۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۲:۴۴ عصر
سر می برد...
می گفت که قبل از بیماری اش همیشه بی دلیل و با دلیل در حال خندیدن بوده و با هر چیزی شوخی می کرده...می گفت آرمان را که دقیقا مثل خودش بوده رفیق صمیمی اش است و از بچگی با هم بزرگ شده اند هم از خود رانده و همیشه تنهاست...
می گفت به عنوان مادری که تنها درخواستش دیدن خوشبختی فرزند است،با دیدن انزوا و اخم های فراز دلش می گیرد و حس مرگ به او دست می دهد...
می گفت که پدرش در این چند سال چندین سال پیر شده و اوقاتی که فکر می کند کسی متوجه نیست بغضش می شکند...
می گفت که اصلا اهل خدا و دین و نماز و روزه و... نبودند ولی از وقتی فراز بیمار شده بود همه جور نذری کرده بودند،همه جا رفته و دعا کرده بودند تا پسرشان حداقل به سی سالگی برسد...
می گفت زندگی شان در این سه چهار سال دست کمی از جهنم نداشته...همیشه می ترسیده وقتی در اتاق فراز را می زند جوابی نشنود...می ترسیده وقتی می خواهد بیدارش کند سرد باشد و رنگی به صورتش نمانده باشد...
می گفت که هر کاری کرده تا فراز را نجات دهد ولی او نمی خواهد...
عصبانی شده بودم؛مگر دست خودش بود که نمی خواست زنده بماند؟!
مادرش آن قدر عصبی بود که اصلا نپرسید من چه کسی هستم و با فراز چه نسبتی دارم...فقط حرف زد و حرف زد...به نظر می رسید مدت زیادی بود که این حرف ها را در دلش نگه داشته بود...
زن بیچاره...با چه کسی از ترس هایش می گفت؟با چه کسی از تاریکی پس از تنها بچه اش می گفت؟با چه کسی از مرگش بعد از مرگ فراز می گفت؟....خیلی دردناک بود که بیست و هشت سال پسرش را بزرگ کرده بود تا حالا هر روز منتظر سقوطش باشد...
مادرش گفته بود که به پدرش خبر نداده چرا که از واکنشش می ترسیده...این بار اولی نبود که فراز از شدت کم خونی بیهوش می شد...
مادرش بعد از این که نزدیک یک ساعت اشک ریخت و حرف زد به خواب فرو رفت.سرش را را روی شانه ام روی پشتی صندلی گذاشتم و رفتم تا کمی قدم بزنم.
خیلی از مادر فراز دور نشده بودم که پارسا سر راهم سبز شد.با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چه خوب شد که دیدمت.می خواستم باهات حرف بزنم.
با من چکار داشت؟
مرا به اتاقش برد.
پرسید:
- تشنه نیستی؟
تشنه؟دهانم طعم زهر می داد...انگار که سال ها بود از نوشیدن آب محروم شده بودم...
از کی این قدر گرفتار او و عشقم به او شده بودم که خودم نفهمیده بودم؟!
سرم را به طرفین تکان دادم.یک لیوان آب نوشید و نه سر میزش،بلکه مقابلم نشست.
مکث طولانی قبل از شروع صحبتش داشت و من سکوتش را بر هم نزدم تا افکارش را مرتب کند.هر ثانیه ای که می گذشت چشمانش تیره تر و سرد تر می شدند.سرانجام به حرف آمد:
- صنم...من از اول پزشک فراز بودم...از همون چهار سال پیش.اوایل باهامون کنار می اومد...اجازه داد چند بار شیمی درمانی بشه...با این حال هر روز حالش بدتر می شد...هم به خاطر بیماریش و هم شیمی درمانی...البته من فکر نمی کنم بیشتر از شیمی درمانی رنج می کشید...بگذریم.تمام مدت طاقت می آورد و به روی خودش نمی آورد که بد ترین عوارض شیمی درمانی رو داره...حالت تهوع شدید،بی اشتهایی،ریزش مو،اختلال در بینایی و یه عالمه مشکل دیگه.نمیذاشت کسی بفهمه درد داره و محل تزریق دارو هاش ورم کردن و کبود شدن...سعی می کرد مثل همیشه مزه بپرونه و شاد باشه ولی روز به روز آب می شد...کم کم به جایی رسید که به یه نقطه زل می زد و چیزی نمی گفت...باهاشم که حرف می زدی نهایتش سرشو تکون می داد و نگاهتم نمی کرد.یه روز که زمان دریافت دارو هاش بود کم آورد...اینو قشنگ می تونستم از چشماش بخونم...دیگه نمی کشید.فرازی رو که همیشه می خندید،بیماریش شکست داده بود.داد زد و گفت که خسته شده و ترجیح میده بمیره و این همه درد و رنج نداشته باشه.گفت که دیگه نمی خواد این دارو های لعنتی رو وارد بدنش بکنه...فرازی که تا حالا ناراحتیشو ندیده بودم اون روز جلوی چشمای همه گریه کرد.گفت که هر چی می خوایم بگیم ولی اون از درد کشیدن متنفره...گفت دیگه نمی خواد به خاطر این که جیغش در نیاد خودشو یا بالششو گاز بگیره....از اون روز دیگه بیمارستان نیومد...فقط وقتایی که از کم خونی و ضعف بیهوش می شد می دیدمش.
