۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۴۳ عصر
- تازه هنوز بهش نگفتم درد بی درمون داری.
فراز سریع به من نگاه کرد.با لبخند کجی مثل پارسا گفت:
- این خله دقت نکن.
پارسا با جدیت گفت:
- دکتر مملکت خل باشه دیگه چی میشه...کوتاهی خودتو با تحقیر کردن من لاپوشونی نکن.
فراز با ناراحتی گفت:
- من تو رو تحقیر نکردم.بعدشم تو بدون اجازه ی من حق نداری چیزی به کسی بگی.
پارسا با حالتی کنایه آمیز گفت:
- فکر نمی کنم این دختر خانوم "کسی" باشه.
فراز با چشمان باریک شده نگاهش کرد.
جلو رفتم.ضعف داشتم و هر لحظه امکان داشت بیفتم.دست به سینه روی صندلی کنار تخت فراز نشستم و قاطعانه گفتم:
- چطوره خودت بگی.
فراز خودش را به آن راه زد:
- چیو؟
آن قدر عصبی بودم که رفتارم دست خودم نبود.با حرص گفتم:
- درد بی درمونت رو!
پارسا پقی زد زیر خنده ولی فراز به وضوح جا خورد.انتظار نداشت تا این حد جدی و با صدای بلند چنین حرفی را بزنم.
با پوزخندی گفت:
- مگه برات مهمه؟
فقط نگاهش کردم.
اشتباه می کردم یا واقعا اشک در آسمان بارانی چشمانش جمع شده بود؟
به تندی گفت:
- پارسا دو ثانیه می ری بیرون نبینمت؟
پارسا با نیشخند گفت:
- حیف که داری می میری وگرنه یه دونه می زدم پس گردنت هم چین حال بیای!یه ربع دیگه میام کارت دارم.
فراز چشمانش را چرخاند.پارسا بیرون رفت.
با دقت به من خیره شد.من هم متقابلا در چشمانش خیره شدم.نمی خواستم بفهمد که از ترس قلبم در دهنم است.
زمزمه کرد:
- چیز مهمی نیست.من مثل خیلیای دیگه مریضم.
- خیلیای دیگه هم مرضن درست.ولی همه اشون یه جور مریض نیستن.همه اشون هم خون لازم ندارن.بگو چته؟
سرش را چرخاند و با صدای ضعیفی گفت:
- سرطان خون.
انگار دنیا روی سرم خراب شد.رشته ام تجربی نبود و پزشک هم نبودم ولی تا حدی می دانستم که سرطان خون در کودکان به زور درمان می شود و در بزرگسالان به ندرت...
می دانستم که همه می میرند...دیر یا زود...
بلافاصله تمام افکار و رویا هایی که داشتم خرد شدند و ریختند...رویا هایی که دزدکی در گوشه ی مغزم جولان می دادند...رویا های دخترانه ای که هم دوست شان داشتم هم از آن ها می ترسیدم...
نه تنها آن ها...قلب من هم همراه شان خرد شد و در سینه ام فرو ریخت...
این یعنی دیدنش تاریخ انقضا داشت؟
صورتش مشخص نبود و فقط موهای مشکی اش را می دیدم.صدای نفس های عمیقش نشان از درگیر بودنش داشت.
پس این دلیل رنگ پریده بودنش بود؟این دلیل ضعف گاه و بی گاهش بود؟
چرا او؟چرا از بین این همه آدم او باید سرطان می داشت و من هم از او خوشم می آمد؟
آن قدر شوکه بودم که اشک هم نمی ریختم.
دستش را گرفتم.به آرامی سرش را چرخاند و با حالتی مظلومانه نگاهم کرد.در چشمانش خیره شدم و ملتمسانه گفتم:
- خوب می شی؟
می دانستم جواب نه کشیده ای است که در صورتم سیلی می زند ولی من با امید زنده بودم...
دستم را فشار داد و زیر لب گفت:
- کامل نه...اگه اجازه بدم عملم کنن شاید بهتر بشم ولی درمان قطعی وجود نداره...شیمی درمانی هم فقط عذابم می ده و مرگ تدریجیه...
