۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۲۰ عصر
الان قبل از این که تو بیای همه چیو بهش گفتم و گفتم بره...سعی کرد قضیه ی ثروتمو پیش بکشه که گفتم اونا رو پس گرفتم...بعدشم بهش گفتم که با وجود این مدارک توی دادگاه پدرشو در میارن...من واقعا معذرت می خوام که...نمی فهمیدم که روی زمینم یا آسمان...فقط می خواستم از اتاقی که هوایش مسموم بود بیرون بروم...از جایم بلند شدم و خواستم راه بروم که زمین از زیر پایم کنار رفت و افتادم.*****
سعی کردم چشمانم را باز کنم.پلک هایم به شدت سنگین بودند.کمی که بازشان کردم نور زیاد اذیتم کرد و سریع بستمشان.بعد از چند دقیقه توانستم درست اطرافم را ببینم و متوجه سرمی شدم که سوزنش در دستم فرو رفته بود.سر جایم نشستم و با بی تفاوتی سوزنش را از دستم بیرون کشیدم.بی توجه به خونی که از دستم می چکید بلند شدم و لباس هایی را که پایین تخت بود را پوشیدم.مانتوی جلو بسته ی کوتاه و شلوار پارچه ای مشکی و شال مشکی.در را باز کردم و سعی کردم سیاهی جلوی چشمانم را کنار بزنم.خونی که روی زمین می ریخت مرا یاد لباس خواب سفیدی می انداخت که قرمز شده بود...دستم را به دیوار گرفتم و جلو رفتم.صدای او سوهان روحم شده بود:- صنم؟...کجا میری عزیزم؟چرا سرمتو ... از دستت داره خون میاد!بذار کمکت کنم برگردی تو تختت...جلو آمد و بازویم را گرفت.با نفرت به او خیره شدم؛پدرم...دستش را پس زدم و به عقب هلش دادم.به راهم ادامه دادم.از بیمارستان بیرون رفتم و کنار خیابان ایستادم.پرشیایی که صدای آهنگش باعث می شد سرم تکان بخورد به طرز وحشتناکی جلوی پایم ترمز کرد و باعث شد تلو تلو بخورم و عقب بروم.صدایشان را نمی شنیدم.به سختی در امنداد خیابان راه رفتم تا ردشان کنم.تا چند متر دنبالم آدند اما خسته شدند.برای ماشین زردی دست تکان دادم.نگه داشت.خودم را عقب ماشین پرت کردم و در را بستم.پیرمرد برگشته بود و با ترس به حال بدم و دست و لباس خونی ام نگاه می کرد.- خوبی دخترم؟میخوای ببرمت بیمارستان؟زورم را زدم تا صدایم دربیاید:- نه...فقط برید.- کجا برم؟- نمیدونم...فقط حرکت کنید.با دلهره ی تهوع آوری فکر کردم:کجا رو دارم که برم؟!آبتین که خودش به اندازه ی کافی ناراحت هست و نمی خوام شب عروسیش با این سر و وضع سرش خراب شم...اون خونه هم که...دیگه نمیخوام پامو توش بذارم...عمو و عمه؟!...قبولم نمی کنن...کاش می تونستم برم پاتوق...فکری در ذهن خسته ام جرقه زد.با این که می دانستم اشتباه است به راننده گفتم:- آقا میشه برید به این آدرس؟مرد که خوشحال بود که بالاخره می دانم می خواهم چکار کنم سریع حرکت می کرد.وقتی که به خانه ی نیکان و پرهام رسیدم تازه پشیمان شدم.با این سر و وضعم آن ها را می ترساندم.به هرحال دیگر چاره ای نداشتم.پیاده شدم و با کیف پول مرد که از جیبش برداشته بودم پول راننده را حساب کردم.موقعی که داشتم به سمت ساختمان می رفتم جلوی چشمانم مدام تاریک و روشن می شد.هوا تاریک بود و نگران بودم که خواب باشند.زنگ بیست و شش (طبقه ی سیزده) را زدم و منتظر ماندم.صدای پر از خنده ی پرهام را به زور می شنیدم:- بله؟نفس لرزانی کشیدم و سعی کردم خودم را سرپا نگه دارم.پرهام که انگار تازه داشت آیفون را نگاه می کرد با تردید گفت:- صنم؟خوبی؟این وقت شب...بیا بالا.در را باز کرد.خدا را شکر که خونریزی ام کم شده و خون روی لباسم می ریخت نه روی زمین.خودم را در آسانسور پرت کردم و بالا رفتم.آن قدر خسته و ضعیف بودم که کف آسانسور نشستم و و چشمانم را بستم.آهنگ آرامش بخش آسانسور روی اعصابم بود.دلم می خواست بلند شوم و خفه اش کنم...در باز شد.قبل از این که بسته شود پایم را لای در گذاشتم تا وقت داشته باشم خودم را بلند کنم.دو دست بازو هایم را گرفتند و به نرمی بلندم کردند.بدون این که چشمانم را باز کنم به سرم را روی سینه ی محکمش گذاشتم و سعی کردم نفس های عمیق بکشم.یک دستش دور بالا تنه ام و دست دیگرش دور زانو هایم حلقه شد و بلندم کرد.بدون این که بدانم در آغوش چه کسی هستم به گرمای آغوشش پناه بردم و به پیراهنش چنگ زدم.بوی خوبی می داد...دلم می خواست همان جا بمانم و تکان نخورم.فشار دست هایش را بیشتر و حرکت کرد.صدای پر از ترس نیکان به گوشم رسید:- چی شده؟...دستش خونیه...لباساشم!پرهام با لحن جدی ای کنترل اوضاع را در دست گرفت:- نیکان برو آترینو بذار تو اتاقش خودتم تا نگفتم از اتاقش بیرون نیا.- اما...- همین که گفتم.زود باش.حرف دیگری رد و بدل نشد.دستی روی پیشانی ام نشست.از ترس این که بخواهد مرا از منبع گرما و آرامشم جدا کند بیشتر به او چسبیدم.- ببرش تو اتاق سمت راستی آترین.صدای باز شدن در اتاقی را شنیدم.حس کردم که روی تختی قرار می گیرم و دست هایش از من جدا می شوند.با ترس پیراهنش را به سمت خودم کشیدم.مکث کرد و حس کردم کنارم نشست.دستی آستینم را بالا زد و نفس عمیقی کشید.پرهام زیر لب گفت:- من میدونم جای چیه...بیمارستان بوده.سوزنو کشیده بیرون و خودشو زخمی کرده.فقط نمی دونم چرا بیمارستان بوده و چرا با این وضع زده بیرون.دستی شروع به نوازش گونه ام کرد.- الان نیکانو صدا کنم بیاد کمکش کنه بره حموم یا بذاریم بخوابه؟قبل از این که خواب مرا از دنیای واقعیت جدا کند صدای آشنای فراز را شنیدم:- بذار بخوابه.
