۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۹:۲۷ عصر
- برای این که ضربه هات به اون درخته هدفمند بود.می دونستی کجا و چه طوری بزنی.شایدم اشتباه می کنم.
سریع گفتم:
- نه نه.درسته.
نگاهش کردم.چه چیزی می نویسد؟
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی رو موتورت می نویسی؟
جوابی نداد.
حرصم گرفت.یعنی این قدر برایش سخت است که زبانش را بچرخاند و جوابم را بدهد؟!
می خواستم جلو بروم و خودم ببینم اما از او می ترسیدم.بر عکس سر و وضع نوجوانانه اش جذبه و ابهت خاصی داشت.
نشستم و دوباره به چمن ها زل زدم.دلم می خواست همه چیز را خراب کنم و بشکنم اما چیز مناسبی دم دستم نبود!
موبایلش زنگ خورد.
- بله؟
- ...
- خب حالا.فقط تو و آرمان و آرمیتا؟
- ...
- می دونی که حال ندارم.
- ...
با صدای دادش از جا پریدم:
- یعنی چی که...تو شعورم داری پرهام؟
- ...
- کنج عزلت؟!یعنی...
نفس عمیقی کشید و حرفش را خورد.
- ...
پشت موتورش نشست و در همان حال گفت:
- مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!فعلا.
موبایلش را در جیبش گذاشت.
یعنی چی؟!می خواست برود؟!پس من چی؟
سر جایم نیم خیز شدم و ملتمسانه گفتم:
- کجا میری؟
به سمتم چرخید و با نگاه سرد و ابروی بالا رفته براندازم کرد.انگار می خواست با این حرکت به من بفهماند:
به تو چه؟
لبم را گاز گرفتم و سر جایم نشستم.سرم را پایین انداختم و خجالت زده به زمین خیره شدم.
هر لحظه منتظر بودم صدای موتورش بیاید اما دو سه دقیقه گذشت و خبری نشد.
صدای آرامش را شنیدم:
- پاشو.
سرم را بلند کردم و متعجبانه نگاهش کردم.
دوباره گفت:
- پاشو دیگه.
با گیجی پرسیدم:
- پاشم چی کار کنم؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- پاشو دنبال من بیا تا پشیمون نشدم از این که یه بچه کوچولو رو با خودم این ور و اون ور می برم.
ذوق زده دستانم را بر هم کوبیدم و روی موتورم نشستم.بدون این که حرف دیگری بزند حرکت کرد.من هم کلاه کپ را روی سرم گذاشتم و دنبالش رفتم.
سریع می رفت و اصلا به من کاری نداشت.من هم برایم مهم نبود...مهم این بود که کاری برای انجام دادن دارم!
کنار پارک (...) نگه داشت و از موتورش پایین آمد.من هم با فاصله ی نیم متر از پشت سرش دنبالش راه افتادم.
متوجه نگاه مردم شدم و کلاهم را جلو تر کشیدم.یک شلوار لی مشکی و یک پیراهن مردانه سورمه ای تنم بود اما به خاطر جثه ی دخترانه ام و صورتم حتما مردم فکر های بدی می کردند!
پسر یک دفعه ایستاد و چون حواسم نبود از پشت به او برخورد کردم.آخ کوتاهی گفتم و ایستادم.اصلا برنگشت ببیند چه کسی به او خورده!
از کنارش خم شدم و یواشکی نگاه کردم.
مقابل یک نیمکت ایستاده بود که رویش دو پسر و یک دختر نشسته بودند.
پسر با عصبانیت گفت:
- برنامه ی کدومتون بود؟
پسر سمت راست با نیشخند گفت:
- حال کردی چه جوری از مامانت استفاده ی ابزاری کردم؟
پسر وسطی گفت:
- ولی خدایی بد از مامانت حساب می بری پسر کوچولو!
پسر با حرص گفت:
- ازش حساب نمی برم.تا یه حرفی می زنم اشکش در میاد،از اون ور بابا قشون کشی می کنه که چی؟! غلط کردی اشک زن منو در آوردی فلان فلان شده!بعدشم بحث می کشه به همون چیزی که دلم نمی خواد!
لبخند روی لب هر سه شان محو شد.
دختر سمت چپی در حالی که سرش را پایین انداخته بود با شرمندگی گفت:
- ما فقط می خواستیم از تنهایی درت بیاریم...آخه این یکی دو سه سال همش می ری می شینی یه گوشه و هیچ کسم دور و برت نیست...
- تنها نیستم.
هر سه با تعجب نگاهش کردند.
با بی حوصلگی گفت:
- یه بچه کوچولو هم هست.