درد کشنده ای را در قلبم حس می کردم.او این همه رنج کشیده بود؟!
چقدر تنها بود...لبم را گاز گرفتم تا بغضم نترکد.
اگر دهانم را باز می کردم هر چه غم و غصه داشتم بیرون می ریخت برای همین ساکت ماندم.
با صدای آهسته تری ادامه داد:
- از رفتار شما دو تا فهمیدم حتی اگه جدی نباشه،یه احساسی بین تون هست...می دونم که این ناراحتت می کنه ولی من اهل طفره رفتن یا دروغ مصلحتی گفتن نیستم...توی بچه ها شانس بهبودی از این بیماری نسبتا زیاده و تقریبا تمام اونایی که سریع اقدام به درمان می کنن درمان می شن ولی توی بزرگسالا...متاسفانه اونا این قدر خوش شانس نیستن...کمتر از سی درصد اونا بعد از گذشت پنج سال زنده می مونن...فراز از همون اولم شانس زیادی نداشت ولی با این حال امکان چند سال بیشتر زندگی کردنو داشت...بگذریم.نمی خوایم درباره ی چیزی که گذشته حرف بزنیم.
پارسا در چشمانم خیره شد و با لبخند تلخی گفت:
- قبلا فکر می کردم فراز فرد خاصی رو تو زندگیش نداره...این یکم آرومم می کرد که اون حسرت نداشتن کسی رو نمی خوره ولی...اون الان حسرت زندگی ای رو می خوره که می تونست با تو داشته باشه صنم...باهاش حرف بزن و راضیش کن که درمان بشه...گرچه شانس بهبودی کامل تقریبا صفره ولی حتی اگه دو سه سال برای شما دو تا بخریم هم خیلیه...
مکثی کرد و سپس زمزمه کرد:
- البته اگه نخوای با کسی که هر لحظه امکان داره بمیره باشی این قابل درکه و کسی سرزنشت نمی کنه...
او چه می گفت؟!چند ماهی می شد که به طور غیر ارادی زندگی را که می توانستم با فراز داشته باشم را تصور می کردم...
چقدر زود آرزو هایم روی سرم خراب شدند...
آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدای خشداری گفتم:
- اگه راضیش کنم بیشتر زنده می مونه؟
پارسا هر جایی را جز من نگاه می کرد.به نظر می رسید که شخصیت لوده و خندانش به کل ناپدید شده و پسری آسیب پذیر ار باقی گذاشته بود.اشک در چشمانش جمع شده بود و این نشان دهنده ی دل نازک بودنش بود.
سرانجام گفت:
- نمی تونم قول بدم که این اتفاق می افته ولی امتحانش ضرری نداره صنم.
این یعنی که نمی توانست قول بدهد که سال بعد همین موقع فراز نفس می کشد یا نه...
*****
بی فایده بود.
مدت زمانی که در بیمارستان بستری بود بیشتر از تمام عمرم با او حرف زدم ولی فایده ای نداشت.
با سرسختی می گفت که منتظر روز آخر است...
گاهی اوقات حرف هایی می زد که واقعا دلم می خواست در جواب شان صندلی را بردارم و در سرش بکوبم تا دیگر قادر به حرف زدن نباشد...