با حس خنکی روی پیشانی ام از خواب بیدار شدم.با گیجی به نیکان خیره شدم.کم کم همه چیز یادم آمد؛مامان،بیمارستان،فراز.. .لبخندی زد و با حالتی عذرخواهانه گفت:- ببخشید بیدارت کردم.تب داشتی...گفتم دستمال خیس بذارم رو پیشونیت.فقط نگاهش کردم.توان حرف زدن نداشتم...نه این که حرفی نداشته باشم،نه،نمی توانستم...کمی که گذشت اشک در چشمانش جمع شد و با ناراحتی گفت:- چی شده عزیزم؟خب بگو شاید بتونیم کمکت کنیم...چیزی نگفتم.نیکان که دید جواب نمی دهم بحث را عوض کرد:- حالا که بیدار شدی بیا کمکت کنم بری حموم.مثل آدم آهنی گذاشتم مرا به حمام ببرد و لباس هایم را دربیاورد.اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی می افتد.حتی از این که نیکان مرا می شست خجالت نکشیدم.وقتی که خون های خشک شده ی روی دستم را می شست چند قطره اشک روی گونه اش چکید و با دیدن زخمم اخم کرد.زیر لب گفت:- چطوری دلت اومده سوزنو اینجوری بیرون بکشی...با تردید نگاهم کرد و اضافه کرد:- یا این که کار یکی دیگه اس؟باز هم هیچ چیز نگفتم.دلم امنیت می خواست و حس می کردم در سکوت چیزی را که می خواهم پیدا می کنم.نیکان دیگر چیزی نمی گفت.انگار او هم فهمیده بود که بخواهم هم نمی توانم چیزی بگویم.شوکی که به من وارد شده بود زیاد تر از حد معمول بود.من فکر می کردم که مرد از ابتدا مامان را دوست نداشته و برای همین با او بدرفتاری می کرده...فکر می کردم دیبا عشق اول و آخرش بوده...نمی دانستم که دیبا او را مجبور به این عشق کرده...چه می شد اگر مرد خیانت مامان را باور نمی کرد؟چه می شد اگر مامان به دیبا اجازه ی دخالت در زندگیشان را نمی داد؟چه می شد اگر دیبا مرد را پیدا نمی کرد؟چه می شد اگر مرد متوجه مسموم شدن مامان می شد؟چه می شد اگر ...سرم داشت از کاش ها و اگر ها می ترکید.همه شان به این جمله ختم می شدند:"مامان الان زنده بود"این وسط مرد را از همه بیشتر مقصر می دانستم.چرا به همسری که عاشقش بود اعتماد نداشت؟!عشقش این قدر بی ارزش بود که با دیدن دو تا عشوه فراموشش کرد؟!چرا وقتی دید مامان مریض است او را به بیمارستان نبرد؟نیکان پیراهنی راحت و نسبتا گشاد (البته برای نیکان اندازه بود) تنم کرد و مرا روی تخت نشاند.پیراهن کرم بود و تا زانویم می رسید.دو بند روی شانه هایش داشت و پارچه اش نرم و خنک بود.دستم را باندپیچی کرد.با لبخند گفت:- اینو تا حالا نپوشیدم...برای من اندازه ی اندازه اس اما برای تو گشاده!به زمین خیره شده بودم و حرفی نمی زدم.در باز شد و چند نفر وارد شدند.آرمان جلوتر از همه بود و داشت با نیش باز نگاهم می کرد.پرهام پشت سرش بود و با حرص نگاهش می کرد.آخر از همه فراز بود که طبق معمول دسته به سینه به چارچوب در تکیه داده بود و با خونسردی ما را تماشا می کرد.آرمان با نیشخند گفت:- دختر فراری چطوری؟...بابات در به در داره دنبالت می گرده!با خستگی نگاهش کردم و چیزی نگفتم.نیکان با لحن سرزنشگرانه ای گفت:- حالش خوب نیست آرمان برو.آرمان با چشمان گرد شده گفت:- بابا چرا چرت میگید این حالش از منم بهتره که!سرتاپایم را برانداز کرد و با دقت گفت:- ببینید تنها چیزیش که به آدمیزاد نمی خوره دستشه که باند پیچیدین...بابا منو سیاه نکنید من نخود رنگ می کنم جا سیب می فروشم.پرهام می خواست منفجر شود که آرمان با حرص گفت:- من میدونم...شما میخواید منو از عشقم دور کنید...چش ندارید ببینید این همه شیفته اشم!پرهام پقی زد زیر خنده.نیکان با عصبانیت فریاد زد:- وقت گیر آوردی آرمان؟!برو تا نیومدم با پشت دست بزنم تو دهنت!پرهام و آرمان با دهن باز نگاهش کردند اما فراز همچنان بی حالت بود.نیکان دوباره با صدای بلندتری گفت:- نشنیدید؟!برید بیرون!پرهام و آرمان در حالی که آرام می خندیدند از اتاق بیرون رفتند.فراز در را بست و جلو آمد.جلوی پایم زانو زد و با ملایمت گفت:- چی شد که از بیمارستان زدی بیرون؟...پدرت دنبالته.من بهش گفتم این جایی اما نذاشتم بیاد...چون احساس می کردم یه جورایی به اون مربوطه...نه؟باز نگاهش کردم.سکوت و سکوت...او هم چشم از من برنداشت.به چشمانم نگاه می کرد و سعی می کرد جوابم را بفهمد.بعد از چند دقیقه از جایش بلند شد و به نیکان گفت:- بیا بریم.نیکان با دودلی نگاهم کرد و همراه فراز بیرون رفت.روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.خونسرد شده بودم و کاملا بی تفاوت...درست مثل فراز...چرا باید حرف می زدم؟چرا باید جوابشان را می دادم؟دلم می خواست تا آخر عمرم ساکت بمانم...مگر چیزی می شد؟!می خواستم مثل مادرم که در تمام سال هایی که مرد آزارش می داد ساکت ماند ساکت بمانم.چشم هایم را بستم و سعی کردم بخوابم.و شد...چقدر راحت به خواب می روی وقتی مغزت خالی از هر فکری است...*****چشمانم را باز کردم و با بی حالی سر جایم نشستم.روز بود اما نمی دانستم چقدر خوابیدم.نگاهم در اتاق چرخید و روی فراز متوقف ماند.کنار بالکن روی زمین نشسته بود و با مداد سیاهی طراحی می کرد.نگاهش کردم.بدون این که سرش را بالا بیاورد نگاهم کرد.- گرسنه نیستی؟نمیدانم...بودم؟شانه ای بالا انداختم و با چشمان باریک شده به پشت تخته شاسی اش نگاه کردم.بلند شد و روی تخت آمد.کنارم نشست و گفت:- می خوای تو ادامه اش بدی؟با تردید نگاهش کردم.جدی بود.به نقاشی اش نگاه کردم.پاتوق را می کشید...دستم را جلو بردم.مداد را در دستم گذاشت و تخته شاسی را روی پایم.می خواستم نقاشی اش را ادامه دهم اما نمی توانستم.انگار چشمه ی علاقه ام به نقاشی خشکیده بود.مداد و تخته شاسی را روی تخت گذاشتم و به جلو هل دادم.فراز با ابروی بالا رفته نگاهم کرد.از جایم بلند شدم و به سمت بالکن رفتم.واقعا رو به رویم را نمی دیدم ولی آن جا ایستاده بودم.دست گرمی روی شانه ام نشست.برنگشتم.معلوم بود که فراز است.چرا برگردم و نگاه کنم وقتی می دانم اوست؟فشاری به شانه ام وارد کرد و با گرفتن بازویم مرا مجبور کرد برگردم.با دقت نگاهم کرد و گفت:- چرا حرف نمی زنی؟فقط نگاهش کردم.