مکث کرد و نفسش را بیرون داد.تازه می فهمیدم منظور پارسا از لجبازی چه بود.او نمی خواست هیچ گونه درمانی رویش انجام شود.
- به هر حال آخر همه اشون یه چیزه...می میرم.
خودم را جلو کشیدم تا به او نزدیک تر باشم.به آهستگی گفتم:
- بذار عملت کنن...این جوری یکم بیشتر وقت داری...
قاطعانه سر تکان داد و گفت:
- نه صنم.من نمی خوام روزای آخر عمرمو تو درد و ناراحتی بگذرونم.دو سه ساله که این بیماری رو دارم و خیلی دووم بیارم یه سال دیگه....دلم نمی خواد این یه سالو تو کچلی و درد و حالت تهوع بگذرونم.
دهانم را باز کردم تا حرف بزنم که دستش را روی دهانم گذاشت.لبش را گاز گرفت و با حالتی عصبی گفت:
- نه...خواهش می کنم...به اندازه کافی این حرفارو به خودم گفتم...من تصمیم امو گرفتم...می خوام...می خوام این یه سالو تو آرامش بگذرونم و بعدشم با خیال راحت بمـ...
با حرص گفتم:
- یه بار دیگه بگی می میرم خودم می کشمت!
بهت زده نگاهم کرد ولی زود سرش را چرخاند و دیگر نمی توانستم صورتش را ببینم.
با حرف هایش انگار دنیایم را آتش زدند:
-مایی نمی تونه وجود داشته باشه چون به زودی فقط توئه که می مونه.صنم برو...این جا چیزی برای تو نیست که منتظرش باشی یا به خاطرش امیدوار باشی.تو می تونی هر جایی آینده داشته باشی جز این جا...
صدایش در جمله ی آخر شکست:
-نمی خوام ببینی چطوری می ذارنم تو قبر...برو.
او با بی رحمی تمام سعی می کرد این حقیقت لعنتی را در صورتم بکوبد که...او نمی ماند.
ترجیح دادم حرفی نزنم.نفس هایش طوری بودند که انگار داشت گریه می کرد و نمی خواستم غرورش را جریحه دار کنم.به دستش فشار کوچکی وارد کردم و از اتاق بیرون رفتم.
گریه نمی کردم...اگر گریه می کردم باورم می شد که همه چیز تمام شده...تمام سعیم را کردم تا ظاهرم عادی باشد و شکست خورده به نظر نرسم...
بار اولم بود که از یک پسر این طور خوشم می آمد و بار اولم بود که پسر مورد علاقه ام فقط یک سال وقت برای زندگی کردن داشت...
حرصم گرفته بود!چرا باید او را دوست می داشتم؟این همه آدم وجود داشتند...مثلا همین آرمان خل و چل!
سعی می کردم به خودم بقبولانم که اصلا مهم نیست اگر او...بمیرد...مگر پسر قحط بود؟دوباره عاشق می شدم و...
قاطع به خودم گفتم:
خفه شو ابله!مگه همین طوری کشکی کشکیه که هی عاشق بشی و بعدم حلواشونو بخوری؟
یک دفعه بغضم ترکید.چیزی که سعی می کردم انکارش کنم (وضعیت یک سال بعد) در ذهنم با قدرت جا باز می کرد.تا کی می توانستم وانمود کنم که فراز را آن قدر هم دوست ندارم و می توانم به سادگی با مرگش کنار بیایم؟
حتی فکر این که نباشد دیوانه ام می کرد...
مگر نه این که او شاهزاده ی سوار بر موتور من بود؟!
هیچ چیز و هیچ کس حق نداشت او را از من بگیرد...حتی مرگ که در هیبت یک شتر در خانه ی همه می نشیند!
مگر شوخی بود؟من عاشـــــــــق شده بودم!مگر شوخی بود؟تحمل مرگش را نداشتم.مگر شوخی بود؟مرگش مرگ من بود...
