۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۲۵ عصر
تنبیه شی.تنبیه های فیزیکی شونم خیلی خاصه.خلاصه روشای متفاوتی دارن.خنده ام را کنترل کردم.نماینده با همان لحن پرسید:- اسم شما چیه؟- صنم صارمی.یک دفعه هیجان زده شد و گفت:- اِ چه جالب!اگه بخواید مخفف اسمتونو بنویسید دو تا صاد دارید!لبخند عمیقی روی لب هایم نشست.بچه های دیگر حرفی نمی زدند؛انگار که به پر حرفی این نماینده و اداره کردن کلاسش به تنهایی عادت داشتند!رفتم جلوی میزش ایستادم و گفتم:- امروز باید تمرین حل می کردید؟کتابش را باز کرد و گفت:- تمرینا رو جلسه پیش حل کردیم.امروز باید این جا رو درس بدید.خشکم زد.بچه ها که نگران شده بودند پرسیدند:- چی شده خانوم صارمی؟در حالی که نگاه سریعی به مطالب آن صفحه می انداختم گفتم:- هیچی نشده.فقط معلم شما یکم حقه بازه.به من گفته باید تمرین حل کنم اون وقت می بینم که باید درس بدم.اوکی عیبی نداره.سر میزم نشستم و به صورت های هیجان زده و پر شور و ذوقشان خیره شدم.مطمئنا دوست نداشتند از ب بسم الله صبحشان درس بخوانند تا ظهر.پایم را بالا آوردم و زانویم را به لبه ی میز تکیه دادم.گفتم:- خب قبل از این که بریم سر درس و مشق شما اسماتونو به من بگید.همه ی بچه ها اسمشان را گفتند.بعضی لقب داشتند و لقبشان را می گفتند.لقب ها خنده دار و جالب بودند و وقتی از آن ها دلیلشان را می پرسیدم با شنیدنش از خنده دلم درد می گرفت. مثلا اسم نماینده سارا بود ولی بچه ها به او لقب ابزار همه کاره را داده بودند.دلیلش را هم یکی از بچه ها با حالتی عاقل اندر سفیه توضیح داد:- آخه می دونید خانوم صارمی...فکر کنم تو همین چند دقیقه فهمیدید اگه این نباشه کلاس شروع نمیشه که بخواد اداره بشه و بچرخه.کلا همه چی به هم می ریزه.گچ می خوان این میره میاره.کپی میخوان بگیرن این میره.دستمال میخوان صندلی رو که من با کفش لگدش کردم تمیزش کنن این میره.میخوان چیزی پای تخته بنویسن حال ندارن این میره.میخوان یکی از بچه ها کنفرانس بده این میره.میخوان داوطلب بپرسن این میره.خلاصه بازم هست ولی وقت نمیشه بگم.بیچاره سارا!وقتی دوستش این ها را می گفت،سارا لبخند روی لبش بود و به نظر نمی آمد از این حرف ها ناراحت بشود.یک تکه گچ سفید برداشتم و شروع به نوشتن پای تخته کردم.پچ پچ بچه ها به گوشم رسید و بعد از آن کلاس منفجر شد.در حالی که خودم هم نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم به سمتشان برگشتم و پرسیدم:- چی شد؟نماینده در حالی که بریده بریده حرف می زد گفت:- آخه آقای شایسته با خودشون دستکش میارن و وقتایی هم که ندارن از من میخوان برم آزمایشگاه بگیرم.تازه بعدشم فوت می کنن گچو.خیلی خنده داره.خاک بر سرت پرهام با این حرکات لوست!درس را سریع و به روشی که خودم یاد گرفته بودم برایشان توضیح دادم.در طول دوران مدرسه ام هیچ وقت طبق راه معلم ها پیش نرفتم.همیشه از خودم روش های جدید اختراع می کردم و طوری که دلم می خواست همه چیز ار یاد می گرفتم.از بسته و محدود بودن،حتی در درس خواندن،متنفر بودم و حس خفگی به من دست می داد...حالا چه شده بودم؟!بچه ها واقعا خوب بودند.