روز آخر بود و قرار بود ظهر مرخص شود.در زدم.با صدای گرفته ای گفت:
- بیا تو صنم.
می دانست که مثل هر روز آمده ام تا مخش را به کار بگیرم و مجبورش کنم اجازه ی درمانش را صادر کند...
روی صندلی کنار تختش نشستم و عادی گفتم:
- سلام.
بعد از چند روز به خانه رفته بودم،به حمام رفته و لباس هایم را عوض کرده بودم.
پوفی کرد و با لحن بامزه ای گفت:
- خوب.می شنوم.درباره ی شیمی درمانی و چند سال بیشتر بگو.
خنده ام گرفت ولی ظاهر جدی ام را حفظ کردم و طلبکارانه گفتم:
- دیگه چی بگم؟این چند روز کف کردم از بس حرف زدم و تو هم یا مثل بز سرتو تکون دادی یا هی می میرم می میرم کردی.والا دیگه چیزی نمونده که نگفته باشم.میدونم هم که هر چی بگم آخرش کار خودتو می کنی.فقط یه چیزی ازت می خوام...
بلافاصله تلخی زهر مانند حقیقت خنده ام را فرو برد...
به جلو خم شدم و اشک هایم را پس زدم تا حتی یک لحظه را برای دیدن صورتش از دست ندهم...
به آرامی گفتم:
- کاری نکن تا آخر عمرم عذاب نبودنتو بکشم...کاری نکن تمام مدت کارم گریه و حسرت خوردن باشه...بذار وقتی بهت فکر می کنم بتونم بخندم...نذار عشقم بشه کابوس بقیه عمرم...
سر جایش نشست و چشمانش را بست.به سختی گفت:
- صنم...اگه همین الان از هم جدا شیم و دیگه هم همو نبینیم همه چی درست میشه...زندگی تو به روال عادی خودش بر می گرده و منم...
آهی کشید و ادامه داد:
- هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده و من شک دارم تو اونقدرا هم به من علاقه داشته باشی و منم...
- فقط خفه شو و بیشتر از این آزارم نده.
بهت زده به سمتم برگشت.دفعه ی اولی بود که این قدر مستقیم و جدی به او می گفتم خفه شود...
دفعه ی اولی هم بود که با او این قدر بد حرف می زدم و شاید...شاید ناراحتش می کردم.
او حق نداشت...حق نداشت بگوید مرا دوست ندارد...حق نداشت آرامش و امید ناقصی را که تکه تکه اش را در آن چند روز جمع کرده و با اشک هایم به هم چسبانده بودم را دوباره سرنگون کند...
حق نداشت...
صورتم را برای بار دوم با دستانش قاب گرفت.پلک زد و با مهربانی عجیبی که تا به حال از او ندیده بودم زمزمه کرد:
- نگو که تو هم مثل من خل شدی...
لبخند بی جانی روی لبم نشست و خندیدم...تلخ تر از هر گریه ای خندیدم...
به نرمی مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:
- پس متاسفم که باید به اطلاعت برسونم من خودخواه تر از اونیم که بتونی فکرشو بکنی و قصدم ندارم تا وقتی که زنده ام ولت کنم...
قلبم از این جمله ی تلخ ولی شیرین گرم شد و به درد آمد...
فصل پنجم
- اهمیتی نداره...بیا.
- اما آخه بابات...
وسط حرفم پرید و گفت:
- خونه نیس.کی خونه اس که حالا باشه.فقط مامان هستش که اونم باهات مشکلی نداره.بعدشم چرا هی ناز می کنی؟!انگار تنها تو خونه چه کار محیر العقولی می خوای انجام بدی که نمیای!
مرد از مسافرت بازگشته بود ولی به دلایلی از من فرار می کرد و تمام مدت در شرکت بود.
هر روز که می گذشت بیشتر دلم می خواست با او حرف بزنم.دیدن مو هایی که در آن چند ماه به کل سفید شده بودند باعث می شد تمام ناراحتی هایم را از بین ببرم.دیدن شانه های فرو افتاده اش و خط های عمیق روی پیشانی اش باعث می شد درد محسوسی را در قلبم حس کنم...