بعد از این که صورتم را شستم و آثار تقلای درونی ام را از ظاهرم پاک کردم، به سر جای قبلی ام برگشتم و دیدم پارسا کنار زن میانسالی نشسته و انگار سعی دارد آرامش کند.
با کنجکاوی جلو رفتم تا ببینم قضیه از چه قرار است چرا که زن شباهت عجیبی به فراز داشت و حسی به من می گفت مادرش است.
پارسا با دیدن من نیش باز شده اش را سریع جمع کرد تا ضایع نشود.تازه فهمیده بودم بر خلاف ظاهر جدی و با وقارش یک دلقک مثل آرمان است!
نگاهم را روی زن برگرداندم.
زیبا بود و نسبتا جوان می زد ولی ناراحتی و غم صورتش را پیر نشان می داد و اشک هایش یکی پس از دیگری روی پوست رنگ پریده اش که درست مثل پوست فراز بود فرود می آمدند.چشمانش از فرط گریه قرمز شده بودند ولی هنوز رنگ خاکستری شان تداعی گر چشمان فراز بودند...
نفس عمیقی کشیدم و کنارشان ایستادم.
پارسا با شیطنتی که با مهارت پنهانش کرده بود گفت:
- خانوم فرهمند این خانوم همونی هستن که پسرتونو آوردن بیمارستان.اسمشون...؟
پرسشگرانه نگاهم کرد.سریع گفتم:
- صنم.
زن سریع از جایش بلند شد و بی هوا در آغوشم گرفت.دستانم بی حرکت در دو طرف بدنم ماندند.می لرزید و مشخص بود که اعمالش غیر ارادی اند.
با بغض گفت:
- مرسی عزیز دلم...اگه نمی آوردیش معلوم نبود چی به سرم میومد...
آرام دستانم را دور بدن لاغرش حلقه کردم و زیر لب گفتم:
- خواهش می کنم خانوم فرهمند.این حرفا چیه وظیفم بود.
کمکش کردم بنشیند.پارسا نگاه معنی داری به من انداخت و بعد از گفتن با اجازه رفت.
بعد از حرف زدن با مادر فراز چیز های زیادی را متوجه شدم....
این که فراز نزدیک چهار سال است که با سرطان می جنگد....
در یکی دو سال اول اجازه داده شیمی درمانی و درمان های دیگر را رویش انجام دهند ولی بعد از آن حتی حاضر نشده به بیمارستان بیاید...
به خاطر بیماری اش کم خونی نسبتا شدیدی دارد و دلیل ضعف امروزش هم همین بوده...
پدرش خیلی به او اصرار کرده بود که پیوند مغز استخوان انجام دهد ولی او که امیدی نداشته شدیدا با او مخالفت کرده؛سر همین بحث ها باعث شده دعوایی بین او و پدرش پیش بیاید و بعد از آن دو با هم حرف نزده اند و قهرند...حدود دو سال است که از هم فاصله گرفته اند....
او نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده و چه حرفی بین شان مطرح شده بود که باعث این ناراحتی شده بود؛می گفت پدر فراز در این سه چهار سال خیلی رنج کشیده و با این که در ظاهر با فراز کاری ندارد کمرش زیر این بار خم شده....
با گریه می گفت:
- خیلی بده که...بچه تو ببینی که جلو چشمات آب میشه....یه روز برگشت بهم گفت...مامان من به هیچ کدوم از آرزو هام نرسیدم پس....دارم کجا میرم؟...چرا نمی تونه آینده داشته باشه؟...از بس لجبازه...اجازه نمیده درمانش کنیم...میگه فایده نداره...میگه نمی خوام روزای آخر کچل باشم و از درد به خودم بپیچم....هیچ پدر و مادری نباید مرگ بچه اشونو ببینن....خیلی سخته....
گریه امانش را بریده بود و دیگر چیزی نگفته بود...من هم شانه هایش را ماساژ دادم و سعی کردم آرامش کنم...
