۱۳۹۹-۱۱-۱۹، ۰۹:۲۷ عصر
پرهام زد زیر خنده.فراز زیر لب گفت:
- تو ام که از بامزگی کم نداری.
دختر به سمتم آمد و دستم را گرفت.مجبورم کرد بلند شوم و گفت:
- ما می ریم قدم بزنیم شمام هر کاری دوست دارید بکنید.
دستم را کشید و مرا با خودش برد.
با هیجان شروع به حرف زدن کرد:
- چند سالته؟
- بیست و دو.
- وای!منم بیست و دو سالمه!فامیلیت چیه؟
- صارمی.
- چه باحال!صنم صارمی!من و آرمانم فامیلیمون زمانیه.پرهامم شایسته.فرازم فرهمند.ببینم تک بچه ای؟
- نه.یه داداش دارم.آبتین.
- پرهام و فراز ولی تک بچه ان.ببینم...تو چرا مثیل پسرا لباس می پوشی؟
- کلا با مانتو و شال و روسری رابطه ی خوبی ندارم...گرمم هم میشه.
با خنده گفت:
- تا حالا دختر بیست و دو ساله ای رو ندیده بودم مثل تو لباس بپوشه!
با خودم فکر کردم:
منم تا حالا دیوونه ای رو مثل خودم ندیده بودم!
دختر با مزه و پر شور و هیجانی بود.
بر عکس بقیه که دو ثانیه هم نمی توانستم با آن ها حرف بزنم،کناراین دختر احساس غریبگی نمی کردم و حتی با او شوخی هم می کردم!
- فراز چه جوریه؟
با تعجب پرسیدم:
- یعنی چی چه جوریه؟
- منظورم اینه که...تو خودشه؟اصلا حرف می زنه؟چه کار می کنه؟
- راستش...این چند باری که من دیدمش همش داشت با گوشیش بازی می کرد و حرفم...زیاد حرف نمی زد و اگرم حرف می زد تیکه مینداخت...
سریع بحث را عوض کرد و پرسید:
- شماره اتو بده.
موبایلش را درآورد و شماره ام را سیو کرد و یک میس به من انداخت.
گفت:
- میای این آخر هفته بریم خرید؟
- خرید چی؟
واقعا دوستش داشتم!با وجود این که یک ربع هم نمی شد که می دیدمش احساس می کردم یک عمر است با او دوستم.
- خرید همین جوری...مانتویی...شالی...کفشی... شایدم چیزای دیگه!
با این که من از هیچ کدام از چیز هایی که گفت خوشم نمی آمد گفتم:
- حتما.
- پس بهت خبر میدم...راستی!جون من مانتو تنت کن!
- چرا؟
- مردم فکرای مسخره می کنن پیش خودشون...واسه خودت بهتره...
- باشه...
می توانستم وقتی که با او بیرون می روم مانتو تنم کنم.
کل پارک را چرخ زدیم و پیش آن ها برگشتیم.
نشسته بودند و در گوشی آرمان چیزی را می دیدند.آرمان و پرهام از خنده قرمز شده بودند اما فراز با بی تفاوتی نگاه می کرد و حتی لبخند هم نمی زد.
آرمیتا صدایش را صاف کرد.آرمان از جا پرید و گوشی اش را در جیبش گذاشت.
پرهام با خنده گفت:
- اِ...اومدین؟!
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
نگاه مظلومشان را که دیدم زدم زیر خنده.
فراز گفت:
- ولشون کن بچه زدن نداره.
- نه خیر...باید بفهمم چی می دیدن!
شیطنت خاصی در نگاه آرمیتا بود.
فراز زیر لب گفت:
- حالا که این جوریه...
پرهام و آرمان رو به من گفتند:
- تو یه چیزی بگو!
با تعجب گفتم:
- چی بگم آخه؟این تازه امروز اسم منو فهمیده انتظار دارید ازم حرف شنوی داشته باشه؟
فراز بلند شد و موبایلش را از جیبش در آورد.کمی با آن ور رفت و با خونسردی گفت:
- فیلمشو دارم.