با این حال لجباز بودم و دلم نمی خواست با او رو به رو شوم.البته اگر خودش با من حرف می زد موضوع متفاوت بود...
- هی جوجه؟
به خودم آمدم و خندیدم.صدای نفس هایش را می شنیدم.ساکت شده بود...
- من کجام به جوجه می خوره؟
- اولا که اون جا می دیدمت تو ذهنم جوجه موتوری صدات می کردم.آخه جوجه ماشینی بهت نمی خورد.
هر دو ساکت شدیم.انگار داشتیم آن روز هایی را به یاد می آوردیم که او اخم می کرد و من منتظر نگاهش می کردم!با این حال او به ندرت حرف می زد و مرا در خماری می گذاشت!
با مسخرگی گفت:
- خوشم نمیاد هی می ری تو هپروتا...خبریه؟
طلبکارانه گفتم:
- خود تو چرا یهو ساکت میشی؟
بلند خندید و گفت:
- یه رازه...
سکوت کردم.عادت نداشتم وقتی کسی حرفی را نمی زد اصرار کنم تا ازش خبردار شوم.البته واقعا دلم می خواست بدانم او به چه چیزی فکر می کند.
با شیطنت خندید.فهمیده بود ساکت شدم تا خودش بگوید ولی به جایش گفت:
- منتظرتم...مامان همین الان گفت داره به خاطر تو خورش کرفس درست می کنه.
لبم را گاز گرفتم و اخم کردم.با جدیت گفتم:
- مگه تو از کی بهش گفتی قراره من بیام؟
به سادگی گفت:
- دیشب.
یک ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
- از کجا می دونستی که من میام؟شاید اصلا دلم می خواست نیام...این چند روز زیاد دیدمت حالم داره به هم خوره.
موذیانه گفت:
- اِ...خورش کرفس دوست نداری؟
صدای مادرش را شنیدم:
- جدی فراز؟خوب ازش بپرس چی دوست داره!
چشمانم را بستم و از خدا طلب صبر کردم!
- واقعا موجود آزاردهنده ای هستی!مامانتو اذیت نکن...من الان میام.
با خنده ای که انگار سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
- نه مامان مثل این که داشت شوخی می کرد!
می گفت که قبل از بیماری اش همیشه بی دلیل و با دلیل در حال خندیدن بوده و با هر چیزی شوخی می کرده...می گفت آرمان را که دقیقا مثل خودش بوده رفیق صمیمی اش است و از بچگی با هم بزرگ شده اند هم از خود رانده و همیشه تنهاست...
می گفت به عنوان مادری که تنها درخواستش دیدن خوشبختی فرزند است،با دیدن انزوا و اخم های فراز دلش می گیرد و حس مرگ به او دست می دهد...
می گفت که پدرش در این چند سال چندین سال پیر شده و اوقاتی که فکر می کند کسی متوجه نیست بغضش می شکند...
می گفت که اصلا اهل خدا و دین و نماز و روزه و... نبودند ولی از وقتی فراز بیمار شده بود همه جور نذری کرده بودند،همه جا رفته و دعا کرده بودند تا پسرشان حداقل به سی سالگی برسد...
می گفت زندگی شان در این سه چهار سال دست کمی از جهنم نداشته...همیشه می ترسیده وقتی در اتاق فراز را می زند جوابی نشنود...می ترسیده وقتی می خواهد بیدارش کند سرد باشد و رنگی به صورتش نمانده باشد...
می گفت که هر کاری کرده تا فراز را نجات دهد ولی او نمی خواهد...
عصبانی شده بودم؛مگر دست خودش بود که نمی خواست زنده بماند؟!
مادرش آن قدر عصبی بود که اصلا نپرسید من چه کسی هستم و با فراز چه نسبتی دارم...فقط حرف زد و حرف زد...به نظر می رسید مدت زیادی بود که این حرف ها را در دلش نگه داشته بود...
زن بیچاره...با چه کسی از ترس هایش می گفت؟با چه کسی از تاریکی پس از تنها بچه اش می گفت؟با چه کسی از مرگش بعد از مرگ فراز می گفت؟....خیلی دردناک بود که بیست و هشت سال پسرش را بزرگ کرده بود تا حالا هر روز منتظر سقوطش باشد...