چون نیازی نبود حرف بزنم....بازوی دیگرم را هم گرفت و به آرامی تکانم داد.دوباره گفت:- چرا حرف نمی زنی؟چشمان خاکستری اش توفانی بودند و با چیزی شبیه حرص نگاهم می کردند.با صدای بلندی گفت:- چرا حرف نمی زنی لعنتی؟این بار محکم تر تکانم داد.متوجه دردی که در بازوهایم می پیچید نبودم.فقط به چشمانش خیره شده بودم و منتظر بودم ببینم این توفان کی آرام می شود.سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.بازوهایم را رها کرد و از اتاق بیرون رفت.دفعه ی اولی بود که این طور عصبانی می دیدمش.همیشه خونسرد و بی تفاوت بود. کنار بالکن نشستم و زانو هایم را بغل کردم.بدون این که به بازوهایم نگاه کرده باشم می دانستم که کبود خواهند شد.کمی که گذشت در باز شد و برگشت.کنارم نشست و زیر لب گفت:- پرهام و نیکان و آترین رفتن خونه ی مامان و بابای نیکان...احتمالا تا فردا برنمی گردن.باز هم جواب ندادم.نفس عمیقی کشید و گفت:- نیکان سفارش کرده غذاتو تا آخرش بخوری.حرکتی برای برداشتن بشقاب پر از برنج و قرمه سبزی انجام ندادم.چند دقیقه که گذشت بشقاب را برداشت و و یک قاشق از غذا پر کرد.آن را جلوی دهانم گرفت و منتظر ماند.دهانم را باز نکردم.ملتمسانه گفت:- بخورش.سرم را چرخاندم و نگاهش کردم.نگاهش روی بازویم زوم شده و پشیمان بود.دهانم را باز کردم و سرم را جلو بردم و غذا را خوردم.فراز که حواسش نبود به قاشق خالی نگاه کرد و نفس راحتی کشید.بی حرف قاشق های بعدی را در دهانم گذاشت.یک سوم بشقاب که تمام شد دیگر نتوانستم بخورم.سرم را عقب بردم و به طرفین تکان دادم.بشقاب را کنار گذاشت و بازو هایش را بغل کرد.سرش پایین بود ولی می توانستم رنگ پریدگیش را ببینم.البته زیاد مشخص نبود چرا که در حالت عادی هم پوست خیلی سفیدی داشت.تند تند نفس می کشید و با هر نفس می لرزید.دستم را روی شانه اش گذاشتم.حرکتی غیر ارادی بود.نمی دانم از کجا می دانستم ولی حس می کردم درد زیادی می کشد.سرش را بالا آورد و با دلخوری نگاهم کرد.گفت:- حتما باید رو به موت باشیم تا یه حسی نشون بدی؟نگاه و نگاه...پوفی کرد و از جایش بلند شد و بشقاب را هم برد.چند دقیقه آن جا نشستم.از وقتی غذا را خورده بودم اشتهایم باز شده بود و باز هم می خواستم.از جایم بلند شدم و به هال رفتم.فراز نشسته بود و در حالی که تلویزیون می دید با بی حواسی از غذای من می خورد.کنارش نشستم و به غذا خیره شدم.هنوز غذا بود.با کنجکاوی نگاهم کرد.پرسید:- میخوای؟قاشق پر را به سمتم گرفت.در نگاهش برق شیطنت را دیدم.به خاطر این بود که قاشق دهنی بود؟!با بی خیالی غذای روی قاشق را خوردم.ابروهایش بالا رفتند.با لحن بامزه ای گفت:- دهنی ام می خوری؟!
سرم را تکان دادم.بشقاب را به سمتم گرفت.سرم را سریع به طرفین تکان دادم.منظورم را فهمید و با چشمان گرد شده گفت:- بد عادت شدی ها!خودت بخور.با لجبازی نگاهش کردم.آهی کشید و دوباره مشغول غذا دادن به من شد.وقتی بشقاب تمام شد کمی احساس سیری کردم.به پشتی مبل تکیه دادم و با حواس پرتی مشغول تماشای فیلم شدم.فراز کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد...برایم کارتون گذاشت!دلم می خواست به او چشم غره بروم اما تقصیر او چه بود که من در هشت سالگیم گیر کرده بودم؟!دیدن کشمکش و دعوا های تام و جری که گاهی آن سگ هم با آن ها همراه می شد را دوست داشتم...انگار که حرصم خالی می شد وقتی که به خاطر برخورد وزنه ی 100 کیلویی به تام سرش باد می کرد.انگار که من جری بودم و تام مرد بود...آن زن هم دیبا بود!لبخند کمرنگی بدون این که خودم بدانم روی لبانم نشسته بود.خواب آلود شده بودم اما هم چنان به کارتون هایی که یکی پس از دیگری پخش می شدند خیره می شدم.فراز زیر لب گفت:- سردت نیست؟همان لباسی که نیکان روز اول به من داده بود تنم بود...غرق در حس شیرین توجهش به خودم شدم...برایش مهم بود که من سردم نباشد...تنها کسی بود غیر از آبتین که به من اهمیت می داد...زیر لب با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:- یکم.هیچ واکنش بدی به این بعد از 6 هفته حرف می زدم نشان نداد.مثلا از جایش بلند نشد و فریاد نزد:"تو بالاخره حرف زدی!" یا مثلا در گوشم نزد و نگفت:"مگه ما مسخره ی تو بودیم این همه وقت!"...فقط سرم را روی پایش گذاشت و پتویی را که در آن 6 هفته با آن روی کاناپه می خوابید را رویم انداخت.چشمانم را بستم.تا وقتی فراز بود چرا باید کارتون می دیدم؟!دستش را در موهایم فرو برد و به آرامی نوازش کرد.موهایم بلند شده بودند و کمی بالاتر از شانه ام بودند.به آرامی گفت:- معذرت می خوام که بازوتو کبود کردم.چشمانم باز شدند.آب دهانم را قورت دادم و با صدای خشداری گفتم:- مهم نیست.پتو را کمی پایین زد و به بازوی راستم خیره شد.آهی کشید و گفت:- معلومه که مهمه!خم شد و بوسه ای روی کبودی زد.چشمانم را بستم تا تعجب را در آن ها نبیند.چرا فراز این همه عجیب شده بود؟!او هیچ وقت بیش از حد به من نزدیک نمی شد و مستقیم مهربان نبود اما حالا...البته از وقتی که در خانه ی نیکان و پرهام بودم ملایم تر شده بود. دفعه ی اولی بود که این فراز را می دیدم و بی نهایت دوستش داشتم.پتو را سر جایش برگرداند و دوباره مشغول نوازش موهای لختم شد.آن قدر فکر کردم تا بالاخره خوابم برد.*****- صنم؟مطمئنی که می خوای بری؟آخه کجا می خوای بری؟نیکان هم فهمیده بود که من آن خانه را "جا" هم حساب نمی کنم.لباس هایم را پوشیدم و گفتم:- آره.دیگه بیشتر از این نمی خوام اذیتتون کنم...شیش هفته اس که اینجام.دیگه کافیه.پرهام با اخم ترسناکی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:- این حرف یعنی چی؟مثلا چه اذیتی کردی؟...خب آره اذیت که زیاد کردی!غذا که اندازه آترینم نمی خوردی...همه اشم که ساکت بودی و هیچی نمی گفتی...آره خب اذیت کردی!سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:- مرسی که این چند وقت گذاشتید این جا بمونم.سرم را بالا آوردم و چشم در چشم فراز شدم.