آن را به سمت آرمیتا گرفت.
برق خاصی در نگاهش بود که به خاطر دیدن نگاه سرد و خاموشش در این مدت برایم تازگی داشت.
وقتی آرمیتا آن را گرفت چشمکی به هردو مان زد و سر جایش کنار آرمان نشست.
آرمیتا خبیثانه و با حالتی نمایشی روی گوشی را لمس و چشمانش را گرد کرد.
من به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم چرا که موبایل فراز خاموش بود و آرمیتا الکی مسخره بازی درمی آورد:
- وای...خاک بر سرم...آرمان اگه به دوستت نگفتم...پرهام؟!نچ نچ نچ...به نیکان میگم...
آرمان و پرهام سرشان را پایین انداخته بودند و حرفی نمی زدند.
آرمیتا از جایش بلند شد و موبایل را به سمت فراز گرفت.
با نیشخند گفت:
- هیچی نبود داشتم شوخی می کردم.
آرمان بهت زده گفت:
- یعنی ندیدیش؟
-نه...گوشی فراز خاموش بود.
آرمان با حرص چرخید و با آرنجش ضربه ی نسبتا محکمی در پهلوی فراز زد...
فراز نفسش را در سینه حبس کرد و دستش را روی پهلویش گذاشت.
چشمانش بسته بودند و نفس نفس می زد.
آرمیتا و آرمان و پرهام از جا پریدند و آرمان سراسیمه گفت:
- وای ببخشید...حواسم نبود.
فراز چشمانش را باز کرد.نفس هایش منظم شده بودند.زیر لب گفت:
- چیزی نیست خوبم.
از جایش بلند شد و گفت:
- چتونه شماها؟!نمردم که...بشینید.
آرمیتا دوباره کنارم نشست.در گوشش گفتم:
- چی شد؟
با بی خیالی گفت:
- چیز مهمی نیست.
کلا آدم کنجکاوی نبودم و پی اش را نگرفتم...ولی چرا فراز این همه آسیب پذیر و ضعیف بود؟
تا به حال در زندگی ام این همه به من خوش نگذشته بود...
بعد از پارک پنج نفری به رستوران رفتیم تا شام بخوریم.
فراز طبق معمول ساکت و سرد بود و حتی یک لبخند هم از او ندیدم...در واقع من در تمام مدتی که او را دیده بودم لبخند نزده بود...
با این حال همه را مهمان کرد و موجب خشنودی زیاد آرمان و پرهام شد!
پرهام و آرمان تمام مدت شوخی می کردند و می خندیدند و سعی می کردند حال من و آرمیتا را بگیرند اما آرمیتا یک تنه از هر دویمان دفاع می کرد چراکه من عرضه ی کل کل کردن نداشتم!
بامزه ترین قسمت های آن شب وقتی بود که...
غذای آرمان در گلویش پریده بود و مدام سرفه می کرد.بعد از چند دقیقه سرفه کردن یک قلوپ بزرگ از نوشابه اش خورد تا شاید بهتر شود اما نه تنها دیگر نمی توانست سرفه کند،بلکه نوشابه را هم نمی توانست قورت بدهد!
فراز که اندازه ی گنجشک غذا خورده بود و با دستانش که زیر چانه اش زده بود ما را تماشا می کرد،با خونسردی محکم پشت آرمان کوبید.
به خاطر ضربه بالا تنه ی آرمان به جلو پرت و دهانش باز شد.تمام نوشابه مثل فواره از دهانش بیرون زد و روی پیتزا و صورت پرهام ریخت.
آرمان بعد از یک سرفه ی دیگر حالش کاملا خوب شد.
پرهام با انزجار صورتش را پاک کرد و مظلومانه به غذایش خیره شد.انگار خیلی گرسنه بود!