اذیت نکردند و موقع درس دادن ساکت ماندند ولی وقتی می خواستند تمرین ها را حل کنند خیلی شیطنت می کردند.یکی از بچه ها از ردیف سمت راست یک گلوله ی کاغذی بزرگ به سمت ردیف سمت چپ پرت کرد.گلوله به یک دختر عینکی خورد و عینکش را کج کرد.با حرص برگشت و به پرتاب کننده چشم غره رفت.با خنده ی کنترل شده ای گفتم:- بچه ها من با شیطنت بی سر و صدا مخالف نیستم ولی مراقب چشمای همدیگه باشید!با جدیت گفتند:- چشم.نماینده که تنها کسی بود که هم تمرین هایش را حل کرده بود و هم با بچه ها به پرتاب کاغذ مشغول بود گفت:- اسم این کار جنگ کاغذیه.آقای شایسته تا وقتی که زیاد شدید نشه چیزی نمیگن.یکی دیگر از بچه ها با خنده گفت:- یه بار داشتیم پرت می کردیم یکیش خورد تو کله ی آقای شایسته.برگشتن ریلکس نگاهمون کردن و گفتن کی بود؟این نماینده هم که فدایی...گفت من بودم.آقای شایسته ام یهو تعجب کرد گفت تو؟از تو که بعیده.ولی فکر کنم فهمید که گردن خودش انداخته.برگشت جدی گفت که می دونم تو نبودی ولی برای این که یاد بگیری کارای اشتباه دوستاتو گردن نگیری تنبیهت می کنم.برداشت تخته پاک کن رو با قمقمه آب یکی از بچه ها خیس خیس کرد خیلی ریلکس کشید رو کل تخته.بعدم گفت پاشو تمیز کن تخته رو.باید مثل آینه شه قبل از این که زنگ بخوره.خلاصه این بدبخت اون روز از کت و کول افتاد ولی دم نزد.خدایی خیلی با مرامه!سارا با ناراحتی گفت:- خیلی خجالت کشیدم اون روز.ولی چه میشه کرد،شماها نشونه گیریتون در حد موش کوره!
کلاس پیش ها تمام شد و کلاس سوم ها و دوم ها هم گذشت.باید اعتراف می کردم که آن روز خیلی به من خوش گذشت.از بچگی عاشق درسی دادن بودم ولی تا به حال این قدر جدی امتحانش نکرده بودم.زنگ چهارم فرا رسید و به کلاس اول ها رفتم.آن ها از پیش ها ساکت تر و کم جنب و جوش تر بودند؛در واقع می شد گفت که اصلا حرکتی نمی کردند.با این حال درس هم نمی خواندند و در هپروت بودند؛ساکت می نشستند و یا نقاشی می کشیدند یا آه!اولش فکر کردم که به خاطر خستگی ناشی از چهار زنگ پیش است که این طور ساکتند ولی انگار همیشه این طور بودند.تنها بچه ای که به نظر هشیار می رسید رها بود؛صاف نشسته بود و ساکت به من گوش می کرد.با این حال او هم هیچ حرکتی جز نگاه کردن مستقیم و گوش دادن انجام نمی داد.نیم ساعت به پایان زنگ مانده بود که کار درس دادن تمام شد.می خواستم بگویم تمرین هایشان را حل کنند که با دیدن چهره شان انرژی ام ته کشید.خودم را روی صندلی ام پرت کردم و با صدای بلندی گفتم:-خوبید؟همه از جا پریدند و مات نگاهم کردند.یکی از بچه ها که میز دوم بود با جدیت گفت:- ما همه ی درسو گوش دادیم و ....با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم:- من به درس کاری ندارم.گرچه مطمئنم از اون هم چیز به خصوصی نفهمیدید.من به صورتاتون و حالتتون کار دارم.این چه وضعشه؟یکی با نیشخند گفت:- چی چه وضعشه؟کلافه گفتم:- از اول کلاس مات نشستید به تخته یا دفترتون خیره شدید.کار خاصی انجام نمی دید و به حرفای منم گوش نمی کنید.حالا اینا مهم نیستن....مهم اینه که تلاشی برای به هم ریختن کلاس یا شیطنت کردن انجام نمی دید!