پسر وسطی با خنده گفت:
- می ری مهد کودک مگه؟
پسر بی حرف از جلوی من کنار رفت و من با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم.
هر سه با دهان باز تماشایم کردند.
پسر سمت راستی با ناراحتی گفت:
- خوبه دیگه...تازگیا دخترای دبیرستانی از دوستات باحال ترن...
- چرت نگو پرهام.
لبه ی جدول و سمت چپ دختر نشست و با بی تفاوتی نگاهم کرد.
پسر وسطی با خنده گفت:
- خب حالا خانوم دبیرستانی...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
هر سه زدند زیر خنده.
با درماندگی گفتم:
- چرا هیچ کس باورش نمیشه؟!به خدا من هفده سالم نیست!
دختر که دیگر نمی خندید و با لبخند گفت:
- جدی؟!تیپ و قیافه ات غلط اندازه آخه...
کمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت:
- خیلی ناز و بامزه ای!
سه پسر با دهان باز نگاهش کردند.
با چشم غره ای رو به آن ها گفت:
- خب چرا این جوری نگاه می کنید؟!قیافه اش بامزه اس خب!
رو کرد به پسر و گفت:
- اسمش چیه فراز؟
پس بالاخره اسم این پسر را هم فهمیدیم! فراز.
فراز که مثل من اسمم را نمی دانست دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید که سریع گفتم:
- صنم.
هر سه دستشان را دراز کردند و با هم گفتند:
- خوشبختیم.
به ترتیب با همه شان دست دادم و مقابلشان روی جدول نشستم.
اسم هایشان را از راست به چپ گفتند:پرهام،آرمان،آرمیتا.
آرمان و آرمیتا خواهر و برادر بودند.
دختر با لبخندی که فکر کنم همیشه روی لب هایش بود گفت:
- دوست چه جوری فرازی؟
کلاهم را کمی بالاتر دادم و گفتم:
- راستش نمیشه اسممونو گذاشت دوست...بیشتر اون می شینه با گوشیش بازی می کنه من تماشاش می کنم.
آرمان گفت:
- ها؟
فراز پوفی کرد و گفت:
- من سر جمع ده خطم با این حرف نزدم...اسمشم نمی دونستم...مثل من بیکاره می شینه منو نگاه می کنه.
- خب پس چرا آوردیش؟
در حالی که بند کفشش را باز می کرد و می بست گفت:
- هیچی.دلم براش سوخت!
- جون به جونت کنن پطروسی!
سریع گفتم:
- نه نه.درسته.
نگاهش کردم.چه چیزی می نویسد؟
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی رو موتورت می نویسی؟
جوابی نداد.
حرصم گرفت.یعنی این قدر برایش سخت است که زبانش را بچرخاند و جوابم را بدهد؟!
می خواستم جلو بروم و خودم ببینم اما از او می ترسیدم.بر عکس سر و وضع نوجوانانه اش جذبه و ابهت خاصی داشت.
نشستم و دوباره به چمن ها زل زدم.دلم می خواست همه چیز را خراب کنم و بشکنم اما چیز مناسبی دم دستم نبود!
موبایلش زنگ خورد.
- بله؟
- ...
- خب حالا.فقط تو و آرمان و آرمیتا؟
- ...
- می دونی که حال ندارم.
- ...
با صدای دادش از جا پریدم:
- یعنی چی که...تو شعورم داری پرهام؟
- ...
- کنج عزلت؟!یعنی...
نفس عمیقی کشید و حرفش را خورد.
- ...
پشت موتورش نشست و در همان حال گفت:
- مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!فعلا.
موبایلش را در جیبش گذاشت.
یعنی چی؟!می خواست برود؟!پس من چی؟
سر جایم نیم خیز شدم و ملتمسانه گفتم:
- کجا میری؟
به سمتم چرخید و با نگاه سرد و ابروی بالا رفته براندازم کرد.انگار می خواست با این حرکت به من بفهماند:
به تو چه؟
لبم را گاز گرفتم و سر جایم نشستم.سرم را پایین انداختم و خجالت زده به زمین خیره شدم.
هر لحظه منتظر بودم صدای موتورش بیاید اما دو سه دقیقه گذشت و خبری نشد.
صدای آرامش را شنیدم:
- پاشو.
سرم را بلند کردم و متعجبانه نگاهش کردم.
دوباره گفت:
- پاشو دیگه.
با گیجی پرسیدم:
- پاشم چی کار کنم؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- پاشو دنبال من بیا تا پشیمون نشدم از این که یه بچه کوچولو رو با خودم این ور و اون ور می برم.