با حالت مظلومانه ای نگاهم می کرد.به سختی نگاهم را از چشمانش گرفتم و با لبخند گفتم:- من میرم.فعلا خدافظ.گونه ی نیکان را بوسیدم و از ترسم به پرهام نزدیک نشدم.آترین را بغل کردم و به خودم فشارش دادم.در آن مدت به من نزدیک نمی شد تا اذیتم نکند و تمام مدت از دور به من خیره می شد.خواستم از فراز خداحافظی کنم که گفت:- می رسونمت.به دنبالم پایین آمد.سوار پرادوی مشکی اش شدم و منتظرش ماندم.بعد از چند دقیقه با یک بستنی عروسکی برگشت.با تعجب نگاهش کردم.لبخند زد!...فراز لبخند زد!دفعه ی اولی بود که می دیدم لب هایش حالتی جز صاف بودن داشته باشند!بستنی را به دستم داد و در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت:- یادمه که بستنی عروسکی دوست داشتی!لبخند پر رنگی روی لبانم نشست.فراز خودش نمی دانست که چند بار در آن چند روز باعث شده بود قلبم در سینه فرو بریزد!با ناراحتی گفتم:- پس خودت چی؟- من بستنی دوست ندارم.- مگه میشه؟!به سادگی گفت:- آره.من آیس پکو بیشتر دوست دارم.- خب هر دوشون تقریبا بستنی ان!با خنده گفت:- آخه خوردن اون راحت تره!خنده ام گرفت!این قدر تنبل بود؟!نمی دانم تلقین خودم بود یا واقعا آن بستنی از همه ی بستنی هایی که در عمرم خورده بودم خوشمزه تر بود!آهنگی نمی گذاشت.دلش می خواست سکوت باشد من هم می خواستم...چرا که شنیدن صدای نفس هایش که گاهی به آه تبدیل می شدند برایم لذت بخش تر از هر آهنگی بود...کنار خانه نگه داشت.دلم نمی خواست پیاده شوم.بدون فکر گفتم:- نمیای تو؟لبخند محوی زد و به سمتم برگشت.شیطنت درون چشمانش قلبم را به تپش انداخت.- دلم می خواد ولی فکر نمی کنم بابات زیاد خوشحال بشه!زیر لب گفتم:- مرده شورشو ببرن!چیزی نگفت.کمی نگاهش کردم.دیگر لبخند نمی زد.بعد از چند دقیقه که هم دیگر را نگاه کردیم به طرفم خم شد.نفسم در سینه حبس شد.ترسیده بودم اما خیالم را راحت کرد.در را باز کرد و زیر لب گفت:- برو.مراقب خودت باش.صدای نفس هایش را می شنیدم.تند و صدا دار بودند.قبل از این که پیاده شوم سریع گونه اش را بوسیدم.در ماشینش را بستم و به سمت در خانه رفتم.زنگ را زدم و منتظر ماندم.زیر چشمی به فراز نگاه کردم و دیدم که به رو به رویش خیره شده و نگاهم نمی کند.در که باز شد عقب عقب داخل رفتم و در حالی که دلم نمی خواست از او چشم بردارم در را بستم.بلافاصله صدای ماشینش را که دور می شد شنیدم...
می توانستم با خودم کنار بیایم...این وسط کی مقصر بود؟مرد؟زن؟مادرم که ساکت ماند؟نمی دانستم...سردرگم بودم و تمام مدت به یک نقطه زل می زدم و به گذشتنه فکر می کردم...فکر می کردم که اگر مامان زنده بود الان وضع من چطور بود؟باز هم این همه بچگانه با همه چیز برخورد می کردم و نقاشی کشیدن بزرگ ترین تفریحم بود؟!آهی کشیدم و مشغول هم زدن غذایی شدم که تلفنی از ریحانه یاد گرفته بودم.داماد و دخترش بچه دار شده بودند و ریحانه برای کمک به آن ها رفته بود.او هم مشکلات خودش را داشت...دخترش که تحت تاثیر حرف های شوهرش بود با او مثل کلفتش رفتار می کرد و دامادش به خ,دش اجازه می داد او را بزند...با این حال احساس یک مادر آن قدر شگفت انگیز و بی پایان بود که باز هم به آن جا می رفت تا دخترش را ببیند...چرا؟!چرا های زیادی در مغزم بود.فراز...از آن روز دیگر از او خبری نداشتم اما تمام مدت در فکرم بود و نمی توانستم حضورش در تک تک لحظه هایم را انکار کنم.صدای گرفته ی مرد از پشت سرم باعث شد نفسم را با حرص بیرون دهم:- صنم؟داری غذا می پزی؟جوابی ندادم.سوالش مثل این بود که بپرسد بیداری؟!- خودتو اذیت نکن...زنگ می زنم غذا سفارش می دم.باز هم جوابش را ندادم.نمی خواستم تا وقتی که در دادگاه ذهنم او را تبرئه یا مجازات نکردم با او حرف بزنم.دستش را روی شانه ام گذاشت.خودم را عقب نکشیدم.- چرا با پدرت حرف نمی زنی؟میدونم بد بودم...ولی حداقل بهم یه فرصت بده تا خوب باشم... یه بار بابا صدام کن.داشتم نرم می شدم...خب چکار می کردم؟!من آدم احساساتی ای بودم.نگاهم را با لجبازی روی در قابلمه نگه داشتم.- نمیخوای چیزی بگی؟آهی کشید و به آرامی از کنارم رد شد.موبایلم که روی اپن بود زنگ خورد.آرمیتا بود.آرمیتا در مدتی که در خانه ی نیکان و پرهام بودم تقریبا هر روز به دیدنم می آمد اما چون با او حرف نمی زدم مظلومانه از دور نگاهم می کرد و جلو نمی آمد.جواب دادم:- سلام آرمیتا.صدای هیجان زده اش در گوشم پیچید:- وای!بالاخره حرف می زنی....باید جشن بگیریم!آرام خندیدم و گفتم:- جشن میخوای بگیری پاشو بیا خونه ی ما...خالیه خالیه!من با حالتی بین شوخی و جدی گفتم اما او به شدت جدی گرفت و گفت:- پس واسه ناهار میایم.دهانم باز ماند.- یعنی کی؟-3 ساعت دیگه.من و آرمان و فراز و پرهام.به غذا نگاه کردم.چیزی را نیم دیدم چون فقط آمدن فراز بود که برایم مهم بود...خدا را شکر که زیاد درست کرده بودم تا چند روز بماند!- باشه پس من منتظرتونم...نیکان و آترین نمیان؟با تردید گفت:- نیکان و پرهام دعواشون شده...آترینم حالش بد شده تو خونه اس و نیکان از کنارش تکون نمی خوره...پرهامم هر روز به آترین سر می زنه ولی خونه ی ماست.با تعجب گفتم:- اون دو تا که با هم خوبن!چرا دعوا؟!آرمیتا با ناراحتی گفت:- نمی دونم...به من و آرمان چیزی نمیگه...بیچاره آترین...- خوب نیست که این جوری...نیکان و آترین اونجا باشن اون وقت ما اینجا خوش بگذرونیم؟!آرمیتا سریع گفت:- این پیشنهادو به خاطر پرهام دادم...خیلی تو خودشه...یکی سرحال میاد...شاید حتی تونستیم رو مخش کار کنیم تابره با نیکان آشتی کنه.- باشه پس بیاید.فعلا.- بوس بای.قطع کردم و موبایلم را روی اپن گذاشتم.کمی خانه را مرتب کردم و لباس درست و حسابی پوشیدم.شلوار لی مشکی لوله تفنگی و تیشرت سفید مشکی.موهایم را فقط شانه کردم و کمی از آن ها را که تا پایین بینی ام می رسیدند را با یک گیره کنار زدم تا اذیتم نکنند.مرد آن دور و بر نبود.احتمالا طبق معمول آن چند روز در اتاقش چپیده بود و بیرون نمی آمد.واقعا اهمیتی نداشت!