-شما دلتون میخواد ما کلاسو رو سرتون خراب کنیم؟- این کار بهتر از ساکت نشستنه!بچه ها نگاهم کردند.- مشکلی توی این کلاس هست؟اگه آره بهم بگید.-راستش ما یکم بی حالیم.خسته شدیم از بس درس خوندیم و هیچی نشد.بازم هر هفته سر صف بقیه کلاسا و پایه ها رو تو سرمون می کوبن.بچه هام بی بخار شدن و حال نفس کشیدنم ندارن بزنم به تخته...***این کلاس چقدر مشکل و ناراحتی داشت!نیم ساعت آخر را به حرف زدن با آن ها،پرسیدن مشکلاتشان و حل کردن آن ها گذراندم.خوشحال بودم که بچه ها راضی تر به نظر می رسیدند.واقعا ناراحت شده بودم وقتی می دیدم کسانی که مشخصه شان باید جنب و جوش و شیطنت داشته باشند از من هم ساکت ترند.در راه خانه بودم که پرهام دوباره زنگ زد.به خشکی گفتم:- چیه؟از خنده منفجر شد:- خوش گذشت؟لبخندی از یادآوری چهار زنگ روی لب هایم نشست ولی با جدیت گفتم:- حرف نزن پری.دارم برات.یه زنگ؟حل تمرین؟- خب حالا خون خودتو کثیف نکن بیا اینجا.- خسته ام میخوام برم خونه.با قاطعیت گفت:- وقتی میگم بیا اینجا یعنی بیا اینجا.فرازم هست هـــــــــــــا.صدای قهقهه ی آرمان را شنیدم.آمدم حرف بزنم که پرهام سریع گفت:- پس منتظرتیم.بای بای.قطع کرد.گوشی را روی صندلی کمک راننده پرت کردم و با عصبانیت دنده عوض کردم.به خانه شان که رسیدم کوله ام را برداشتم و گوشی ام را در جیب شلوارم گذاشتم.از ماشین پیاده شدم و زنگ در را زدم.دکمه ی آسانسور را زدم و منتظر ماندم.هر چه صبر کردم آسانسور پایین نیامد.آه سوزناکی کشیدم و پایم را روی اولین پله گذاشتم.باید سیزده طبقه بالا می رفتم....به طبقه هفتم که رسیدم دیگر نفسم در نمی آمد.روی پله ها نشستم و زیر لب هر چه فحش بلد بودم نثار روح پرهام و آسانسور کردم.وقتی حالم بهتر شد بلند شدم و دوباره بالا رفتم.به طبقه ی سیزدهم که رسیدم فراز مقابلم سبز شد.احساسات جدیدی در حال شکل گرفتن در من بودند؛تپش قلب به هنگام دیدن او،دلتنگی برایش،قربان صدقه رفتنش در دلم بی آن که متوجه باشم...بی اراده لبخندی زدم و نفس نفس زنان گفتم:- به پرهام بگو مراقب خودش باشه.فراز با نگرانی نگاهم کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت:- خوبی؟مکثی کرد و سپس با ناباوری و عصبانیت گفت:- همه طبقه ها رو با پله بالا اومدی؟سرم را تکان دادم.دهانش را باز کرد تا با عصبانیت چیزی بگوید که منصرف شد.بالا را نگاه کرد.وقتی خواستم نگاهش را دنبال کنم با دو دستش صورتم را قاب گرفت و با دستپاچگی گفت:- ام...چیزه صنم...ابروهایم بالا پریدند و دهانم باز ماند.این فراز بود که نمی دانست چه بگوید؟...و مهم تر این که...این فراز بود که این همه با احساس به چشمان من نگاه می کرد و نگاه سردش را نداشت؟آب دهانم را قورت دادم و خیره نگاهش کردم.قدرت حرف زدن نداشتم.چه می گفتم؟او می خواست حرف بزند.نفس عمیقی کشید و با زمزمه ای که تنها من می شنیدم گفت:- صنم من ازت خوشم میاد.چشمانم گرد شدند و قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد.به خودم گفتم:شنیدی چی گفت؟....اون چی گفت؟مستقیم در چشمانم نگاه می کرد و صورتش فاصله زیادی با صورتم نداشت.