آرمان به فراز چشم غره رفت و مثل خاله زنک ها گفت:
- خب اگه راضی نبودی چرا مهمون کردی؟!...نشستی دستاتو زدی زیر چونت داری لقمه های مارو می شمری...اولش که نزدیک بود به خاطر پریدن غذا تو گلوم خفه شم...بعدشم که با قصد کشت زدی تو کمرم نزدیک بود مغزم بپاشه رو میز...غذای این پرهام بدبخت مفلوکم که از بین رفت...خب عزیز من مهمون نکن!
فراز تمام مدت با آرامش نگاهش کرد و وقتی حرفهایش تمام شدند چشمانش را چرخاند و گفت:
- مثل پیرزنا می مونی!...اولا می دونی که من با شما ها تعارف ندارم و نخوام مهمون نمی کنم...در ضمن این پیشنهاد خودم بود...دوما تقصیر من نبود که داشتی تا تو لوزه هات غذا می ریختی که باعث شد تا مرز خفه شدن پیش بری...می تونی برای حل این مشکل تو خونه یکم غذا بخوری که مثل قحطی زده ها نیفتی به جون غذا!...سوما خواستم خفه نشی زدم تو کمرت...خوبیم بهت نیومده...چهارما به من چه که مثل معتادا شل و ولی میری تو میز؟!...پنجما...این تفای توئه که تو غذای پرهامه نه من!
من و آرمیتا تمام مدت می خندیدیم و چیزی نمی گفتیم.
قیافه ی وارفته ی آرمان دیدنی بود.زیر لب گفت:
- گفته بودم تو باید می رفتی معارف امام جمعه تهران می شدی....خطبه ایراد کردنت حرف نداره فقط یه اسلحه کم داری!
فراز با آرامش گفت:
- منم گفته بودم که برای تو رشته تجربی بهتره...که بعدشم بری زنان و زایمان بخونی...به علایقتم می خوره!
پرهام پقی زد زیر خنده.
فراز بدون این که چیزی بگوید از جایش بلند شد و رفت.
آرمان با حالتی ناله مانند گفت:
- چرا این همش روی منو کم می کنه؟!...لامصب تو این اول و دوم و سوم گفتنش هیچ نکته ایم جا نمیندازه!
پرهام آهی کشید و گفت:
- یا آه آترین که خونه تنهاش گذاتشتم منو گرفته،یا قسمت نیست بدون نیکان غذا از گلوم پایین بره!
آرمیتا پرسید:
- چطور؟!
- آخه هر بار اومدم یه چیزی کوفت کنم یه اتفاقی پیش اومد...یه بار آترین حالش بد شد بالا آورد مجبور شدم ببرمش بیمارستان...یه بار داشتم با آترین بازی می کردم غذا سوخت...یه بار غذایی که درست کردم از استفراغ گربه ام بد مزه تر بود...آخریشم که همین الان بود!
با خنده گفتم:
- شاید نیکانم اون جا غذا از گلوش پایین نمی ره که شما نمی تونید غذا بخورید!
آرمان که کل کلش با فراز به کل یادش رفته بود با نیش باز گفت:
- شما چیه باب؟!راحت باش همه رو تو صدا کن!...اخه می دونی احساس پیر بابا بودن بهم دست داد!...درسته که پرهام سن خر حضرت نوحو داره...یعنی سی سالشه و یه بچه ی هشت ساله هم داره و فرازم بیست و هشت سالشه و منم بیست و نه سالمه....اما این پرهام که تا یکی دو سال پیش مثل خر مشکل داشت،منم که مجرد موندم و زنم پیدا نمی کنم...تازه اندازه آدم بیست ساله هم قدرت تعقل نداریم!...البته حساب فراز کاملا جداست ها!هم عاقله هم بالغه هم مشکلای خرکی من و پرهامو نداره...
آرمیتا با جدیت گفت:
- به زنان و زایمانم علاقه نداره مثل تو!
آرمان به او چشم غره رفت!
پرهام با جدیت گفت:
- آدم مثل خر تو گل گیر می کنه مثل خر مشکل نداره!