ذوق زده دستانم را بر هم کوبیدم و روی موتورم نشستم.بدون این که حرف دیگری بزند حرکت کرد.من هم کلاه کپ را روی سرم گذاشتم و دنبالش رفتم.
سریع می رفت و اصلا به من کاری نداشت.من هم برایم مهم نبود...مهم این بود که کاری برای انجام دادن دارم!
کنار پارک (...) نگه داشت و از موتورش پایین آمد.من هم با فاصله ی نیم متر از پشت سرش دنبالش راه افتادم.
متوجه نگاه مردم شدم و کلاهم را جلو تر کشیدم.یک شلوار لی مشکی و یک پیراهن مردانه سورمه ای تنم بود اما به خاطر جثه ی دخترانه ام و صورتم حتما مردم فکر های بدی می کردند!
پسر یک دفعه ایستاد و چون حواسم نبود از پشت به او برخورد کردم.آخ کوتاهی گفتم و ایستادم.اصلا برنگشت ببیند چه کسی به او خورده!
از کنارش خم شدم و یواشکی نگاه کردم.
مقابل یک نیمکت ایستاده بود که رویش دو پسر و یک دختر نشسته بودند.
پسر با عصبانیت گفت:
- برنامه ی کدومتون بود؟
پسر سمت راست با نیشخند گفت:
- حال کردی چه جوری از مامانت استفاده ی ابزاری کردم؟
پسر وسطی گفت:
- ولی خدایی بد از مامانت حساب می بری پسر کوچولو!
پسر با حرص گفت:
- ازش حساب نمی برم.تا یه حرفی می زنم اشکش در میاد،از اون ور بابا قشون کشی می کنه که چی؟! غلط کردی اشک زن منو در آوردی فلان فلان شده!بعدشم بحث می کشه به همون چیزی که دلم نمی خواد!
لبخند روی لب هر سه شان محو شد.
دختر سمت چپی در حالی که سرش را پایین انداخته بود با شرمندگی گفت:
- ما فقط می خواستیم از تنهایی درت بیاریم...آخه این یکی دو سه سال همش می ری می شینی یه گوشه و هیچ کسم دور و برت نیست...
- تنها نیستم.
هر سه با تعجب نگاهش کردند.
با بی حوصلگی گفت:
- یه بچه کوچولو هم هست.
پسر وسطی با خنده گفت:
- می ری مهد کودک مگه؟
پسر بی حرف از جلوی من کنار رفت و من با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم.
هر سه با دهان باز تماشایم کردند.
پسر سمت راستی با ناراحتی گفت:
- خوبه دیگه...تازگیا دخترای دبیرستانی از دوستات باحال ترن...
- چرت نگو پرهام.
لبه ی جدول و سمت چپ دختر نشست و با بی تفاوتی نگاهم کرد.
پسر وسطی با خنده گفت:
- خب حالا خانوم دبیرستانی...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
هر سه زدند زیر خنده.
با درماندگی گفتم:
- چرا هیچ کس باورش نمیشه؟!به خدا من هفده سالم نیست!
دختر که دیگر نمی خندید و با لبخند گفت:
- جدی؟!تیپ و قیافه ات غلط اندازه آخه...
کمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت:
- خیلی ناز و بامزه ای!
سه پسر با دهان باز نگاهش کردند.
با چشم غره ای رو به آن ها گفت:
- خب چرا این جوری نگاه می کنید؟!قیافه اش بامزه اس خب!
رو کرد به پسر و گفت:
- اسمش چیه فراز؟
پس بالاخره اسم این پسر را هم فهمیدیم! فراز.
فراز که مثل من اسمم را نمی دانست دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید که سریع گفتم:
- صنم.
هر سه دستشان را دراز کردند و با هم گفتند:
- خوشبختیم.
به ترتیب با همه شان دست دادم و مقابلشان روی جدول نشستم.
اسم هایشان را از راست به چپ گفتند:پرهام،آرمان،آرمیتا.
آرمان و آرمیتا خواهر و برادر بودند.
دختر با لبخندی که فکر کنم همیشه روی لب هایش بود گفت:
- دوست چه جوری فرازی؟
کلاهم را کمی بالاتر دادم و گفتم:
- راستش نمیشه اسممونو گذاشت دوست...بیشتر اون می شینه با گوشیش بازی می کنه من تماشاش می کنم.
آرمان گفت:
- ها؟
فراز پوفی کرد و گفت:
- من سر جمع ده خطم با این حرف نزدم...اسمشم نمی دونستم...مثل من بیکاره می شینه منو نگاه می کنه.
- خب پس چرا آوردیش؟
در حالی که بند کفشش را باز می کرد و می بست گفت:
- هیچی.دلم براش سوخت!
- جون به جونت کنن پطروسی!