تازه داشتم رنگ آبی روشن نهفته در چشمانش را کشف می کردم.چشمانش بر عکس همیشه توفانی نبودند و برق می زدند...مثل روزی ابری که خورشید در آن می درخشید...لب هایم را با زبانم خیس کردم به آرامی گفتم:- دقیقا از چیِ من خوشت میاد و چرا؟جا خورد و کمی سرش را عقب برد.انتظار چنین سوالی را نداشت.با همان صدای زمزمه مانند گفت:- این که ازت خوشم اومده دلیل نمی خواد.من از هر چیزی که تو داری و هر کی که هستی خوشم میاد.از تو،صنم...ازت می خوام...ازت می خوام...مشتاقانه به لب هایش خیره شده و منتظر ادامه ی جمله اش بودم.درست در لحظه ای که داشتم به طور کامل در چشمانش غرق می شدم صدای بلندی از بالا گفت:- بیاید بالا مفسد ها.صدای طبق معمول پر از خنده ی آرمان بود.فراز مرا رها کرد و کلافه پوفی کرد.زیر لب گفت:- بریم بالا.از دست آرمان عصبانی بودم که در چنین موقعیتی مزاحم شده بود.فراز از من چه می خواست؟صدایی در درونم گفت:شاید همونی که تو می خوای.به او پرخاش کردم:و من چی می خوام؟تو از کجا می دونی من چی می خوام؟گفت:خودت خوب می دونی چی می خوای ولی انکار می کنی.بعدشم از من می پرسی از کجا می دونم؟!رسما دیوانه شده بودم.با خودم بحث و کل کل می کردم!به دنبال فراز از پله ها بالا رفتم و بعد از در آوردن کفش هایم،از در نیمه باز خانه نیکان و پرهام که فراز قبلا از آن رد شده بود،وارد خانه شدم.بلافاصله بعد از این که وارد شدم مایع خنک و کف مانندی به سمت صورتم پرتاب شد.دستانم را جلوی صورتم گرفتم و آن ها به دستانم چسبیدند.صدای جیغ آرمیتا آمد:-آرمان نکن خره!تو صورتش نزن.آرمان با خنده گفت:- معلوم نبود با فراز اون پایین داشتن چه کار می کردن.می خوام صورتشو از نجاست گناه پاک کنم.برف شادی لوح وجودیشو سفید می کنه چون فراز قهوه ایش کرده!صدای قهقهه پرهام به گوش رسید.موفق شدم برف ها را از صورتم پاک کنم و صورت سرخ شده از حرف های آرمانم رابا برف شادی توجیه کنم!چشمانم را باز کردم و خواستم حرف بزنم که با دیدن صحنه ی مقابلم دهانم باز ماند.
- چطوره؟کل خانه شان را تزئین کرده بودند.روی زمین و دیوار ها پر از بادکنک های کوچک و بزرگ بود.گلویم خشک شده بود.با صای خشداری گفتم:- خبریه؟فراز پوفی کرد و گفت:- تولدته صنم.دهانم باز ماند.امسال سال اولی بود که تولدم را فراموش کرده بودم!هر سال از دو ماه پیش از تولدم روز شماری می کردم.شصت روز مونده....چهل و هشت روز مونده....بیست و چهار روز مونده....-ام...خوب خیلی عالیه...من یکم...یکم شوکه شدم چون...یادم نبود و....ممنونم.نیکان تیشرت و شلوار لی سفید تنش بود.آرمیتا ساپورت مشکی و تونیک قرمز پوشیده بود.آرمان و پرهام هم انگار مشغول تماشای فوتبال بودند و فراز نسبت به آن ها خیلی مرتب تر و جنتلمن تر بود.- آترین کو؟آرمان با جدیت گفت:- فرستادیمش پی نخود سیاه.اینجا جاش نبود.اخم کردم و گفتم:- دلم می خواست ببینمش.آرمیتا با لحن بامزه ای گفت:- خوب حالا...انگار چه تحفه ایه!پرهام با جدیت گفت:-هوی...بچه ی منه ها!نیکان با خنده گفت:- کیک گند خورده بود توش.آرمان روش برف شادی زده بود.مجبور شدیم آسانسورو بالا نگه داریم که پایین نیاد و تو دیر تر برسی.