- نه دیگه!خرو به خودت گفتم!
با کنجکاوی پرسیدم:
- ببخشید فضولی می کنم...مگه چه مشکلی داشتید؟
آرمیتا نگذاشت کسی حرف بزند و سریع گفت:
- پرهام وقتی آترین دو سالش بوده با نیکان بهم زده و رفته و چهار سال بعد برگشته...تازه یکی دو ساله که دارن عین آدم زندگی می کنن...
پرهام با لحن خشکی گفت:
- معمولا دوستا بهم می زنن من و نیکان متارکه کردیم...
آمان وسط حرفش پرید:
- تو نیکانو متارکه کردی...
پرهام با حرص دهانش را باز کرد تا حرف بزند که فراز با یک سینی رسید.
یک پیتزای دیگر بود!
آرمان به نیشخند گفت:
- فراز بابا همونم من نصفشو خوردم اینو می خوای تو کلات جا بدی؟!
فراز بدون این که به او توجهی کند پیتزای پرهام را برداشت و سینی را به سمتش هل داد.پرهام ذوق زده گفت:
- اینو واسه من گرفتی؟
فراز با بی خیالی گفت:
- آره بخور تا نمردی...آترین تو اس ام اساش به هنرات تو آشپزی و خونه داری اشاره کرده...یعنی نیکان نباشه تو که به درک...آترین باید تلف شه!
پرهام در حالی که دو لپی غذا می خورد گفت:
- چه دوره و زمونه ای شده!بچه هشت ساله می شینه اس ام اس بازی می کنه!ما هشت سالمون بود فرق انگشت سبابه و اشاره رو نمی دونستیم!
آرمیتا در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت:
- چون فرقی ندارن!
آرمان رو به فراز گفت:
- آترین چیا می گفت؟
فراز با برقی که به چشمانش برگشته بود و فکر می کنم برق شیطنت بود گفت:
- خیلی چیزا...مثلا این که اعصابش خورد میشه وقتی نیکان زنگ می زنه و همش نگران پرهامه...برای این که
- تو ام که از بامزگی کم نداری.
دختر به سمتم آمد و دستم را گرفت.مجبورم کرد بلند شوم و گفت:
- ما می ریم قدم بزنیم شمام هر کاری دوست دارید بکنید.
دستم را کشید و مرا با خودش برد.
با هیجان شروع به حرف زدن کرد:
- چند سالته؟
- بیست و دو.
- وای!منم بیست و دو سالمه!فامیلیت چیه؟
- صارمی.
- چه باحال!صنم صارمی!من و آرمانم فامیلیمون زمانیه.پرهامم شایسته.فرازم فرهمند.ببینم تک بچه ای؟
- نه.یه داداش دارم.آبتین.
- پرهام و فراز ولی تک بچه ان.ببینم...تو چرا مثیل پسرا لباس می پوشی؟
- کلا با مانتو و شال و روسری رابطه ی خوبی ندارم...گرمم هم میشه.
با خنده گفت:
- تا حالا دختر بیست و دو ساله ای رو ندیده بودم مثل تو لباس بپوشه!
با خودم فکر کردم:
منم تا حالا دیوونه ای رو مثل خودم ندیده بودم!
دختر با مزه و پر شور و هیجانی بود.
بر عکس بقیه که دو ثانیه هم نمی توانستم با آن ها حرف بزنم،کناراین دختر احساس غریبگی نمی کردم و حتی با او شوخی هم می کردم!
- فراز چه جوریه؟
با تعجب پرسیدم:
- یعنی چی چه جوریه؟
- منظورم اینه که...تو خودشه؟اصلا حرف می زنه؟چه کار می کنه؟
- راستش...این چند باری که من دیدمش همش داشت با گوشیش بازی می کرد و حرفم...زیاد حرف نمی زد و اگرم حرف می زد تیکه مینداخت...
سریع بحث را عوض کرد و پرسید:
- شماره اتو بده.