سعی کردم چشمانم را باز کنم.پلک هایم به شدت سنگین بودند.کمی که بازشان کردم نور زیاد اذیتم کرد و سریع بستمشان.بعد از چند دقیقه توانستم درست اطرافم را ببینم و متوجه سرمی شدم که سوزنش در دستم فرو رفته بود.سر جایم نشستم و با بی تفاوتی سوزنش را از دستم بیرون کشیدم.بی توجه به خونی که از دستم می چکید بلند شدم و لباس هایی را که پایین تخت بود را پوشیدم.مانتوی جلو بسته ی کوتاه و شلوار پارچه ای مشکی و شال مشکی.در را باز کردم و سعی کردم سیاهی جلوی چشمانم را کنار بزنم.خونی که روی زمین می ریخت مرا یاد لباس خواب سفیدی می انداخت که قرمز شده بود...دستم را به دیوار گرفتم و جلو رفتم.صدای او سوهان روحم شده بود:- صنم؟...کجا میری عزیزم؟چرا سرمتو ... از دستت داره خون میاد!بذار کمکت کنم برگردی تو تختت...جلو آمد و بازویم را گرفت.با نفرت به او خیره شدم؛پدرم...دستش را پس زدم و به عقب هلش دادم.به راهم ادامه دادم.از بیمارستان بیرون رفتم و کنار خیابان ایستادم.پرشیایی که صدای آهنگش باعث می شد سرم تکان بخورد به طرز وحشتناکی جلوی پایم ترمز کرد و باعث شد تلو تلو بخورم و عقب بروم.صدایشان را نمی شنیدم.به سختی در امنداد خیابان راه رفتم تا ردشان کنم.تا چند متر دنبالم آدند اما خسته شدند.برای ماشین زردی دست تکان دادم.نگه داشت.خودم را عقب ماشین پرت کردم و در را بستم.پیرمرد برگشته بود و با ترس به حال بدم و دست و لباس خونی ام نگاه می کرد.- خوبی دخترم؟میخوای ببرمت بیمارستان؟زورم را زدم تا صدایم دربیاید:- نه...فقط برید.- کجا برم؟- نمیدونم...فقط حرکت کنید.با دلهره ی تهوع آوری فکر کردم:کجا رو دارم که برم؟!آبتین که خودش به اندازه ی کافی ناراحت هست و نمی خوام شب عروسیش با این سر و وضع سرش خراب شم...اون خونه هم که...دیگه نمیخوام پامو توش بذارم...عمو و عمه؟!...قبولم نمی کنن...کاش می تونستم برم پاتوق...فکری در ذهن خسته ام جرقه زد.با این که می دانستم اشتباه است به راننده گفتم:- آقا میشه برید به این آدرس؟مرد که خوشحال بود که بالاخره می دانم می خواهم چکار کنم سریع حرکت می کرد.وقتی که به خانه ی نیکان و پرهام رسیدم تازه پشیمان شدم.با این سر و وضعم آن ها را می ترساندم.به هرحال دیگر چاره ای نداشتم.پیاده شدم و با کیف پول مرد که از جیبش برداشته بودم پول راننده را حساب کردم.موقعی که داشتم به سمت ساختمان می رفتم جلوی چشمانم مدام تاریک و روشن می شد.هوا تاریک بود و نگران بودم که خواب باشند.زنگ بیست و شش (طبقه ی سیزده) را زدم و منتظر ماندم.صدای پر از خنده ی پرهام را به زور می شنیدم:- بله؟نفس لرزانی کشیدم و سعی کردم خودم را سرپا نگه دارم.پرهام که انگار تازه داشت آیفون را نگاه می کرد با تردید گفت:- صنم؟خوبی؟این وقت شب...بیا بالا.در را باز کرد.خدا را شکر که خونریزی ام کم شده و خون روی لباسم می ریخت نه روی زمین.خودم را در آسانسور پرت کردم و بالا رفتم.آن قدر خسته و ضعیف بودم که کف آسانسور نشستم و و چشمانم را بستم.آهنگ آرامش بخش آسانسور روی اعصابم بود.دلم می خواست بلند شوم و خفه اش کنم...در باز شد.قبل از این که بسته شود پایم را لای در گذاشتم تا وقت داشته باشم خودم را بلند کنم.دو دست بازو هایم را گرفتند و به نرمی بلندم کردند.بدون این که چشمانم را باز کنم به سرم را روی سینه ی محکمش گذاشتم و سعی کردم نفس های عمیق بکشم.یک دستش دور بالا تنه ام و دست دیگرش دور زانو هایم حلقه شد و بلندم کرد.بدون این که بدانم در آغوش چه کسی هستم به گرمای آغوشش پناه بردم و به پیراهنش چنگ زدم.بوی خوبی می داد...دلم می خواست همان جا بمانم و تکان نخورم.فشار دست هایش را بیشتر و حرکت کرد.صدای پر از ترس نیکان به گوشم رسید:- چی شده؟...دستش خونیه...لباساشم!پرهام با لحن جدی ای کنترل اوضاع را در دست گرفت:- نیکان برو آترینو بذار تو اتاقش خودتم تا نگفتم از اتاقش بیرون نیا.- اما...- همین که گفتم.زود باش.حرف دیگری رد و بدل نشد.دستی روی پیشانی ام نشست.از ترس این که بخواهد مرا از منبع گرما و آرامشم جدا کند بیشتر به او چسبیدم.- ببرش تو اتاق سمت راستی آترین.صدای باز شدن در اتاقی را شنیدم.حس کردم که روی تختی قرار می گیرم و دست هایش از من جدا می شوند.با ترس پیراهنش را به سمت خودم کشیدم.مکث کرد و حس کردم کنارم نشست.دستی آستینم را بالا زد و نفس عمیقی کشید.پرهام زیر لب گفت:- من میدونم جای چیه...بیمارستان بوده.سوزنو کشیده بیرون و خودشو زخمی کرده.فقط نمی دونم چرا بیمارستان بوده و چرا با این وضع زده بیرون.دستی شروع به نوازش گونه ام کرد.- الان نیکانو صدا کنم بیاد کمکش کنه بره حموم یا بذاریم بخوابه؟قبل از این که خواب مرا از دنیای واقعیت جدا کند صدای آشنای فراز را شنیدم:- بذار بخوابه.