تازه بعدشم فرازو فرستادیم تا معطلت کنه.گفتیم سرتو گرم کنه.بهت زده به فراز خیره شدم.یعنی برای گرم کردن سر من آن حرف ها را زده بود؟اگر این طور بود...احساس می کردم از بالای یک پتگاه به پایین پرت می شوم....نفسم سنگین شده بود...با این حال خودم را جمع و جور کردم و بی توجه به نگاه نگران فراز گفتم:- خوب سرمو گرم کرد....آن روز خیلی خوب بود...گرچه خسته بودم و مواجهه با فراز انرژیم را تمام کرده و باعث شده بود به طور عجیبی بلرزم و سردم باشد.تا به حال با پسری برخورد این شکلی نداشتم.یک بار خواستگار داشتم ولی سر به زیر و خیلی مذهبی بود و این طور معذبم نکرده بود.در واقع من هیچ برخوردی با پسر ها نداشتم.شاید اگر این قدر بی تجربه نبودم زود فراز را باور نمی کردم.چقدر احمق بودم...او فقط می خواست سرم را گرم کند ولی برترین روش ممکن را انتخاب کرده بود.از آن روز احساس می کردن قسمتی از وجودم گم شده...گیج بودم ولی به طرز عجیبی ناراحت نبودم.مثل آدم زخمی ای که هنوز داغ است و درد زخمش را حس نمی کند...سه روز بود که بعد از تولدم با بچه ها برخوردی نداشتم.دلم نمی خواست به طور اتفاقی با فراز رو به رو شوم.نمی دانستم چه مرگم است...دوستش داشتم؟اگر داشتم باید قلبم می شکست ولی چرا چیزی حس نمی کردم؟!اگر هم نداشتم پس چرا گیج و تهی بودم؟باید بی تفاوت از این قضیه می گذشتم!باید چه کار می کردم؟***وسایلم را جمع کردم و به پاتوق رفتم.شب ها خواب نداشتم.تمام مدت می نشستم و تا مرز منفجر شدن مغزم فکر می کردم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم.برای عوض شدن حال و هوایم کوله ام را پر از خوردنی کردم و لباس های راحتی پوشیدم و با ماشین،نه با موتور،به پاتوق رفتم.واقعا دلم می خواست از این همه فکر و خیال رها شوم.خسته شدم بودم از بس در ذهنم داستان ساخته و توجیه کرده بودم...دلم می خواست کمی آرامش داشته باشم....دلم می خواست این همه تنهایی تمام شود....
خودم را روی چمن ها پرت کردم و چشمانم را به خاطر نوری که از میان درخت ها به می تابید بستم.عضلات منقبضم را شل کردم تا کمی آرام شوم.آن قدر آن چند روز اخم کرده بودم که فکر می کردم پیشانی ام خط افتاده است.صدای ضعیفش روی اعصابم خط انداخت و هم زمان قلبم را از حرکت ایستاند:- صنم؟چشمانم را برای لحظه ای روی هم فشردم.یه ثانیه همک نمی شد از دست خودش یا فکرش آزاد باشم؟سر جایم نشستم و بعد از چند نفس عمیق چشمانم را باز کردم.مقابلم نشسته و به درختی تکیه داده بود.مثل ملاقات های اولمان کلاه آبی رنگی روی سرش بود.با حرص گفتم:
کلاس پیش ها تمام شد و کلاس سوم ها و دوم ها هم گذشت.باید اعتراف می کردم که آن روز خیلی به من خوش گذشت.از بچگی عاشق درسی دادن بودم ولی تا به حال این قدر جدی امتحانش نکرده بودم.زنگ چهارم فرا رسید و به کلاس اول ها رفتم.آن ها از پیش ها ساکت تر و کم جنب و جوش تر بودند؛در واقع می شد گفت که اصلا حرکتی نمی کردند.با این حال درس هم نمی خواندند و در هپروت بودند؛ساکت می نشستند و یا نقاشی می کشیدند یا آه!