موبایلش را درآورد و شماره ام را سیو کرد و یک میس به من انداخت.
گفت:
- میای این آخر هفته بریم خرید؟
- خرید چی؟
واقعا دوستش داشتم!با وجود این که یک ربع هم نمی شد که می دیدمش احساس می کردم یک عمر است با او دوستم.
- خرید همین جوری...مانتویی...شالی...کفشی... شایدم چیزای دیگه!
با این که من از هیچ کدام از چیز هایی که گفت خوشم نمی آمد گفتم:
- حتما.
- پس بهت خبر میدم...راستی!جون من مانتو تنت کن!
- چرا؟
- مردم فکرای مسخره می کنن پیش خودشون...واسه خودت بهتره...
- باشه...
می توانستم وقتی که با او بیرون می روم مانتو تنم کنم.
کل پارک را چرخ زدیم و پیش آن ها برگشتیم.
نشسته بودند و در گوشی آرمان چیزی را می دیدند.آرمان و پرهام از خنده قرمز شده بودند اما فراز با بی تفاوتی نگاه می کرد و حتی لبخند هم نمی زد.
آرمیتا صدایش را صاف کرد.آرمان از جا پرید و گوشی اش را در جیبش گذاشت.
پرهام با خنده گفت:
- اِ...اومدین؟!
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
نگاه مظلومشان را که دیدم زدم زیر خنده.
فراز گفت:
- ولشون کن بچه زدن نداره.
- نه خیر...باید بفهمم چی می دیدن!
شیطنت خاصی در نگاه آرمیتا بود.
فراز زیر لب گفت:
- حالا که این جوریه...
پرهام و آرمان رو به من گفتند:
- تو یه چیزی بگو!
با تعجب گفتم:
- چی بگم آخه؟این تازه امروز اسم منو فهمیده انتظار دارید ازم حرف شنوی داشته باشه؟
فراز بلند شد و موبایلش را از جیبش در آورد.کمی با آن ور رفت و با خونسردی گفت:
- فیلمشو دارم.
آن را به سمت آرمیتا گرفت.
برق خاصی در نگاهش بود که به خاطر دیدن نگاه سرد و خاموشش در این مدت برایم تازگی داشت.
وقتی آرمیتا آن را گرفت چشمکی به هردو مان زد و سر جایش کنار آرمان نشست.
آرمیتا خبیثانه و با حالتی نمایشی روی گوشی را لمس و چشمانش را گرد کرد.
من به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم چرا که موبایل فراز خاموش بود و آرمیتا الکی مسخره بازی درمی آورد:
- وای...خاک بر سرم...آرمان اگه به دوستت نگفتم...پرهام؟!نچ نچ نچ...به نیکان میگم...
آرمان و پرهام سرشان را پایین انداخته بودند و حرفی نمی زدند.
آرمیتا از جایش بلند شد و موبایل را به سمت فراز گرفت.
با نیشخند گفت:
- هیچی نبود داشتم شوخی می کردم.
آرمان بهت زده گفت:
- یعنی ندیدیش؟
-نه...گوشی فراز خاموش بود.
آرمان با حرص چرخید و با آرنجش ضربه ی نسبتا محکمی در پهلوی فراز زد...
فراز نفسش را در سینه حبس کرد و دستش را روی پهلویش گذاشت.
چشمانش بسته بودند و نفس نفس می زد.
آرمیتا و آرمان و پرهام از جا پریدند و آرمان سراسیمه گفت:
- وای ببخشید...حواسم نبود.
فراز چشمانش را باز کرد.نفس هایش منظم شده بودند.زیر لب گفت:
- چیزی نیست خوبم.
از جایش بلند شد و گفت:
- چتونه شماها؟!نمردم که...بشینید.
آرمیتا دوباره کنارم نشست.در گوشش گفتم:
- چی شد؟
با بی خیالی گفت:
- چیز مهمی نیست.