با حس خنکی روی پیشانی ام از خواب بیدار شدم.با گیجی به نیکان خیره شدم.کم کم همه چیز یادم آمد؛مامان،بیمارستان،فراز.. .لبخندی زد و با حالتی عذرخواهانه گفت:- ببخشید بیدارت کردم.تب داشتی...گفتم دستمال خیس بذارم رو پیشونیت.فقط نگاهش کردم.توان حرف زدن نداشتم...نه این که حرفی نداشته باشم،نه،نمی توانستم...کمی که گذشت اشک در چشمانش جمع شد و با ناراحتی گفت:- چی شده عزیزم؟خب بگو شاید بتونیم کمکت کنیم...چیزی نگفتم.نیکان که دید جواب نمی دهم بحث را عوض کرد:- حالا که بیدار شدی بیا کمکت کنم بری حموم.مثل آدم آهنی گذاشتم مرا به حمام ببرد و لباس هایم را دربیاورد.اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی می افتد.حتی از این که نیکان مرا می شست خجالت نکشیدم.وقتی که خون های خشک شده ی روی دستم را می شست چند قطره اشک روی گونه اش چکید و با دیدن زخمم اخم کرد.زیر لب گفت:- چطوری دلت اومده سوزنو اینجوری بیرون بکشی...با تردید نگاهم کرد و اضافه کرد:- یا این که کار یکی دیگه اس؟باز هم هیچ چیز نگفتم.دلم امنیت می خواست و حس می کردم در سکوت چیزی را که می خواهم پیدا می کنم.نیکان دیگر چیزی نمی گفت.انگار او هم فهمیده بود که بخواهم هم نمی توانم چیزی بگویم.شوکی که به من وارد شده بود زیاد تر از حد معمول بود.من فکر می کردم که مرد از ابتدا مامان را دوست نداشته و برای همین با او بدرفتاری می کرده...فکر می کردم دیبا عشق اول و آخرش بوده...نمی دانستم که دیبا او را مجبور به این عشق کرده...چه می شد اگر مرد خیانت مامان را باور نمی کرد؟چه می شد اگر مامان به دیبا اجازه ی دخالت در زندگیشان را نمی داد؟چه می شد اگر دیبا مرد را پیدا نمی کرد؟چه می شد اگر مرد متوجه مسموم شدن مامان می شد؟چه می شد اگر ...سرم داشت از کاش ها و اگر ها می ترکید.همه شان به این جمله ختم می شدند:"مامان الان زنده بود"این وسط مرد را از همه بیشتر مقصر می دانستم.چرا به همسری که عاشقش بود اعتماد نداشت؟!عشقش این قدر بی ارزش بود که با دیدن دو تا عشوه فراموشش کرد؟!چرا وقتی دید مامان مریض است او را به بیمارستان نبرد؟نیکان پیراهنی راحت و نسبتا گشاد (البته برای نیکان اندازه بود) تنم کرد و مرا روی تخت نشاند.پیراهن کرم بود و تا زانویم می رسید.دو بند روی شانه هایش داشت و پارچه اش نرم و خنک بود.دستم را باندپیچی کرد.با لبخند گفت:- اینو تا حالا نپوشیدم...برای من اندازه ی اندازه اس اما برای تو گشاده!به زمین خیره شده بودم و حرفی نمی زدم.در باز شد و چند نفر وارد شدند.آرمان جلوتر از همه بود و داشت با نیش باز نگاهم می کرد.پرهام پشت سرش بود و با حرص نگاهش می کرد.آخر از همه فراز بود که طبق معمول دسته به سینه به چارچوب در تکیه داده بود و با خونسردی ما را تماشا می کرد.آرمان با نیشخند گفت:- دختر فراری چطوری؟...بابات در به در داره دنبالت می گرده!با خستگی نگاهش کردم و چیزی نگفتم.نیکان با لحن سرزنشگرانه ای گفت:- حالش خوب نیست آرمان برو.آرمان با چشمان گرد شده گفت:- بابا چرا چرت میگید این حالش از منم بهتره که!سرتاپایم را برانداز کرد و با دقت گفت:- ببینید تنها چیزیش که به آدمیزاد نمی خوره دستشه که باند پیچیدین...بابا منو سیاه نکنید من نخود رنگ می کنم جا سیب می فروشم.پرهام می خواست منفجر شود که آرمان با حرص گفت:- من میدونم...شما میخواید منو از عشقم دور کنید...چش ندارید ببینید این همه شیفته اشم!پرهام پقی زد زیر خنده.نیکان با عصبانیت فریاد زد:- وقت گیر آوردی آرمان؟!برو تا نیومدم با پشت دست بزنم تو دهنت!پرهام و آرمان با دهن باز نگاهش کردند اما فراز همچنان بی حالت بود.نیکان دوباره با صدای بلندتری گفت:- نشنیدید؟!برید بیرون!پرهام و آرمان در حالی که آرام می خندیدند از اتاق بیرون رفتند.فراز در را بست و جلو آمد.جلوی پایم زانو زد و با ملایمت گفت:- چی شد که از بیمارستان زدی بیرون؟...پدرت دنبالته.من بهش گفتم این جایی اما نذاشتم بیاد...چون احساس می کردم یه جورایی به اون مربوطه...نه؟باز نگاهش کردم.سکوت و سکوت...او هم چشم از من برنداشت.به چشمانم نگاه می کرد و سعی می کرد جوابم را بفهمد.بعد از چند دقیقه از جایش بلند شد و به نیکان گفت:- بیا بریم.نیکان با دودلی نگاهم کرد و همراه فراز بیرون رفت.روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.خونسرد شده بودم و کاملا بی تفاوت...درست مثل فراز...چرا باید حرف می زدم؟چرا باید جوابشان را می دادم؟دلم می خواست تا آخر عمرم ساکت بمانم...مگر چیزی می شد؟!می خواستم مثل مادرم که در تمام سال هایی که مرد آزارش می داد ساکت ماند ساکت بمانم.چشم هایم را بستم و سعی کردم بخوابم.و شد...چقدر راحت به خواب می روی وقتی مغزت خالی از هر فکری است...*****چشمانم را باز کردم و با بی حالی سر جایم نشستم.روز بود اما نمی دانستم چقدر خوابیدم.نگاهم در اتاق چرخید و روی فراز متوقف ماند.کنار بالکن روی زمین نشسته بود و با مداد سیاهی طراحی می کرد.نگاهش کردم.بدون این که سرش را بالا بیاورد نگاهم کرد.- گرسنه نیستی؟نمیدانم...بودم؟شانه ای بالا انداختم و با چشمان باریک شده به پشت تخته شاسی اش نگاه کردم.بلند شد و روی تخت آمد.کنارم نشست و گفت:- می خوای تو ادامه اش بدی؟با تردید نگاهش کردم.جدی بود.به نقاشی اش نگاه کردم.پاتوق را می کشید...دستم را جلو بردم.مداد را در دستم گذاشت و تخته شاسی را روی پایم.می خواستم نقاشی اش را ادامه دهم اما نمی توانستم.انگار چشمه ی علاقه ام به نقاشی خشکیده بود.مداد و تخته شاسی را روی تخت گذاشتم و به جلو هل دادم.فراز با ابروی بالا رفته نگاهم کرد.از جایم بلند شدم و به سمت بالکن رفتم.واقعا رو به رویم را نمی دیدم ولی آن جا ایستاده بودم.دست گرمی روی شانه ام نشست.برنگشتم.معلوم بود که فراز است.چرا برگردم و نگاه کنم وقتی می دانم اوست؟فشاری به شانه ام وارد کرد و با گرفتن بازویم مرا مجبور کرد برگردم.با دقت نگاهم کرد و گفت:- چرا حرف نمی زنی؟فقط نگاهش کردم.