اولش فکر کردم که به خاطر خستگی ناشی از چهار زنگ پیش است که این طور ساکتند ولی انگار همیشه این طور بودند.تنها بچه ای که به نظر هشیار می رسید رها بود؛صاف نشسته بود و ساکت به من گوش می کرد.با این حال او هم هیچ حرکتی جز نگاه کردن مستقیم و گوش دادن انجام نمی داد.نیم ساعت به پایان زنگ مانده بود که کار درس دادن تمام شد.می خواستم بگویم تمرین هایشان را حل کنند که با دیدن چهره شان انرژی ام ته کشید.خودم را روی صندلی ام پرت کردم و با صدای بلندی گفتم:-خوبید؟همه از جا پریدند و مات نگاهم کردند.یکی از بچه ها که میز دوم بود با جدیت گفت:- ما همه ی درسو گوش دادیم و ....با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم:- من به درس کاری ندارم.گرچه مطمئنم از اون هم چیز به خصوصی نفهمیدید.من به صورتاتون و حالتتون کار دارم.این چه وضعشه؟یکی با نیشخند گفت:- چی چه وضعشه؟کلافه گفتم:- از اول کلاس مات نشستید به تخته یا دفترتون خیره شدید.کار خاصی انجام نمی دید و به حرفای منم گوش نمی کنید.حالا اینا مهم نیستن....مهم اینه که تلاشی برای به هم ریختن کلاس یا شیطنت کردن انجام نمی دید!-شما دلتون میخواد ما کلاسو رو سرتون خراب کنیم؟- این کار بهتر از ساکت نشستنه!بچه ها نگاهم کردند.- مشکلی توی این کلاس هست؟اگه آره بهم بگید.-راستش ما یکم بی حالیم.خسته شدیم از بس درس خوندیم و هیچی نشد.بازم هر هفته سر صف بقیه کلاسا و پایه ها رو تو سرمون می کوبن.بچه هام بی بخار شدن و حال نفس کشیدنم ندارن بزنم به تخته...***این کلاس چقدر مشکل و ناراحتی داشت!نیم ساعت آخر را به حرف زدن با آن ها،پرسیدن مشکلاتشان و حل کردن آن ها گذراندم.خوشحال بودم که بچه ها راضی تر به نظر می رسیدند.واقعا ناراحت شده بودم وقتی می دیدم کسانی که مشخصه شان باید جنب و جوش و شیطنت داشته باشند از من هم ساکت ترند.در راه خانه بودم که پرهام دوباره زنگ زد.به خشکی گفتم:- چیه؟از خنده منفجر شد:- خوش گذشت؟لبخندی از یادآوری چهار زنگ روی لب هایم نشست ولی با جدیت گفتم:- حرف نزن پری.دارم برات.یه زنگ؟حل تمرین؟- خب حالا خون خودتو کثیف نکن بیا اینجا.- خسته ام میخوام برم خونه.با قاطعیت گفت:- وقتی میگم بیا اینجا یعنی بیا اینجا.فرازم هست هـــــــــــــا.صدای قهقهه ی آرمان را شنیدم.آمدم حرف بزنم که پرهام سریع گفت:- پس منتظرتیم.بای بای.قطع کرد.گوشی را روی صندلی کمک راننده پرت کردم و با عصبانیت دنده عوض کردم.به خانه شان که رسیدم کوله ام را برداشتم و گوشی ام را در جیب شلوارم گذاشتم.از ماشین پیاده شدم و زنگ در را زدم.دکمه ی آسانسور را زدم و منتظر ماندم.هر چه صبر کردم آسانسور پایین نیامد.آه سوزناکی کشیدم و پایم را روی اولین پله گذاشتم.باید سیزده طبقه بالا می رفتم....به طبقه هفتم که رسیدم دیگر نفسم در نمی آمد.روی پله ها نشستم و زیر لب هر چه فحش بلد بودم نثار روح پرهام و آسانسور کردم.وقتی حالم بهتر شد بلند شدم و دوباره بالا رفتم.به طبقه ی سیزدهم که رسیدم فراز مقابلم سبز شد.احساسات جدیدی در حال شکل گرفتن در من بودند؛تپش قلب به هنگام دیدن او،دلتنگی برایش،قربان صدقه رفتنش در دلم بی آن که متوجه باشم...