مادرش گفته بود که به پدرش خبر نداده چرا که از واکنشش می ترسیده...این بار اولی نبود که فراز از شدت کم خونی بیهوش می شد...
مادرش بعد از این که نزدیک یک ساعت اشک ریخت و حرف زد به خواب فرو رفت.سرش را را روی شانه ام روی پشتی صندلی گذاشتم و رفتم تا کمی قدم بزنم.
خیلی از مادر فراز دور نشده بودم که پارسا سر راهم سبز شد.با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چه خوب شد که دیدمت.می خواستم باهات حرف بزنم.
با من چکار داشت؟
مرا به اتاقش برد.
پرسید:
- تشنه نیستی؟
تشنه؟دهانم طعم زهر می داد...انگار که سال ها بود از نوشیدن آب محروم شده بودم...
از کی این قدر گرفتار او و عشقم به او شده بودم که خودم نفهمیده بودم؟!
سرم را به طرفین تکان دادم.یک لیوان آب نوشید و نه سر میزش،بلکه مقابلم نشست.
مکث طولانی قبل از شروع صحبتش داشت و من سکوتش را بر هم نزدم تا افکارش را مرتب کند.هر ثانیه ای که می گذشت چشمانش تیره تر و سرد تر می شدند.سرانجام به حرف آمد:
- صنم...من از اول پزشک فراز بودم...از همون چهار سال پیش.اوایل باهامون کنار می اومد...اجازه داد چند بار شیمی درمانی بشه...با این حال هر روز حالش بدتر می شد...هم به خاطر بیماریش و هم شیمی درمانی...البته من فکر نمی کنم بیشتر از شیمی درمانی رنج می کشید...بگذریم.تمام مدت طاقت می آورد و به روی خودش نمی آورد که بد ترین عوارض شیمی درمانی رو داره...حالت تهوع شدید،بی اشتهایی،ریزش مو،اختلال در بینایی و یه عالمه مشکل دیگه.نمیذاشت کسی بفهمه درد داره و محل تزریق دارو هاش ورم کردن و کبود شدن...سعی می کرد مثل همیشه مزه بپرونه و شاد باشه ولی روز به روز آب می شد...کم کم به جایی رسید که به یه نقطه زل می زد و چیزی نمی گفت...باهاشم که حرف می زدی نهایتش سرشو تکون می داد و نگاهتم نمی کرد.یه روز که زمان دریافت دارو هاش بود کم آورد...اینو قشنگ می تونستم از چشماش بخونم...دیگه نمی کشید.فرازی رو که همیشه می خندید،بیماریش شکست داده بود.داد زد و گفت که خسته شده و ترجیح میده بمیره و این همه درد و رنج نداشته باشه.گفت که دیگه نمی خواد این دارو های لعنتی رو وارد بدنش بکنه...فرازی که تا حالا ناراحتیشو ندیده بودم اون روز جلوی چشمای همه گریه کرد.گفت که هر چی می خوایم بگیم ولی اون از درد کشیدن متنفره...گفت دیگه نمی خواد به خاطر این که جیغش در نیاد خودشو یا بالششو گاز بگیره....از اون روز دیگه بیمارستان نیومد...فقط وقتایی که از کم خونی و ضعف بیهوش می شد می دیدمش.
درد کشنده ای را در قلبم حس می کردم.او این همه رنج کشیده بود؟!
چقدر تنها بود...لبم را گاز گرفتم تا بغضم نترکد.
اگر دهانم را باز می کردم هر چه غم و غصه داشتم بیرون می ریخت برای همین ساکت ماندم.
با صدای آهسته تری ادامه داد:
- از رفتار شما دو تا فهمیدم حتی اگه جدی نباشه،یه احساسی بین تون هست...می دونم که این ناراحتت می کنه ولی من اهل طفره رفتن یا دروغ مصلحتی گفتن نیستم...توی بچه ها شانس بهبودی از این بیماری نسبتا زیاده و تقریبا تمام اونایی که سریع اقدام به درمان می کنن درمان می شن ولی توی بزرگسالا...متاسفانه اونا این قدر خوش شانس نیستن...کمتر از سی درصد اونا بعد از گذشت پنج سال زنده می مونن...فراز از همون اولم شانس زیادی نداشت ولی با این حال امکان چند سال بیشتر زندگی کردنو داشت...بگذریم.نمی خوایم درباره ی چیزی که گذشته حرف بزنیم.