چون نیازی نبود حرف بزنم....بازوی دیگرم را هم گرفت و به آرامی تکانم داد.دوباره گفت:- چرا حرف نمی زنی؟چشمان خاکستری اش توفانی بودند و با چیزی شبیه حرص نگاهم می کردند.با صدای بلندی گفت:- چرا حرف نمی زنی لعنتی؟این بار محکم تر تکانم داد.متوجه دردی که در بازوهایم می پیچید نبودم.فقط به چشمانش خیره شده بودم و منتظر بودم ببینم این توفان کی آرام می شود.سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.بازوهایم را رها کرد و از اتاق بیرون رفت.دفعه ی اولی بود که این طور عصبانی می دیدمش.همیشه خونسرد و بی تفاوت بود. کنار بالکن نشستم و زانو هایم را بغل کردم.بدون این که به بازوهایم نگاه کرده باشم می دانستم که کبود خواهند شد.کمی که گذشت در باز شد و برگشت.کنارم نشست و زیر لب گفت:- پرهام و نیکان و آترین رفتن خونه ی مامان و بابای نیکان...احتمالا تا فردا برنمی گردن.باز هم جواب ندادم.نفس عمیقی کشید و گفت:- نیکان سفارش کرده غذاتو تا آخرش بخوری.حرکتی برای برداشتن بشقاب پر از برنج و قرمه سبزی انجام ندادم.چند دقیقه که گذشت بشقاب را برداشت و و یک قاشق از غذا پر کرد.آن را جلوی دهانم گرفت و منتظر ماند.دهانم را باز نکردم.ملتمسانه گفت:- بخورش.سرم را چرخاندم و نگاهش کردم.نگاهش روی بازویم زوم شده و پشیمان بود.دهانم را باز کردم و سرم را جلو بردم و غذا را خوردم.فراز که حواسش نبود به قاشق خالی نگاه کرد و نفس راحتی کشید.بی حرف قاشق های بعدی را در دهانم گذاشت.یک سوم بشقاب که تمام شد دیگر نتوانستم بخورم.سرم را عقب بردم و به طرفین تکان دادم.بشقاب را کنار گذاشت و بازو هایش را بغل کرد.سرش پایین بود ولی می توانستم رنگ پریدگیش را ببینم.البته زیاد مشخص نبود چرا که در حالت عادی هم پوست خیلی سفیدی داشت.تند تند نفس می کشید و با هر نفس می لرزید.دستم را روی شانه اش گذاشتم.حرکتی غیر ارادی بود.نمی دانم از کجا می دانستم ولی حس می کردم درد زیادی می کشد.سرش را بالا آورد و با دلخوری نگاهم کرد.گفت:- حتما باید رو به موت باشیم تا یه حسی نشون بدی؟نگاه و نگاه...پوفی کرد و از جایش بلند شد و بشقاب را هم برد.چند دقیقه آن جا نشستم.از وقتی غذا را خورده بودم اشتهایم باز شده بود و باز هم می خواستم.از جایم بلند شدم و به هال رفتم.فراز نشسته بود و در حالی که تلویزیون می دید با بی حواسی از غذای من می خورد.کنارش نشستم و به غذا خیره شدم.هنوز غذا بود.با کنجکاوی نگاهم کرد.پرسید:- میخوای؟قاشق پر را به سمتم گرفت.در نگاهش برق شیطنت را دیدم.به خاطر این بود که قاشق دهنی بود؟!با بی خیالی غذای روی قاشق را خوردم.ابروهایش بالا رفتند.با لحن بامزه ای گفت:- دهنی ام می خوری؟!
سرم را تکان دادم.بشقاب را به سمتم گرفت.سرم را سریع به طرفین تکان دادم.منظورم را فهمید و با چشمان گرد شده گفت:- بد عادت شدی ها!خودت بخور.با لجبازی نگاهش کردم.آهی کشید و دوباره مشغول غذا دادن به من شد.وقتی بشقاب تمام شد کمی احساس سیری کردم.به پشتی مبل تکیه دادم و با حواس پرتی مشغول تماشای فیلم شدم.فراز کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد...برایم کارتون گذاشت!دلم می خواست به او چشم غره بروم اما تقصیر او چه بود که من در هشت سالگیم گیر کرده بودم؟!دیدن کشمکش و دعوا های تام و جری که گاهی آن سگ هم با آن ها همراه می شد را دوست داشتم...انگار که حرصم خالی می شد وقتی که به خاطر برخورد وزنه ی 100 کیلویی به تام سرش باد می کرد.انگار که من جری بودم و تام مرد بود...آن زن هم دیبا بود!لبخند کمرنگی بدون این که خودم بدانم روی لبانم نشسته بود.خواب آلود شده بودم اما هم چنان به کارتون هایی که یکی پس از دیگری پخش می شدند خیره می شدم.فراز زیر لب گفت:- سردت نیست؟همان لباسی که نیکان روز اول به من داده بود تنم بود...غرق در حس شیرین توجهش به خودم شدم...برایش مهم بود که من سردم نباشد...تنها کسی بود غیر از آبتین که به من اهمیت می داد...زیر لب با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:- یکم.هیچ واکنش بدی به این بعد از 6 هفته حرف می زدم نشان نداد.مثلا از جایش بلند نشد و فریاد نزد:"تو بالاخره حرف زدی!" یا مثلا در گوشم نزد و نگفت:"مگه ما مسخره ی تو بودیم این همه وقت!"...فقط سرم را روی پایش گذاشت و پتویی را که در آن 6 هفته با آن روی کاناپه می خوابید را رویم انداخت.چشمانم را بستم.تا وقتی فراز بود چرا باید کارتون می دیدم؟!دستش را در موهایم فرو برد و به آرامی نوازش کرد.موهایم بلند شده بودند و کمی بالاتر از شانه ام بودند.به آرامی گفت:- معذرت می خوام که بازوتو کبود کردم.چشمانم باز شدند.آب دهانم را قورت دادم و با صدای خشداری گفتم:- مهم نیست.پتو را کمی پایین زد و به بازوی راستم خیره شد.آهی کشید و گفت:- معلومه که مهمه!خم شد و بوسه ای روی کبودی زد.چشمانم را بستم تا تعجب را در آن ها نبیند.چرا فراز این همه عجیب شده بود؟!او هیچ وقت بیش از حد به من نزدیک نمی شد و مستقیم مهربان نبود اما حالا...البته از وقتی که در خانه ی نیکان و پرهام بودم ملایم تر شده بود. دفعه ی اولی بود که این فراز را می دیدم و بی نهایت دوستش داشتم.پتو را سر جایش برگرداند و دوباره مشغول نوازش موهای لختم شد.آن قدر فکر کردم تا بالاخره خوابم برد.*****- صنم؟مطمئنی که می خوای بری؟آخه کجا می خوای بری؟نیکان هم فهمیده بود که من آن خانه را "جا" هم حساب نمی کنم.لباس هایم را پوشیدم و گفتم:- آره.دیگه بیشتر از این نمی خوام اذیتتون کنم...شیش هفته اس که اینجام.دیگه کافیه.پرهام با اخم ترسناکی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:- این حرف یعنی چی؟مثلا چه اذیتی کردی؟...خب آره اذیت که زیاد کردی!غذا که اندازه آترینم نمی خوردی...همه اشم که ساکت بودی و هیچی نمی گفتی...آره خب اذیت کردی!سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:- مرسی که این چند وقت گذاشتید این جا بمونم.سرم را بالا آوردم و چشم در چشم فراز شدم.