کلا آدم کنجکاوی نبودم و پی اش را نگرفتم...ولی چرا فراز این همه آسیب پذیر و ضعیف بود؟
تا به حال در زندگی ام این همه به من خوش نگذشته بود...
بعد از پارک پنج نفری به رستوران رفتیم تا شام بخوریم.
فراز طبق معمول ساکت و سرد بود و حتی یک لبخند هم از او ندیدم...در واقع من در تمام مدتی که او را دیده بودم لبخند نزده بود...
با این حال همه را مهمان کرد و موجب خشنودی زیاد آرمان و پرهام شد!
پرهام و آرمان تمام مدت شوخی می کردند و می خندیدند و سعی می کردند حال من و آرمیتا را بگیرند اما آرمیتا یک تنه از هر دویمان دفاع می کرد چراکه من عرضه ی کل کل کردن نداشتم!
بامزه ترین قسمت های آن شب وقتی بود که...
غذای آرمان در گلویش پریده بود و مدام سرفه می کرد.بعد از چند دقیقه سرفه کردن یک قلوپ بزرگ از نوشابه اش خورد تا شاید بهتر شود اما نه تنها دیگر نمی توانست سرفه کند،بلکه نوشابه را هم نمی توانست قورت بدهد!
فراز که اندازه ی گنجشک غذا خورده بود و با دستانش که زیر چانه اش زده بود ما را تماشا می کرد،با خونسردی محکم پشت آرمان کوبید.
به خاطر ضربه بالا تنه ی آرمان به جلو پرت و دهانش باز شد.تمام نوشابه مثل فواره از دهانش بیرون زد و روی پیتزا و صورت پرهام ریخت.
آرمان بعد از یک سرفه ی دیگر حالش کاملا خوب شد.
پرهام با انزجار صورتش را پاک کرد و مظلومانه به غذایش خیره شد.انگار خیلی گرسنه بود!
آرمان به فراز چشم غره رفت و مثل خاله زنک ها گفت:
- خب اگه راضی نبودی چرا مهمون کردی؟!...نشستی دستاتو زدی زیر چونت داری لقمه های مارو می شمری...اولش که نزدیک بود به خاطر پریدن غذا تو گلوم خفه شم...بعدشم که با قصد کشت زدی تو کمرم نزدیک بود مغزم بپاشه رو میز...غذای این پرهام بدبخت مفلوکم که از بین رفت...خب عزیز من مهمون نکن!
فراز تمام مدت با آرامش نگاهش کرد و وقتی حرفهایش تمام شدند چشمانش را چرخاند و گفت:
- مثل پیرزنا می مونی!...اولا می دونی که من با شما ها تعارف ندارم و نخوام مهمون نمی کنم...در ضمن این پیشنهاد خودم بود...دوما تقصیر من نبود که داشتی تا تو لوزه هات غذا می ریختی که باعث شد تا مرز خفه شدن پیش بری...می تونی برای حل این مشکل تو خونه یکم غذا بخوری که مثل قحطی زده ها نیفتی به جون غذا!...سوما خواستم خفه نشی زدم تو کمرت...خوبیم بهت نیومده...چهارما به من چه که مثل معتادا شل و ولی میری تو میز؟!...پنجما...این تفای توئه که تو غذای پرهامه نه من!
من و آرمیتا تمام مدت می خندیدیم و چیزی نمی گفتیم.
قیافه ی وارفته ی آرمان دیدنی بود.زیر لب گفت:
- گفته بودم تو باید می رفتی معارف امام جمعه تهران می شدی....خطبه ایراد کردنت حرف نداره فقط یه اسلحه کم داری!
فراز با آرامش گفت:
- منم گفته بودم که برای تو رشته تجربی بهتره...که بعدشم بری زنان و زایمان بخونی...به علایقتم می خوره!
پرهام پقی زد زیر خنده.
فراز بدون این که چیزی بگوید از جایش بلند شد و رفت.
آرمان با حالتی ناله مانند گفت:
- چرا این همش روی منو کم می کنه؟!...لامصب تو این اول و دوم و سوم گفتنش هیچ نکته ایم جا نمیندازه!