پارسا در چشمانم خیره شد و با لبخند تلخی گفت:
- قبلا فکر می کردم فراز فرد خاصی رو تو زندگیش نداره...این یکم آرومم می کرد که اون حسرت نداشتن کسی رو نمی خوره ولی...اون الان حسرت زندگی ای رو می خوره که می تونست با تو داشته باشه صنم...باهاش حرف بزن و راضیش کن که درمان بشه...گرچه شانس بهبودی کامل تقریبا صفره ولی حتی اگه دو سه سال برای شما دو تا بخریم هم خیلیه...
مکثی کرد و سپس زمزمه کرد:
- البته اگه نخوای با کسی که هر لحظه امکان داره بمیره باشی این قابل درکه و کسی سرزنشت نمی کنه...
او چه می گفت؟!چند ماهی می شد که به طور غیر ارادی زندگی را که می توانستم با فراز داشته باشم را تصور می کردم...
چقدر زود آرزو هایم روی سرم خراب شدند...
آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدای خشداری گفتم:
- اگه راضیش کنم بیشتر زنده می مونه؟
پارسا هر جایی را جز من نگاه می کرد.به نظر می رسید که شخصیت لوده و خندانش به کل ناپدید شده و پسری آسیب پذیر ار باقی گذاشته بود.اشک در چشمانش جمع شده بود و این نشان دهنده ی دل نازک بودنش بود.
سرانجام گفت:
- نمی تونم قول بدم که این اتفاق می افته ولی امتحانش ضرری نداره صنم.
این یعنی که نمی توانست قول بدهد که سال بعد همین موقع فراز نفس می کشد یا نه...
*****
بی فایده بود.
مدت زمانی که در بیمارستان بستری بود بیشتر از تمام عمرم با او حرف زدم ولی فایده ای نداشت.
با سرسختی می گفت که منتظر روز آخر است...
گاهی اوقات حرف هایی می زد که واقعا دلم می خواست در جواب شان صندلی را بردارم و در سرش بکوبم تا دیگر قادر به حرف زدن نباشد...
روز آخر بود و قرار بود ظهر مرخص شود.در زدم.با صدای گرفته ای گفت:
- بیا تو صنم.
می دانست که مثل هر روز آمده ام تا مخش را به کار بگیرم و مجبورش کنم اجازه ی درمانش را صادر کند...
روی صندلی کنار تختش نشستم و عادی گفتم:
- سلام.
بعد از چند روز به خانه رفته بودم،به حمام رفته و لباس هایم را عوض کرده بودم.
پوفی کرد و با لحن بامزه ای گفت:
- خوب.می شنوم.درباره ی شیمی درمانی و چند سال بیشتر بگو.
خنده ام گرفت ولی ظاهر جدی ام را حفظ کردم و طلبکارانه گفتم:
- دیگه چی بگم؟این چند روز کف کردم از بس حرف زدم و تو هم یا مثل بز سرتو تکون دادی یا هی می میرم می میرم کردی.والا دیگه چیزی نمونده که نگفته باشم.میدونم هم که هر چی بگم آخرش کار خودتو می کنی.فقط یه چیزی ازت می خوام...
بلافاصله تلخی زهر مانند حقیقت خنده ام را فرو برد...
به جلو خم شدم و اشک هایم را پس زدم تا حتی یک لحظه را برای دیدن صورتش از دست ندهم...
به آرامی گفتم:
- کاری نکن تا آخر عمرم عذاب نبودنتو بکشم...کاری نکن تمام مدت کارم گریه و حسرت خوردن باشه...بذار وقتی بهت فکر می کنم بتونم بخندم...نذار عشقم بشه کابوس بقیه عمرم...
سر جایش نشست و چشمانش را بست.به سختی گفت:
- صنم...اگه همین الان از هم جدا شیم و دیگه هم همو نبینیم همه چی درست میشه...زندگی تو به روال عادی خودش بر می گرده و منم...
آهی کشید و ادامه داد:
- هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده و من شک دارم تو اونقدرا هم به من علاقه داشته باشی و منم...
- فقط خفه شو و بیشتر از این آزارم نده.