با حالت مظلومانه ای نگاهم می کرد.به سختی نگاهم را از چشمانش گرفتم و با لبخند گفتم:- من میرم.فعلا خدافظ.گونه ی نیکان را بوسیدم و از ترسم به پرهام نزدیک نشدم.آترین را بغل کردم و به خودم فشارش دادم.در آن مدت به من نزدیک نمی شد تا اذیتم نکند و تمام مدت از دور به من خیره می شد.خواستم از فراز خداحافظی کنم که گفت:- می رسونمت.به دنبالم پایین آمد.سوار پرادوی مشکی اش شدم و منتظرش ماندم.بعد از چند دقیقه با یک بستنی عروسکی برگشت.با تعجب نگاهش کردم.لبخند زد!...فراز لبخند زد!دفعه ی اولی بود که می دیدم لب هایش حالتی جز صاف بودن داشته باشند!بستنی را به دستم داد و در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت:- یادمه که بستنی عروسکی دوست داشتی!لبخند پر رنگی روی لبانم نشست.فراز خودش نمی دانست که چند بار در آن چند روز باعث شده بود قلبم در سینه فرو بریزد!با ناراحتی گفتم:- پس خودت چی؟- من بستنی دوست ندارم.- مگه میشه؟!به سادگی گفت:- آره.من آیس پکو بیشتر دوست دارم.- خب هر دوشون تقریبا بستنی ان!با خنده گفت:- آخه خوردن اون راحت تره!خنده ام گرفت!این قدر تنبل بود؟!نمی دانم تلقین خودم بود یا واقعا آن بستنی از همه ی بستنی هایی که در عمرم خورده بودم خوشمزه تر بود!آهنگی نمی گذاشت.دلش می خواست سکوت باشد من هم می خواستم...چرا که شنیدن صدای نفس هایش که گاهی به آه تبدیل می شدند برایم لذت بخش تر از هر آهنگی بود...کنار خانه نگه داشت.دلم نمی خواست پیاده شوم.بدون فکر گفتم:- نمیای تو؟لبخند محوی زد و به سمتم برگشت.شیطنت درون چشمانش قلبم را به تپش انداخت.- دلم می خواد ولی فکر نمی کنم بابات زیاد خوشحال بشه!زیر لب گفتم:- مرده شورشو ببرن!چیزی نگفت.کمی نگاهش کردم.دیگر لبخند نمی زد.بعد از چند دقیقه که هم دیگر را نگاه کردیم به طرفم خم شد.نفسم در سینه حبس شد.ترسیده بودم اما خیالم را راحت کرد.در را باز کرد و زیر لب گفت:- برو.مراقب خودت باش.صدای نفس هایش را می شنیدم.تند و صدا دار بودند.قبل از این که پیاده شوم سریع گونه اش را بوسیدم.در ماشینش را بستم و به سمت در خانه رفتم.زنگ را زدم و منتظر ماندم.زیر چشمی به فراز نگاه کردم و دیدم که به رو به رویش خیره شده و نگاهم نمی کند.در که باز شد عقب عقب داخل رفتم و در حالی که دلم نمی خواست از او چشم بردارم در را بستم.بلافاصله صدای ماشینش را که دور می شد شنیدم...
می توانستم با خودم کنار بیایم...این وسط کی مقصر بود؟مرد؟زن؟مادرم که ساکت ماند؟نمی دانستم...سردرگم بودم و تمام مدت به یک نقطه زل می زدم و به گذشتنه فکر می کردم...فکر می کردم که اگر مامان زنده بود الان وضع من چطور بود؟باز هم این همه بچگانه با همه چیز برخورد می کردم و نقاشی کشیدن بزرگ ترین تفریحم بود؟!آهی کشیدم و مشغول هم زدن غذایی شدم که تلفنی از ریحانه یاد گرفته بودم.داماد و دخترش بچه دار شده بودند و ریحانه برای کمک به آن ها رفته بود.او هم مشکلات خودش را داشت...دخترش که تحت تاثیر حرف های شوهرش بود با او مثل کلفتش رفتار می کرد و دامادش به خ,دش اجازه می داد او را بزند...با این حال احساس یک مادر آن قدر شگفت انگیز و بی پایان بود که باز هم به آن جا می رفت تا دخترش را ببیند...چرا؟!چرا های زیادی در مغزم بود.فراز...از آن روز دیگر از او خبری نداشتم اما تمام مدت در فکرم بود و نمی توانستم حضورش در تک تک لحظه هایم را انکار کنم.صدای گرفته ی مرد از پشت سرم باعث شد نفسم را با حرص بیرون دهم:- صنم؟داری غذا می پزی؟جوابی ندادم.سوالش مثل این بود که بپرسد بیداری؟!- خودتو اذیت نکن...زنگ می زنم غذا سفارش می دم.باز هم جوابش را ندادم.نمی خواستم تا وقتی که در دادگاه ذهنم او را تبرئه یا مجازات نکردم با او حرف بزنم.دستش را روی شانه ام گذاشت.خودم را عقب نکشیدم.- چرا با پدرت حرف نمی زنی؟میدونم بد بودم...ولی حداقل بهم یه فرصت بده تا خوب باشم... یه بار بابا صدام کن.داشتم نرم می شدم...خب چکار می کردم؟!من آدم احساساتی ای بودم.نگاهم را با لجبازی روی در قابلمه نگه داشتم.- نمیخوای چیزی بگی؟آهی کشید و به آرامی از کنارم رد شد.موبایلم که روی اپن بود زنگ خورد.آرمیتا بود.آرمیتا در مدتی که در خانه ی نیکان و پرهام بودم تقریبا هر روز به دیدنم می آمد اما چون با او حرف نمی زدم مظلومانه از دور نگاهم می کرد و جلو نمی آمد.جواب دادم:- سلام آرمیتا.صدای هیجان زده اش در گوشم پیچید:- وای!بالاخره حرف می زنی....باید جشن بگیریم!آرام خندیدم و گفتم:- جشن میخوای بگیری پاشو بیا خونه ی ما...خالیه خالیه!من با حالتی بین شوخی و جدی گفتم اما او به شدت جدی گرفت و گفت:- پس واسه ناهار میایم.دهانم باز ماند.- یعنی کی؟-3 ساعت دیگه.من و آرمان و فراز و پرهام.به غذا نگاه کردم.چیزی را نیم دیدم چون فقط آمدن فراز بود که برایم مهم بود...خدا را شکر که زیاد درست کرده بودم تا چند روز بماند!- باشه پس من منتظرتونم...نیکان و آترین نمیان؟با تردید گفت:- نیکان و پرهام دعواشون شده...آترینم حالش بد شده تو خونه اس و نیکان از کنارش تکون نمی خوره...پرهامم هر روز به آترین سر می زنه ولی خونه ی ماست.با تعجب گفتم:- اون دو تا که با هم خوبن!چرا دعوا؟!آرمیتا با ناراحتی گفت:- نمی دونم...به من و آرمان چیزی نمیگه...بیچاره آترین...- خوب نیست که این جوری...نیکان و آترین اونجا باشن اون وقت ما اینجا خوش بگذرونیم؟!آرمیتا سریع گفت:- این پیشنهادو به خاطر پرهام دادم...خیلی تو خودشه...یکی سرحال میاد...شاید حتی تونستیم رو مخش کار کنیم تابره با نیکان آشتی کنه.- باشه پس بیاید.فعلا.- بوس بای.قطع کردم و موبایلم را روی اپن گذاشتم.کمی خانه را مرتب کردم و لباس درست و حسابی پوشیدم.شلوار لی مشکی لوله تفنگی و تیشرت سفید مشکی.موهایم را فقط شانه کردم و کمی از آن ها را که تا پایین بینی ام می رسیدند را با یک گیره کنار زدم تا اذیتم نکنند.مرد آن دور و بر نبود.احتمالا طبق معمول آن چند روز در اتاقش چپیده بود و بیرون نمی آمد.واقعا اهمیتی نداشت!