می گفت که از وقتی از بیماری اش مطلع شده از دوستانش و آن ها فاصله گرفته و بیشتر اوقات در تنهایی به
فراز سریع به من نگاه کرد.با لبخند کجی مثل پارسا گفت:
- این خله دقت نکن.
پارسا با جدیت گفت:
- دکتر مملکت خل باشه دیگه چی میشه...کوتاهی خودتو با تحقیر کردن من لاپوشونی نکن.
فراز با ناراحتی گفت:
- من تو رو تحقیر نکردم.بعدشم تو بدون اجازه ی من حق نداری چیزی به کسی بگی.
پارسا با حالتی کنایه آمیز گفت:
- فکر نمی کنم این دختر خانوم "کسی" باشه.
فراز با چشمان باریک شده نگاهش کرد.
جلو رفتم.ضعف داشتم و هر لحظه امکان داشت بیفتم.دست به سینه روی صندلی کنار تخت فراز نشستم و قاطعانه گفتم:
- چطوره خودت بگی.
فراز خودش را به آن راه زد:
- چیو؟
آن قدر عصبی بودم که رفتارم دست خودم نبود.با حرص گفتم:
- درد بی درمونت رو!
پارسا پقی زد زیر خنده ولی فراز به وضوح جا خورد.انتظار نداشت تا این حد جدی و با صدای بلند چنین حرفی را بزنم.
با پوزخندی گفت:
- مگه برات مهمه؟
فقط نگاهش کردم.
اشتباه می کردم یا واقعا اشک در آسمان بارانی چشمانش جمع شده بود؟
به تندی گفت:
- پارسا دو ثانیه می ری بیرون نبینمت؟
پارسا با نیشخند گفت:
- حیف که داری می میری وگرنه یه دونه می زدم پس گردنت هم چین حال بیای!یه ربع دیگه میام کارت دارم.
فراز چشمانش را چرخاند.پارسا بیرون رفت.
با دقت به من خیره شد.من هم متقابلا در چشمانش خیره شدم.نمی خواستم بفهمد که از ترس قلبم در دهنم است.
زمزمه کرد:
- چیز مهمی نیست.من مثل خیلیای دیگه مریضم.
- خیلیای دیگه هم مرضن درست.ولی همه اشون یه جور مریض نیستن.همه اشون هم خون لازم ندارن.بگو چته؟
سرش را چرخاند و با صدای ضعیفی گفت:
- سرطان خون.
انگار دنیا روی سرم خراب شد.رشته ام تجربی نبود و پزشک هم نبودم ولی تا حدی می دانستم که سرطان خون در کودکان به زور درمان می شود و در بزرگسالان به ندرت...
می دانستم که همه می میرند...دیر یا زود...
بلافاصله تمام افکار و رویا هایی که داشتم خرد شدند و ریختند...رویا هایی که دزدکی در گوشه ی مغزم جولان می دادند...رویا های دخترانه ای که هم دوست شان داشتم هم از آن ها می ترسیدم...
نه تنها آن ها...قلب من هم همراه شان خرد شد و در سینه ام فرو ریخت...
این یعنی دیدنش تاریخ انقضا داشت؟
صورتش مشخص نبود و فقط موهای مشکی اش را می دیدم.صدای نفس های عمیقش نشان از درگیر بودنش داشت.
پس این دلیل رنگ پریده بودنش بود؟این دلیل ضعف گاه و بی گاهش بود؟
چرا او؟چرا از بین این همه آدم او باید سرطان می داشت و من هم از او خوشم می آمد؟
آن قدر شوکه بودم که اشک هم نمی ریختم.
دستش را گرفتم.به آرامی سرش را چرخاند و با حالتی مظلومانه نگاهم کرد.در چشمانش خیره شدم و ملتمسانه گفتم:
- خوب می شی؟
می دانستم جواب نه کشیده ای است که در صورتم سیلی می زند ولی من با امید زنده بودم...
دستم را فشار داد و زیر لب گفت:
- کامل نه...اگه اجازه بدم عملم کنن شاید بهتر بشم ولی درمان قطعی وجود نداره...شیمی درمانی هم فقط عذابم می ده و مرگ تدریجیه...