بهت زده به سمتم برگشت.دفعه ی اولی بود که این قدر مستقیم و جدی به او می گفتم خفه شود...
دفعه ی اولی هم بود که با او این قدر بد حرف می زدم و شاید...شاید ناراحتش می کردم.
او حق نداشت...حق نداشت بگوید مرا دوست ندارد...حق نداشت آرامش و امید ناقصی را که تکه تکه اش را در آن چند روز جمع کرده و با اشک هایم به هم چسبانده بودم را دوباره سرنگون کند...
حق نداشت...
صورتم را برای بار دوم با دستانش قاب گرفت.پلک زد و با مهربانی عجیبی که تا به حال از او ندیده بودم زمزمه کرد:
- نگو که تو هم مثل من خل شدی...
لبخند بی جانی روی لبم نشست و خندیدم...تلخ تر از هر گریه ای خندیدم...
به نرمی مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:
- پس متاسفم که باید به اطلاعت برسونم من خودخواه تر از اونیم که بتونی فکرشو بکنی و قصدم ندارم تا وقتی که زنده ام ولت کنم...
قلبم از این جمله ی تلخ ولی شیرین گرم شد و به درد آمد...
فصل پنجم
- اهمیتی نداره...بیا.
- اما آخه بابات...
وسط حرفم پرید و گفت:
- خونه نیس.کی خونه اس که حالا باشه.فقط مامان هستش که اونم باهات مشکلی نداره.بعدشم چرا هی ناز می کنی؟!انگار تنها تو خونه چه کار محیر العقولی می خوای انجام بدی که نمیای!
مرد از مسافرت بازگشته بود ولی به دلایلی از من فرار می کرد و تمام مدت در شرکت بود.
هر روز که می گذشت بیشتر دلم می خواست با او حرف بزنم.دیدن مو هایی که در آن چند ماه به کل سفید شده بودند باعث می شد تمام ناراحتی هایم را از بین ببرم.دیدن شانه های فرو افتاده اش و خط های عمیق روی پیشانی اش باعث می شد درد محسوسی را در قلبم حس کنم...
با این حال لجباز بودم و دلم نمی خواست با او رو به رو شوم.البته اگر خودش با من حرف می زد موضوع متفاوت بود...
- هی جوجه؟
به خودم آمدم و خندیدم.صدای نفس هایش را می شنیدم.ساکت شده بود...
- من کجام به جوجه می خوره؟
- اولا که اون جا می دیدمت تو ذهنم جوجه موتوری صدات می کردم.آخه جوجه ماشینی بهت نمی خورد.
هر دو ساکت شدیم.انگار داشتیم آن روز هایی را به یاد می آوردیم که او اخم می کرد و من منتظر نگاهش می کردم!با این حال او به ندرت حرف می زد و مرا در خماری می گذاشت!
با مسخرگی گفت:
- خوشم نمیاد هی می ری تو هپروتا...خبریه؟
طلبکارانه گفتم:
- خود تو چرا یهو ساکت میشی؟
بلند خندید و گفت:
- یه رازه...
سکوت کردم.عادت نداشتم وقتی کسی حرفی را نمی زد اصرار کنم تا ازش خبردار شوم.البته واقعا دلم می خواست بدانم او به چه چیزی فکر می کند.
با شیطنت خندید.فهمیده بود ساکت شدم تا خودش بگوید ولی به جایش گفت:
- منتظرتم...مامان همین الان گفت داره به خاطر تو خورش کرفس درست می کنه.
لبم را گاز گرفتم و اخم کردم.با جدیت گفتم:
- مگه تو از کی بهش گفتی قراره من بیام؟
به سادگی گفت:
- دیشب.
یک ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
- از کجا می دونستی که من میام؟شاید اصلا دلم می خواست نیام...این چند روز زیاد دیدمت حالم داره به هم خوره.
موذیانه گفت:
- اِ...خورش کرفس دوست نداری؟
صدای مادرش را شنیدم:
- جدی فراز؟خوب ازش بپرس چی دوست داره!
چشمانم را بستم و از خدا طلب صبر کردم!
- واقعا موجود آزاردهنده ای هستی!مامانتو اذیت نکن...من الان میام.
با خنده ای که انگار سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
- نه مامان مثل این که داشت شوخی می کرد!