پرهام آهی کشید و گفت:
- یا آه آترین که خونه تنهاش گذاتشتم منو گرفته،یا قسمت نیست بدون نیکان غذا از گلوم پایین بره!
آرمیتا پرسید:
- چطور؟!
- آخه هر بار اومدم یه چیزی کوفت کنم یه اتفاقی پیش اومد...یه بار آترین حالش بد شد بالا آورد مجبور شدم ببرمش بیمارستان...یه بار داشتم با آترین بازی می کردم غذا سوخت...یه بار غذایی که درست کردم از استفراغ گربه ام بد مزه تر بود...آخریشم که همین الان بود!
با خنده گفتم:
- شاید نیکانم اون جا غذا از گلوش پایین نمی ره که شما نمی تونید غذا بخورید!
آرمان که کل کلش با فراز به کل یادش رفته بود با نیش باز گفت:
- شما چیه باب؟!راحت باش همه رو تو صدا کن!...اخه می دونی احساس پیر بابا بودن بهم دست داد!...درسته که پرهام سن خر حضرت نوحو داره...یعنی سی سالشه و یه بچه ی هشت ساله هم داره و فرازم بیست و هشت سالشه و منم بیست و نه سالمه....اما این پرهام که تا یکی دو سال پیش مثل خر مشکل داشت،منم که مجرد موندم و زنم پیدا نمی کنم...تازه اندازه آدم بیست ساله هم قدرت تعقل نداریم!...البته حساب فراز کاملا جداست ها!هم عاقله هم بالغه هم مشکلای خرکی من و پرهامو نداره...
آرمیتا با جدیت گفت:
- به زنان و زایمانم علاقه نداره مثل تو!
آرمان به او چشم غره رفت!
پرهام با جدیت گفت:
- آدم مثل خر تو گل گیر می کنه مثل خر مشکل نداره!
- نه دیگه!خرو به خودت گفتم!
با کنجکاوی پرسیدم:
- ببخشید فضولی می کنم...مگه چه مشکلی داشتید؟
آرمیتا نگذاشت کسی حرف بزند و سریع گفت:
- پرهام وقتی آترین دو سالش بوده با نیکان بهم زده و رفته و چهار سال بعد برگشته...تازه یکی دو ساله که دارن عین آدم زندگی می کنن...
پرهام با لحن خشکی گفت:
- معمولا دوستا بهم می زنن من و نیکان متارکه کردیم...
آمان وسط حرفش پرید:
- تو نیکانو متارکه کردی...
پرهام با حرص دهانش را باز کرد تا حرف بزند که فراز با یک سینی رسید.
یک پیتزای دیگر بود!
آرمان به نیشخند گفت:
- فراز بابا همونم من نصفشو خوردم اینو می خوای تو کلات جا بدی؟!
فراز بدون این که به او توجهی کند پیتزای پرهام را برداشت و سینی را به سمتش هل داد.پرهام ذوق زده گفت:
- اینو واسه من گرفتی؟
فراز با بی خیالی گفت:
- آره بخور تا نمردی...آترین تو اس ام اساش به هنرات تو آشپزی و خونه داری اشاره کرده...یعنی نیکان نباشه تو که به درک...آترین باید تلف شه!
پرهام در حالی که دو لپی غذا می خورد گفت:
- چه دوره و زمونه ای شده!بچه هشت ساله می شینه اس ام اس بازی می کنه!ما هشت سالمون بود فرق انگشت سبابه و اشاره رو نمی دونستیم!
آرمیتا در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت:
- چون فرقی ندارن!
آرمان رو به فراز گفت:
- آترین چیا می گفت؟
فراز با برقی که به چشمانش برگشته بود و فکر می کنم برق شیطنت بود گفت:
- خیلی چیزا...مثلا این که اعصابش خورد میشه وقتی نیکان زنگ می زنه و همش نگران پرهامه...برای این که