مکث کرد و نفسش را بیرون داد.تازه می فهمیدم منظور پارسا از لجبازی چه بود.او نمی خواست هیچ گونه درمانی رویش انجام شود.
- به هر حال آخر همه اشون یه چیزه...می میرم.
خودم را جلو کشیدم تا به او نزدیک تر باشم.به آهستگی گفتم:
- بذار عملت کنن...این جوری یکم بیشتر وقت داری...
قاطعانه سر تکان داد و گفت:
- نه صنم.من نمی خوام روزای آخر عمرمو تو درد و ناراحتی بگذرونم.دو سه ساله که این بیماری رو دارم و خیلی دووم بیارم یه سال دیگه....دلم نمی خواد این یه سالو تو کچلی و درد و حالت تهوع بگذرونم.
دهانم را باز کردم تا حرف بزنم که دستش را روی دهانم گذاشت.لبش را گاز گرفت و با حالتی عصبی گفت:
- نه...خواهش می کنم...به اندازه کافی این حرفارو به خودم گفتم...من تصمیم امو گرفتم...می خوام...می خوام این یه سالو تو آرامش بگذرونم و بعدشم با خیال راحت بمـ...
با حرص گفتم:
- یه بار دیگه بگی می میرم خودم می کشمت!
بهت زده نگاهم کرد ولی زود سرش را چرخاند و دیگر نمی توانستم صورتش را ببینم.
با حرف هایش انگار دنیایم را آتش زدند:
-مایی نمی تونه وجود داشته باشه چون به زودی فقط توئه که می مونه.صنم برو...این جا چیزی برای تو نیست که منتظرش باشی یا به خاطرش امیدوار باشی.تو می تونی هر جایی آینده داشته باشی جز این جا...
صدایش در جمله ی آخر شکست:
-نمی خوام ببینی چطوری می ذارنم تو قبر...برو.
او با بی رحمی تمام سعی می کرد این حقیقت لعنتی را در صورتم بکوبد که...او نمی ماند.
ترجیح دادم حرفی نزنم.نفس هایش طوری بودند که انگار داشت گریه می کرد و نمی خواستم غرورش را جریحه دار کنم.به دستش فشار کوچکی وارد کردم و از اتاق بیرون رفتم.
گریه نمی کردم...اگر گریه می کردم باورم می شد که همه چیز تمام شده...تمام سعیم را کردم تا ظاهرم عادی باشد و شکست خورده به نظر نرسم...
بار اولم بود که از یک پسر این طور خوشم می آمد و بار اولم بود که پسر مورد علاقه ام فقط یک سال وقت برای زندگی کردن داشت...
حرصم گرفته بود!چرا باید او را دوست می داشتم؟این همه آدم وجود داشتند...مثلا همین آرمان خل و چل!
سعی می کردم به خودم بقبولانم که اصلا مهم نیست اگر او...بمیرد...مگر پسر قحط بود؟دوباره عاشق می شدم و...
قاطع به خودم گفتم:
خفه شو ابله!مگه همین طوری کشکی کشکیه که هی عاشق بشی و بعدم حلواشونو بخوری؟
یک دفعه بغضم ترکید.چیزی که سعی می کردم انکارش کنم (وضعیت یک سال بعد) در ذهنم با قدرت جا باز می کرد.تا کی می توانستم وانمود کنم که فراز را آن قدر هم دوست ندارم و می توانم به سادگی با مرگش کنار بیایم؟
حتی فکر این که نباشد دیوانه ام می کرد...
مگر نه این که او شاهزاده ی سوار بر موتور من بود؟!
هیچ چیز و هیچ کس حق نداشت او را از من بگیرد...حتی مرگ که در هیبت یک شتر در خانه ی همه می نشیند!
مگر شوخی بود؟من عاشـــــــــق شده بودم!مگر شوخی بود؟تحمل مرگش را نداشتم.مگر شوخی بود؟مرگش مرگ من بود...