بی اراده لبخندی زدم و نفس نفس زنان گفتم:- به پرهام بگو مراقب خودش باشه.فراز با نگرانی نگاهم کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت:- خوبی؟مکثی کرد و سپس با ناباوری و عصبانیت گفت:- همه طبقه ها رو با پله بالا اومدی؟سرم را تکان دادم.دهانش را باز کرد تا با عصبانیت چیزی بگوید که منصرف شد.بالا را نگاه کرد.وقتی خواستم نگاهش را دنبال کنم با دو دستش صورتم را قاب گرفت و با دستپاچگی گفت:- ام...چیزه صنم...ابروهایم بالا پریدند و دهانم باز ماند.این فراز بود که نمی دانست چه بگوید؟...و مهم تر این که...این فراز بود که این همه با احساس به چشمان من نگاه می کرد و نگاه سردش را نداشت؟آب دهانم را قورت دادم و خیره نگاهش کردم.قدرت حرف زدن نداشتم.چه می گفتم؟او می خواست حرف بزند.نفس عمیقی کشید و با زمزمه ای که تنها من می شنیدم گفت:- صنم من ازت خوشم میاد.چشمانم گرد شدند و قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد.به خودم گفتم:شنیدی چی گفت؟....اون چی گفت؟مستقیم در چشمانم نگاه می کرد و صورتش فاصله زیادی با صورتم نداشت.تازه داشتم رنگ آبی روشن نهفته در چشمانش را کشف می کردم.چشمانش بر عکس همیشه توفانی نبودند و برق می زدند...مثل روزی ابری که خورشید در آن می درخشید...لب هایم را با زبانم خیس کردم به آرامی گفتم:- دقیقا از چیِ من خوشت میاد و چرا؟جا خورد و کمی سرش را عقب برد.انتظار چنین سوالی را نداشت.با همان صدای زمزمه مانند گفت:- این که ازت خوشم اومده دلیل نمی خواد.من از هر چیزی که تو داری و هر کی که هستی خوشم میاد.از تو،صنم...ازت می خوام...ازت می خوام...مشتاقانه به لب هایش خیره شده و منتظر ادامه ی جمله اش بودم.درست در لحظه ای که داشتم به طور کامل در چشمانش غرق می شدم صدای بلندی از بالا گفت:- بیاید بالا مفسد ها.صدای طبق معمول پر از خنده ی آرمان بود.فراز مرا رها کرد و کلافه پوفی کرد.زیر لب گفت:- بریم بالا.از دست آرمان عصبانی بودم که در چنین موقعیتی مزاحم شده بود.فراز از من چه می خواست؟صدایی در درونم گفت:شاید همونی که تو می خوای.به او پرخاش کردم:و من چی می خوام؟تو از کجا می دونی من چی می خوام؟گفت:خودت خوب می دونی چی می خوای ولی انکار می کنی.بعدشم از من می پرسی از کجا می دونم؟!رسما دیوانه شده بودم.با خودم بحث و کل کل می کردم!به دنبال فراز از پله ها بالا رفتم و بعد از در آوردن کفش هایم،از در نیمه باز خانه نیکان و پرهام که فراز قبلا از آن رد شده بود،وارد خانه شدم.بلافاصله بعد از این که وارد شدم مایع خنک و کف مانندی به سمت صورتم پرتاب شد.دستانم را جلوی صورتم گرفتم و آن ها به دستانم چسبیدند.صدای جیغ آرمیتا آمد:-آرمان نکن خره!تو صورتش نزن.آرمان با خنده گفت:- معلوم نبود با فراز اون پایین داشتن چه کار می کردن.می خوام صورتشو از نجاست گناه پاک کنم.برف شادی لوح وجودیشو سفید می کنه چون فراز قهوه ایش کرده!صدای قهقهه پرهام به گوش رسید.موفق شدم برف ها را از صورتم پاک کنم و صورت سرخ شده از حرف های آرمانم رابا برف شادی توجیه کنم!چشمانم را باز کردم و خواستم حرف بزنم که با دیدن صحنه ی مقابلم دهانم باز ماند.
