...
زیر لب گفتم:
- مامان؟خوبی؟کجا داری میری؟قرار بود امروز بریم بیرون...چرا موهاتو شونه نکردی؟
صدای خنده ی آرام و لطیفش بر عکس همیشه که خوشحالم می کرد مو را بر تنم راست کرد.
آب دهانم را قورت دادم و به دنبالش رفتم.
به بالای پله ها رسید.
چرخید و به راهروی سمت راست رفت.موهایش صورتش را پوشانده بودند و نمی توانستم ببینمش.
کمی که جلو رفت متوقف شد.رو به نرده ها ایستاد و دستانش را رویشان قرار داد.
جلو رفتم و در حالی که موهایش را پشت گوشش می زدم با مهربانی گفتم:
- اگه تو بخوای...
صدایم رفته رفته خاموش شد.
مامان به سمتم چرخید.چشمانم گشاد شدند.
صورتش از...خون قرمز بود...خون از پیشانی و گردنش روی لباس خواب سفیدش می ریخت و آن را هم قرمز می کرد...خون روی زانوهایش جریان پیدا کرد و روی زمین ریخت.
زیر لب گفتم:
- تو مامان من نیستی...
لبخندی زد و دستم را گرفت.
جیغ زد و خواستم فرار کنم که با صدای نرم و آرامش گفت:
- مامان می خواد باهات بازی کنه...
مرا به سمت نرده ها هل داد.کمرم به نرده ها برخورد کرد و به پایین پرت شدم.قبل از این که به زمین برخورد کنم،صورتش را دیدم و دستی که به نشانه ی خداحافظی برایم تکان می داد و...خونی که از بین نرده ها روی صورتم می چکید...
چشمانم را باز و با ترس به اطرافم نگاه کردم.منتظر بودم تا مامان را با صورت خون آلودش ببینم و به زمین برخورد کنم.
چند دقیقه که گذشت به خودم مسلط شدم و کوچول را کمی از خودم دور کردم.
عرق سرد رو پیشانی و کمرم نشسته بود و سرم درد می کرد.
زیر لب گفتم:
- هیچی نیست...هیچی نیست...مامان...مامان مرده...مامانِ مرده نمی تونه تو رو از اون بالا پرت کنه پایین...مامان خیلی وقته که مرده...
بلند تر گفتم:
- مامان مرده...
صورتم را در بالشم فرو کردم تا صدای گریه ام بیرون نرود...
مامان مرده بود...
*****
لباسم را عوض کردم و پایین رفتم.بعد از آن خواب بد تا صبح خوابم نبرد و تمام مدت داشتم گریه می کردم.
نریمان و آبتین با خنده مشغول حرف زدن بودند.
بدون این که حرفی بزنم برای خودم یک لیوان چای ریختم و سر میز نشستم.
دو قاشق شکر درش ریختم و مشغول هم زدنش شدم.
آبتین با خنده گفت:
- چه چشمات قشنگ شده.دیشب نخوابیدی؟
با همان حالت خشکم که از صد تا چشم غره بدتر بود به او نگاه کردم.لبخند از روی لب هایش محو شد.پرسید:
- چی شده؟
جواب ندادم.
نریمان با تعجب پرسید:
- با مانیا دعوا کردی؟
آبتین متفکرانه گفت:
- هرجوری حساب کنی اون امروز مانیا رو اصلا ندیده که بخواد باهاش دعوا کرده باشه...
یک قلوپ خوردم و زمین گذاشتمش.اصلا دلم نمی خواست چیزی بنوشم یا بخورم.
از جایم بلند شدم و بی توجه به آبتین و نریمان بالا رفتم.
یک جور احساس طرد شدگی داشتم...آبتین وقتی با بقیه بود مرا آدم حساب نمی کرد...البته همیشه این طور بود و من نفهمیده بودم...دلیل این که مشکل آن چند ماهش را نمی گفت هم همین بود.
چقدر دیوانه بودم که فکر می کردم آبتین از همه ی دوستانش می زند تا با من باشد...کی دلش می خواست با یک دختر پنج ساله ی بزرگ نما وقتش را بگذراند؟
کم کم داشتم از همه چیز و همه کس نا امید می شدم...
آبتین حتی فراموش کرده بود که آن روز سالگرد مامان است...
ناراحتی همان مقدار کم شور و حالم را هم از بین برده بود...دلم می خواست تمام مدت بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم...
همان جایی که در خوابم مامان مرا از آن جا پرت کرده بود ایستادم و به زمین پایین نرده ها خیره شدم.
تصمیمم را گرفتم...دلم نمی خواست حتی یک لحظه در خانه ای که شکنجه گاه مادرم بوده بمانم.
لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.
دوباره پاتوق...فکر کنم که تعداد چمن هایش را هم حفظم!
جلوی یک درخت ایستادم و محکم به آن لگد زدم.
پایم درد گرفت اما نه زیاد چرا که چند سال کاراته کار کرده بودم.
دوباره و دوباره لگد زدم...کم کم پایم بی حس می شد...این بار با مشت هایم به درخت می کوبیدم...دلم می خواست هرچه حرص و ناراحتی در زنگیم داشتم سر این درخت خالی کنم...
- گفتم مشکل داری باورت نشد...
با عصبانیت به سمت آن پسر چرخیدم و با حرص گفتم:
- حالا داشته باشم هم به تو ربطی داره؟...برو واینسا رو اعصابم راه برو....
به یک درخت تکیه داده بود و دستانش در جیب هایش بودند.
متفکرانه گفت:
- من وایسادم راه نمی رم.
بی توجه به او به سمت درخت چرخیدم و لگدی به آن زدم.
با بی خیالی گفت:
- همین طور ادامه بدی دست و پات می شکنه و تا چند ماه سوژه ی مردم می مونی.
چشمانم را تنگ کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
با خودم گفتم:
این که همش خشک و سرد و کم حرف بود چی شده بلبل زبون شده؟
اما واقعا راست می گفت...درد پاهایم شروع شد و روی زمین نشستم.در حالی که ماساژشان می دادم زیر لب آخی گفتم و چشمانم را بستم.
همان جا روی زمین نشست و موبایلش را درآورد.دوباره مشغول بازی شد.
با درماندگی نگاهش کردم.نمی دانم از یک پسر غریبه چه انتظاری داشتم؟که برایم جای آبتین را پر کند؟
به چمن ها خیره شدم و راه جدیدی برای تخلیه هیجان پیدا کردم.