بعد از این که صورتم را شستم و آثار تقلای درونی ام را از ظاهرم پاک کردم، به سر جای قبلی ام برگشتم و دیدم پارسا کنار زن میانسالی نشسته و انگار سعی دارد آرامش کند.
با کنجکاوی جلو رفتم تا ببینم قضیه از چه قرار است چرا که زن شباهت عجیبی به فراز داشت و حسی به من می گفت مادرش است.
پارسا با دیدن من نیش باز شده اش را سریع جمع کرد تا ضایع نشود.تازه فهمیده بودم بر خلاف ظاهر جدی و با وقارش یک دلقک مثل آرمان است!
نگاهم را روی زن برگرداندم.
زیبا بود و نسبتا جوان می زد ولی ناراحتی و غم صورتش را پیر نشان می داد و اشک هایش یکی پس از دیگری روی پوست رنگ پریده اش که درست مثل پوست فراز بود فرود می آمدند.چشمانش از فرط گریه قرمز شده بودند ولی هنوز رنگ خاکستری شان تداعی گر چشمان فراز بودند...
نفس عمیقی کشیدم و کنارشان ایستادم.
پارسا با شیطنتی که با مهارت پنهانش کرده بود گفت:
- خانوم فرهمند این خانوم همونی هستن که پسرتونو آوردن بیمارستان.اسمشون...؟
پرسشگرانه نگاهم کرد.سریع گفتم:
- صنم.
زن سریع از جایش بلند شد و بی هوا در آغوشم گرفت.دستانم بی حرکت در دو طرف بدنم ماندند.می لرزید و مشخص بود که اعمالش غیر ارادی اند.
با بغض گفت:
- مرسی عزیز دلم...اگه نمی آوردیش معلوم نبود چی به سرم میومد...
آرام دستانم را دور بدن لاغرش حلقه کردم و زیر لب گفتم:
- خواهش می کنم خانوم فرهمند.این حرفا چیه وظیفم بود.
کمکش کردم بنشیند.پارسا نگاه معنی داری به من انداخت و بعد از گفتن با اجازه رفت.
بعد از حرف زدن با مادر فراز چیز های زیادی را متوجه شدم....
این که فراز نزدیک چهار سال است که با سرطان می جنگد....
در یکی دو سال اول اجازه داده شیمی درمانی و درمان های دیگر را رویش انجام دهند ولی بعد از آن حتی حاضر نشده به بیمارستان بیاید...
به خاطر بیماری اش کم خونی نسبتا شدیدی دارد و دلیل ضعف امروزش هم همین بوده...
پدرش خیلی به او اصرار کرده بود که پیوند مغز استخوان انجام دهد ولی او که امیدی نداشته شدیدا با او مخالفت کرده؛سر همین بحث ها باعث شده دعوایی بین او و پدرش پیش بیاید و بعد از آن دو با هم حرف نزده اند و قهرند...حدود دو سال است که از هم فاصله گرفته اند....
او نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده و چه حرفی بین شان مطرح شده بود که باعث این ناراحتی شده بود؛می گفت پدر فراز در این سه چهار سال خیلی رنج کشیده و با این که در ظاهر با فراز کاری ندارد کمرش زیر این بار خم شده....
با گریه می گفت:
- خیلی بده که...بچه تو ببینی که جلو چشمات آب میشه....یه روز برگشت بهم گفت...مامان من به هیچ کدوم از آرزو هام نرسیدم پس....دارم کجا میرم؟...چرا نمی تونه آینده داشته باشه؟...از بس لجبازه...اجازه نمیده درمانش کنیم...میگه فایده نداره...میگه نمی خوام روزای آخر کچل باشم و از درد به خودم بپیچم....هیچ پدر و مادری نباید مرگ بچه اشونو ببینن....خیلی سخته....
گریه امانش را بریده بود و دیگر چیزی نگفته بود...من هم شانه هایش را ماساژ دادم و سعی کردم آرامش کنم...
می گفت که از وقتی از بیماری اش مطلع شده از دوستانش و آن ها فاصله گرفته و بیشتر اوقات در تنهایی به