- چطوره؟کل خانه شان را تزئین کرده بودند.روی زمین و دیوار ها پر از بادکنک های کوچک و بزرگ بود.گلویم خشک شده بود.با صای خشداری گفتم:- خبریه؟فراز پوفی کرد و گفت:- تولدته صنم.دهانم باز ماند.امسال سال اولی بود که تولدم را فراموش کرده بودم!هر سال از دو ماه پیش از تولدم روز شماری می کردم.شصت روز مونده....چهل و هشت روز مونده....بیست و چهار روز مونده....-ام...خوب خیلی عالیه...من یکم...یکم شوکه شدم چون...یادم نبود و....ممنونم.نیکان تیشرت و شلوار لی سفید تنش بود.آرمیتا ساپورت مشکی و تونیک قرمز پوشیده بود.آرمان و پرهام هم انگار مشغول تماشای فوتبال بودند و فراز نسبت به آن ها خیلی مرتب تر و جنتلمن تر بود.- آترین کو؟آرمان با جدیت گفت:- فرستادیمش پی نخود سیاه.اینجا جاش نبود.اخم کردم و گفتم:- دلم می خواست ببینمش.آرمیتا با لحن بامزه ای گفت:- خوب حالا...انگار چه تحفه ایه!پرهام با جدیت گفت:-هوی...بچه ی منه ها!نیکان با خنده گفت:- کیک گند خورده بود توش.آرمان روش برف شادی زده بود.مجبور شدیم آسانسورو بالا نگه داریم که پایین نیاد و تو دیر تر برسی.تازه بعدشم فرازو فرستادیم تا معطلت کنه.گفتیم سرتو گرم کنه.بهت زده به فراز خیره شدم.یعنی برای گرم کردن سر من آن حرف ها را زده بود؟اگر این طور بود...احساس می کردم از بالای یک پتگاه به پایین پرت می شوم....نفسم سنگین شده بود...با این حال خودم را جمع و جور کردم و بی توجه به نگاه نگران فراز گفتم:- خوب سرمو گرم کرد....آن روز خیلی خوب بود...گرچه خسته بودم و مواجهه با فراز انرژیم را تمام کرده و باعث شده بود به طور عجیبی بلرزم و سردم باشد.تا به حال با پسری برخورد این شکلی نداشتم.یک بار خواستگار داشتم ولی سر به زیر و خیلی مذهبی بود و این طور معذبم نکرده بود.در واقع من هیچ برخوردی با پسر ها نداشتم.شاید اگر این قدر بی تجربه نبودم زود فراز را باور نمی کردم.چقدر احمق بودم...او فقط می خواست سرم را گرم کند ولی برترین روش ممکن را انتخاب کرده بود.از آن روز احساس می کردن قسمتی از وجودم گم شده...گیج بودم ولی به طرز عجیبی ناراحت نبودم.مثل آدم زخمی ای که هنوز داغ است و درد زخمش را حس نمی کند...سه روز بود که بعد از تولدم با بچه ها برخوردی نداشتم.دلم نمی خواست به طور اتفاقی با فراز رو به رو شوم.نمی دانستم چه مرگم است...دوستش داشتم؟اگر داشتم باید قلبم می شکست ولی چرا چیزی حس نمی کردم؟!اگر هم نداشتم پس چرا گیج و تهی بودم؟باید بی تفاوت از این قضیه می گذشتم!باید چه کار می کردم؟***وسایلم را جمع کردم و به پاتوق رفتم.شب ها خواب نداشتم.تمام مدت می نشستم و تا مرز منفجر شدن مغزم فکر می کردم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم.برای عوض شدن حال و هوایم کوله ام را پر از خوردنی کردم و لباس های راحتی پوشیدم و با ماشین،نه با موتور،به پاتوق رفتم.واقعا دلم می خواست از این همه فکر و خیال رها شوم.خسته شدم بودم از بس در ذهنم داستان ساخته و توجیه کرده بودم...دلم می خواست کمی آرامش داشته باشم....دلم می خواست این همه تنهایی تمام شود....
خودم را روی چمن ها پرت کردم و چشمانم را به خاطر نوری که از میان درخت ها به می تابید بستم.عضلات منقبضم را شل کردم تا کمی آرام شوم.آن قدر آن چند روز اخم کرده بودم که فکر می کردم پیشانی ام خط افتاده است.صدای ضعیفش روی اعصابم خط انداخت و هم زمان قلبم را از حرکت ایستاند:- صنم؟چشمانم را برای لحظه ای روی هم فشردم.یه ثانیه همک نمی شد از دست خودش یا فکرش آزاد باشم؟سر جایم نشستم و بعد از چند نفس عمیق چشمانم را باز کردم.مقابلم نشسته و به درختی تکیه داده بود.مثل ملاقات های اولمان کلاه آبی رنگی روی سرش بود.با حرص گفتم: